منبع : نودوهشتیا
انتشارات کیوان
نوبت چاپ:اول-1384
شابک:4-35-5581-964
396 صفحه
Printable View
منبع : نودوهشتیا
انتشارات کیوان
نوبت چاپ:اول-1384
شابک:4-35-5581-964
396 صفحه
(1)
همهمه دختران هنرجو فضای عطرآگین آموزشگاه آرایش را نشاط میبخشید.رنگ و لعاب صورتها برخاسته از آرایشهای جور واجور در کنار روپوشهای یک دست سفید جلوه بیشتری داشت .کفشهای پنجه باریک و رویه بالا دائما بر کاشی های برق افتاده کف این سو و آن سو میرفتند.
-پس چرا خانم راهی نیامد ساعت از 8 صبح گذشته...
-آنوقت چقدر سروقت رسیدن بچه ها وسواس نشان میده.انصافا خودش هم تا 8 نشده اینجاست!
-آخه روشنک جون!اونکه مثل من و تو بی کس و کار نیست...حتما جمعه شب جایی دعوت داشتند حالا صبح شنبه هم خوابشون برده دیگر!...
ماتیکهای تازه روی لبها کش آمدند و خنده ای زیر زیرکی تحویل دادند .زنی بس لاغر از پشت میز چوبی روبروی در ورودی ابروان نازک و کم رنگش را درهم کشید.سرش را تکان داد و گفت:دخترها ساکت!آدم که پشت سر استادش حرف نمیزنه!اونم استادی مثل ناهید راهی که آوازه آرایشگریش شمال تهران رو پر کرده هنوز ثبت نام جدید رو اعلام نکرده کلاسش پر میشه...هم شما و هم سودابه خانم خیلی شانس آوردید که توی ترم تابستان جز ده دوازده نفر اول بودید وگرنه نوبتتون می افتاد واسه ترم پاییز...
دست سفید و کشیده سودابه لبه میز را گرفت و نیمی از هیکل زیبایش را بالا کشید.پاچه کوتاه شلوارش حالاد یگر فقط تا زیر زانو را میپوشاند.
-اوا جمیله جون!ما که چیزی نگفتیم!بخدا من همون دفعه اولی که خانم راهی رو دیدم چنان عاشقش شدم که...
جمیله خط کش روی میز را چنگ زد و کف دست استخوانیش را گرفت.سر خط کش به پهلوی سودابه اشاره داشت:از روی میز بلند شو دختر!نه این بالا جای نشستنه و نه خانم راهی به عاشقی شما احتیاج داره!
پایین پریدن سودابه بهمراه خنده های ریز و درشت اطرافیان نتوانست اخم مصنوعی جمیله را باز کند.چشمان درشتش چرخیدند و دستش روی یقه گشاد پیراهن چسبانش ثابت ماند:نبینید اینقدر خوش اخلاقما!اگر بیشتر شلوغ کنید توی دفتر حضور و غیاب اسم همه تون رو غایب میزنم!
صدای خنده های جیغ مانند بیشتر از پیش بلند شد.انگار معنی حرفها مهم نبود هر چیزی جماعت این دخترکان را به خنده وا میداشت خانمی نسبتا مسن با موهای زیتونی زنگ د رحالیکه چندین حوله تا شده را روی دستهایش گرفته بود از ورودی هلالی دیوار سمت راستی بیرون آمد:باز مبصر شدی جمیله!
جمیله همچنان اخم کنان خنده اش را زور زورکی خورد و لبهایش را جمع کرد موهای روشن وز کرده اش همچون کلاهی روی سر استخوانیش را پوشانده بود:وا!مبصری یعنی چی سهیلا جون!دخترهای این دور و زمونه...واه واه واه...هر کدومشون یک مفتش میخوان!
سهیلا خانم با حوله ها از چهارچوب درگاهی دیوار سمت چپ رد شد.فضا همچون مارپیچی بزرگ بنظر میرسید که از هر کناری به اتاقی ختم میشد و هر اتاق هم مملو از وسایلی شایسته عنوانی زرین که بر سر درشان حک شده بود.
-دخترها بجای وراجی حوله های استفاده شده را بیاورید اتاق حوله و لباس بعد این تمیزها رو ببرید بگذارید...دِ یالله دیگه سودابه!روشنک!
-وا!چرا ما دو تا سهیلا خانم! اینهمه آدم اینجاست!
-نوبت بقیه هم میشه...اول شما دو تا که از همه پرحرفترید!
