زمستان شد سه روز مانده به عید کریسمس امپراطوریس که از چند ماه پیش در بستری بود جان داد . امینه این بار نتوانست چنان که می خواست با ملکه سخن بگوید . پطر هم که به سلطنت رسید عقل ان را نداشت که طرف مشورت امینه قرار گیرد فقط کاترین بود .
وقتی امینه برای کاترین این راز را افشا کرد که ملکه متوفی دختری دارد که پنهانی با او زندگی می کند لبخندی بر لبان ان دختر باهوش نشست . او خبر را می دانست و از مدت ها پیش در انتظار بود که امینه ان را برایش باز گوید . حالا که می شنید اصلا تعجب نمی کرد .فقط گفت :
شما او را سه چهار ماهی نزد خود نگاه دارید . فقط سه چهار ماه .
و این زمانی بود که کاترین برای اجرای نقشه خود لازم داشت نقشه ای که بلافاصله بعد از زایمان و بر خاستن از رختخواب به اجرا گذاشت . ارتش روسیه از امپراطور بی کفایت جدید خود متنفر بود . پطر تمایلات خود را نسبت به امپراطور پروس – فردریک کبیر – پنهان نمی کرد و ارتش روسیه با پروس در حال جنگ بود . ولیعهد به محض نشستن بر تخت سلطنت فرمان متارکه جنگ را صادر کرد و قصد داشت علیرغم نظر ژنرال کهنسال به دانمارک لشکر ببرد . او لباس ارتشیان را عوض کرد و دستور داد لباس ارتش پروس بر تن کنند و در مراسم عزاداری امپراطوریس نه که عزادار نبود بلکه می خندید و می رقصید . عاقبت در زمانی که او با معشوقه اش در کاخ پترهوف بود کاترین با کمک افسرانی که او را بسیار دوست داشتند خود را به سن پطرزبورگ رساند و کار را تمام کرد .
امینه در قصر خود در سن پطرزبورگ تابستان را می گذراند که خبر یافت به سرعت برق و باد کودتای نظامیان موفق شده و همه جا فریاد (( زنده باد امپراطوریس )) بلند بود . همان کاترین دختر المانی بود که اینک به ارزوی خود میرسید و در سی و سه سالگی پطر شوهرش را دستگیر می کرد تا دو روز بعد او را به قتل برساند و تاریخ روسیه را دیگرگون کند .
امینه وقتی به دستبوس امپراطوریس جدید رفت به یاد اورد که نوه اسیر او هم سی سال دارد .
حالا زمان ان بود که کاترین محبت های امینه را جبران کند او که در دست و دلبازی زبانزد بود پیش از ان که امینه پطرزبروگ را پس از شرکت در چشن تاجگذاری کاترین ترک کند به او روستایی اباد با 800 کارگر بخشید و هدایایی که ارزش ان را به 500 هزار روبل براورد کرده اند اما مهم تر از ان از امینه می خواست فیودوروا را از روسیه دور کند و به او وعده دهد که اگر فاش نکند که فرزند کیست و ادعایی بر سلطنت نداشته باشد سالانه 200 هزار روبل دریافت خواهد داشت .
لازم نبود کاترین جمله تهدید امیزی بر زبان اورد تا امینه بداند که بر سر فیودوروا در صورت سر پیچی از این فرمان چه خواهد امد . هنوز جنازه پطر سوم در کلیسا بود و همه می دانستند که به چه گناه به دستور چه کسی کشته شده است .
زندگی دیگر چندان هیجان نداشت . و امینه در بازگشت به ایران فیودوروا و فیلیپ را به اروپا فرستاد و همراه ان ها اسنادی که بایست در خانواده فرانسوی اش نگاهداری می شد .
در بازگشت به ایران روزهای بسیار را روی بام قلعه سمنان در حالی می گذراند که شال ترکمن را بر خود پیچیده و گذاشته بود که باد موهای سفید ش را پریشان کند . در همه این احوال با ماه رخسار همدمش و فرزند او فتحعلی روزگار می گذراند . گاه می خواند گاه می نوشت و گاه به امید رسیدن قاصدی از شیراز چشم به افق می دوخت . می پنداشت زندگیش رو به اتمام است بی ان که به ارزوی خود رسیده باشد و این غمگینش می کرد . در نامه هایی برای وستان دانشمندش در اروپ از این درد می نوشت .
