صفحه 23 و 24
راستش يه سري سوالات رو يادداشت کرده بودم که راجع مامان از شما بپرسم ولي فکر مي کنم اگه خودتون از اول همه چيز رو به ترتيب برام بگين بهتر باشه چون من نمي خوام با پرسش باعث بشم رشته افکارمون پاره بشه .ضمنا ممکنه شما مطالبي رو بفرمايين که اصلا جزو سوالات من نباشه ولي گفتنش ضروري به نظر برسه.من فقط در پايان اگه سوالي باشه که شما که شما به اون پاسخ نگفته باشين ،ازتون مي پرسم.
شيوا خانم که با چهره اي متبسم به حرف هاي من گوش مي داد، در حالي که نمي توانست تعجبش را پنهان کند، پرسيد : مي تونم سوال کنم شما چرا با اين حساسيت و سماجت علاقه مند شدين داستان زندگي مامان رو بدونين؟ هدفتون از اين دونستن چيه؟
من که قبلا فکر مي کردم ممکن است با چنين سوالي مواجه شوم، تا حدودي آمادگي لازم رو داشتم. از اين رو براي اين ک شبهه اي به وجود نيايد، دراين مورد توضيح لازم را دادم و اشاره کردم که علاقه و کنجکاوي من صرفا به اين جهت است که قصد ريشه يابي بيماري هاي روحي و رواني دارم و در واقع در اين مورد مشغول به تحقيق هستم و اگر هم بخواهم در اين مورد مطلبي بنويسم،مطمئن باشيد که با اسامي مستعار خواهد بود و از اين بابت خيالتان راحت باشد چون رعايت امانت داري خواهد شد.شيوا خانم وقتي از اين بابت آسوده خاطر شد ،سوال دومش را مطرح کرد و گفت: از کجا شروع کنم؟ از زماني که مامان بيمار شده يا از زماني که ازدواج کرده؟
اگه ممکنه يه مقدار به عقب تر هم برگردين.يعني حتي قبل از ازدواج،وقدري هم راجع به پدر و مادر مامان برام توضيح بدين.
شيوا خانم خنده مليحي کرد و گفت:آخه من که اون وقت ها به دنيا نيومده بودم،بعد هم خيلي طولاني مي شه.
به دنيا نيومده بودين ولي من مطمئنم که بار ها اين صحبت ها در محيط خونواده مطرح شده از اونها با اطلاعين.درمورد طولاني شدن اون هم،از نظر من اشکالي نداره.هرچند جلسه اي که طول بکشه، وقت من در اختيار شماست.
شيوا خانم که اطمينان حاصل کرده بود من علاقه مندم همه چيز را بدانم و در اين مورد سماجت هم دارم و راه گريزي ندارد،با قيافه اي تسليم و رضايت از آن حس مي شد،شروع به تعريف کرد.
مامان در حقيقت از يه خونواده اصيل و سرشناس تهرونيه.پدر و مادرش از معتمدان محل،و به تدين و حسن اخلاق و رفتار معروف بودن.زندگي آروم و خوشي داشتن و در رفاه زندگي مي کردن و از نظر وضع مالي،هيچ مشکلي نداشتن.تموم افراد فاميل،دوستان و همسايه ها براي اونها احترام خاصي قائل بودن.توي فاميل و محل ،هر کس مشکل يا اختلافي داشت،با وساطت اونها حل مي شد.
مامان که به دنيا آمده بود،گرمي خاصي به زندگي شون بخشيده بود.اون طور تقريبا همه،متفق القول مي گفتن،اون بي نهايت زيبا و دوست داشتني بوده و بين خونواده و فاميل و همسايه هاي محل،دست به دست مي گشته ماشاالله ماشالله از زبون هيچکس نمي افتاده.
مادر بزرگ براي اين که فرزندش از چشم زخم در امون باشه،رو شونه ش چند تا چيز سنجاق کرده بود از جمله آيت الکرسي،ببين و بترک،کچي آبي،سم آهو،ناخن گرگ،(چه خبره چيز ديگه نبود) و اعتقاد داشته هر کدوم اينها خاصيتي دارن که در مجموع باعث مي شه چشم کسي کارگر نباشه. روزي نبود که براي رفع بلا و قضا اسفند دود نکنه.با همه اين حرف ها هميشه مي گفت:مي ترسم آخر اين بچه رو چشم کنن. البته مادربزرگم آدمي خرافاتي نبود.(ديگه خرافاتي به چي مي گن) اتفاقا خيلي با سواد و روشن بود و معلومات خوبي داشت و گاهي اوقات حرف هاي جالبي مي زد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)