صدای غر غر دخترها در انزوای اتاق انتهایی گم شد .همهمه ای که هنوز به گوش میرسید آرامتر بود:میگم پرستو بجای اینهمه عکس مدل مد و هنرپیشه اگر خانم راهی عکس خودش رو روی در و دیوار میچسبوند بهتر نبود؟!
-آخ گفتی!بد مصب خیلی نازه!البته تو هم زیاد بد نیستی فقط اگر...
-آره میدونم فقط این دماغ لعنتی که بدجوی تو آفسایده!...از بابام قول گرفتم سال که دیگه 20 سالم تموم شد ببرمش زیر عمل!
دختری که روی یکی از مبلهای چرمی کوب کنار میز جمیله ولو شد.موهای مواج و قهوه ایش از پشت چون دسته جارویی بلند نمود:وای نمیدونم چرا سرم درد گرفته...
جمیله همانطور که کشوی چوبی میزش را مرتب میکرد گفت:چیه نامزدت اذیتت کرده؟آپ...آپا...ای وای...من هنوز اسم تو رو یاد نگرفته ام!...
دختر حلقه طلایی پهنی را در دستش چرخاند و لبخندی زد.چال کوپکی صورت گردش را ملیح تر کرد:آپامه...آپامه جمیله خانم!کاری نداره که!...
-ای بابا چه میدونم از این اسمای جدید زیاد سر در نمی آرم!خب نگفتی نامزدت چطوره؟
-خوبه...روی هم رفته خوبه...ولی خب مادرش واسه جهیزیه سخت میگیره...دائم جوری میپرسه فلان و بهمان چیز رو خریدید انگار که از ما طلب داره!
صورت گندمی جمیله باز هم در هم رفت.اما موهای وز کرده اش بی هیچ تغییر حالتی روی سرش ثابت بودند.
-وا!شما که ماشالله پولدارید ...گفتی بابات صادرات فرش داره...
-درسته ولی مادر شوهرم میگه دختری که میخواهد بیاد توی آپارتمان 120 متری پسرم توی گاندی زندگی کنه باید بتونه خونه اش رو هم به نحو احسنت پر کنه.راستی امروز چندمه؟
جمیله نگاهی به تقویم رو میزی خاتمی که در گوشه راست میز خودنمایی میکرد انداخت.در ابتدای هر صفحه روز شمار در حاشیه ای صورتی و خوشرنگ نوشته بود:آموزشگاه و پیرایش غزلک با مجوز رسمی از وزارت کار و امور اجتماعی.
-امروز شنبه پانزدهم تیرماه 1381 ...چطور مگه؟
-وقت گرفتیم برای آزمایش خون با این حساب می افته هفته دیگه باید یک روز از خانم راهی اجازه غیبت بگیرم.
نگاه جمیله در یک رفت و برگشت به انتهای سالن خیره ماند.حریرهای یک در میان صورتی و بنفش کنار رفته بودند و دختری سرش را از پنجره بیرون کرده بود.
-ای وای!پنجره رو ببند دختر جون!ناسلامتی اینجا آرایشگاه زنونه است اول صبحی داری با کی قرار مدار میگذاری جلوی پارک؟!
سرها همه به سمت ردیف پر چین پرده ها برگشت.از لای موجهای زنگین روپوش سفیدی خود را بیرون کشید.
-اِ!قرار چیه جمیله خانم!آخه...کی از این بالا سر من رو میبینه؟!داشتم میدیدم خانم راهی کی میرسه؟آها!بفرما...نگفتم!این �م خانم راهی با پراید سفیدش...جلوتر از پله های روی جوب آب پارک.آره خودشه بچه ها!پیاده شد!بزنیم بریم سر کلاس!
پنجره که بسته شد ولوله ای تازه جان گرفت.انگار هنرجوهای جوان میخواستند کودکی کنند.هلالی صورتی رنگ با نور ملایم تک لامپ سقفی طاق نصرت کفشهایی شد که درازای پنجه های کاذبشان چندین سانت جلوتر از اصل پا به سمت کلاس میدوید.سالن وسیعتری پشت هلالی بسته انتظار امدنشان را میکشید.از آشپزخانه روبرو زنی سراپا قهوه ای پوش بیرون آمد که دستهای خیش را مهمان کناره های مانتویش کرده بود.
-چه خبرتونه؟همچین میدوید انگار ناهید خانم لولو خورخوره ست!
دختری با چشمهای عسلی همانطور که میخندید و دختر روبرویی را هل میداد گفت:وا!اکرم خانم شوخی میکنیم دیگه !بگذار خوش باشیم!
