صفحه 6 از 27 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #51
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    خنده اي کرد و بعد راهش را به سمت ماسه هاي سفید که به دریاي آبی می پیوست، کج کرد .
    « . و همه ي اینا باعث میشه که آدم مادر خُل و چِلش رو ترك کنه و بره »
    من با حالتی نمایشی دستم را به پیشانیم کشیدم. و بعد تظاهر کردم که موهایم را از پیشانی کنار می زده ام.
    « زود به رطوبت عادت می کنی »
    « تو می تونی زود به باران هم عادت کنی »
    او بازیگوشانه شانه اي بالا انداخت و بعد در حالی که دستم را در دستش می فشرد، به سمت اتومبیلش به راه افتادیم.
    به غیر از نگرانی او در باره من، کلاً او شاد به نظر می رسید. راضی و خرسند. هنوز هم با چشم هاي گیج و خمار به
    فیلْ نگاه می کرد، و این آرامش بخش بود، که او زندگی خوب و با ارزشی داشت. شک داشتم که او خیلی دلتنگ من
    میشد، حتی همین حالا.....
    انگشتان سرد ادوارد بر روي گونه هایم کشیده شد. در حالی که پلک می زدم، به بالا نگاه کردم، وبه زمان حال
    برگشتم. او خم شد و پیشانیم را بوسید.
    « رسیدیم خونه، وقت بیدار شدنه زیباي خفته »
    ما جلوي خانه چارلی توقف کرده بودیم. چراغ ها روشن بود و کروزر اش هم آنجا پارك شده بود. وقتی خوب به خانه
    دقت کردم، متوجه شدم که پرده ها کشیده شده و شعاع باریکی از نور از لاي آن دیده میشد .
    ناله اي کردم. حتما چارلی آماده یک دعواي درست و حسابی بود.
    احتمالا ادوارد هم همان فکري را می کرد که من به آن می اندیشم، چرا که وقتی در ماشین را برایم باز کرد، چهره اش
    سخت و بی حالت بود.
    « ؟ اوضاع چقدر بده » : پرسیدم
    « . چارلی مشکلی برامون ایجاد نمی کنه، اون دلش واست تنگ شده » ، در صدایش اثري از شوخ طبعی وجود نداشت
    گیج شده بودم، اگر اینگونه بود، پس چرا ادوارد حالتی تدافعی به خود گرفته بود؟
    کیف کوله ایم سبک بود، اما ادوارد اصرار کرد که آن را برایم حمل کند. چارلی در را برایمان باز کرد.
    « ؟ به خونه خوش اومدي، بچه!... تو جکسون ویل خوش گذشت » : چارلی با خوش رویی گفت
    « . نمناك بود، و پر پشه »


  2. #52
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    « ؟ رِنه نمی خواست به زور بفرستدت به دانشگاه فلوریدا »
    « . سعی اش رو کرد ، ولی من ترجیح می دادم تو دریا غرقم کنه تا به زور برام کاري انجام بده »
    « ؟ به تو هم خوش گذشت » چشمان چارلی با بی میلی به سمت ادوارد چرخید
    « . بله... رِنه بی نهایت مهمان دوست بود » ادوارد با صدایی علاقه مند جواب داد
    چارلی از ادوارد چشم برداشت و به سمت من آمد و مرا به «. این...آم م م م... خوبه... خوشحالم که بهت خوش گذشته »
    شکل غیر منتظره اي، محکم در آغوش کشید.
    « چه تاثیر گذار » : در گوشش زمزمه کردم
    « دلم واست یه ذره شده بود ، بدون تو غذا هاي اینجا آشغال بودن » : قهقه اي زد و گفت
    « الان یکاریش می کنم » : در حالی که من را رها می کرد گفتم
    میشه لطفاً اول یه زنگ به جاکوب بزنی؟ از شش صبح، هر پنج دقیقه یه بار میره رو اعصابم. قول دادم قبل از اینکه »
    «. چمدوناتو باز کنی، بهش زنگ بزنی
    نیازي نبود به ادوارد نگاه کنم تا بفهم سرد و خشک در پشت سرم ایستاده. پس دلیل ناراحتی اش در ماشین، این بود.
    « ؟ جاکوب می خواد با من حرف بزنه »
    « !! بد جوري ام می خواد. به من نمیگه چیکار داره فقط گفت خیلی مهمه »
    تلفن دوباره زنگ زد، با صدایی بلند و اعصاب خورد کن.
    « . فکر کنم خودشه ، سر حقوق این ماهم شرط می بندم » : چارلی گفت
    به سمت آشپزخانه دویدم... . « ! من بر می دارم »
    چارلی به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد و ادوارد هم به دنبال من به آشپزخانه آمد .
    من در وسط یکی از بوق ها گوشی را برداشتم، و آن را دور خودم پیچیدم تا صورتم رو به دیوار قرار گرفت.
    « ! پس برگشتی » : جاکوب گفت
    صداي نیرومندش موجی از اشتیاق را در درونم به وجود آورد، صد ها خاطره در ذهنم جان گرفت... ساحلی با صخره
    هاي کم شیب که سطح آن پر از تکه هاي چوب درختان بود، گاراجی ساخته شده از پلاستیک، سوداي گرم درون
    پاکت کاغذي، و اتاقی نُقلی با یک مبل راحتی کوچک. شادي درون چشم هاي سیاهش، گرماي تب گونه دستان


  3. #53
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    بزرگش در دستان من، برق دندان هاي سفیدش در تضاد با پوست تیره اش، وصورتش که به خنده اي بزرگ گشاده
    میشد، که همه مانند کلید دري مخفی بودند که تنها نزدیکانش اجازه ورود به آن را داشتند. احساس می کردم از شدت
    دلتنگی بیمار شده ام، دلتنگی براي دیدار دوباره فرد و مکانی که مرا در تاریکترینِ شب هایم، پناه داده بودند.
    « . بله » : صدایم را صاف کردم و گفتم
    «؟ چرا بهم زنگ نمی زدي » : جاکوب با نارضایتی گفت
    چون من دقیقا چهار ثانیه است که رسیدم خونه و تلفن » : به طور غریزي به صداي عصبانیش جوابی دندان شکن دادم
    « . جنابعالی، درست وسط حرف هاي چارلی در مورد تماس هاي مکرّرت، زنگ خورد
    « اوخ... ببخشید »
    « ؟ مهم نیست، حالا چرا رفتی رو اعصاب چارلی »
    «. بایست باهات حرف بزنم »
    « ؟ آره، تا اینجاشو خودمم فهمیدم، بقیه اش »
    زمان کوتاهی سکوت شد ...
    « ؟ فردا میري مدرسه »
    « ؟ خوب معلومه که میرم. چرا نرم » . به خودم فشار آوردم تا معناي این سوال را درك کنم
    « . نمی دونم، فقط کنجکاو بودم »
    یک سکوت دیگر...
    « ؟ خوب، می خواستی راجع به چی باهام حرف بزنی جیک »
    « . هیچی بابا، فکر کنم... فقط می خواستم صداتو بشنوم »
    اما نمی دانستم چه باید می گفتم. می خواستم بگویم که « ... آره می دونم. خوشحال شدم تماس گرفتی. جیک من »
    همین الان به سمت لاپوش حرکت می کنم. اما این امکان نداشت .
    « من باید برم » : به تندي گفت
    « ؟ چی »
    « ؟ به زودي باهات حرف می زنم، باشه »


