قسمت 30
امروز که تعطیل بودم تا خود ظهر خوابیدم .اما چه خوابی این هستی صد بار بیشتر اومد در اتاقم رو باز کرد و سر وسایلم رفت .من هم قید بقیه خوابم رو زدم و رفتم حمام .قرار بود ساعت ۴ خطبه عقد رو بخونن . شیوا ازم قول گرفته بود که حتما حضور داشته باشم .
مونده بودم چی بپوشم که مناسب باشه .موچین رو برداشتم و زیرش رو مرتب کردم .البته زیاد دستکاریشون نمیکردم .در حد دخترونه .
یه آرایش ملیح هم کردم.بالاخره تصمیم گرفتم همون لباسی رو که عروسی شیرین پوشیده بودم بپوشم .
یه کت و شلوار خیلی شیک بود .کتش حالت براق صدفی بود با یه تاپ و شلوار مشکی .
تن خورش حرف نداشت .
روسریم رو که به لباسم میومد سرم کردم و به حالت فانتزی درستش کردم .یه بوس برای خودم فرستادم و رفتم پایین .
وقتی رسیدیم ساعت از ۴ گذشته بود از مامان اجازه گرفتم و رفتم طبقه بالا همونجا که عقد میکردن .وقتی رسیدم متوجه شدم خطبه عقد در حال جاری شدنه .شیوا تو اون لباس و آرایش زیبا خیلی ناز شده بود .نیما هم خیلی برازنده شده بود .
دور تا دور سفره عقد رو جمعیت گرفته بود . من هم سعی کردم از لای جمیعت رد بشم اما مگه میذاشتن.مثل این ندید بدیدا با لبخند های گشاد زل زده بودن به دهن شیوا .
بلاخره شیوا خا نم بله رو گفت .آخه ...نیما چه ذوق کرده بود .فکر کنم به زور جلوی خودش رو گرفته بود نپره بغل شیوا .
دیگه این نیما هم که رضایت خودش رو اعلام کرد زلزله شد .من هم که از ذوقم مثل این بچه ها دست میزدم . یه چند باری پیرزن بغل دستم بهم چپ نگاه کرد که بابا چه خبره .....
در آخرم دید نه من اصلا بروی خودم هم نمیارم دست کرد تو گوشش وفکر کنم سمعکش رو خاموش کرد
موقعی که شیوا و نیما عسل دهن هم میذاشتن ،یهو دلم هوای امیر رو کرد .هر چی سرک کشیدم ندیدمش .یه زن که تاقچه بود هم جلوی من وایساده بود تکون نمیخورد .این طرف و اون طرف هم راهی نبود برم.خیال هم نداشتن تکون بخورن.بنابر این روی پنجه پاهام ایستادم و سعی کردم قدم رو بلند تر کنم بلکه بهتر ببینم .
در حال کله کشین راحیل و بهمن و همینطور شایان و علی رو دیدم .اما امیر کنارشون نبود .داشتم زیر لب به این ضعیفه های جلوم بد و بیراه میگفتم (یعنی ننمون گل کاشته بود با این تربیت دخترش ) که صدای آشنایی آهسته گفت :
احیانا شخص مورد نظر شما ،کنار دستتون نیست .
سرم رو به طرف امیر که کنار من وایساده بود و با لبخند به روبرو نگاه میکرد برگردوندم .
یه پیراهن طوسی نوک مدادی پوشیده بود که کراواتش رو کمی شل روش بسته بود .آستینش رو هم کمی بالا تا زده بود .صورتش هم حسابی سه تیغ که چه عرض کنم هشت تیغ کرده بود .ناخودآگاه آدم دلش میخواست دست رو صورتش بکشه .هنوز در حال تجزیه و تحلیل صورتش بودم که یهو برگشت به طرفم .
اصلا این همه کارهاش یهویی بود .یهویی ظاهر میشد ،یهویی لبخند میزد،یهویی نگاه میکرد .
میخواستم صورتم رو برگردونم و نگاهم رو ازش بگیرم اما نمیتونستم .حتی مژه هم نمیتونستم بزنم .انگاری چشمهاش آهنربا داشت .
لبخندش پررنگ تر شد و گفت: سلام .
به خودم امدم و هر طوری که بود نگاهم رو ازش گرفتم .آهسته جواب سلامش رو دادم . شاید فقط از حرکت لبهام متوجه پاسخم شد .چون تو اون سر و صدا رسیدن صدای من به گوش اون فرکانس بالا میخواست .مونده بودم برم یا بمونم که گفت : جواب سوالم رو ندادید ؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم .جدی گفتم : جواب سوال شما کاملا مشخصه .
