صفحه308 الی317
-((بله،بله،بله! تا حالا توی هیچ مجلسی ندیده بودم عروس سه دفعه بله بگه!))
-((تازه اونم بدون هیچ زیر لفظی و کادویی،حتما داماد دکتر خیلی بهشون ساخته که این قدر هول برشون داشته!))
ناهید همهمه ها را می دید و نمی شنید،چون ماهی قرمز کوچکی که در حباب شیشه ای خیال محصور باشد و اجسام و افراد را بزرگ و کوچک از پشت پرده آب ببیند.
-((خانم ها چادرتون رو سر کنید،شاه داماد داره می آد بالا،به سلامتی شاه داماد یک کف مرتب، لی لی لی…))
ناهید سرش را بلند کرد. چشمان دلش به دنبال او می گشت، اما قامت کشیده علیرضا کوتاه تر شد و آن چهره نجیب، جایش را به صورت بشاش مردی داد که از روبه رو آمد و روی صندلی کنار ناهید جای گرفت.
لب های ناهید بی صدا به هم خوردند:
-((تو کی هستی؟))
وقتی حجت شال حریر را کنار گرفت و پس زد. آهی همراه با کلامش تا قلبش را سوزاند و یکباره خاکستر کرد:
-((تو؟!))
ناهید سراسیمه از جا بلند شد. حالت کسی را داشت که در انتهای خواب شیرین صبح،کابوس مرگ ببیند:
-((چه خبره؟ من بله گفتم؟ نه، من بله نگفتم،…نگفتم!))
یک شانه اش را فخری خانم و دیگری را نیلوفر گرفت. چنان با فشار او را سر جا نشاندند که گویا تکه سیبی را در سوراخ آب میوه گیری می کنند.غرغرهای فخری خانم که در گوشش یک ریز می خواند.
-((ذلیل شی دختر! چی چی تو به آدمیزاد می ره؟ اون از سه دفعه بله گفتنت که هنوز دارن بهت می خندن، اینهم از حالا که بلند میشی می گی من بله نگفتم. تو غلط کردی و جد و آبادت! دستت رو دراز کن آقای دکتر حلقه رو بکنه توی دستت… د دستت رو دراز کن دیگه!))
حجت حرف های مادر زن را می شنید و به رویش نمی آورد! اما با آخرین جمله، انگار جراتی پیدا کرد، دستش را جلو برد و دست چپ ناهید را گرفت. ناهید از تماس دست گرم جوان، چون برق گرفته ای خود را عقب کشید. حجت باز هم جسارت کرده خود را جلوتر کشید و دریک لحظه حلقه را بر انگشت باریک ناهید نشاند.صدای هلهله که لختی آرام گرفته بود، دوباره از جمع برخاست.ناهید نگاهی به کنارش انداخت. حجت خندان و عاشقانه به او می نگریست. ناهید صورتش را برگرفت و چشمانش را بست. انگشتهای به هم فشرده سردی حلقه تازه وارد را لمس میکرد.پشتش تیر کشید و دلش به هم خورد. انگار سایه ای در درونش کش می آمد و کج و معوج می شد. آدمکی غریب و سیاه…
صورتش را بختک وار بر روی حجم خیالش انداخته بود:
-((تو چه کردی ناهید؟…چه کردی؟))
فصل ششم
صدای عوعوی مداوم سگ های ده باد میون صبح صادق،رو به خاموشی گذاشتند،در عوض،هنوز سپیده نزده صدای خس دار بی بی در بوی ماندگی خانه پیچید:
-((بیدار شید،صلوات بفرستید،چرا خوابید؟خدا شما رو نجات بده!بیدار شید نماز بخونید،قضا می شه ها!))
