صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فخري لبخندي موذيانه زد و كفت :
    - براي سلامتي شهين جون صلوات.
    و براي استقبال جلو رفت. شهين از زندانيان با سابقه اي بود و به دليل قد و قامت بلندي كه داشت لقب شهين بلنده را گرفته بود. يكه بزن و قلدر بود. هر وقت وارد زندان مي شد ، قديمي ترها و يكه بزن ها مي زدند گاراژ. كسي جرئت حرف زدن روي حرف او را نداشت.ولي در مورد فخري فرق مي كرد. هر دو از يك قماش بودند و براي يك نفر كار مي كردند، از اين رو شهين بعد از احوالپرسي با دوستان و هم بندان قديم خود ، در مقابل فخري قرار گرفت و گفت :
    - عروسي مروسي داشتين؟
    فخري لبخندي زد و گفت :
    - يكي از تازه واردها حالش گرفته بود ، گفتيم از دلش در بياريم
    - نييده بودم فخري جون مهربون باشه.چيه؟ نكنه استفادش زياده !
    - يه بار ديگه وِر بزني روزگارت رو سياه مي كنم.
    - خيلي خب بابا، چرا ترش كردي؟ شوخي كردم.
    اما فخري با جديت چشم در چشم او دوخت و انگشت سبابه اس را به علامت خط و نشان بالا برد و گفت :
    - دور غزاله رو خط مي كشي. واي به حالت جايي بشنوم وِر زيادي زدي.
    - اسمش غزاله است ؟ چشم قربان اطاعت ميشه... حالا اگه اجازه مي فرماييد بيايم تو يه كم استراحت كنيم.
    شهين بادي در غبغب انداخت و وارد سلول شد . به محض ورود نگاهش در دو حلقه زيبا و درخشان خيره ماند.به سختي روي از او گرفت و نگاه پرمعنايي به فخري انداخت. فخري كه از اميال شيطاني شهين خبر داشت، زير لب غريد و دستهايش را به نشانه حمايت روي شانه هاي نحيف او نهاد و گفت :
    - اين خانم خانما عين خواهرمه. به همه سفارش كردم به تو هم مي كنم. هواش رو داشته باش.
    شهين نگاه خريدارانه اي به او انداخت و گفت :
    - سامليك آبجي .... بنده در خدمتگذاري حاضرم.
    غزاله با شرم سر به زير شد. و با صداي لرزاني جواب سلام داد. شهين باز لبخند كريهش را نشان داد و گفت : ( سلام به روي ماهت) . و رو به فخري پرسيد :
    - ببينم فخري جون اين عروسك فرنگي اينجا چه كار مي كنه.؟! بهش نمي ياد اهل اين حرفها باشه.
    معلوم بود فخري فكر شهين را خوانده است، براي همين كفري بود و جوابي نداد و او را با اشاره سر به دنبال خود بيرون كشيد. وقتي فخري وارد راهروي دستشويي شد شهين بدون معطلي او را به ديوار پشت سر چسباند و گفت :
    - حالا كه اينجام نمي ذارم اين لقمه تنهايي از گلوت پايين بره.
    - دستت رو بكش.
    - ببين فخري !من نمي خوام شكارت رو از چنگت در بيارم، ولي بايد يه چيزي هم به من بماسه.
    - غزاله رو فراموش كن.... يه بار بهت گفتم بازم مي گم ، غزاله عين خواهرمه.
    - چرند نگو. خواهر كدومه ! مي دوني اين دختر چقدر مي ارزه ؟ فكر نكنم اين قدرها ديوونه باشي كه دور اين همه پول رو خط بكشي.
    - ديگه داري شورش رو در مياري.... بس كن.
    - تو كاريت نباشه ، فقط بگو جرمش چيه و چند وقت اينجا مهمونه. ترتيب آزادي و بقيه كارهاش و خودم مي دم.
    - خفه شو شهين.
    - ديوونه نشو فخري . خودت مي دوني تيمور واسه اين عروسك چه پولي خرج مي كنه.
    - اين عروسك صاحاب داره... بي كس و كار نيست.
    - بي خيال شو فخري از كي تا حالا مبادي آداب شدي .... صاحاب كدومه.
    - اين زن شوهر و يه بچه داره. در ضمن در شرايط روحي خوبي نيست.هيچ خوشم نمي ياد دور و برش بپلكي و توي گوشش چرت و پرت بحوني.... براي دفعه آخر ميگم دور اين يكي رو خيط بكش ، والا...
    - باشه ولي خوش نَرَم كلك ملكي توي كار باشه.
    - خيالت راحت ، كلكي توي كار نيست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روزها از پي هم مي گذشتن دو تقريبا با وضع موجود كنار آمده بود . هر دو هفته يكبار اجازه ملاقات حضوري داشت. با اينكه فرزندش از رفتن به آغوشش خودداري مي كرد ، با اين وجود به بوييدن و لمس كردنش اكتفا مي كرد و گويي نيرويي تازه براي ادامه مي يافت.
    منصور و هادي نيز به طور مداوم به ملاقاتش مي رفتند و در اين بين گاهي غزل و فاطمه را با خود به ديدار غزاله مي بردند. داخل بند نيز فخري كاملا مراقبش بود و يك آن از او غافل نمي شد ، مبادا شهين با اراجيف خود ذهن او را مسموم كند . شهين نيز گذشتن از غزاله برايش به سادگي ميسر نبود، مترصد رسيدن فرصتي مناسب بود تا آنكه فخري براي دوش گرفتن غزاله را دست سرور سپرد و رفت. سرور مدام از اين سلول به سلول ديگر مي رفت و چند دقيقه اي را به جوك و مزخرفات سپري مي كرد. رفتار سرور با روحيات غزاله جور نبود ، به همين دليل سرور را به حال خود گذاشت و به سلول بازگشت.
    شهين تنها و پشت به در سلول مشغول انجام كاري بود ، غزاله آرام و بي صدا به او نزديك شد.
    ماده سياه رنگي شبيه قره قروت بين انگشت شست و سبابه شهين در حال مالش بود. غزاله متعجب لب بالاداد: ( يعني چه ؟ ) و قبل از آنكه فرصت پرسيدن داشته باشد ، شهين گلوله نخودي را به دهانش پرتاب كرد و بلافاصله با آب آن را قورت داد.
    غزاله با تعجب پرسيد:
    - چي مي خوري ؟
    شهين عين فنر از جا جست و با مشاهده غزاله با دلهره گفت :
    - هيچي ... آب خوردم.
    - پس اون خمير سياهه چي بود ؟
    شهين نگاهي به اطراف انداخت . هيچكس نبود و اين همان فرصت طلايي شهين بود. پس لحني مهربان به خود گرفت و گفت :
    - غذاي درست و حسابي كه نمي خوريم ، اگه اين دارو و دواهاي كرموني رو هم نخوريم ديگه جوني برامون نمي مونه.
    - من تا حالا همچين داروي گياهي نديده بودم.
    - براي اينكه زخم معده نداري. اگه داشتي مي ديدي جونم.
    - حالا چي هست ؟
    - شيره شيرين بيان.
    - مامانِ من هم هميشه جوشونده شيرين بيان به ما ميده . ميگه براي تقويت معده تون خوبه.
    - جونِ من ! خوب شد گفتي... اگه دوست داري بدم بخوري.
    - نه مرسي ... من زياد اهل داروي گياهي نيستم.
    شهين بلافاصله به جان بالشتش افتاد چند لحظه بعد به سوي غزاله چرخيد و گلوله كوچكي به قدر ماش به سمت او گرفت و گفت:
    - بيا بخور واسه معده ات خوبه.
    غزاله در عين سادگي و عدم علاقه اش به خوردن دارو ، تعارف كرد.
    - نه نه .... ممكنه خودت كم بياري.
