مشخصات کتاب:
نام:باد موسمی
نویسنده:مالی کای
تعداد صفحات: 667 صفحه
منبع : نودوهشتیا
Printable View
مشخصات کتاب:
نام:باد موسمی
نویسنده:مالی کای
تعداد صفحات: 667 صفحه
منبع : نودوهشتیا
فصل اول ( صفحه ۹-۱۲ )
مشخص نیست که چند کلمه ای که پیرزن کفبین منطقه زیر لب گفته بود چقدر در زندگی (( هیرو آتناهولیس)) تنها فرزند (( بازکلی هولیس)) از بستون ماسوجوست تأثیر گذاشت و اینکه شخصیت و نظریات او تا چه میزان مربوط به آن می شد. معلوم نیست.
مطمئنا" وراثت هم در شکل گیری شخصیت او بی تأثیر نبود. چرا که مادرش ((هاریت کراین هولیس)) از طرفداران و حامیان جدی موسسات خیریه و کار های عام المنفعه بود.
زمانی که بارکلی کاملا" غیر منتظره در دام چهره اصیل و چشمان آبی هاریت افتاد دقیقا" از این خصوصیات او آگاه بود. گرچه در آن زمان آن را نشانه ای از طبیعت زنانه و شفقت و دلسوزی جنس لطیف دانسته و دلیلی بر اثبات این مدعا که زیبایی هارلت فقط ظاهری نیست نیافته بود.
آنچه از آن آگاهی نداشت انتظار همسرش از او بود که در اشتیاقش در کارهای خیر با او شریک باشد. هنوز ماه عسلشان تمام نشده بود که بازکلی دید که عروسش نه تنها از اضافه شدن نامش به لیستهای متعدد اعانه راضی نیست ، بلکه آن را وظیفه خود می داند که عملا" در موسسات مختلف خیریه خدمت کرده و در اعتراض به بی عدالتی برای خواستن اصلاحات ، رساله ها نوشته و پخش کند و شدیدا" بر علیه مفائدی چون شراب به کار کشیدن بچه ها ، فحشا و بردگی ، مبارزه نماید.
بارکلی مردی راحت طلب و صلحجو بود ، و علاقه مند به اسب ، شطرنج ، آثار باستانی ، و هرگز نمی خواست دنیا را اصلاح کرده و مشکلات همسایگانش را حل و فصل نماید می پنداشت که هاریت زیادی سخت می گیرد. طبیعتا" هر فرد فکوری قبول داشت که دنیا پر از خشونت و ظلم و بی عدالتی است و همیشه هم خواهد بود، اما برای هاریت بسیار غیر ضروری و غیر زنانه بود که آنقدر مسئله را جدی گرفته و شخصا" در حل و فصل چنین موضوعاتی بکوشد. در واقع بارکلی از شنیدن خبر حاملگی همسرش بسیار شاد شد چرا که گمان کرد علاوه بر تولید وارثی که هکتار های پهناور ((هولیس هیل )) را به ارث می برد دیگر انرژِی هاریت صرف تزیین اتاق نوزاد و کار هایی به مراتب آرامتر و خانوادگی تر می شود.
بارکلی با خود می گفت که یک خانواده بزرگ وسالم دقیقا" همان چیزی است که هاریت به آن نیاز دارد . پسر های خوشتیپ و باهوش که مثل خودش به اثاطیر یونان و پرورش رمه علاقه مند باشد و دخترانی زیبا و سرزنده که مادرشان را در خانه مشغول کنند اما امور به هیچ وجه بدین شکل پیش نرفت. چند سطری از یک روزنامه مچاله شده و احساسات سریعا" به جوش آمده همسرش نه تنها به این رویا بلکه به زندگی خود هاریت هم پایان داد.
دست سرنوشت به شکل بسته ای شامل یک شال بافتنی و یک جقجقه تقرهای زیبا از طرف یکی از دوستان هم مدرسه ای هاریت که با مزرعه داری اهل ((جورحینا)) ازدواج کرده بود. ظاهر شد و روزنامه ای که جقجقه در آن بسته بندی شده بود حاوی مطلبی بود که متأسفانه نگاه مادر چشم به راه نوزاد بدان افتاد.
(( زنی سیاه و چهار فرزند ، زن بیست و یه ساله و خوش اخلاق ، آشپز و رختشویی ماهر، بچه ها از یک سال نیمه تا شش ساله، به طور جداگانه یا با هم ، مطابق میل خریدار، فروخته می شوند....))
این آگهی تنها نمونه ای از تعداد بی شماری اعلامه های مشابه بود. اما برای هاریت که مخالف برده داری و نیز در انتظار نوزادشان بود، سنگدلی جمله آخر چون سیلی بر صورتش بود،((....به طور جداگانه یا باهم ، مطابق میل خریدار فروخته می شوند ....))
ناگهان رنگش پرید و با صدایی گرفته ، گریه کنان گفت:(ولی مطمئنا" بچه هایش را که از او جدا نمی کنند؟بچه های خودش را؟حق ندارند چنین کاری کنند شرم آور است.! وحشتناک است! باید متوقف شود...! اوه خدای من ، چرا کسی متوقفش نمی کند؟)
ورق مچاله شده روزنامه را رها نمود گویی حشره نفرت انگیز بود، و شروع به بدگویی در مورد تمامی سازمانهای طرفدار بردهداری کرد و عاقبت با عصبانیت شال و جقجقه و روزنامه را قاپید و با خشونت در آتش بخاری انداخت و در اثر سوختن کاغذ شعله ای به آستین گشاد لباس هاریت افتاد پارچه نازک ناگهان آتش گرفت و علی رغم اینکه بارکلی بسرعت به سمت او پرید و با دست آتش را خاموش نمود ولی سوختگی درد و شوک این واقعه ، یک روز و نیم بعد موجب زایمان زودرس دخترشان و مرگ خود هاریت شد.
بارکلی هرگز مجددا" ازدواج نکرد . هنگام ازدواج با هاریت سی ویه سال داشت و تجربه اندکش از زندگی زناشویی متقاعدش نمود که از ازدواج مجدد پرهیز نماید .
او با رد پیشنهاد سخاوتمندانه خواهرش لوسی در مورد اینکه بچه بی مادری را در میان خانواده پر جمعیت و سالم خودش بزرگ کند . خانواده اش را شوکه کرد گرچه دلیل اصلی رد پیشنهاد جولی به دلیل احساسات پدرانه اش نسبت به نوزاد جیغ جیغوی قنداقی خوابیده در گهواره نبود بلکه به این خاطر بود که لوسی هم معتاد به انجام امور خیریه بوده و در زمینه میسسیونر های مذهبی کار می کرد.
بارکلی به هیچ عنوان قصد نداشت بگذارد که دخترش از مادرش پیروی کند و خانمی فعال و پر سروصدای امور خیریه شود.از نقته نظر او جای یک زن در خانه بود نه پشت سکوهای خطابه و اگر چند سال بعد ناچار به عیادت دوستی بیمار در همان بعدازظهری که پرستار دخترش خانم (( بینموری)) به خواهرش لوسی قول داده بود در آخرین حراج خیریه اش کمک کند نمی شد احتمالا" هیروانا الزاما" به همان سرنوشتی که پدرش مایل بود دچار می شد گر چه چندان هم نمی شد مطنئن بود چون بالاخره دختر هاریت کراین بود اما غیبت موقتی آقای هولیس راه را برای ملاقات محترمانه (( بیدی جیسون)) از هولیس هیل هموار کرد. کاری که هرگز با حضور ارباب خانه امکان نداشت.
گفته می شود که بیده جیسون همچنین همچنین دختر هفتمیش پسر افرایدی کلوبی ، فالگیر از تابرون ایرلند بود که به جرم جادوگری سوزانده شده بود، شاید حقیقت داشت زیرا افراد زیادی در بوستون آن را باور داشتند و نیز قبول داشتند که خانم جنسون پیر حس ششم قوی داشته و آینده را پیشگویی می کند. و یکی از این افراد خانم کب اشتر هوایس هیل بود.
خانم کب برای پیشگو پیغام فرستاده بود که وضعیت برای دیدار او مساعد است او مشغول گرفتن فالش در مقابل دادن یک پاکت ته شمع و دو اونس چای چینی بود که دختر شش ساله اربابش به درون آشپزخانه خزید.
قاعدتا هیرو باید در اتاقش می بود ولی پرستارش تا یک ساعت دیگر هم نمی آمد . پاپایش هم بیرون بود و از گل دوزی مسخره ای که خانم پیوری داده بود که مشغولش نماید هم حوصله اش سر رفته بود وچون عادت داشت هر کاری دلش خواست انجام دهد گلدوزی را کنار گذاشت و برای گرفتن شیرینی وآبنبات به طبقه ی پایین آمده بود .
هنوز چراغ ها را روشن نکرده بودند و سرسرا تاریک بود ولی هیرو می توانست صداهایی از آشپز خانه بشنود نوری از دره نیمه باز به راه روی سنگ فرش شده می تابید پس به آرامی وبا نوک پا به آن سمت رفت و بدن کوچکش را از لایه در نیمه باز گذراند ودر سایه ی قفصه ی بزرگ ایستاد و از دیدن عجوزه ی پیر و غریبه ای که با کلاهی بلند و قدیمی آن جا نشسته بود خشکش زد پیرزن داشت به خانم کب زیر لب از ملا قات های غیره منتظره ی مردانی سپه جرده و سفر هایی به خارج از کشور واز زن زیبایی که نشانه ی خوبی نبود خبر می داد .
خانم کب که نفسش از هیجان در نمی آمد گفت : حتما آلیس تیلزی است اگر دستم به این دختره ی پر رو برسه .... خوب می گفتی .
ولی بیدی جیسون دست گوشت آلودش را کناری زد و گفت :
دیگر چیزی نیست واسه چایی و ته شمعا متشکرم.
گر چه لابد بایستی از اربابت تشکر کنم چون می دونم پول هیچکدومشونو ندادی.
هیرو هیچ صدایی در نیاورده وخانم کب هم که با علاقه مجذوب حرف های پیرزن شده بود او را ندید ولی شاید بیدی جیسون واقعا نوه ی یک جادو گر بود چون علی رغم این که پشتش به در بود ناگهان بر گشت وبه هیرو گفت:
چی می خوای بچه ؟
بیا این جا بزار بیدی پیره یه نگاهیت کنه وای وای چه دختر بزرگی چه خشکلی کم یابی هم داری.
بعد پیرزن فتوت قه قه ای سر داد وبا انگشتان چرو کیده و کج شده اش اشاره کرد که هیرو از تاریکی درآید دختر بچه ی کوچک در لباس مخمل قرمز وزیر شلواری چروکیده و پیش بند با گیسو وانی بلوطی رنگ سر کش که به طور نا مرتبی از روسری روبنده اش بیرون زده بود مقابلش ایستاد
هیرو با علاقه پرسید:
تو کی هستی؟راجع به چی حرف میزنی؟....
باد موسمی 13-14
خانم کب با اوقات تلخی گفت: « چیزی نیست که به شما مربوط باشه خانم، فوری برگردید به اتاقتون، شما اصلا حق ندارید یواشکی بیایید پایین. برید وگرنه الان پرستارتون هم به دنبالتون می آید پایین.»
ـ خانم پیوری یک بسته برده خونه عمه لوسی. اتاقم هم نبرده، شما چه کار می کنید؟
ـ داشتم کف دستش را می خواندم.
ـ کف دستش را؟
ـ بله، دستش را بچه. بدون که واسه کسایی که نتونن سپس همه اش اونجاست؛ که چی می شی و چی سرت میاد. بله بله، همه اش اونجاست. سرنوشت هرکس خیلی روشن اونجا نوشته شده.
هیرو به کف دست کوچکش خیره شد ولی چیزی جز خطوط دست و یک لکه جوهر که سعی کرده بود آن را با آب دهانش پاک کند، ندید. پس پرسید: « سرنوشت چیه؟»
ـ هرچی که وقتی بزرگ شی سرت میاد. خوش شانسی ها و بدشانسی هات.
هیرو با اوقات تلخی اعتراض کنان گفت: « ولی خانم کب که دیگه بزرگ شده. اون پیره پس چطور می تونه سرنوشت داشته باشه؟»
خانم کب به تندی گفت: « بسه دیگه. همین الان از آشپزخونه ی من میری بیرون، زود.»
اما هیرو از خانم کب نمی ترسید. همینطور هم بیوه ی جیسون که از حرف هیرو آنقدر خندید که چشمانش در لابلای چروکیدگی های زردرنگ صورتش ناپدید شد: « خب بدون که همیشه چیزایی جلوتر از آدم هست که راجع بهشون هیچی نمی دونی فرقی نمی کند که چقدر پیر باشی. مثل اتفاقهای فردا، روزهای بعدتر یا هفته ی بعد، همیشه یک چیزی هست که نمی دونی.»
هیرو با چشمانی به گردی یک سکه پرسید: « شما می دونید؟»
چشمان سیاه و کوچک بیدی جیسون که علی رغم سنش هنوز بسیار روشن و باهوش بود از میان چین و چروکهای صورتش به چشمان خاکستری رنگ هیرو خیره شدند. بعد از چند لحظه در حالی که نگاهش را بر می گرفت با زمزمه ای خفه، گویی مشغول صحبت با خودش است نه با بچه، گفت: « نه همیشه... نه همیشه، بعضی وقتا آره، بعضی وقتا نه. اما وقتی نمی دونم، به اون احمقا چیزی نمی گم که می خوان بشنون و به همون اندازه هم راضی می شن، شاید هم بیشتر!»
پیرزن قهقهه ی دیگری سر داد و با دست پنجه مانندش دو بسته ی کوچکی که خانم کب برایش روی میز گذاشته بود را برداشت و در جیب کهنه ی لباسش جا داد: « دیگه باید برم دنبال کارم. شب سرد و تاریکیه، به زودی بارون هم میاد. خداحافظ خانوم کب.»
داشت با سختی از جایش بلند می شد که هیرو جلو رفت و با صدای گرفته گفت: « در مورد من هم می دونی؟ یعنی وقتی بزرگ می شم چی می شه؟ فکر می کنی بتونی چیز... چیز منو... اسمش چی بود؟»
هیرو دستش را دراز کرد، همان طوری که دیده بود خانم کب دراز کرده بود، اما بیدی جیسون پیر سرش را تکان داد و به تلخی گفت: « مجانی؟ اگر بخوام سرنوشت همه رو مجانی بگم پس زندگی ام چطور بگذره؟ باید بدونی هرچی می خوای بدونی باید پولشو بدی.»
هیرو نفس زنان گفت: « به بابا می گم. او پولش رو می ده، می دونم که می ده.»
خانم کب مضطرب خالت کرد: « اصلا همچین کاری نمی کنی، به تو می گویم که اجازه نداری واسه چیزهای کوچکی مثل این پدرت رو اذیت کنی، حالا دختر خوبی باش و اینقدر اذیت نکن تا بهت یک تیکه نبات بدهم.»
هیرو لجوجانه گفت: « من نبات نمی خوام، من می خوام سرنوشتمو بدونم.» ناگهان برایش مسئله ی مهمی شده بود.
خانم کب با عصبانیت گفت: « سرنوشتت رو واسه چی می خوای؟ شنیدی که خانوم جیسون گفت همه اش دروغ است، نشنیدی؟ حالا دیگه دختر خوبی باش.»
اما هیرو اصلا متوجه حرفهای او نبود چون داشت داخل جیب پیشبندش را می گشت تا یک گل سینه ی طلا را که از درون کلوچه ی کریسمس جایزه گرفته بود و طی ماه های گذشته نفیس ترین دارایی اش بود، درآورد. حتی اکنون هم با دیدنش کمی مردد شد. چه شیء قشنگی بود. اما کنجکاوی، این میراث نابودشدنی و مخرب حوا، خیلی قوی بود. پس آن را به سمت بیدی جیسون گرفت و با خشکی گفت: « من پول ندارم ولی اینو بهت می دم. می تونی بفروشیش، نمی تونی؟ این... طلاست.»
بیدی جیسون با تحقیر نگاهی به گل سینه ی بی ارزش انداخت و بعد به صورت مشتاق و نگران بچه خیره شد. اما اگر می خواست بخندد، خودداری کرد. او پیرزنی طماع، موذی و دروغگو بود و تصور اینکه روزی جوان بوده بسیار مشکل. اما اکنون خاطرات به حاک سپرده ای از کودکی فراموش شده اش برایش زنده شد و برای لحظه ای به گل سینه ی
صفحه 15 و 16
ــ نه،در بوستون نیست ،بگذار نشانت بدمبی ارزش از دریچه چشم هیرو نگاه کرد.شیئی زیبا و براق و با ارزش فوق العاده.مثل طلا زیر نور کم اتاق،گل سینه مزد به خوبی به نظر می آمد به نسبت ارزشش بیشتر از بسته های کوچک چای،ته شمع،شکر با سکه های معدودی بود که در عوض زمزمه های کلیشه ای و تکراری که برای جلب توجه زنان ساده لوح که هرگز از شنیدنشان خسته نمی شدند می گفت، دریافت می کرد. بیدی جیسون خودش تعجب کرد که گفت:« بله حالا می شه دستت را بده فرزند نه، نه دست چپ، اون گذشته رو نشونت می ده نه آینده رو.دست دیگر مهم است»
دست کوچک صورتی رنگ را در میان دستهای پر و پنجه مانندش گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.سکوتی طولانی حکمفرما شد.آنقدر طولانی که حوصله ی هیرو سر رفت و فکر کرد شاید اصلاً چیزی برای گفتن وجود ندارد و شاید او،برعکس خانم کب اصلاً سرنوشتی ندارد .خانم کب بسیار عصبی،با هیجان انگشتانش را می شکست و صدای تنفس سنگین و عصبانیش با صدای آواز کتری روی اجاق و تیک تاک ساعت آشپزخانه مخلوط شده بود بزودی خانم بینموری از منزل عمه لوسی برمی گشت و به هیرو دستور داده می شد که به اتاقش برگردد.
ولی بالاخره بیدی جیسون لب به سخن گشود اما صدایش کاملاً با وقتی که داشت به خانم کب از آن زن زیبایی که نشانه ی خوبی نبود ، خبر می داد،فرق داشت.این بار صدایش گرفته بود و با زمزمه ای که به سختی شنیده می شد گفت:«خورشید در دستت است و باد و آب شور و باران... باران گرم و جزیره ای پر از مردان سیاه»
صورت پرچروکش به کف دست هیرو نزدیکتر شد و زمزمه ی صدایش حتی آرامتر
«نیمی از دنیا را پشت سر می گذاری تا کاری را که باید انجام دهی و به کسانی که منتظر کمکت هستند کمک کنی..در کمک به مرگ عده ای دست داری و به زنده ماندن عده ی بیشتری. برای مرگ گروه اول سخنانی درشت و سخت می شنوی و در مورد بقای گروه دوم تشکری برایت نیست.دستت بر روز طلا است.طلایی غیر قابل شمارش،اما از آن نفعی برای تو نیست.در تمام زندگی ات آنچه را که باید انجام می دهی،همیشه تختت را خودت مرتب کرده... و خودت بر روی آن می خوابی..»
زمزمه ی ترسناک خاموش شد و پیرزن دست هیرو را رها کرده،بر صندلی تکیه داد.سرش را به تندی تکان می داد،گویا میخواست از چیزی خلاص شود.به نظر گیج می آمد.
گل سینه بر روی زمین افتاده بود هیرو خم شد و آن را برداشت و به سمت بیدی گرفت.ولی او غرغرکنان گفت:«نگهش دار بچه به درد من نمی خوره... باد و آب شور و درختان جارویی شکل و مردان قهوه ای و سیاهی که می میرند، می میرند در زیر آفتاب و باران...»
تلوتلوخوران به سمت در رفت و شال سیاه و کهنه اش را بر دوش پیچید و در حالیکه چیزی در مورد سگها و مردان مرده زمزمه میکرد از در آشپزخانه بیرون رفت.خانوم کب با صدای بلند و عصبانی گفت:«دیدی حالا...نگفتم تمامش دروغه؟مردان سیاه و درختان جارویی شکل .واقعاً که! کله ات را با چنین مزخزفاتی پر می کنی.پاپایت چه میگه اگه..»
با سرعت به سمت قفسه ای رفت و ظرف بزرگ سفید و آبی رنگ محتوی نبات را بدست گرفت و بزرگترین تکه نباتی را که می توانست بیابد برداشت و به هیرو داد:«مال تو،بمکش و دهن کوچولویت را ببند.اون یه زن پیر و بد جنسه و دیگه هم اجازه نمی دم پاشو تو آشپزخونه ی من بزاره.فقط اومده بود گدایی منم دلم نیومد بدون اینکه بهش کمی خاک چایی بدم و بگذارم کنار اجاق خودشو گرم کنه ،بره.اما پاپایت مطمئناً خوشش نخواهد آمد.مبادا بهش بگی و منو تو دردسر بیندازی،خب همه چیز رو فراموش کن.آفرین دختر خوب»
ولی هیرو هرگز فراموش نکرد... آفتاب و باد و آب شور و جزیره ای پر از مردان سیاه...
روز بعد از پدرش پرسید:«آیا درختهایی مثل جارو وجود داره؟»
بازکلی با حوصله به تنها فرزندش که بسیار لوسش هم می کرد لبخند زد و گفت:«مثل جارو؟منظورت درخت نخل است؟چه کسی در مورد درخت نخل با تو صحبت کرده؟»
ــ هیچکس،همینطوری پرسیدم.کجا میشه پیدایشان کرد؟
ــ در تمام مناطقی که هوایش خیلی گرم باشه،چون آفتاب را خیلی دوست دارند.جاهایی مثل فلوریدا ، لوئیزیانا و جزایر هند غربی ،هند و آفریقا.
ــ در بوستون نیست؟
17- 19
بارکلی کتاب زندگینامۀ "لیگورگوس" اثر "پلوتازک" را روی میز قرار داد و با کرۀ بزرگ جغرافیایی که آنجا بود قطبها و اقیانوسها و کشورهای سرد و گرم را نشانش داد "اینجا آفریقا است، جایی که سیاهان از قبایل مختلف آن به اینجا می آیند، از قبایل "زولو" و "هوهنتوتس" که مردانش بیش از هفت پا بلندی دارند یا از قبیلۀ "پیگمی" که قدشان فقط تا زانوی تو ست"_ سیاه؟ مثل "واشنگتن چاد" و "ساری بوکر"؟_ درسته._ ولی آنها از "می سی سی پی" می آیند ماری بهم گفته، خانم کب می گه آنها سیاههای فراری هستند که یکروزی دوباره می گیرندشون و پیش ارباباشون برشون می گردونند که حقشون را بگذارند کف دستشون، یعنی چی حقشونو بگذارند کف دستشون پاپا؟بارکلی با عصبانیت شروع کرد "خانم کب فقط یک پیرزن ..." ولی بعد حرفش را به سرفه ای تبدیل نمود: "خب، شاید هم از می سی سی پی آمده باشند ولی پدرها و پدربزرگهایشان از آفریقا آمده اند."_ چرا؟ مگر آنجا را دوست نداشتند؟_ چرا، فکر می کنم که دوست داشتند، ولی برای کار در مزارع به برده احتیاج است پس بعضی ها این مخلوقات بیچاره را می گیرند و با کشتی به اینجا می فرستند تا به قیمت خوبی بفروشند، و بعد بچه های آنها و بچه های بچه های آنها برده به دنیا آمده و کشوری از خودشان ندارند._ چرا بر نمی گردند؟_ چون پول و کشتی و خیلی چیزهای دیگر لازم است که ندارند. بعلاوه نمی دانند کجا بروند، می دانی هیرو، آفریقا خیلی بزرگ است._ چقدر بزرگ؟_ خب بزرگتر از آمریکا و وحشی تر. در آنجا شیر و زرافه و فیل و میمون و عاج هست و مردانی که سرهایشان در زیر شانه هایشان قرار دارد._ "مثل این ..." هیرو سرش را در میان شانه هایش فرو برد و چانه اش را پیشبند آهار زده اش چسباند._ شاید هنوز هیچ کس مطلب زیادی در مورد آفریقای مرکزی نمی داند. اما کم کم مناطق ناشناخته کشف می شوند و یکی از همین روزها مرد سفیدی از کوههای ماه بالا رفته و گنجهای سلیمان شاه را پیدا می کند._ آفریقا جزیزه است پاپا؟_ نه قاره است، بارکلی با مدادی بر روی کرده جغرافیایی اشاره کرد و گفت: "ببین، این لکه های کوچک دور و بر جزیره هستند، این که بزرگتر است، "ماداگاسکار" است و اینها "جزایر کومورو" و این هم "زنگبار" است، جایی که درختان میخک و سایر ادویه هایی که خانم کب در کیک کریسمست می ریزد در آنجا می روید"هیرو طوری به لکه های کوچک خیره شده بود که گویی به دنبال آن ادویه ها می گردد. بعد انگشت کوچکش را روی آن گذاشت و محکم گفت: "پس همین را انتخاب می کنم، چون اسم قشنگی داره و منهم می خواهم جزیره ام اسم قشنگی داشته باشه."_ زنگبار؟ بله اسم قشنگی است، موزون است، اما منظورت از جزیرۀ خودت چیست؟_ وقتی بزرگ شدم قرار است به آنجا بروم._ راستی دخترم؟ برای چه؟_ که ... که یک کاری کنم._ می خواهی در آنجا جیبهایت را پر از میخک کنی؟ ها هیرو؟هیرو با دقت سؤال را مورد بررسی قرار داد و گفت: "نه، فکر می کنم یک کار خوب و مفید انجام دهم که خیلی هم زیرکانه باشد."_ راستی؟ خیلی مطمئن به نظر می رسی دخترم. بکذار امیدوار باشیم که مثل ..." و به تندی ساکت شد.آیا واقعا می خواست بگوید "مثل مادرت نشوی؟" اگر هم چنین بود، فورا حرفش را عوض کرد، چون پس از مکثی کوتاه در عوض گفت "عمه لوسیت نشوی، نمی خواهم وقتی بزرگ شدی یک آدم همیشه گرفتار و کله خشک یا یک آدم نادان از خود راضی شوی فکر نمی کنم بتوانم تحمل کنم."_ آدم نادان از خودراضی یعنی چه پاپا؟بارکلی با خشم گفت: "مثل تو، هر وقت اینطوری حرف می زنی، همه اش تقصیر آن پتهوری خشک سبک مغز جدی است، حتما برایت کتابهایی در مورد اصلاحات می خواند و مغزت را پر از حرفهای دهان پر کنی در مورد اینکه کار خیر تنها کاری است که باید انجام داد، نموده است، باید این را از طرز لباس پوشیدنش و اینکه عمه لوسیت تصدیقش می کند حدس می زدم، اجازه نمی دهم تو را به یک فضل فروش از خود راضی کوچولوی نیکو کار تبدیل کنند! برایت یک پرستار دیگر می گیرم. یک پرستار قشنگ و شوخ که از تو، بهتر از خانم پنوری مراقبت کند، باید هر چه زودتر این کار را انجام دهم"البته چنین کاری انجام نشد، چون دردسر زیادی داشت، و بارکلی هولیس که مرد راحت طلبی بود ترجیح می داد از هر کاری که مانعی بر سر راه مطالعه، سوار کاری و روند آرام زندگی اش ایجاد کند، اجتناب نماید. پس خانم پنوری، مربی هیرو باقی ماند و او همانطور لوس، فکور و به طور غیر قابل انکاری، راضی از دانایی اش بزرگ شد، و همچنان اطمینان داشت که روزی به زنگبار خواهد رفت، که البته اگر به خاطر مخالفت شدید پدرش نسبت به هر نوع مسافرتی که موجب می شد حتی یک شب را خارج از هولس هیل بگذرانند نبود (چون بارکلی با اوقات تلخی سفر را به ولگردی طویل المدت تعبیر می کرد) شاید در اوایل سالهای نوجوانی، مسافرت به زنگبار را کاملا فراموش می کرد.طی سالها که هیرو بزرگتر می شد تمام قدرتش را صرف ترغیب پدرش به انجام مسافرتی به دوری "واشنگتن" برای ملاقات دختر عمویش که همسر سناتور معروفی بود، نمود و بالاخره موفق شد در مدتی که آنجا بودند، دعوتی از سایر اقوامشان در "کارولینای جنوبی" برای سفر به آنجا دریافت نمودند. ولی بارکلی هم که در مواردی می توانست به
صفحه 20 تا 23
سرسختی دخترش باشد حاضر نشد حتی یک قدم بیشتر بردارد و در نهایت هیرو بدون او رفت.
بارکلی موقع خداحافظی درحالی که تسلیم تقدیر شده بود آهی کشید و گفت:«فکر میکنم این حالت را از خانواده مادریت ارث برده ای.تمام کرایها متخصص رفت و آمد به محلهای مختلف هستند.خیلی شبیه مادرت شده ای.شاید اگر او هم زنده میماند مثل تو آدم ولگردی میشد.البته به بلندی تو نبود...میدانی هیرو تو باید پسر میشدی...مطمئن هستم که طبیعت نظرش را درمورد تو در آخرین لحظه عوض کرده است.»
بارکلی دوباره آهی کشید و هیرو برای اولین بار فکر کرد که شاید پدرش ترجیح میداده او پسر شود و شاید به همین دلیل که هنگام نامگذاری بجای اینکه به یاد مادرش نامش را هاریت بگذارد«هیرو»نامیده شد.مطمئنا هرگز برای زنانه بار آوردنش تلاش زیادی نکرده بود .پافشاری کرایها و خواهرش لوسی باعث شد که به هیرو اجازه آموختن تیراندازی و سوارکاری دهد.بخواند قبل از اینکه بنویسد و بنویسد قبل از اینکه بدوزد.تحصیلاتش گرچه برعهده خانم پیوری بود ولی پدرش هرگز سعی در تغییر نظارتی که از مربی یا عمه لوسیش میگرفت نکرده بود و یا مانع خواندن داستانهای تحریف شده ای که از کتابخانه های عمومی میگرفت نمیشد.
هیرو در سن تأثیر پذیر چهارده سالگی داستان معروف خانم«هاریت بیچراستو»که در سال 1852 چاپ شده بود را خواند و متقاعد شد که دنیا پر از بی عدالتی و خشونت و پلیدی است و اینکه باید فورا کاری در موردش صورت بگیرد کلبه عمو تام موفق شد در ذهنش احساسات ضد برده داری را بوجود آورد و خانم پیوری هم در ادامه روند کار شاگرد جوانش را به سخنرانی هایی درمورد شیطانی بودن تجارت برده که توسط کشیش بخش انجام میشد و اقتباسی از سخنان«لرد بالمرستون»بود میبرد.
«اگر تمام گناهانی را که بشر از ابتدای خلقت تا کنون مرتکب شده روی هم جمع کنیم اگر بیشتر نباشد مطمئنا از میزان گناهی که تجار شیطانی برده و برده داران مرتکب آن هستند کمتر نخواهد بود.»
اما سفرش به کارولیسای جنوبی نظر هیرو را نسبت به برده داری متعادل کرد چرا که برده های خانواده«لانگلی»نه تنها سالم و خوشحال و تحت مراقبت بودند بلکه گیورد لانگلی و مباشرش هم هیچ شباهتی به«سیمون لگری»نداشتند.دخترعمویش«کلاریسا هولیس لانگلی»که در «ماسا چوست»به دنیا آمده و بزرگ شده و در اصل مخالف برده داری بود اعتراف نمود که راهی جز این نمیبیند.او برای هیرو توضیح داد:
ـمثل این است که در تله ای گیر کرده باشیم.کل اقتصاد جنوب بر برده داری بنا شده است و اگر قرار باشد سیاهان ار آزاد کنیم نه تنها خودمان نابود شده ایم بلکه آنها را هم بدبخت کرده ایم.چرا که بدون برده داری جنوب یک روز هم دوام نمی اورد.همه ورشکست میشویم و در آن صورت چه کسی به سیاهان غذا میدهد؟یا لباس و کار؟مطمئنا ضد برده های شمالی با همه حرفهای قشنگشان هیچ کاری نمیکنند.من که هیچ راهی جز این نمیبینم گرچه گاهی اوقات مثل باری بر وجدانم سنگینی میکند.
خانم لانگلی با فعالیت شدید در میسیوبری های خارج از کشور وجدانش را راحت میکرد و باور داشت که اگر برای آزادی برده های آمریکا کاری نمیشود کرد پس در عوض باید برای بهبود وضع نژادهای رنگارنگ آن سوی دریاها فعالیت نمود و به دخترعموی جوانش به وضوح درمورد زندگی وحشتناک زنان در آفریقا و آسیا شرح داد که نتیجه آن افزایش تأسف هیرو برای«خواهران بی تمدنش»بود که وضعیت زندگی شان در حرمها و اندرونی ها به بدی وضع هر برده ای بود.
به نظر هیرو سرنوشت این زنان غمگین بسیار خشونت بار و غیرعدلانه بود.درحالیکه خودش از تمام مواهب آزادی در کشوری متمدن و مترقی بهرمند است.میلیونها بدبخت در مشرق زمین ناچارند در سختی زندگی کنند و بمیرند و به خاطر عدم آگاهی لقمه ای برای سفره باشند.گاهی او حتی صدای آن میلیونها فرد مجهول و زجرکشیده زنهای زندانی در حرمها و اندرونی ها و برده های محبوس در انبارهای باریک کشتی ها و فقیران بیمار را میشنید که از او طلب یاری میکنند.
پس هیرو تصمیم گرفت پرستاری یاد بگیرد و علی رقم مخالفتهای شدید پدر و خانواده اش هفته ای یه روز به یک بیمارستان خیریه محلی میرفت که مسئولانش بسیار هم از خدمات داوطلبانه که خرجی هم برایشان نداشت خوشحاال بودند.دکتر مسئول بیمارستان به پدر ناراضی اش اطلاع داد که دخترش نه تنها یک پرستار به دنیا آمده بلکه برای همجنسانش مایه افتخار نیز هست.او گفت:«آقای هولیس عده ای از بیماران ما افراد بسیار خشنی هستند اما باید ببینید که چطور وقتی دخترتان وارد میشود چشمانشان برق میزند.همان حضور دخترتان آرامش دهنده است و با اعتماد به نفسی که به آنها میدهد حتما خوب خواهند شد.همین نیمی از مبارزه است.همه آنها حتی بدترینشان او را میپرستند.»
اما بارکلی با چنین تعریفهایی تسکین نمیافت و ملاقاتهای هیرو از بیمارستان را با مخلوطی از ناباوری و تنفر مینگریست.او با تلخی میگفت:«اگر میدانستم با چه افکاری در سرت برمیگردی دستم را میشکستم و نمیگذاشتم که با لانگلی ها برای ولگردی به کارولینا بروی.»
او نمیدانست که توقف کوتاهشان در واشنگتن اثر عمیقتری در آینده دخترش داشته تا توضیحات کلاریسا لانگلی.چرا که عموزاده هایشان در واشنگتن ولخرجانه از مهمانهایشان پذیرایی میکردند و از آنجا که دوستانشان را تعداد بی شماری از سیاستمداران تشکیل میدادند هیرو فرصت پیدا کرد که در مورد موضوعات مورد علاقه اش یعنی برده داری و مرکز اصلی آن با تعداد زیادی سناتورها و نمایندگان دستپاچه شده آنجا به بحث پردازد و وقتی چند ماه بعد خبر انتصاب عمویش«ناتانیل»به سمت کنسول آمریکا در زنگبار را شنیدند.بارکلی آن را اتفاق عجیبی دانست و هیرو آن را نشانه ای از سرنوشت که ابتدا هیچ کدام درست نبود چرا که در واقع مکالمه یک ساعته هیرو در یک مهمانی عصرانه در منزل دخترعمویش باعث شد که اسم هولیس به عنوان ارتباطی محکم با زنگبار در مغز یکی از مهمانان با نفوذ ثبت شود و در یک موقعیت مناسب با یادآوری این نام ناتانیل هولیس برای انتصاب آن شغل پیشنهاد گردد.
عمو ناتانیل چندان از این انتصاب راضی نبود ولی چون مرد وظیفه شناسی بود مخالفت نکرد و هیرو کاملا ناآگاه از مسئولیتش در این امر بین خوشحالی و حسادت گیر کرده بود.نمیشد باور کرد رنگبار جزیره خودش زن عمو«ابی»و دختر عمو«کریسی»هم خواهند رفت و همینطور هم «کلی»...اگر فقط...اگرفقط...اما امکان اینکه او هم با آنها برود وجود نداشت چون ارتباط بین دو خانواده بتازگی به وخامت گراییده بود زیار بارکلی ناگهان از نایسری برادرش بدش آمده بود.
سالها پیش در مراسم نامگذاری دخترش بارکلی بسختی نظرش را در مورد نام نوزاد بی مادر پیش برده بود.او در اعتراض دسته جمعی خانواده شوکه شده اش گفته بیود فقط صبر کنید روزی تمام مردان برای خاطر رسیدن به او تنگه«هلسپوتت»را شنا میکنند.او بسیار زیبا خواهد شد«دختر من»خواهید دید.»
در مورد آخرین پیشگویی اش درست گفته بود چون هیرو بسیار زیبا شده بود اما زیبایی بدون ذره ای طنازی یا عشوه گری های زنانه.به طوری که «هارتلی کراین»پسر دایی اش در موردش گفته بود:«خوشگلترین دختر بوستون و یک موی دماغ واقعی»در بیستمسن سالگرد تولدش که طبق معیارهای آن زمان دیگر در خطر ترشیدگی قرار داشت هنوز اثری از کسی که به خشکی رسیده باشد نبود.مگر ناپسری خوش تیپ عمو ناتانیلش«کلیتون مایو»که میشد احتمالا او را شناگر هلسپوتت نامید.سرهای زیادی هیرو را نگاه کرده و تحسین نمینمودند ولی فقط از راه دور چرا که همه پس از آشنایی بیشتر سرخورده شده و فورا عقب نشینی میکردند.پسران جوان بوستون افسونگری ها و طنازی های شیرین زنانه دختری با قیافه معمولی را به یک الهه زیبایی یونانی که مستقیما در چشمانشان نگاه میکرد و شرم رو نبود و یاوه نمیگفت و به آنها حس یک لاس زن را میداد ترجیح میدادند.
کلیتون مایو ثابت کرده بود که تنها استثنا است اما بارکلی در نظر دخترش در مورد کلی بسیار غیرقابل تحمل بود.
هیرو کاملا میدانست که پدرش نگران کمبود خواستگارانش است ولی از توجهات مایوی جوان به دخترش هم بسیار ناراحت میشد و وقتی کلیتون مایو قبول کرد که در مقام نیمه رسمی منشی محرمانه کنسولگری همراه ناپدری اش به زنگبار برود بسیار احساس آرامش نمود.
هیرو دیگر کلیتون را ندید ولی طی نامه ای که مستخدمی دلسوز بطور پنهانی برایش آورد کلی به او قول داده بود که«ماهیت واقعی درخواستم را با پایداریم ثابت میکنم و روزی ثروتمند شده و برخواهم گشت تا رسما از تو خواستگاری نمیام.نامه ای
«به نام آفریننده هستی»
از صفحه24 تا آخر27
شادی بخش و کاملا غیرعاشقانه بود، اما از طرفی هیچ رابطه عاشقانه ای بین آنها وجود نداشت.
کلی تنها یک بار او را بوسیده بود. آنهم روی گونه. چون هیرو با فهمیدن قصدش،ناگهان ترسیده و در آخرین لحظه سرش را عقب کشیده بود.پس از رفتنش به زنگبار. که آشفتگی ها و اضطرابات فرو نشست و هیرو توانست روی موضوع بهتر فکر نماید.به این نتیجه رسید که شاید به این شکل بهتربود،چرا که تا زمانی که پدرش دخالت نکرده بود. او نسبت به احساساتش در مورد کلی چندان اصمینانی نداشت.
یک سال و اندی بعد یارکلی به طور ناگهانی در اثر حمله ی قبلی در گذشت و پس از ان دیگر هیچ چیز در بوستون نبود که هیرو را آنجا نگاه دارد و یا مانعی برای یافتن سرنوشتش باشد.هیچ چیز جز خانه ای بزرگ و خالی که تحملش برای هیرو سخت بود،چون حتی خانم پیشیوری هم مدتی بو که بازنشسته شده و در کلبه ای در پسیلوانیا زندگی می کرد .هیرو آتنا هولیس دیگر آزاد بود که هرکاری می خواهد انجام دهد و به هر کجا که بخواهد برود، و وقتی نامه ی زن عمویش رسید که او را به زنگبار دعوت کرده بود، با خوشحالی و بدون تأمل پذیرفت و حتی لحظه ای هم به یاد بیدی جیسون ببرکه در مورد آفتاب و آب شور و مردان سیاه گفته بود و یا اینکه هر چی می خوای باید پولشو بدی نیفتاد گرچه کلیتون هم یکی از مواردی بود که باید در موردش فکر می کرد.
پسر دایی اش «جوشیا کراپن» به عنوان رئیس و یکی از شرکای خطوط کشتی رانی سریع السیر کراپن، که هیرو امید وار به کمکش بود شدیدا شوکه شده بود، حتی تصور اینکه دختر جوانی از خانواده ی او«البته هیرو نباید فراموش می کرد که مادر عزیزش یا کراپن بوده است» در خیال سفری دریایی به چنین محل دوری باشد، آنهم بدون مستخدمه یا همراهی برای مراقبتش غیر ممکن بود. اونه تنها حاضر به کمک نبود، بلکه از موقعیت استفاده کرد تا برایش یک سخنرانی کسل کننده، در مورد کسانی که می خواهند به دیگران کمک نمایند بهتر است ارشان را از خانه ی خودشان شروع کنن تا خانه ی همسایه ها ، ایراد کند. جوشیا به او گفت که در همین ماساچوست هم می تواند محدوده ی وسیعی برای ارضای امیال خیر خواهانه اش بیابد
البته تنها او نبود که مخالفت می کرد.بلکه عده ی زیادی از اقوام . اشنایان نیز در مخالفت با مسافرت او تردید نکردند،اما نه سخنرانی ها و نه مخالفتها نتونست نظر هیرو را عوض کند چون صرف نظر از قضیه کلینتون، او همیشه راه خودش را رفه بود و هر چه را که خواسته بود، بدست آورده بود، واکنون می خواست که به زنگار برود.نه فقط برای فرار از غصه ی مرگ پدرش ا دوباره دیدن کلی، بلکه چون متقاعد شده بود یا آنطور که جوشیا کراین متوجه شده بود خودش را متقاعد کرده بود که خداوند می خواهد او برود اوهمیشه می دانست که در زنگار کاری برای انام دادن وجود دارد، و هیچ کس م نمی توانست او را متوقف نماید، چون نه تنها صاحب ثروتی انحصاری بود ، بلکه اکنون دیگر بیست و یک ساله و خانم خودش.
پس جوشیا به این جدال نابرابر پایان داد و برایش مقدمات سفر با یکی از کشتی های سریع السیر خودش را فراهم آورد و همسر کاپیتان کشتی را هم به عنوان همراه هیرو تعیین نمود و بالاخره در بهارسال1856 هیرو به سمت زنگار حرکت نمود.
سکاندار کشتی«دافودیل» با صدای خفه زمزمه کرد:«دارد نزدیک می شود قربان.» گویی می ترسید صدایش در آن شب تاریک پر از همهمه ی امواج به گوش کشتی دور دستی که به آرامی از میان صخره های مرجانی پر درختی می گذشت،که راه ورودی خلیجی کوچک را پنهان نموده بود، برسد.
تنها عده ی معدودی از وجود آن خلیج آگاه بودند و آنها هم از آن برای مقاصد غیر قانونی استفاده می کردند.این خلیج در هیچ نقشه ی رسمی از ساحل شرقی آفریقا و یا در اداره ی دریاسالاری نیروی دریایی ثبت نشده بود و«ستوان لاریمور»فرمانده کشتی بخار علیا حضرت ملکه بریتانیا،شاید بارها با فاصله ی نیم مایل از آن گذشته بود.بدون اینکه حتی شک کند که آنچه ظاهرا قطعخ زمینی ساحلی است در واقع یک تپه ی مرجانی باریک و بلند است که به مرور ایام در اثر وزش باد فرسوده شده و رویش نخلهای درهم پیچیده با گیاهان استوایی روییده و خلیج کوچک و عمیقی را که توانایی پنهان کردن سیم دو جین کشتی را در خود دارد مخفی نموده است.
دانیل لاریمو بخوبی آبهای ساحلی بین «لورنکو مارکر» و«موگادیشو» را می شناخت؛چرا که بیشترین اوقات 5سال گذشته را صرف متوقف کردن تجارت برده در شرق آفریقا نموده بود.اخیرا با مراقبتهای شدید اسکادرانهای«کیپ»و آفریقای غربی که تجارت برده را در سواحل غربی سخت کرده بود،میزان این تجارت قاچاق در سواحل شرقی افریقا بشدت افزایش یافته بود،گرچه بعضا شایعاتی در مورد خلیجی پنهانی شنیده بود، ولی هرگز موف به یافتنش نشده بود. ولی بتازگی در هفته ی گذشته که مشغول تأمین آب و آذوقه تازه از زنگبار بود،یکی ازبرده های سیاهی که مقاطعه کار غرب، او را مسئول حمل میوه و سبزی به داخل کشتی کرده بود،پنهانی به حرف آمد و اطلاعات ذی قیمتی به آنها داد.
اطلاعات هم دقیق و هم مبتنی بر قزاش، ولی منبع اطلاعات مرد سیاه را از او در آوردند،و وقتی شروع به تهدید نمودند تا آن را بفهمند،سیاه گفت که اصلا حرف سفیدپوستان را نمی فهمد.
ستوان مطمئن نبود که حرف او را باور کند یا خیر،گرچه سخنان سیاه شایعات قبلی را تأییدمی کرد و دلیل گم شدن کشتی ها را در تاریکی،در مواردی که لاریمور مطمئن بود سرعت حرکت کشتی های مشکوک به هیچ وجه از سرعت کشتی خودش بیشتر نبود را توضیح می داد؛و چون ضرری در تعقیب این اطلاعاتندید. لذا دافودیل ،روز بعد زنگبار را به سمت شمال ترک نمود و افسر مسئول ، هدف این سفر را بازدید از مومباناه اعلام نمود.
وقتی از دیدرس جزیره دور شدند . مسیرش ا به سمت جنوب تغییر داد و تا آنجا که صخره های مرجانی اجازه می داد در نزدیکی ساحل به حرکت در آمد . و اکنون در نزدیکی غروب سه شنبه،در کشتی اش منتظر بود.پس چراغها خاموش گردید و کشتی با تمام قدرت در حالی که نگاه فرمانده اش در تمام مدت به بخش قابل رؤیت بریدگی های نا هموار صخره های مرجانی و جنگلهای تیره ی روی آن بود،به آرامی به ساحل تیره رنگ نزدیک شد.
چند روزی بود که باد سبکی می وزید،اما از ساعتی پیش یا طلوع ماه ،باد شدت یافته بود و اکنون با وزش تندش انبوه پشه های آواز خوان و گزنده را که باعث اذیت مراقبان بودند ؛ پراکنده می کرد و به همراه خود بویی ناراحت کننده و و بسیار وحشتناک از فساد و گندیدگی می آورد. سکاندار کشتی با قیافه ی منزجر غرغر نمود. مثل اینکه فاضلاب متحرک است. برای این سفر باید یه بارگیری حسبی کرده باشه.«من می گم نصفشون تا حالا مردن فکر می کنی آنقدر انصاف داشته باشن که با دیدن ما،سیاهان را نکشن؟»
ستوان لاریمو با نیشخند گفت:«اگر اطلاعاتم درست باشه ، این یک پرنده ی دیگر است.»
باد موسمی 28-29
ببین دارد می آید.» کشتی حامل برده از میان راه پنهان به جلو می آمد و در یر نور مهتاب دیگر اجسام و سایه ها غیرقابل تشخیص نبودند، بلکه جسمی نقره ای بود که با احتیاط با بادبانهای گشوده از کانال باریک خارج می شد.
سکاندار توضیح داد: « یه کشتی دو دکله است. مطمئنم که... نه نمی شه. خدای من، قربان مطمئنم که... نه نمی شه. خدای من، قربان مطمئنم که! ببینین به برش بادبون جلوش دقت کنین. اگه این «ویراگو» نباشه پس من لابد هلدیم!»
ستوان از میان دندانهایش گفت: « پس آن سیاه راست می گفت. این خود فراست است؟ بالاخره گیرش آوردیم، آن هم سر بزنگاه و در حین ارتکاب جرم.»
بعد فرمان داد: « لنگر را بکشید. بادبانهای اصلی را باز کنید، با تمام سرعت به جلو.»
لنگر زیر نور مهتاب غرغرکنان از آب بیرون کشیده شد و در محل خروجش از آب موجی تولید کرد. جرقه ای سیاهی شب را روشن نمود و چرخ های پره ای کشتی، بخار بر سطح آب کوبیدند و کشتی به حرکت درآمد.
کشتی کوچک حامل برده آنها را دید ولی دیگر دیر شده بود. به کانال نزدیک تر از آن بود که بتواند مسیرش را عوض کند و چاره ای جز ادامه ی مسیر نداشت، پس سعی نمود با استفاده از باد شدید بگریزد ولی رد کشتی به شکل مسیری کف آلود روی دریای متلاطم به روشنی دیده می شد.
پرچم کشتی که روی دکل، زیر نسیم در اهتزاز بود به خوبی دیده نمی شد تا اینکه یکی از افسران جزء که با تلسکوپش مواقبت می کردريال گزارش داد: « آمریکایی است قربان. نوارها و ستاره هایش را به خوبی دیدم.»
ستوان غرید: « راستی؟ خدای من، شاید این کلک در مورد سکانداران ساحل غربی عملی باشد ولی در مورد من هیچ نکته ی آمریکایی در آن حرامزاده نیست جز گستاخی زیادش. یک توپ شلیک کن بیتس.»
_ بله قربان.
نوری درخشید و بوی باروت فضا را پر کرد و گلوله ی توپ از کنار دکل کشتی گذشت و در آب افتاد.
_ به جنب و جوش افتاده اند قربان.
برای سرعت گرفتن کشتی و فرار هرچه می توانستند را به دریا ریختند. تیرهای دکل، بشکه ها و تیر و تخته. در زیر نور ماه مسیر کف آلود، شیری رنگ و مارپیچ کشتی در آب برق زده و خدمه ی نگران کشتی که به این سو و آن سو می دویدند به خوبی دیده می شدند.
ولی در هوای پر باد مشخص شد که سرعتش بیشتر از تصور ستوان لاریمور است و ضمنا به طور استادانه ای تحت کنترل می باشد. مشخص بود که علی رغم استفاده لاریمور از بخار، تا زمانی که باد می وزید، کشتی کوچک می توانست از دستش بگریزد و او قادر نبود این تعقیب را برای مدت طولانی ادامه دهد چرا که دریاسالاری در مسائل تامین سوخت آشکارا خست نشان می داد و ذخیره ی ذغال داتودیل برای چنین تعقیبی کافی نبود.
ستوان رو به چرخ پره می غرید: « برو، برو... لعنتی! نباید بگذاریم از دستمان فرا کند. لعنت به این باد. اگر فقط...» با عجله به سمت سکاندار برگشت تا دستور اضافه کردن یک و اگر می شود دو گره ی دیگر به سرعت را بدهد.
اما نیم ساعت بعد کشتی کوچک نه تنها همچنان جلوتر از آنها بود، بلکه به طور کاملا مشخصی سرعتش هم بیشتر شده بود و اگرچه توپهای دافودیل ضربه های متعددی به آن وارد کرده بودند، ولی امواج و نور کم مانع هدف گیری خوب شده و هیچ یک از آنها قادر به کم کردن سرعت کشتی برده نشده بود.
ستوان لاریمور خشمگین و بی پروا فرمان آتش می داد تا اینکه به طور اتفاقی یکی از گلوله های توپ به بادبانهای برافراشته کشتی خورد که موجبات انحراف کشتی از مسیرش را فراهم آورد و پنج دقیقه بعد شلیک دیگری بادبان اصلی را پاره نمود. کشتی از کار افتاده، تغییر سیاست داده و متوقف شد.
ستوان لاریمور با دیدن این حرکت خنده کنان گفت: « روری فراست حتما خیال کرده من دیروز به دنیا آمده ام. فکر کرده می تواند گولم بزند که قایقی به آب انداخته و در حینی که برای بازدید می روم، تغییر جهت داده و فرار نماید. کور خوانده است. پس بلندگویی برداشت و داد زد: « بادبانها را فورا ببنید و روی عرشه بیایید.»
باد، پاسخ آنها را در خود گم کرد و آنها جز چند کلمه ی نامفهوم چیزی نشنیدند. سکاندار که با تلسکوپش مشغول بررسی بود، آهی کشید و گفت: « قربان ویراگو نیست. شبیه اون هست ولی خودش نیست! جلویش کمی تیره تره و روزنه هم نداره.»
_ چرند نگو. در این آنها هیچ کشتی دیگری نیست که... بده ببینم.
30-31
تلسکوپ را قاپید و با دقت در زیر نور مهتاب به کشتی ساکن با بادبانهای پاره شده نگاه کرد و با سنگینی گفت:"لعنت به این شانس." و تلسکوپ را پایین گذاشت.
لاریمور بشکنی زد و گفت:"به درک!یک کشتی برده است، از بویش منشخص است. خودم به عرشه اش می روم."
بلندگو را برداشت و فرمان را تکرار کرد و این بار جواب خوبی شنیده شد:
- انگلیسی فهم نه!
کمک جراح پیشنهادکنان گفت:"خب،خوب شد، حالا با فرانسه امتحان کنید."
ولی با فرانسه هم به نتیجه نرسیدند، پس ستوان که حوصله اش سر رفته بود سریعا دستور داد که افراد به بادبانهای باقیمانده ی کشتی آنقدر شلیک کنند که کاملا پاره شوند.
پس از اتمام کار، ستوان لاریمور گفت:"شلیک خوبی بود؛ حالا یک قابق به آب بیندازید تا من به آنجا بروم."
مردی ریشو با شب کلاهی نوک تیز و لباسی که زمانی سفید بوده، ولی اکنون در زیر نور ماه و عرق چرک فصلها تغییر رنگ داده بود داد زد:"نمی توانید وارد کشتی من بشین، غیر قانونیه!من آمریکایی هستم و به کولتون گزارش میدم؛ برات دردسر درست می کنم." ظاهرا ناگهان انگلیسی را با سرعت فوق العاده ای یاد گرفته بود.
ستوان درحالیکه وارد عرشه می شد گفت:"اگر بخواهی به جبرئیل هم می توانی گزارش دهی."
پس پنج سال کار در اسکادران شرق آفریقا، ستوان لاریمور به تنفر آمیخته با ترس عادت کرده بود، ولی هرگز نتوانسته بود به مناظر و بوهای بد و زجر انسانها عادت کند و هروقت آن را می دید برایش مثل بار اول بود...و حتی سخت تر.
آقای "ویلسون".سکاندار دافودیل، مردی خوش قلب، که تازه از انگلستان آمده بود، با نگاهی به عرشۀ شلوغ و کثیف کشتی احساس کرد که به طور ناگهانی و بسیار شدیدی، بیمار شده است، درحالیکه کمک جراح زهرخنده ای بیمار گونه زد و حس کرد که از بوی زنندۀ کشتی نزدیک است غش نماید.
کشتی پر از برده های برهنه ای بود که سراسر بدن لاغر و سیاهشان پر از زخم های فاسد شده بود. ساق دستها و پاهایشان در اثر تماس مداوم زنجیر آهنی سنگین، زخم و یا در اثر طناب هایی که محکم بسته شده و گوشت بدن را خورده بود، قانقاریابی شده بود. روزنه های کشتی را با میله های آهنی بسته بودند و در فضای داغ، تیره و بی هوای انبار، سرهای مردان، زنان و بچه های بدبخت به میله ها وصل شده بود، ساقهای خمیدۀ پاهایشان که در کثافت خودشان فرو رفته بود، در فضای تنگ انبار توانایی حرکت کردن نداشت. حتی نفس کشیدن نیز در آن فضا کاری مشکل و طاقت فرسا بود. آن موجودات گرسنه و معذب در حال مرگ همچنان با زنجیر به اجساد در حال فساد همراهان خوشبخت ترشان وصل بودند.
غیر از ملاحان کشتی، سیصد سیاه اسیر، در کشتی بودند که هجده تن آنها مرده بودند و گروهی دیگر هم روی عرشه و نزدیک دکل کشتی درحال مرگ از گرسنگی و بیماری بودند.
دان لاریمور با لحنی غیرقابل توصیف در اوج خشونت و با صدایی محکم فرمان داد:"بیاوریدشان بالا." خودش کنار ایستاد تا عمل کشیدن برده ها از روزنه کوچک انبار به روی عرشه تمام شود، جایی که بعضی ها ناله کنان خوابیدند و برخی به سمت کنار کشتی خزیدند،که با زبان هایی که از شدت تشنگی خشک و سیاه شده بود، آب شور دریا را زبان زنند.
بیش از نیمی از اسیران را کودکان تشکیل می دادند. دخترها و پسرهایی بین هشت تا چهارده سال که توسط همزادان خود اسیر شده و به بهای مشتی صجوق چینی با یک چاقوی ارزان قیمت فروخته شده بودند. موجوداتی جوان و بی دفاع که مرتکب هیج جرمی نشده، ولی منبع درآمد خوبی برای عده ای سودجو بودند و دستهایشان برای کشاورزی، صنعت و چیدن نیشکر و پنبه از مزارع غنی آن سوی دنیا مناسب بود. در گویا، برزیل، جزایر هند غربی و ایالتهای جنوبی آمریکا.
دان لاریمور به تلخی فکر کرد:"و ما جرأت می کنیم که خودمان را مسیحی بنامیم." با گستاخی مپسیوترهای مذهبی می فرستیم که برای بت پرستان وعظ کنند و از سکوهای خطابه پندهایی مقدسانه برایتان بیان کنند. نیمی از مردم اسپانیا و پرتقال و جنوب آمریکا برای قدیسین شمع روشن می کنند و عود می سوزانند و به گناهانشان اعتراف می کنند، و در مقابل کشیشان و کلیساها و نیمتشه های مریم باکره بسختی تکان می خورند. فکر کردن هم در این باره باعث به هم خوردن حال آدمی می شود."
42 - 32
ناگهان چشمش به زنی سیاه افتاد که با گیجی به سمت نرده ی کنار کستی تلوتلو می خورد.در آغوش زن ، بچه ای قرار داشت که کاسه سرش خرد شده بود ؛ زخم هنوز تازه بود و از آن خون می ریخت.دان به تندی پرسید:«چه اتفاقی افتاده است؟»
زن سرش را چون گنگان تکان داد و دان سوالش را به زبان بومی تکرار کرد.
زن با زمزمه ای خشک گفت:«پسرم هنگام نزدیک شدن کشتی شما گریه می کرد ؛ مباشر از ترس اینکه مبادا صدایش را بشنوید او را با میله ی آهنی زد.»
زن از او دور شد و بر روی نرده ی کنار کشتی خم گشت و جسد فرزندش را به آب انداخت و قبل از اینکه کسی متوجه شود و بتواند ممانعت نماید از نرده بالا رفت و خود نیز به دنبالش به درون آب پرید.
سرش تنها یک بار بر روی آب ظاهر شد ، باله ی سه گوش کوسه ای آب را برید و به سمت او آمد ، گردابی و موجی بر آب ظاهر شد و لحظه ای بعد سطح دریا را خونی پوشاند که در روشنی روز قرمز رنگ بود ، ولی در شب به شکل تیرگی روغنی پخش شده بر روی آب بود.بعد ، کوسه در آب ناپدید شد و زن هم با او ، و نیز اجساد سایر مردگانی که به آب انداخته شدند تا کوسه ها ، این مسئولین جمع اوری زباله های دریا ، آنها را قطعه قطعه و پراکنده کرده تا امواج دریا را دوباره تمیز نمایند.
کشتی برده سبک شد و محموله های بدبخت ، گیج و مات در حالیکه همراه با تهدیدهای عصبی صاحب قبلی شان به دافودیل مستقل می شدند متقاعد شدند که از چنگ صاحب وحشی به دستهای صاحبی احتمالاً بدتر افتاده اند.
کاپیتان کشتی برده عصبانی بود و به کل افسران نیروی دریایی بریتانیا بد و بیراه می گفت و اینکه اسمش «پیترفنر»و اهل آمریکاست و اینکه این آلبیونهای خائن را مجبور می کند که جریمه ی شلیک به کشتی اش را بدهند.اما جداول کارهایش همه به اسپانیولی نوشته شده بود و در انبارش پرچم چندین کشور مختلف را داشت و در اسناد و مدارک نامش «پدرو فرناندر»ثبت شده و محل اقامتش کوبا بود.
کمک جراح هم که مثل سکاندار در مورد واقعیات تجارت برده ناوارد بود در حالیکه داشت جرعه ای از براندی که در کابین کاپیتان یافته بودند را می نوشید گفت:«با او چه می کشید؟»لاریمور گفت:«اگر به زنگبار ببریمش تنها یک ماه زندانی شده و بعد او را به جایی مثل «لورنکومارکز» می فرستند که در آنجا با او بسیار محترمانه رفتار می شود و با دادن باج آزاد خواهد شد.زغال کافی هم برای اینکه به کیپ ببریمش نداریم.»
-می دانم ، پس همینجا رهایش می کنیم.
کاپیتان کشتی برده لبخند عمیقی زد و گستاخانه برگشت و به اسپانیایی به معاونش گفت:«می بینی "سانچز"، هیچ کاری نمی تونن بکنن ، جرأت ندارن نگهمون دارن ، وقتی رفتن بر می گردیم و برده های بیشتری می گیریم ، بدون اینکه این خوکها اصلاً بفهمند.چه احمقهایی هستند این انگلیسی ها!»
ستوان لاریمور در جواب لبخندی زد.گرچه چندان لبخند خوشایندی نبود و به همان زبان گفت:«اما نه آنقدر احمق که اسپانیایی حرف بزنند.متأسفانه برای شما بد شد سینیور (سگ)مگر نه؟»
بعد به سمت کمک جراح برگشت و انگار که اصلاً صحبتشان قطع نشده بود ، ادامه داد:«ما از ساحل دور هستین ، باد هم که دیگر قطع شده است.پس طناب قایقهایشان را قطع کرده و بادبانهایشان را مصادره می کنیم و می گذاریم مقداری آب و غذا نگهدارند.به همان اندازه که به آن سیاهان بدبخت می دادند.قبول است؟»
کمک جراح به چابکی گفت:«قبول است ، از همکاری در این زمینه لذت هم می برم.»
براندی را تمام کرده و به عرشه بازگشتند ، جایی که افرادشان مشغول جمع آوری تمام بادبانها و هر تکه ای از کرباس بودند ؛ درست طبق فرمان نامهربانانه ی ستوان که گفته بود هر چیزی که بتوانند به هم وصل کرده و به شکل بادبان استفاده کنند را مصادره نمایند .همینطور تمام کالاها ، اسلحه ها ، پارچه های پشمی و هر چیزی را که می شد حرکت داد.و هر دو زنجیر کشتی را رها کردند و در مورد غذا و آب هم با جدیت کامل رفتار نمودند.
ستوان لاریمور گفت:«می توانید از ما تشکر کنید که برایتان مقداری غذا و آب گذاشیم.»
و بعد سوار قایق شد و در اولین روشنایی پریده رنگ صبحگاهان به دافودیل رسید.ناآگاه در پشت سرش یک کشتی دیگر هم که در خلیج پنهان شده بود بمحض اینکه او در تعقیب این کشتی به میانه دریا رسید خلیج را ترک کرده و به قصد قرار ملاقاتی در مقصدی پنهانی به سمت جنوب حرکت کرد.
فصل سوم
کاپیتان «تادئوس فولبرایت» از کشتی «نوراکراین».نود و هشت روز پس از حرکت از بوستون برای چهارمین بار ظرف ده دقیقه نگاهی به فشارسنج انداخت و اخم نمود.طی هفته گذشته دریا ساکن و بی حرکت بود اما فشار همچنان پایین می رفت و گرچه در اواسط روز بودند خورشید توسط غبار تیره و داغی که نه مه بود و نه ابر پوشیده شده بود.این غبار زشت و بی موقع کاپیتان فولبرایت را ناراحت می کرد.چرا که این زمان معمولاً فصلی خوب و بی دردسر برای مسافرت دریایی بود ، فصلی که امواج دریا ، غران و متحرک و سایه های ابر روی آب جلوتر از کشتی حرکت می کردند.اما از روزی که کیپ را شت سر گذاشته بودند ، چیزی جز این آرامش غیر طبیعی و روزهای غبارآلود خشن ندیده بودند.نوراکراین به تنبلی و اغلب با سرعت تنها یک گره دریایی ساحل آفریقا را پشت سر گذاشته بود و به نظر می رسید که اگر در ده روز آینده به خشکی برسند شانس آورده اند.
«اگر اصلاً برسیم »کاپیتان فولبرایت ناگهان متوجه شد که جمله ی آخر را با صدای بلند ادامه کرده است.
همین افکار نشان دهنده ی میزان نگرانی اش بود چه رسد به اینکه آنها را به زبان اورد.به فکرش رسید که بزودی درباره ی این موضوع می تواند با «تادمک کجین»آن اسکاتلندی شل و وارفته ای که در «دوربان»مغازه داشت و در مورد مرگ و قضاوتهای «یهوه»سخنرانی می کرد رقابت نماید.کاپیتان فولبرایت به فشارسنج و سایه ی مک کجین غایب بی غرضانه اخمی کرد و به تندی پشتش را به آنها نمود و به فرسنگ پیمای ثابت نقره ای که از جلا افتاده بود بدبینانه خیره شد و نگران گشت که چه بدشانسی های دیگری قبل از دیدار دوباره ی بوستون در پیش رو خواهد داشت.
تا اینجا که سفر بدی بود و کاپیتان بیشتر از آنکه نگران خودش باشد متأسف حضور همسرش در کشتی بود ، زیرا «املیا» همیشه اجازه نداشت که همراه او بیاید.صاحبان کمپانی هرگز این اجازه را نمی دادند و این دفعه هم اگر دختر عمه ی کراینها ، تنها مسافر زن در لیست مسافران نبود مطمئناً املیا نمی توانست بیاد چون جوشیا کراین که قویاً مخالف مسافرت تنهای خانم هولیس بود شخصاً تقاضای حضور املیا در این سفر را نموده بود.
کاپیتان فولبرایت فکر کرد که اصلاً بهتر بود آقای کراین مانع سفر دختر عمه اش می شد ؛ اما از طرفی دیگر خانم هولیس زنی خودرأی بود و آشکارا عادت کرده بود که راه خودش را برود و مطمئناً جوشیا کراین موافقت با سفر را بی دردسرتر از ممانعت از آن یافته بود ، و تازه شاید چندان هم متأسف نبود زیرا موقتاً از دستش خلاص می شد.
کاپیتان فولبرایت به این فکر لبخندی زد ولی فوراً احساس شرمساری کرد این کاملاً بی چشم و رویی او بود که درباره ی دختری که تاکنون قهرمانانه در مقابل دریازدگی مقاومت کرده و بجای اینکه املیا مراقبش باشد خود مشغول پرستاری مهربانانه از همراه بیمارش در حرکتهای شدید کشتی است ، اینگونه فکر نماید.املیای بیچاره چقدر از دورنمای همراهی همسرش در این سفر شاد بود ، اما اکنون شوهرش نگران بود که مبادا از این سفر سرخورده شده باشد چون از آغاز بدشانسی آورده بودند ، ابتدا هوا طوفانی و ناآرام بود و در برمودا ناچار به انتقال یکی از خدمه ی کابین که دنده اش در اثر حرکتهای شدید کشتی و برخورد به وسایل شکسته بود به بیمارستان شدند و در جزیره ی «کیپ ورد» نیز یکی از کارگران موتورخانه از عرشه به بیرون پرت شد که نتوانستند نجاتش دهند و یکی دیگر از تب خطرناکی در خلیج «گینه»جان داد و اکنون هم که باد موسمی متوقف شده بود.به یاد گفته های مک کچینی فروشنده ی مایحتاج کشتی ها افتاد که در دفترش در بارانداز دوربان در حالیکه فهرست اجناس مورد نیاز کاپیتان را چک می کرد گفته بود:«یه سال بد و ناجوری است امسال ، یه سال خیلی خیلی بد.فکر میکنم غضب خدا واسه ادامه ی کار شرورانه ی برده داری دارد دنیای پر گناهو مجازات می کنه.اول بارون بود و بعدش باد و حالا هم که شایع شده تو سرزمین های بد مرض اومده و داره مثل یخبندانی که شته رو می کشه قبیله ها رو از بین می بره ، بزودی حتی یه نفر هم در آفریقا زنده نمی مونه و این سرزمین بزرگ مثل کف دست من خالی می شه.این کیفر خداست آقای فولبرایت و اگه آدم عاقلی باشی تو این سفر از اونجا دوری می کنی.»
کاپیتان تادئوس در جواب گفت:«اگر خدا بخواهد برده داری را مجازات کند ، مطمئنا روشی غیر از فرستادن خشمش بر قربانیان بیچاره ی اصلی این تجارت در عوض اروپاییانی که از آن سود می برند انتخاب خواهد نمود.»
«گفتی اروپایی ها؟»آقای مک کجین سر سفیدش را تکانی داد و با چشمان نزدیک بین قی دارش که همچنان نوری از زیرکی مردم شمال اروپا را در خود داشت به کاپیتان نگاهی انداخت و ادامه داد:«مگر در طی دو سال گذشته پانصد و بیست کشتی برده فقط در نیویورک ساخته و به آب انداخته نشدند؟و آیا ملت خودتون برای جنگ بر سر مسئله ی برده داری به دو دسته قتسیم نشده است؟این عقیده ی منه که چیزی بدتر از خون بدبین برادرا وجود نداره.عدالت یهوه بر سر اونایی که از این تجارت سیاه سود می برن و مشغول انجامش هستن افتاده ای!و اونایی که برای متوقف کردنش کاری نمی کنن!در مورد اون کافرای بدبخت جاهل ، اغلب همخونها و خویشاوندان خودشون که اسیرشون می کنن و مثل گله گاو به بردگی می فروشن!من مرد با تقوا و خداشناسی هستم و می دونم که روشهای آدمکشانه و شیطانی شون صبر قادر متعال رو سر برده پس او هم مرض رو برای مجازات بدکارا به زمین فرستاده ؛ بیگناهانم در عوض مردگ تدریجی در یک کشتی برده مرگ راحت تری در انتظارشون هست.»
پس از این خطابه ی طولانی ، آن مرد به ظاهر با تقوا و خداشناس سعی نمود در موقع تحویل مایحتاج کشتی و سبزیهای تازه سر کاپیتان فولبرایت کلاه بگذارد که موفق نشد ، ولی به دلیل نامعلومی حرفهای بی ربط پیرمرد از ذهن کاپیتان بیرون نمی رفت و مثل یک دسته مگس مزاحم ذهنش را به خود مشغول کرده بود تا اینکه تقریباً داشت باور میکرد که این گرما ، غبار بدبویی که سطح دریا را فراگرفته و افق تیره ، همگی تجلی همان مرضی است که تادمک کجین در مورد آن صحبت کرده بود از سرزمینهای ناشناخته آن سوی آبهای آفریقا به این سمت خزیده تا بادهای موسمی را متوقف و اقیانوس را بی حرکت نماید و عدالت خدا را که از گمراهی بشر خشمگین است متجلی نماید.
خود کاپیتان فولبرایت به خاطر پروردن این افکار خام و نامربوط خجالت کشید اما با این وجود از ساحل دور بود و برای چندمین بار برای آوردن املیا افسوس خورده بود چرا که او زنی ضعیف بود و این هوای گرم غیرقابل تنفس به اندازه طوفانهای آتلانتیک برایش ناراحتی ایجاد نموده بود ، باید آنقدر عقل می داشت که بگذارد جوشیا کراین و دختر عمه ی لوس خودرإی و خودخواهش او را...
سایه ای روی آستانه ی در اتاقش افتاد ، کاپیتان فولبرایت برگشت و دختر مورد بحث را در چهارچوب در یافت ؛ دختری جوان و قد بلند در اوایل بیست سالگی ، با لباس سیاه عزا و موهای پرپشت بلوطی رنگی که محکم پشت سرش جمع شده بود و سنگینی اش چانه ی محکمش را به عقب کشانده بود و شکوه و وقار بیشتری به حرکاتش داده بود.
تادنوس فولبرایت هرگز اجازه نمی داد که مسافران به کابین فرماندهی بیایند ولی خام هولیس به دلایل متعددی استثناء بود.غیر از کراین بودنش از طرف مادری و اینکه تحت مراقبت و همراهی همسر خودش مسافرت می کرد شخصیت خودش هم به گونه ای بود که این امتیاز ویژه را برایش کنار می گذاشت گرچه هیچ شکی نبود که کاپیتان فولبرایت شخصاً زنانی ظریفتر ، نرمتر و حرف شنوتر را بیشتر می پسندید.
اغلب «زنان امروزی»که خانم هولیس نمونه ی بارز آن بود او را می ترساندند و مطمئناً هیچ نشانه ای از ظرافت و نرمی و حرف شنویی در «ژونو»جوانی که روبرویش دم در اتاق ایستاده و او را می نگریست وجود نداشت اما علی رغم تعصبش کاپیتان زیبایی را می شناخت و آن را تحسین می کرد و مطمئناً نمی توانست منکر زیبایی و شایستگی او شود.
در حالیکه حتی لباسهای پرچین و شکن آن زمان هم نمیتوانست زیبایی اندامش را پنهان کند ، تیرگی لباسهای عزای دلتنگ کننده اش لطافت چهره ی قابل تحسینش را که به جرأت می توانست با گلبرگهای ماگنولیا رقابت کند بهتر جلوه گر می ساخت تنها چشمان درشت و خاکستری رنگش با مژگان بلند و سیاهش که دعوی زیبایی ساده و دخترانه اش را می داد به طور دستپاچه کننده ای خیره و اماده جرقه زدن بودند ، حالتی که بسیاری از مردان جوانی که موقتاً از قیافه اش خوششان آمده و احتمالاً به دلیل ثروتش قصد نزدیک شدن به او را داشتند ترسانیده و می رماند.
کاپیتان فولبرایت چهره ی مسافر فضولش را با احتیاط مطالعه کرد و پرسید:«بله خانم هولیس؟کاری هست که برایتان انجام دهم؟»
خانم هولیس که اخم کرده بود بی صبرانه گفت:«می توانید برای شروع دیگر مرا خانم هولیس صدا نزنید کاپیتان تادئوس!من که مثل یکی از مسافران معمولی نیستم چون همسرتان همراه من است و نه من او را خانم فولبرایت صدا می کنم و نه او مرا خانم هولیس!پس اگر املیا می تواند مرا هیرو صدا کند شما هم می توانید.»
کاپیتان تادئوس لبخندی زد و خطوط نگران دور چشم و دهانش برطرف شد و به لحنی خشک گفت:«به یاد نمی آورم شما را هیرو صدا کرده باشد چون تا آنجا که من متوجه شده ام به شما اغلب عزیزم یا عسلم می گوید.»
هیرو خنده ای کرد که با آن زیبایی اش دو چندان شد و گفت:«بله ، حق دارید ؛ می دانید همسرتان اولین کسی است که مرا عسل صدا کرده است؟پاپا هیچ وقت قربان صدقه ی من نمی رفت ؛ برایش من همیشه هیرو بودم.معتقد بود که اسم قشنگی است و فکر هم میکنم که باشد اما...گاهی هم بدم نمی آید کسی قربان صدقه ام برود.»
صورتش هم به اندازه ی صدایش مشتاق شده بود و آه تندی کشید.بعد ناگهان علت آمدنش را به یاد اورد و به تندی پرسید:«کاپیتان تادئوس چقدر دیگر طول می کشد؟منظورم این هوا است؟به نظر می رسد که اصلاً حرکت نمی کنیم ، آقای «اشتودارت»معتقد است که طی دو روز گذشته حتی یک مایل هم پیش نرفته ایم و با این سرعت تا یک ماه دیگر هم به زنگبار نمی رسیم.»
کاپیتان به آرامی تصدیق کرد:«شاید نرسیم.اما مطمئن باشید حتی با قیل و قالهای آقای اشتودارت هم نمی توانیم کاری انجام دهیم.به او بگو بزودی تمام سرعتی را که می خواهد به دست خواهد آورد و شاید هم کمی بیشتر.»
هیرو با علاقه پرسید:«چطور ؟مگر بزودی باد خواهیم داشت؟»
-اگر نداشته باشیم تعجب خواهد کرد ، چون فشار هوا پایین می رود.
-اما دیروز هم همین را گفتید و دریا هنوز به آرامی یک مرداب است.
-و فشار هوا همچنان پایین می رود ، هوای دم کرده و آلوده ای است و اصلا از آن خوشم نمی آید ، من هم به نوبه خودم هر چه زودتر زنگبار را ببینم خوشحالتر می شوم.»
هیرو بگرمی تصدیق کرد:«بله ، مطمئناً.همیشه دوست داشتم آن را ببینم ؛ از وقتی که پدرم آن را روی کره جغرافیا نشانم داد پنج یا شش سالم بیشتر نبود.»
هیرو به عرشه ی داغ آفتاب خورده و سایه های بی حرکت دکلها و بادبانهای ثابت خیره شده و به یاد آن روز افتاد ؛ و خیلی مطالب دیگر.آشپزخانه ی هولیس هیل و نور فانوسی که در سقف تیره رنگ پرتو افکنده بود و ردیف ماهیتابه های مسی و صدای زمزمه مانند بیدی جیسون پیر که آینده اش را پیشگویی کرده بود.
برای سالها هیرو با تمام وجود به آن پیشگویی مرموز اعتقاد داشت ، گرچه یکبار ظاهراً به خود وانمود کرده بود که به آن می خندد ولی آن پیشگویی داشت به واقعیت می انجامید ، یا شاید هم خودش بر طبق گفته ی بیدی جیسون آن را واقعی کرده بود.مطلب قابل بحثی بود اما یک مورد قطعی بود و آن اینکه نیمی از دنیا را گشته بود تا به جزیره ای پر از مردان سیاه برسد که در آن کار زیادی برای انجام دادن وجود دارد و کلیتون مایو که در انجامش به او کمک نماید.
ناگهان به سمت کاپیتان برگشت و پرسید:«شما چندین بار به زنگبار رفته اید کاپیتان تادئوس ، چگونه جایی است؟می شود برایم تعریف کنید؟»
-خب به اندازه ی نصف لانگ آیلند هم نیست ، حدود پنجاه مایل درازا و ده مایل پهنا داره و انقدر به آفریقا نزدیک است که مردم در یک روز درختان ، کوههای آفریقا را می بیند.نزدیکترین همسایه اش جزیره ی «پمبه»است که حتی از آن هم کوچکتر می باشد ، و وحشی تر...
هیرو سرش را تکان داد و گفت:«نه اینها را که نمی خواهم بدانم منظورم اینن است که چگونه جایی است؟»
کاپیتان فولبرایت در جواب گفت که بزودی خودش خواهد فهمید و اینکه ترجیح می دهد به عوض قرض دادن عینک خودش به دیگران اجازه دهد آنها برداشت شخصی خودشان را داشته باشند ؛ اما خانم هولیس کسی نبود که به راحتی عقب بنشیند چون نشست و به آرامی اعلام کرد که از نظر خودش نگاه کردن از طریق عینک دیگران می تواند بسیار آموزنده باشد چرا که نشان دهنده ی نظراتی است که می تواند کاملاً با مال خود فرد متفاوت باشد «-و همیشه برایم جالب بوده که بدانم سایر مردم چگونه مشاهده می کنند اگر بخواهید در این دنیا کار مهمی انجام دهید این نکته بسیار مفید است.»
کاپیتان فولبرایت ابروهای پرپشتش را بالا برده و با تعجب پرسید:«مفید؟چه جور کارهایی؟»
-کمک به مردم ، رفع مشکلات.
-خب...چه جور مشکلاتی؟
هیرو بی حوصله گفت:«برده داری ، جهل ، عدم بهداشت ، بیماری ؛ من به اینکه بنشینم و دستانم را روی هم بگذارم تا خداوند خودش کاری کند اعتقاد ندارم ؛ بخصوص وقتی این همه کارهایی انجام می شود که مسلماً خواسته ی خدا نیست.بالاخره یک نفر باید قدم جلو بگذارد و مشکلات را حل کند.»
کاپیتان فولبرایت بخشکی گفت که مطمئناً او در زنگبار کارهای زیادی برای انجام دادن پیدا خواهد کرد.
هیرو به آرامی گفت:«می دانم و دلیل اصلی اینکه تصمیم گرفته ام فوراً به آنجا بروم همین بود.می دانید در هولیس هیل کاری برای انجام دادن نبود و من هم می خواستم از بوستون خارج شوم ـ از خانه ای که پس از مرگ پاپا خالی شده بود ـ نمی توانستم تحمل کنم...»
آن صدای قاطع و از خود مطمئن به طور غیر منتظره ای موج برداشت و هیرو که جمله ی قبلی را تمام نکرده بود با عجله گفت:«بعلاوه کریسی ـ دختر عمویم کریسیدا ـ مخصوصاً می خواست که من بروم.ما همیشه دوستان خوبی بودیم و او هم در زنگبار تنها است ؛ و ظاهراً آب و هوای آنجا هم چندان به مزاج زن عمویم سازگار نیامده ، پس چون دیدم که هر دوی آنها به من نیاز دارند وظیفه ی من بود که...»هیرو مکث کرد ؛ مثل اینکه دارد گفته اش را بررسی می کند ؛ بعد با سایه ای از غم گفت:«نه ، من کاملاً راستگو نیستم ، من خیلی دوست دارم که کسی به من نیاز داشته باشد.»
کاپیتان لبهایش را جمع کرد و با لحنی که حیله گرانه سعی می نمود معصومانه باشد گفت که گویا شنیده کس دیگری هم به او نیاز دارد ، کسی مثل کلیتون مایو؟
هیرو سرخ شد و کاپیتان متحیر ، چون هرگز فکر نمی کرد که هیرو بتواند سرخ شود.با خود فکر کرد که این رنگ چقدر به او می آید و اینکه او باید بیشتر سرخ شود.
هیرو متهم کنان گفت:«شما با املیا صحبت کرده اید؟»
کاپیتان با لبخندی آرام تصدیق کرد:«البته.کار عادی بین زن و شوهر است ؛ اما فکر نمی کردم رازی در این مورد وجود داشته باشد.پسر دایی تان آقای جوشیا کراین به من گفته بود که برداشت فامیل این است که شما قصد دارید خانم کلیتون مایو شوید به همین دلیل بود که به شما اجازه ی سفر را داده اند.»
هیرو با تکبر گفت:«راستی؟خب او اشتباه کرده است چون من هنوز تصمیم خودم را در مورد آقای مایو نگرفته ام ، همیشه برای او احترام قایل بوده ام و می دانم که عمو و زن عمویم امیدوارند که روزی با هم ازدواج کنیم اما پاپا همیشه مخالف بود ؛ البته اگر احساس کنم که برای همدیگر مناسب هستیم نمی گذارم چنین مسئله ای روی تصمیم من اثری داشته باشد.من معتقدم که ازدواج را نباید تنها برای خوش آمدن انجام داد بلکه باید انتظارات بیشتری داشت.»
کاپیتان فولبرایت تصدیق کرد:«اوه...ام...بله ، بله حق با شما است.»او کاملاً از رک گویی غیر زنانه ی هیرو در مورد مسایل حساسی چون ازدواج و روابط قلبی و احساسی شوکه و دستپاچه شده بود ؛ مطمئناً اثری از شرمزدگی ـ چیزی مثل آنچه موجب سرخ شدنش شد ـ بیشتر به او می آمد.
اما گرچه هیرو نمی توانست مانع سرخ شدنش شود آشکارا از شرمزدگی زجر نمی برد ؛ چون ادامه داد و گفت که آقای مایو مردی جدی است که خواهان انجام کارهای خیر می باشد و در مورد این مسایل با هم بحثهای جالبی کرده و همدیگر را در امور متعددی متفق الرای یافته بودند و فردی کاملاً قابل احترام است چون قویاً با دورنمای پیشنهاد فرار عاشقانه شان مخالفت کرده بود.
کاپیتان تادئوس که موضوع برایش جالب شده بود پرسید:«چه کسی این پیشنهاد را کرده بود؟»
هیرو با چشمکی خلع سلاح وار گفت:«با پشیمانی باید اقرار کنم که پیشنهاد من بود ، گرچه فکر می کنم حرارت آن لحظه موجب آن شد ؛ چون بی نهایت از دست پاپا عصبانی بودم و فکر نمی کردم که هرگز بتوانم آن را عملی کنم اما کلی ؛ منظورم آقای مایو است حاضر نشد حتی کلمه ای در این مورد بشنود.گرچه دختر عمه ام «ازابلا استرانگ»گفت که دلیلش این بوده که می دانسته اگر برخلاف میل پاپا ازدواج کنم او سهم الارث مرا به یک چهارم تقلیل می دهد ؛ البته خودم می دانم که ازابلا خودش از کلی خوشش می آید و تنها از روی حسادت این حرفها را زد.می دانید او خیلی خوش تیپ است.»
کاپیتان فولبرایت حالت چهره اش را بسختی کنترل کرد و موقرانه گفت:«و اکنون که مستقل و ثروتمند شده اید با عجله و با اجازه ی کراینها به سمت خوش تیپ خوش قلبتان می شتابید که در لباس ساتن سفید و تور عروس ازدواج کرده و خوشبخت و عاقبت به خیر شوید ، آره؟»
-نه... در واقع قصد دارم این تجارت شرم آور برده که زنگبار بکی از مراکز اصلی آن می باشد را متوقف کنم و در مدتی که آنجا هستم می توانم معاشرت بیشتری با آقای مایو داشته باشم تا بعداً بتوانم تصمیم نهایی را بگیرم که آیا می توانیم ازدواج موفقی داشته باشیم یا خیر.می دانید تقریباً دو سال است که همدیگر را ندیده ایم و ممکن است او تغییر کرده باشد.
-فکر می کنم شما هم تغییر کرده باشید.
هیرو با اطمینان اظهار داشت:«من هرگز تغییر نمی کنم ؛ اما از آنچه شنیده و خوانده ام نواحی گرمسیر اثرات تخریب کننده ای بر مردانی که ناگزیر به زندگی در آن هستند می گذارد.»
-روی سلامتی شان ، مطمئناً
-به شما اطمینان میدهم که روی شخصیتشان هم همینطور ، به همین دلیل است که حس می کنم باید خودم ببینم ، حتی اگر دیدم که من و کلی به درد هم نمی خوریم مطمئن باشید که وقتم را هدر نخواهم کرد ، چون غیر از مسئله برده ها مسلماً مسایل دیگری هم آنجا برای تغییر دادن وجود دارد.چند ماهی است که دارم زبانهای عربی و سواحیلی یاد می گیرم وگرچه لغات زیادی بلد نیست ، به من گفته شده که هر دو زبان را نسبتاً خوب صحبت میکنم.
هیرو پس از این حرف به جلو خم شد که دستش را روی آستین کاپیتان بگذارد و به نرمی گفت:«حالا ممکن است در مورد جزیره برایم بگویید؟»
کاپیتان به تندی جواب داد:«چرا نمی روی از «موسیو ژولر»جوان بپرسی ، مطمئناً از جواب دادن به سوالات شما بسیار لذت می برد.به هر حال پدرش کنسول فرانسه در زنگبار
43 - 48
است و در آنجا زندگي كرده و اطلاعاتش بيشتر از من است."
هيرو گفت: "بله، خودش به من گفت؛ همچنين گفت كه جزيره ي بهشت روي زمين است، رنگارنگ و پر از غرايب و زيبايي هاي باورنكردني، صفحه اي از هزار و يك شب."
كاپيتان از لحن تعريف هيرو و نگاه پرمعني همراهش، از ته دل خنديد و گفت: "همه ي فرانسوي ها و در اين مورد اغلب خارجي ها – تنها آن چيزي را مي گويند كه فكر مي كنند يك بانوي مايل به شنيدن آن است، آيا مطلب ديگري هم در مورد آن گفت؟"
- بله، خيلي زياد. گفت كه فكر مي كند بريتانيايي ها قصد دارند جزيره را به بميه و سلطان نشين الحاق كنند و آن را تابع آفريقا نمايند.
- راستي؟ خب خانم، اين مطلبي است كه من هيچ اطلاعي در موردش ندارم، فكر مي كنيد چطور مي خواهند اين كار را انجام دهد يا ديگر اين را به شما نگفته است؟
ظاهراً گفته بود؛ چون هيرو كه هرگز كسي نبود كه مطلبي را بداند و انكار نمايد. توضيح داد كه بسيار ساده است و بريتانيايي ها به طور مفتضحانه اي از يك حاكم عروسكي مردي بسيار ضعيف و فاسد است حمايت مي كنند، و او تنها به حامي برده داري است و ماليات را صرف عياشي مي كند، بلكه هيچ حق قانوني هم بر تاج و تخت ندارد، چون پسر جوانتر سلطان قبلي است و طبق گفته ي پسر كنسول فرانسه، رقيب مدعي تاج و تخت نه تنها براي حكمراني بهتر است، بلكه از احترام و وفاداري نه دهم جمعيت بومي و حمايت تمام خارجيان فكور مقيم زنگبار، غير از بريتانيايي ها، برخوردار است؛ چون بريتانيايي ها معتقد هستند كه قدرت شخصيتش مانعي براي مقاصد توسعه طلبانه ي مستعمراني آنهاست و ترجيح مي دهند يك آدم توسري خور را به عنوان حاكم داشته باشند، كاپيتان، آيا هرگز مطلبي تنگ آورتر از اين شنيده بوديد؟" مطمئناً او خودش به عنوان جمهوري خواه معتقد نمي توانست پادشاهي را به هر صورتي تصديق كند اما از طرفي ديگر نمي توانست بي عدالتي را هم قبول نمايد.
خشم، هاله اي از سرخي به چهرهي زيباي هيرو آورد و چشمانش برق زد، به حالتي كه كاپيتان فولبرايت آن را با شكوه يافت، گرچه بسختي كسي را به طمعه مي انداخت او غير متعهدانه، شانه اش را بالا انداخت و گفت كه به نظر او سياست، كار كثيفي است و گرچه عمل بريتانيايي ها را توجيه نمي كند، شك دارد كه بشود فرانسوي ها را در مورد خطه ي شرق آفريقا يا زنگبار بي طرف دانست.
هيرو شوكه شده پرسيد: "يعني مي گوييد فرانسوي ها هم مي خواهند جزيزه را مستعمره ي خودشان نمايند؟ ولي اين غير ممكن است."
- من هيچ نكته ي غير ممكني در اين مورد نمي بينم خانم، همه ي اروپاييان مستعمره طلب هستند، همه ي آنها مثل هم هستند.
- من در اين مورد نمي توانم با شما همعقيده باشم. فرانسوي ها هميشه از حكام مستبد متنفر بودند و نداي آزادي و برابري را سر مي داده اند؛ خب، به هر حال در زمان انقلاب كبير، به روش "لافايت" نگاه كنيد. قبول دارم كه مستعمره دارند ولي...
- اما در واقع به عنوان يك آمريكايي خوب موافق فرانسوي ها هستيد و مخالف بريتانيايي ها! منصفانه است، چون اكثر ما همينطور هستيم، اما مطمئناً نخواهيد توانست قضاوت عادلانه اي داشته باشد اگر بخواهيد از ابتدا نسبت به يك طرف تعصب به خرج دهيد.
هيرو موكداً اطمينان داد كه هرگز نخواهد گذاشت تعصب فردي چشمانش را نسبت به واقعيات كور كند.
كاپيتان كه اين جواب را وصف حال خود يافته بود. شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه شخصاً هيچ اهميتي براي مسايل داخلي زنگبار، كه شكر خدا هيچ ربطي هم به او نداشت، قايل نيست.
سخنان كاپيتان هيرو او را ناراحت كرد و بي پرده گفت كه همه ي مسيحيان بايد هميشه نسبت به اموري كه به صلاح و خير عموم است، در هر كجاي دنيا كه باشد، علاقه مند باشند و اين مسئوليت نسبت به همنوعانشان نبايد تنها به افراد همزاد و هم رنگشان محدود شود.
كاپيتان با بي حالي گفت: "بله، البته." صورتش بي احساس بود و همدردي اش براي مردم با نشاط و اهل دعوا و كافر رنگبار كه نمي دانستند چه دارد بر سرشان مي آيد، آشكارا ضعيف بود.
- خب، خانم شما بزودي مي توانيد در مورد اين مسايل با عمويتان صحبت كنيد و نظراتتان را به او بگوييد؛ مطمئناً نظرات ايشان به مراتب با ارزشتر از نظرات من، يا حتي نظرات آن موسيوي جوان مي باشد؛ آن هم با آن بهشت زميني و چرنديات هزار و يك شبش! بهشت، واقعاً كه! اگر چه شايد بعضي ها آن را به آن شكل ببينند ولي به نظر من چيزي بيشتر از فاصله بين كثافت و بيماري نيست.
او داشت عمداً خش صحبت مي كرد، ولي اگر قصد داشت هيرو را بلرزاند، موفق نشد. هيرو نه تنها دستپاچه نشد، بلكه ظاهراً كاملاً آمادگي پذيرش هر نظر منفي در مورد زنگبار را هم داشت، چون با صميمت گفت كه او هميشه به آن همه شكوه و جلال افسانه اي كه در مورد سرزمينهاي شرقي و جزاير استوايي، گفته و نوشته شده مشكوك بوده است و آن را گمراه كننده مي يافت، زيرا مطمئناً با توجه به دماي بالاي هوا و سط پايين زندگي و اخلاقيات مردم بوي، در آنجا نمي توانست چيزي جز كثافت و آلودگي باشد.
كاپيتان قولبرايت با نظر هيرو موافقت كرد: "بله كثيف است، خوانده بودم كه بوي ميخك و ادويه را مي توانيد از دريا متوجه شويد، ولي تمام آنچه به مشام من رسيده است، بوي بد فاضلاب و زباله و حتي چيزهاي بدتري بوده است! شهر از اين هم كثيف تر است و به نظر من اصلاً جاي يك خانم نيست. هيچ تعجبي ندارد كه زن عمويتان چندان حال خوشي ندارد، ولي اصلاً حق نداشت كه به دنبال شما بفرستد."
- اوه، حرف بيخود نزنيد، كاپيتان دختر عمويم كريسي كه چهار سال هم جوانتر از من است هيچ طوريش نشده، و او هم فكر مي كند كه زنگبار نقطه اي زيبا و رؤيايي است، خودش برايم نوشته است.
- شايد عاشق باشد، چون شنيده ام كه وقتي كسي عاشق شود، عينكي به رنگ گل سرخ بر روي چشمانش قرار مي گيرد.
- عاشق؟ نه؟ عاشق چه كسي ممكن است باشد؟ كسي آنجا نيست...
- خانم، حتي در زنگبار هم مرد پيدا مي شود. آن مرد فرانسوي در حال رفتن به آنجاست و سفيد پوستان در آنجا جمعيت نسبتاً بزرگي را تشكيل داده اند، كارمندان كنسولگري، افسران نيروي دريايي بريتانيا، تجار و افراد هرزه.
- هرزه؟ منظورتان چيست؟
- ماجراجويان، گوسفندان سياه، قانون شكنان، افراد شروري مثل " روري غوان."
- او ديگر كيست؟ يك دزد دريايي؟ با چنين اسمي حتماً بايد يك دزد باشد.
- تقريباً، يك انگليسي است و تقريباً از همه ي جهات يك آدم كله شق و تبهكار مي باشد، به گمانم كسي او را "پولساز" صدا مي كند هر اتفاق خلاف قانوني كه روي دهد، از شكار غير قانوني تا حمل اسلحه، قاچاق مواد مخدر، آدم ربايي يا قتل، مي توانيد آخرين سكه ي خود را شرط بنديد كه روري فراست در آن دست داشته است. دان لايمور جوان طي دو سال گذشته تلاش كرده كه او را گير بيندازد، ولي موفق نشده است! فقط بايد مدرك به دست بياورد و مطمئناً روزي آن را به دست خواهد آورد. دان يك تيپ فاسد نشدني است.
- و اين دان كيست؟
- دختر عموي كريسي هيچ گاه در موردش چيزي ننوشته است؟ خب، چون داشتم فكر مي كردم كه شايد او مسئول آن عينك گل سرخ است، ستوان لايمور، يك افسر نيروي دريايي بريتانيا است كه فرمانده ي يك كشتي مسلح كوچك مي باشد و مسئوليتش ممانعت از تجارت برده در اين آبهاست، يا حداقل براي اين منظور تلاش مي نمايد؛ با توجه به همه چيز، كارش را چندان هم بد انجام نمي دهد؛ اما هنوز نتوانسته روري فراست را گير بيندازد و مي ترسم جواني اش را بر سر اين كار بگذارد. گرچه يك بار داشت گيرش مي انداخت؛ در باد سبك پمبه به طرفش شليك نمود، چون لاشه ي يك سياه آفريقايي را كه به آرامي روي آب شناور بود ديد، دان بخوبي معني آن را مي داند – يعني كشتي پر از برده است و اجساد و مردگان را بيرون انداخته اند؛ دان مطمئن بود كه او را در حين ارتكاب جرم مي گيرد، اما وقتي به آن فرمان ايست دادند، "ويراگو" بادبانهايش را گشود.
- چي؟
- ويراگو؛ اسم كشتي فراست است، مطمئنا دليلي داشته كه اين اسم را برايش انتخاب نموده؛ مي گويند مثل يك گاو وحشي اشت؛ درست مثل صاحبش.
- بعد چه اتفاقي افتاد؟ فرار كردند؟
- نه، چون كشتي دان با نيروي بخار كار مي كند، در نهايت ويراگو را ناچار به توقف كرد. اما وقتي وارد عرشه شدند اثري از برده نبود؛ دان از دماغه تا انتهاي كشتي را وجب به وجب گشت، ولي هيچ مدركي به دست نياورد؛ روري هم قاطعانه گفت كه از هيچ لاشه اي خبر ندارد و حتماً جسد سياه بيچاره اي بوده كه از كشتي حامل برده ي در حال عبور به بيرون انداخته شده. و از دان به خاطر اينكه با فرمان توقفش، نايستاده عذرخواهي نمود و علتش را چنين بيان كرد كه خودش در حال صرف غذا بوده و ملاحانش هم كشتي دان را با يك كشتي برده فرانسوي اشتباه گرفته بودند. دان داشت ديوانه مي شد، ولي هيچ كاري نمي توانست بكند؛ نه حتي وقتي بعداً شنيد درحاليكه روري داشته او را به دنبال خود مي كشيده، يك كشتي برده متعلق به عربي كه همدست روري بوده، براحتي يك محموله ي برده را از زنگبار خارج نموده است.
- يعني به عمد بوده است؟ تمام ماجرا يك كلك بود؟ فقط براي اينكه..." رنگ چهره ي هيرو مثل گچ سفيد شده بود و فكش درست به شكل فك پدربزرگش "كاسب كراين"، وقتي عصباني مي شد، در آمده بود. با غيظ گفت: "مرداني مثل او بايد به دار آويخته شوند."
- به جرأت مي گويم كه روري به دار مي آويزندش؛ به نظر من اصلاً فقط به همين منظور به دنيا آمده است؛ و مطمئناً دان لايمور حاضر است طناب دار را با دست خودش به گردن روري بياويزد. نمي توان هم سرزنشش كنم؛ البته شخصاً زياد با بريتانيايي ها اعتقاد ندارم، ولي ستوان مرد خوبي است و من طرفدار او هستم.
- و فكر مي كنيد كه كريسي هم همينطور باشد؟
- براي دان لايمور؟ خب... مطمئناً كريسي اولين نفر نيست، چون نمي شود منكر شايستگي دان شد؛ اما آنچه در مورد دختر عمويتان گفتم فقط حدسم بود، از آخرين باري كه در زنگبار بوده ام يك سالي گذشته و در آن زمان، آن دو تازه با هم آشنا شده بودند؛ گرچه كاملاً مشخص بود كه دخترك از قيافه ي او خوشش آمده است. خودتان گفتيد كه چطور از رؤيايي بودن جزيره نوشته، و همين مطلب، اين نظر را به من داد كه شايد پيشرفتهايي صورت گرفته باشد. از طرف ديگر دان تنها مرد زنگبار نيست و شنيده ام كه زن عمو و دختر عمويتان بسيار مورد توجه خانواده ي سلطان قرار گرفته اند؛ بعضي از آن شاهزادگان عرب، واقعاً مردان خوش تيپي هستند.
- "خوش تيپ؟ منظورتان مردان سياه است؟ آفريقايي ها؟ يعني مي گويي كريسي..."
صورت هيرو بسيار جدي بود و كاملاَ نشان مي داد كه مورد توهين قرار گرفته است.
- عرب خانم، عرب، آنها نه سياه هستند و نه آفريقايي! و بسياري از آنها، به اندازه ي من سيماي خوبي دارند و كمي آفتاب سوخته تر هستند. خانواده ي سلطان از حكمرانان عمان هستند و حتي از پسردايي تان، جوشيا هم بيشتر به شجره و اصل و نسب خود مي نازند. مردانشان بسيار خوش قيافه هستند و شنيده ام كه زنان قصر به زيبايي يك تابلو نقاشي مي باشند، گرچه مطلبي است كه نمي توانم رويش قسم بخورم، چون شنيدن كي بود مانند ديدن. موجودات بيچاره، حتماً ملاقات زناني مثل زن عمو و دختر عمويتان، كه مي توانند بدون نگراني به هر كجا كه مي خواهند بروند، برايشان بسيار جالب است.
هيرو با گرمي تصديق كرد و بعد درحاليكه توجهش به موضوع جلب شده بود گفت ميايد ببينيم چه كاري مي توانم براي آن موجودات بيچاره انجام دهم. شايد بتوانم برايشان كلاسهاي آشپزي و سوزن دوزي بگذارم و خواندن و نوشتن يادشان دهم و بايد تا آنجا كه مي توانم در تغيير روش زندگي آن ها بكوشم."
كاپيتان قولبرايت براي اعتراض دهانش را باز كرد، ولي بعد دوباره آن را بست. آشكار بود كه خانم هوليش در بدو ورودش به زنگبار بسيار متعجب خواهد شد. اينكه زن جواني اينقدر از نظر جسمي و مالي بخشنده باشد و علاقه مند به ايجاد اصطلاحات، بسيار عجيب بود، در سن او بيشتر انتظار مي رفت كه به شركت در بالماسكه و همصحبتي جوانان مايل باشد تا كارهاي خير و كمك به ساير نژادها در نقاط دور دست و بد آب و هواي كره زمين، كاپيتان با خودش فكر كرد كه مطمئناً آدم بي سليقه اي است، چون انديشه ي انجام كارهايي را در سر دارد كه به او مربوط نيست، در صورتيكه مي توانست يك معلم مدرسه قابل تحسين و بسيار جدي شود، و شايد هم يك روز بشود، چون با آشنايي مختصري كه از كلبتون مايو داشت و نيز با قضاوت از روي شايعاتي كه شنيده بود، او آن مرد خوش تيپ پرحرارتي كه جداً علاقه مند به زني جوان، سرد، خشك و رك باشد نبود. نقطه نظرات خانم هوليس در مورد ازدواج كافي بود كه آتشين ترين خواستگاران را سرد كند. كاپيتان دلش براي شوهر او مي سوخت؛ البته اگر مي توانست شوهر كند كه كاپيتان اصلاً شك نداشت.
كاپيتان تادئوس در حاليكه ريش خاكستري اش را مي خاراند، انديشيد: "هر كه را خلقش نگو، نيكش شمر." گرچه هميشه ثروتش بود كه افرادي را جلب كند و شايد روزي به خاطر آن ازدواج مي كرد؛ آينده اي نه چندان خوب براي هر دختري، اما شايد بيشتر از اين استحقاق نداشت، و اينكه آمليا از چه چيز او خوشش آمده بود را نمي توانست بفهمد.
49-52
فصل چهارم
هیرو از جایش بلند شدو چینهای لباس پوپلین عرایش را صاف و با دستمال کتانی اش عرق پیشانی را پاک نمود.چند دسته ی باریک متمرد از موهای بلوطی اش از بسته بندی محکم پشت سرش در آمده و به گردن سفیدش چسبیده بود و قسمتهای خیس از عرق لباسش ناراحتش می کرد.-نمی توانم بگویم که بدم می آید عزیزم.اما از طرف دیگر فکر می کنم آدم خیلی
باناامیدی پرسید:همیشه اقیانوس هند اینقدر گرم است؟
-مگر زمانی که باد بوزد،که فکر می کنم بزودی شروع شود چرا به کابینتان نمی روید که لباس خشک تری بپوشید؟مطمئنا در این میان لوازمتان باید یک دست لباس موسلس داشته باشید ،لباس روشن تر و آزاد تر از این.
-بله دارم.ولی آنها برای زمانی است که از عزا در بیایم.فعلا نمی توانم آنهارا بپوشم.نه حداقل تا شش ماه دیگر بی احترامی به پاپاست.به علاوه شاید بعضی ها خیال کنند که زیاد دوستش...
صدایش خاموش شد و ناگهان اشک در چشمانش پرشد.سعی نمود با بهمزدن چشمانش مانع ریختنشان شود،دماغش را گرفت و معذرت خواهانه گفت:متاسفم.احمقانه بود.ولی دلم خیلی برایش تنگ شده است..می دانید،ما خیلی با هم دوست بودیم.
کاپیتان فولبرایت که حیرت زده و متاثر شده بود با خود فکر کرد:بله.بالاخره یک چیز دوست داشتنی در وجود این زن هست و شاید کلیتون مایو همان را یافته است.
گفت:و به همین دلیل شماباید اورا راضی نمایید.فکر نمی کنم پدرتان راضی باشد که خودتان را در این لباس خفه ی سیاه بپیچید آن هم در این آب و هوا.برای سلامتی مضر است و می خواستم در این رابطه با همسرم صحبت نمایم.مطمئنا پدرتان می خواهد که شماخودتان را سالم نگه دارید واگر در این آب وهوا به این شکل لباس بپوشید مدت زیادی دوام نخواهید آورد.
هیرو با بی حالی لبخندی زد ولی سرش را تکان داد و گفت:شما خیلی مهربانید ولی میل ندارم بخاطر چنین دلیل کوچکی لباس عزایم را در بیاورم.آسایش شخصی هیچگاه نباید مقدم باشد.بعلاوه فکر نمی کنم این هوا زیاد طول بکشد.مطمئنا بزودی باد خواهد وزید.
کاپیتان متفکرانه گفت:اگر فشارسنج همینطوری پایین برود حتی خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داریم.
گردنش را از عرق پاک کرد و هیرو را تا عرشه همراهی نمود.با دقت به سایه های رنگ پریده ی خودشان و قیر های آب شده که از درز های عرشه ی کشتی بیرون زده بود نگاه کرد ویکبار دیگر آرزو نمود که کاش آملیا و هیرو بین مسافرین نبودند.
گرما در تاق کوچک طاقت فرسا بود اما در فضای آزاد بیرون غیرقابل تحمل!هیرو در سایه ی دکلی توقف کرد و به نرده ی کشتی تکیه داد و با غبطه به اعماق خنک آب،جایی که خزه های دریایی چسبیده به کشتی چون مرغزاری در معرض باد تکان می خوردند نگاهی انداخت.
درحالیکه نوراکراین تنبلانه روی آب آرام تکان می خورد.صدای خرخر مسافری که در صندلی حصیری زیر سایه بانی خوابیده بود و صدای صحبت کمک آشپزان و پیشخدمتان که در جلوی عرشه مشغول ماهیگیری بودند چیزی بیش از یک زمزمه ی خواب آلود نبود.
یک قطره عرق از ستون فقرات هیرو به پایین غلتید و ناگهان آن سکوت خواب آور بعدازظهر بنظرش شوم آمد. مثل اینکه گرما و غبار و سکون توانسته بودند زمان را متوقف نمایند و نوراکراین را در خلایی بی هدف و عجیب بین واقعیت و عالم خیال معلق گردانند.گویا سرنوشتش این بود که آنقدر بی هدف بماند تا تخته هایش بپوسند و بادبان هایش خاک شوند.
هیرو لرزید و صدای قدم های پا و صحبت کسل کننده ی ناخدای اول کشتی اقای ماروبی به او کمک می کرد که از این اندیشه ی پوچ و ناراحت کننده بیرون آید او با مهربانی می گفت که هوا خیلی گرم است. ولی قبل از شب مسلما خنک تر خواهد شد.
هیرو با شک و تردید پرسید:واقعا اینطور فکر می کنید؟بنظر من شبها حتی گرمتر است.
-آه،ولی یک باد در پیش رو داریم واگر از من بپرسید باد خیلی تندی هم هست.
-کاپیتان فولبرایت هم همین را گفت.اما هیچ اثری از آن نمی بینیم.
-می توانید بویش را حس کنید.آنجا،آنجارا ببینید.
با انگشت به فضایی درخشنده اشاره کرد و هیرو آنچه را که بنظرش لکه ای روی اقیانوس دوردست بود را دید.پرسید:این باد است؟
-نفس باد است.ولی به دنبال آن باد زیادی خواهیم داشت.
کاپیتان فولبرایت که از عرشه ی جلویی برمی گشت به آنها ملحق شد و آقای ماروبی انگشتش را با آب دهان تر کرد و رو به آسمان بلند کرد و گفت:هوا تازه شده است،قربان!
لکه ی روی آب که به سبکی بسوی آنها می آمد سطح شیشه ای و صاف روی آب را پراز چین های لرزان کرد و وزشی از هوا بادبانهارا لرزاند و زنبیل بالای دکل را تکان داد.برای اولین بار در طی چندین روز ،نوراکراین به سکانش پاسخ داد و آنها تولد زندگی را با بیدار شدنش از خواب و حرکت نرمش،در حالیکه دریای جوشان را می شکافت و به جلو می رفت حس کردند.
پسرک دیده بان داد زد:یک کشتی قربان!بادبان هایش دیده می شود.
آقای ماروبی داد زد:کجا؟
-آنجا،سمت راست دماغه ی کشتی دارد به سمت شمال می رود.
آقای ماروبی در حالیکه تلسکوپ کوچکش را به چشم می گذاشت گفت که دیدن یک بادبان دیگر باعث خوشحالی است.چون شخصا از کندی حرکت رفتن در یک دریای خالی احساس تنهایی می کند.
هیرو در حالیکه دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود پرسید:چه جور کشتی؟من که چیزی نمی بینم.
-یک کشتی کوچک سه دکله.ولی در این غبار چیز زیادی نمی شود دید.آنجا...خودم هم گمش کردم.خیلی سریع گم شد.حرکت هم می کرد.یعنی بادرا گرفته بود.پس ماهم بزودی بادرا خواهیم گرفت و در آن زمان این غبار از بین رفته و ما دوباره درراهمان هستیم.
در حین صحبتش نسیم قوی تری از روی آب گذشت و ناگهان تمام سستی خواب اور دو هفته ی گذشته به پایان رسید و هیرو خودش را تنها در میان فرامین مختلفی در زمینه ی چگونه کشیدن بادبانها برای بهتر گرفتن باد،یافت و آب زیر کشتی جوشی زد و به حرکت در آمد.گرمای غیرقابل تنفس بعد از ظهر جایش را به خنکی تازه با بوی آب شور داد که پس از گرمای روزهای گذشته و شب های طولانی و بی هوا بسیار دلپذیر بود.دوباره به حرکت در آمده بودند.او درراه بود و زندگی،ماجرا،تقدیر و کلیتون مایو را در پیش رو داشت.اما تا ساعت شش باد بطور محسوسی قوی تر شده بود و دوساعت بعد با شدت می وزید و دریا از کف سفید شده بود.در زیر عرشه کابین ها خیلی گرم بودند زیرا تمام روزنه هارا بسته بودند.باد به آنها نمی خورد ولی صدایش و لرزش و تکان های شدید و بالا و پایین رفتنهای کشتی را حس می کردند.نور اکراین به جبران زمان از دست رفته ،با سرعت هرچه تمام تر،بابادبان های تمام افراشته رو به شمال می رفت ودر اثر ضربات طوفان و امواج خشمگین دریا تلو تلو می خورد.
همسر ضعیف و ظریف کاپیتان فولبرایت دوساعتی می شد که به خوابگاهش رفته بود و اکنون یک شیشه جوهر نمک را در مشت هایش می فشرد و عذرخواهانه بی ارتباط به مسئولیتش زمزمه می کرد:شرم آور است.باید از خودم خجالت بکشم.همسر یک ملوان!اقای فولبرایت همیشه می گفت کم کم عادت می کنم که بدون تلو تلو خوردن روی عرشه ی کشتی گام بردارم.اما هیچ وقت نتوانستم عادت کنم.برای تو حتما الگوی بدی هستم علم،مطمئن هستی که حالت خوب است؟
هیرو رضایتمندانه گفت:البته.متشکرم.حالا که دوباره حرکت می کنیم همه چیز را می توانم تحمل کنم.آن توقف بی هدف لعنتی بود که ناراحتم می کرد.از اینکه هیچ کاری را نکنی و به هیچ کجا نرسی متنفر نمی شوی؟
صفحه 53 و 54
پرانژی نیستم, یا شاید هم برای این است که انسانها همه مثل هم نیستند وگرنه خیلی یکنواخت میشد.اوه ... اوه خدایا رحم کن...
خانم فولبرایت برای لحظه ای چشمانش را بست تا تکانهای شدید کشتی را راحتتر تحمل کند.هبرو با صدایی تسکین دهنده گفت:"جایی خوانده ام که یکی از دریا سالاران معروف,کر می کنم "نلسون" هرگز نتوانست مانع دریازدگی اش شود,س زیاد ناراحت نباش.اگر برایت نوشیدنی خنکی بیاورم فکر می کنی بتوانی بنوشی؟ مثلا آب و لیمو؟"
املیا سرش را تکان داد و دوباره چشمانش را بست:" نه,ممنونم عسلم,فقط بنشین و با من صحبت کن.دوست دارم به صدایت گوش دهم,فکرم را از این تلاطمهای وحشتناک آزاد می کند."
_در چه موردی می خواهی صحبت کنم؟
_خودت,نامزد جوانت.
هبرو با شتاب گفت:"هنوز نامزد نشده ایم"
_اما مطمئن هستم که خواهید شد,خیلی فریبنده به نظر می رسد و از همه جهات خیلی مناسب,گرچه بهتر بود اینقدر نسبت نزدیک نداشت,سر عموی درجه اول.
_اما نیست,در واقع اصلا نسلبت خونی نداریم.کلی,پسر زن عمویم از ازدواج اولش است,و نام پدرش هم مایو نبوده است,یک اسم دراز و غیر قابل تلفظ بود,که به مایو تغییرش داده,چون تلفظ دو سیلاب آن مشابه بوده و از اتلاف وقت هم جلوگیری می کرده است.پدر پدرش,اهل مجارستان بوده و مادر پدرش لهستانی,مطمئن هستم که خیلی زیبا بوده,چون می گویند کلی به مادربزرگش رفته است اگرچه زن عمو ابی هم حتما در جوانی زیبا بوده است.کلی فقط شش ماه داشت که پدرش می میرد;بابا به من گفت که مرگش رحمت خدا بوده چون گویا معتاد به مشروب و قمار بوده و نهایتا هم یک زن مخوف در پیست رقص به سمتش شلیک می کند.فکرش را بکن,چقدر برای زن عمو ابی سخت بوده است,اما خوشبختانه پنج سال بعد با عمو ناتانیل آشنا شده و ازدواج می کنند.گرچه کریسی- دختر عمویم کریسیدا - تا شش سال بعد به دنیا نمی آید,ولی علی رغم همه این ها,فکر می کنم زن عمویم همیشه کلی را بیشتر دوست داشته,که خیلی عجیب است,مگر نه؟ منظورم علی رغم بد رفتاریهای پدرش واینکه کریستی,دختر عمو ناتانیل هست؟
املیا با بی حالی لبخندی زد و گفت:"فکر می کنم بعضی از زنها پسر را بیشتر دوست داشته باشند"
_اما کریسی خیلی قشنگ است و کوچکترین بچه فامیل هم می باشد.
_مطمئن هستم که عمویت او را بیشتر دوست دارد.
_بله,همین طور است,کریسی هر کاری که بخواهد با پدرش می کند;می دانید,اصلا عمویم نمی خواست او را به زنگبار ببرد,چون می ترسید آب و هوایش مناسب سلامتی کریسی و همسرش نباشد و شاید هم بیماری وحشتناکی گرفته و بمیرند یا دچار گرمازدگی یا آفتاب زدگی یا چیز دیگری شوند;اما کریسی آنقدر اصرار نمود تا آنها را هم آورد.او خیلی جوان است و بسیار حساس و رویای می باشد.
_و آقای مایو؟ آیا او هم رویای است؟امیدوارم که به پدرش نرفته باشد.
_اوه نه,اصلا,مطمئن باش که از نظر شخصیتی کاملا شبیه خانواده مادری اش است;در مادرش کارمند کلیسا بوده است,قیافه اش شاید رویایی باشد ولی جوان بسیار معقولی هست و اصلا مثل کریسی سبک سر نیست,البته خیلی از او بزرگتر است,کریسی تنها هفده سال دارد... نه,باید هجده سال داشته باشد و کلی بیست ونه سالش است.
آملیا خواب آلود گفت:"امیدورام قصد نداشته باشی بیشتر از این منتظرش بگذاری عسلم برای ازدواجش دیر شده و ممکن است زندگی با او مشکل شود- آن هم برا یک زن جوان-
مژگانش بر روی هم افتاد و بسته شد و دیگر صحبتی نکرد و به خواب فرو رفت.
کابین به شدت تکان می خورد و می لرزید,به یک سو منحرف میشد و بعد غژغژ کنان بالا می رفت و ناگهان به پایین می آمد و با هر فرود امدنی,همهمه صداهایی که مشخص نبود صدای افتادن اثاثیه درون کشتی است,یا ضربات امواج بر بدنه کشتی,به گوش می رسید;اما به جزء گرما,هبرو از هیچ ناراحتی دیگری رنج نمی برد و شخصا این حرکت دیوانه وار کشتی را,علی رغم ناخوشایند بودنش,به سکون تنبلانه ده روز گذشته ترجیح میداد.او قبلا برای احتیاط هر وسیله متحرکی را به جایی امن برده بود و از آنجا که خانم فولبرایت خوابیده بود و احتمال اینکه بتوان در تکانها شدید نور اکراین,غذاهای گرمی
... به دست آورد وجود نداشت ، لذا به طرف سالن كشتي رفت و براي خود مقداري بيسكويت برداشت و به كابين خودش برگشت كه با پيروي از همراهش ، به خواب رود .
نوراكراين شبي كاملا نا آرام را پشت سر گذاشت . دكل هاي خالي از بادبان و مهار هاي كشتي را براي مقابله با طوفان محكم بسته بودند ، تا كشتي بتواند در مقابل باد و درياي خروشان محكم بر جاي خود بماند ، ولي علي رقم همه اين ها كشتي چون كره اسبي نا آزموده و افسار گسيخته ، بالا و پايين ميرفت كه گويي امكان بالا آمدنش ديگر وجود نداشت و اقيانوس خشمگين بر رويش حمله مي كرد و انبوه آب به عرشه هجوم مي آورد .
سپيده خاكستري رنگ صبح رام نشدني از ميان ابرهاي سياه و سنگين باران خشمگين و غرش رعد و تابش برق و درياي پريشان و متلاطم و زوزه طوفان، سرزد ، باران تند ، ميزان ديد را بسيار كم كرده بود ، قايق ها از بين رفته و بالا بر كشتي خورد شده بود ، اما طوفان همچنان اثري از آرام شدن نشان نمي داد و كاپيتان فولبرايت كه پمپ هاي كشتي را براي خالي كردن آب ، روشن گذاشته بود ، نگران بود كه چه مدت ديگر توان مقابله را دارند .
مسافران نوراكراين ، به جز يك تن در خوابگاه هايشان مانده بودند و اين هيرو بود كه بدون كمك كسي ، لباسش را پوشيده ( نه اين كه در آن تلاطم و آشوب كار مهمي كرده باشد ) و بعد به سالن كشتي رفت كه يك فنجان قهوه سرد و يك غذاي محلي شامل گوشت گوساله نمك سود و خيار شور و بيسكويت صرف كند و بعد با اطمينان از اين كه كمكي به اميليا نمي تواند بكند براي مدتي به كابين خودش برگشت ، اما چون تاريك تر از آن بود كه بخواهد كتابي خوانده يا خياطي كند ( حتي اگر حركت تند كشتي اجازه چنين كارهايي را مي داد ) ، به پشت خوابيد و سعي نمود با بستن چشمانش ، حس ناراحت كننده بالا و پايين رفتن و لحظات سرگيجه آور و پايان نا پذير ناشي از آن ، و تكان هاي شديد دنبال آن را ، كه مشابه اين بود كه مجموعه كشتي به اعماق آب كشيده مي شود ، را تحمل نمايد .
هيرو هميشه خودش را آدم معقول و خون سردي مي دانست ، اما تاريكي دلتنگ كننده و غژ غژ مداوم و اعصاب خورد كن و غوغاي كر كننده و بدتر از همه و بالا و پايين رفتن هاي وحشتناك كشتي ، كم كم داشت روي اعصابش اثر مي گذاشت و به فكرش رسيد كه به زودي خوابگاه تنگش تابوتش خواهد شد .
بار ها در مورد كشتي هايي كه در طوفان هاي دريا ، ناپديد شده و ديگر هرگز كسي در مورد آ ن ها چيزي نشنيده بود ، داستان هايي خوانده و يك بار ، زماني كه دختر كوچكي بود ، يكي از پسر دايي هايش ، يكي از همين داستان ها را برايش تعريف نموده بود ، كه چطور در سفري كه به ريودوژونيرو داشت ، شاهد غرق و ناپديد شدن يك كشتي بزرگ با بادبان هاي برافراشته در گرداب عميق اقيانوس وحشي بوده است . اگر قرار باشد چنين بلايي بر سر نوراكراين بيايد ، او تا زماني كه در كابينش در اثر فشار آب بتركد و آب تيره رنگ تا سقف اتاق را فرا گيرد ، از آن بي اطلاع خواهد ماند ، او حتي فرصت تكان خوردن در خوابگاهش را هم نخواهد يافت ، چون در تله افتاده و غرق مي شود و كشتي شكسته شده و تبديل به قبري بزرگ و چوبي شده و فرسنگ ها مسافت را در آب سرد و تاريك فرو مي رود تا به كف دريا برسد .
شايد حركت ديوانه وار كشتي باعث آن بود ، چون ناگهان به طور خيلي روشن و تكان دهنده اي تصوير ناراحت كننده اي از مارماهي هاي بزرگ و هشت پاهايي كه در لابلاي راهروهاي كشتي مي خزيدند ، در مقابل چشمانش ظاهر شد و ديد كه آن ها در هاي شكسته كابين ها را مي انداختند و از بدن هاي غرق شده تغذيه مي كردند و كوسه هاي گرسنه ، از كنار دريچه هاي كشتي و اسباب و لوازم در هم پيچيده شنا كنان مي گذشتند ...
هيرو، با تلاش اين تصورات وحشتناك را كنار گذاشت . از دست خودش عصباني بود كه چنين تصورات عبثي را پرورش داده و كم كم نگران شد كه خوردن گوشت گوساله و خيارشور براي صبحانه عاقلانه نبوده است ، چون آشكارا احساس بيماري مي كرد . مطمئنا دريا زدگي نبود چون آقاي مارويي گفته بود كه وقتي بتواند روي عرشه به راحتي گام بردارد و تلو تلو نخورد ديگر هرگز از اين عارضه رنج نخواهد برد و مطمئن بود كه هفته ها است كه اين مساله را پشت سر گذاشته است ، پس يا آقاي مارويي اشتباه كرده بود و يا در اثر گرما ، گوشت فاسد شده بود ، چون حالت تهوع را به وضوح حس مي كرد .
موج بلند و سنگيني ، كشتي را چون پر كاهي بلند كرد و از بالاترين دريچه كابين كج شده اش ، روشنايي روز را ديد . باران به تندي به شيشه ها مي خورد ، ولي نوراكراين توانست تعادل خود را حفظ نمايد . دماغه كشتي دوباره رو به پايين رفت و امواج با سرعت در تاريكي غرش كنان در اطراف شيشه ها فرو رفتند . پايين و پايين تر ، آن قدر كه بالا آمدن دوباره كشتي ، به نظر غير ممكن مي رسيد . نوراكراين ، گيج ، و صدمه ديده و لرزان ، زير وزن ....
صفحه 57 و 58
صدها تن آب که به عرشه می خوردند همچنادلاورانه مبارزه می کردند یک بار دیگر به آهستگی گیج و تلو تلو خوران تقلا کرد و خود را به سمت بالا کشید
هیرو در تاریکی سنگین و خفه با صدای بلند گفت : دیگر نمی توانم تحمل کنم. اگر یک دقیقه دیگر این زیر بمانم مریض می شوم ولی من مریض نمی شوم من نباید مریض شوم.
از تختش بیرون خزید و در تاریکی گرفته و خاکستری رنگ کفش هایش را به پا کردم و کابین را ترک نمود البته صاف راه رفتن کار راحتی نبود و وقتی به در سالن در بالای راهرو رسید صدمه خورده و گیج بود قفل در محکم بود و برای باز کردنش تلاش زیادی لازم بود.
چون طوفان که بر خلاف جهت می وزید . به در فشار می آورد اما به کمک یک لحظه آرامش موقتی بالاخره موفق شد و نفس زنان و سراپا خیس خود را در فضای باز یافت ولی خیلی دیر متوجه حماقت کارش شد.
فکر کرد که حتما بیمار یا دیوانه یا هر دو آنها شده است. چون طوفان در را پشت سرش بسته بود و آن را همچنان بسته نگه می داشت هبرو با ترس متوجه شد که مشت محکمش روی دستگیره ی خیس در و تلاشش برای باز کردن آن در مقابل فشار طوفان بی فایده است و به زودی به نفس زدن افتاده خود را به در چسباند و سعی کرد نفسی تازه کند برای اولین بار معنی ترس را فهمید و گرچه می دانست باید نزدیک ظهر باشد
روز همچنان به تیرگی شب بود و در روی عرشه باز کشتی طوفان به مراتب وحشتناک تر از آنی بود که در کابینش تصور کرده بود.
کوه های بلند و خاکستری رنگی از آب کف آلود و خروشان که با ابرهای طوفانی سیاه با تابش های مداوم برقشان ، می رسیدند کشتی بی پناه را به عقب و جلو می انداختند و با آن درست مثل موش زخمی در چنگال گربه ای غول آسا بازی می کردند ، سکان دار کشتی ، در حالیکه محکم سکان را چسبیده بود به سختی تلاش می کرد که مسیرش را در برابر باد نگه دارد اما طوفان بسیار قوی بود و کشتی را بلند کرده و به کاری می انداخت و دوباره می ربودش.
هپرو دست لرزانش را از دستگیره جدا کرده و سعی نمود چشمانش را از باران و ترشحات عرشه کشتی پاک کند و در همین لحظه موجی کف آلود به عرشه پاشید و تا زانوانش را پوشاند تعادلش را به هم زد و او را زخمی به کنار اتاق نقشه کشی انداخت . دامن خیسش به بدنش چسبیده بود و در حالی که موهایش را از حالت جمع شده بر پشت خارج شده و در باد در تب و تاب بود . در آنجا ناگهان با چهره ای خیس و خشمگین و متعجب رو به رو شد دستی بازویش را گرفت و در میان زوزه ی باد این کلمات را شنید :
- توی این طوفان اینجا چکار می کنی؟ این هوا که برای مسافران نیست! برگرد پایین! برو...
باد و رعد بقیه کلمات را در خود محو کردند.
در نور برق بعدی ناگهان صدای فریاد فردی را شنید : یا عیسی مسیح!... و دید آنچه را که او دیده بود.
کشتی دیگری هم آنجا بود که درست به سمت آنها می آمد یک کشتی بادبانی که از آهن ساخته شده بود و در اثر باد به سمت آنها مایل شده بود و نمی توانست در برابر فشار باد دهانه اش را منحرف کند . دکل جلوی کشتی از بین رفته بود و طنابهایش آویزان بودند چیزی به خطرناکی ببری در حال حمله یا صخره های مخفی در آب.
دست هیرو را رها کرد و صاحبش به تندی به سمت سکان دوید تا با فشار شانه اش روی آن به سکاندار متحی و کور از ترشحات آب کمک کند که سکان را تغییر جهت دهد.
اما هیرو نمی توانست از آن چشم بردارد اوهیچ چیز جز کشتی بادبانی که مستقیم به سمت آنها می آمد نمی دید و می دانست که این لحظه مرگ است.
تنها یک لحظه حتی کمتر از یک لحظه ی دیگر با آنها برخورد می کند و تکه های شکسته ی چوب است که به اطراف پراکنده خواهد شد و دکلها که خرد می شوند و دریاست که می جوشد تا آنچه از کشتی های شکسته باقی مانده در خود فرو برد. هیچ کس هرگز نخواهد فهمید که چه بر سرشان آمده و او بالاخره هم نمی تواند در مورد کلی تصمیمش را بگیرد یا در هر مورد دیگری ، دیگر وقتی باقی نمانده بود ، وقتی نمانده بود.
نور اکراین در عکس العمل به حرکت با شتاب سکان ، به سمت راست پرتاب شد و به نرمی از کنار کشتی گذشت ولی در مقابل صخره ای خاکستری رنگ از آب بلند شده از طوفان در انتظارشان بود که بر اثر برخوردش کشتی به تندی به یک سمت کج شد و هیرو در لباس خیسی که به تنش چسبیده بود به زمین خورد موج بلند و سنگینی او را چون پر کاهی بلند کرد . هیرو وحشیانه سعی کرد که دکل را بقاید ولی نتوانست برای یک لحظه کوتاه ترسناک دید که دور عرشه دیگر نرده ای برای چسبیدن وجود ندارد و نه هیچ چیزی که بشود خود را به آن وصل کرد ؛ بعد او چرخید و چرخید . کور و کر شده در میان
....آبشاری از کف جوشان ،از عرشه به خارج پرتاب شد.
هیچ کس به او شنا کردن یاد نداده بود ،اگر چه اگر هم بلد بود ،فرقی نمیکرد ،چون هیچ شناگری نمیتوانست با این دریای خشمگین بجنگد.کوهی از اب او را غوطه ور کرد و دوباره بالا آورد،باران به صورتش شلاق میزد،اما قبل از اینکه بتواند نفسی تازه کند دوباره به زیر اب فرور رفت ،داشت توسط موج دیگری بالا می آمد که احساس کرد به درون چیزی در هم پیچیده افتاده ،دیوانه وار به آن چنگ زد و طنابی را بین انگشتان منقبضش حس کرد.
آن را برای مدتی بی پایان ،که نمیتوانست بیشتر از چند دقیقه باشد ،محکم چسبید و تلاش نمود که سرش را بالا نگاه دارد تا بتوانددر میان تناوب امواج نفس بکشد ،بلاخره طناب به بالا کشیده شد و همراه با ان او از دریا خارج شد.مثل یک ماهی ،دست به دست شد و روی عرشه کشتی قرار گرفت ،بدنش بشدت زخمی و کبود شده بود و تقریبا غرق گشته بود ولی زنده بودنش یک معجزه الهی بود.
دستانی مچ دست و پاهایش را چسبیدند و در میان صداهای در هم آمیخته ای که در طوفان داد میزدند ،صدایی بسیار عجیب و باور نکردنی شنید ،صدای یک خنده !
یکی داشت در میان خنده داد میزد و یکی دیگر-و شاید هم همان فرد_گفت : خدای من ،یک پری دریایی ،و دوباره خندید.
و بعد ناگهان همه آنها ،چرخیدند و چرخیدند و تمام آن دنیای خیس،ترسناک و وحشی ،سیاه شد ،چون هیرو اتناهولیس ،برای اولین بار در عمرش بیهوش گشت .
فصل پنجم
فشار سنگینی بر پشتش احساس میکرد ،به درون فشرده شده ،بعد از جا بلند میشد و دوباره فشار را حس میکرد ،دستهایش بسختی به دو جهت مخالف کشیده شده و دوباره به حالت اول ،با ترتیب و سختی معینی ،برگردانده میشدند.در تمام دوره زندگی کوتاه و نازپرورده اش ،هر گز اینقدر احساس درد و بیماری نکرده بود ،نه حتی زمانی که در هنگام تعلیم اسب سواری توسط مهتر پدرش "جاد هینکلی"از پشت اسب به زمین سخت و آفتاب سوخته پرت شده بود.
صدای ناله دلخراشی به گوشش می رسید و چندین دقیقه طول کشید تا متوجه شد خودش مسئول آن صدای دلخراش است.عاجزانه تلاش کرد که برگردد و با اولین تلاش،دستهایی که مچهایش را چسبیده بود آرام گرفت و مردی که بالای سرش زانو زده بود و به تندی به او تنفس مصنوعی میداد ،به او کمک نمود که بر پشت بخوابد و هیرو خودش را در مقابل یک غریبه یافت.
طی نه هفته گذشته هیرو تمام کارکنان نوراکراین را ،حد اقل از نظر قیافه ،شناخته بود.ولی این شخص را هر گز ندیده بود ،مردی موبور با صورتی باریک و عمیقا آفتاب سوخته،با چالی در میان چانه و یک جفت چشم بسیار روشن.
هیرو لبان متورمش را با زبانش خیس کرد و طعم شوری ،که نه مال اب دریا بلکه به خاطر خونی بود که از بریدگی لب پایینش میچکید را چشید سعی کرد بنشیند ولی ماوراءقدرتش بود.با صدایی که بیشتر از یک زمزمه نبود پرسید :کاپیتان فولیبرایت کجاست ؟
-کاپیتان کی؟
61_66
هيرو با ابهام فكر كرد كه اين صدا، صداي شخصي تحصيلكرده است. پس صاحبش بايد جزو مسافران باشد. نمي توانست بفهمد –مگر اينكه- براي لحظه اي كوتاه به طور مسخره آميزي به فكرش زد كه شايد مرده و اين مرد موبور روح ملواني غرق شده است كه آمده تا راه را نشان دهد. اما اگر مرده بود، مطمئنا اينقدر درد نداشت، و اين يك اصل غيرقابل انكار بود كه بند بند بدنش، كبود شده و درد مي كرد.
مي توانست خون گرم و مداومي را كه از بريدگي لب و شقيقه اش مي چكيد، حس كند و در مقابل چشمانش غباري از نورهاي مبهم مي لرزيدند. نگاه خيره اش را از صورت غريبه برگرفت و متوجه شد كه روي كف يك كابين ناآشنا، دراز كشيده است، گرچه اين كابين هم مثل كابين خودش تكانهاي شديدي مي خورد و به بالا و پايين مي افتاد. حتما در كابين يكي از مسافرين بود.
