طر نسيم بهار بر شامه ده... مي نشست. دهي مشتمل بر بيست خانوار كه در منازل گلي با سقف چوبي در كنار زمينهاي زراعي خود روزگار را به سر مي بردند. با ظهور اولين پرتوهاي خورشيد، زنگ كار نيز نواخته شد. مردان شتابان به سوي مزارع روان بودند و كودكان براي تهيه نان ولوهاي آب را به دوش مي كشيدند و در مقابل مادرانشان بر زمين مي نهادند.
كيان روي تخته سنگي نشسته و شاهد تكاپوي اين جمع براي بقاي زندگي بود كه دستي بر شانه اش خورد و صدايي گرمي سلام داد. ملاقادر برادر كوچكتر عبدالنجيب بود.
براي اداي احترام قصد برخاستن كرد كه ملاقادر مانعش شد و گفت :
- خوب خوابيدي؟
- ممنون... خيلي زحمت داديم.
ملاقادر لبخند كم رنگي زد و گفت :
- از احوال برادرم بگو، چه مي كرد جوان؟
- خيلي سلام رسوند. شايد تا چند روز ديگه به ديدارتون بياد.
- چند ماهي هست كه يكديگر را ديدار نكرديم. سيل راهمان را بسته بود.
بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد رو به جانب فرزند خردسالش كرد و فرياد زد.
- متين... هوي متين.
پسرك كه هفت هشت ساله مي نمود شتابان به پدر نزديك شد. ملاقادر به ظرف بيست ليتري اشاره كرد و گفت :
- برو سراي خانم، گازوييل بريز داخل بخاري.
پسرك بي معطلي ظرف گازوييل را برداشت. كيان فكر كرد اين جثه كوچك توانايي بلند كردن آن ظرف سنگين را ندارد. به قصد كمك نيم خيز شد، ولي متين به سرعت باد و بدون به جا آوردن آداب ورود بي محابا وارد اتاق گرديد و پس از انجام وظيفه، به سرعت بيرون زد و با اجازه از پدر به سراغ بازي با خواهر و برادر خود شتافت.
كيان كنجكاو پرسيد:
- اين گازوييل را از كجا تهيه مي كنيد؟
- با هزار بدبختي! از مرز ايران.
- چقدر براش پول ميديد؟
- گران... خيلي گران. هر گالوني هفت، هشت هزار تومان به پول شما ميشه.
- پس هرچي پول داريد بايد بابت گازوييل خرج كنيد.
- مجبوريم كم مصرف كنيم. سراي زنانه كرسي زغالي زدي.... خب نان ديگه پخته شده. بگم چاي آماده كنن.
و رفت.
كيان از اتفاق شب گذشته هنوز عصباني به نظر مي رسيد. براي بيدار كردن غزاله سگرمه هايش را در هم كشيد و وارد اتاق شد. اما به محض ديدن چهره معصوم غزاله در عالم خواب، گره ابروانش باز شد و جاي آن را لبخند دلنشيني گرفت كه طبق معمول دو خط دايره شكل روي گونه اش نقش بست.
خراشيدگي روي گونه غزاله قهوه اي رنگ شده و لبش كمي متورم به نظر مي رسيد. تمام دلخوري ديشب از دلش سفر كرد و با عطوفت او را صدا زد.
- خانم هدايت.... خيلي وقته آفتاب سر زده، نمي خواي پاشي؟
غزاله با صدايي شبيه به (هوم) غلتي زد و كيان بار ديگر او را به نام خواند. غزاله به زحمت پلكهايش را فشرد و چشم باز كرد. كيان سر به زير شد و گفت :
- پاشو يه چيزي بخور بايد زودتر راه بيفتيم.
غزاله قادر به تكان بدنش نبود، به همين دليل چند دقيقه اي در جاي خود باقي ماند و پس از كش و قوس هاي مكرر با بدن آش و لاش از جاي برخاست. احساس مي كرد مفصلهايش قادر به انجام وظيفه نيستند و نمي توانند او را سرپا نگه دارند. با اين وصف به سختي بيرون رفت و با آبي كه دختر ملاقادر برايش آورده بود صورتش را شست و شو داد و به اتاق بازگشت. چند لحظه بعد كيان با يك سيني كه محتويات آن دو ليوان چاي، قندان و دو قرص نان و يك پياله شير بود داخل شد.
سيني را مقابل غزاله روي زمين گذاشت و بلافاصله يك قرص نان و ليوان چاي و چند حبه قند برداشت و از اتاق بيرون رفت.
غزاله پشت چشمي نازك كرد و در دل گفت : (هركس ديگه اي هم جاي تو بود، روش نمي شد توي چشمام نگاه كنه).
چند دقيقه بعد كيان آماده رفتن به سراغ غزاله آمد و گفت :
- اگه مياي بسم ا...