    - تو غصه من و نخور. خودم مي دونم چه جوري تهيه اش كنم.
    دخترك بي انديشه و ساده بدون مخالفت آن را روي زبانش گذاشت ، اما به محض تماس آن با زبانش با انزجار گفت :
    - چقدر تلخه.
    شهين بلافاصله ليوان آب را به لبهاي او نزديك كرد و در كمتر از يك ثانيه شيره را به اعماق معده بيچاره زن بينوا فرستاد.لبخند شهين از روي رضايت بود چون مي توانست در كمتر از يك هفته غزاله را معتاد و مطيع اوامر خود كند. اما توهماتش بيش از نيم ساعت طول نكشيد ، زيرا غزاله در اثر خوردن شيره ترياك ابتدا دچار سرگيجه و سپس حال تهوع شد و مسموميت شديد او را راهي درمانگاه زندان و از آنجا به بيمارستان سيرجان كرد.
    اين امر ناخواسته اسباب گرفتاري او را در تشكيل پرونده اي دال بر استفاده از مواد مخدر به وجود آورد. و اين ، خود نقطه سياهي در روند تحقيقات در مورد او شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    يكي از شبهاي گرم تير ماه زندانيان سلول شماره 5 گرد هم جمع شده بودند و هر يك قصه زندگي خويش را ميگفتند.
    تا زمان خاموشي وقت زيادي نمانده بود . همه آنهايي كه با غزاله در يك سلول بودند ، مشتاق شنيدن داستان زندگيش او را وادار به تعريف كردند.
    غزاله لبخندي زد و متعاقب آن گفت :
    - طعم پدر رو نچشيدم، بچه كه بودم او رو از دست دادم. اصلا قيافه اش يادم نيست. مادر مهربون و فداكارم به خاطر ما هيچ وقت ازدواج نكرد. اينقدر اين در و اون در زد تا بالاخره تونست دستش رو توي آموزش و پرورش بند كنه.
    درسته كه گفتم طعم پدر رو نچشيدم ، ولي مادرم هيچي برامون كم نذاشت. پدر بود ، مادر بود ، رفيق بود .... الانم كه همه وجودمه، بگذريم. برادر بزرگم هادي 29 سال داره و مهندس عمرانه و در يك شركت ساختموني كار مي كنه. خواهر كوچيك ترم غزل دانشجوي سال دوم مهندسي الكترونيكه. خودمم تا اومدم بجنبم با يه ديپلم خشك و خالي رياضي تن به ازدواج ...
    فالي ميان حرفش پريد.
    - اول بگو ببينم با شوهرت چطور آشنا شدي؟
    - خيلي اتفاقي ، دو سال پيش كه براي گردش نوروزي رفته بوديم شيراز ، تخت جمشيد با هم رو به رو شديم.
    غزاله لبخندي زد و در ادامه گفت :
    - دسته جمعي به سمت پاركينگ مي رفتيم. هادي بستني قيفي خريده بود و من بي ميل ليسش مي زدم. حين قدم زدن غزل كه يه كم تنبل تر از بقيه بود ايستاد و گفت: ( هادي تو برو ماشين رو از پارك در بيار ما همين جا منتظر مي مونيم) هادي موافقت كرد، اما همسرش نيلوفر براي درددل عاشقانه دنبالش راه افتاد.
    غزل تند و تند به بستني اش ليس مي زد. در حاليكه نگاهش مي كردم تكيه دادم به ماشين همجوارم و گفتم ( چه بستني مسخره اي ، كاش نخريده بوديم.) غزل گفت( مجبورت كه نكردن، بندازش دور ) . نگاهي به بستني انداختم و در حاليكه مي گفتم خداحافظ به پشت سرم پرتابش كردم. يك لحظه بعد با ديدن چشمهاي گرد شده غزل بي درنگ چرخيدم. خداي من بستني درست وسط سر اون فرود اومده بود.
    هراسان ماشين رو دور زدم ، طرفم اونقدر عصباني بود كه احساس مي كردم مي خواد خفه ام بكنه...
    دستپاچه دستمالي از كيفم درآوردم و به طرفش دراز كردم ولي محكم زد زير دستم. با اينكه از رفتارش دلگير شدم ، ولي به خاطر قيافه مضحكي كه پيدا كرده بود ، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم. به سختي لبهامو جمع كردم كه جلوي خنده ام رو بگيرم كه نشد. نرم نرمك عضلات صورت و شكمم به حركت درآمد و پكي زدم زير خنده.
    برافروخته شد و داد زد ( مرض... به چي مي خندي؟) نمي تونستم جلوي خنده ام رو بگيرم . خنده ام بالا گرفت و در جوابش انگشتم رو به سمت سرش نشانه رفنم و گفتم : ( خيلي با مزه شدي) . غزل كه احساس كرد الانه كه يه كتك مفصل نوش جان كنم. جلو دويد و از منصور معذرت خواهي كرد. من هم كم كم به اعمال خودم مسلط شدم . بيشتر از قبل شرمنده شده بودم. گفتم : ( معذرت مي خوام ، نمي دونم چرا يه همچين كار احمقانه اي كردم ). پاسخي نداد و بي اعتنا به سمت صندوق عقب رفت . ظرف 4 ليتري آب رو با عصبانيت به سمتم گرفت . مطمئن بودم در آن لحظه ارث پدرش رو از من طلب داره، چون با تغير گفت : ( بريز رو دستم.) سر و صورتش رو شست ولي هنوز از دستم عصباني بود. ظرف آب رو از دستم قاپيد. سرش داخل صندوق عقب ماشين بود كه سرم رو جلو بردم و گفتم: ( من يه مسافرم و تا چند دقيقه ديگه از اينجا ميرم . دلم مي خواد من رو ببخشي). ولي او چنان به سمتم چرخيد كه از ترس قدمي به عقب گذاشتم. دلش سوخت چون لبخند كم رنگي زد و با صداي آرومي پرسيد: ( ترسيدي؟) آب دهانم را قورت دادم و گفتم : ( به هر حال معذرت مي خوام، خداحافظ). چرخيدم برم كه گفت : (بچه كجايي ؟) . ( كرمان).ابرويي بالا داد و گفت : ( دختر كرموني !!.... باور نمي شه) . تند شدم : ( چرا ؟ مگه دختراي كرمون شاخ دارن؟) بدون ابنكه جوابي بده خيره شده بود . منم لاقيد شانه اي بالا انداختم و به علامت خداحافظي دست بلند كردم و ازش دور شدم. و چند دقيقه بعد به اتفاق هادي به سوي شيراز حركت كرديم.