اما زندگی هنوز برای او نقش ها داشت که باید بر روزگار می زد . حسینقلی خان که جانسوز لقب گرفته بود و دیگر به راستی یاغی شده در استر اباد و مازندران می تاخت و فرستادگان کریم خان زند را سر می برید وضعیت برادرش اغا محمد خان را به خطر انداخته بود . اهالی زند بر این گمان بودند که جهانسوز به فرمان برادر خود علیه کریم خان شوریده . اغا محمد خان که به پیغام عمه خود خدیجه خطر را دریافته بود در استانه شاه چراغ بست نشست . امینه با شنیدن این خبر دستور داد تا اسب ها را زین کنند قصد داشت برای نجات جان دردانه اش اغا محمد خان وارد صحنه شود که پیام کریم خان رسید .
شاه زند در این پیام که محرر او بر پوست اهو نوشته و خود مهرش کرده بود به امینه مادر زن خود وعده می داد که ظن بد به اغا محمد خان نمی برد و او را عزیز می دارد و سوگند می خورد که گناه جهانسوز را به پای هیچ یک از اعضای خانواده اش ننویسد . شاه فقط از امینه می خواست که از یاری رساندن به جهانسوز خودداری کند . همراه این پیام نامه ای بود به رمز از جانب اغا محمد خان که از امینه کمک می خواست و از برادر گله می کرد که او را به دام انداخته .
امینه بیش از پیش مترصد سفر شد . بیمار بود و رنگ پریده و حکیم یونانی اش هم نتوانسته بود بیماری او را چاره کند . با این همه بر کجاوه نشست . ماه رخسار و فتحعلی خان را هم با خود برداشت . فتحعلی خان فقط ده سال داشت ولی امینه او را چنان تربیت کرده بود که همچون شاهزاده ای با طمانینه وارد شیراز می شد .
وقتی که قافله با هدایایی که امینه فرستاده بود وارد شیراز شد فتحعلی خان را لباس فاخر پوشانده بودند . همان روز فتحعلی خان بار یافت . امینه و دخترش و ماه رخسار مادر فتحعلی خان از پشت پرده های حرم کریم خانی به نظاره ایستاده بودند که او با چه وقاری از اسب به زیر امد و تعظیم کرد . کریم خان که دیگر پیر شده بود با لبخند جلو رفت و روی نوجوان را بوسید . به اشاره فتحعلی خان بند از هدایایی که امینه برای داماد خود اورده بود گشودند .
اغا محمد خان که با چند قطعه نان و کوزه ای اب در حرم بست نشسته بود از بست خارج شد . امینه اول بار که او رادید با خود گفت چقدر لاغر شده مانند دوک نخ ریسی رنگ زرد و چشمانی به رنگ خاکستر .
در ان روز ها که این جمع در شیراز ماند ند همه جا گفتگو فتحعلی خان بود و وقار ورفتاری که از نوجوان ده ساله بعید می نمود چه رسد به اداب دانی و سخنوری او . این کودک نرسیده خود را در دل شیرازیان جا کرد اما سرنوشت در ان بود که در دل اغا محمد خان بیفتد . ایا از همان زمان تدبیری در ذهن امینه افتاد ؟
فتحعلی خان و امینه در حالی بازگشتند که شاه زند از یک سو فرمانی صادر کرد و حکومت سمنان و دامغان و توابع را به این کودک بخشید و از سوی دیگر لشکری برای سر کوبی جهانسوز پدر او فرستاد که برای چندمین بار توبه کرده و باز یاغی شده بود .
وقتی خبر کشته شدن جهانسوز به امینه رسید چنان که در استر اباد و مازندران نگریست . شرح بد کاری ها و خشونت های او بر سر زبان ها بود در سمنان هم کسی عزادار نشد . امینه نیز به احترام ماه رخسار و فتحعلی خان سیاه پوشید . حالا دیگر سرنوشت این دو مهم ترین موضوعی بود که به ان فکر می کرد . همچنان که لحظه ای از تفکر به احوال اغا محمد خان غافل نبود . افسوس می خورد که سالیانی از عمر او در اسارت می گذرد . گر چه خبر داشت که چند بیماری و از ان جمله استقسا کریم خان را به مرگ نزدیک می کند .
حیکم یونانی امینه که چند باری کریم خان را معاینه کرده بود از مدتی قبل به امینه گفته بود که وکیل الرعایا به بیماری لاعلاجی مبتلاست که باید از خوردن شیرینی و غذاهای ماکول خودداری کند که نمی کرد .