و بعد از صدای محکم به هم خوردن در فلزی حیاط، چرت مطبوع صبح را از سر ناهید پراند.وقتی چشمانش باز شدند، بوی غریب اتاق که مخلوطی از خاک کهنه و نفت چراغ علاء الدین و فضولات نشسته مرغ و خروس های حیاط بود، در دماغش پیچید.انگشتانش را به گلو فشرد تا تهوع برآمده از شکم خالی اش،بیش از آن بالا نیاید.سرش را از روبالشی چرک مرده، برداشت و نشست. از دیشب که به سرخه آمده بودند، هنوز روسری بر سرش بود.
اما موهایش با خواب کوتاه سه ساعته، از زیر مهار روسری، آشفته و درهم شده بود. ناهید دست برد و زلف های بیرون رسته را به آغوش روسری فرستاد و به اطراف نگاهی انداخت. در اتاق کوچکی که مخصوص حجت محسوب می شد، سه تا تشک، پذیرای سه زن محصور در اتاق شد. بی بی برای نماز بلند شده بود، اما طوبی هنوز بازوی کلفتش را بر روی صورتش انداخته بود و خرخر می کرد. ناهید به پوستر کاغذی دیوار روبه رو خیره شد! اسبی سپید با قطره اشک خشکیده بر چشم که در عزای مولایش حسین(ع) می گریست. ناهید دلش را به آن قطره سپرد و در امواج دریای ذهن رقصان شد:
-((ببین ناهید،مادر و پدرم به خاطر مراسم عقد ما، این همه راه رو تا تهرون آمدن. حالا که برگشتن سرخه این وظیفه ماست که به دیدنشون بریم.))
-((واقعا که آقا حجت! همچین می گی آمدند تهرون،انگار مهمون های رسمی و صد پشت غریبه ان!البته غریبه که چه عرض کنم،انگار نه انگار عقد پسرشونه، نه خرجی کردن، نه زحمتی کشیدن فقط با تاکسی آقا داداشتون آمدن و با تاکسی آقا داداشتون هم برگشتن.))
-((برگشتن که برگشتن!اینها رسمشون همینه، بچه هاشون رو طوری بزرگ کردند که روی پای خودشون بایستند،چه قدر بهت بگم که اینها بی سوادند،از رسم و رسوم شهر هم هیچی حالیشون نمی شه، ما که عاقل و تحصیل کرده هستیم.))
ناهید با غیظ دسته مبل اتاق پذیرایی را می فشرد. هنوز یک روز از عقد نگذشته بود،جر و بحث هایشان کم کم خود را نشان می داد:
-((جالبه، مثل اینکه توی فامیل شما هرکس بی سوادتر و گمراه تر باشه اجر و قربش بیشتره...برای عقد هیچ خرجی نکردی یک سفره عقد عاریه هم کرایه نکردی،گفتی دانشجو هستم،بودجه ندارم،پدر و مادرم فقیرند ال...بل،مامان و نیما هم خام شدن و قبول کردن. به این امید که آقا آینده داره و جبران می کنه،حالا جواب این جوانی از دست رفته رو کی
باید بده خدا می دونه.))
حجت خود را جلوتر کشید و دست هایش را باز کرد. لحنش کمی نرم تر شده بود:
-((کدووم جوونی از دست رفته؟ بده مثل خیلی از مردها که نمی گذارن زنشون کار کنه جلوتو نمی گیرم،همه اش بهت می گم برو دیپلم آرایشگری رو بگیر،مشتری هاتو بیشتر کن تا یک آرایشگر درست و حسابی بشی،می دونی سلمونی های زنونه چه قدر پول در می آرن؟))
ناهید ریشخندی زد و از گوشه چشم به صورت مهربان شده حجت نگاهی انداخت.
-((چه مرد روشنفکری!پس بیا بریم یک حساب بانکی به اسم خودم باز کنم تموم پول هامو ذخیره کنم!))
