من نگویم...

من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنيد
فصل گل ميگذرد همنفسان بهر خدا
بنشينيد به باغی و مرا ياد کنيد
ياد از اين مرغ گرفتار کنيد ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنيد
هر که دارد ز شما مرغ اسيری به قفس
برده به باغ و به ياد منش آزاد کنيد
آشيان من بيچاره اگر سوخت٬ چه باک
فکر ويران شدن خانهء صياد کنيد
شمع اگر کشته شد از باد مداريد عجب
ياده پروانهء هستی شده بر باد کنيد
بيستون بر سر راه است، مباد از شيرين
خبری گفته و غمگين دل فرهاد کنيد
جور بيداد کند، عمر جوان کوتاه
ای بزرگان وطن، بهر خدا داد کنيد
گر شد از جور شما خانهء موری ويران
خانهء خويش محال است که آباد کنيد
کنج ويرانهء زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنيد

ملک الشعرای بهار