حماسه محبت


مرد خراسانى، بعد از مدت‎ها راهپيمايى در شهر مدينه گام ‏مى‏گذارد. عطش زيارت امام صادق عليه السلام بى‏تابش كرده است. مى‏خواهد قبل ‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. كوچه‏هاى شهر را يكى بعد از ديگرى پشت‏سر مى‏گذارد. در بين راه، هزاران فكر و خيال به ‏سرش هجوم مى‏آورند: دو مرتبه به خراسان برگردم يا ...، شايد امام قبول نكند!
به سرعت گام‎هايش مى‏افزايد. چند دقيقه بعد به مجلس امام صادق عليه السلام وارد مى‏شود. حضرت را به آغوش مى‏كشد و سجدگاهش را بوسه‏باران ‏مى‏كند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشايش مى‏گردد. هماندم ‏از ذهنش عبور مى‏كند:
تمام زندگى‏ام فدايش، چه جمال نورانى و چه سيماى درخشانى!

چشمش به غلامى مى‏افتد كه مودبانه، كمر به خدمت امام بسته است. با خود مى‏گويد:
چه سعادتى نصيبش شده، خوش به حالش، حتما سال‎هاست كه اين وظيفه ‏مقدس را بر عهده دارد!
از مجلس امام بيرون مى‏رود. جسمش در كوچه‏هاى شهر سرگردان است، اما فكر و ذهنش در گرو جمال امام و اسير محبت او.
لحظات قبل، در ذهنش تداعى مى‏شود كه: همچنان به سيماى امام زل‏ زده است. به مفهوم جملات امام مى‏انديشد. به علم، فضل، جود و كرمش فكر مى‏كند. كرامت و شفاعت ‏حضرت مدهوشش ساخته است. همين‏طور به سعادت ابدى غلام غبطه مى‏خورد و با خودش مى‏گويد: آخرتش‏ آباد، خوش به حالش.
جرقه‏اى كه در ذهنش مى‏تابد، افكارش را به هم مى‏ريزد:
شايد خسته شده باشد. وقتى تمام اموالم را برايش ببخشم؛ حتما قبول مى‏كند.
برمى‏گردد. يك راست ‏خودش را به غلام مى‏رساند. خطاب به او مى‏گويد:
در خراسان اموال بسيارى دارم. وظيفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو.
سر تا پاى غلام را حيرت فرا مى‏گيرد. خودش را پا به پا مى‏كند. آب ‏دهانش را جمع كرده قورت مى‏دهد. بدون اين كه شگفتى‏اش را آشكار كند، مى‏پرسد:
همه ثروتت را به من مى‏دهى؟!
بله، به تو مى‏دهم. اكنون نزد امام برو، خواهش كن تا غلامى ‏من را بپذيرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط كن.
غلام گيج مى‏شود. نمى‏داند چه اتفاقى افتاده است. هم قبول كردن‏ خواسته مرد خراسانى مشكل است و هم رد كردنش. از مرد خراسانى جدا مى‏شود، اما سخنان او لحظه‏اى تنهايش نمى‏گذارند. از خودش مى‏پرسد:
آيا همه اموالش را به من خواهد داد؟!
سپس به خودش نهيب مى‏زند:
نه، نه، خدمت‏ به امام صادق عليه السلام بيش از اموال او ارزش دارد.
بار ديگر ذهنش به ميدان تاخت و تاز افكار ضد و نقيض تبديل‏ مى‏شود. از جدال سختى كه در درونش ايجاد شده رنج مى‏برد. از خودش ‏مى‏پرسد: قبول كنم يا نه؟! اول قبول مى‏كند و بعد پشيمان مى‏شود و همين طور پشيمان مى‏شود و بعد قبول مى‏كند. ذهنش از شك و ترديد آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جارى مى‏شود:
هرگز! هرگز از در اين خانه دور نمى‏شوم.
اما هنوز خيالات پرجاذبه راحتش نمى‏گذارند و بيش از گذشته به سرش ‏هجوم مى‏آورند:
سالهاست كه پشت اين در خدمت مى‏كنى، اگر خدا قبول كند هفتادپشتت را كافى است. فرصت ‏خوبى است. قبل از اين كه از چنگت ‏خارج ‏شود... تو كه نبايد تا آخر عمر غلام باشى! يك سال، دو سال، سه‏سال و بالاخره غلامى تا كى؟
و پاسخ مى‏دهد:
آخر چگونه اين در را رها كنم؟ چرا خودم را از شفاعت اين‏ خانواده محروم سازم؟
باز همان خيالات پرجاذبه در ذهنش جولان مى‏دهند و آن تفكرات مخالف، آسايشش را سلب مى‏كنند:
مواظب باش، از دستت نرود. قابل تكرار نيست.
به خود مى‏آيد. لحظه‏اى به فكر فرو مى‏رود. آنگاه به تصورات جنجال‏آفرين ذهنش سر و سامان داده مى‏گويد:
اگر امام راضى شود، چه عيب دارد؟ سالهاست كه خدمتش مى‏كنم. اين همه شيعه مخلص، منهم يكى از آنها، مگر همه بايد غلام امام ‏باشند؟! امروز غلامى، فردا فرمانروايى، آفرين بر اين شانس!
خنده‏اش را مى‏خورد و راه مى‏افتد. خودش را به امام صادق عليه السلام مى‏رساند. با نوعى حياء و اضطراب، قضيه را با حضرت در ميان ‏مى‏گذارد:
فدايت ‏شوم، ... مى‏دانى كه خدمتكار مخلص شمايم. سالهاست كه ... حال اگر خداوند خيرى به من برساند، آيا ... شما از آن، جلوگيرى‏مى‏كنيد؟
سكوت مى‏كند. چشمانش به زمين دوخته شده است. قلبش تندتند مى‏زند. منتظر مى‏ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام‏ سكوت را مى‏شكند:
نه، اگر آن خير، نزد من باشد، به تو مى‏دهم. اگر ديگرى به تو برساند، هرگز از آن جلوگيرى نمى‏كنم.