  4. #54
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    « ... ولی جیک »
    اما او دیگر قطع کرده بود. با ناباوري به صداي بوق تلفن گوش میدادم .
    «. خیلی کوتاه بود » : زیر لب گفتم
    « ؟ همه چیز مرتبه » : ادوارد با صدایی آرام ومحتاط پرسید
    به آرامی به سمتش چرخیدم. چهره اش بی نهایت صاف بود. غیر ممکن بود که بشود چیزي را از آن خواند.
    « . نمی دونم... اصلاً نفهمیدم چی می خواد »
    نمی دانستم چرا جاکوب از کلّه صبح با روان چارلی بازي کرده بود تا بفهمد که من فردا به مدرسه می روم یا نه. و اگر
    هم می خواست صدایم را بشنود، پس چرا اینقدر زود تلفن را قطع کرد؟
    نشانه هاي لبخند در کنار لب هایش پدیدار شد. «. بدون شک حدس تو بهتر از من بود » : ادوارد گفت
    این حقیقت داشت. من جاکوب رو خوب می شناختم. درك رفتار او آنقدر ها هم کار پیچیده اي نبود. « . م م م م م »
    در حالی که افکارم کیلومتر ها از من فاصله می گرفت.... شاید پانزده کیلومتر، از سمت جاده لاپوش... در فریزر را باز
    کردم و مشغول بیرون کشیدن مواد لازم براي تهیه شام چارلی شدم. ادوارد به کابینت تکیه داده بود، و نگاه اش به
    صورت ام دوخته شده بود، و من بی خبر ازاین که ممکن بود از حالت چهره ام چه چیزي برداشت کند .
    کلمه مدرسه برایم مثل یک کلید بود. این تنها سوالی بود که جیک پرسید ، و او احتمالا به دنبال جواب خاصی بود .
    چرا حضور و غیاب من در مدرسه برایش مهم شده بود؟
    سعی کردم به دلیل علمی آن فکر کنم. بنابر این اگر فردا به مدرسه نمی رفتم، این چه مشکلی به وجود می آورد؟
    احتمالاً چارلی مرا به خاطر از دست دادن آخرین روزهاي ترم سرزنش می کرد. اما من به او اطمینان می دادم که غیبت
    در روز جمعه لطمه اي به وضعیت درسی ام وارد نمی کرد. این اصلاً براي جیک اهمیتی نداشت .
    عقلم به هیچ ایده جالبی قد نداد. شاید من قسمت مهمی از اطلاعات را گم کرده بودم.
    چه اتفاق مهمی باعث شده بود جاکوب، پس زمان طولانی که به هیچ کدام از تماس هایم پاسخ نمی داد، حالا خودش
    با من تماس گرفته بود؟ سه روز بیشتر چه فرقی به حالش می کرد؟
    در میانه آشپزخانه خشکم زد. بسته همبرگر هاي یخ زده از لاي انگشتان بی حسم لغزید. چند ثانیه طول کشید تا
    فهمیدم آنها با صداي خفه اي به زمین برخورد کرده اند .
    ادوارد آنها را قاپید و بر روي کابینت انداخت. دستانش را دورم حلقه کرد و در گوشم زمزمه کرد.


  5. #55
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    « ؟ چی شده »
    با گیجی سرم را تکانی دادم.
    سه روز می توانست همه چیز را تغییر دهد.
    این من نبودم که فکر می کرد رفتن به دانشگاه مشکل خواهد بود، که بعد از سه روز زجر آور براي پایان دادن به
    زندگی فانی، و پیوستن به ادوارد در یک زندگی جاودانی، باید از مردم دوري می کرد ، تغییري که مرا تا ابد زندانی
    تشنگی خودم می کرد...
    آیا چارلی به بیلی نگفته بود که من به مدت سه روز ناپدید شده بودم؟ آیا بیلی وارد نتیجه گیري شخصی نشده بود؟ آیا
    جاکوب تماس گرفته بود تا مطمین شود من هنوز انسانم؟... که پیمان گرگینه ها هنوز بر جا بود؟ آیا یکی از کالن ها
    انسانی را گزیده بود؟...گزیده بود، نکشته بود؟... اما آیا اگر اینطور بود من نزد چارلی بازمی گشتم؟...
    « ؟ بلا » : ادوارد با بی قراري، و در حالی که مرا تکان میداد پرسید
    «. فکر کنم... فکر کنم اون می خواست چِکم کنه....چِک کنه تا مطمئن شه که من هنوزم.... انسانم یا نه »
    ادوارد خشک شد، و صداي هیسی در گوشم پیچید.
    «. ما باید از اینجا می رفتیم... قبل از اینکه پیمان شکسته میشد. ما دیگه هیچوقت نمی تونیم برگردیم » : زمزمه کردم
    « . می دونم » . بازوانش در دور بدنم محکم تر شد
    چارلی صدایش را از پشت سرمان صاف کرد. « . اُهم »
    از جا پریدم، و با صورتی داغ از خجالت خودم را از آغوش ادوارد بیرون کشیدم. ادوارد به سمت کابینت عقب رفت.
    چشمانش تنگ شده بود، و من می توانستم نگرانی و خشم را در آنها ببینم.
    «. اگر نمی خواي شام بِپزي، می تونم زنگ بزنم چند تا پیتزا برامون بیارن » : چارلی گفت
    « . نه، همه چی مرتبه، داشتم شروع می کردم »
    چارلی به قاب در تکیه داد و دست به سینه ایستاد. « . باشه »
    من آهی کشیدم و در حالی که سعی می کردم به تماشاچی مزاحمم توجه نکنم، مشغول آشپزي شدم .


