نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #40
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    هیچی نگفت و بلندشد ورفت و گرفت و خوابید اما غضه امونش نداد و تو خواب سکته کرد!با اون سکته،نصفه تنش
    فلج شد و افتاد رو دست من!خلاصه طلاهامو فروختم و خرج دوا درمونش کردم و با اینکه از روي حشمت خانم میدونم پرروگی یه اما جز شما » خجالت میکشیدم اما چاره نداشتم و یه نامه براش نوشتم.اول نامه م براش نوشتم که
    کسی رو ندارم.یه روزي آوردنم اونجا و شدم اسیر دست شما.یه روزي در راه خدا آزادم کردي.یه روزي سه تا
    خواهرم رو خریدي و بهشون ازادي دادي.حالا باز گرفتارم.جز خدا و شما پناهی ندارم.روم سیاه اما چه کار کنم که
    .» مثل مادرم میمونی
    چه کمکم کنی و چه نکنی برام همون حشمت خانمی هستی که یه روزي » بعد جریان رو براش نوشتم و آخرش گفتم
    قید منفعت خودش رو زد و زندگی رو به من بخشید.هیچ از احترام و محبت تو دلم کم نمیشه.اگه دستتون بسته بود و
    اینارو نوشتم و نامه رو تموم کردم و نشستم منتظر،بیست « یا هرجور دیگه نتونستین کمکم کنین،جواب نامه م رو ندین
    اینو » روز نگذشته بود که یه پیرمردي اومد در خونه و یه چمدون کوچیک که مهر و موم بود با یه نامه داد دستم و گفت
    اینو گفت و رفت. « خانم واسه شما فرستاده
    پریدم تو خونه و نامه رو وا کردم.
    اي خدا روح این زن رو شاد کن و از سر تقصیر اتش بگذر که خیلی با مرووت بود که رحم و مرووت صفت توئه!می
    دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها!جواب نامه رو ندم یعنی » دونین چی نوشته بود تو نامه؟!همون اولش نوشته بود
    چی؟!من بیدي نیستم که از این بادا بلرزم!با نامه یه چمدان واسه ت پول فرستادم تا هر وقت که لازم داشتی،دستت
    » باشه.هر موقع م گرفتار شدي واسه م کاغذ بفرس و خبرم کن.حشمت
    در چمدون رو وا کردم.پر پول بود!پریدم تو اتاق فتح اله خان و پول ها رو بهش نشون دادم.باور نمیکرد.می گفت
    غیرممکنه که یه نفر این همه پول رو بی سند و مدرکی بده دست یکی دیگه!حالا اون یکی میخواد خواهرش باشه و یا
    من که فعلا علیل م و جون و قوه ي کار کردن ندارم.تو هم که » مادرش!خلاصه نشستیم و دوتایی به صحبت ،بهم گفت
    یه زنی و کاري ازت برنمی آد.باید این پول رو بدیم دست حاجی فلان که تو بازاره و خیلی بهش اعتماد دارم تا برام
    گفتم اولا من به هیچکس اعتماد ندارم.بقول خودت هیفده هیجده سال با این شریکت کار کردي و آخرش این شد!حالا چی میدونی که حاجی چی از آب در بیاد!بعدشم شما مگه تو بازار چیکار می کردین؟!اگه به من
    مگه تو بازار کار کردن از تو برمی آد؟!اونجا باید گرگ باشی تا پاره ت » یاد بدي شاید بتونم یه کارایی بکنم.گفت
    گاهی جنس از خارج وارد می کردیم و گاهی جنس رو ازاین دست به » گفتم تو توبازار چی کار میکردي؟گفت «. نکن
    اون دست می کردیم و می کشیدیم روش و گاهی هم جنس رو از تو بازار جمع میکردیم و وقتی گرون میشد ردش
    نگاهش کردم و گفتم آخه اینم کار شد که ادم یه جا بشینه و دلالی کنه؟!اصلا «! میکردیم و یه چیزي گیرمون می اومد
    پس چیکار » من از اسم دلالی بدم می آد.آدمو یاد دلال هاي محبت میندازه!همونه که این بلا سرمون اومد دیگه!گفت
    گفتم کاري که هم خدا راضی باشه و هم خلق خدا.مات نگاهم کرد «؟ کنم؟با این تن علیل و ذلیل چه کاري ازم برمی آأ