با زمزمه گرفته اي پرسيد: "چرا من –قبلا شما را- نديده بودم؟"
غريبه خنديد و گفت: "دليلي ندارد كه مرا ديده باشيد."
لرزش خفيفي از خشم هيرو را فرا گرفت و محكمتر گفت: "شما بوديد كه مي خنديديد؟ چرا؟ اصلا خنده دار نبود."
متاشفانه مرد با سنگدلي دوباره خنديد و گفت: "شايد براي شما نبوده ولي ما هرروز يك پري دريايي صيد نمي كنيم."
صداي مرد به طور عجيبي كوتاه بود و كلمات را مي كشيد هيرو با گيجي فكر كرد كه بايد يك انگليسي باشد ولي نمي دانست چرا اين فكر را مي كند.
مرد از جا بلند شد و بعد خم شده و او را براحتي از روي زمين بلند كرد و روي يك صندلي چرمي بزرگ كه به كف كابين پيچ شده بود گذاشت مرد، بسيار قد بلند بود بلندتر از كاپيتان فولبرايت، يا حتي از كلي.
مرد گفت: "دختر بي نهايت خوش شانسي هستيد. داشتيد غرق مي شديد و نجاتتان فقط يك معجزه بود گرچه مي شود براي نجات خودمان هم همين را بگوييم چون تا بحال اينقدر به دنياي بعدي نزديك نشده بودم. خب، حالا كمي از اين بنوش تا جاي آبهايي را كه از شكمت بيرون كشيديم بگيرد.
يك ليوان حلبي برداشت و از يك فلاسك نقره اي، پرش نمود و به هيرو داد، ولي متوجه شد كه دستهايش بقدري زخمي و بي حس است كه نمي تواند آن را نگه دارد، پس خودش ليوان را به لب هيرو گذاشت و كمكش كرد كه آن را بنوشد.
مايع داغ گلوي هيرو را سوزاند و دردي شديد روي لبهاي زخمي اش حس كرد، ولي با وجود اينكه سرفه اش گرفت، سعي نمود مقدار زيادي از آن را فرو دهد و به خاطر گرمايي كه به معده سردش مي داد متشكر بود. ولي اين احساس گرما، موقتي بود. چون بعد شروع به لرزيدن كرد به طوري كه ناچار بود دندانهايش را محكم برروي هم فشار دهد تا مانع برخوردشان به همديگر شود. دلش مي خواست جايي دراز بكشد، هر كجا كه مي شد. حتي روي زمين اگر لازم بود. اما خوابگاه خودش را ترجيح مي داد. اگر فقط مي توانست به كابينش برگردد و بخوابد اما اول مي خواست مطلبي را بپرسد. پس براي گفتنش با تلاش حواسش را متمركز كرد و به زور از ميان دندانهايش كه به هم مي خورد پرسيد: "شما... شما بوديد... كه... مرا بيرون... كشيديد؟"
-من و بقيه.
-پس... پس من بايد... تشكر كنم كه... ج... جانم را نجات داديد... خيلي متشكرم.
مرد قد بلند لبخندي زد و گفت: "بايد از فرشته محافظت تشكر كني دخترم من برنامه ريزي نكرده بودم كه در ميان آن شلوغي طنابهاي پاره، شما را به دام بيندازم و بيرون بكشم و درواقع همان طنابها نجاتت دادند. ما فقط بيرونت كشيديم و با نگاه كردن به قيافه ات فكر مي كنم خيلي هم بي ملاحظه بيرونت كشيديم.
هيرو سعي كرد لبخندش را برگرداند، ولي با دهان زخمي و متورمش تلاشي بسيار دردآور بود. پس منصرف شد و در عوض از حال خانم فولبرايت پرسيد: "... اگر... حالش خيلي... بد نيست م... مايلم... فوراً... ببينمش... و اگر لطف كنيد از كاپيتان هم بخواهيد كه به اينجا بيايد.
من خودم كاپيتان هستم، شما در كشتي ديگري هستيد خانم و ما هيچ خانم فولبرايتي اينجا نداريم... در واقع هيچ زن ديگري اينجا نيست. اين از بدشانسي شما است، يا خوش شانسي، هرطور كه دوست داريد برداشت كنيد." و لبخندي به هيرو زد.
هيرو ناباورانه گفت: "غير ممكن است... مگر اين نورا..." و ناگهان ساكت شد و تنها چشم راستش (چون چشم ديگرش در اثر برخورد با تير كشتي ورم كرده بود و باز نمي شد) با وحشت گشاد شد:"پس كشتي شما بود كه داشت با ما تصادف مي كرد؟ همين كشتي!"
"يعني منظورتان اين است كه نتوانست زيرتان بگيرد. درست است، گرچه بايد بگويم به خاطر من نبود كه همه ما خوراك ماهيان نشديم بايد بگويم سكاندارتان مرد ماهري بود و بسيار مايلم روزي ملاقاتش نمايم. با ظرافت و تميري زياد و فقط به فاصله يك اينچ بدون اينكه حتي به رنگ كشتي ها آسيبي برسد كشتي تان را ازمهلكه گذراند. به افتخار او.
ليوان را بلند كرد و پايين آورد و ادامه داد:"من ديگر بايد به عرشه برگردم و شما هم بهتر است آن لباسهاي خيس را درآوريد و به زير پتو برويد. فكر مي كنيد بتنهايي از عهده اش برآييد؟"
هيرو در حاليكه ميلرزيد گفت: "س... سعي مي كنم."
مرد دوباره خنديد و گفت: "نبايد كار زياد مشكلي باشد چون نصف لباسهايت در اثر برخورد با دكل پاره شده و بقيه اش را هم ما بريديم. بهتر است در تخت من بخوابيد فكر نميكنم تا مدت زيادي به آن احتياج پيدا كنم. اگر نگويم هميشه!" و با چانه اش به تخت باريكي كه به ديوار كابين چسبيده بود اشاره كرد. بعد يك باراني برداشت و به تن كرد و از كابين خارج شد. در آن تكانهاي شديد طوفان، بقدري راحت راه مي رفت كه گويي كشتي در سكون كامل قرار دارد.
در كه پشت سرش بسته شد هيرو با زحمت از روي صندلي بلند شد و متوجه گشت كه غريبه در مورد لباسهايش راست گفته و آنها هزاران تكه شده است. سينه بندش شل و كمربندش پاره و بندهاي لباسش بريده شده و تمام دكمه هايش كنده و گم شده بودند. ولي درآوردن همينها هم نياز به تلاشي فوق العاده داشت و احتمالا فقط به خاطر آن نوشيدني گرم بود كه توانست قدرتش را جمع كرده و از آن ژنده ها خارج شود. وقتي آخرين تكه لباس خيس بر زمين افتاد تلو تلو خوران به سمت خوابگاه رفت و زير پتوها خزيد.
متوجه نشد كه چقدر خوابيده ولي وقتي بالاخره بيدار شد. كسي يك چراغ نفتي شرقي عجيبي از جنس برنز كنده كاري شده را در كابين روشن كرده بود كه به دليل حركت كشتي به اينسو و آنسو نوسان داشت و جرقه هايي به اطراف مي پراكند. با خيره شدن به آن دوباره خوابش برد و بعد متوجه شد كه كسي سرش را بلند كرده و آب به حلقش مي ريزد. ولي در آن موقع، خورشيد مي درخشيد. اما دوباره به خواب رفت و دفعه بعد كه با هوشياري كامل بيدار شد دوباره چراغ روشن شده بود.
چراغ مثل بار قبل به ديوارها و سقف نور مي پراكند ولي اين بار حركتي آرامتر و محكمتر داشت و و ديگر به ديوانه واري و شدت شب قبل نبود.
هيرو كه به آرامي دراز كشيده بود و آن را تماشا مي كرد متوجه شد كه تنها از يك چشم مي تواند ببيند محتاطانه چشم ديگرش را لمس كرد و متوجه شد كه نه تنها ورم كرده بلكه بسيار مجروح هم مي باشد و با اين كشف آخرين نشانه هاي خواب آلودگي از او رخت بربست و با هوشياري كامل متوجه شد كه كجاست و چگونه به آنجا آمده.
اولين حس غريزي اش خوشحالي براي زنده ماندن بود و براي چند دقيقه اي فقط به آن فكر كرد و خدا را شكر نمود. چون همانطور كه غريبه موبور گفته بود نجاتش تنها يك معجزه بود، شانسي در ميان يك ميليون! و بعد متوجه شد كه حتما آمليا و كاپيتان فولبرايت فكر مي كنند كه او مرده است.
اوه، بيچاره آمليا! اما چقدر خوشحال و متعجب مي شود وقتي هيرو زنده و سالم در مقابلش ظاهر گردد. شايد نوراكراين ايستاده و منتظر بيدار شدن اوست. چون ظاهرا آرام شده و احتمالا ديگر مي شود يك قايق به آب انداخت بايد فورا بلند مي شد.
در اين لحظه بود كه هيرو كشف كرد كه كوچكترين حركت نه تنها برايش عذاب آور بلكه تقريبا غير ممكن مي باشد. بخش اعظم بدنش، در اثر ضربات وحشيانه آب و برخوردش با كشتي هنگام بالا كشيدنش، زخمي و كبود شده بود و درد مي كرد.
با زحمت زياد خود را از تخت بيرون كشيد. دندانهايش را محكم برروي هم فشار داد و وقتي با تلاش به آنسوي اتاق رسيد، بدنش پوشيده از عرق سرد شده بود و نفسش بزحمت بالا مي آمد در ميان لوازم اتاق، ليواني حلبي و ظرفي از آب نيم گرم ولي قابل نوشيدن قرار داشت، هيرو آن را با عطش نوشيد، بدون اينكه مزه اش را بفهمد.
در كابين اثري از لباسهاي خودش نبود، ولي كمد ديواري پر از لباسهاي مردانه بود، پس يك پيراهن بيرون كشيد و هنوز كاملا آن را به تن نكرده بود كه در كابين با احتياط باز شد و سري خاكستري رنگ به درون سرك كشيد.
سر خاكستري رضايتمندانه گفت: " آه، پس بالاخره پاشدي. فكر مي كردم كه بايد شده باشي. تا حالا خيلي بيدار شدي ولي دوباره خوابت مي برد، فقط مي خواستم بهت يه نگاهي بيندازم. فكر مي كنم حالا كه پاشدي خوراكي مي خواي"
در بيشتر باز شد و مردي كوچك اندام ولي چالاك، با دماغي شكسته و صورتي قهوه اي رنگ و چروك، مثل تنه يك درخت، كه دور تا دورش را ته ريشي خاكستري رنگ احاطه كرده بود به چابكي وارد شد و روي تنها صندلي اتاق نشست و درحاليكه فيتيله چراغ را بالا مي برد با خوشحالي گفت:
-خب حالا بهتر شد، مگه نه؟... حالا مي تونيم همديگرو بهتر ببينيم.
پيراهن كتاني سفيد تا روي زانوي هيرو را مي پوشاند. ولي پاهاي برهنه اش ديده مي شد. پس با عجله به خوابگاهش برگشت، حركتي كه ملاقات كننده پيرش متوجه شد و با ملايمت گفت:
-لازم نيست نگرون باشي خانوم. من مرد زن داري هستم! پنج بار، و دوتاش هم قانوني بوده، شما پيش "باني پاتر" كاملا در امونيد. چون اونقدر زن ديده ام كه تو اين سن و سال، جيز و ويز نكنم. واسه همين كاپيتان بهم گفت: "بهتره تو پرستاريشو بكني باني چون تو تنها آدم محترم كشتي من هستي." كه وقتي بهش فكر مي كني مي بيني كاملا درسته پس من مسئول شدم و خيلي خيلي در خدمت شومام،خانوم. چه خدمتي! با آوردن يه كلوچه و يه فنجون قهوه.
هيرو محتاطانه گفت: "خيلي ممنون آقاي... پاتر. اما اول لباسهايم را مي خواهم. لطفا بمحض اينكه خشك شدند..."
تنها عضو محترم كشتي سرش را تكان داد و كفت: "اونا خشك شدن، اما شكلشون فرق كرده و دارم تموم تلاشمو روش مي كنم. به محض اينكه بتونم بهم وصلشون كنم، بهتون مي دمش، اينم شام شوما."
اگر در شرايط ديگري بود. مطمئنا هيرو غذا را به بهانه غيرقابل خوراكي بودن، پس مي داد چون خمير كلوچه ورنيامده اي بود پر از انواع ادويه هاي شرقي كه علاوه برآن در كره هم سرخ شده بود و قهوه سياه هم خيلي شيرين و غليظ و پر از تفاله بود. اما در آن لحظه گرسنه تر از آن بود كه بخواهد انتقاد كند درحاليكه محتويات سيني خالي مي شد، آقاي پاتر گفت كه از ديدن دختري كه در مورد خوراكي دستپخت او جانب عدالت را نگه داشته باشد لذت مي برد و با اين روش خيلي زود توان ايستان بر پاهايش را دوباره به دست خواهد آورد.
آقاي پاتر موقع رفتن فراموش كرد فيتيله چراغ را پايين بكشد و يا شايد هم فكر كرد كه لزومي ندارد و هيرو كه به بالشهايش تكيه داده بود، سر فرصت اطرافش را ورانداز نمود.
كابيني كه در آن بود، به هيچ وجه شباهتي به كابينهاي نوراكراين نداشت. نه از نظر اندازه و نه از نظر وسایل راحتی , و هیچ اثری از چوبکاری های ماهاگونی واکس زده یا پرده های کتانی روشن یا برنجکاری های براق در آنجا یافت نمی شد. مبلمان آن اتاق تنها شامل يك صندلي، يك كتابخانه و يك ميز كار متصل به كمد ديواري، يك صندوقچه و يك دستشويي بود. در دو طرف اتاق، دو فرورفتگي وجود داشت كه يكي به جالباسي كوچكي مي خورد، كه مي شد از آن به عنوان اتاق شستشو يا اتاقي براي تعويض لباس نيز استفاده كرد و ديگري به عرشه وصل مي شد. كابين داراي دو روزنه بود، ولي هيچ زيوري نداشت (بجز لامپ مغربي پرنقش و نگار و يك فرش ايراني كه زمين را پوشانده بود) و غير از كتابها كه در نور كم نمي توانست عناوين آنها را بخواند در اتاق چيز ديگري كه نشان دهنده شخصيت و سليقه صاحب آن باشد وجود نداشت.
هيرو شروع به فكر كردن در مورد كاپيتان نمود. او قبلا مردان انگليسي زيادي نديده بود، چون علي رغم اينكه باركلي مرد آرامي بود، ولي به طور بسيار جدي از سياست نيروي دريايي بريتانيا، كه هر كشتي را به صرف شك در مورد حمل برده متوقف كرده و مي گشت، انتقاد مي كرد. او مي گفت كه هيچ بريتانيايي حق ندارد يك كشتي آمريكايي را بگردد. حتي اگر وجب به وجب آن پر از برده بوده و از سنگيني آنها كج شده باشد.
باكلي مي گفت: "به خودمان مربوط است كه با كشتي هايمان چه كنيم و خودمان مي توانيم به اين مسئله رسيدگي نماييم." پس او هيچ مرد انگليسي را به هوليس هبل دعوت نمي كرد و تنها زنان انگليسي كه هيرو ديده بود. پير دخترهايي خشك و خشن يا بيوه هاي رنگ پريده و غمگيني بودند كه در گذشته زندگي كرده و معلم موسيقي باآداب و معاشرت بودند. هيچ كدام آنها نتوانسته بودند توجه او را جلب نمايند. كتابهاي تاريخ هم او را نسبت به آن ملت بي اعتماد كرده بود. اما صاحب كشتي كه در آن بود يك بريتانيايي بود. اين را از لهجه كاپيتان و طرز صحبتهاي پاتر مي شد فهميد و چون زندگي اش را مديون آنها بود پس بايد قدرشناس مي بود. گرچه با يادآوري چشمان خيلي روشن كاپيتان و شوخي هاي نامناسبش، زياد مطمئن نبود كه بتواند.
به يادآورد كه جايي خوانده بود، چشمان خيلي روشن، نشانه تقلب، غيرقابل اعتماد بودن و طبيعتي خشن و وحشي است و نگران شد كه مبادا حقيقت داشته باشد. چشمان كليتون گرچه كاملا تيره نبود ولي به رنگ خاكستري تخته سنگها يا ابرهاي طوفاني بود. ولي مال كاپيتان به روشني آب يخزده بود. و درست به همان سردي، احتمالا شخصيتي
...... که نمیشد به او اعتماد نمود.
این بار دیگر نوسانات ارام نور ،نتوانست او را به خواب برد و پس از گذراندن یک شب بی خوابی ،خورشید طلوع کرد و با آمدن صبح آقای پلتر با سینی صبحانه و یک حوله و یک ظرف اب گرم وارد شد.
-شما باید حموم کنین ،این هم رختاتون یه کار خیلی خوب و استادانه ای روشون انجام دادم ،گرچه خودم نباید اینو بگم.اگه از من می پرسین بهتره یکی دو روز دیگه هم تو رختخواب بمونین ،چشمتون هنوز خیلی ورم داره و حالتون خیلی خوب به نظر نمیآد.اگه جای شما بودم استراحت میکردم و تو تختم میخوابیدم .
هیرو به خاطر لباسهایش تشکر کرد و اطمینان داد که حالش برای بلند شدن خوب شده است و از او خواست که به مهربانی اش افزوده و به کاپیتان اطلاع دهد که مایل است نیم ساعت دیگر او را ملاقات نماید.
-خب ،البته که میگم ،ولی مطمئن نیستم که بتونه چون سرش خیلی شلوغه
-به او بگویید که ضروری است.
آقای پاتر شانه هایش را بالا انداخت و ظرف اب و حوله را گذاشت و خودش بیرون رفت تا هیرو حمام کند ،لباس بپوشد و صبحانه مختصرش را بخورد.
هیرو کشف کرد که واقعا روی لباسهای پاره اش کار استادانه ای انجام شده است.گرچه دکمه های گوناگون و رنگارنگی که اشکارا به طور اتفاقی از یک جعبه دکمه انتخاب شده بودند ،نتوانستند رضایتش را جلب کنند.در میان لباسهایش از جوراب و دمپایی اش اثری نبود و هیرو با ناراحتی به خود قبولاند که حتما اولی پاره و دومی گم شده است و بنابراین ناچار است با پای برهنه به نو راکراین باز گردد.
نه تنها به خاطر بدن کبورش ،بلکه به علت دستهای خشک و مجروحش ،لباس پوشیدن عمل شاقی بود،اما هیرو که هم کله شق بود و هم مقاوم ،بلاخره با تلاشی زیاد و به ارامی در این کار موفق شد.تنها موهای به هم ریخته و د رهم پیچیده بلوطی رنگش ،که به دورش ریخته بود ،به هیچ ترتیبی مرتب نمیشد.پس برای بافتن یک شانه فدر کمدرا باز کرد که با صورتی از شکل افتاده و پر از لکه های کبود مواجه شد که از آن بشدت شوکه شد.
ده ثانیه تمام طول کشید تا متوجه شد که دارد صورت خودش را در آینه کوچک و مربعی شکل بالای یک قفسه خالی نگاه میکند.او با ناباوری به خودش خیره شده بود،گرچه از میزان جراحتش آگاه بود ،ولی به هیچ وجه خود را آماده مواجه شدن با چنین صورتی نکرده بود و اصلا فکر نمیکرد که لب زخمی و چانه متورمش ،این چنین در تغییر قیافه اش موثر بوده باشد.موهای ژولیده جارویی و به هم چسبیده "مدورا" (در اسطوره شناسی یونانی زنی بالدار با پنجه ودندانهای تیز است که موهایش به شکل مار بود وهر کس او را میدید به سنگ تبدیل میشد.)مانندش بسیار زشت ترش کرده بود و لباس عزایش که زمانی ساده و موقرانه بود،اکنون مانند صورتش از شکل افتاده و دکمه های ارزان ،جلف و ناهماهنگ برای بدتر کردن اوضاع ،با دادن حالتی از وحشیگری کولی وار ،او را شبیه یک مست خیابانی ،یک درنده خو و یک زن بد کرده بود.
هیرو ،همچنان ترسیده به تصویرش در اینه خیره شده بود ،که کسی به در زد ،هیرو به امید اینکه شاید آقای پاتر بتواند برایش دارویی جهت بهبود زخمها ،کمپرس اب سرد و یک سری دکمه هماهنگ بیاورد فبا عجله برگشت و او را به داخل کابین دعوت نمود ولی این بار آقای پاتر نبود بلکه صاحب قانونی کابین وارد شد.
کاپیتان لحظه ای در چهار چوب در ،در حالیکه نور خورشید بر روی موهایش می تابید ،ایستاد و مهمانش را بررسی کرد و ناگهان به طور وقیحانه ای به زیر خنده زد و با این حرکت او ،بلافاصله و برای اید هر نوع حس قدر شناسی نسبت به نجات دهنده اش از ذهن هیرو رخت بربست.
هیرو لرزان و توهین شده گفت : "خوشحالم قربان که صورت و وضعیت بد سر و وضعم اینقدر برای شما جالب است ،آیا میتوانم امیدوار باشم که وقتی خنده هایتان تمام شد مرا در مسئله ای یاری نمایید"
کلماتش ،خنده کاپیتان را قطع کرد ،ولی نتوانست حالت مسرت را از صورتش بزداید ،کاپیتان تعظیمی کرد و گفت :" عذر میخواهم ،خنده ام نامهربانانه بود ،ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ،با آن چشم راستتان ،شبیه یک دختر بازاری و بی تربیت ،که همیشه مست میکند و دعوا راه میاندازد ،شده اید ،خیلی ناراحتتان میکند؟"
-چه عجب ،بله میکند ،و اگر فردی به عنوان دکتر دارید ،خوشحال میشود که از خدماتش استفاده نماییم .
78 - 69
-متأسفانه چنین کسی نداریم ، بیشتر کارهای پزشکی را در اینجا خودم انجام می دهم ، گرچه باید اعتراف نمایم که معلوماتم چندان قابل توجه نیست.در اوایل جوانی ام حدود شش ماهی در یک عطاری کار می کردم و برای مدت کمتری در «حلب» طب مشرق زمین را مطالعه می نمودم.اما احتمالاً کاری برای آن چشم می توانم انجام دهم.
کاپیتان برگشت و به زبانی که برای هیرو کاملاً ناآشنا بود به ملوان همراهش دستوراتی داد و بعد رو به هیرو نمود و گفت:«به من گفته شده که می خواهید مرا برای امر مهمی ببینید ؛ مربوط به چشمتان بود؟»
-نه ، می خواستم بدانم کی مرا به نوراکراین بر می گردانید؟
-پس آن نوراکراین بود؟نتوانستم با دقت ببینمش، فکر می کنم در این سفر قصد رنگبار را دارد.
-بله و اگر به او علامت دهید نگه می دارد و کاپیتان فولبرایت برایم قایقی می فرستد.الان که دیگر دریا آرام شده ، نباید کار مشکلی باشد.
-نه ، مشکل نیست.البته اگر در دیدرس باشند که نیستند ، ولی نگران نباشید ، من خودم بالاخره شما را به زنگبار می رسانم.
هیرو با اضطراب گفت:«بالاخره!ولی من باید فوراً به آنجا برسم.حتماً متوجه هستید ؛ کاپیتان فولبرایت نباید قبل از من به رنگبار برسد.الی اکر اینطور شود کلی... منظورم عمو و زن عمویم خیال می کنند که غرق شده ام و نمی توانم چنین شوک وحشتناکی را به آنها وارد کنم ، ما باید فوراً از نوراکراین جلو بیفتیم.
کاپیتان با سنگدلی گفت:«متأسفانه با این باد او ظرف سه روز به رنگبار می رسد و ما نمی توانیم به او برسیم.بعلاوه من هم در این آبها کاری دارم و به خاطر این طوفان تا آخر ماه به آنجا نمی توانیم برسیم.اما همیشه همین است کار قبل از تفریح.
هیرو وحشت زده گفت:«اما...اما امروز هجدهم است.»
-نوزدهم ، شما یک روز را از دست داده اید.
-یعنی ناچارم ده روز دیگر در این کشتی بمانم؟اما نمی توانم ، نمی خواهم ، این مسخره است...باید.
هیرو با تلاش خودش را کنترل نمود ، متوجه شد که این خودش است که دارد مسخره بازی در می آورد.پس از به دست آوردن آرامشش محکم گفت:«متأسفم ، منظورم این بود که متوجه هستم که مستقیم به رنگبار رفتن در برنامه ی کاری شما نیست ولی مطمئن باشید که هر ضرر مالی که متحمل شوید توسط خودم یا خانواده ام جبران خواهد شد.»
انگلیسی گفت:«شک دارم.»و خندید.مثل اینکه شوخی جالبی شنیده باشد:«نه در این حالت ، قبول دارم که بدشانسی خانواده ی شماست ولی فکر می کنم شوک حاصل از این ماجرا رد کنند و شما هم همیشه می توانید خودتان را با فکر اینکه چقدر وقتی زنده و سالم به خانه برمی گردید خوشحال می شوند تسلی دهید.»
هیرو یک بار دیگر تلاش کرد که با عصبانیتش مبارزه کند و مؤدبانه گفت:«حتماً فکر کردید نمی توانم به قولم عمل کنم ، ولی می توانم ؛ عموی من آقای هولیس کنسول آمرکیا در رنگبار است و پسر دایی ام جوشیا کراین صاحب خطوط کشتیرانی سریع السیر کراین می باشد ، پس می بینید که با بردن بدون تأخیر من به رنگبار ضرر نخواهید کرد.»
کاپیتان نیشخندی زد و گفت:«خب ، خب ، پس شما باید خانم هولیس باشید.مگرنه؟نمی توانم بگویم که از دوستان عمویتان هستم ولی از نظر قیافه همدیگر را می شناسیم.شنیده بودم که برادرزاده اش برای ملاقات او و خانواده اش به رنگبار می آید ولی هرگز تصور نمی کردم که ملاقاتش نمایم.»
«پس شما...؟»ورود مرد عرب بلند قدی در لباس سفید کتانی در حالیکه کاسه ای مسین و حوله ای تمیز به دست داشت حرفش را قطع کرد ؛ کاسه پر از مخلوطی عجیب و خوشبو بود که ظاهراً از گیاهان کوبیده شده درست شده بود.کاپیتان مقداری از محتویات کاسه را با ملاقه روی حوله ریخت و روی چشم هیرو گذاشت و با یک نوار بست.
-چطور است؟
-فکر می کنم بهتر باشد ، غیر از اینکه موهایم را هم با آن بسته اید.
«مشکل بود که نبندم ، باید به شما یک شانه یا برس قرض دهم ، یا بهتر از آن یک قیچی.خب ، حالا بگذارید نگاهی به دستهایتان بیندازم.»پس از امتحان بندهای خراشیده انگشتان و کف دست تاول زده اش گفت:«یکی دو روز دیگر خوب می شود ، آب شور بهترین ضدعفونی کننده است ؛ به باتی می گویم که یک پماد برای انگشتانتان بدهد و یک شانه هم برایتان پیدا کند.»
کاپیتان برگشت که برود ، ولی هیرو که به این سادگی ول کن نبود با عجله گفت:«خیلی ممنون ، یک شانه خیلی مفید خواهد بود.اما در مورد موضوعی که بحث می کردیم پس فوراً به رنگبار می رویم مگر نه؟»
انگلیسی برگشت و با بی علاقگی کامل ، از شانه اش نگاهی به هیرو انداخت و گفت:«نه خانم هولیس ، متأسف هستم که یک خانم را ناراضی میکنم ولی امکان ندارد که برنامه هایم را به خاطر اینکه شما را زودتر به آغوش خانواده برسانم معلق نمایم.البته در هیچ شرایطی نمی توانستم شما را قبل از کاپیتان فولبرایت برسانم تا مانع رسیدن خبر سرنگونی فاجعه آمیزتان از کشتی به خانواده تان بشوید ؛ و مطمئن باشید که چند روز عزاداری بیشتر به آنها صدمه نمی زند.»
-اما به شما گفتم که پول زحمتتان پرداخت می شود و مطمئن باشید که عادت ندارم قولی بدهم که توان عمل به آن را نداشته باشم.
-و من هم عادت ندارم برنامه هایم را تغییر دهم.
هیرو خشمگین جواب داد:«مگر اینکه به نفع خودتان باشد ، لابد.»
-البته ، و در این مورد اصلاً به نفع من نیست.اما مطمئن باشید که تمام تلاشمان را می کنیم که اقامتتان در کشتی راحت تر باشد ، بعلاوه این تأخیر کمک می کند که قبل از رسیدن به رنگبار صورتتان بهتر شود چون اگر اقوام عزیزتان شما را با این قیافه ببینند شاید اصلاً شما را نشناسند چه برسد به اینکه به استقبالتان بیایند.
بعد با بی خیالی تمام نیشخندی زد و مهمان ناخوانده اش را با غرور زخمی و توهین شده تنها گذاشت.حتی بدگویان هم هرگز هیرو هولیس را به بدقیافگی متهم نکرده بودند و او تا آن روز صبح عادت کرده بود که در مورد خودش صفات زیبا ، الهه ، زن جوان خوش تیپ را بشنود و تاکنون در آینه هیچ نکته ای که این گفته ها را نقض کند ندیده بود و کشف اینکه در چشمان این انگلیسی بی احساس مزاحم ، نه تنها زشت بلکه مضحک به نظر می رسد بسیار تحقیرآمیز بود و اینکه او این موضوع را به مسخره گرفته موجب خواری و توهین بیشتر بود.
هیرو فقط متأسف بود که به گونه ای ناچار به تشکر از این مرد برای نجات جانش است چون با فکر بیشتر به این نتیجه رسید که افتادنش از عرشه ی نوراکراین ـ جدای وضعیت ناگوار کنونی و قیافه ی خراب شده اش ـ همه به خاطر این بوده که این کاپیتان نتوانسته بود کشتی اش را در طوفان هدایت نماید وگرنه نوراکراین ناچار به تغییر جهت ناگهانی نمی شد و او هم از عرشه به بیرون پرت نمی گشت و این جراحات بدشکل و ناراحت کننده را بر نمی داشت.پس حداقل به عوض همه ی این تقصیرها باید بدون تأخیر او را به رنگبار می رساند.اصلا چرا باید مسایل شخصی و خودخواهانه اش در مقابل غصه و ناراحتی زن عمو ابی و کریسی و افسوس کلی که فکر می کند او را برای همیشه از دست داده است و پشیمانی املیا فولبرایت که فکر می کند در مراقبت از او کوتاهی کرده مهم باشد و یا اصلاً مطرح شود.او «خدایا»فکر اینکه غصه ی آنها بی جهت توسط مسبب اصلی فاجعه طول می کشد غیر قابل تحمل بود.
افکار خشماگینش با ورود باتی باتر قطع شد.«بفرمایید خانوم »باتی یک برس و شانه و پمادی که قولش داده شده بود و یک قیچی روی میز گذاشت و با مهربانی اضافه کرد که اگر به چیز دیگری احتیاج پیدا کرد فقط کافی است داد بزند و «جمعه»به آن رسیدگی می کند.«فقط بهش بگو چی می خواهی ، چون انگلیسی را بخوبی خود من حرف می زنه.خودم نمی تونم هی بیام و برم چون ویراگوی پیر و بیچاره تو طوفان خیلی صدمه دیده و بایستی بهش رسید.»
-چی پیر و بیچاره؟
-ویراگو ، اسم کشتیه ، بهش میاد نه؟دکل جلوش خرد شده و گرمخونش هم صدمه دیده...
ویراگو؟به دلیلی این اسم برای هیرو آشنا بود و داشت فکر می کرد که آن را قبلاً کجا شنیده که ناگهان بخشی از یک مکالمه به یادش آمد ؛«کاپیتان فولبرایت گفته بود:«مطمئناً دلیلی داشته که این اسم را برایش انتخاب کرده...»
آقای باتر داشت می گفت:«واسه یه کشتی اسم عجیبی است.قبلاً اسمش سنبل کوهی بود و اصلاً واسه یه پولدار اهل «بریستون»ساخته شده بود که مسافرتهای تفریحی و پر زرق و برقی به مشرق داشته باشد ، واسه همین این روزنه های خوشگلو براش گذاشتن!اما کاپیتان روزی اسمش رو به ویراگو عوض کرد که خیلی به خاطر رفتار فتنه جویانه اش ، بهش بیشتر میاد.البته اولش به شوخی بود ولی اشتباه نکرد چون بعضی وقتا مثل یه اسب لجوج کیشه ؛ مثلاً دو روز پیش طوری رفتار می کرد که یه قاطر نمی کنه ، حسابی سر به هوا شده بود...»
هیرو به تندی گفت:«کاپیتان کی؟گفتی اسمش چه بود؟»
-کاپیتان؟کاپیتان روری ، کاپیتان اموری فراست ، وحشت دریاها ، و نگذار کسی غیر از اینو بگه!اما بعضی وقتا ویراگوی پیر نزدیکه که بهش غلبه کنه ، هر دوشون مثل همند یک بار نزدیک «راس الحاد»بودیم که...
اما هیرو به او گوش نمی کرد بلکه با وحشت به یاد حرفهای کاپیتان فولبرایت در مورد صاحب ویراگو افتاده بود...ماجراجو...گوسفند سیاه...هرزه و اینکه هر اتفاق خلاق قانونی که رخ دهد می توانی اخرین سکه ات را شرط ببندی که روری فراست در آن نقش دارد...و اکنون او هیرو هولیس برادرزاده ی کنسول آمریکا در رنگبار در کشتی این آدم بی شرف و در چنگ او بود.
موقعیت ترسناکی بود و با فکر بیشتر مطالب مخوفتری هم به ذهنش خطور نمود.کاپیتان فولبرایت حتی دزدی و آدم ربایی را هم ذکر کرده بود ؛ مبادا کاپیتان فراست با فهمیدن هویت او تصمیم گرفته او را برای گرفتن قدیه نگاه دارد؟
ممکن است به همین دلیل حاضر نشده نوراکراین را تعقیب کند و یا او را فوراً به رنگبار برساند!با یادآوری کتابهای مشهوری که از کتابخانه ی عمومی گرفته و خوانده بود بیشتر ناراحت شد ، آن چشمان بی رنگ...چقدر حق داشت که به او اعتماد نکند!بله بی شک همین نقشه را کشیده است که پول بگیرد...این برایش به منزله ی مائده بهشتی است!چه حماقتی کرد که قبل از شناسایی اسم و رسم کاپیتان ، نام خودش را گفت و الان که او می داند گروگانش چقدر ثروتمند و با نفوذ است حتی اگر فقط نیمی از انچه کاپیتان فولبرایت گفته بود درست باشد محال است بگذارد چنین موقعیت طلایی را از کف بدهد.
-تمام ماجرا تقصیر خودم است.باید فکر می کردم...چرا فکر نکردم؟چرا اسمش را بپرسیدم؟
فقط می توانست دلیلش را شوک آن دقایق وحشتناک در دریا و زخمهایی که برداشته بود بداند ولی دلیل آن هر چه بود این اصل را که هویت ناجی و نام این کشتی به هیچ وجه تا این لحظه برایش اهمیتی نداشت را نمی شد نادیده گرفت.
فصل ششم
هفته ی بعد به نظر هیرو بی پایان بود ، چون علی رغم دانش ناچیزش از دریانوردی بزودی برایش آشکار شد که ویراگو با تنبلی فقط به جلو و عقب می رود.
باد موسمی ، با شدت می وزید و اگر از آن استفاده می کردند مطمئنا!طی چند ساعت یا حداکثر یک شبانه روز به رنگبار می رسیدند و همین شک هیرو را تقویت نمود که کاپیتان اموری فراست بازی را شروع کرده است که همراه با تهدید و قدیه می باشد و گرچه دیگر او را از روی قیفه و چشمهایش متهم نمی کرد ولی مطمئن شده بود که منتظر پاسخ پیامی است که برای عمویش فرستاده است.
شاید اثر آن چشمان روشن و سخت بود که مانع شده بود هیرو اصرار زیادی کند چون خانم هیرو هولیس هرگز نمی توانست زبانش را نگه دارد و معمولاً بسیار رک بود.اما جدای از شهرتی که کاپیتان فولبرایت از کاپیتان فراست تصویر کرده بود چیزی در وجود اموری فراست بود که به هیرو هشدار می داد با او درگیر نشود.پس هیرو بی صبری اش را فرو می نشاند و خشم و گوش به زنگ بودنش را پنهان می کرد ولی نیاز به ابراز این دو ، او را از درون می خورد.
دستان مجروحش همانطور که کاپیتان فراست گفته بود خیلی زود بهبود یافت ؛ گرچه هنوز بدنش پر از کوفتگی و لکه های کبودی بود ، ولی ورم چشم و آرواره ی زخمی اش تناسب خود را به دست اورده بودند اما موهایش دردسر اصلی شده بود چون بقدری به هم تابیده بودند که حتی انگشتانش را هم نمی توانست از میانشان رد کند چه برسد به شانه ، پس بالاخره یک روز آنها را به قیچی و دستان آقای باتر سپرد.نتیجه ی این عمل تهورآمیز چندان خوشایند نبود چون پس از انجام عملیات سلمانی ، همانطور که کاپیتان فراست به شیوه ی غیر متعارفش گفت ، شبیه خطی تمیز شده بر روی عرشه ای کثیف بود.کاپیتان فراست در حالیکه آنچه از دختر کشتی شکسته اش باقی مانده بود را بررسی می کرد ، پرسید:«چرا از من نخواستی برایت کوتاه کنم؟عمو باتی شاید مستخدم بسیار خوبی برای خانمها باشد ولی مطمئناً سلمانی خوبی نیست.»
هیرو که برای یک لحظه گیسوان بلوطی رنگ خراب شده اش را فراموش کرده بود پرسید:«آقای باتر عموی شماست؟»
-به طور انتخابی ، خیلی وقت است که با هم هستیم ؛ در آن سالهایی که در محلات خاصی از لندن شخصیت معروفی بود ملاقاتش کردم.خب قیچی را بده ببینم.
در واقع توانست به آن موهای کوتاه درهم برهم حالتی از نظم دهد و نهایتاً به او توصیه کرد که بهتر است در مدت اقامتش در مشرق موهایش را همانطور نگه دارد.گرچه شاید بدون لباس زنانه شبیه یک مستخدم کشتی باشد ولی خنک تر و راحت تر از موهای جمع شده است ؛ توصیه ای که به هیچ جه هیرو را تسلی نداد.
هیرو هرگز گریه نمی کرد ولی با دیدن عکسش در آینه نزدیک بود که اشک بریزد.کلیتون در مورد قیافه ی خرابش چه فکری خواهد کرد؟آیا اصلاً او را خواهد شناخت؟بنابراین پشتش را به آینه کرد و تصمیم گرفت دیگر آن را نگاه نکند ، حتی با وجود آنکه آقای باتر یک تکه مخمل سیاه برایش درست کرده بود که روی چشم کبودش بگذارد و با صداقت به او اطمینان داده بود:«چندون بدم به نظر نمی آی.»
آقای باتر موجودی دوست داشتنی بود و چیزی نگذشت که هیرو متوجه شد که از تعریفهایش در مورد گذشته ی غیر قابل سرزنشش ، نه تنها بدش نمی آید بلکه لذت هم می برد.
ظاهراً نه اسمش باتی بود و نه فامیلش باتر ، اما چون در زیر شیروانی یک مغازه ی کوزه گری در نزدیکی «باترسی»که طبق استنباط هیرو قصبه ای نزدیک لندن بود ، زندگی می کرد ، این نام را روی خود گذاشت و لقب «گربه باترسی»را هم مغرورانه گرفت که مدیون استعدادش در ورود از پنجره های طبقه ی بالا به منازل است.اولین همسر قانونی اش را زمانی گرفت که حسابی مشهور بود و احتمالاً تمام شهرت و خوشبختی اش با ملاقات دومین زنش که بیوه ای اهل «هاندردیج»بود به پایان رسید ، چون وقتی خانم باتر قانونی جریان را کشف کرد از حسادت در اوج مستی چنان شعله ور شد که مانند گاو نعره ای زد و شب بعد بود که باتی حی نارتکاب جرم با جیبهای پر از اموال مسروقه در حالیکه از ناودان خانه ای پایین می آمد گیر افتاد و پنج سال بعدی عمرش را مهمان علیاحضرت ملکه انگلیس بود.
باتی در حالیکه به یاد گذشته افتاده بود با صدایی حاکی از دلتنگی و محرمانه گفت:«وقتی از هلفدنی در اومدم سومین زنمو گرفتم وقتی نبودم زن اولم زن یه بوکسور شده بود اما بزودی معلوم شد که «اگی»سومین زنم یه پتیاره ی واقعیه و کاملاً نشونم داد که چطور به هوای یه دامن گول خوردم.»
یا به دلیل چند سال زندانی بودن و گذر سالهای جوانی بود و یا به دلیل کار نکردن و یا احتمالاً به دلیل بهتر شدن اخلاقش ، ظاهراً چابکی اش را از دست داده بود زیرا هنگامی که داشت به اتاق خواب کاپیتان فراست دستبرد می زد او بیدار شده و مچش را می گیرد.
باتی اقرار کرد:«راستشو بخوای دیدم که داره به خونه میاد و فکر کردم مثل یه لرد واقعی مسته وگرنه جرات نمی کردم.نمی دونستم که می تونه بیشتر از شیش تا ایرلندی بنوشه و هنوزم مشتهای قوی داشته باشه ، حسابی خدمتم رسید نزدیک بود تحویل آجانم بده ولی اول بهم یه نوشیدنی داد و به خاطر صفای باطنش با هم کمی شوخی کردیم و آخر سر گفت:«خبوب راجع بهش فکر کن ، خودم مخالف قانونم پس چرا باید به اون حرومزاده ها کمک کنم (ببخشید خانوم )که زندوناشون پر بشه؟می دونین خودش تو دردسر بود.یک سال بود که فامیلاشو ندیده بود ، وضعشم خوب نبود اومده بود یه قرضی ازشون بگیره ولی تموم اونچه عموش داده بود یه تخت واسه یه شب بود.اونم می خواست فردا صبحش برده و دیگه برنگرده ، پس هر چی به دستمون رسید با همدیگه کش رفتیم و زدیم به چاک و صبحش به سمت مشرق راه افتادیم.»
-دزدیدید؟
-نه ، کش رفتیم.
-ولی این دزدی است!می خواهی بگویی که...که آقای فراست عملاً کمک کرد که خانه ی عمویش را بدزدد؟
باتی آشکارا آنچه را که به حساب تعریف و ستایش گرفته بود تصدیق کرد:«درسته ، چیزای بدی هم نبودن ، همه قاشقاش از نقره ی خالص بودن ، و جواهرا ، دویست و هفتاد و پنج کیسه طلا هم تو یه گاو صندوقی بود که حتی یه بچه هم می تونست با یه میخ درشو بشکنه.حسابی وضعمونو روبراه کرد.پونزده سال پیش بود یا شایدم بیشتر ، از اون موقع تا حالا با هم هستیم ، تو سختی ها و خوشی ها ، اینجا و اونجا.می تونم بگم که هیچ وقت پشیمون نشدیم.گرچه بعضی وقتا حاضرم هر چی دارم بدم و یه بار دیگه لندن قدیمی رو ببینم.»
آقای باتر در خیالاتش فرو رفت و با یاد خاطرات لطیف گذشته ، مه و رودخانه ی لندن و مناظر وطن چشمان روشنش را غبار قرار گرفت.
هیرو با زیرکی تمام شک کرد که شاید آقای باتر دارد نقش بازی می کند و از این حرفها انگیزه ی دیگری دارد.احتمال داد که کاپیتان به او دستور داده است که سر هیرو را با این حرفها گرم کند که مبادا چیزهایی را ببیند که نباید به هر حال به خاطر همنشینی پیرمرد متشکر بود.از آنجا که آقای باتر زنگبار را بخوبی می شناخت ، می توانست او را برای ساعتها با داستانهای فوق العاده ای از جزیره مشغول نماید.داستانهایی طولانی از جادوگران و جادوی سیاه و طبلهای مقدس و خشکسالی وحشتناکی که بر اثر جادوی یکی از روسای قبایل مخالف سلطان قبلی بر سر جزیره آمد و اکنون شایه است در قصری که ساخته روح برده های به قتل رسیده رفت و آمد می کنند.باتی توضیح داد :«موونی مکو برده ها را رنده رنده لای دیوارای قصر دفن می کرد چون می گفت خوش شانسی می یاره ، خیلی ها را هم کشت که خونشونو با آهک مخلوط کنه.»
هیرو ترسیده و لرزان گفت:«اوه ، نه ، باور نمی کنم.نمی تواند واقعیت داشته باشد.»
«ولی داره ، به همون اندازه که من جلوتون نشستم ؛ می تونین از هر کی بخواین بپرسین »سپس هیرو از کاپیتان فراست پرسید که او هم در جواب شانه هایش را بالا انداخت و گفت که اصلاً بعید نیست.
-اما مطمئناً ، واقعاً که این کار انجام نشده آن هم در این قرن؟
-چرا که نه؟موونی مکوها ، حکیم جادوگرهای معروفی هستند ، این روش جادوگرهاست.جان انسانها در آفریقا ارزشی ندارد و قتل ورزش مورد علاقه ی آنهاست.من شخصا هر رقمی در مورد تعداد اجساد در میان دیوارهای قصر «دونگا» را حاضرم بپذیرم.
-اما چرا سلطان مانع نشد؟
-سید سعید؟شاید خودش را سلطان رنگبار کرده بود ولی موونی مکوها خیلی بیشتر از او انجا بودند و بعلاوه فکر نمی کنم حاضر بود ریسک سه سال خشکسالی دیگر را بپذیرد.باتی در مورد آن به شما نگفت؟
-چرا ، اما...واقعاً که اتفاق نیفتاده است.شما که دیگر باید این را بدانید اگر هم بوده تنها یک حادثه بوده است.
-یک حادثه ی بسیار ساده.
هیرو متوجه شد که کاپیتان دارد سر به سر او می گذارد.پس به طور زننده ای پرسید که نکند او این داستان احمقانه در مورد طبلهای مقدس رنگبار را باور دارد؟
-کدام یک از داستانهایش را؟
-مگر بیشتر از یک داستان است؟
-حداقل نیم دوجین ، کدام یک از آنها را باتی برایتان تعریف کرده است؟
-گفته که این ساحران ، این مویی ـ هر چه که اسمشان هست جایی در نزدیکی دونگا پنهانشان کرده اند و هر گاه که حادثه ی بدی برای جزیره در شرف وقوع باشد.طبلها به طور خود به خود ، به صدا در می آیند.
-منهم شنیده ام.
-و باور می کنید؟
کاپیتان خندید:«من هیچگاه چیزی را که نبینم یا نشنوم باور نمی کنم ولی چون در مدت این بلایا من در جزیره نبودم ، شاید این دلیل نشنیدن آن باشد.»
-همه اش خرافات است باید با علم و پیشرفت از ریشه نابودشان کرد.
-بستگی دارد که چه چیزی را خرافات بدانید.
-باور کردن چیزهایی که واقعیت ندارد ، البته.
-پس به این سوال می رسیم که حقیقت چیست؟و این دختر خودرای من ، مهمترین سوال است ؛ آیا آن چیزی است که تو باور داری؟یا انچه که من باور دارم؟یا اصلاً آن چیزی که موونی مکو باور دارد؟
«من نه خود رای هستم و نه دختر شما !»به طور موقتی ، آن حالت خشک شخصیتش را از دست داده بود«شما هم نمی توانید به نفع خرافات بحث کنید.»
-من بحث نمی کنم ، تو می کنی و اکنون که به این موضوع رسیدیم بگو بدانم آن
صفحه 79 و 80
مطالبی که امروز صبح در مورد طلا و جزیزه ای پر از مردان سیاه کشتی به بانی می گفتی چی بود؟ اگر خرافات نیست ، دوست دارم بدانم پس چیست؟
هیرو که داغ و سرخ شده بود گفت : آن فرق دارد ، آن فقط...
- یعنی به یک کلمه اش هم اعتقاد ندارید؟
- بله...نه...منظورم این است ...
ناگهان متوجه شد که کاپیتان دارد به او می خندد و بعد بدون اینکه به مکالمه پایان ده روی پاشنه اش چرخید و از اتاق خارج شد.
کاپیتان واقعا آدم شروری بود و عدم علاقه ی هیرو به او با کشف اینکه برگ های سفید اول و آخر کتابهای کتابخانه اش با نشان نجابت خانوادگی که بی شک متعلق به خودش بود نقش شده ، شدیدتر شد. زیرا روی هر یک از آنها با مرکبی کمرنگ دست خطی بچه گانه نوشته شده بود (اموری تایسون فراست ، گیندون گیبل "کنت" سال 1839 ) هرچی بخوام بر می دارم )
که روی آنها نوشته شده بود به نظر قابل قبول می رسید ولی کتابها به خودی خود مجموعه عجیبی بود . چون هیرو اصلا انتظار نداشت که یک تاجر برده ، علاقه به خواندن چنین کتابهایی داشته باشد. این مجموعه شامل کتابهایی چون زندگینامه ، هنر لشکرکشی و آثار کلاسیک یونان و به زبان لاتین بود. سه ترجمه ی مختلف از ((اودیسه)) و دو ترجمه ی ((ایلیاد)) قرآن ، (تلمود) عهد جدید ، پندهای کنفسیوس ، زندگینامه ی فوریدیکا ، آموزش دریانوردی ، سفرهای مارکوپولو ، کتاب آرتورشاه و دلاوران میرگرد (مالوری) ، (دون کیشوت )، ولانگرو یه قفسه را اشغال کرده بودند در حالی که کتابی در مورد فن استخراج فلزات و سه کتاب طب همراه با اصول مدرن ، عدم تجالس عجیبی با نوشته های شکسپیر و داستان های والشر اسکات داشت. که قفسه دیگری را اشغال کرده بود . حداقل نیم دوجین کتاب شعر هم بود و وقتی هیرو داشت آنها را بررسی می کرد یکی از آنها بر زمین افتاد و صفحه ای از آن که توسط یک روبان ساییده شده ؛ علامت گذاشته شده بود باز شده و خطوطی نمایان گشت که فورا توجه او را جلب نمود :
با انبوهی از اوهام دیوانه وار
من کجا صاحب اختیارم
با مشتهای سوزنده و اسبی ا زهوا
به سوی بیابانها می تازم
در ده فرسنگ ، آنسوی انتهای این دنیای پهناور
به نبرد فرا خوانده شده ام
با شوالیه ای از ارواح و سایه ها
گمان نکنم که این تنها یک سفر باشد...
خواندن این خطوط موزون و آهنگین ، چنان هیرو را محسور نمود که هیچ کدام از اشعاری که تا کنون در کتاب های خوانده بود چنین حالتی در او ایجاد نکرده بود صفحه را به آرامی برگرداند و خواند :
(...برو به دنبال یک ستاره ی دنباله دار...بگو که سال های گذشته را از کجا می توان یافت...بگذار آواز پریان دریایی را بشنوم...
شعرهای دوران الیزابت ، در طبقات کتابخانه بازکلی یافت نمی شود اما کتابهای بسیار ورق خورده و جلد چری با لکه های نمک ، نشان می داد که همدمان آنای اموری تایسون فراست هستند و کشف این نکته حتی از دیدن آن نشان های نجابت خانوادگی هیرو را بیشتر عصبانی می کرد
هیرو معتقد بود که شاید بشود به سختی برای انسانی جاهل و بدون خانواده برای اعمال خلاف قانونش بهانه ای یافت ولی برای کسی که دارای تحصیلات و اصل و نسب است مطمئنا غیر قابل دفاع و غیر قانونی است که ثروتش را از چنین راه های تنفر آوری به دست آورد کاپیتان فراست نه تنها برای ملتش بلکه برای تمام تمدن غرب باعث شرمساری بود.
در عین حال نمی توانست بپذیرد که ویراگو در این سفر مشغول حمل برده باشد چون بر اساس مقالاتی که در مورد این تجارت خوانده بود بوی بد بدنهای کثیف موجودات بدبختی که زیر عرشه ی کشتی در انبارهای تاریک و غیر بهداشتی بسته
81-83
شده اند را میشود از فاصله دور استشمام نمود. مطمئنا در ویراگو ؛ جدای از بوی تند ادویه های شرقی که در آشپزی به کار میرفت و بوی عادی قیر و نمک دریا ؛ بوی دیگر به مشام نمیرسید .در میان خدمه ؛ غیراز آقای پاتر ؛ از نژادهای مختلف آفریقایی یافت میشدند که مردانی از «مالابار » و «ماکاتو»و ناخدا اول هم یک عرب قد بلند صورت باریک بود به نام «رنلوب»که چون به زیارت مکه رفته بود ؛ همه او را حاجی صدا میکردند . امور کشتی اغلب با زبان عربی اداره میشد . ولی ماهیت اصلی امور ،به دلیل دانش کمش از آن زبان و لهجه های مختلف خدمه ؛ همچنان برهبرو مجهول بود. تا اینکه بالاخره احتیاط را کار گذاشت و با یک جمله ی مستقیم از کاپیتان پرسید:« شما ومردانان چه میکنید ؟»
ـ تجارت .
ـ چه تجارتی؟
ـ هرچیزی که بشود از آن پول درآورد.
ـ از جمله برده؟
کاپیتان از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و نیشخندی زد :«البته ؛در شرایطی ، و اگر در این فکر هستید که بدانید درحال حاضر درکشتی برده هست یا خیر؛ جواب منفی است.»
هیرو نفس عمیقی کشید و محتاطانه گفت :«مایل نیستم در مقابل کسی که جانم را نجات داده است ؛ بی ادب باشم ...»
کاپیتان حرفش را قطع کرد :« نباید بگذارم که حق شناسی شما را نگران کند . هیچ کس برای نجات شما ؛ چیزی را به خطر نینداخت .»
ـ کاملا از آن اطلاع دارم .
ـ اوه ؛دارید ؟ پس در اینصورت ؛ احتیاط در مورد حرفهایی که میزنید ؛ غیرضروری است آیا مخالف برده داری هستید ؟
هیرو با تاکید گفت :« مخالف» کلمه ی مناسبی نیست ؛بیزاری یا تحقیر واژه ی بهتری است .چون تجارت انسانها و زیستن روی بدبختی همنوعانمان ؛مطمئنا پست ترین و تنفرآورترین تجارت تاریخ بشریت است ...
این موضوعی بود که هیرو حس میکرد کاملا در مورد آن تسلط دارد و میتوانست برای مدت طولانی درباره ی آن بحث کند و به او نقطه نظراتش را در مورد شرارت غیرقابل دفاع کل سیستم بگوید و صحبتش را با گفتن طرز فکرش در مورد سفید پوستانی که برای سود بی ارزشی مشغول آن هستند ؛ پایان دهد .شاید کاپیتان خوشش نیاید . اما شنیدن این حرفها ضرر ندارد و همیشه امکان اینکه متوجه اشتباهش شود نیز وجود دارد.
کاپیتان فراست ، درحالیکه به نرده تکیه داده بود با توجهی مودبانه گوش میداد ؛ پس از تمام شدن حرفهای هیرو ؛ با مهربانی گفت :« حالا که دیگر «کاس»در واشنگتن معاون نیست ؛ فکر نمیکنم چندان از عمر تجارت برده باقی مانده باشد . بدون او شاید هموطنانت ؛ در عوض اینکه تمام تلاششان را برای استمرار آن به کار برند؛ برای متوقف کردن تجارت برده بیشتر همکاری کند ؛ تجارت برده دیگر تمام شده است و افراد ملعون و قابل تنفری مثل من باید کم کم برای پول درآوردن به دنبال کار دیگری باشند.»
صورت هیرو از خشم سفید شد و با عصبانیت گفت :«نمیدانم چطور جرات میکنید چنین حرفی بزنید ؛ ما هیچ وقت قصد نداشتیم به تداوم این تجارت کمک کنیم !فقط چون ژنرال کاس نمیگذارد شما کشتی های ما را متوقف کرده و بگردید ...»
کاپیتان فراست درحالیکه میخندید ،دستش رابه نشانه ی اعتراض بلند کرد وگفت :« خب ؛ خب خانم هولیس؛شما هنوز مرا نشناخته اید . به شما اطمینان میدهم که حتی فکر گشتن کشتی دیگران هرگز به مغزم خطور نمیکند . افسوس که این چکمه در پای دیگران است . نیروی دریایی علیا حضرت ملکه است که توقف این تجارت را وظیفه ی خود میداند و کشتی های صلح طلب و بی آزاری مثل کشتی مرا ،طی پنج سال گذشته متوقف کرده و میگردد . اما به دلیل فریادهای اعتراض خشمگینانه ی ملت آزادی طلب شما ؛ همچنان اجازه ندارد کشتی های حامل پرچم آمریکا را بگردد ؛ با این نتیجه ی فوق العاده که هر برده داری با هر ملیتی فورا پرچم نوار و ستاره نشانتان را در هنگام خطر بالا میبرد ؛ اقرار میکنم که خودم هم این کار را کرده ام ؛ چرا که نه ؟ اغلب مفید بوده است .»
ـ چرا که نه ؟!!... هیچ وقت تا به حال حرفی به این اندازه ...به این اندازه ...»ظاهرا هیرو کلمه کم آورده بود .
آشکارا ؛ عصبانیتش باعث تفریح کاپیتان بود ؛ چون خندید و گفت :« دختر خوبم ؛ من هم مثل بقیه ؛ برای پول در این تجارت هستم واگر ملت شما استفاده ی یک تاجر برده را از پرچمش برای گریز از دست نیروی دریایی بریتانیا ؛ باعث سرشکستگی بداند ؛ باید بدانید که به همان اندازه مورد سرشکستگی است ؛ وقتی پرچمش توسط دیگران ؛بعنوان پوششی برای سایر تجارتهای غیرقانونی هم مورد استفاده قرار میگیرد . ژنرال کاس با تنفرش از انگلستان و عقیده ی محکمش مبنی بر اینکه بریتانیا در لباس نوع پوستی ؛ هدف واقعی اش راکه قطع تجارت بین ملتهاست پنهان میکند ؛ نعمتی غیرمترقبه برای همه برده فروشان سختکوش ایجاد کرده است و ما بسیار مدیون او هستیم !فقط متاسفم که نمیتوانم دراین مورد از وطن پرستی کشورت سود بیشتری ببرم ؛چون با افسوس باید بگویم ؛ ویراگوی من مثل گاو پیشانی سفید است ؛ وبرای آقایان نیروی دریایی که متوقف کردن تجارت برده را در این آبها ؛ وظیفه ی خود میدانند ؛ حتی نیم دوجین پرچم آمریکا هم نمیتواند مانع از بازرسی کشتی من ؛ به امید یافتن عاج سیاه گردد.»
هیرو دیوانه وار گفت :« باور نمیکنم ...حتی یک کلمه اش را هم باور نمیکنم .»
کاپیتان فراست خود را عمدا به نفهمی زد و گفت :« خب شما هنوز دان لاریمور را نمی شناسید .»
ـ منظورم این نبود .منظورم این بود که باور نمیکنم که ما ... که آمریکا... خب ؛ شاید بعضی از ایالتهای جنوبی ؛ اما ما ؛ در شمال ...هیرو ناگهان با یاد آوری سخنرانی در یک گردهمایی برعلیه بردگی در بوستون ؛ که نه چندان وقت پیش درآن حضور داشت ؛ با ناراحتی مکث کرد ؛سخنران اظهار داشته بود :« شاید ایالتهای جنوبی ؛بازار بدره را به وجود آورده باشند ؛ولی ما هم نمی توانیم خو را تبرئه کنیم ؛ چون قاچاقچیان اصلی برده ؛ از ساکنان ایالتهای شمالی هستند . کشتی های «یانکی»ها است که به دریا میروند و ملاحان یانکی هستند که با چشم پوشی مسئولان یانکی نزول خواره برده حمل میکنند .شیطان بدین شکل عمل میکند.
هیرو در آن زمان فکر کرده بود که مرد کشیش غلو میکند ،ولی شکی در ذهنش باقی ماند ولی در مقابل نگاه مسخره ی کاپیتان فراست ؛ جسورانه گفت :« فکر میکنم درهمه ی کشورها ؛ سهمی از آدمهای بی شرف و هرزه وجود داشته باشد ؛ همه میدانند که انگلستان ؛ تجارت برده را شروع کرد و از بنادر درحال توسعه اش ؛ با زجر میلیونها سیاه
84-89....بدبخت پول خوبی به دست آورد ،اما حد اقل مادر شمال میخواهیم برده داری را براندازیم و به شما اطمینان میدهم که موفق خواهیم شد"
-میترسم که نشوید.احتمالا در مشرق برای یک قرن دیگر هم ادامه پیدا خواهد کرد ولی در غرب دیگر بازی به پایان رسیده است.
-بازی ؟ چطور میتوانید کاری اینقدر شنیع و وحشیانه را بازی بنامید ،یا حتی از آن دفاع کنید ؟
-من از آن دفاع نمیکنم ،فقط پول در می آورم.
-از مرگ و زجر دیگران پول در می آورید ؟
- نه فکر نمیکنم ،اگر منظورت این است که من هم یکی از آن احمقهای حیوان صفتی هستم که حماقت و طمعشان ،وادارشان میکند چهارصد برده را در فضایی که فقط گنجایش نیمی از آنهارا دارد بچپانند ،اشتباه میکنی .شخصا هر گز حتی یک برده را هم از دست نداده ام ،اگر بقیه هم به همین اندازه عقل داشتند ،این تجارت هم میتوانست بدون اینکه چنین اسم بدی به خود گیرد تا سالهای زیادی ادامه پیدا کند ،اما متاسفانه همیشه طماعان بی عقلی هستند که هر کار پرسودی را خراب میکنند.
-پس این طرز فکر شماست ؟ یک کار پرسود ؟ ایا هیچ رحم ندارید ؟
-نه فکر نمیکنم ،رحم یک کالای گرانبهاست که استطاعت پرداختش را ندارم و تا آنجا که به یاد دارم هیچ کس هم نسبت به من رحم نداشته است.
-باور نمیکنم ،بلاخره کسی بوده که نسبت به شما مهربان باشد ،دوستان داشته باشد ،اشتباهاتتان را ببخشد مثل مادرتان .
-وقتی شش سالم بود با یک رقاص فرار کرد .
- اوه ! خب پس پدرتان
کاپیتان با نیشخندی گفت : "اگر نقشه کشیده ای که با این روش داستان زندگی ام را بفهمی باید بگویم که حوصله ات سر خواهد رفت "
هیرو با نفرت غیر قابل بیانی ،نگاهی به او انداخت و با سردی اعلام کرد که تا همین الان هم بیش از اندازه در مورد او شنیده است و کلا نسبت به گذشته اش بی علاقه می باشد.بعد با اوقات تلخی به کابینش برگشت و تصمیم گرفت که تا اخر سفرش نه دیگر او راببیند و نه هیچ سوالی از او بپرسد.
اما نتوانست هیچ یک از این تصمیمات قابل تحسین را اجرا نماید چون سه شب بعد از صدای افتادن قایقی به اب بیدار شد .از خوابگاهش بیرون آمد تا نگاهی به بیرون بیندازد که با تعجب متوجه شد که جلو ی تمام روزنه ها با حصیری سنگین از جنس برگهای نارگیل پوشانده شده و در کابینش هم از بیرون قفل شده است
در حالیکه در تاریکی شب داشت به در بسته فشار می آورد ناگهان متوجه شد که ویراگو دیگر حرکت نمیکند و سکوتی غیر عادی روی کشتی حکمفرما بود که سایر صداها را مشخص تر می کرد ،ولی نزدیک ساحل نبودند چون صدای برخورد امواج را به ساحل نمیشنید هیرو صدای کشیده شدن نردبان طنابی به دیواره کشتی و پاروهایی که بنرمی در اب فرو میرفتند و صدای حرکت قایق روی اب را بوضوح میشنید.بعد برای مدت طولانی سکوت شد. تا اینکه دوباره صدای پاروها و نزدیک شدن قایق به گوش رسید.همراه با صدای برخورد قایق به کناره کشتی ،صداهای دیگری هم بلند شد صدای زمزمه و خنده ای اشنا و صدای بالا کشیدن چیزی و بعد دوباره قایق حرکت کرد و دور شد.
چیزی داشت یا از کشتی خارج می شد و یا به ان وارد میگشت و ناگهان هیرو مطمئن شد که آن چیست آنها مشغول بار زدند برده بودند پس برنامه کار کاپیتان فراست و خدمه پست او این بود ،یک قرار ملاقات با چند کشتی عرب منحوس ،که احتمالا به خاطر طوفان تاخیر کرده بودند .همین دلیل عقب و جلو رفتنهای بی هدف هفته گذشته را روشن میکرد ،یک کشتی که در همان لحظه داشت محموله ای از انسان را به درون انبارهای تیره ویراگو انتقال میداد.
برای یک لحظه میخواست از خشم به در بکوبد و جیغ بزند که بیرونش بیاورنداما فورا متوجه بیهودگی و حماقت اینکار شد .مردانی که در بیرون مشغول این نقل و انتقالات تنفر انگیز بودند ،مطمئنا مایل نیستند که او شاهد آن باشد.پس کسی نخواهد آمد و اگر هم بیاید شاید برایش وضع بد تری پیش آید .حد اقل در این لحظه کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه قسم بخورد به محض ازاد شدن از این کشتی بد نام هر چه در توان دارد برای مجازات صاحب کشتی انجام دهد.
هیرو مصممانه به خودش قول داد «خودم شخصا این کار را خواهم کرد ،همین فردا موقعیتی پیدا خواهم کرد که با چشمان خودم ببینم چه محموله ای بار گیری شده و اگر آنچه شک کرده ام ثابت شود به عمو نات میگویم که او هم به مسئولین زیربط گزارش دهد ،احتمالا به همین ستوان بریتانیایی ،دان لایمور ، که کاپیتان فولبرایت در موردش گفته بود خیلی دلش میخواهد روزی فراست را دار بزند.
آن شب را خیلی بد خوابید و فردا صبح خیلی دیر بیدار شد.دید که حصیری که روزنه ها را پوشانیده بود برداشته شده و کابینش پر از نور آفتاب گشته است.نسیم دریا پرده ها را تکان میداد و ویراگو هم با بادبانهای گشاده ،سینه امواج را میشکافت و به پیش میرفت در کابینش هم دیگر قفل نبود ،ولی آن روز به صبحانه اش انجیر و انبه تازه اضافه شده بود .جمعه مستخدم شخصی کاپیتان ،که انگلیسی را نسبتا خوب صحبت میکرد و دوست داشت که حرف بزند وقتی در مورد منبع میوه های تازه ،مورد پرسش قرار گرفت ،وانمود کر د که حرف او را نمیفهمد و مهربانانه به عربی چیزی گفت.سوال از بانی پاتر هم به همان اندازه بی نتیجه بود ،پس هیرو تصمیمش را مبنی بر اینکه دیگر از کاپیتان سوال نکند شکست و با صاحب بد نام ویراگو وارد گفتگو شد.
