تاهاآکی بدن خود را تا پایین کوهها دنبال کرد. او بر سر اوتلاپا فریاد کشید اما اوتلاپا او را نادیده گرفت انگار که فقط
صداي باد بود.
تاها آکی با ناامیدي شاهد بود که اوتلاپا جاي او را بعنوان رئیس کوئیلیت ها گرفت. براي چند هفته اوتلاپا اقدامی نکرد
ولی اطمینان یافت که همه باور دارند که او تاها آکی است .
سپس تغییرات شروع شد؛ اولین قانون اوتلاپا ممنوعیت ورود به جهان ارواح براي همه جنگجویان بود.او ادعا کرد که
احساس خطر کرده , اما حقیقتاً می ترسید. او می دانست که تاها آکی منتظر فرصتی است تا ماجرایش را بگوید.
همچنین اوتلاپا می ترسید که خودش هم وارد جهان ارواح شود چرا که می دانست تاها آکی بلافاصله به بدنش بر
می گشت. دراین صورت رویاهایش براي حمله و غلبه بر دیگران توسط ارواح جنگجو غیرممکن بود، و او به حکمرانی
بر قبیله قناعت کرد. او باري بر دوش قبیله شد – امتیازاتی طلب کرد که تاها آکی هرگز درخواست نکرده بود ، براي
خود وجنگجویانش کار کردن را ممنوع کرد، درحالیکه همسر تاها آکی زنده بود ، همسرجوان دوم و سپس سومین را
اختیار کرد ؛ کاري که تاکنون در قبیله انجام نشده بود. تاها آکی در خشمی بیهوده همه چیز را میدید.
سرانجام تاها آکی تلاش کرد بدنش را بکشد تا قبیله را از زیاده روي هاي اوتلاپا نجات دهد. او گرگ درنده اي را از
کوهها آورد ، اما اوتلاپا پشت جنگجویانش پنهان شد .وقتی گرگ مرد جوانی که از رئیس دروغین حفاظت می کرد را
کشت ، تاها آکی دچار اندوه دهشتناکی شد. او به گرگ دستور بازگشت داد.
تمام داستانها خبر از این می دهند که روح جنگجو بودن چیز آسانی نیست. آن خیلی ترسناکتر از روح بخشیدن به
آزاد شدن از بدن کسی است. بهمین دلیل بود که آنها جز در موارد نیاز از جادویشان استفاده نمی کردند.
سفرهاي روحی انفرادي رئیس براي مداومت بر بررسی محیط نوعی وظیفه و فداکاري محسوب می شد. بدون بدن
بودن داشت ناجور، ناراحت کننده ، وحشتناك می شد. تاها آکی از بدنش دور شده بود و براي مدت طولانی در این
شرایط باقی مانده بود که بسیار مشقت بار بود. او احساس می کرد محکوم شده بود که هرگز به جهان آخرت جایی که
نیاکانش منتظرش بودند نرسد، تا ابد در این نیستی طاقت فرسا گیر کرده بود.
گرگ بزرگ روح تاها آکی را که از رنج و درد به خود می پیچید و در جنگل سرگردان بود دنبال کرد. گرگ در نوع
خودش عظیم الجثه و زیبا بود. ناگهان تاها آکی به حیوان زبان بسته حسادت کرد. حداقل آن حیوان جسم داشت.