خزيمه ابن بشر مردى توانگر و ثروتمند بود از طايفه بنى اسد كه بسيار بخشنده و صاحب كرامت و در زمان سليمان بن عبدالملك زندگى ميكرد
داستان خزيمه و عكرمه
خزيمه در احسان و نيكى و دستگيرى از فقرا و مستمندان و درماندگان زبانزد همه بوده بطوريكه خودش در نعمت و آسايش زندگى ميكرد دوست ميداشت همه مثل او در رفاه باشند و كسى محتاج و نيازمند نباشد اما روزگار طبق ميل خزيمه رفتار نكرد رفته رفته پشت به وى نمود ثروت و دارائى و امكاناتش همه از دست رفت بحاليكه محتاج كسانى گرديد كه خودش بآنان مساعدت مينمود
دوستان و رفقا و اطرافيان خزيمه كه چندين بار مساعدتهاى جزئى كردند و لكن زود خسته شده رو گردان شدند و خزيمه ديد آنها در مساعدت تغير احوال داده و پشت گوش مياندازند و بجاى كمك خشونت نشان ميدهند و آبروى و شخصيت خزيمه را ميگيرند تا مقدارى كمى مساعدت نمايند وقتى باين حالت رسيد به همسر خودش كه دختر عمويش هم بوده گفت از اين ببعد ميخواهم درب منزل را بسته از خانه خارج نشوم و رويم به روى كسى مواجه نشود و از هيچ كس مساعدتى طلب ننمايم تا دم مرگ در منزل بنشينم و اين رفتار را ادامه داد اما روزگار خيلى سخت ميگذشت هر چه داشت تمام شد و هيچ چيز باقى نماند خزيمه در فكر و انديشه بود كه چه كار بكند؟ و چطور ادامه حيات كند؟ يكى از دوستان خزيمه بنام عكرمه فياض ربعى كه استاندار منطقه جزيره در آن زمان بوده (آذربايجان فعلى )، و مردى بود مثل خزيمه صاحب كرم و احسان روزى در مجلس عكرمه صحبت از خزيمه پيش آمد و عكرمه از احوال وى جويا گرديد و از اطرافيان پرسيد خزيمه كجاست ؟ و چه كار ميكند؟ گفتند يا امير خزيمه تهى دست شده و هيچ مالى و ثروتى برايش باقى نمانده است بطوريكه درب خانه را بسته و با هيچكس تماس ندارد و با عسرت و مشكل زندگيش ميگذرد عكرمه با شنيدن اين احوال بفكر فرو رفت و چيزى نگفت .
نيمه شب غلام خود را خواست مبلغ چهار هزار دينار از بيت المال برداشت داخل كيسه گذاشته مخفى و پنهانى حتى همسرش هم نفهميد با غلام سوار اسب شد تا نزديكى منزل خزيمه آمدند عكرمه كيسه را از غلام گرفت و او را در كنار اسب ها گذاشت و خود تنها به جلو درب منزل خزيمه آمد و درب را زد خود خزيمه به پشت درب آمد و درب را ميخواست باز كند عكرمه نگذاشت درب كاملا باز شود بلكه كنار درب كه باز شد كيسه را بدست خزيمه داد و گفت اى دوست اين پول را بگير و زندگى شرافتمندانه خود را تامين بنما خزيمه كيسه را گرفت ديد پول زيادى است هر چقدر سئوال كرد اى سرور، اى آقا تو كيستى ؟ و نامت چيست ؟ عكرمه خود را معرفى ننمود آخر خزيمه گفت اگر خودت را معرفى نكنى كيسه را نخواهم گرفت .
آن مرد گفت (( انا جبر عثرات الكرام )) من دستگير جوان مردان شكست خورده هستم . همينقدر خود را معرفى كرده فورا خداحافظى نمود و رفت خزيمه بمنزل برگشت و همسرش را از جريان قضيه مطلع كرد تا صبح از فرط نشاط كه مشكلشان حل شده و خداوند فرجى عنايت كرده نخوابيدند و صبح پولها را شمردند ديدند پول بسيار قابل توجهى است و همه گونه زندگيشان را تامين مينمايد.
