«... سرانجام فرا رسید آن دم
که انسان باید عمل می‌کرد
یا برای ابد در بردگی فرو می‌شد.»

راس ساعت دو، حیاط رعیتی
در سکوتی موحش فرو رفت
سندان و تلمبه‌ی آب برق زدند
انگار همه چیز اولین قدم را انتظار می‌کشید.
زن به فضای آزاد قدم نهاد.
باد برخاست
پشت سرش
کشتزارها به هوا بلند شدند.

حقیقت دارد، ستاره‌ای آن بالاست، نشسته مثل خزه‌ها بر درختان. زن دریافت اگر استوار قدم بردارد، می‌تواند برای همیشه به پیش برود. خرسند از این خیال، برای خویش سرودی سر کرد. پیچ پویینت، سیلک هوپ، بیور بنت. هرچه در شمال پیشتر می‌رفت، رهاتر می‌شد.ستاره‌ها بشقاب غذاهای خوب می‌شدند، می‌درخشیدند و سکه می‌شدند.

سفیدی خاموش. شب، تپه را به جلو هل می‌داد
شاخه‌های درختان
با سرهای پشمی کوچکشان
خش خش می‌کردند.
زن احساس پیری می‌کرد
پیرتراز این سایه‌های آشنا بود
که مثل سنجاب‌ها نزدیک نمی‌آیند.
فرورفته تا زانو در بوته‌های تاک،
آن‌ها را می دید که به پیش می‌آیند
علف‌های هرزه را می‌کنند
می‌خندند
حمایل تفنگ‌ها برسینه‌‌هاشان.