    فرداي آن روز به اتفاق رفتيم حافظيه. هادي و نيلوفر ، بعد از زيارت رفتن زير سايه و يه گوشه اي مشغول دل دادن و قلوه گرفتن شدند، غزل هم براي فال دم پله ها موند ، ولي من راه افتادم توي محوطه. غرق تماشاي انواع گلهاي زيبايي بودم كه روح انسان را شاد مي كرد كه صداي آمرانه مردي مخاطبم قرار داد: ( ببخشيد خانم، شما ديروز اشتباها يكي از وسايل من رو با خودتون نبرديد؟). با كمال تعجب چشمم به منصور افتاد . هاج و واج نگاهش مي كردم . دوباره گفت : ( جواب ندادي؟ ) دستپاچه و با لكنت گفتم : ( نه ، نه. من به وسايل شما دست نزدم) . جدي بود گفت : ( چرا زدي .... تو يكي از با ارزش ترين متعلقات من رو با خودت بردي ). ترسيده بودم احساس مي كردم مي خواد با تهمت زدن كار ديروزم رو تلافي كنه. در شرف گريه بودم ، گفتم : ( به خدا من به وسايل شما دست نزدم ) . خنديد و با لحني كه دلم را لرزاند ، گفت : ( اومدم دلم رو پس بگيرم). بهت زده نگاهش كردم اما خيلي زود به خودم آمدم و با اخم پرسيدم : ( منظورت چيه ؟) خيلي معذب بود. ( فكر نكن اتفاقي اينجا هستم ) . تند شدم : ( يعني تعقيبم مي كردي ؟مگه تو كار و زندگي نداري ... يه كاره دنبال مردم راه مي افتي كه چي؟ ) لحن ملايم و جدي به خود گرفت و گفت : ( سوء تفاهم نشه. قصد بدي ندارم . شايد به نظرت احمقانه بياد اما احساس مي كنم بهت علاقمند شدم، خواهش مي كنم يه فرصت بهم بده). بهش براق شدم و گفتم : ( برو كنار مي خوام رد شم) . نگاهش التماس داشت ، گفت : ( خواهش مي كنم بذار بيشتر بشناسمت). گفتم: ( اشتباه گرفتي ، من اهل رفاقت نيستم حضرت آقا). ( همچين قصدي ندارم) با نگاه و لحني متعجب پرسيدم : ( قطعا نمي خواي باور كنم كه با يه نگاه قصد ازدواج كردي) . با كلافگي گفت : ( دوست ندارم دنبال دختراي مردم راه بيفتم و قربون صدقشون برم. يعني توي ذاتم نيست. اگه اينجا هستم ، واسه اينه كه احساس مي كنم دوستت دارم .... نمي خوام جواب بدي ، ولي خواهش مي كنم بدون فكر دست رد به سينه ام نزن. بذار شانسم رو امتحان كنم). به سختي نگاه از چشمان پرالتماسش گرفتم ولي هنوز قدمي به جلو نذاشته بودم كه پشيمون ايستادم و نگاهش كردم. التماس در نگاهش موج مي زد . شماره تلفنم رو دادم و گفتم : ( اسمم غزاله است... دلم نمي خواد از اين شماره سوءاستفاده كني). وقتي پام به كرمان رسيد تماسهاي مكرر منصور شروع شد مدتي نگذشته بود كه فكر كردم بهش علاقمندم. خيلي زود اومد خواستگاري ، ولي مامان قبول نكرد. مامان اصلا دلش نمي خواست من رو به راه دور شوهر بده ، ولي منصور پاش رو كرده بود توي يه كفش . اونقدر رفت و اومد تا اينكه مامان به شرط انتقال او به كرمان با عروسي ما موافقت كرد. الان يكسال و نيمه كه زندگي مشتركمون رو شروع كرديم.
    غزاله پوزخندي زد و گفت :
    - قبل از اين ماجرا احساس مي كردم خوشبخت ترين زنِ عالم هستم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فالي دوان دوان وارد بند شد ودر حاليكه نفس نفس مي زد، در چشمان غزاله خيره شد و گفت :
    - مگه كري ! دارن صدات مي كنن. ملاقاتي حضوري داري.
    غزاله با شنيدن اين جمله شادمان جفت زد وسط سلول و با عجله به سمت نگهباني دويد. چند لحظه بعد در محوطه ملاقات حضوري در محيطي باز ، مشتاقانه در جستجوي عزيزترين موجود زندگيش چشم مي چرخاند. مدتي مي شد كه منصور كمتر به ملاقاتش مي آمد و بيشتر به ملاقات كابين به كابين راغب بود تا ملاقات حضوري ، با اينكه سردي حضور او را احساس مي كرد ، اما به اين موضوع اهميتي نمي داد و شايد به نوعي به خودش تلقين مي كرد كه همسرش از دوري او بيمار و بي حوصله شده است. آن لحظه در جستجوي ماهان بود كه با چهره مهربان مادر مواجه شد. با روبوسي و يك احوالپرسي پرشتاب! چشمانش را براي يافتن فرزند و همسرش به هر سو چرخاند و گفت :
    - اين هفته هم ماهان و نياوردي؟
    غزل گونه خواهر را بوسيد و بي اعتنا به سوال او گفت :
    - چطوري غزي خانم.... چشم نخوري دوباره داري سرحال مي شي.
    غزاله دمق و بي حوصله پرسيد:
    - پس منصور كو ؟ ماهان ؟...
    مادر دست دختر پريشان را گرفت و او را وادار به نشستن كرد و گفت :
    - منصور ، ماهان رو برده شيراز . ان شاا... هفته ديگه مياد ملاقاتت.
    - رفته شيراز !!!؟...
    - آره ديگه مادر . بنده خدا خيلي غصه مي خوره . احتياج به يه همزبون داره. بايد بين خانواده اش باشه و دلداري بشنوه.
    - ولي من چي مامان ؟ دلم براي ماهان يه ذره شده. من به عشق اون اينجا نفس مي كشم . چطور دلش اومد توي اين موقعيت بذاره بره.
    - اين قدر خودخواه نباش دختر. اون بيچاره بيشتر از تو زجر مي كشه.
    نگاه غزل در چهره خواهر همراه با دلسوزي بود. فكر كرد جو به وجود آمده را عوض كند ، گفت :
    - يعني ديدن ما خوشحالت نكرده بدجنس .
    لبخند كم رنگي كنج لب غزاله نشست ، گفت :
    - اين چه حرفيه ؟ ديدن شما تنها دلخوشي منه ... از امروز تا دوشنبه ديگه به عشق ديدن شما شبهام رو روز مي كنم.
    - خيلي خب ! پس چرا ماتم گرفتي؟ تعريف كن ببينم چه كار مي كني
    غزاله با نگاهي در چهره مادركه سعي داشت غمش را پنهان كند ، سر به شانه او نهاد و گفت :
    - مامان !
    قطره اشكي از گونه هاي استخواني فاطمه روان شد و با بغض جواب داد :
    - جان مامان .... بگو عزيز دلم.
    - من شما رو بين در و همسايه و فاميل بي آبرو كردم ، نه ؟
    مادر گرم و مهربان او را به سينه فشرد و گفت :
    - مگه تو چيكار كردي ؟ من بابت زندان رفتن تو نه به كسي جواب پس مي دم نه از كسي مي خورم . خيالت راحت باشه عزيز دلم.
    - خاك بر سر بي عرضه ام كه مفتي مفتي آبرو و حيثيتم رو به باد دادم.
    فاطمه تكاني خورد و غزاله را با فشار مختصري از خود دور كرد. سپس با نگاه ملامت بار دست زير چانه اش گذاشت و گفت :
    - نكنه صبح تا شب با اين فكرهاي پوچ خودت رو آزار بدي ! نگاش كن ! لاغر و زرد شده ، عين ميت.
    - مي خواستي به چي فكر كنم . فكر خانواده منصور ، مخصوصا مادرش ، دوستها و همكارهاي اداره اش داره ديوونم مي كنه. ديگه چطور مي تونم جلو فك و فاميلش سر بلند كنم. خواه ناخواه همه عالم و آدم فهميدن كه من افتادم گوشه زندون.
    - حالا بدونن . مثلا چه غلطي مي خوان بكنن.
    - نمي دونم، نمي دونم.... وقتي پاي درد و دل زندوني هاي ديگه مي شينم، تازه مي فهمم كه در مقابل گرفتاريها و مصيبت هاي اونا غم زيادي ندارم و ناشكرم.... راستي مامان شما تنها اومديد. پس هادي كجاست؟
    - هادي تازگيها خيلي گرفتار شده.
    ابروي غزاله به نشانه تعجب بالا رفت. فاطمه لبخندي زد و گفت :
    - يادم رفته بود برات بگم . نيلوفر بارداره و استراحت مطلق داره و هادي مجبوره حسابي ازش مراقبت كنه.