کاپیتان فراست بدون ذره ای دستپاچگی از کنجکاوی هیرو ،پاسخ داد «میوه ها ؟ امیدوارم خراب نبوده باشند ،از کشتی که دیشب کنار هم لنگر انداختیم تا گپی بزنیم گرفتیم.برای گرفتن یک سری لوازم مورد نیاز ،قایقی هم به اب انداختیم ،تعجب میکنم که بیدارتان نکردیم «
اثر کمرنگی از نیشخند در صدایش بود و برقی از طعنه در گفته اش و هیرو با ناراحتی متوجه شد که او نه تنها از بیدارشدنش آگاه شده فبلکه از تلاشش برای جابجا کردن حصیر و باز کردن در هم اطلاع دارد .هیرو با دقت صدایش را کنترل کرد و گفت :« چرا ،بیدارم کردید ،ولی وقتی خواستم بر روی عرشه بیایم که بپرسم چرا توقف کرده ایم متوجه شدم که در قفل است»
کاپیتان فراست مودبانه گفت :« راستی ؟ باید مرا صدا میکردید ،یا شاید هم کرده اید و کسی نشنیده »
هیرو با عصبانیت جواب داد :« خودتان خوب میدانید که نکردم ،اگر هم میکردم کسی نمی آمد ،در واقع اصلا هم تعجب نمی کنم اگر خود شما ،شخصا،در را به روی من قفل کرده باشید»
-بله به نظرم پیش بینی عاقلانه ای آمد ،و میبینم که فکرم کاملا درست بوده است ،اصلا برای شما مناسب نبود که دیشب روی عرشه دیده میشدید.
- چون شاید چیزی را می دیدم که مایل بودید پنهان کنید ؟
نه ابدا ،چون –این- آقایانی که ملاقاتشان کردم .حضور شما رادر کشتی مت به غلط تعبیر میکردند ،پس ترجیح دادم که در این مورد در جهل باقی بمانند.در این قسمت از دنیا ،خانم هولیس ،شخصیت های خشنی وجود دارند که در گیر شدن با آنها ارزش ندارد.
هیرو بالحن معنی داری گفت :«خیلی ممنون ،فراموش نخواهم کرد »و دستپاچه و سرخورده شد.وقتی کاپیتان فراست خندید ،با خودش فکر کرد که کاپیتان زیادی میخندد،و همیشه هم برای چیزهایی که نباید بخندد آما کاپیتان قصد داشت در دقایق بعدی هیرو را خیلی بیشتر دستپاچه کند.
در حالیکه سراپای هیرو را منتقدانه ورانداز میکرد گفت :«چشمتان در حال بهبود است ،حتی در واقع اگر کمی شانس بیاورید وقتی به خشکی برسیم شاید خانواده تان بتواند شما را بشناسند»
هیرو نفس زنان گفت:«یعنی ..یعنی واقعا داریم به زنگبار میرویم ؟»
-معلوم است که میرویم ، مگر فکر کرده اید که شما را دزدیده ام ؟
این دقیقا همان فکری بود که هیرو کرده بود ،پس موجب از سرخی ،از گلو تا ریشه موهایش را فرا گرفت و موقتا کبودی کم رنگ شده دور چشمش را تحت الشعاع قرار داد و موجب خنده پر صدای کاپیتان شد.
-خدای من ،واقعا چنین فکری کرده بودید ؟خب ،لعنت بر من !هی بانی ،شنیدی ؟ محموله فوق العاده ما فک رکرده دزدیدیمش ،حالا که فکرش را میکنم میبینم چندان فکر بدی هم نیست فکر میکنی چقدر برای پس گرفتنش پول میدهند ؟
آقای پاتر ،که به کمک یک عرب ابله رو به نام "خدیر"مشغول بستن بادبانی به دکل عقب بود ،گستاخانه صدای طعنه امیزی در آورد ،کاپیتان نیشخندی زد و با افسوس گفت :"البته مشکل این است که عملا هیچ کس باور نمیکند که ما شما را گرفته ایم ،پس متاسفانه عملی نیست .میدانید خانم هولیس ،آنها خیال میکند که شما مرده اید از عرشه بیرون افتده و در دریا غرق شده اید فاگر بگویم که شما را بیرون کشیده ایم خیال میکنند که نقشه ای داریم فپس قبل از دادن حتی یک دلار ،میخواهند اول شما را ببینند ،و آن هم از نزدیک ،چون در حال حاضر ،هیچ کس شما را از راه دور نمیشناسد ،نه با این مدل مو وضعی که صورتتتان دارد.نه متاسفم ،به عنوان یک کالای پول ساز به درد ما نمیخورید و برای اطمینان بیشتر به شما عرض کنم که در آدم ربایی به خاطر نفع شخصی خودم ،فقط زنان خوشگل را میدزدم.بعد با حالتی تسلی دهنده چنان به شانه هیرو زد که گویی با یک پسر بچه مدرسه ای دوازده ساله صحبت میکند و به طور کامل غیر قابل بخششی گفت که امیدوار است خانواده هیرو از بازگشتنش خوشحال شوند.
هیرو که به دلیل گستاخی جمله زنان خوشکل (واقعا که !)گیر افتاده بود با عصبانیت گفت :«چرا خیال میکنید که نمیشوند ؟»
-خب بستگی به طرز فکرشان از شما دارد ،برا ی مثال فاکثر اقوام من فاگر بشنوند که غرق شده ام عمیقا اسوده خاطر میشوند و اگر بعدا کشف کنند که گزارش غلط بوده ،اصلا هیاهویی برایم برپا نمیشود.
-نمیتوانم بگویم که تعجب میکنم ،فکر میکنم اگر برادر زاده من هم میهمانداری ام را با دزدیدن اموالم پاسخ میداد ،مسلما محبتی نسبت به او نداشتم.
اگر انتظار داشت که کاپیتان شرمنده شود سخت در اشتباه بود ،چون او تنها خندید و گفت :«پس بانی قصه اش را گفته ؟نه،من هم فکر نمیکنم عمویم از آن راضی باشد ،اما از طرف دیگر خودم هم چندان راضی نشدم ،در واقع پس از اتمام کار بسیار نا امید شده ام زیرا همیشه فکر میکردم که آن دندان گرد پیر ،پول بیشتری در صندوق میگذارد ،البته گرچه پولی که برداشتیم خیلی حقیرانه نبود ،ولی حتی ذره ای از بدهی اش به مرا پر نمیکرد. در مورد الماسهای زن عمویم هم موقع فروش معلوم شد که جنسش مرغوب نیست و فقط کمی بیشتر از صد گینه بابت آنها پول گیرمان امد.
هیرو با طدی گفت :«ظاهرا شما دزدی ر ا خیلی جالب میدانید حتما در نظر انگلیسی ها چنین است »
-جای تعجب نیست چون انگلیسی ها همیشه در قاپیدن هر چیزی که به دستشان میرسد و بعد پرهیزکارانه وانمود کردن به اینکه این کار را تنها به نفع صاحب اولیه اش انجام میدهند بد طولایی دارند ،یک عادت ریاکارنه
دهان هیرو از تعجب باز شد و بدون اینکه بتواند حرفی بزند به او خیره گشت
-خب حالا چرا مرا به این شکل نگاه میکنی ؟ مسلما این اصلی است که همه آن را قبول دارند .
-اما من فکر میکردم که خود شما انگلیسی باشید .
-وازکجا به چنین نتیجه ای رسیدی ؟
-صدایتان-طرز حرف زدنتان-ان کتابها – پس چی هستید ؟
-خودم
هیرو با گیجی پرسید :«یعنی ....یعنی نمیدانید که والدینتان کجایی هستند ؟
-آه ،آنها انگلیسی بودند .انگلیسی انگلیسی ،احتمالا فراستها با تکبر تمام هنگام ورود رمی ها به ساحل انگلستان ،در کنت نشسته بوند اما این دلیل نمیشود که آن کشور مالک من باشد یا من چیزی به آن مدیون باشم
«پس وطن پرستی ...» ولی هیرو اجازه ادامه دادن حرفش را نیافت .
-لعنت به وطن پرستی ،کل مفهوم وطن پرستی مخلوطی است از منافع شخصی و احساساتی بودن ،تو امریکایی هستی مگر نه ؟
-و افتخار میکنم
-چرا ؟ به خاطر غریزه حس اجتماعی ؟ که ما اسبهای وحشی ،خیلی بهتر از آن بانوهای معمولی یا هر اسبی که تا کنون از عربستان آمده است هستیم و در حالیکه در مورد آن گور خر های غیر قابل تحمل افریقایی و ...!و از این قبیل حرفها ؟
-ابدا !اجداد هر کس ....
-همانطور که هیچ کس مسئول اعمال اجدادش نیست ،دلیلی هم وجود ندارد که برای کارهای آنها افتخار کند یا مورد توضیح قرار بگیرد.این یک عقیده قدیمی است که بعضی وقتها دردسر زیادی درست میکند.انسان ،انسان است .سیاه ،سفید ،زرد یا قهوه ای تو یا از کسی خوشت می اید یا نمی اید و به آن بخش از کره خاکی که در آن بدنیا آمده ای نباید ربطی داشته باشد.یا اصلا اجازه دهی که آن به هر طریقی روی قضاوتت اثر بگذارد ولی میگذارد مثل خودت ،حتی عبور زنگبار را ندیده ای ،اما قول میدهم که افکارت را بر این اساس بنا کرده ای که تمام مردم زنگبار ،جاهل و فقیر و بت پرست و بی تمدن و احتمالا دروغگو و کثیف هستند و دست کمک و یاری به سوی تمدن سفید پوستان دراز کرده ای مگر نه ؟
-نه ..بله ... اما خب آدم میداند ....
-میبینم که حق داشتم ،تقریبا تمام سفید پوستان حریره با شما همعقیده اند ،اما ....
حتي يكي از آن ها به اندازه ذره اي براي آن جا و مردمانش ، اهميت قائل نيست . آن ها فقط به قصد بيرون كشيدن چيزي براي خودشان يا موسساتشان يا كشورشان در آن جا هستند . گرچه محلي كه آن ها ، آن را فقط كمي بهتر از يك توده كثافت مي بينند در چشم سلطان سعيد ، بهشتي در روي زمين بود . او در اولين باري كه چشمش به آن افتاد به اين عقيده رسيد و به هر دقيقه اي كه به دليلي از آن دور مانده بود لعنت مي فرستاد و در حاليكه تلاش مي كرد به آن جا برگردد جان داد ... ولي مطمئن شد كه او را در آن جا به خاك مي سپارند .
آن حالت تمسخر، ناگهان از صداي كاپيتان رخت بربست و جايش را به افسوسي عجيب داد . يا شايد هم احساسات بود . هر چه بود باعث شد كه هيرو با كنجكاوي بپرسد :
" آيا مي شناختيدش ؟ "
_ بله اين شانس را داشتم كه يك بار خدمتي برايش انجام دهم ، او هم هرگز آن را فراموش نكرد . مرد فوق العاده بزرگي بود ، گرچه بايد بهتر از اين مي دانست كه با ملل غرب معاهده نبندد . اروپاييان زيادي اكنون در زنگبار هستند ، بازرگانان و كنسول ها و اعضاي سفارت نيم دوجين كشور مختلف ، تك تك آن ها مثل شما معتقد هستند كه جمعيت بومي تنها در ارتباط با تمدن برتر است كه سود مي برد و بايد به طور حتم از آن ها ، با رشك و تحسين تقليد كند و حساب برد .
ولي آن ها ، غربي ها برايشان منافع تمدني را به ارمغان مي آورند ، حتي اگر به عنوان نمونه باشد .
_ اين طور فكر مي كني اما آن ها براي كار هاي مسيونري به اين جا نيامده اند آن ها براي سود شخصي در اين جا هستند و براي رسيدن به اين هدف عالي بر عليه همديگر با غيرت و بد خواهي " ماكياولي " ( نيكولا ماكياولي "1469-1547"سياستمدار ايتاليايي و واعظ سياست تفرقه بينداز و حكومت كن ) دسيسه مي كنند در حالي كه در مورد توصيف بوميان با صفاتي مثل وحشي هاي عقب افتاده و بي اخلاق ، با هم همداستان هستند . سلطان سعيد فقيد ، هنگام امضاء معاهداتش با ملل اروپايي نمي دانست كه چه دارد مي كند !
هيرو اطلاع چنداني در مورد تعداد اروپاييان، يا دليل حظورشان در محدوده سلطان نداشت ، اما با يادآوري آن چه ژول دوييل جوان گفته بود ، جواب داد : " شنيده ام كه سلطان فعلي مجيد بن - ام ... ام ... پسر بزرگتر نيست "
_ " مجيد بن سعيد" ، نه اما بزرگترين پسر زنده اي است كه در زنگبار به دنيا آمده است و اگر در آينده ي نزديك ، گردن چند تن از اعضاي خانواده اش را قطع نكند ، مدت سلطنتش چندان طول نخواهد كشيد ، اما از آن جا كه موجود مهربان و ساده اي است ، مي ترسم كه چنين نكند كه بسيار باعث افسوس مي باشد .
هيرو اخمي كرد و با درشتي گفت : اي كاش به حرف هايي كه خودتان هم قبول نداريد پايان مي داديد .
- اما من قبول دارم كه زندگي در مشرق بسيار خشن تر از آني است كه شما تصور مي كنيد و تاج گذاران بايد يا بكشند يا كشته شوند . تاريخ خاندان مجيد پر از قتل و كشت و كشتار است ، در چشم اعراب ، راحت طلبي ،و در مقابل رقبا چاقو نكشيدن ، نشانه ضعف است . بگذار برايت بگويم بر اساس تفكراتشان ، اگر جرات كشتن مردي را كه بر سر راهت ايستاده را نداشته باشي ، پس شايستگي به دست آوردن اصالت را هم نداري ، آن ها سلطان سعيد را بي جهت شير عمان صدا نمي كردند .
با ديدن چهره ناموافق هيرو خنديد و گفت : " مي داني ، تو درست مثل يك معلم مي ماني ، يا يك كشيش بخش كه مي خواهد در مورد آتش جهنم وعظ نمايد ، مي ترسم كه عقايد مشرق زمين شوكه ات كند .
هيرو با تاكيد گفت : " عقايد مشرق زمين نيست كه مرا شوكه مي كند . طبيعتا ، كاملا آگاه هستيم كه افراد بي تمدن ، در مورد اخلاقيات ، نقطه نظرات متفاوتي با عقايد ما دارند ، ولي در مورد سفيد پوستي كه آن را تصديق كنند ، نمي توانم همين را بگويم . "
_ مي داني ، انسان ها همه مثل هم هستند ، حالا هر چه رنگ پوستشان مي خواهد باشد ، شايد بشود عذري براي افراد غير متمدن تعليم نديده يافت . ولي تنها همين را مي توان گفت ، سلطان فعلي در بسياري از مسائل ، چندان مرد بدي نيست و شخصا از او خوشم مي آيد ، ولي مرد ضعيفي است و همين ، مساله برانگيز است ، مخصوصا وقتي دختر عموي كوچك نادان شما و دوستانش ، خودشان را وارد سياست هاي دربار مي كنند .
_ منظورت چيست ؟ از دختر عمويم و دوستانش چه مي داني ؟
_ همان چيزي كه همه مي دانند ، بالاخره جزيره كوچكي است و همه مسايل به زودي برايت روشن مي شود . عمويت مرد راحت طلبي است اما بايد با اين واقعيت كه دخترش ، انگشتان قشنگ و كوچكش را در چليك باروت مي كند ، آگاه شود .
97 - 92
هیرو با لحن صدایی عملاً شیرین گفت:«فکر می کنم عمویم به عنوان کنسول امور داخلی جزیره را بسیار بهتر از آنچه شما خیال می کنید بدانید.گرچه فکر نمی کنم بتواند به شما چیزی در زمینه ی تجارت برده ـ یا هر کاری که می کنید یاد دهد ، ولی مطمئناً به همان اندازه در مورد کارش می داند که شما در مورد کار خودتان.
کاپیتان با پررویی گفت:«شک دارم.سالهای زیادی است که در ان بخش از دنیا زندگی می کنم و تجربیات زیاد و پر قیمتی کسب کرده ام ، ولی عموی خوب شما هنوز خیلی نازپرورده است ، گرچه فکر می کنم حتی او هم طی دو سال گذشته کمی محکمتر شده باشد.»
-آیا شما شخصاً عموی مرا می شناسید؟
-خانم هولیس عزیزم ، چه سوالی!بگذارید رک باشم ، مطمئن باشید که اصلا از اینکه برادر زاده ی عزیزش توسط آدم پستی مثل من تحویلش داده شود خوشحال نخواهد شد چون معنی اش این است که شاید مجبور شود فکر کند که آیا در خیابان برای تشکر سری برایم تکان بدهد یا خیر.
هیرو در حالیکه صدایش اوج گرفته بود گفت:«عموی من هرگز به خودش اجازه نمی دهد که نظرات شخصی اش روی میزان قدردانی یا رفتارش اثر بگذارد.او طبعاً به خاطر نقشتان در نجات من مدیونتان خواهد بود و مطمئن هستم که به اندازه کافی مورد قدردانی و تشکر قرار خواهید گرفت و انعام و جایزه دریافت خواهید کرد.»
کاپیتان خنده کنان پرسید:«نقداً؟نمی دانم خیال می کند شما چقدر می ارزید؟مبادا تصور کنی که شخصاً برای تقدیم تشکراتش به خانه ی من می آید.»
هیرو با تأکید گفت:«این حداقل کاری است که انجام می دهد.»
-بی گناه کوچک من!او حتی در خواب هم چنین کاری نمی کند ، به شما هم اجازه ی چنین کاری را نمی دهد.اگر فقط یک پیام شفاهی تشکر دریافت کنم باید خودم را خوش شانس بدانم و البته حتی همین هم مثل خاری در گلویش گیر می کند.
-چرند است.شاید دلش نخواهد به دیدارتان بیاید که باید بگویم کاملاً دلیلش را درک می کنم ، ولی مطمئن باشید که خواهد آمد ؛ نه فقط رای ابراز حق شناسی بلکه چون ادب و نزاکت چنین اقتضا می کند و اگر خودش هم نتواند بیاید کلیتون... آقای مایو را می فرستد یا حتی مرا در عوض خودش...ما که بربر نیستیم.
-خانم هولیس بیچاره ، واقعا خیال می کنی که اجازه می دهند به خانه ی من سر بزنی ، حتی برای تشکر؟اگر چیزی در مورد عمویت بدانم ، می دانم که اول مرا زندانی می کند و نزاکت و قدردانی را هم به دور می اندازد.البته شاید بتوانی وادارش کنی تشکراتی را کتبا بنویسد ولی شک دارم چون شاید روزی به عنوان مدرک مورد استفاده قرار گیرد.مخصوصاً که دنیا خیلی با اخلاق شده و شاید خودم هم لازم ببینم که دنبال یک راه شرافتمندانه برای گذران زندگی بگردم.
هیرو نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:«فکر نمی کنم اصلا بلد باشید.»
کاپیتان نیشخندی زد و گفت:«احتمالاً نه.»و ناگهان به طور غیر منتظره ای از هیرو پرسید که آیا خودش از نظر مالی مستقل است یا اینکه اقوامش خرجش را می دهند.
کاپیتان با مهربانی توضیح داد:«می پرسم چون تنها دلیلی که فکر می کنم زندگی کردن با زنی با قیافه ی معمولی ، با اخلاق تند و زبان تیز و انتقادی را کمی شیرین کند فقط داشتن یک ثروت هنگفت است ؛ پس برای خاطر آقای مایو هم که شده امیدوارم ثروتمند باشی.البته در صورتیکه شایعات جزیره در مورد سفرتان به آنجا برای ازدواج با او درست باشد که البته کم کم دارم شک می کنم.»
هیرو دهانش را برای پاسخگویی باز کرد ولی دوباره بست.آشکار بود که صحبت کردن با کاپیتان فراست اشتباه بزرگی است چون او را جسورتر و گستاختر کرده بود و البته هیچ جواب مناسبی که یک خانم بتواندبه چنین حرف تحمل ناپذیری بدهد وجود نداشت.بلکه تنها می توانست پشتش را کرده و وانمود نماید که توجهش به فعالیتهای باتر و غدیر جلب شده تا او برود.صدای خنده ی کاپیتان و صدای قدمهایش که دور می شدند را شنید اما سرش را برنگرداند و همچنان به آقای باتر که داشت تصنیف بد آهنگی در مورد «بس قهوه ای لاغرک من»می خواند و بادبان را به کمک یک جارو و یک سطل پر از رنگ بدبو به قهوه ای بدرنگی نقاشی می کرد نگاه می کرد.
از دیدگاه شکاک هیرو کار بانی کاملا بی فایده و درهم ریخته و نامرتب بود ؛ خواست این را بگوید که به ذهنش رسید فضایی که این بادبان کهنه اشغال کرده است وضوح دریچه ی انبار را پوشانده و تا زمانی که در آنجا می ماند کشف آنچه زیر آن دریچه قرار داشت برای هیرو غیر ممکن بود.فکر نگران کننده ای بود اما نه به نگران کنندگی دو اندیشه ای که بعدا به سرش زد.
آن رنگ بدبو ـ شاید برای از بین بردن سایر بوها به کار می رود ـ بوی اسیران بدبخت لرزان ، کثیف و عرق کرده ای که در کنار همدیگر ، در تاریکی بدون هوا ، پرس شده اند و آیا آن آواز ناموزون باتی باتر ، همانقدر که به نظر می رسید معصومانه بود یا عمداً آن را می خواند که صداهای زیر را مخفی نماید؟
هیرو نفس بریده و آگاه از اینکه صدایش محکم نیست گفت:«چرا این کار را می کنید آقای باتر؟»
باتی سرش را بلند کرد ، در اثر تابش نور خورشید چشمک می زد:«ها؟اوه منظورتان رنگ کردن این بادبونه؟خب واسه اینکه کهنه شده و این مانع پوسیدنش می شه ، به قول شوما پیشگیری.گاهی بادبونای یدکی رو رنگ می کنیم چون معلوم نیست کی بهشون احتیاج داریم.مواظب دستاتون باشین خانوم...»و به خواندن شعرش ادامه داد:«من سنگدونشو با قهوه ای لاغرک نصف کردم...»
هیرو سوال غیر مستقیم را کنار گذاشت و رک پرسید:«آیا در انباری ، سیاه وجود دارد آقای باتر؟»
-نه تو این وقت روز خانوم.اونا الان دارن غذاشونو می پیزن ، غیر از «مبولا»که داره جداره ی کشتی رو می سابه.
-شما خوب می دانید که منظورم خدمه ی کشتی نبود.آیا در انبار برده هست؟
باتی در حالیکه صورت آفتاب خورده اش حالت نکوهش معصومانه ای به خود گرفته بود با تعجب گفت:«از کجا چنین فکری کردین؟مگه نشنیدین که حمل سیاها خارج از محدوده ی سلطان غیر قانونیه؟برده...!دیگه چی؟نه اینکه بگم این دختر پیر قدیمها عاج سیاه حمل نکرده ولی دیگه تموم شده ما دیگه تاجرای صدیقی هستیم ، بعله!
-پس چه چیزی حمل می کنید؟
-محموله خانوم ، فقط محموله.
-چه محموله ای؟
«یه کم از این ، یه کم از اون ، عاج ـ از نوع سفیدش البته ـ شاخ کرگدن ، منجوق و منگوله ، اسباب بازی های کوکی و چیزایی که سلطان خوشش میاد ، مثل یه کاناپه و یه سری صندلی واسه قصرش ؛ چیزی که واسه شوما جالب باشه نداریم خانوم و بعلاوه همه اش بسته بندی است و نمی شود دید.حالا اگه اجازه بدین باید برگردم سرکارم...«و دوباره به خواندن شعرش ادامه داد ، همانطور که می شد حدس زد این آخر کارش بود ، چون اون کسی نبود که از دست بره ، اون بس قهوه ای لاغرک من بود.»
بادبان در تمام روز آنجا باقی ماند و فردا صبح یکی دیگر برای رنگ زدن پهن شد.کشتی پر از بوی بد رنگ شده بود گرچه هیرو نتوانست هیچ صدای مشکوکی کشف نماید ولی اطمینان داشت که رنگ کردن آن بادبانها به دلیل استحکام بیشتر آنها نیست.
که البته حق هم داشت ، گرچه دلیلش با آنچه او خیال می کرد فرق داشت.
فصل هفتم
آخرین شب اقامت هیرو در عرشه ی کشتی ویراگو بود و این بار کاملاً آشکارا در اتاقش محبوس شد.
باتی در جواب تحکم تنفرآمیز هیرو توضیح داد:«دستوره کاپیتانه.»و اضافه کرد:«اگه سوال نکنی دروغم نمی شنوی.نگرون نباش و خوب بخواب.فردا صبح به رنگبار می رسیم.»
ولی قبل از صبح در تاریکی و گرمای شب در جایی توقف کردند و هیرو صدای افتادن لنگر و همان صدای آشنای افتادن قایقی به آب و دور شدنش از کشتی را شنید.ولی این بار ویراگو نزدیک ساحل بود چون صدای برخورد امواج به کنار ساحل بوضوح شنیده می شد.
مثل دفعه ی قبل باز هم هر دو روزنه ی اتاقش مسدود شده بود و کابین کوچک به طور غیر قابل تحملی گرم و تاریک بود.گرچه حصیر کلفت بخوبی از ورود نور یا هوا ممانعت می کرد ولی نمی توانست از ورود انبوه پشه ها که وزوز یکنواخت و اعصاب خرد کن آنها به نظر بلندتر از صدای آمد و رفت مردان روی عرشه و صدای برخورد امواج به ساحل و بازگشت پاروها بود ممانعت کند.هیرو با دستش سعی می کرد آنها را دور کند تا اینکه بالاخره از تختش بلند شد شمعی روشن کرد و چنان بشدت به صورتش آب زد که پیراهن کاپیتان فراست که از آن به عنوان لباس خواب استفاده می کرد خیس شد.
با خنک شدنش انرژی و کنجکاوی اش دوباره زنده شد.پس به یاد قیچی که باتی با آن موهایش را کوتاه کرده بود و بعد در کشوی میز گذاشته بود افتاد قاعدتاً باید هنوز آنجا می بود.قیچی بزرگ و سنیگن و تیز بود.متفکرانه به آن نگاه کرد و بعد به حصیر کلفت که روزنه ها را بسته بود خیره شد.
ده دقیقه بعد پس از تلاشی سخت موفق شد تکه ای از حصیر را پاره کند تا بتواند با دقت به بیرون نگاهی بیندازد.البته قبلاً این احتیاط را کرد که شمع را خاموش نماید.آنها نزدیک یک ساحل تیره رنگ با جنگلی انبوه لنگر انداخته بودند.هیرو می توانست خط سفید موج را روی بریدگی های کنار خلیج کوچک و صخره های ناهموار بلند مرجانی که در دو طرف خلیج به شکل یک موج شکن عمل می کردند تشخیص دهد.
نسیمی که بنرمی از ساحل می وزید و صورت داغش را خنک می کرد بوی خوش میخک داشت ، بویی گیرا در آن شب گرم.بوهای دیگر هم فضا را عطرآگین کرده بودند بوهایی که کمتر با آنها آشنا بود و نمی توانست نوعشان را تشخیص دهد چون هرگز گلهایی به این خوشبویی نمی شناخت.بوی آب شور و ماسه ی مرطوب هم به طور خوشایندی با آنها مخلوط شده بود و در دو طرف خلیج سر نخلهای بی شماری دیده می شدند که با شکوه تمام در نسیم شب می رقصیدند.
هنوز ماه در نیامده بود ولی آسمان از نور ستارگان روشن بود و چشمان هیرو هم که دیگر به نور کم آشنا شده بود توانستند خانه ای در ساحل را تشخیص دهند ، خانه ای با سقف صاف و بلند که دیواری حصیری آن را از دریا جدا می کرد.احتمالاً صاحبانش یا در خواب بودند و یا خانه خالی از سکنه بود چون هیچ نوری از پنجره ها یا از لابلای انبوه درختان یا دیوار حصیری دیده نمی شد.اما در کنار بریدگی ساحل روی شنهای پریده رنگ و سفیدی امواج سایه های تیره ای را بسختی تشخیص داد که ظاهرا مشغول بار کردن یا خالی کردن محموله ای از قایق بودند.پس از مدتی قایق به سمت کشتی براه افتاد.هیرو آنقدر آن را نگاه کرد که از خط دیدش گذشت ولی صدای قایق و پاروها حاکی از این بود که قایق به کنار کشتی رسیده و توقف نموده است.فقط دراین لحظه بود که به فکرش زد احتمالاً کلیه چراغهای ویراگو ، حتی چراغ راهنمای جلوی کشتی هم خاموش است چون آب زیر پایش تنها نور ستارگان و سایه ها را منعکس می کرد.حتماً کشتی در تاریکی و قبل از طلوع ماه با چراغهای خاموش و (چرا قبلاً به این فکر نیفتاده بود) با استفاده از بادبانهایی که باتی رنگ زده بود به سمت ساحل خزیده تا حتی در نور کم شب هم از دریا یا از خشکی دیده نشود.
صدای صحبت و صدای قدمها دوباره به گوش رسید همراه با صدایی خفه و آهسته.ده دقیقه بعد هیرو دوباه قایق را دید که به سمت ساحل می رود ولی این بار سنگین بود.پس
98-99درحال خالی کردن محموله بودند و این محموله هرچه که بود ؛ مسلما برده نبود ؛ گرچه هیرو هیچ شکی نداشت که حتما همان محموله ای است که دو شب پیش در میان اقیانوس بار زده بودند ؛ هیرو رسیدن قایق به ساحل و افراد تیره و غیر قابل تشخیصی که برای تخلیه ی بار جلو آمدند را با دقت تماشا کرد . آنها آنچه را که ظاهرا دراز و سنگین بود از روی ماسه های سفید رنگ به سمت صخره ها و تاریکی سنگین آن دیوار بردند . ناگهان هیرو حس کرد که قلبش دیگر نمی تپد . جسد! آیا محموله ای که حمل میکردند جسد نبود؟ شاید در ویراگو برده وجود داشته و اکنون خدمه درحال خلاصی از شر اجساد آن بیچارگانی هستند که در اثر بی هوایی انبار مرده اند و آنها را در محلی در آن باغ انبوه و خانه ی محفوظ دفن میکنند ،جایی که قبرشان هرگز یافت نمیشود و هیچ کس هم هرگز نخواهد فهمید .
پنج دقیقه ی تمام طول کشید تا عقل و منطق به او حکم کرد که کاپیتان فراست کسی نیست که وقتش را برای کندن قبر مردگانی تلف کند که میتواند به راحتی آنها را در دریا بیندازد .پس شاید آن بسته های دوکی شکل ؛ انسانهای زنده ای باشند و او شاهد روشی وحشتناک ؛ برای قاچاق انسان به درون جزیزه است.
هیرو آگاه بود که هیچ فرد بریتانیایی یا هندی بریتانیایی مجاز به خرید و فروش با مالکیت برده نیست و جریمه ی نقدی سنگین و حبس برای متخلفین در نظر گرفته شده است .گرچه سلطان و خانواده اش همچنان مجاز به داشتن برده ؛ در مناطق خاصی از سلطان نشین بودند که به نظر هیرو بسیار سنگدلانه و ننگ آور بود ؛ ولی طبق قانون ؛ کاپیتان فراست ؛ علی رغم ادعای خودش ؛ یک بریتانیایی حساب میشد و بنابراین در صورت اثبات جرمش ؛ که از همین انتقال مرموزانه ی این محموله میشود حدس زد که شامل چیست ؛ به سخت ترین وجهی مجازات میشد.
هیرو سعی کرد زیر نور ستارگان ؛ اندازه و طول اجساد را بسنجد ؛ ولی با وجود اینکه نتوانست به تخمین مناسبی برسد ؛ متوجه شد روش حمل آنها به گونه ای است که فرضیه ی انسان زنده بودنشان را هم رد میکند ؛ زیرا هر انسانی که آنطور محکم و بی ملاحضه به زمین انداخته شود ؛ صدمه می بیند ؛ مگر اینکه افراد کاپیتان به این موضوع اهمیت ندهند . دوباره که قایق برگشت ؛ سبک بود و اینبار هیرو صدای بالا کشیدنش را شنید و کمی بعد صدای بالا کشیدن لنگر کشتی هم به گوش رسید . آب در ریز دماغه ی کشتی جوشید و کم کم خاک تیره ی ساحل از آنها دور شد ؛ چون مثل این بود که این زمین است که حرکت میکند نه کشتی .آنقدر رفتند و رفتند که چشم، جز اقیانوسی از آب چیزی دیگر را نمی دید .
هیرو کورمال کورمال به تختش برگشت و چهار زانو در تاریکی نشست .بطور غیر ارادی پشه ها را از صورتش میپراکند و ازرفتار زشت و مخفیانه ی کاپیتان فراست حرص میخورد ؛ که حصیر بالا کشیده شده و یکبار دیگر نسیم راهش را به درون کابین یافت و او توانست ستارگان و آسمان شب را ببیند . آنها در جهت جنوب حرکت میکردند و به ذهن هیرو رسید که حتما از زنگبار گذشته و به جزیره ی همسایه ؛ بمبه رفته بوده اند و اکنون به مسیر صحیح بازگشته اند . این فکر ؛ خیالش را راحت کرد و چون هوای خنک شب پشه ها را پراکنده کرده بود ؛ بالاخره توانست بخوابد و وقتی بیدار شد ؛ شنید که جمعه به در میزند ؛ تا سینی صبحانه اش را آورده و بگوید که طی یک ساعت دیگر به لنگرگاه زنگبار میرسند.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و جزیره را دید. از شدت عجله ای که داشت ؛ زبانش را با قهوه ی داغ سوزاند و تنها نیمی از یک موز را خورد و با عجله و دیوانه وار ؛ لبانش را پوشید. دست وصورتش را شست و برس را برداشت و به سمت آینه رفت که موهایش را برس بکشد ؛ ولی آنچه در آنجا منتظرش بود ؛ برای اولین بار پس از مرگ بارکلی ؛ اشکش را درآورد :«اوه نه!اوه نه ...»
هیرو اصلا متوجه باز شدن در کابین نشد و تنها موقعی فهمید که کس دیگری هم در کابین است که دستی به شانه اش خورد و او را چرخاند و هیرو خودش را با چشمانی گریان و غبار گرفته در مقابل کاپیتان ویراگو یافت.
هیرو خشمگین گفت :«برو بیرون.»
کاپیتان اصلا قصد نداشت چنین کاری کند در عوض تکانش داد و بی صبرانه پرسید :« چی شده ؟ به خودت صدمه زده ای ؟»
هیرو گریان گفت :« نه .. نزده ام ؛ مگر نمی بینی؟ برو بیرون .»
کاپیتان پنجه اش را روی شانه ی هیرو شل کرد . دستمالی از جیبش درآورد و اشکهای دختر را پاک نمود و با صدایی که علی رغم قاطعیتش مهربانتر از آنی بود که قبلا از او شنیده بود ؛ پرسید :« دخترخوبم نمیشود که تمام این اشکها را برای هیچ ریخته باشی . چی شده ؟»
باد موسمی 100-101
« پشه ها... کلی... خیلی زشت شده ام.» هیرو که بغض کرده بود، دستمال را قاپید و صورتش را در آن پنهان نمود و دیوانه وار نالید: « مثل اینکه همینطوری، به اندازه ی کافی، زشت نبود. فقط ببین این حشرات وحشتناک با صورتم چه کرده اند، مثل اینکه سرخک گرفته باشم و اگر جرئت کنی که بخندی من... من...»
کاپیتان دستمال را کنار زد و چانه ی هیرو را بالا کشید و صورتش را به سمت نور برگرداند. واقعا منظره ی متاسف کننده ای بود، چون صورت هیرو علاوه بر اثرات گریه و لکه های بهبود نیافته، پر از دانه های قرمز رنگ نیش پشه بود. گرچه کاپیتان لبهایش را جمع کرد، ولی نخندید. در عوض و کاملا غیرمنتظرانه، خم شد و دست او را گرفت.
یک حرکت کوتاه و کاملا تسلی دهنده بود. درست مثل احساسات یک ولی نسبت به بچه ی گریانش، اما هیچ مردی قبلا چنین کاری با هیرو هولیس نکرده بود. بارکلی مردی نبود که احساساتش را نشان دهد و دخترش هم اصلا تیپی نبود که به دنبال نوازش و دلجویی باشد. برای هیرو این نوازش کوتاه از یک طوفان هم شوکه کننده تر بود. او خودش را به تندی عقب کشید. در حالی که یک دستش را بر روی دهانش گرفته بود و چشمانش از وحشت گشاد شده بودند، ولی کاپیتان فراست ظاهرا کاملا ناآگاه از آشفتگی او با لحنی دلگرم کننده گفت: « نگران نباش. بدتر از کک و مک به نظر نمی آید و خیلی زود هم برطرف خواهد شد. به هر حال خانواده ات به قدری از زنده بودنت خوشحال می شوند که به قیافه ات اهمیتی نمی دهند و همین طور هم کلیتون مایو. اگر واقعا قصد ازدواج با تو را داشته باشد... قصد ازدواج دارد مگر نه؟
تغییر ناگهانی موضوع صحبت، هیرو را ناراحت کرد. چشمانش را دستمالی مچاله شده پاک کرد و دماغش را گرفت. در حالی که دستهایش می لرزید با خصومت گفت: « اصلا چه ربطی به شما دارد؟ پس من هم به همان نحو می پرسم که شب چه کار می کردید؟ می دانم که جایی لنگر انداخته بودید.»
_ راستی؟ و از کجا به چنین نتیجه ای رسیده اید؟
_ از آنجا که چشم و گوش دارم.
و یک قیچی. کاپیتان فراست پوزخندزنان، بدون اینکه ذره ای دستپاچه شود ادامه داد: « اقرار می کنم تا آن پارگی که در حصیر ایجاد کرده بودی را ندیدم کاملا قیچی را فراموش کرده بودم.»
_ داشتید قاچاقی برده حمل می کردید؟
_ چه زن جوان یکدنده ای هستید. نه، نمی کردم.
_ فکر هم نمی کردم که کرده باشید. اما دیشب کجا بودیم، پسه یا آفریقا؟
کاپیتان فراست شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « باید از رئلوب بپرسید، او ناخدای ماست.»
هیرو با عصبانیت شروع کرد: « شما مطمئنا خیلی خوب می دانید که...» و بعد متوجه بیهودگی این مکالمه شد، پس ادامه ی صحبت را نادیده گرفت و در عوض پرسید: « برای چه کاری به دیدن من آمدید؟»
_ هیچی، فقط یک پیراهن تمیز برای پوشیدن می خواستم و لباسهایم هم همه در این کمد هستند. اشکالی که ندارد اگر یکی بردارم؟
و بعد بدون اینکه منتظر اجازه ی هیرو بماند یک پیراهن انتخاب کرد و هیرو را در حالی که همچنان دستمال مچاله را در دست داشت و لبهایش را محکم بر روی هم می فشرد، ترک نمود.
پس از یکی دو لحظه، هیرو ناگهان دستمال را بلند کرد و بر لبانش مالید، در حالی که هنوز نگاه خیره اش هنوز به در بسته بود. بعد با یادآوری اینکه دستمال متعلق به چه کسی است، فورا رهایش کرد و به سمت لگن آب دوید و لبانش را با آب شست. مثل اینکه به چیزی کثیف برخورد کرده باشند. در آیینه ی ارزان قیمت و باریک، چشمان قرمز و گونه های خیس از اشکش را دید، پس مشتی آب هم به صورتش پاشید و بعد با آب ولرم و صابون آن را شست و خشک کرد و بدون اینکه دوباره به آیینه نگاه کند، دور شد و با قدمهای کند و فارغ از احساس شعفی که ساعتی قبل از دیدن ژنگار به او دست داده بود، به روی عرشه رفت، اما منظره ای که در انتظارش بود، به قدری مسحور کننده بود که عمیق ترین افسردگی ها را از بین می برد. پس او هم تحقیر اخیرش و از دست دادن قیافه اش را با دیدن آن فراموش کرد. او با عجله به سمت نرده دوید تا برای اولین بار جزیره ی دوست داشتنی اش را از نزدیک تماشا کند.
خورشید بر ساحلی می تابید که از هرچه تاکنون دیده بود، زیباتر بود. با دیدن آن منظره ی بدیع، به یاد داستان کاپیتان فراست در مورد آن سلطان عرب افتاد که با دیدن این جزیره عاشقش شده بود. عجیب نبود مردی که در میان ماسه های سخت و آفتاب سوخته ی
بچه ها ببخشید اگه غلط تایپی داشت آخه کیفیت عکسا خیلی خیلی خیلی خیلی پایین بود و با بدبختی اسما رو تشخیص دادم. اگه درسته که هیچ اگه نه بگید تا درستش کنم...
102-103
... عربستان، چشم به جهان گشوده و بزرگ شده باشد ، توسط زيبايي اين جزيره سرسبز محسور شود و قلبش را در آن به جاي بگذارد و نهايتا بخواهد جسدش در آن به خاك سپرده شود . آن فرانسوي جوان ژول اوبيل ، در توصيفش از اين جزيره ،تحت عنوان بهشت رنگارنگ زمين ، دست نيافتني و با زيبايي غير قابل تصور، اغراق نكرده بود و نيز آن اعرابي كه ساليان پيش با ديدنش آن را " زيباست اين سرزمين " ناميدند سخني به گزاف نگفته بودند .
كشتي داشت از ميان سخره هاي مرجاني كه ساحل را در مقابل سخت ترين طوفان هاي موسمي محافظت مي كرد ، مي گذشت . آب بين كشتي و ساحل به صافي و زلالي اشك چشم بود و رنگ هاي كف دريا به خوبي ديده مي شد ؛ از ارغواني تا سرخ آتشين . در محلي كه عمق آب زياد بود سايه بادبان هاي كشتي به رنگ آبي روشن و در عمق كم يشمي شيري رنگ ديده مي شد . در حاشيه ماسه هاي سفيدي كه جزيره را احاطه كرده بود ،صخره هاي مرجاني كوتاه ، در كنار توده هاي شن توسط باد ، ايجاد شده بود ، قرار داشتند و در پشت آن ها ، انبوهي از درختان نارگيل و ساير درختان سبز رنگ براق ديده مي شدن .
هيچ سطح شيب دار تندي در جزيره ديده نمي شد. حتي يك كوه هم وجود نداشت ، فقط تپه هايي با برآمدگي هاي ملايم ، خليج و سواحل بريده شده ،شاخه هاي سنگين سبز رنگ و نسيم گرم و عطرآگين به بوي گل و ميخك كه برگ هاي نخل را حركت مي داد . گويي همه دست به دست هم داده تا باله باشكوهي را اجرا كنند ، و بدان وسيله به او خير مقدم گويند . با ديدن آن ساحل دوست داشتني ، به نظرش عجيب نيامد كه كريسي آن قدر با نشاط از زنگبار نوشته بود . براي لحظه اي هيرو وسوسه شد به دام همان جذبه گرفتار آيد ، ولي با به ياد آوري گرما و پشه هاي شب قبل و اين اصل كه اين جا بزرگترين مركز تجارت برده است ،عقل به او نهيب زد و متوجه خطر قضاوت ظاهري شد . شايد جزيره شبيه يك بهشت باشد ،ولي او بايد بتواند روي ديگرش را هم ببيند و نبايد بگذارد كه پرده غبارآلود و فريب دهنده عشق ،چشمان او را نسبت به جنبه هاي زشت و بد آن كور كند . باني پاتر در كنارش مكثي كرد و پرسيد : " خوب خانم ، نظرتون راجع بهش چيه ؟ محل كوچولوي قشنگيه ، مگه نه ؟ "
هيرو محتاطانه گفت : " به نظر خيلي زيبا ميرسد "
" بله ، البته اگر درختان نخل و ساير درختان استوايي رو دوست داشته باشي بعضي ها دارن ، بعضي ها ندارن . "
باني آه عميقي كشيد و آب غليظ تنباكويش را به درون آب شفاف تف كرد . ويراگو هم در حالي كه داشت به دور سخره اي مي چرخيد ، كشتي بخاري با پرچم نيروي دريايي بريتانيا ديده شد كه در حدود نيم مايل جلوتر، به طور مايل، آن سوي كانال باريكي كه نيمه دريايي را از ساحل پر درخت نخل جدا مي كرد ، قرار داشت .
علامتي تحكم آميز از طرف كشتي به ويراگو داده شد و كاپيتان فراست ، كه به هيرو ملحق شده بود گفت : " آه فكر مي كردم ، اين هم كميته استقبال ، آن كشتي دافوديل است دان دارد به اين جا مي آيد ، هي رئلوب ، بلند شو بايد سرزنده و چالاك به نظر بياي "
خدمه ويراگو به جنب و جوش افتادند و كشتي همچنان به راه خود ادامه مي داد تا اين كه در صد ياردي كشتي بخاري كه در انتظارشان بود ، لنگر انداخت .
قايق سفيد رنگي از كشتي بخار به آب انداخته شد و به سمت آن ها آمد . مردي كه در آن نشسته بود با بازويش به طرز آمرانه اي به آن ها اشاره مي كرد . روزي دستانش را سايبان چشمانش قرار داد تا بهتر ببيند .
باني به نرمي و با علاقه پرسيد : " مي ذارين به عرشه بياد ؟ "
_ چرا كه نه ؟ نردبان طنابي را برايش بينداز و فرش قرمز را هم پهن كن چيزي نداريم كه نگران باشيم .
_ راست ميگين ، هيچي نداريم .نمي دونم فرناندو رو دستگير كرده يا نه ؟ تا وقتي اينجاست ، مي توني ازش بپرسي .
_ اگه دستگير نكرده باشدش بهتر است برگرده به خانه اش و زمين هايش را بيل بزند ، ما عملا آن حرامزاده را در كاغذ كادو پيچيده و روبان زده ، دودستي تقديمش كرديم . حتما او را گرفته است . " سليمان " مي گفت چنان تعقيبش مي كرد و آن قدر برانگيخته شده بود كه مي توانست يك دوجين كشتي را هم بگيرد ،چه برسد به آن يكي . تيراندازي خوبي بود عمو ، با يك تير دو نشان زديم همه آماده باشيد دارد مي آيد .
قايق نزديك شد و در كنار ويراگو توقف نمود . مردي در لباس افسري نيروي دريايي بريتانيا از نردبان طنابي بالا آمد و قدم بر روي عرشه گذاشت .
مردي لاغر و متوسط القامه بود اما شخصيتي داشت كه فورا روي ديگران اين اثر را القا مي كرد كه حتما قدبلند تر است . موهاي تيره و صورت عميقا آفتاب سوخته اش او را در ...
صفحه 104 و105
نگاه اول شبیه یک عرب نشان میدادی ولی برشچهار گوش صورتش وچشمان عمیقا ابی اش متغلق به نژاد" انگلو ساکسون" بود.
کاپیتان فراستدوستانه گفت:خب خب دانی تو هستی؟چقدر لطف کردی سری به ما زدی این افتخار به چه مدیونم
طرز صحبت کردن کاپیتان فراست بیشتر برای اذیت کردن بو تا دوستی ولی دانیال لاویمو در این مدرسه سخت تعلیمات زیادی گرفته بودیکی از انها این بود که نباید عصبانی شود.تنها یک عضله صورتش در کنار فکش منقبض شد.اما مودبانه وبدون حرارت گفت:صبح بخیر فراست اگر اعتراضی نداری میخواهم نگاهی به محمو له ات بیندازم.
-اگر هم داشتم فرقی نمی کرد می کرد؟
-نه اما ترجیح می دهم این کار را بدون دخالت خدمه ات انجام دهم.پس به انها بگو خودشان را کنار بکشند وبه رتلوب هم بگودستش را از دسته چاقو بردارد وباان حالت تهاجمی کنار بادبان نایستد.
- وبه چه دلیل باید چنین کنم دان؟
ستوان لاریمور در حالیکه به کشتی اش اشاره میکرد مختصرا گفت:چون توپهایم به سوی شما نشانه رفته اند ومیتواننددر یک لحظه به چوب کبریتی تبدیلتان کنند .
- که اینطور ولی ایا چیزی را فراموش نکرده ای؟
- اگر منظورت این است که به خاطر وجود من در اینجا شلیک نمی کنند اشتباه کرده ای چون انها دستوراتشان را گرفته اندواز طرف دیگر فکر نمی کنم خیلی دلت بخواهد تو را تا جهنم همراهی کنم.
کاپیتان خندید وگفت راست می گویی دان میدانی که چنین کاری نمی کنم ولی مطمئنم اگر تنها شرط رفتن من به جهنم همراهی تو باشدخواهی امد اما این بار با تو جنگی نداریم می توانی تما توپهایت را از سمت کشتی من برگردانی چون من امروزدر کشتی یک گروگان خیلی با ارزش دارم.
احتمالاهرگز با یک پری دریایی برخورد نکرده ا ی اما امروز میخوام تو را با یک پری که در طوفان کوموروس صید کردیم معرفی کنم.
به سمتهیرو برگشت وبا تعظیم رسمی گفت:خانم هولیس اجازه دهید ستوان دانیل لاریمور از نیروی دریایی علیا حضرت ملکه انگلستان را به شما معرفی کنم وقتی خوب بشناسیدش خواهید فهمید یک انسان واقعی است .دان:ایشان خانم هولیس برادر زاده کنسول امریکا و دختر عموی خانم کریسیدا هستند.ستوان لاریمور مبهوت وناباورانه با دهانی بهم فشرده وابروانی به هم فرو رفته اش به هیرو خیره شد.
کاپیتان با بد جنسی تمام به هیرو با انموهای کوتاه وچشم کبود لباس وصله دار ولک شد از نمک اب نگاه میکردوبرایش جالب بود که علیرغم تمام اینها مسافر جوان کابینشهنوز اثری از غرور وتشخص را حفظ کرده که با ظاهر خرابش در تضاد بود با خود فکر کرد هیرو دختری خسته کننده اما دلبر وجسور است اینکه چند دختر جوان درموقعیت او می تواند بیاند در حالیکه گرو گان یک کشتی باشندبا جرات برای اسیر کننده گانش در مورد شناعت وگناهیتجارت داد سخن برانندباز تاب این فکر برایش خیلی جالب بودچون لبخندی زد وستوان با عصبانیت گفت:غیر مممکن است خانم هولیس با تور اکراین می ایندایا این هم یکی از حقه های لعنتی تو است فراست ؟چون اگر باشد.....
کاپیتان فراست با ظرافت هرچه تمامتر گفت"باز هم میتوانی به سمت کشتی من شلیک کنیچون به هر حال یک خانم بر روی عرشه دارم حتی اگر خانم هولیس نباشدکه ایشان در طوفان از عرشه کشتی تور اکراین به بیرون پرت شدندوما با طنابهای کشتی امان بیرون کشیدمشان اگر به لنگرگاه رسیده بودی خبر غرق شدن ایشان را می شنیدی"
-ستوان به سمت هیرو برگشت وگفت درست است"
-کملا درست است من هیرو هولیس هستم و....فکر میکنم عمه خیال می کنند من مرده ام.
ستوان لاریمور که ادب ونزاکتش را دوباره به دست اورده بود تعظیمی کرد وگفت که از ملاقاتش بسیار مفتخر است واضافه کرد طبق گزارشات تور اکراین هفته گذشته به بندر رسیده واحتمالا زن عمو ودختر عمویش خبر ان را شنیده اند وبه خوبی می تواند اثر ناراحت کننده اش را بر روی انها تصور کندواینکه مط.ئنم انهااز دیدن او از شدت خوشحالی پر در خواهند اورد
106-107
کاپیتان فراست با لطف گفت"البته نه اگر تکه تکه شده باشدخب حالا در مورد ان توپها چه میکنی دان؟فکر نمی کنی باید خانم هولیس رو به دافودیل ببری تا هرچه سریعتر به اغوش خانواده اش برگردند؟"
باعث افتخار من است البته بعد از اینکه بازرسی محموله تو را تمام کردموتا کارم را تمام نکنم از اینجا حرکت نمی کنممطمئن هستم منافع اینکه بگذاری به راحتی کارمان را انجام دهیم درک میکنی.
-البته اگر اصرار داری اما به تو بگویم پکر میشوی دانی باید تا حالا فهمیده باشی که من هالو نیستم.
او برگشت وبه عربی دستوری به سه خدمه اش داد وسه نفر جلوتر رفتند تا درب انبار را باز کنند.درحالیکه نیم دوجین ملوان انگلیسی با چابکی وارد کشتی شدند.
هیرو برای گشتن انبار انها را همراهی نکردگرچه زمانی مثل ستوان مایل بود بداند ویراگو چه حمل میکندولی حالا مطمین بود چیزی در ان نیست چون دیشب در محلی خالی شده بودواگر محموله فعلی اثری از قاچاق پیدا میشد جای تعجب داشت پس همانجا ایستاد وبه بندر دوست داشتنی واب فیروزه ای رنگ خیره شد.
ظاهرا شهر ولنگر گاه خیلی دور نبودچون از میان درختان حدود یک مایل انطرفتر میتوانست خانه های سفید رنگ را ببیندونسیمی که به سمت او می وزید گرچه هنوز با بوی گلها ومیخک عطراگین بود وبوی بد فاضلاب را همراه داشت که دقیقا همان چیزی بود که هیرو انتظارش را می کشید ولی دلش نمی خواست باورش شودکه زیباییهای جزیره سطحی است می توانست صدای صندوقچه هایی که در زیر زمین با بی صبری جستجو می شدند را بشنود کاش لاریمور انقدر عقل داشت که وقتش را تلف میکندو موجبات تفریح کاپیتان غیر قابل تحمل و پرگو ورا فراهم می اورد مطمینا صندوقها شامل همان چیزهایی بود که باتی گفته بودعاج وشاخ کرگدن وساعتاثاثیه وخرده ریز برای سلطان زنگبارونه هیچ چیز دیگر صدای چکمه ها روی عرشه خبر از بازگشت گروه کاووش داد کاپیتان فراست راحت واسوده بودوستوان نیروی دریای بدون هیچ احساسی در صورتش بانی خسته وان عربها خندان.
ستوان در حالیکه خاک لباسش را می تکاند گفت می توانی ان خنده مسخره را از روی لبانت برداری می دانم دنبال کار درستی نبودید وبالاخره یکی از همین روزها گیر می اندازم ومی فرستمتان زندان واین به شما حرامزاده ها یاد می دهد چه وقت چگونه وچه وقت بخندید
ناگهان متوجه حضور هیرو که شخصا را فراموشش کرده بود شدوبا گنگی به خاطر طرز صحبتش معذرت خواست.
هیرو بدون احساس گفت مهم نیست میشود حالا برویم؟
-بله البته متاسف هستم که شما را معطل کردمایا چیزی هست که با خودتان بخواهید ببرید؟
کاپیتان مودبانه گفت:متاسفانه خانم هولیس نتوانستند چیزیبه هراه خودشان به عرشه بیاورندولی البته می توانند هر چه بخواهند از کمد ناقابل من بردارند.
ستوان ابروانش را بالا برد وبه سردی گفت: می خواستم مطمئن بشم خانم هولیس هیچ چیزی در این کشتی جا نگذارندکاپیتان زیر لب زمزمه کرد هیچ چیز به جز ابرویش.
ستوان با مشتهای گره کرده به سمت کاپیتان حمله نمود "تو بی همه چیز"
کاپیتان به نرمی خودر ا کنار کشید ودستی به نشانه تسلیم بالا برد وگفت :خوب خوب دان مرا نا امید کردیدعوا ان هم در مقابل یک خانم. عاشرت وعقلت کجا رفته؟
اگر درست فکر کنی می بینی که تنها با صدای بلند ان هم دارم چیزی رو می گویم کهتمام اروپاییان ساکن زنگبار بزودی پشت دهای بسته زمزمه می کنندمگر انکه به زودی جلویش را بگیریم
-منظورت چیست ؟نمی فهمم.
هیرو با درشتی مداخله کرد وگفت من هم نمی فهمم هرگز چنین حرف چرندی درزندگی ام نشنیده بودم دوست دارم بدانید اقاکه حیثیت وابروی من چندان چیز بی ارزشی نیست که به خاطر همراهی شما از بین برود.
کاپیتان با خنده گفت شما در واقع زنگبار را نمی شناسید یا حیثیت وابروی مرااما دانی به خوبی می داند مگر نه دانی؟
نگاهی به صورت منقبض کاپیتان کرد ودوباره به سمت هیرو بازگشت در این شرایط خانم هولیس فکر می کنم.
108تا111
این شرایط خانم هولیس فکر میکنم به خاطر عمو وزن عمویتانهم که شده اگرنه ابروی خودتانباعث ابروریزی کمتری است اگر مردم خیال کنند شما به یک تخته چسبیده بودید مثلا یه دکل وتوسط خدمه گشتی علیا حضرت دافودیل از اب گرفته شده اید که از قضا ان اطراف گشت میزدنند من از افرادم مطمی هستم که دهانشان را می بندند وشک ندارم لاریمور هم همین قول را در مورد افرادش می دهد نظرت چیست دان؟
هیرو پیش دستی کرد وقاطعانه گفت :متشکرم فکر نمی کنم احتیاج به هیچ دروغی باشد وعمو وزن عموی من طبعا حرف مرا باور می کنند که شما وخدمه کشتی اتن نسبت به من رفتاری کاملا مطابق موازین داشته ایدواطمینان می دهم اهمیتی برای انچه دیگران فکر می کنند نمی دهم حالا می شود برویم ستوان ؟/
اما ستوان حرکتی نکرد وهصبانیت در صورتش جایش را به شک داده بودوکلاهش را در دستش می فشرذ از کاپیتان به هیرو وبرعکس نگاه میکردوبلاخره به ارامی گفت مثل اینکه در موردت اشتباه فکر می کردم فراست هن.ز اثری از اصلاتت را حفظ کرده ای؟
فراست نیشخندی زد وگفت:خجالتم می دهی"
مطمین هستم که می دهم و میدانم دلیل حسابی کاملا غیر بشر دوستانه برای این پیشنهاد داری ولی به خاطر خانم هولیس حاضرم ان را به خاطر ارزش ظاهری اش قبول کنم .
بعد به سمت هیرو برگشت وگفت:فکر می کنم اقای فراست حق داشته باشد مرا ببخشید رک میگویماو وکشتی اش به قدری بدنام است که خانواده تان نمی توانند اجازه دهند بر همگان اشکار شود که با او امده ایدوعاقلانه است قبل از انکه در این مورد با کسی صحبت کنی بهتر با عمویتان مشورت کنید واورا احتمالا بانظر اقای فراست همعقیده خواهید یافتچون در اجتماعات کوچکی مثل اینجا همه دوست دارند شایعات را بزرگ کنندبخصوص که شما در زنگبار غریبه اید واز شما چیزی نمی داند برعکس فراست را همه می شناسندومی دانند هیچ صفت مثبتی در او وجود ندارد.
فراست موقرانه تعظیمی کرد وصدای ستوان خشکتر شد ولی کوتاه گفت: از این رو خانم مطمین هستم که عمویتان تر جیح میدهد که گفته شود شما این ده روز را در کشتی من گذرا نیده اید تا در ویراگو در معیت کاپیتانش.
کاپیتان فراست قلبا تصدیق کرد "دقیقا به طور خلاصه به قول معروف کسی نیست که به قیر دست بزند وخودش الوده نشودمتاسفانه در چشم اروپاییان شهرمد وا بوهوایمان من همان قیر هستم.
هیرو اخمی کرد وشانه هایش را بالا انداخت و بدون بحث بیشتر تسلیم شد چون با فکر بیشتر وبا توجه به موقعیت عمویش بهتر بود خیال شود او تحت حمایت نیروی دریایی وارد شده تا تاجر برده ای بدنام و بی ابرو پس پیشنهاد بزرگوارنه وغیر منتظره کاپیتان را قبول کرد وتشکری بمراتب عمیقتر از انچه قصدش را داشت برای خدماتشان ابراز نمود وتوسط ستوان وقایقی که شش ملوان دران پارو می زدند به سوی دافودیل رفت.
فصل هشتم
یک برا مدگی سرسبز را دور زدند ودانیل لاریمر که تاکنون سعی داشت مکالمه کاملا مودبانه با هیرو داشته باشد واز هر سوالی در مورد مسافرتشان اجتناب کند ناگهان پرسید:خانم هولیس شما گفتید ده روز گذشته را ویراگو بودید ایا برده حمل می کردند؟
-تا انجا که من متوجه شدم خیر نمی دانم اگر داشتند من میفهمیدم یا نه؟
ستوان گفت بله اگر از هیچ چیز نمی فهمیدید از بویش متوجه می شدیدمسئله ای نیست که کسی متوجه نشود برای همین ان گشتن بیهوده را امروز انجام دادم باید میکردم اما هیچ نیافتم اما حاضر شرط ببندم که درصددانجام کار خلافی هست که هر طور شده باید بفهمم چیست.
هیرو خواست در مورد کشتی که در میان اقیانوس ملاقات کرده بودند وانتقالات مر موز شب قبل بگوید ولی نظرش عوض شد نه به خاطر کاپیتان فراست وخدمه بی ابرویشبلکه به نظرش رسید بیان اطلاعات و لو دادن کاپیتان فراست بدون تفکر بیشتر به ستوان تلافی ضعیفی است در مقابل ژست عالی وتعجب اوری که برای انتقالش به دافو دیل انجام شده است .
او حتی مطمین نبود که نیروی دریایی بریتانیا اجازه اعمال قدرت در این ابها را داشته اند گرچهتنها نگاهی به چانه چهار گوش ستوان وقیافه مصممش کافی بود تا به او ثابت کندهیچ چیز حتی برای لحظه ای هم مانع او نخواهد شد که قانونی یا غیر قانونی انچه را که وظیفه خود می داند انجام دهدهموطنانش این را حق خود می دانستند که ازکه از دریاهایی که انها را به امپرا طوریشان وصل میکند حفاظت کنند وتجارت برده را متوقف کنند .
ولی این دلیل نمیشد که هیرو به او اعتماد کندعمو نات بهترین فرد بود که این مطلب را به بگوید واو خودش می داند در موردش چه کند .بعلاوه در حال حاضر مسایل دیگری توجهش را جلب کرده انددر حالیکه دافودیل داشت از میان جزایر کوچکوصخره های کوتاه وبراق به به سمت لنگرگاه وشهر زنگبار که شهری سفید رنگ به خانه هایی شرقی بلند وسقفهایی صاف بود عبور می کردنددر اسکله قدیمی کنار اب مجموعه ای از کشتی ها وبادبانهاودکلها وپارو هایی قرار داشتند که تعدادشاندر اب شیری رنگ دو برابر دیده میشدودر میان انها هیرو شکل اشنای تور اوکراین را دیددر حالیکه لنگر می انداختند ستوان گفت به خاطر شما خوشحالیم که هنوز نرفته اندمطمئنا دلتان نمیخواست بدون شنیدن خبر خوش سلامتی شما اینجا را ترک کنند .
ستوان دوباره هیرو را به سمت قایقی هدایت کرد ودودقیقه بعد با چابکی پارو زناناز میان ابهای رقصان هیرو را در اخرین بخش سفرش همراهی کردسفری که خیلی وقت پیش از اشپزخانه نیمه تاریک هولیس هیل وقتی که ان پیرزن ایرلندی داشت اینده دختر بچه شش ساله را می گفت شروع شده بود.
از فاصله دور با توجه به اب ابی رنگی که کشتی را از ساحل جدا کرده بودشهر عربی زنگبار رنگارنگ ورویایی به نظر میرسیدالبته نه به عنوان به ونیز شرق البته با نزدیکتر شدن به اننه تنها زیباییش از بین رفت بلکه ترس هیرو درمورد وضعیت بد رعایت اصول بهداشتی در میان این نژادهای عقب افتاده وبی تمدن تایید شد.
صخره های سفید مرجانی چسبیده در کنارهمبخشی مثلثی شکل از زمین را فرا گرفته بود.در اثر جزر ومد اب مردابی که در پشت انها قرار داشت مشروب می شد.هیچ اثری از اسکله وجود نداشت وزمین ساحلی بلند وشنیکه خانه ها را از لنگر گاه جدا میکردنه تنها به عنوان محل تخلیه بار به کار می رفت بلکه محل انواع اشغالی که ساکنان شهر از اشپزخانه وحیاطشان بیرون می ریختند.بوی بدی که از انها بر میخواست باعث شد که هیرو افسوس بخوردکه چرا دستمال کاپیتان فراست را دور انداخته است.بینی اش را با دست پوشاند وچشمانش را با ترس غریزی بست چون جدای از زباله اجسام بدتری هم انجا بوداجساد مردگانی که باد کرده بودند وتکه تکه شده بودندوسگهایی که بر سر انها با هم می جنگیدندوگروه مرغان دریایی وکلاغهایی که در اطرافشان پرواز می کردند.
صفحات 112 الی120
هیرو نفس زنان گفت : آنجا ... آنجا مرده است ... جسد!
ستوان لاریمور جهت نگاه خیره او را دنبال کرد و بدون احساس گفت : " بله , متاسفانه از این مناظر زیاد خواهید دید , گرچه الان وضع اینها خیلی بهتر از زمان سلطان قبلی است "
هیرو آب دهانش را به سختی فرو داد . صورتش بی رنگ و نگاهش ترسیده بود , " چرا خاکشان نمی کنند ؟ "
-برده ها را خاک کنند ؟ می گویند ارزش دردسرش را ندارد.
- برده ؟ مگر اینها ...
- اینجا جایی است که برده داران عرب ، محموله هایشان را خالی می کنند ؛ آنها انبارهایشان را پر از برده می کنند بدون اینکه آب و غذای کافی برای آنها داشته باشند . اگر باد متوقف شود و مسافرت به دلیلی طول بکشد ، نصف بیشترشان قبل از رسیدن به اینجا می میرند، پس آنها هم اجساد را در خلیج با لنگرگاه خالی می کنند که خوراک سگان یا ماهیان دریا شوند .
- اما این وحشتناک است ... این غیر انسانی است , چرا اجازه این کار داده می شود ؟
- وضع دارد بهتر می شود . چند سال پیش حتی آنهایی که زنده و رو به موت بودند را هم بر روی ساحل می انداختند تا ببینند که آیا بهتر می شوند یا به آرامی می میرند ، اما سرهنگ (ادواردز ) آن را متوقف کرد .
- منظورم تنها این نبود . کل برده داری چه ؟ چرا کنسول های خارجی در این مورد کاری نمی کنند ؟
هیرو برای سوالش جوابی دریافت نکرد ، تنها به این دلیل ساده که حواس مخاطبش پرت شده بود . با دیدن پلکان لنگرگاه ، افکار ستوان به مشکلات شخصی اش معطوف شد! در واقع داشت به دختر عموی هیرو ، کریسی فکر می کرد و با مخلوطی از بیم و امید نگران بود که کریسی چگونه از او استقبال خواهد کرد ؟ آخرین ملاقاتشان بسیار طوفانی بود و او هم مجبور شد ، قبل از اینکه بتواند او را دوباره ببیند و اختلافات را حل نماید ، بادبان بکشد و حرکت کند ، مسئله ای که از آن موقع ، فکرش را به خود مشغول کرده بود .
دانیل لاریمور ، حتی قبل از اینکه کریسیدا هولیس را ببیند گرفتار امور برده ها بود و به خود قبولانده بود که وظایفش او را در بخشی از کره زمین ، محدود کرده که دختران سفید پوست مناسب و جوان در آنجا مثل توت جنگلی در ماه ژوئن کمیاب بودند ، بخصوص این که ماهیت وظایفش ، او را ناچار به دیدن مناظری فوق شعور یک انسان معمولی می کرد . پس عجیب نبود که کریسی را متعلق به دنیایی دیگر بداند ؛ دنیایی شریفتر و پاکتر که میلیونها مایل از این وحشیگری ها و ناپاکی هایی که به آن عادت نموده بود ، فاصله داشت .
دان تقریبا تمام جنبه های زشت تجارت برده در رنگبار را می دانست . او خودش شخصا یک بار ردی از اجساد مردگان که لاشخوران بر آنها فرود آمده و استخوان های سفید و پوسیده اجساد بیشماری از بردگان که حرکت بازمانده و رها شده بودند تا بمیرند ، را در مسیر یکی از کاروان های برده دیده بود ؛ او همچنین می دانست که این تنها مشتی از خروار است و آنها که زنده بمانند ، تازه باید عذاب سخت تر انبارهای بی هوا و آلوده کشتی های حامل برده را تحمل کنند . در همین رنگبار یک بار شاهد ورود یک کشتی بود که بیست و دو اسکلت متحرک فرتوت را از محموله ای به زمین گذاشت که تنها ده روز قبل دویست و چهل تن شماره گذاری شده بودند ، در این مورد ، حتی دولت سلطان هم از دورنمای دویست و هجده جسدی که به عنوان زباله بندگاه انداخته شده بود ، تکان خورده و برده دار حامل آنها با بی میلی مجبور شد که اجساد را به دریا برده و خالی کند که اکثرشان طی چند روز بعد توسط موج ، دوباره به ساحل برگردانده شدند .
مدت زیادی از این مسئله نگذشته بود که هولیس ها وارد جزیره شدند و ستوان لاریمور که به همراه سرهنگ ادواردز برای ملاقات کنسول جدید آمریکا رفته بودند ، با ملاقات دختر وی ، فورا قلبش را در راه او از دست داد . کریسی تنها هفده سال داشت و به زیبایی یک شکوفه سیب بود . براستی که منظره ای زیبا برای چشمان افسر بود . مدت زیادی بود که دان افسرده و دلتنگ بود . همه چیز کریسی ، دان را مسحور کرد ، شادی اش ، آمادگی اش برای فعالیت و لذت بردنش از هر چیز جدید و عجیب ، عشق آشکارش به پدرش و روش زیبای لوس گیری اش ، حتی نادانی بچگانه اش ، که شاید در مورد دختری دیگر آن را خسته کننده می یافت ، باعث شد که به سهولت آن را بر او ببخشد و میلش را برای حمایت از او افزایش دهد . دقیقا همانند کاپیتان فولبرایت ، دان تمایلی به وجود قدرت تفکر و شخصیتی نیرومند در یک زن نداشت ، بلکه شیرینی و فریبندگی را ترجیح می داد . صفاتی که کریسی به وفور دارا بود .
ولی علی رغم اینکه همه علایم علاقه اش به او وجود داشت ، ولی اظهار عشق و دلبستگی به دلایلی براحتی پیش نرفت ، بخشی بخاطر اینکه ملاقات هایش به طور نا منظم انجام میشد و هیچ وقت هم آنقدر طولانی نبود که راه را آنطور که دوست داشت ، جدای از خود کریسی ، با والدین کریسی هموار سازد و بخشی هم چون برادر ناتنی اش ، کلیتون مایو ، از دان خوشش نمی آمد وتلاش می کرد که ملاقاتهای دان ؛ تا آنجا که می شود کوتاهر و همراه با مراقبت باشد . خوشبختانه مرد پرطرفداری بود و اغلب وقت خود را خارج از خانه می گذراند . مادر کریسی هم اصلا زن جدی و سختگیری نبود . دان نمی دانست چه کرده که خصومت مایو را برانگیخته است ؛ مطمئنا بخاطر ملیتش نبود؛ چون مایو با سایر بریتانیایی ها روابط خوبی داشت ، شاید هم یک ستوان نیروی دریایی را مناسب خواهر زیبایش نمیدانست . قایق از زیر عرشه بلند و کنده کاری شده یک کشتی گذشت و ساحل از دید آنها مخفی شد ، گرچه بوی بد همچنان شامه را در آن هوای گرم می آزرد به پلکانی سنگی که از آب چرب و روغنی بیرون آمده بود ، رسیدند .
ستوان با لحنی عذرخواهانه گفت : " متاسفانه روزها بو را شدیدتر می یابید " ظاهرا خودش عادت کرده بود ، " اما شبها ، چندان بد نیست ، بخصوص وقتی باد می وزد . عدم رعایت بهداشت زیاد است . این مردم تا زمانی که خانه هایشان تمیز باشد به سحل و خیابان ها اهمیت نمی دهند ، اما هنگام موسم باران خیلی بهتر می شود ؛ باران همه جا را تمیز می کند "
او به هیرو کمک کرد که از پله های تیز و تنگ بالا رود و او از میان خیبان های باریکی گذراند که فاضلاب منازل در آن جاری بود . جماعت زنان سراپا پوشیده و نقاب دار و مخلوطی از مردان با رنگهای سیاه ، قهوه ای ، زرد و شوکولاتی ، که با بی حالی در حال گذر بودند ، او را با تعجب نگاه می کردند .
هیرو در حالی که به پشت سرش نگاه می کرد ، با همان میزان تعجب پرسید : " چرا مردم اینقدر از نظر شکل و قیافه با هم متفاوتند ؟ "
-چون از مناطق مختلفی آمده اند : ماداگاسکار ، جزایر کومورو ، هند ، آفریقا ، عربستان ، گواء و حتی چین . اینجا بزرگترین مرکز تجارت برده در شرق است ؛ همه ساله هزاران برده از گمرک اینجا می گذرند ، در واقع این گروه را هم دارند به بازار برده می برند .
دان با اشاره دست توجه هیرو را به گروهی برده جلب نمود که لنگ لنگان ، از میان خیابان های باریک و شلوغ عبور می کردند ؛ همه با طناب به هم متصل بودند و یک عرب قوی هیکل و نیم دوجین آفریقایی متکبر ، مسلح به شلاق و چوب ، مراقب آنها بودند . در چهره برده ها ، ترس و گرسنگی و حالتی از گیجی که غیرقابل وصف بود دیده می شد ، که می شد آن را به بلاهت هم تعبیر کرد . هیرو رنگ پریده و با وحشت برای دومین بار ، فرق بزرگ خواندن در مورد چیزیز و به عین دیدن آن را درک نمود .
- با صدایی خفه و گرفته گفت : " چرا اجازه می دهید ؟ " چرا کاری نمی کنید ؟ " چرا همین الان کاری نمی کنید ؟ "
- ستوان ، در حالی که اخم کرده بود ، نگاهی به او کرد و گفت : " خانواده تان در این مورد چیزی به شما نگفته بودند ؟ می دانم برای اولین بار که می بینید ناراحت کننده است ولی ... "
- به آن عادت می کنید ؟ نگویید ، نه ! من هیچوقت عادت نمی کنم ، هرگز نیمی از آن موجودات بیچاره هنوز بچه بودند ؛ باید یک کاری کنید . مگر ویراگو را نگه نداشتید که جستجو کنید ؟ خب پس چرا آن مرد را دستگیر نمی کنید و برده هایش را نمی گیرید ؟ همین الان ، فورا .
- ستوان به تندی گفت : " نمیتوانم ، چون وابسته به بریتانیا نیستند . در این مورد هیچ قدرتی ندارم ! ؛ سپس بازوی هیرو را گرفت و در خیابان کشید .
- اما می توانید آنها را بخرید ... ! من می توانم آنها را بخرم ؛ بله همین کار را می کنم ! آنها را می خرم و بعد آزادشان می کنم .
- ستوان به خشکی گفت : " که از گرسنگی بمیرند ؟ چطوری زندگی کنند ؟ "
عمویم آنها را در سفارتخانه استخدام می کند . او می تواند برایشان کاری پیدا کند ؛ مطمئن هستم . اگر از او خواهش کنم حتما این کار را می کند .
- من شک دارم . کنسولگری همینطوری مستخدم زیادی هم دارد ؛ و ضمنا بین سایر خدمتکاران عمویتان هم مسئله ایجاد خواهد کرد و از طرفی نفعی هم ندارد . باید خرج خوراک و پوشاک و مسکن آنها را بدهید و مدت زیادی هم طول می کشد که ساده ترین کارها را یاد بگیرند .
- اما مطمئنا می توانیم کسی را پیدا کنیم که با آنها مهربان باشد و به کمک آنها هم نیاز داشته باشد .
اگر توسط هر کدام از اعراب بومی اینجا خریداری شوند، مطمئن باشید که با آنها مهربانی رفتار خواهد شد ، قرآن بدرفتاری با بردگان را نهی کرده است و هر کدامشان که همینجا خریداری شوند و بمانند خوش شانس هستند. باید برای آنهایی که کسی طالبشان نیست و به مناطق دیگر فرستاده می شوند، تاسف خورد؛ حتی اگر شما هم آنها را بخرید ، فقط ار عهده تعداد کمی از انبوه بردگانی که سالانه از اینجا خارج می شوند ، پس خواهید آمد، و وقتی آنها را خریدید نمیدانید که با آنها چه کنید.
- می توانم کشتی گرایه کنم و آنها را به سرزمینشان برگردانم ، بعضی از آنها را به هر حال، آنهایی را که هیچ کس دیگر حاضر نیست بخرد.
- احتمالا خانه ای ندارند که به آن برگردند و در عرض یک هفته ، دوباره گرفته شده و فروخته می شوند. بعلاوه مردم شک خواهند کرد که دارید از این طریق ، پول درمی آورید . چون هیچ یک از افراد بومی باور نمی کند که بخاطر بشر دوستی این کار را انجام می دهید؛ و شما هم نمی توانید با این فکر مقابله کنید ، یا در واقع عمویتان نمی تواند ؛ چون نه تنها نیتتان به غلط تعبیر می شود بلکه بمحض اینکه بفهمند آماده خرید برده هستید ؛ به هر دلیلی که باشد ، نیمی از شیادان شهر ، پیرترین و بدردنخورترین برده هایشان را برایتان می آورند تا از شر نگهداریشان خلاص شوند و عمویتان ناچار خواهد بود که به تنهایی با این مشکل مواجه شود . متاسفم که باید بگویم به عنوان برادرزاده و مهمانش بسختی فرد مستقلی هستید و این قبیل کارها می تواند از نظر رسمی ، برای عمویتان مشکل آفرین باشد.
هیرو بازویش را از چنگ ستوان درآورد و به سرعت قدمهایش افزود تا بلکه با تند رفتن از منطق بی احساس موضوع مورد بحث فرار کند . اما می دانست که ستوان حق دارد . خرید و آزادسازی چند برده ، حتی چند صد برده ، کمکی نمی کند و این خشونت شدید چیزی بود که مردانی چون کاپیتان فراست مسئولش بودند.
او با یک تاجر برده و در یک کشتی برده سفر کرده بود . ناگهان در نظرش این سفر ، به زشتی منظره عبور آن موجودات بدبخت و اسیر شد .
او اصلا متوجه نشد که چگونه به منطقه آرامتر و برتر شهر رسیدند ، تا زمانی که پس از گذشتن از یک پیچ متوجه محل ها و چمنهای سبز و گلهای یاسمن شد ، که عطر شکوفه های سفید و روغنی اش ، پس از آن هوای متعفنی که پشت سر گذاشته بودند ، بسیار مطبوع بود . درختان بر روی خانه ای سفید و بلند که بر روی سقفش ، پرچم آشنای ستاره و نوار دار آمریکا آویزان بود، سایه افکنده بودند . پرچم به چابکی در باد می رفصید و ستوان لاریمور مختصرا گفت : “ اینجا کنسولگری آمریکا و منزل عموی شماست ”
***
زن عموی ابیگیل هولیس ، روی مبل راحتی اتاق پذیرایی ، در لباس عزاء خانم دواسرایت را دلداری می داد که هنوز گریه می کرد وجود را به خاطر دریا زدگی اش ، که موجب غفلت از هیرو ، و در نتیجه غرق شدنش گردیده بود سرزنش می نمود . هیچ کدام از خانمها در نظر اول هیرو را نشناختند و وقتی هم که ناگهان متوجه شدند ، املیا دواسرایت ضعف کرد و زن عمو ابی ، گرفتار تشنجات عصبی شد .
ستوان لاریمور ، ترسیده از این احساسات زنانه ، با عجله اتاق را برای یافتن آقای هولیس ، ترک کرد و هیرو را گذاشت تا به تنهایی با این موقعیت مقابله کند .کریسی و پدرش ، همزمان ، ولی از دو جهت مختلف وارد اتاق شدند و تیمارستانی دیدند که فردی کاملا غریبه دارد به دستهای آملیا فواسرایت ، ضربه می زند و به ابی نصیحت می کند که جیغ نزند و جوهر نمکش را بو کند . ناگهان کریسی جیغ کشید : “ هیرو ” صورتش به طرز وحشتناکی سفید شده بود و ظاهرا می خواست از مادرش پیروی نماید ”….امکان ندارد … نمی تواند … باور نمی کنم … کجا بودی … هیرو ...”
هیرو با آشفتگی گفت : “ بله ، خودم هستم و حق اینکه جیغ بزنی نداری. برو آب بیاور … به خاطر خدا کاری بکن ! عمو نات – اوه – خدا را شکر که آمدید ؛ می شود کمکم کنید بلندش کنم ؟
دقایق بعد صرف به حال آوردن خانم فولبرایت و آرام کردن خانم هولیس شد و پس از تمام شدن اشکها و بوسه ها و خنده ها و در آغوش گرفتن های اولیه ، مستخدمی به به لنگرگاه فرستاده شد که این خبر خوش را به کاپیتان فولبرایت بدهد و پیغام بر دیگری برای خبر کردن کلینتون مایو ، که فکر می کردند باید در کنسولگری فرانسه باشد اعزام شد .
خانم فولبرایت ، در حالیکه دست هیرو را محکم گرفته بود ، گریه کنان گفت : “ اصلا نمی تونم باور کنم ، اگر می دانستی چقدر غصه خوردم و رنج بردم . اصلا نمی دانم چطور تحمل کردم ، تقریبا وقتی نادئوس آن خبر وحشتناک را داد مردم ، غرق شده!”
زن عمویش در حالیکه دست دیگر هیرو را در دست داشت، بغض کرده گفت : “ ما برایت مجلس ختم هم گرفتیم .،آه اگر فقط می توانستم مطمئن باشم که این همه اش خواب نیست ”
کریسی در میان خنده و گریه گفت : “ موهایت … هیرو چرا ؟ اوه ، عسلم ، صورت بیچاره ات … مثل اینکه در یک نبرد بوده ای . واقعا خیلی صدمه دیدی ؟ نترسیدی ؟ چطوری اتفاق افتاد ؟ و وقتی فکرش را می کنم که دان … یعنی دافودیل تو را پیدا کرد … ”
- دافودیل نبود ، خب نه دقیقا . هیرو نگاهی به عمویش انداخت و نفس عمیقی کشید و با عزم ثابت گفت : فکر می کنم عمو نات بهتر است فورا به شما بگویم که من توسط ویراگو نجات پیدا کردم .
کنسول به تندی گفت : “ ویراگو ؟ منظورت آن کشتی برده است ؟ اما من فکر کردم … ”
او برگشت و به ستوان لاریمور خیره شد ، که شانه اش را بالا انداخت و با تسلیم گفت : “ بله متاسفانه همین طور است قربان ، این کشتی فراست بود که برادر زاده شما را از دریا گرفت و دلیل اینکه به همراهی من به ساحل آمدند ، این بود که امروز صبح در دماغه (چواکاه ) آن را برای بازرسی متوقف کردم و ایشان را در آن یافتم . ما تصمیم گرفتیم … در واقع فراست پیشنهاد کرد که بخاطر … آبرویش … در این منطقه ، شاید به خاطر خانم هولیس بهتر باشد که بگذاریم خیال شود که ما ایشان را ، در حالیکه به دکلی چسبیده بودند ، در وسط اقیانوس پیدا کردیم . “
کنسول زیر لب گفت : “ او اینطور گفت ؟ خب باید بگویم که ظاهرا هنوز صفات خوبی در وجودش باقی مانده است ، مدیونش هستم ، ولی فایده ای ندارد چون خدمه اش حرف خواهند زد . “
- معلوم است فراست را نمیشناسید . افراد او ، وقتی بخواهند ، از صدف به هم چسبیده تر هستند .
- شما ستوان ؟
- من جوابگوی افراد خودم هستم ، قربان ، موضوع را برایشان توضیح داده ام و آنها هم صحبتی نخواهند کرد . تنها چیزی که نگرانم کرده است ، دلیل پیشنهاد فراست می باشد ، چون این تیپی نیست .
هیرو دامن مچاله شده اش را تکان داد و با لحنی خشک گفت : “ در این مورد با شما موافق نیستم ؛ فکر می کنم بیشتر از آنی که نگران آبروی من باشد ، به فکر حیثیت خودش است. منطقی است که مردانی که مشغول اعمال خلاف هستند باید بتوانند به همدیگر اعتماد کرده و اگر بشنوند که برادر زاده کنسول آمریکا به مدت ده روز کابینی در ویراگو داشته و بعد سالم به خانواده اش برگردانده شده . شاید بعضی از همکارانش به او شک کنند که دارد دو جانبه بازی بازی می کند ، گرچه خودم شخصا حاضرم حقیقت را بگویم چون … ”
فریاد مضطرب زن عمویش صحبتش را قطع کرد : “ اوه ، نه عزیزم ، امکان ندارد ! مطمئنا تو آن مرد را نمی شناسی ؛ منظورم فقط در مورد برده ها نیست ، او بسیار افسار گسیخته است ، خانم ( هالام ) بود که … و یک دختر بدبخت از موزامبیک ، دختر یک میسیویر مذهبی هم بود ، وحشتناک نیست ؟ و آن زن فرانسوی ، اسمش چی بود؟ که از شوهرش فرار کرد و بعد از کاپیتان با آن رقاص مومیاسایی رفت ، می خواست خودش را مسموم نماید و … ”
کنسول پرخاشگرانه داد زد : “ خانم هولیس ! “
- اوه خدای من ! … البته … من اصلا فکر نمی کردم ، نباید اسم چنین موجوداتی را می آوردم ، اما وقتی کسی بداند … خودت می دانی که مردم وقتی بفهمند هیرو ده روز در معثیت او بوده ، چه چیزهایی ممکن است بگویند . اصلا نمی شود . مردم خیلی … خیلی …
آنی ، با ناتوانی ، دستان تپل و کوچکش را تکان داد و شوهرش بی صبرانه گفت : “ بله … بله … کاملا موقعیت را درک می کنم و اگه قرار باشد این پیشنهاد را قبول کنیم … که پیشنهاد می کنم بپذیریم … بهتر است روی آنچه باید گفته شود هم عقیده شویم … ” او به سمت ستوان برگشت و اضافه نمود : “ و این شمایید که باید جوابی برای سوالات بیابید . “ ستوان بدون حرارت جواب داد : “ می دانم قربان ، پیشنهاد می کنم بگوییم که حافظه ایشان در مورد حادثه مبهم است و اینکه چندین ساعت ، روی یک تخته شناور بوده اند و موج ایشان را به کشتی من نزدیک کرد و به دلیل شوک حادثه و جراحات شدیدشان چند روزی نتوانستند به سئوالات ما جواب دهند ، که همین موجب شد ایشان را با تاخیر به زنگبار بیاوریم ، و فکر می کنم این توضیحات کنجکاوان را راضی نماید . “
ابی موافقت کرد : “ بله دقیقا همین است . مطمئنا هیچ کس دوست ندارد عمدا دروغ بگوید ولی در حال حاضر داریم کار درستی انجام می دهیم . “
هیرو به سردی گفت : در مورد دروغ عمد گفتن ، فکر می کنم همینطور باشد و اکنون زن عمو اگر امکان دارد لطفا اتاقم را نشانم دهید تا ببینم کاری برای ظاهرم می توانم انجام دهم یا خیر . “
هیرو به همراهی سه خانمی که حاضر نبودند حتی برای لحظه ای چشم از او بردارند ...
فصل نهم
هیرو خیلی شکر گزار بود که کلیتون را به تنهایی ملاقات نمیکند،چون کاملا مطمئن نبود که باید با او چگونه برخورد نماید.اخرین ملاقاتشان بسیار احساساتی بود و دقیقا به یاد نداشت که چه گفته و یا چه کرده است.خوشبختانه عمو و زن عمویش ،کریسی و املیا و ستوان لاریمور هم در اتاق پذیرایی بودند ،همچنین کاپیتان فولبرایت که بلافاصله جلو آمد و دستش را فشرد و تبریکات به ظاهر خشک ولی از صمیم قلبش را ابراز نمود.
هیرو مودبانه ،ولی بدون حواس ،پاسخ او راداد چون از روی شانه های کاپیتان متوجه کلیتون شد هیرو از حالت چهره زیبا و "بایرونی"(آرد بایرون شاعر معروف قرن نوزدهم انگلستان که سمبل رمانتیسم بود وی مردی بسیار زیبا و عیاش بود )کلی تکان خورد.
کلی با حالت زشت ،ترسیده و شوکه شده با ناباوری زننده ای به او خیره شده بود و فورا مشخص شد که به دلیل اشوب عمومی ، همه فراموش کرده بودند که به او اطلاع دهند که عشقش با قیافه عادی اش نیست.قلب هیرو فرو ریخت و گونه هایش سرخ شد ،ولی کلی با سرعت خودش را جمع کرد و برای ملاقاتش جلو آمد و هر دو دستش را گشود :«هیرو ! اوه عزیزم » کلی تقریبا با خشونت ،تبریکات کاپیتان فولبرایت را قطع کرد و و او را به کناری زد و دستهای هیرو را گرفت و بلند کرد و با احساس بوسید و ادامه داد :«باور نمیکنم تمام امیدمان را از دست داده بودیم وقتی شنیدم که هیچ شانسی برای زنده ماندن در دریای طوفانی نداشته ای ،نزدیک بوددیوانه شوم »
هیرو در آن اتاق سفید با کر کره های سبز رنگ ،نگاهی به سر افتاده ی او انداخت و بعد به صورت بقیه نظر دوخت .عمو ناتالیل ،با دستمال بینی اش را پاک میکرد تا احساساتش را پنهان نماید ،کاپیتان و خانم فولبرایت ،آسوده بودند ،کریسی و زن عمویش با چشمان نمناک لبخند به لب داشتند و ستوان لاریمور با دقت سعی داشت که به هیچ کجا نگاه نکند حالتی در قیافه ان مرد انگلیسی بود –چیزی که وصفی برای آن توصیف نکرد-چون ناگهان به وضعیتی که در آن قرار داشت آگاه شد و با این آگاهی صورتش داغتر شد و حسی از ترس و خجالت ،که برایش کاملا جدید و نا اشنا بود وجودش را فرا گرفت.
هیرو هیچ وقت از اینکه کسی به او دست بزند ،خوشش نمی امد و کلی هم این را بخوبی میدانست.ولی الان نمیتوانست دستش را از دست کلی بقاپد ،چون شاید به کلی بر میخورد.تقصیر خودش بود که او را بدین شکل ملاقات کرده بود- جلوی جمع و مقابل چشمان غریبه او باید کلی را فورا و در تنهایی میدید ،نه اینکه منتظرش بگذارد ،طبیعی بود که از تغییر قیافه اش شوکه شود و رفتار احساساتی و مالکانه کنونی اش –نتیجه همان شوک است ،اما انها که نامزد نبودند .یا اینکه بودند ؟ کلی نباید ....
هیرو دوباره به ستوان لاریمور نگاه کرد ،ولی مرد انگلیسی این بار داشت به کریسی نگاه میکرد و ان حالت بی احساسی که انقدر هیرو را دستپاچه کرده بود ،از صورتش رخت بسته بود وحتی به یاد نمی آورد که چرا باید ناراحتش کرده باشد.وقتی کلیتون سرش را بلند کرد و لبخند زد ،درست مثل همان زمانی که برای خواستگاری اش آمده بود ف با خود فکر کرد که چقدر خوش تیپ است !
دوباره همه چیز داشت مطبوع میشد و میتوانستند همه چیز را دوباره به عنوان دو انسان جدید شروع نمایند ،دو انسان بزرگتر و عاقلتر.اسوده شد و همراه با آن احساس هیجان کرد و چون زخم کاملا بهبود نیافته لبش را فراموش کرده بود پس با نشاط خندید و ناگهان از خندیدن پشیمان شد ،چون بسیار درداور بود و ان هم تنها برای خودش .لبخند کلیتون محو شد و دستهایش را رها نمود و به نرمی عقب رفت ،درست مثل اینکه هیرو به او ضربه ای وارد کرده باشد ،اما هیرو دیگرنمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ،تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که دستش را روی لبانش گذاشته تا مانع چاک خوردن مجدد آنها شود.
همه چیز در هم ریخت و این اصلا آن چیزی که او از ورودش به زنگبار و ملاقات با کلی انتظار داشت ،فکرش را کرده بود و مدتها طولانی برایش نقشه کشیده بود نبود. اما اکنون ،صورت شوکه شده و ضربه خورده ی کلی ، و چهره نگران زن عمویش .....
از صفحه 123 تا اخر 132
احساس خجالت ستوان و تمام اتفاقات ترسناک و عجیب ده روز و چهار ساعت گذشته ناگهان و بدون هیچ دلیلی به نظرش خنده دار آمد و او خندید و خندید و نفس تازه کرد و دوباره خندید اصلاً نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.
زن عمویش مضطرب گفت: عصبی شده است هیرو عزیزم بس است دیگر کریسی جوهر نمک خب خب عزیزم ما همه می فهمیم که چه احساسی داری کلی یک لیوان آب بده فقط عصبی شده است.
هیرو نفسی کشید و گفت: نه حالم خوب است. و روی مبل نشست اوه خدای من دوباره لبم را جر دادم کلی اینطوری نگاهم نکن می دانم خنده دار نیست. ولی اگر می توانستی قیلفه ات را وقتی مرا دیدی ببینی1 خیلی ترسیده و شوکه شده بودی وقتی خندیدم نمی خواستم بخندم اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم همه چیز ناگهان چرند به نظر آمد همه ی شما در لباس عزا بودید و مراسم ختم گرفته بودید و ناگهان من وارد شدم آ ن هم در حالی که شبیه یک دختر زشت و بازاری شده بودم
ستوان لاریمور لبخندی زد ولی زن عمو که هرگز چنین نشنیده بود و مسلما تاکنون چشمش به چنان موجودی نیافتاده بود گفت: هیرو واقعا که نمی دانم از کجا چنین توصیفی را یاد گرفته ای؟
هیرو در حالیکه یک قطره خون لبش را با دستمال گلداری که کاپیتان فولبرایت شوالیه وار تقدیم کرده بود پاک کرد خندید و گفت: از کاپیتان فراست.
کلیتون مثل طوفان خروشید: فراست ؟ گفتی فراست؟
.
او گفت که این شکلی ووقتی که حالت صورتت را دیدم فهمیدم که راست می گفته فکر می کنم باید یک کلاه . یک نفاب بر سر می گذاشتم و خیلی ارام جریان قیافه ام را برایت می گفتم متاسفم کلی به تو نمی خندیدم واقعا به تو نمی خندیدم فقط خیلی خنده دار بود حالا واقعا شبیه یک دختر شلخته هستم یا نه؟
همه متفق القول به این سوال اعتراض کردند و کاپیتان فولبرایت رنجیده گفت که در نظرش هیرو همچنان فوق العاده ست منظره ای زیبا برای چشمان افسرده و می دانم که خانم فولبرایت هم که در تمام این مدت خودش را سرزنش می کرد با من همعقیده است زنده ماندنتان واقعا یک معجزه است پس چند بریدگی و کبودی چه اهمیتی دارد! و اکنون با اجازه ی خانم ها من و خانمفولبرایت باید به کشتی برگردیم تا فردا صبح با اولین جذر حرکت کنیم .
ستوان لاریمور هم به بهانه ی کاری ضروری در کنسولگری بریتانیا آنجا را ترک کرد . گرچه آشکارا میلی به این کار نداشت و همین هیرو را به یاد کاپیتان نادئوس در مورد علاقه کریس به مرد انگلیسی انداخت ولی با کاپیتان اشتباه کرده بود و یا منظورش کس دیگری بوده چون کریس آشکارا نسبت به ستوان سر د بود و حداقل آداب معاشرت را نسبت به او نشان داد.
هیرو هنوز در پشت سر مهمانان بسته نشده بود که کلیتون به سمت هیرو برگشت و با صدای تندی که او تاکنون هرگز نشنیده بود پرسید : جریان فراست چیست؟ کجا ملاقاتش کرده ای؟ و چطور شد که چنین حرف زننده ای به تو زد؟
هیرو با گیجی گفت: کدام حرف زننده؟
همین پنج دقیقه ی پیش گفتی که تو را دختر گیج و شلخته توصیف کرده می خواهم بدانم چطور و کجا چنین فرصت حرفی را پیدا کرده است؟
معلوم است دیگر در ویراگو مگر کسی به تو نگفت؟
زن عمو در حالیکه نزدیک بود ضعف کند گفت: کاپیتان فراست هیرو را نجات داده عزیزم نه ....
فراست؟ ولی او با لایمور وارد شد لایمور آوردش با دافودیل وارد شد جولیج به من گفت خودش ورودشان را دیده بود او بود که.
هیرو توضیح داد ستوان لاریمور امروز صبح مرا از کشتی فراست تحویل گرفت و به ساحل آورد ولی این خدمه ی ویراگو بودند که مرا از آب نجات دادند .
کلیتون دیوانه بار گفت: آن هرزه ی لعنتی منظورت این است که تمام دهروز گذشته را با او بوده ای؟
هیرو به تندی تصحیح کرد در کتی او بوده ام .
لعنتی مگر فرقی هم می کند؟
مادرش سرزنش کنان مداخله کرد احتیاجی به کفر گفتن نیست عزیزم همه می دانیم که این نهایت بد شانسی بوده ولی خود کاپیتان فراست لطف کرده و پذیرفته اند که وانمود شود هیرو توسط دافویل از آب گرفته شده است که باید قبول کنی نهایت ملاحظه کاری اوست پس هیچ کس جز خودمان لزومی ندارد که حقیقت را بداند در هر صورت کاریهم نمی توانیم در موردش انجام دهیم. هیرو که خیلی ناراحت شده بود مبارزه طلبانه گفت: جز اینکه در اولین فرصت به خاطر نجات جانم و رساندنم به زنگیلر از او تشکر کنیم .
کنسول یکه خورد ولی با آمادگی کامل گفت: خب البته که این کار را خواهیم کرد ما همه از سالم بودن تو خوشحالیم هیرو ولی از تو پنهان نمی کنیم که ترجیح می دهیم که توسط کس دیگری از آب گرفته شوی فراست نام بدی در این شهر دارد و در موقعیت من باید تحت هیچ شرایطی مدیون او باشم فقط امیدوارم که از این جریان سوء استفاده نکند.
کلیتون به تلخی گفت : که می کند می توانید آخرین سکه خود را شرط ببندید نصیب گرگ بیابان نشود فراست بین همه ی مردم چرا نباید لایمور می بود؟با هر کس دیگری حتی کثیف ترین عرب هم به ویراگو ارجح است.
مادرش سرزنش کنان گفت: چه چرندیاتی عزیزم کلی چه فرقی می کند که چه کسی نجاتش داده است اصل این است که هیرو سلامت است و اگر خدا خواسته که آن مرد وسیله نجاتش از مرگ باشد مطمئن هستم که حق خرده گیری نداریم.
اما در مورد شوهر و پسر با او هم عقیده نبودند آنها در این فکر بودند که در این مورد خاص شیطان در انتخاب اموری فراست برای نجات هیرو دخالت بیشتری داشته است تا خدا هیرو هم شاید با آنها هم عقیده می شد اگرچه به نظر می رسید بجای اینکه خوشحال از نجاتش باشند عزای نام نجات دهنده اش را گرفته اند هیرو که کاملا بهش برخورده بود شروع به دفاع از فراست نمود با این نتیجه بد که تا دو دقیقه بعد خود را درگیر یک دعوای سخت با آقای کلیتون مایو یافت.
کلیتون که از این مسئله که استقبال پر شورش با انفجاری از خنده روبرو شده بود شدیدا ضربه خورده بود اینک دفاعیات هیرو از کاپیتان فراست را نشانه ای بد و توهینی آشکارا به خودش تلقی نمود در حالیکه لبانش از خشم سفید شده بود گفت که همه می دانند روزی فراست نه تنها مجرم است بلکه یک هرزه عیاش هم می باشد که هیچ زنی با او در امان نیست و همراهی با چنین مردی به هر طریقی که باشد معادل خراب شدن است و به هیچ وجه انتظار نداشت که هیرو از بودن با او لذت برده باشد.
هیرو که از این بی عدالتی این حرف صدمه خورده بود جواب داد البته که لذت نبردم کاملا ناراحت کننده و تحقیر کننده بود و ناگهان چشمش به چهره ی وحشت زده عمویش و چان ی افتاده ی عمویش افتاد و خیلی دیر متوجه شد که آنها چه برداشتی از این سخن او کرده اند.هیرو هولیس نسبت به اصول زندگی نه کند ذهن بود و نه جاهل اما به طریقی زیادی معصوم بود و این اصل که شاید توسط کاپیتان فراست خراب شده باشد یعنی آن چه که منظور کلیتون بود هرگز به ذهنش خطور نکرده بود ولی اکنون کتوجه آن شد با صورتی به اندازه ی صورت زن عمویش وحشت زده در جا خشکش زد درست مثل این که ضربه ای محکم خورده باشد و به کلیتون خیره شد.
زن عمویش نالید : هیرو عزیزم واقعا کلی! تو حتی نباید همچین چیزی را بگویی.
هیرو محکم گفت: چرا باید بگوید ادامه بده کلی برایم جالب است برای همه ی ما جالب است بدانیم که دقیقا منظورت چه بود چطور خراب شده ام ؟ و از کدام طریق ؟ آیا منظورت ای است که آن مرد فراست از من سوء استفاده کرده؟
این بار دیگر زن عمویش در حالیکه به دنبال شیشه جوهر نمک می گشت جیغی زد هیرو چطور می توانی چنین چیزی بگویی؟ کریسی فورا برو به اتاقت اوه کلیتون این وحشتناک است.
خواهش می کنم آرام باشید زن عمو دوست دارم جواب کلی را بشنوم و ترجیح می دهم همین الان و در جلوی جمع بگوید آیا احتمال می رود بی سیرت شده باشم ؟
هیرو تو اصلا نباید این چیزها را بدانی کریسی مگر نگفتم که به اتاقت بروی؟ خدای منن شیشه ی نمکم کجاست؟ هیچ کس به زن پریشان اهمیتی نداد شوهرش با لبانی به هم فشرده متفکرانه به برادرزاده ی خشمگینش نگاه می کرد کریسی هم اصلا از مبل تکان نخورد.
کلیتون گفت : من آن مرد را می شناسم و حیثیتش را
ولی ظاهرا مرا نمی شناسی یا حیثیت مرا! چون اگر می شناختی جرأت نسبت دادن چنینچیزی را نداشتی.
لعنتی من نسبتی نمی دهم فقط می گویم غیر از خودمان کسی باور نمی کند که بیش از یک هفته با او بوده ای تنها و بدون اینکه ........ و حرفش را قطع کرد.
تنها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیرو مشتعل بود ولی ما تنها نبودیم کشتی پر از آدم بود آن هم از انواع مختلفش سیاه سفید و قهوه ای.
همه مرد بودند؟
پس انتظار چه داشتی؟ که خدمه کشتی کاپیتان فراست زن باشند؟ ببینم مگر چند زن در آن کشتی نیروی دریایی بریتانیایی وجود دارد؟
البته که همه مرد بودند اما این بدین معنی نیست که .. او اصلا به زور مرا نگاه می کرد و یا با من حرف می زد از نظر او شاید من مثل یک........ یک بسته سبزی بودم اصلا به اهمیتی نمی داد ؟ و اگر ذره ای عقل داشتی می فهمیدی چرا؟
کلی با مهربانی گفت: دلیلش را هم می توانم ببینم.
بله می دانم که می توانی این را لحظه ای که وارد اتاق شدم کاملا برایم روشن کردی وبگذار به تو بگویم که یک هفته پیش بمراتب از این بدتر بودم هیچ کس ... نه حتی یک هیولا دلش نمی خواست که نزدیک یک کسی با چشم کبود و دهان بریده شده برود هیرو لحظه ای مکث کرد تا نفسی تازه کند و بغضش را فرو بدهد و بعد جسورانه ادامه داد: و ضمنا او فوق العاده مهربان بود.
بود؟ راستی ؟ فکر کنم همین الان گفتی که ناراحت و تحقیر شده بودی ؟
بله بودم اما نه به اندازه ی نصفی که حالا تحقیر می شوم و ناراحت می شوم!!!
خوشحالم که این را می شنوم پس تو هم سهم خود را از تحقیر برده ای؟
هیرو از شدت خشم صدایی چون یک بچه گربه در آورد و با شتاب از اتاق گریخت و فورا توسط دختر عموی همدردش دنبال شد.
زن عمویش با لحن متهم کننده ای گفت: حالا ببین چه کردی! واقعا که خیلی بدی کلی! واقعا باور نمی کنی هیرو که ....... کاپیتان فراست.... گرچه در مورد حیثیتش حق داری مردم همیشه خیلی نامهربان هستند و آماده اند که بدترین مسایل را باور نمایند اما خب کسی نخواهد فهمید حرفی هم زده نمی شود پیشنهاد می کنم همین الان بالا بروی و از او معذرت بخواهی بهتر است که همین الان بروی.
پسرش در حالیکه اخمی در صورت زیبایش دیده می شد و دستانش در جیبش بود دور اتاق چرخید و با ترشرویی گفت: اگر هم آشککار شود نمی شود کسی را سرزنش کرد که فکر کند بدترین اتفاق افتاده است آن مرد یک هرزه انگشت نما ست..
کلی!
کلیتون به مسخره گفت: اوه واقعا! شما فقط همین مورد را از او می دانید او اصلااهمیتی به موضوع نمی دهد گرچه در مورد بقیه اش فکر کنم حق دارند یک زن زشت اصلا برای فراست جالب نیست.
ظاهرا خیلی در مورد این برده دار اطلاعات داری نمی دانستم اینقدر با هم آشنایید .
آشنا نیستم فقط خب شاید بیشتر از شما بیرون می روم و شایعات بیشتری در مورد او می شنوم که همیشه هم در مورد اوست به خاطر تجارت برده لاریمور و نیروی دریایی سالهاست که به دنبالش هستند ولی نتوانسته اند گیرش بیندازند چون با بومیان آشناست و سلطان را هم در جیب دارد.
می دانم و باعث شرمساری اس ولی کاری نمی شود کرد مجید مرد ضعیففی است و گاهی باعث افسوس است که برادر جوانتر جانشین نشد برعش دو برابر او جسارت دارد و اگر آنطور که می گویند پدرشان با هوش بوده باید این را می فهمید و تاج و تخت را به او واگذار می کرد.
شاید هم بالاخره آن را بدست آورد خیلی زودتر از آنکه ما فکر کنیم .
کنسول نگاه تندی به نا پسری اش انداخت و گفت : چرا چنین حرفی را می زنی؟
کلیتون که سرخ شده بود در حالیکه رو به درختان باغ کرده بود گفت: هیچ همین طوری گفتم : حرف های زیادی زده می شود و مجید هم در بین افراد قصر و خانواده اش چندان محبوب نیست اکثر آنها هم مثل شما فکر می کنند که ولیعهد برای سلطنت بهتر است.
که اینطور نمی توانم بگویم که تعجب کردم چون اعراب از پادشاهان ضعیف خوششان نمی آید و اگر مجید به روشش ادامه دهد برادرش خیلی زود به تخت می رسد چون برای مقابله با مخالفان اراده ای فولادین لازم است که همه می دانند مجید فاقد آن است.
کلیتون خنده ی کوتاهی کرد و گفت: شاید نه ولی آیا برعش آنقدر صبر دارد که منتظر مرگ او شود؟
چاره ای نیست بیست سال پیش حتی ده سال پیش می توانست چاقویی به برادرش بزند و هیچ کس حتی انگشتش را به اعتراض بلند نکند اما زمانه عوض شده است و اینجا مسقط نیست بریتانیایی ها اینجا هستند.
بریتانیا؟ آن مرد پیر کسل کننده جرج ادواردر و یک گرجی به فرماندهی لاریمور! دلم می خواهد بدانم این لاریمور اصلا به چه دردی می خورد غیر از اینکه هر وقت در بند است اطراف این خانه ولگردی می کند و به کریسی نظر داشته باشد.
ناتانیل هولین لبهایش را جمع کرد و با زیرکی و اندیشمندانه نگاهی به نا پسری اش انداخت کلی را با روشی مستقل و غیر احساساتی دوست داشت ولی برعکس ابی بر عیوبش کور نبود گاهی فکر می کرد باید با او سختگیرانه تر باشد و اهمیت بیشتری به تحصیلات و روش بزرگ شدن و شکل گیری شخصیتش بدهد پایش را محکم به زمین بکوبد و نگذارد که ابیگل لوسش کند اما این به معنی دعوا با ابی بود و با ناتائیل هم مانند برادرش کلی راحت طلب تر از آن بود که با این مسئله برخورد کند بعلاوه همیشه در مورد اینکه به پسر مرد دیگری سخت بگیرد دچار مسئله می شد پس گفت: اگر جای تو بودم کلی بریتانایی ها را دست کم نمی گرفتم شاید جرج ادواردر پیرمرد کسل کننده و بی مغزی باشد ولی در اینجا نفوذ فراوانی دارد به هر حال اینکه چیست مهم نیست بلکه نظراتش مهم می باشد چون در پشت سرش زنی از یک خاندان استبدادی قدیمی قرار دارد که تاج انگلستان را بر سر گذاشته و پشت سر او هم تمام وزن امپراتوری انگلستان قرار گرفته است هیچ کدام اینها را نمی شود جزئی گرفت در مورد لایمور جوان هم فکر می کنم باهوش تر از آنی باشد که تو فکر می کنی متوقف کردن تجارت برده در این آبها کار چندان ساده ای نیست آنهم نه وقتی که تمام مردم اینجا از آن پول در می آورند و هیچ نکته غلطی هم در آن نمی بینند حتی برده ها هم چندان تمایل به آزاد شدن ندارند چون در آن صورت کسی به آنها غذا نمی دهد و مراقبشان نیست و کاری برایشان ج ور نمی کند و مواظبشان نیست تا به خطا نروند و خودشان هم می داند که این طور مراقبت از آنها بهتر است و هم این را می دانند که در مسیر کار شاید لگد بخورند و کمکی هم نمی بینند .
کلی با تلخی گفت: امیدوارم آقا که تأییدتان از او موجب ترغیبش به خواهرم نباشد.
نوری در چشمان خاکستری کنسول درخشید و گفت: تا آنجا که من می بینم احتیاج به ترغیب ندارد اما فکر نمی کنم نگرانی ات لزومی داشته باشد شاید کریسی زمانی به او علاقمند شده بود که آن هم به دلیل اینکه تنها مرد جوان مناسب اطراف بود طبیعی به نظر می رسید.
کلیتون با تحقیر غرید: مناسب.
خب بگذار بگویم خوش قیافه اگر این طوری ترجیح می دهی اما دقیقا هم اینجا که آمد خواهرت حرف خوشایندی به او بزند امروز م اصلا از دیدن و خووشحال نشد گرچه در این مورد خانم ها همیشه علامت خوبی نیست به نظرم وقتی که آن ایتالیایی جوان به کریسی توجه نشان داد نسبت به ستوان سرد شده است اخیرا هم که زیاد به اینجا می آید همین طور دوستت جولیج فکر نکنم برای دیدن من و یا مادرت می آید وقتی ازدواج کردی سعی کن دختر دار نشوی خیلی باعث دردسر هستند کلیتون با ترشرویی گفت: ظاهرا مشکل من اصلا خود ازدواج کردن است .
منظورت با هیروست؟
پس کی؟ فکر می کردم دیگر همه چیز درست شده است ولی الان...... لعنتی نباید این طوری حرف می زدم اما از شنیدن اینکه فراست او را از آب گرفته شوکه می شوم ووقتی که از آن راسو دفاع می کند خیلی عصبانی می شوم و فکر کنم حرف های نامربوطی زدم اما خب کاملا طبیعی بود که فکر کنم مردی مثل او ......... می کند یا سعی میکند....... اگر هم اتفاق افتاده است اصلا تقصیر هیرو نبوده و هیچ کس هم نمی توانست او را سرزنش کند ولی فکر کنم وقتی خودش بگوید اتفاقی نیافتاده.......
ناپدری اش محکم گفت: می توانی مطمئن باشی که طوری نشده است هیرو همیشه راستگو بوده گاهی زیادی راستگو !
می دانم که مادرت طالب این ازدواج است ولی من هیج وقت فکر نمی کنم که شما دوتا به هم بیایید همیشه از اینکه او را انتخاب کرده ای تعجب می کردم همیشه گفته ام او هم تیپ تو نیست اداره کردنش خیلی سخت است که تقصیر بارکلی شد زیادی به رشد فکر او پر و بال داد.
من می توانم اداره اش کنم .
شاید بتوانی امیدوارم بخصوص که اگر با هم قصد ازدواج دارید ولی فکر کنم باید از یک عذرخواهی شروع کنی به دختر بیچاره خیلی سخت گذشته است اول پدرش را از دست داد و بعد که خواسته تنهایی به این سوی دنیا بیاید تقریبا غرق شده است و توسط یک شیاد برده فروش نجات یافته است آن هم با صورت خراب شده ای که زیبایی اش را از دست داده است ووقتی که به اینجا وارد شد در عوض بازوان گشاده و اشک شادی که انتظارش را داشت با چه چیزی مواجه می شود یک سخنرانی تند و طولانی در مورد آبروی از دست رفته اش می دانی کلی مشکل تو این است که قبل از پریدن نگاه نمی کنی یا اگر هم می کنی دقیق نگاه نمی کنی آقای هولیس یک بار دیگر لبهایش را جمع کرد و حیمانه سرش را تکان داد و بدون اینکه منتظر شود که ببیند توصیه اش عمل می شود یا خیر به کتابخانه اش بازگشت.
فصل 10
هیرو چنان در اتاق خوابش را محکم بهم زد که کلید از روی در به بیرون پرتاب شد و روی زمین واکس خورده افتاد ولی قبل از آنکه فرصت خم شدن و برداشتنش از روی زمین را پیداکند در دوباره باز شد و بسته شد و کریسی بی نفس ولی با هم دردی آنجا بود :
اوه هیروی عزیزم گریه نکن مطمئنم که همه اش یک اشتباه بود و کلی اصلا نمی خواست که ترا برنجاند.
هیرو عصبانی در حالیکه با صورت خود را روی تخت انداخته بود و چهره هاش را در بالش پنهان می کرد گفت: گریه نمی کنم ولی او دقیقا منظورش همین بود ای کاش کریسی بیرونمی رفت یا خودش می توانست برود همه چیز خراب شده بود و او اصلا نمی بایست به اینجا می آمد پسر دایی جوشیا و عمه لوسی و خانم پوری و تمام گرایهای بزرگتری که با مخالفت سرشان را برای او و پیشگویی وحشتناکش تکان داده بودند حق داشتند به او گفته بودند که بالاخره ازرفتار خودسرانه و بی ملاحظه اش پشیمان می شود ولی او گوش نکرده بود چون می خواست مسافرت کند و دنیا را ببیند که زنگبار را ببیند که کلیتون ا ببیند.
چطور کلی جرات کرده بود چنین حرفی به او بزند ؟ چطور توانسته بود هیرو با مشت به بالشتش کوبید که یکبار دیگر صدای گریان ولی آرامرانه ی زن عمویش را شنید که می گفت: کریسی برو بیرون مطمئنم که هیرو عزیز مایل به صحبت با تو نیست تنهایش بگذار دختر خوبم.
کریسی با بی میلی خارج شد و برو روی تخت نشست از نگاه نگران زن عمویش خجالت می کشید پس سعی کرد از آن اجتناب نماید بلند شد و به سمت دستشویی رفت و دستمالش را در کوزه ی آبی مزین به نقش گل رز خیس نمود و چشمان عصبی و گونه های سوزانش را با آن شست زن عمویش دلجویانه گفت: عسلم باید سعی کنی کلی را ببخشی او از شدت غصه گیج و آشفته شده بود نمی دانی چه شوکی به ما وارد شد ووقتی که کشتی رسید و خبر غرق شدنت را برای ما آورد مخصوصا برای کلی خیلی به تو علاقه مند است عزیزم خیلی دوستت دارد خودت که می دانی نمی دانی؟
هیرو در حالیکه می لرزید گفت: نه نمی دانم اگر بتواند مرا متهم کند که ... اگر اینطور ی در مورد من فکر نمی کند چطور توانست چنین حرف هایی بزند؟
زن عمویش لرزان در حالیکه از شرح و تفسیراتی که پسرش در همان لحظه در طبقه پایین می کرد خبر نداشت گفت: آما عسلم منظورش این نبود که تو مقصری می داند که تو نمی داتوانسته ای مانع.... مانع چیزی شوی.
هیرو در حالیکه چشمانش می درخشید گفت: اوه نمی توانستم اتفاقی نیافتاد که ممانعت بخواهد و اگر هم می خواست بیفتد مطمئنا مانعش می شدم.
زن عمویش سرخ شده بود با عجله گفت: اصلا نمی دانی راجع به چه چیزی هایی صحبت می کنی عسلم به عنوان یک دختر ازدواج نکرده مطالبی وجود دارد که تو متوجه نمی شوی و اگر کلی هم برای فکر کردن فرصت داشت خودش می فهمید فکر کنم دفاعی که از آن مرد فراست کردی او را عصبانی کرد گرچه کاملا برداشت تو را درک می کنم طبعا به خاطر نجات زندگیت از او متشکر هستی و من کاملا آماده ام باور کنم که با کمال احترام با تو رفتار کرده است .
شما کاملا در اشتباه هستید زن عمو . چون به هیچ وجه اینطور نبود او پررو و غیر قابل تحمل بود و با من مثل یک بچه 10 ساله رفتار می کرد مثل اینکه اصلا اهمیتی ندارم خشم صدایش لبخندی ناگهانی و غیر قابل انتظار به چهره ی زن عمویش آورد و مزاح کنان گفت: راستی عزیزم؟ خب حداقل از این بهتر است که تحت رفتار شوالیه واری قرار گرفته باشی.
شوالیه وار؟ فکر نکنم اصلا معنی این کلمه را بداند.
منظورم آن مدل شوالیه وار نبود خب منظورم مثلا فرض کن می خواست تو را ببوسد.
او مرا بوسید.
اوه خدای من!
اما نه آن طوری که شما فکر می کنید و به تلخی ادامه داد مسلما مثل یک شوالیه بود و اصلا هم خیال نمی کرد که من جذاب باشم فقط مرا بوسید چون دلش برایم سوخته بود.
زن عمویش در حالیکه به دنبال شیشه ی نمکش می گشت نالان گفت: بله حتما منظور او همین بوده است اما مطمئنا به کلی نمی گویی منظورم در مورد بوسیدن است نه هیچ کس دیگر نباید می گذاشتی چنین اتفاقی بیافتد مردم باور نمی کنند منظورم این است فکر می کنند......
که بدترین اتفاق افتاده احتیاجی نیست که به من بگویید زن عمو احتمالا باید به خودم ببالم که شما و کلی اینقدر آمادگی دارید که باور کنید جذابیت و فریبندگی من کاپیتان فراست را وادر کرده که به من دست درازی کند اما حقیقت قضیه این است که او اصلا جذاب ندانست و اصلا علاقه ای به من یا محسنات من نداشت او مرا یک آفت و بلا می دانست چونکه در کارهایش خیلی دخالت می کردم.
هیرو روی لبه ی تختش نشست و دستمال خیس را میان انگشتانش پیچید و ادامه داد: مشغول کاری بود که دلش نمی خواست من بدانم و اصلا هم از بودن من راضی نبود حتی دوبار در کابین مرا قفل کرد که مبادا چیزهایی را ببینم .
زن عمویش با حالتی هتک حرمت شده گفت: در را به رویت قفل کرد؟ چقدر گستاخانه! فکر می کنی چه می کرده؟
کاش می دانستم فکر می کنم چیزی قاچاق می کرده برده و یا تریاک و یا چیز دیگر و باید بگویم با کلی هم عقیده ام که ترجیح می داد کس دیگری نجاتم می داد تا او مردک برده فروش باعث تحقیر است که آدم مدیون یک جانی باشد آن هم برای اتفاقاتی که اگر خودش بلد بود کشتی اش را کنترل می کرد هرگز روی نمی داد.
هیرو لحظه ای به فکرفرو رفت سیمایش در هم فرو رفته بود ناگهان بلند شد و چنان خانم پریشان را بغل کرد که کلاهش را کج نمود و با پشیمانی گفت حقیقتا این طور نبوده.
133- 142
" او مرا بوسید."
" اوه، خدای من!"
" اما نه آنطور که شما فکر میکنید " و به تلخی ادامه داد :" مسلما مثل یک شوالیه نبود و اصلا هم خیلا نمیکرد که من جذاب باشم فقط مرا بوسید چون دلش برایم سوخته بود."
زن عمویش در حالیکه به دنبال شیشهی سمکش میگشت نالان گفت:" بله حتما همینطور بوده است اما مطمئنا این را به کلی نمیگویی منظورم در مورد بوسیده شدن است.. یا به هیچکس دیگری نباید میگذاشتی چنین اتفاقی بیفتد مردم باور نمیکنند منظورم این است که فکر میکنند..."
"که بدترین اتفاق افتاده است احتیاجی نیست این را به من بگویید زن عمو احتمالا باید به خودم ببالم که شما و کلی لینقدر امادگی دارید که باور نمایید که جذابیت و فریبندگی من کاپیتان فراست را وادار کرده به من دست درازی کند اما حقیقت قضیه این است که او مرا جذاب ندانست و اصلا علاقهای به من یا محسنات من نداشت؛ او مرا یک آفت و بلا میدانست که واقعا بودم چون خیلی در کارهایش دخالت میکردم."
هیرو که روی لبهی تخت نشسته بود و دستمال خیس را در میان انگشتانش میپیچید ادامه داد:" مشغول کاری بود که دلش نمیخواست بفهمم واصلا هم ار بودن من در کشتیاش راضی نبود حتی دو بار در کابینم را به رویم قفل نمود که مبادا چیزهایی که نمیخواهد بفهمم را ببینم."
زن عمویش با حالتی هتک حرمت شده گفت:" در را به رویت قفل کرد چقدر گستاخانه فک میکنی چه میکرده؟"
" کاش میدانستم فکر میکنم چیزی قاچاق می-کرد .برده یا تریاک یا چیز دیگری همه کار از او برمیآید و باید بگویم در این مورد با کلی هم عقیدهام که ترجیح میداد کس دیگری او را نجات میداد. مردک برده فروش باعث تحقیر است که آدم مدیون یک جانی باشد آن هم برای اتفاقی که اگر خودش بلد بود کشتیاش را کنترل کند، هرگز روی نمی داد "
هیرو لحظهای به فکر فرو رفت سیمایش در هم رفته بود ناگهان بلند شد وچنان آن خانم پریشان را بغل کرد که کلاهش را کج نمود و با پشیمانی گفت:" حقیقتا اینطور نبود تقصیر خودم هم بود من تنها دارم به دنبال بهانه میگردم اصلا نباید در چنان هوایی بر روی عرشه میرقتم، خیلی متاسف هستم زن عمو برای همهی شما دردسر درست کردم و رفتار بدی داشتم مطمئن هستم که کلی هم نمیخواست به من توهین کنه. بلکه او هم مثل من عصبانی شده بود بگذارید همه چیز را فراموش کنیم و در عوض بحث و دعوا شکر خداوند را به جا بیاوریم."
ابی از سر آسودگی آهی کشید و برادر زادهاش را به همان گرمی در آغوش کشید و گفت:" این همان فرزند شیرین و عاقل خودم هست کلی از تو عذر خواهی خواهد کرد و لزومی ندارد که دیگر موضوع را پیش بکشیم. فکر میکنم، عسلم، که قبل از اینکه کسی از مردم اینجا تو را ببیند حداقل باید یک هفتهی دیگر در خانه و پشت درهای بسته بمانی تا بریدگیها و کبودیهایت بهتر شود. از دکتر کلی، خواهش میکنیم ببیند برایت چه کاری میتواند انجام دهد فعلا میگوییم باید درآرامش استراحت کنی. که همه انرا میپذیرند شاید اگر کمی روغن فندق بمالیم..." زن عمو با عجله به دنبال روغن فندق از اتاق خارج شد ولی هنوز بیرون نرفته بود که در باز شد و دخترش وارد گشت کریسی نفس زنان و هیجان زده و با وحشت پرسید :" هیروتم راست میگویی؟ روری فراست دستت را گرفت؟"
" کریسی؟ داشتی از پشت در گوش میدادی؟ کار بسیار بدی است و به مادرت خواهم گفت."
" نه تو انقدر بدجنس نیستی خب میدانی که نمیتوانستم مقاومت کنم نمیدانی چقدر خسته کننده است که تا حرف جالبی زده میشود به من میگویند اتاق را ترک کنم، مثل اینکه هنوز بچهام، ماما در سن من با پدر کلی ازدواج کرده بود، ولی با این وجود شنیدم که داشت به " اولیویا کردول" میگفت یک دختر جوان نه تنها باید معصوم باشد بلکه در بعضی موارد باید کاملا جاهل بماند چه سخن پوچی ! اصلا با مسئله جاهل بودن موافق نیستم پس چارهای جز گوش کردن از لای در ندارم تو که حتما متوجه میشوی، نمیشوی؟ "
" کار درستی نیست."
" ولی منطقی است و تازه اگر گوش نمیدادم که نمیفهمیدم کاپیتان فراست دست تو را گرفته است. چقدر دلم می-خواست که تو بالاخره تصمیم میگرفتی با کلی عروسی کنی،ولی حالا ناچاری در عوض با او عروسی کنی."
هیرو با گیجی پرسید:" با کی عروسی کنم؟"
" روری فراست البته."
" عروسی با آن ... آن دزد دریایی؟ برای چه؟ راجع به چه داری حرف میزنی کریسی؟"
" اما هیرو او دست تو را گرفته است/"
" اگر خیال میکنی که یک دختر ناچار است با هر مردی که دست او را گرفت ازدواج کند پس باید بگوییم که به اندازهی کافی پشت درهای بسته گوش نایستادی."
کریسی زمزمه کنان و محطاطانه گفت:" ولی اگر بچهدار شوی چه؟"
هیرو ناگهان خود را روی نیمکت گوشهی اتاق انداخت و از خنده منفجر شد کریسی که رنجیده بود گفت:" من هیچ مطلب خنده داری نمیبینم همه میدانند که برای بچه دار شدن تنها ازدواج کافی نیست."
هیرو التماس کنان در حالیکه سعی میکرد نفسش را تازه کند گفت:" کریسی عزیزم، این قیافه را به خودت نگیر درست شبیه کلی شدی که به او خندیدم تو را مسخره نمیکنم همانطور که او را نمیکردم. اما مگر هیچوقت از چشمانت استفاده نمیکنی؟ البته که با اینجور چیزها ادم بچه دار نمیشود، تازه کلی هم دست مرا گرفته و خودت هم مطمئنا بارها زیر درخت کریسمس ایت کار را کردهای."
کریسی در حالیکه در نیمکت کنارش مینشست گفت:" اه، آن،آن کاملا فرق دارد فقط بوسهای روی گونهات میزنند و همه هم میبینند و میخندند ولی مطمئن هستم که این عمل توسط یک مردوقتی تنها هستید باید کاملا فرق داشته باشد."
هیرو در حالیکه سعی میکرد تنها مورد نوازش شدنش را توسط کلیتون به یاد آورد اقرار کرد:" نه چندان، مطمئنا آن رابطهی لرزانندها ی که قلب را از تپش باز دارد به نحوی که زمانی خیال کرده بود ،نبود و صداقت ناچارش کرد که بپذیرد که نوازش اتفاقی و تحقیر کننده کاپیتان فراست بسیار مشوش کننده تر بود این یاد اوری تاثیری در تسکین آلامش نداشت و با نگاه به چهرهی قشنگ و جدی دختر عمویش بتندی گفت:" فکر میکنم خودت روزی بفهمی ستوان لاریمور هنوز سعی نکرده دست تو را بگیره؟"
موجی از سرخی گونههای کریسی را فرا گرفت و محکم گفت:" البته که نه، و هرگز هم نخواهد کرد."
"راستی؟ پس اشتباه به من گفته شده بود. چون کاپیتان فولیرایت میگفت که به ستوان علاقه مندی."
کریسی مغرورانه گفت:" کاپیتان فولیرایت بهتر استبه کار خودش برسد نه .من هیچ علاقهای به ستوان لاریمور ندارم. یعنی او هیچ علاقهای به من ندارد یعنی.... او .....ما.....اوه هیرو خیلی مشکل است نمیدانی چه کشیدم."
کریسی خودش را در آغوش دختر عمویش انداخت. هیرو آهی کشید و قهرمانانه مسائل خود را به خاطر کریسی کنار گذاشت و با لحنی قوت قلب دهنده گفت:" برایم تعریف کن."
کریسی نشست و با لحنی آسوده گویا مدتها بوده که به دنبال این فرصت میگشته تعریف کرد. چون موضوعی نبود که بتواند با مادرش در میان بگذارد. و کلی هم اصلا در این مسائل هم دل نبود و بلافاصله او را از نظر روانی تضعیف میکرد و دوستانش مثل "لولیویا گردول" و " ترتیسوت" هر چند که آنها را تحسین میکرد ولی آنها ازدواج کرده و با او اختلاف سنی زیادی داشتند و نیز به طور غیر مستقیم مسئول موقعیت ناراحتکننده کنونی او بودند .اگرچه خودشان خبر نداشتند پس برایش بسیار راحت تر بود کسی همسن و سال خودش باشد تا محرمانه برایش تعریف نماید که :" بله، دان است."
هیرو در حالیکه سعی میکرد او را به صحبت بیشتر ترغیب کند گفت:" منظورت ستوان لاریمور است."
" بله، میدانی او ..... ما.... خب من از او خوشم میآمد هیرو یعنی هنوز هم دوستش دارم و مطمئن هستم که او هم مرا دوست دارد. گرچه هنوز خودش چیزی نگفته است. میدانی اما قبلا هر وقت در بندر بود زیاد به ما سر میزد و ... کریسی نا مطمئن مکثی کرد و ابروهایش در هم رفت و لبهایش مثل یک بچه جمع شد .
" دعوا کردهاید؟ "
" آره، با صراحت به من گفت که نباید انقدر به ملاقات خواهران سلطان بروم و من گفتم که هر قدر که بخواهم می-روم .و اینکه او نه حق انتقاد از مرا دارد و نه حق تحکم به مرا.و واقعا هم هیچ حقی ندارد .او گفت که خوشش نمیاید ببیند که من درگیر امور تناخوشایندی شوم و اینکه اگر خودم نمیدانم که مشغول چه کاری هستم، اولیویا و تور باید بدانند."
هیرو با علاقه پرسید:" حالا مشغول چه کاری هستید؟"
" هیچ گرچه فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد که به تو بگویم هر کاری از دستم برآید خواهم کرد. میبینی جریان از این قرا است..."
با قضاوت از روی گفتههای بی ارتباط کریسی هیرو فهمید که مادام تیوت همسر یک تاجر فرانسوی و دوستش خانم کردول خواهر بیوهی آقای هیوبرت پلات از کمپانی تجارتی بریتانیایی ساحل شرقی آفریقا هستند .که کریسی و مادرش را به خواهر ناتنی سلطان سلمه معرفی نمودهاند .کریسی توضیح داد که سید سلمه دختر سلطان ماضی سید سعید از یک صیغهی سیر کاسی است که بر عکس اغلب زنان مسن تر و محافظه کارتر دربار زنگبار،نه تنها عمیقا نسبت به زنان اروپایی کنجکاو است. بلکه علاقهمند به ملاقاتشان نیز میباشد. سلمه دختری خجالتی اما دوست داشتنی بود و از طریق او کریسی سایر خانمهای قصر را نیز ملاقات کرده بود و به همراه مادام تیوست و خانم کردول به یک حامی پر و پاقرص برادر جوانتر سلطان فعلی یعنی ولیعهد، سید برعش بن سعید تبدیل شده بود.
کریسی محرمانه گفت:" البته تا به حال ملاقاتش نکردهام چون هنوز در مواقعی که آنجا بودهام به دیدار خواهرانش نیامده. نمیدانی چقدر زنان عرب در مورد ملاقات مردان با انها جدی هستند. خیلی جدیتر از ما و چه کارهای مسخرهای که نمکنند حتی بعضی از انها به قدری پیر و چاق هستند که تصور اینکه مردی به آنها توجه داشته باشد بعید است. گرچه وقتی حرف زدنشان را ببینی خیال میکنی همهی آنها به زیبایی آفتاب هستند و همهی مردان هیولایند. البته بعضی از انها به راستی مثل افتاب میمانند مثل ناخواهری سلمه ،شعله. مادر شعلع هم یک کنیز سیرکاسی بوده و خودش به طور غیر قابل تصور و فوق العادهای دوست داشتنی است درست مثل شاهزاده خانمهای هزار و یک شب " میجی" خواهر دیگرشان هست که..."
مشخص بود که کریسی حساس و رویایی در سحر خواهران ناتنی و جذاب سلطان گرفتار شده بود با وجود این اصل که آنها آشکارا نقشه میکشیدند که برادرشان مجیر را خلع کرده و ولیعهد را جایگزین او کنند .کریسی با صداقت توضیح داد مطمئن باش که برعش از مجید سلطان بهتری خواهدشد. حتی پاپا هم همین را میگوید"
" یعنی میخواهی بگویی عموتات از تمام این جریانات با خبر است؟"
" اوه،نه، البته که نه اما تا به حال بیش از صد بار گفته که مجید ضعیف و هرزه و کاملا برای حکومت نا مناسب است همه میدانند که شاهزاده برعش اصلا شبیه او نیست فقط کافی است یکبار او را ببینی یکبار از دور در یک مهمانی بزرگ در قصر دیدمش خیلی خوش تیپ است البته تیره است .اما نه به ان تیرگی که فکر میکنی بسیاری از انها انقدرها تیره نیستند شعله و سلمه که کاملا روشن هستند. مطمئن هستم که از انها خوشت خواهد آمد هیرو. چنان جذاب و با شکوه هستند که .... اما دان، منظورم ستوان لاریمور است میگفت که دیدن زیاد آنها اشتباه است چون مثل بازی با اتش میماند و اینکه من خیلی جوان تر از آنی هستم که بفهمم چه میگذرد میگفت که به خاطر خودم هشدار میدهد و..... و بعد دعوایمان شد بعد هم با عصبانیت از خانه خارج شد و کشتی اش روز بعد لنگرگاه را ترک نمود و من هم دیگر او را ندیدم.... تا امروز .ولی با هم صحبت نکردیم او هم فقط به من یک تعظیم خشک و رسمی نمود. مثل اینکه آن شلختهی پیر خانم "کلی" باشم، خب معلوم است که من هم خشک بودم و نگاهش نکردم اما اگر یک ذره.... احساس داشت باید از من عذر خواهی میکرد."
" باید تا به حال فهمید ه باشی که انگلیسی ها هرگز عذر نمی خواهند. چون اطمینان دارند که همیشه حق با انهاست. اگر جای تو بودم هیچ کاری با او نداشتم هزاران پسر آمریکایی هستند میلیونها که خیلی هم خوش تیپتر و مهربان تر از ستوان لاریمور میباشند. "
کریسی غمگینانه گفت:" ولی نه در زنگبار."
