کتاب:جایی که قلب آنجاست
نویسنده: تهمینه کریمی
552 صفحه است
منبع:98ia
فصل 1
Printable View
کتاب:جایی که قلب آنجاست
نویسنده: تهمینه کریمی
552 صفحه است
منبع:98ia
فصل 1
فکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم و مطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:
Can I help you?
سرم را تکان دادم وگفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?
او سرش را تکان داد ودر حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.
از او تشکر کردم وبا عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز ولخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه وصبروحوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن ومرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.
خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر ومحزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت وداغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشکخشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داست به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم ودر آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم وآنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم وبعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود ومن بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم.این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به ((لس آنجلس )) بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ((بوستون)).رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم. اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود((ایران))
فصل2-1
اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت ومن از
همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست
ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ((پس چرا بايد بر خلاف ميلم به
جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلک
هايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم
لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم
به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبار
مشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا
هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد
مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي
مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من
بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها
بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست
چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي ودر ميان مردماني بيگانهه با
حالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن
از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها
بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم
شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي
بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سر هم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر
مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي
به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام
کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل
مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد
جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم
خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو مي
دونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه
مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا
کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته
مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد وگفت:خدا کنه.بعد
از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد وگفت: راستي يادم رفت بهت
بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه
ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده
باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث
کوتاهي کرد وگفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه
منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر
متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟
مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه
عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان
گودباي پارتي،اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدر
خاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق
با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي
خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون
تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون
که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين
رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله
با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان
با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکه
من اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته
بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از
دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه
نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره
که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت
استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند
اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره
دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از
رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواشتر صداتو مي شنوه
زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دو
ساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو
براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد و
گفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لا
مصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه
تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس
نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله
تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند مني دانم چرا به يکباره
دست وپايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم
را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن
صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته
حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق
با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ
اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي
سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً
آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله
پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري
اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را
متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را
با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا
بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به
سمت صدا چرخاندم.
_Mrs...
چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن
داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري کهه با ليوان
قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را
بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:
_Help your self
همراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank you
و او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good apptite
اين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه وشکلات داد.آنها بدون اينکه
بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي
صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند
اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادرايراني کنجکاو،همسفرم.
فصل 3-1
دختر جوان مشغول صحبت با مهماندار بود که از گوشه چشم نگاهي به صورت او
انداختم تقريباً بيست و يکي دو ساله به نظر مي رسيد پوستي روشن و چشماني قهوه اي
رنگ داشت در چهره پر ظرافتش ملاحتي خاص موج ميزد که انعکاس آن در آهنگ
صداي گرم و گيرايش هم شنيده مي شد.
هنوز نگاهم متوجه او بود که سنگيني نگاهي را به روي خود احساس کردم نگاهم را تا
نگاه خيره اشکان بالا کشيدم و بعد براي لحظاتي کوتاه نگاهمان در هم گره خورد از
نظر آنها من يک دختر سوسول آمريکايي بودم و هنوز نمي دانستم که معناي اين واژه
چيست.از نظر آنها من خوب بودم يا بد؟
با حالتي دستپاچه نگاهم را از نگاه او دزديدم و به ليوان قهوه چشم دوختم.به شدت به
يک قرص مسکن احتياج داشتم زماني که مهماندار خودش را از دست پر چانگي هاي
اشتياق نجات داد و قصد رفتن کرد نفس عميقي کشيدم و بي اختيار به زبان فارسي
گفتم:ببخشيد خانم...
وقتي متعجب اما کنجکاو مهماندار را متوجه خود ديدم جرئت بيشتري به خودم دادم و
گفتم:من يک قرص مسکن احتياج دارم آيا امکان اين هست که شما يک قرص مسکن
براي من بياوريد.
خانم مهماندار لبخندي به لب زد و گفت:بله البته.اگر فقط چند لحظه اجازه بدين
تر تيبشو ميدم.از او تشکر کردم و بار ديگر به پشتي صندلي ام تکيه دادم در رديف
جلويي صندلي هاي سمت راستم يک زوج جوان ژاپني توجهم را به خود جلب کرد زن
سرش را روي شانه مردش گذاشته بود و او تکه اي از همان شکلاتي را که لنگه اش
روي ميز من هنوز دست نخورده باقي مانده بود همراه با کلماتي که کنار گوشش
زمزمه ميکرد به دهانش ميگذاشت نگاهم را به روي بسته شکلات خودم چرخاندم دهانم
تلخ بود اما ميلي به خوردن در خودم احساس نمي کردم حالا مسافران بغل دستي ام
هم ساکت بودند و من بي حوصله تر از لحظاتي قبل بار ديگر چشم هايم را به روي هم
گذاشتم با وجودي که دلم نمي خواست به عاقبت سفرم فکر کنم اما ترس و اضطراب
روبروشدن با ناشناخته ها راحتم نمي گذاشت قبلاً هرگز به تنهايي سفر نکرده بودم قبل
از مرگ مادر جمع خانوادگيمان هميشه کامل بود حتي براي يک مسافرت فصلي چند
روزه به((ديسني لند))يا((ليک تاهو))همه در کنار هم بوديم از نظر من ما
بهترين بوديم.بهترين خانواده اما مسافرت به فرانسه آخرين ايستگاهي بود که جمع
خوشبخت ما را در کنار هم مي ديد.در آن سفر مادر لسلي کوچولو را حامله بود پاپا
چقدر خوشحال بود دائم من را در بغل مي گرفت صورتم را غرق بوسه مي کرد و
مي گفت:به زودي فرشته هاي کوچولوي پاپا دو تا مي شن.
چشم هاي مادر برق مي زد آن چشم هاي مشکي رنگ مخمور و زيبايش.پاپا عاشق
مادر بود آن سفر آخري هم فقط به افتخار او ترتيب داده شده بود.به خاطر او و مسافر
کوچولويي که درراه داشت.پاريس براي آنها شهر عشق بود.شهر خاطره خوش
وصال.
پاپا هميشه مي گفت(همون لحظه اولي که ديدمش عاشقش شدم.نگاهش پر از
جاذبه شرقي بود))از جاذبه شرقي چيزي نمي دانستم اما نگاه پر مهر مادرم را دوست
داشتم و دست هايش را وقتي که نرم وپر نوازش لابه لاي موهايم مي لغزيد و به پايين
سر مي خورد و من به بهانه شنيدن صداي خواهر کوچکترم سرم را روي شکمش
مي گذاشتم تا دست هاي پرنوازش او را بيشتر در لا به لاي موهايم داشته باشم.
اين طور مواقع پاپا با خنده مي گفت(وقتي تو جاي (لي)کوچولو اون تو بودي
بدجوري لگد مي زدي دائم در حال ورجه وورجه کردن بودي مامان حسابي از دستت
شاکي بود.به من مي گفتتد)پسرت خيلي خشنه.اما برخلاف انتظار ما تو يه
دختر بودي يه دختر ظريف و کوچولو)).
و من شادمانه در ادامه حرفش فرياد مي زدم:و بي نهايت خوشگل!
آن وقت پاپا من را از آغوش مادر بيرون مي کشيد و روي زانو هايش مي نشاند دماغش
را به دماغ کوچکم مي چسباند.لب هايم را مي بوسيد و بعد در کنار گوشم زمزمه
مي کرد:و بي نهايت خوشگل!اما حقيقتاً من خوب لگد مي زدم زماني که در اولين
جلسه کلاس تکواندو،آقاي((براند))دستش را بالا گرفت و از من خواست تابراي
شروع اگر مي توانم به کف دستش لگد بزنم تمام استعداد دوران جنيني ام را به نمايش
گذاشتم.وبعد لبخند رضايت او،مامان وپاپا را ديدم که نشان از موفقيت ام در آغاز
راه ورزش مورد علاقه ام بود و من آنروز از شدت خوشحالي تعدادي از حرکاتي را
که در کلاس ژيمناسيک خانم((هيلمر))ياد گرفته بودم در مقابل نگاه پر تحسين آنها
اجرا کردم((پيچ_نيم وارو_وارو)).
صداي خانم مهماندار روح سرگردانم را بار ديگر به جسم خسته ام برگرداند چشم هايم
را که باز کردم او با قرص مسکن و ليواني آب مقابلم ايستاده بود شايد ظاهر آشفته ام
چيزي فراتر از يک سردرد معمولي را نشان مي داد که او با لحن ملايمي پرسيد:
خانم اِستيونز اگه فکر مي کنيد لازمه من پزشک پرواز رو...
ميان حرفش دويدم و با لحن شتابزده اي گفتم:نو...نو.فکر نمي کنم نيازي به اين
کار باشه اين قرص روبراهم مي کند.
بعد در حالي که با فشار انگشتم قرص را از داخل پوشش آلومينيومي اش در مي آوردم
لبخندي به رويش زدم و به خاطر محبت اش از او تشکر کردم.او ليوان آب را به
سمتم گرفت و گفت:آب؟
ليوان يک بار مصرف قهوه ام را برداشتم وگفتم:ممنونم با قهوه مي خورم.
او سري تکان داد و رفت.قرص بزرگ سفيد رنگ را در ميان انگشتانم گرفتم مطمئن
بودم که با آن جثه بزرگش راه گلويم را خواهد بست اما براي رها شدن از شر آن سر
درد لعنتي مجبور بودم که آن را به هر شکل و طريقي که ممکن بود قورت بدهم.با
اکراه آن را به روي زبانم گذاشتم و با جرعه اي از قهوه سرد شده داخل ليوان آن را
پايين فرستادم.اما همان طور که پيش بيني کرده بودم در نيمه گلويم جا خوش کرد و
من را دچار حالت تهوع نمود وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم و با تمام قدرتي
که داشتم آب دهانم را پايين فرستادم قرص مسکن که درست مثل قلوه سنگي راه گلويم
را بسته بود از جا کنده شد و اشک را در چشم هايم نشاند باقي مانده قهوه ام را تا قطره
آخر سر کشيدم و از اينکه بالا نياورده بودم خدا را شکر کردم ليوان قهوه را در کيسه
زباله پايين صندلي ام چپاندم و شکلات پاکتي را در جيب جلويي کيفم.و بعد ميز کشويي
را با فشار دست بار ديگر به عقب راندم.زماني که به پشتي صندلي ام تکيه دادم اشتياق
ظرف قوطي مانند قشنگي را مقابلم گرفت و گفت:بفرمائين.
نگاه گذرايي به صورت او انداختم و بعد کنجکاوانه به داخل قوطي پر نقش و نگار سرک
کشيدم قوطي پر از مغز پسته بود صداي اشتياق را شنيدم که گفت:بخورين.پسته
ايراني خوشمزه است.
اين را خودم مي دانستم من عاشق پسته بودم و مادر هميشه برايم پسته ايراني مي خريد
پسته ايراني درشت و خندان بود با رنگ و بويي خاص و وسوسه برانگيز.
بي اراده دستم به سمت قوطي کشيده شد و جمله مادر بر زبانم آمد:
((پسته فقط پسته ايراني،زعفران فقط زعفران ايراني،خاويار فقط خاويار ايراني و
خرش فقط و فقط خرش ايراني)).
اشتياق با لحن هيجان زده اي در ادامه حرف من گفت:و دختر فقط دختر ايراني.شما
ايراني هستين؟
سرم را تکان دادم و همراه با لبخندي محو گفتم:متأسفانه نه.حدس قبلي شما درست تر
بود من يک دختر سوسول آمريکايي ام.هر چند هنوز نمي دونم که سوسول به چه معنا
است.
پاتکي که زدم بدجنسانه بود اما اعتراف مي کنم که از ديدن گونه هاي گلگون از شرم او
من هم به شوق اومدم بعد با لحن پوزش خواهانه اي ادامه دادم:I`m soory
من واقعاً نمي خواستم که به صحبت هاي شما گوش بدم اما اين يک حالت اجتناب ناپذير
بود شما بلند بلند صحبت مي کرديد.
چشم غرّه اشکان از نگاهم دور نماند.دختر جوان هم که هدف اصلي آن نگاه بود از آن
سرزنش گذرا بي نصيب نماند نگاهش را پايين گرفت و گفت:خواهش مي کنم بيشتر
بردارين.
اشکان به حرف آمد و همراه با لبخند کمرنگي گفت:تو غربت آدم دنبال يه همزبون مي
گرده شما خيلي خوب فارسي صحبت مي کنيد.
سرم را در تأييد حرف هايش تکان دادم و گفتم:بله زبان شما را بلدم.البته نه خيلي
زياد بعضي از واژه ها براي من نامفهوم.
اشتياق لبخند شرم آلودي به لب زد و گفت:باور کنيد سوسول معناي بدي نداره ما فقط
کنجکاو بوديم...
ميان حرفش دويدم و گفتم:مهم نيست.
اشکان نگاهي به سمت اشتياق انداخت و گفت:حق با اونه ما فقط کنجکاو بوديم.
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من اشکانم...اشکان ناصري.اين هم خواهرم
اشتياق.
لبخندي به لب زدم و گفتم:من هم رز استيونز هستم و از اشنايي با شما خوشحالم
فصل 4-1
اشکان سرش را تکان داد و گفت:ما هم از اين بابت خوشحاليم...من و اشتياق هر
دو دانشجوئيم.
اشتياق ميان حرفش دويد وگفت:دانشجو بوديم اما تموم شد داريم برمي گرديم خونه.
شما چي.شما هم دانشجوئين؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:من هم مثل شما يک زماني دانشجو بودم به تازگي تِزام را
به دانشکده ارائه دادم.اشتياق قوطي پسته را روي زانوهايش گذاشت وگفت:جالبه
پس تقريباً بايد هم سن ما باشين.
بعد در حالي که به اشکان اشاره مي کرد ادامه داد:من و اشکان دوقلوئيم.
شگفت زده نگاهشان کردم:واقعاًً!
اشتياق سرش را تکان داد و گفت:ما واقعاً شبيه ايم.يعني همه اينطور مي گن.
نگاهم را از روي صورت اشتياق به روي صورت اشکان چرخيد بله آنها شبيه هم
بودند تشخيص دادن اينکه با هم خواهر و برادر باشند زياد مشکل نبود اما اينکه دوقلو
باشند...
با حالتي متفکر سرم را تکان دادم و گفتم:خوب بله شباهت زيادي وجود داره اينکه
آدم يک همزاد داشته باشه خيلي جالبه.
اشکان نگاهي به صورت خواهرش انداخت و گفت:شايد اگه شما جاي من بودين
نظرتون در اين رابطه عوض مي شد کمتر کسي مي تونه يه همزاد وراج و غرغرو
رو تحمل کنه.
اشتياق با آرنج ضربه اي به پهلوي اشکان کوبيد و گفت:خيلي هم دلت بخواد.
اشکان با بدجنسي خنديد و گفت:حالا وراجي ها وغرغراشو ميشه يه جوري تحمل
کرد اما بدبختانه دست بزن هم داره که اين يکي رو نمي شه هيچ کارش کرد.
لبخند کمرنگي به لب زدم و پرسيدم:ببخشيد دست بزن داره يعني چي؟
اشتياق به جاي اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:يعني بييچاره اشکان،يعني مظلوم
اشکان،يعني کتک خور اشکان.از من به شما نصيحت مي ري ايران حواست باشه
گول اين جماعت رياکار مظلوم نما رو نخوري .همه شون همين طوري ان.بيرون
و توي جمع آخر بچه مظلومن.اصلاً موش پيششون شيره.اما امان از وقتي مي رن
خونه واسه زنشون دم در ميارن اين هوا يه دفعه موشه ميشه شير ژيان.اون وقت
اين تغيير و تحول اون قدر سريع اتفاق مي افته که آدم بلاتکليف مي مونه که آيا بايد
انگشت حيرت به دندون بگزه يا نگزه.
من که با تمام توجه ام به درستي متوجه منظور صحبت اش نشده بودم گيج و سردر گم
نگاهش کردم وگفتم:متأسفم من خيلي خوب متوجه صحبت هاي شما نشدم شما خيلي
غليظ صحبت مي کنيد.
اشتياق با لحن متعجبي تکرار کرد:غليظ؟!
اشکان ميان خنده گفت:احتمالاً منظورش بايد عاميانه باشه.
به نشانه تأييد حرفش سرم را تکان دادم و گفتم:بله.بله.عاميانه.شما خيلي عاميانه
صحبت مي کنيد.
اشتياق سري تکان داد وگفت:خيلي خوب باشه بزار رقيق تر برات بگم اين علامته
هست که دزداي دريايي رو پرچم کشتي هاشون مي کشن.يه کله با دو تا استخوون.
مرد ايروني يعني همون .يعني علامت خطر.يعني هشدار.يعني بهشون نزديک نشو.
يعني اَخ.يعني جيز.حالا متوجه شدي؟نگاهي به چهره خندان اشکان انداختم و با لحن
نگراني گفتم:من قبلاً هرگز ايران نبودم يعني تا اين حد نا اَمنه؟
اشکان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:در مورد ايران چي مي دونيد.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقريباً هيچي.
_پس چطور مي تونين فارسي رو اينقدر خوب صحبت کنيد.
_براي اينکه مادرم يک زن ايراني بود.
اشتياق لبخند به لب با لحن کشداري گفت:بابا پس از خودموني.
اشکان لحظه اي متفکر نگاهم کرد بعد با لحن متفکر و کنجکاوي پرسيد:مادرتون ايرانيه
پس چطور در مورد ايران چيزي نمي دونيد؟
باز شانه اي بالا انداختم و گفتم:مادر زياد درمورد وطن اش صحبت نمي کرد شايد
ايران را زياد دوست داشت يا شايد اصلاً دوست نداشت هر بار که در موردش حرف
مي زد گريه مي کرد.
اشتياق که حالت متفکري به خود گرفته بود آهي کشيد و گفت:عشق به وطن تو خون
انسانِ به نظر من آدم تو بهشت ام که باشه گاهي دلش هواي وطنشو مي کنه من حدس
مي زنم گريه مادرتون از شدت دلتنگيه.
اشکان سرش را به نشانه تأييد تکان داد وگفت:بله منم همين طور فکر مي کنم.
خاطره مادر بار ديگر غمگينم کرده بود لبخند محزوني به لب زدم و گفتم:اما مادر
دلخور بود اونها دلش را شکسته بودند.
اشتياق به لحن کنجکاو و علاقه مندي پرسيد:کيا؟
آهي کشيدم و گفتم:خانواده اش.مي دونيد پاپاي اون يعني پدربزرگ من دلش نمي خواسته
که دخترش با يک مرد آمريکايي ازدواج کنه و مامان نمي تونه به هيچ شکلي پدربزرگ را
راضي کنه اون گفته بوده يا من يا اون مردک نجس آمريکايي.من شجاعت مادرم را
تحسين مي کنم اون با انتخاب عشق اش باعث شد که خانواده اش اون را براي هميشه
از خودشون طرد کنن به نظر من اين کار اونها خيلي ظالمانه بوده انسان آزاده که
همسرش را خودش انتخاب کنه اين حق همه است و کسي نمي تونه اين حق را از
ديگري بگيره.
اشتياق سرش را تکان داد و گفت:حرفت درسته رز...راستي مي تونم رُز صدات
بزنم؟
لبخندي به رويش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم جواب لبخندم را با
لبخند داد و گفت:داشتم مي گفتم حرفت رو قبول دارم اين حق طبيعي هر انسانيه که
در مورد آينده و زندگي خودش،خودش تصميم بگيره اما مي دوني چيه براي ما ايراني ها
،خانواده جايگاه خاصي داره تو ايران روابط اجتماعي و عاطفي هنوز رنگ نباخته همه
اعضاي خانواده از لحاظ روحي و احساسي يه جورايي مثل ريشه يه درخت تنومند در
هم عجينن نمي شه به راحتي اين روابط رو ناديده گرفت.
با نارضايتي سرم را تکان دادم و گفتم:فکر مي کني اين دليل براي کاري که اونها با
مادر من کردند کافي باشه؟
اشتياق شانه اي بالا انداخت وسرش را با حالتي مردد تکان داد :نمي دونم شايد حق با
تو باشه اما مشکل اين جاست که مادرت يه جورايي سنت شکني کرده مي دوني چيه.
هنوز تو اکثر خانواده هاي ايراني پدر سالاري حاکمه يا به تعبير ديگه همون مرد سالاري.
هر تصميمي که پدر خانواده بگيره بقيه بايد براش احترام قائل بشن.
از اينکه زن اين قدر راحت در مورد مرد سالاري صحبت مي کرد کلافه بودم دستي در
هوا تکان دادم و گفتم:اين وحشتناکه.اين يعني استبداد در خانواده.چطور يک نفر به
خودش اين اجازه رو مي ده که جاي همه تصميم بگيره.
اشکان بالحني هيجانزده به حرف آمد و گفت:من فکر مي کنم نبايد به اين سرعت و
سطحي در مورد يک چنين مسئله ريشه داري قضاوت کرد چيزي که مسلمه اينه که
خانواده ايراني يکي از مستحکمترين خانواده هاست نرخ طلاق تو اين کشور خودش
نشون دهنده اين واقعيته.