    اون وقتا که تو جنوب بودم و خونه ي حشمت خانم یه کسی رو می شناختم که گاه گداري می اومد » که گفتم
    اونجا.ایرانی بود اما تو خارج زندگی میکرد.کارشم جوراب بافی بود و بلوز و این چیزا.یه روزي برام از کارش صحبت
    زن اینجور کارا به زبون آسون » گفت «. کرد.اگه تو بذاري یه جایی رو می گیریم و دستگاه جوراب بافی می آریم ایران
    تو » گفتم «! می آد مگه تو میتونی از عهده ش بر بیاي؟!گنده گنده هاش زیر بار این جور کارا زائیده ن چه برسه به تو
    گفتم پس تو « نه اصلا فکرشو نمیکردم » یه فکري کرد و گفت «؟ فکر میکردي که من بتونم یه همچین پولی فراهم کنم
    واله از تو بعید نیس .ما که آب از » یه فکري کرد و گفت « اون کارم حتما موفق می شم.به امید خدا می گم و می رم جلو
    .» سرمون گذشته.هرچی باداباد
    خلاصه فرداش نامه پرونی م به حشمت شروع شد و جریان رو براش گفتم یه هفته بعدش گویا طرف رو پیدا کرده
    بود و اونم گفته بود که اگه زري بخواد با من شریک می شم.منم اینجا بیرون شهر یه زمین رو خریدم و جلدي یه
    ساختمون بزرگ توش ساختم قرار بود که فقط دستگاه جوراب بافی برام بفرسته اما تو باري که اومد دستگاه
    پلاستیک م آورده بود!منکه ازش سر در نمی آوردم اما می گفتن با این دستگاه میشه چیزاي پلاستیکی درست
    کرد.خلاصه شیش ماه طول کشید تا همه چیز روبه راه شد.فکر نکنین هلو برو تو گلو بودها!پدرم در اومد تا این شیش ماه گذشت!فقط چیزي که بود من از کار نه خسته می شدم و نه می ترسیدم.خسته نمیشدم چون بچه ي ده و زمین و
    کشاورزي بودم.نمی ترسیدم چون تو اون چندسال پیش حشمت خانم ترسم از خیلی چیزا ریخته بود!
    این یارو که می گفتم اسمش صادق خان بود.از شما چه پنهون چندبار اومده بود جنوب خونه ي حشمت خانم هر دفعه
    م فقط منو خواسته بود.ادم بدي نبود یعنی خیلی م خوب بود.وقتی بعداز چندسال منو دید براش تعریف کردم که چه
    جوري از اون کار دست کشیدم و دارم نجابت میکنم خیلی خوشش اومد و گفت منم همه جوره کمکت میکنم.الحقم
    که حرفش حرف بود!بدون قرارداد و این چیزا ماشینها و دم و دستگاه رو گذاشت در اختیار من.چند وقت بعدم یه
    خارجی رو که متخصص اون دستگاه ها بود با یه دیلماج فرستاد ایران.اون که رسید منم شروع کردم به کارگر
    استخدام کردن.خلاصه خارجی یه طرز کار کردن با دستگاه ها رو به کارگرا یاد داد و به امید خدا کلید کارخونه رو
    زدیم.از روزي که شروع به کار کردیم تا روزي که اولین محصول رو دادیم بیرون 9 ماه طول کشید.اما کار گرفت!اونم
    چه گرفتنی!آخه اون وقتا تو ایران جنس پیدا نمیشد که این بود که تا جوراب ما اومد بیرون کلی هواخواه پیدا
    کرد.اون دستگاه هاي دیگه م چیزایی مثل شونه و سبد و کاسه پلاستیکی و لیوان پلاستیکی و بشقاب و این جور
    چیزارو می ساخت.خلاصه کار گرفته بود!سر یه سال تموم قرض هایی رو که به حشمت داشتم دادم و عین همین پولی
    رو که بهم داده
    بود رو پولش گذاشتم و خودم یه روز ورداشتم و رفتم جنوب پیشش.نمیخوام روده درازي کنم اما به حاشیه م برم و
    رفتن اونجارو براتون تعریف کنم تا بفهمین چه جور زنی بود این این حشمت خانم!تا رسیدن اونجا جلوي باغ و از
    ماشین پیاده شدم و چمدونم رو در آوردم یه دفعه دربون در باغ رو وا کرد.فکر کرده بود که مشتري اومده.تا