    غزاله با شنيدن كلمه باردار جيغي كشيد و در حاليكه گل از گلش شكفته بود ، دستهايش را به هم ساييد و گفت :
    - خدايا شكرت. چه خبر خوبي ، چرا زودتر نگفتي.... واااي خدا . از قول من تبريك بگو... بالاخره هادي به آرزوش رسيد.
    دوران حبس غزاله به ماه چهارم نزديك مي شد و حضور منصور در ملاقاتها هر هفته كم رنگ تر تا آنكه بطور كامل محو شد و در طول اين دوران زن جوان فقط به ملاقاتهاي خانواده اش دل خوش كرده بود. او دليل اين رفتار همسرش را نمي دانست ، اين در حالي بود كه احساسش نهيب مي زد شخصي يا عاملي او را وادار به عقب نشيني مي كند.
    بي اعتنايي و سردي منصور ، غزاله را در لاك خود فرو برده بود و او را با غم سردرگمي عجين ساخته بود تا جايي كه روز به روز رنجورتر و افسرده تر مي شد و به روزهاي اول حبس برمي گشت.
    از طرفي دوري از فرزند برايش مشكل تر شده بود ، احساس مي كرد يادآوري چهره محبوب دلبندش قدري دور از ذهن گرديده است.چقدر دوست داشت فرزندش را در آغوش گرفته و او را نوازش كند.اما افسوس...
    افسوس كه مرد روياهايش بي رحمانه فرزندش را فرسنگها از او دور ساخته بود و خود نيز رفته رفته عزم كوچ داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداي زنگ آيفون شوكت را سراسيمه از جاي كند. با شور و هيجان زايدالوصفي به سمت حياط دويد و در آستانه در منزل بي محابا فرزندش را در آغوش كشيد و غرق بوسه ساخت. شوكت چنان ابراز احساسات مي كرد كه منصور مجالي براي احوالپرسي نمي نيافت. بالاخره هم پدرش به داد او رسيد و با سپردن ماهان به مادربزرگش ، فرزندش را نجات داد.
    - چه خبره زن ! انگار صدساله نديديش.
    شوكت ماهان را بوسيد، او را در آغوشش فشرد :
    - پس چي فكر كردي ! براي من هر لحظه دوري منصور مثل صد ساله.
    محمود در حاليكه وارد حياط مي شد گفت :
    - حالا مي خواي وسط كوچه از پسرت پذيرايي كني . حداقل بذار بياد تو بعد .
    منصور كه پس از حوادث اخير احساس تنهايي و غربت مي كرد ، وقتي خود را ميان جمع صميمي و گرم خانواده اش ديد، كمي احساس آرامش يافت و از دلهره اش قدري كاسته شد .
    ماهان غريبي نمي كرد و هر چند دقيقه يكبار دست به دست مي شد. مژگان و مهناز حسابي او را چلاندند . پسرك بازيگوش و زيبا غرق محبت شده بود ، بالاخره هم پس از ساعتها بازي و شيطنت در آغوش عمه مژگان به خواب رفت.
    ساعتي پس از صرف شام سعيد و مهناز خداحافطي كردند و رفتند.
    در آن لحظه ، عقربه هاي ساعت نيمه شب را نشان مي داد و رفته رفته خواب بر همه چيره شد. محمود اولين نفر براي خواب جمع را ترك كرد و بدنبال او مژگان. اما شوكت كه مشتاق دردِدل بود، وقتي منصور خواب آلوده قصد برخاستن كرد ، با كلام سد راهش شد.
    - بنشين مامان باهات حرف دارم.
    منصور در طول سه ماه گذشته از طريق تلفن هر چه بايد مي شنيد ، شنيده بود. او كاملا تحت تاثير مادر قرار گرفته و از همسرش دوري مي جست ، با اين حال هنوز رشته هايي از محبت در دلش چنگ مي زد كه از شنيدن اراجيف بيشتر در مورد زنش مانع مي شد. از اين رو خواب را بهانه كرد و گفت :
    - باشه براي صبح ، درز چشمم باز نمي شه.
    صبح روز بعد، ماهان پس از حمام آب گرم حسابي سرحال نشان مي داد به طوري كه در آغوش مادربزرگِ مهربان با شيطنت دست و پا مي زد. منصور كه تازه از حواب بيدار شده بود در آستانه در ظاهر شد و نگاهش در موج نگاه شيرين و خندان ماهان خيره ماند. به جز كلمه بابا ، كلمات نامفهومي از دهان كودك خارج مي شد و به هواي پدر دست و پا مي زد .منصور با حركات فرزند 9 ماهه خود بيتاب شد. او را در آغوش كشيد :
    - سلام بابايي. الهي دورت بگردم پسر خوشگلم... رفته بودي حموم.
    شوكت تحت تاثير اين صحنه اشك ريخت و منصور با مشاهده اشك مادر كلافه گفت :
    - مامان مرگ من گريه نكن. اگه مي خواي چند روزي رو كه مهمونت هستم آرامش داشته باشم، خواهشا گريه نكن. بخدا ، به اندازه كافي آه و زاري ديدم و شنيدم.
    - تقصير خودته. هرچي سرت اومده حقته.
    - مامان شروع نكن.
    - چي چي رو شروع نكن. تازه حالا به حرف من رسيدي. چقدر گفتم اين دختره وصله ما نيست، گوش نكردي تا اين شد. حالا اينا به درك . وقتي حرفت رو به كرسي نشوندي و عقدش كردي، گفتم همين جا بمون و زندگيت رو بكن، باز گفتي قول دادم، نمي تونم زير قولم بزنم... حالا خوردي ... حالا كه مردي و مردونگيت رو به فاميل زنت ثابت كردي، به فاميل خودت هم نشون بده.
    - منظورت چيه !؟
    - خودت رو به خريت نزن.
    - جدي نمي دونم منظورت چيه... تو رو خدا واضح حرف بزن ببينم چي مي گي.
    - فكر مي كني اونا باورشون شده كه زنت از روي بدشانسي افتاده كنج زندون ؟!
    - مگه غير از اينه؟
    - چي بگم والله !!!
    - اصلا به مردم چه ربطي داره؟ به چه حقي تو زندگي من دخالت مي كنن... توي اون خراب شده كه بودم در و همسايه مدام سراغش رو مي گرفتن، انگار براي حرف درست كردن دنبال بهونه مي گشتند... بهانه هاي صدتا يه غاز ِ من هم كه جلوي دهنشون رو نمي گيره... يه مشت تهمت و افترا به غزاله بيچاره نسبت دادند. من به خاطر اين تهمت ها روي آپارتمان رفتن رو ندارم مامان . همكارهاي بي شعورم هم نمي دونم چطور فهميدن كه هزار جور حرف پشت سرم درست كردند. مي ترسم برام دردسر درست كنند اون وقت كارم رو هم از دست بدم.
    - از قديم گفتم درِ دروازه رو مي شه بست اما درِ دهن مردم رو نه.
    - منِ احمق تحت تاثير چرنديات مردم چند وقته به ملاقات غزاله نرفتم. خدا منو ببخشه، ولي ديگه برام مهم نيست مردم چي ميگن. من غزاله رو دوست دارم و با تمام وجود بهش اطمينان دارم... گور پدر حرف مردم.
    - حالا چاييت رو بخور ، وقت واسه اين حرفها زياده.
    منصور به خوبي مي دانست مادرش دل خوشي از تنها عروسش ندارد و ترجيح مي دهد تا هرگاه صحبتي از او به ميان آمد، سخن را كوتاه كرده يا موضوع حرف را عوض كند.بنابراين آن روز به محض تمام كردن صبحانه به هواي دلتنگي، ماهان را در آغوش كشيد و بيرون رفت.روز بعد با وجود چند روز مرخصي كه باقي مانده بود به دليل طعنه ها و كنايه هاي مادر و تعداد محدودي از بستگان نزديك افسرده و مشتاق بازگشت بود.