بدون اينکه اطلاعي از قوانين ازدواج و طلاق در ايران داشته باشم آهي کشيدم و گفتم:
شايد در اين يک مورد خاص هم مردها به جاي بقيه اعضاي خانواده تصميم مي گيرند
و بقيه راضي يا ناراضي موظف اند به تصميم اونها احترام بگذارند.
اشتياق نگاه معني داري به صورت اشکان انداخت و با لحن سرخورده اي گفت:حدست
تقريباً درسته تو ايران حق طلاق با مردهاست.
قبلا از اينکه فرصتي براي اظهار تأسف داشته باشم اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:
اما من هنوز هم معتقدم خانواده ايراني در مقايسه با جاهاي ديگه دنيا يکي از سالمترين
و موفق ترين خانواده هاست و اين چيزي نيست که فقط به خاطر زور و اجبار يا به قول
شما استبداد خشک پدر خانواده به وجود بياد.گذشته از تمام تعصب زنانه اي که در صحبت هاي
اشتياق وجود داشت من عقيده دارم هميشه يک تفاهم خوب و سازنده در خانواده ايراني
هست که همون تا به امروز رمز موفقيت و پايندگي اون بوده.
حالم گرفته بود ديگر دلم نمي خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم پسته هايي
را که از قوطي اشتياق برداشته بودم هنوز در مشتم بود کف دستم حسابي عرق کرده
بود بدنم گرم بود باز تب کرده بودم سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم و بار ديگر مغز
پسته ها را در مشت عرق کرده ام فشردم نمي دانم چرا خاطره مادر لحظه اي رهايم
نمي کرد از شروع اين سفر ناخواسته دائم با من بود دلم به شدت هوايش را کرد هواي
دست هاي گرم و نگاه مهربانش را.
چشم هايم را بستم تا شايد چهره زيبايش را بهتر مجسم کنم در پس تاريکي چشمان بسته ام
او را ديدم.زيبا و خندان مثل هميشه با چال هاي بانمک روي گونه هايش،پائين پله هاي
مقابل خانه کنار بوته هاي پر گل رُز بغلم کرد و پيشاني ام را بوسيد بعد مثل هميشه
موقع خداحافظي انگشت اشاره اش را نوک دماغم گذاشت و گفت:فرشته مامان مواظب
خودش هست.مگه نه؟
دست هايم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:مامي يادت نره قول دادي براي جشن فردا
بياي مدرسه.
او موهايم را نوازش کرد و گفت:مگه مي شه يادم بره عزيزم.حتماً تا اون موقع بر مي گردم
مامان فقط يه شب پيشتون نيست.
بعد بار ديگر صورتم را بوسيد و بعد از خداحافظي سوار اتومبيلش شد.همان ماشين اِم
جي قرمز با کروک خوابيده.برايش دست تکان دادم و او رفت من هم شادمانه به سمت
دوچرخه ام دويدم تا در غيابش چندبار در خيابان جلوي خانه مان با آن تک چرخ بزنم در
آن لحظه به تنها چيزي که فکر نمي کردم رفتن هميشگي مادر بود شايد اگر لحظه اي به
اين احتمال مي انديشيدم تا ابد چشم از او،از اتومبيل ام جي مورد علاقه اش و از آن جاده
پيش رويم برنمي داشتم اما من در هوس يک شيطنت کودکانه فرصت سير تماشا کردن
مادرم را از دست دادم اتومبيل او در پيچ جاده گم شد و من ديگر هرگز تو را نديدم بزرگراه
((سانتامونيکا))هيولاي مرگي بود که مادر را در کام آزمند خود بلعيد و انگشتان نرم
و لغزان او را براي هميشه از گيسوان نيازمند من دور کرد.وقتي بار ديگر اتومبيل مادر
را در پارکينگ اداره پليس ديدم ديگر شکل اتومبيل نبود انبوهي از آهن در هم مچاله شده اي
بود که قسمت هايي از آن با خون مادر رنگين شده بود.از ديدن آن منظره قلب کوچکم
از غم فشرده شد زماني که جسم بي جان مادر را در لابه لاي آن آهن در هم فشرده تجسم
کردم پاهايم از شدت وحشت وغم سست شد بي اختيار زير لب ناليدم:اوه مامي.
دست سرد پاپا صورتم را به سمت خود چرخاند به يکباره مقابل پاهايم روي زمين زانو
زد اشک هاي بي صداي او دلم را بيشتر سوزاند بازوهايم را در ميان دستانش گرفت و
بعد غمگينانه مرا به روي سينه اش فشرد سرم را به روي شانه اش گذاشتم بغض مثل
توپي گرد راه گلويم را بسته بود وقتي انگشتان او در لا به لاي موهايم لغزيد تمام موهاي
تنم سيخ شد ديگر مادر نبود صورتم را محکم تر از قبل به شانه لرزان پاپا فشردم و عاجزانه
براي آنچه از دست داده بودم زار زدم.
وقتي قرار گرفتن دستي را به روي شانه خود احساس کردم از جا پريدم انگار خوابم برده
بود هراسان نگاهي به اطرافم انداختم هنوز در هواپيما بودم به صورت صاحب دست روي
شانه ام خيره شدم همان مهمانداري بود که قرص مسکن رابرايم آورده بود لبخند زد و با لحن
شمرده اي گفت:مي بخشين که بيدارتون کردم خانم.
به زحمت لب هايم را تکان دادم و گفتم:مشکلي پيش اومده؟
او با اطمينان خاطر سرش را تکان دادو گفت:نه نه.فقط خواستم اطلاع بدم که وارد
مرز ايران شديم از اينجا به بعد لازمه که شما حجاب داشته باشين.
هنوز سر در گم بودم که لبخند ديگري به رويم پاشيد و آرام آرام از من دور شد نگاهي
به اطرافم انداختم ظاهر خيلي از مسافران عوض شده بود گويا اين تذکر را قبلاً به آنها
هم داده بودند نگاهي به سمت مسافران بغل دستي ام انداختم اشکان خوابيده بود اما اشتياق
با حالتي پکر مشغول ورق زدن مجله زيردستش بود حالا شال روي موهاي او هم جلوتر
آمده بود متوجه نگاه خيره ام شد و خميازه اش را نيمه کاره جمع کرد تکاني به خودش
داد و گفت:خوش به حالت چقدر خوابيدي.ديگه راهي نمونده يکي دو ساعت ديگه تهرانيم.
نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم باورم نمي شد که اين همه وقت خوابيده باشم صداي
اشتياق را شنيدم که گفت:ديگه بايد به وقت اينجا تنظيم اش کني.اين اختلاف زماني،بيست
و چهار ساعت اول پدر آدمو در مياره ،حسابي سيستم خواب و خوراک آدمو مي ريزه به هم.
تهران که برسيم ساعت بايد حول وحوش ده شب باشه اون وقت با اين خوابي که تو کردي
فکر نمي کنم تا صبح ديگه خوابت ببره.
بعد نگاه دقيقي به صورتم انداخت و در حالي که به موهايم اشاره مي کرد ادامه داد:راستي
در مورد موهات نمي خواي کاري بکني؟
دستم بي اختيار به سمت موهايم کشيده شد به غير از من همه در هواپيما پوشش داشتند
نگاهم با نگاه همان مهماندار تلاقي کرد بي اختيار به سمت اشتياق برگشتم و با لحن دستپاچه اي
گفتم:چه کار بايد بکنم؟
اشتياق لحظه اي نگاهم کرد بعد لبخندي به لب زد و گفت:اينجا بايد موهاتو بپوشوني.
وقتي نگاه درمانده و مستأصل من را ديد خنده کوتاهي کرد و ادامه داد:مثل اينکه راستي
راستي در مورد ايران هيچي نمي دوني.خيلي خوب گوش کن ببين چي مي گم.اينجا يه
کشور اسلاميه و داشتن حجاب براي همه الزاميه حتي براي مسافراي خارجي.
نگاه گذرايي به اطرافم انداختم و گفتم:همه يعني فقط زن ها؟!
اشتياق از شنيدن حرف من به خنده افتاد و لحظاتي با صداي بلند خنديد اشکان از صداي
خنده او چشم هايش را باز کرد و با لحن خواب آلودي گفت:هناق.يه کم يواشتر.ديوار
صوتي مي شکنه مردم اون پايين از خواب مي پرن طفليا زهره ترک مي شن.
اشتياق ميان خنده اشاره اي به برادرش کرد و گفت:تصورشو بکن مردا بخوان روسري
بپوشن واي خدا چه تيکه هايي مي شن با اين دماغ هاي گنده گوشت کوبي...فکرشو
بکن اگه سبيلم داشته باشن که ديگه واويلا خدا همچين عجوزه اي رو نصيب هيچ کافر و
مسلموني نکنه.اشکان در جاي خود کمي جابه جا شد بار ديگر چشم هايش را بست و با
لحن سست و بي حالي زير لب جواب داد:الهي آمين.ديگه؟
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:ديگه اينکه خدا آخر و عاقبت همه ما رو به خير کنه.
اشکان باز زير لب جواب داد:بازم الهي آمين.حالا ديگه ولمون مي کني؟
اشتياق ميان خنده چشمکي به من زد و خطاب به اشکان ادامه داد:نه بازم هست.
اشکان دست هايش را به سينه زد داخل صندلي فرو رفت وگفت:جون مادرت بزار بخوابم
دعاي جوشن کبيرم اگه بود تا حالا تموم شده بود.
_آخه مي ترسم اين صداي نخراشيده خرناسه ات ديوار صوتي رو بشکنه مردم اون پايين
از خواب بپرن از ترس زابرا شن طفليا.
_خيلي خوب راديو پيام اگه نخوام بخوابم چي.امکانش هست که دست از سرم برداري؟
_سعي خودمو مي کنم اما قول صد درصد نمي دم.
بار ديگر به سمت من برگشت با ديدنم لبخندي به لب زد و گفت:هنوز که بي حجابي.
با حالتي درمانده نگاهش کردم و گفتم:چه کار بايد بکنم؟
_باز ميگه چي کار بايد بکنم.ببين عزيزم بايد روسري سرت کني مثل مال من ببين خيلي
هم سخت نيست کم کم بهش عادت مي کني.
سرم را تکان دادم و گفتم:ولي من که روسري ندارم.
_نداري ؟!... خوب پس بايد يه فکر ديگه بکنيم.ببينم شالي، کلاهي چيزي نداري؟
کلاه بافتني سفيدم داخل کيفم بود به اصرار کاترين آن را آنجا چپانده بودم در جواب سؤال
اشتياق سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:يک کلاه توي کيفم دارم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:خدا پدرشو بيامرزه.همون خوبه.همونو بزار سرت.
کلاه را از داخل کيفم در آوردم آن را روي سرم گذاشتم و تا روي گوش هايم پايين کشيدم.
_اين جوري خوبه؟
اشتياق نگاهي به من انداخت و گفت:اي واي چه بامزه شدي.
بعد در حالي که به توپک پُفي روي کلاهم اشاره مي کرد ادامه داد:منگوله شو نازي.
به نظر من که خانما با حجاب خوشگل ترن هر چند يه کم دست و پاگيره ولي خوبه من
قبولش دارم باز مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:حالا کم کم بهش عادت مي کني،چند وقت
قراره ايران بموني؟ اين يکي از انبوه سؤالهايي بود که در ذهنم مي چرخند و من را دچار
استرس و اضطراب مي کرد پاپا گفته بود((برو))فقط همين.در جواب نگاه منتظر
اشتياق شانه اي بالا انداختم و گفتم:نمي دونم...يعني هنوز معلوم نيست بستگي به
شرايطم در اونجا داره.
_براي کار خاصي ميري تهران يا اينکه همين طوري.
اشتياق باز کنجکاوي اش گل کرده بود اما من هم بدم نمي آمد که کمي براي يک نفر صحبت
کنم شايد با اين کار اندکي از اضطراب درونم کاسته مي شد لب هايم را با زبان خيس
کردم و گفتم:قراره به ديدن خانواده مادرم برم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:پس مي خواي واسطه بشي آشتي شون بدي.
لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:نه ديگه براي اينکار دير شده.
_نا اميد نباش ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.
با خودم فکر کردم شايد اين تنها آرزوي مادر بود اما حالا سال هاي زيادي مي شد که او
به همراه تمام آرزوهاي قلبي اش در زير خاکي به غير از خاک وطن اش خوابيده بود
مداليوم طلايي يادگار او را که در گردنم بود در مشت گرفتم و با لحن گرفته و محزون
گفتم:دوازده ساله بودم که مادرم را در يک سانحه رانندگي از دست دادم.
لبخند اشتياق به روي لب هايش ماسيد لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد با لحن دلجويانه اي
زير لب زمزمه کرد:من واقعاً متأسفم.
سرم را تکان دادم و بي اختيار آه کشيدم نگاه اشتياق متوجه من بود بنابراين بار ديگر
لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تقريباً دو هفته پيش پدرم را هم از دست دادم.
پاپا بيماري قلبي داشت من از موضوع بيماري اش چيزي نمي دونستم اون بعد از مرگ
مامان حسابي غصه دار بود.اون از من خواست که بيام ايران وقتي دليلش را پرسيدم
بهم گفت فقط برو ايران و خانواده مادرت را پيدا کن هيچ وقت حس خوبي نسبت به ايران
نداشتم غصه خوردن مادرم را ديده بودم اون يک عکس از خانواده اش داشت شب هاي
زيادي اونو ديده بودم که با اون عکس حرف مي زد اشک هاي اون من را غصه دار مي کرد
وقتي پاپا بهم گفت که بايد بيام ايران گيج شدم من دلم نمي خواست اين کار را بکنم اما
اونچه که پدر از من مي خواست تقريباً شبيه يک دستور بود اون در جواب سؤال من که
پرسيدم چرا بايد برخلاف ميلم تنهايي به اين سفر برم فقط سکوت کرد و من هر چقدر فکر
کردم به هيچ نتيجه اي نرسيدم.اشتياق وقتي سکوت من را ديد با لحن متفکري گفت:رز
تو خواهر يا برادر هم داري؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:زماني که اون اتفاق براي مادرم افتاد اون بچه
دومش را حامله بود متأسفانه من مادر و خواهر کوچکترم را با هم از دست دادم
فصل 5-1
اشتیاق به چشم هایم نگاه نمی کرد اما از لحن صدایش پیدا بود که از صحبت های من متأثر
شده با تأسف سرش را تکان داد و گفت:واقعاً اتفاق غم انگیزی بوده.
بعد مکث کوتاهی کرد و گفت:یعنی تو الان تنها زندگی می کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه من با کاترین زندگی می کنم حالا خوانواده من
فقط اونه.خیلی دوستش دارم چون می دونم که اون هم غیر از من کسی را نداره.
_اون فامیلته؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:نه فامیلم نیست اما زن خیلی مهربانیه از وقتی بچه بودم
در کنارم بوده.
_خوب خانواده پدرت چی؟تو آمریکا قوم و خویش دیگه ای نداری؟
در جوابش سری تکان دارم و گفتم:پدرم یک عموی خیلی خیلی پیر داره که در فیلادلفیا
زندگی می کنه وقتی که مادر زنده بود گاهی به دیدن اون می رفتیم.
اشتیاق چینی به پیشانی انداخت و با لحن عالمانه ای گفت:خوب دلیل اصرار پدرت برای
رفتن تو به ایران کاملاً مشخصه رز.اون می خواسته که تو پیش خانواده ات باشی.
پوزخند تلخی به لب زدم و در حالی که سرم را با تأسف تکان می دادم گفتم:اون ها دختر
خودشون را از جمع خانواده طرد کردند پس چه تضمینی وجود داره که من را بپذیرن پدر حتی
یکبار هم در طول زندگی اش با من در مورد ایران و خانواده مادری ام صحبت نکرد اما
حالا با وجودی که خودش می دونه چه برخوردی ممکنه در انتظارم باشه از من می خواد
که برم ایران.این یعنی چی؟من نمی تونم بفهمم.
لحن کلامم به قدری عصبی و مضظرب بود که اشتیاق را به واکنش واداشت او مهربانانه دستش
را به روی دست من گذاشت.در نگاهش ترحم بود یا محبت برای من فرقی نمی کرد چرا
که من به شدت احساس بی پناهی می کردم.می ترسیدم و این ترس به شکل بی رحمانه ای قدرت
تشخیص را از من گرفته بود لب هایم را به روی هم فشردم تا مانع ریزش اشک هایم شوم خیلی
مسخره بود اگر دوباره گریه می کردم شبیه یک دختر بچه فین فینوی بی نوا شده بودم شبیه همان
نقاشی که کارگردان تئأتر دبیرستان برایم در نظر گرفته بود او هم مثل اکثر دوستان همکلاسی ام
عقیده داشت که من کمی بیشتر از حد معمول احساساتی هستم اما مادر همیشه می گفت:خوشحالم
که تو مثل ایرانی ها هستی.همه اون ها خوش قلب و پراحساسن.
و بعد من با خودم می گفتم:خیلی دلم می خواد حرفتو باور کنم مامی اما مطمئنم که این طور
نیست یا حداقل خانواده بی رحم تو جزء اون دسته نیستند.
صدای اشتیاق را شنیدم که می گفت:نگران نباش رز.در مورد اون ها هیچ چیز نمی دونی
شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشن.
نگاهش کردم نگران به نظر می رسید آیا او هم بیشتر از حد معمول احساساتی نبود.
_اگه بودن چی؟
اشتیاق تمام سعی خودش را کرد تا به من قوت قلب بدهد.اما نوع نگاه و لحن کلام خودش هم
نا مطمئن به نظر می رسید:اون موقع برمی گردی به کشور خودت نگران نباش رز تو چیزی
رو از دست نمی دی به علاوه این طوری از اینکه آخرین خواسته پدرت رو انجام دادی وجدانت
راحته.
حضور اشکان را کاملاً از یاد برده بودم اما آنچه او گفت نشان می داد که تمام صحبت های
ما را شنیده.
_به نظر من حق با اشتیاقه شما نباید تا این حد نگران باشین شما نسبت به خانواده مادری تون
بدبین هستین و همین مسئله خود به خود آرامشتون رو به هم می ریزه و اعتماد به نفستون رو
پائین می یاره بیاین به بدترین احتمال فکر کنیم اون ها ممکنه شما رو نپذیرن.خوب؟چه اتفاقی
می افته؟اون طور که من از صحبت های شما فهمیدم باید بگم که هیچی.ظاهراً شما هیچ
احتیاجی به اون ها ندارین و فقط به خاطر خواست پدرتون که به دیدن اون ها می رین.اگه
فرض رو بذاریم که طبق پیش بینی شما اون ها برخورد خوبی با این مسئله نداشته باشن
به نظر من همون طور که اشتیاق هم گفت شما چیزی از دست ندادین ایران یکی از زیباترین
کشورهای جهانه.می تونید از فرصت پیش اومده به خوبی استفاده کنید بعد با یه آلبوم پر از
عکس ها به کشور خودتون برگردید البته در تمام طول مدتی که در کشور ما مهمانید می تونید
روی دوستی صمیمانه من و اشتیاق حساب کنید.
اشتیاق شادمانه لبخند زد و سرش را به نشانه تأیید حرف های برادرش تکان داد بعد اشکان با
عجله چیزی را روی برگه نوشت و در حالی که آن را به سمت من می گرفت ادامه داد:
این آدرس و شماره تلفن ما در تهرانه.تحت هر شرایطی دیدن دوباره شما خوشحالمون
می کنه.
اشتیاق با عجله برگه را از دست اشکان گرفت و آن را لابه لای انگشتان من چپاند.
_این که دیگه فکر کردن نداره تو بهشتم آدم یه آشنا داشته باشه بد نیست من واشکان چند
سال آمریکا بودیم بالاخره هرچی باشه زبون همدیگه رو بهتر می فهمیم هر وقت دلت تنگ شد
برامون زنگ بزن.
نگاهم را از روی برگه ای که لای انگشتانم مچاله شده بود تا صورت زیبای اشتیاق بالا
کشیدم.
