در لحظات برکناری کاشانی بر دایی چه می گذشت + گزارش تصویری
این روایتی است از دقایق اعلام خبر استعفای حبیب کاشانی از پرسپولیس، در تمرین تیم علی دایی.
به گزارش جام نیوز به نقل از خبرآنلاین، کاشانی به مدرسه برگشته بود وقتی دایی داشت می خندید. حاج حبیب استعفایش را نوشته بود و می رفت که به مدرسه برگردد و دایی بی توجه به آنچه برای پرسپولیس رخ داده، داشت تیمش را در بازی دوستانه با نفت تهران رهبری می کرد. آرام روی نیمکت نشسته بود و نکته برمی داشت از بازی بچه های تیمش.
بعد از بازی هم مثل همیشه که در جمع دوستانش است، می گفت و می خندید. توپ کوچک را برداشته بود و با پسر خردسال بهزاد غلامپور بازی می کرد. او آیا حرفی برای گفتن از ماجرای رفتن «سرپرست موقت» دارد؟ سرپرستی که دایی 24 ساعت قبل از این اتفاق گفته بود: «شما مگر نمی گفتی شغلت معلمی است؟ بابا مدرسه ها وا شده، برگرد به مدرسه.»
و تنها در فاصله یک شب، کاشانی همان توصیه ای را اجرا کرده بود که دایی و خیلی دیگر از پیشکسوتان و البته طرفداران تیم خواهان انجامش بودند. خواسته ای که با باخت تیم در داربی از سوی حاضرین طرفدار پرسپولیس از روی سکوهای آزادی، یک صدا فریاد شد و برنامه عادل فردوسی پور هم با جزئیات به نمایشش کشید.
دایی حالا اما با رفتن کاشانی دیگر حرفی برای گفتن نداشت؛ «عزیزم من آنچه باید می گفتم را یک روز قبل زدم. الان هم حرفی برای گفتن ندارم.» شرایط اما نسبت به روز قبل خیلی تغییر کرده؛ «هیچ فرقی نکرده. ولش کن حرفی برای گفتن ندارم.»
او می گوید، می خندد و به پیش می رود تا می رسد جلوی در ورزشگاه راه آهن. جایی که جمعیتی کم به انتظارش ایستاده اند. پیرزن با فرزند کوچکش که دستش شکسته، با لهجه آذری خواسته ای دارد. مرد میان سال لرستانی با لهجه محلی اش مدام یک جمله را تکرار می کند. کارش انگار گیر شورای شهر است و دایی می گوید: «عزیزم، والله آنجا آشنایی ندارم. باشد... برادر من صبر کن ببینم چه کار می شود کرد.. بهمن جان ...» و بعد از بهمن دهقان می خواهد تا ببیند خواسته این مرد چیست. جمعیت دوره اش کردند. هر کس خواسته ای دارد. هر کس کارش جایی گیر است، از اداره مالیات گرفته تا... و آقای سرمربی ، حالا باید ببیند چه کاری از دستش بر می آید. یکی برایش نامه نوشته، یکی می گوید اگر پای توصیه نامه اش را امضا کند و پیرزن که در آن هیاهو نمی تواند حرفش را به زبان بیاورد چاره ای ندارد تا به انتظار بنشیند.
به انتظار تا زمانی که دایی سوار بر ماشینش حرکت کند. نگاه چشم انتظار مادر پیر، باعث می شود تا کاپیتان دایی برای لحظه ای شیشه ماشین را پایین بکشد. مکثی کوتاه، جمله ای رد و بدل می شود و صدای غمناک پیرزن است که به آذری چیزی می گوید. دوباره، کار طوری است که باید بهمن دهقان اسنادش را بگیرد. اینکه دایی را توان کمک به همه این ها باشد، شاید محال باشد اما او و نامش طوری ست که این ها را مانده از همه جا به استادیوم راه آهن کشانده. برای درد دل با او که می گوید: «سعی می کنم حرف مردم را به زبان بیاورم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)