همین که از او رو برگرداندم گمان کردم برق چیز خاصی را در چشمانش دیدم که معمولاً نمی دیدم. نمی توانستم با
اطمینان بگویم آن دقیقاً چه بود. شاید ، نگرانی . براي لحظه اي گمان کردم آن وحشت بود . اما احتمالاً از کاه کوه
ساخته بودم ، مثل همیشه.
همینطور که موتورم را به سمت خط مرزي قرارداد خون آشام و گرگینه ها هل می دادم ، می توانستم نگاهش را به
روي موتورم حس کنم . جیکوب در حالیکه موتور سیکلت را با چهره اي مبهم به دقت بررسی می کرد مرا صدا کرد،
« ؟ اونا چیه » صدایش محتاط بود
« فکر کردم باید اینو برگردونم به جایی که بهش تعلق داره » : به او گفتم
لحظه ي کوتاهی اندیشید و سپس لبخندي در پهناي صورتش کش آمد . نقطه ي دقیقی که نشان می داد من در
قلمروي گرگینه ها هستم را شناختم چون جیکوب از ماشینش کنده شد و در حالیکه فاصله بینمان را با سه گام بلند
طی کرد بسرعت بطرفم آمد. او موتور را از من گرفت و روي جک گذاشت و چنگ انداخت و مرا در آغوشش به هوا
بلند کرد.
صداي روشن شدن موتور ولوو را شنیدم و کوشش کردم خودم را رها کنم.
« ! بس کن ، جیک » : با نفس بند آمده بریده بریده گفتم
او خندید و مرا بر زمین گذاشت. چرخیدم تا براي خداحافظی دست تکان دهم اما ماشین نقره اي داشت در خم جاده
ناپدید می شد .
و اجازه دادم مقداري گزندگی در لحن کلامم راه پیدا کند. « عالی شد » تفسیر کردم
« ؟ چی » با بیگناهی ساختگی چشمانش از تعجب گشاد شد
« اون حسابی راجع به این احساس مزخرفی داره ، تو دیگه لازم نیست شانست رو تحمیل کنی »
او دوباره خندید ، بلند تر از قبل ، در نهایت چیزي را که من گفته بودم خیلی خنده دار یافته بود. همینطور که او رابیت
را دور زد تا در را برایم باز کند , سعی کردم نکته خنده دار حرفم را بیابم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)