وقتی صدای تک زنگی از در بلند شد غرغرهای جمیله از آن سوی هلالی به گوش رسید:اَه!این ناهید خانم کلید داره ها ولی زنگ میزنه!دِ برید کنار دیگه میخوام در را باز کنم!
همراه با پرده صورتی کلفتی که کنار رفت.گلهای سفید نقاشی شده بر شاخه کج و معوج قهوه ای جمع تر نشست.جمیله دست برد و قبل از کشیدن قفل در پرسید:کیه؟
صدایی گیرا از پشت در قطور چوبی پاسخ داد.
-من هستم...ناهید.
سرانگشت استخوانی جمیله که با آن لاک بنفش تیره استخوانی تر به نظر میرسید دور گیره در پیچید و آن را کشید.اولین گام ورود رایحه ای بس خوش بود که لای در نیمه باز سرک کشید.
-سلام ناهید خانم!...چرا اینقدر دیر کردی؟این دخترها آرایشگاه را گذاشتند روی سرشان!
-سلام جمیله متاسفم ولی دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح خواب موندم!
رعنایی قامت او پاشنه های بلند تیره رنگ که نیمی هم در زیر گشادی پاچه شلوارش مخفی بودند جمیله را وادار میکرد طوری سرش را بالا بگیرد که پوست خشک زیر گردنش کشیده شود:باز هم پسر مهندس ترابی!چقدر بهت بگم ناهید جون!این اقا پویا آدم درستی نیست منکه اصلا از این تیپ جوونکها خوشم نمیاد.
لبهای قلوه ای ناهید با پوششی از رنگ قهوه ای ملایم چون پرنده ای که بالهایش را برای پرواز بگشاید از هم گشوده شدند.
-نترس جمیله جون حواسم هست میدونم چطوری باهاش تا کنم دیشب هم فقط رفتیم بیرون شام خوردیم...
-سلام ناهید خانم چرا دم در؟زودتر بیا تو که این دخترها را فقط خودت حریفی!
چهره سفید سهیلا خانم در کنار جمیله چون تضاد روز و شب بنظر می آمد.هیچکدام چشم از مهتاب صورت ناهد برنمیداشتند.
-سلام سهیلا خانم الان میروم سر کلاسشون.
عبور ناهید از کنار پرده بلند صورتی کوتاهی مانتویش را بیشتر نشان میداد.جمیله سری تکان داد و زیر لبی گفت:تا دو سه سال پیش خواستگارهایش در آرایشگاه و خانه اش را یک جا با هم میکندند هی به همه گفت نه!هی روی هر کدوم یک ایرادی گذاشت تا اینکه سر و کله این بچه پولدار ژل به سر پیدا شد!حالا دیگه دائم میرند بیرون شام میخورند!
وقتی ناهید سرش را به عقب چرخاند رنگهای درهم و برهم شال حریر از روی شانه چپ در امتداد گردن سپیدش افتاد.اخمی ساختگی ابروان کشیده اش را بهم رساند:باز که سر هر چیزی اوقات تلخی کردی جمیله!...یک کمی خونسردتر!
سهیلا خانم سرش را پشت موهای وزوزی جمیله گرفت و نجوا کرد:راست میگه...اصلا بتو چه مربوطه که این قدر به پر و پاش میپیچی؟ماشالله ناهید خانم هم عاقله هم مستقل...
جمیله دماغش را جمع کرد و لبهایش را چین داد چشمهایش به طرز مسخره ای به بیرون وق زده بودند:واه...!بمن چه مربوطه یعنی چه؟اگر تو هم چند سال با این ناهید کار میکردی میفهمیدی که چه جواهریه...اگر هم میبینی تا حالا شوهر نکرده از بس که از مرد گریزونه...!البته واسه من تعریف نکرده ولی اونطور که بو بردم مثل اینکه مثله اینکه قبلا دلش پیش کسی گیر بوده...منم که نه خواهر دارم نه دختر یکجورهای مثل دختر خودم دستش دارم.
هنوز پچ پچ های زنانه به آخر نرسیده دوباره صدای زنگ در بلند شد:واه...!پناه بر خدا این دیگه کیه کله صبح!
جمیله که به سمت در برگشت سهیلا سری تکان داد و موهای کوتاهش را پشت پرده کشید.با کشیدن قفل در پاشنه های سرتاسری یک صندل رو باز که ناخنهای نقره ای رنگ صاحبش را به رخ میکشید پیدا شدند.
