پسر ترسو
پسر ترسو (داستان واقعی)
سخنی از این داستان: «همیشه وقتی نوع برخوردمان را تغییر دهیم، همه چیز تغییر میکند.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بن در نزدیکی یک منطقهی فقیرنشین در «سنتجوزف» واقع در «میسوری» بزرگ شد. پدرش خیاط مهاجری بود که درآمد کمی داشت. گاهی حتی چیزی برای خوردن یا گرم کردن خانه نداشتند. بن همیشه یک سطل ذغال برمیداشت و به انتهای خط راهآهن در آن نزدیکی میرفت و تکههای زغال جمع میکرد. او از کوچههای پشتی میگذشت تا بچههای مدرسه او را نبینند.ولی اغلب او را میدیدند. سرگرمی گروهی از بچهها این بود که در کمین او نشسته و او را بزنند. آنها زغالها را در خیابان پخش میکردند و او را گریان به خانه میفرستادند. به همین دلیل بن همیشه میترسید و احساس حقارت میکرد.همیشه وقتی نوع برخوردمان را تغییر دهیم، همه چیز تغییر میکند. پیروزی درون ما، تا آمادگی آن را نداشته باشیم، خود را نشان نمیدهد. بن با خواندن کتاب «مبارزات رابرت کاوِردیل» نوشتهی «هوراشیو الگر» به اندیشهی مثبت رو آورد.در این کتاب، بن، ماجراهای پسر جوانی مثل خودش را خواند که با اتفاقات مختلفی مواجه بود و با شهامتی که بن همیشه آرزوی آن را داشت، توانست بر آنها پیروز شود.بن هر کتابی از «هوراشیو الگر» بود، قرض میکرد و میخواند. او هنگام خواندن کتابها نقش قهرمان آنها را بازی میکرد. او تمام زمستان، گوشهی آشپزخانه مینشست و داستانهایی در مورد شهامت و موفقیت میخواند و بدون اینکه متوجه شود، نگرش مثبت را در خود پرورش داد.ماهها بعد، بن دوباره برای جمع کردن زغال به نزدیکی خط راهآهن رفت. از فاصلهی دور سه نفر را دید که پشت ساختمانی پنهان شدند. اول فکر کرد که برگردد. بعد یاد قهرمان داستانهایش افتاد و سطل را محکم گرفت، مثل قهرمان داستانهای الگر.درگیری سختی بود. هر سه نفر با هم به بن حمله کردند. سطل از دستش افتاد، با تعجب دستهایش به سمت آن وحشیها رفت. با دست راست مشتی به دهان یکی از آنها زد و با دست چپ به شکمش. بن درعین ناباوری دید که آن پسر برگشت و فرار کرد. دو نفر دیگر همچنان به او لگد میزدند. بن با زانو ضربهی محکمی به یکی از آنها زد و دیوانهوار به شکم و دهان او مشت میکوبید. اکنون تنها سردستهی آنها باقی مانده بود. او روی بن پرید، اما بن او را پایین کشید. هر دو روبهروی هم ایستادند و به هم خیره شدند. بعد هم مشت پشت مشت، سر دستهی گروه عقب عقب رفت و فرار کرد.شاید این خشونت کافی بود، ولی بن تکه زغالی هم به سوی او پرتاب کرد.تازه آن موقع بود که بن متوجه شد از دماغش خون میآید و چند جای بدنش کبود شده است، ولی میارزید. روز بزرگی بود. او ترس را شکست داده بود.نه بن قویتر شده بود و نه آن پسرانِ شرور ضعیفتر. تنها چیزی که فرق کرده بود نگرش بن بود. او به جای ترس مقابل خطر ایستاد. او تصمیم گرفته بود دیگر زیر بار زورگوییهای آن وحشیها نرود. از آن به بعد تصمیم گرفت دنیایش را تغییر بدهد و داد.
برگرفته از كتاب:
ناپلئون هیل - کلمنت استون؛ موفقيت نامحدود در 22 روز؛ برگردان هدي ممدوح؛ تهران: مؤسسه فرهنگي هنري نقشسيمرغ 1388.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)