حادثه اونقدر برام غیر منتظره بودکه باور واقعی بودنش از توان ذهن من خارج بود. همه چیز مثل تیکه های بریده یه کابوس وحشتناک به نظر می رسید همه چیز انگار در یه فضای غیر واقعی معلق بود نمی تونستم واقعیت اتفاق افتاده رو بپذیرم نمی تونستم قبول کنم. تو یه سردر گمی عمیق دست و پپا می زدمکه جمله دکتر مثل ضربه قدرتمند یه پتک سنگین منوو به زانو درآورد: متاسفانه بعضی از خانم های جوان زمانی که متوجه بارداریشون میشن بی دلیل مضطرب و به شدت وحشتزده میشن. شما باید بیشتر مراقب روحیات همسرتون می بودین....<xml><o></o>
لب های دکتر هنوز تکون می خورد که من حس کردم زیر پام خالی شد. گوشه میز پیشخون بخش پذیرش اورژانسی رو چنگ زدم گوشی تلفن روی میز رو همراه خودم پایین کشیدم. وقتی چشمباز کردم اولین چیزی که دیدم کیسه سرم بالای تخت بود سر برگردوندم و سودابه رو دیدم که باچهره ای گرفته و خسته روی صندلی کنار تخت نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود. و از لای در بیرون رو نگاه می کرد وقتی نگاهش به سمت من چرخید بی حوصله از اون روی برگردوندم سودابه سینه ای صاف کردو با صدای آرومی پرسید: خوبی؟<o></o>
نمی دونستم باید به این سوالش بخندم یا گریه کنم. مسخره ترین سوالی بود که تو عمرم شنیده بودم. حتی ذره کوچکی از زندگیم اونی نبود که من میخواستم. و تازه اون وقت باید از خودم می پرسیدم که خوبم یا نه. بی اختیار پوزخند زدم در اون لحظه چیزی از این مساله مسخره تر به ذهنم نمی رسید که بهش بخندم. صدای سودابه رو شنیدم که گفت: ساقی رو دیدم .<o></o>
و من بی اختیار ملافه زیر دستموچنگ زدم. سودابه ادامه داد: دکتر بهم گفت که... پدرت.... دلم نمی خواست که درموردش بشنوم هر کلمه مثل تیری بود که قلبم رو سوراخ می کرد. . بالحن خشک و زنگداری گفتم: دلم نمی خواد درموردش بشوم.<o></o>
سودابه آهی کشیدو گفت: می فهمم.<o></o>
اما فقط لحظات کوتاهی ساکت شدو بعدبالحن گرفته و محزونی ادامه داد: واقعا ناراحت کننده است . وقتی تو تبریز بودی.....<o></o>
از شنیدن حرفش سرم سوت کشیدپس دلیل اونئ همه تغییر ناگهانی شاقی این بود. چشامو روی هم فشردم دلم می خواست سرم رو به دیوار بکوبم و از ته دل فریاد بزنم. خدایا چقدر دلم می خواست گریه کنم. بغض خفه گلومو فشار می داد. با لحنی خشک و خشن میون حرفش دویدم و گفتم:لطفا تنهام بزار. <o></o>
سودابه سکوت کرد چند لحظه بعد سرپا ایستادو بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در اتاق رفت. قبل ازاینکه از اتاق خارج بشه گفتن: تو می دونستی؟ <o></o>
سودابه به سمت من چرخید غمگینانه سرش روتکون دادو گفت: نه......قبل از اینکه بیام اینجا پیش اون بودم. <o></o>
وقتی نگاه گیج منو دید با لحن شتابزده ای ادامه داد، خدای من بهزاد... ساقی زنده است. <o></o>
لحظه ای خیره نگاهش کردم بعد ناگهان بغضم ترکید مثل یه پسر بچه روی تخت درهم مچاله شدمو دستاموروی صورتم گذاشتم. <o></o>
اوضاع و احوال بدی بود. لحظات بدی رو سپری می کردم اونقدر بد که فکر نمی کردم هرگز پایانی براشون باشه. اما واقعیت اینه که اغلب اوقات تحملآدم خیلی بیشترازاون چیزیه که خودش تصور می کنه. بعداز یک هفته ساقی رو به خونه برگردوندیم به شدت از لحاظ جسمی ضعیف و آسیب پذیر شده بو. به تشخیص دکتر معالجش امکان سقط جنین وجود نداشت انجام این کار تو اون شرایط برای سلامتی ساقی خطرناک بود. برای اینکه جمیله تمام وقت بتونه از اون مراقبت کنه اتاقی تو ساختمون کلاه فرنگی ته باغ براش آماده کردم. تصمیم خودم رو گرفته بودم . دیگه هرگز و تحت هیچ شرایطی تنهاش نمی گذاشتم . دیگه انتظار برای من مفهوم خودش رو از دست داده بود. دیگه نمی خواستم سایه اون باشم. دلم می خواست باهاش یکی بشم. هردومون تو شرایطی بودیم که برای رسیدن به آرامش به وجود هم نیاز داشتیم. اما همونقدر که من برای از میون برداشتن این فاصله بی تاب بودم ساقی افسرده و سرد بود. هرچقدر من نزدیک می شددم. اون پیله ای رو که دور خودش تنیده بود تنگ تر میکرد. منو ازدیدن خودشمحروم کرده بود واین از نظر من اصلا منصفانه نبود. می دونستم که روح آسیب دیده منو می بینه. منم خراب و داغون بودم . منم از زندگی خسته شده بودم پس چرا همیشه من بودم که بایداز علاقه هام محروم می شدم. دوچار یاس روحی شدیدی شده بودم که بیشتر از یکماه میشد که ساقی رو ندیده بود. یک ماهی که تک تک لحظات ش برای من به اندازه یک عمر گذشته بود. ومن به وضوح پیر شدن خودم رو می دیدم. <o></o>