    براي رهايي از بار اين فشارها در اولين فرصت راهي كرمان شد. اما اين بار بدون فرزند ! زيرا شوكت براي نگه داري نوه كوچكش اصرار فراواني داشت و منصور به دليل بيماري فاطمه و حال نا مساعد او ، باالاجبار با ماندن ماهان موافقت كرد.
    برخلاف تصور منصور، پس از بازگشت از شيراز نه تنها از فشارهاي به وجود آمده كم نشد ، بلكه غيبت ناگهاني غزاله از سويي و شروع تحقيقات از سويي ديگر دهان آشنا و غريبه را براي ياوه گويي باز كرد.
    با شروع تحقيقات شك وشبهه همسايگان تقريبا به يقين پيوست. و در زمزمه هايي تلخ ، زهر را در نيش زبان به جان او تزريق كرد. يكي مي گفت: ( ميگن زنِ تابش با فاسقش فرار كرده و الان در انتظار سنگساره) و ديگري مي گفت: ( ولي من شنيدم خواستگار قبليش اون رو دزديده.) و سومي كه از همه بي انصاف تر بود شايع مي كرد: ( كجاي كارين بابا ، خودشم نمي دونه بچه مال شوهرشه يا مال يه پدرسوخته ديگه ). شنيدن اين تهمت ها از سوي همسايگان و كنايه هاي گاه و بيگاه همكاران در اداره و زخم زبانهاي پشت هم مادر، از منصور آدم نامتعادلي ساخت، به طوريكه ملاقاتهاي غزاله را به طور كامل قطع و تصميم به جدايي گرفت.
    تصميم عجولانه منصور، غزاله را چنان درهم شكست كه در مدت چند روز بيمار و به علت افسردگي شديد فورا به بيمارستان روانپزشكي كرمان منتقل شد و اگر مراقبت هاي شبانه روزي مادر نبود ، او بزودي تسليم مرگ مي شد.
    منصور با وجود اطلاع يافتن از بيماري همسرش ، از ديدار او سر باز زد و در عين قساوت قلب مهر طلاق را روي شناسنامه اش كوبيد، با كمال بي وفايي دست نياز همسرش را كه به سويش دراز شده بود پس زد و بر تمامي باورهاي او خط بطلان كشيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بدشانسي هاي اين زن جوان، گويي تمامي نداشت زيرا مدت زيادي از طلاقش نگذشته بود كه بار ديگر به دادگاه احضار شد.
    نتيجه تحقيقات چنگي به دل نمي زد، گفتارها ضد و نقيض بود. تعداد اندكي از همسايگان تحت شايعه هاي پراكنده شده، او را زني بدنام معرفي كرده بودند و تعدادي نيز اظهار بي اطلاعي كرده و بعضي نيز او را زني اهل خانه و خانواده معرفي كرده بودند و چون غزاله اهل مسجد نبود، پيش نماز و خادمان مسجد نيز از او اظهار بي اطلاعي كرده بودند.
    مسئله طلاق و مسموميتش بر اثر استفاده از مواد مخدر، نقاط سياه اين پرونده به شمار مي رفت. قاضي سهرابي با استناد به پرونده، بار ديگر از او خواست تا آخرين دفاع را از خود به عمل آورد، اما غزاله از حرف زدن طفره رفت. اين بار سكوتش عاري از اشك و آه قسم بود. بنابراين قاضي دوباره نتوانست راي نهايي را صادر كند به اين ترتيب غزاله بار ديگر تا زمان اعتراف به زندان فرستاده شد.
    گويي براي او ديگر اهميت نداشت و نفس كشيدن در فضاي زندان را به هواي آلوده بيرون ترجيح مي داد، به همين دليل در سكوت با چهره اي محزون روي نيمكت راهرو نشست و سر به زير به نقطه اي خيره شد.
    در خلا كامل بود كه يك جفت پوتين نظامي مقابل ديدگانش متوقف شد. به آرامي سر بلند كرد.
    قد 189 سانتي متري سرگرد زادمهر وادارش كرد تا سرش را كاملا بالا بگيرد. نگاه بي فروغش را در چشمان پرجذبه و نافذ زادمهر دوخت.گويي او را مسبب تمام بدبختي هايش دانست، ابروانش را به هم گره كرد.
    زادمهر با نگاه تند و پرسرزنش و با لحن نيش داري گفت :
    - چي شد. اعتراف كردي؟
    غزاله مجددا سر به زير انداخت و سكوت اختيار كرد، اما زادمهر با صداي پرجذبه اش كه دل هر متهمي را مي لرزاند، گفت :
    - وقتي سوال مي كنم مي خوام جواب بدي. نتيجه تحقيقات كه نشون مي ده چه كاره اي، پس بهتره بازي در نياري. تو كه نمي خواي همه عمرت رو تو زندون باشي.
    كلام نيش دار زادمهر براي غزاله گران تمام شد. با اخم نگاه بيمارش را به او دوخت و گفت :
    - اگه از خدا مي ترسيدي اينقدر راحت به ديگران تهمت نمي زدي.
    زادمهر پوزخند زد:
    - با اين حساب همه دروغگو هستند جز سركار عليه.
    - در دهن مردم رو نمي تونم ببندم... ولي مي تونم مراقب حساب و كتابم با خداي خودم باشم.
    زادمهر لاقيد شانه اي بالا داد:
    - به هر حال بهتره اعتراف كني. اگه همكاري كني و همدستات رو لو بدي، قول مي دم برات تخفيف بگيرم.
    غزاله در حود فرو رفت، بعد از تامل كوتاهي در حالي كه به نظر مي رسيد نا اميد و مستاصل گشته، پرسيد:
    - اگه اعتراف كنم حكمم اعدامه ؟
    - نه بابا... يه چند سال حبس و يه جريمه نقدي.
    - پس بي خيال شو.
    نگاه زادمهر متعجب بود، پرسيد :
    - يعني مي خواي بميري!
    غزاله دستهاي كشيده اش را بالا آورد و بغل صورتش گرفت. بغضش در حال تركيدن بود، گفت :
    - آره .... پس يه كاري كن كه اون روز زودتر برسه، و قطرات اشك بي محابا از چشمانش جاري گشت.
    نگاه محزون غزاله، زادمهر را چنان تحت تاثير قرار داد كه در حاليكه به او مي انديشيد، دادگاه را ترك كرد.
    بار ديگر غزاله به زندان انتقال يافت، اما اين بار احساس مي كرد كه به خانه بازگشته است. آغوش پرمهر فخري و نوازش هايش، مادر را به خاطرش مي آورد. فخري گيسوانش را نوازش داد و گفت :
    - چرا اعتراف نكردي؟ فوق فوقش چند سال حبس مي خوردي ديگه. ولي اينجوري خدا مي دونه چند سال بلاتكليفي.
    - نه فخري جون، نه. من حاضر نيستم مهر اين ننگ رو به پيشونيم بچسبونم.
    - بخواي و نخواي كاريه كه شده . تو با اين وضعيت فقط خودت رو حيرون مي كني.
    - شايد حق با تو باشه كه هست، ولي براي آزادي اشتياقي ندارم.
    - دنيا كه به آخر نرسيده دختر .... زنده باشن مادر و خواهر و برادرت... منصور تركت كرد كه كرد. مرتيكه الاغ لياقتت رو نداشت.
    - ميگي اعتراف كنم؟
    - آره جونم... چشم به هم بذاري مي بيني بهار جوونيت توي اين خراب شده به باد رفته.
    - بايد فكر كنم.... يك ماه! دو ماه! .... شايد هم اعتراف كردم.