بعد از آن حجم آبی زنگاری بود که لنگه در را به سمت جلو هل داد جمیله بی اختیار عقب کشید و گفت:وای!چه خبره!
-هیچی!سلام!
برخلاف روسری ساتن کوچک همه چیز تازه وارد تند و بزرگ به نظر میرسید.چشمهایش که زیر بار رنگهای ابی و سیاه نیمه باز مانده بودند بهمراه بینی کشیده ای که علیرغم خط ظریفی به نشانه عمل هنوز دراز و حجیم میانه صورتش را پر میکرد.جمیله در را محکم بست و دستش راستش را دراز کرد:کجا خانم ...کجا؟!وقت قبلی داشتید؟!
-البته که داشتم...از خود خانم راهی برای شنبه 9 صبح...گفتند این موقع کلاسشان تمام میشه منهم میخواستم اولین نفر باشم...اوا!سلام خانم راهی!به موقع رسیدم نه؟
ناهید با دیدن دختر کف دست ظریفش را به پیشانی کوبید.حالا که مانتویش به آویز گرفته بود استین کوتاه بلوز چسبان سپیدی دستانش را تا نیمه بازو بخوبی نشان میداد:ای وای!اصلا یادم رفته بود که این موقع بهت وقت دادم شیلا جون!باید ببخشی...میدونی آخه امروز صبح دیر رسیدم هنوز کلاس را شروع نکرده ام.
-چی...؟پس من باید چیکار کنم؟امروز عصر به کیش پرواز داریم میخوام برم جشنواره...اصلا فرصت ندارم که معطل بشم.
لبخندی ملایم زیر بینی باریک ناهید نشست.تناسب اندامش هنگام گام برداشتن موجی خوشایند را ایجاد میکرد:نمیگذارم زیاد معطل بشی امروز کلاس را زود تعطیل میکنم چون بعد از شما هم مشتری های دیگری وقت دارند ...راستی چکار داشتی؟
ناخنهای بلند نقره ای بر گره کوچک روسری گرفت و آن را کشید.شیلا موهای سیاهش را محکم پشت سر چسبانده بود:ببین خانم راهی...میخواهم این دو تا تیکه جلوی موهام...درست اینطرف و آنطرف فرق وسط قرمز قرمز بشه...میدونی که تازه مد شده!
اینبار لبخندی گونه های برجسته ناهید را کمی بالاتر کشید:بگذار جنس موهاتو ببینم...تارهای مو کمی کلفتند و تیره...باید قبل از رنگ حتما دکلره بشه...رنگش رو هم از کلستون استفاده میکنم...کلستون 304+ میکستون 4/0 قرمز...سهیلا خانم!
-بعله...؟
شیلا مچ دست ناهید را قاپید اما بجای مچ دو ردیف دستبند طلای مات میان انگشتانش را گرفت.
-نه خانم راهی...نمیخوام غیر از خودت کسی دیگه به موهام دست بزنه.
ناهید دستش را به آرامی رها کرد و به سمت موهایش برد.حلقه ای کلفت از گیسوان پیچیده پشت و بالای سرش را چون تاجی قهوه ای تیره میپوشاند:نگران نباش عزیزم...سهیلا خانم خیلی در کارش ماهره...در ثانی فقط دکلره رو انجام میده تا من به کلاسم برسم حتی اندازه میکستون را هم خودم تعیین میکنم چون اگر کمی زیادتر بشه آن رنگ قرمزی که میخواهی در نمیاد.
سهیلا خانم با آن قامت کوتاه روی دمپایی های طبی بدو بدو رسید.چشمانش به دهان ناهید دوخته شده بودند.
-سهیلا خانم بی زحمت شیلا جون را راهنمایی کن برای دکلره تا من...
صدایی شاداب سرها را به سمت معبر صورتی رنگ گرداند:سلام راهی...نمی آیید کلاس را شروع کنید همه بچه ها منتظرند.
روشنک بود که نور ملایم صورتی روی موهای کوتاه و روپوش سفیدش افتاده بود.ناهید چند ضربه ملایم به کنار بازوی شیلا زد و به نرمی پاشنه های میان باریکش چرخید.وقتی از کنار روشنک میگذشت دخترک چشمهایش را بر هم گذاشت و بو کشید و وقتی پلکهایش را گشود سرش را مستانه به این سو و آن سو چرخاند:به به...!عطرت یک یکه خانم راهی!
