هیرو جمله را ،با لبخند کمرنگی ،تمام کرد "خود من"
دکتر اقرار کرد :" میخواستم بگویم یک قاطر ،اما شاید حق با تو باشد سعی کن بیشتر استراحت کنی عزیزم ،خیلی فرسوده به نظرمیرسی "
او پیامهای هیرو را به خانواده اش رساند و به دان اطلاع داد که خانم هولیس در خود توانایی پذیرفتن دعوت مهربانانه اش را ندیده است.
دان گفت :"هرگز هم فکرنمیکردم بپذیرد .بچه هنوز بیمارتر از انی است که بشود تکانش داد ؟"
دکتر کیلی رک گفت :"بچه در حال مرگ است " و دید که صورت دان منقبض شد.
-متاسفم ،امیدوار بودم که شاید ....چقدر طول میکشد ؟
-نمیدانم،یک روز ،دو روز ،حد اکثر سه روز .
-نمیتوانیم آنقد رمنتظر بمانیم.اگر قرار به رفتن باشد ،باید فورا حرکت کنیم.
-خودش می داند و خواست به تو بگویم نگذاری خانم کریسیدا نگران شود.
دان برای چند دقیقه ای حرف نزد،ثابت ایستاد و به زمین چشم دوخت ،بلاخره بتندی گفت :" به او بگویید سعی میکنم "بعد سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت :" آقا یهولیس به من گفته اند که این پدرش بود که اصرار داشت ایم اسم احمقانه را رویش بگذارد ،اما مثل این است که دقیقا می دانسته چه میکند !"



فصل سی و ششم

هیرو ،زمان حرکت دافوردیل را نفهمید ،ولی باتی متوجه لکه سیاه دودش ،که آسمان داغ را تیره کرده بود شد و تلسکوپ جلد برنجی روزی را آورد و با دقت ،آن را تماشا کرد.وقتی بلاخره دود داغ تیره رنگ ناپدید شد ،آهی از سر آسودگی کشید ،چون کاپیتان هنو زدر زنگبار بود و همینطور هم ،هیرو ،و او به طور مرگباری نگران بود که مبادا یکی از آن دو با آن کشتی بروند.
حد اقل دانی و ملوانهایش رفته بودند ! و مسیر کیپ تا زمگبار ،بسیار طولانی بود و باز گشتشان حتی طولانی تر میشد،چون باد خلاف جهت حرکت آنها خواهد بود.چندین هفته خواهد گذشت تا بازگشت آنها محتمل شود و باتی معتقد بود که سه ماهی طول خواهد کشید چون احتمالا دان فرمان خواهد گرفت که تا برطرف شدن اپیدمی و پایان بارانهای طولانی ،که باد موسمی جنوب شرقی را با خود می آورد ،صبر کند تا بازگشتش به کمک بادبان راحت تر شده و سوخت دریا سالاری ،ذخیره شود .اما اکنون که تهدید ملوانان ُمسلحش و توپهای دافوردیل تمام شده بود ،احتمال داشت که نیورهای بلوچی مسئول دژ ،برای گرفتن رشوه ،رام شده و به کاپیتان اجازه قرار دهند.ویراگو همچنان در لنگرگاه بود ، آماده ترک کردن آن ،بدون کوچکترین خبر قبلی و اکنون هیچ کس مانع رفتن آنها نمیشد و یا بعدا تعقیبشان نمی کرد.آنها میتوانستد به محض اینکه عامره...."
افکار بانی ،متوقف شد ،مثل اینکه اسم بچه شکافی بود که ناگهان در میان مسیر مطبوعی که افکارش در آن قدم میزد،باز شده بود.گرچه به خود اجازه نمیداد ولی او هم میتوانست ببیند که حالش بهتر نمیشود(حتی در خیال هم از کلمات نامطبوع تری استفاده نمیکرد)
باتی ،با خود گفت :" عامره کوچیکتر ،ولی به نسبت سنش قوی و خوش بنیه است.