او به رویم لبخند زد و من احساس کردم که دیگر به اندازه لحظاتی قبل تنها نیستم
فصل2
هواپيما که در فرودگاه مهرآباد نشست حس و حال عجيبي داشتم نگاهي به روي صفحه ساعتم
انداختم ساعتي که اشتياق آن را به زمان ايران برايم تنظيم کرده بود ساعت از ده گذشته بود و ما
بالاخره به تهران رسيده بوديم برخلاف انتظارم هواي تهران هم سرد و برفي بود پايم را که از هواپيما
بيرون گذاشتم بادي سرد دانه هاي ريز برف را به صورتم پاشيد پوستم به قدري تب دار بود که احساس کردم دانه هاي برف همان لحظه برخورد بخار شدند.خداحافظي هايم را با اشکان و اشتياق کرده بودم و خيلي زود هم از هم جدا شديم همان طورکه لا به لاي صحبت هاي اشتياق فهميده بودم عده زيادي براي استقبال از آنها آمده بودند گروه مستقبلين با دسته هاي گل و نگاه اي مشتاق از پشت شيشه سرک مي کشيدند شايد از ميان تمام مسافران آن هواپيما تنها من بودم که هيچ چهره آشنايي انتظارش را نمي کشيد چمدانم را تحويل گرفتم راهم را از بين جمعيت باز کردم و به سمت يکي از خروجي هاي سالن رفتم برف همچنان به شدت مي باريد بالاي پله ها يقه پالتوام را بالا کشيدم و براي گرفتن تاکسي از پله ها پايين آمدم ماشين هاي زيادي در محوطه پارک بود و در زير آن برف شديد پيدا کردن تاکسي از بين آن همه ماشين هاي مختلف برايم کمي دشوار بود چمدان را مقابل پاهايم به روي زمين گذاشتم و درمانده و مستأصل نگاهي به دور و برم انداختم در همين حين مرد ميان سالي که ماشين مشکي رنگي داشت و کت اش را به روي سرش کشيده بود به سمت من دويد و براي برداشتن چمدانم به پايين خم شد.از ديدن حرکت او وحشتزده به پايين خم شدم و زودتر از او دسته چمدان را در چنگ گرفتم مرد وقتي واکنش من راديد نگاه نامطمئني به صورتم انداخت و گفت:تاکسي دربستي خانم.اگه مايلي چمدوند بزارم صندوق عقب.
وقتي نگاه خيره من را ديد به سمت ماشينش اشاره اي کرد و با لحن دست وپا شکسته اي گفت:
Taxi_Where do...where do you...wantto go?... آدرس ...آدرستون کجاست؟
قصد داشت جمله اش را يک بار ديگر از نو تکرار کند که من پيشدستي کردم و گفتم:من مي خوام که
برم به يک هتل.
نيش مرد راننده به شنيدن اين حرف باز شد و گفت:خدا پدرتو بيامرزه شما فارسي بلدي و من
دارم واسه سر هم کردن يک جمله اين طور پدر خودمو در ميارم؟
خنده ام گرفته بود اما سعي کردم مؤدب باشمفقط سرم را تکان دادم و گفتم :بله من زبان شما را بلدم.
مرد راننده سرش را با رضايت تکان دادو گفت:خوبه اين جوري خيلي بهتره.فرمودين مي رين هتل؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او دستش را بار ديگر به سمت چمدانم دراز کرد و بالحن نامطمئن
پرسيد:اجازه مي دين؟
دسته چمدان را رها کردم و او به سرعت و با حرکتی نیرومند چمدان سنگینم را از روی زمین بلند کرد.ادامه دارد...
فصل 2-2
بالای سر او ایستادم تا اینکه بالأخره چمدان را در صندوق عقب جا داد و بهد در عقبی ماشین اش را
برایم باز کرد با دست برف نشسته به روی شانه هایم را ت***** و روی صندلی عقب نشستم.مرد با عجله در را بست و بعد از طرف در سمت راننده پشت رُل نشستلحظه ای دست هایش را به هم مالید و گفت: چه برفی می زنی لامصب.
بعد در حرکتی سریع ماشین را روشن کرد و برف پاکن ها را به حرکت انداخت از آینه پیش رویم نیم
نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت:خانم هتل خاصی مدّ نظرتونه؟
کمی به روی صندلی جابه جا شدم و گفتم:نه متأسفانه من جایی را بلد نیستم.
در حالی که به سرعت دنده ماشین را عوض می کرد با لحن عامیانه و راحتی جواب داد:غمتون نباشه خانم تو سه صوت می زارمتون جلوی در یه هتل کار درست پر ستاره.
زیر لب تشکر کوتاهی کردم و برای نزدیکتر شدن به پنجره کمی در جایم جابه جا شدم هوای داخل ماشین گرم ومطبوع بود دانه های برفی را که باد لابه لای خزهای یقهه پالتوام زده بود در حال آب شدن بودند دستم بی اختیار به سمت کلاهم رفت آن را برداشتم و به روی زانوهایم گذاشتم لحظاتی بعد مرد راننده نگاه گذرای دیگری از آینه به سمت ممن انداخت بعد با لحن مرددی مِن مِن کنان گفت:خیلی می بخشیدا خانم شرمنده ام اگه ممکنه...درسته شما عادت به اینجور چیزا ندارین اما اینجا قانون مملکته نمی شه ندید گرفت بالأخره...
متوجه منظورش نمی شدم با حالتی گیج و کلافه میان حرفش دویدم و گفتم:مشکل چیه آقا؟
مرد راننده انگار از لحن من جا خورد بار دیگر به مِن مِن افتاد:مشکل؟!من گفتم مشکلی وجود داره؟
اصلاً دلم نمی خواست با کسی صحبت کنم دلم میخواست آن لحظات را در سکوت طی کنم اما از شانس بد من مرد راننده پر چانه به نظر می رسید و گویا هیچ عجله ای هم برای بیان منظور اصلی اش نداشت از اینکه مستقیم و صریح حرفش را نمی زد کلافه شده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:معذرت می خوام آقا اگه ممکنه حرفتون را بزنید اگر مشکل در مورد مبلغ کرایه است باید بگم هیچ مشکلی وجود نداره شما هر چقدر بگین من پرداخت می کنم.
بعد در حالی که برای پیدا کردن کیف پولم کوله پشتی ام را زیرو رو می کردم ادامه دادم:حتی اگه لازم می دونید همین الان کرایه را پرداخت می کنم.
مرد راننده با لحن دلخور و خجالت زده ای گفت:این چه حرفیه خانم.بنده کی حرف پول زدم بنده فقط
خواستم جسارتاً در مورد پوششتون یه تذکری بدم وگرنه پول کرایه که قابلی نیست اصلاً مهمون ما
باشین تازه به صرافت افتاده بودم حرف اشتیاق در گوشم زنگ زد:تو ایران باید موهاتو بپوشونی.
دستپاچه و خجالت زده کلاهم را روی سرم گذاشتم و گفتم:Oh. I`m soory... ببخشید
من فراموش کرده بودم.
مرد راننده لبخند به لب سرش را تکان داد و گفت:اشکالی نداره می دونین چیه بیشتر به خاطر ایستای بازرسیه یه وقت خدای نکرده هم برای شما دردسر می شه هم برای ما.
بعد دستی به موهایش کشید از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت و با لحن نامطمئنی ادامه داد:متوجه منظورم که می شین.
کوله پشتی ام را که به روی زانو هایم بود در بغل گرفتم و گفتم:متأسفانه اطلاعات من در مورد کشور شما خیلی خیلی کمه.
او علاقه مندتر از قبل پرسید:اولین باره که به ایران میاین؟
آهی کشیزم و گفتم:بله اولین باره.
مرد راننده باز گردن کسید و از آینه مقابلش نگاهم کرد :می دونین چیه قبلاً هم یه جندتایی مسافر خارجی به تورم خورده اما این که شما اینقدر خوب فارسی حرف می زنین برام جالبه مکث کوتاهی کرد و با لحن کنجکاوانه ای پرسید:اصالتاً خارجی هستین؟
درست متوجه منظورش نشدم اما با این حال در جواب سؤالش گفتم:مادر من هموطن شما بود مرد راننده سرش را تکان داد و گفت:پس میشه گفت خیلی هم اینجا غریبه نیستین.خون ایرانی تو رگای شما هم جریان داره.
در مورد قسمت دوم حرفش نظری نداشتم چون اصولاً اطلاع چندانی در مورد تاریخ باستانی و خون و نژاد ایرانی نداشتم اما با قسمت اول حرفش کاملاً مخالف بودم من در زادگاه و وطن اصلی مادرم کاملاً غریبه بودم .صدای مرد راننده را شنیدم که باز می گفت:می بخشید!فضولیه اما می تونم بپرسم از کدوم کشور تشریف میارین؟
با وجودی که از دست سؤالهایش خسته شده بودم اما باز بدون هیچ اعتراض جابش را دادم:آمریکا.
به شنیدن این حرف مرد راننده سوتی کشید و گفت:پس مِدین آمریکن...لس آنجلس؟
کلافه و کسل سرم را تکان دادم و گفتم:نو از نیویورک.
_اگه اشتباه نکنم نیویورک یکی از شهرهای مهم آمریکاست.درسته؟
سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم وگفتم:بله همین طوره.شما قبلاً اونجا بودین.
او میان خنده با لحن شگفت زده ای گفت:من؟!نه بابا.ما تو همین دربند و سربند خودمونم موندیم سالی یه مرتبه دست خانم بچه ها رو بگیریم ببریمشون سیزده به در هنر کردیم سفر خارجه رفتن مایه می خواد مائیم و این چارچرخه و چهارپنج سر عیال و این تورم کمرشکن پدر درآر با این شرایط اگه دستت تو سفره خودت باشه شیری به مولا.
فقط لحظه کوتاهی سکوت کرد بعد بار دیگر به حرف آمد و گفت:واسه دیدن اقوام اومدین ایران دیگه؟ آهی کشیدم و گفتم:بله تقریباً.
شاید او هم متوجه نگرانی و اضطراب من شده بود که گفت:غریبی نکنین،تعریف از خود نباشه ایرانیا مردمون خوبی ان خونگرم و مهمون نوازن یه کم مشکلات اقتصادی شون زیاده اما بیشتریاشون حلال،حروم سرشون می شه واسه خاطر پول سر همدیگه رو نمی برن...می گن طرفای شما ناامنی زیاده
فصل3-2
لج ام گرفته بود طوری از ایران تعریف می کرد که انگار بهشت موعود بود جمله پر کنایه اش آخرش را
نشنیده گرفتم و گفتم:یکی از دوستانم می گفت که ایرانی ها هر کدوم یک چاه نفت تو حیاط پشتی خونشون
دارن.
مرد راننده از این حرف من به خنده افتاد و لحظاتی طولانی با صدای بلند خندید از خنده بی دلیل او بدم آمد
با لحن خشک و دلگیری گفتم:به چی می خندین.حرفی که زدم خنده دار بود؟
او سعی کرد جدی تر باشد اما باز میان خنده جواب داد:ببخشید خانم من معذرت می خوام اما خدائیش حرف
دوستتون خیلی با نمک بود.
با لحن بی تفاوت پرسیدم:منظورتون اینه که اینطور نیست؟
او نفس عمیقی کشید و گفت:ننه خدا بیامرزم همیشه می گفت((تومون خودمونو می کشه و بیرونمون مردمو))
حالام اگه بود همین حرفو می زد.
از جمله اش که بیشتر به ضرب المثل شبیه بود چیز زیادی دستگیرم نشد اما از طرز بیانش پیدا بود که در حیاط
پشتی خانه او هیچ چاه نفتی وجود نداشت.احساس بی حسی می کردم سرم را بار دیگر به شیشه پنجره تکیه دادم
و چشم هایم را به روی هم گذاشتم مرد راننده هم خوشبختانه دیگر حرفی نزد در عوض ضبط ماشین را روشن
کرد و صدای موسیقی ملایم و دلنشینی فضا را پر کرد آهنگ و صدا به قدری آرام بخش بود که برای لحظاتی مرا
در خود گم کرد:
غریبه خسته ای،خاموش و سردی شبی تلخ و عبوسی مثل دردی
منو با خودت ببر یک روز از اینجا غریبه اگه فراموشم نکردی
غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه غریبه آی غریبه
غریبه زندگی بی تو حرومه کتاب خاطراتم نا تمومه
تنم سرد و دلم آشفته بینی تو نمی دونم که خوشبختی کدومه
غریبه مسکنت دشت کویره آخه دلم داره اینجا می میره
انگاری غافلی از این دل من یه روز می یای می بینی خیلی دیره
غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه،دلم تنگه غریبه
در آن لحظه از ذهنم گذشت(اگه این موسیقی ایرانی باشه من دوستش دارم.))
صدای مرد راننده حواس پرت من را متوجه خودش کرد:اینجا میدون آزادیِ می خواین یه دور بزنم بهتر ببینیش.
با دست بخار نشسته روی شیشه ماشین را پاک کردم و به منظره بیرون چشم دوختم ساختمان برج مانند سفید وسط
میدان پر ابهت و زیبا می نمود نور زرد چراغ های دور تا دور میدان در زیر دانه های ریز برف مه آلود به نظر می رسید
راننده آرامتر از قبل می راند و با این کار این فرصت را به من می داد تا شاهد تلفیقی از زیبایی طبیعت و هنر زیبای
ساخت بشر باشم ماشین مدل بالای قرمز رنگی بوق زنان از کنارمان گذشت هیجان زده شیشه پنجره را پایین زدم و به بیرون
سرک کشیدم ماشین به طرز زیبایی با گل های زرد و سفید و بنفش تزئین شده بود به زحمت می توانستم عروس و داماد را
ببینم آنها به خیابان اصلی پیچیدند و ماشین های دیگری که بوق زنان آنها را همراهی می کردند چون حلقه های زنجیری به هم
پیوسته به دنبالشان در حرکت بودند آخرین ماشین دو دستمال سفید به سر برف پاکن هایش بسته بود که با هر چرخش به طرز
جالبی تکان می خوردند.صدای مرد راننده را شنیدم که گفت:حتماً عروس،دوماد ته دیگ زیاد خورده بودن.
بار دیگر با فشار دکمه شیشه پنجره را بالا دادم و گفتم:این یعنی چی؟
مرد راننده خندید و گفت:چه می دونم یه جور اعتقاد قدیمیه.بعضی ها می گن اگه ته دیگ زیاد بخوری شب عروسی ات برف
و بارون می بارد.
لبخندی به لب زدم و گفتم:چه جالب.حالا واقعا همین طوریه؟
او شانه ای بالا انداخت و گفت:چه عرض کنم لابد قدیمیا یه چیزایی دیدن که یه همچین حرفی زدن با حالتی متفکر سرم را
تکان دادم و بعد نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم یک ربع به دوازده بود مرد راننده که متوجه حرکت من شده بود نفس عمیقی
کشید و گفت:دیگه راهی نمونده این چهار راهو که رد کنیم رسیدیم.
این را گفت و ماشین را پشت چراغ قرمز نگه داشت از فرصت پیش آمده استفاده کردم و کیف پولم را از داخل کوله پشتی
در آوردم فقط دلار آمریکا همراهم بود پول ایرانی نداشتم.گفتم:می بخشید آقا من پول ایرانی ندارم شما دلار قبول می کنید.
او لحظه ای به عقب برگشت و نگاهی به دستان من انداخت بعد بار دیگر ماشین را به حرکت در آورد و گفت:خواهش می کنم
خانم مهمان من باشین.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:ممنونم در هتل راحت ترم.
از این حرف من به خنده افتاد و گفت:منظور من این بود که نیازی نیست پول بدین شما تو کشور ما میهمانید و ما برای مهمونامون
ارزش زیادی قائلیم
فصل 4-2
حيرت زده نگاهش کردم و گفتم :ولي اين شغل شماست.
او ماشين را کنار خيابان نگه داشت و به عقب برگشت لبخندي به لب زد و گفت:گفتم که قابلي
نداره...اين هم هتل رسيديم.
از پشت شيشه بخار گرفته چيز زيادي نمي توانستم ببينم فقط انعکاسي از نورهاي سرخ و سفيد و
زرد به روي شيشه ماشين پخش بود از او تشکر کردم و بار ديگر اسکناسي را که دستم بود به سمتش گرفتم وقتي اصرار من را ديد سري تکان داد و گفت:بسيار خوب ولي اين مبلغ خيلي زياده.
به شنيدن اين حرف کيف پولم را به سمتش گرفتم و او مبلغي بسيار کمتر از آنچه من برايش در نظر
گرفته بودم برداشت و با لحن محترمانه تشکر کرد از رفتارش متعجب بودم در آمريکا چنين رفتاري
اصلاً معنا نداشت کيف پولم را بار ديگر در کوله پشتي ام گذاشتم و به دنبال او از ماشين پياده شدم
نگاهي به سردر بزرگ ساختمان پنج طبقه انداختم واژه هتل مينا با رشته اي از لامپ هاي قرمز و
حاشيه اي از نور آبي رنگ روشن و خاموش مي شد مرد راننده چمدانم را از صندوق عقب بيرون
گذاشت و گفت:جاي خوبيه اميدوارم مورد پسندتون باشه.
بار ديگر تشکر کردم و براي برداشتن چمدانم خم شدم که گفت:اگه اجازه بدين تا جلوي در مي يارمش سعي کردم لحنم را درست به اندازه لحن کلام او مهربان کنم:از لطف شما ممنونم آقا قصد ندارم مزاحم شما بشم خودم اين کار را انجام مي دهم.
او در صندوق عقب را بست به سمت در ماشينش رفت.در هر صورت اميدوارم تو کشور ما بهتون
خوش بگذره.
زير لب جواب دادم:ممنونم.
بعد چمدان را برداشتم و به سمت پله هاي ورودي ساختمان هتل حرکت کردم درست وسط پياده رو رسيده بودم که مرد جوان سياه پوشي که از کنارم مي گذشت تنه محکمي به من زد و کيف دستي ام را که روي شانه ام بود چنگ زد اين حرکت باعث شد که من به سختي تعادلم را از دست داده و به همراه سنگيني چمدانم روي زمين پرت شوم از صداي جيغ من مرد راننده ،با عجله از ماشينش پياده شد او و نگهبان يونيفرم پوشي که بالاي پله ها مقابل در ورودي هتل ايستاده بود هر دو به سمت من دويدند مرد راننده لحظه اي به من نگاه کرد بعد به دنبال کيف قاپ جوان دويد جوان سياه پوش کمي جلوتر ميان برف ها به زمين خورد اما به همان سرعت از جا بلند شد از لابه لاي ماشين ها گذشت عرض خيابان را طي کرد و بعد از نظر نا پديد شد به زحمت خودم را از روي زمين جمع کردم جاي بدنم به روي برف هاي دست نخورده گوشه پياده رو نقش بسته بود دستم را روي چمدانم گذاشتم و از جا بلند شدم نگاهي به اطرافم انداختم بسته شکلات پاکتي که در هواپيما داخل جيب جلويي کيفم گذاشته بودم کنار چمدانم روي برف ها افتاده بود خيلي مسخره به نظر مي رسيد
اما واقعاً از اينکه شکلاتم نصيب دزد نشده بود خوشحال شدم براي برداشتن آن خم شدم دست هايم بر اثر تماس با برف سرخ و بي حس شده بود مچ دست راستم هم دردناک بود طوري که تکان دادن آن برايم مشکل شده بود شکلات را برداشتم و آن را داخل جيب پيراهنم گذاشتم صداي نگهبان هتل نگاه من را متوجه خود کرد او چمدانم را از روي زمين برداشت و گفت:حالتون خوبه خانم؟
سرم را چند بار تکان دادم و گفتم:بله متشکرم.
مرد راننده نفس نفس زنان و البته دست خالي برگشت مقابلم ايستاد و گفت:در رفت پدر سوخته شيشه کوچک ادکلنم را به طرفم دراز کرد و گفت:جايي که خورده بود زمين پيدايش کردم مال شماست؟
آن را از دستش گرفتم و گفتم:بله ممنونم.
او نگاه دقيقي به سر تا پاي من انداخت وگفت:طوري تون که نشد؟
سعي کردم که مچ دستم را بچرخانم بدجوري تير مي کشيد اما حرفي نزدم او وقتي سکوتم را ديد ادامه داد:اميدوارم چيز مهمي تو کيفتون نبوده باشه چون بعيد مي دونم که ديگه دستتون بهش برسه از اينکه کيف پولم و مدارکم داخل کوله پشتي ام بود خدا رو شکر کردم.ام با اين حال به خاطر از دست دادن آدرس و شماره تلفن اشکان و اشتياق متأسف شدم آهي کشيدم و گفتم:فقط مقدار کمي وسايل آرايش داخلش بود فکر مي کنيد به دردش مي خوره.
مرد راننده لبخندي به لب زد و با لحن پر شيطنتي جواب داد:از اين پدر سوخته ها هر کاري بگي برمياد خوب ديگه با اجازه شما من ديگه بايد برم.
بار ديگر تشکر کردم و او با تکان دادن دستي به سمت ماشين اش رفت قبل از اينکه سوار شود نگاه ديگري به سمت من انداخت وگفت:سعي کنين بيشتر مواظب خودتون باشين حتي ايرانم از اين جنس جونورا داره.
عصباني که بودم اما حرف او عصباني ترم کرد در دلم پشت سر او غر زدم(حتي؟!....جرا بايد فکر کنيد که از بقيه مردم دنيا بهتريد،واقعاً که.))با حالتي عصبي برف هايي را که به پالتويم چسبيده بود ت***** با دست ديگرم چمدان را از روي زمين بلند کردم و بدون توجه به مرد نگهبان از پله ها بالا دويدم با فشار پايم در ورودي را باز کرئم و يکراست به سمت پذيرش هتل رفتم چمدان سنگين را مقابل پاهايم به روي زمين رها کردم و بدون هيچ مقدمه اي خطاب به مرد جوان پشت کامپيوتر
که نگاه خيره و منتظرش متوجه من بود گفتم:من يک اتاق مي خوام آقا.