انگار گلوله ای فلفل در دهان حجت ریخته باشند،چشمان فرو رفته اش گرد شدند و لب های باریکش به لرزیدن افتاد:
-((معلوم هست چی می گی؟ حساب برای چی؟ خب هرچی در می آری بده به من،من که برای الواتی و خوش گذرونی خرج نمی کنم! هنوز پول پیش اجاره یک خونه کوچک رو نداریم،اون وقت می خوای برای خودت حساب بازکنی؟))
صدای بم حجت رو به اوج رفت.همراه با آن،هیکل دایره ای او کم کم از روی مبل کنده می شد. ناهید سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند اما بی آنکه بفهمد پشتش را به پشتی مبل فشار می داد:
-((حالا چرا جوش آوردی؟ما عقد کرده هستیم،نفقه من پای توست، پس کو؟همه اش می خوای اینجا پلاس باشی.همه اش چشمت به درآمد منه و از خانواده ام توقع داری،آخه تو چه جور مردی هستی؟))
حجت دیگر کاملا برخاسته بود. از چشمان وق زده اش آتش خشم می بارید.
-((صداتو برای من بلند نکن!از اولش هم اخلاقت نحس و نچسب بود،منو بگو که به عنوان یک تحصیل کرده به برابری زن و مرد معتقدم!
بده می گم برو کار کن! بد می گم برو اجتماعی بشو؟))
قامت ناهید از جا برخاست چانه اش که بالا کشید به وضوح از حجت بلندتر می نمود:
-((این برابری یعنی بدبختی! یعنی زن،علاوه بر کارهای خونه و بچه داری،برو توی این اجتماع خراب شده و از صبح تا شب جون بکن بعد هم هر چی درآمد داری بریز توی شکم آقا و زندگی، آخر سر هم نتیجه چی می شه؟ خونه به اسم آقا، ماشین به اسم آقا، حساب بانکی به اسم آقا،بعد هم یک تیپا به پشت خانم! که چی؟ آقا دیگه تنبونش دو تا شده!))
زیر ابروان گرد و سیاه حجت،سپیدی چشمانش به سرخی می زد:
-((آخه چه فرقی می کنه؟ چه به اسم من چه به اسم تو،زندگی مشترک که دیگه این حرف ها رو نداره!))
-((تو رو به خدا بس کنین،صداتون تموم خونه رو برداشته. از توی آشپزخونه صدای داد و بی دادتونو شنیدم...بده،زشته جلوی در و همسایه ،ما آبرو داریم، تا حالا نشده که از خونه ما صدای بلند بشه.))
سرهای دو جوان به سمت در چرخید. فخری خانم با پیراهن گشاد خانه، میانه درگاهی ایستاده بود. حجت سرش را برگرداند و اخم کرد.چشمانش از زیر پلک افتاده، خیره به جورابهای سپیدش بود:
-((فکر کردی من به این دعواها عادت داشتم؟ اصلا توی خانواده ما از این حرفها نبود،همه زن داداش هام خودی هستن، رسم و رسوم خانواده ما رو خوب می دونند،فقط...))
-((فقط چی؟بگو،بقیه اش رو هم بگو. می دونی چند دفعه ست این حرف رو از تو و فامیل هات شنیدم؟فقط ناهید غریبه ست...آره من غریبه ام،برای تو، برای خودم،برای همه این آدم هایی که دور و برم رو گرفته اند و من رو لای منگنه گذاشتن.))
فخری خانم چند قدمی جلوتر گذاشت و التماس کنان گفت:
-((بس کن ناهید! آبرومو جلوی در و همسایه بردی...آخه مردم چی
می گن؟...حتما الان چند نفر گوش ایستادن تا تموم و کمال دعوای شما رو بشنوند.))
ناهید سرش را جلو کشید و دست هایش را کمی باز کرد. قدم هایش با شتاب او را از کنار حجت دور می کردند:
-(( کدوم دعوا مادر؟ اینها بحث و صحبته...علتش هم اختلاف فرهنگی عمیقیه که بین ما وجود داره،حجت از یک خانواده بسته اومده. آدم هایی که در سرتاسر زندگیشون فقط خودشون رو دیدند، آدم هایی که...))