اواسط پاییز بود. باغ در یک سکوت عمیق ملال آور و کسالت بارفرو رفته بود همه چیزدلمرده و مثل خود من افسرده به نظر می رسید. درختاخزان زده و نیمه عریان، زمین پوشیده از برگ هی خشک و رنگ و رو رفته. ساعت ه بی هدف در باغ قدم می زدمو نهایتا هر بار خودم رو نشسته به روی نیمکت ته باغ می دیدم. سودابه ماه ششم بارداریش رو می گذروند و کامران هم بچه ی پر جنب و جوش وو شلوغی شده بود. از طرفی کار شرکت با بحران روبه رو شده بودو به رسیدگی بیشتری نیاز داشت. همه اینها جزیی از زندگی من محسوب می شد. اما هیچ کدوم نمی تونست انگیزه از دست رفته منو دوباره زنده کنه. من زندگی رو فقط با ساقی می خواستم. و ساقی هم که انگار از زندگی بریده بود. اون مننمی خواست و این حقیقت زندگی من بود. هر رزو کم طاقت تر از روز قبل منتظر یه حادثه دیدن دباره لبخند شادو سر زنده ساقی باشه. <o></o>
مثل هرروز روی نیمکت نشسته بودم و زانو هام توی شکمم جمع بود. دست هامودور زانو هام حلقه کرده بودم و سیگار <o></o>
روشن بین انگشتام در حال خاکستر شدن بود. تگاه خیره وماتم طبق عادت همیشه از لابه لای شاخه هی لخت درختا روی پنجره اتاق ساقی قفل شده بود. دلتنگتر از همیشه برای خودم زیر لب زمزمه می کردم: <o></o>
تو از قبیل لیلی من از قبیل مجنون <o></o>
تو از سپیده و نوری من از شقایق پرخون <o></o>
تو ازجزیره و دریا من ازنژاد کویرم<o></o>
همیشه تشنه و غمگین همیشه بی تو اسیرم. <o></o>
صدای قار قار کلاغی نگاهم رو به آسمون کشوند. با نگاهم دنبالش کردم و وقتی سرم به عقب چرخید از دیدن ساقی انگار که قلبم از تپش ایستاد. نگاهش کردم خدایا چقدر تشنه دیدارش بودم چقدر اون نگاه آبی آرام برام غزیز بود. چقدر می خواستمش . <o></o>
یه لباس خواب سفید بلند و پوشیده تنش بود. و شال پشمی مشکی رنگی رو دور شونههاش پیچیده بود. موهای مشکی رنگ لخت و براقش مثل همیشه روی شونه هاش افتاده بود. و نگاهش وای..... اون قدر برای دیدنش دلتنگ بودم که دیدن دوباره اون به شدت منقلبم کرد. بغض به گلوم چنگ انداخت و راه نفسموتنگ کرد نگاهمو از نگاهش بریدم و سرم رو روی زانو ها گذاشتم صدای آروم ساقی رو شنیدم که گفت می دونستم که اینجایی. <o></o>
بالحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم: دیوونم کردی ساقی. دیوونم کردی . <o></o>
ساقی غمگینانه آه کشید صدای قدم هایش رو می شنیدم که آروم و سنگین به سمت من میومد. از مقالم گذشت و کنارم روی نیمکت نشست. کلاغ دوباره بالای سرمون قار قار کرد ساقی بالاخره سکوتو شکست : نباید اینقدر سودابه رو اذیت کنی. <o></o>
سر بلند کردم و خیره و دلگیر نگاهش کردم. به سرعت جهت نگاهش رو تغییر دادو در حالی که شال رو محکمتر به دور خودش می پیچید زیر لب ادامه داد: اون نگران توئه. <o></o>
نگاهمو به سمت آسمون دوختم و با لحن محزونی ادامه دادم: من او را دوست داشتم. اما او نفهمید. او مرادوست داشت ولی به من نگفت آه سرنوشت من تو چه بازی ها که با من نکردی. تقدیرم چرا اینگونه است و کی به سرانجام خواهد رسید.<o></o>
نگاهش کردم و گفتم چرا ساقی . چرا؟ <o></o>
همین طور که به روبه روخیره بود زیر لب جواب داد: اون زندگی حق سودابه بود. <o></o>
غمگینانه و دلگیر پرسیدم: پس حق من چی ؟ حق تو؟<o></o>
چونه اش از شدت بغض لرزیدو سرش و پایین انداخت پاهامو روی زمی گذاشتم و به سمتش چرخیدم و مصرانه و بغض آلود پرسیدم: حق من چی ساقی؟<o></o>
سرش رو تکون داد غمگینانه و بی صدا گریه میکرد. آروم زیر لب نالید: نمی دونم <o></o>
دلخورو عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم: به من نگاه ساقی این قدر بی رحم نباش . به من نگاه کن و بگو که حق من این نبود.