    اما روزها مي گذشت و او قادر به تصميم گيري نبود، تا آنكه يكي از روزهاي سرد زمستان وقتي فخري او را ماتم زده در گوشه اي از محوطه زندان ديد جلو رفت و با ملامت گفت :
    - چيه باز كه رفتي تو لك... آخه تو چته دختر؟
    - غزاله سكوت كرد و فخري كه از آب شدن ذره ذره او رنج مي برد، پهلويش نشست و در حاليكه با انگشت به افراد درون محوطه اشاره مي كرد گفت :
    - نگاشون كن... فكر مي كني اينا علي بي غمن .... بابا! به خدا همه غم و غصه دارن. بعضي هاشون مثل تو آشيونه شون خراب شده، مثل همين پروانه، اگه ماشينش بيمه بود به خاطر نداشتن ديه نبايد يك سال از بهترين روزهاي عمرش رو اينجا بگذرونه و هنوز خدا مي دونه چند سال ديگه بايد مهمون اينجا باشه... بعضي هاشون حسرت يه مادر رو مي خورن كه حداقل هفته اي يه بار بياد ملاقاتشون... تو خيلي ناشكري غزاله ، يه كم عاقل باش ، يه خرده توكلت رو بيشتر كن.
    - درد من هم مادرمه... الان دو هفته است كه نيومده سراغم، دلم شور مي زنه.
    - بيخود دلت شور مي زنه. اينجا كم غصه داري، فكرهاي الكي هم مي كني.
    - غزل و هادي چي ؟ اونا هم نمي تونستن بيان ؟
    فخري قيافه حق يه جانبي گرفت و گفت :
    - بذار روشنت كنم. الان درست 11 ماهه كه توي اين خراب شده هستي. اگه زبونم لال مرده بودي، ديگه كسي سر قبرت هم نمي اومد... نمي دونم چرا توقع داري همه كار و زندگيشون رو ول كنن و تو رو بچسبن.
    غزاله بلند شد :
    - مامانم فرق داره... تمام كار و زندگي مامانم من هستم. مي دونم طاقت دوريم رو نداره. .. مي دوني فخري! دو سه شبه خوابهاي آشفته مي بينم، ديشب هم خواب ديدم دندونم افتاده.
    فخري به هم ريخت. غزاله نگاه بي فروغش را به او دوخت و با لحن ملتمسي گفت :
    - تعبيرش چيه فخري؟
    فخري نگاه از غزاله گرفت و سر به آسمان گفت :
    - انشاءا... خيره. انشاءا... خيره ... بريم تو كه هوا سرده.
    غزاله به دنبال فخري وارد ساختمان شد، اما نه آن روز بلكه روزهاي آينده نيز در دلشوره و نگراني به سر برد تا اينكه در يك ملاقات خصوصي، خبر فوت مادر را از زبان هادي شنيد.
    اين ضربه به منزله تير خلاصي بر پيكر او بود. شايد شيون و زاري كمي از آلام و غم هايش مي كاست، اما او مدتها در گوشه اي مي نشست و به نقطه نامعلومي خيره مي ماند. به ندرت حرف مي زد و به اصرار و زور فخري غذاي مختصري مي خورد. او آنقدر اين رويه را ادامه داد تا آنكه كاملا بيمار و رنجور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرده هاي سوسني را كنار كشيد. لبه تخت نشست و با ملاطفت پنجه در موهاي فرزند فرو برد و به آرامي صدايش زد: ( كيان، مادر) و زير لب زمزمه كرد: ( عجب عرقي كرده) و بار ديگر او را صدا زد: ( كيان مادر چشمات رو باز كن) كيان با سر و روي عرق كرده در حاليكه نفس هاي بلندي مي كشيد در تخت نيم خيز شد و با صداي خفه اي گفت: ( آب ). چند لحظه بعد عاليه با ليواني لبريز از آب خنك به او نزديك شد و گفت:
    - هيچ وقت اين جوري نديده بودمت! خواب مي ديدي؟
    - خواب عجيبي بود... خواب يكي از متهمه هام رو مي ديدم.
    - روز كم باهاشون سر و كله مي زني، حالا ديگه شب هم دست از سرت بر نمي دارند.
    كيان پتو را از رويش كنار زد و از تخت پايين آمد و گفت:
    - هر چي بود خيلي بد بود. مثل يه كابوس وحشتناك.
    و در حاليكه به موهايش چنگ مي زد مقابل آيينه ايستاد و گفت:
    - اسمش هدايته... مرده بود و رو دوش هم بنداش با تكبير و صلوات تشييع مي شد.
    كيان با چشمهايي مضطرب رو به مادر چرخيد و افزود :
    - من مويه كنان موهاي سرم رو مي كندم و چنگ به صورتم مي زدم... يه زن مسن ! نمي دونم كي بود، ولي تو خواب مي دونستم كه مرده، مدام سرم فرياد مي كشيد كه من بچه ام رو از تو مي خوام.
    عاليه با تعجب گفت :
    - واه ! اين ديگه چه خوابيه پسر !
    كيان كلافه و مستاصل بود. بار ديگر در موهايش چنگ زد و گفت :
    - نمي دونم، نمي دونم... شنيدم حالش خيلي بده.
    و بار ديگر چشمان مضطربش را در چشم مادر دوخت.
    - نكنه مرده باشه؟
    - حالا فرض كه مرده باشه. تو چرا خودت رو ناراحت مي كني. خوب شايد عمرش سر اومده.
    - آخه خيلي جوونه عزيز.
    - چه فايده؟ زني كه قدر خودش و جووني اش رو ندونه و دست به اعمال خلاف بزنه، همون بهتر كه بميره.
    كيان به ياد التماس هاي غزاله افتاد و گفت:
    - شايد هم بي گناه بوده و ما مرتكب اشتباه شديم!
    بعد از يك سكوت كوتاه، ناگهان با دلهره رو به مادر گفت :
    - نكنه نفرينش گرفته باشه!
    - يعني چي؟
    - نفرينم كرد... از خدا خواست تا خواب و آسايشم رو بگيره. التماسم مي كرد كمكش كنم... مي ترسم، مي ترسم در مورد بي گناهيش راست گفته باشه... اگه مرده باشه، مي دونم كه تا آخر عمر عذاب وجدان دارم.
    - خب، اينكه كاري نداره، اگه مطمئني بي گناهه، كمكش كن.
    - آخه چطوري ؟ بچه ها تحقيق كردن، زياد موقعيتش خوب نيست.
    - اگه تحقيقات نشون ميده آدم حسابي نيست، چرا بيخود حرص و جوش مي خوري.
    - قربون شكل ماهت برم، اگه مي خواستم واسه تك تك زندوني ها و متهم ها فكر كنم و غصه بخورم كه بايد استعفا مي دادم و مي نشستم تنگ دلت.
    پيراهنش را از دسته صندلي برداشت و در حاليكه به تن مي كرد، ادامه داد:
    - به اين يكي هم اصلا فكر نمي كردم.فقط موندم چرا خوابش رو ديدم. اونم يه همچين خوابي! مي دوني تعبيرش چيه؟
    - تعبيرش ساده است، كسي كه در خواب بميره عمرش طولاني ميشه.
    - و تعبير گريه هاي من !؟
    - گريه در خواب خوشحالي روزه.
    كيان لاقيد شانه بالا داد و به دنبال مادر براي وضو و نماز صبح بيرون رفت.در حاليكه زير لب كلماتي زمزمه مي كرد: (بي خيال بابا! خوابه ديگه). ولي در حقيقت نمي توانست در مورد خوابي كه ديده بود بي تفاوت باشد.