-پس حدسم درست بود .
برگشتم و نگاهش کردم . لبخند زد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .گفتم:من دنبال شما نمیگشتم،آقای مهندس .
دوباره لبخندش پررنگ تر شد
-من گفتم دنبال من میگشتید ! اشتباه میکنید .من فقط پرسیدم احیانا شخص مورد نظر شما کنارتون نیست ....
و بعد به همون پیرزن که بغل دست من ایستاده بود اشاره کرد .
پیرزن هم حسابی حال کرد رو به امیر گفت :صبر کن گوشهام رو درست کنم ..
بعد دست به سمعکش برد و گفت :چی گفتی .
امیر بلند گفت : هیچی مادرجون ،سلام عرض کردم .
بعد هم دوباره به من لبخند زد و رفت .
یعنی اون موقع میخواستم با تمام وجودم سرش داد بکشم و اون کرواتش رو دور دستم بپیچم و
خفه اش کنم .
خجالت هم نمیکشه ...با اون صورتش خب یه دفعه میرفتی صورت رو بند می انداختی ...
انگار اومده سر زمین آستینش رو بالا داده ...اه اه اه ...جون به جونت کنن تو باید بساز بفروش میشدی .تو رو چه به مهندسی ....
میدونستم از یه گوشه ای حواسش به من هست .برای همین سعی کردم نقش بازی کنم و نشون بدم هنوز به دنبال شخص مورد نظرم هستم .
بالاخره برای رد گم کردن دستم رو برای راحیل بلند کردم .هر چند که اون درست روبروی من قرار داشت و اصلا احتیاجی به سرک کشیدن برای پیدا کردن اون نداشتم .
بلاخره یه جوری از این تاقچه, بغچه ها رد شدم و جون سالم به در بردم .
با همه احوال پرسی کردم و با راحیل هم روبوسی کردم .بعد اینکه یه کم با هم حرف زدیم , رفتیم طرف شیوا و نیما برای عرض تبریک .
شیوا انقدر از دیدنم ذوق کرد که یادش رفت عروسه و باید سر سنگین باشه .پرید بغلم.آروم زیر گوشش گفتم : اشتباه گرفتی خانوم اونی که باید اینطوری بغل کنی ،کنار دستت وایساده .
آروم زد پشتم و گفت : تو نگران نباش خودم به موقش بلدم ....تازه اومدی ؟
-اره وسط خطبه عقد رسیدم .مبارک باشه
-ممنون عزیزم .مانتو ت رو در بیار میخوام یه عکس خوشگل بندازیم .
-باشه صبر کن اول با نیما هم احوالپرسی کنم ،بعد .
رو به نیما که داشت با بهمن صحبت میکرد کردم وگفتم :تبریک میگم آقا نیما .انشااله به پای هم پیر باشد .(جو زده شده بودم ادای ننه بزرگها رو در آوردم )
-ممنون .هم بخاطر این آرزوتون و هم بخاطر این که شما مسبب این پیوند شدید .
صدای امیر که از پشت سرم میومد نذاشت جواب بدم
-پس ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن.
نخیر این دوباره یهو پیداش شد
بدون اینکه به عقب برگردم رو به نیما گفتم :آقا نیما من کاری نکردم .یادتون باشه این پیوند فقط بخاطر عشق بین شما و شیوا بوده که این خودش بزرگترین و قشنگترین بهونه اس .
شیوا با شیطنت گفت : انشااله از این بهونه ها برای تو
به روش لبخند زدم و با نگاهم بهش گفتم ،خدا از دهنت بشنو ه .
کنار شیوا ایستادم .امیر جلوی شیوا ایستاد و باهاش دست داد و گفت :خب آبجی خانوم از این به بعد باید شما رو خانوم وحیدی صدا کرد .مبارک باشه خانوم وحیدی .
شیوا نیشش باز شد و با امیر رو بوسی کرد .من هم که فقط نگاهم رو به سفره عقد دوخته بودم و نگاهش نمیکردم .حالا داشت دلم ضعف میرفت بهش نگاه کنم ....با این که چشمهام به سفره بود اما حرکتش رو در نظر داشتم .
امیر با نیما دست داد و گفت : تو هم که دیگه قاطی مرغها شدی
نیما : تو کی دم به تله میدی ؟
امیر خندید و گفت : هر وقت وقتش شد(به سمت من اشاره کرد ) ایشون رو در جریان میذارم .
