شیطونشَله
شیطونشَله (پارهی دوم)
... همین کارو کردند و همه چی همینجور شد که گفته بود. تا اینکه رفیق شیطونو بردند پیش شاهزاده خانوم که مریض بود. تنها که شد با صدای آروم شروع کرد به گفتنِ: «شیطونشَله جون! آهای رفیق، من اینجام. میتونین بیاین بیرون و شاهزاده خانومو آزاد کنین! آهای شیطونشَله صدامو میشنفین؟» اما از قدیم گفتهن که هیچوقت به قول شیطونها نباید اعتماد کرد. شیطونشَله در واقع صدای اونو میشنُفت. «چیه؟ هوم. آره. آره. جام خوبه... چرا باید بیام بیرون؟ کسی که جاش خوبه، از جاش که تکون نمیخوره... .» «پس رفیق چی بهم گفته بودین؟ نکنه شوخیتون گرفته؟ کسی که موفق نشه، پادشاه میده سرشو بزنن! رفیق! آهای رفیق!» «آره. من جام خوبه. شما فکر میکنین که من مییام بیرون؟» «آخه چهطور؟ دخلم مییادها!» «به من چه! دست از سرم ور دارین! من که با توپ هم از جام جُم نمیخورم!»شیطون بیچاره خواهش کرد، التماس کرد. اما انگار نه انگار. وقت مقرر هم داشت سر میاومد.حکیمباشی قلابی رفت پیش پادشاه و بهش گفت: «اعلیحضرت، برای معالجهی دخترتون فقط یهچیز کم دارم. شما بفرمائین توپهای کشتیهای جنگیتونو شلیک کنن!» و توپهای کشتیهای جنگی: «بومب! بومب! بومب!» شیطونشَله که تو جسم شاهزاده خانوم، چیزی رو نمیدید پرسید: «رفیق، این توپّا چیه؟» «یه کشتی وارد بندر شده و توپ سلام شلیک میکنه.» «کی هستش؟» شیطون رفت دَم پنجره: «ای وای، زنت اومده!» شیطونشَله: «زنم! زنم! پس من رفتم حتی نمیخوام بوشو بشنُفم!»صاعقهای از دهن شاهزاده خانوم زد بیرون و شیطونشَله از روی صاعقه پا گذاشت به فرار و شاهزاده خانوم درجا حالش خوب شد.شیطون صدا زد: «اعلیحضرت! خوب شد! اعلیحضرت!» پادشاه گفت: «آفرین! دختر و تاج و تخت مال شما!» و خلاصه، بدبختیهای رفیق شیطون شروع شد.
برگرفته از كتاب:
ایتالو کالوینو؛ افسانههاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر مركز 1389.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)