غلام با خوشحالى همه چيز را به امام مى‏گويد. حضرت حرف‎هاى غلامش‏ را گوش مى‏كند. چشم از او برنمى‏دارد. در نگاهش يك عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم هميشگى‏اش باز نمى‏ايستد. مى‏فرمايد:
مانعى ندارد. اگر تو بى‏ميل شده‏اى، او خدمت مرا پذيرفته است. او را به جاى تو مى‏پذيرم و تو را آزاد مى‏كنم.
شادى و سرور از چهره غلام خوانده مى‏شود. از امام كم كم فاصله ‏مى‏گيرد و خودش را به مرد خراسانى مى‏رساند. وقتى جريان را با او در ميان مى‏گذارد، او نيز از خوشحالى بال در مى‏آورد. شادمانى‏اش ‏را پايانى نيست. غلام هم خوشحال است ولى نه به اندازه او. خوشحالى غلام بيشتر به اين جهت است كه دارد به يك ثروت بادآورده ‏نزديك مى‏شود. ثروتى كه فكرش را هم نمى‏كرد. از خودش مى‏پرسد:
با آن همه ثروت چه كنم؟!
و بعد پاسخ مى‏دهد: هر كارى كه دلم خواست انجام مى‏دهم. خريد، فروش، خانه، زندگى، ازدواج و...
و اضافه مى‏كند: پول كه باشه، راه خرجش زياده.
قبل از آن كه به سمت‏ خراسان راه بيفتد، خودش را به امام ‏مى‏رساند تا با حضرت خداحافظى كند. مقابل حضرت زانو مى‏زند. براى آخرين بار به سيماى نورانى امام خيره مى‏شود. چهره دلرباى ‏حضرت به دلش چنگ مى‏زند. انوار معنوى سيماى امام بى‏تابش مى‏كند، ولى تمام سعى او اين است كه مهر امام را از قلبش بيرون كند و با افكار ناخوشايندش مبارزه نمايد.