عكرمه بمنزل برگشت ديد همسرش از غيبت او بسيار مضطرب و نگران است از عكرمه سئوال كرد اين وقت شب كجا رفته بودى ؟ عكرمه گفت دنبال مهمى رفته بودم همسرش باور نكرد و گفت عادت نداشتى اين موقع شب تنها بجائى بروى ؟ بالاخره همسرش بدگمان شد و دل چركين گرديد اما عكرمه گفت اگر قول بدهى راز را پنهان نگهدارى موضوع را خواهم گفت
همسر عكرمه سوگند ياد كرد كه موضوع را پنهان نگهدارد عكرمه قضيهه را اظهار نمود و بخصوص گفت خودم را معرفى نكردم و در مقابل اصرار خزيمه فقط گفتم ((انا جابر عثرات الكرام )) من دستگير جوانمردان شكست خورده هستم . همسرش باور كرد و خيالش راحت گرديد. خزيمه از فردا قرضهايش را اداء كرد و بزندگيش سامان داد و پس از چند روز بديدار ملك در فلسطين عازم گرديد وقتى غلامان به ملك آمدن خزيمه را خبر دادند ملك او را ميشناخت اجازه ورود داد بعد از ورود در كنار ملك نشست و ملك سئوال كرد اى خزيمه دير بديدار ما آمدى ؟ كجا بودى ؟ خزيمه گفت يا ملك وضع ماليم بقدرى بد بود كه نميتوانستم بحضرت برسم .
ملك پرسيد الان چطور آمدى ؟ خزيمه داستان شب را مفصلا و دقيقا به ملك حكايت كرد و گفت يا ملك هر چه اصرار كردم آن مرد بخشنده خود را معرفى كند چيزى نگفت فقط اظهار كرد ((انا جابر عثرات الكرام )) سليمان از شنيدن حكايت در شگفت شد و گفت اى خزيمه چه انسان پاك سرشت و نيكى بوده است اگر او را ميشناختم پاداش بسيار خوبى بر او ميدادم .
بعد كاتب را احضار كرد و حكم استاندارى جزيره را براى خزيمه نوشت و فرمان داد بجاى عكرمه فياض ربعى استاندار جزيره ميشوى و او را ميفرستى تا به شغل ديگر بگمارم خزيمه حركت كرد و به جزيره رسيد عكرمه با اعيان شهر به استقبال استاندار جديد (خزيمه ) آمدند و با هم وارد قصر استاندارى شدند و امور تحويل و تحول يكى پس از ديگرى ميگذشت كه از بيت المال چهار هزار دينار كسر آمد و خزيمه دستور داد استاندار قديم را (عكرمه ) زندانى كنند و زنجير بگردن و دستش بزنند تا كسرى بيت المال واضح شود اما عكرمه در قبال سئوالات فقط ميگفت من هيچ خيانتى نكرده ام و هيچ مال شخصى هم ندارم كه اين چهار هزار دينار را به پردازم
يك ماه عكرمه در زندان ماند و وضع او به همسرش خيلى گران و اندوهناك شد تا اينكه روزى همسر عكرمه كنيزكى داشت باهوش و با زكاوت او را خواست و گفت ميروى به قصر استاندارى و ميگوئى من نصيحتى دارم كه فقط به استاندار بايد بگويم وقتى تو را اجازه دادند وارد اتاق استاندار شدى بگو اين نصيحت را فقط تو بايد بشنوى هنگاميكه تنها شد بگو يا امير اين جمله را گوش كن (( يا جابر عثرات الكرام )) اى دستگير جوان مردان شكست خورده بعد بگو با جوانمردان اينطور نميكنند ديگر اجازه بگير و بيا.
كنيزك طبق گفته همسر عكرمه عمل كرد و جمله را صحيح به استاندار گفت خزيمه از شنيدن اين جمله تكان خورد گفت تو كيستى ؟ گفت من كنيز عكرمه هستم خزيمه گفت واى بر من اين بخشش را عكرمه در حق من كرده بود؟ كنيز گفت بلى يا امير خزيمه فورا بلند شد با تمام اعيان شهر بزندان رفتند دستور داد سريعا زنجيرها را باز كرده عكرمه را بآغوش گرفت و به زندانبان گفت زنجيرها را به گردن و دست من ببند عكرمه گفت چرا اين كار را ميكنى ؟ خزيمه جواب داد من در حق تو كوتاهى كرده ام و ندانسته ام كه ((جابر عثراث الكرام )) تو هستى من بايد بجاى تو در زندان بنشينم كه عكرمه مانع شد و نگذاشت و با هم بخانه آمدند و خزيمه از همسر عكرمه پوزش خواست و پس از رسيدگى باحوال عكرمه با هم بحضور سليمان بن عبدالملك آمدند و وارد حضور شدند.
خزيمه گفت يا امير ميدانى آن (( جابر عثرات الكرام )) چه كسى بوده است ؟ كه قول پاداش نيك باو داده ادئى ؟ يا امير همين عكرمه بوده است پس از كشف ماجرا سليمان كاتب را خواست فرمان داد ده هزار دينار پاداش به عكرمه بدهند و استاندارى كل ولايت ارمنيه و آذربايجان و جزيره را كه خزيمه زير دست عكرمه قرار بگيرد باو سپرد و هر دو از حضور سليمان مرخص گرديدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)