    ساعاتي بعد در ستاد مبارزه با مواد مخدر سيرجان در حاليكه تحت تاثير خواب شب گذشته كمي كسل و دمق به نظر مي رسيد، مشغول بررسي پرونده جديدي شد. حالگيري او وقتي به اوج رسيد كه مجبور بازپرسي مورد مشابهي مانند غزاله شد، در آن هنگام با احساس سردرد شديد آن را نيمه كاره رها كرد و به دفترش پناه برد تا آنكه حوالي ظهر سروان حق دوست با اخبار جديد به همراه متهمين از دادگاه بازگشت.
    حق دوست براي خبر جديدش آنقدر در هول و ولا بود كه بدون تامل به دفتر كيان رفت. اما به محض ورود با مشاهده چهره پريشان او گفت :
    - چته مرد؟ تو كه هنوز سگرمه هات تو همه .
    - چيزي نيست... يه كم كسلم.
    - ولي من يه خبر دارم كه اگه بشنوي شاخ در مياري.
    - بگو ببينم اين چه خبريه كه مي تونه شاخهاي من رو در بياره.
    - تيمور.
    - تيمور!؟... افتاد تو تله.
    - پوف ... افتاد تو تله؟ ... پسر كجاي كاري؟ غزل خداحافطي رو خوند.
    چشمهاي كيان گرد شد.
    - مرگِ من !!!
    - هان چيه ... نگفتم شاخ در مياري.
    - اِاِاِ مسخره بازي در نيار ديگه .... بگو ببينم،چطور اين اتفاق افتاد؟
    - يه دختر گل و گلاب فرستادش به درك.
    - پس اين بار خودش شكار شد.
    - بله، تيمور شكار... شكار يه دختر 25 ساله شد.
    كيان به فكر فرو رفت و حق دوست اصافه كرد :
    - راستي هدايت رو يادته؟
    كيان با يادآوري خوابش، ناگهان به هم ريخت و سراسيمه پرسيد:
    - چيزي شده... اتفاقي افتاده !!!؟
    حق دوست متعجب در كيان خيره شد:
    - چيه هول برت داشت.
    كيان شرمنده سر به زير انداخت و با كمي مِن و مِن گفت :
    - آخه ... آخه مي دوني... خواب ديدم مُرده. گفتم نكنه به همين زودي خوابم تعبير شده باشه... فقط همين.
    حق دوست با تاسف سري تكان داد و گفت :
    - خب راستش حالش خيلي خرابه ، چيزي به مردنش نمونده... ميگن مرگ مادرش ضربه روحي شديدي بهش وارد كرده ... طبق نظر شوراي پزشكي، جناب سهرابي مجبور شد به نحوي دستور آزاديش رو صادر كنه. براي همين چند ميليون جريمه و چند سال حبس تعليقي براش بريد... فكر كنم تا يكي دو روز ديگه آزاد بشه، چون در قبالش سند هم گرو گذاشتند.
    كيان در افكار خود غوطه ور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سرو صداي سرور همه را وحشت زده از خواب پراند. فخري سراسيمه از تخت پايين پريد و حلقه ايجاد شده در وسط سلول را كنار زد، به محض مشاهده غزاله، بر بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت، ترسيده بود. چشمان غزاله به تاق دوخته شده بود و مردمك آن حركتي نداشت. چندين بار به صورت غزاله نواخت ولي غزاله عكس العملي نشان نداد.
    تقريبا تمامي بند، گرد سلول شماره 5 جمع شده بودند و با صدايي شبيه يه وِزوِز زنبور از يكديگر مي پرسيدند: ( چه اتفاقي افتاده؟) در اين اثنا نگهبان با زنداني جديد وارد شد و با مشاهده جمعيت غرولندكنان جلو آمد و به محض مشاهده غزاله در آن وضعيت، وحشت زده پرسيد:
    - هيچ معلوم هست اينجا چه خبره؟ اين دختره چش شده؟
    فخري اشك ريزان تكرار كرد: (نمي دونم... ). نگهبان هم شد و سر به سينه غزاله گذاشت. ضربان قلب ضعيف خيال او را كمي آسوده كرد. در حاليكه براي جابجايي غزاله به درمانگاه دور و بر سلول را خلوت مي كرد، با انگشت به فخري، شهلا و چند نفر ديگه اشاره كرد و دستور داد تا او را در پتويي گذاشته و از بند خارج سازند.
    غزاله روي دست هم بندانش حمل مي شد كه نگاه زنداني جديد با وحشت در چشمان باز و ثابت او خيره ماند.
    دقايقي بعد غزاله روي تخت درمانگاه در حاليكه سُرم به دست داشت با صداي ضعيفي ناله مي كرد. با آنكه فخري بي قرار و مشتاق پرستاري از دوست عزيزش بود، اما براي بازگشت به سلول اجبار داشت. به همين دليل نگران و سراسيمه به بند بازگشت. و به محض ورود به بند با سوالات زنداني جديد رو به رو شد.
    - حالش چه طوره؟
    نگاه فخري در چشمان زنداني جوان متعجب بود.
    - تو ديگه كي هستي!؟
    - زنداني جديد.
    - غير از اين نمي تونه باشه. ولي بگو ببينم! مگه تو غزاله رو مي شناسي؟
    - نه كاملا ... حالش كه خوب مي شه؟
    - نمي دونم با خداست... فقط براش دعا كن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - فقط 15 دقيقه وقت داريم... مي خوام دقيق و حساب شده عمل كنيد.
    آنگاه دو نقطه را روي نقشه علامتگذاري كرد:
    - بايد جاده هاي منطقه رو در اين دو نقطه ببنديم.
    سپس رو به عزيز افزود:
    - تو، قاسم و نبي در محور سيرجان – كرمان در موقعيت تعيين شده موضع بگيريد و به مجرد گزارش عبدالحميد ، وقتي زادمهر به تله افتاد، جاده رو ببنديد و به طبق نقشه خودروها رو به بهانه بازرسي معطل كنيد.
    سپس در چشمان سرخ رنگ عبدالحميد خيره ماند و ادامه داد:
    - بايد خيلي هوشيار باشي ... موفقيت اين پروژه بستگي به دقت تو داره... به محض خروج زادمهر از ستاد تعقيبش مي كني. چشم از او برنمي داري. لحظه به لحظه به اصغر و عزيز گزارش مي دي.... در ضمن با عبدالواحد مرتب در تماس باش.
    باز هم تاكيد كرد:
    -ببين حميد! دقت كن. من زمان خروج زادمهر رو از سيرجان مي خوام
    عزيز متفكرانه پرسيد:
    - اگه احيانا يه خودرو همزمان با زادمهر به تله افتاد دستور چيه؟
    ولي خان لاقيد شانه بالا انداخت و گفت :
    - اگه خوش شانس باشه زودتر از زادمهر ما رو رد مي كنه و اگر بدشانس باشه هرگز به مقصد نمي رسه.
    روكرد به جانب حداد و گفت :
    - سرگرم كردن پليس راه پاي توست... حوالي موقعيت، تريلر حامل بشكه هاي نفت و بنزين رو به آتيش بكش ... مي خوام آتش سوزي مهيبي راه بيفته.
    اصغر تابي به سبيلش داد و گفت:
    - پس من بايد از محور كرمان جاده رو ببندم قربان.
    - آره ... تو و بشير و صداقت محور كرمان رو ببنديد... دقت داشته باشيد ما كاملا به هم نزديكيم. سه موقعيت در فاصله كمتر از 5 كيلومتر... پس نترسيد و نگراني به دلتون راه نديد. اگه هم درهر صورت مجبور به استفاده از اسلحه شديد براي فرار معطل نكنيد. نمي خوام كسي دستگير بشه. حالا اگه صحبت خاصي ندارين، بسم ا... وقت تنگه.
    عزيز كه از ديگران كمي مضطرب تر به نظر مي رسيد گفت :
    - قربان اگه اشكالي نداره يه دور نقشه رو مرور كنيم.
