دير هنگام كه ستارگان
بى هيچ پوششى از ابر در هواى خنك
مى درخشيدند، در خانه ام را باز كردم.
اقيانوس
در دلِ شب
چهار نعل مى تاخت.
بوى تندِ
هيزم آماده
مثل دستى
از ميان تاريكىِ خانه
بيرون خزيد.
بو ديدنى بود
انگار
درخت
زنده بود.
انگار هنوز قلبش مى تپيد.
ديدنى
مثل يك لباس.
ديدنى
مثل يك شاخه ى شكسته.
قدم زنان
به درونِ خانه
پاى نهادم
كه آن
تاريكىِ معطر.
در خود احاطه اش كرده بود.
بيرون
نقطه هاى آسمان
مثل سنگ هاى مغناطيسى
برق مى زدند،
و بوى هيزم
قلبم را نوازش كرد
مثل انگشتانى،
مثل ياسمن
مثل بعضى خاطره ها.
بوى برگ هاىِ نوك نيزِ
كاج نبود،
نه،
پارگى پوستِ
او كاليپتوس نبود
و نيز
عطر
تاكستانِ سرسبز
بلكه
چيزى راز آميزتر بود
زيرا آن بو
تنها يك بار،
تنها يك بار،
پديد آمد
و آنجا، از ميان همه ى چيزهايى كه
روى زمين ديده بودم،
در خانه ىِ
خودم، شب هنگام، كنار درياى زمستانى،
آنجا رايحه ىِ
زيباترين رُزها
چشم انتظار من بود،
قلبِ جريحه دارِ زمين،
چيزى
كه مثل موج
مرا در خود گرفت
از زمان
رهايى يافت
و در درونم گم شد
به هنگامى كه دروازه ىِ شب را
گشودم.

(از ترجمه انگليسى: استفن كسلر