اول من و شیوا ،از شرکت زدیم بیرون .دست شیوا رو فشردم.شیوا لبخندی زد و به طرف در آسانسور رفتیم. امیر و نیما هنوز تو شرکت بودن .آروم به شیوا گفتم:
شیوا ،بخدا این نیما هم به تو علاقه داره .من از نگاهش فهمیدم .خیلی تابلو بود
شیوا با حالت خاصی گفت :خدا کنه


اتومبیل امیر یه نیسان moranu بود ،از انها که من عاشقش بودم .انقدر دلم میخواست آقام یکی از این شاسی بلندا برام بخره .من و شیوا رفتیم عقب نشستیم و مشغول صحبت شدیم.
شیوا :مستانه اگه حرف تو رو گوش نمیکردم ،الان اینطوری نمیشد.
-دیدی حالا ،تازه کجاش و دیدی .من تا تو رو به ریش این نیما نبندم ول کن نیستم ....حواست به اینه بغل باشه طرف بد جور زیر نظرت داره .

شیوا از خجالت سرخ شد و گفت:راست میگی مستانه
-دروغم چیه .از وقتی سوار شدی همینطور چشم چرونی میکنه
آروم زد به پهلوم و این موجب شد خندم بگیره ،نگاهم به آینه جلو افتاد .امیر چنان نگاهم کرد که بند دلم پاره شد (این چشه همیشه اخمهاش تو همه )من هم اخم کردم و رو م و بطرف پنجره کردم و مشغول تماشای بیرون شدم.
امروز حسابی گل کاشتم .من هیچ وقت این کارا رو نمیکردم ،الان میگه این دختر تنش می خواره .
با این فکر سری از تاسف برای خودم تکون دادم .شیوا آروم گفت :چیه ،یه دفه رفتی تو هم
-از بس این فامیلت اخمهاش تو هم آدم به خودش شک میکنه
نگاهی به اینه انداخت و گفت:من که همچین چیزی نمی بینم
-الان رو که نمیگم ،اونوقتی که خندیدم چنان اخمی کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه پایین.
با این حرفام شیوا زد زیر خنده

امیر از آینه نگاه کرد و گفت:اگه چیز خنده دار برای هم تعریف میکنید ،بگید تا ما هم بخندیم .
در عوض شیوا جواب دادم:داشتیم میگفتیم اگه شما همینجا نگه دارید خیلی خوب میشه .چون با اون قیافه ای که شما گرفتید هر کی ندونه فکر میکنه ما به زور سوار ماشین شما شدیم
با این حرفام نیما پوزخندی زد و گفت:ایشون راست میگه امیر.از موقعی که سوار شدیم همینطور اخم کردی
امیر ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت: اگه ناراحته میتونید پیاده بشید
نیما :ا ...امیر ...
گفتم:همین کار رو هم میخواستم بکنم
شیوا دستم و گرفت و گفت:مستانه امیر شوخی کرد
-من شوخی ندارم .تو هم اگه دوست نداری با من بیایی من ناراحت نمیشم
بعد در ماشین رو باز کردم .اما تا خواستم پیاده بشم ،ماشینی که از بغل ما رد میشد چنان بوقی زد که کشیدم عقب و در بستم
امیر پوزخندی زد و گفت:چی شد پشیمون شدید ؟
اخم کردم و گفتم :ابدا
نیما برگشت عقب و گفت:خانوم صداقت بی خیال بشید .این امیر انقدر که نشون میده بد اخلاق نیست
گفتم :برای من اهمیتی نداره
بعد رو به شیوا گفتم :میشه پیاده بشی تا من هم از اون طرف پیاده بشم
نیما:شیوا خانوم شما یه چیزی به ایشون بگید
شیوا :مستانه جان ،خواهش میکنم
گفتم:شیوا جان مگه نمی بینی پسر خاله عزیزتون ماشین رو کنار زدن ،دیگه با چه زبونی بگن باید پیاده بشیم ،مزاحمیم .
یه دفه با گازی که امیر به ماشین داد به عقب پرت شدم .
امیر:من چاکر دختر خاله ام هم هستم ،حالا که این طورشد، شیوا،تا تمام خریدت رو بکنی خودم در خدمتم .
-پس لطف کنید و همین جا نگه دارید ،چون از قرار معلوم تنها من مزاحمم
شیوا یه نیشگون ازم گرفت
.نیما گفت:خانوم صداقت کوتاه بیاین دیگه .حرفی زده شد ،تموم شد رفت .تو رو خدا دیگه دنبالش رو نگیرید.نا سلامتی از فردا دوباره باید با هم کار کنیم .
بعد رو به امیر گفت:اینطور نیست امیر؟
امیر:من که چیزی نگفتم .ایشون به خودشون گرفتن
خواستم جوابش رو بدم اما وقتی دیدم ,داره از تو آینه نگاه میکنه حرفی نزدم و روم رو برگردوندم .
نیما هم لبخندی زد گفت:حالا به مناسبت آشتی کنون با یه نوشیدنی گرم چطورید؟
شیوا گفت:آقا نیما مگه کسی با کسی قهر بوده که اینطوری میگید ؟
-حق با شماست .خب پس حالا برای دوام این دوستی با یه نوشیدنی داغ چطورید؟
امیر در حالی که خنده تو صداش بود گفت:چی گفتی نیما
نیما:بابا اصلا هر چی ...با یه نوشیدنی موافقید یا نه؟
امیر :من که موفقم تو چی شیوا ؟شیوا:من هم
همینطور
.من هنوز اخمهام تو هم بود و بیرون رو تماشا میکردم نیما گفت:خب, مثل این که خانوم صداقت هم موافقن .چون سکوت علامت رضاست .
شیوا دستم رو فشرد . میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .
بعد از این که امیر جلو یه کافی شاپ نگه داشت همه پیاده شدیم و داخل شدیم .یه میز ۴ نفره انتخاب کردیم و نشستیم .تا نشستم رحیمی رو دیدم با چنتا از دوستاش دور یه میز نشسته بودن .(این اینجا چکار میکنه )
هنوز متوجه من نبود ،دلم نمی خواست من رو تو اون موقعیت ببینه .چون مطمئنا یه فکر دیگه میکرد .
دست چپم رو کنار صورتم گرفتم تا صورتم دیده نشه .این امیر هم که امروز بد جور رفته بود تو نخ من .کنجکاو نگاهم کرد وبعد بطرف چپ سمت من یه نگاه انداخت .
نیما گفت:خب ،خانوم صداقت چی میخورید.
(حالا نمیشد اول از من نپرسی) سعی کردم تشویش و نگرانی تو صورتم نباشه گفتم:فرق نمیکنه .
بعد خودم رو کج کردم طرف شیوا چرخیدم تا در تیر راس نگاه رحیمی نباشم .
شیوا آروم گفت:چیزی شده؟
امیر و نیما مشغول سفارش شدن .گفتم :یکی از همکلاسیهام اینجاست .دوست ندارم من رو ببینه ،چون حتما فکری ناجور میکنه .
-چرا باید این فکر رو بکنه ؟!
-به نظر تو چه دلیلی داره من با ۲ تا پسر مجرد اینجا مشغول خوردن نوشیدنی باشم .اون هم من که محل به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه نمیدم .خودت که میدونی من اهل این برنامه ها نیستم
-حالا کدوم طرف نشسته
-درست تافرف سمت چپ من همون پسره که بلوز سبز پوشیده
شیوا خودش رو کمی جلو کشید تا رحیمی رو بهتر ببینه
یه دفه موبایلم زنگ خورد .اوه ،اوه،مامانم .یادم رفت باهاش تماس بگیرم .