  6. #56
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    « ؟ اگر ازت بخوام یه کاري واسم انجام بدي، به من اعتماد می کنی » : ادوارد با صدایی نرم و رسا گفت
    ما تازه به مدرسه رسیده بودیم. ادوارد که تا یک دقیقه قبل آرام و شوخ طبع بود، ناگهان تغییر حالت داده و با مشت
    هاي گره شده که هر لحظه امکان داشت بند انگشت هایش در اثر فشار خورد شوند، در کنارم راه می رفت.
    من با تعجب به حالت جدیدش خیره شدم ، چشمانش در دور دست سیر می کردند، انگار که او به صداهایی در
    دوردست گوش میداد .
    « . بستگی داره » در پاسخ حالت او ، ضربان قلبم به خاطر تَرسم شدید شد. اما با دقت جواب دادم
    وارد پارکینگ مدرسه شدیم.
    «. می ترسیدم همین جواب رو بدي »
    « ؟ ازمن می خواي چکار کنم، ادوارد »
    ازت می خوام تو ماشین بمونی. اینجا بمون تا من برگردم » : در حالی که در ماشین اش را برایم باز می کرد گفت
    « . دنبالت
    « ؟ اما... واسه چی »
    جوابم را به وضوح دیدم. دیدن او چندان هم سخت نبود، او به وضوح با از بقیه دانش آموزان تفاوت داشت، حتی بدون
    وجود موتور سیکلت بزرگ و سیاهی که در پیاده رو پارك شده بود ، و او به آن تکیه داده بود .
    « ! اوه »
    بر چهره ي جاکوب، نقابی از آرامش نقش بسته بود، که من آنرا خوب می شناختم ، همان چهره اي که تلاش می کرد
    حالات درونی اش را پنهان کند، تا بتواند خودش را کنترل کند. با این چهره، او بی نهایت شبیه سام میشد، بزرگترین
    گرگ و رهبر گروه کویلید ها. اما جاکوب هیچ وقت نمی توانست آرامش سام را تقلید کند .
    فراموش کرده بودم حالت این چهره تا چه حد باعث آزارم میشد. گر چه تا قبل از بازگشت خانواده کالن، توانسته بودم
    سام را به خوبی بشناسم ، حتی ... او را دوست داشته باشم... اما نمی توانستم رنجشی که بر اثر تقلید در چهره جاکوب
    پدیدار میشد را درك کنم. این چهره برایم ناآشنا می نمود. این دیگر جاکوب من نبود.
    « . دیشب تو اشتباه برداشت کردي »


  7. #57
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    اون راجع مدرسه پرسید چون می دونست هر جا تو باشی، من هم اونجا هستم. اون دنبال یه » : ادوارد زیر لب گفت
    « . جاي امن می گشت تا بتونه با من صحبت کنه، جایی با کلی شاهد
    پس من راجع به رفتار شب گذشته جاکوب، بد برداشت کرده بودم. قسمتی از اطلاعات را فراموش کرده بودم، اشکال از
    همین جا بود. اطلاعاتی مثل: آخه چرا جاکوب می خواد با ادوارد صحبت کنه؟؟ .
    « . من تو ماشین نمی مونم » : گفتم
    « . البته که نمی مونی... خوب بهتره این رو تمومش کنیم » . ادوارد با صدایی آهسته ناله اي کرد
    چهره ي جاکوب با دیدن ما که دست در دست یکدیگر قدم برمی داشتیم، خشمگین شد .
    من متوجه چهره هایی دیگر هم شدم،.... چهره ي همکلاسی هایم.
    متوجه شدم چشمان آنها با دیدن قامت شش، هفت فوتی جاکوب با عضلاتی درشت و غیر عادي براي یک نوجوان
    شانزده و نیم ساله، گرد شده بود. دیدم که چشمانشان محو تی_شرت آستین کوتاه تنگ و سیاه او شده بود، آن هم در
    یک روز خیلی سرد ، شلوار جین کهنه و آغشته به روغن و موتور براق سیاه رنگی که به آن تکیه داده بود. اما تمام اینها
    با دیدن حالت چهره اش گم می شدند. متوجه شدم همه نفس هایشان را در سینه حبس کرده اند، هیچ کس
    نمی خواست حباب فاصله اش با جاکوب را بترکاند.
    با حسی آمیخته در شگفتی دریافتم، جاکوب براي همه دوستانم خطري بزرگ محسوب میشد.
    ادوارد در فاصله چند قدمی جاکوب ایستاد. احساس می کردم به هیچ وجه نمی خواهد مرا به یک گرگینه نزدیک کند.
    او دستش را با آرامش به سمت عقب خم کرد، و من را در میان حفاظی از خود قرار داد .
    « . تو باید با ما تماس می گرفتی » : ادوارد با صدایی خشک گفت
    «. ببخشید! ، آخه تو دفترچه تلفنم شماره زالو ها رو ندارم »
    « . البته، می تونستی توي خونه ي بلا، با من صحبت کنی » : ادوارد با نیشخندي ادامه داد
    آرواره جاکوب به هم فشرده شد، و ابروهایش به حالت اخم درآمد. پاسخی نداد .
    « ؟ اینجا جایه مناسبی نیست جاکوب. میشه بعداً راجع بهش صحبت کنیم »
    « . باشه، باشه. من بعد از مدرسه کنار سرداب ات منتظر میشم » : جاکوب خرناس کشان گفت
    « ؟ تو چه مرگته »