برای لحظهای سکوت نمود. پیشانی سفیدش را اخمی گرفته بود و بعد خشمگین گفت:" آنها هم طرفدار سلطان هستند منظورم انگلیسیهاست آن سرهنگ ادواردر پیر و خشن ، کیلیها وپلاتها، البته غیر از اولیویا که خیلی با شخصیت و عاقل است اما بقیهی آنها طرفدار مجید هستند. آن هم فقط برای اینکه از برغش بزرگتر است و چون روی تخت نشسته و انگلیسی ها از هیچ تغییر و تحولی خوششان نمیاید مگر اینکه خودشان آن را بو جود اورند. اصلا قدرت تصورش را ندارند. و هیچ اهمیتی به این موضوع نمیدهند که مجید به هیچ وجه مناسب نیست و اینکه میتوان اطمینان داشت که ولیعهد تمام تغییرات اصلاحی را که شدیدا بدان نیاز است را انجام میدهند."
هیرو که خودش با فکر اصلاحات عازم زنگبار شده بود آنچه ژول روبیل در مورد سلطان کنونی گفته بود را هنوز فراموش نکرده بود با وجود این نمیتوانست منکر این موضوع شود که تاریخ نشان داده که تمام اعضای خاندانهای سلطنتی و حاکمانی که سلطنت را به ارث میبرند همهگی مستبدانی بی مغز بودهاند پس از کجا معلوم که برادر جوانتر از این سلطان بهتر باشد.
کریسی با لحنی آتشین جواب داد:" چون خواهرانش اینطوری میگویند و انها برادرشان را میشناسند همانطوریکه من کلی را میشناسم فکر میکنم خواهران همیشه برادرشان را میشناسند آنها میگویند که مجید خوب نیست چون فقط در فکر نوشیدن و ولخرجی است و با افرادی چون روری فراست به هرزگی میپردازد. پاپا میگوید که دست کاپیتان فراست و سلطان در یک کاسه است و سرهنگ ادوارد باید آن را متوقف نماید اما فکر نمیکنم چنین کند چون کاپیتان فراست هم انگلیسی است. گفتم که انگلیسی ها همه طرفدار سلطان هستند حتی دان هم هست و به همین دلیل نمیخواهد که زیاد شاهزاده خانمها را ببینم او هم مثل بقیه جبهه گیری میکند."
هیرو متفکرانه گفت:" او طرف فراست را نمیگیرد ستوان حتی کمتر از عمو تات و کلی از فراست خوشش میاید."
" میدانم، به من گفته که روزی فراست لکهی ننگ ملتش میباشد اما فکر نمیکنی که همین دلیل خوبی برای بد بودن سلطان باشد وقتی دوستی مثل فراست دارد؟ اما او اصلا نمیفهمد درست به بدی سرهنگ ادوارد است خیلی دلم میخواهد بدانم که چه کسی به او گفته است که من شاهزاده خانمها را میبینم اصلا چه ربطی به او دارد ..... اجازه نمیدهم که جاسوسیام را بکنند و به من نگویند که چه بکم و چه نکنم. اگر پاپا اعتراضی ندارد نمیفهمم که چرا دان ...."
کریسی مکثی کرد و لبانش را گاز گرفت و بعد با دقت گفت:" منظورم این نیست که پاپا میداند اما به دیدارهای من در بیت التانی اعتراضی ندارد، بعلاوه بزرگترها علی رغم گفتهی آخریش که دیگر بچه نیست هنوز مسن ترها را با همان لفظ مدرسهای صدا میکرد .باید خیلی در این موارد دقت کنم پاپا تنها میگوید ربطی به من ندارد که درست نیست چون فکر میکند کمک به تو دهی مردم به همه ربط دارد مگر نه؟"
هیرو با تاکیید گفت:" مطمئنا " بدون اینکه خودش متوجه باشد گرمای موافقتش به خاطر کمک به تودهی مردم نبود. بلکه به دلیل این اصل بود که او بلافاصله مطمئن شد که هر آشنا و همراه کاپیتان فراست بالفعل، شخصیتی بد است، و نباید قدرت را در دست داشته باشد.
اگر به دلیل ذکر نام کاپیتان فراست نبود شاید هیرو دخالت دختر عمویش را جدی نمیگرفت. و همراهی کریسی برای شاهزادهای پایین مرتبه که مایل است تخت برادرش را غصب کند را فقط نوعی سرگرمی حساب میکرد. ولی نام آن برده فروش انگلیسی نور دیگری به مسئله تابید. و خصومت و غریزهی جنگیاش را بیدار نمود.
آیا این همان کاری نبود که سرنوشت برایش مقدر نموده بود؟ اگر چنین بود پس پرت شدنش از عرشهی نور اکراین هم بیدلیل نبوده، چون در غیر این صورت از کارهای فراست و ویراگو بی اطلاع میماند. اما حالا که او رامیشناخت میدانست که دست به یکی شدنش با سلطان، برای اهداف خوبی نیست و چه بهتر که این اهداف نا مقدس شکسته میشد. شکی نبود که روزی غران مشاور سلطان بود. و برای نفع مشترکشان برده قاچاق میکرد. پس چندان عجیب نبود که لاریمور تا کنون نتوانسته دستگیرش کند. چرا که با چنین شراکتی شکست دادنش بسیار مشکل مینمود. با داشتن منابع خبری سلطان و اینکه نیروهای پلیس سلطان چشمانشان را در مقابل کارهای او ببندد، عجیب نیست که کاپیتان گستاخ ویراگو به کارهایش ادامه میدهد. اما اگر این شاهزاده برغش خواهان تخت ،خود مخالف برادر هرزهاش باشد، پس مطمئنا مخالف دوست هرزهی برادرش هم هست. نتیجهی سقوط سلطان، به خودی خود موجب سقوط اموری فراست میشود.
هیرو به وجدانش اطمینان داد که ناشکر نیست ولی باید منصف میبود آدمهای رذل و هرزهای چون کاپیتان فراست، لکهی ننگی بر نژاد سفید و تهدیدی برای جامعه و نمونهای بد برای این افراد بیتمدن بودند. هیرو میدانست که همین طوری بدون تشویق و کمک غریبان، شاید بتواند برده ها را به راحتی نجات دهد. ولی حداقل میتواند طوفانی بر علیه کل سیستم تنفراور ایجاد کند و با خلاص کردن جزیره از دست شریک یک برده فروش که خودش هم به کارهایش اقرار دارد کمکی انجام دهد، اگر رسیدن به این هدف مستلزم حمایت شاهزاده برغش و کمک خلع سلطان مجید باشد، او کاملا اماده انجامش میباشد. بخصوص که کاملا واضح بود که تودهی مردم بسیار از تغییر حاکم فعلی و دوست مرتد او از قدرت نفع خواهند برد.
فکری به ذهن هیرو رسید. که تکانش داد، پرسید:" آیا مطمئن هستی که قصد ندارند به سلطان صدمه بزنند؟ نمیخواهند به قتلش برسانند یاچیزی شبیه آن ؟میدانی که شرقیها از این کارها زیاد میکنند."
" خدای من نه، او برادرشان است. یا حداقل نابرادری. مطمئن هستم که آنها مادرهای متفاوتی دارند گرچه سلطان سعید پدر همهی آنها بوده است حرم میدانی که و...و صیغهها و چیزها...." کریسی سرخ شد و با عجله ادامه داد:" آنها حتی در خواب هم به فکر صدمه زدن به او نیستند. فقط میخواهند خلعش نمایند. و وفتی برغش سلطان شد مجید با حقوق مکفی بازنشسته میشود. و به جایی در آفریقا به نام دارالسلام که در آن پول زیادی خرج کرده و قصری جدید برای خود ساخته منتقل میشود."
هیرو بسادگی این حرف را پذیرفت چون او هم مثل دختر عمویش از تاریخ مسقط و عمان، یا هر حاکم شرقی دیگری بی اطلاع بود. و در این لحظه اظهارات کاپیتان فراست مبنی بر اینکه صفحات کتاب تاریخشان با برادر کشی و اعمال بدتر از آن لکهدار شده را کلا فراموش کرده است. حرفهای کریسی در نظرش کاملا منطقی میآمد. و هیچ شکی در پذیزش آن نکرد آشکارا بود که خواهران سلطان برای عدالت و خیر خواهی عموم مردم کار میکردند. بنابراین استحقاق حمایت شدن را داشتند، پس تنها باید مطمئن میشد که برغش استحقاق حاکم شدن را داشته باشد.
اگر هر زن جوان دیگری بود در آن روز بخصوص مسائل سیاسی را فدای مسائل شخصی میکرد. اما هیرو آننا هولیس خمیرهی محکمتری داشت و خود را حامل ماموریتی میدانست، آن خانهی عربی عجیب و بزرگ جزیرهی وحشی ،زیبا و ترسناک فوق العادهاش از مرگ و حرفهای غیر قابل بخشش کلیتون هم در مقایسه با دور نمای ایجاد طوفانی بر علیه نظام تنفر آور برده داری از جلا افتادند .همیشه میدانستم در زنگبار کاری برای انجام دادن وجود دارد. اکنون هیرو احساس شکرگذاری و کامل بودن میکرد. او کاملا موضوع کلیتون را فراموش کرده بود. و این کریسی بود که صدای در را شنید وجواب داد. کریسی داشت اعتراض میکرد:" نه، البته که نمیتوانی بیای تو. کلی از فکر ورود مردی به اتاق خواب یک دختر که در نظرش از جهاتی شبیه یک حرم بود، شوکه شده بود.
" بسیار خب به او خواهم گفت. محکم در رابست و زمزمه کرد که:" کلیتون است میخواهد تو را ببیند فکر میکنم آمده معذرت بخواهد."
" به او بگو پنج دقیقهی دیگر میایم پایین."
ولی در واقع بیست دقیقه طول کشید اما این تاخیر به کلیتون فرصت داد که معذرت خواهیاش را به شکلی قابل قبولی آماده کند و همه چیز بخوبی میگذشت اگر حرفهایش را با این جمله تمام نکرده بود. که به خاطر نشان دادن پشیمانیاش میخواسته با پیام تشکر نا پدریاش که توسط یکی از اعضای عرب کنسولگری، به خانهی کاپیتان فراست در شهر فرستاده شده برود.
کلیتون رک گفت:" باید به تو بگویم که بر خلاف میلم بود ولی چون ظاهرا متمدنانه با تو رفتار کرده است. فکر کردم حداقل کاری است که میتوانستم برایت انجام دهم."
این کلمات، حرفهایی را که نه هیرو نه چندان وقت بیش از خود کاپیتان فراست شنیده بود. به یادش آورد. پس با نگرانی پرسید:" مطمئنا با عمو تات خودش میخواهد خودش شخصا برود که میزان سپاسگذاریم.... سپاسگذاریمان را ابراز کنند؟ با در نظر گرفتن آنچه به او مدیونم فقط یک نامه . . . . "
کلیتون تصحیح کرد. :" یک پیام شفاهیمتاسف هستم هیرو ولی فکر میکنم هنوز مشکلات و موقعیت ما را نمیفهمی. میدان که خیال میکنی سنگدل یا نا سپاس هستم امانه تهنا باید به فکر تو باشیم بلکه مو قعیت رسمی خودمان را هم نباید فراموش کنیم شاید بی ادبانه به نظر برسد ولی نمیتوانیم اجازه دهیم که مردی قانون شکن دستش به مدرکی برسد که شاید روزی با آن ادعا یی کرده و مار ا مجبور به کاری کنئ."
" اما او چنین ادعایی بر من دارد کلی، من به او مدیونم."
کلیتون بتندی ، حرفش را قطع کرد :" تو هیچ چیز به او مدیون نیستی کاپیتان فولبرایت این موضوع را با توضیحاتش کاملا روشن کرده که کشتی او از کنترل خارج شده بود و فقط شانس و الطافت الهی بوده که تور اکراین از برخورد با آن و غرق شدن نجات یافت. خودت هم گفتی که اگر موجی تو را حمل نکرده بود و به طنابهای ویراگو گیر نکرده بودی ، حتما غرق میشدی بعلاوه فراست مسئول افتادن تو به دریا بوده و تقدیر نجاتت داده است نه فراست. و اگر کمترینملاحظهای برای احساسات ما داشت فورا تو رت به زنگبار میآورد و ما را از روزهای عزاداری بی جهت و زجر فکری نجات میداد فکر نکنم .......
147-143
برنامه های خودش را بقدرذره ای تغییر داده باشد من به نوبهه خودم ، رفتارسنگدلانه اش را غیر قابل بخشش می دانم.
هیرو باناراحتی گفت:بله ،خودم همه اش را می دانم وراستش را بخواهی کامی ،باتو هم عقیده ام،اما حتی اگر او تنها وسیله تقدیر هم در نجات زندگی ام بوده،هرچقدر هم از او بدمان بیایدنباید این رافراموش کنیم که اوناجی من است.بعلاوه همانطوری که خودت گفتی ،می توانست اوضاع را برایم نامطبوع تر کند.
-اگر تلاشی برای چنین کاری کرده بود مطمئناٌ بسختی تاوانش را پس می داد نه هیرو،نهایت بزرگی تواست که نسبت به او احساس قدر دانی می کنی،چون هیچکاری برای اینکه استحقاقش را داشته باشد نکرده است.مطمئن هستم تمام تشکرات لازم را خودت قبلاٌ کرده ای.اما اگر قرار باشد کسی از خانواده ما به ملاقاتش برود،مخصوصا وقتی که کسی نمی داند که او تو را نجات داده است.مسئله ایجاد خواهد شد.کسی نمی تواند به قیر دست بزند وآلوده نشود.
خیلی بد بود که کلی همان مثلی را گفته بود که فراسیت صبح آن روز گفته بود ازلحظه ای که هیرو فکر کرده بود.خلاصی از شر این مرد به نفع جزیزه است هنوز لحظاتی بیش نگذشته بود ،ولی اینکه کاپیتان دقیقا عکس العمل خانواده اش را بدرستی حدس زده بود واکنون می توانست بگوید:من به تو گفته بودم.هیرو را بیشتر عصبانی می کرد.اونمی بایست دلیلی به دست آورد تا بتواند هیرو را به بی نزاکتی متهم کند در آن لحظه آبروی هیرو در گرو تشکر وسپاس وتقدیر از فراست بود. اما این نکته ای بود که کلیتون حاضر به قبول آن نبود وعمو وزن عمویش هم که پنج دقیقه بعد وارد اتاق شدند،با کلیتون هم عقیده بودند.
عمویش به طور خلاصه گفت:آن مرد فراست همانطور که به تو گفته شد یک شیاد پست فطرت است و فکر نمی کنم تمام کنسول ها ی اینجا باید در مقابل اثر مخربش بر روی سلطان، مبارزه کنند.هیرو،رک به تو بگویم فرستادن سلیم یا پیام شفاهی تشکر ،کاری مشکل بر خلاف تمایل بود.ولی انجامش دادم،تنها به همان دلیلی که تو اصرار می کنی،چون نمی خواهم یک سفید آشغال برده فروش مرا به بی ادبی نتهم نماید.
اما اورا ملاقات نخواهم کرد ونخواهم گذاشت که پایش را به این خانه بگذارد.یا هیچ یک از اقوامم هم پایشان را در خانه او بگذارند ونه اینکه با یک تشکر کتبی مدرکی به دستش بدهم
که تو ده روزتمام،بدون همراه در کشتی او بوده ای که شاید به وسیله آن زوری تو را مورد اخلال قرار دهد وتوهم هیچ کار دیگری با او نداری این یک دستور است.
اما عمو نات...
کافی است هیرو حالا بهتر است به سر میز غذا رفته وهمه چیز را فراموش کنی
فصل یازدهم
از روزی که نوراکراین زنگار را ترک کرد،افراد زیادی برای ملاقات هیرو به کنسول گری امدند چون داستان عجیب بازگشت هیرو هولیس جوان از مرگ ،سریعاٌپخش شده واروپاییان مقیم زنگبار که کمتر از یک هفته پیش ،کارتهای تسلیت فرستاده بودنداکنون با عجله تبریکاتشان را تقدیم او می کردندومایل بودندکه هرچه زودتر ،قهرمان ماجرا را ملاقات نمایند اما انی به هیچ وجه قصد نداشت برادر زاده همسرش را ،قبل از اینکه آن زخمهای بدترکیب محو شوند ،به کسی نشان دهد.در این مورد او از سنگ خارا هم محکم تر بود.پس به آنها می گفت که هیروی عزیز هنوز لرزان است ودکتر کیلی توصیه نموده تا آنجا که می تواند استراحت کند وتحت هیچ شرایط در مورد بلای وحشتناکی که به سرش آمد با او صحبتی نشود،چون موجب تاخیر در رونده بهبودی می شود.
ملاقات کننده ها می بایست به همان شرح ضعیف ماجرا که در آن ئافودبل نقش ویراگو را یاری می گرد راضی شوند ووقتی که دکتر کیلی،افسر پزشک وابسطه به کنسولگری بریتانیا، توسط نیم دوجین بانوی کنجکاو مورد بازرسی قرار گرفت نتوانست هیچ نکته ای به داستان بیفزاید.
ستوان لاریمو هم به همان اندازه سکوت کرده بود گرچه در مورد او این را به غلط به فروتنی تعبیر می کردند هیرو طبق خواسته زن عمویش وقتش را به بطالت می گذراند تا توجهات دیگرا به همراه آن زخمهایش تخفیف یابد این کار متخصص چندین روز انزوا بود ولی حداقل به او فرصت داده بود تا راهی برای فرار از کنسولگری بدون اینکه دیده شود پیدا کند.تا نسبت به کاپیتان اموری فراست نزاکت را به جا آورد واگر کنسول فکر می کرد که موضوع تمام شده است .پس هنوز برادر زاده اش را نشناخته بود.هیرو اصلا قصد نداشت در مورد مسئله ای که به آبروی شخصی اش مربوط می شدبه امر ونهی دیگران توجه کند .پس اگر عمونات یا کلیتون قصد نداشتند از طرف او تشکر کنند؛پس باید شخصا این مهم را به انجام برساند..اجرای این تصمیم ظاهرا ساده بود اما وقتی که خواست با نقاب وکلاه به بیرون برود {تاکسی نشناسدش}زن عمویش ترسیده ومخالفت کردهرگز امکان نداردونمی تواند تنها به بیرون برود اینجا مشرق است نه آمریکا چون برخی از مردم اینجا کاملا بی تمدن هستندوهر اتفاقی ممکن است بیافتد.حتی زنهایی که در خیابان دیده می شدند از طبقات پایین جامعه بودند که آنها هم صورت هایشان را می پوشاندند.
عمو نافایل با سختگیری تاکید کرد که علاوه بر غیر عادی بودن این عمل ،تنها بیرون رفتن رفتن در زنگیارهخطراتی هم در پی دارد.چون سلطان ماصی ،به دلیل تلاشهای تولی عرب؛معاده ای را امضا نموده که براثر آن برده هایی را آزاد نموده ودر شهر رها شده اند وچون مردم نمی توانستند هم مخارج زندگی آنها را پرداخت کنند و هم به آنها دست مزد بدهند شهر پراز سیاها ی بی خانمان وبیکاره های بود که زندگی اشان را با گدایی با دزدی می گذراندن.
توجه داشته باش که از سیستم قدیمی دغژفاع نمی کنم ؛هیچ دفاعی برای برده داری وجود ندارد اما باید بشود راهی برای کمتر وحشیانه برای پایان دادن به آن یافت گاهی تاسف می خورم که چرا بعضی از آن آدمهای پرحرف وخبر نمی توانند به اینجا بیایند وببینند که بشر دوستی خشک وغیر عملی شان،همه را به کجا کشانده است.
هیرو مصرانه گفت:ولی این آغاز کار است ومطمئنابهتر از هیچ می باشد،گرچه فکر می کنم باید صاحبان قدیمی را مجبور به نگهداری از آنها می کردند.
-به عنوان برده؟
-نه البته که نه به عنوان مستخدم حقوق بگیر.
عمونات درحالی که ته سیگار برگی را قیچی می کرد گفت:مردم در این بخش از دنیا هیچ عیبی در برده داری نمی بینند آنها اصلا درک نمی کنند که چرا کسی باید بخواهد که آنهارا متوقف نماید حتی خود سلطان هم نمی تواند آنها را وادار کند که بردههایشان را آزاد کنند ودر همان حال مجبور به نگهداری از انها باشند وغذایشان را تامین کنند.
-ولی اگر قبلا هم برایشان کار بوده الانم هست ومردم می توانند برای انجام این کارها پول پرداخت کنند.
به این سادگی نیست،وقتی تنها موضوع تامین غذا ومحل خواب کارگر بود هرکس می توانست زندگی تعداد زیادی برده را تامین کند واز این رو بر موقعیت اجتماعی اش هم بیفزاید وبه ندرت هم از آنها کار طاقت فرسا می کشیدودر زمان پیری همدورشان می انداخت،ولی وقتی مجبور شد در ازای کار پول بپردازد کشف نمود پنج جفت دست همان کار بیست وپنج برده را انجام می دهد.به همین دلیل اکنون تنها وبهترین وقویترینشان استخدام می شوند وبقیه کاری نمی یابند.موضوع بردهای آزاد شده بیکار کم کم به یک شکل اساسی تبدیل می شود ودیگر هیچ کس در خیابان هادر امان نیست،مخصوصا یک زن زیبا ،سفید پوست که هوس کرده در خیابان ها قدم بزند.!
این مسئله ای بود که به فکر هیرو نرسیده بود وتازه تنها مشکل هم نبود چون زبان عربی وسواحلی ،که بسیار به یادگیری اش مغرور بود ،در مغابل خدمتکاران عمویش نامفهوم بود آنها مودبانه به او گوش می دادند وبعد لبخندی میزدند وبعد سرشان راتکان می دادند که اوایل هیرو آن را به حساب فهمیدن حرفش می دانست وبعد دریافت که کاملا برعکس بوده است.بزودی فهمید زبانی که بلد است کاملا با زبان اصلی تفاوت دارد درست به همان اندازه که فرانسه خانم پشبوری با زبان مونسیو ژول دوبیل تفاوت داشت.یفون دانست یکی از زبان های محلی وشناختن شهر،نمی توانست راه منزل کاپیتان فراست را بیابد ولی این مسئله به زودی حل شد زن عمویش مستخدمی شخصی بنام فریده برای او گماشته است.که نه تنها انگلیسی بلد بود بلکه شهر را همچون کف دست خود می شناخت.
فریده در جواب سئوال هیرو ،اطمینان داد که خانه ای که توسط کاپیتان وبیشتر خدمه وبراگو اشغال شده توسط همه اهالی شناخته شده است ودر منطقه ای آراستر در خومه شهر با فاصله ای معادل یک چهارم مایل از کنسولگری ها قرار گرفته است وبین مردم معروف به محل خانه دولفین ها است زیرا روی سردرش کتیبه ای وجود داردکه دولفین هایی روی آن کنده کاری شده است وچون شرق به حیاط یک گورستان قدیمی...
148 تا 152
مشجر و پر درخت است که مقبره خانوادگی دریا سالار پرتقالی و همسران عربش میباشد محال است که اشتباه گرفته شود.
تنها مساله رسیدن به آنجا بود که گرچه میبایست راحت ترین بخش باشد عملا ثابت شد که مشکلترین است چون گرچه اروپاییان مقیم رگار گردشها یا سواری در میدان شهر هنگام خنکی عصر را باب کرده بودند مطمئنا زن عمو اسی اجازه نمیداد که برادرزاده اش تا زمان بهبود نیافتن زخمهای صورتش به چان گردشی ملحق شود او تنها میتوانست در باغ کنسولگری قدم بزند که برایش بسیار خسته کننده شده بود و هرو خود را به معنای واقعی زندانی یافت.
باغ گرچه چندان بزرگ نبود ولی خنک و پر سایه بود یک تراس سنگفرش شده که درها و پنجره های سبک فرانسوی اتاقهای طبقه همکف به آن باز میشدند با گلدانهای سفالی رنگارنگ مزین شده بود و از طریق پلکان کوتاهی به باغ وارد میشد که در آن جاده های باریکی ساخته شده بود که در دو طرفش گل کاشته و در نهایت به استخر کوچکی پر از گلبرگهای نیلوفر منتهی میشد.عطر یاسمن هوا را پر کرده و باغ پر از درختان نخل و پر بود.در انتهای باغ درختان پرتقال یک خانه تابستانی کاهگلی با تازهای مملو از گلدانها و ابپاش و لوازم باغبانی و یک در کوچک میله دار را پنهان میکردند که تنها توسط باغبان و نگهبان شب مورد استفاده قرار میگرفت.
دیواری بلند باغ را احاطه میکرد که از آنطرفش سر و صدا و غوغای زنگار شنیده میشد صداهایی از قبیل فریاد نارگیل فروش و فروشندگان میوه و اب غژ غژ گاری حمالان صدای بازی بچه ها وراجی غیبت کننده ها دعوا ناسزا خنده صدای تواحش سنتور و طلب عر عر الاغها و پارس سگان ولگرد ولی در آنسوی دیوار تنها بوی گل بود و سایه درختان سبز که کاملا آرامش دهنده بود.مثل اینکه این باغ کوچک در کنار رودخانه ای خروشان باشد.
در هر زمان دیگری این محیط بنظر هیرو مناسب و دلچسب می آمد ولی اکنون خشمگینش میکرد و در حالیکه د رخیابانهای باغ به آرامی قدم میزد آرزو میکرد که ای کاش اکنون در شهر بود و بدنبال خانه ای در کنار قبرستان قدیمی با کنده کاری دلفین بر سردرش میگشت عادت نکرده بود که عاطل و باطل بگردد و کم کم این موقعیت برایش زجر آور شده بود چون تا زمانی که مدیون سپاسگزاری به یکی از بی آبروترین تاجران برده بود نمیتوانست آزادنه با برده داری در رنگار مبارزه کند و وقتی که اینکار انجام میشد و دین خود را میپرداخت بدون هیچ تردیدی هر کار که از عهده اش بر می آمد انجام میداد تا او را از جزیره بیرون کند اما تا آن زمان مثل این بود که دستانش بسته باشد و اصلا از این احساس خوشش نمی آمد باید راهی میبود تا بدون همراهی خانواده اش و بدون اینکه دیده شود از خانه خارج گردد.
سه روز بعد در کسل کننده ترین روز ناگهان راه حلی برای این مشکل پیدا شد.
فاصله طولانی بین ظهر و عصر هوا خنکتر میشد با خواب نیمروز برمیگشت.کاری که ظاهرا در رنگبار عادت شده بود و بنظر هیرو اتلاف وقت بود و نمیتوانست بفهمد چگونه سفید پوستان میتوانند بخش اعظمی از روز را اینطور به تنبلی بگذارنند.در آن بعدازظهر هم طبق معمول با گذشت صبح شلوغی و صداها به زمزمه ای خواب آور تبدیل شد که چندان بلندتر از صدای امواجی که در دوردست به ساحل میخورد نبود.حتی کلاغها و سگان ولگرد هم ظاهرا به خواب رفته بودند و یکبار دیگر حس باطل بودن چون وزنه سنگینی هیرو را عذاب میداد.کل ماجرا مسخره بود و در این موقعیتی که قرار داشت وضعش چندان بهتر از آن زنان عربی که در حمرها زندگی محصوری داشتند و تنها مجاز به خروج از خانه با پوشش و نقاب بودند نبود.
ناگهان هیرو فکر کرد خودش است!البته که خودش است!چرا قبلا به فکرم نرسید؟بلافاصله از تختش پایین آمد و زنگ کوچک برنجی را برای احضار فریدو به صدا در آورد.آنروز عصر عمو نات و کلیپتون به ملاقات یک ملاک بالقوه در چند مایلی شهر در ساحل شرقی جزیره میرفتند و چون از طریق دریا راحت تر میشد به آنجا رسید تصمیم گرفته شده بود که زن عمو انی هیرو و کریسی هم آنها را در این سفر دریایی همراهی کنند ولی در حین ملاقاتشان با او که احتمالا حدود یکساعت طول خواهد کشید خانمها د رکشتی بمانند این اولین خروج هیرو از خانه میشد و از دشت دادنش موجب تاسف بود.ولی موقعیتی به وجود می آورد که با ارزشتر از آن بود که از دست برود.هیرو با این فکر که انجام وظیفه مهمتر از تفریح است خودش را تسلی داد و وقتی کریسی آمد که او را از خواب بعدازظهر بیدار کند سردرد را بهانه کرد و اصرار نمود که برنامه سفرشان نباید بخاطر او تغییر دهند و بهتر است آنها رفته و بگذارند او استراحت کند چون فریدو مراقب او خواهد بود پس نیازی به ماندن زنعمو و دختر عموش نیست و در واقع اگر برنامه گردششان را بخاط راو بهم بزند فقط او را بیشتر ناراحت کرده اند.
همین حرف آخری باعث شد که آنها ترکش کنند و بقیه کارها ساده بود.ده دقیقه بعد از رفتن آنها هیرو د رخانه تابستانی داشت به کمک فریدو چادر سر میکرد که لباس بیرون زنان عرب بود لباسی سیاه رنگ و بدون مدل و ساده که از سر تا پایش رامیپوشاند و تنها یک روزنه باریک برای چشمها داشت.
وقتی آن را روی لباس خودش پوشید بسیار گرمش شد ولی بدون لباس کامل و رسمی نمیتوانست جلوی کاپیتان فراست ظاهر شود.چون میخواست در این ملاقات بسیار با وقار باشد پس باید گرما را تحمل میکرد و هیرو آنا هولیس هرگز کسی نبود که بر سر سبوی شکسته گریه کند و یا نگذارد مسایل جزئی مانعی بر سر راهش شوند پس اگر این تنها طریقی بود که میتوانشت تشکراتش را به کاپیتان فراست ابلاغ نماید و ثابت کند که اشتباه میکرده پس بیاد بهمین طریق انجام میشد.
هیرو کفشهایش را در آورد تا یک جفت دمپایی بی پاشنه که روی پنجه اش منگوله داشت و فریده برایش آورده بود را به پا کند بعد از روی چمنها و برگهای ریخته شده به سمت در باغ رفتند در حالیکه فریده در را باز میکرد صدای لولای در بلند شد ولی هیچکس در آن اطراف نبود که آن را بشنود و و یا ببیند که دو زن در گرد و خاک داغ یک کوچه باریک بد بو در را پشت سرشان با دقت بستند.
هوای باغ پر از عطر گل و خنک از زمین تازه اب داده شده بود اما در بیرون گرما و بوی بد شهر بیداد میکرد فریده مدام و با نگرانی برگشته و پشت سرشان را نگاه میکرد اما بجز یک سگ ولگرد لاغر که اشغالها را بو میکشید کسی در کوچه نبود آنها با سرعت به راهشان ادامه دادند تا پنجار یارد بعد به خیابان پنبه دوزها که نسبتا هم شلوغ بود رسیدند اگر هیرو شکی هم به عدم تاثیر تغییر لباس داشت فورا بی اساس بودنش ثابت شد چون هیچ سری به سمت آنها برنگشت و اشکار بود که زنان پوشیده در رنگار منظره ای عادی هستند هیرو به هیچوجه وسوسه نشد که برگشته و پشت سرش را بنگرد چون هیچ منظره جالبی در این خیابانهای باریک وبدبو یا در جمعیت رنگارنگی که خیابانها را پر کرده بودند نمیدید در حالیکه راهش را از میان اشغالها و کثافتها و جمعیتی که با هم مشغول صحبت بودند باز میکرد تنها احساسش تنفر و خشم بود.
باعث ابروریزی بود که مردم اجازه داشتند زباله هایشان را د رخیابانها بریزند.آنهم بدون اینکه فاضلاب مناسبی وجود داشته باشد و اینهمه مگس !اروپاییان در چه فکری بودند که این اجازه را میدادند.مطمئنا آنها که میدانند حتی اگر این مردم بی تمدن ندانند که اینهمه کثافت منجر به بیماری و اپیدمی میشود چرا به دولت سلطان فشار وارد نمیکنند که نیمی از این خانه های بدنما را خراب کند و این خیابانهای باریک و پرپیچ و خم را گشاد نماید؟این وظیفه آنهاست باید در این مورد با عمو نات صحبت کند!واقعا که!چه چیزی رویایی د رمورد کثافت و جهل وجود داشت؟فقط نویسندگان افسانه ای و احساساتی های بی فکر کوچولویی مثل کریسی میتوانند درختان نخل و شهرهای عبر بهداشتی را رویایی و شایان تصویر بنامند ولی مطمئنا هر کس که رنگار را اینگونه توصیف کند باید از دو چشم کور و از حس بویایی ضعیف باشد!هیرو بیشتر از اینکه بجایی که میرود توجه داشته باشد حواسش معطوف به محلی بود که قدمهایش را میگذاشت بالاخره مغازه ها را پشت سر گذاشتند و به بهش ارامتر شهر رسیدند جایی که خانه های عرب سه یا چهار طبقه و برج مانند در دو طرف خیابان باریک ساخته شده بود.فاصله بین منازل بقدری کم بود که صاحبان خانه ها میتوانستند از پنجره هایشان خم شده و از بالای سر عابران دستهای همدیگر را بگیرند.
خورشید تقریبا در حال غروب بود ولی هنوز هوا گرم بود و کر کره های چوبی که در طی روز بسته بودند کم کم باز میشدند تا اولین خنکی عصر را بگیرند.با وزش باد صدای خش خش برگهای درخت نارگیل همراه با صدای امواج به گوش میرسید اکنون جاده گشادتر شده بود و هیرو رطوبت دریا را حس میکرد.
در اینجا گیاهان فاصله بین منازل را پر کرده بودند.در انتهای خیابان یک یاس سفید و یک پیچک نرده ای آهنی را پوشانده بودند.یک در آهنی زنگ زده بین ستونهای سنگی خرد شده ای که رویش نقش اسلحه ای پرتقالی کنده کاری شده بود در گوشه ساختمان قرار داشت و پشت سر آن در سایه دیوار و پیچکها نیم دو جین سنگ قبر قدیمی از میان علفهای هرز سر بر آورده بودند.قبرستان کوچکی که فریده گفته بود همین بود.آنها د رمقابل یک خانه قدیمی صورتی رنگ چهار طبقه ایستادند.روی در میخهای برنزی کوبیده شده بود که یادگاری زمانهای قدیم بود که اعراب درهای خانه ها یشان را بدین طریق از حمله فیلهای جنگلی محفوظ میداشتند کتیبه ای با نقش دلفینهای در حال بازی بالای در قرار گرفته بود در باز بود و حیاطی بزرگ با حوضی که فواره ها در آن میرقصیدند دیده میشد و مردانی که سلانه کناری لم داده و با یکدیگر صحبت میکردند.
هیرو بسختی چدنی از خدمه ویراگورا در رداهای بلند و سفیدی که به زیبایی رویش گلدوزی شده بود بهمراه لنگها و عمامه های تمیز شناخت با نگاهی به بالا هیرو متوجه شد که خانه چهار طبقه و پله های ساختمان رو به بیرون و به ایوان هر طبقه راه دارد.صدای زنان و نواختن ماندولین ثابت میکرد که غیر از افراد ممتاز خدمه کاپیتان اعضای خانواده آنها هم د راین خانه بزرگ زندگی میکنند.د رجواب ندای دربان پیر یک زن کوتاه قامت سیاه و چاق به سمت آنها دوید و با کنجکاوی نگاهشان کرد هیرو به فریده گفت:به او بگو برای چه آمده ام و از او بپرس آیا جایی که آینه پیدا میشود و اتاقی که بتوانم اینها را در آوردم و خودم را مرتب نمایم؟
زن سیاه لبخند گرمی زد و به سمت بالا بطرف پله هایی که به ایوان بلندی میرسید اشاره کرد و از یک گذرگاه طاقدار به اتاقی پر از فرشهای ایرانی و میزهای منبت کاری شده کوچک راهنمایی شان کرد.یک جفت صندوق با فید برنجی حکاکی شده و کوزه های سفالی پر از شکوفه های پرتقال در اتاق قرار داشتند و یک اینه قدی بزرگ در قابی درخشان و زیبا که تقریبا تمام فضای یک دیوار را گرفته بود .گرچه آینه در اثر حرارت تابستانهای متمادی و رطوبت موسم باران زنگ زده بود لکه داشت ولی شکل تیره ای که منعکس میکرد هنوز آنقدر واضح بود که به هیرو نشان دهد که یک پیاده روی کوتاه با چادر به هیچ عنوان شکل ظاهری اش را بهتر نکرده است.
موهای عرق کرده اش به پیشانی اش چسبیده بود و لباسش نه تنها به طرز وحشتناکی چروک شده بود بلکه بخاطر رطوبت به پشتش چسبیده بود و ان دمپایی های منگوله دار به همان اندازه نامناسب بودند که پوشیدن چکمه در یک سالن باله باید به فکرش میرسید که کفشهای خودش و یک شانه را همراه خود بیاورد اما افسوس خوردن فایده ای نداشت و او فقط میبایست با کاپیتان فراست همانطوری که بود روبرو میشد و چون کاپیتان هرگز او را به شکلی غیر از ظاهر پریشان و ژولیده ندیده بود پس اشکالی در ظاهر فعلی او نمیافت.
157 - 153
عرق پیشانی اش را پاک نمود و لباس چروکیده اش را تکانی داد و به غریبه گفت که منتظرش بماند.به ایوان برگشت و زن سیاه چاق و قد کوتاه را تا پلکان دیگری دنبال کرد ، بعد تا یک ایوان دیگر و نهایتا وارد اتاقی شد با سقف بلند که پنجره هایش به روی نخل ها و دریا باز می شد.
مبلمان اتاق مثل اتاق قبلی بود ، ولی ایوانهای بیشتر و کوسنهایی با رویه ی ابریشمی داشت ، یک کاسکوی سفید با تاج زرد نیز در گوشه ی اتاق قرار داشت.زنی با چشمان سیه و پوست طلایی رنگ ملبس به نوبیک اراد سبزی با شلوار ابریشمی سوسنی رنگ و یک بلوز زرنگار مزین به زیورآلات نقره در اتاق نشسته بود ، همچنین دختر بچه ای سه یا چهار ساله با لباسی مشابه در آنجا بازی میکرد.هیرو متوجه شد که اشتباهی به بخش زبان راهنمایی شده است و این حتما خانواده ی حاجی رئلوب یا یکی دیگر از اعضای خدمه ی کشتی است.آشکارا هرگز به ذهن آن مستخدمه ی سیاه یا حتی ذهن فریده خطور نمی کرد که او احتمالا میخواسته بدون نقاب و بی همراه به حضور مردی برسد.زن روبرویش هم آشکارا مثل خودش دستپاچه بود.دختر بچه از تعقیب بچه گربه ی ایرانی اش دست برداشت و با چشمان گشاد و خیره اش با علاقمندی به او نگاه کرد.
هیرو با عدم اطمینان به انگلیسی گفت:«فکر میکنم اشتباه شده باشد ، خانم رئلوب ، مگرنه؟»
او به سمت مستخدمه ی سیاه برگشت که او هم با شدت سرش را تکان داد و چیزی گفت که هیرو خیال کرد یعنی حاجی بیرون است.در اینجا زن جلو امد و با تردید به انگلیسی من و من کنان گفت:«شما... می خواهید ... با من حرف بزنید؟»
صدایش صاف و مردد بود و درست به همان جذابیت صورتش برای اولین بار در زندگی اش ، هیرو احساس بی دست و پایی میکرد.موجود زیبا ، بسیار کوچک و نرم بود و چقدر خوش تراش ، مثل اثر استادانه ای از سوگلی یک سلطان نقاشی شده روی عاج.
-بله... در واقع می خواستم کاپیتان فراست را ببینم اما فکر میکنم مستخدمه اشتباه متوجه شده... متأسفم.
-تأسفی نیست او زود می آید ، شما منتظر می شوید... لابد؟
او با شکوه تمام به یک ایوان که رویش نازبالش قرار داشت اشاره کرد و مهمان ناخوانده اش را دعوت نمود که روی آن بنشیند ، بعد برگشت و دستور کوتاهی به زن سیاه داد که او با سرعت رفت و بلافاصله با دو زن دیگر ، با سینی های خوراکی شامل لیوانهای شربت سربی و قهوه در فنجان های کوچک صدفی کار چین که در پایه های طلایی قرار داشتند به اتاق برگشت.
هیرو قهوه را برداشت ولی با چشیدنش آرزو نمود که کاش شربت را بر میداشت چون قهوه زیادی شیرین و پر از تفاله بود که فرو دادنش را بدون خفه شدن مشکل میکرد.شکل شیرینی ها هم به همان اندازه برایش ناآشنا بود ، پس با انچه امیدوار بود لبخند مودبانه ای باشد آن را رد نمود.محتاطانه به یک بادام پوست گرفته شده گاز زد ، میزبانش براجتی سینی ها را روی میزهای مختلف جا داد و مستخدمانش را با حرکت دست مرخص نمود.وقتی پرده ی پشت سرشان افتاد هیرو برای اینکه حرفی زده باشد گفت:«شما خیلی خوب انگلیسی صحبت می کنید.»
زن خندید و با ژستی زیبا در حالیکه رد میکرد گفت:«نه ، نه ، عامره خوب صحبت میکند نه من.»
-عامره؟
-دخترم ، من «زهره» هستم.
بچه محکم در حالیکه انگشتش را از دهانش در می آورد و اشاره میکرد گفت:«ماما»
زن لبخندی زد و چیزی به عربی گفت که هیرو نفهمید بچه جلو آمد و تواضع کوچکی انجام داد اصلا به نظر دختر همچون مادری نمی آمد چون پوست صورتش رنگش به روشنی پوست هیرو بود و چشمان و موهای مجعدش بیشتر قهوه ای بودند تا سسیاه.حتی در یک لباس قشنگ می توانست بچه ای اروپایی باشد و برای یک لحظه هیرو شک کرد که سوالش را اشتباه فهمیده باشند ، این خانواده ی حاجی رئلوب نبود بلکه متعلق به باتی باتر چند زنه بود اما مطمئنا امکان نداشت باتی پیر و موسفید با چنین زن جوان و دوست داشتنی ... وگرچه عربهاا... هیرو به یاد اورد که شنیده بود سلطان فرزندانی داشته که سالها بعد از نوه هایش به دنیا امده بودند.
او احترام بچه را با وقار مناسبی پاسخ داد و گفت:«خب پس تو انگلیسی صحبت عامره؟باید خیلی باهوش باشی.»
بچه مغرورانه تصدیق کرد:«بله ، اسم شما چیه؟»
-هیرو ، هیرو هولیس.
-اسم عادی نیست.
-اسم من است ، یک اسم یونانی است.
-یونانی هستی؟
-نه ، آمریکایی هستم.
-امریکایی چیه؟
زهره به آرامی کودک را از اینگونه صحبت کردن منع نمود ولی توجهی به او نشان داده نشد.عامره دوباره پرسید:«آمریکا کجاست؟»
-کشور بزرگی است که در آن سوی دنیا قرار دارد.
-چقدر آنطرف؟
-خب ، مایلها و مایل ها ، چند صد مایل آنطرف دنیا.
-شما با کشتی اومدید؟پس باید کوسه ها و نهنگ و پری های دریایی رو دیده باشی.
-کوسه و نگهن بله اما پری دریایی نه ، خودت تا به حال دیده ای!
بچه سرش را تکان داد و به هیرو نزدیکتر شد و با صدای آرام و محرمانه گفت:«یه بار دیدم ولی عمو باتی گفت که فقط یه ماهیه.»
هیرو موقرانه تصدیق کرد:«این مشکلی است که همه با پری های دریایی دارند.»
عامره یک قدم دیگر جلو آمد و با دقت و صداق به چهره ی هیرو نگاه کرد و بعد ناگهان گفت:«دوستت دارم.»
این گفته ی بی تزویر ناگهان گونه های هیرو را سرخ کرد و با تعجب متوجه شد که از این گفته محظوظ شده است مثل اینکه هدیه ای غیر منتظره و دوست داشتنی دریافت کرده باشد نه اینکه به تعریف و تمجید عادت نداشت ولی هرگز قبلا چنین چیزی نشنیده بود تا به حال با کودکان سرو کار نداشت و هرگز نتوانسته بود با آنها به روشی کاملا زنانه که بین همسالانش معمول بود رفتار کند و اکنون این بچه ی کوچک در لباس قشنگش او را بایک جمله کوتاه خلع سلاح کرده بود.»فکر میکرد به طرز احمقانه ای از این چاپلوسی گرم شده ست او که قرمز شده بود لبخندی زد و گفت:«متشکرم من هم دوستت دارم.»
دستش را با تردید جلو اورد و علاقمند کوچکش آن را با اطمینان گرفت و گفت:«چرا موهایت کوتاه و مسخره است.»
مادرش بنرمی گفت:«عامره!»ولی هیرو فقط خندید و گفت:«چون اینقدر به هم چسبیده بود که ناچار شدم بچینمش.»
-چطوری به هم چسبیده بود؟
-خب داستانش طولانی است.
ولی داستانی بود که ناگفته ماند چون صدای قدمهای سریعی در ایوان شنیده شد و پرده ها کنار زده شد و هیرو در حالیکه هنوز دست بچه را در دست داشت برگشت و برای لحظه ای خیال کرد که با یک غریبه روبرو شده است.سلباس ساحل کاپیتان فراست درست مثل لباس خدمه اش کاملا با لباس لکه داری که در ویراگو می پوشید فرق داشت دوسخت و مدل اروپا هم نبود ، بلکه یک لباس سفید بلند و گشاد بود با کمربندی قرمز رنگ که رویش کت گشاد و تیره رنگی پوشیده بود که استادانه زری دوزی و نقره دوزی شده بود.صرف نظر از موهایش که پوشیده نبود می توانست برادر خونی هر یک از عربهای خوش لباس تری باشد که هیرو از کنارشان در خیابان گذشته بود و برای هماهنگی با آن آراستگی شرقی حتی در مورد موهای آفتاب خورده ی بلوندش و رنگ چشمانش می شد گفت که بیشتر یک رال است تا یک اروپایی.
تعجب برای لحظه ای جایش را در صورت کاپیتان فراست به یک نگاه آشنای شاد داد ، تعظیمی کرد و خیلی رسمی گفت:«چه افتخار غیر منتظره ای خانم هولیس.»
صدایش هیچ اثری از زخم زبان نداشت ولی صورتش اینطور نبود و هیرو مقاومت کرد که جواب تندی به او ندهد ، در عوض با همان لحن رسمی گفت:«فقط خواستم سری زده باشم آقا ، تا تشکرات عمو و زن عمو و خودم را برای تمام آنچه برایم کرده اید در نجاتم و سلامت رساندنم به زنگبار ابلاغ کنم.ما بسیار مدیون شما هستیم.»
کاپیتان فراست همانجا دم در ماند و به مدت نیم دقیقه تمام با جدیت هیرو را ورانداز کرد بعد دوباره با صمیمیت تعظیم کرد حالت خنده به چشمانش بازگشته بود:«یک افتخار بود خانم هولیس ، آیا عمو یا زن عمویتان هم با شما امده اند؟یا آقای مایو شما را همراهی کردند؟مطمئناً تنها نیامده اید.»
هیرو با عصبانیت متوجه شد که سرخ شده است اما تلاش کرد که آرام بماند.گفت:«نه.یکی از مستخدمان خانه مرا همراهی کرد ، چون متاسفانه زن عمویم بعد از ظهر گرفتار بود و عمویم و اقای مایو هم یک ملاقات رسمی داشتند که نمی توانستند به وقت دیگری موکولش کنند ولی چون من نمی خواستم این ملاقات را به تاخیر بیندازم تا تشکراتم ، ام... تشکراتمان را ابلاغ کنیم ، نتوانستم صبر نمایم ، نباید از دیدن من تعجب کرد چون گفته بودم که خواهم آمد.»
کاپیتان فراست نیشخندی زد:«بله ، گفته بودید ، نه تعجب نکردم ، و بگذارید بگویم که خانم هولیس آسوده ام کردید ، باید شما را زیادی راستگو حساب کنم ولی تعجب میکنم اگر بفهمم که عمو و زن عمویتان و آقای مایو هیچ کدام از قصد شما در مورد آمدن به اینجا با اینکه اصلا اکنون کجا هستید اطلاع داشته باشند.»
هیرو به سردی گفت:«عمو و زن عمویم می دانند که مدیون شما هستم ولی آنها ... آنها ... انها...»
-متأسفانه نتوانستند فرصتی برای همراهی شما در این بعد از ظهر بیاید کاملاً می فهمم! همینطور این را که اکنون که شما ماموریتتان را انجام داده اید فکر نمیکنم وقتتان را در بازگشت به کنسولگری تلف کنید.اینجا بوستون نیست و ملاقاتتان از اینجا به تفسیرهایی خواهد افزود که مطمئن هستم خانواده تان را راضی نمی کند.بای فکر این را قبل از اینکه شما را به اینجا می فرستاند تا تشکراتتان را ابلاغ کنید می گردند.
هیرو در حالیکه ابروهایش را بالا می برد پیشدستی کرد و گفت:«اوه ، ولی باید درک کنید که پس از گذراندن بیش از یک هفته در معیت شما دیگر آبرویی باقی نمانده که از دست برود ، بنابراین هر کاری که بخواهم می توانم انجام دهم.»
کاپیتان سپاسگزارانه گفت:«ای بدجنس.بعد از تمام مراقبتهایی که کردیم تا راحت باشی - صرف نظر از ذکر تمام تلاشهایی که کردیم تا اخلاقت فاسد نشود.»
«اگر منظورتان قفل کردن در کابینم است که مبادا کارهای خلافتان را ببینم نه فکر میکنم بیشتر مراقب امنیت خودتان بودید تا اخلاق من.»هیرو بلند شد ، هنوز دست بچه را در دست داشت لباس چروکیده اش را تکانی داد و همینطوری گفت:«چه محموله ای در ویراگو حمل می کردید؟»
-همچنان فضولید خانم هولیس؟
-همچنان برایم جالب است کاپیتان فراست.
کاپیتان خندید و به سبکی گفت:«آشکارا جنس غیر قانونی نبود وگرنه دوست جوان نیروی دریایی ما ولمان نمیکرد ، او شکاکترین آدمی است که من بدشانسی روبه رو شدن با
158.162
آن را داشته ام و به اندازه شما هم () می باشد.
هیرو با لحنی دلنشین گفت: فکر می کنم فقط شما را خیلی خوب می شناسد و من نمی شناختم. همان طور که خودتان می دانید در محموله ای که ستوان لاریمور گشت، اثری از آن محموله ای که شب قبل از آن، جایی خالی کرده بودید نبود. اقرار دادم می کنم که هنوز برایم جالب است چون اگر برده نبود، نمی فهمم چرا این قدر مرموانه رفتار می کنید.
کاپیتان فراست بخشکی گفت: اموال دیگری غیر از برده هم هستند که عده ای خواهان آن باشند مثل اسلحه.
_ اسلحه؟ منظورتان اسلحه گرم است؟ اما برای چه؟منظورم.. پس اسلحه حمل می کردید.
_ من چنین حرفی نزدم.
هیرو با یادآوری شکل بسته های سنگین که فکر کرده بود جسد باشد، گفت: ولی می گردید، البته که تفنگ بودند، ولی چرا کسی این همه تفنگ بخواهد؟ یا شاید هم آن را برای خودتان می خواستید؟
_ برای خودم؟ خدای من نه.
مثل اینکه این فکر خیلی باعث تفریح کاپیتان شد. چون خندید و ادامه داد:من مرد صلح طلبی هستم که از سر و صدا و رفتار هریجی متنفرم. اما این بدان معنی نیست که حاضر نباشم پول خوبی از فروش آنها به دست آورم. تجارت تجارت است و کاسبی انواع مختلفی دارد. می دانید، دوست ندارم شما را به عجله بیندازم، ولی بهتر نیست قبل بازگشت خانواده تان از سفر دریایی بعدازظهرشان برگردید که متوجه غییبت شما نشوند؟
_ شما از کجا می دانی که..
وبعد عصبانی از خودش به خاطر اشتباهش، لبانش را گزید. خنده تنفر آور و آشنای کاپیتان فراست، فضا را پر کرد. هیرو بسری گفت: نگران نباشید، قصد نداشتم دیدار طولانی داشته باشم، این خانمها به گرمی از من پذیرایی کردند.
به سمت زهره تعظیم تشکری کرد و بعد به سمت بچه که هنوز دستش در دستش بود رو کرد و گفت: خداحافظ عامره، من دیگر باید بروم.
انگشتان کوچک دستش را بزور کشید: باز هم برمیگردی؟
_ برای دیدن تو؟ خیلی خوب خواهد بود، ولی فکر می کنم خیلی عالی تر می شود اگر تو آمده و مرا ببینی. باید تزتیب این کار را بدهم.
_ یادت که نمی ره؟
_ نه یادم نمی رود.
هیرو موقرانه قول داد و بعد لبخند دیگری به سمت مادر بچه زد و از پرده ای که کاپیتان برایش نگه داشته بود بیرون رفت.
هیرو با لبخند مودبانه ای دستش را دراز کرد: خداحافظ کاپیتان فراست. احتیاجی نیست که زحمت کشیده و با من پایین بیایید. در واقع ترجیح می دهم که نیایید. فریده منتظر من است و ما خودمان راه را می یابیم.
کاپیتان فراست دست دراز شده را ندیده گرفت و گفت: مطمئن هستم که نمی توانید خانم پری دریایی، ولی شاید بگذارید تا پله ها مشایعتتان کنم.
کاپیتان همراه او آمد. زن چاق قد کوتاه که با حوصله در ایوان چمباتمه زده بود با دیدن آنها از جایش بلند شد و با قدمهای کوتاه رفت که فریده را صدا بزند. هیرو نگاهی به باغ انداخت و فقط برای صحبت گفت: از درون چه خانه بزرگی است. از خیابان اینقدر بزرگ به نطر نمی رسد. آن بچه مسحور کننده فرزند کیست؟
_ فرزند من است.
_ فرزند شما؟ اما...
تمام معنای آن حرف در چهره هیرو نمایان شد. و بنرمی به سمتش برگشت و گفت: فرزند شما؟ یعنی؟ هیچ وقت نگفته بودید که ازدواج کرده اید.
_ ازدواج نکرده ام.
_ پس..
هیرو مکث کرد. با دیدن گونه های سرخ شده و حالت ترسیده چشمانش، کاپیتان فراست خندید و گفت: احتیجی نیست اینقدر شوکه به نظر بیایی، این یک رسم قدیم مشرق است و بسیار مناسب کسانی مثل من که قبلا مجرد هستند. دوازده سال پیش چند شیلینگ و یک قواره چلوار دادم و زهره را خریدم. بهترین معامله ای بود که تا به حال انجام داده ام.
_ او را خریدید؟
_ از یک برده فروش متقلب در لاگوس خریدم که می خواست دخترک را به چارلز ناون و مزارع شمال آمریکا بفرستد. خدا می داند از کجا گیرش آورده بود...احتمالا از مناطق شمالی چون عربی حرف می زد و فقط چند کلمه ای از لهجه محلی بلد بود. البته از طرف من فقط یک ژست عاطفی بود ولی چیزی بوده که هرگز برایش افسوس نخوردم، گرچه باید بگویم...
اما هیرو دیگر صبر نکرد که بقیه اش را بشنود. لباسش را با دستانش جمع کرد و از پله ها پایین دوید. فریده در حیاط منتظرش بود. ناگاه از یک دوجین چشم کنجکاو، چادر مچاله شده را قاپید و به سر کرد و با عجله از در باز بیرون پرید و در خیابان ساکت شروع به دویدن کرد. مثل این که از طاعون فرار می کند.
آسمان بالای سرش از آبی کمرنگ به سبز کمرنگ تبدیل شده بود. هوا داشت کم کم خنک می شد و خیابان ها پر جمعیت تر می شدند. اما هیرو با عجله از آن خانه ننگ آور، که آن قدر به توجهانه واردش شده بود دور می شد. و در این راه توجهی به جمعیتی که به آن تنه می زد یا زیبایی مناظری که از کنارشان می گذشت، نداشت.
چقدر عمو نات و کلی حق داشتند که او را از رفتن نهی می کردند. به جای اینکه اینقدر احمقانه خودسری کند باید به آنها گوش می داد. بارها به او گفته بودند که حتی آبروی مردها در کنار فراست در خطر است، چه برسد به زمانی که با او ارتباط داشته باشند یا حتی در حال صحبت با او دیده شوند. چقدر تلاش کرده بودند که به او بقبولانند که یک پیام شفاهی تشکر هم به چنان مردی یک امتیاز است. ولی او در عوض اینکه به آن ها گوش دهد, عملا به ملاقات مردی رفته بود که کنیز دارد؛ موجودی که از یک تاجر برده آفریقایی به قیمت مشتی سکه نقره و یک قواره چلوار ارزان قیمت خریده و در خانه خودش بزرگش کرده تا زمانی که مناسب همبستری اش شود و برایش یک بچه دورگه حرامزاده بزاید. یقینا چند دختر بومی دیگر، در آن اتاق های پرده دار معطر از عطر صندل پنهان کرده بود و چند بچه مختلط دیگر از خون آنگلوساکسون و خون آفریقایی یا آسیایی در آن خانه وجود داشتند.
هیرو همیشه به اینکه دختری امروزی با درکی وسیع و بدون ایراد است مغرور بود؛ ولی نظراتش در مورد مسائلی چون معشوقه داشتن و اختلاط نژادی از اشاره های جزئی همه لوسی وزمزمه های درگوشی کلاریسالانکی، تجاوز نمی کرد و علی رغم لاف زدنش در مورد آزادی کامل، با دیدن چنان مسئله ای در خانه فراست، به عنوان یک دختر متعهد ومتین عصر ویکتوریا، به معنی واقعی کلمه شوکه شده بود.
درست بود که در کتاب های تاریخ و داستان به ندرت اشاره ای به معشوقه ها و زنان اسیر شده بود. مثل نمونه های بارزی چون مادام توسیمادور و مل گویی می شد نامشان را در اجتماعات مودبانه تر برد. اما هرگز کسی را ندیده بود که چنین موجوداتی داشته باشد، یا آنکه خودش با آنها صحبت کرده باشد. بچه بیخود نبود که آنقدر غیر اشرافی به نظر می رسید، از فرورفتگی چانه و خط ابرویش باید می فهمید که پدر بچه کیست. با توجه به سایر گناهان فراست باید حدس می زد که چنین هرزگی هم از او بعید نیست.
با یادآوری صدای خنده ها و نوای ماندولیسی که از طبقه بالا شنیده بود، حدس زد که آنجا حرمسرای صیغه های رنگارنگ کاپیتان بود که در آن زمان مشغول دسیسه برای احراز سمت سوگلی آن تاجر برده اسلحه فروش بودند، تا برایش بچه های دورگه بیشتری بزایند که به جمعیت بومی زنگبار سقوط نژاد سفید را بهتر اثبات کنند. "یک رسم قدیمی شرقی است و خیلی مناسب برای .... چه طور جرات کرد؟"
تمام اصول اخلاقی که هیرو از اجداد نیوانگلندی و جده اسکاتلندی اش به ارث برده بود ر وجودش زنده شد، و او را با حس خشمی که در غضب اولیه اش نسبت به دخالت کاپیتان فراست در فروش برده و اسلحه شدیدتر بود، می سوزاند. حس می کرد به جسم کثیفی دست زده و باید کثیفی آن را با آب داغ بشوید. در واقع به محض رسیدن به کنسولگری در مقابل آشفتگی فریده و پسرک مسئول آوردن آب، وان را پر از آب داغ کرد.
در آن وقت از سال که همه خواهان آب نیم گرم با برگهای نخل و نوشیدنی خنک بودند، کسی از آب داغ استفاده نمی کرد و فریده فکر کرد که خانش حتما از مرضی مغزی رنج می برد که باید خون را از سرش دور کند. اما یک حمام داغ با صابون ضد عفونی کننده و برس حمام به هیرو یک حس سکبولیک تغسیل از آلودگی داد و وقتی کنسول و خانواده اش از سفر بعداز ظهرشان برگشتند، تصمیم گرفت که تمام گذشته تلخ را فراموش نماید.
مطالب مهم تری برای فکر کردن بود، مطالبی مثل کلی در ملاقات از خانه دلفینها هم ضرر نکرده بود، چون علاوه بر ادای دینش فهمید که ژول دومیل و دوست کریستی و خواهران سلطان مطمئنا حق دارند، سلطان فعلی زنگبار باید خلع شود و هرچه زودتر این کار انجام شود بهتر است، چون هر دوست و متحد اموری فراست حتما خودش همه فاسد است پس برای احراز قدرت فردی نامناسب می باشد.
فصل دوازدهم
هیرو که می خواست بفهمد آیا برغش صلاحیت لازم برای جانشینی سلطان مجید را دارد یا خیر، برای رسیدن به هدفش غیر مستقیم در مورد مجید از عمویش پرسید: شما در مورد او چگونه فکر می کنید عمو جان؟
_ سلطان؟ خب...
عویش بر صندلی تکیه داد و سئوال را مورد بررسی قرار داد. هر پنج نفرشان روی تراس در مقابل اتاق پذیرایی نشسته و قهوه می نوشیدند. ماه بزرگ و طلایی رنگی بالای درختان پرتقال می درخشید و زن عمو ابی از یک برگ بزرگ خرما که بالای سرشان به طنابی وصل بود و سر طناب را به دست داشت، برای دور کردن پشه ها استفاده می کرد.
_ فکر نمی کنم چندان بدتر از سایر سلاطین مشرق زمین باشد. گرچه باید بگویم خوشبختانه تعداد زیادی از آنها را ملاقات نکرده ام.
پنج روز گرم به اهستگی از آن عصری که هیرو آن ملاقات توصیه نشده را از اموری فراست داشت گذشته بود و اوقاتی که به درد و دل کریسی گوش نمی کرد تماما با فکر رفتار شنیع آن برده فروش افسار گسیخته گذشته بود. گرچه گذر زمان اثری در برطرف کردن رنجشش نداشت، ولی بی شک در بهبودی صورتش موثر بود و اینک زیر نور ماه و انعکاس چراغ اتاق پذیرایی در صورتش اثری از ورم یا کبودی دیده نمی شد و تنها باقیمانده آن همه زخم بد شکل، خراشی کوچک روی لب پایینی اش و موهای کوتاه شده اش بود.
کلیتون مایو که داشت از بالای فنجان قهوه اش صورت هیرو را مورد مطالعه قرار می داد، به این نتیجه رسید که هر دوی اینها حتی او را خوشگلتر هم کرده اند.
برای مثال خراش یک اثر خاصی داشت که لب هایش را به نحوی جلوه می داد که کمتر خشن و بیشتر – کلیتون دنبال کلمه مناسبی گشت و در شگفت شد وقتی مغزش لغت «معصومانه» را تحویلش داد، چون واژه ای بود که مطمئنا هرگز قبلا در
163-166
وصفشان به کار نبرده بود.همانطور حلقه های بلوطی رنگ کوتاه شده اش که بار اولی که دیدشان، به نظرش یک فاجعه بود بدون هیچ انکاری آن وقار خاصی که قیافه ی هیرو را بیشتر سرد می کرد تا جذاب ، نرمتر کرده بود موی کوتاه باعث شده بود که هیرو جوانتر و ملایمتر به نظر بیاید .بیشتر شبیه فرشته بونتجلی شده بود تا یک الهه مرمرین و دست نیافتنی یونان باستان . بله، مطمئناً دختر قشنگی بود کلی با خود اندیشید که شاید حتی یک روز زیبا هم می شد که از نظر او خیلی بهتر از زیبای محض بود اگر فقط آنقدر خود رای نبود ... و آنقدر در مورد نظراتش پافشاری نمی کرد و در مقابل خطاهای دیگران کم گذشت نمی بود ... در حالیکه نیمرخ هیرو را مطالعه می کرد به این فکر افتاد که اثر مفیدی که بدقیافه شدنش به خاطر آن دقایق وحشتناک در دریای طوفانی روی شخصیت هیرو گذاشته ، شاید رفتار بد ،ۀ فلاکت و بدبختی نمی توانست رو رویش داشته باشد . عقیده جالبی بود و مدتی با آن بازی کرد بعد به ناپدری اش که هنوز در مورد سلطان صحبت می کرد توجه کرد.
کنسول می گفت :به من گفته شده که پدرش مرد بزرگی بود خب شاید هم بوده است اما پسرش که چیزی از استحکام و قدرت و ابتکار او را به ارث نبرده است مجید فقط در قصر می گردد و می گذارد که اوضاع جزیره به خودی خود بگذرد.
-پس چرا برای عزلش کاری نمی کنید؟
- کاری نمی توانیم بکنیم . و ربطی هم به من ندارد فکر می کنم اگر ، اوضاع را به همین شکل دوست دارند ، خب به همین شکلی است که آنها می خواهند . شکر خدا ما صاحب اینجا نیستیم.
اما مطمئناً یک مسئولیت اخلاقی که داریم .
-ما هیچ مسئولیتی نداریم. تنها دلیل بودن ما در اینجا به دلیل وجود کشتیهایمان در این آبهاست و مسئولیت ما این است که مراقب خودمان باشیم به هر کدام از هموطنانمان که نیاز داشته باشند کمک کنیم . ما مثل انگلیسی ها و هلندی ها برای تصرف قسمتهایی از آفریقا اینجا نیامده ایم این مسئله که مردم اینجا حاضرند یک حاکم موروثی را که هیچ مزیتی ندارد جز اینکه پسر پدرش است را بپذیرند هیچ ربطی به ما ندارد.
اما او حتی بزرگترین پسر هم نیست عمو تات
-درست است ولی پدرش سرزمینش را تقسیم کرد و بزرگترین پسر طاها واسر سهمش را از مسقط و عمان گرفت البته رنگار را هم می گرفت اگر بریتانیایی ها راه دریایی شان به جز، توسط کشتی های جنگی دو برادر در حال دعوا ناامن شده بود طاهاوانی را چنان شکست دادند که فکر نمی کنم حاضر به امتحان دوباره باشد.
-ولی برادران دیگری هم هستند.
-درست است .مثلاً ولیعهد بمحض مرگ پدرش سعی کرد تاج و تخت را به دست آورد ولی مجید زرنگتر بود برغش جوان از آن زمان وقتش را با جویدن ناخنهایش و فرمان دادن به این و آن پر میکند
هیرو معصومانه پرسید:فکر می کنید برغش سلطان بهتری می شد؟
آقای هولیس که از نحوه ی پرسش هیرو به اشتباه افتاده و سوال را به حساب کنجکاوی بیخودی و کاملاً ابتدایی گذاشته بود با خنده گفت: بستگی دارد مطمئناً بدتر نمی تواند باشد چیزی که این زنگاری ها احتیاج دارند یک حاکم سختگیر است که نگذارد پایشان را از گلیمشان دراز تر کنند حالا می خواهد خوششان بیاید یا خیر آنها به چنین مردی احترام می گذارند و از کسی که چنین نباشد متنفر هستند.
کریسی که با توجه فراوان به صحبتها گوش می داد مداخله کرد مطمئناً
از مجید متنفر هستند مطمئنم همه می گویند که شاهزاده برغش سلطان بهتری می شد.