    با حشمت خانم کار دارم.بهش بگین زري » چشمش به من افتاد تعجب کرد.پرسید چیکار دارین؟بهش گفتم
    یارو رفت و به حشمت خانم خبر داد.چند دقیقه بعد دیدم خود حشمت خانم اومد دم در باغ پریدم وبغلش «. اومده
    کردم وماچ وبوسه و گریه!بعد بی خیال چمدونم رو ورداشتم که برم تو.تاحرکت کردم جلومو گرفت و باخنده اینجا جاي زناي نجیب نیس.تورو هم اینجا نباید کسی ببینه مخصوصا » خندید و گفت « بریم تو دیگه » گفتم «؟ کجا » گفت
    همین که گفتم من و تو فقط بایداز دور همدیگرو دوست داشته » گفت «!؟ این حرفا چیه حشمت خانم » گفتم « با من
    اومد جلو و منو بغل کرد و ماچ کرد و دست کشید به موهام و بعد یکی از کارگراشو صدا کرد و بهش «! باشیم
    » غلام این خانم اشتباهی اومده اینجا.یه راننده ي مطمن خبر کن که برش گردونه تهران » گفت
    تا غلام رفت ماشین خبر کنه.چمدون پول رو دادم بهش.از جریانم که وضع کارخونه خوب شده بود باخبر بود ماشین
    اومد و منو نشوند توش و روونه ي تهرانم کرد.
    چند روزبعدشم یه نفر رو فرستاد با پول هاي اضافه اي که براش برده بودم.فقط پول خودشو ورداشته بود!به این
    میگن معرفت!به این می گن مردونگی!
    » یه سیگار دیگه روشن کرد وبعد گفت «
    آره بچه هاي من که شماها باشین کار گرفت.یه ساله تموم چاله چوله هاي زندگیمون پر شد.فقط اشتباهی که کردم
    یه چیز بود اونم از خامی و بی تجربگی گیم بود که بعدا براتون تعریف میکنم.خلاصه همه ي کارا خوب پیش
    میرفت.جنس هایی که تولید میکردیم فروش خوبی داشت هم زندگی ما خوب میگذشت و هم میتونستم به ننه و بابام
    و خواهرام برسم.اوضاع همینجوري بود تااینکه یه بار که نامه واسه حشمت خانم نوشته بودم جوابش نیومد گفتم حتما
    به دستش نرسیده دومی رو نوشتم که چندوقت بعدش عباس برام جوابش رو داد.برام نوشته بود که حشمت خانم
    مرده!گویا خدا بیامرز سرطان گرفته بوده!
    » اینجاي سرگذشت که رسیدیم زري خانم شروع کرد براي حشمت خانم فاتحه خوندن و بعدش گفت «
    زري من اینجا فقط مدیرم سرنخ اصلی جاي » خدا رحمتش کنه.درسته که کارش بد بود اما همیشه به من می گفت که
    حتما اون خدابیامرزم کسی دیگه تواین کار انداخته بودنش و مجبوري اسیر اونجا شده بود! «! دیگه س
    خلاصه این خبر که بهم رسید ناراحت شدم.منی که اهل گریه وزاري نبودم اون روز اصلا کارخونه نرفتم وتاشب براش گریه کردم.خب بالاخره هرکسی یه عمري داره اونم بیشتر از اون عمرش به دنیا نبود.
    دیگه آخراي داستان منه.ته مونده ش رو هم بگم و بساط رو جمع کنیم!
    یه سال دیگه م ازاین جریان گذشت .حدودا سی و خرده اي ساله بودم که یه شب فتح اله خان تو رختخواب حالش بد
    شد و تا دنبال دکتر فرستادیم تموم کرد!مونده بودم که این دیگه چه مصیبتی یه!فرداش کفن و دفن و تمام.
    مجبور شدیم انجصار و وراثت بدیم و آگهی تو روزنامه.سه ماه بعدشم سرو کله ي بچه هاش از خارج پیدا شد و دست
    گذاشتن رو تمام اموال!
    بابک فتح اله خان که چیزي دیگه نداشت؟!
    زري خانم بعله.چیزي نداشت اما منه خر از رو بی عقلی تمام کارخونه رو به نام اون خریده بودم و سندش به نام اون
    بود.بیچاره خودش راضی نبود اما من بهش اصرار کردم.یعنی میخواستم هرطوري که هس جبران محبت اون روزي
    رو که منو از جنوب آورده کرده باشم.جونم براتون بگه که یه وقت متوجه شدم که خودم موندم و لباساي تنم و دوتا
    خواهر تو خونه و ننه و باباي علیل!