  8. #58
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ادوارد به اطرافش نگاه می کرد، چشمانش بر روي شاهدانی که خارج از محدوده بحث ما بودند می چرخید. عده اي از
    آنها در پیاده رو متوقف شده بودند. چشمانشان از فرط کنجکاوي برق میزد. احتمالاً امیدوار بودند در یک صبح روز
    دوشنبه، شاهد نبردي تماشایی باشند. دیدم تایلر کراولی سقلمه اي به آستین مارکز زد، و هر دو در میانه راه کلاس شان
    ایستادند .
    من می دونم تو می خواي » : ادوارد با صدایی آهسته که من به سختی قادر به شنیدنش بودم به جاکوب یادآوري کرد
    «. راجع به چی حرف بزنی. تو پیغامت رو رسوندي. از همین حالا می تونی مطمئن باشی که ما اخطار رو جدي میگیریم
    براي لحظه اي گذرا، ادوارد با نگرانی به من نگاهی کرد.
    « ؟ راجع به چی حرف می زنی » : با سر درگمی پرسیدم « ؟ اخطار »
    چی؟ یعنی بهش نگفتی؟ چیه ؟ نکنه ترسیدي اون بیاد طرف »: جِیکوب در حالی که چشمانش از تعجب باز میشد گفت
    « ؟ ما
    « . خواهش می کنم تمومش کن جاکوب » : ادوارد با صدایی محتاط گفت
    « ؟ چرا » : جاکوب با حالتی مبارزه جویانه پرسید
    « ؟ من چی رو نمی دونم ادوارد » . من ناله اي کردم
    ادوارد تنها به جاکوب نگاه می کرد. وانمود کرد که صداي من را نشنیده .
    « ؟ جیک »
    بهت نگفته که بزرگه ... برادر بزرگه... شنبه شب گذشته از محدوده پیمانمون » . جاکوب ابرو هایش را برایم بالا برد
    پل » در طنین صدایش میشد ریشخند شدیدي را احساس کرد. بعد چشم هایش به سمت ادوارد برگشت « ؟ گذشته
    « ... تقریبا قانع شده بود که
    « . اون سرزمین متعلق به هیچکس نیست. اونجا یه منطقه آزاده » : ادوارد زمزمه کرد
    جاکوب داشت به صورت نامریی از کوره در می رفت . « . هیچم اینطور نیست »
    پل یکی از صمیمی ترین دوستان جاکوب در گروه شان محسوب میشد. همان که آن «...؟ امت و پل » : زمزمه کردم
    روز در جنگل اختیارش را از کف داد ، خاطره خیز برداشتن گرگی خاکستري ناگهان در ذهنم شکل گرفت.
    « ؟ چرا؟ پل که طوریش نشده » : صدایم از سر ترس بالا می رفت « ؟ چی شده؟ با هم جنگیدن »
    « هیچ کس نجنگیده. کسی هم صدمه ندیده، نگران نباش » : ادوارد سریع رو به من گفت