مرد جوان از پشت کامپيوتر بلند شد و گامي به سمت من برداشت لحن کلامش مؤدب اما نامطمئن بود:تنها هستين؟
با حالتي عصبي دست هايم را به روي ميز پيشخوان درهم گره زدم و گفتم:بله اگه اشکالي نداره.
مرد جوان لبخند محوي زد وگفت:معذرت مي خوام ما نمي تونيم به يک خانم تنها اتاق بديم متعجب وگيج نگاهش کردم و گفتم:
منظورتون چيه که نمي تونيد به يک خانم تنها اتاق بديد من متوجه نمي شم.
_همون طور که مي دونيد...
نا باورانه ميان حرفش دويدم و با لحن آشفته اي گفتم:من چيزي نمي دونم .من فقط يک اتاق مي خوام فقط همين.
مرد جوان سرش را به نشانه منفي تکان داد و گفت:متأسفم خانم قانوناً انجام چنين کاري ممنوعه لطفاً اصرار نکنيد.
گريه ام گرفته بود با حالتي عصبي و بدون توجه به مچ آسيب ديده ام مشت هايم را به روي پيشخوان کوبيدم مچ دستم آنچنان تير کشيد که بي اختيار اشک را به چشمانم نشاند و ناله ام را در آورد مچ دستم را با دست ديگرم گرفتم و بر سر مرد جوان فرياد زدم:اين مسخره است قانون کشور شما مي گه که خانم هاي تنها به جاي هتل در خيابان بخوابند Oh My God . اينجا ديگه کجاست؟!
مرد جوان با لحن نا مطمئني پرسيد:مي بخشيد خانم شما از خارج از کشور تشريف مي يارين.
در حالي که با انگشت شستم آرام آرام مچ دستم را مي ماليدم با لحن دلخوري زير لب ناليدم:اگه اين موضوع تغييري در قوانين شما مي ده بايد بگم بله.بنده چند ساعت پيش وارد کشور شما شدم همين چند لحظه پيش يک دزد پدر سوخته چند صد پوند وزنش را انداخت روي سر من مچ دستم را ترکوند و کيفم را دزديد اون وقت شما به من مي گين که به يک خانم تنها اتاق نمي دين باور کنيد مدت ها بود تا اين حد احساس خوشبختي نکرده بودم.
مرد جوان لبخندي به لب زد و گفت:متأسفم خانم مي تونم پاسپورتتون رو ببينم.
تمام مدارکم را از داخل کوله پشتي ام بيرون کشيدم و مقابلش روي ميز گذاشتم او تشکر کوتاهي کرد و بعد يکي يکي آنها را بررسي نمود براي تطابق عکس با چهره ام نگاهم کرد و در آخر برگه اي مقابلم گذاشت و گفتم:لطفاً اين فرم را پر کنيد.
بدون از دست دادن ثانيه اي از وقت کاري را که خواسته بود انجام دادم او نگاهي گذرا به روي برگه انداخت بعد سرش را از روي رضايت تکان داد و گفت:متشکرم.چند روز قصد داريد در هتل ما اقامت کنيد خانم استيونز؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:هنوز در اين رابطه تصميمي نگرفتم.
اشاره اي به مدارکم کرد و گفتم:مي تونم برشون دارم؟
مرد جوان پاسپورتم را به همراه فرمي که پر کرده بودم از روي ميز برداشت و گفت:پاسپورتتون بايد پيش ما باشه بقيه رو مي تونيد برداريد.
با حالتي بي حوصله مدارکم را داخل جيب پالتوم چپاندم براي گرفتن کليد منتظر ايستادم لحظه اي بعد مرد جوان کليدي به روي پيشخوان گذاشت و گفت:اتاق شماره 47.طبقه سوم.انتهاي راهرو دست راست.
کليد را که از روي ميز برداشتم ادامه داد:اين آقا اتاق رو نشونتون مي ده...آقا رضا لطفاً زحمت چمدون خانمو بکش.
مرد جواني که لباس فرم مخصوص هتل را به تن داشت اوامري را که صادر شده بود مو به مو اجرا کرد و من را تا پشت در اتاقم همراهي نمود .او اتاق را نشانم داد و برايم توضيح داد که اگر به چيزي احتياج داشتم بايد چه شماره اي را بگيرم.از او تشکر کردم و بعد از رفتنش اتاق را از داخل قفل نمودم اتاق زيبا و راحتي بود که پنجره اش رو به خيابان باز مي شد پرده ها را تا آخر کنار زدم
و بعد به سمت تخت برگشتم خستگي راه عضلاتم را گرفته ودردناک کرده بود تصميم گرفتم قبل از هر کاري حمام کنم حوله کوچک مسافرتي ام را از داخل چمدان بيرون کشيدم و يکراست به سمت حمام رفتم.آب حمام گرم و دلچسب بود و من بيشتر از يک ساعت از
وقتم را آنجا گذراندم موهايم را سشوار کردم ربدوشامبر پوشيدم و بعد از مرتب کردن وسايلم به تخت خواب رفتم.ساعتم را از روي ميز کنار تخت برداشتم و نگاهي به روي آن انداختم ساعت نزديک دو صبح بود کنترل تلويزيون را برداشتم و يک دور کامل کانال هايش را به هم ريختم:فوتبال_برنامه مستند_سريال آخر وقت و موسيقي در آن لحظه ترجيح دادم در حين گوش دادن به آن آهنگ نامه اي براي کاترين بنويسم دفتر سر رسيدم را برداشتم و تا رسيدن به تاريخ آن روز ورقش زدم:
_15 دسامبر،24 آذر تهران_
کتي عزيزم،سلام حالا که اين نامه را برايت مي نويسم روي تختم در هتل مينا دراز کشيده ام به شدت احساس دلتنگي مي کنم کاش پاپا زنده بود کاش از من نخواسته بود که به اينجا بيايم از وقتي رسيدم دائم به تو فکر مي کنم به همين زودي دلم برايت تنگ شده کاش حداقل مي توانستيم
با هم باشيم اينجا هوا سرد است برف مي بارد ياد کريسمس افتادم نمي داني چقدر متأسفم که کريسمس امسال در کنار هم نيستيم جاي من را کنار درخت کاجمان خالي نگه دار.مي دانم که خيلي زود به خانه برمي گردم نمي توانم اينجا را دوست داشته باشم اينجا من را به ياد گريه هاي بي صداي مادر مي اندازد.راستي تا يادم نرفته.کتي از شروع اين سفر دائم با من بوده در تمام مدت حضورش را در کنار خودم حس کردم نمي داني از اين بابت چقدر خوشحالم.فکر کردن به او آرامم مي کند حس مي کنم با وجود او ديگر تنها نيستم شايد او هم آمده تا خانواده اش را ببيند.
اوه کتي:فکر مي کني که آنها مادر را قبول کنند؟
بهتر است ديگر بخوابم چون هر بار به اين سؤال فکر مي کنم به طرز وحشتناکي احساس يتيم بودن مي کنم خيلي غم انگيز است مگر نه؟
خوب کتي خوبم ديگر وقتش رسيده با تو خداحافظي کنم.شب به خير از دور مي بوسمت و پيشاپيش به تو مي گويم(کريسمس مبارک))
دوستدار تو:رز
فصل 3
گرماي ملايم و پر نوازشي را به روي پوستم احساس ميکردم راحت بودم و از اين راحتي احساس آرامش مي کردم انگار در زمان معلق بودم. کجا بودم ؟خانه خودمان؟طبق عادت در همان حالت خواب و بيداري برنامه کاري روز جديدم را مرور کردم.مي بايست براي پيدا کردن خانه پدر بزرگ اولين گام را برمي داشتم با اين فکر روياي خوش بودن در خانه به همراه سستي خواب از سرم پريد چشم هايم را باز کردم نور خورشيد دامن درخشانش را تا نيمه اتاق گسترانده بود به پهلو غلتيدم و لحظه اي از پنجره به بيرون چشم دوختم آشمان صاف و آبي بود باقي مانده برق ديشب به روي لبه بيروني پنجره در زير نور خورشيد مي درخشيد سر جايم نشستم ساعت مچي ام را ازروي ميز پاتختي برداشتم ساعت کني از يازده گذشته بود پس بي خود نبود که اينقدر احساس ضعف مي کردم بعد از آن شام مختصري که شب قبل در هواپيما خورده بودم چيز دييگري از گلويم پائين نرفته بود دلم به شدت هوس قهوه کرد يک قهوه داغ وغليظ. فکر قهوه معده ام را بيشتر از قبل به ضعف انداخت خودم را از تخت پائين کشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم مسواک زدم.موهايم را برس کشيدم و بعد براي پوشيدن لباس هايم به اتاق برگشتم.بلوز آبي رنگ و شلوار جين ام آنجا به روي مبل راحتي کنار ميز تلفن بود ترجيح دادم که باز همان ها را بپوشم بايد در تميز نگه داشتن لباس هايم دقت مي کردم حداقل تا زماني که تکليفم براي ماندن در ايران يا برگشتن به خانه مشخص مي شد شکلات پاکتي هنوز داخل جيبم بود از ذهنم گذشت.((کاش کاغذي را که اشتياق داد داخل جيبم گذاشته بودم.))آهي گشيدم و بعد با اشتياق زياد و با لذت تکه هاي شکلات را جويدم.
براي خوردن نهار به سالن غذاخوري هتل رفتم.سالن غذاخوري تقريباً نيمه پر بود گوشه دنجي براي خودم دست و پا کردم يک صندلي در جايي که به راحتي مي توانستم تمام سالن را در حوزه ديدم داشته باشم در روشنايي روز راحت تر مي توانستم ظواهر را ببينم با همان نگاه اجمالي و گذرا تک تک چهره ها را از نظر گذراندم در نهايت به اين نتيجه رسيدم که ايران سرزمين انسان هاي زيبا و جذاب است و آن قدر صفت دوم در نگاه اول به چشم مي خورد که صفت اولي را در خود گم مي کند.خانم ها اکثراً به روي لباس هايشان مانتوهاي ساده اما خوش دوخت و زيبا پوشيده بودند و غالباً روسري هاي رنگي برسر داشتند از طرز لباس پوشيدنشان خوشم آمد و تصميم گرفتم که در اولين فرصت يک مانتو بخرم و البته يک کيف دستي به جاي کيف دستي از دست رفته ام لباس مردها هم در نوع خودش جالب توجه بود اکثراً لباس اسپرت و راحت به تن داشتند و شايد کراوات اصلاً در مغازه هايشان پيدا نمي شد يک چيز ديگر هم فهميدم .و آن اينکه رنگ غالب در اين سرزمين مثل ساير آريايي ها مشکي است.چشم ها مشکي. موها مشکي ،اما پوست ها غالباً روشن.براي يک لحظه خودم را در غالب آنها گنجاندم.موي سياه و صاف و يک جفت چشم سياه کشيده و مخمور.آن وقت مي شدم کپي مادر.آه مادر...
بي اختيار آه کشيدم و قبل از اينکه فرصت بيشتري براي فکر کردن به گذشته پيدا کنم به سمت ميز غذا رفتم با غذاي ايراني بيگانه نبودم مادرم گاهي از غذاهاي خوشمزه سرزمين اش برايم مي پخت يک بار که نهار برايمان زرشک پلو با مرغ پخته بود با خنده رو به من کرد و گفت:رز از هر سه تا مرد ايراني دو تاشون تپل مپلن اگه گفتي چرا؟
از ديدن حالت دست هايش که براي برآمده نشان دادن شکم اش آنها را درهم قلاب کرده بود به خنده افتادم و گفتم:اگه کسي شکمش اين هوا گنده باشه معلومه که خيلي خيلي شکمواِ مادر انگشتش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:اين مي تونه يکي از دليل هاش باشه اما دليل اصلي اش اينه که زن هاي ايراني آشپزاي فوق العاده ايين اين هميشه يادت باشه رز.زن ايراني يعني کدبانوي نمونه و مادرت با اين نهار خوشمزه اي که امروز برات پخته قطعاً يکي از اون هاست. شايد حرف آنروز مادر درست بود ام من در آن لحظه با ديدن انواع غذاهاي روي ميز يک دليل ديگر هم به دلايل چاقي مردان ايراني اضافه کردم.((نشاسته!چيزي که در غذاي ايراني فراوان ديده مي شد کمي از گشت بره کباب شده و مقداري هم سالاد براي خودم کشيدم و با ليواني پر از نوشابه بار ديگر پشت ميزم برگشتم در حين صرف نهار نگاهم باز در بين جمعيت گم شد فضا فضاي آرام و گرمي بود که من را ناخواسته جذب خود کرده بود نهار هم خوشمزه بود حسابي به دلم چسبيد دلم مي خواست تکه ديگري از آن گوشت بره کباب شده بخورم اما هرطور بود جلوي خودم را گرفتم اصلاً دلم نمي خواست که با يک شکم قلنبه و چندين پوند اضافه وزن به خانه برگردم با دستمال گوشه لبم را پاک کردم و از پشت ميز بلند شدم.حالا انرژي لازم را داشتم بايد کارها را سريع انجام مي دادم براي شروع به اتاقم برگشتم و يکراست سراغ دفتر سررسيدم رفتم داخل يکي از برگه هاي سفيد آن آدرس و شماره تلفن خانه پدربزرگ را نوشته بودم آدرس را از روي نامه هايي که مادر براي خانواده اش در ايران نوشته بود اما هرگز پستشان نکرده بود پيدا کردم و شماره تلفن را پاپا برايم گفت نگاهم براي چندمين بار بي اراده روي کلمات لغزيد واژه ها برايم بيگانه بودند و ذهنم از خاطرات تهي.بار ديگر ترس و اضطرابي عميق بر دلم چنگ زد به قدري اين حس حالم را دگرگون مي کرد که نفس در سينه ام حبس مي شد و به يکباره احساس بيچارگي مي کردم دلم نمي خواست که آنها خوردم کنند خورد شدن من خورد شدن دوباره مادر بود سالهاي زيادي بود که ديگر براي من فقط يک رويا بود يک روياي مقدس،عزيز و قابل احترام
فصل 2-3
تمام وجود وسيع اش را حريصانه در حصاري از جنس بلور به اسارت احساس خود در آورده بودم
حالا او در وجود من بود و من سالهاي زيادي بود که چون مادري عاشق فرزند،با چنگ و دندان آن
موجود ارزشمند را براي خودم حفظ کرده بودم اما حالا احساس مادري ام بوي خطر حس مي کرد
حصار بلورين احساسم در معرض يک هجوم بود يک هجوم بي رحمانه و خشن که مي توانست آن را
از ترک هاي عميق قاچ قاچ کند.اما ديگر براي پشيمان شدن دير شده بود من در يک قدمي خطر بودم
و مي بايست اين اضطراب تب آلود را به پايان مي رساندم مي بايست يک بار ديگر چون مادري فداکار از طفل درونم حمايت مي کردم من قدرتش را داشتم از آن سر دنيا آمده بودم و حالا فقط چند خيابان يا چند محله فاصله برداشته نشده باقي مانده بود،دفتر سررسيدم را به سينه گرفتم و از جا بلند شدم براي شروع کارم به لابي هتل رفتم وقتي همان مرد جوان ديشبي را پشت ميز پذيرش ديدم نفس عميقي کشيدم و با اراده اي جزم شده به سمتش قدم برداشتم او به محض ديدنم سربرداشت و لبخند به لب سرش را تکان داد:
_روزتون بخير خانم استيونز.حالتون چطوره ؟
من هم لبخندي به لب زدم و گفتم:متشکرم آقا روز شما هم بخير.
او با نگاه دقيقش عمق نگاهم را مي کاويد شايد به دنبال يافتن جواب سؤال هايش بود اما با اين وجود باز پرسيد:
از اتاقتون راضي هستين؟تونستين خوب استراحت کنين؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:بله بله همه چيز خوب بود مخصوصاً غذا.خيلي عالي بود.
او از روي رضايت لبخندي به لب زد و گفت:خوشحالم که راضي هستين ...راستي مچ دستتون چطوره؟
از سؤالش جا خوردم حتي خودم هم مچ دستم را فراموش کرده بودم.شب گذشته قبل از خواب شال گردنم را محکم دور مچ دستم پيچيده بودم.چرخش ملايمي به مچم دادم و گفتم:اوه...مثل اينکه خيلي بهتره. اين را گفتم و بعد از لحظه اي در سکوت اين پا وآن پا شدم او که متوجه ترديد من شده بود با لحن اطمينان بخشي گفت:اگه امري هست بفرمائين.خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.
لبخند گرمش را که ديدم در تصميم ام مصمم تر شدم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:من مي خواستم که اگر امکان داره به يک سماره در ايران تلفن کنم.
مرد جوان لحظه اي نگاهم کرد کمي گيج به نظر مي رسيد:براي اين کار مشکلي وجود نداره خيلي راحت مي تونستيد اين کار رو از طريق تلفن داخل اتاقتون انجام بديد.
آهنگ صدايم بيشتر از حد انتظارم ملتمسانه و بي پناه بود:اشکالي نداره اگر از شما بخوام که کمکم کنيد.
مرد جوان شانه هايش را بالا کشيد و همراه با لبخند گرم و صادقانه اي ادامه داد:اگه ميز پيشخوان رو دور بزنين مي تونين از ورودي سمت راست بياين اين طرف.
شادمانه برويش لبخند زدم و از خدا خواسته مسير دستش را دنبال کردم و لحظه اي بعد در کنارش بودم او صندلي چرخان خودش را کمي عقب تر کشيد و در حالي که مرا دعوت به نشستن مي کرد گفت:خوب مي تونيم از تلفن اينجا استفاده کنيم.بفرمائين.بنشينين خواهش مي کنم.
از هيجان بود يا اضطراب،دست و پايم باز در حال بي حس شدن بود بي درنگ تعارفش را براي نشستن پذيرفتم و خودم را به روي صندلي رها کردم حرارت انگشتانم به سرعت در حال پائين آمدن بود دفتر سررسيدم را محکمتر از قبل به خود چسباندم و به نگاه منتظر مرد جوان
چشم دوختم.او لحظه کوتاهي نگاهم کرد بعد جهت نگاهش را متوجه دفترچه سررسيدم نمود و با لحن بلاتکليفي پرسيد:
خوب...اگه لازم مي دونيد من براتون شماره بگيرم.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد صفحه مورد نظر را مقابلش گرفتم او دفترچه را از دستم گرفت و لحظه اي به آنچه داخل آن نوشته بودم نگاه کرد بعد بار ديگر نگاهش را متوجه نگاه منتظر و بي قرار من کرد و با لحن پرسش باري گفت:مطمئنيد شماره مال تهرانه.
گيج و وارفته فقط سرم را تکان دادم او با حالتي متفکر خط ظريف ريشش را روي چانه لمس کرد و زير لب به طور نامفهوميچيزي را زمزمه کرد نگاه نا آرامم لحظه اي او را رها نمي کرد حالت چشم ها و نگاه نامطمئنش نشانه خوبي براي آن انتظار کشنده من نبود لب هاي خشکم را تکان دادم وگفتم:شما فکر مي کنيد اين شماره متعلق به تهران نسيت؟
او نفس عميقي کشيد و گفت:مطمئن نيستم.شماره شما يه شماره شش رقميه...قبلاً هيچ وقت با اين شماره تماس گرفتين؟
_بله...بله فکر مي کنم.
او که انگشتش را براي به هم نخوردن صفحات لاي دفتر سررسيد گذاشته بود آن را پائين گرفت و گفت:
خاطرتون هست قبلاً دقيقاً کي با اين شماره تماس گرفتين؟
فکرم لحظه اي به گذشته ها برگشت به خيلي سال زماني که مادر هنوز زنده بود قطعاً از آن روزها زمان زيادي گذشته بود به يکباره فکري که از شروع اين سفر در ذهنم مي چرخيد و من را دچار هراس مي کرد در مغزم قوت گرفت بيشتر از بيست و سه سال از روزي که
مادر از خانواده اش جدا شده بود مي گذشت و اين زمان،زمان زيادي بود اين احتمال وجود داشت که شماره تماس آنها عوض شده باشد يا حتي آدرس محل سکونتشان.اين دقيقاً همان کاري بود که ما هم بعد از فوت مادر مجبور به انجامش شديم خانه قبلي يمان را فروختيم و خانه جديدي در محله
سوهوي نيويورک خريديم.متصدي پذيرش هتل هنوز منتظر شنيدن جواب من بود با تمام وجود سعي کردم اضطراب عميقي را که ته قلبم را به لرزه انداخته بود نديده بگيرم انگشتم را به روي شقيقه ام فشردم و گفتم:شايد ده سال پيش.شايد هم خيلي قبلتر.
به شنيدن اين حرف مرد وان سرش را تکان داد و گفتت:همون طور که حدس مي زدم اين شماره يه شماره قديميه.اگه يه پيش شماره بهش اضافه بشه درست مي شه.چند لحظه اجازه بدين.اين را که گفت گوشي را برداشت و مشغول گرفتن شماره شد فقط چند لحظه طول کشيد و بعد گوشي تلفن در دستان من بود.
_فقط يه شيش بايد به اول اين شماره اضافه مي شد الان ديگه درست شده مي تونيد صحبت کنيد.
