در مشاعـره با چشمانـت
همیشه دلـم
قافیه را می بازد !
در مشاعـره با چشمانـت
همیشه دلـم
قافیه را می بازد !
تا كجا مي برد اين نقش به ديوار مرا ؟
ـ تا بدانجا كه فرو مي ماند
چشم از ديدن و
لب نيز زگفتار مرا
لاجورد افق صبح نشابور و هري است
كه در اين كاشي كوچك تراكم شده است
مي برد جانب فرغانه و فرخار مرا .
گرد خاكستر حلاج و دعاي ماني ،
شعله آتش كه كوي و سرود زرتشت ،
پورياي ولي آن شاعر رزم و خوارزم ،
مي نمايند در اين آينه رخسار مرا .
اين چه حزني است كه در همهمه كاشيها ست ؟
جامه سوگ سياووش به تن پوشيده است
اين طنيني كه سرايند خموشي ها ،
از عمق فراموشي ها
و به گوش آيد از اين گونه به تكرار مرا .
تا كجا مي برد اين نقش به ديوار مرا ؟
تا درودي به (( سرقند چوقند ))
و به رود سخن رودكي آن دم كه سرود :
(( كس فرستاد به سر اندر ، عيار مرا . ))
شاخ نيلوفر سرو است گه زادن مهر
كز دل شط روان شن ها
مي كند جلوه از اينگونه به ديدار مرا .
سبزي سرو قد افراشته كاشمر است
كز نهان سوي قرون
مي شود در نظر اين لحظه پديدار مرا .
چشم آن (( آهوي سر گشته كوهي ))است
هنوز كه نگه مي كند از آن سوي اعصار مرا .
بوته گندم روئيد بر آن بام سفال
باد آورده آن خرمن آتش زده است
كه به ياد آورد از رفتنه تا تار مرا .
نقش اسليمي آن طاق نما هاي بلند
و اجر صيقلي سر در ايوان بزرگ
مي شود ، بر سر ، چون صاعقه آوار مرا .
وان كتيبه ،
كه بر آن نام كس از سلسله اي نيست پيدا
و خبر مي دهد از سلسله كارمرا ...
عجبا كز گذر كاشي اين مزگت پير هوس
(( كوي مغان است دگر بار مرا )) ...
در فضايي كه مكان گم شده از وسعت آن
مي روم سوي قروني كه زمان برده زياد
گويي از شهر جبريل در آويخته ام
يا كه سيمرغ گرفته است به منقار مرا .
تا كجا برد اين نقش به ديوار مرا ؟
تا به انجا كه فرو مي ماند
چشم از ديدن و لب نيز زگفتار مرا
م.سرشک
زير آوارِ آخرين حرفت
جا مانده ام
نمي داني "خداحافظت" چند ريشتر بود.
تنهــایی من عمیق ترین جای دنیاســت !
تَـه ندارد . . .
برادران ِ یوسُـ ـفـ هم ترسیدند از عمق ِ چاه ِ تنهایــی ام . . .
به دنبال ِ چاهــی دیگر رفتند ! . . .
خانه ام آتش گرفته است
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد ای آتش
پرده ها و فرش ها تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پردود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد
ای فریاد ای فریاد
خانه ام آتش گرفته است
آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من بستم به خون دل
بر سرو چشم در و دیوار
بگذار بمیرم
ای خوبتر از گل
ای پاکتر از قطره ی شبنم
ای دل به تو محتاج
من جز تو نخواهم ز دو عالم
دل در تب سنگین خمار است
ای دوست بهار است
جز چشم تو هر چشم خمار است
کیفیت چشمان تو چون جام شراب است
ای چشم تو سر چشمه ی خورشید
یک دم نگاهم کن
صیاد منم ای آنکه به دام تو اسیرم
بگذار که از پای بیافتم
مستانه بمیرم
ای هستیم ز تو ارزنده چه دارم؟
که به پای تو بریزم؟
در کوی وفایت چشمانم
گر ندهد جان
گر سر ندهم بر سر پیمان
ای وای به من گر که به محشر
پرسند چه کردی در راه محبت؟
آخر چه بگویم ؟از فرط خجالت؟
فرسود پاي خود را چشمم به راه دورتصوير جغد زيب تن اين خراب بود
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
***
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود.
***
چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي روي آب بود.
***
پايم خليده خار بيابان.
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
***
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
***
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
سهراب سپهري
قاصدک هان چه خبر آوردي ؟
از کجا وز که خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي اما اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي . . .
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديّار دياري باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشي با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من
همه کورند و کرند . . .
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب !
قاصدک
هان ... ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد . . .
با توام آي کجا رفتي ، آي !
راستي آيا جايي خبري هست هنوز
مانده خاکستر گرمي جايي
در اجاقي ــ طمع شعله نمي بندم ــ
خردک شرري هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند . . . .
من خواب دیده ام که کسی میآید من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست
فروغ
*تحریف *
آقا خیال میکنم
هنوز دلت خون است
و اگر دوباره بیایی
حماسه ای دیگر به پا میکنی
آقا به جای علم علمدارت
که تا ابد
بیرق آزادگی برافراشت
زیر علم های بیست و چند شاخه
گویی رقابت زیبایی اندام به پاست
آقا
بساط سفره های چرب و شیرین روبراست
و سفره سخاوت اباالفضل العباس
گاهی محفل زنانه نمایش مد میشود
آقا اینروزها
دیگر صورتهایتان را
مثل ماه نمی کشند
پناه بر خدا
محاسنتان را ستاری اصلاح کرده اند
آقا شنیده ام
سپاه یزید روز عاشورا
آنقدر بر ساز و دهل و طبل و سنج کوفتند
تا هل من ناصرا ینصرنی ات
به گوش هیچکس نرسد
که گاهی خیال میکنم
هنوز هم نمیرسد
آقا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)