فقط يک لحظه طول کشيد در حرکتي تند به عقب چرخيدم و يک ضربه دوليوي پرقدرت نثار صورتش کردم مرد جوان تعادلش را از دست داد گامي به عقب برداشت و به سينه همراه پشت سري اش خورد در زدن اينگونه ضربات مهارت داشتم اما در آن لحظه به شدت دست و پايم را گم کرده بودم براي ديدن نتيجه کارم خيلي منتظر نماندم انگشت هايم را محکم به دور بندهاي کوله پشتي ام پيچيدم و چون کماني که از زه رها شده باشد از آنجا گريختم هيچ مسيري را به غير از همان مسيري که بعد از پياده شدن از تاکسي طي کرده بودم نمي شناختم مستأصل و درمانده نگاهي به دور و اطرافم انداختم صداي آشناي پيرمرد نگاه هراسان من را به سمت خود کشاند:شمائين دخترم؟
حقيقتاً از ديدنش خوشحال شدم قدمي به سمتش برداشتم و از سر آسودگي لبخند زدم او ادامه داد:
_بالأخره آدرسي رو که مي خواستي پيدا کردي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:اوه بله متشکرم آقا.کمک شما واقعاً مفيد بود.
پيرمرد سرش را رضايتمندانه تکان داد و گفت:از اين بابت خوشحالم.بالأخره شما تو کشور ما مهمانيد. تشکر کردم و گفتم:از خوبي مردم ايران زياد شنيدم اما هنوز فرصتي براي بيشتر ديدن پيدا نکردم تازه وارد کشور شما شدم و در يکي از اتاق هاي هتل مينا اقامت دارم و...و بدبختانه راه برگشتن به اونجا را اصلاً بلد نيستم فکر مي کنم بايد تاکسي بگيرم.
پيرمرد همراه با لبخندي مهربان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:همراه من بياين.بهتره به آژانس زنگ بزنيم.اين جوري بهتره.داخل نمايشگاه آقاي نوروزي تلفن هست.
بيا دخترم...بيا.
شادمانه سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه ناجي پير و مهربانم قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم