صفحه 7 از 15 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    ... هرگز از فروش به آن ها متضرر نشده اند و آن پول در جزيره باقي مانده است .
    - اما نه در خزانه ، كه همان طور كه بي شك شنيده ايد به دليل بدهي هاي اخير و مشكلات خاص خانوادگي ، تهي شده است . به علت خراج ساليانه اي كه بايد به نا برابري (؟) اعليحضرت سيد طاها واني ، امير مسقط و عمان پرداخت شود و اخيرا بر اثر جريان سيد برغش ، كيسه شخصي اعليحضرت بسيار خالي شده است . به طوري كه حتي مخارج روزمره را به سختي تامين مي كند و حفظ ظاهر هم بسيار مشكل شده است . بگذاريد رك بگويم ؛ وضعيت ايشان بسيار وخيم است و هيچ شانسي براي پرداخت وجهي به دوستان شما ، ... عيسي بن يوسف ، كه ظاهرا ناراحت شده بود ، اعتراض كرد : " آشنايان من ... "
    روزي اين تصيح را با تكان مختصر سر پذيرفت و ادامه داد : " آشنايان شما براي كمتر كردن غارت و ممانعت از ايجاد رعب در ميان مردم شهر و ويراني اقتصاد جزيره وجود ندارد . "
    - و شما اميد داشتيد كه شايد بتوانم آشنايانم را ترغيب كنم كه امسال نيايند ؟ اي كاش مي توانستم ! اما مي ترسم غير ممكن باشد ، كاملا غير ممكن .
    - حاجي آهي از سر افسوس كشيد و ظاهري مخلصانه و پريشان به خود گرفت كه براي روزي بسيار جالب بود و با صداي بلند خنديد ؛ خنده اش مسري بود ، چون يك بار ديگر ميزبان نش تسليم جنبشي ديگر از خوشي شد ، كه شانه هايش را به شدت تكان مي داد و نهايتا به خنده پر صدا و رسايي تبديل شد .
    حاجي پس از جمع كردن خودش ، تاكيد كرد " ولي حقيقت را مي گويم ، جدا براي مشكلات مالي اعليحضرت ناراحت شدم و با ايشان براي بدشانسي هايشان همدردي مي كنم ، اما كشتي ها بادبان برافراشته اند و اگر هم بخواهيم نمي توانيم آن ها را برگردانيم ... آشنايان من هم بايد زندگي شان تامين شود . آن ها مردان سخت و بي عاطفه اي هستند ، كه به حرف مرد چاق و پيري چون من ، حتي اگر آن قدر احمق باشم كه سعي كنم آن ها را منحرف كنم ، گوش نميدهند ، افسوس كه هيچ كاري نمي توانم برايتان انجام دهم . "
    روزي ، با نيشخندي ، گفت : " مرا مي بخشيد كه مخالفت مي كنم هيچ قصد ندارم از شما بخواهم از نفوذ خود استفاده كنيد و آن ها را از جزيره دور نگه داريد و در واقع اصلا باور ندارم حتي اگر بخواهيد ، بتوانيد - كه كاملا آگاهم كه نمي خواهيد ! اما دوستان شما ... عذر مي خواهم ، آشنايان شما ، خود را به غارت از فقير ترين بخش جامعه قناع كرده اند ، منزلي كه آن ها به آن حمله مي كنند ، اغلب در بخش بازار شهر قرار دارد و بدون حفاظ مي باشد آن ها بازرگانان ثروتمند را رها مي كنند ، شبانها و زمينداران بزرگ عرب و اشراف را همين طور به راحتي تعمه هاي خود را از ميان كساني بر مي گزينند كه نا توان از دفاع از خويش هستند . "
    عيسي بن يوسف ، با ابهام گفت : " شايد شخصا آنجا نبوده ام و بنابراين از اين مسائل بي اطلاع هستم ، گرچه به نظر من روش عاقلانه اي است كه به نيرومند ها حمله نكرد ، اما شما كه به اين جا نيامده ايد كه اين ها را بگوييد ؟ "
    و به حاجي آمده ام كه آشنايان شما را ملاقات كنم و چون شنيده ام كه شما مرد عاقل و زيركي هستيد ، فكر كردم شايد بتوانيم با هم ترتيبات منصفانه تري بدهيم . " عيسي بن يوسف با گنگي نگاهي كرد ، ولي حرفي نزد . روزي متفكرانه ، ادامه داد :
    - به نظر من ، اگر بعضي از اعضاي ثروتمند و موثرتر جامعه ضرر سنگين تر ببيندد ، شايد تشويق شوند كه بخشي از ثروت خود را صرف جمع آوري سرمايه اي نمايند كه به اعليحضرت امكان دهد به قيمتي منصفانه هر آنچه دزديده شده است را باز خورد و نيز آشنايان شما را ترغيب كند كه مدت اقامت خود را كوتاه كرده و تجارتشان را به محل ديگري ببرند و از آن جا كه مطمئنا راست مي گوييد و پول دريافتي را صرف خريد برده هاي بيشتر از رعاياي اعليحضرت مي كنند ، پس مردم هيچ بهانه ... يا بهانه زيادي براي اعتراض نخواهند داشت .
    او چنان لبخند مطبوعي به عيسي بن يوسف زد كه حاجي علارغم تمام حيله گريش معناي آن لبخند را نفهميد و چون سايرين گول ان را خورد . روزي ، آهسته ادامه داد : " از آن جا كه برخي از تجار ثروتمند تر ، خانه هاي معمولي دارند و هيچ كاري كه نشان دهنده ميزان ثروتشان باشد نمي كنند ، مطمئنا آشنايان شما دوست خواهند داشت كه بدانند كدام خانه هاي شهر مي تواند سود بيشتري عايدشان كند و برده هاي خوب و با ارزش در كدام روستاها و مخفي گاه ها پنهان شده اند ."
    عيسي بن يوسف ، دهنه اسبش را در كنار يك بيشه معطر پرتقال نگه داشت و مدتي ساكت باقي ماند . ريشش را مي ماليد و متفكرانه به فضاي مقابلش خيره شده بود در حالي كه روزي منتظر بود ،آرام روي زين نشسته و بي خيال ، حركت آرام آفتاب پرستي را تماشا مي كرد ، كه خود را به يك پروانه سياه و طلايي ، كه در تيررس زبان شلاق ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    مانندش در میان شاخه های شکسته آفتاب می گرفت نزدیک می کرد.او متوجه چرخش نگاه چشمان پیر و ناقلای عیسی بن یوسف که از لابلای چین و چروک های صورتش درست مثل دیدگان یک عقاب پیر بود شده اما هیچ نشانه ای بروز نداد و مطالعه مشکوکانه حاجی را بودن تغییر دادن حالت صورت خود تحمل کرد.همانطور که گفته بود می توانست وقتی به نفعش باشد صبور نماند و امیدوار بود که طعمه به اندازه کاغی اغوا کننده باشد که عیسی بن یوسف و دوستانش را بدون اینکه تله پنهان پشت آنرا مشاهده کنند و به دام بیندازد.
    افتاب پرست که فاصله اش را سنجیده بود ناگهان به شاخه ها حمله کرد و لحظه ای بعد پروانه ناپدیدی شد و تنها یک چفت بال سیاه و طلایی در دو طرف دهان بسته آفتاب پزست دیده می شد نگاه خیره و بی خیال روری تا زمانی که عیسی بن یوسف نفس تازه کرده همچنان بی تغییر باقی ماند.
    عیسی بن یوسف بنرمی پرسید : آیا راهی وجود دارد که تضمین نماید چنین ......... در شبهای خاصی مورد محافظت قرار نمی گیرند؟
    روری دوباره به خود اجازه داد که لبخندی بزند سرش را بر گرداند و نگاه محاسبه گر و زیرکانه عیسی بن یوسف را مشاهده کرد و گفت:فکر می کنم می شود ترتیبش را داد.اما کسی نباید کشته شود و هیچ خانه ای هم نباید آتش زده شود چون زده شود .چون اگر تاجران بمیرند و شهر بسوزد و سلطان از بین می رود و جزیره هم با او نابود می گردد به قول ما انکلیسی ها احمقانه است که مرغ تخم طلا را کشت.
    او عملا مقصود نهایی را گفته بود و برای لحظه ای نگران شد کهباددا زیاده روی کرده باشد اما عیسی بن یوسف بعد از کمی فکر دوباره خنده ای که نهایتا به قهقه های بلندی تبدیل شد فکر می کنم بتوانیم با هم معامله عیسی بن یوسف قطره اشکی که از شدت خنده از چشمانش ریخته بود را پاک کرده و ادامه داد همانطور که می گویی درست نیست که اعلیحضرت بار تمام مسایل مالی را به دوش بکشد در حالیکه سایر کسانی که می توانند از عهده پرداخت بر آیند با کیسه پر فرار نمایند.بلکه مظمئنا باید ترتیبات منصفانه تری بدهیم.
    روری زیر لب افزود : د پر سودتر.
    -به طور حتم!چون اگر خزانه اعلیحضرت همانطور که گفتی حالی باشد و صاحبان ثروت و قدرت هم که از ملاقات این تجار خلیجی صدمه می بینند به او کمک نکنند پول برای شیرینتر کردن کام این تجار از کجا بیاید؟
    -دقلقا از کجا؟ می بینم که همعقیده ایم .حال اگر بازرگانان و نجبا کمی بیشتر ازآنچه صاحبان کشتی ها طالب هستند به خزانه بپردازند برای فدیه بچه هایی که والدینشان برای بازپس گرفتنشان تضرع می کنند هم پول وجود خواهد داشت.پس اعلیحصرت نیز دیگر دلیلی برای عدم رضایت نخواهد داشت.
    جوشی عیسی بن یوسف به حدی رسید که نزدیک بود خفه شود.او شدیدا روی رپس تکان می خورد سرفه می کرد و خر خر می نمود. تا وقتی که برخورد لبه کرد و گفت:
    می بینم که اعلیحضرت نیز در معامله مردی زیرک هستند باعث لذت اشت که طرف معامله ایشان باشم و تمام تلاشم را برای بازی به ایشان انجام خواهم داد.من طی چند روز آینده منتظر یک دوست هستم...بله دوستی قدیمی از کویت . او هرگاه بریا تجارت به جنوب می آید سری هم به من می زند و اگر تا زمان رسیدن او با حضور منورتان در منزل این حقیر به من افتخار دهید می دانم که ملاقات او برایتان جالب خواهد بود.
    انها با مناسبات کاملا دوستاده به منزل بازگشتند و کاپیتان فراست دلیل تأخیر را همان روز عصر به آقای پاتر گزارش داد و اضافه کرد که امیدوار است دوست کویتی حاجی عیی بن یوسف هم به اندازه خودش کور باشد و متو جه کلک انها نشودو
    بانی با تردید پرسید: چه کلکی ؟
    روری مختصرا توصیه کرد فکر کن . و بیرون رفت تا دستورات خاصی به رتلوب دهد که طی آن سه ساعت بعد قبل از طلوع ماه یکی از خدمه با یک قایق کوچک ماهیگیری لنگرگاه را به سمت زنگبار ترک کرده و خبر برد که شاید تا قبل از پایان هفته کشتی های دزدان دریایی از راه برسند.
    وقتی روری به کابین خود بازگشت باتی همچنان داشت سرش را می خاراند و در فکر بود . روری با لحنی غیردوستانه گفت:عمو هنوز به نتیجه نرسیده ای؟ باتی سرش را تکان داد و روری با حرارت گفت:خدا را شکر.
    باتی خشمگین غریدک چرا؟ دوست دارم که بدونم.
    -چون اگر هنوز نفهمیه ای پس شانسی وجود دارد که آنها هم نفهمند. مگر تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده است.
    -خب بسه دیگه حاشیه ایقدر نرو و بگو چه خبره؟
    -هیچ قصه ان مرغ تخم طلا را شنیده ای باتی؟
    -نه نشنیدم و بعلاوه باور نمی کنم که ...
    و میزبان محترمتان هم باور نمی کرد این کنایه درست از بالای سر محترمش رد شد.
    گرچه برای یکی دو لحظه ترسیدم که متوجه شود اما او تنها یک طرف قضیه را دیده...ان هم زف غلط قضیه را و باید بگویم که به خاطر آن شکرگزارم تا زمانی که سردم زنگبار بنشینند و دست روی دست بگذارند و خدا را شکر نمایند که بچه ها و بردگان همسایگانشان دزدیده شده است به مال خودشان لنگر گاه خود را پر از کشتی های دزدان دریایی و شهر را پر از مهاجمان می یابند. اما این بار کسانی که معمولا فرار می کردند و تنها دجار ترس و کمی دردسر می شدند .مورد سرقت و ضرب و شتم قرار خواهند گرفت و وقتی به سلطان فشار وارد کنند که پول زیادی برای خرید دزدان دریایی نپردازد. به انها گفته خواهد شد که خودشان باید پول را فراهم کنند یا به هر حال بخشی از ان را باتی غرغر کنان گفت: که انها هم نمی کنن.
    -اوه بله می کنند و گرنه هر چه دارند از دست خواهند داد و شهر بر سرشان خراب خواهد شد.وقتی مطلب را متوجه شوند پول را خواهند پرداخت ولی از انجامش متنفر هستند .خدای من چقدر بنیانهای چاق و نجبای تنبل عرب از پرداخت این پول متنفر خواهند بود!آنها همان کسانی هستند که تاکنون از مصائب فرار کرده بودند.پول گرفتن از آنها مثل بیرون کشیدن چشمشان خواهد بود.این بار آن را می پردازند چون ناچار هستند ولی گمان نمی کنم دوباره آن را انجام دهندو دفعه آینده احتمالا ترجیح می دهند برای اولین و آخرین بار این تهاجم سالانه را متوقف کرده و با دزدان بجنگند و عیسی بن یوسف و دوست کویتی قدیمی و آشنایان تجاری اش از خلیج متوجه می شوند که مرغ را کشته اند و همراه با آن تخمهای طلا راهم از دست داده اند ساده است مگر نه؟
    باتی لحظه ای فکر کرد و بعد آرام لبخندی آرام در صورت باریکش شگفت و گفت :شاده است و فکر می کنم حق داشته باشی سیاهها و عربهای پولدار از پول دادن خیلی بدشون میاد آنها تاکنون هر وقت کشتی های دزدا دیده می شد بچه و بهترین برداه هاشونو به خونه های روستایی شون می فرستادن و هنوز به جایی شون ضربه نخورده که دردشون بیاد .فکر هم نمی کنم خوشششون بیاد نه به ذره هم خوششون نمی اد اما بهتره تند نری.
    -باید امیدوار باشیم بهتر است الان پایین رفته و فهرستی آماده کنیم همراه با دستورات دقیقی که ظاهرا به نفع این ملاقاتی کویتی باشد . رئلوب را صدا بزن که ببینیم چه می توانیم بکنیم.
    با کمک همدیگر فهرستی از اسامی تمام رمیدان بازرگانان و نجیب زادگانثروتمندی که تاکنون از عادت دزدان دریایی فرار کرده بودند و یا می دانستند که از طریق فروش برده به دزدانکسب در آمد می کنند همراه با جزئیات موقعیت منازل مخفی گاهایشان در بخش داخلی جزیره تهیه نمودند. بعلاوهروشهایی برای ورود به منازل تدبیر کردند ک هبسیار مؤثر بود.به طوری که دئلوب با افسوس گفت که حیف است در عوض تسلیم آن با منافع هنگفتش به جماعتی دزد و ادمکش از خلیج از این روشها به نفع خودشان استفاده نکنند.
    باتی آهی کشید و گفت :راست می گویی ولی هرگز از الوده کردن لانه خودت فایده ای نمی ری. شخصا خوشم نمی یاد از یکی از معدود جاهایی که برام مصل وطن می مونه بیرونم کنن.
    روزی گفت اگر کوچکترین بویی از یان مسئله ببرند فورا ما رو بیرون می کنند و نقشه ای طراحی شده ای از املاک یک عرب تنبل هرزه هوسباز را که عادت داشت با دیدن اولین نشانه دردسر به ییلاق رفته و تنها تعدادی از برده های پیرار و بی فایده اش را برای دزدان در شهر باقی بگذارد ضمیمه کرد مدتها بود که به او مشکوک بودند بچه ها را از روستا ها می دردید و به مهاجمان می فروخت.
    رئلوب گفت: چیزی بخواهند فهمید اگر هم بفهمند فرقی نمی کنند چون آنهایی که در سالهای قبل مورد صدمه قرار گرفته اند در طرف ما قرار خواهند گرفت و اگر با این نقشه بتوانیم جزیره را از شر این ملخها خلاص کنیم.همه سود می بریم .محمود فرجیانی را هم بنویس آن وزغ پیر هیچ مالیلتی نمی پردازد و وانمود می کند که مرد فقیری اشت ولی گفته می شود که صاجب نصف خانه های فساد مومیاساست که باور می کنم حقیقت داشته باشد. واین او بود که دفعه پیش با علم به اینکه همه دزدان دریایی را مقصر خواهند دانست.دو دختر علی محمد را برای یکی از این خانه ها دزدید دربانش با من آشناست و فکر می کنم بتوانیم ترتیبی دهیم که در خانه اش برای یک شب قفل نباشد.
    دوست کویتی عیسی بن یسف دو روز بعد مردی که به اندازه چاقی عیسی بن یوسف
    لاغر بود مردی لاغر و بدقیافه که درست مثل گرگی پیر پوستی خاکستری رنگ داشت و تمام درنده خویی هایی یک گرگ با حالتی از حیله گری در چشمان سردش مشهود بود.او را به عنوان شیخ عمر بن عمر معرفی کردند . روری با دیدن او برای لحظه ای تردید کردو در مورد آن گفته عجولانه و نسنجیده در مورد مرغ تخم طلا افسوس خورد.ظاهرا مردی بود که می توانست بیشتر از غیسی بن یوسف ببیند و نتایج منطقی اش را حدس بزند اما یا میزبانش تکرار مکررات نکرده و جزئیات را بیان نموده بود و یا ظاهر قضیه و طمع شیخ چشمانش را نیبت به سایر نتایج کور کرد. چون یک بار دیگر داستانش مورد قبول واقع شد.او هم توجهات عمیق خود را بر سر موضوع خزانه های خالی سلطان زنگبار و کمبود اسفناک سرمایه خصوصی ابراز کرد(موقعیتی که هر مردی می بایست برایش همدردی کند)و اعلام نمود که باعث خوشبختی اوست که با هر نقشه ای که به اعلیحضرت کمک نماید تا بر مشکلاتش فاوق آمده و تضمین کند که رعایای ثروتمند بخش منصفانه ای از تعهدات مالی بین قصر و مهاجمان را به عهده بگیرد همکاری داشته باشد.
    عیسی بن یوسف طوطی وار تکرار کرد تاجران. ولی کسی توجهی نکرد.
    کاپیتان فراست متفکرانه به ورقهای متعدد کاغذ حاوی اطلاعات در دستش نگریست و گفت: یک مطلب دیگر هم وجود دارد.
    -سهم شما؟
    روری سرش را تکان داد و خندید برای اولین بار باز تنها دارم به یک دوست لطفی می کنم ولی چون این معامله برای شما پر سود خواهد بود در مقابل اطلاعاتی که در دستانم دارم و هر نوع کمک دیگری که خود یا خدمه ام شاید در آینده به شما بکنند. چیزی می خواهم.
    شیخ با حرکت بزرگ منشانه دست لاغر و خمیده اش که چون پنگال غارتگر یک پرنده بر طعمه بود گفت:فقط آن را نام ببر.
    روری موقرانه تعظیمی کرد و با سپاسگزاری گفت: امنیت خانه خودم و متعلقات خدمه ام و اطمینان به این که به هیچ طریقی هیچ کس متعرض سفیدپوستان جزیره نشود.
    عمر بن عمر با شکوه گفت:قبول است و دستش را برای گرفتن کاغذها دراز کرد.
    آنها معامله را با نوشیدن قهوه ترک و شربت و تناول اغذیه پر ادویه که در ظروف بسیار زیبایی کشیده شده بود خاتمه دادند و روری پرسید که چه زمانی می توانند منتظر کشتی ها باشند.
    طی دوروز عمربنعمر در حالیکه قهوه را مزه مزه می کرد .ادامه داد با شاید هم کمتر شما کی به زنگبار بر می گردید؟
    روری با خشکی گفت:هر وقت که برایم مناسبتر باشد.
    عمربن عمر اخمی کرد و بعد خندید پس این کمکی که قولش را دادید؟
    -شما آن را در دستانتان دارید و در مورد بقیه اش هم قصد دارم دو تن از مردان مورد اعتمادم را بفرستم که ترتیب همه چیز را بدهند.
    -پس شما خودتان بر نمی گردید؟
    -دلیلی برای برگشتن نمی بینم. امور دیگری وجود دارد که به توجه من نیاز دارد.
    حرف بیشتری در این رابطه زده نشد و صبح روز بعد روری تشکرات مناسبی به حاجی عیسی بن یوسف برای مهمان نوازی اش ارائه کرده و به ویراگو بازگشت او متوجه شد که با توجه به شرایط حاضر بسیار امن تر و عاقلانه تر است که وقتی کشتی های دزدان لنگرگاه زنگبار را پر می کنند. از جزیره دور باشد مجید از ورود آنها آگاه شده بود و می شد به ائ اعتماد کرد مه به وضعیت بدون نیاز به تحرک بیشتری رسیدگی کند و مطمئن هم بود که عمر بن عمر در مورد احترام به امنیت منزل و متعلقات خود و خدمه اش و نیز اروپائیان قولش را نخواهد شکست .دزدان دریایی بر سر چنین مسایلی شرف بیشتری از مردمان ظاهرا صدیق داشتند.
    او منتظر شنیدن خبر رورد دسته های کشتی دریایی خواهد ماند و بعد بادبان گشوده و به جنوب به دوربان ی رفت تا قیمت طلای خام در بازار اروپا و بهترین راه تبدیل فلز ذوب نشده به پول رایج خارجی را بفهمد.
    اما وقایع به گونه ای روی داد که او نه به سمت دوربان رفت و نه ار زنگبار دور ماندچون دهمان ساعتی که کشتی های دزدان چون جادوگرانی سوار بر باد به قصد زنگبار بادبان می گشودند ایگرالو که اهل اتیوپی بود و اخطار روری را در مورد حصور قریب الوقع دزدان برای مجید برده بود. همراه با اخباری وحشتناک از جزیره بازگشت.
    او جزأت نکرد خودش آن را به کاپیتان برساند و این باتی بود که حامل خبر شد باتی با صورت چروکیده قهوه ای رنگش که از خشم تغییر شکل یافته بود .در حالیکه تن لاغرش از عصبانیت می لرزید و با صدای خشن می گریست. به روری گفت:همه اش تقصیر توست بهت گفتم اون گردنبند رو بهش نده نگفتم؟اما مگه بهم گوش دادی؟ نه تو ...تو ی کلاهبردار کله شق از خود مطمئن .روری برگشت و با تعجب به دوست و مرید آشفته اش نگاه کرد و با سخنان کوتاهی گفت: برو بخواب عمو مستی.
    -مستم؟ تو هم وقتی آن چیزی رو که بهت می گم بشنوی مست می کنی اون مرده می فهمی ؟ ...مردخ!
    روری ناگهان بلند شد وبرای دقیقه ای طولانی بی حرکت ایستاد و بعد یک قدم بلند و سریع به جلو برداشت و شانه های استخوانی و منقبض باتی و با خشونتی نگاهش داد که دندانهای مرد کوچک اندام به همدیگر برخورد نمونه وحشانه پرسید: کی مرده؟در مورد چه چیزی حرف می زنی؟
    زهره ...او مرده! چشمان باتی پر از اشک بود.
    -باور نمی کنم.
    واقعیت داره من دارم بهت می گم خیال می کنی به همچین چیزی رو بهت دروغ می گم ؟حرومزاده ها ..حرومزاده های لعنتی ...صدای باتی شکست.
    -راجع به چه کسی حرف می زنی ؟ چه اتفاقی افتاده است؟
    ایگرالو همین الان برگشت خودش بهت نگفت. رئلوب و من هم وقتی شنیدیم.باور نمی کردیم اما واقعیت داره و همه اش هم واسه اون گردنبند بود.بهت گفته بودم، بهت گفته بودم...
    روری دوباره او را بسختی تکان داد و پرسید:چه اتفاقی افتاده است؟
    باتی نفس نفس زنان تلاش کرد که خود را کنترل کند و گفت:همونطوری شد که گفته بودم ظاهرا تو قبل از ترک کردن جزیزه اونو شکسته بودی اره؟
    -چه ربطی دارد...شاید ادامه بده.
    -زهره برای تعمیر به مغزه گارچلند می بردش که موقع برگشتن به خونه دزدیده می شه.
    صورت روری ناگهان به خانستری رنگی و بی خونی صورت باتی تبدیل شده و به همان اندازه پیره ولی با صدایی کاملا محکم گفتم ادامه بده.
    -برای دو روز گم شده بود وقتی بر می گرده خیلی وحشانه رفتار می کرده و هیچی نمی خورده و فقط گریه می کرده و گریه می کرده.مشتخدمه اش داهیلی می گه که یه مرد گرفته بودش و دو روز تو خونه ای تو شهر نگهش داشته و بعد هم بهش یه مشت پ.ل داده و ولش کرده...
    روری با خشونت گفت: به خاطر خدا ادامه بده.
    -داهیلی می گه به مغز زهره زده بود که حامله شده و کاری می کنه که از دستش خلاص بشه که همین باعث مرکش می شع او شب قبل از رسیدن ایگرالو او مرده بوده حالا کی باید مراقب بچه باشه؟کی اونجا به عامره توجه می کنه؟تو کع نیستی !تو بهش توجهی نداری-هیچ وقت نداشتی!اون فقط مادرشو داشت...و مینو.
    روری زیر لب گفت:چه کسی؟می دانند چه کسی این کار را کرده؟
    -زهره چیزی نگقته...جز اینکه خارجی بود. داهیلی گفته که یه سفید پوست بوده.چی!انگشتان روری به درون گوشت باتی فرورفت و او خودش را با درد عقب کشید ولی تلاشی برای ازادی خود نکرد گفت:این چیزیه که به ایگرالو گفته .وقتی زهره رو می دزدن اونم همراهش بوده. درست وقتی از مغازه در میان سه مرد بهشون حمله می کنند.یکی گره چادر داهیلی رو پاره می کنه که باد لباسشو ببره و هیچ کاری نتونه بنه و بقیه پارچه ای روی سر زهره می کشن و می قاپندش و فرار می کنن.داهیلی قسم می خوره که اون دوتا سفید بودند گرچه مثل اعراب لباس پوشیدن اما چون فانوس از دستش افتاده بوده و هوا هم تاریک شده بوده صورتشو ندیده پس اسمی نمی تونه بگه ولی در آن روز هیچ کشتی خارجی هم در لنگرگاه نبوده.
    روری زمزمه کرد:می فهمیم...
    مدتی طولانی ایستاد در حالیکه شانه باتی را در چنگ داشت و از بالای سر او به دربارو راهروهای عرشه پشت آن خیره شده بود صورت کوچک زهره و چشمان عاشق تیره رنگش و تمام دلربایی بدن ظریفش که برای او معنای کمی داشت را می دید.
    یک مرد سفید.. دو مرد سفید ...شاید هم سه تن مردانی که تمام زنان رنگین پوست برایشان وختر سیاه بودند.اگر هیچ کشتی خارجی در لنگرگاه نبوده پس ملوانان معمولی نبودند بلکه مردانی از تجارتخانه ها یا کنسولگری ها بودند.مردان سفید مقیم زنگبار که زهره برایشان یک بازیچه زیبا بود. یک زن خراب برای مردان سفید.
    چشمان روری تنگ شد و لبانش که در تمام این مدت زیر دندانهایش گزیده شده بود به لبخندی تبدیل شد که لرزشی ناگهانی به صورت نزار باتی انداخت. این لرزش روری را به هوش آورد.پس باتی را ناگهان رها کرد به طوری که پیرمرد تلو تلو خوران به دیوار خورد روری از کابین بیرون دوید باتی صدای پایش را روی عرشه شنید و نیز فریادش را که دستور نامفهومی داد بعد صدای پایین پریدن عجولانه اش به قایقی که برای رفتن به خشکی به آب انداخته شده بود به گوش رسید.
    رئلوب در حالیکه به صدای سریع پاروها گوش می داد پرسید:کجاباتی با خستگیی گفت :خدا می دونه شاید فقط می خواد تنها باشه.
    ولی این عمر بم عمر بود نه تنهایی که کاپیتان فراست به دنبال آن رفت و درست وقتی داشت از خانه عیسی بن یوسف خارج می شد به او رسید.روری خداحافظی مؤدبانه و مفصل آنها را به طور غیر مرسومی شکست...عمر بن عمر که به خشم داغ ولی زودگذر و فانی مردان خودش عادت داشت فورا متوجه حالت او شد ولی هرگر قبلا مردی را در جنگ خشم سرد و مرگباری ندیده بود و از احساسی که نمی دانست چیست کیج شده بود. ولی به طور غریزی متوجه شد که این بمراتب خطرناکتر از نمایشهای خشم غیر قابل کنترل می باشد.
    کاپیتان فراست به طور مختصر و بدون مقدمه گفت آمده ام از شما لطفی بخواهم.
    نگاه خیره و علاقه مند عمر بن عمر ناگهان سرد شد و زیر لب به طور مبهم تعارف کرد که خانه اش و هر چه در آن دارد متعلق به روری است.
    احتیاجی به خانه یا محتویاتش ندارم صدای کاپیتان فراست کاملا بی احساس و سرد بود :قبلا خواهش کرده بودم که مراقبت نمائید کسی معترض خارجیان مقیم زنگبار نشود می خواهم آن تقاضا را فراموش کنید.
    منظور این اشت که؟...عمر بن عمر برای اولین بار طی چهل سال دستپاچه شده بود.روری عمدا گفت:یعنی لطفی شخصی در حق من می کنید.اگر از دوستان اهل خلیجتان بخواهید که ترس از خدا و شیطان را به دل تمام مردان سفید زنگبار بیاورند.
    عمر بن عمر خود را جمع کرد و مختصرا دندانهایش را با لبخندی گرگ وار نشان داد. چون پشت صدای گرفته و بی احساس و نگاه خیره سنگ مانند او مطلبی را می دید که درک می کرد و با آن همدردی می نمود. میل وحشیانه به انتقام پس با تأکید گفت: قبول است.
    فصل بیست و هفتم
    بادهای موسمی شمال شرق همراه با خود باران موسمی و کشتی های بزرگ را از ساحل آفریقا همانطور که طی دوهزار سال قبل اورده بود یک گرمای سست کننده و دم دار را نیز با خود همراه داشت به طوری که گاهی به نطر هیرو می رسید که به هر چه دست می زند خیس است و احساس می کرد که در عوض هفته ها و ماه ها از آن زنانی که می شد گفت لباسی خشک پوشیده گذشته است.
    حس می کرد ملحفه های تختش لباسهای زیر کتانی اش و چیتهای لباس شل موسیلینش چسبناک و تر است و شبها تا صبح در کفشش پوسته سفیدی از کپک رشد می کرد. کپک به دستکشها و کفشها و جلد کتابها و هر چیزی که از چرم ساخته شده بود حمله می کرد.در حالیکه فلزات زنگ می زد و جوبهای واکس زده شده تیره رنگ می شدند و در محلهای نامعقول و عجیبی قارچ چوانه می زد.اما تنها لوازم بی جان نبودند که در حرارت و رشوبت خراب می شدند چون هیرو از کشف اینکه گرما و رطوبت اثری به همان اندازه مصر بر شخصیت و عادات سفیدپوستان دارد شوکه شده و اینکه خودش تحت هیچ ظرایطی از تعدی موذیانه آن ایمن نیست.
    در حالیکه خورشید روزها در آسمان بی ابر می درخشید و شبها هوا روشن بود و خنک بسیار راحت تر بود که احساس چابکی و انرژی کند و از تنبلی و بی حسی دیگران انتقاد نماید اما روزهای داغ و مرطوب شبهای بی نفس اثر خود را روی او نیز گذاشته بودند و الان تنبلی بومیان همراه با توانایی شان برای یافتن بهانه ای برای به تأخیر انداختن هر مری به فردا یا روز بعد از آن و یا هفته بعد.دیگر به نظر آنقدر قابل سرزنش نبود متوجه شد که خودش تنبل بی حال و بسیار اغماض کننده می شود.
    حتی آن رسم خواب نیمروز که زمانی آن را اتلاف ننگین وقت می دانست.اکنون چنان به آن عادت کرده بود که گاهی نگران می شد که آیا هرگز قادر به شکستن آن خواهد بود؟ گرچه وقتی به آن فکرمی کرد هنوز به نظرش نامعقول می رسید که بتواند سه ساعت از روز را بخوابد بعلاوه اینکه هم زود به رختخواب می رفت و می توانست در کل تا ساعت شش یا هفت صبح به خواب شنگینی فرو رود.
    هنوز کارهای زیادی بود که باید انجام می شد.تجاوز و سوء استفاده از ....وکه هیچ کس به اصلاحش اهمیت نمی داد.زشتی هایی که باید از بین می رفت و موضوع بهداشت که باز آنها را حل نکرده بود و تنها کمی آن را بهبود بخشیده بود.برده داری هنوز رواج داشت و علی رغم اعتراضات مکرر سرهنگ ادوارد به سلطان همچنان زنان و مردان بچه ها را آزادانه سوار کشتی کرده و به جزیره آورده و بازار برده زنگبار می فروختند.
    ناتانیل هولیس کفت: برای دو هزار سال یا بیشتر است که این کار رواج دارد و اگر برای از بین بردن آن به بیست یا پنجاه و با حتی صد سال دیگر نیاز باشد اصلا تعجب آور نیست رسوم و سنتها در اینجا ریشه های عمیقی دارند.
    هیرو با دلتنگی جواب داد فکر می کنم همینطور باشد و به فریده پول بیشتری داد تا به بوفابه بافبان بدهد تا برده خریده و آزاد نماید: به او بگو تنها کسانی که دیگران نمی خرند را بگیرد تا از سرنوشتفرستاده شدن توسط کشتی ها به خارج از جزیره نجات یابند.
    فریده به او اطمینان می داد آنهابرای مهربانی فوق العاده تان شما را دعا می کنند. و همه پولها را در جیب گذاشت و با خود اندیشید که این بار می تواند با اطمینان نصف مبلغ را برای خود نگاه دارد .چون وجه دریافنی حتی از همیشه بیشتر بود. چقدر بی بی احمق بود و چقدر حیف که بزودی با ارباب باپو عروسی می کرد و زنگبار را ترک می نمود...
    هنوز تا عروسی زمان زیادی مانده بود. تاریخ عروسی را برای اخر ماه مه گذاشته بودند.که ماسیکا یعنی بارانهای طولانی تمام می شد و پنج ماه آفتابی و شبهای مطبوع در پیش رو داشتند کلیتون ترجیح می داد ازدواج زودنر انجام گیرد.اما هیرو قبول نکرد.چون گرما و رطوبتی که همراه با باد موسمی شمال آمده بود او را از مسافرت به چنین ارتباط و شخصی چون ازدواج بیزا کرده بود آن هم در زمانی که زندگی عادی به اندازه کافی در این آب و هوا دشوار بود.
    زن عمویش به طور فیر منتظره ای از این تصمیم حمایت کرد.البته برای دلیلی کاملا متفاوت دوره خدمت ناتاتیل هولیس که تاکنون یک سال هم تمدید شده بود در اواسط تابستان به پایان می رسید و بعد همگی می توانستند به آمریکا بازگشته و در ماه سپتامبر در خانه باشند.درست قبل از اینکه امکان پردرسر شدن مسافرت به دلیل ورود قریب الوقوع یک نوزاد پیش بیاید .ابی محرمانه به میلیست کیلی همسر دکتر کیلی گفت: بالاخره یک نفر باید به چنین مسایلی فکر کند.اگر نظرش را اعمال می کرد و تصمیم می گرفتند د سال نو ازدواج نمایند هیچ معلوم نبود که هیروی عزیز مرا در طی مسافرت مادر بزرگ نکند در حالیکه اگر اواخر ماه مه یا اولین هفته ماه ژوئن ازدواج را تا آنجا که می تواند عقب بیندازد تا با دهنی روشن تر در موردش فکر کند و اینکه خودش را از بی حالی جسمی و ذهنی غیر طبیعی حاکم بر وجودش که مطمئنا در این هوای مرطوب و ساعتهای طولانی تنبلی بود خلاص کند در حال حاضر نمی توانستدر هیچمورد تصمیمی بگیرد که به خودی خود تعجب اور بود چون همیشه به خودش مغرور بود که خواسته هایش را میشناسد.
    او داشت به این نتیجه می رسید که شاید برای قضاوت درباره مردم یک کشور اب و هوای آن کشور هم باید مورد بررسی قرار گیرد چون مطمئنا بر انها بی تاثیر نبود چرا که پس از زمان بسیار کوتاهی برخودش هم اثر گذارده بود.بر کریسی هم همینطور چون آشکارا پژمرده شده بود .گرچه هیرو کاملا مطمئن نبود که فقط رطوبت مسئول گونه های رنگ پریده و رفتار بی حالانه دختر عمویش باشد.اما اکثر زنان اروپایی به همان اندازه رنگ پریده شده بودند و حتی رنگ و روی بی عیب خودش هم داشت از حرارت و باران مداوم و عدم فعالیت اجباری صدمه می دید.
    این روزها بندرت ترزا را می دید اما اولیویا یک ملاقات کننده همیشگی بود و این او بود که برایشان خبر آورد که شاهزاده خانم کوچک سلمه در تاریکی شب ویلهم رونت جوان را ملاقات می کند و اینکه عاشق هم شده اند.
    اولیویا با شعف زیاد نفسی کشید و گفت: ایا شاعرانه نیست؟ چقدر برایش متاسف بودیم موجود کوچولی بیچاره چون البته دیگر هیچ یک از افراد خانواده سلطنتی با او حرف نمی زنند حتی شعله هم با او دعوا کرده چون سلمه گفته بوده است که فکر می کند بعد از مصایبی که به خاطر برغش متحمل شدند در اصل اشتباه کرده بودند و اما هر شب به پشت بام بیت الثانی ی رود و اقای روثت هم به پشت بام خودش می رود و از آنجا با هم صحبت می کنند چون پشت بامها خیلی به هم نزدیک هستند ویلهم به او آلمانی یاد می دهد و عاشق هم شده اند و قصد دارند ازدواج کنند فکر نمی کنید که فوق العاده است؟
    کریسی در جالیکه اشک می ریخت گفت : اوه بله.
    هیرو با پریشانی گفت: اوه نه چطور می تواند با سلمه ازدواج کند؟ هرگز به آنها اجازه داده نخواهد شد .باید این را بداند.
    -خب او می داند سلمه هم می داند و همین او را بشیار ناراحت رده است. آنها ترتیبی داده اند که گاهی همدیگر را ملاقات نمایند.در منزل ما می دانید.اما هیوبرت گفت: بسیار خطرناک است و او اصلا چنین کار حطرناکی را دوست ندارد .چون اگر فاش شود ک هآنها همدیگر را می بینند .احتمالا هر دو را...خب البته خیال نمی کنم که آنها را بکشند ولی هیرو گفت: دقیقا منظورم همین است تو حق نداری تشویقشان کنی اولیویا...
    اوه ولی من مطمئن هستم که می شود کاری کرد عشق همیشه راه خود را پیدا می کند اولیویا با جنان اطمینان براحساسی صحبت می کرد که البته زیاد هم به خطا نبود چون در واقع یک هفته بعد راهی پیدا شد.
    یک کشتی بریتانیایی به لنگرگاه امد و سلمه که با مستخدمانش به کار دریا رفته بود.به کمک ملوانان بریتانیایی همراه با یک مستخدمه عصبی و ترسیده به درون کشتی انتقال یافت(یکی از ملوانان برای همسرش نوشت خدایا چقدر جیغ زد!و چند دقیقه بعد کشتی به سمت عدن یعنی محلی که سلمه قرار بود عاشقش را در ان ملاقات کرده و ازدواج نماید به جرکت در آمد.
    شهر خبر را چندان با ارامش پذیرا نشد.احساسات ضد اروپایی چنان شدت گرفت که دیده شدن یک سفید پوست در خیابانها بی خطر نبود گروهی خشمگین از اعراب کنسولگری المان را محاصره کرده و ناسزا می گفتندو خواهان انتقام بودند. در حالیکه اروپائیان ترسیده محتاطانه در منازل خود پشت درهای قفل شده و کرکره های کشیده شده مانده بودند اما گرچه اکثریت رعایای سلطان رفتارفعلی سیده سلمه را ننگ سنگینتری از حمایتش از برغش می دانستند ولی خود مجید نتوانست چیزی برای محکوم کردن خواهرش در قلب خود بیابد.
    اولیویا خبر اورد که :بعد از همه اینها باید محبت زیادی در وجودش داشته باشد . که مطلبی است که هرگر به ان فکر نکرده بودم.خبر دارم که مشاورانش خواسته بودند سلمه را بر سر مسئله برغش مجازات کنند ولی او جاضر نشد اما هیوبرت گفت که از نقطه نظر اعراب این واقعه خیلی خیلی بدتر است و اینکه بطرز وحشتناکی شوکه شده اند. اما ظاهرا مجید عملا به ویلهلم کمک کرده است که با امنیت جزیره را ترک نماید و او را به عدن فرستاده که به خواهرش ملحق شود .قرار شده جهزیه وکلی جواهر وسایر وسایلش را هم به المان بفرستد. که البته می توانست چنین نکند هیوبرت گفت که تمام فامیل دارند دیوانه می شوند.
    کریسی زمزمه کردک شاید ما هم در مورد او اشتباه می کردیم .در جالیکه اشک چشمانش را پاک ادامه داد: حتما اشتباه می کردیم.اگر او می تواند اینقدر شریف و بخشنده باشد.
    بله واقعا اولیویا بگرمی تصدیق کرد : چقدر برای ان طفل کوچک سلمه خوشجالم!حتما برایش کثل افسانه پریان می ماند....چقدر عاشق همدیگر هستند و فقط فکر کن چقدر برایش فوق العاده خواهد بود.زندگی در منزای مدرن و اروپایی و راحت در کشوری و مادرش به نشانه موافقت سر تکان دادند ولی هیرو اندیشید که شاید انها در اشتباه هستند و نگران شد که ایا المان می تواند واقعا آنقدر به نظر شاهزاده خانم عرب کوچک که پدرش سید سعید بن سلطان و شیر عمان بوده فوق العاده بیاید؟
    آیا هوای سرد عرب خانه های خاکستری رنگ آجری و گچی لامپهای گازی خیابانهای آسفالت شده و لباسهای بی زرق و برق غربی می تواند چندان جذابیتی برای دختری که در قصری در مشرق زمین به دنیا امده و بزرگ شده که پنجره هایش به باغهای پرعطر و سرسبز و دریای پهناور پر از جزایر مرجانی و بادبانهای سفید کشتی ها باز می شد داشته باشد؟به دلایلی هیرو آن گونه فکر نمی کرد وبرای اولین بار به دهنش رسید که جنبه هایی از شهرها و تمدن غربی وجود دارد که در چشمان یک شرقی به همان زشتی و خشونت بازی و ترسنای خواهند بود که زنگبار به نظر او آمده بود. او خودش شدیدا از بسیاری جنبه های جزیره شوکه شده بود اما سلمه در مورد تزاعهای خیابانهای پست شهر که بخشی چذیرفته شده از هر شهر اروپایی و امریکایی هستند.مجلات کثیف و خانه های شلوغ کافه های ارزان و کداخانه ها چه فکری خواهد کرد؟ آیا بردگان سیاه خوب تغذیه شده اعراب زنگبار از بچه های خشکیده سفیدان آزادی که در کارخانجات و معادن کار می کردند بدتر بودند؟ آیا سلمه فکر می کند که بازار کثیف و پر از مه وسیاه از دود یک شهر صنعتی به بازارهای رنگارنگ و داغ و پر جنبش سرزمین خودش ترجیح دارد؟
    هرگر قبل به فکر هیرو نرسیده بود که شاید امکان مقایسه ای بین زندگی شرق و غرب وجود داشته باشد که چندان به نفع عرب نباشد.اما اکنون داشت در موردش با نقطه نظر دختری که در زنگبار متولد شده و کشور دیگی را نمی شناسد فکر می کرد دختری که به زودی لباسهای ابریشمی روشن .و جواهرات زیبایش را با لباسهای موقر از پارچه های پشمی تیره رنگ و سنگینی تغییز می داد و در بندر صنعتی هامبورگ پا به خشکی می گذاشت جایی که اسکله پر از کشتی های تجارتی است و آسموان از دود کشهای کارخانجات سنگین است.محلی که فقر مستی و جرم به اندازه لامپهای گازی اپرا و عمارتهای ثروتمندان وجود دارد.
    سلمة بیچاره. هیرو بنرمی گفتک امیدوارم دلش خیلی برای کشورش تنگ نشود و اینکه شوهرش با او خوب باشد و تمام انچه که به خاطر او ترک کرده است را برایش جبران نماید.
    ترک کرده؟اولیویا با تعجب بیان کرد ک نمیتوانم ببینم که او چیزی را ترک کرده باشدو فکر می کنم با فرار با آن آلمانی جوان نازنین خیلی سود برده باشد.مطمئنا در المان به سلمه هیاهوی زیادی را خواهد افتاد چرا که یک شاهزاده خانم بسیار خوشبخت خواهد بود . خیلی خوشحال از اینکه از این جزیره کوچک نفرت انگیز داغ بی ارزش فرار کرده است من خودم دارم کم کم برای ترک اینجا روز شماری می کنم.گرچه زمانی فکر می کرم بسیار جذاب و رمانتیک است البته منظورم غیر از کشفی هایش است و بویش ولی ادم نمی تواند به این مردم اعتماد کند تمام این دزدان و این آشوبها همه چیز اعتراف می کنم که از ترک اینجا خوشحالخواهم بود.
    زن عمو ابی با لحنی تسکین دهنده گفت ولی همه چیز دیگر تمام شده دیگر اوضاع ارام شده است.
    اولیویا با دهن کجی گفت :تازمانی که دزدان دریای نرسند.
    اوه خدای من زن عمو ابی نفس عمیقی کشید وزنگ رنگ از صورتش پرید و شانه های گوشتالویش از هراس می لرزیدند کاملا ان بدکردارها را فراموش کرده بودم!بله خیال می کنم بزودی اینجا خواهند بود اما شاید امسال هم بیایند در هر سورت انها هرگر به ما صدمه ای نمی زنند می زنند؟ گرچه البته با مردم بیچاره شهر رفتار بسیار بدی دارند اما سال اولی که اینجا بودیم سلطان به انها مقدار زیادی پول داد که بروند و گرچه عده زیادی از مردم معتقدند که نباید این کار را می کرد.شخصا فکر می کنم بسیار عاقلانه بود.
    اولیویا امیدوارانه گفت:شاید دوباره آنها را بخرد گرچه قبلا فکر می کردم به خاطر ترسو بودنش بوده است ولی حالا ...خب بعد از همه آن جنجالها برسر سلمهو قبل از آن برغش و لینکه نتوانی برای دو روز کامل به خاطر حملات ضداروپایی از خانه خارج شوی کم کم حس می کنم که اگر صلح را بشود با پول خرید پس این همان چیزی است که هیوبرت از آن با اصطلاح معامله خوب یاد می کند یاد می کند یا اینکه این نشانه ترس من است؟
    اصلا عزیزم ابی بگرمی ادامه داد:مطمئن هستم که هر زن عاقلی با تو همعقیده است و ماباید امیدوار باشیم که اعلیحضرت دوباره به این موجودات خطرناک پولی بپردازد که بروند البته اگر بیایند.
    هیرو با لرزش مختصری از تشویق فکرکرد که اصلا مورد اگر در اینجا صدق نمی کند خبر اینکه آنها در راه هستند باید تاکنون به جزیره رسیده باشد.چون درست همان روز صبح بود که او و کلیتون که از یک توقف کوتاه در بارندگی استفتده کرده و برای سواری بیرون رفته بودند با گروههای نگران مردم مواجه شدند که در حال ترک شهر بودند .بچه ها و برده های با ارزشتر همسران و صیغه های بازرگانان معتبر و اعراب ثروتمند زنگبار که در راه خود به سوی مخفیگاههایی در داخل جزیره بودند جایی که تا زمان ترک مهاجمان در ان باقی می ماندند.
    هیرو فرار ترسیده آنها را با اهانت و استهزاء تماشا کرده بود جون علی رغم تمام آنچه از دزدان دریایی و روشهای آنها نیده بود هنوز به نظرش کاملا نا معقول می آمد که سلطان و رعایایش اینقدر نسبت به این کیفر سالانه تسلیم باشد.درست مثل گرما یا بارانهای موسمی که یکی از حوادث غیر قابل اجتناب طبیعت است و هیچ کی قادر به جلوگیری از آن نیست.بالاخره قرن نوزدهم بود . زمان برای متوقف شدن برخی تشکلهای قرون وسطایی مثل دزدی دریایی مناسب بود !تنها به کمی ثبات عزم و استحکام نیاز داشت .اما هیچ نشانه ای از هیچ یک از این کیفیتها در گروههای عجول و نگران مردم که در جست
    جوی امنیت عازم بخشهای عازم بخشهای داخلی جزیره بودند دیده نمی شد و آشکار بود که قصد ندارند در مقابل مهاجمان بایستند.
    ابی داشت می گفتک....و اما در مرد هرگونه احساسات بد بیشتری نسبت به کنسولگری سرهنگ ادوادر همین دیروز اطمینان داد که دیگر هیچ خطری از اقدامات صد سفید وجود ندارد و اینکه همه کاملا ازادانه می توانیم برای گردش بیرون برویم .اصلا همین امروز صبح کلی هیروی عزیز را برای سواری بیرون برد که اگه کوچکترین نشانه ای از خطر وجود داشتهرگر چنین نمی کرد .اقای هولیس همیشه می گوید که این مردم واقعا مثل بچه ها هستند زود هیجان زده و برانگیخته می شوندو بعد همه اش از بین رفته و کلا ان را فراموش می کنند و دوباره شاد وسر حال می گردند درست مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.و البته او حق دارد به روشی می شود ای را دید.
    ظاهرا ابی از این بیانیه حکیمانه آرامش یافت. ولی هیرو نمی توانست هیچ اثری از بچگی در صورتهای سخت و عقابی شکل اعراب دریانوردی که همان روز صبح در خیابانها دیده بود.به یاد آورد یا از آن بابت در صورت کسبه ترسیده و نگران سومالیایی ها سپاهان و اعرابی که او وکلی در جاده های خراب پشت شهر از کنارشان رد شده بودند.اما دزدان دریای تاکنون هرگر متعرض هیچ یک از اعضای گروه کوچک سفید پوستان زنگبار نشده بودند پس دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت.
    یکی دوماه پیش هرگز چنین فکری به سر هیرو نمی زد و یا اگر هم می زد فورا با خشم به دلیل خودخواهانه بودن و سنگدلانگی اش کنار گذاشته می شد.اما همان بی عاطفگی که دلیلش را آب و هوا می دانست.ظاهرا مودیانه در کار بود که مخفیانه توانایی اش را برای خشم از بین ببرد چون با حسی غریب از تعجب متوجه شد که چندان نمی تواند رعایای سلطان که باید آنقدر عقل می داشتند که در مقابل حمله دزدان تسلیم نشومد احساس نگرانی کند اوبیشتر نگران سرنوشت دختر کوچک کاپیتان فراست عامره بود گرچه در مورد اینکه چرا برای ان موجود کوچک خودش را به زحمت می انداخت نمی توانست توضیحی به خود بدهد.
    فریده برایش داستانی تحریف شده در مورد مرگ ناگهانی و توأم با شک و تردید مادر بچه آورده بود و نیز هیرو می دانست که ویراگو در بندر نبود. موضوع هیچ ربطی به او نداشته باشد اما به گونه ای نمی توانست فکر بچه تنها را از ذهن خود خارج کند آن هم با مرگ مادر و غیبت پدرش و این که کسی جز خدمتکاران برای مراقبت از او نبودند.موقعیت به نظرش یک تراژدی بود و گرچه می دانست اگر کلی بفهمد هرگز اجازه چنین کاری را به او نخواهد داد. یک ملاقات دیگر از خانه دولفینها انجام داد.
    وجدانش کمی او را ناراحت کرد چون دوست نداشت چیزی را از کلی مخفی کند اما حداقل خود را راضی کرد که بچه بخوبی تحت مراقبت قرار دارد .گرچه عامره حضورش را با خوشحالی استقبال کرد ولی او دیگر ملاقاتش را تکرار ننمود چون مستخدمان به طرز قابل ملاحظه ای وقتی در مورد مرگ مادر بچه مورد سؤال قرار گرفتند. ادعا نمودند که حرفش را نمی فهمند. هیرو امیدوار بود که این به معنی مردن زهره از یک مرض مسری نباشد چون اگر چنین بود عامره باید فورا جابجا می شد و خودش هم شاید با حمل مرض مسری سلامتی همه را در منزل عمویش به خطر می انداخت .اما فریده اطمینان داد که یک حادثه بوده است.هیرو فکر کرد که به هر جال یک نفر باید مسئولیت بچه را به عهده بگیرد بسیار بود که ....
    هیرو تو که گوش نمی کنی اولیویا با خنده ادامه داد داریم در مورد لباس عروسی ات بحت می کنیم.
    متاسفم هیرو با یک تکان بیدار شد و دید که دزدان دریایی به دلیل موضوع جالبتر مد منار گذاشته شده اند.صی بیست دقیقه بعدی تمام تلاش خود را کرد که به سوالات مربوط به خوشه مروارید لباس و آستیهای هرمی شکل آن توجه مناسبی نشان دهد اما گناهکارانه احساس کرد که مسایل مربوط به برش و مدل لباس عروسی اش و اینکه چه رنگهایی برای کریسی و اولیویا به عنوان ساقدوش مناسبتر است بیشتر مورد توجه دیگران است تا خودش بخصوص که می دانست قاعتا خودش باید درگیر این مسایل باشد این اصل که چیزی جز یک بی تفاوتی مبهم حس نمی کرد و اینکه اصلا اهمیتی نداشت که لباس از ابریشم باشد یا از موسلین یا اینکه تور بیندازد یا کلاه به سر بگذارد.موجب شد که با عجله به خود اطمینان دهد که به معنی این نیست که نمی خواهد همسر کلی شود چون البته که می خواست اما فرصت زیادی داشت روزها هفته ها ماهها از بارانهای طولانی و هوای داغ باقی مانده بود تا او به روز عروسی اش برسد و هنوز مجبور نبود زیاد در مورد آن فکر کند. فعلا کافی بود که بنشیند و استراجت کند و از دلبسنگی کلیتون لذت ببرد و گرما را تحمل نماید.
    گاهی انجام کار آخری مشکل بود اما در مورد کلی به این نتیجه رسید که نمی توانسته اتنخاب بهتری در مورد شوهر داشته باشد.چون گرچه به طرز پایداری جذاب و مراقب بود ولی از اینکه ز نامردی شان سوءاستفاده نکرده و خود را مستحق بعضی نمایشهای مسخره برای ابراز محبت نمی دانست هیرو را آسوده خاطر کرده بود زیرا هیرو نمی توانست تحمل کند که به عنوان یک حق توسر کلیتون تصاحب شود.اگر اصلا حقی وجود داشته باشد.او همیشه به طرز غریزی از چنین اعمالی می لرزید و یافتن اینکه شوهر آینده اش سلیقه اوست ویکی از آن آقایان عاشق پیشه ای که بندرت در لابلای صفحات کتابهای داستان به آن برخورد کرده بود که همسرشان را برای ابد به سینه های مردانه خود فشرد و با حرفهای آتشین آنها را خفه می کردند نیست اطمینان بخش بود.
    هیرو خوشحال بود که هم خودش و هم کلیتون ادمهای منطقی و عاقلی بودند که هرکاری را سروقت خودش انجام می دادند نه مثل کریسی کوچک بیچاره که تصویری غم انگیز از بی خردی تقدم دادن احساسات بر عقل را ارائه داده بود...کریسی آشکارا آنقدر احمق بود که بدون مکث برای تفکر عاشق دانیل لاریمور شده بود و مطمئنا بمحض خاموش شدن اولین جرقه عشقش کشف خواهد کرد که افسر نیروی دریایی بریتانیا به تنها وجه مشترکی با او ندارد.بلکه نخواهد توانست به او چیزی جز یک زندگی بی سامان و ناراحت پر از فراق ومنازل موقتی در بنادر خارجی تقدیم کند. هیرو و صادقانه برای دختر عمودی جوانش متأسف بود.ولی با نگاه کردن به او نتوانست فکر نکند که چقدر خوب شد که عشقشان پیشرفت نکرد و اینکه بسیار بهتر هم خواهد شد اگر دافودیل تا بعد از هولیسها به زنگبار باز نگردد!
    هیرو نمی دانست که کمتر از بیست و چهار ساعت بعد حاضر است هرچه دارد بدهد که دافودیل را لنگر انداخته در لنگرگاه و دان لاریمور و ملوانانش را در حال رژه رفتن در شهر ببیند.چون با فرا رسیدن سحر کشتی های دزدان وارد شدند کشتی های دماغه بلند تیره رنگی که با نوع مشابه خود که هفت قرن از میلاد مسیح سواحل آفریقا را برای تجارت بده و عاج و طلا در می نور می دیدند تفاوت داشتند.
    آنها ناگهان بر سر جزیره فرود آمدند بادبانهایشان چون ماه نو خمیده و خدمه وحشی شان طبل می زدند و پرچم سبز رنگی را به اهتراز در آورده بودند کشتی ها که در زیر وزش باد تاب می خوردند درست مثل گروه بزرگی از لاشخوران درنده و شکاری بیرحم و گرسنه لنگرگاه را با تیرهای دکلهایشان و خیابانها را با مردانی با بینی عقابی که لاف می زدند و شمشیرهای آخته و خنجرهای تیزی در چینهای لباسهای گشادشان مخفی نموده بودند پر کردند.
    ناتاتیل هولیس در حالیکه حرفهای روز پیش همسرش را تکرار می کرد گفت به ما صدمه ای نمی زنند انقدر عقل دارند که متعرض هیچ سفید پوستی نشوند ...اما این بار ظاهرا اشتباه می کرد چون آنها عقل نداشتند.
    دو روز بعد که سرهنگ ادوارد سری به کنسولگری آمریکا زده بود خشمگین گفت:اصلا نمی فهمم این بی سابقه است جسورانه است دوتن از مستخدمانم زخمی شده اند.به چندین اروپایی در روز روشن در خیابانها حمله شده است نمی فهمم چه بر سرشان زده است فکر می کنم به ضلاح همه ماست.تا زمانی که موقعیت تحت کنترل قرار نگرفته در منازل بمانیم شدیدا به اعلیحضرت اعتراض کردم و تقاضای یک کار بلوچ برای حمایت از کنسوکگری ام را نمودم پیشنهاد می کنم بشما هم همین کار رو بکنید.
    اقای هولیس محکم گفت من چنین کاری نخواهم کرد.به دنبال دردسر رفتن مرام من نیست با عرض معذرت باید بگویم هستم که وجود یک نگهبان دم در به این معنی خواهد بود که من از حمله آنها می ترسم که نمی ترسم آنها با ما جنگی ندارند و قصد ندارم این ایده را به آنها القا کنم که دارند.
    صورت چرم مانند سرهنگ ادوارد از غیظ سرخ شد چون این را عبارتی موذیانه ولی ضربه ای به شجاعتش برداشت کرد ولی با تلاش خود را کنترل نمود وبسردی گفت که شخصا همیشه به این ضرب المثل قدیمی که می گوید احتیاط مهمترین بخش شجاعت است اعتقاد داشته و با آشفتگی قابل ملاحظه ای آنجا را ترک نمود و به کنسولگری خود بازگشت.
    سرهنگ همیشه به ورود سالانه این جماعت دزد از اعراب شمال به عنوان مرضی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    435-438
    نامطبوع، که عود می کند، می نگریست و ورود آنان را درست مثل طاعون برای رعایای سلطان، کشنده می دانست و گرچه تاکنون از آن نترسیده بود، آن را به عنوان شرارتی که تنها گذشت زمان و پیشرفت تمدن می توانست درمان کند. پذیرفته بود اما اکنون متأسف بود که چرا تقاضا نکرده که دافودیل یا یکی دیگر از کشتی های نیروی دریایی در آن حوالی بماند، چون امسال تفاوت شومی در رفتار این ملوانان آدمکش که از تاریکی ها و با کشتی های کهنه سربرآورده و به خیابانها و کوچه های شهر هجوم آورده بودند، دیده می شد.
    آنها همیشه بی شمار و گستاخ بودند، ولی امسال هم تعدادشان و هم گستاخی شان از حد معمول بیشتر شده بود و در مقایسه با سالهای قبل، رفتارشان نسبت به اروپائیان حاکی از خصومتی آشکار بود. سرهنگ ادواردز اصلا از آن خوشش نمی آمد یا اصلا آن را نمی فهمید، چون ظاهرا مطلبی در پشت آن قرار داشت تکبر و شرارت محض، تنها به خاطر عشق به آزار رسانیدن نبود، بلکه دلیل دیگری داشت.
    حوالی غروب همانروز بود که هیکلی آشنا در دریای پهناور، نظرش را به خود جلب کرد و دانست که وبراکو بازگشته است و نگران شد که چرا؟ اموری فراست همیشه مراقبت می کرد که طی زمان غارت سالانه، در جزیره نباشد و البته شایعاتی وجود اشت مبنی بر اینکه برای حمایت منزل و مستخدمانش، به دزدان پول می دهد، سرهنگ ادواردز بازگشتش را بسیار عجیب دانست، اما شاید او هم از تفاوت رفتار این جماعت مهاجم آگاه شده و ترسیده بود که شاید در این مورد حتی درهای قفل شده و پنجره های محصور هم، برای حمایت اموالش کافی نباشد و یا شاید مرگ کنیزش (اسمش چه بود؟ زهره؟ زهره؟) او را باز گردانده، چون ظاهرا بچه ای وجود داشت و منطقی بود که حتی آدم مرتد و شریری چون روزی فراست هم احساسات پدرانه ای برای فرزندش داشته باشد.
    سرهنگ ادواردز از مرگ آن زن توسط جاسوسش فیروز علی، که کارش دریافت تمام شایعات شهر بود، باخبر شده بود. فیروز داستانی نا معقول هم اضافه کرده بود مبنی بر اینکه توسط یک اروپایی دزدیده شده و بعد خودش را کشته است، اما این دیگر واقعا یکی دیگر از شایعات بازاری بود که به دلیل احساسات ضد اروپایی شهر پس از فرار عاشقانۀ سلمه با روئت جوان ساخته شده بود؛ داستانی فرعی که اکنون با فکر در مورد آن، شاید در خصومت کنونی دزدان دریایی بی تأثیر نباشد.
    سرهنگ صبح روز بعد ملاقاتی دیگر از قصر به عمل آورد و اصلا از تجربه اش لذت نبرد. یک بار حتی عملا به نظر رسید که اسکورت دوازده نفرۀ بلوچی اش نمی توانند او را از آزار گروهی که با شمشیرهای آخته و تفنگهای فتیله ای قدیمی به روش تهدید آمیزی به او ناسزا می گفتند، حمایت نمایند سلطان هم رفتار عجیبی داشت، چون برای اولین بار ظاهرا نسبت به وضعیت خطرناکی که پیش آمده بود بی علاقه بود و هیچ اثری از آشفتگی های سالهای قبل نشان نمی داد و در واقع آمادگی پرداخت رشوه به مهاجمان را هم، برای متوقف کردن غارتها و ترک جزیره نداشت.
    سلطان، با نشاط، گفت: "تقدیر است، کاری نمی توانم بکنم، اما همانطور که گفته شده، هیچ کس نخواهد توانست به شرارت خود بخندد، این سگ زادگان، مطمئنا جزای گناهانشان را می بینند و به جهنم واصل می شوند، ما باید خودمان را با این فکر قانع کنیم" اما این بی تفاوتی پر نشاط و احساس خطر نکردن، سرهنگ را حتی بیشتر از رفتار مهاجمان گیج کرد. او به کنسولگری بازگشت، در حالیکه حس می کرد سرنخ مهمی را در جایی از دست داده است، یک سرنخ آشکار که اگر هوشیار تر بود و بیشتر با احساسات شهر در تماس می بود، نمی بایست از نظرش مخفی می ماند، شاید دیگر داشت برای این کار پیر می شد، بیش از اندازه خسته و از کار افتاده و دلسرد شده بود. شاید زمانش رسیده بود که بازنشسته شود و مردی جوانتر و خوش بنیه تر جایش را بگیرد.
    در حالیکه از کنار جماعت غرغرو، که با حالتهای خصمانۀ خود، خیابانهای باریک را پر کرده بودند می گذشت، چشمش به کاپیتان ویراکو افتاد که مشغول صحبت با یک عرب بدقیافه بود، که جبۀ سیاه و گشادش به طرزی با شکوه با نخهای زرد طلایی، گلدوزی شده بود. یکی از افراد گارد بلوچی اش به او اطلاع داد که نامش شیخ عمر بن عمر و به گونه ای یکی از شرکای دزدان دریایی شمال می باشد.
    مشخص بود که کاپیتان فراست علی رغم موهای بلوند و لباس اروپایی که پوشیده بود، نه تنها مورد رفتار خصومت آمیز ضد اروپایی قرار نداشت، بلکه با او مثل عضوی از خودشان رفتار می شد. سرهنگ ادواردز، با تنفر، فکر کرد که همه سر و ته از یک کرباس هستند و هر چه باشد بین یک انگلیسی برده فروش مرتد و دزدان دریایی عرب، فرقی وجود نداشت. شخصا خودش دزدان دریایی را ترجیح می داد. اما اواخر آن روز عصر به دنبال اموری فراست فرستاد، چون دو تن از کارمندان اروپایی شرکتهای تجاری و یک منشی جوان کنسولگری فرانسه، توسط مهاجمان بشدت زخمی شده بودند و به منازل سه تن از بازرگانان ثروتمند و صاحب نفوذ زنگبار، که دو تن آنها وصلیت بریتانیایی هندی داشتند، حمله شده و اموال باارزش مخفی آنها غارت شده بود و فیروز هم شایعۀ عجیب و ناراحت کنندۀ دیگری را، که در بازار شنیده بود، به اطلاعش رساند. گرچه دوست نداشت ارتباطی از هر نوع با فراست داشته باشد و سرهنگ ادواردز هم اصلا شک داشت که فراست حاضر به صحبت با او شود ولی حکم احضاری برای او فرستاد. سرهنگ فکر می کرد که حکم احضارش رد خواهد شد و آماده بود که اگر لازم شد یک دسته از بلوچیان را بفرستد که او را به زور بیاورند و یا اگر آن هم مؤثر نباشد. خودش به خانۀ دولفینها برود اما در عمل هیچ یک از اینها لازم نشد، چون یک ساعت بعد از ارسال احضاریه، کاپیتان اموری فراست، به همراهی یک انگلیسی کوچک اندام و چروکیده و یک عرب بلند قامت صورت باریک، به کنسولگری بریتانیا آمد.
    ابتدا سرهنگ ادواردز تصور کرد کاپیتان فراست مست است، چون شدیدا بوی مشروب می داد و هنگام راه رفتن تلو تلو می خورد، اما مشخص شد که کاملا بر قوای ذهنی خود تمرکز دارد و گستاخانه گفت که باعث افتخار است که دعوتی جدی برای ملاقات فرد برجسته ای از مقامات رسمی، چون کنسول بریتانیا را دریافت نموده است.
    سرهنگ با سردی گفت: "اصلا چنین قصدی در کار نبود."
    _ نه؟ ناامید شدم، گرچه فکر کردم نمی تواند یک ملاقات اجتماعی محض باشد، پس چه می خواهید؟
    _ شنیده ام ... که در میان کاپیتانهای کشتی هایی که در لنگرگاه لنگر انداخته اند، دوستانی ... یا بهتر است بگویم متحدیی داری، فردی به نام شیخ عمر بن عمر.
    _ بله او را می شناسم.
    _ بله امروز صبح، که در شهر مشغول صحبت با او بودی، متوجه شدم، اگر خودم ندیده بودم شاید گزارشی که امروز عصر به من داده شد را باور نمی کردم، گزارشی که می گفت تو، به دلایل خاص خودت که نمی دانم، ولی می توانم حدس بزنم، با این مرد پیمانی بسته ای و خشونت بی سابقه ای که از زمان ورود کشتی ها روی داده است را تشویق می کنی، اگر حقیقت دارد، باید از تو بخواهم که از قدرتت استفاده کرده و آن را قبل از اینکه صدمات بیشتری بزند و موقعیت از کنترل خارج شود، متوقف نمایی.
    _ و اگر نکنم؟
    _ پس واقعیت دارد، نمی خواستم باور کنم... امیدوار بودم..
    _ راستی؟ می شود بپرسم چرا؟
    _ چون تبدیل به هر چیزی که شده باشی، هنوز یک انگلیسی هستی و دیگر آنکه چون پدرم از دوستان پدرت بود.
    کنسول تغییر را در صورت کاپیتان فراست دید و متوجه شد که اشتباه کرده و کلمات و وقتش را هدر داده است.
    روزی خندید، خنده ای که با تمام خوشی اش حاوی تلخی و تمسخری بود که سرهنگ هرگز قبلا مشابه آن را نشنیده بود.
    روزی، با استهزاء، گفت: "نقشه هایشان را برهم زن، حیله های پستشان را خنثی کن، ما به تو امید بسته ایم... خداوند ما را نجات دهد!" این آقای عزیز، اگر به هر طریقی نشانه ای از پدر مرحوم من هم باشد، طرز فکر من از کشور شماست، پس بگذارید توسل به احساسات را کنار بگذاریم من که هیچ احساسی ندارم."
    _ چرا این کار را می کنی؟
    _ مثل اینکه گفتید می توانید حدس بزنید.
    _ می توانم برای درصدی از سود و سهمی از غارت دلیل دیگری نمی تواند وجود داشته باشد مگر ..." مکثی کرد و اخمی بر صورتش نشست، بعد به آرامی افزود، " مگر انتقام، که آن را نمی توانم باور کنم."
    روزی، بنرمی، گفت: " انتقام برای چه؟"
    " فیروز می گفت..." سرهنگ جمله اش را تمام نکرد، چون به فکرش رسید که اگر آن شایعۀ بازاری، که فیروز برایش آورده بود، واقعیت داشته باشد، پس بهتر است که محتاط باشد. احتمالا فراست به آن زن، زهره، علاقمند بوده و اگر چنین بوده است، پس می توان برایش متأسف بود... تقریبا یک ربع قرن پیش، دختری به نام "لوسی فرابیشر" تنها ده روز قبل از ازدواجش با جرج ادوارد جوان، از تب حصبه فوت کرد و او هرگز شوکی که در اثر مرگ لوسی به او وارد شده بود را فراموش نکرد و گرچه البته نمی بایست او را با یک صیغۀ عرب مقایسه می کرد، ولی خاطرۀ آن زجر، موجب شد که محتاطانه از نام ذکر معشوقۀ مردۀ کاپیتان فراست اجتناب کند و در عوض گفت: "فکر نمی کنم موضوعی برای بحث ما


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 439-442


    باشد ولي حتي اگر تو دليلي براي خشم داشته باشي بايد مطمئنا" تنها بر سر يك نفر فرود بيايد و اينكه عواقبي را بر سر افرادي ديگر تحمل كني نه تنها غير عادلانه بلكه نادرست ميباشد.
    - فرض كنيد كه هويت آن شخص را ندانم.
    - پس بايد فهميدن آن را وظيفه خود بداني، قبل از اينكه بي گناهان را كيفر نمايي روزي، با لحني ترسناك گفت : پيدا كرده ام
    چشمان سرهنگ تنگ شد و لبان باريكش در گوشه صورتشجمع شد و گفت : راستي ؟ پس ميتوانم اميدوار باشم كه تو مستقيما" با فرد مسئول مقابله ميكني و از دوستان بي شرفت خواهي خواست كه دست از سر شهر بردارند به تو بيست و چهار ساعات مهلت ميدهم و اگر تا آن زمان بهبود قابل ملاحظه اي در اوضاع شهر صورت نگيرد ناچار به اقدام مي شوم. اقدام جدي!
    روري، اين بار با تفريح خنديد، ( تنهايي قربان؟ فكر نمي كنم با كمك يك دو جين بلوچي سلطان كه وفاداري شان در بهترين موقعيتها مورد ترديد است موفق شويد! يا اينكه ميخواهيد به اعليحضرت براي حمايت شما با نيروهايش فشار آوريد؟ مي ترسم با شما همكاري نكند.)
    كنسول بريتانيا، با چشمان سرد و بي احساسش به او نگاهي انداخت و عمدا" گفت : اعلام ميدارم، پس به تو ميگويم كه تچه خواهم كرد. اگر شيخ عمر و دزدان دريايي اش را وادار نكني كه مراقب رفتارشان باشند، گروهي مسلح از اولين كشتي بريتانيايي را كه بنظر برسد براي دستگيري تو خواهم فرستاد و بمحض آوردنت، بدون محاكمه به دار آويخته خاهي شد. اگر خودم هم خراب شوم اهميتي ندارد و در آن موقع تو هم ديگر نيستي كه اهميتي بدهي اميدوارم بداني كه جدي ميگويم.
    (لو ) باور مي كنم. كاملا"، كاپيتان فراست نيشخندي زد و ادامه داد: در واقع باور دارم كه اگر لازم شد با دستان خودتان طناب دار را به گردنم بياويزد.
    - خواهم آويخت.
    - نگران نباشيد. داني، در عوض شما اين كار را انجام ميدهد. او حتي در خواب هم نمي گذارد كس ديگري لذت اين كار را از او بگيرد. اميدوارم بعد از ظهر خوشي داشته باشيد. قربان ملاقات شما بسيار جالب بود اما نمي توانم با صداقت بگوييم اميدوارم دوباره زيارتتان كنم.
    - تعظيم مختصري كرد و از دفتر خارج شد. آقاي پاتر و حاجي ئتئوب در سرسرا به او پيوستند از كنسولگري خارج شد و در همان حال آهنگ خداوند ملكه را حفظ نمايد را به نرمي ميان دندانهايش سوت مي زد.
    فصل بيست و هشتم
    ورود كشتي هاي دزدان دريايي به قدم رديفهاي دور ميدان و خريدهاي دست جمعي از شهر پايان داد، ولي هيرو دليلي نمي ديد كه سواري هاي صبحگاهي اش را در روزهايي كه هوا مناسب است، متوقف كند.
    او گردشهاي باغ را كافي نمي دانست و دليل آورد كه سواري در جادههاي كم رفت و آمد در ساعتي كه تقريبا" ملاقاتي هاي ناخوانده يا هنوز در خوابند و يا از قيل و قال و نزاع و غارت و خوشگذرانيهاي شب گذشته بي رمق گشته اند. خطري ندارد بعلاوه تنها نخواهد بود، از آنجا كه كلي و هوتن از مهتران مسلح به تپانچه و قرابينه همراه او بوندند، مطمئنا" او را از هر تعداد دزد دريايي غارتگر كه پياده هم هستند و نمي توانند گروهي سواره را متوقف كرده يا تعقيب نمايند، حمايت مي كردند.
    عمو نات نظر هيرو را پذيرفت و سواري هاي صبحگاهي ادامه يافت و آنها بدان وسيله، بقيه ساعات كسل كننده اقامت اجباري پشت درهاي بسته و كركره هاي كشيده شه را تخفيف ميدادند. سواري ها در ابتدا بسيار خوشايند و بي حادثه مي نمود. چون همانطور كه هيرو گفته بود، خدمه كشتي در آن ساعات اوليه بامداد ديده نمي شدند و گنار گرفتن از مسيرهايي كه افراد پياده از آن آمد و شد مي كردند، كار آساني بود.اما صبح روز بعد از ملاقات ناموفق كنسول بريتانيا با كاپيتان اموري فراست، كه صبحي درخسان و روشن هم بود و گروه سواران حتي يك ساعت زودتر از معمول هم به راه افتاده بودند، بدون هيرو بازگشتند و همراه خودحكايتي زشت و تقريبا" غير قابل باور آوردند.
    ظاهرا" آنها مطابق معمول، در فضاي باز سواري كرده بودند و پس از مدت كوتاهي بازگشتند كه در خلوتي خبابانها و قبل از بالا آمدن خورشيد به كنسولگري برسند و در حاليكه از يك كوچه باريك مي گذشتند، ناگهان راهشان را توسط چند ارابه بسته ديدند. كه پس از ورد به خيابان به گوشه درگاه يك منزل گير كرده بودند. دو مهتر پياده شدند و براي كمك به صاحب ارابه جلو رفتند كه بلافاصله نيم دو جين مرد از پست در بر سر آنها ريختند و خلع صلاحشان نمودند و به همان سرعت، كلبنون هم توسط حلقه اي از طناب كه پشت سر به شانه اش انداخته شده بود، از اسب به زير كشيده شده و محكم دست و پايش را بستند. لحظه اي بعد كوچه پر از مردان سواره اي شده بود كه يكي از آنها پتويي بر سر هيرو انداخت و از روي زين بلندش نمود و با خود برد.
    كيلتون كه صورتش از خشم به رنگ خاكستري مايل به سفيد در آمده بود و دستهايش درست مثل كسي كه مبتلا به تب و لرز باشد، شديدا" مي لرزيد، غريد: فراست بود آن برده فروش قاچاقچي، فراست بود... خدا به جهنم واصلش كند!
    كنسول ، بي توجه به حملات عصبي همسرش گفت: مطمئن هستي؟
    - خيال ميكنيد او را نمي شناسم؟در حاليكه دو تن از آدمكشها كثيفش مرا مي بستند، آن حرامزاده آنجا نشسته و تماشا ميكرد و وقتي از او پرسيدم خيال ميكند چه غلطي دارد ميكند، گفت: فقط مي خواهد طعم كار خودم را بچشم. لعنتي، نمي دانم منظورش چه بود! ديوانه است! فكر كردم مي خواهد مرا بكشد و الان هيرو را گرفته، چه بايد بكنيم؟
    - كنسول، با لحني خشن گفت: اورا برخواهيم گرداند نمي تواند دور شده باشد. ادوارد در ، كيلي و پلات و يك دوجين از ساير اروپايي ها را صدا ميكنيم و اگر لازم شد خانه اش را بر سرش خراب ميكنيم. تو بهتر است به سراغ ليچ و دوبيل و جوانترها بروي، اما دير شده بود، چون وقتي اسلحه هايشان را آماده كردند. ديگرنه مي توانستند كنسولگري را ترك كرده و نه از كسي كمكي بخواهند، زيرا اراذلي از طرف كشتي ها، كنسولگري را محاصره كرده بودند. پنج تن از مستخدمات نرسيده از در پشت ساختمان فرار كردند، ولي جماعت پر سرو صدا ، كه خيال كرده بودند آنها به دنبال كمك هستند، آنهار گرفته و بشدت كتك زدند.
    - آقاي هوليس از خانه بيرون رفت و روي پلكان ورودي، شجاعانه با جمعيت مواجه شد. به رفتارشان اعتراض نمود و خواهان صحبت با رهبرانشان شد. اما صدايش در شلوغي و هياهو به گروش نرسيد و نهايتا" وقتي جمعيت به خانه حمله كردند، ناچار شد به درون منزل عقب نشيني كند. جمعيت، پشت در با عجله بسته شده، تجمع كردند ودر حاليكه شمشيرها و خنجرهايشان را كشيده بودند، مقابل پنجره هاي طبقه همكف نعره


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 443- 446
    مي زدند كه او را خواهند گشت.
    كليتون هم نزديك بود به سرنوشت مصيبت بار مستخدمات فراري دچار شود. چون قصد داشت به سمت يكي ديگر از كنسولگري ها فرار كرده مو خبر ربوده شدن هيرو را برساند و تقاضاي افرادي براي يورش به درون خانه دلفينها را كند. اما مادرش گريان وشيون كنان به او چسبيد و ناپدري اش بتندي گفت كه انجام دادن كاري كه مشابه خدكشي است، نه تنها موجب مرگ مادرش خواهد شد . بلكه براي نامزدش هم نفعي نخواهد داشت و مرگش اوضاع را وخيمتر ميكند و حتي ممكن است موجبات قتل عام دسته جمعي اروپاييان را فراهم آورد و آنها بايد براي كمك گرفتن به دنبال راه ديگري باشند، اما راه ديگري نيافتند و نمي دانستند كه حتي اگر ميتوانستند پيامي بفرستند بي فايده بود. زيرا مشابه همين جمعيت در مقابل تمام كنسولگريها و منازل اروپاييان شهر اجتماع كرده بودند.
    در قصر سلطنتي، سلطان به آپارتمانهاي شخصياش، در بالاترين طبقه قصر، پناه برده بود و همانطور تأثير ناپذير، در مقابل آشفتگي اوضاع بيرو و شكايات مضطربانه و اعتراضاتي كه از طرف كنسولگريـهاي آلمان و فرانسه و بزرگان و بازرگانان ثروتمند شهر ميرسيد، د رانزوا باقي ماند . مجيد به نمايندگان عصبي اعراب زمين دار و ............ مغازهدار، كه نهايتاً به حضور رسيدند، گفت: هيچ كاري نميتوانم بكنم. تعداداين مردان شيطاني بسيار بيشتر از نگهبانان من است و براي رشوه دادن به آنها كه شهر را ترك كنند. پول بسياري لازم است . ولي افصوص كه امسال خزانه خالي است و هيچ اندوختهاي براي پرداخت به آنها ندارم. پس كاري جز تحمل تحقير آنها و عبادت براي خلاصي از شر اين پست فطرتان وجود ندارد. اگر فقط ميتوانستيم پول كافي به آنها بدهيم.
    زمين داران و مغازهداران، براي بحث در مورد اين مسئله، خارج شدند و همان روز عصر بازگشتند و باخود هزار روپيه آوردند كه آشكارا تنها قسط اول يك رشوة بسيار عمده بود . پول فوراً براي جماعت خروشان مقابل كنسولگريها فرستاده شد، همراه با يك خواهش مؤدبانه كه پول را گرفته و به آرامي به كشتيهايشان باز گردند، ولي جمعيت آن را كافي ندانست . پس پول را در جيب نهاد و ديوانهوار به كار خود ادامه داد.
    آن شب، شبي وحشتناك بود، نه تنها براي خارجيان محاصره شده در كنسولگريها، بلكه براي كل زنگبار بيشتر از يك دوجين از مغازهها و منازل شهر مورد حمل ه و غارت قرار گرفتند و كلبههاي روستايي متعددي هم متعلق به شيوخ ثروتمند و بزرگان، مورد حمله قرار گرفت . بردگانشان ربوده شده و اجناس با ارزششان دزديده گشت.
    صبح هيئت ديگري از نمايندگان، براي بحث در مورد اينكه چه مبلغي براي خريدن دزدان مناسب است، به حضور سلطان رسيد و تا اواخر بعدازظهر مبلغي فراهم شد. اگرچه معلوم نشد آيا به دست عمربن عمر و اربابان كشتي رسيد يا اينكه د رخزانه سلطان باقي مانده، چون در ساعات بعدي، اثري از كم شدن تنشها نبود و پس از گذشتن يك شب ناراحت كنندة ديگر در صبحگاهان، شهر همچنان وحشتزده از مهاجمان بود. اما بلاخره كمك رسيد، چون صبح خاكسري رنگ و آسمان پر ابرع باخود كشتي بخار عليا حضرت ملكه، دافوديل را آورد . و نيم ساعت بعد در حاليكه ستوان دانيل لاريمور و نفرات مسحلش داشتند در خيابانهاي شهر رژه مي رفتند توده مردان پر هياهويي كه كنسولگري ها را محاصره كرده بودند . در كوچه پس كوچه هاي فرعي شهر ناپديد شدند و سكوت همه جا را فرا گرفت.
    دان مستقيماً به كنسولگري بريتانيا رفت، جايي كه سرهنگ ادواردر را در حال خوردن صبحانه اي مختصر، شامل يك پرتقال و يك فنجان قهره سياه يافت. چون طي دو روز گذشته ، تهيه تخم مرغ يا غذاي تازه ديگري موجود نداشت. دان با خوشامدگويي گرمي مواجه شد . سرهنگ هنوز از اينكه ساير كنسولگريها چگونه روزهاي قبل را گذرانده اند، خبري دريافت نكرده بود. پس دستور داد كه توپها دافوديل روي شكتيهاي دزدان متمركز شود و بعد با ستوان به راه افتاد تا ببيند آيا همتايانش به كمك نيازي دارند يا خير .
    تمام اعراب منطقه، ستوان لاريمور و دافوديل را مي شناختند و خبر ورود آنها را به شهر، با سرعت باد پخش شد.
    پس وقتي سرهنگ ادواردر و همراهش به منزل آقاي هوليس رسيدند، آخرين آشوب طلبان هم ، در جهت بازار و لنگرگاه ناپديد گشته بودند و تعداد اندكي هم كه باقي مانده بودند، با كج خلقي خود را عقب كشيدند و ايجاد مزاحمت نكردند.
    از صفحه 443 الي 446

    مستخدمان هنوز در بخش انتهايي منزل پنهان شده بودند و اين خود آقاي هوليس بود كه د را به رويشان گشود گويي طي دو روز گذشته ، ده سال پيرتر شده بود. حتي سرهنگ ادواردر هم از ظاهرش تكان خورد، در حاليكه دان، باصورت منقبض و با نگراني، حس كرد كه قلبش به دليل وقوع مصيبتي متوقف شده است و با صداي خشني، پرسيد.
    «حالش خوب است؟»
    كنسول در حاليكه صدايش به خشونت صداي دان ولي از خستگي بيرمق شده بود. گفت: هنوز بر نگشته است. تمام تلاشمان را براي خروج از خانه و فرستادن پيامي كرديم، ولي اجازه نميدادند دو روز گذشته و هيچ خبري از او نداري.
    دان، با زمزمهاي خشن گفت: «خدايا كريسي.... اه » پريد و شانههاي كنسول را گرفت. « كجاست؟ كي رفت .... كي؟» ناگهان صداي دويدن قدمهاي سبك و صداي گريه خفه و كوچكي را در پلكان شنيد سرش را بلند كرد و كريسي را در راه پله ديد براي يك لحظه تمام نشدني، ناباورانه به همديگر خيره شدند بعد دان كنسول را به كناري زد و كريسي تلوتلو خوران به جلو دويد.
    كريسي بغض كرده و ميگفت" « دان ...... دان ......... اوه، دان» و هيچ حرف ديگري نميتوانست بگويد، چون دان چنان با محبت او را نگاه ميكرد كه نفسش از شدت هيجان بسختي بالا ميآمد. حرفهاي نامربوطي ميزد و با كنار سر برآورده بودند و دو ملوان جدي همراهش كه آنها را تا حال تعقيب كرده بودند، او را با شو راشتياق تمام نگاه ميكرد.
    بالاخره اين كليتون بود كه به اين صحنة احساساتي پايان داد كليتون با صورتي رنگ پريده ، فرسوده و خسته مثل ناپدرياش از صداهاي سرسرا، اتاق مادر گريانش را ترك كرد. آني روي تخت دراز كشده و با حالتي عصبي خود را براي دعوت برادرزادهآش به زنگنار سرزنش ميكرد و ميگفت كه اگر هيچ كس براي نجات هيروي بيجاره جرأت گذشتن از ميان اين جماعت زوزه كش دزد دريايي را ندارد، خودش به تنهايي خواهد رفت. چرا هيچ كس كاري نميكند!
    كليتون شيشة نمك بويائي را به مادر پريشانش داد و پايين آمد و سرسرا را پر از افراد انگليسي يافت و خواهرش را هيجان زده در كنار مرد جوان پرشوري با لباس نيروي دريايي بريتانيا، مشاهده نمود.
    چيزي در اين منظره بود. و در روشي كه آنها در كنار يكديگر بودند. مثل اينكه هيچ چيز يا هيچ كش ديگر در دنيا اهميت نارد. كه خشم و نا اميدي اش را به غايت رساند با قدمهاي بلندي خود را به آنها رساند و با خشونت خواهرش را به كناري كشيد . منظورت از چنين حركات چيست؟ كليتون خروشيد «تو بايد مراقب مادر باشي! فوراً برو به اتاقش!»
    و خشمگين به سمت ستوان برگشت و ديوانه وار فرياد زد : «در مورد شما هم بايد بگويم كه چه عجب كه بالاخره تشريف فرما شديد.و اكنون كه بالاخره اينجا هستيد ظاهراً تنها كاري كه از دستتان بر ميآيد. ساختن يك دست و پا چلفتي دامي از جواهر س است. چرا بدنبال آن حرامزاده برده فروش نميروي كه براي يك بار، حداقل كاري مفيد انجام داده باشي؟ اصلاً مي فهميد كه دو روز است همسر آينده مرا در دستهاي كثيفش گرفته و ما حتي نتوانسته ايم يك پيام بفرستيم يا بفهميم چه بلايي بر سرش آمده يا ... يا ...»
    ناپدري اش، بتندي گفت: « بس است كلي! فكر ميكنم همة ما حال تو را درك ميكنيم و تو را معذور مي داريم ، ولي بقيه ما هم به بدي تو هستيم، تحقير كردن و داد زدن به هيچ كس كمك نميكند» بعد نگاهي به دان لاريمور، كه كريسي را رها كرده بود، ولي هنوز دستش را محكم در دست داشت، انداخ و گفت: « بايد ناپسريام را ببخشيد، ستوان حال خودش را نميفهمد نتوانستيم خبر را به شما برسانيم، پس حدس مي زنيم كه هنوز نشنيدهايد كه برادرزادهام دو روز پيش توسط آن مرد فراست و گروه آدمكشهايش دزديده شده است....» او داستان را تا آنجا كه ميتوانست به طور خلاصه برايشان تعريف كرد و نهايتاً گفت: شك ندارم كه شما هم ميفهميد او در پشت نقشة محاصره شدن منزل بوده است تا مطمئن شود ما نتوانيم ديگرا را خبر كنيم.
    دان هيچ حرفي نزد، ولي كريسي با ديدن حالت صورتش لرزيد و دستش را محكمتر فشرد، چون اثري در آن بود كه طي دور روز گذشته در صورت كليتون هم ديده بود. ميل به كشتن حتي از حالت چهرة كلي هم شديدتر بود، چون هيچ يك از آثار ديوانگيهاي خشم كور يا حرفههاي آشفته ميل به انتقامي كه از چشمان قرمز كلي بيرون ميزد را نداشت، بلكه حالتي سرد و بنابراين دو برابر ترساننده بود.
    سرهنگ ادواردر، با صداي خشك و كوتاهي، گفت:« ميترسم كه حق با شما باشد.، چون بقدري تقارن زماني دارد كه نميتواند اتفاقي باشد، مگر اينكه البته او حدس زده كه چه اتفاقي در شرف انجام است و خواسته از آن سوأ استفاه نمايد. ولي حتي اگر شما هم ميتوانستيد پيامي براي ما بفرستيد، هيچ كس نميتوانست براي كمك به شما كاري انجام دهد، چون ما هم محاصره شده بوديم، گرچه خوشبختانه رسيدن لاريمور به همة اينها پايان داد و فكر ميكنم. بتوانيم با اطمينان به شما قول دهيم كه خانم وليس طي چند ساعت به خانه باز گردانده خواهند شد»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    450-447
    کلی، با خشونت گفت : ((ودرمورد فراست چه می کنید؟ لابد مثل همیشه تنها با یک اخطار آزادش می کنند؟ تقصر شماست که آن راسو را نکشتید و یا سالها پیش از اینجا بیرونش نکردید. خب ، مطمئن باشید این بار نمی تواند خلاص شود و اگر لازم باشد خودم به او شلیک می کنم که تاوان کارهایش را بپردازد. صدایش از شدت خشم شکسته شد و ناپدری اش ، آرام ولی آمرانه، گفت: (( گفتم که کافیست ، کلی.))
    سرهنگ ادواردز، بدون اینکه این نطق طولانی را قطع کند، گوش می داد. ناپسری همتایش را با چشمانی سرد و جستجوگر بررسی می کرد و داستان فیروز علی را ، درموردمرگ معشوقه عرب فراست ، به یاد می آورد وبسیاری مطالب دیگر که فراست درآن ملاقات کوتاه و بی نتیجه ای ، که دردفترش داشتند، گفته بود. پس مایوی جوان مسئول آن ماجرا بود! وفراست داشت مطابق سنت انتقام قدیمی و وحشیانۀ ((چشم درمقابل چشم ودندان درمقابل دندان )) عمل می کرد و از آنجا که فراست مردی نبود که سرش رابرای یک شهوت موقتی ، به خاطر زنی، به خطر بیندازد، هیچ دلیل دیگری برای چنین عمل پست و بی معنی وجود نداشت. مخصوصاً زنی مثل خانم هیرو هولیس که طبق نظر سرهنگ ، زیادی صریح و رک و مردوار بود، تا جزو تلفات زنانه قرارگیرد.
    علی رغم اینکه دو مورد را نمی توانس با هم قابل مقایسه بداند، هیچ دلیلی برای حمایت از انتقام وحشیانه ای که به بهای قربانی شدن یک زن بی گناه تمام شده بود، نداشت. می اندیشید شاید بشود مایو را ، به دلیل اینکه زنی از خانه دلفین ها را تنها تفریحی جالب بداند ، بخشید ، اما باید حرفی هم برای طرف دیگر ماجرا گفته می شد ، اگر فراست زا شلاق یا مشت خود درمقابل این مرد جوان استفاده کرده بود ، یا حتی اگر خدمه اش رابر سرش ریخته بود ، سرهنگ به هیچ اعتراضی ترتیب اثر نمی داد، ولی این اسلحه ای که فراست انتخاب کرده بود کاملاً غیر قابل بخشش بود و هیچ دفاعی نمی توانست پستی این کار را کم کند.
    سرهنگ ادواردز، به سراپای ناپسری خوش تیپ آقای هولیس نگاهی با عدم تأیید انداخت و با خشکی ، گفت (( شما آقای مایو ، برای اجرای قانون بدست خودتان به زحمت نخواهید افتاد . من به فراست اخطار داده بودم که اگر یک نمایش ضد اروپایی دیگر بروز کند ، او را مسئول خواهم دانست و نظارت خواهم کرد که بدون محاکمه به دار آویخته شود و قصد دارم به قولم عمل کنم .))
    سرهنگ چرخید که خارج شود، ولی کلیتون ، جلو آمد و گفت: (( صبر کنید من هم می آیم .))
    سرهنگ مکثی کرد و گفت : (( خواهش می کنم ! کاملاً نگرانی شما رادرک می کنم ، ولی باید بگویم که ما نمی توانیم مستقیماً برای کمک به خانم هولیس کمک کنیم ، موضوعات مهمتری وجود دارند که باید اول مورد رسیدگی قرار گیرند.))
    - خدای من ! چه کاری می تواند از نجات او از دستهای یک هرزه مهمتر باشد؟ آیا جداً می خواهید بگویید درچنین موقعیتی قصد دارید دور شهر راه بیافتید وسخنرانی کنید؟ وقتی که هر دقیقه ای ارزش دارد؟
    سرهنگ ادواردز با صدای بلندی گفت : (( متأسفانه باید بگویم دراین زمان ،چند دقیقه تأخیر بیشتر تأثیری ندارد. ویا حتی چند ساعت تأخیر چنادن تغییری دروضع خانم هولیس بوجود نمی آورد. ولی شاید برای ساکنان شهر ، تفاوتهای عمده ای داشته باشدووظیفه اولیه من نسبت به /انها می باشد. قصددارم ستوان لاریمور را برای دادن اولتیماتومی به صاحبان کشتی ها بفرستم که تا امروز عصر فرصت دارند خدمه خود را جمع کرده ، جزیره را ترک کنند . به محض اینکه پیام را دریافت کرده و قبول نمایند، او تمام مردان و و هر تعداد از بلوچی هایی که از سایر پستهاداده شوند، را برداشته و برای آزاد سازی خانمهولیس و دستگیری فراست رهسپار خواهد شد . اگر به نظر شماکافی نیست و یا سنگدلانه می باشد ، باید بگویم که متأسف هستم ، اما این موضوع فردی است و آن یک وظیفه عمومی می باشد ، اگر می خواهید همراه مابه منزل فراست بیایید، تا یک ساعت دیگردر کنسولگری من حاضر باشید .))
    کلیتون شعله ور شد : (( دست شما درد نکنه . من همین الأن به آنجا م یروم و اگر شما هم با من نمی آیید ، مطمئن هستم که عده زیادی هستند که بیآیند ! می توانم حد اقل نیم دو جین مردان سفید پوست پیدا کنم که بسیار هم از همراهی من خوشحال می شوند. لعنتی! فکر کردید من حتی یک ثانیه دیگر صبر میکنم؟))
    - اگر درموقعیت شما بودم احتمالاً من هم همینطور رفتار می کردم، اما امید وارم که تجدید نظر کنید ، چون نیم دو جین مرد سفید پوست نمی توانند کار عمده ای علیه یک دوجین یا حتی بیشتر از افرادی که درون خانه ای ، که برای دفاع ساخته شده ، سنگر بندی کرده اند،انجام دهند . شما نتنها کار مفیدی انجام نخواهید داد، بلکه شاید مقداری ضرر هم برسانید . موقعیت خانم هولیس ، بدون اضافه شدن تحقیر اهانت اینکه بداند تمام اروپاییان جزیره از آنچه بر سرش آمده آگاه هستند و درباره آن غیبت می کنند ، به اندازه کافی بد هست ، برای خاطر خانم هولیس هم که شده ، هر چه تعداد کمتری از ماجرا با خبر شوند، بهتر است و اگر ما موضوع رادر میان خود نگاه داریم ، شاید بتوانیم ترتیبی دهیم که دیگران نشنوند. تنها مطلبی که می شنوند این است که لاریمور و مردانش ، فراست رابه دلیل نقشش درآشوب ، دستگیر نموده اند . توصیه می کنم صبر نمایید تا زمانی که بتوانید مارا همراهی کنید.
    ناتاییل هولیس بدون اینکه به ناپسری اش فرصت پاسخ دادن بدهد، گفت: (( با شما موافقم ، هیچ دلیلی وجود ندارد که بد را بدتر کنیم.))
    - دقیقاًً ! وشاید این خودش خوش شانسی باشد که سایر اروپاییان گرفتار مسائل خودشان هستند و دراین لحظه توجهی به امور دیگران ندارند و قبل ار اینکه بتواند توجهشان را به سایر مسائل معطوف کنن، خانم هولیس برگشته اندو هرچه بعداً آشکار شود را می تواند به عنوان شایعه ای نا مناسب ردکرد. پس شمارابعداً خواهیم دید آقای مایو.
    سرهنگ سری به سوی آقای هولیس تکان داد و از درخارج شد . دان هم به دنبال سرهنگ روانه شد.
    دوساعت بعد، یک نیروی قوی از ملوانان نیروی دریایی و بلوچی ها ، تحت فرمان ستوان لاریمور و همراهی سرهنگ ادواردز و آقای کلیتون مایو ، راهی خیابان خلوت کنار قبرستان متروک پرتغالی ها شدند که واحه ای کوچک و سبز، درمیان منازل اعراب ایجاد کرده بود، امادرخانۀ دولفینها، غیر از مستخدمان ویک بچه کوچک ، که پایش رادرمقابل مهاجمان برزمین کوفت و وقتی آنها خارج نشدند، بشدت گریه کرد و مادرش را صدا کرد و به هیچ عنوان هم آرام نمی شد ، کس دیگری نبود . مستخدمان درمورد غیبت ارباب خانه اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند که نه او ونه هیچ یک از خدمۀ ویراگو طی سه روز گذشته حتی نزدیک منزل هم نبوده اند، پس آنها خیال کرده بودند که کشتی به سمت موساسا یا خلیج رفته و اینکه ارباب عادت ندارد امور خود را با آنها درمیان بگذارد ودرمورد کارهایش هیچ اطلاعی ندارند.
    ستوان لاریمورنگهبانی دم درمنزل گماشته و به لنگرگاه بازگشت ، جایی که اطلاع یافت ویرا گو دوروز پیش به سمت دریای آزاد جنوب لنگر کشیده است ، ولی هیچ کس نمی توانست بگوید که به کجا.
    ***
    کسی که هیرو را از روی زمین برداشت ، رتلوب بود نه روری، او را چنان محکم گرفنه بود ونیز به واسطهپتوی سنگین خفه کننده ای که رویش انداخته بودند، هیرو توانایی هیچ کشمکش وحشیانه ای ؛ که اگر درسایر شرایط بود انجام میداد ، نداشت ، چراکه بخش اعظم انرژاش صرف تلاش برای نفس کشیدن می شد.
    هیرو به محض شنین صدای امواج ، فهمید که قصد دارند او را به کجا ببرند. لحظه ای بعد مثل یک تخته فرش روی شانه کسی قرار گرفت و وقتی بالاخره اورا زمین نهادند و توانست خودش را از پتوی خفه کننده خلاص کند، یک بار دیگر درکشتی ویراگوبود. گرچه این باردرکابین کاپیتان نبود، بلکه دریک انبار کوچک و تاریک حبس گشته بود که نورش از روزنه کوچکی که حتی یک میمون هم نمی توانست از آن بگذارد تأمین می شد.
    درحالیکه کشتی در دریا پیش می رفت ، ساعتها گذشت بدون اینکه بداند به کجا می برندش وچرا؟ فقط می توانست دلیلش را این بداند که روزی فراست عقل خود را ازدست داده است و خیلی دیر هوس کرده است از آنها فدیه بگیرد . هیچ دلیل دیگری به فکرش نرسید و اصلاً به ذهنش خطور نکرد که شاید این حمله ای بر پاکدامنی اش باشد.از دیدن یک بشقاب غذا ، یک تنگ آب و یک لیوان که روی زمین قرایداشت و حاکی از این بود که مدتی دراین محل محدود خواهد ماند ، بسیار عصبانی شد.
    او به غذا دست نزد و از آنجا که فقط یک محل برای نشستن وجود داشت ، بخش اعظم روز را روی آن نشست و با گذشت هر ساعت عصبانی تر می شدو مدام آنچه قصد داشت دراولین موقعیت ممکن به روری فراست بگوید راباخود تمرین می نمود.
    این موقعیت تا اواخر عصر پیش نیامد و درآن موقع هم او دیگر در ویراگو نبود ، بلکه به خانه سایه دار منتقل شده بود.
    وقتی هیرو صدا افتادن لنگر را شنید ، با توجه به قدرت باد ، فکر کرد که باید به ساحل آفرقا رسیده باشد. ولی بعداً فهمید که ابتدا برای گول زدن دیگران را هی جنوب شده و بعد از خروج از دیدرس ، به سمت کیوالیمی تغیی مسیر داده اند.
    کمی بعد از صدای افتادن لنگر ،صدای قدمهایی به کابین نزدیک شدو کلید درقفل


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    451-452
    چرخيد.هيرو با مناعت و تكبر،تمام قد ايستاد.ولي كلمات در زبانش ناگفته ماندند.چون اين جمعه بود كه ازادش كرد،نه كاپيتان ويراگو.
    جمعه به انگليسي گفت:«خانوم ميرن به ساحل حالا.»چنان لبخند خوشحالي بر لب داشت،گويي خبر خوشي برايش اورده بود و هيچ مسئله ي شريرانه اي در موقعيت كنوني وجود نداشته است.
    خورشيد به افق رسيده بود و ابرها پراكنده شده و اسمان به رنگ طلا و گل رز بود.باغ خانه ي سايه دار،پر از نغمه ي پرندگان بود كه براي استراحت شبانه اماده مي شدند و عطر گلها هواي بعدازظهر را سنگين كرده بود.اما هيرو چشمي براي ديدن زيبايي ها نداشت و توجهي به پرندگان و گلها نمي كرد.هيچ اثري از كاپيتان فراست يا اقاي پاتر ديده نمي شد.هيرو خبر نداشت كه به خاطر او،براي اولين بار در تمام سالهايي كه با هم بودند،اقاي پاتر با جديت با كاپيتانش دعوا كرده بود.
    باتي گفته بود:«من تحمل نمي كنم،اگه مي خواي روز رو پيش چشماي اون تفاله ي هرزه ي عياش سياه كني،با رضا و رغبت كمكت مي كنم،ولي كاري كه اون كرده تقصير خانم هيرو نبوده و نمي گذارم تلافي كاري كه مردش كرده رو سر اون در بياري...من يه قديس نيستم،خودت هم خوب مي دوني،ولي يه همچين حرومزاده ي پست بي شرفي هم نيستم.»
    روزي براي مدت طولاني به او خيره شده بود و بعد شانه هايش را بالا انداخته،او را ترك نموده بود.باتي كه اميد داشت او را خشمگين كند،اكنون شكست خورده به تمام زبان نفرين مي فرستاد و خودش را با دعوا كردن با اشپز كشتي تسكين مي داد.
    باتي با خود مي گفت كه اگر تنها مي شد احساساتش را با يك ضربه ي مشت خالي مي كرد يا مست مي نمود تا شايد ان نگاه سخت و يخ را كه از لحظه ي شنيدن خبر مرگ زهره به خود گرفته است،از دست مي داد و تعادل خود را دوباره به دست مي اورد.اما او در برابر هر تحريكي تاكنون مقاومت كرده بود و گرچه طي هفته ي گذشته به طور مداوم و بي اعتدال نوشيده بود،ولي ظاهراً الكل نتوانسته بود هيچ احساسي در او برانگيزد،جز اينكه خشم سردش را شديدتر نموده بود.
    باتي زير لب مي غريد:«كله گنده ي مغز خشك مزخرف!»در عين حال،از گفتن كلمات بدتر اجتناب مي كرد كه مبادا هيرو بشنود و تمام مدت خود را زير عرشه و خارج از ديد مخفي كرد كه مبادا چشمش به چشمان هيرو بيفتد.
    تزيينات داخل خانه سايه دار،مشابه خانه ي دولفينها يا خانه ي بزرگ ديگري در زنگبار بود.يك حياط بزرگ باز كه دور تا دورش را ايوانهاي ستون دار فراگرفته بود.در چهار طرف حياط،پلكان كنده كاري شده با نرده ي كوتاه اهني قرار داشت كه هر ايوان را به ايوان بعدي وصل مي كرد.اتاقي كه هيرو را به درون ان راهنمايي كردند،از بسياري جهات شبيه اتاقي بود كه در خانه ي دولفينها ديده بود،غير از اينكه درگاه اين اتاق توسط پرده پوشيده نمي شد،بلكه دري محكم و سنبر پشت سرش بسته و قفل مي شد.
    علي رغم اينكه صداي چرخش كليد را شنيده بود و مي دانست كه زنداني است،او بيشتر عصباني بود تا ترسيده.سه پنجره،رو به دريا باز بودند.ديواري از اتاق را اينه اي بزرگ با قاب طلايي پوشانده بود كه تصوير اسمان و نوك درختان و درياي پهناور را منعكس كرده و بزرگي اتاق را دوبرابر مي نمود.در اتاق،تخت بزرگي با پشه بندي به دورش قرار داشت و همينطور چندين ميز كوچك منبت كاري شده و دو صندلي از چوب صندل كنده كاري شده، به جاي قالي،زمين پوشيده از حصيري بود،در ديگري در انسوي اتاق قرار داشت كه به يك دستشويي سنگفرش شده باز مي شد و گرچه در ديگري هم انطرف دستشويي وجود داشت،ولي قفل بود.
    هيروبه سمت پنجره ي وسط رفت و به باغ نگاهي انداخت و متوجه شد كه فرار از انجا كاملاً بي فايده است،چون ديوار بقدري صاف بود كه هيچ جاي پايي نداشت و با پريدن از لبه ي پنجره،به بالكن سنگي دور خانه مي رسيد كه سي پا از اتاقش فاصله داشت.هيرو برگشت و متفكرانه به پشه بند و ملحفه هاي تخت نگاهي انداخت،متوجه شد كه پتويي وجود ندارد.با خود انديشيد كه پشه بند توانايي نگه داشتن وزنش را ندارد و ملحفه ها هم به اندازه ي كافي بلند نيستند،اما به كمك چاقو مي تواند انها را نصف كند و بعد...امكانش وجود داشت پس با دلگرمي ،وقتي جمعه با لامپ و سيني غذا وارد شد،توانست كمي غذا بخورد و با فكري ارام متقاعد شود كه غيبت كاپيتان فراست،حتماً مربوط به اين اصل است كه در زنگبار مانده تا براي فديه مذاكره نميايد.
    عمو نات احتمالاً چاره اي جز پرداخت ان ندارد،ولي هيرو به خود اميد داد كه بالاخره كاپيتان فراست گرفتار شده و ازاد نخواهد ماند كه از بهره ي نامشروعش براي مدت زيادي لذت ببرد.حتي در چنين بخش بي قانوني از دنيا هم،حتماً ادم ربايي جرم بزرگي مي باشد و اگر تا كنون نتوانسته اند او را براي ساير جرايمش،به دليل كمبود مدرك،به دام بيندازند،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    456 - 453

    این بار دیگر کمبودی نخواهند داشت ، عمو نات و سرهنگ ادواردز می توانند اطمینان داشته باشند که حداقل مجازاتش یک زندان طویل لعدت خواهد بود و وقتی خود را در یک سلول محدود و عذاب آور دید ، درست مثل تحقیری که امروز برای هیرو فراهم کرده بود ، کاملا حقش است.این توهین همچنان عذابش می داد و هیرو کم کم داشت برای انگیزه ی فداکارانه اش که او را برای ملاقات دختر کوچک بدبختش در خانه ی دولفینها هدایت کرده بود افسوس میخورد او می بایست قلب را سخت تر می کرد و از هر چه به او مربوط می شد اجتناب می نمود در آینده خواهد دانست که چه کند.
    هیرو می خواست چراغش را خاموشی کرده و با لباس زیرش به جای لباس خواب به رختخواب برود که صدای شیهه ی اسبی و صدای دیگری از بیرون شنید.بعد از چند دقیقه صدای پایی در پلکان شنیده شد و کلید در اتاقش چرخید و این بار این خود روری بود.در را پشت سرش بست و پشتش را به آن تکیه داد و در سکوت برای مدت طولانی به او خیره شد.هیرو هم هیچ یک از آن حرفهای تندی را که حاضر کرده بود بگوید نگفت.هیچ نگفت چون ناگهان ترسید و وقتی بالاخره روری به سمت او حرکت کرد ، با یک ترس ناگهان متوجه شد که روری مست است ؛ مست و خطناک.
    روری عمدا با بی ثباتی حرکت میکرد مثل اینکه روی یک عرشه ی کشتی در دریایی طوفانی حرکت کند.صدایش را هم به همان اندازه عمدا می کشید و حرفهایی زد که هیرو حتی یک کلمه اش را هم باور نکرد.
    امکان نداشت که کلی چنین کاری کرده باشد!دروغ بود ؛ یک دروغ پست و کینه جویانه!البته که در شهر اتاقی کرایه نکرده بود.اگر داشت به او میگفت .عمو نات میدانست.کاپیتان فراست میگفت ، بالاترین طبقه ی منزلی در بن بستی آرام که پلکان و دری مجزا رو به خیابان داشت .جایی که از دوستان خاص منتخبش پذیرایی میکند و کارهای خصوصی خود را انجام می داد ؛محلی که ترز نیسوت را در ان ملاقات میکرد و زنهای دیگر...
    -خیال کردی آن تفنگها را به چه کسی فروختم؟خیال کردی اصلا چه کسی آنها را سفارش داده بود؟شوهر آینده ی منور الفکر نیکوکار تو ، خود او.حتما وقتی شنید چه کسی تو را از آب گرفته و در کدام کشتی بوده ای از ترس و خشم کبود شد.بیخود نبود که نمی خواست خود یا ناپدری اش برای تشکر از من بیایند و شرط می بندم بدترین مطالب را در مورد من گفت که تو هم تلاش نکنی!
    -دروغ می گویی...دروغ می گویی.
    -راستی؟ازش بپرس چقدر رد آن معامله سود برد به من قیمت خیلی خوبی داد ولی در مقابل آنچه خودش از فروش مجددشان به برغش و طرفدارانش به دست اورد هیچ بود.از دوستان کوچولویت در بیت التانی بپرس که چقدر برای آن اسلحه های بی فایده پول داده اند و خیال بکن که کلیتون شریفت نمی دانست برای چه منظوری مورد استفاده قرار خواهند گرفت.او مدتهاست که معشوق ترز است و بخوبی میدانست که ترز به دنبال چیست؟ترز این کار را برای سرمایه گذاری شکر شوهرش میکرد ؛ بدون اینکه ترقی روز افزون مزارع فرانسوی در بوربون و ریونیون را در نظر بگیریم اما کلیتون مایو این کار را برای پول کرد ، فقط پول و نه هیچ چیز دیگری.
    هیرو بی نفس گفت :« حالا دیگر مطمئن هستم که دروغ میگویی ، یا شایعه ی تحریف شده ای در مورد کس دیگری را شنیده اس ؛ یکی از تجار اروپایی یا کسی از یک کشتی ... یک قصه ی بازاری ... کلی حتی در خواب هم چنین کاری نمی کند او به پول نیاز ندارد.او...»
    روری خنده ی کوتاه و زشتی کرد و گفت:«من در مورد نیاز داشتنش خبری ندارم اما مطمئنا از ان خوشش می آید اولین باری نبود که با هم معامله میکردیم.برایش برده هم خریده و منتقل کرده ام و پول خوبی هم از آن به دست اورد.دلیل تنفرش هم از عاشق برده گیر خواهرش تنها ترس از این است که اگر دان زیاد دور و بر منزل شما پرسه بزند شاید مطلبی دستگیرش شود.»
    -میدانی چرا این حرفها را میزنی؟چون مطلع هستی که از تو بدش می آید و متنفر است...!و از همه برده دارها...چون میدانی که دوست دارد تو را از جزیره بیرون کنند!
    -میدانم که از من متنفر است این زمانی جزو قرار داد ما بود.قرار بود رسماً از من بدش بیاید و نمای بزرگی راه بیندازد که خواهان بیرون انداختن من از جزیره است.باعث می شد که احساس امنیت کند ، چون اگر ناپدری اش لحظه ای شک میکرد که مشغول چه کاری است فورا او را به امریکا برمیگرداند و دیگر هرگز با او صحبت نمیکرد اما تنفر ظاهری اش به حقیقت تبدیل شد چون از کارهایی که میکرد خجالت میکشید ؛ چون میدانست که من به خوبی می شناسمش و هیچوقت مطمئن نبود که من حرفی نخواهم زد.اوه ، از من خیلی بدش می آید ، کاملا طبیعی است.من کسی هستم که میدانم چرا باید به آنچه می گوید یا فکر میکند اهمیت دهم تا زمانی که پولش را می پردازد و او می پرداخت!ولی این بار فرق میکند فکر کرد که چون او یک دختر برده ی عرب است و یک کنیز پس می تواند زهره را در خیابان بدزدد و از او چند روزی برای لذت کثافت خودش استفاده کند و بعد با یک مشت پول برای خرید سکوتش به بیرون بیندازدش.خب حالا می فهمد که وقتی همسر خودش از خیابان دزدیده شده و مثل یک زن بی قیمت مورد رفتار قرار بگیرد و با کیفی پر از پول به عنوان غرامتی برای تجربه اش برایش برگردانده شود چه احساسی به او دست خواهد داد.غیر منصفانه است ، مگرنه؟غیر منصفانه برای تو.اما دلیلی ندارد که با تو منصف باشم ؛ مگر آن عاشق محترمت با... با مادر عامره منصف بود؟
    هیرو ، نفس نفس زنان زمزمه کرد :« داری اشتباه میکنی ... کلی چنین کاری نمیکند ... تو مستی!دروغ میگویی...»باید جیغ می کشید ولی میدانست که هیچکس به کمکش نخواهد آمد و اتلاف وقت است و اتلاف نفسی که برای کارهای دیگری به آن نیاز داشت ، برای اینکه برایش دلیل بیاورد و در نهایت بجنگد ؛ که به همان اندازه بی فایده بود...

    فصل بیست و نهم

    در آنسوی پنجره ، آفتاب صبحگاهی به صافی و روشنی و ارامش و صفای اسمان ابی تابستانهای «نیوانگلند»بود و در چهارچوب پنجره کبوتری دم طاووسی به ارامی بغبغو کرده و می خرامید و بالهایش را در زیر نور خورشید می آراست.
    هیرو با آشفتگی فکر کرد که در هولیس هیل هم از این کبوتران دم طاووسی داشتند ، هجده عدد چقدر به نظر قدیمی می آمد.چه مدت زمان غیر قابل تحملی ! درست به دوری دیروز که ناگهان گویی با خلیجی غیر قابل گذر مسدود شده بود ؛ خلیجی که به عمق و پهناوری همان فاصله بود که او را از صبحهای تابستانی دوران کودکی اش و آن کبوتران سفید دور نموده بود.
    دیشب گریه نکرده بود و الان هم گریه نمیکرد.ارام دراز کشیده بود و به صدای کبوتر گوش میداد.به اسمان ابی نگاه میکرد و به منزل پدرش و صلح و آرامش و امنیتی که در پشت سر گذاشته بود فکر می نمود ؛ صلح و آرامش و امنیتی که دیگر از دست داده بود.
    پسر دایی جوشیا گفته بود که اگر میخواهی کاری برای مردم انجام دهی لازم نیس به افریق بروی ، همین جا در پشت خانه ی خودت مسایل زیادی برای اصلاح وجود دارد و اگر مردم قبل از تغییر دادن احوال همسایگانشان به آنچه در مقابل چشمان خودشان قرار دارد رسیدگی کنند.وضع همه بهتر از این خواهد شد.وقتی دیگر مشکلی برای اصلاح کردن در کشور خودت نبود آنگاه باید اصلاحات را برای دیگران شروع کنی و به آنها بگویی که چه باید بکنند.در دنیا همیشه دخالت وجود دارد هر ملتی مطمئن است که خودش از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    466 - 457
    دیگران بهتر است و بشدت علاقمند است سایر ملل الگوهای خود را ترک کرده و از آنها تقلید کنند.
    هیرو بحت کرده بود که « اما مطمئناً همه باید تلاش کنند که به همسایگانتان کمک نمایند.تنها بهبود دادن وضع پشت خانه ی خود آدم ، خودخواهی محض است.»
    -شاید ، ولی عاقلانه است.
    شاید هم بود چون مطمئناً کار مفیدی در زنگبار انجام نداده بود که هیچ ضرر سیار هم رسانده بود.نه به دلیل نداشتن نیت خیر ، بلکه چون مردم اینجا مردم خودش نبودند و طرز فکر و روش استدلال و احساساتشان را نمی فهمید پس نمی توانست عکل العمل آنها را حدس بزند ولی او همچنان به آمدن به اینجا اصرار ورزید و از راههای غیر مستقیم و بیراهه ها به .. به اینجا رسید!
    حتی اکنون هم کاملاً باور نمیکرد که اتفاق افتاده... و آن هم برای او مسایلی از این قبیل شاید برای دیگران اتفاق بیفتد.برای برده ها و صیغه ها ، برای کسانی که شرح حالشان را در کتابها خوانده بود و یا زنان حرم ، اما نه برای او و آن هم در قرن نوزدهم که قرنی در حال پیشرفت و آزاد از بند خرافات بود.برای هیرو هولین که تنها چندی پیش برای زنان حرم دلسوزی میکرد و نگران بود که چگونه به آغوش مردی تسلیم می شوند که هیچ احساسی جز ترس و تنفر را القا نمیکند.خب ، اکنون به خوبی می دانست و این دانش برایش کوفتگی و درد به همراه داشت و چنان از شوک آن بی رمق بود که حتی با علم به اینکه پنجره ی باز به او امکان فرار می دهد و راهی برای جلوگیری از تنگنای ترسناکی که شاید دوباره با آن روبرو شود را پیش رویش دارد.نمی توانست از آن استفاده کند ، دلش نمیخواست هیچ کاری انجام دهد جز اینکه آرام دراز بکشد و فکر نکند...
    کبوتری کنار پنجره بال گشود و پرید و نسیمی گرم از پنجره های بی پرده به درون آمد و با خود عطر میخک و شکوفه ی پرتقال و صدای امواج را به ارمغان اورد.ناگهان این صبح درخشان دیگر هیچ اثری از خانه یا چیزهای آشنا نداشت بلکه نشان از استوا داشت.محل غربیه و و حشی و خارجی که مردان در آن خشن و بی قانون بودند ، هر چه می خواستند بر می داشتند و هر چه اراده می کردند انجام می دادند و زندگی و شرف و آبرو را بی قیمت می دانستند.
    هیرو به آرامی نشست و آن را نه تنها تلاشی برای حرکت یافت بلکه تلاشی بود که باید انجام می شد چون نمی توانست برای همیشه آنجا بماند و از لای پشه بند به آسمان آنسوی پنجره خیره شده و افکار بیهوده ای بنماید.لابد اکنون دیگر به او اجازه ی رفتن خواهد داد ، چون اگر گرفتش برای فدیه نبوده ، بلکه انتقام شخصی روری فراست مسبب آن بود ، انتقام گرفته شده و هیرو دیگر به درد نمی خورد ، پس دیگر دلیلی برای نگاه داشتن او وجود نداشت.
    هیرو فکر کرد که حتماً روری زهره را بسیار دوست می داشته است که دست به چنین عملی زده.وحشتناک است که کسی را این چنین دوست داشته باشی و چنین غم انگیز از دستش بدهی.خودش هم پدرش را بسیار دوست می داشت و از دستش داد و برایش عزاداری کرد ، ولی آن نوع دیگری از عشق بود و نوع دیگری از ، از دست دادن.دیشب روری را به دروغگویی متهم کرده بود ولی اکنون در روشنایی روز با فکر به گذشته می دانست که حداقل باید در مورد مرگ زهره راست گفته باشد.پس به دلیل عشقش به او که مادر فرزندش هم بوده است و مرگش و نوع مرگش تعادل روانی روری دگرگون شده و شروع به مشروب خوردن و توطئه ریزی برای این انتقام وحشیانه و بی معنی کرده است ولی در مورد کلی اشتباه میکرد .کلی هرگز چنین کارهایی نمیکرد و سملماً کس دیگری مسئول آن بوده است.
    دیشب سعی نموده بود که این را به او بگوید اما گوش نکرده بود.فهم چگونگی این اشتباه بسیار ساده بود.نه خودش و نه کشتی اش هنگام وقوع حادثه در زنگبار بودند و وقتی بازگشته ، یک قصه ی تحریف شده در مورد نقش یک سفید پوست ناشناس در واقعه را شنیده است و بعد قصه توسط یکی از دوستان فاسدش بازگویی شده است.احتمالاً یک فروشنده ی محلی برده که کینه ای علیه هیرو داشته ، چون می دانسته او مخالف سرسخت و فعال برده داری است و اینکه قرار است همسر کلی شود ، عمداً به داستان با توصیفات آزاردهنده ای شاخ و برگ داده و نامزدش را مسئول این فاجعه معرفی نموده است.تجربیات نامطبوع ، به هیرو یاد داده بود که مردم بی وجدان چگونه زمانی که نفع خودشان در میان باشد دروغ می گویند.اما در مورد سایر اتهامات وحشیانه ی اموری فراست یا خودش آنها را ساخته که خویشتن را بیشتر محق نشان دهد و یا - که احتمالش بیشتر بود - کسی از نام کلی سوء استفاده نموده است - احتمالاً مادام تیسوت!کلی هیچگاه به ترز اعتماد نداشت - و یا شاید هم با لورام که اسلحه در انبارش مخفی شده بود؟برایش پوششی عالی بود.هیرو کاملاً مطمئن بود که کایتون خودش هرگز حتی یک کلمه هم با کاپیتان ویراگو صحبت نکرده است.
    هیرو از پشه بند در آمد و به اطراف اتاق نگاهی انداخت اما اثری از لباسهایش ندید ، پس ملحفه ی تخت را برداشت و به دور خود پیچید و به سمت میز کنار پنجره رفت.هنوز باقیمانده ی غذای دیشب روی میز بود ولی حتی میوه ها هم او را وسوسه نکردند چون گرسنه اش نبود.تنها تشنه اش بود.برای خودش یک گیلاس از شراب قرمز تند ریخت و مثل اینکه آب باشد آن را نوشید و بعد یکی دیگر کمی سرش را سبک کرد و خودش را قویتر یافت.
    از کنار میز که برگشت چشمش به تصویر خود در آینه ی زنگدار بزرگ افتاد.در مقابل آینه توقف کرد و به خودش درست مثل اینکه به غریبه ای نگاه کند خیره شد.
    یک بار ، هفته ها پیش ، به غریبه ی بی تناسبی در آینه کابین کشتی ویراگو نگاه کرده بود اما زنی که اکنون در مقابلش بود اصلاً با دختری که صبح روز قبل حلقه های موهایش را شانه زده بود و مطابق عادت کلاه سواری اش را در مقابل آینه اتاق خواب کنسولگری آمریکا بر سر نهاده بود تفاوتی نداشت.
    به نظر هییرو فوق العاده بود که شب قبل هیچ تغییری در ظاهرش نداده بود و اثری بر صورتش باقی نگذاشته بود.باید شکلش عوض میشد.با بهره گیری از این تجربه ی تلخ باید مسن تر و لکه دار و زشت به نظر می رسید.این خودش یک توهین بود که دقیقاً همانی مانده بود که بود.ملحفه را رها کرد و برای اولین بار در زندگی اش بدن خود را بررسی نمود.دختر درون آینه به بلندی و باریکی « ونوس» ایستاده روی صدف ، در نقاشی بوتیجلی بود.آینه ی لکه دار به او حالتی غریب و غیر واقعی داده بود ، مثل اینکه واقعاً یک تصویر باشد یک رویا.
    به دلیل توجهش به تصویر خود در آینه صدای چرخش کلید را در قفل نشنید و این یک حرکت بود ، نه صدا ، که توجهش را جلب کرد ، چون ناگهان کس دیگری هم در اینه بود.فوراً ملحفه را به دور خود کشید و محکم نگه داشت.
    روری گفت:«ژست بسیار جذاب و باکره گونه ای بود ولی در این شرایط کاملاً غیر ضروری است.»
    هیرو به سمت او برگشت و برای یک دقیقه تمام به او خیره شد و فهمید که هیچ یک از احساساتی که انتظار داشته در دوباره روبرو شدن با روری در روشنایی روز بروز دهد را در خود حس نمی کند.شاید گنجایش احساساتش پایان گرفته بود ، یاد شاید مشروبی که نوشیده بود زرهی موقتی در برابر احساسات بی فایده ای چون خجالت یا خشم برای آنچه روی داده و اکنون نمی توان آن را پس گرفت شده بود.به آرامی گفت:« فقط این حرف را میزنی چون از خودت خجالت می کشی.»
    «شاید هیچ وقت فکر نمیکردم وقتم را برای افسوس خوردن برای کاری که کرده ام و نمی توان تغییرش داد تلف کنم.اما ظاهراً اشتباه میکردم و ... ولی البته کاملاً هم واقعیت ندارد...»پشه بند را کناری زد و روی تخت نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و هیرو را با علاقه ی خاصی نگاه کرد.دستهایش در جیبش بود و صورتش دیگر فشرده و محکم نبود.خشم به همان سرعتی که آمده بود ترکش نموده بود و حس میکرد که گویی از تب بهبود یافته و یا بالاخره خود را از زیر بار خرد کننده ای که به طور تحمل ناپذیری روی شانه هایش فشار می اورد خلاص کرده است.متفکرانه گفت:«در تئوری ، افسوس میخورم که چرا تو را شلاق خور کلیتون مایو کردم ، چون باتی حق داشت و کار کثیف و غیر قابل بخششی بود اما با صداقت نمی توانم بگویم متأسفم ، چون انچه که به طور تعجب اوری لذت بخش شود نمی تواند موضوع قابل افسوسی باشد.فکر میکنم تو را باید برایش س بفرستم ، گرچه باید بگویم حیف است.درست مثل ریختن آب در شوره زار می ماند.هنوز هم می خواهی با او ازدواج کنی؟
    -الان؟...چطور می توانم؟
    -پس بالاخره یک نتیجه ی خوب از این کار به بار آمد.تو شایستگی آدم بهتری از آن هرزه ی دو روی مزور را داری.
    هیرو با صدایی یکنواخت و بدون خشم گفت:«درک نمیکنی.هیچ یک از حرفهایی که زدی ، یا بتوانی بزنی ، نمی تواند نظر مرا نسبت به آقای مایو تغییر دهد ، یا کاری کند که آرزوی ازدواج با او را نکنم.اما او دیگر مایل به ازدواج با من نیست و او را سرزنش نمی کنم ، هیچکس مایل نخواهد بود...الان.»
    چشمان کمرنگ روری تفریح میکرد.گفت:«منظورت این است که اکنون زنی سقوط کرده هستی؟لازم نیست نگران باشی ، چون آدمی با عقل او نمی تواند تو را به دلیل آنچه نمی توانستی مانع شوی سرزنش کند و از طرفی ثروتت.اگر نه هنوز دست نخورده باقی مانده است ، پس احتمالاً بلند نظر خواهد بود و موافقت میکند که چشمش را براین واقعه ی ناراحت کننده ببندد.»
    -حتی اگر او بخواهد من چگونه می تاتم اجازه دهم؟با علم اینکه او همیشه ان را به یاد خواهد داشت؟نمی توانم اجازه دهم چنین از خودگذشتگی بکند.
    -خوشحالم که این را می شنوم.اجازه نده که تصمیم تو را با حرفهایش تغییر دهد.اگر سوال چندان خصوصی نیست ، می شود بپرسم چه دارد که علی رغم تمام مدارک ، هنوز به او اعتقاد داری؟
    هیرو ، با همان صدای کنترل شده و بی احساس گفت:«چه مدرکی؟تو به من هیچ مدرکی نشان نداده ای ، من حتی یک سگ را به صرف اتهامات شفاهی آن هم از طرف آدمی مثل تو محکوم نمی کنم.من آقای مایو را می شناسم تو را هم می شناسم و وقتی حرف تو در مقابل حرف او قرار گیرد میدانم کدام را قبول کنم.»
    -نه ، حتی اگر به تو بگویم که...
    -هیچ حرفی نیست که بتوانی به من بگویی و موجب شود که در مورد او بد فکر کنم.با تو بحث نمیکنم چون میدانم خیال میکنی حقیقت را به من گفته ای ولی تو او را نمی شناسی و من می شناسم.
    روری بدون آنکه لحنی از تمسخر در صدایش باشد پرسید:«واقعاً عاشقش هستی؟»
    هیرو برای لحظه ای محسوس درنگ کرد و بعد ارام ولی محکم گفت:«بله.»
    روری خندید و بلند شد.کش و قوسی به خود داد و گفت:«خودت را فریب میدهی خانم هولیس.درست مثل همیشه میبینم که باید کاری در این مورد انجام دهم.فعلاً امیدوارم خود را در منزل خودت فرض کنی.نمیدانم کی میتوانم ترتیب بازگشتت را به نزد مایوی جوان بدهم چون بستگی دارد که همراهان قانون شکن من چقدر در شهر غوغا بپا کنند.وقتی طعمه را میان دندانهایشان بگیرند دیگر مشکل است که متوقفشان کرد.شاید ناچار شوی یک شب دیگر را هم در اینجا بگذرانی ، اما این بار مثل یک آقای واقعی رفتار خواهم کرد و کلید را برایت می گذارم.»
    او خم شد و لامپی را که شب قبل آورده بود برداشت و از اتاق خارج شد و هیرو دیگر او را تا اواخر عصر ندید.
    یک روز عجیب و رویایی بود و کمترین نکته ی غریب آن ، لباسی بود که برای پوشیدن برایش گذاشته شده بود.اثری از لباس سواری خودش نبود و وقتی به دستشویی رفت بجای آن لباس پر زیور یک زن عرب را روی دیوان دید و چون نمی توانست تمام روز خودش را با ملحفه بپوشاند آن را به تن نمود.به یاد سایر مواردی که لباس عربی پوشیده بود افتاد ، آن ملاقاتهای توصیه نشده به خانه دولفینها و شب وحشتناکی که در خیابانها می دوید تا به خارج کردن قاچاقچی ولیعهد از منزلش به مارسی کمک کند و پایان تلخی که شورش کوتاهش داشت.
    آن شب وحشتناک هم به اندازه ی روزهای هولیس هیل دور بود.حس کرد پیر و خسته و سر خورده شده است چون در ان زمان خیال میکرد نقش قهرمانانه ای ایفا میکند و خیلی دیر فهمید که در آن بازی رذیلانه تنها مهره ای ناچیز و بی اهمیت بوده است.اکنون یک بار دیگر به عنوان یک مهره مورد استفاده قرار گرفته بود ، آن هم در بازی بسیار پست تری.
    تونیک ابریشمی آزاد و شلوارهای تنگ ، حداقل به نحو دلچسبی خنک بودند و بسیار از لباسهای بنددار و دکمه دار خودش با اضافه شدن لباس زیرش ، راحت تر بودند ولی در آن لحظه او لباسهای خودش را ترجیح می داد.نگاهی به زیور آلات کنار لباسها انداخت و با دستی لرزان آنها را به کناری انداخت ، چون زهره را به یاد اورد و اینکه شاید تمام اینها زمانی متعلق به او بوده اند و انها را در همین خانه پوشیده بوده است.اما یک نیمه نقاب عجیب هم آنجا قرار داشت که گاهی دیده بود شعله مشابه آن را طی ملاقاتهای صبحگاهی شان از بین التانی به چهره میزد ، چیزی از نقره و محکم که استادانه رویش زردوزی شده و حاشیه اش با پولک و مهره های کوچک دیگر تزیین شده بود.هیرو آن را برداشت و در مقابل آینه امتحان کرد.یک احساس راحتی ناشناسی به او دست داد چون زنی که در آینه قرار داشت دیگر خودش نبود.چشمانی که از روزنه دیده می شد ناخوانا بود و دهان زیر حاشیه ی اویزدار نقاب هم حالتی نداشت و هیچ نکته ای را بیان نمیکرد.او از آن تصویر شجاعت گرفت و از آینه دور شد و به سمت در رفت و دید که دیگر قفل نیست.با احتیاط آن را باز کرد و کلید را روی قفل یافت ؛ آن را برداشت و به آن نگاه کرد ، اخمی به پیشانی اش آمد.جسمی آهنی و ناهنجار بود که شاید برای در یک سیاهچال در انگلستان قرون وسطی ساخته شده بود.برای لحظه ای فکر کرد که در را روی خود قفل کرده و تا زمانی که عمو نات یا کلیتون به دنبالش نیامده اند بیرون نرود.اما سکوت خانه و ایوان خالی ستون داری که دور ال دورش را دیوار حیاط احاطه کرده بود.تصمیمش را تغییر داد.رشته ای از قیطان ابریشمی که به شلوارش بسته شده بود را کشید و کلید را به آن انداخت و رشته را دور گردشن اویخت و زیر تونیک گشادش مخفی نمود و جسورانه به ایوان رفت و بعد از پلکان کنده کاری شده وارد حیاط و باغ شد.
    در حالیکه می گذشت نگهبانی ریش سفید که در گوشه ای زیر سایه ی ستونی خواب آلود نشسته بود برخاست و موقرانه به او تعظیم نمود.غیر از زمزمه ی صدایهایی که از پشت خانه به گوش میرسید و سر سیاهی که احتمالا باغبان بود و داشت خیابانهای باغ را با شن کشی صاف میکرد ، فعالیت دیگری دیده نمیشد و هیچکس تلاشی برای متوقف کردن او ننمود.با دیدن تصویر خود در آب آرام استخر پر از نیلوفر ، هر گونه فکر فرار را کنار گذاشت ، چون گرچه لباس با شکوه عربی و نقاب براقش کاملاً هویت هیرو هولیس را مخفی میکرد اما اگر صاحبش در روز روشن تنها در جاده یا در ساحل باز ، در حال ولگردی دیده میشد به طور قابل ملاحظه ای توجه همه را جلب می نمود... آشکارا چاره ای نداشت جز اینکه صبر کند کاپیتان فراست ترتیب بازگشتش را به کنسولگری بدهد بخصوص که نمی توانست پیاده با این لباس نامناسب چندان دور شود و بعلاوه اگر بخواهد خودش هم برود شاید به دست کشتی های عربی افتاده و در موقعیتی بسیار بدتر از موقعیت کنونی اش گیر کند.اگر البته اصلا چنین چیزی امکان داشت او باید صبر میکرد.حتی اگر به معنی گذراندن یک شب دیگر در اینجا باشد.حداقل اکنون کلید اتاقش را داشت.با لمس کلید گرم و سنگین زیر تونیک ابریشمی نرمش احساس اطمینان بیشتری میکرد.
    باغ پر از پروانه و عطر گلهای ناآشنا بود.با وزش نسیم ، شکوفه های روشن درختان ، روی برگهای سوسن و آب آرام پراکنده می شدند.زیر درختان پرتقال ، زمین هنوز از اخرین باران سنگین نمناک بود.وزوز زنبورهای بی شمار ، اواز خواب آور تسکین دهنده ای را ایجاد کرده بود.باد گرم ، برگهای بالای سرش را حرکت میداد و موج به آهستگی به ساحل پشت دیوار می خورد.هیرو فکر کرد که محل آرامش بخشی است.فکری که موجب نعجبش شد با توجه به سرگذشتش و معاشران فعلی و بی قانونش نباید چنین می بود.
    صدای ناگهانی لولای در ، سکوت صبح را برهم زد.برگشت و پیرمرد سیاه دیگری را دید که از در وارد باغ شد و به سمت پایین باغ به طرف محلی که زمانی اتاق نگهبانان و انبار غله بود و اکنون خزه ها رویش را پوشانیده بودند.پیرمد او را ندید و در را هم پشت سرش نبست.از لای در نور خورشید و آب آبی پشت سنگها و سایه ی درختان انبوه دیده می شدند.یکی دو دقیقه صبر کرد که ببیند آیا پیرمرد برمیگردد یا خیر و چون بازنگشت با عجله به سمت در رفت و لحظه ای بعد خود را روی سنگهای بالای خلیج دید... موج به ساحل میخورد و سایه های نخلهایی که حاشیه ی ساحل را پوشانده بودند سطح زمین شنی مرطوب و شیبدار را که اثر حرکت خرچنگها رویش دیده می شد تیره کرده بود.خرچنگها ، با سعی و کوشش حفره هایی می کندند که موجی طی یک یا دو ساعت آنها را از بین می برد.امواج سفید به ساحل کنده کاری شده می خوردند و دریا مثل همیشه به رنگ فیروزه و یاقتو کبود و بمزد و یشم سبز بود.ولی امروز سایه ی هیچ ابر یا هیچ کشتی دیده نمی شد.خلیج خالی بود و ویراگو رفته بود.
    هیرو به نرمی از جاده ی شیبدار به سمت خلیج پایین رفت و در زیر سایه ی نخلها به رگه های بلدی که مرجانهای فرسایش یافته یک موج شک طبیعی در دو طرف خلیج کوچک ایجاد کرده بودند رسید.آن را دور زد و چشمش به امتداد بلند ساحلی که آخرین بار در پیک نیک زن عمویش دیده بود افتاد.جایی در امتداد آن محل پشت زمینهای سر سبز و باتلاقهای درخت کرتا ، شهر زنگبار قرار داشت ؛ اما اثری از هیچ کشتی یا حتی زورق ماهیگیری در دریا دیده نمی شد.
    آیا ویراگو به لنگرگاه برگشته بود؟اگر برگشته بود چرا او را با خود نبرده بود؟مسلماً راحت تر بود که او را به همان طریقی که اورده بودند ببرند و کنار پلکان لنگرگاه رهایش کنند تا خودش راه بازگشت به منزل عمویش را بیابد ، در عوض اینکه او را از طریق جاده بفرستند.مگر اینکه دروغ گفته باشند که او را ساکت نگاه دارند.از روریفراست هر کاری برمی آید و اگر به دلیل این لباسهای نکبتی نبود ساحل را میگرفت و پیاده خود را به خانه می رساند نمی توانست بیشتر از ده مایل فاصله داشته باشد ؛ شاید هم کمتر.اما روستاهای زیادی سر راه بود و اعراب ولگرد خلیج! امکان نداشت...
    هیرو با خستگی در سایه ی صخره های مرجانی نشست و به دریا خیره شد و به خرچنگها نگاه کرد.حتماً خوابش برده بود چون وقتی صدایی که نه صدای امواج و نه صدای نسیم بود وادارش کرد به اطرافش نگاه کند ، سایه ها کوتاهتر شده بود و خورشید گرم روی پاهایش افتاده بود.صدای جمعه بود مه ودبانه سلام میکرد و اطلاع داد که غذای ظهر آماده شده است.
    غذا در ظروف چینی مغربی در آپارتمانی ستون دار و پوشیده از فرشهای ایرانی ، سرو شد ولی او زیاد نخورد و بعد به اتاقش رفت و در را بر روی خود قفل کرد و تمام بعد از ظهر داغ و طولانی را در ان گذراند.به صدای امواج و باد گرم و بغبغوی خواب آورا کبوتران گوش داد و سعی کرد بوضوح بیندیشد ولی متوجه شد که نمی تواند چون مغزش مملو از افکار بی ربط و جزئیات کاملاً بی اهمیتی شده بود...
    با بلندتر شدن سایه ها باغ آرام ، خانه ی سایه دار در انسوی پنجره دوباره پر از تغمه ی پرندگانی که برای استراحت شبانگاهی به آشیانه برمی گتشند شد و در افق دور هیرو می توانست تپه های یاسی رنگ آفریقا را ببیند واضح و نوک تیز در نور عصر و نزدیکتر از همیشه ، بقدری نزدیک که گویی ظرف یک ساعت می شد به آن رسید.خورشید در شت انها فرو رفت و شعله ای باشکوه و تابشی سبز رنگ جزیره را دربرگرفت و... ناگهان شب شد ، میلیونها ستاره آسمان را پر کردند.
    با پایان گرفتن روز باد هم متوقف شده بود.گرچه دیگر پرندگان خاموش شده بودند هنوز شب پر از غوغا بود.قورباغه ها یکصدا از استخر نیلوفر و جیرجیرکها در میان برها اواز می خواندند.صدای طبلی از دور دستها به گوش می رسید که با ریتم صاف خود چون صدای تپش قلب زنگبار بود ، زمزمه ی موج فسفری رنگ همچنان از ساحل به گوش می رسید و در باغ اطراف درختان ، شب پره ها در حرکت بودند و ماه طلوع کرده و می تابید.هیرو متوجه صدای قدمها و صحبتهایی شد.به کنار پنجره تکیه داد و دید کسی فانوسی به ایوان اورد.چند دقیقه بعد جمعه بعد در زد و اعلام کرد که ارباب بازگشته و از او خواسته افتخار دهد و پایین بیاید.
    هیرو خواست جواب بدهد که اگر ارباب حرفی برای گفتن دارد خودش می تواند بالا امده از پشت در بگوید اما با فکر مجدد به این نتیجه رسید که مهالفت با او سودی ندارد و اگر ترتیبات بازگشتش را به شهر داده باشد بهتر است در را برای ترک انجا باز نماید.در مورد لباسهای خودش پرسید و متوجه شد که جمعه منتظر نمانده.بلکه پیام را داده و رفته اس.کاری جز باز کردن قفل در و پایین رفتن نمانده بود و همین کار را هم انجام داد و با لباس عربی اش و نقاب پولکداری که صوراش را می پوشاند و حالت چهره اش را ناخوانا میکرد به ایوان رفت.
    ماه به نوک درختان محل رسیده بود و روری در تراس ایستاده بود.سایه ی بلند و سیاهش روی سنگ نقره دام افتاده بود.با شنیدن صدای قدمهای هیرو برگشت و گرچه از دیدن نقاب لبخند زد اظهار نظری نکرد.میزی روی ایوان چیده شده بود و چراغی روی لیوانها و ظروف نقره و لباس سفید جمعه که کنار میز ایستاده بود می تابید.
    روری گفت:«امیدوارم اعتراضی به غذا خوردن با من نداشته باشی.فعلاً خدمه کم داریم ، چون لازم شد ویراگو را برای کاری به ساحل بفرستیم.»به سمت میز رفت و صندلی ای برای هیرو کشید اما هیرو حرکتی نکرد و در عوض گفت:«کی مرا پس می فرستی؟»
    -فردا ، امیدوارم.موقعیت شهر هنوز بر هم ریخته است!اما از منبع موثقی اطلاع حاصل کردم که دافودیل در راه بازگشت است و سحرگاه به لنگرگاه می رسد.اگر دان را درست بشناسم شهر را برای دوستانمان در کشتی ها خیلی داغ خواهد کرد و خیال میکنم آرامش در اواسط صبح یا حداقل اوایل بعد از ظهر حکمفرما خواهد شد و انقدر امن میشود که پس از غروب به شهر بروی.
    -چرا مرا با ویراگو نفرستادی؟
    -زیرا بمحض اینکه دان لنگر بیندازد تمام داستان غم انگیز تو را خواهد شنید و چون هیچ علاقه ندارم کشتی ام تکه تکه یا غرق شود و خدمه ام پشت درهای آهنی حبس گردند فکر کردم بهتر است انها را برای مدتی از منطقه دور کنم تا آبها از آسیاب بیفتد.
    -چرا تو با آنها نرفتی؟چرا هنوز اینجایی؟
    -یک نفر باید مراقبت میکرد که با امنیت به منزل برسی و احتمال اینکه دان یا عمویت مرا بگیرند کم است.
    -بالاخره یک روز دستگیرت می کنند.
    -شک دارم ، ولی تا زمانی که حیت هست آرزو هم هست بنشین و چیزی بخور.باید گرسنه باشی چون جمعه گفت تقریباً امروز هیچ چیز نخورده ای و به نظر نمی آید که دیروز هم چیز زیادی خورده باشی.
    هیرو با سردی گفت:«متشکرم ، ولی گرسنه نیستم و اگر آنچه می خواستی بگویی تمام شده است ترجیح می دهم به اتاقم بازگردم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 467- 470

    ومن ترجيح ميدهم كه اينجا بماني، پس مسئله حل ميشود، مگر نه؟
    هيرو براي مدت قابل ملاحظه اي به او نگاه گرد. چشمانش همچنان در شكاف نمايش ثابت بود. مي دانست اگر براي برگستن پشتش را بكند، روري كاملا" قادر است او را برگرداند، حتي اگر بدود هم براحتي اورا ميگرد كه وظعيتي كاملا" تحقير كننده و خجالت آور خواهد بود. ترك اتاقش اشتباه بود. اما كاري بود كه انجام شده بود ، پس بهتر بود خلق خوشي از خود نشان ميداد.
    صندالي كه برايش كشيده شده بود را پذيرفت.علي رغم اينكه آن روز غذاي كمي خورده بود و روز قبل هم چيزي نخورده بود ولي نمي توانست به زور غذا بخورد. جمعه برايش گيلاسي شراب سفيد ريخت كه آنرا نوشيد. شراب خنك بود و با نوشيدن آن حس كرد كه شجاعت گرفته و مي تواند با صدايي سرد و بي تفاوت به صحبتهاي كوتاه اما مودبانه ميزبانش پاسخ دهد. اما به نظر مي رسيد كه غذا همچنان به گلويش چسبيده و مزه اي نداشت. پس با چنگالش با غذا بازي كرد و تنها تظاهر به خوردنش نمود.
    روري پر شدن گيلاس هيرو را توسط جمعه تماشا كرد و همچنين دوباره خالي شدن و دوباره پر شدنش ر. پس گفت كه شراب با معده خالي، آنهم براي كسي كه به آن عادت ندارد آثار غير قابل انتظاري دارد و اينكه آيا نمي ترسد به مرحله اي برسد كه او وسوسه شود از آن استفاده نمايد.
    هيرو با اطمينان گفت : نه.
    - به من نگو كه به شرف من اعتماد داري.
    - طبيعتا" نه، چون ظاهرا" چنين چيزي نداري اما ظاهرا" فرامش كرده اي كه كاري باقي نمانده كه بتواني با من انجام دهي و تا كنون نكرده باشي.
    - روري خنديد و گفت: بيگناه عزيزم، چقدر بايد مطالب جديد ياد بگيري اگر چه بدين شكل فكر ميكني ، در حد من نيست كه تو را دلسرد كنم فقط مرا سرزنش نكن اگر فردا صبح افسوس خوردي.
    او به جمعه اشاره كرد كه گيلاسش را پر كرده و لامپ را ببرد چون شعله اش حشرات را به آنسو جلب ميكرد و آنها بالهايشان را مس سوزاندند و روي غذا و شراب مي افتادند. بدون چراغ، مهتاب بنظر روشن تر و هواي شب بطور دلچسبي خنكتر شد. هيرو صندلي اش را به عقب كشيد و به آسمان پر ستاره و شب پره هاي درخشان كه سايه ها را پر از نقاط نوراني كرده بودند نگاه كرد و فكر نموده كه چرا ديگر به چيزي اهميت نمي دهد؟
    شايد به دليلشرابي بود كه نوشيده بود، چون احساس ميكرد كه از زمين جدا شده است، مثل اينكه كاملا" يك تماشاچي بود كه خارج از جسم خود ايستاده و بي علاقه به مشكلات و دردهاي احساسي هيرو هوليس، مناظر را نظاره ميكرد. مردي كه در مقابلش نشسته بود، با مهتاب كامل بر صورتش هم به همان ندازه بي اهميت بود تچون ديگر نمي توانست به او صدمه اي بزند هيچ چيز و هيچ كس ديگر نمي توانست به او صدمه بزند. او حتي احتياجي نداشت در مورد آن فكر كند ، چون فردا مي رفت و همه چيز را فراموش ميكرد و هيچكس نمي توانست او را به خاطر بلايي كه بر سرش آمده بود، سرزنش كند، حتي كلي هم نميتوانست.
    نه اينكه ديگر نظر كلي اهميتي داشته باشد، چون با او ازدواج نمي كرد با هيچ كس ازدواج نميكرد. او مطالب در مورد مردها شنيده بود كه حتي خوابش را هم نمي ديد و تصورش را هم نميكرد و اكنون كه آن را لمس كرده بود، ديگر هرگز به هيچ مردي موقعيت و حق اينكه به او دست بزند را نمي داد. خانم پيوري حق داشت كه مردان را باصفت ((حيوان)) توصيف ميكرد و زنان را قربانيان بدون چاره و بي ياور آنها ميداسنت، گرچه در آن زمان هيرو دقيقا" منظور او را نميفهميد و خودش را هم بيچاره و بي ياور نمي دانست اكنون بي ياور بود، ولي بدون چاره شود مي توانست به هوليس هيل برگردد و ... و چه بشود؟يك راهبه نمي شد براي راهبه شدن به استعداد خاصي نياز بود شايد زاهد و گوشه نشين مي شد، اما اين خودخواهانه بود. نه او همان كاري را ميكرد كه پسر دايي جوشياكراپن به او انجامش را توصيه كرده بود. خود و ثروتش را وقف كارهاي خير در پشت منزل خويش خواهد كرد. شايد حتي هوليس هيل را تبديل به خانه اي براي زنان سقوط كرده كند كه حتما" موجب وحشت كرايها خواهد شد. ولي كاملا" توسط زن عمو ابي و عمو نات و كلي درك مي شود.
    - حتما" بدون اينكه بفهمد، اسم آخري را بلند گفته بود، چون روري بتندي گفت: در مورد او چه ميگويي؟ آيا هنوز آنقدر مطمئن هستي كه او يك (سرگالاهاده) ((در افسانه آرتور شاه، يكي از دلاوران ميز گرد است كه بسيار با تقوا بود)) است؟ نترس و منزه؟ يا شايد هم داري كم كم به او شك مي كني؟
    - فرقي نمي كند، ميكند؟ او كه ديگر مرا نمي خواهد، پس دليلي براي نگراني ندارم. در مورد هيچ چيز.
    هيرو محتويات گيلاسش را تمام كردو دستش را دراز نمود كه آن را روي ميز بگذارد اما به دليلي در ارزيابي فاصله اشتباه كرد و گيلاس روي سنگ ايوان افتاد و خرد شد.
    روري در حاليكه ظرف مشروب را از جلوي دستش دور ميكرد آمرانه گفت : ديگر بس ازت هرچه بيشتر بنوشي فردا صبح دچار سرددردي خواهسي شد كه به يان زوديها فراموش نمي كني.
    هيرو نگاهي به خرده هاي درخشاني كه نور مهتاب را منعكس ميكرد انداخت آنها را با پاهايش كناري زد و بلند شدو با دقيت گفت : فكر مي كنم وقت خواب است، شب بخير.
    به پشت صندلي تكيه كرد و اخمي كرد، مثل اين كه تصاوير در مقابل چشمانش حركت مي كنند. روري از جاي برخااست و ميز را دور زد و او را از ازمين بلند كرد و به درون خانه حمل نمود و از پلكان كنده كاري شده سنگي بالا بد تا به دم در اتاق هيرو رسيدند.
    هيرو هيچ مقاومتينشان نداد و وقتي او را در مقابل اتاقش به زمين گذاشت ، آنچه به دكمه لباسش بسته بود ، كنده شده و با صداي تيز فلز به زمين افتاد. روري خم شد و آن را برداشت. كليد آهني سنگين در بود كه هيرو به دور گردنش بسته و فراموشش كرده بود.
    هيرو نامطمئن در حاليكه به كليد نگاه مكرد گفت : مال من است آن را بده به من ... لطفا".
    روري حركتبي براي انجام اين كار نكرد، بلكه همانطور ايستاده آن را در دستش نگاه داشت و به هيرو نگاه كرد. ديدن صورت روري مشكل بود چون مهتاب تنها به بخشي از ايوان مي تابيد اما هيرو فكر كرد كه او لبخند ميزند، پس با كمي بي صبير گفت : گفتي كه ميتوانم نگهش دارم.
    روري گفت: نظرم را عوض كرده ام و كليد را در جيبش گذاشت.به تو اخطار دادم ، ندادم؟
    هيرو مبهوت به او خيره شد كمي اخم كرد تا صورتش را در سايه مهتابي بهتر ببيند : اما .. اما.. اين منصفانه نيست.
    روري بنرمي گفت: من هيچ وقت با انصاف نبوده ام. اين را ديگر بايد فهميده باشي.
    فصل سي ام
    آسماني كه هنگام طلوع ماه روشن و صاف بود با غروب آن دوباره ابري شد و در افق دوردست پشت كوههاي آفريقا، برقي درخشيد و انعكاس گنگي از رعد به همراه باد به اين سو آمد وقفه كوتاه و طاريي بارانها تمام شده بود و صبح خاكستري رنگ و مه گرفته بود و قبل از ظهر باران دو باره شوع به باريدن كرد. باران گرم به طور پيوسته و سنگين باريد. بطوريكه خيابانها و جادهههاي تعمير شده را به شكل سيلابها و مدابهايي درآورده بود و ردايي كه هيرو براي سواري پوشيده بود را خيس از آب كرده و چشمانش را كور مي نمود. هيرو تلاشي براي ديدن مسيرش نمي كرد و اجازه مي داد اسب راه خود را بيابد.
    آنها خانه سايه دار را زودتر از زماني كه روري قصد داشت ، ترك كردند چون آن شب نه ماه و نه نور ستارگان براي راهنمايي آنها نبودند پس قبل از تاريكي هوا بايد به حومه شهر مي رسيدند هنوز يك مايل هم نرفته بودند كه در نزديكي بيشه اي از درختان انبه، دو مرد اسب سوار ناگهان از تاريكي در مقابل آنها ظاهر شدند.
    هيرو شنيد كه روري با لحني تند گفت : من ، رتلوب رو مسئول كشتي گذاشتم فكر كرديم كه شايد از اين راه بياين شما بايد برگردين كاپيتان روري ، دان جوون به دنبالته و اين بار ميخواد حتما" بگيردت.
    - نمي تواند مگر اينكه تو و رتلوب با كارهايتان لو داده باشيد كه من در كشتي نستم به شما گفتم كه خارج از ديد باشيد تا زماني كه خيال كند حوالي ساحل هستم در امانم.
    - خب اون اين خيالو نمي كنه. از روي روش عمل كردنش مي گم، يا گر هم مي كنه ، داره


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 15 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/