دلم یهو ریخت پایین ناباورانه به سمتش نگاه کردم .دستم توسط دست شیوا فشرده شد و رو به امیر گفت : چرا مستانه .
-خب چون ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن دیگه .
انگار آب یخ روم ریخته باشی همه بدنم یخ کرد ...آخه این چرا اینطوری میکرد ؟! باز هم من رو دست انداخته بود ...نمیدونم من چرا اینقدر پوست کلفت شده بودم و باز از رو نمیرفتم ....اصلا چرا بین این همه من عاشق این شده بودم ،چرا ؟!
تنها جوابم به خودم این بود : از بس که خری .
سعی کردم به احساسم مسلط بشم .رو به امیر گفته : خیلی خوشحال میشم که دوباره با عث یک پیوند بشم
امیر : پس اگه اینطوره باید بگم خودتون رو آماده کنید چون به همین زودیها قراره شما رو در جریان بگذارم .
شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .هر کسی نمیتونه لیاقت تو رو داشته باشه .بهتره درست در این مورد فکر کنی .وگرنه با من طرفی.
امیر با خنده گفت :چی ؟ جون من یه بار دیگه بگو
شیوا : همین که گفتم .اصلا تو از کسی نظر خواستی که برای خودت انتخاب کردی و عاشق شدی ؟
امیر و نیما زدن زیر خنده .من که داشتم آتیش میگرفتم اما سعی کردم لبخند بزنم .نمی دونم چقدر موفق بودم .اما تمام سعی ام رو کردم ،که فکر کنم بی شباهت به عروسکهای دختر بچه ها که یه لبخند بی روح رو لبشون هست نبودم .
امیر گفت : خیلی ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم
شیوا : پس چی که باید اجازه بگیری .فکر کردی ازدواج کشکه ؟
- نه بابا مثل اینکه قضیه انقدر ها هم که فکر میکردم به این آسونیها نیست .
نیما گفت : خب ،حالا اون خانوم خوشبخت کی هست .
-ازش که مطمئن شدم میگم .
بعد هم به طرف علی و شایان رفت .
شیوا نگاهی به من کرد .از نگاهش خوشم نمی اومد .دلم نمیخواست کسی دلش برام بسوزه .دستش رو فشردم و گفتم : تو چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
با حرص گفت : لیاقت نداره که .
-بهتر فکرش رو هم نکنی .من که از اول گفتم این عشق یه طرفه است و خیابونش بن بسته ...
بعد هم خندیدم .اما از گریه بد تر بود .
با صدای مادرم که با نیما احوالپرسی میکرد و تبریک میگفت به طرفش نگاه کردم .اصلا متوجه فضای دور و اطرافم نبودم .فقط میدیدم همه با هم حرف میزنن ،میخندن.
چقدر بی خیالن.یعنی هیچ کدومشون غم و غصه ندارن؟!
من چه غمی داشتم ؟
نگاهم به سمت امیر کشیده شد .به من نگاه میکرد با یه لبخند خیلی کمرنگ .
آره ،تو دلت به من بخند تو بردی ؟......اما امیدوارم طرف کچل باشه اونوقت من به تو بخندم .
با صدای لیدا نگاهم رو با یه حالتی مثل این که بگم ایشششش ازش گرفتم .
اه ...چه قدر از این کلمه بدم میومد .این کلمه رو وقتی دختر ها کم میاوردن میگفتن .
خب من هم کم آورده بودم دیگه ....عمرا ...بره گمشه .حالا که اینطور شد با پیشنهاد اولین ازدواج،میرم خونه بخت ؟
لیدا :مستانه میشه با این دوربین یه عکس از من و هستی با شیوا بندازی ؟
-الان ؟
-آره دیگه آخه میترسم بعدا وقت نشه .
شیوا گفت : بذار اول مانتوش رو در بیاره بعد .
لیدا رو به من گفت : پس دنبالم بیا .
به دنبال لیدا به یکی از اتاقها رفتم و مانتوم رو در آوردم و روبروی آینه مشغول درست کردن روسریم شدم .هستی گفت : مستانه این مدل روسری خیلی بهت میاد .
-به نظر تو خوبه .
-عالیه .آخه تو اینقدر خوشگلی که همه جور مدلی بهت میاد .اما این مدلی باحال تر شدی .
-از تعریفت ممنونم ....تو هم این مدل مو خیلی بهت میاد .
اومد جلوی آینه وایساد و گفت : راست میگی .
-معلومه که راست میگم خانوم خانوما .
خندم گرفت .درست مثل هستی که به قیافه خودش خیلی حساس بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)