یه معزرت خواهی کردم و از اونجا بلند شدم و رفتم یه جای خلوت .
-سلام مامان جان.میدونم چی میخواین بگید معزرت ,یادم رفت زنگ بزنم
-مستانه سر به هوا شدی ،نمیگی من دلواپس میشم
-ببخشید
-حالا کجا هستی
-الان تو یه کافی شاپ ،اما بعدا با شیوا میخوایم بریم خرید ...آقا جون نیومده
-نه هنوز ...مستانه اگه تونستی زودتر بیا .خوب نیست تا این موقع بیرون باشی
(اخ که اگه مامانم بفهمه با کیا امدم بیرون)
-چشم مامان زود میام ،کاری نداری .
-نه مادر ،مواظب خودت باش
گوشی رو قطع کردم و برگشتم که برم سر میز ،دیدم رحیمی جلوم وایساده و بر بر من و نگاه میکنه
-سلام
-سلام خانوم صداقت .خیلی وقت پیداتون نیست
-آخه این ترم کلاس ندارم ،فقط کلاس استاد صدق بود که اونهم الان تو یه شرکت مشغولم
-به سلامتی
-........
-در خدمت باشیم
-ممنون با ....(بگم با کی امدم ؟اگه بگم فامیل ،شاید بگه آشنایی بده.عجب گیری افتادم ها )
-با ....با ......
انقدر دستپاچه بودم که نگو ...
-راستی شما چه میکنید؟(عجب سوال مسخره ای کردم )
خودش هم فهمید من یه جام میلنگه .
-من هم که ۲ روز هفته ،دانشگاه هستم و باقی رو شرکت داییم
-چه خوب ......
-......
-......
-خب اگه اجازه بدید من برم
یه ذره نگاهم کرد بعد خودش و کنار کشید و گفت:بفرمایین
یه خدافظی تند و سریع گفتم و برگشتم پیش بقیه .اما نگاهی بقیه یه طوری بود .

