می گذراندند. من فرزند اول و عزیز دردانه والدینم بودم. در اون زمان من درك نمی کردم، اما والدینم با داشتن من،
گنجی بزرگ را در مالکیت خود داشتند. ما هم چیز داشتیم. اما باز هم بیشتر می خواستیم.
ما دوستان خوبی داشتیم ، از رده ها بالاي مملکت و زیبایی من براي آنها مثل یک نعمت بود. دیگران بیشتر از خودم
به این امر توجه داشتند.
بر عکس من والدینم هیچ وقت راضی نبودند. .ولی من از خودم بودن راضی بودم ، از رزالی هیل بودن. بعد از دوازده
سالگی چشم همه مردان اطرافم به من بود. از اینکه دوستان دخترم وقتی که دستانم را در موهایم فرو می کردم، از
حسرت دق می کردند. از اینکه مادرم به من افتخار می کرد و پدرم برایم لباس هاي زیبا می خرید شاد بودم.
من دقیقاً می دانستم در دنیاي بیرون چه می خواهم و هیچ راهی نبود که به آنها نرسم. می خواستم دوستم داشته
باشند، می خواستم دستور بدهم ، دلم می خواست یک عروسی بزرگ داشته باشم ، با یک عالمه گل. طوري که تمام
مردم شهر مرا ببینند که دست در دست پدرم به سمت همسر آینده ام حرکت می کردم. من زیبا ترین پدیده اي بودم
که آنها به چشم دیده بودند. تعریف و تمجید برایم حکم هوا را داشت، بلاّ . من احمق و ازخود راضی بودم. اما خوشنود
لبخندي زد و با تصور تغییراتش خندید. « . هم بودم
رفتار پدر و مادرم همیشه همان چیزي بود که من توقع داشتم. با تمام وسایلی که دوست داشتم وآدم هایی که در »
آشپزخانه مدرنمان تمیز کاري و آشپزي می کردند. همونطور که گفتم من از خود راضی بودم. جوان و بی نهایت از خود
راضی. و دلیلی نمی دیدم که چرا نباید اینطور رفتار می کردم.
چیزهایی هم بود که خواستار آ نها بودم ، چیزهایی معقول تر ، یک چیز مخصوص ، نزدیک ترین دوستم دختري به
اسم وِرا بود. او در جوانی ازدواج کرد، وقتی هفده ساله بود. با مردي که والدینم هرگز براي من مناسب نمی دیدند ،
یه نجار ساده ، یک سال بعد اون صاحب یه پسر شد یه پسر کوچولوي خوشگل و تپل مپل با موهاي سیاه رنگ. براي
« اولین بار در زندگی ام به داشته ي یک نفر دیگه حسادت کردم
زمان سختی بود . من هم سن تو بودم اما من آماده بودم. براي داشتن فرزند » با چشمانی دردمند به من خیره شد
خودم. من خانه و همسر خودم را می خواستم که قبل از رفتن به سر کار مرا ببوسد ، درست مثل وِرا . فقط من
« ... خانه ایی دیگر را در سر می پروراندم
تصور دنیایی که رزالی برایم تصویر کرده بود بسیار سخت بود. داستان زندگی اش بیشتر شبیه قصه هاي پریان بود تا
واقعیت . با حیرت متوجه شدم، این همان دنیایی است که ادوارد هم تجارب انسانی اش را در آن گذرانده بود. دنیایی
که در آن بزرگ شده بود ، وقتی رزالی در سکوت فرو رفت ، من به فکر فرو رفتم که آیا همانقدر که دنیاي رزالی
براي من ناآشنا بود دنیاي من هم براي ادوارد ناشناخته بود؟
رزالی نفسی کشید، و وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد صدایش تغییر کرده بود. آرزومندي در صدایش آشکار بود.