فصل سوم {قسمت3}در حالي كه با خوشحالي به مهشيد چشم دوخته بودم گفتم:
-نكنه با سيا...
هنوز جمله ام تمام نشده بود كه رويا دست زد و با شادي گفت:
-درسته درسته با سياوش
صورت مهشيد را بوسيدم و با خنده گفتم:
-پس اينقدر رفتو امد و پافشاري كرد تا بالاخره موفق شد بله رو بگيره.
مهشيد كه هنوز رنگ چهره اش كمي گلگون بود گفت:
-من زياد راضي نبودم ولي استخاره كرديم خوب اومد من هم ديگه حرفي نزدم
-اره جون خودت تو از همون اول هم گلوت پيش اون گير كرده بود واين همه ناز كردن هم فيلمت بود
-نه به خدا من هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
-كمتر غلو كن
وبعد من و رويا با چشمكي كه به هم زديم كلي مهشيد را اذيت كرديم و بعد مهشيد به درخواست من و رويا در مورد روز خواستگاري نهايي و صحبتهايي كه شده بود حرف زد. رويا كه خيلي خوشحال بود با خنده گفت:
-مهتاب جون تو كي مي خواي به ما شيريني بدي
-شيريني جلوته بفرماييد
و بعد تعارفش كردم او يكي برداشت و گفت:
-حالا چون تعارف كردي دستت رو رد نمي كنم ولي منظورم از اون شيريني هاست
-حالا تازه مشغول كار شدم و اصلا هم خيال ازدواج ندارم
مهشيد گفت:
-ببين مهتاب رابطه ات با حسين چطوره؟
شانه هايم را بالا انداختم و بي تفاوت گفتم:
-گاهي اوقات فيلش ياد هندوستان مي كنه اما بيشتر اوقات كاري به هم نداريم
-امكان داره شما با هم...
-نه مهشيد جان با او امكان نداره
رويا گفت :
-اخه چرا اون كه پسر خوبيه؟
-من زياد ازش خوشم نمياد خيلي كنه است
ورو به مهشيد پرسيدم:
-راستي قراره تا كي نامزد باشيد؟
-احتمالا چهار پنج ماه تا لااقل توي اين فرصت كارهامون رو بكنيم و خونه مناسبي هم بخريم...
ان روز تا غروب پيش هم بوديم و با رفتن انها باز من ماندم و فكر هاي پوچ
حدود شش ماه از كار كردنم در ان شركت مي گذشت و من در اين مدت با وجود تمام دردها و ضعفهايم توانسته بودم به خوبي از عهده كارهاي برايم.
يك روز به شركت رفتم وكارم را شروع كردم با وجود اين كه حالم اصلا خوب نبود به روي خودم نياوردم و هيچ عكس العملي نشان ندادم در تمام طول روز عرق سردي روي صورتم مي نشست و حالت تهوع عذابم مي داد و كارهايم تقريبا كند پيش مي رفتند بالاخره ساعت يك شد و من بعد از خداحافظي از ناهيد و حتي بوسيدنش كه باعث تعجب فوق العاده اش شد از اتاق خارج شدم و به سرعت يك ماشين دربست گرفتم و به سمت خانه رفتم. در ماشين تمام سعي ام را كردم كه حالم به هم نخورد دردم به قدري زياد بودكه خيلي مي ترسيدم واين بار ترس از مرگ سراسر وجودم را در بر گرفته بود. راننده وقتي از داخل اينه مرا ديد متوجه حال دگرگونم شد و طبق خواسته خودم با سرعت بيشتري مرا به خانه رساند به محض ورودم به خانه خودم را به دستشويي رساندم و حالم به هم خورد(دوستاي گلم من شرمنده ها حالمونو به هم زد از اول كتاب تا الان) اين حالت انقدر ادامه داشت كه ضعف و بي حالي سراسر وجودم را گرفت در ناحيه معده امدرد زيادي داشتم كه امانم را بريده بود مادر خيلي زود مرا به بيمارستان رساند و بعد از معاينه دكتر گفت:
-خانم سبحاني دخترتون هر چه زودتر بايد عمل بشه اون علاوه بر علائم سابق دچار ديسفاژي هم شده واين حالت بسيار خطرناكه
لحن و تاكيد دكتر به حدي جدي بود كه بعد از چند روز وقتي از بيمارستان مرخص شدم متوجه شدم در طي اين مدت كوتاه حسين و پدرم تقريبا تمام كارهايم را براي رفتن به لوكزامبورگ انجام داده اند و من تنها يك هفته براي انجام كارها و جمع كردن وسايل مورد نيازم فرصت داشتم حسين كارهاي شركت را هم رديف كرد و من فقط يك بار ان هم براي خداحافظي از ناهيد و خانم زماني و بقيه همكاران به شركت رفتم.
ناهيد وقتي فهميد براي عمل به خارج مي روم به قدري خوشحال شد كه صورتم را غرق بوسه كرد اما من كه هنوز هم موافق رفتن نبودم و در مقابل يك عمل انجام شده قرار گرفته بودم با ناراحتي گفتم:
-يعني اينقدر بدم كه از رفتنم اين همه خوشحالي؟
-به خدا فقط براي سلامتي توست كه اينقدر خوشحالم نهرفتنت تو هم بهتره اخمهات رو باز كني و اينقدر ناراحت نباشي مطمئن باش به زودي بر مي گردي
-همچين معلوم هم نيست كه برگردم شايد زير عمل...
-اه..مهتاب بسه ديگه خوبه بچه نيستي و گرنه فكر مي كردم...
-ببين ناهيد جان اين عمل يه ريسك بزرگه اصلا معلوم نيست بعد از عمل خوب بشم يا نه شايد هم زنده نمونم اين يه واقعيته و انكار ناپذير
-دور از جونت واقعا نمي دونم چي بهت بگم تو اصلا به فكر اينده ات نيستي كمي اون عقلت رو به كار بنداز
-ديگه حتي جرات مخالفت هم ندارم
-بهتر چون اگه به خودت باشه حاضري دستي دستي خودت رو نابود كني
-تو رو خدا برام دعا كن
-حتما تو خيالت راحت باشه من كه دلم روشنه
-ببخشيد تو اين مدت اين همه اذيتت كردم
-اين حرف رو نزن اميدوارم بعد از عمل برگردي پيش خودمون
بعد هم او را در اغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم و باز هم به خاطر زحماتي كه برايم كشيده بود تشكر كردم و با هم نزد خانم زماني و بعد هم خانم كيان رفتيم و به خاطر لطفي كه در حقم كرده و با چنين شرايطي استخدامم كرده بود تشكر و خداحافظي كردم و بعد هم با ناراحتي و غم عظيمي كه در دل داشتم به خانه بازگشتم .
ان شب پدرم گفت كه تمام كارهايم درست شده و فقط تهيه بليت مانده كه.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)