از شدت عصبانيت دستانم مي لرزيد. صورتم سرخ شده بود. كاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روي كاغذ و نوشتهاي تيره بر روي آن. اعترافي از روي ناداني به سيدي بزرگوار.
به خانه رفتم. خسته از سختيهاي روزگار چشمانم را بستم. در عالم رؤيا صديقه طاهره را ديدم، زهراي اطهر(س) در مقابلم ايستاد.
از مشكلاتم گفتم و سختيهاي مجله سوره.
حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
و باز گلايه از سيد مرتضي و حوزه هنري.
دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
و سومين بار ازخواب پريدم.
غمي بزرگ در دلم نشست، كاش زمين مرا ميبلعيد و زمان مرا به هزاران سال پيشتر پرت ميكرد.
مدتي بعد نامهاي به دستم رسيد :«يوسف جان! دوستت دارم، هرجا مي خواهي بروي برو، هركاري مي خواهي انجام بده، ولي بدان براي من پارتيبازي شده است، اجدادم هوايم را دارند» ساعتي بعد در مقابلش ايستادم.
سيد جان! پيش از رسيدن نامه خبر پارتي بازيات را داشتم.
منبع : برادر يوسفعلي ميرشكاك
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)