    بابک از ارث هیچی بهتون نرسید؟!
    زري خانم نه!عقدش که نبودم!صیغه م کرده بود.
    همچین ضربه اي خوردم که تا یه هفته گیج و منگ بودم!طوري شده بود که جا و مکان واسه خوابیدن نداشتن یه مدت
    دونده گی کردم اما دستم به جایی بند نشد و حرفمم تو دادگاه نرسید.دست آخر بچه هاش یه پولی گذاشتن جلومو
    گفتن خوش اومدي!منم پولا رو پرت کردم یه طرف وبلندشدم و ازخونه زدم بیرون دیکه حشمت خانمم نبود که بهش
    پناه ببرم.تا تنگ غروب تو خیابون ول گشتم و آخرش خسته و مرده راه افتادم طرف خونه ي ننه و بابام گفتم حداقل
    برم اونجا که یه سرپناهی داشته باشم.
    !»؟ کجایی تو زري » خسته و کسل و دمق رسیدم اونجا.تا رفتم تو خواهرام گفتم
    نفهمیدین کی بود و چیکار » گفتم «! از صبح تا حالا چندبار یه یارو با ماشین اومده دنبال تو »« گفتن «؟ چطور » گفتم
    دیگه منم حرفی نزدم و با اینکه نه ناهار خورده بودم و نه « نه فقط گفته فردا صبح دوباره برمیگرده اینجا » گفتن «؟ داشت
    شام،به راست رفتم یه گوشه تو یه اتاق و یه پتو انداختم روم و خوابیدم!صبح بود که خواهرام بیدارم کردن.اصلا
    حوصله ي بلندشدن رو نداشتم.بالاخره زورکی بلندشدم و صبحونه رو خوردم و رفتم تو حیاط و کنار حوض اب نشستم
    .دستمو کردم تو آب و یاد روزي افتادم که همگی از ده اومده بودیم تهران.همونجوري به موج هایی که با حرکت
    دستم تو اب حوض درست میشد نگاه میکردم و زندگیم رو تو اونا می دیدم!نمیدونم چقدر گذشت که زنگ در رو
    بلندشدم و رفتم دم « همون یارو که دیروز چندبار اومده بود،اومده » زدن.خواهرم رفت درو وا کرد واومد به من گفت
    شما زري » در.یه مرد بود باکت و شلوار و کراوات.قیافه ي مامور مخفی ها رو داشت.با احترام بهم سلام کرد و گفت
    اصلا نترسین چیز » گفتم کجا باید تشریف بیارم؟گفت « شما باید با من تشریف بیارین » گفتم بله گفت «؟ خانم هستین
    رفتم تو « یه کسی میخواد شمارو ببینه » گفتم اگه چیز مهمی م بود من نمی ترسیدم!فقط باید کجا بیام؟گفت «! مهمی نیس
    خونه و کیف م رو ورداشتم و کفشامو پوشیدم و اومدم بیرون وسوار ماشین شدیم وراه افتادیم.نیم ساعت بعد طرفاي
    شمال تهران جلو یه ساختمون بزرگ واستادیم و دوتایی پیاده شدیم و رفتیم تو.
    تو همون وارد شدن فهمیدم که اینجا هرجایی هس طوري یه که هرکسی رو راه نمیدن!سه چهار جا جلومونو گرفتن اما
    وقتی این یارو رو می دیدن می رفتن کنار!بالاخره رفتیم و طبقه دوم رفتیم تو یه اتاق که گویا اتاق منشی یه نفر بود که
    شما » همه بهش احترام میذاشتن.یارو منو اونجا گذاشت و خودش رفت تو دفتر و دو دقیقه بعد برگشت و به من گفت
    خانم شمام از اتاق تون تشریف بیارین بیرون و همین پشت در واستین و نذارین » بعدش به منشی یه گفت « بفرمائین تو
    منشی م که یه دختر بیست و هفت هشت ساله بود از پشت میزش بلندشد و با یارو از «! هیچکس حتی تو اتاق شما بره
    اتاق رفتن بیرون!مونده بودم که این کیه که وقتی میخواد منو ببینه حتی منشی ش رو هم از اون یکی اتاق بیرون
    میکنه!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/