هنوز گوشي در دستانم بود که مرد جوان از من فاصله گرفت و به سمت ديگر پذيرش رفت گوشي را آرم روي گوشم گذاشتم تعداد ضربان قلبم در حال اوج گرفتن بود تلفن همين طور پشت سرهم بوق مي زد و با هر بوق نفس در سينه من سنگين تر مي شد ديگر تحمل آن انتظار کش دار و کشنده را نداشتم با حالتي سرخورده و ناآرام نفس حبس شده ام را بيرون دادم احساسي عجيب و گيج کننده وجودم را در تصرف خود گرفته بود.ترکيبي از رضايت و نارضايتي.
دستم سست و بي حال به سمت دستگاه تلفن کشيده شد اما گوشي هنوز آنقدر از گوشم دور نشده بود که صداي مرد جوان آن سوي خط را نشنوم به شنيدن صدايش حسي شبيه عبور جريان برق وجودم را تکان داد دستم يک بار ديگر بي اراده به سمت گوشم کشيده شد.صدا،صداي مرد جواني بود که با هيجان و سرزندگي نشاط آوري پشت سر هم تکرار مي کرد:
_اَلو...اَلو بفرمائين...اَلو...اَلو
فصل 3-3
لب هايم را تکان دادم اما صدايي از گلويم خارج نمي شد مرد جوان آن سوي خط کمي تن صدايش را پائين تر آورد و گفت:اَلو.چرا حرف نمي زني؟نترس بگو.با کي کار داري؟
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:ببين.اگه حرف نزني قطع مي کنما.تا سه مي شمارم بعد قطع مي کنم يک...دو ...دو...نگفتي؟نبود؟سه شدا...خيلي خوب لعنت به من که اين قدر دل رحمم دوونيم...دو و هفتاد و پنج ...دو و هفتاد و شيش...خيلي خوب مثل اينکه فايده نداره باشه براي يه وقت ديگه هر وقت جرئت حرف زدن پيدا کردي.خوب ديگه کاري،باري...من رفتم که برم.فعلاً قربون آقا.
نفس عميقي کشيدم و قبل از اينکه او فرصت قطع ارتباط را پيدا کند با صدايي که به زور از هنجره ام خارج مي شد گفتم: منزل آقاي تاجيک؟
مرد جوان بلافاصله با لحن شادمانه اي جواب داد:به سلامتي.رسيدن به خير.کجا بودي نبودي؟
جون خواهر خودم نباشه جون داداش ديگه داشتم قطع مي کردما.حالا خداروشکر کدورتا برطرف شد امرتونو بفرمائين.
مرد جوان يک ريز و بدون اتلاف حتي ثانيه اي از زمان حرف مي زد اما من هنوز هم جواب سؤالم را نگرفته بودم يک بار ديگر اين بار حتي مضطرب تر از قبل پرسيدم:منزل آقاي تاجيک؟
مرد جوان جواب داد:جونم،بفرمائين منزل آقاي تاجيک درست گرفتي من سامانم البته اگه با من کار داري اما اگه با سهراب کار داري بايد بگم که نيست هر چند مطمئناً با اون کار نداري.داري؟
انگار خون در رگ هايم از حرکت ايستاده بود بدنم خشک و سرد شده بود خواستم حرفي بزنم اما زبانم خشک و فلج به سقف دهانم چسبيده بود صداي آن سوي خط باز در گوشم پيچيد:الو...هنوز رو خطي؟پس چرا حرف نمي زني؟حسابي مارو گرفتي ديگه!
مغزم کار نمي کرد بايد حرفي مي زدم اما حتي کلمه اي آشنا براي گفتن پيدا نمي کردم با خودم فکر کردم که بگويم: ((سلام من رز هستم.دختر الهام.همون که بيست و سه سال پيش اسمشو از تو شناسنامه هاتون خط زدين احتمالاً چنين کسي رو يادتون مي ياد؟))
بغضي نا گهاني برگلويم چنگ انداخت خواستم قطع کنم که صداي زني از آن سوي خط توجه ام را به خود جلب کرد به زحمت مي توانستم صدايش را بشنوم:
_سامان باز با کي داري حرف مي زني؟خوب پسر مگه تو کار و زندگي نداري؟
مرد جوان با لحن شوخي جواب داد:سامان به قربونت کسي نيست که مزاحمه.حصبه گرفته حرفم نمي زنه مي خواستم زنگ بزنم شرکت.اون وقت قطع ام نمي کنه لامصب.
بعد خطاب به من ادامه داد:خوب جونمرگ شده مگه تو کار و زندگي نداري.اصلاً مگه خودتخواهر،مادر نداري که مزاحم ناموس مردم مي شي؟
صداي زن غرغرکنان دور شد مرد جوان بار ديگر بار ديگر به حرف آمد و ميان خنده گفت:دلخور که نشدي؟
يارو مادرمه.حراست خونه است ديگه نمي شه کاريش کرد.خوب ببين من ديگه بايد قطع کنم اگه باسهراب کار داري نيم ساعت ديگه يه زنگي بزن.ولي خوب بعيد مي دونم تحويلت بگيره در هر صورت هر وقت ياد ما کردي،خوشحال مي شيم همين شماره رو بگير به جاي دوي آخرش سه.بگو با سامان کار دارم.اون وقت بنده در خدمتم.حالا ديگه قربون آقا.با اجازه ما رفتيم.اين را گفت و گوشي را گذاشت،صداي بوق ممتد تلفن نشان دهنده قطع ارتباط بود و من انگار در دنياي ديگري سير مي کردم آن قدر با حواس پرتي در خود فرورفته بودم که متوجه گذشت زمان نمي شدم وقتي صداي متصدي پذيرش را شنيدم گردن خشک شده ام را درست مثل يک آدم آهني زنگ زده به جانبش چرخاندم و با نگاه بي حالتم به او خيره ماندم.
_حالتون خوبه خانم استيونز.مشکلي پيش اومده؟
نگاهم به روي زانوهايم چرخيد گوشي تلفن را طوري در مشت فشرده بودم که قطره اي خون در انگشت هايم باقي نمانده بود.
_اجازه بدين براتون يه ليوان آب قند بيارم.
با عجله گوشي را سرجايش گذاشتم و سريعتر از او از جا پريدم،نه نه...نيازي نيست...من حالم خوبه آقا متشکرم
او با نگاه نامطمئن لحظه اي براندازم کرد بعد سري به نشانه موافقت تکان داد و گفت:در هر صورت اگه به چيزي احتياج داشتين به پرسنل هتل اطلاع بدين.
_ممنونم آقا هم به خاطر کمکتون و هم به خاطر مهرباني تون.
مرد جوان لبخند شرم آلودي به لب زد و در سکوت سرش را پائين انداخت براي رفتن به اتاقم،ميز پذيرش را دور زده بودم که او بار ديگر صدايم کرد:معذرت مي خوام خانم استيونز.
وقتي به جانبش برگشتم دفترچه سررسيدم را همراه بالبخندي گرم به شمتم گرفت:دفترتون رو فراموش کردين دفترچه را از دستش گرفتم و بعد از تشکري ديگر به اتاقم برگشتم.خودم را به روي تخت انداختم نرم بود داخل آن فرورفتم لحظه اي به سفيدي سقف خيره شدم و يک بار ديگر مکالمه
کوتاه اما عجيب و غريبم را با مرد جواني که خودش را سامان معرفي کرده بود در ذهنم مرور کردم قطعاً او يکي از اقوام نزديک مادرم بود از اين فکر حس عجيب و غيرقابل توصيف روحم را انباشت در آن لحظه تميز دادن احساسات دروني ام از هم کار مشکلي بود به شکل عجيب و بي سابقه اي
همه چيز در هم تنيده بود در آن لحظات به يقين نمي دانستم که بايد خوشحال باشم يا ناراحت.و نکته جالب همين جا بود که من حقيقتاً نه خوشحال بودم و نه ناراحت مثل يک سيب زميني گنده روي تخت افتاده بودم و از سنگيني وزنم که در نرمي تخت فرورفته بود لذت مي بردم.بيشتر از يک ساعت
طول کشيد تا به زحمت توانستم کمي افکار گسسته و پر و پخش ام را جمع و جور و منظم کنم و به يک نتيجه منطقي و قابل قبول برسم من آنها را پيدا کرده بودم و اين اولين قدم و شايد بزرگترين آن بود راه رسيدن برايم روشن شده بود اما طي کردن اين راه و گذشتن از حصاري که آنها در مقابل
مادر و هر چيزي که به او مربوط مي شد دور خود کشيده بودند يک انرژي مضاعف مي خواست و من در آن لحظه درست مثل يک باتري خالي شده احساس تهي بودن مي کردم به روي تخت غلتيدم و چشمان خشک شده ام را به روي منظره يکنواخت تخت بستم.
((فردا...فردا در موردش فکر مي کنم.))
***
فصل4
دومين شب در سرزمين مادري ام با شروع يک صبح زيبا و دل انگيز ديگر به اتمام رسيد هنوز برف باقي مانده در روي پشت بام ها به همان زيبايي روز قبل در زير اشعه هاي تابناک و زرين خورشيد مشرق زمين مي درخشيد اما هوا حتي از روز قبل سردتر به نظر مي رسيد درز باز پنجره را بستم و از آن منظره زيبا فاصله گرفتم.دوش ام را گرفته بودم صبحانه ام را خورده بودم و حالا براي برداشتن قدم دوم خودم را آماده حس مي کردم تلفن اتاقم که به صدا در آمد با وجودي که انتظارش را مي کشيدم از جا پريدم و گوشي را برداشتم.
_خانم استيونز ،راننده آژانس پائين منتظر شماست.
تشکر کردم و گوشي را گذاشتم صبحانه کاملي خورده بودم اما ته دلم باز احساس ضعف مي کردم مقابل آينه ايستادم و دستم را روي معده ام فشار دادم رنگ و رويم پريده به نظر مي رسيد شايد کمي رژ لب مي توانست اين همه بي رنگي را تعديل کند با اين فکر به سمت تخت برگشتم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که خاطره ربوده شدن کيفم کقابل چشم هايم به رقص در آمد.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم زيبا بودم يک دختر زيبا و به اندازه کافي دوست داشتني و معصوم .همه اينها باعث قوت قلبم مي شد.انسانها بنده زيبايي اند و من خوب مي دانستم که اگر يک نقطه ضعف مشترک بين تمام انسانهاي دنيا وجود داشته باشد قطعاً همين يکي خواهد بود.
اما از طرفي من شبيه مادر هم بودم و فکر کردن به اين واقعيت اضطراب و دلشوره ام را بيشتر مي کرد.در واقع من همان الهام بيست و سه سال پيش بودم منتهي الهامي با موهاي طلايي،چشماني آبي و پوستي به مراتب روشن تر.خيلي دلم مي خواست بدانم که آيا آنها عکسي از جواني هاي مادر دارند يا اينکه تمام خاطره ها را بهمراه مادر از خانه دل هايشان بيرون اندخته بودند به يکباره ترسي غريب در دلم افتاد و پايه هاي اراده ام را به لرزه اندخت از اين ديدار غير منتظره وحشت داشتم و اگر فقط لحظه اي ديرتر تلفن به صدا در مي آمد قطعاً از رفتن منصرف مي شدم گوشي تلفن را برنداشتم مطمئناً يک تذکر دوستانه به خاطر تأخيرم بود به خاطر محکم شدن کش دور موهايم،آنها را از دو طرف کشيدم و کلاهم را به روي آنها مرتب کردم ظاهرم را يک بار ديگر از پائين به بالا در آينه برانداز کردم _کفش اسپرت سفيد با راه هاي صورتي،شلوار جين آبي باز،بلوز اسپرت سفيد با راه هاي صورتي مثل کفش هايم،پالتوي سفيد،کلاه سفيد و يک جفت چشم آبي رنگ کشيده و مخمور با مژه هايي بلند و چتري_به چشم هايم در آينه خيره مادندم به ياد راب افتادم و جمله طنز آلودش که هميشه مي گفت: ((رز وقتي نگام مي کني دقيقاً احساس موشي رو پيدا مي کنم که دمش لاي تله موش گير کرده باشه چشماي تو جاذبه اي داره که تو هيچ چشم ديگه اي نديدم)).
راب دانشجوي پزشکي بود از سال اول دانشکده او را مي شناختم پسر خوبي بود و من به او قول داده بودم که در مورد پيشنهاد ازدواجش فکر کنم.اما آن لحظه قطعاً زمان مناسبي براي انجام اين کار نبود راننده آژانس مقابل هتل منتظرم بود تا من را براي برداشتن دومين قدم همراهي کند.کوله پشتي ام را از روي تخت برداشتم و با عجله از اتاق خارج شدم پائين پله ها که رسيدم نگاه متصدي پذيرش به سمت من چرخيد.با ديدنم سري تکان داد و خطاب به مرد جوان مقابلش چيزي گفت که نگاه او را نيز متوجه من کرد.او با ديدنم به شکلي کلافه و دلخور از پيشخوان کنده شد دسته کليدش را از جيب شلوارش بيرون کشيد و قدمي به سمت من برداشت.سرم را به نشانه سلام تکان دادم و گفتم:روز به خير آقا.من...به خاطر تأخيرم عذر مي خوام.
راننده آژانس جواب داد:خواهش مي کنم...لطفاً بفرمائين سوار شين
فصل 2-4
اين را گفت و جلوتر از من به سمت در خروجي حرکت کرد من هم بعد از تشکري کوتاه از متصدي پذيرش به دنبالش دويدم.به روي صندلي عقب ماشين نقره اي رنگش نشستم و بعد او حرکت کرد خودم را به در چسبانده بودم دنياي بيرون براي من دنياي متفاوتي بود و من در روشنايي روز راحت تر مي توانستم اين تفوت ها را ببينم.صداي مرد راننده من را که مجذوب دنياي بيرون شده بودم متوجه خود کرد نگاهم با نگاه پرسش بارش در آينه تلاقي کرد گويا قبلاً چيزي پرسيده بود که من متوجه اش نشده بودم.
_مي بخشيد من متوجه سؤالتون نشدم.
مرد راننده همچنان از آينه مقابلش نگاهم مي کرد موهايش را از پشت مي ديدم موهاي فردارش سياه سياه بود اما رنگ نگاهش در آينه به سبز سير مي زد سبيل هم داشت پايه هاي سبيلش او را بامزه تر کرده بود وقتي نگاه خيره من را ديد محجوبانه چشم از آينه برداشت و گفت:عرض کردم آدرستون کجاست؟کجا بايد برم؟
سؤالش آنچه را که براي لحظاتي کوتاه از ياد برده بودم به ذهن آشفته ام کشاند و اضطراب را بار ديگر به جان دل و روده ام انداخت با عجله پاکت نامه اي را که به همين منظور برداشته بودم به جانبش گرفتم:من مي خوام به آدرسي که روي اين نامه است برم.
مرد راننده پاکت نامه را از دستم گرفت و براي لحظه اي کوتاه نگاهش کرد بعد آن را کنار شيشه جلويي ماشينش گذاشت وگفت:آدرستون قديميه.
لحن اش به نظرم نگران کننده آمد اما نه من حرفي زدم و نه او توضيح بيشتري داد وقتي سکوتش را ديدم بار ديگر به پشتي صندلي تکيه دادم و از پنجره به منظره بيرون چشم دوختم.خيابان ها به شکل وحشتناکي شلوغ و پر ترافيک بود و پياده رو ها پر از آدم هاي در حال جنب و جوش و رفت وآمد همه چيز برايم جالب توجه بود اما چيزي که در نظرم جالب تر آمد اين بود که هر چقدر جلوتر مي رفتيم منظره شهر در حال عوض شدن بود.منظره کوچه و خيابان.نماي بيروني ساختمان ها،حتي
پوشش و ظاهر آدم ها متفاوت به نظر مي رسيد هر چقدر جلوتر مي رفتيم اين فکر که آنجا محله مرفه نشين پايتخت ايران است در ذهنم قوت بيشتري مي گرفت و همين طور اين نکته که پدر بزرگ من مي بايست يکي از آن بالا نشين هاي تهران باشد.
بيشتر از يک ساعت در راه بوديم تا اينکه راننده بالأخره ماشين را کنار خيابان نگه داشت.از پنجره نگاهي به اطرافم انداختم محله خلوت اما زيبايي به نظر مي رسيد اکثر خانه ها ويلايي و چهره اي باغ گونه داشتند کمي خودم را به سمت راننده جلو کشيدم و گفتم :اينجاست؟
مرد جوان پاکت نامه ام را از مقابل شيشه جلو برداشت و آن را به سمت من گرفت:خانم همون طور که خومتتون عرض کردم آدرستون قديميه.اسم کوچه خيابونا عوض شده کوچه هاي اينجا قبلاً هر کدوم يه اسم داشتن اما حالا شماره اي شدن حقيقت اش بنده هم خيلي به اين محل آشنا نيستم اما اگه از کسبه يا از ساکنين خود محل بپرسين حتماً راهنمايي تون مي کنن.
به شنيدن اين حرفش براي لحظه اي دست و پايم را گم کردم مضطرب تر از قبل نگاهي به دور و برم انداختم بعد بار ديگر به مرد راننده چشم دوختم هنوز دستش به همراه پاکت نامه به سمت من دارز بود و در نگاه منتظرش کلافگي موج مي زد بالاجبار پاکت نامه را از دستش گرفتم:ممنون...کرايه تون چقدر مي شه. مرد جوان بار ديگر به سمت فرمان چرخيد و گفت:طرف حساب ما هتله شما فعلاً نيازي نيست مبلغي بپردازين. به شنيدن اين حرف زيپ کوله پشتي ام را بار ديگر بستم و با حالتي سست و نامطمئن از ماشين پياده شدم مرد راننده هم تمام تأخير من را با گذاشتن پايش به روي پدال گاز جبران کرد و در يک چشم به هم زدن از محل دور شد با حالتي درمانده نگاهي به اطرافم
انداختم آنجا انگار برف بيشتري باريده بود دو طرف خيابان هنوز از برف يخ زده پر بود
نزديک ظهر بود اما هوا هنوز سوز بدي داشت به يکباره احساس سرما درونم را به لرزه انداخت بازوهايم را در بغل گرفتم و دندان هايم را محکم به روي هم فشردم احدي در کوچه و خيابان ديده نمي شد انگار من را به کره اي ديگر برده و آنجا تک و تنها رهايم کرده بودند نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يازده و نيم بود تا ابد نمي توانستم همانجا بايستم با آن پوشش سفيدم در ميان برف هاي يخ زده شبيه يک آدم برفي گنده بودم يک آدم برفي گنده و و حشت زده.ماشين مشکي رنگي که صداي موسيقي اش در آن سکوت و خلوت خيابان بلندتر از حد معمول به نظر مي رسيد مقابل پاهايم توقف کرد مرد جواني که دنباله موهاي بلندش از زير کلاه چرم مشکي رنگ بيرون مانده بود نگاهي به سرتا پايم اندخت و همراه با لبخندي لوس گفت:
_بپر بالا عروسک باربي مي رسونيمت.
مرد جوان کنار دستي اش که پشت رل نشسته بود خودش را به سمت پنجره کشيد در نگاه و لبخندش شيطنت موج مي زد.
_چه تيپي ام زده پدر سوخته.
در امريکا که بودم هميشه اسپري فلفل ام همراهم بود يک سلاح سرد مفيد براي مواقع لزوم اما در آن لحظه تقريباً بي دفاع بودم بنابراين راهم را کج کردم و چند قدم از ماشين آن ها فاصله گرفتم اما چند لحظه بعد باز آن ها مقابلم بودند پسر اولي با شيطنت خنديد و گفت:
حميد اگه دستاشو باز کنه و جاي دماغش يه هويج بکاري مي شه يه آدم برفي جون من نگاش کن.
جوان پشت رل باز خودش را به سمت پنجره کشيد و در حالي که با نگاش سبک سنگينم مي کرد با خنده گفت:
_اگه همه آدم برفي ها اين قدر خوشگل بودن که من همه شونو درسته قورت مي دادم.
بعد از آن ديگر آن قدر منتظر نماندم تا بقيه صحبت هايش رابشنوم انگشت هايم را به دور بندهاي کوله پشتي ام اندختم و بدون توجه به ليزي و لغزندگي زير پايم تا آن سوي خيابان دويدم کمي پائين تر يک نمايشگاه بزرگ مبل بود بدون توجه به خنده بلند جوان هاي داخل ماشين باعجله قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم و هراسان نگاهي به اطرافم اندختم صدايي از انتهاي سالن نمايشگاه نگاهم را به سمت خود کشاند پيرمرد سفيد مويي آنجا کنار بخاري داخل مبل راحتي فرورفته بود با ديدن من برگه هاي روزنامه اش را با احتياط جمع کرد و آنها را به روي ميز گذاشت:بفرمائيد.
از روي مبل بلند شد و آرام آرام به استقبالم آمد مقابلم که رسيد لبخندي به لب زد و گفت:مي بخشين من از قيمتا سردرنميارم صاحب اصلي نمايشگاه نيستن رفتن و برگردن،اگه عجله اي ندارين ده دقيقه منتظر بمونين.
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:براي خريد نيومدم آقاودنبال يک آدرس مي گردم.
پيرمرد نگاهي به چهره ام انداخت وگفت:مال اين طرفا نيستي؟
در جوابش لبخند کمرنگي به لب زدم وگفتم:من خيلي خيلي اينجا غريبم اميدوارم شما بتونيد کمکم کنيد.
پيرمرد که انگار چيز تازه اي کشف کرده بود با لحن کنجکاو اما نامطمئني پرسيد:شما خارجي هستين؟
سرم را تکان دادم و گفتم:بله درست حدس زديد من ايراني نيستم.
پيرمرد که از کشف خودش بسيار راضي به نظر مي رسيد سرش را چند بار رضايتمندانه تکان داد و گفت:از قيافه تون پيداست.
لهجه تون هم نشون مي ده.من از همون نگاه اول حدس زدم که بايد خارجي باشين.
برايش لبخندي زدم و پاکت نامه را به دستش دادم:من دنبال اين آدرس مي گردم شما مي تونيد کمکم کنيد؟
پير مرد پاکت نامه را از دستم گرفت بعد با آرامش و بدون هيچ عجله اي عينکش را از جيب بغل کتش بيرون کشيد و آن را به چشم گذاشت لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت نگاه کرد و گفت:
_اين آدرس شمام که مثل من پيرمرد قديميه.سال هاي زياديه که ديگه اسم اين خيابون((مرجان))نيست.
بعد نگاهش را به صورتم دوخت و ادامه داد:تا اينجاش که درست اومدي.محله همين محله است.ببينم دنبال کوچه اش مي گردي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او هم سرش را تکان داد و گفت:مي دونم کجاست.کوچه((هما))يعني قديما اسمش اين بود حالا ديگه به جاي اسم شماره براشون زدن.ايني که شما دنبالشي اگه اشتباه نکنم شماره دوازده استوما خودمون چند تا کوچه پائين تر مي شينيم.
مکثي کرد و با لحن مرددي ادامه داد:اگه آقاي نوروزي نمايشگاه رو دست من نسپرده بود خودم باهات مي يومدم کوچه رو نشونت مي دادم.
از او به خاطر محبتش تشکر کردم و گفتم:از لطف شما متشکرم آقا.همين که آدرس را نشونم بديد کافيه خودم پيداش مي کنم.
پيرمرد سرش را تکان داد و گفت:مثل اينکه چاره ديگه اي هم نداريم با من بيا.
به دنبالش از نمايشگاه خارج شدم او نگاهي به صورتم انداخت و گفت:بايد اين نبش رو رد کني بعد خيابونو مستقيم برو بالا.دست راست نه دست چپ.ششمين کوچه تو همون مسيري که درخت کاج هست.
نگاهي به جهت دستش انداختم و بعد سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او براي اطمينان از درک درست من با نگاهي دقيق و موشکافانه براندازم کرد و پرسيد:متوجه شدي؟
به رويش لبخند زدم:...بله.بله.از لطف شما متشکرم آقا.
او هم با لبخندي سرش را تکان داد و گفت:اگه يه وقت احياناً پيدا نکردي برگرد بيا همين جا نمايشگاه رو که دست صاحبش سپردم خودم مي برم نشونت مي دم.
از مهرباني اش به وجد آمدم بار ديگر تشکر کردم و بعد از خداحافظي از او در جهت اشاره دستش به راه افتادم با ديدن ماشين مشکي رنگ آن سوي خيابان کمي بر سرعت قدم هايم افزودم از سر نبشي که پيرمرد اشاره کرده بود گذشتم و وارد خيابان فرعي شدم قدم به داخل پياده رو
سمت چپ گذاشتم و مسير درخت هاي بلند کاج را در پيش گرفتم اولين کوچه،شماره دو بود قلبم به تپش افتاد.دومين کوچه کوچه شماره چهار.
انگار محتويات شکم ام ناگهان به پائين سرازير شده باشد ته دلم از شدت ضعف در هم مي پيچيد.سومين کوچه،کوچه شماره شش بود زانوهايم سنگين شده بود مسير مقابلم سربالايي نبود اما من انگار که از کوه بالا مي رفتم.به چهارمين کوچه رسيده بودم کوچه شماره هشت.ايستادم
نگار نفس در سينه ام مي پيچيد و نمي خواست بالا بيايد دستم را به تنه کا گرفتم اما با ديدن ماشيني که در آن شرايط دقيقاً مثل يک خروس بي محل در تعقيبم بود بار ديگر از جا کنده شدم.پنجمين کوچه،کوچه شماره ده فقط يک کوچه ديگر باقي مانده بود و من هنوز مطمئن نبودم که شجاعت روبروشدن با آنچه که خودم را برايش تا آنجا کشانده بودم داشته باشم.سر کوچه ششم که رسيدم ديگر فلج شدم قدرت کوچکترين حرکتي را نداشتم به قدري دمي بدنم پائين افتاده بود که حس مي کردم هر آن برفک زده و منجمد مي شوم کف دستم را به ديوار سنگ کاري شده پائين کوچه گذاشتم انگار قطره اي خون در بدنم نبود سفيد و سرد.دقيقاً عين آدم برفي.فقط بايد دست هايم را باز مي کردم و جاي دماغم يک هويج مي کاشتم چه ايده جالب و مسخره اي بود مطمئناً اگر حال و روزم کمي بهتر بود حداقل به خاطرش يک لبخند مي زدم اما در آن شرايط انجام چنين کاري
درست به اندازه روي کله ايستادن غيرعادي و ناممکن به نظرم مي رسيد لحظه اي همانجا بي حرکت ايستادم پاهايم قدرت حرکت نداشتند درست مثل اينکه هر دو با هم خواب رفته باشند سنگين و بي حس شده بودند شايد اگر کسي آن دور و برها نبود همانجا روي برف هاي يخ زده کنار ديوار
زانو مي زدم اما صداي بوق هاي ماشين مشکي رنگ من را دستپاچه به جلو هل داد بدون اينکه نگاهي به پشت سرم بياندازم آرام به داخل کوچه خزيدم صداي يکي از آنها را شنيدم که گفت:جيگر ما که يه بار بفرما زديم.ديگه چرا اين قدر دل دل مي کني.بيا نترس حميد صبحونشو خورده
قدم ديگري به جلو برداشتم کوچه نسبتاً بلندي بود که انتهاي آن نيز به يک خيابان فرعي ديگر مي رسيد خانه هاي آن کوچه هم درست مثل ساير خانه هاي آن محل باغ گونه به نظر مي رسيد نگاهم از ديواري روي ديوار ديگر کشيده مي شد تا اينکه بالأخره روي پلاک يکي از درهاي آن سوي کوچه ثابت ماند شماره بيست و يک.يک در نرده اي بزرگ بود با سرهايي به شکل نيزه و چراغ هاي فانوسي شکلي که در دو سوي آن بالاي ديوار نصب بود.چند متري پائين تر از آن در،در نسبتاً بزرگ ديگري ديده مي شد که بيشتر به در پارکينگ شباهت داشت.و ظاهراً به همان خانه بزرگ مربوط مي شد ناگهان در زير نگاه خيره من،دروازه بزرگ قهوه اي رنگ به شکلي اتوماتيک بالا رفت و ماشين مدل بالاي نقره اي رنگي از آن بيرون آمد از ديدن آن صحنه چنان غافلگير شدم که لحظه اي همانجا خشکم زد اما زماني که مرد ميان سالي از ماشين پياده شد و براي وارسي لاستيک عقبش خم شد ديگر معطلش نکردم با چنان سرعتي از انجا گريختم که زمين نخورنم روي آن برف هاي يخ زده تقريباً شبيه يک معجزه بود راهي را که با هزار جان کندن آمده بودم به حالت دو برگشتم تا سر خيابان اصلي بي وقفه دويدم طوري که سينه ام به سوزش افتاد و نفسم سنگين شد يک دستم را روي تنه درخت گداشتم و دست ديگرم را به روي قلبم فشردم.قلبم به شدت مي زد آرام و با احتياط خودم را به راه پله بيروني نزديک ترين خانه رساندم تن بي حس و حالم را روي سومين پله رها
کردم چند نفس عميق کشيدم و سعي کردم آنچه را که پيش آمده بود در ذهنم مرور کنم اما هر چقدر سعي کردم نتوانستم چهره آن مرد را که احتمالاً يکي از اعضاي خانواده مادري ام به خاطر بياورم آنچه اتفاق افتاد بسيار سريع و غيرمنتظره بود و من بيشتر از آنچه تصور مي کردم ترسيدم يک ترس ماليخوليايي عجيب و قدرتمند که تمام جسارت و شهامتم را دريک چشم برهم زدن از وجود لرزانم تارانيد.سرم را روي دست هايم گذاشتم و دلخور و آشفته در دلم
ناليدم(آه...گندت بزنن رز!نزديک بود از ترس جونت در بره.آخرش که چي؟ تا ابد که نمي توني قايم موشک بازي کني.))
با شنيدن صداي گام هايي که در حال نزديک شدن بود سرم را بلند کردم پسر جوان مو بلندي که داخل ماشين مشکي رنگ ديده بودم مقابل و تقريباً در يک قدمي ام ايستاده بود از ديدنش به يکباره چون فنر از جا پريدم نگاه وحشت زده ام از صورت او به سمت ماشينشان چرخيد که چند متري آن طرف تر پشت درخت هاي کاج ايستاده بود جوان راننده هنوز پشت رل بود و با نگاهي پرشيطنت و خندان نگاهمان مي کرد.در آن حوالي کسي ديده نمي شد.ترسيدم با عجله راهم را کج
کردم تا از او فاصله بگيرم اما او هم در حرکتي سريع جا کنده شد و راهم را سد کرد نگاه مضطربم ود نگاه پرشيطنتش خيره ماند.او دست هايش را مقابل سينه اش گرفت و گفت:فقط يه لحظه.کاريت ندارم.خواستم تغيير جهت دهم که باز راهم را بست و گفت:ببين اگه دنبال آدرس مي گردي من و حميد کمکت مي کنيم. مگه نه حميد؟
پسر جوان پشت رل با همان لحن لوس و پرشيطنت جواب داد:ما که گفتيم دربست مخلصش ام هستيم.
پسر جوان دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:خوب!...چي مي گي؟افتخار مي دي؟
گامي به عقب برداشتم و گفتم:دستت را بکش آقا.من به کمک شما احتياجي ندارم.
جوان پشت رل ميان خنده جواب داد:ولي ما به کمک شما نياز داريم خانم گل...مسعود روشن اش کن تا يکي موي دماغ نشده.
پسر جوان سري به نشانه موافقت تکان داد و در حالي که نيشخندي گوشه لب هايش نقش مي بست کيف پولش را از جيب پشتي شلوارش بيرون کشيد و آن را مقابل صورت من گرفت کيفش پر از اسکناس هاي درشت بود:بد نمي گذره.
نگاهم را نگاهش دوختم از برق چشم هايش بدم آمد از لبخند کش دار و مسمومش هم همين طور.
با تکان دادن سر مشتاقانه به کيف پولش اشاره مي کرد در جوابش با لحني که سعي مي کردم قوي و تزلزل ناپذير جلوه دهد گفتم:بهتره بري گم شي.بزن به چاک.
پسر جوان نگاهي به دور و برش انداخت بعد باحرکتي سريع و نيرومند بازويم را گرفت و گفت:اگه با هم گم بشيم بيشتر حال مي ده.
با تمام قدرتي که داشتم در مقابل قدرت دست او مقاومت کردم سعي کردم بازويم را از ميان انگشتانش بيرون بکشم اما قدرت او قدرت دست يک مرد بود تقريباً داشت من را به دنبال خودش مي کشيد صداي باز شدن در پشت سرمان او را متوجه عقب کرد به محض اينکه به سمت من برگشت از فرصت پيش آمده استفاده کردم و با روي زانو ضربه اي به زير شکمش کوبيدم:دستمو ول کن احمق عوضي.رنگ چهره پسر جوان تغيير کرد دستم را رها کرد و از شدت درد دولا شد در همان
لحظه دستي پرقدرت از پشت بند کوله پشتي ام را گرفت و در حرکتي ناگهاني من را به عقب کشيد. _شما بيا عقب تا من...
فقط يک لحظه طول کشيد در حرکتي تند به عقب چرخيدم و يک ضربه دوليوي پرقدرت نثار صورتش کردم مرد جوان تعادلش را از دست داد گامي به عقب برداشت و به سينه همراه پشت سري اش خورد در زدن اينگونه ضربات مهارت داشتم اما در آن لحظه به شدت دست و پايم را گم کرده بودم براي ديدن نتيجه کارم خيلي منتظر نماندم انگشت هايم را محکم به دور بندهاي کوله پشتي ام پيچيدم و چون کماني که از زه رها شده باشد از آنجا گريختم هيچ مسيري را به غير از همان مسيري که بعد از پياده شدن از تاکسي طي کرده بودم نمي شناختم مستأصل و درمانده نگاهي به دور و اطرافم انداختم صداي آشناي پيرمرد نگاه هراسان من را به سمت خود کشاند:شمائين دخترم؟
حقيقتاً از ديدنش خوشحال شدم قدمي به سمتش برداشتم و از سر آسودگي لبخند زدم او ادامه داد:
_بالأخره آدرسي رو که مي خواستي پيدا کردي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:اوه بله متشکرم آقا.کمک شما واقعاً مفيد بود.
پيرمرد سرش را رضايتمندانه تکان داد و گفت:از اين بابت خوشحالم.بالأخره شما تو کشور ما مهمانيد. تشکر کردم و گفتم:از خوبي مردم ايران زياد شنيدم اما هنوز فرصتي براي بيشتر ديدن پيدا نکردم تازه وارد کشور شما شدم و در يکي از اتاق هاي هتل مينا اقامت دارم و...و بدبختانه راه برگشتن به اونجا را اصلاً بلد نيستم فکر مي کنم بايد تاکسي بگيرم.
پيرمرد همراه با لبخندي مهربان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:همراه من بياين.بهتره به آژانس زنگ بزنيم.اين جوري بهتره.داخل نمايشگاه آقاي نوروزي تلفن هست.
بيا دخترم...بيا.
شادمانه سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه ناجي پير و مهربانم قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم
فصل 5
از وقت نهار گذشته بود که به هتل برگشتم سرخورده و کسل بدون توجه به قارو قور شکم گرسنه ام به اتاقم رفتم و خودم را
روي تخت انداختم براي چندمين بار آنچه را که اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم.آن دو مرد جوان مزاحم.خانه پدربزرگ
و مردي که با ماشين نقره اي از در پارکينگ بيرون آمد و در نهايت صحنه اکشني که با هنرنمايي من شکل گرفت و هنوز مقابل
چشم هايم بود.همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد و ضربه اي که من به صورت مرد جوان پشت سري ام زدم بدون شک ضربه
قدرتمند و محکمي بود و البته بي نهايت غافلگير کننده.فقط براي يک لحظه کوتاه صورتش را ديدم و همان يک نگاه کوتاه براي
جرقه زدن اين فکر در جغز من کافي بود که آيا او واقعاً مستحق چنين تنبيهي بود.
آن قدر غرق در افکار مختلف ام به سقف اتاق خيره ماندم که بي اختيار خوابم برد وقتي بار ديگر چشم هايم را گشودم سايه
کمرنگ غروب فضاي اتاق را پر کرده بود با سستي به پهلو غلتيدم و نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يک روز ديگر در
حال تمام شدن بود و من هنوز هيچ کار مثبتي انجام نداده بودم به شدت احساس يأس و دلتنگي مي کردم دلم هواي مادر را کرد
کوله پشتي ام همانجا کنار دستم روي تخت بود کيف پولم را از داخلش برداشتم داخل آن عکسي از مادر داشتم.عکسي
قديمي که بي نهايت برايم عزيز بود _من بودم و پاپا و مامان_يک جمع کوچک صميمي و پر محبت.دلم براي دوباره داشتنشان
پر کشيد عکس هر دويشان را بوسيدم و آن را غمگينانه روي سينه ام فشردم اشک از گوشه چشمم به پائين لغزيد.به پهلو
غلتيدم دسته نامه هاي پست نشده مادر داخل کوله پشتي ام بود يکي از آنها را برداشتم و بوئيدم هنوز بعد از گذشت بيشتر از ده
سال بوي عطر گرم و دلپذيرش را داشت آه عميقي کشيدم و به خطر تمام دلتنگي هاي مادر،تصميمي قاطعانه گرفتم مصمم از
جا بلند شدم و لب تخت نشستم تلفن را از روي ميز پاتختي برداشتم و روي زانوهايم گذاشتم قلبم باز به تپش افتاده بود اما من
تصميم خودم را گرفته بودم لحظه اي گوشي را روي سينه ام گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بعد شماره خانه پدربزرگ را گرفتم.
بعد از خوردن دو بوق ارتباط برقرار شد و باز همان صداي روز قبل بود که جواب داد:اَلو بله.اَلو...بفرمائين.باز که
زبون بسته اي...بَهَ حداقل يه فوتي بکن دلمون واشه.فوت که ديگه بلدي؟
کسي آن سوي خط صدايش زد:سامان...سامان.کجا موندي؟دِ بيا ديگه خبر مرگت.چه کار داري مي کني؟
صدا نزديک تر شد:با کي داري حرف مي زني؟
سامان جواب داد:مراحم تلفنيه.منتظرم بزرگ بشه زبونش واشه.تو مي گي اول مي گه مامان يا بابا.
صدا جواب داد:بگو چند تا تخم کفتر بندازه بالا حلّه.در ضمن ما رفتيم مي خواي بيا.نمي خواي اين قدر پا تلفن چمبره بزن
تا کوچولوت زبون وا کنه.
سامان جواب داد:خيلي خوب نمک پاش تو برو الأن ميام.
بعد خطاب به من ادامه داد:خوشگل مامان.شنيدي که دکتر متخصص بيماري هاي خاص چي فرمايش کردن دو تا دونه تخم
کفتر بنداز بالا حله.اگه جواب نداد برو سراغ تخم بلبل اون ديگه رد خور نداره مي سازدت حسابي.اما اگه اونم افاقه نکرد
ديگه از دست ما کاري ساخته نيست ما هر کاري مي تونستيم براش کرديم باقي اش دست خداستوخالا ديگه ما رفتيم.بر و بچ
منتظرن که بريم صفا سيتي،بستني چوبي،عشق و حال.پس با اجازه قربون آقا.
گوشي را که گذاشت به خودم آمدم باز در سکوت فقط به حرف هاي بي سر و ته اش گوش داده بودم با عجله يکبار ديگر شماره گرفتم
بعد از خوردن چند بوق ديگر داشتم نااميد مي شدم که باز خودش گوشي را برداشت.
جانم!...اَلو...لا اله الا ا...تا دم در رفته بودما.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:اَلو.
اِ مبارکه نه مامان نه بابا.الو.بچه هاي امروزي چه پاچه پاره ان.در حيرتم اين تخم کفتره چه زود جواب داد!
ميان حرفش دويدم و گفتم:بايد شما را ببينم.
سامان از شنيدن حرفم به سرفه افتاد و گفت:جونم؟!مي گم شما دوره ابتدايي رو جهشي خوندين؟
اِيولا بابا دور دور مياين زود زود ميرين چه جورياست؟
بارديگر گفتم:ببين آقا سامان من لازمه که همين امشب شما را از نزديک ببينم کاري باشما دارم که پشت تلفن نمي تونم بگم.
بايد بيايد اينجا.
سامان جواب داد:استغفرا_خواهر شما اين جوري صحبت مي کني من مي ترسم نيگا تموم موهاي تنم سيخ شد.من چشم و گوشم
هنوز بسته است.اگه روز بود و کارتون اينقدر محرمانه نبود باز مي شد يه کاريش کرد اما اين جوري جون خواهر خودم نباشه جون داداش
اصلاً امکانش نيست.
گوشي را محکمتر در دستم فشردم و گفتم:خواهش مي کنم سامان.
سامان با همان لحن شوخ جواب داد:ها؟!...خوب پس اول بايد از مامانم اجازه بگيرم آخه مي دونين چيه دفعه آخري که بدون اجازه
اون رفتم يه نفرو از نزديک ببينم بدجوري پدرمو در آورد دسته قاشقو داغ کرد و گذاشت به جاي حساسم حالا نمي تونم دقيقاً بگم که کجام بود
اما فقط تا همين حد بدون که تا يک هفته يه وري نشستم.
از حرف هايش خنده ام گرفته بود نمي دانستم بايد بخندم يا جدي صحبت کنم مکثي کردم و گفتم:همون طور که گفتم لازمه که حتماً شما را
ببينم اگه کار مهمي نبود مزاحم نمي شدم.
سامان جواب داد:زبونم کور شه من کي گفتم شما مزاحميد.شما مراحم تلفني هستين.حالا مي فرمائين چي کار کنم.من دلم نازکه.نمي تونم
که اين قدر شما خواهش کني نه بگم.رو چِشَم چَشم.خدمت مي رسم.شما بفرمائين کي؟کجا؟من يه غربيل مي گيرم جلو صورتم و مي يام.
نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:من هتل مينا هستم.شما مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟
سامان جواب داد:چه لفظ قلم حرف مي زنه...حالا چرا هتل...نمي شه يه جاي شلوغتر قرار بزاريم مثلاً يه پارکي.رستوراني_کافي شاپي.
مصرّانه گفتم:آقاي تاجيک خواهش مي کنم.
_فرمودين هتل مينا؟
جواب دادم:بله مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟
_خوب بزار ببينم.اول بايد اين گَله آدمو که بيرون منتظرم ايستادن يه جوري کَله کنم بعدم دوش بگيرم ...تيپ بزنم...صفا بدم...مشکلي نيست
رأس نه اونجام.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:پس من تو لابي هتل منتظر شما هستم.
_خيلي خوب باشه.فقط اومدم اونجا شمارو چه جوري بشناسم؟
لبخندي به لب زدم و گفتم:من يه کلاه سفيد سرمه.
_چه آدرس دقيقي درست مثل اينه که بگي من دو تا چشم دارم.
به خنده افتادم و گفتم:چشماي من آبيه.
سامان جواب داد:اِ پس مجبورم يه امشب سربه زير نباشم و زُل بزنم تو چشم زنا.خداوندا خودمو به تو مي سپارم.
گوشي را روي گوش ديگرم گذاشتم و گفتم:خيلي خوب پس شما بگيد چي مي پوشيد من شما رو پيدا مي کنم.
من؟خوب باشه.يادداشت کن.شلوار جين آبي.پليور سرمه اي.کاپشن مشکي شال کردن سفيد.شماره پامم چهل و سه.بعضي وقتام چهل وچهار
مي پوشم البته تو چهل و سه پام کيپ تره.اما چهل و چهار برام راحت تره...
ميان حرفش دويدم و گفتم:خوبه پس من ساعت نه منتظر شما هستم فعلاً خداحافظ.
دستم را به روي شاسي تلفن فشردم و ارتباط قطع شد نفس راحتي کشيدم و گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم بار ديگر نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم
ساعت شش و نيم بود تا نه دو ساعت ونيم ديگر مانده بود کاري براي انجام دادن نداشتم فقط بايد شام مي خوردم و منتظر آمدنش مي شدم.هيجان زده
بودم کمي هم دلشوره داشتم در آن لحظه فقط مي توانستم اميدوار باشم که همه چيز خوب پيش برود سعي کردم خودم را با تماشاي تلويزيون مشغول کنم
ساعتي بعد براي خوردن شام رفتم و بعد با عجله به اتاقم برگشتم تا کم کم خودم را آماده کنم اما هر چقدر بيشتر تلاش مي کردم اوضاع روحي ام آشفته تر
مي شد بلوزم را عوض کردم لباس بلند ومناسب نداشتم براي همين بالأجبار ژاکت بافتني سفيدي را که با کلاهم سِت بود به روي بلوز آبي رنگم پوشيدم با
شلوار جين آبي تقريباً راضي کننده به نظر مي رسيد دستم را به روي قلبم گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بالأخره بايد از يک جا شروع مي شد و شايد اين شروع
مناسب ترين شروع بود حداقل مي توانستم اين طور تصور کنم با اين تلقين فکري نگاهي روي صفحه ساعتم اندختم و از اتاق خارج شدم.هنوز يک ربع
ديگر تا زمان قرارم با سامان مانده بود که به لابي هتل رفتم خوشبختانه سالن خلوت بود.يک گوشه مرد تقريباً ميان سالي خودش را پشت برگه هاي بزرگ
روزنامه اش پنهان کرده بود طوري که من فقط مي توانستم پاها و قسمتي از موهاي جوگندمي اش را ببينم.و همين طور دود سفيد سيگارش را که علي رغم
وجود تابلوي کشيدن سيگار ممنوع.به طرزي نرم و زيبا در هوا مي رقصيد و بالا مي رفت کمي آن طرفتر هم زن و مردي جوان در حين خوردن قهوه
آرام آرام مشغول صحبت بودند من هم قهوه سفارش دادم و بعد به روي اولين مبل،نزديک و روبه روي در ورودي نشستم.هيجان زده بودم و فکر کردن به
واقعيتي که نمي دانستم چطور بايد آن را مطرح کنم بيشتر نا آرامم مي کرد يکي از پاهايم را به روي ديگري انداختم و بعد از اينکه يک بار ديگر با نگاه
بي قرارم عقربه هاي ساعت را از نظر گذراندم انگشتانم را به شکلي عصبي درهم قلاب کردم و روي پاهايم گذاشتم نگاه منتظرم به در بود چند دقيقه بعد
مرد جواني وارد شد انگشتانم را محکمتر از قبل روي هم فشردم نفسم حبس شده بود سرتاپايش را از نظر گذراندم.کت شلوار تن اش بود و يک چمدان کوچک
سفري را به دنبال خودش روي زمين مي کشاند با نگاهم او را که به سمت پذيرش مي رفت دنبال کردم و نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم بار ديگر روي
صفحه ساعتم چشم دوختم تقريباً نه بود.شايد نزديک يک دقيقه مانده به نه.نفس عميقي کشيدم و نگاهم را بار ديگر به سمت در چرخاندم مرد جواني وارد شد اين
بار از شدت استرس و هيجان سرپا ايستادم.خودش بود_شلوار جين آبي.کاپشن مشکي.پليور سرمه اي.شال گردن سفيد._نگاهش جست و جو گر بود من
را که ديد لبخند زد و با حالتي نامطمئن سرش را تکان داد چهره اش به طرز غريبي برايم آشنا بود برايش سري تکان دادم و او همان طور لبخند به لب به
سمت من حرکت کرد نگاهش به من بود درست به چند قدمي ام رسيده بود که به يکباره ايستاد دست هايش را بالا گرفت و گفت:اُخ...اُخ...اُخ.هوار
تو سرم!خانم جون.جون عمه ات.خدا شاهده غلط به عرضتون رسوندن.من...
مکثي کرد بعد با عجله به سمت در چرخيد و ادامه داد:فعلاً بهتره من دربرم.شرمنده.ما رفتيم.
گيج و متعجب لحظه اي رفتن اش را تماشا کردم بعد با عجله به سمتش دويدم و صدايش زدم:آقاي تاجيک!
آقاي تايک لطفاً صبر کنيد.
اما او همچنان بدون توجه به اصرار من به سمت در خروجي مي رفت مستأصل و نااميد دست هايم را در هوا تکان دادم وگفتم:آقاي سامان تاجيک!من روي
کمک شما حساب کرده بودم...خواهش مي کنم!
به سمت من چرخيد و در حالي که عقب عقب مي رفت جواب داد:ببين خواهر،منِ اقبال سوخته خواستم ثواب کنم،کباب شدم.يه نيگا به چک و چونه من بنداز
جون خواهر خودم نباشه جون داداش حسابي فکم برگشت.
چشم هايم از تعجب گشاد شد دستم را روي پيشاني ام گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:اوه ماي گاد.حالا مي فهميدم که چرا چهره اش اين قدر در نظرم آشنا
مي آمد.او همان بود هماني که ضربه((دوليو))را نثار صورتش کردم.سرم را که بلند کردم ديگر او را نديدم.رفته بود.لحظه اي همانجا به در خيره
ماندم و بعد با حالتي وارفته و سست سرجايم برگشتم.خودم را روي مبل رها کردم مرد جوان يونيفرم پوش قهوه اي را که سفارش داده بودم روي ميز چيد
و رفت سرم را به پشتي مبل تکيه دادم و چشم هايم را به روي هم فشردم بار ديگر آنچه را که ظهر آن روز اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم از ذهنم گذشت
((واقعاً که مسخره است مثل سگ ازم ترسيد.اگه مي دونست من چه حالي دارم!!))
صدايش من را از جا پراند چشم هايم را که باز کردم مقابلم ايستاده بود.
سلام.
هول شدم انتظار برگشتن اش را نداشتم با عجله سرپا ايستادم به دنبال حرکت من،او هم گامي به عقب برداشت و دست هايش را مقابل سينه اش گرفت:جون
مادرت نزن.اصلاً من غلط کردم که تو کماندو بازي شما دخالت کردم.ماشاءِا...ماشاءِا...شما خودت صد تا مردو حريفي بزنم به تخته البته.
در همان حالت تسليمي که به خود گرفته بود محتاطانه خم شد و با پشت انگشت اشاره اش چند ضربه به ميز چوبي زد و باز ايستاد:حالا اگه با چيز خوري من
دلخوري شما برطرف مي شه چشم من...ميان حرفش دويدم و در حالي که روي مبل مي نشستم گفتم:خواهش مي کنم بنشينيد.
سامان لحظه اي نامطمئن نگاهم کرد بعد آرام دست هايش را پائين آورد و روي مبلي،روبرويم نشست.خيره و شگفت زده نگاهم مي کرد من هم کنجکاو بودم.
نگاهش کردم.قدبلند و خوش استيل با چهره اي گندم گون،چشم هايي کشيده و مشکي رنگ،ابروهاي پهن و خوش حالت و موهاي مشکي براق.يک چهره کاملاً
شرقي.جذاب و دلنشين.نگاهش پرشيطنت بود دست و پايم را گم کردم تا ابد که نمي توانستيم آن طور خيره به هم نگاه کنيم تکاني به خود دادم تا يکي از پاهايم را
روي ديگري بياندازم او باز عکس العمل نشان داد خودش را به پشتي مبل چسباند و دستش را جلو گرفت:جونِ مادرت...از حرکتش به خنده افتادم نگاهم را
پائين گرفتم و با انگشت اشاره پيشاني ام را ماليدم نمي دانستم بايد از کجا شروع کنم.نگاه خيره و مشتاقي داشت که تک تک حرکاتم را کنترل مي کرد انگشتانم را
درهم قلاب کردم وروي پاهايم گذاشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و نگاهم را به صورتش دوختم:اسم من...
با شيطنت ميان حرفم دويد و گفت:چانگ چينگ چونگ از کره شمالي؟
اين بار ديگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم ميان خنده سرم را تکان دادم و گفتم:نو،نو.رز استيونز.
از نيويورک.
ناباورانه نگاهم کرد:جان؟!
با خنده نگاهش کردم يک چيز برايم واضح بود از آن استرس و دلشوره لحظاتي قبل خبري نبود من با او راحت بودم و اين در نظرم جالب بود.گفتم:
_اسم من رز استيونز.از امريکا اومدم و فکر مي کنم شما تنها کسي هستيد که مي تونيد کمکم کنيد سامان يه دفعه به تکاپو افتاد و در حالي که جيب هاي بغل
کاپشن اش را جست و جو مي کرد گفت:بابا دِ بيا.من گفتم شما رو قبلاً ايران نديدم.
بعد دفترچه يادداشت و خودنويس اش را که از جيبش درآورده بود به سمت من گرفت و گفت:شما نيکول کيدمن نيستين؟لطفاً يه امضاء به من بدين.
خدايا حرکات او سراپا خنده بود در حالي که به شدت سعي مي کردم خودم را کنترل کنم کلاهم را کمي پائين تر کشيدم.او با خودنويسي که دستش بود اشاره اي
به سرم کرد و با لحن کنجکاوانه اي پرسيد:سَرتون مشکلي داره متوجه منظورش نشدم با لحن متعجبي پرسيدم:سرم؟!متأسفم متوجه منظورتون نشدم.
_منظورم اينه که شما کچلين؟
متعجب نگاهش کردم او بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد و گفت:خوب مي دونين.خارجيا اصولاً کاراي عجيب غريبي مي کنن.مثلاً همين ژاپني ها قورباغه
مي خورن.امريکايي ها گرازِ،خوکِ،خوکِ کثيفه چيه اون؟از اونا مي خورن چه مي دونم عقربو تو سُسِ رُتيل تَفت مي دن و با اين جلبکاي دريايي...خلاصه
کاراي عجيب غريب زياد مي کنن.مثلاً خود شما با اين تيپ اُپني که زدين کلاتونو تا خرخره کشيدين پائين.خوب اين يعني...
ميان حرفش دويدم و گفتم:نه من کچل نيستم فکر مي کردم اين قانون کشور شماست.
سرش را تکان داد و گفت:خوب بله.
مکثي کرد و با لحن شگفت زده اي گفت:ببينم شما از امريکا اومدين که با من دوست بشين؟واقعاً از حُسن سليقه و حُسن انتخابتون ممنونم فقط خيلي برام جالبه
که بدونم شما از کجا منو مي شناسين...
ببينم شما عضو اف بي آيين؟آخه مي دونين مي گن اف بي آييا تا تو نقطه چين آدم خبر دارن اون تيکه اش حذف به قرينه ادبي بود.لطفاً جاي خالي را با گزينه
مناسب پر کنيد.
لبخندي به لب زدم و گفتم:برخلاف تصور شما اطلاعاتي که من در مورد شما دارم بسيار ناچيزه...من مي دونم که شما سامان تاجيک احتمالاً نوه يا فاميل
نزديک آقاي بهزاد تاجيک هستيد و ...
سامان با لحن علاقه مندي پرسيد:و؟
آهي کشيدم و گفتم:و ديگه هيچي.اميدوار بودم بقيه را شما برام بگيد.
سامان دست هايش را روي زانو هايش گذاشت کمي خودش را جلوتر کشيد و گفت:بزارين ببينم.نيکول کيدمن...نه راستي فرمودين رز!...رز استيونز
از امريکا اومده که قدم اش رو جفت تخم چشام اما خوب حالا اومده به سامان تاجيک که انصافاً خوش تيپ ترين نوه آقاي تاجيکِ زنگ زده و تازه مي گه که عضو
((اف بي آي))هم نيست اما اطلاعاتي داره که مشکوک مي زنه...
چانه اش را ميان دستش گرفت و لحظه اي متفکر و خيره نگاهم کرد بعد بع يکباره صاف نشست و گفت:اي هوار تو سرم بياد.چقدر من خِنگم.شما احتمالاً
جاسوس نيستين؟امريکاييا ناجنس ان دختر خشگلاشونو واسه اين کارا آموزش مي دن.البته ببخشيدا.اِکس کيوزمي.جون سامان ما اَتم مَتم خونمون نداريم.
حالا در مورد اين گازاي شيميايي مسموميت زا و اشک آور نمي تونم تضميني بدم چون اون ديگه جزءِ مکانيسم طبيعي بدن آدماست.همه دارن.مطمئنم امريکايي هام
دارن.اصلاً شايد مال اونا قوي تر و مخرب تَرم باشه به خاطر اون گُرازي که مي خورن.متوجه منظورم که مي شين؟
گيج شده بودم از حرف هايش سردر نمي آوردم غير از حالت پر شيطنت چشم هايش،قيافه اش کاملاً جدي به نظر مي رسيد.اما محتوي حرف هايش متفاوت بود هر چند
کاملاً متوجه منظورش نمي شدم اما باز مطمئن نبودم که حرف هايش سر و تهي داشته باشد.
لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:شما مطالب را در هم مي پيچونيد من متوجه منظورتون نمي شم.سامان سري تکان داد و گفت:واقعاً؟!دارم مي پيچونم؟آيم سوري.
خودم که متوجه نبودم احتمالاً مشکل مربوط به فَکمه آخه با اون ضربه اي که شما مَرحمت فرمودين يه صد و هشتاد درجه اي چرخيد سر نهار نبودين ببينين چطور مثل معلولين
نود و خرده اي درصد لقمه رو يه دور کامل دور کله ام مي تابوندم تا توي دهنم بزارم.
بعد دستش رو به سمت ميز دراز کرد و در حالي که باز با پشت انگشت به آن ضربه مي زد ادامه داد:بزار بزنم به تخته ماشاءِا...ماشاءِا...دست هر چي جَکي جان و
بروس لي و چانگ چينگ چونگِ از پشت بستين.
مکث کوتاهي کرد و پرسيد:حالا شما مطمئنين که نيکول کيدمن نيستين؟
همراه با لبخندي سرم را به نشانه منفي تکان دادم اما انگار حرف هاي او تمامي نداشت:حالا حتماً نيکول کيدمن هم نشد اشکالي نداره تيکول کيدمن چي؟
وقتي نگاه گيج و خندان من را ديد مأيوسانه آهي کشيد و گفت:اونم نه؟!...گفتم شايد حداقل خواهرش باشين مثل بولِک که داداش لولِک بود.
بلافاصله اشاره اي به قوري قهوه روي ميزکرد و گفت:اين پذيرائي تون واقعيه يا طراحي صحنه است تا حالا پيش چند تا دکتر رفتم اما هيچکدوم نتونستن تشخيص بدن
که چرا اين دهن من هِي بي خودي کف مي کنه.
فنجانش را پر از قهوه کرد و ادامه داد:هر چي مي کشم از دست اين اقبال سوخته است شکر خدا دردم که مي گيره بي درمونه.
حالا ديگرفنجان من را هم پر کرده بود قوري را سرجايش گذاشت و فنجانش را از روي ميز برداشت آن را تا کنار لبش بالا برد لحظه اي بي حرکت به من خيره ماند
و گفت:شما نمي خورين؟
سرم را تکان دادم و گفتم:شما بفرمائيد.من ميل ندارم.
او فنجانش را بار ديگر روي ميز گذاشت وگفت:جسارتاً مي تونم دستاتونو ببينم.
متعجب نگاهش کردم او انگشتانش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:انگشتاتونو مي خوام ببينم يه وقت خداي نکرده از اون انگشترا که توشون قرص سيانور قايم مي کنن
دستتون نيست.آخه اين روزا بدجوري سر آدما رو با پنبه پخ پخ...متوجه منظورم که مي شين دست هايم را در مقابل نگاه مشتاق اش گرفتم و گفتم:من نه نيکول
کيدمن هستم نه تيکول کيدمن،نه عضو اف بي آي ام نه جاسوس سي آي اِي در ضمن اگر روزي تصميم گرفتم آدم بکشم ترجيح مي دم از روش هاي فيزيکي استفاده کنم.
سامان فنجان قهوه اش را برداشت و گفت:بله خوب.اگه آدم تو هر زمينه اي دنبال استعدادش بره موفق تره.
بعد در حالي که با دست استخوان فک اش را ميماليد بالأخره کمي از قهوه اش را نوشيد.
از فذصت پيش آمده استفاده کردم و گفتم:ببينيد آقاي تاجيک.
_ميان حرفم دويد:سامان.
لحظه اي نگاهش کردم و باز از اول جمله ام شروع کردم:ببينيد آقاي سامان.
_کوچيک شما فقط سامان.
از شدت کلافگي آه عميقي کشيدم و باز از اول شروع کردم :ببينيد سامان.
_شرمنده جمله از لحاظ دستوري اشکال داره.فارسي را پاس بداريد...لطفاً.
وقتي نگاه خشمگين من را ديد سريع نگاهش را داخل فنجان دوخت و با لحن محتاطانه ادامه داد:
_شرمنده اخلاق ورزشي تون.من عذر مي خوام همون ببينيد سامان عاليه بفرمائين من گوش مي کنم.
بعد فنجانش را داخل بشقاب گذاشت دست هايش را به سينه زد و گفت:اصلاً خدا از وسط جِرَم بده اگه باز بي خود حرف زدم.
لحظه اي در سکوت نگاهش کردم در چشم هاي سياه و پرجاذبه اش شيطنت موج مي زد اما ظاهرش کاملاً جدي به نظر مي رسيد بنابراين نفس عميقي کشيدم و بي اراده همان جمله
قبلي ام را تکرار کردم:ببينيد سامان.
ناگهان متوجه اشتباهم شدم و نگاه سريعي به صورتش انداختم اما او همچنان متفکر و جدي نگاهم مي کرد بنابراين نگاهم را پائين گرفتم ادامه دادم:بزاريد اين طور شروع کنم.اسم
من رز...
در حرکتي سريع کف دستش را به پيشاني اش کوبيد و گفت:اوه ماي گاد!پيدا کردم شما از اين به بعد مي تونيد به جاي جمله ببينيد سامان از جمله ببينيد آي کيو استفاده کنيد.شما
رو قبلاً تو کشتي تايتانيک ديدم اين طور نيست؟البته من اون موقع اونجا نبودم مهمون داشتيم نتونستم بيام.اما فيلمشو ديدم اون موقع هنوز کچل نشده بودين درسته.رنگ موهاتون شرابي
شفاف بود نه نه.بلوند قرمز تيره به شرابي قرمز فانتزي هم مي خورد موهاتونو بيگودي کرده بودين بيگودي اش شماره دو بود فکر کنم آخه فِرش خيلي ريز نبود خلاصه که خيلي محشر
بودين به نظر من که واسه اون پسرهِ جَک خيلي حيف بودين.اگه بگم خوشحالم که اون از سرما زنگوله بست و شما الأن هيچ حلقه ازدواجي دستتون نيست ناراحت مي شين؟
ميان خنديدن و گريه کردن بلاتکليف مانده بودم با حالتي مستأصل از جا بلند شدم و گفتم:اگر به استخوان فَکتون علاقه منديد آقا.لطفاً برگرديد بريد خونه تون.نظرم عوض شد ديگه
به کمک شما احتياج ندارم سامان هم ايستاد:خدا منو مرگ مغزي بده ناراحت شدين؟جون خواهر خودم نباشه جون دادش منظوري نداشتم.خدا رحمت کنه جکُ نور به قبرش بباره مرد
نازنيني بود اما خوب بدبخت اونم مثل من اقبالش سوخته بود زنگوله بست و رفت بنده خدا راستي تا يادم نرفته اون تيکه هاي آخرش که جک خدابيامرز ديگه داشت به رحمت خدا مي رفت
چي بهم مي گفتين.آخه مي دونين فيلمش دوبله نشده بود لامصب.تازه شم جون داداش صحنه هاي بدآموزيشم اصلاً نديديم کنترل دست بابام بود نشد ديگه.خودتون که مي دونين اين باباها
چه طوري ان.ما رو که کله کرد تا صبح پاي تلويزيون فيلمو عقب جلوش کرد.اون وقت ما خواستيم مثلاً زرنگي کنيم گفتيم صبح زود تا باباهه خوابه مي ريم ترتيبشو مي ديم اما چشمتون
روز بد نبينه خواهر هر چي صحنه حساس داشت خَش برداشته بود انگار جوييده باشنش.