صندلی رو عقب کشیدم ونشستم .امیر همونطور که به نوشیدنیش نگاه میکرد گفت:سوء تفاهم رفع شد؟
از این حرفش چیزی نفهمیدم .گفتم :ببخشید متوجه حرفتون نشدم ؟!
پوز خندی زد و گفت:من هم بودم خودم رو به اون راه میزدم .
نیما :امیر ...
امیر :البته به ما ربط نداره ،اما دوست ندارم کسی من رو احمق فرض کنه.
گفتم:شما از چی حرف میزنید ؟
فنجان قهوه اش رو کمی به جلو هول دادو گفت:اگه دوست دارید براتون توضیح بدم ،این کار رو میکنم .
نیما :امیر بس کن
امیر با عصبانیت از رو صندلی بلند شد و رو به شیوا گفت:شیوا ،من تو ماشین منتظرم .....نیما بریم
امیر رفت و نیما با گفتن با اجازتون ،بدنبالش رفت .
من مونده بودم جریان چیه؟
-شیوا اینجا چه خبره؟
شیوا سرش رو تکون داد و گفت:وقتی موبایلت زنگ زد و رفتی ،همون پسره هم بلافاصله پشت سرت اومد .امیر فکر کرد اون به تو زنگ زده و تو هم بخاطر صحبت کردن با اون از اینجا رفتی .....به من گفت ...گفت دیگه حق ندارم با تو رفت و آمد کنم
بلند گفتم:چی ؟
-من گفتم در مورد تو اشتباه میکنه .تو از اون جور دخترا نیستی .

وای خدای من چی میشنوم .مگه میشه ؟آخه چرا اینطوری شد ؟!!!!!!

سرم رو میون دستام گرفتم .انگار همه دنیا رو سرم خراب شده بود .چطور به خودش اجازه داده بود در مورد من اینطور فکر کنه .یعنی فکر کرده من از اون
دخترای ........وای نه .خدایا چکار کنم ؟
بغض سنگینی تو گلوم گیر کرده بود .چشمهام رو بستم و دستام رو روی گلوم گذاشتم
شیوا:مستانه حالت خوبه ؟
در حالی که سعی میکردم اشکهام سرازیر نشه گفتم:نه حالم خوب نیست .چطور به خودش اجازه داده همچین فکری در مورد من بکنه ...هان ...مگه اون کیه یه آدم خودخواه که جز ....
آب دهانم رو قورت دادم بلکه اون بغض لعنتی هم باهاش پایین بره .از رو صندلی بلند شدم و به سرعت بیرون رفتم .
امیر به ماشینش تکیه داده بود و با نیما حرف میزد .
دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم .نه نباید میزاشتم اونها راجب من اشتباه فکر کنن.به طرف اونها رفتم .امیر با دیدن من حرفش رو قطع کردو حق به جانب نگاهم کرد .رفتم جلوش وایسادم .شیوا هم به من رسید و کنارم وایساد .سعی کردم به خودم مسلط باشم. نباید صدام میلرزید .
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:آقای مهندس مثل این که این شمایید،راجع به دیگران زود قضاوت میکنید .
حرف صبح خودش رو به خودش پس دادم .اما قضاوت من کجا و قضاوت اون کجا .
ادامه دادم:من اجازه نمیدم کسی در مورد من غلط فکر کنه .هیچ وقت نخواستم و نکردم کاری رو که برای خودم وخانواده ام،شرمندگی بوجود بیاره .
هیچ وقت هم بجز امشب که اون هم بخاطر شیوا بوده ،با هیچ مرد غریبه ای بیرون نرفتم .
تمام وجودم از عصبانیت میلرزید .به نفس نفس افتاده بودم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا شاید بتونم جلو ریزش اشکم رو بگیرم
نگاه امیر متوجه پشت سرم شد .به عقب برگشتم .رحیمی و دوستاش در حال بیرون اومدن از کافی شاپ بودن.
یه آن نگاه رحیمی به من افتاد .توقف کرد و با تعجب به ما نگاه کرد .
بلند گفتم:آقای رحیمی میشه یه لحظه تشریف بیارید ؟
کمی جا خورد .با طمانینه به ما نزدیک شد.
-آقای رحیمی میشه اینجا بگید ,من وشما ،چطور همدیگر رو میشناسیم ؟
ابروهاش رفت بالا :بله ؟!
-ازتون خواهش میکنم بگید .من فقط میخوام به اینها بگید ،من وشما .....
رحیمی با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟منظورتون از این ادا ها چیه ؟
بعد یه نگاه گذرا به امیر و نیما کرد و گفت:اتفاقا دیدم امشب بر عکس همیشه تحویلم گرفتی تعجب کردم .اما حالا میفهمم که فقط میخواستی برای این آقایون بازار گرمی کنی .برای خودم متاسفم که تو این مدت در موردت اشتباه فکر میکردم و خوشحالم که به بیشنهاد ازدواجم جواب رد دادی .
نفسم بالا نمیومد ....چی میشنوم ......
بایه دست سرم رو گرفتم ودر حالی که دیگه نمیتونستم مانع ریزش اشکهام بشم .
-بخدا اشتباه میکنید ........همتون اشتباه میکنید .....
دیگه نایستادم و به طرفی دویدم .فقط میخواستم هر طوری که هست از اونجا دور بشم.حرفهای رحیمی مثل پتک تو سرم میکوبید .نگاههای تحقیر کننده امیر ،مثل خوره به جونم افتاده بود .فقط میدویدم .میخواستم فرار کنم از این دروغها ...از این تهمتها..........
دیگه صدای فریاد شیوا هم که من رو صدا میکرد تو هق هق گریه ام گمشد .