-(( به خانواده من توهین نکن!))
از نعره چون رعد حجت هر دو زن به خود لرزیدند. حجت دو باریکه لب هایش را به داخل جمع کرده بود و چانه اش از فرط خشم می لرزید:
-((اصلا بگذار روشنت کنم،اگه بخوای که من دوستت داشته باشم باید پدر و مادرم رو دوست داشته باشی،هر چه بیشتر به حرف خانواده ام بری برای من عزیزتر می شی،روشن شد؟!))
ببر خفته ای در درون ناهید بیدار می شد، اما غرشی از اعماق وجود به دندان قروچه ای زیر لب تبدیل شد:
-((ای لعنت به اون عزت، لعنت به این...آخه من این محبت زورکی رو می خوام چکار؟))
فخری خانم جلو دوید و بازوهای ناهید را میان دستانش گرفت.التماس نگاهش لحظه ای دل ناهید را سوزاند:
-(( تو بس کن مادرجان، تو بس کن! او مرده، یه دفعه عصبانی می شه، توی دعوا هم که نقل و نبات پخش نمی کنن،حتما تو رو دوست داره وگرنه به خواستگاریت نمی اومد.))
دست راست حجت به تندی بالا رفت.دهانش کج و کوله شد و حرف هایی نه چندان مطبوع ،یک سره از میان لب هایش بیرون ریخت:
-((برو بابا تو هم با این دختر بزرگ کردنت! اگه یه کمی ادب یادش داده بودی، الان این طور به خانواده من توهین نمی کرد!))
چشمان ناهید از تعجب گرد شدند. خود را از میان دستان مادر بیرون کشید و چند قدمی پا پیش گذاشت:
-((تو، تو با مادر من این طوری حرف می زنی؟!وای!...خیلی جالبه! با این طرز صحبت کردنت دم از ادب و تربیت هم می زنی...اصلا می دونی چیه؟ نیست که شماها جلوی ما احساس کمبود می کنین همیشه دست پیش می گیرین که پس نیفتین.))
دهان حجت دلقک وار از دو طرف کش آمد:
-((برو بابا مسخره! یک سر نشسته فلسفه می بافه،به جای این حرف ها برو اخلاق خرابت رو آباد کن.))
-((کاش هیچ وقت دیگران برای آبادی زندگیم، تصمیم نمی گرفتن.من قبل از تو با خراباتی ها هم نشین بودم... خرابه ای که سقفش رو به باد و بارون روزگار سپرده و انوار آسمانی را به تک تک آجرهایش هدیه می کرد، اما در خونه آبادی که سقف همه روشنایی رو می گیره،چطوری می تونی از نور خورشید، زنده و گرم بشی؟))
فخری خانم با دو دست محکم روی صورتش زد و ناله کنان گفت:
-(( آخ خدا! چه قدر باید از دست این دختره زجر بکشم؟ بس کنید دیگه این لج و لجبازی بچه گانه رو ...اوا؟ آقا حجت کجا می ری؟شام درست کردم الان نیما هم پیداش می شه، اصلا شما بنشینید، من ناهید رو می برم توی آشپزخونه کمکم باشه...د برو دیگه ناهید یا الله! چه قدر بهت بگم بلبل زبونی نکن!))
چشمان تر ناهید را صدای دورگه تنها خروس حیاط از هم باز کرد.نماز ننه جون هم به پایان رسیده بود. و بلند بلند صلوات می فرستاد. وقتی وارد اتاق شد، چشمان ریزش را درهم کشید و گفت:
-((ها عروس! پس چرا نشستی؟آقا جون هم نمازش را خواند، این دختر و پسرهای من رو هم که خواب برده، تو بلند شو برو دست نماز بگیر، یک دو رکعتی بگذار.))
تازه ناهید در فلزی حیاط را به آرامی باز کرده بود که صدای...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)