با دلخوري از او رو برگرداندم و گفتم:شب شما به خير آقا.
اين را گفتم و براي رفتن به اتاقم از او جدا شدم اما هنوز چند قدمي بيشتر فاصله نگرفته بودم که گفت:مثل اينکه حق با پدرمه.هميشه مي گه سامان تو آدم بشو نيستي.
چيزي که توجه ام را جلب کرئ اين بود که سامان جمله اش را مسلط و روان به انگليسي گفت بار ديگر به سمتش برگشتم او دستي به موهايش کشيد و گفت:خيلي دلم مي خواد با شما
بيشتر آشنا بشم.
وقتي نگاه بدبين و نامطمئن من را ديد لبخندي به لب زد و ادامه داد:يه شانس ديگه به من بدين خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.
به سمت مبل رفتم و در حالي که روي آن مي نشستم گفتم:ممکنه بعد از شنيدن صحبت هام نظرتون در اين رابطه تغيير کنه.
سامان هم روي مبل نشست يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و گفت:قضيه داره هيجاني مي شه مي شه لطفاً شروع کنيد.
لحظه اي نگاهش کردم و گفتم:انگليسي را خيلي خوب صحبت مي کنيد.
سامان سري تکان داد وگفت:رشته دانشگاهيم مترجمي بوده حالا شما راست راستي امريکايي هستين؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او ادامه داد:چطور مي تونين اين قدر خوب فارسي صحبت کنين؟غير از لهجه شکسته تون تقريباً فارسي رو بي نقص صحبت مي کنين.تو دانشگاه
ياد گرفتين؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:نه در واقع من...يعني مادر من يک ايراني بود.
نگاهش کردم مشتاق شنيدن به نظر مي رسيد باز آن حس آشنايي و آرامش قلبم را انباشت چيزي در وجود او بود که به من احساس امنيت مي داد و همين حس دروني باعث دلگرمي ام
مي شد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قول بديد که به حرفام گوش مي کنيد.
سامان سرش را تکان داد و گفت:به خاطر همين اينجا اومدم.شما شروع کنيد قول مي دم جدي باشم نگاهم را پائين گرفتم لحظه اي مکث کردم تا به روي آنچه مي خواستم بر زبان
بياورم تمرکز کنم اما جملات خيلي سريعتر از آنچه فکرش را مي کردم بر زبانم جاري شد:اسم من همون طور که قبلاً هم گفتم رز استيونزِ.براي ديدن خانواده مادري ام به اينجا اومدم
وفکر مي کنم شما بايد پسرِ دايي من باشيد.
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد شانه اي بالا انداخت و گفت:منِ اقبال سوخته کي از اين شانسا داشتم که حالا داشته باشم.شرمنده خانمِ رز مثل اينکه بنده رو با کسي ديگه اشتباه
گرفتين سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نو_نو.اشتباهي در کار نيست.من امروز ظهر تقريباً تا پشت در خانه شما اومدم.
بعد با عجله پاکت نامه اي را که همراهم داشتم به دستش دادم و گفتم:اين آدرس و شماره تلفن من را به شما رسوند.
سامان لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت چشم دوخت بعد با لحن گيجي گفت:خوب بله اين آدرس خونه ماست...خيلي ام قديميه.ولي قطعاً اشتباهي رخ داده.شما...شما
اينو از کجا آوردين؟
در جوابش گفتم:نامه اييه که سال ها پيش مادرم براي خانواده اش نوشته بود يکي از ده ها نامه اي که هرگز پست نشدند.
سامان بار ديگر نگاهي روي پاکت نامه انداخت و گفت:ولي اين غيرممکنه.
_باور چي اين قدر براتون سخته؟
سامان ناباورانه نگاهم کرد:اينکه شما دخترعمه من باشين.
_چرا؟يعني اين قدر عجيب و غير قابل باوره؟!
سامان دست هايش را در هوا تکان داد وگفت:بله چون من اصلاً عمه ندارم.
از حرفش دلم گرفت لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:اما مادر من وجود داشت.شما نخواستيد اون را ببينيد.يادمه مادرم هميشه مي گفت ايراني ها خوش قلب و پراحساسن.اما من
هيچ وقت حرفش را باور نکردم شايد قلباً به حرفي که مي زد ايمان نداشت براي همين هم هرگز نامه هايي را که مي نوشت براي خانواده خوش قلب و پراحساسش پست نکرد.
سامان تقريباً ماتش برده بود نامه را از دستش گرفتم و خواستم از جايم بلند شوم که گفت:يه لحظه صبرکن من متوجه نمي شم.هنوزم معتقدم شما دارين اشتباه مي کنين من فقط يه
عمه داشتم که سال ها پيش فوت کرده يک سال قبل از اينکه من به دنيا بيام و تا جايي که من اطلاع دارم اون اصلاً ازدواج نکرده بود که بچه اي داشته باشه.
بغض راه گلويم را بست و اشکي گرم را مهمان چشم هايم نمود از جا بلند شدم و گفتم:لطفاً همراه من بيايد وقتي نگاه گيج و سردرگم اش را ديدم از او رو برگرداندم و گفتم:البته اگر
حس مي کنيد شنيدن از گذشته اي که اين طور درو غين براي شما ترسيم شده مي تونه براتون جالب باشه.
فصل 2-5
از گوشه چشم نگاه سردی به جانبش انداختم و با لحن گله مندی ادامه دادم:یا شاید شما هم مثل سایر اعضای خانواده تون
ترجیح می دین به جای روبرو شدن با واقعیت زندگی((الهام))خودتون را پشت دروغ های بی رحمانه تون پنهان کنید.
سامان با چند گام آرام خودش را به من رساند و در جالی که با من همقدم می شد گفت:شما خیلی بیشتر از اونی که فکر
می کنین منو کنجکاو کردین.
بقیه راه تا رسیدن به طبقه سوم در سکوت طی شد در اتاقم را باز کردم و قدم به داخل آن گذاشتم تا کیف پولم را از داخلش
بردارم.
وقتی که انگشتان جستجوگرم آنچه را که می خواستم لمس کرد نگاهم را بالا گرفتم سامان با حالتی نامطمئن و بلاتکلیف در
آستانه در ایستاده بود و با نگاه کنجکاوش تک تک حرکاتم را زیر نظر داشت کوله پشتی ام را بار دیگر روی تخت گذاشتم
و گفتم:قصد ندارم شما را بخورم من شامم را خوردم.
سامان از حرفم به خنده افتاد انگشتانش را لابه لای موهای مشکی رنگ زیبایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند بعد با
گام هایی همان قدر نامطمئن قدم به داخل اتاق گذاشت.کنار تخت که رسید ایستاد و با حالتی بلاتکلیف نگاهم کرد با نگاهی
کوتاه اندام موزون و خوش فرم اش را از نظر گذراندم و در حالی که روی تخت جابه جا می شدم گفتم:چرا نمی شینی؟
سامان در سکوت مطیعانه نشست و به دست های من چشم دوخت بار دیگر نگاهی روی عکس مورد علاقه ام انداختم و در
حالی که آن را به سمتش می گرفتم گفتم:این عکس خانواده منه.
نگاه سامان از صورت من روی عکس داخل کیف چرخید نمی دانم چرا؟ولی بار دیگر بغض غریبانه راه گلویم را فشرد
اما با تمام وجود سعی کردم محکم باشم:این خانواده منه.پاپا،مامان و من دست سامان بالا آمد کیف پولم را از دستم گرفت
و با دقت بیشتری به عکس داخل آن خیره ماند صدایش را به سختی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:خدای من این...
باور نکردنیه.
لبخند تلخی روی لب هایم نشست آه شکسته ای کشیدم و گفتم:پذیرفتن حقیقت؟
سامان به خود آمد نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:این که دو نفر این قدر شبیه هم باشن.
درست متوجه منظورش نشدم آیا منظورش از دو نفر من و مادر بودیم یا...
نگاهم را روی عکس چرخاندم و گفتم:بله همه می گن من بسیار شبیه مادرم هستم.
سامان نگاه مشتاق و متعجب اش را به صورت من دوخت لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه تأیید تکان داد
و گفت:و هر دوتون بسیار شبیه عمه من.
نگاه دیگری به روی عکس انداخت و با لحن مرددی ادامه داد:خصوصاً صاحب این عکس واقعاً عجیبه.چطور ممکنه
دو نفر این قدر شبیه هم باشن.
حرفش باز حالم را دگرگون کرد حسی آمیخته از خشم و غم قلبم را پر کرد و روح خسته و محزونم را به سرکشی و تلاطم
انداخت با حرکتی خشن و کنترل نشده کیف پولم را از دستش قاپیدم و گفتم:اون ها دو نفر نیستند.خدایا شما چطور می تونید
این قدر بی رحم باشید؟
لحظه ای نگاه لرزانم در نگاه گیج و مبهوتش گره خورد با لحنی که از شدت احساس می لرزید زیر لب نالیدم:اون مادر منه.
اما سامان هنوز همان طور خیره نگاهم می کرد در عمق چشم های من به دنبال چه می گشت؟حقیقت؟!
آیا از دیدن اشک چشم های من حض می برد.حقیقتاً در آن لحظه از او و آن حالت گیج و منگ نگاهش منزجر شدم سعی
کردم اشک چشم هایم را عقب بزنم اما انگار برای این کار دیر شده بود چشم هایم را که به هم زدم دو قطره اشک بی مهابا
روی گونه هایم لغزید و آتش خشم من را شعله ورتر کرد به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:لطفاً از اینجا برید آقا.
نگاهش را پائین گرفت انگار می خواست حرفی بزند اما من این فرصت را به او ندادم از او رو برگرداندم و با همان لحن
سرد و گرفته تکرار کردم:همین الان.
سامان سست و دمق از جا بلند شد لحظه ای این پا و آن پا کرد اما بعد بالأخره تصمیم خودش را گرفت و بدون هیچ حرف
دیگری به سمت در خروجی حرکت کرد با رفتن او اشک های فرصت طلب من هم آمدند و راهشان را به روی گونه های
رنگ پریده و تب دارم پیدا کردند نگاه اشکبارم را روی عکس مادر دوختم و با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم:اوه مامی
متأسفم...متأسفم.
_فکر می کنم بیشتر باید در مورد این موضوع با هم صحبت کنیم.
صدای آرام و محزون سامان من را متوجه حضور خود کرد نگاهم را به آستانه در دوختم او آنجا دستش را به چهارچوب در
گرفته و با حالتی درمانده نگاهم می کرد لب هایم را با زبان خیس کردم و سرم را با تأسف تکان دادم:خواهش می کنم از اینجا
برید.
سامان روی پاشنه چرخید اما باز با حالتی مردد به سمت من برگشت و گفت:خیلی دلم می خواست می تونستم کمکتون کنم اما
باور کنین هنوزم عقیده دارم یه اشتباهی رخ داده درسته که من هیچ وقت عمه ام رو ندیدم اما بارها سرخاکش رفتم.
متعجب نگاهش کردم باورم نمی شد:منظورت چیه سرخاکش رفتی؟
_گفتم که اون خیلی سال پیش فوت کرده یک سال قبل از به دنیا آمدن من اگه اشتباه نکنم.سرطان داشت.
ادامه دارد...
فصل 3-5
قلبم چنان تيري کشيد که احساس کردم ديگر بعد از آن نخواهد تپيد دستم را به روي سينه ام فشردم و همان طور که نشسته بودم خودم را روي تخت رها کردم سامان مضطربانه قدمي به سمت من برداشت دلم مي خواست آن قدر قدرت داشتم تا او را با ضربات مشت و لگد از اتاق بيرون بياندازم اما حيف که در آن لحظات فقط مي توانستم او را عاجزانه از خود برانم:از اينجا برو بيرون مادرم حق داشت که نامه هايش را براي شما پست نکنه اون خودش مي دونست شما چقدر بي عاطفه ايين.
شما خانواده اون بوديد .چطور تونستيد.
سامان بدون توجه به حرف هاي من خودش را به تخت رساند بالاي سرم ايستاد و با لحن نگراني گفت:حالتون خوبه؟
بدون اينکه نگاهش کنم جواب دادم:شما اون را زنده زنده دفن کردين.چرا؟چون با انتخاب خودش ازدواج کرد.
سامان کنار تخت خم شد و يکي از زانوهايش را روي زمين گذاشت:باور کنين من گيج شدم.
با حرکتي سريع سرجايم نشستم و بر سرش فرياد زدم:چرا از اينجا نمي ريد؟
سامان سرش را به نشانه منفي تکان داد و در جوابم با لحن قاطع گفت:بايد بفهمم اينجا چه خبره با حالتي عصبي سر پا ايستادم آن قدر سريع که کيف پولم روي زمين افتاد:ديگه تموم شد دلم نمي خواد که بيشتر از اين مضحکه دست شما باشم.
لب هايم مي لرزيد بنابراين آن ها را به روي هم فشردم و نگاه پريشانم را در نگاه آرام سامان دوختم او لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد کيف پولم را از روي زمين برداشت و مقابلم ايستاد تحمل نگاه عميق و خيره اش را نداشتم نگاهم را از نگاهش دزديدم وقتي نگاهم مي کرد مان حس غريب و نا آشنا من را وادار به سکوت مي کرد.
_باور کنين چنين قصدي ندارم فقط فکر مي کنم که براي روشن شدن قضيه بايد در آرام بيشتري با هم صحبت کنيم.
نگاهش کردم نگاه منتظرش آرام اما مصمم بود بدون هيچ مقاومتي در مقابل نگاه ملتمس او بار ديگر لب تخت نشستم و سرم را پائين انداختم به دنبال من سامان هم چهار پايه مخملي مقابل ميز دراور را برداشت و آن را درست روبروي من گذاشت و گفت:شما حالتون بهتره؟
در سکوت فقط چند بار سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او به روي چهار پايه مقابل من نشست:
_خوب يه بار ديگه از اول شروع مي کنيم من قول مي دم تا زماني که همه حرفاي شما تموم نشده حرفي نزنم.خوبه؟
نگاه نامطمئنم را تا چشم هاي گيرايش بالا کشيدم او با اطمينان خاطر سري تکان داد و بعد با حالتي منتظر دست هايش را به سينه زد براي لحظه اي کوتاه نگاهش کردم آنچه در نگاهش بود من را واداشت تا براي آخرين بار به خاطر قولي که به پاپا داده بودم تلاش کنم.نفس عميقي کشيدم و گفتم:از درستي کاري که مي خوام بکنم مطمئن نيستم شايد شما باز هم حرف هاي من را باور نکنيد و بعيد هم نيست که در دلتون به من و به حرف هاي من بخنديد اما من به پدرم قول دادم که
به ايران بيام و براي پيدا کردن خانواده مادري ام تلاش کنم.
سامان هنوز همان قدر با آرامش ،منتظر و مشتاق نگاهم می کرد بنابراین با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:مادرم را خوب به یاد دارم.یک زن زیبا،آرام و با محبت.هنوز هم مطمئن هستم که اون برای من بهترین مادر و برای پدرم بهترین همسر بود.مادرم ایرانی بود.الهام تاجیک.
تنها دختر آقای بهزاد تاجیک.در فرانسه و در دانشگاه((ییل))با پدرم آشنا شد.پدرم تِد استیونز امریکایی بود یا بهتره بگم به قول پدربزرگ شما یک آمریکایی نجس.
در هر صورت،برخلاف این عقیده نه چندان دوستانه پدربزرگ شما مادر من با پدرم ازدواج کرد یک ازدواج توأم با خوشبختی و یک دختر کوچولو که من باشم...مادرم به خاطر این ازدواج و تصاحب این خوشبختی از طرف خانواده اش طرد شد و من با تمام کوچکی ام شاهد بودم که این تنبیه بی رحمانه چطور مادرم را رنج داد اشک های بی صدای اون را به خاطر دارم شب ها وقتی پشت میز کارش در تنهایی و سکوت شب نامه می نوشت و بعد به جای پست کردنشون ،اون ها را داخل
کشوی میزش دسته می کرد من اونجا بودم برخلاف تصور مادرم تنها شاهد گریه های بی صدای اون دیوارهای اتاقش نبودند من اونا بودم.هر دفعه.هر بار.دوستش داشتم دلم نمی خواست گریه کنه دلم نمی خواست غصه بخوره و من هر بار از ایران متنفرتر می شدم چون می دونستم که مادر به خاطر اون گریه می کنه.
نگاهم به صورت سامان افتاد ناباورانه نگاهم می کرد آن قدر متعجب به نظر می رسید که من شک داشتم حتی کلمه ای از حرف های من را قبلاً شنیده باشد و قطعاً مسلم بود که باور کردنش هم به همان اندازه برایش دشوار بود با این استنباط شناسنامه ام را از داخل کوله پشتی ام برداشتم با دیدن دسته نامه های مادر که با روبانی قرمز رنگ آن ها را محکم بسته بودم آهی کشیدم و گفتم:مادر همیشه منتظر بود اما این انتظار تلخ هیچ وقت برای اون به پایان نرسید.همیشه منتظر بود حتی روزی که آخرین نامه اش را می نوشت.
نامه ها و شناسنامه را به سمتش گرفتم.سامان نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بعد آنها را ازدست من گرفت در حالی که او حیرت زده صفحه اول شناسنامه ام را نگاه می کرد من آه دیگری کشیدم و ادامه دادم:مادر بیچاره من تا لحظه آخر منتظر یه روزنه بود منتظریک ذره محبت از یک نگاه آشنا.حتی به شنیدن صداشون هم راضی بود اما شما همه چیز را از اون دریغ کردید.
سامان با حالتی گیج و متحیر پشت سر هم پلک می زد و فقط ناباورانه سرش را تکان می داد:
_باورم نمی شه.من همیشه فکر می کردم...
میان حرفش دویدم و گفتم:که مادر من مرده؟
سامان نگاهش را به صورتم دوخت تمام تلاش خودم را کردم که در زیر آن نگاه دقیق و جستجوگر قوی باشم اما باز بغض آهنگ صدایم را تغییر داد:بله اون مرده اما دوازده سال بعد از روزی که شما زنده زنده خاکش کردید.
آه از نهاد سامان بلند شد:خدای من...من...من که نمی فهمم چرا؟
_چرا چی؟
سامان شانه هایش را بالا کشید و گفت:چرا اونا باید یه همچین کاری بکنن.
در جوابش پوزخند تلخی به لب زدم و گفتم:چراشو دیگه باید از خانواده پرمحبت خودت بپرسی پدر من شاید بهترین مرد دنیا نبود مثلاً یکی مثل پدربزرگ شما اما حقیقت اینه که مادر من با اون خوشبخت بود خیلی هم خوشبخت بود و حالا اگر می بینی
که من برخلاف میلم اینجام فقط به این خاطر که به همه شما بگم که ما هم یک خانواده بودیم و مهمتر اینکه در کنار همدیگه شاد بودیم و همدیگر را دوست داشتیم.
این را که گفتم از جا بلند شدم و خودم را پشت پنجره رساندم تصویر خودم را که در شیشه پنجره دیدم به یاد مادر افتادم انگار خودش بود که به رویم لبخند می زد من هم ناخواسته لبخند زدم و نفس حبس شده ام را به همراه آهی عمیق بیرون فرستادم در قلبم احساس راحتی می کردم انگار سبک شده بودم نگاه خیره و مشتاق سامان را روی خودم حس می کردم وقتی به سمت او
چرخیدم برویم لبخند زد من هم ناخواسته به رویش لبخند زدم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:باورش براتون سخته.نه؟
سامان دستی به موهایش کشید و با لحن پرشیطنتی جواب داد:با این اقبال سوخته ای که من دارم.آره دست هایم را به سینه زدم و گفتم:
نمی دونم چرا پاپا این قدر اصرار داشت که من به ایران بیام و خانواده مادرم را پیدا کنم من اون ها را به تنهایی پیدا کنم من اون ها را به تنهایی پیدا کردم اما مطمئنم که از این مرحله به بعد به کمک شما احتیاج خواهم داشت می تونم رو کمک شما حساب کنم؟
سامان در حالی که به خودش اشاره می کرد پرسید:منظورتون از شما منم دیگه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم وگفتم:ببینید آقای سامان.