حالا این خدیجه بود که از درون حرمسرای کریم خان به مادر پیام می داد که با استفاده از بیماری شاه و در پیام احوالپرسی از او استخلاص اغا محمد خان را بخواهد . خدیجه نگران بود که با مرگ وکیل جانشینان او که هیچ کدام به عقل و درایت اغا محمد خان نبودند او را زنده نگذارند .
امینه هرگز نامه ای به کسی ننوشته بود که از پذیرش ان مطمئن نباشد چنان که از هیچ شاهی در جهان چیزی نخواسته بود که به او نداده باشد . اما نگرانی برای جان کسی که خیال اینده خود را به او بسته بود وادارش کرد که با پذیرش خطر ان که خواهشش اجابت نشود نامه ای روانه شیراز کند و در ان اغا محمد خان را بطلبد . برای یکی دو ماه . جواب به زودی رسید . شاه زند پس ار تعارفات نوشته بود چون به مشورت های اغا محمد خان در این زمان که قصد لشکر کشی به عربستان را دارد نیازمند است و او را مشیر و مشاور خود می داند فرمانده لشکر اعزامی به جنوب استدعا دارد موافقت فرمایند که اغا محمد خان در بهار اینده شرفیاب شود .
سفری که با شدت گرفتن بیماری شاه زند صوت نپذیرفت . ان ها در شیراز ماندند . حیدر بیک و گروهی از فدائیان امینه هم در شیراز بودند و یک حلقه اطلاعاتی بسته در خدمتشان تا بتوانند در لحظه موعود پیش از ان که دست کسی به اغا محمد خان برسد او را از مهلکه به در برند . در ان زمان خدیجه می دانست که چند تن از فرزندان و برادر زادگان وکیل شمشیر های خود را علیه یکدیگر تیز کرده اند . و چون جنگ بین انها در گیرد نخست جان خانزاده قاجار را خواهند گرفت که از او و دانائی اش سخت بیمناک اند .
حالا دیگر امینه پیرزنی بود . نه از قامت بلندش چیزی به جا مانده بود و نه از چالاکی او که بر پشت اسب به پرواز در می امد . این قدر بود که بنشیند و بگوید و ماه رخسار بنویسد . یا ماه رخسار نامه های رسیده از این سو و ان سوی دنیا را بخواند و گوش دهد . گاهی درحین تقریر نامه ای به فکر دیگری می افتاد و دستوری دیگر می داد . اما پریشان احوال نبود چندان که توانست با فرستادن پیام هایی برای خدیجه دخترش به شیراز نقشه ای برای نجات اغا محمد خان طراحی کند . نیروهایی که در سمنان و دامغان گرد اورده بود چه ان ها که با تعلیمات فیلیپ مانند سربازان اروپایی منظم و با دیسیپلین بودند و چه ترکمن هایی که از استر اباد خواسته بود اماده بودند بی ان که بدانند برای چه اماده اند .
به دل امینه بود که لحظه رسیدن به ارزوها نزدیک است . می دانست با مرگ وکیل ایران دچار هرج و مرجی دیگر خواهد شد چنان که درروزهای تباهی قدرت صفوی و درزمان قتل نادر شاه شد . این بار باید از فرصت بهره می جست . قهرمان این داستان هم اغا محمد خان بود . امینه به دیگر فرزندان محمد حسن خان که هفت پسر بودند امیدی نداشت . هر چه بود در این خواجه جمع می شد . تنها کسی در ایران که روح القوانین را خوانده بود و امینه می پنداشت او کسی است که سراسر ایران را مانند اروپا خواهد کرد و چه بسا تمام خاور میانه را به زیر یک پرچم اورد .
بر اساس نقشه ای که امینه طرح کرد اغا محمد خان که با بستری شدن کریم خان وکیل الرعایا کاری در شیراز نداشت هر روز بامداد به هوای شکار با دو برادر و چند محافظ خود از شهر بیرون می رفت . وقت برگشتن او می باید نخست به سمت جنوبی قصر وکیل نظر اندازد در طبقه دوم ان – پنجره اتاق خدیجه – باید فانوسی روشن باشد . اگر نبود یعنی شاه زند مرده و در ان صورت باید خان قجر به سرعت از شهر دور شود و خود راب ه سمنان برساند . زمستان سختی بود . هر روز اغا محمد خان پگاه از شهر بیرون می رفت و غروب با دیدن فانوس روشن راهی خانه ای می شد که در پشت قصر سلطنتی به او داده بودند .
شب سیزدهم صفر فانوس خاموش بود . اغا محمد خان سر اسب را برگرداند و با همراهان خود تاخت . از دروازه بیرون رفت و تا زمان نماز صبح لحظه ای توقف نکرد .