از جايش بر مى‏خيزد. دست امام را لاى دستانش قرار مى‏دهد. گرماى‏ دست امام برايش احساس برانگيز است. لب‎هايش را به دست‏ حضرت‏ نزديك مى‏كند. مى‏بوسد و راه مى‏افتد. هنوز چند قدم بيشتر برنداشته است كه صداى «مهربانى‏» در جا ميخ‏كوبش مى‏سازد. بار ديگر افكار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازى مى‏گيرند. از خودش ‏مى‏پرسد:
چه مى‏خواهد بگويد؟ آيا پشيمان شده است؟
و خودش پاسخ مى‏دهد:
نه، نه، سالهاست كه مى‏شناسمش. چيزى كه به راه خدا داد، پس‏ نمى‏گيرد.
به پشت ‏سرش نگاه مى‏كند. امام با چهره متبسم و نورانى به او چشم ‏دوخته است. صورتش چون ماه مى‏درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوى‏ امام برمى‏دارد. لبخندى توام با اضطراب، در لب‎هايش گل‏ مى‏كند. امام نيز گامى به سوى او پيش مى‏آيد و با لحن‏ محبت‏آميزى مى‏فرمايد:
«به خاطر خدمتى كه نزدم كرده‏اى مى‏خواهم نصيحتت كنم؛ آنگاه ‏مختارى كه بروى يا بمانى. نصيحتم اين است كه وقتى روز قيامت ‏برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبيده است و على عليه السلام به رسول ‏خدا و ما امامان به على عليه السلام چسبيده‏ايم و شيعيان ما هم به ما چسبيده‏اند. آنگاه ما هرجا وارد شويم، شيعيانمان نيز وارد مى‏شوند.»
پاهاى غلام سست مى‏شود. قلبش به طپش مى‏افتد. آب دهانش گم مى‏شود و لب‎هايش به خشكى مى‏گرايد. بار ديگر خيالات گذشته به ذهنش هجوم‏ مى‏آورند:
فرصت طلايى است. ثروت را از دست نده. شانس زندگى فقط يكبار گل ‏مى‏كند... غلام در آخرين لحظات اين نبرد، از لابلاى فرمان‎هاى هوى و هوس، تصميمش را مى‏گيرد. در مى‏يابد كه رابطه‏اش با امام جدا نشدنى ‏است. احساس مى‏كند كه محبت دل‏انگيز امام، بر دلش افزونى ‏يافته است. محبتى كه به اندازه يك دريا شور و هيجان دارد. و شايد هم فراتر از درياها.
از خودش مى‏پرسد:
چرا مرد خراسانى در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمايه و زندگى‏اش دست مى‏كشد؟
آنگاه پاسخ مى‏دهد:
عشق، عشق، عشق به امام .
و بعد به خودش نهيب مى‏زند:
او به عشق امام، از دنيايش مى‏گذرد ولى من براى رسيدن به‏ دنيا، آخرتم را مى فروشم؛ واى بر من، واى بر من!!
سپس خودش را به پاهاى امام مى‏اندازد. بعد از چند لحظه اشك و سكوت و نجواى درونى، چشمانش را به چهره تابناك امام گره ‏مى‏زند و مى‏گويد:
آقايم! دل از تو بركندن، هرگز و چشم از تو بستن، خير؛ در خدمتت ‏باقى مى‏مانم و آخرتم را به دنيايم نمى‏فروشم.
... چگونه از لطف و حمايتت ‏برگردم، با اين كه علاقه‏ام به شما مايه افتخارم است؟
بى روى تو خورشيد جهان سوز مباد هم ‏بى تو چراغ عالم افروز مباد
بى‏وصل تو كس چو من بد آموز مباد آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد
مولايم! جانم اسير كمند عشق و محبت توست. زندگى‏ام بر خاك باد، اگر به در خانه ديگرى اميد بندم و چشم به آستان كرامت و شفاعت‏ غير شما دوزم كه مى‏دانم ديگران را شفاعت و كرامتى نيست.

ماخذ:
داستان دوستان، ج 4، ص‏166، به نقل از منازل الاخره، ص‏164.

منبع:
ماهنامه كوثر، شماره 40، سيدعلى‏نقى ميرحسينى