-راستی ملوسکم؟دفعه اول است که این را می شنوم مگر اینکه منظورت دوستان غریبت در بیت الثانی باشد می دانم که بعضی از آنها فکر می کنند برادر اشتباهی به تخت نشسته و به جرات می گویم که آماده ی سرنگون کردنش هستند آنها گروه عجیبی هستند این شرقی ها وقتی پای خواستن چیزی می رسد که دیگری آن را تصرف کرده اند هیچ احساس خانوادگی ندارند بر علیه همدیگر توطئه کرده و نقشه ی مرگ و سرنگونی خویشانشان را بدون ذره ای ناراحتی و تفکر به یک چشم به هم زدن می کشند
بعد به سمت هیرو برگشت و محرمانه گفت : کریسی با چند تن از خواهران سلطان خیلی دوست شده است ظاهراً نیمی از وقتش را با آنها می گذراند . وقتی خانه ییلاقها با تیموتها نیست انجاست دارد عربی هم یاد می گیرد ، درست متل اینکه یکی از بومیان اینجا باشد به او می گویم بهتر است نیاید و کار مرا انجام دهد
کریسی سرخ شد و هیچ نگفت ولی مادرش بی پرده گفت که نمی تواند بفهمد چگونه دخترش اینقدر به دختران قصر بیت الثانی علاقمند شده است شاید شاهزاده خانم باشند ولی آشکارا است که کاملاً کسل کننده هستند موجودات بیچاره ای که ناچار هستند ناچاراً جدای از دنیای خارج در حرمها زندگی کنند و هرگز اجازه ندارند آزاد باشند و یا با مردی ملاقلات کنند کریس اعتراض نمود اما مامان آنها مردان زیادی را ملاقات می کنند برادرها، شوهر و پسرانشان ، دایی ها و عموها...نمی دانید اجازه ی ملاقات چه تعدادی را دارند البته شعله و سلمه هنوز ازدواج نکرده اند پس شوهر و پسر ندارند اما آزادی اشان بسیار بیشتر از آن است که شما خیال می کنید سواری و قایقرانی می کنند به پیک نیک و مهمانی می روند به اندازه ای که ما کسل هستیم آنها نیستند ما تمام روز را پشت درهای بسته نشسته ایم بعد از ظهرها را می خوابیم و عصرها برای سواری و قدم زدن بیرون می رویم و بعضی شبها هم شام را منزل سرهنگ ادوارد و یا هتلها هستیم.
کلیتون مسخره کنان ادامه داد یا به سواری و قایقرانی می رود یا ملاقات دوستان و پیک نیک البته بدون اینکه عشوه گری از مردان جوان فرانسوی شواله وار و انگلیسیهای بی ذوق را بگوییم.
-کلی چطور می توانی ؟ او اصلاً بی ذوق نیست من هم عشوه گر نیستم. –نیستی ؟ دلم می خواهد بدانیم اگر عشو گری نیست پس با آن ستوان مزاحم چه می کنی؟در مورد ذوق و قریحه همه باید بگوییم اگر یک لطیفه بشنود اصلاً نمی فهمد که لطیفه است .
کریس با اوقات تلخی از جایش پرید در لباس موسلین آبی اش چرخی زد و با شتاب به داخل خانه رفت مادرش با عدم تائید گفت کلی خیلی بدی، تو که میدانی خوشش نمی آید بر چنین مسائلی مورد تمسخر قرار گیرد معمولاً اگر در مورد فتوحاتش مورد مورد شوخی قرار می گرفت اعتراضی نمی کرد و در واقع به عنوان یک تعریف حسابشان می کرد فقط تازگی هاست که کمی حساس شده واگر از او می پرسید اما با ستوان دعوایش شده است که اصلاً هم بد نیست چون شاید ستوان حالا تمام وقتش را صرف دستگیری هرزه هایی چون فراست کند که از راه برده فروشی تروت زیادی جمع کرده اند و کمتر دور کریسی پرسه بزند.
کنسول برمی گفت:خب حالا دیگر بس است کلی ، فکر می کنم ستوان تمام تلاشش را می کند در مورد فراست هم اخیراً توجهش صرف امور دیگری شده است سلیم گفت: در شهر شایعه است که از محموله ای که در آخرین سفرش حمل کرده و ظاهراً برده هم سوده است ، پول خوبی بدست آورده .ها، هیرو؟
او با کنجکاوی یه برادرزاده اش نگاه کرد . هیرو بخشکی جواب داد((بله ، فکر می کنم اسلحه حمل می کرده))
هیرو متوجه شد که کلیتون بتندی از جایش پرید، ولی می خواست حرفی بزند ، ناپدری اش بسرعت پیش دستی کرد:اسلحه؟ از کجا چنین حدسی می زنی ؟مگر چیزی دیده ای؟
-نه ولی گفته بود که که یک شب از کشتی دیگری محموله ای بار زدند و شب قبل از ورود به زنگبار در جای دیگری حالی اش کردند.
-اما گفتی که نمی دانی چه بوده است چه چیزی باعث شد که ناگهان نظرت عوض شود ؟هیرو من و من کرد پشیمان از اینکه موضوع را بدون فکر و با عجله مطرح کرده و چون به هیچ عنوان نمی خواست اعتراف پکند که علا رغم فرمان صریح آنان ، به منزل فراست رفته است در مقابل این این سئوال سخت دو پهلو در مورد یادآوری بسته های مرموزی که در زیر نور ماه دیده بوده بوده از ویراگو به جزیرهای حمل می شوند ، مطالبی گفت و اینکه با فکر دقیقتر ، حدس می زند که اسلحه بوده اند.
کلیتون بتندی گفت:باور نکنید شاید شمشیر و نیزه و یا حتی تیر و کمان باشد ، ولی اسلحه ی گرم نه ، مسخره است، نصف این وحشی ها حتی نمی دانند چطور اسلحه را پر کنند،چه برسد به شلیکش .
او با استهزاء خندید ، ولی ناپدری اش که لذتی نبرده بود بتندی گفت که حرف احمقانه ای است فراموش نکن سفید پوستان این جزیره جمعیت کوچکی را تشکیل می دهند و بدون وسیله ای برای دفاع هستند . پس اگر واقعاً واقعاً اسلحه ی گرم به داخل جزیره آورده می شود ، باید همه ی ما به آن توجه نشان دهیم.
همسرش با ترس ، دستهایش را روی سینه اش گذاشت و گفت : مطمئناً منظورت یک قیام نیست آقای هولیس؟ ولی دلیلی برای این کار وجود ندارد نه بر علیه آمریکایی ها.
167-171
كليتون تصديق كرد:«حق با شماست مادر. چون دليل حضور ما، اهداف بلندپروازانه مستعمراتي در اين بخش دنيا نيست. ما فقط براي تجارت و مراقبت از منافع كشتي هايمان، اينجا هستيم و مطمئنا قصد دخالت در امور دولت محلي را نداريم. به كسي هم آزار نمي رسانيم و قصد ظلم به كسي را هم نداريم. اگر نمي خواهند ما اينجا باشيم، فقط كافيست اعلام نمايند. احتياجي به شليك كردن ندارند.»
ظاهرا كنسول مي خواست جواب شديدي بدهد، ولي با نگاهي به همسرش تغيير عقيده داد و در عوض سيگاري روشن كرد تا در مورد مسئله كمي فكر كند. بعد جايش را در صندلي مرتب نمود و به آرامي گفت:«حق با توست كلي. شايد تمام اين روابط پنهاني و حقه بازي هاست كه گهگاهي بعضي ها خيال مي كنند ما در اينجا هم پادگاني تشكيل داده ايم، تا اينجا را هم مثل سرزمين سرخپوستان تصرف نماييم.»
همسرش لرزان گفت:«اين حرف را نزنيد. اصلا هيچ شباهتي ندارد، حتي اگر در چنين موقعيتي باشيم، كه نيستيم، حاضر نيستم بپذيرم كه هيچ سفيد پوستي، هر قدر هم كه فاسد باشد، اينقدر تنزل كند كه براي سياهان اسلحه آتشين بياورد، آن هم با علم به اينكه شايد بر عليه همنژادان خودش به كار رود.»
هيرو، شكلكي اهانت آميز درآورد و با طعنه گفت:«كاش مي توانستم با شما هم عقيده باشم، زن عمو! اما فكر نمي كنم چنين فكري، ارزش كاپيتان فراست را داشته باشد؛ ظاهرا كاملا عاري از ميهن پرستي و اخلاقيات است. به طور كلي هيچ نوع حس مثبتي ندارد. مطمئن هستم كه به همه چيز، تنها با ديد منافع شخصي مي نگرد.»
ابروي كليتون بالا رفت و با خنده گفت:«خوب، پس نظرت عوض شد. باعث راحتي خيال است. چون گاهي چنين به نظر مي رسيد كه از او به عنوان يك قهرمان دفاع مي كني، اما اكنون مطمئنا به طور مستقيم ضربه مي زني. احتمالا روزي ....(؟)، چنانچه پول خوبي در كار باشد، حتي به گروهي هم كه بداند مي خواهند به مادرش دستبرد بزنند، اسلحه مي فروشد. ولي آنچه باور ندارم اين است كه اصلا كسي پول براي سلاحي بدهد كه عليه يك گروه كوچك از بازرگانان سفيد بي آزار يا كنسول هاي بي دفاع چند ملت دوست، به كار رود.»
كنسول به آرامي گفت:«هميشه سعي كرده ام كه باور كنند ما دوست هستيم.»
-منظورتان چيست، آقا؟
آقاي هوليس يك بار ديگر در صندلي اش جابه جا شد. همسرش دستان تپلش را مضطربانه به همديگر فشرد. چون پدر كلي، چند سال به عنوان تاجر، در قلب آنچه در آن زمان سرزمين «آپروكويز»(؟) ناميده مي شد، گذرانده بود و اغلب برايش داستان هايي در مورد قيام ها و قتل عام سفيد پوستان گفته بود و حتي در يكي از آنها كه براي شريكش اتفاق افتاده بود، سرخپوستان جيغ زنان و هلهله كنان او را سوزانده بودند.
ابي گيل هرگز آن داستان را فراموش نكرد و از آن زمان، تمام نژادهاي رنگي در نظرش وحشي و قاتل بالفطره و قادر به جنگ با هر سفيدي، كه آنقدر احمق باشد كه پا به سرزمينشان بگذارد، بودند. وقتي شوهرش مقام كنسولي در زنگبار(؟) را پذيرفته بود، مخالفت كرد و درست وقتي كه كم كم پذيرفته بود ترسش بي مورد است و حتي به مستخدمان بومي هم علاقه پيدا كرده بود، اوقاتي پيش مي آمد كه مسئله مقدار كم سفيدپوستان در بهشت استوايي سلطان مجيد، در مقايسه با جمعيت بوميان كه خود داراي زبانهاي مختلف و نژادهاي گوناگون بودند، نگرانش مي كرد.
ناتانيل هوليس كه متوجه نگراني همسرش شده بود، در جواب ناپسري اش با اشاره اي به او فهماند كه سوال نامناسبي كرده و به طور مبهمي گفت:«هيچ! به نظر مي رسد پشه ها امشب خيلي اذيت مي كنند؟ چطور است برگرديم داخل؟»
با پايان گرفتن صحبت، كنسول با زيركي از هر اشاره بيشتري به موضوع اسلحه يا قيام اجتناب كرد و از برادرزاده اش خواست كه برايشان پيانو بزند. اما مسئله را از ذهنش دور نكرد و صبح روز بعد يك ملاقات غير رسمي از سرهنگ جرج ادواردز، كنسول بريتانيا، انجام داد.
سرهنگ ادواردز مشغول خواندن يك شكواييه طولاني از دفتر مستعمرات بود، اما وقتي ورود همتايش اعلام شد، آن را كنار گذاشت و مودبانه از جايش بلند شد. كنسول بريتانيا، سربازي بلند قد، لاغر اندام و مجرد بود، كه به پنج زبان شرقي با هفت لهجه، تسلط كامل داشت و ساليان زيادي از عمرش، كه حسابش از دستش دررفته بود، را با اعراب، هنديها و آفريقايي ها گذرانده بود. پس يه كنسول هوليس، به عنوان آماتوري خطرناك در اين زمينه كاملا تخصصي مي نگريست.
آقاي هوليس هم از طرف خودش، سرهنگ را نمونه خالص يك بريتانيايي مستعمره طلب مي دانست. اما با اين وجود به دانشش در مورد مسائل محلي، سياسي و ....(؟)، احترام مي گذاشت و در موقعيت فعلي به نظر او نياز داشت. بنابراين در صندلي نشست و سيگار برگي را كه به او تعارف شد را پذيرفت و تئوري هيرو را در مورد قاچاق اسلحه، به عنوان يك شايعه كه در بازار به گوشش خورده و وظيفه خود دانسته كه به همتاي بريتانيايي اش اطلاع دهد، تعريف كرد. و اين كه تا آنجا كه او مي داند قانوني عليه ورود اين گونه لوازم به منطقه سلطان نيست. پس چرا بايد چيزي را كه مي شود آزادانه به دست آورد، قاچاق نمود؟
سرهنگ ادواردز، متفكرانه گفت:«بستگي دارد كه چه كسي بخواهد از آن استفاده كند. اگر براي هر كسي غير از اعليحضرت باشد، دليل قاچاق آوردنش آشكار است. از طرف ديگر شايد اين شايعه اساسي نداشته باشد. چون ويراگو را قبل از اين كه محموله اش را خالي كند، متوقف كرده و مورد بازرسي قرار داده اند. ستوان لاريمور به من گزارش داد كه نتوانسته هيچ جنس مشكوكي را در آن بيابد. مي شود بپرسم شما از كجا اين اطلاعات را به دست آورده ايد؟»
-اوه، خوب، حرف هاي مستخدمان است. براي جزئيات فشار نياوردم.
-چرا نه؟ اگر مرا مي بخشيد، به نظر نمي رسد كه مسئله مهمي نباشد.
-شايد همينطور باشد، ولي نخواستم بزرگش كنم. چون موجب وحشت خانم ها مي شد و فكر كردم بهتر است با شايعه به نرمي برخورد كنيم.
سرهنگ تصديق نمود:«بله، البته. بهتر است هرگز خانم ها را ناراحت نكرد. من تحقيقاتي در شهر خواهم كرد و اگر واقعيت داشته باشد، بزودي خواهيم فهميد. چون اينگونه خبر ها معمولا درز مي كند. البته فايده اي در پرسيدن از خود فراست نيست، چون او فقط انكار مي كند. نمي توانم بفهمم كه چطور يك انگليسي... خوب، فكر مي كنم هر ملتي سهم خودش را از افراد هرزه و فاسد داشته باشد.»
آقاي هوليس تصادفا گفت:«فكر نمي كنيد اسلحه ها را عليه ما خارجيان وارد كنند؟»
سرهنگ ظاهرا از اين فكر منزجر شد:«اصلا و ابدا، آخر چرا؟ مردم كه با ما جنگي ندارند.»
-به عنوان يك آمريكايي مسلما با من ندارند. اما مرا خواهيد بخشيد اگر بگويم كه اين حرف براي بقيه شما درست نيست.
لبهاي باريك سرهنگ جمع شد و محكم گفت:«متاسفانه منظورتان را نمي فهمم، هوليس.
-خوب، همه اين مردم كه احمق نيستند و شايد بخواهند به سابقه شما در دنيا، توجه بيشتري كنند. شما بريتانيايي ها در نيمي از كشور هاي شرق، به عنوان بازرگانان آرام داخل شديد و بعد كنسول فرستاديد كه مراقب منافعتان باشد و قبل از اينكه چيزي بفهمند، شما صاحب آنجا شده بوديد. ببينيد همين حالا چه دارد بر سر آفريقا مي آيد، به ....(؟) گسترده اي تبديل شده كه هر كس از آن براي خود سهمي بر مي دارد و بعد شما به من مي گوييد كه خطري نيست كه مردم سلطان عليه سفيدپوستان قيام كنند؟ از كجا مي دانيد كه قصد ندارند قبل از اينكه به سرنوشت هند و برمه؟ و آفريقاي جنوبي و يك دو جين محل ديگر كه نمي توانم اسمشان را ببرم، دچار شوند، همه ما را نابود كنند؟
صورت سرهنگ منقبض شده بود و چشمان انگليسي اش مثل يخ ثابت بود و گفت:« آقاي عزيز، من اين مردم را مي شناسم...» آقاي هوليس مداخله كرد:«اجازه مي خواهم كه شك كنم. شايد خيال مي كنيد كه آنها را مي شناسيد ولي خيلي وقت پيش نبود كه افسران و مسئولان اداري شما در هند، دقيقا همين را در مورد ارتش بنگال مي گفتند و چه اتفاقي در آنجا افتاد؟ يك قيام خونين كه نزديك بود به قيمت از دست دادن كشور بريتانيا تمام شود.»
سرهنگ بسردي، گفت:«موقعيت هند به هيچ وجه با اينجا قابل مقايسه نيست، ما هيچ قدرتي در زنگبار نداريم و نه هيچ آرزويي براي در دست داشتم قدرت.»
آقاي هوليس با لحن شديد گفت:«چرند است. سلطان قبلي امپراطوريي را اداره مي كرد كه شامل زنگبار، پمبه(؟) و زمين هاي ساحلي مي شد، ولي اكنون يك پسرش سلطان مسقط و عمان و ديگري حاكم «لوهر» است، در حالي كه سومي مالك شرق آفريقاست، و چه كسي آخرين حرف را در مورد اين طرز تقسيم حكومت آن آدم خود ساخته زد؟ حكومت هند! دولت بريتانيا.»
-آقاي عزيز، موضوع، به طور دلخواه، توسط مدعيان سلطنت، به حكميت حكومت هند ارائه شد كه رايش به اراده سلطان سابق، كه بي شك عاقلانه هم بود، قرار گرفت. زيرا از آنجا كه نيمي از مشكلات حكومت قبلي، مستقيما به خاطر غيبت هاي طولاني و متمادي سلطان از مركز حكومت بود، كه موجب تضعيف قدرتش در مسقط و عمان شد، پس زمانش رسيده بود كه ارث به قسمت هاي قابل اداره تري تقسيم شود.
آقاي هوليس شانه بالا انداخت و گفت:«خوب، با شما بر سر اين جريان بحث نمي كنم و فكر مي كنم ادعاي مجيد حتي بدون راي دولت هند هم كافي بوده، اما زاويه هاي ديگري هم وجود دارد. شما بريتانيايي ها ترتيبي داده ايد كه بهترين منبع درآمد سلطان را با محدود كردن تجارت برده، كاهش دهيد. شما همچنان در جنگ بين مجيد و برادر بزرگترش، به عنوان يك مانع، مداخله كرديد و داريد به روشي ديكتاتوري و تحكم آميز در موسياسا(؟) و نوار ساحلي رفتار مي كنيد و از آنجايي كه فكر مي كنم حتي اعراب و آفريقايي ها چنان بي سواد نيستند، كه نتوانند نوشته هاي روي ديوار را بخوانند. پس وقتي به شايعه اي بر مي خورم كه اسلحه گرم به درون جزيره قاچاق شده، احساس بدي پيدا مي كنم و اگر صحت داشته باشد، پس مايلم بدانم چه برنامه اي در جريان است و چه كسي آنقدر به آن نياز دارد و چرا؟»
يك رنگ جزئي از سرخي، گونه آفتاب خورده و ماهاگوني(؟) رنگ سرهنگ را تيره كرد و يك بار ديگر لبهايش به خط نازك و باريك تبديل شد. آشكار بود كه تلاش سختي براي مهار زدن به عصبانيتش مي كند. چند دقيقه اي گذشت تا مطمئن شد كه مي تواند با صدايي محكم و كنترل شده صحبت كند:«هنوز كه مدركي درباره صحت وجود چنين اسلحه هايي نداريم. اما مطمئن باشيد كه تحقيق مي كنم. گرچه همان طور كه خودتان بخوبي مي دانيد، جزيره از تاخت و تاز دزدان دريايي عرب شمالي، كه همه ساله، هنگام موسم باران، به جزيره هجوم مي آورند و بين مردم وحشت مي آفرينند، رنج مي برد. اگر اين شايعه اسلحه درست باشد، احتمالا خواهيم فهميد كه اسلحه ها به اعليحضرت سپرده شده اند، كه اين بار باج دزدان را با گلوله دهند... كه سلطان حق چنين كاري را هم دارد.»
-سرهنگ، شما دقيقا داريد حرف مرا بازگو مي كنيد. او هر حقي را براي وارد كردن اسلحه دارد. اما اگر اين شايعه درست باشد كه اسلحه ها قاچاق شده اند، بنابراين مال اعليحضرت نيستند، يا براي هر هدف آشكار ديگري. اگر به دليل موقعيتي خاص نبود، شخصا آمادگي داشتم بگويم خريدار، قصد كودتاي مسلحانه دارد، تا تخت و تاج را به دست گيرد.
«منظورتان سيد برغش(؟) است؟ بله، خودم هم مي دانم كه مي خواهد به آن برسد و اگر او دارد با يكي از هموطنان ما يكي مي شود، اي كاش...» سرهنگ جلوي خودش را گرفت و سرفه خشكي كرد. پس از مكثي كوتاه گفت:«ما هميشه سعي كرده ايم كه زياد در امور داخلي جزيره دخالت نكنيم و در مورد سيد برغش، شك دارم كه فراست به او كمك كند.»
172 تا 181
دقیقا سرهنگ فراست دوست سلطان است. پس دوست ولیعهد نمیتواند باشد. پس این همان موقعیتی است که به آن اشاره داشتم و این فرضیه رد میشود. تا آنجا که درمورد فراست شنیدهام، حتی مادرش را هم به قیمت مناسبی میفروشد. ولی چون فقط دوستی سلطان است که او را خارج از زندان نگاه داشته، میتوانیم مطمئن باشیم که مرغ تخم طلا را نمیکشد. یا حتی به برغش اسلحه نخواهد فروخت، چون از او متنفر است. مگر اینکه کلک خورده و اسلحهها را به یک واسطه فروخته باشد و نداند یا اهمیت ندهد که مال که هستند.
سرهنگ با اخم سرش را تکان داد و گفت:«نه. فراست هرچه که باشد احمق نیست. او به خوبی میداند که نانش پیش چه کسی روغن است. او چنین محمولهای را به هیچکس در زنگبار یا در هیچ یک از بنادر تحت سلطه سلطان نمیفروشد. مگر اینکه قبلا مطمئن شود چه کسی از آن استفاده خواهد کرد و برای چه منظوری. پس آسوده باشید که اگر او اسلحه به جزیره قاچاق کرده است، علیه اروپاییان به کار نخواهد گرفت. چون خودش سفیدپوست است و حتی اگر آنقدر در تباهی فرو رفته باشد که کشتار همزادانش را نادیده بگیرد. فراموش نمیکند که هر قیامی علیه اروپاییان خشونت و قتل عام به همراه دارد و آن توده شورشی، فرقی بین یک سفیدپوست با بقیه سفیدپوستان قایل نخواهند شده مخصوصا تودههای شرقی.»
آقای هولیس، به خشکی گفت:«خوشحالم که متوجه این موضوع هستید. دقیقا همین زاویه است که مرا نگران کرده. فکر نمیکنم کسی در این بخش از دنیا با امرایکاییها اختلافی داشته باشد، اما وقتی اینها خواهان خون رنگ پریدهها باشند، دیگر برایشان نکته کوچکی مثل تفاوت لهجه اهمیتی نخواهد داشت؛ نه آقا ! وقتی موضوع احساسات ضد خارجی درمیان باشد، رنگ پوست است که اهمیت دارد، نه کشورم یا نظراتم یا سیاستم و همین حالا به شما میگویم که اصلا علاقه ندارم به دلیل زیادهطلبی استعمارگرانه دولت بریتانیا، گلولهای به شکمم بخورد.»
سرهنگ با بیمیلی، لبخندی زد و اطمینان داد که هیچ خطری در این رابطه وجود ندارد:« احتمالا خواهیم فهمید که کل جریان تنها یک شایعه است. درست است که لازیمور جوان، هنگام گشتن ویراگو به دنبال مدرکی از وجود برده بوده، ولی از بازدید محموله هم غفلت نکرده، که دقیقا مطابق اظهارنامه کشتی بود و اگر چیزی مثل اسلحه یا مهمات میدید، مسلما آن را زیر سوال میبرد. پس احتمالا میتوانیم مطمئن باشیم که این داستان حمل اسلحه، چیزی جز قصه بازاری نیست و اینکه خبر آورنده شما اشتباه کرده است.»
آقای هولیس خیلی دلش میخواست داستان هیرو در ارتباط با یک قرار ملاقات محرمانه با کشتی در وسط اقیانوس و دومین توقف برای تخلیه بار بستههای دوکی شکلی در شب و در بندری ناشناخته را بگوید، ولی میدانست که نمیتواند. با گفتن این داستان باید میگفت که برادرزادهاش ده روز را در ویراگو گذرانیده و دقیقا میدانست که اروپاییان از چنین داستانی چه برداشتی میکنند و ترجیح میداد بمیرد تا کنسول بریتانیا را از آن آگاه کند. شاید هم سرهنگ حق داشت و هیرو در مورد اینکه ویراگو اسلحه حمل میکردند اشتباه کرده بود. به هر حال فقط یک حدس بود و مدرکی نداشت. اکنون که خودش هم به آن فکر میکرد، میدید که او حتی نمیدانسته ساحلی که از لای پاره و زیر نور ماه دیده، بخشی از زنگبار بوده یا جزیره همسایه پمبه یا جایی در قاره. شاید هم "دارالسلام" یا خانه صلح، جایی که سلطان مشغول ساختن قصر جدیدی برای خود بوده تا گهگاهی برای استراحت به آنجا برود. چه کسی میتواند ادعا کند که فکر یک عرب را میفهمد؟ یا هرکسی از سوی شرق را؟ مطمئنا او هولیس، شهروند آمریکایی که نمیفهمید. او میتوانست اقرار کند که آنها پریشان کننده فکرش هستند، اصلا شاید سلطان به خاطر علاقهاش به کارهای رزمی، خواسته مخفیانه مقداری اسلحه به دست آورد که میتوانسته همانها را آزادانه وارد کنند. هیچ کس نمیتوانست این مردم را درک کند و کنسول علیاحضرت ملکه بریتانیا ، جرج ادواردز هم که آنقدر احمق بود که فکر میکرد آنها را میشناسد. احتمالا از انگیزههای آنها به اندازه بقیه بیخبر بود.
آقای هولیس کلاهش را برداشت که برود:«خب سرهنگ، با شما در تماس خواهم بود. فکرم را راحت کردید چون اقرار میکنم کمی نگران بودم. حمل اسلحه هیچ وقت کار قشنگی نبوده و معمولا باعث دردسر میشود، دردسر بزرگ. مردم اسلحه را برای قشنگی نمیخرد، میخرند که از آن استفاده کنند. اما فکر میکنم حق با شما بوده و خبر آورنده اشتباه کرده.» سرش را تکان داد و سرهنگ با عجله گفت:«بله، بله. قبول دارم که آدم نباید زیاد خوش بین باشد و واقعا به خاطر گفتن این جریان سپاسگزارم. اگر اطلاعات بیشتری به دست آوردم، مطمئن باشید خبرتان میکنم. امیدوارم حال برادرتان هرچه سریعتر بهبود یابد. دکتر کیلی به من گفت که هنوز در اتاقش است. چنین تجربه وحشتناکی باید اعصابش را تحریک کرده باشد.
- اه ... ام ... بله. اصلا نمیخواهد در آن مورد صحبت کند. شوکه شده است. میدانید که.
- البته. البته. کاملا میفهمم وقتی حالشان به اندازه کافی برای خروج از خانه بهتر شد، باید تمام تلاشمان را برای شاد کردنشان انجام دهیم و مراقبت نماییم که آن فاجعه را زودتر فراموش کنند.
سرهنگ ادواردز، همتایش را تا دم در همراهی کرد و دور شدنش را در زیر نور خورشید و بادی که بوی آب دریا را با خود میآورد، تماشا کرد. وقتی آقای هولیس از دیدش خارج شد، متفکرانه به دفترش برگشت. بر صندلیاش نشست و مدت طولانی با انگشتش دماغش را مالید و از پنجره به خارج و به برگهای نارگیل تیرهرنگی که در آسمان داغ آبی رنگ به هم برمیخوردند خیره شد. اسلحه و مهمات ... بله امکان داشت. درواقع خیلی هم محتمل بود؛ البته شاید قبلا و در جای دیگری آن را تخلیه کرده باشند. مثلا در پمبه، چون عبور دادنش با کمک زورقهای ماهیگیری کار سادهای بود و به همین دلیل لازیمور اثری از آنها در کشتی ندیده بود.
آیا امکان داشت که این مرتد، فراست، جبههاش را تغییر داده و آنها را برای ولیعهد آورده باشد؟ یا خود سلطان مرموزانه خواسته خود را مسلح کند؟ این نظر دوم در رابطه با شناخت سرهنگ از اموری فراست صحیحتر به نظر میرسید. چون اگر طرفداران برغش آگاه شوند که سلطان مشغول تقویت نیروهایش است. شاید توطئههایشان را متوقف کنند. اما تا زمانی که ندانند و خیال کنند که سلطان از نقشههایشان بیخبر است و آماده مقابله نیست، شاید آنقدر بیپروا و بیملاحظه باشند که کودتای دیگری ترتیب دهند، که این بار با یک خشونت بربری خاموش شود. این تلهای بود که مردی چون اموری فراست علاقه به گذاشتنش داشت و ولیعهد تند و بیملاحظه و آتشین خوی و بیصبر برای تخت، همان کسی بود که در آن میافتاد.
البته همیشه امکانات دیگر و ناراحتکنندهتری، چون آنچه آقای هولیس را نگران کرده بود، وجود داشت.
سرهنگ ادواردز، که در هند خدمت کرده بود به خوبی آگاه بود که اظهارات کنسول آمریکت، اشاره به غرور حاکم بین افسران بریتانیایی و عمال حکومت مقیم در هند دارد، که موجب شورش سال 57 شد. عده معدودی که بحران را پیشبینی کرده و به دیگران اخطار میدادند، به عنوان ترسو شناخته میشدند، درحالیکه اکثریت چشمهایشان را بسته بودند و سعی میکردند نیت بد زیردستانش را باور نکنند و به همین دلیل هم جانشان را از دست دادند.
اما همانطور که به آقای هولیس گفته بود. مسئله در اینجا کاملا فرق میکرد، حتی اگر فرق هم نمیکرد، شهروندان زنگبار اکنون آنقدر مشغول توطئه علیه همدیگر بودند که مسلما برای براندازی تعداد کمی اروپایی بیآزار، وقت خود را تلف نمیکردند. درمورد فراست، گرچه فردی فاقد اصول اخلاقی بود ولی در جایی که مسئله منافع و امنیت خودش به میان میآمد، مطمئنا احمق بود.
کنسول بریتانیا، راضی از استدلالهایش، نگاهش را از برگهای نخل پنجره برگرفت، روی صندلیاش جابهجا شد و زنگ نقرهای روی میز کارش را زد و مستخدمش "فیروز" را به شهر فرستاد تا علاوه بر کسب خبر، یادداشتی نیز به "احمد بن تورذج" برساند، تا در اولین فرصت به کنسولگری بیاید. فیروز بسیار به غیبت کردن علاقهمند بود و شامه غیر قابل اشتباهی، درمورد احمد هم کمتر اتفاقی در جزیره میافتاد که او از آن بیاطلاع بماند. هر دو نه تنها مفید بلکه کاملا قابل اعتماد بودند و اگر داستان قاچاق اسلحه حقیقی بود، مطمئنا احمد میدانست.
آقای هولیس، که از سمت سایهدار خیابان میگذشت و کلاهش را در برابر وزش باد محکم گرفته بود، اصلا مانند همتای بریتانیاییاش، احساس رضایت نمیکرد. نگرانی اولیهاش درمورد یک شورش ضد سفید در جزیره، موقتا او را ترک کرده بود و مطلبی کاملا متفاوت فکرش را به خود مشغول داشته بود؛ کشف ناراحتکننده اینکه روزی فراست، طبق پیشگویی ستوان لازیمور، با اقدام شوالیهوارش مبنی بر اینکه بگویند دافودیل، و نه ویراگو، نقش نجات هیرو را از مرگ برعهده داشته، امتیازی از آنها گرفته بود.
آقای هولیس نه تنها خودش آن داستان را پذیرفته بود، بلکه تمام تلاشش را نموده بود که توسط همکاران کنسولگری و سایر اروپاییان هم قبول شود. که تا همین چند دقیقه پیش هم اشکالی نداشت. اما در همان وقت برایش آشکار شد که اگر آنها بخواهند اکنون واقعیت را آشکار نمایند، در موقعیت بسیار مشکلتر و ناخوشایندتری قرار خواهند گرفت. به نسبت اینکه آن را از اول میگفتند.
در واقع انجام چنین عملی ، اکنون غیرممکن بود و آشکارا کاپیتان فراست امتیازی گرفته بود. نه هیرو و نه عمویش اکنون نمیتوانستند او را به وارد کردن مخفیانه محمولهای که در بارنامه ثبت نشده بود، متهم نمایند و بدون یک اتهام مستقیم آن مرد از خود راضی، کنسول بریتانیا هیچ کاری نمیکرد.
آقای هولیس با اخلاقی بد به خانهاش رسید و کلاهش را در سرسرا به مستخدمی سیاه داد و برادرزادهاش را صدا زد. ولی هیرو بیرون رفته بود. همسرش به او اطلاع داد که خانم کردول و مادام تیسوت چند دقیقه پیش به ملاقاتش آمدند و کریسی و هیرو عزیز را برای سواری بردند.
آقای هولیس، که به طور قابل ملاحظهای خشمگین بود، با عصبانیت گفت:«در این وقت روز؟ باید دیوانه شده باشند. مگر میخواهند گرمازده شوند؟»
همسرش با راحتی خیال گفت:«اوه، خیلی دور نمیشوند. جادههای زیادی برای کالسکه سواری وجود ندارد، یا در واقع اصلا جاده مناسبی وجود ندارد و فکر میکنم اصلا آدم چرا باید کالسکه نگه دارد. ولی اولیویا میخواست هیرو را به دیدن خواهران سلطان ببرد.»
- برای چه میخواهد چنین کاری کند؟
- خب عزیزم، این رسم ادب است؛ به عنوان برادرزاده تو، از هیرو انتظار میرود که به دیدن بعضی از خانمهای درباری برود.
- منظورت خانمهای ساکن بیت الثانی است. باید خودم حدس میزدم. دوباره آن زن شعله.
همسرش به نرمی تصحیح کرد:«شاهزاده خانم شعله.»
- شاهزاده خانم! زرشک. مادرش فقط یکی از کنیزان سلطان ماضی بوده است.
همسرش، چشمانش را بست و لرزان گفت:«صیغه، صیغه نه کنیزه و بچههایشان هم عنوان شاهزاده و شاهزاده خانم دارند.»
کنسول، بیصبرانه دستهایش را به هم زد و گفت:«شاهزاده خانم یا نه ، کریسی زیادی به ملاقاتشان میرود و این باید متوقف شود.»
صدای همسرش از غیظ لرزید و گفت:«اصلا متوجه منظورت نمیشوم، چرا؟ خودت خوب میدانی که وقتی تازه آمده بودیم، این را خودت پیشنهاد کردی. یادم میآید که گفتی چه رقتانگیز است که کسانی که خود را الگوی سیاسی برای حکومت بر نژادهای رنگارنگ میدانند، آشکارا ملاقات اجتماعی را با آنها لازم نمیدانند و این تنها به شکل شوکهکنندهای بدرفتاری است، بلکه نشانه کوته فکری نیز میباشد و ...»
- احتیاجی نیست که حرفهای خودم را به خودم پس دهی. خوب به یاد دارم و در کل هنوز هم نظرم همان است. اما شرایط، مواردی را تغییر میدهد. مثلا آن موقع نمیدانستم ثررتیسوت و آن زن انگلیسی، قصد ایجاد دوستی با مشتی از خواهران و دخترعموهای سلطان را دارند و از طرف دیگر فکر نمیکردم کریسی به خمیری در مشت آنها تبدیل شود.
همسرش لرزان گفت:«مطمئن هستم که کریسی حتی در خواب هم نمیبیند که به خمیر مشت کسی تبدیل شود. فقط جوان است و طبیعی است که بخواهد با جوانها نشست و برخاست کند. ثرر ...»
- سی سالش است، اگر بیشتر نباشد و یک راهنمای بد. ببین چشمانش چطور روی کلی میگردد. هیچ وقت پسرک را ول نمیکند، یا با او قدم میزند یا صدایش کرده برای قایقرانی میبردش و عجیب است که تیسوت پیر هیچ نمیگوید. به تو بگویم که اصلا خوشم نمیآید و خوشحالم که کلی از او جدا شد. درمورد الیویا کردول هم فقط یک دختر بچه بیکله است که شوهرش حتما از اینکه مرده و از جوش و خروش و وراجیهایش خلاص شده خوشحال است. یک جفت دوست مناسب برای دخترت! کریسی بیشتر وقتش را با آنها میگذراند، که در حقیقت هر سه نفرشان اغلب دور و بر بیت الثانی میگردند. به تو بگویم که اصلا خوشم نمیآید، آن زنهای قصر یک نیتی دارند که اصلا از آن خوشم نمیآید.
- قصدی دارند آقای هولیس؟ منظورت چیست؟
آقای هولیس از نگاه همسرش اجتناب کرد و به سمت شکوفههای پرتغالی که به زیبایی در کوزه سفالین آبی بزرگی چیده شده بود اخم کرد و گفت:«نمیدانم. کاش میدانستم.»
کنسول شروع به قدم زدن به دور اتاق نمود. دستهایش را به پشت سر گرفته بود و تندی قدمهایش نشاندهنده اضطراب و تشویش درونیاش بود. وقتی بالاخره متوقف شد و به مقابل همسرش، به دیواری که حاوی یک تابلوی اثر "استوارت" از "جرج واشنگتن"( اولین رئیس جمهوری آمریکا و مخالف قوی سیاستهای انگلستان ) در قاب کندهکاری شده، که به دیوار آویزان بود، ایستاد. چند دقیقهای به آن خیره شد و بعد به سنگینی و ظاهرا بدون ربط گفت:«روش ما نیست که در امور و سیاست سایر کشورها دخالت کنیم و یا در مشاجرات داخلی آنها درگیر شویم. پس باید تلاش کنیم که بیطرف بمانیم. نه فقط در اندیشه، بلکه در عمل نیز باید از جبههگیری اجتناب کنیم، چون وقتی شروع به آن کردیم،ناچار میشویم که در سراسر دنیا همینطور عمل کنیم. همانطور که بریتانیاییها گرفتار آن شدهاند. آن وقت ناچار به دخالت هستیم و قبول مسئولیت. پس باید فشار وارد کنیم تا جنگ را بخوابانیم. کاشفان سرزمین ما و ساکنان فعلی آن، به دلیل دخالتها و جنگهای تمام نشدنی بود که مهاجرت کردند. آنها خواهان صلح و آزادی بودند و به لطف خدا آن را به دست آوردند و سریعترین راه برای از دست دادنش، این است که خودمان را با منازعات غیرقابل اجتناب ملل خارجی درگیر کنیم. هیچ ربطی به من ندارد اگر هری تیسوت و آن هیوبرت پلات خل، به زنهایشان اجازه میدهند که خود را قاطی استریک علیه سلطان نمایند. اما به دختر من یا برادرزادهام چنین اجازهای نمیدهم.»
«اما نات ...» همسرش خواست اعتراض کند که کنسول چرخی زد و به او خیره شد و گفت:
- یا به شما هم همینطور. خانم هولیس! اجازه نمیدهم. به روشی که اخیرا دخترت حرف میزند همه خیال میکنند برای انتخابات رئیس جمهوری دارد رای جمع میکند. آن هم برای برغش به عنوان تنها کاندیدش! او دارد جبههگیری میکند و مطمئن هستم که خیال میکند خیلی هیجانآور است. مثل بازی در نمایش سلطان بدجنس و ولیعهد شایسته، اما در واقع خود را درگیر جنگهای خصوصی مردم رنگین پوست میکند. مردم ابتدایی و بیقانونی که روش زندگی و فکر ما را نمیفهمند و هرگز برای به دست آوردن آنچه میخواهند، از کشتن خویشان خود هم ابایی ندارند. خب، فکر میکنم باید برای علاج سر رفتن حوصلهاش، به دنبال کار دیگری باشد، چون اجازه نمیدهم هیچ یک از اعضای خانوادهام دماغشان را در اموری که ربطی به آنها ندارد فرو کنند یا برای سرنگونی حاکم سرزمینی کمک کنند، که من به عنوان نماینده کشورم در آن، فعالیت دارم. این حماقت و بیشرفی کامل است و باید متوقف شود.
فصل سیزدهم
سیده سلمه، دختر سلطان فقید، سید سعید، شیر عمان، چهار زانو روی فرش ابریشمینی در یکی از اتاقهای آخرین طبقه بیت الثانی ، یکی از قصرهای سلطنتی زنگبار، نشسته بود و با صدای بلند، تاریخ پیشوایان و سیدان مسقط و عمان را میخواند.
و بعد سید سلطان بن الامام احمد بن سعید به "نیواز" رفت و به مردان خاصش دستور داد که به "المطرح" رفته و منتظر "خصیف" بمانند و بعد او را به مسقط بفرستند، جایی که باید در دژ عربی زندانی شود و آنقدر بدون غذا و آب بماند تا بمیرد و بالاخره جسدش را با قایق برده و در قعر دریا، بسیار دور از سرزمین بیندازند و چنین کردند به خواست سلطان و بعد به "اس سوایک" که در آن زمان در دست برادرش سعید بن الامام بود، حمله کرد و تسخیرش نمود.
صدای نرم سلمه، رفته رفته آرام و بالاخره خاموش شد؛ کتاب سنگین از روی زانوانش لغزید و روی فرش افتاد و نسیمی که از لابه لای کرکرهها به درون میوزید، صفحاتش را به هم زد.
جدای از تختههای کرکرهها و جنبش دستخط پوستی، اتاق آینه کاری شده آرام بود. . ولی در آن سکوت، سلمه صداهای دیگری هم میشنید. صدای برخورد دیگها و قابلمهها و فریادهای جیغ مانندی که از بخش مستخدمان در طبقه همکف به گوش میرسید، صدای امواج که ساحل را میشستند و فریاد ریتمدار نارگیل فروش و زمزمه کند و آهسته شهر، صداهای آرامشدهنده و آشنای هر روزه که زمانی با خود صلح و امنیت به همراه داشتند، ولی دیگر چنین نبود.
فکر کرد که مشاجرات و کینههای خانوادگی و اختلاف عقیدههای پرسروصدا، در خانوادهای مثل پدرش، غیرقابل اجتناب است، چون گرچه سلطان پیر تا سالها تنها یک همسر قانونی داشت، ولی حرمش پر از صیغههایی از هر نژاد و رنگی بود؛ از سیرکاسهای چشم آبی و سفیدپوست گرفته تا حیشیهایی با پوست آبنوسی، که فرزندانشان همگی جزو خانواده سلطنتی بودند و این حق که خود را سید و سیده بنامند، داشتند. گروه عظیمی نابرادریها و ناخواهریها که با مادرهایشان، مادربزرگها، عمهها، عموها، عموزادهها، برادرزادهها و خواهرزادههایشان و گروه بردههای مراقب، که قصرهای زنگبار و یک دو جین مسکنهای دیگر سلطنتی را پر کرده بودند. در کنارهم ، خوش و خرم، زیر چشم خیرخواه و مهربان شیر عمان، زندگی میکردند و تنها مرگش بود که همهچیز را تغییر داد.
سلمه با تاسف فکر کرد که صلح و خرسندی هم با مرگ او، به خاک سپرده شد. گاهی شبها بیدار شده و به آرامی برای تمام آنچه از دست رفته بود، برای امپراطوری عظیمی که پدرش بر آن حکومت میکرد و اکنون بین سه پسرش تقسیم شده بود، برای روزهای شاد و بیغم کودکی، که دعواها ناپایدار بودند و به سرعت سوخت علف خشک به پایان میرسد، میگریست. ولی اکنون، آتش نفاق بسیار آرام و مداوم میسوخت و بسیار مرگبار بود و خانوادهای که زمانی خوشبخت و متحد بودند را چند پاره کرده بود.
نگاه پریشانش، بر روی عکس خودش، روی یکی از آینههای قاب طلایی، که در اثر بارانهای موسمی، لکهدار شده بود و نمونهاش در تمام قصرهای پدرش پیدا میشد، ثابت ماند. با دیدن درخشش نور بر مدالیون جواهرنشانی که به پیشانی بسته بود، به یاد یک صبح خیلی قدیمی افتاد؛ یک صبح آبی و طلایی در قصر "موتونی". در آن روز بدون اینکه جواهری که بیست گیسش را به هم وصل مینمود و همچنین با سکههایی طلایی که به انتهای هرکدام از آنها بسته میشد، تا در اثر برخورد به یکدیگر صدا کنند، را مرتب بسته باشد، از دست پرستارش فرار کرد و به سمت پدرش دوید، پدرش او را سرزنش کرد که چرا نامرتب آمده است و با خواری او را نزد مادرش فرستاد. این تنها باری بود که پدرش از دست او ناراحت شد؛ تنها لحظه عصبانیت در تمام آن سالهای آفتابی، شاد و زودگذری که به یاد داشت. بیت الموتونی، قصر مورد علاقه پدرش بود، چون از سروصدا و بوی بد و شلوغی شهر، دور بود و دور تا دورش را نخلستان و بیشههای سبز و باغهایی از گل فراگرفته بود. قصر، منزلی بلند و چند طبقه بود و پنجرههایش رو به دریا قرار داشت و نفس خنک باد را میگرفت. اتاقهایش رنگارنگ بود و صیغهها، دوستانه، در حالیکه اطرافشان را کودکان و مستخدمان و بردگان و خواجگان پر کرده بود، زندگی میکردند و همه اینها توسط همسر قانونی سلطان، سیده "عزت بست سیف" که زشت، بیبچه، متکبر و فرمانده بود، اداره میشد. در حالیکه بزرگترها اوقات خود را با خیاطی، ملاقات یکدیگر و غیبت پر میکردند و یا ساعتهای طولانی را در حمام میگذراندند، بچهها خواندن و نوشتن و سواری بر اسبهای سرکش پدرشان و راندن قایقهای سبک در سواحل مرجانی را فرا میگرفتند. همیشه باغهایی برای بازی کردن وجود داشت و حیوانات بیشماری مثل طاووس و بچه گربه و میمون و کاسکو و یک بز کوهی اهلی که به آنها غذا میداد و نوازششان میکرد.
زندگی در بخش زنان موتونی، شاد و بیقیدانه و لوکس بود و آنها هرگز نیازی به برنامهریزی برای فردا نداشتند. روزهای طولانی و آفتابی، همانطور که در کتاب خدا دستور داده شده بود، با پنج نوبت نماز تقسیم میشد و به همان روش همیشگی ادامهمییافت و حالت امنیت و ابدی بودن را متجلی میکرد. هرگز به ذهن سلمه نمیرسید که شاید روزی تمام اینها به پایان برسد، ولی همه آنها به آخر رسید. خبر مصیبتبار آشوب عمان به زنگبار رسید و سلطان سعید همراه با بسیاری از پسرانش و بهترین رکاب، مستخدمان و بردگان، به سمت مسقط، پایتخت عمان، حرکت کرد که از با ارزشترین داراییاش محافظت کند.
و این آغاز پایان بود. سلمه میدانست که هرگز صدای تفنگها را نمیشنود، بدون اینکه صدای توپهایی که در روز وداع کشتی مجلل پدرش، که به آرامی از موتونی میگذشت، شلیک میشدند را به یادآورد. زنان و کودکان در ساحل جمع شده بودند و دست تکان داده و میگریستند و برای بازگشت سلامت سلطان دعا میکردند. پس از رفتنش، چقدر قصر سوت و کور شده بود. مثل اینکه روح قصر از آن خارج شده باشد.
برادرش برغش، با پدرشان رفت. اما شاهزاده "خالد"؟ و مجید جزو پسرانی بودند که ماندند. خالد بزرگترین پسر متولد زنگبار، در غیاب پدرشان، نایب السلطنه بود و مجید جانشینش و چون در این زمان سیده عزه مرده بود، سلطان، اداره بخش زنان و قصرها را به زیباترین و عزیزترین دخترش، شعله سپرد.
اما روزهای بعد از رفتن او، روزهای خوشی نبودند؛ شعله دوستداشتنی، علارغم نیت خیرش، نتوانست مانع بروز حسادت در میان زنان کمتر مورد توجه حرم شود و
ص 182-184
دعواها و اختلاف ها زیاد شد. خالد هم به نوبه خود بسیار سختگیر بود. یک بار که آتشی در یکی از قصرها رخ داد و زنان جیغ زنان قصد فرار داشتند، متوجه شدند که نایب السلطنه دستور داده تمام دروازه ها را ببندند و به سربازان دستور داده بود که نگذارند کسی قصر را ترک کند که مبادا مردم عادی، صورت زنان سلطان را ببینند.
برخی هم به دلایلی برای بازگشت سریع و سلامت سلزان سعید دعا نمی کردند، اما هفته ها به ماه ها انجامیدو ماهها به سالها. اخباری که از عمان می رسید نه تنها خوب نبود بلکه حاکی از بازگشت سعید هم نبود. خالد بیمار شد و درگذشت. و اکنون مجید بود مجید مهربان و سهل گیر، عیاش و سست که نایب حکومت شده و ولیعهد سلطان نشین بود...
سعید هرگز قصد نداشت که آن همه مدت از زنگبار دور بماند . چرا که عاشق آنجا بود و در آن خوش بود. اما مشکلات سرزمین مادری اش او را از جزیره سرسبز و باشکوهش دور نگه داشته بود و ناچار به ماندن در خاکهای لم یزرع و صخره ها سخت عربستان شده بود. دشمنان قدیمی اش، ایرانی ها، لشگر پسربزرگشريا، طاهاوانی را در خشکی شکست داده و کشتی های جنگی خودش را در دریا، پراکنده کرده بودند. بریتانیایی ها درخواست کمکش را رد کردندو او ناچار به پذیرش شرایط سخت فاتحان شده شکسته شد، تحقیر شد و ناچار به بازگشت خانه شد.
شاید می دانست که هرگز به جزیره مورد علاقه اش نمی رسد و نمی تواند موتونی، یا دریای کف آلود و سواحل مرجانی و درختات نخل خم شده در یاد را ببیند و یا شاید دلیلش، پیری و سرخوردگی و شکست بود. چون علیرغم حیرت و ترس همراهانش، با خود الوار مناسب برای ساختن تابوت آورد و دستور اکید داد که هر کس در این سفر بمیر برخلاف سنت جسدش به دریا انداخته نمی شود. بلکه تا رسیدن به زنگبار، نگه داشته شود و در آنجا خاک سپرده شود کشتی بزرگی از مسقط حرکت کرد و دماغه کنده کاری و رنگ آمیزی شده اش را به سمت جنوب گرفت و پنج هفته بعد گروهی از ماهیگیران که تورشان از سواحل "سی شل" جمع می کردند، کشتی های سلطنتی را دیدند با عجله به زنگبار رفتند تا مژده بازگشت شیر عمان را بدهند.
گاهی سلمه می توانست حتی باد آن روز را روی گونه حس می کردو حتی تاجهای گل را که با خبر دیده شدن پدرش ، برای خوش آمد گویی یافته بودند را که بشنوند، قصرها جارو شده و زینتشدند. مقدمات ضیافتها آماده شد و بوهای تند آشپزی، با عطر مست کننده گل ها و عطر سنگین مشک و چوب صندل و گلاب لباسهای ابریشمی زنان، مخلوط گشت. چقدر هندیدند و نغمه سر دادند و در حالیکه بهترین لباسشان را پوشیده و گرانبهاترین جواهرشان را زینتشان کرده بودند ، با عجله به بغها رفتن تا در میان ساحل قرار بگیرند و چشمها را به سمت دریا خیره کنند، و منتظر شوند و منتظر شوند.
مجید با همراهانش، در یک کرجی کوچک، به استقبال پدر رفت و گفت ککه قبل ار غروب خورشید باز خواهد گشت و بعد از آن، مهمانی بزرگ و رقص و شادی بود . اما روز ، شب شد. ولی همچنان اثری از کشتی نشد و وقتی تاریکی همه جا را فرا گرفت و فانوسها در ساحل روشن شدند و چراغها روی ه.ه سقفها و ایوانهای شهر می درخشیدند . هنوز مردم شهر، علیرغم سردی هوا ، منتطر بازگشت سلطانشان بودند. آن شب هیچ کس در زنگبار نخوابید و هنگام طلوع خورشید، همچنان همه منتظر و نگران، ساکت و سرما زده بود و همچنان با دقت به دریا خیره شده بودند. با روشن ترشدن هوا، خورشد بالا آمد و بربادیانهای کشتی های لنگر انداخته نور پاشید.
با یاد آوری آن روز، مثل این بود که سلمه در ذهنش، همچنان فریاد شادی هزاران گلو را می شنید که چگونه ناگهان به نالهای عزا و شیون تبدیل شد. وقتی پس از انتظار زیاد با نزدیکتر شدن کشتی همه دیند که دماغه آن با پرچم عزا پوشیده شده است.
قسمت نبود که سعید یک بار دیگر جزیره سرسبز و پر از عطر ادویه اش را ببیند چون در همان ساعتی که ماهیگیران کشتی را دیده بودند، سید سعید بن سلان امام احمد بن سعید، امام عمان و سلطان زنگبار مرده بود. جسدش غسل و کفن شده و پس از نماز میت توسط پسرش برعش ، در تابوتی ساخته شده از الوارهای آورده شده از مسقط گذاشته شده بود. برعش با سرعت قبل ز رسیدن مجید تابوت را برداشت و به جزیره رساند. تا پنهانی درشب کنار جسد برادرش خالد نایب السطنه متوفی دفن کند.
سلمه فکر می کرد که برعش همیشه در آرزو سلطنت زنگبار بوده است و مطمئنا خبر مرگ خالد، به نظرش خواست تقدیر یوده چون هرگز حسی جز اهانت و خواری نسبت به مجید مهربان و ضعیف نداشت و او را به عوان مانعی جدی بر سر بزرگ طلبی هایش نمی دید. اما مجید بزرگتر بود و پیران و روسای قبایل و بریتانیایی ها از آمهای او حمایت کردند پس اکون او به جای پدرش سلطنت می کرد و برعش باید ولیعهد می کاند، اما برعش هرگز راضی به نفر دوم شدن نبود.
سلمه آهی کید و دستش را زیر چانه اش گذاشت و به ناخواهری دوست داشتنی اش خیره شد ، نگاهی نگران و تحسین کننده بود . شعله بسیار زیبا بود. هرگز به یاد نمی آورد که حتی برای لحظه ای او را دوس نداشته باشد و تحسین نکرده و او را پیروی نکرده باشد. در روزهای سیاه عای پدرش، این شعله بود که او را دلداری داده بود و باز هم این شعله بود که در اثر مرگ مادرش در اثر وبا ، وقتی در میان صیغه های همدرد و گروه بچه های پرسروصدایشان حس یتیم شدن و تنهایی می کرد، به او محبت کرده بود... شعله او را با خود به قصر کوچکش، بیت الثانی آورد و از او چون مادری مراقبت کرد و آن محبت، تحسین بچگانه نسبت به خواهر بزرگتر را به ستایشی از یک الهه مصون از خطا تبدیل نموده اما اخیرا سلمه دچار نگرانی شده بود. چون علیرغم اینکه عشقش کم نشده بود ولی نگران بود که شاید شعله اجازه می دهد احساساتش بر حس عدالتخواهیش غلبه کند ؛ بالاخره این همه نقشه کشی ها و توطئه ها، آنها را به کجا خواهد برد.
نمام مسائل با یک دعوا شروع شد؛ یک اختلاف عقیده جزئی بین سلطان جدید و ناخواهری خودرای زیبایش بر یر تملک یک سری از اتاقهای قصر بیت الموتونی که شعله آنها را می خواست ولی مجید آن اتاقها را به بیوه خالد داده بود و یک گردنبند زمرد که به" می جی " داده شده بودول شعله گفت که پدرش قولش را به او داده بوده است و باید طبق وصیتش به او برسد. مجید حاضر نبود آنها را به او بدهد و در عوض یک رشته مروارید به او داده بود. ولی شعله انها را جلویش پرت کرده و موتونی را ترک کرده . درحالیکه قسم میخورد هرگز به آن برنخواهد گشت.
در رمان پدرش چنین دهوایی طی چند ساعت تمام می شد. اما در فضای متغیر پس از مرگ سعید نه تنها دعوا پایان نگرفت بلکه باقی ماند و ریشه دواند. تا بالاخره آنچه که از یک رنجش ساده شروع شده بود از طرف عله به عدوات تلخی تبدیل شد که عقلش را پوشانید. او از آن تنفر اسلحه ای علیه برادری که دوستش داشته بود و به نفع برعش، ولیعهد خودنما و خوشتیپ و خودتا، که همیشه از برادر بزرگترش بدش می آمد و تا به حال سابقه دو سوء قصد ناموفق برای تصاحب تخت را داشت، استفاده کرد.
سلمه مجید را دوست داشت. درست مثل شعله . قبل از ایتکه این نزاع احمقانه
ص 185 تا 187
بینشان درگیرد. اما اکنون شعله از مجید متنفر بود. پس دوستان هم باید از او متنفر می بودند و سلمه را مجبور نمود که بین خودش و مجید یکی را انتخاب نماید. سلمه که در تردید بود، گریست و تلاش کرد که از این تصمیم گیری شانه خالی کند. ولی شعله نرم نشدنی بود و نهایتا هم پیروز شد. خانواده خوشبخت و متحد سعید به دو گروه مخالف، تقسیم شدند که علیه همدیگر آنتریک می کردند و نقشه می کشیدند، جاسوسی می کردند و تحت جاسوسی قرار می گرفتند.
عداوتشان اکنون به آن حد مسخره ای رسیده بود که اگر عضوی از حاج، جواهر جدیدی به خود می آویخت، عضو گروه جدید باید بهتر آن را می داشت. اگر شایعه ای می شنیدند که یکی از حامیان مجید، قصد خرید اسب، خانه ای یا قطعه زمینی دارد، یکی از حامیان برعش به زودی آن را می خرید. و یا مبلغ بالاتری پیشنهاد می داد. حتی شبها هم یگر آرام بود ، چون در آن هنگام، زمان انجام ملاقاتهای مخفیانه بود. شبها جاسوسان و دوبهم زنان، اخبار را انتقال می دادندبه در و پنجره مرموزانه ناخن می کشیدند تا گوشه هایی از مکالمات معمولی را بگویند و بعد دستهای طماعشان را برای دریافت سکه های طلا مزدشان دراز کنند.
پول مثل آب در بیابان خشک، به هدر می رفت و عقل هم با آن، چرا که عشق اعراب به آنتریک، آنها را بیشتر در این گودال فرو می برد... مثل بود که همه قربانی یک بیماری شده باشند. یک فساد مرگبار که مغزهایشان را به آتش کشیده بود و دلیل و منطق را نابود می کرد و هیچ دارویی نداشت و آنها هم هیچ کنترلی بر آن نداشتند.
قصر کوچک شعله بیت الثانی، فقط از طریق عرض یک کوچه باریک از منزلی که برعش با خواهر تنی اش می جی و برادر کوچکترشان " عبدالعزیز" زندگی می کردند، جدا می ششد و کمی آن طرف منزل خواهرزاده های سلمه شمبو و فرشو قرار داشت که همراه او به جناح برعش وارد شده بودند. اما نزدیکی سه خانه، غیر از اینکه به آنترک کمک کرده بود، مشکلات دیگری هم بوجود آورده بود.می جی که از توجه برادرش به شعله حسود شده بود و خود را تحقیر شده می یافت، به هر کس که به او گوش می داد ا شعله بدگویی می کرد و به برادرش و همراهان دسیسه اش اخطار می داد که دارند با سر به دردسر فرو می روند و اینکه این توطئه ها عاقبت خوشی ندارند. در نتیجه دعوا و تلخی بیشتری به وجود آمد ، ولی علیرغم حسادت و شکش، می جی بیشتر از آن به برادرش علاقه مند بود که ترکش کند پس با او ماند، ولی دستهایش را به هم می فشرد و بدبختی را پیشگویی می کرد. اما همچنان وفادار و فداکار ماند او نمی توانست وفاداری اش را تغییر دهد حتی وقتی که برعش و شعله با واستن کمک از خارجیان، او را ترساندند.
گروه کوچک سفید پوستان در زنگبار، از نظر تئوری قدرت دخالت در اختلافات خانوادگی مربوط به تاج و تخت را نداشتند ولی بی تاثیر هم نبودند و شعله و برعش هم که به دنبال هر وسیله ای برای رسیدن به مقصودشان می گشتند، به این نتیجه رسیدند که باید از میان آنها یارانی انتخاب نمایند . تابحال برعش خارجیان را خوار می شمرد و شعله تقاضای ملاقات همسرانشان را رد می کرد. اما هم اکنون همسر موسیو تیسوت و خواهرهای آقای هیبورت بلات و دخترهای ناتانیل هولیس تشویق می شدند به بیت الثانی بیایند.
شعله از ملاقاتهای آنها متنفر بود و تنها آنها را برای استفاده ای، که شاید برایشان می داشت، تحمل می کرد. زنان سفید را که پوستشان چندان از پوست خودش روشن تر نبود، جاهل و تخصیل نکرده می دانست. گرچه دو زن بزرگتر به طرز قابل قبولی حرف می زدند و کمی هم عربی، ولی به دلیل دانش محدودشان از این زبانها، اغلب اشتباهات فاحشی می کردند. مه باید به دلیل نبودن زبان مادری شان، بخشیده می شد.
ولی بسیار ناخوشایند بود. در مورد دختر آمریکایی، خانم کریسیدا هولیس، عربی اش همچنان بسیار ضعیف بودو نمی توانست صحبت کند و تلاشهای بیهوده اش شعله را خشمگین می کرد. گرچه ملاقات خارجیان برای او عذابی ببسیار سخت بود، ولی ناخواهری جوانترش آن را فریبنده و به همان اندازه، خطرناک یافته بود.
سلمه آن ها را تماشا می کرد و به حرفهایشان گوش می داد و محجوبانه لبخند می زد و به آن ها و آزادی شان غبطه می خورد. شعله نمی دانست. هیچ کس نمی دانست. یا حتی شک نبرده بود که آنها خارجیانی نیستند که او می بیند و به حرفهایشان گوش می دهد و به آن ها لبخند می زد یا توسط آنها دیده می شود و به حرفهایشان گوش داده می دهد و یا به او لبخند زده می شود. در نزدیکی بیت الثانی و به فاصله یک کوچه باریک، به همان اندازه که خانه برعش با آنها فاصله داشت خانه دیگری بود که صاحبش یک اروپایی بود. از شبکه پنجره ها، سلمه اغلب شاهد شادی و سروصدای میهمانیهای شامی بود که توسط "هر ویلیام روئت" آلمانی جوان و جذابی که برای یک شرکت تجاری در هامبورگ کار می کرد، برگزار می شد. پنجره های بی حفاظ آلمانی جوان ، درست روبه روی پنجره های حفاظ دار سلمه، بدون اینکه بین آنها چیزی جز عرض کوچه قرار داشته باشد، واقع بود.
سلمه اکنون می دانست که پسرک گهگاهی یک نظر احتمالی به او می اندازد. چون وقتی چراغهای بیت الثانی روشن می شد. کنده کاری ظریف حفاظهای چوبی پنجره ها برای تماشاکنندگان، دیدن درون اتاق را راحت می کزد و زنان که خود خارج را در تاریکی شب نمی دیدند، اغلب در شبهای داغ، فراموش می کردند که پرده ها رابیندازد اما در یک روز که سلمه از پشت شبکه پنجره اش مشغول تماشای آن خانه بود، ویلهام به کنار پنجره اش آمد و به سلمه لبخند زد و تنها آن زمان بود که سلمه متوجه شد که ویلهام روئن هم باید حتما او را دیده باشد و با هملن علاقه ای که خودش او را تماشا می کرد، او را تماشا کرده باشد.
حتی یک بار، ویلهل از آستانه پنجره خم شد و یک گل رز به طرفش انداخت و فاصله به قدری کم بود ه توانست آن را از لای کرکره های چوبی، به جلوی پایش بیندازد. وقتی سلمه جرات کرد آن را بردارد، متوجه شد که کاغذی به شاخه گل لوله شده و رویش به عربی نوشته شده که اغلب سلمه آن را با نواختن ماندولین می خواند و احتمالا او هم آن را گوش می داده است...
ملاقات کن آنهایی را که دوست می داری، علیرغم فاصله دورتان.
گرچه ابرها و تاریکی ها بین شمایند
چون هیچ چیز نباید دوستی را
از ملاقات آن که دوستش دارد مانع گردد
سلمه گل رز را در آب گذاشت و وقتی نهایتا پژمرده گلهای ریخته و خشک شده را جمع کرد و لای یک دستمل ابریشمی پیچید و در زیر جعبه جواهراتش پنهان کرد و از آن پس، آنها برایش طلسمی بر علیه ترس و خشم شدند و هرگاه که تب نفرت و آنتریک فضای قصر کوچک شعله، بالاتر از حد تحملش می شد. آنها را در می آورد و به گونه اش می گذاشت و به مسائلی چون عشق و صلح و خوشبختی وبه چشمان آشکارا تحسین کنند و صورت خندان آن مرد جوان فکر می کرد ؛ صورتی مهربان. پدرش هم مهربان بود و شعله هم همینطور و مجید... اما او نباید صفات خوب مجید را به یاد می آورد. چون بی وفایی بهشعله است که هر صفت خوبی را برای برادری که زمانی دوست داشت رد می کرد.
190-188
عشق و مهربانی - زمانی چقدر از آن، فراوان یافت می شد، ولی همه اش، کجا رفت؟ از آن همه خواهر و برادر و عموزاده هایی که با هم بازی کرده و خندیده بودند، تنها مشتی به عنوان دوست باقی مانده بودند؛ تنها آن معدودی که طرفدار برغش شده بودند. سلمه با خود فکر کرد که آیا هرگز دوباره خوشبخت خواهد شد؟ آیا هیچ کدام آنها تا زمانی که مجید بر تختی که برغش به آن چشم طمع دوخته تکیه زده و شعله گله و شکایتش را با حمایت از برادری علیه برادر دیگر مشان می دهد، می توانند خوشبخت شوند؟... برغش هرگز تسلیم نخواهد شد، او هرگز استراحت نمی کند تا به آنچه می خواهد برسد... همیشه همینطور بوده و سلمه می دانست که تغییر نخواهد کرد. همانطور که مجید یا شعله زیبا و خشمگین و ناتوان از بخشش، تغییر نخواهند کرد. ولی باید می پذیرفت که تا کمی پیش، او خودش فضای پرشور و شگفت انگیز توطئه و نقشه کشی و تحریک را هیجان آور یافته بود، چون به او کمک کرده بود تا غصه بازگشت دردناک پدر و مرگ مادر عزیزش را فراموش کند. برغش و شعله با هم او را از میان غصه هایش ربودند و او را به دنیای رنگارنگ و رویایی توطئه وارد کردند، که بیشتر به نظر مثل بازی در یک نمایش می رسید و او دریافت که زمزمه ها و نقشه کشی ها و هیجانها و حس درگیر امور مهم بودن، به طور وحشیانه ای، درست مثل دود حشیش، نشاط آور است و او همه آنها را تا قبل از دخالت زنان خارجی، تنها یک ماجرای بزرگ می دانست.
سلمه چانه اش را از روی دستش بلند کرد و با صدای نرمی، که ناگهان در اتاق ساکت منعکس گردید، به خواهرش گفت: " شعله، چرا آنها به اینجا می آیند؟ چرا تشویقشان می کنی که بیایند؟ آن هم وقتی که حتی از آنها خوشت هم نمی آید؟"
شعله سر زیبایش را حرکت داد و مثل این بود که او هم به زنان خارجی فکر می کرد، چون گلدوزی اش را کنار گذاشت و فوراً گفت: " چون به کمک نیاز داریم و آنها می توانند کمکمان کنند."