  9. #59
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    تا زمانی که مرگم فرا می رسید،
    ویکتوریا
    دست از تلاش باز نمی داشت. او باز هم برایم نقشه می کشید فرار، ترس...
    فرار، ترس... تا زمانی که او سوراخی در دیوار محافظم می یافت .
    شاید شانس می آوردم. شاید ولتوري ها اول به سراغم می آمدند ، حداقل آنها مرا سریع تر می کشتند .
    ادوارد مرا محکم در کنارش نگه داشت و همچنان با بدنی کج بین من و جاکوب قرار داشت، و با دستانی نگران صورتم
    چیزي نیست ،چیزي نیست. من هرگز اجازه نمیدم اون بهت نزدیک » : را لمس می کرد. در گوشم زمزمه کرد
    « . بشه...چیزي نیست
    « ؟ آیا جواب سوالتو گرفتی، دورگه » . و سپس چشم غره اي به جاکوب رفت
    1. www

  10. #60
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « . این زندگی شه » : جاکوب با سماجت ادامه داد « ؟ فکر نمی کنی بلاّ حق داره همه چیرو بدونه »

    حتی تایلر «؟ چرا باید بترسه وقتی اصلا در خطر نیست » : ادوارد در حالی که صدایش را در گلو خفه می کرد، گفت
    هم که به آرامی نزدیک میشد، نمی توانست صدایش را بشنود .
    «. بهتره آدم بترسه تا بهش دروغ بگن »
    سعی کردم به خودم مسلط شوم، گر چه چشمانم در اثر ترس نمناك شده بودند. از پس پلک هاي خیسم می توانستم
    ببینمش، صورت ویکتوریا جلوي چشمانم بود. لب هایش به عقب برگشته بود و دندان هایش عریان شده بودند.
    چشمانش در آتش انتقام می سوخت. او تا ابد ادوارد را براي از دست دادن معشوقه اش، جیمز مقصر می دانست. او تا
    زمانی که عشق ادوارد را نابود نمی کرد، آرام نمی گرفت .
    ادوارد با نوك انگشتانش اشک هایم را که روي گونه هایم سرازیر شده بود را پاك کرد.
    « ؟ فکر می کنی صدمه زدن به بلاّ بهتر از محافظت کردن از اونه »
    « . اون قوي تر از اونیه که تو فکرشو می کنی. از این بدتر هم به سرش اومده »
    به طور ناگهانی، چهره جاکوب دچار تغییر شد، و بعد با چهره اي عجیب به ادوارد خیره شد، چهره اي بی نهایت متفکر،
    و چشمانش حالتی به خود گرفت انگار سعی می کرد یک سوال مشکل ریاضی را حل کند .
    احساس کردم ماهیچه هاي ادوارد دچار انقباض شد، من به بالا نگاه کردم، و تصویري بی نقص از درد در تمام چهره
    اش مشاهده کردم. در یک لحظه طولانی، به یاد خاطره ي یک بعد از ظهر در ایتالیا افتادم، در برج خوفناك اعضاي
    ولتوري، جایی که جین با قدرت دردناکش ادوارد را تنها با یادآوري خاطرات گذشته اش، شکنجه داده بود .
    یادآوري این خاطره باعث شد حمله اي عصبی مرا از محیط اطرافم دور کند. چرا که حاضر بودم ویکتوریا صد ها بار مرا
    می کشت، اما شاهد شکنجه شدن ادوارد نمی بودم.
    « ! عجب بانمک بود » : جاکوب در حالی که به ادوارد می نگریست گفت
    ادوارد تکانی خورد، اما بعد با اندکی تلاش حالت چهره اش صاف و رسمی شد. گرچه نمی توانست دردي که در
    چشمانش هویدا بود را از کسی پنهان کند .
    من با چشمانی گشاد شده از چهره تصنعی ادوارد چشم برداشتم و به نیشخند صورت جاکوب خیره شدم.
    « ؟ تو باهاش چیکار کردي » : با لحنی تند فریاد زدم
    « . جاکوب خاطرات خوشی در ذهنش داره، فقط همین » . ادوارد با آرامش حرف میزد « . چیزي نیست بلاّ »

صفحه 6 از 27 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/