- اگه نيام؟
- هر طور ميلته.
- من اينجا مي مونم. فكر كنم اينجا بيشتر در امانم تا همراه تو.
چشمان كيان از فرط تعجب گرد شد و صورتش به سرعت برافروخته گرديد. براي كنترل عصبانيتش كه فكر مي كرد اگر خود را رها كند غزاله كتك مفصلي نوش جان خواهد كرد، پلكهايش را محكم به هم فشرد و لبش را چنان گزيد كه خون از جاي آن بيرون زد. ديگر معطل كردن جايز نبود به سرعت از آنجا خارج شد و راهي را كه به شهر ختم مي شد پيش رو گرفت.
جمله غزاله مثل پتكي بود كه هر لحظه بر فرقش كوبيده مي شد. از اينكه نتوانسته بود خوددار باشد و احساسش را مخفي كند، خود را به باد ملامت و سرزنش گرفت: (پسره احمق ... خيالت راحت شد. مي بيني اون در مورد كيان زادمهر چي فكر مي كنه). نفس نفس مي زد و به سرعت گام بر ميداشت : (اينقدر كودن و بيشعوري كه مفت خودت رو باختي). سرزنش كردن خودش تمامي نداشت. آنقدر عجول و سراسيمه راه مي رفت كه متوجه غزاله كه به دنبالش دوان دوان در حركت بود نشد. بالاخره روح آزرده خاطرش او را مجبور به توقف كرد. خراب و زار به نظر مي رسيد. در حاليكه غمي سنگين قفسه سينه اش را مي فشرد، با سستي زانو زد و به دفعات نعره كشيد.
غزاله با مشاهده حالت او از سرعت قدمهايش كاست. از اينكه ناجي خود را تا اين اندازه آزرده بود شرمنده و خجل، براي دلجويي جلو رفت و دستش را روي شانه او گذاشت.
كيان سراسيمه به پشت سرش نظر انداخت و با مشاهده غزاله، گويي آتش درونش افزون شد از جاي جست و فرياد زد.
- تو اينجا چي كار ميكي؟.... براي چي دنبالم راه افتادي؟
- نمي دونم.
- اينم شد جواب؟ برگرد همون جا كه بودي.
غزاله سر به زير شد و كيان باز هم تندي كرد.
- يالا ديگه! معطل چي هستي؟
- خواهش مي كنم. من... من.... معذرت مي خوام.
- احتياج به عذرخواهي نيست، حق با توئه.... برگرد پيش ملاقادر، باهاش صحبت مي كنم، او رو راضي مي كنم كه تو رو پيش خودش نگه داره.
و به سرعت به سمت دهكده به راه افتاد. چند متري كه جلو رفت به سمت غزاله چرخيد، غزاله بي حركت در جايش ايستاده بود. به ناگاه فاصله ايجاد شده را بازگشت و با خشم گفت :
- پس چرا معطلي؟ مگه همين رو نمي خواستي؟
غزاله نگاه غمبارش را به زمين دوخت و با اندوه گفت :
- تو زن نيستي، نمي توني احساسم رو درك كني... مي دوني من چي مي كشم؟ مي دوني چي دلم مي خواد؟... دلم براي شستن ظرفها و جارو كردن خونه ام تنگ شده. دلم مي خواست به جاي اين دشت فراخ توي آشپزخونه كوچكم بودم و به عشق منصور ناهار درست مي كردم. دلم واسه ماهان و شستن تن و بدن كوچكش يه ذره شده. من به اينجا تعلق ندارم. مي خوام برگردم خونه ام.
كيان هواي ريه اش را بيرون داد. كمي به خودش مسلط شد و نااميد گفت :
- باشه، هرچي تو بخواي همون ميشه... تو خونه ملاقادر مي موني، اگه زنده برگشتم كه خودم تو رو تحويل منصور مي دم و اگه برنگشتم.... خودت يه راهي پيدا كن. سپس در حاليكه به عشق نافرجام يكطرفه اش مي انديشيد، به سوي منزل ملاقادر روان شد.
كيان توانست با وجود عقايد و رسوم رايج در ميان مردم آن ده، با گفتگوي نسبتا طولاني، ملاقادر را متقاعد سازد كه چند روزي غزاله را نزد خود نگاه دارد و چون براي رفتن عجله داشت، بلافاصله نزد غزاله رفت تا او را نيز از نگراني بيرون بياورد.
غزاله به محض مشاهده كيان سراسيمه جلو دويد و پرسيد :
- چي شد؟
- تو اينجا مي موني.
- راست ميگي؟ قبول كرد!
خوشحالي غزاله قلب كيان را درهم فشرد و وجودش را احساسي تلخ و مبهم فرا گرفت. نگاه حسرتش را كه هاله اي از غم آن را پوشانده بود به غزاله دوخت و بدون كلام اضافه اي رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)