    ولي خان كلت را از روي نقشه برداشت و به كمرش بست و با تحكم گفت :
    - باشه! پس يه بار ديگه نقشه رو مرور مي كنيم.... ببينيد بچه ها ما در سه نقطه به فاصله سه نقطه به فاصله 5 كيلومتر جاده رو پوشش مي ديم. اين نزديكي براي امكان اجراي بهتر نقشه و سرعت عمل بيشتره.
    مكث كرد. نگاهش در چهره تك تك افراد چرخ خورد، سپس با اشاره به هر نفر وظيفه او را گوشزد كرد.
    - عزيز، قاسم، نبي محور سيرجان... اصغر، بشير، صداقت محور كرمان... عبدالحميد هم كه تعقيب مي كنه و نزديك شدن زادمهر رو گزارش مي ده. اما حداد بايد نيم ساعت بعد از خروج زادمهر تريلر رو به آتش بكشه و آتيش سوزي مهيبي راه بندازه اگه گشتي هاي پليس رو سرگرم اين قضيه كنيم كه كار ما جفت و جور مي شه و در غير اين صورت بايد نقشه دوم را كه دزديدن زادمهراز خونَشه اجرا كنيم.
    ولي خان نفسي تازه كرد و افزود:
    - من، كريم، اسد، فيروز و سلمان با اتومبيل گشت پليس راه و دو اتومبيل سواري دقيقا در مركز موقعيت مستقرميشيم و به بهانه بازرسي مدارك، اتومبيل زادمهر رو متوقف مي كنيم و به مجرد اينكه موفق به ربودنش شديم شما رو در جريان قرار ميديم.... بايد هرچه سريعتر منطقه رو ترك كنيم. يادتون نره ما وقت زيادي نداريم و بايد هماهنگ عمل كنيم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چند بار ضربه زد و منتظر ايستاد. صداي سرهنگ شفيعي به اجازه ورود بلند شد:
    - بفرماييد.
    وارد شد و سلام داد. شفيعي رييس زندان سيرجان، با مشاهده او در حاليگه هيجان زده بر مي خاست گفت :
    - بَه بَه ... سلام عليكم جناب سرگرد عزيز.
    كيان لبخند را چاشني چهره جذابش كرد و در آغوش شفيعي سُر خورد. بازار احوالپرسي گرم شد و كيان كه گويي از دوست ديرينه خود متوقع بود، گفت :
    - چرا به من خبر ندادي بدجنس... ترسيدي ما رو يه شام دعوت كني.
    - جونِ كيان آنقدر ذوق رده بودم كه اصلا نفهميدم چه كار مي كنم... چاكرتم به خدا، قدمت سر چشم.
    - به هر حال تبريك مي گم مرد. انشاا... روش رو ديدي داغش رو نبيني... خوشحالم كه جواب صبر پونزده ساله ات رو گرفتي.
    - نمي دوني پدر شدن چه لذتي داره كيان ... انشاا... ازدواج مي كني و صاحب اولاد مي شي، اون وقت مي فهمي چي ميگم.
    - به قول حاج خانم، والده رو مي گم، بخت ما كه بسته است... خب بگو ببينم بچه داري خوب ياد گرفتي؟
    - اوه ... تا دلت بخواد. پدر صلواتي مگه مي ذاره تا صبح چشم به هم بذاريم.
    لبهاي كيان تا انتها گشوده شد.
    - دمش گرم، بابا ايول... خوشم اومد، تلافي بيدار باش هاي پادگان رو داره در مياره.
    - اي بدجنس هنوز يادته.
    - مگه ميشه بلاهاي افسر مافوق رو فراموش كرد رفيق عزيز.
    شفيعي پشت ميزش قرار گرفت و گفت :
    - ببينم تو اومدي حالم رو بپرسي... يا بگيري؟
    - ما چاكرتيم آقا رضا ... فقط جهت عرض ارادت اومديم. در ضمن يه وقت ملاقات مي خواستيم تا شازده جنابعالي رو زيارت كنيم.
    - قدمت سر چشم. امشب در خدمتم.
    - نه، امشب نه. الان بايد برگردم كرمان ... اگه فردا كاري نداري با حاج خانم خدمت مي رسم.
    - منزل خودته... فردا نهار منتظرم.
    - ديگه زحمت نمي ديم.
    - به جونِ تو اگه بذارم. اگه نهار نمياي، اصلا نيا.
    - آخه خانمت تازه وضع حمل كرده به دردسر مي افته.
    - پس خدا خواهرزن رو برا چي آفريده، مرد
    - بابا تو ديگه كي هستي.
    چند ضربه به در خورد و گغتگوي آن دو را قطع كرد. سرباز وظيفه با سيني چاي وارد شد و به آرامي پا كوبيد و فنجان را در مقابل كيان قرار داد، همگام پذيرايي از سرهنگ گفت :
    - ببخشيد جناب سرهنك. ستوان مرادي اجازه حضور مي خواد
    - باشه براي بعد فعلا مهمون دارم.
    كيان گفت :
    - اشكالي نداره جناب سرهنگ، من ديگه دارم رفع زحمت مي كنم.
    لحظاتي بعد مرادي وارد شد و پا كوبيد. گفت :
    - جناب سرهنگ. در مورد بيمارستان بند زنان مزاحم شدم.
    - اتفاقي افتاده؟
    - جناب سرهنگ دكتر پناهي دستور دادن تا هرچه زودتر به بيمارستان كرمان منتقلش كنيم.
    - پس بايد آمبولانس درخواست كنيم.
    - دكتر در اين مورد دستور خاصي ندادن فكر نكنم احتياج به آمبولانس باشه.
    - درخواستش رو آوردي؟
    - بله جناب سرهنگ، ولي ماشين حمل زنداني گيربكس خرد كرده و تعميرش طول ميكشه .
    - حالا كه قاضي حكم آزادي مشروطش رو صادر كرده زنگ بزن يكي از اعضاي خانواده اش تا براي تحويلش اقدام كنن.... تا فردا كه مي تونه صبر كنه؟
    - بله...ولي اين كار رو انجام داديم... كسي گوشي رو بر نمي داره.
    - اگه تحملش رو داره فكر كنم اشكالي نداشته باشه تا با يكي از پرسنل بفرستيمش... ببين كدوم يكي از بچه ها ميره كرمان، بده با خودش ببره.
    با اين وصف مرادي درخواست تحويل زنداني به بيمارستان كرمان را مقابل شفيعي قرار داد. شفيعي درحاليكه درخواست را امضا مي كرد گفت :
    - اين هدايت هم براي ما قوز بالا قوز شده... خدا رو شكر كه حكم آزاديش صادر شد، و الا تا چند ماه ديگه، يا ميمرد يا يه ديوونه زنجيري مي شد .
    به مجرد بيرون آمدن نام هدايت از دهان شفيعي، چهره كيان درهم رفت و با دلهره پرسيد:
    - براي هدايت اتفاقي افتاده!؟
    - چند ماه پيش كه حكم طلاق به دستش رسيد پاك به هم ريخت و راهي بيمارستان شد... مثل اينكه تازگيها هم مادرش فوت كرده و باز اين بنده خدا دچار افسردگي شديد شده.
    كيان احساس كرد به نوعي به اين زن ظلم شده است. با اين احساس در اندوه به فكر فرو رفت.
    مرادي كه در سكوت نظاره گر بود با وبيدن پا به قصد خروج كيان را از افكار خود بيرون آورد و او را به فكر واداشت تا قبل از خروجش شفيعي را مورد خطاب قرار دهد.
    - من كه دارم ميرم كرمان، اگه صلاح بدونيد حاضرم ببرمش.
    - چه بهتر از اين. ديگه خيالم جمعِ جمعِ. حاضرش كنيد و تحويل جناب سرگرد بديد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/