- چطور؟چطور می توانند کمکمان کنند؟
" با روشهایی که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی. مثلاً حرف می زنند و از حرفهایشان، اغلب طرز فکر مردانشان را می فهمیم، که بسیار برایمان مفید است. و همینطور آنها مطالبی را می شنوند که ما نمی شنویم و اخبار را به روشی به دوستانمان می رسانند که برای خودمان بسیار خطرناکتر خواهد بود، و با خوایت از برادرمان برغش آنها ... " او مکثی کرد و سرش را تکان داد و دوباره گلدوزی اش را برداشت.
- آنها چه؟ دیگر چه کاری می توانند برایمان انجام دهند؟
شعله فوراً گفت: " هیچ. " و برگشت که یکی از مستخدمین را صدا کند، که صدای بچه گانه و شیطان عبدالعزیز از آن طرف اتاق، در حالیکه روی شکم لابلای نازبالشها خوابیده بود، بلند شد. عبدالعزیز، در حالیکه شیرینی بادامی می خورد و با بوزینه اش بازی می کرد، گفت: " البته که کار دیگری هم هست، اگر شعله نمی گوید، من خواهم گفت. "
شعله که حضور برادر کوچکش را فراموش کرده بود، با صدایی نیمه آمرانه و نیمه ملتمسانه، در حالیکه چشمانش با اخطاری می درخشید، که حتی یک بچه هم متوجه می شد، نهیب زد " عزیز! " پسرک نگاهی به پنج زن دیگر اتاق کرد و شانه ای بالا انداخت و به طرف میمونش بازگشت: " اوه خیلی خب، اما نمی فهمم چرا انقدر بزرگش می کنی، چون همه در منزل برادرم می دانند و بارها در موردش صحبت شده است، حتی " اقسی " می گوید تنها چیزی که معلوم نیست قیمت است، ولی کریم فکر می کند ... "
- عزیز!
" داد نزن شعله، حرفی نمی زدم، این زن سفید جدید که با دوستان خارجی تان آمده بود که بود؟ از پنجره وقتی کالسکه شان وارد شد دیدم، چقدر بلند است. کریم فکر کرد شما دارید از یک مرد در لباس زنانه پذیرایی می کنید. ولی من گفتم که جرأتش را ندارید، نه در وسط صبح آن هم جلوی چشم برده ها، اما درست مثل یک مرد راه می رفت، اینطوری ... " پسرک از جا پرید و در اتاق با چانه ای بالا گرفته و شانه های عقب داده، قدم های بلند برداشت تا اینکه پایش به حاشیه فرش گرفت و تلوتلو خورد و به زمین افتاد و در حالیکه خنده کنان غلت می زد گفت: " درست مثل این، فقط او نیفتاد، کاش می افتاد! چقدر می خندیدیم. "
سلمه، سرزنش کنان گفت: " آن وقت او خیال می کرد که چقدر بد تربیت شده ای و بدجنس هم هستی، نباید وقتی کسی صدمه می بیند خندید. "
" وقتی خنده دار است چرا که نه؟ آن برده چاق می جی، با یک ظرف آب جوش، هفته پیش از پله ها افتاد. باید جیغ هایش را می شنیدید. همه جایش خیس شده بود، درست مثل یک گربه سوخته می دوید و جیغ می زد. همه می خندیدند، تو هم اگر آنجا بودیمی خندیدی. "
" نه نمی خندیدم. دوست هم ندارم صدمه دیدن مردم را ببینم. فقط شما هستید که ... " ناگهان متوقف شد و لبانش را گاز گرفت. از کلماتی که می خواست بگوید وحشت کرده بود: " شما عربهای عمان از نسل پیشوایان و سیدهای مسقط و عمان که خشونت، ظلم و حیله را دوست دارید. " ولی خودش هم از همان خون بود، گرچه حتماً آرامش و نرمی مادر سیرکاسی اش، خون آتشین پدری اش را کم کرده بود، چرا که هرگز از درد دیگران لذت نمی برد.
نگاهی به برادر کوچکش و ناخواهری زیبای سنگدلش، انداخت و لرزش سردی او را فراگرفت. مبادا نقشه قتل مجید را کشیده باشند؟ نه، امکان نداشت... سعله قول داده بود ... برغش قسم خورده بود ...
ولی آن اتفاق وحشتناک را به یاد آورد. یک روز عصر مجید در قایقی نشسته بود و از جلوی منزل برغش می گذشت که برغش شخصاً به سمت او پی در پی شلیک کرد، که البته به هدف نخورد. ولیعهد که متهم به سوءقصد به جان سلطان شده بود قسم خورد که نمی دانسته مجید در آن قایق می باشد و چون هوا تاریک بوده فقط می خواسته شوخی کرده باشد و سرنشینان قایق را بترساند، که چون کسی صدمه ای ندیده بود داستانش پذیرفته شد. غیر از مجید که حاضر نشد برادرش را به حضور بپذیرد، تا زمانی که به زور سفارت فرانسه، در روز دیدار فرماندهی نیروهای فرانسوی از شرق آفریقا که از زنگبار دیدن می کرد و با کشتی سی توپه اش حمایت می شد، ماچار به قبول و دیدار برغش شد.
تا این لحظه، سلمه به ادعای برغش شک نکرده بود.یا به این واقعه به عنوان یک شوخی احمقانه نگاه کرده بود چون متقاعد شده بود که برادر خودنمایش، اگر واقعاً قصد صدمه زدن داشت، هرگز چنان طعمه راحتی را با نیم دوجین شلیکی که کرده بود از دست نمی داد. این بیشتر از تکذیب برغش او را متقاعد نموده بود. ولی اکنون با یادآوری آن خود را نامطمئن یافت و چون مطمئن نبود، ترسید و ترسش باعث شد از جا بپرد و به سمت پنجره در آن سوی اتاق برود و روی لبه سنگی پهن آن زانو زده، از میان شبکه چوبی کنده کاری شده به پایین نگاه کند.
بیت الثانی، مثل خانه برغش، رو به دریا بود و با نگاهی به آب آبی دریا که به ساحل می خورد، سلمه قایق کوچکی را دید که می گذشت، مثل اینکه با سحر و افسون، از میان افکار مضطربش حاضر شده بود، چون درست مثل قالق مجید بود.بازرگانی هندی در آن ...
191-193
لمیده بود در حالیکه بردگانش پارو میزدند وسلمه میتوانست به وضوح صورتشان راببیند.
این منظره خیلش را راحت کرد ،چون هرکسی میتوانست بایک نشانه گیری دقیق انها رابزندپس برغش{ببخشید اسمش واضح نیست اگه اشتباهه شرمنده}حتما راست گفته؛باسیمی راست ،چون شک نداشت که برغش دقیقا میدانسته چه کسی در قایق بوده وفقط خواسته کمی مجید را بترساند اما اگر فقط یک شوخی بوده پس ضرری نداشته،اما ایا واقعا یک شوخی بود؟انروز مثل الان افتاب نبود وبدون نور خورشید....
یکبار دیگر شک به سردی به وجودش خزید ودر گوشش زمزمه کد که ان روز نزدیک غروب بودوهوا تقریبا تاریک.خیلی راحت میشد فاصله یک هدف متحرک رادر هوای نیمه تاریک اشتباه کرد.ایا برغش....؟
سلمه با سرعت از پنجره دور شد.در حالیکه میلرزید ودندانهایش به هم میخورد.
شعله که اورا نگاه میکرد پرسید که ایا بیمار است؟:
-امروز صبح اصلا حالت خوب به نظرنمیرسید؛،ایا تب داری؟
سلمه به زور لبخندی زد وگفت که حالش خوب است ولی شعله راضی نشده بود؛پس ندیمه هایش را مرخص کرد وعلی رغم بی میلی عبد العزیز اورا به خانه برادرش فرستاد.
به محض اینکه همه رفتند،به طرف ناخواهریش برگشت وپرسید:
_ازچه میترسی سلمه؟به من بگو...؟
-نمیترسم،منظورم...
سلمه دستان ظریفش را به هم پیچاند ؛به طوری که دستبند های سنگین مانند زنگوله به هم خوردند وگفت:
-فقط گاهی نگران میشم که این توطئه ها اخر مارا به کجا میبرند؟
شعله خندید وبا بی قیدی گفت:
-به پیروزی البته!پس به کجا فکر کردی؟برای برغش وهم ما دیگرچندان طول نمیکشد ،و وقتی پیروز شدیم واوبر تخت پدر مان نشست،دوباره فرصت برای شادمانی خواهیم داشت وتو جایزه خواهی گرفت وبرغش هرجه بخوهیم به ما خواهد داد؛جواهرات ؛لباس،برده ،قصر،فقط بایداز او بخواهیم.
- ومجید...چه بر سرمجیدخواهد امد؟
شعله بلند شد وبه خشکی صدای خلخالهای نقره ایش،باعصبانیت گفت:
-چه فرقی میکند ؟چرا باید نگران باشیم که چه بر سرش میاید؟تنها مطلبی که اهمیت دارد،برغش است وهر چه زودتر بهتر.
-شعله تو که...تو که نمیخواهی...؟
ونتوانست جمله اش راتمام کند.نمیتوانست به وضوح بگوید که "نمیخواهید که او را به قتل برسانید؟"اما شعله داشت با چشمانی تحقیر امیز ودرک کننده وبه طرز عجیبی حسابگر به اونگاه میکرد.شعله نمیتوانست یکی از از طرفدارانشرا از دست بدهد ونیز نمیتوانستخطر کرده وبگذارد که همدردی ناخواهری جوانش برای مجید رشد کند ؛سلمه بیش ازحد میدانست وبیش از حد هم رقیق القلب بود،اگراتحادش رابا انها میشکست وبه مجید میپیوست یک فاجعه بود،بادرک این موضوع شعله خنده ای کرد ودختر جوان خجالت زده را دراغوش گرفت وگفت:
-واقعا فکرکردی من چنین هیولایی هستم که نقشه قتل یکی از برادرانم رابکشم؟واقعا؟
سلمه سرخ شد،خندید وسرش راتکان داد. یک بار دیکر به دام این خواهر بزرگتر،
زیبا وفریبنده اش افتاد کهچقدر با او مهربا ن بودواو دوستش داشت وتحسینش میکرد.
اعتراض کنان گفت:
-نه البته که نه....چطور ممکن است؟...اوه..فقط فکر میکنم به خاطر گرما بود...وهمه ی این نگرانی ها ...وبعد همتلاش برای فهمیدن حرف های ان خانم خارجی،خیلی مهربان ودارای رفتار دوستانه هستند وخیلی سعی میکنند،ولی فهم حرف هایشان سخت است.
شعله درحالی که اورا ول میکرد باحالتی زننده گفت:
-زیاد به خودت زحمت نده.چون به ندرت حرفی میزنند که ارزش شنیدن داشته باشد.
-چرا از انها خوشت میاید شعله؟
خب معلو م است،اما اگرواقعا نمیدانی برایت میگویم .چون خارجی هستند،،چون تحصیل نکرده اند وبیشرم،چون احمق وپرسروصدا وپررو هستند،چون رفتار مناسبی ندارند وبا ابرو ریزی وبیشرمانه لباس میپوشند وحرکت میکنند.چون درست مثلزنان بد،بدون نقاب در خیابان میگردتدوچون وی نامطبوعی دارند.همین،راضی شدی؟
-فکر میکنم خیلی سخت میگیری .کاری نمیتوانند بکنند.چون به طریق دیگری بلد نیستند.نباید سعی کنیم روشنشان کنیم؟ما میتوانیم خیلی چیزها یادشان بدهیم ومطمئنم سپاسگزار خواهند بود.
شعله باغرور گفت:
-بی شک همینطور است،اما هیچ علاقه ای به سپاس گزاریشان ندارم ونمیخواهم چیزی یادشان بدهم.اگر میخواهند دستورالعمل ایمان راستین را بدست اورند،شک ندارم که اگر به درستی جلو بیایندعلمای روحانی انهارا روشن خواهند کرد.اما به من ربطی ندارد که به این بربری های عامی یاد بدهم که چطور رفتارکنند.فقط ا ز انها پذیرایی میکنم چون برغش احساس میکند که شاید انها به درد ما بخورند وبمحض اینکه فایده شان تمام شد،دیگر این کار را نمیکنم وان روز خلی دور نیست.
گلدوزیش را برداشت وسلمه را ترک کرد که کتاب تاریخ بینوایان و{ببخشید این کلمه واضح نخورده}وعمان رادر جعبه بزرگ کنده کاری شده زرکوبی که یک ساعت پیش،پس ازخروج ملاقات کننده های خارجی از ان دراورده بو د،بگذارد.
فصل چهاردم
کریسی مشتاقانه پرسید :« خب ،در موردشان چه فکر میکنی ؟ شاهزاده خانم شعله دوست داشتنی ترین آدم روی زمین نیست ؟ چقدر پرشکوه و باوقار و چقدر - چقدر سلطنتی !»
هیرو تصدیق کرد که :«بسیار زیباست »در حالیکه در ذهن داشت شعله را با زهره که در خانه دلفینها دیده بود ،مقایسه میکرد.هیکل ظریف و چشمان درشت او به نظرش بسیار دلنشین تراز زیبای بی نقص و نگاه خیره و بی احساس سیده شعله بود ، اولی شاید یک کنیز بود و دومی از خاندان سلطنت ،ولی در مقام مقایسه ،اکثریت به زهره رای میدادند. با این یاد آوری گفت :«عجیب است که شاهزاده خانم شعله ،چشمان خاکستری داشت نه سیاه یا قهوه ای »
زن فرانسوی ظریفی که در صندلی چرمی کالسکه ،درمقابلش نشسته بود گفت :« اصلا هم عجیب نیست به من گفته شده که بسیاری از بچه های سلطان ،حتی چشمان روشنتری دارند ،به دلیل مادرهایشان است »
ترزتیسوت ،موهای تیره و بسیار ظریفی داشت ،به طور خیلی قشنگی گوشتالو و به طرز اعجاب انگیزی شیک پوش بود.لباسها و گل سرهایش ،مورد غبطه تمام زنان سفید پوست زنگبار بود و حدس زدن سن واقعی اش مشکل بود ،چون اشاکارا طبیعت با او سر سازش داشته و با آرایشی که بصیرانه به کار میبرد فقیافه جوانی پیدا میکرد ،که مطمئنا گمراه کننده بود.دهان گرم ،حالتهای سرزنده و لهجه جذابش وقتی انگلیسی صحبت میکرد را هم نمیشد بی تاثیر دانست.
مادام تیسوت برای هیرو توضیح داد :«صیغه های سلطان ،بچه های زنان ......
201 - 195
سیر کاسی اش را گربه صدا می کنند چون پوست و چشمان روشنی دارند و سایر بچه ها به آنها حسودی شان می شود.»
«اما مادر سلمه هم سیر کاسی بوده ، ولی او به سفیدی خواهرش نیست!احتمالاً او بیشتر به پدرش رفته است.خیلی دلم برایش سوخت ، چه لحن غمگینی داشت و چقدر خجالتی بود.گاهی کاملاً متوحش به نظر می رسید.
خانم کردول ، چهارمین سرنشین کالسکه شوکه شده و عصبی گفت:«متوحش؟از چه؟اوه!اطمینان دارم که سلطان از چیزی اطلاع ندارد.»
کریسی اخمی کرد و با حالتی که علامت سکوت بود به سوی راننده ی بومی کالسکه اشاره کرد و گفت:«اولیویا خواهش می کنم.»
اولیویا کردول با احساس گناه گفت:«اوه عزیزم ، کاملاً فراموش کرده بودم.به خاطر داشتن اینکه آدم باید همیشه مراقب زبانش باشد چقدر سخت است و اینکه تقریباً همه می توانند یک جاسوس یا خبررسان باشند.»
خانم کردول زنی موبور و احساساتی بود که در هفده سالگی با مردی مسن تر از خودش ازدواج کرده بود که در اثر بیماری تیفوئید در ماه عسلشان فوت کرد و بیوه اش را در تنگای مالی باقی گذاشت ، الیویا دیگر هیچ پیشنهاد ازدواجی دریافت نکرد و پس از چهارده سال زندگی در تنهایی با خوشحالی پیشنهاد زن برادرش را برای گذرانیدن یکی دو فصل در استوا پذیرفت.
اولیویا فکر می کرد که این مهربانی «جین» عزیز را می رساند و آگاه نبود که همسر هیوبرت از ترس اینکه مبادا وجود یک خواهر شوهر بیوه ی فقیر و مسن در زندگی آینده ی خود و شوهرش تأثیر بگذارد او را دعوت کرده بود تا بلکه بتواند پیشنهاد ازدواج یک تاجر اروپایی یا کاپیتانی در زنگبار را به خود جلب کند.چون او در سی سالگی اش بود و چندان بدقیافه هم نبود س در محلی که زن سفید بسیار کم یافت می شد شاید جلوه می کرد .این جریان مربوط به سه سال پیش بود اما همچنان اثری از شوهر دیگری نبود ، ولی اولیویا همچنان آنجا مانده و خود را با یادگیری زبانهای عربی و سواحیلی و علاقه ی شدید به روابط خانواده ی سلطنتی زنگبار مشغول می کرد.
زن برادرش که او را زنی خل ، پرجوش و خروش و احساساتی می دانست فرصت کمی برای او داشت ، برادر گرفتارش که حتی وقت کمتری داشت پس او به خودش واگذار شده بود که خود وسیله ی سرگرمی اش را فراهم کند.البته هیوبرت پلات وقتی متوجه شد که خواهرش در جناح مخالف سلطان دوستانی پیدا کرده است اعتراض ملایمی نمود ولی موضوع را بیشتر ادامه نداد.اگر چه حتی اگر می داد خواهرش چندان به حرف او گوش نمی کرد.
اولیویا همیشه آرزومند عشق و ماجرا بود و اثری از هیچ کدامشان در جوانی کسل کننده و پر از وظیفه شناسی اش یا در ازدواج کوتاهش و سالهای خسته کننده ی بیوه گی اش نیافته بو.اما اکنون اولیویا محلی برای بروز احساسات سرکوب شده اش در روابط پیچیده ی شاهزاده خانمهای عرب که قصد سرنگونی حکومت را داشتند یافته بود و اکنون برای اولین بار در زندگی اش نه تنها احساس زنده بودن می کرد بلکه به طور مؤثری در چرخش وقایع مهم بود و این حس نشاط مانند مشروبی قوی بر او اثر کرده و او را کاملاً مست نموده بود.
اولیویا نفسی کشید:«اوه!چقدر مایه ی آسایش خاطر خواهد بود زمانی که مردم این جزیره ی دوست داشتنی بتوانند زنجیر اسارتشان را پاره کنند و آزادانه عقایدشان را بدون ترس یا تعصب بیان نمایند.»
این بار مادام تیسوت بود که نهیب زد:«اولیویا!»و خانم کردول سرخ شد و موضوع را رها کرده و با عجله رو به هیرو کرد و شروع به نشان دادن مناظر دیدنی سر راه نمود.در زنگبار جاده های معدودی وجود داشت که مناسب کالسکه سواری باشد و به همین دلیل عده ی کمی کالسکه نگه می داشتند.اما زن برادر اولیویا ، جین بلات که از مادام تیسوت خوشش نمی آمد و نمی خواست از او چیزی کمتر داشته باشد آنقدر بر شوهرش فشار آورد تا ناچار به وارد کردن یک کالسکه ی بزرگتر و زیباتر از کالسکه ی ترز شد و اکنون این وسیله ی سنگین آنها را در خود جا داده بود و در جاده ی خاک آلود ناصافی که از سایه ی درختان پوشیده بود جلو می رفت تا به دروازه های یک خانه ی یک طبقه ی تمیز صورتی رنگ در حومه ی شهر متعلق به آقای بلات از کمپانی تجارتی ساحل شرق آفریقا رسیدند.صاحبخانه که برای یک سفر تجاری به جزیره ی همسایه بمبه رفته بود در منزل نبود.اولیویا با زمزمه ای دسیسه وار توضیح داد:«جین و دوقلوها هم با او رفته اند و تا یک هفته ی دیگر برنمی گردند پس ما می توانیم هر چقدر که بخواهیم یکدیگر را با امنیت کامل در اینجا ببینیم ، چون کسی دیگر حرف نمی زند.»
مادام تیسوت اخطار داد:«نمی شود گفت که نخواهند فهمید!»
اتاق پذیرایی خانم پلات بعد از آن کالسکه ی پر جمعیت و گرم به طور مطبوعی خنک بود.پنجره ها با حصیر پوشانیده شده بودند و آرامشی که در اتاق پر سایه حکمفرما بود بسیار از جاده های پر باد بهتر بود.پسرکی مستخدم با لباس سفید در لیوانهای بلند برایشان کافه گلاسه آورد و بمحض اینکه در پشت سرش بسته شد اولیویا مشتاقانه گفت:«خب ، حالا می توانیم درست و حسابی صحبت کنیم.»
کریسی که نگران پنجره ها بود گفت:«مطمئن هستی که کسی صدایمان را نمی شنود؟می دانی که هر چقدر هم احتیاط کنیم کافی نیست.»
خانم کردول با اطمینان سری تکان داد و برای احتیاط از روی صندلی اش بلند شد ، روی پنجه ی پا به سمت در اتاق رفت و ناگهان آن را باز کرد تا اگر کسی پشت در گوش ایستاده باشد گیر بیفتد.ولی کسی در سرسرا یا ایوان پشت پنجره های سبک فراسوی اتاق نبود ، تنها باد دریا بود که از میان طاق نماها می وزید و مارمولکهایی که روی سنگهای داغ آفتاب می خوردند.
خانم کردول در حالیکه به صندلی اش بر می گشت گفت:«کسی نیست.اکنون ترز ما همه بیقرار هستیم ، چه خبری داری؟»
ترزتیسوت متفکرانه نگاهی به هیرو انداخت و بعد دوباره به سمت میزبانش برگشت.ابرویش را به علامت سوال بالا برد ، کریسی با دیدن این نگاه فوراً گفت:«اشکالی ندارد ترز ، نباید در مورد هیرو نگران باشی ، چون در این مورد کمی برایش گفته ام و می دانم که با ما همعقیده اسن.»
ترز در حالیکه نیمه لبخندی زده بود گفت:«ژول دوبیل هم به من گفته بود.او همسفر مادموازل بوده و ظاهراً با هم صحبتی کرده و ایشان را همدرد یافته بودند ولی شاید نخواهند خودشان را با امور کوچک ما خسته نمایند.من پیشنهاد می کنم که امروز صبح از مسایل دیگری صحبت کنیم ، باشد؟»
کریسی با غیظ و با حالتی متهم کننده گفت:«شما می ترسید که ما را لو دهد ، ولی او نمی دهد ، مگر نه هیرو؟»
هیرو به آرامی گفت:«نه ، ولی باید به شما بگویم که اگر مشغول همان کاری هستید که من خیال می کنم پس مادام تیسوت حق دارند محتاط باشند.کریسی تو برای یک دسیسه شریک بدی هستی ، چون به همه اعتماد می کنی.»
-ولی هیرو تو هم با ما همعقیده هستی.
-که سلطان فعلی باید عزل شود؟صد در صد با توجه به وضعیت وحشتناک بردگی و عدم رعایت بهداشت که در شهر بیداد می کند و وضعیت تکاندهنده ی رفتار با متخلفین هر چه زودتر این کار انجام گیرد بهتر است.البته امیدوارم ولیعهد دقیقا همان کسی باشد که انتظار دارید چون عمونات در پاسخ پرسش من ظاهراً به اندازه ی تو در این باره اطمینان نداشت.»
ترز با نرمی مداخله کرد:«عموی شما مادموزال نظری دارند که... چطوری بگویم... که محافظه کارانه تر است.او همچنین به نظر کنسول بریتانیا سرهنگ ادواردر احترام می گذارد و بی شک فکر می کند که باید از نظرات همتایش در این مورد حمایت کند.دولت سرهنگ از این مرد «مجید»به دلیل اینکه پدرش او را به جانشینی انتخاب کرده است حمایت می کند اما همه می دانند که پدرش انتخاب اشتباهی داشته است ، پس لزومی ندارد که طوطی وار بگوییم که قانون هم از مجید حمایت می کند ، بلکه باید از خود بپرسیم که عدالت چیست؟آیا حق هم طرف اوست؟یا طرف مردم محرومش می باشد؟»
کریسی و اولیویا که مجذوب فصاحت دوستشان شده بودند با طراوت به علامت تصدیق سر تکان دادند ولی هیرو که مورد پرسش قرار گرفته بود به آرامی پاسخ داد:«من همچنان می خواهم مطمئن شوم که برغش شایستگی دارد و می شود به او برای پایان دادن به این تجارت برده که زنگبار مرکز آن است تکیه کرد.به نظر من این مهمترین مسیله است ؛ آیا مطمئن هستید که او هم آن را ادامه نمی دهد؟»
مادام تیسوت سرش را تکان داد و موقرانه گفت:«برایم خیلی راحت است که به دروغ بگویم بله من مطمئن هستم!اما افسوس که نمی توانم چنین بگویم ؛ هیچ کس نمی تواند چون این کاری نیست که بشود ظرف یک شب انجامش داد بلکه کاملاً به میل مردمش بستگی دارد ، کسانی که آن را نوعی از زندگی می دانند.اما در یک مورد می توانم به شما اطمینان دهم که اگر برغش سلطان شود معاهده ی ناجوانمردانه ای را که با بریتانیا دارند و اجازه ی ادامه ی این تجارت در این جزیره و جزایر وابسته به سلطان نشین را می دهد فوراً لغو می نماید و همراه با آن معاهده ای که زنگبار را ناچار به پرداخت خراج سالانه به برادر بزرگتر طاهاوانی کرده است نیز لغو خواهد شد!او این کار را انجام خواهد داد چون بریتانیایی ها را مسئول مرگ پدرش می داند ، زیرا در قابل ایرانی ها به سعید کمک نکردند و موجب شکسته شدن قلب پیرمرد و در نتیج مرگ او شدند و چون باور دارد که آنها به پدرش خیانت کردند پس می توانیم مطمئن باشیم که با آنها وارد هیچ معاهده ی دیگری نمی شود و به شما قول می دهم که این تصمیم کل چهره ی تجارت برده را در این آبها تغییر می دهد.
هیرو متفکرانه تصدیق کرد:«بله ، مسلماً تغییر خواهد داد و اعتراف می کنم که این نکته به نفع اوست.چون همیشه این معاهده را که هیچ افتخاری برای بریتانیایی ها ندارد ننگین می دانستم ، ولی باید بگویم که آگاهی بیشتر در مورد شخصیت و توانایی هایش قبل از اینکه بخواهم کمکش نمایم که به تخت برسد اطمینان دهنده تر است به من گفته شده که به عنوان سلطان بدتر از برادرش نخواهد بود ؛ عمویم خودش به من گفت ولی آیا این کافی است؟»
کریسی با تغیر شروع کرد:«اما من به تو گفته بودم که...»
مادام تیسوت او را با نگاهی ساکت کرد و به سمت هیرو برگشت و با خنده تصدیق کرد:«شما حق دارید که دقیق باشید مادموازل ، من به دقت شما احترام می گذارم اما شاید همین کافی باشد البته می توانید از هر کسی در زنگبار به غیر از موسیو ادواردر و مجید بپرسید ، ولی اگر آماده نیستید که حرف ما مبنی بر اینکه سید برغش از برادر هرزه اش مناسبتر و باهوشتر است را بپذیرید یا این مسئله می تواند برای مردمش تمدن عرب را به ارمغان آورد و از معق ناآگاهی های قرون وسطایی رهایشان سازد را قبول کنید پس این کار علاوه بر آنکه نتیجه ای جز اتلاف وقت ندارد آن هم در موقعیت تنگی که ما قرار داریم.بلکه موجب بروز حرفهای ناراحت کننده ای هم می شود پس فکر می کنم بهتر است به این ملاقات کوچکمان فوراً خاتمه داده و اصلاً وقوعش را فراموش کنیم ؛ برای راحتی فکرتان و راحتی خودتان ، مگرنه؟»
«راحتی»این کلمه چنان به هیرو برخورد که هیچ لغت دیگری نمی توانست چنان اثری داشته باشد.او به زنگبار نیامده بود که راحت باشد و البته که این زن فرانسوی کوچک اندام درست می گفت ، پرسیدن اینکه آیا ولیعهد سلطان بهتری خواهد شد یا خیر ، فقط مجید و حامیانش ، از جمله آن تاجر برده فراست را هوشیار می کند و ممکن است قیام برغش را در نطفه نابود کنند که برای تمام کسانی که به این مسئله اهمیت می دهند ناراحت کننده خواهد بود.نه او این ریسک را نمی کرد مگر به او گفته نشده بود آن هم توسط نه هر کسی بلکه خود پسر کنسول فرانسه گفته بود که کل اروپاییان غیر از کنسول بریتانیا خواهان حکومت برغش هستند؟حتی کاپیتان خائن ویراگو هم اقرار کرد که برادر جوانتر مرد قویتری است!نظر عمو نات هم گرچه بسختی ستایش آمیز بود ولی هر دو نظریه را تایید می کرد.
طبق گفته عمو نات مجید هیچ مزیتی نداشت جز اینکه «پسر پدرش »بود ، در حالیکه برغش دارای شخصیتی قوی است و احترام عموم مردم جزیره را هم دارا می باشد و می تواند آنها را وادار کند که مراقب اعمالشان باشند ، خواه خوششان بیاید خواه خیر.پس چرا باید به مادام تیسوت ، کریسی و خانم کردول که همه حامی این نظر هستند و آنقدر در زنگبار زندگی کرده اند که بدانند چه می گویند شک کند؟نه اینکه حاضر باشد ونظریه های سطحی دختر عمویس یا خانم کردول را در مورد موضوعی چون اعتماد بپذیرد ولی مادام تیسوت از قماش دیگری بود چون آشکارا هم زیرک بود و هم توانا و اصلاً به نظر نمی رسید که مفهور چرندیانی چون احساساتی بودن باشد.اگر او داشت از برغش حمایت می کرد مطمئناً دلایل قوی داشت و مثل کریسی و اولیویا به خاطر رویایی بودن تهییج نشده بود.هیرو در این مورد کاملاً اطمینان داشت.او آگاه بود که منتظر پاسخ او هستند و گرچه به جوابش مطمئن بود ولی باز هم چند لحظه ی دیگر سکوت کرد.دوباره درست مثل روز اولی که به زنگبار آمده بود در حالیکه به صحبتهای کریسی در مورد سلطان ضعیف و شریر زنگبار و ولیعهد جسور و بی صبر برای تخت گوش می داد فکر کرد:«این مطمئنا همان کاری است که در انتظار من است.»و شاید مقدر باشد که این زن فرانسوی و نه کلی در انجامش به او کمک کند.این همان لحظه ای است که بیدی جیسون پیر پیشگویی کرده بود.زمان انتخاب فرا رسیده بود و او آن را انجام داده بود ، او می رفت که کاری که باید انجام می داد را انجام دهد.
با صدای بلند و واضحی گفت:«باید مرا ببخشید اگر به نظر رسید که به شما شک دارم ، قصد نداشتم بی ادب باشم ، بلکه باید مطمئن می شدم ، مطمئناً شما حق دارید و امیدوارم که جلسه را برهم نزنید و در عوض بفرمایید برای کمک چه کاری می توانیم انجام دهیم.»
الیویا دستی زد و گفت:«آفرین.این دل و جرات است خانم هولیس عزیزم.عمل!زمان حرف زدن گذشته و باید عمل کرد.»
کریسی پرسید:«بله ، ولی چه عملی ؟»
-ترز به ما می گوید.او اخباری برای ما دارد.مگر نه ترز؟
-البته ولی اول باید به آنچه بیشتر از هر چیز به آن اعتقاد دارید قسم بخورید که مطالبی که به شما می گویم را برای هیچ کس آشکار نکنید.هیچ کس.متوجه شدید؟
بعد از اینکه همه قول دادند صدایش را پایین آورد و با ژستی عالی گفت:«روز به روز در میان مردم به تعداد طرفداران ولیعهد افزوده می شود و نه تنها روسای قدرتمند قبیله ی «الحارث»تصمیم گرفته اند به نفع او وارد عمل شوند بلکه از طرف برادر بزرگترش طاهاوانی از مسقط و عمان هم مقدار زیادی پول برایش فستاده شده تا صرف سرمایه گذاری برای پیشرفت کارهایش شود.پول به شکل سکه و شمش و بشقابهای طلا است که باید فروخته یا ذوب شوند.
هیرو با خود اندیشید آن پیرزن زنده که زندگی اش به طرز نامعلومی از پیشگویی آینده ی آشپزها و مستخدمان بوستون می گذشت از کجا این را می دانست؟و تمام آن داشت درست در می آمد ، اول سفر بعد کار و حالا طلا...طلایی که نمی شود شمرد که می بایست دستش را روی آن بگذارد ولی از آن بهره ای نمی برد.چون حق هم همین و کاملاً منصفانه بود ؛ این مردم زنگبار بودند که از منافع آن بهره مند می شدند و او هم انتظار دیگری نداشت.
ترز می گفت:«آنها که از او حمایت می کنند باید پول دریافت نمایند ؛ متوجه که هستید.چون بسیاری ازآنها به خاطر وفاداری شان به برغش از چشم سلطان افتاده و شغل خود را از دست داده اند و نیز بسیاری هم مایل به پیروی از او هستند ولی به دلیل تنگی معاش نمی توانند ، پس به پول زیادی نیاز است.»
ترز توضیح داد که طلا بسلامت رسیده و اکنون در انبار خانه ای در شهر جاسازی شده ولی باید هر چه سریعتر به محل امن تری منتقل شود تا اینکه با تدبیری به خانه ی ولیعهد قاچاق شود.امکان ماندنش در محل فعلی نیست چون هر لحظه خطر کشف شدنش می رود و صاحبخانه بسیار عصبی است.او یک بازرگان هندی می باشد ؛ می دانید یک «بنیان»و همه ی این بنیان ها از سرهنگ ادواردر می ترسند چون به عنوان یک تبعه ی انگلستان نباید برده داشته باشند و سرهنگ به عنوان کنسول حق گشتن منزلشان را دارد.«بالورام»دوست یکی از افرادی است که بسیار به ما کمک نموده ولی نامش باید
202 الی 203
مخفی بماند وبه همین دلیل رضایت داده طلا را مخفی نمایدولی اکنون شنیده است که سرهنگ به او مشکوک شده است که شاید چیزی پنهان کرده باشد پس خواهش کرده هر چه زودتر جابجا کنیم حتی اگر امکان داشته باشد مشکل این که اینها رو به کجا ببریم؟چون به دلیل مراقبت جاسوسان سلطاننمی توان انها را به منزل هیچ یک از هواداران برغش انتقال داد.
هیرو پرسید :نمی شود انها را به اینجا اورد.
لحظه ای سکوت حکمفرما شدهمه تکانی خوردند بعد اولیویادستانش را به هم زد وگفت:البته دختر باهوش چه چیزی بهتر از این ؟
اما اوالیویا .....عزیزم.........صبر کن.........توجه کن
اولیویا دستش را تکان داد وگفت احتیاجی به فکر کردن خدارد هیوبرت وجس که در پمبه هستندتا یک هفته دیگر نمی ایند پس این ساده ترین کار دنیاست وقت زیادی خواهیم داشت تا فکر کنیم ان را چگونه به منزل شاهزاده برسانیم.
اما بسته های کوچکی نیستند عزیزم صندوقند صندوقهای بزرگ وسنگین کجا پنهانشان میکنید؟.
در صنوقخانه ای که جین برای گذاشتن چمدانهایم اختصاص داده استکنار اتاق خوابم میباشد ودرش را هم همیشه قفل میکنمچون -خوب -ادمم چه می داند شاید یکی از مستخدمانبومی -خلاصه هیچ کس جزئ خودم به انجا نمی رودکاملا ایده ال است واز قسمت مستخدمان هم دور استبعلاوه در جانبی باغ هم کاملا مقابلش قرار داردوفاصله ای هم ندارد پس این بهترین راه است.
-چقدر عالی پس بالورام همین امشب صندوقها را به اینجا می اورد اجازه که می دهی اولیویا؟
-البته ترز عزیزم باعث افتخار است 0طلا-اوه فکر میکنی مطمین باشد فرض کن کسی.........
-کریسی با ناراحتی گفت برای خریدن چیز......چیزی خطرناک که به کار نمی رودمنظورم تفنگ با گلوله یا وسایل وحشتناکی مثل اینها؟.
ترز با مهربانی گفت:تریسی عزیزم تو چقدر رقیق القلبی اما نباید بترسی اصلا نترس.
هیرو قاطعانه مداخله کرد کریسی حق دارد باید اول از این موضوع مطمئن شویمومن شخصا نمی توانم با هیچ کاری که ماهیت خشونت امیز داد موافقت کنم ومطمئنم همه ما بر سر این موضوع توافق داریم .
بله مطمئنا میتوانید با اطمینان بخوابید چون هیچ خشونتی در کار نخواهد بود.سید برغش انقدر به مردمانش علاقه دارد که اجازه چنین رویدادی را نخواهد داد.ولی در مورد سلطان -سلطان یهک ترسو است نه ماد موزل عزیزمنقشه یک انقلاب دون خونریزی ریخته شده است یک کودتا که احتیاج به پول زیادی داردچون همانطور که به شما گفتم اینجا هم مثل همکه جا مردم زیادی هستند که طرهدار هیچجناحی نیستند ولی میشود انها را خرید .
هیرو با اثری ازعدم تایید گفت منظورتان رشوه است
مادام تیسوت شانه های گوشتالویش را بالا انداخت وگفت :هر دو یکی است مگر نه؟
مردم فقیر هستند وباید زندگی کنند ومخارج خانواده هایشان را تامین کنند بنا براینمی ترسند که بر علیه استبداد سلطان صحبت کنند اما اگر پولی برایشان باشد اشکارابه سید برغش که دوستش هم دارند می پیوندند ووقتی که به سایر وفاداران اضافه شوند کودتاییترتیب داده خواهد شد که به خودی خود بدون دردسر وصدمه خواهد بودسلطان چه کاری میتواند بکند وقتی تمام مردم شهر وروستاها طرفدار برادرش برعش باشند؟فقط میتواند بی سر وصدا بازنشسته شود به قصر وبه قصر جدید دارلسلام که برای خودش در افریقا ساخته است رفته ودر ان زندگی نماید وبرادرش هم باهلهله از تخت بالارفتهوکار سخت براندازی ظلم و فقرو بندگیکه مدت مدیدی است بلای جان مردم شده است را اغاز نماید.
اولیویا میخواست دست بزند اما قیافه هیرو همچنان با شک وتردید بود مادام تیسوت خندید وانگشتش را به طرف او تکان دادو گفت:فکر می کنید امکان ندارد یا چون اطلاعی از شرق نداری خیال می کنیدکه خریدن طرفداران با پول کار صحیحی نیستخوب اینبه خودتان مربوط است ولی شخصا ترجیح میدهم بخرم تا بکشم.می دانید که طرفداران سلطان تفنگهای زیادی دارند واگرگروه سید برغش هم از همان طریق وارد شود نتیجه اش فقط جنگ وخونریزی وکشته های بیشمار خواهد بودمطمئن هستم که شما هم مخالف ان میباشیدپس باید از ثروتی که از مسقط.......
... فرستاده شده اين سرنوشت را از مردم شهر دور نموده و براي اطمينان بيشتر ، حمايت آن ها را خريد ، متوجه شديد ؟"
" بله البته ، هيرو با آسودگي مطمئن شد كه حتي آدم رذل و پولكي ، چون اموري فراست هم به دشمنان با نفوذترين حامي اش ، اسلحه نمي فروشد . اما از اين كه شنيد طرفداران سلطان مسلح هستند نگران شد ،پس هر چه زودتر پول مسقط به دست هاي مطمئني برسد بهتر است ، آشكار بود كه حتي لحظه اي را نبايد از دست مي دادند.
ترز تيسوت گفت : " پس اگر همه هم عقيده ايم ، تنها بايد راهي بيابيم كه آن ها را سالم به دست سيد برغش برسانيم ، كار مشكلي است ،چون جاسوسان سلطان ، مراقب منزل تمام طرفداران برغش هستند ، حتي سبزي فروشان و سقايان و رخت شويان را را متوقف كرده و مي گردند و مطمئنا اجازه نمي دهند صندوق هاي طلا بدون سوال بگذرند . "
هيرو در حالي كه به مساله فكر مي كرد ، گفت : " نه فكر نمي كنم ، ولي ما چهار نفر بايد بتوانيم آن ها را به بيت التالي برسانيم ، البته نه در صندوق ، فكر نمي كنم كه يك شمش طلا خيلي بزرگ باشد و ما هم شنل هايمان را مي پوشيم و آن ها را زير آن حمل مي كنيم ؛ هيچ كس جرات نمي كند ما را بگردد يا سوال كند كه چرا به ديدن شاهزاده خانم ها مي رويم . سكه ها را هم در كيف هايمان مي ريزيم و بشقاب ها را هم زير لباسمان ... "
به نظر راهي عملي مي آمد ، ولي متاسفانه مادام تيسوت آن را رد كرد ،چون توضيح داد كه صندوق ها با مهر مخصوص سيد طاهاواني ، مهر و موم شده و اگر مهر شكسته شود و بعدا از آنچه كه انتظار مي رفته ، پول كمتري در آن باشد ، فورا گفته خواهد شد كه زنان سفيد ، بخشي از آن را براي خود برداشته اند و اين كه اصلا به همين منظور خود را وارد ماجرا كرده بودند ،اين ريسكي بود كه نبايد قبول مي كردند ، زيرا آن ها بايد مثل زن سزار از هر شكي مبرا مي بودند .
هيرو كاملا تصديق نمود و پيشنهاد ديگري داد مبني بر اين كه مادام تيسوت و خانم كرودل به عنوان ديد و بازديد ،به بيت التالي رفته و با كالسكه هايشان صندوق ها را يكي يكي ، يا اگر امكان داشته باشد دو تا دو تا حمل كنند ، تا سيده شعله آن ها را به دست برادرش برساند ،تنها بايد ترتيبي داده مي شد كه آن ها از در حياط پشت قصر وارد شوند . چنين حياطي وجود داشت و هيرو خودش آن را صبح آن روز ، هنگامي كه براي ديدن سيده ها مي رفتند ، از يكي از پنجره هاي قصر ديده بود . گرچه مدخلش محرمانه به نظر مي رسيد و شايد براي ملاقات هاي معمولي مورد استفاده قرار نمي گرفت ، ولي دروازه آن آنقدر گشاد بود كه كالسكه ها از آن بگذرند . شايد بشود قصه اي هم جعل نمود كه توضيح دهد چرا از آن در وارد مي شوند " مثلا مي توانند بگويند كه دوست ندارند جمعيت براي شما كوچه باز كنند و مردم محلي كاملا درك مي كنند. فكر مي كنيد بشود ترتيب آن را داد ؟"
ترز تيسوت ، بزرگوارانه سري تكان داد و گفت : " مادماوزل ، به شما درود مي فرستم مطمئنا ترتيبش داده خواهد شد و من خودم شخصا مراقبت مي كنم كه آن ها به دست سيده شعله برسد و او حتما دستورات لازم را خواهد داد . امشب هم در تاريكي ، وقتي همه خواب هستند ، طلا ها را به اين جا مي آوريم ، باشه ؟ "
اولويا ، بنده وار موافقت كرد : " اوه بله ، حتما فقط به بهانه اي مناسب جهت ملاقات هاي متعدد از بيت التالي ، در چند روز آينده ، قبل از اين كه هيوبرت و جين برگردند ، نياز داريم .
ترز ، خنده كنان گفت :" درس ! ما به آن جا مي رويم كه فارسي درباري را ياد بگيريم ، سيده با لطف فراوان پيشنهاد كرده اند كه به ما درس بدهند ، پس ما هر روز به مدرسه مي رويم .
هيرو موافقت نمود : " بهانه خوبي است ، بعلاوه موقعيتي به دست مي دهد كه ديدارهايتان را به داغ ترين ساعت روز منحصر نماييد ، در اواسط روز كمتر شك برانگيز است تا عصر ها و شب ها ، آيا مي شود به خدمتكاران بيت التالي اعتماد نمود ؟ "
- اگر نمي شد ، سيده ها و برادرانشان و تمام توطئه چينان ، خيلي وقت پيش او رفته بودند . در اين مورد مطمئن باش .
- و خدمتكاران خودتان ؟
- " به آن ها رشوه مي دهم ." ترز با چشمكي ادامه داد : "همان طور كه به خدمتكاران اولويا مي دهيم . اگر به اين مردم پول خوبي بدهي ، دهانشان را هم خوب مي بندند و اين بهترين راه رفتار با آنهاست."
- - پس همه كار ها مرتب است ، آيا مطلب ديگري هم هست كه بحث نكرده باشيم ؟
جلسه با بحث هاي جالب تري در مورد مسائل كوچكترادامه يافت و هر كس از آن جا مي گذشت و صداي وراجي زن ها را مي شنيد ، خيال مي كرد كه تنها چند تن از خانم هاي بي آزار ، مهماني چاي دارند . اما كار آن روز صبح نتايج بسيار زيادي در بر داشت و مطمئنا بي آزار هم نبود .
206-208
کریسیدا و هیرو در بازگشت به کنسولگری، با استقبالی مواجه شدند که به داغی دمای خیابانهای بیرون بود.کنسول که حداقل دوساعت بود انتظارشان را می کشید ودراین مدت عصبایتش به نقطه اوج خود رسیده بود، با دیدن آنها منفجر شد و تا می توانست دخترش را درمورد ملاقاتهای بسیارش از بیت الثانی ودوستی اش، نه تنها با اولیویا کردول و ترزتیسوت، بلکه با کل انگلیسی ها وفرانسوی ها وهر عضوی از نژاد عرب وآفریقایی دعوا نمود.
کریسی فوراً گریه اش گرفت، ولی هیرو به خوبی آرام ماند و صبر نمود تا نفس عموی غضبناکش به پایان رسید، بع با صدایی آرام کننده گفت : (عمو جان، مرا ببخشید اگر نمی فهمم، ولی می شود لطفاً بگویید چرا اینقدر عصبانی شده اید؟ کاملاً گیج شده ام. لطفاً سربسر کریسی نگذارید. ما تنها یک ملاقات کوتاه از زنان فریبندة عرب داشتیم و یک ملاقات طولانی تر ازخانم کردول که با مهربانی به صرف خوراکی دعوتمان نمود.شخصاً باید بگویم بسیار جالب بود، مخصوصاً که کمتر صبح جالبی دراینجا برایمان برایمان اتفاق می افتد واگر باعث شدیم که شما وزن عمو برای نهار منتظر بمانید ، متأسفم. اما خیلی وقت بود که از غیبتهای زنانه لذت نبرده بودم و فکر می کنم زمان از دستم دررفت، شما که می دانید زنها چطوری هستند، وقتی شروع به صحبت می کنیم...)
او هنرمندانه مکثی کردو باروشی کاملاً زنانه با توجه به ساعت، از ادامه صحبت اجتناب نمود. روشش کاملاً موثر واقع شد و آقای هولیس نه تنها تسلیم شد ، بلکه عذر خواهی مناسبی هم از دختر گریانش نمود.
هیرو، با خونسردی ، از نتایج رفتارش استفاده کرده و ملتمسانه گفت : (اجازه که می دهید ملاقاتهایمان رااز این شاهزاده خانمهای فریبنده ادامه دهیم ، مگر نه؟ نمی دانید آشناشدن با زنانی که زندگیشان با ما فرق دارد چقدر جالب است و مطمئن هستم که کاملاً برایشان مفید خواهیم بود که ببینند همه زنان کالا نیستند. درمورد مادام تیسوت و خانم کردول هم حتماً به آنها برخواهد خورد، اگر کریسی ومن سایر دعوتهایشان را رد کنیم.البته اگر این خواستة شماست ما فرمانبردار هستیم. مگر نه کریسی؟)
کنسول، درحالیکه با شتاب از جبهه گیری قبلی خود عقب نشینی می کرد، معترضانه گفت:( نه،نه، من فقط فکر کردم که شاید...خب، خیال می کنم که اشتباه کرده بودم . حالا کرسی اینقد فین فین نکن، گفتم که از داد کشیدن بر سرت متأسف هستم. فقط موقعیت را متوجه نشده بودم ، فکر کردم... خب فکرش را نکنید . دیگر درمورد آن صحبت نمی کنیم. )
تا آنجا که به عمو نات مربوط می شد، جریان پایان گرفته بود و خوشبختانه نمی دانست که به خاطر پیشنهاد برادرزاده اش، خانم کردول دارد از غیبت برادرش ، استفاده ناروا می کند ودرآن شب با استفاده از تاریکی هوا، ده صندوق قفل شده ، با درشکه های معمولی به آنجا رفته و درصندوق خانه اش کنار هم چیده شده هند و یااینکه صبح همان روز ، ترز ملاقات دیگری از بیت الثانی داشته است.
سیده شعله ، به طرز اعجاب انگیزی شکرگزار شد و به گرمی نقشه هیرو را پذیرفت. شعله گفت که هیچ کاری ساده تر از این نخواهد بود ، چون خانم هولیس حق داشته که ملاقات زنان بدون حجاب از بیت الثانی می تواند ناراحت کننده باشد و بسیار هم شوکه شده اند ودرآینده بای این مسئله ترتیب مناسبی داده خواهد شد. او هر روز صبح ، منتظر مادام تیسوت و خان کردول ، برای درس فارسی درباری خواهد بود و خوش شانس هستند که راهی از درعقب قصر وجود دارد که کالسکه هم ازآن می گذرد! بی شک خواست خداوند چنین بوده است ، چون اکثر خیابانهای شهر ، بقدری باریک وپیچ درپیچ هستند که اجازة گذرچنین دستگاههای بد ترکیبی را نمی دهند.
مادام تیسوت با تشکرات مناسبی مرخص شدو با رفتن او، شعله نقاب نیمه گلدوزی شده ای، که درمدت حضور او به صورت داشت ، را به کناری گذاشت و آب خواست تادستهایش را آب بکشد . بعد دستور داد که پنجره هارا کاملاً باز کنند و پیامی برای سرایدار پیر قصر ، که وظیفه اش مراقبت از دروازه ها بود فرستاد.
این پیامی بود که اگر دربازار و خیابانها و کوچه های شهر پخش می شد، از شنیدن آن ، کنسولهای غربی و تمام اروپاییان دیوانه می شدند ، چون گفتند از آنجا که رفتار مناسب و مودبانه مانع می شود که زنان بیت الثانی از پذیرایی مهمانان ناخواندة خارجی ، که با بی شرمی تمام به ملاقات آنها درروز اصرار دارند ، سرباز زنند ، لذا خارجیان در آینده ازدربردگان پذیرفته می شوند. به علاوه باید از زیر پوشش دالان مستخدمان عبور نمایند ، که آن هم بدلیل گستاخی رفتار ولباسی است که می پوشندو از آنها خواسته شده است که ملاقاتهایشان رابا یک وسیله نقلیه سر پوشیده انجام دهند، پس اگر زمانی خواستند از در اصلی و با کالسکة روباز وارد شوند، از ورودشان جلو گیری شده و پس فرستاده خواهند شد.
خوشبختانه - یا شاید بدبختانه- عمو نات از تمام این مسائل بی خبر ماند و حرف دیگری درمورد موضوع سیده ها گفته نشد . ولی وقتی کلیتون از شکار با دوستش آقای لینچ برگشت ، به طور اعجاب انگیزی با فهمیدن برنامة صبح هیرو و کریسی ناراحت شده و حرفهایی زد که با کلمات کنسول رقابت می کرد. او قویاً یه هیرو نصیحت نمود که دیگر کاری با مادام تیسوت و بیت الثانی نداشته باشد و وقتی هیرو با صدایی ، که به خودی خود نشانة احساس خطر بود ، دلیلش را پرسید ، کاملاً توسط کلی خلع سلاح شد ، چون پاسخ شنید ، که نیت هر مرد عاشقی است که از عشقش در برابر هر چیزی که کوچکترین ناراحتی برایش به بار آورد ، حمایت کند.
این البته جواب سئوال بنود ، ولی هیرو متوجه نشد و چون اصلاً اصراری به بحث دراین باره نداشت ، آن را بالبخند دلنشینی پذیرفت و صحبت را تغییر داد ، که اصلاً کلی را راضی نکرد ، چون به دلایل خاص خودش ، ترجیح می داد هیرو ومادام تیسوت را از هم جدا نگهدارد.
او افسوس می خورد که چرا قبلاً به هیرو درمورد ترز آگاهی نداده بوده است ف ولی اکنون دیگر دیر شده بود ، گرچه هنوز نامزد نشده بودند ، ولی قصد ازدواج با هیرو را داشت و می دانست که هر فشاری دراین زمینه ، باعث ایجاد دعواهای بیشتر و بدتر شدن روابط میان آن دو خواهد شد ، تنها می توانست امیدوار باشد که اوضاع به خیر بگذرد و خودش را بسیار دلچسب و علاقه مند نشان داد و از هر گونه فشار عاشقانه ای اجتناب نمود، گرچه اگر هر زن دیگری بود، معطل نمی کرد ، چون درآن شب ، نسیمی با حلقه های بلوطی رنگ موهای هیرو بازی می کرد وروشنایی ارغوانی کم رنگ غروب ، دور سرش چون هاله ای قرار گرفته بود و حالت بسیار شیرین تر و زنانه تری به او داده بود که هرگز فکر نمی کرد در هیرو وجود داشته باشد.اما کلیتون ، جایی که پای زنان در میان می آمد ، احمق نبود و به خوبی می دانست که حواس هیرو پیش موضوعات دیگری است و اینکه وقت یک نمایش پر شور عاشقانه نیست.
کلیتون نمی گزاشت که این موضوع بی جهت نگرانش کند، چون به هر حال وقت زیادی در پیش رو داشت . با دختر با حالت و روحیه هیرو، می دانست که اگر آهسته حرکت کند، زود تر به مقصد می رسد و وقتی به سلامت ازدواج کردند ، آنوقت اوضاع بسیار متفاوت خواهد بود.
فصل پانزدهم
آقا و خانم هیوبرت پلات و دوقلوهای چهارساله شان از پمبه بازگشتند و اولیویا با علم اینکه دیگر صندوق خانه اش فقط حاوی چمدان های خالی خودش و گرد و خاک و تارهای عنکبوت می باشد با راحتی خیال به آن ها اطمینان داد که در مدت غیبت شان حوصله اش سر نرفته است.
ویراگو بندر را روز بعد از ملاقات هیرو از خانه دولقینها، ترک کرده بود و همچنان به دنبال امور مرموزش غایب بود. دافودیل که برای گشت به «کیلوا» رفته بود اکنون برای استراحت و بارگیری آذوقه و سوخت بازگشته بود. نامه هایی از وطن رسیده بود و همینطور به طور کاملا غیرمنتظره ای، یک اسب اخته ی عربی فوق العاده به کنسولگری آمریکا آورده شد؛ هدیه ای از طرف خانم های بیت التانی به برادرزاده ی کنسول که شنیده شده بود به سواری در حومه ی شهر علاقمند است.
هیرو، که به وجد آمده بود نفس زنان گفت: «اوه، زیبا نیست؟ فوق العاده نیست؟ اما نمی توانم قبولش کنم.» کنسول افسرده جواب داد: «می ترسم نتوانی آن را رد نمایی. عدم قبولش را توهین برداشت خواهند کرد. باید به تو آگاهی می دادم که نمی توانی این گونه حرفها را به سلاطین عرب بگویی زیرا سریعا آنچه را که فکر می کنند تو می خواهی به تو کادو خواهند داد و آنچه مهمتر است این اصل می باشد که تو هم باید در مقابل چیزی به همان خوبی به آنها بدهی.»
یافتن چیزی به همین خوبی بسیار مشکل بود و گرچه هیرو به یاد می آورد که در مورد لذت سواری به سلمه گفته بود ولی می دانست که این هدیه در عوض خدمتی است که به آنها کرده ولی مطمئنا نمی توانست آن را برای عمویش توضیح دهد، پس اطمینان داد که در مورد یک هدیه ی مناسب فکر خواهد نمود و یک نامه ی تشکر محترمانه برای سیده ها فرستاد.
اسب به خاطر ولیعهد که به طور غیر مستقیم مسئول این هدیه بود شریف (شاهزاده) نامیده شد. اسبی بسیار بهتر از اسبهای اصطبل عمویش برای سواری هیرو بود چون کنسول نسبت به اسب بی تفاوت بود. کریسی هم عقیده اش در مورد ورزش اسب سواری تنها منحصر به گردشی موقرانه دور میدان یا جاده های سالم شهر بود. زن عمو ابی هم اصلا سواری نمی کرد. پس این کلیتون بود که به طور ثابت هیرو را در هکتارها درختان میخک و لابلای راههای بلند در میان درختان نارگیل بیرون شهر همراهی می کرد. هیرو ترجیح می داد صبح های زود برای سواری برود تا در خنکی عصرها... و اغلب سوارکاران دیگری هم به آنها ملحق می شدند از جمله سرهنگ ادواردز، ژول دوبیل، ستوان لاریمور، جوزف لینچ (که دوست صمیمی کلی بود و در یک شرکت صادرات ادویه کار می کرد)، ترز تیسوت و آن آلمانی جوان، ویلهلم روئت و نیم دو جین از اسبهای عربی با شکوه شیوخ و ملاکان عرب و حتی در یک مورد خود ولیعهد، سید برغش بن سعید.
سید برغش، همان طور که کریسی گفته بود مرد خوش تیپی بود. گرچه صورتش تیره تر از سایر اعرابی بود که تاکنون ملاقات نموده بود و به هیچ عنوان با رنگ پریده و عاج مانند ناخواهری اش شعله، قابل مقایسه نبود. اما حالتی شاهزاده وار و رفتاری زیبا، مخلوط با شکوه و وقار بزرگان داشت و در لباسهای گران بهایش، در مقابل یک اسب سیاه شیطان، تصویری از غرور و شکوه مشرق زمین را ارائه می داد. او می خواست که به هیرو معرفی شود و کلیتون این مهم را برعهده گرفت و آن ها را به عربی به هم معرفی کرد و تا آنجا که هیرو می فهمید داشت از او و مهارتش در سوارکاری تعریف می نمود.
شاهزاده مودبانه و به انگلیسی گفت: «چند تن از خواهرانم در مورد شما با من صحبت کرده اند و به همین جهت امیدوار بودم که افتخار آشنایی با شما را پیدا نمایم و به خاطر توجه خیرخواهانه تان به امور کوچک آنها از شما تشکر نمایم. امیدوارم روزی ما را در مارسی ملاقات نمایند.»
- مارسی؟ شما به فرانسه می روید؟
«اوه، نه نه» برغش در حالی که می خندید ادامه داد: «شما اشتباه کردید. مارسی یک ملک روستایی است که چندان از اینجا فاصله ندارد و پدرم به یاد یکی از شهرهای فرانسه آن را بدین اسم نامید، شاید هم به خاطر خوشایند فرانسویان بود نمی دانم؟ ولی اکنون متعلق به دو فرزند خواهرم سلمه هستند. در آنجا پارکی وجود دارد که می شود در آن سواری کرد و در اصطبلش اسبهای زیادی زندگی می کنند که فکر می کنم برای شما جالب خواهد بود. باید از آنها بخواهم که جشنی ترتیب دهند و امیدوار باشم که شما و عموی محترمتان و خانواده ی ایشان با حضور در آن ما را مفتخر می کنید.»
سپس تعظیم کرد و بدون اینکه منتظر جواب هیرو شود اسبش را به حرکت در آورد و رفت. ستوان لاریمور که آنقدر نزدیک بود که حرفها را بشنود به آرامی گفت: «اگر جای شما بودم نمی رفتم خانم هولیس.»
هیرو به تندی برگشت و نگاهی به او انداخت که حاکی از نفهمیدن منظورش بود ستوان توضیح داد: «سید برغش مردی است که بهتر است از او دور باشید. تا وقتی جلوی چشمانم نباشد به او اطمینان نمی کنم حتی در آن لحظه هم کاملا مطمئن نیستم.»
هیرو گفت: «راستی؟» و بعد اسبش را برگرداند که به کلیتون ملحق شود، ناراحت از اینکه این توصیه ی ناخواسته از طرف مردی شده که آشنایی کمی با او دارد و او را جزو دوستانش هم نمی شناسد.
ولی دو روز بعد با اخطار بیشتری مواجه شد آن هم توسط کسی که به مراتب ناخوانده تر بود و این بار هم کلیتون با او نبود که همدردی کند. کلی در منزل مانده بود تا ارقام گزارش مورد نیاز ناپدری اش را برای یک ملاقات رسمی با سلطان در آن روز صبح کنترل کند. پس هیرو در آن سحرگاه، تنها با همراهی یک مهتر به سواری رفت. انتظار داشت قبل از این که خیلی دور شود با آقای لینچ یا یکی دیگر از اروپاییان برخورد نماید که همین طور هم شد گرچه کسی که حدود یک مایل بیرون از شهر با اسبش در یک جاده ی باریک میان بیشه ای از بوته های قهوه ی وحشی از سمت مقابل به طرفش می آمد کسی نبود که هیرو اصلا مایل به ملاقاتش باشد.
لباس عربی که مرد پوشیده بود باعث شد هیرو در نظر اول او را نشناسد، بنابراین نتوانست از دیدار او اجتناب کند. مرد اسبش را متوقف کرد و با صدای شگفت زده ای گفت: «خدای من... پری دریایی!»
بوته های بلند و این واقعیت که مهتر درست پشت سرش می آمد مانع شد که هیرو بتواند دور بزند پس با صدایی سرد در حالی که سرش را خم کرده بود، به حالتی که بیشتر شبیه تکان مرخص کردن بود تا خوشامدگویی به اختصار گفت: «صبح بخیر.» کاپیتان فراست که ظاهرا متوجه این نکته نشده بود همچنان راهش را سد کرده بود و آشکارا با دقت و لذت به گونه ای او را نگاه می کرد که خون به گونه های هیرو آمد و پشتش از خشم منقبض شد.
کاپیتان با رک گویی غیرقابل بخششی گفت: «اکنون که صورتتان به حالت عادی برگشته اصلا شما را نشناختم. عجب پیشرفتی! اصلا نمی دانستم که چنین چهره ی قابل تحسینی را پشت آن چشم کبود و زخمها و بریدگی ها پنهان نموده اید. البته شاید این طوری بهتر بود چون اگر می دانستم چند هفته ای مراقبت و کمپرس آب سرد چنین صورتی را آشکار می کند شاید بالاخره وسوسه می شدم شما را بدزدم. خانم هولیس اصلا دختر بدقیافه ای نیستید و کم کم دارم افسوس موقعیت از دست داده ام را می خورم.»
او به هیرو از روی زین اسبش تواضع کرد. هیرو آگاه از چهره ی سرخ شده اش و با عصبانیت و وقاری کم تر از آنچه دلش می خواست گفت: «من به حساب تعریف نمی گذارم. اگر لطفا کنار بروید دوست دارم به سواری ام ادامه دهم.»
کاپیتان فراست اصرار نمود: «اما این واقعا یک تعریف بود. من هیچ به خودم زحمت نمی دهم که ...»
هیرو سرخ شده و مقهور میل درونی اش به انتقام دنباله ی سخن کاپیتان را ادامه داد: «... که دختران زشترو را بدزدم. قبلا هم گفته بودید.»
قهقه ی کاپیتان فراست فضا را پر کرد: «گفته بودم؟ اصلا یادم نبود. ولی شما به یاد داشتید. یعنی اینقدر ناراحتت کرده بود؟ عذر می خواهم، اما من که نمی دانستم چه چیزی در اختیار دارم، می دانستم؟ شما شبیه یک بچه ی ولگرد خیابانی روی زمین کشیده شده بودید. اول که فکر کردم بیشتر از پانزده سال ندارید و هنوز گیسهایتان را می بافید و پیشبند می بندید. فقط زمانی که به منزلم آمدید متوجه شدم که باید بزرگتر باشید یعنی ان قدر بزرگ که بهتر بدانید ولی آنچه که می خواستم بگویم که آنقدر با تندی حرفم را قطع کردید این بود که هرگز به خودم زحمت دروغ مودبانه گفتن را نمی دهم، اتلاف وقت است. اما حرفی برای گفتم به شما دارم، پس شاید شما بخواهید کمی با من سواری نمایید.»
هیرو رک گفت: «نه، نمی خواهم» و ناگهان از خودش خجالت کشید که به گستاخی بچگانه متوسل شده است. این هم یکی دیگر از کارهای دیوانه کننده ی کاپیتان فراست بود که می توانست او را تحریک تا وقارش را از دست بدهد و خودش را آنقدر پایین بیاورد که با او بحث نماید. پس لبانش را گاز گرفت و با صدایی فرونشانده شده گفت: «متاسفم. اما من از راه شما نمی روم... و ما هم هیچ مطلب بیشتری برای گفتن به هم نداریم. خداحافظ کاپیتان فراست.»
«البته که داریم.» کاپیتان بدون اینکه تلاشی برای باز کردن راه او نماید ادامه داد: «متاسفم که باید سواری تان را خراب کنم ولی گرچه شما شاید حرفی برای گفتن به من نداشته باشید ولی من حرفهای زیادی برای زدن به شما دارم. ترجیح می دهید پیاده شوید و گوش دهید یا سواره بمانید؟» لحن صدایش هنوز مهربان ولی حالت نگاهش به گونه ای مضطرب کننده بود و اصلا با صدایش هماهنگی نداشت. هیرو ناگهان از کشف اینکه عصبانی است شوکه شد. یک عصبانیت بسیار عمیق و سرد که باعث شد در وجودش احساس ترس مسخره ای رسوخ نماید. نگاهی سریع به پشت سرش انداخت و آماده شده بود که سر اسبش را برگرداند که روری به جلو خم شد و دهنه ی اسبش را گرفت و کم و بیش حرفهایی را که دان لاریمور دو روز پیش گفته بود تکرار کرد اما با لحن صدایی که نه دان و نه هیچ کس دیگر تا به حال با هیرو به کار نبرده بود.
- اگر جای تو بودم این کار را نمی کردم.
هیرو با چشمان گشاد به او خیره شد. گونه هایش دیگر قرمز نبودند بلکه از عصبانیت و وحشت سفید شده بودند. نفس نفس می زد درست مثل این که دویده باشد. انگشتانش روی دسته ی عاج شلاق سواری اش منقبض شده بودند اما اگر قصد داشت از ان به روشی نادرست استفاده کند حالتی در آن نگاه خیره و ناخوشایند دید که پس از لحظه ای فکر متقاعد شد اگر جرات شلاق زدن را بکند او کاملا توانایی دارد که مشابه همان کار را در مورد خودش انجام دهد. پس چنگال فشرده اش را آزاد کرد و چشمانش حالت تردید به خود گرفت. کاپیتان فراست بخشکی مثل این که فکر هیرو را خوانده باشد گفت: «بسیار کار عاقلانه ای است.»
روری سر اسبش را برگرداند و لحظه ای بعد هر دو در کنار هم در جاده ی باریک به سمت پایین می راندند. برگهای بوته ها به آنها می خورد و مهتر با خونسردی آنها را با فاصله ای مناسب تعقیب می کرد.
برای هیرو دو دقیقه تمام طول کشید تا تنفسش را آرام کرده و خودش را کنترل کند و