غزل 140

ماه من گفتم كه با من مهربان باشد ، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود
از ميان بي موجبي خنجر به خون من كشيد
اينكه اندك گفتگويي در ميان باشد ، نبود
بر دلم صد كوه غم از سرگراني هاي او
بود اما اينكه بر خاطر گران باشد ، نبود
خاطر هر كسي ازو مي شد به نوعي شادمان
شادمان گشتم كه با من همچنان باشد ، نبود
وحشي از بي لطفي او صد شكايت داشتيم
پيش او گفتم كه ياراي زبان باشد ، نبود