سهیلا خانم شیلا را به پشت پارتیشنی که از سمت چپ میز جمیله امتداد میافت راهنمایی کرد.در این قسمت تمام وسایل فر فورژه سیاه رنگ بودند:تا شما مانتویت را دربیاری و آماده بشی من وسایل دکلره رو حاضر میکنم.
هنوز سهیلا خانم پا به درون سالن نگذاشته بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد.جمیله دست استخوانیش را بالا برد و تند و تند به سمت در راه افتاد.
خودم بازش میکنم...تو برو به کارت برس حتما دوباره مشتری ها ردیف شدند.
از پرده که گذشت چشمان گشادش را به دکمه کوچک چشمی چسباند و وقتی پشت در را دید سرش را با اوقات تلخی کنار گرفت:واه!بازم این پسره پیداش شد!کاش یک طوری دکش کنم!
رنگ در باز هم گشایش میطلبید.علی رغم غرغرهای جمیله دست او به ناپار روی دستگیره در فشار آورد:خیلی خوب پاشنه در را کندی باز کردن دیگه!
صدای نرم اما مردانه همچون نسیم خنکی در صبح تابستان از لای چوبه های در وزیدن گرفت:سلام خانم ببخشید...خانم راهی تشریف دارند؟
جمیله سرش را عقب کشید و موهای رنگ شده اش را پشت چهارچوب در پنهان کرد:علیک سلام هستند ولی کلاس دارند.
-اِ...جمیله خانم شمایی ؟!...احوالاتتون چطوره؟
-ممنون!ببینم مگه دیشب باهاش شام نخوردی؟ولش کن دیگه سر صبحی!
-واقعیت داشتم از این طرفها رد میشدم گفتم یه چاق سلامتی بکنم.
جمیله ابروهای نازکش را بالا برد و دماغش را ورچید.لب بالایش به شکل خنده داری بالاتر جسته بود:ببینم از کی تاحالا شما از روی پشت بام تشریف می آرید!مگه شرکت ساختمای شما طبقه اول نیست پس چطور از طرفهای طبقه سوم رد میشدید؟
لای در کمی بازتر شد و بسیار بالاتر از میانه آن موهای براق مردی به داخل سرک کشید.این بار صدای جمیله به جیغ کوتاهی میمانست:واه...سرت را بکن بیرون بی حیا!...مگر نمیدونی که من سر لخت اینجا وایسادم؟!
تسلیم!تسلیم جمیله خانم!من مثل یک پسر خوب پشت در مدرسه می ایستم تا برای بری و خانم معلم رو صدا کنی!قول میدم دست از پا خطا نکنم.
-همچنان با من شوخی میکنه که انگار دخترخاله آقا هستم!...اکرم خانم به ناهید جون بگو دم در آقا پویا کارش داره.
در چنان محکم بهم کوبیده شد که پویا بی اختیار خودش را عقب کشید:ای بابا...این خاله قزی هم تا دماغ ما رو بیریخت نکنه ول کن معامله نیست!
درخشش انگشتری نقره که بر انگشت کوچک دست راست پویا نشسته بود بر موهای صاف و ژل زده اش کشیده شد.بلندی موها همچون کلاه گردی تا زیر لاله های گوشش میرسید.صدایی از پشت در چشمان قهوه ای رنگ پویا را به خود خواند.مژگان پر و بلندش در چرخش نگاه از نوک صاف کفشها به درگاهی در حالب مطلوب چشمانش را میپوشاند.لبخندی بر لبان تیره اش جای گرفت:به...!ناهید خانوم اومد و خورشید در اومد!
پلکهای ناهید کمی بهم آمد و لبخندی ظریف نیمی از سپیدی دندانهایش را بیرون ریخت:اولا که سلام...دوما مگه دیشب تا ساعت 11 هی من را این ور و آنور نبردی که حالا اول صبح مزاحمم شدی؟
پویا قدری جلوتر کشید دست چپش را بالا برد و به لبه در گرفت تمام وسعت دید ناهید را پر کرد:اولا علیک سلام خانمی...دوما کانتینر نازت رو یکجا خریدارم!میدونم کارت زیاده...تدریس آرایشگری گریم عروس...منم زدم توی خاکی و روی همون علف سبزها که زیر پام سبز شده منتظرت میمونم!اما دیگه بی انصافی رو به حالت تعطیل در بیار!از دیشب تا حالا ندیدمت اومدم یک سلامی بدم و برم!
-تو اگر این زبون رو هم نداشتی...
ابروهای پر پویا درهم رفت.خط اخمی کمرنگ میانه پشتی عریضش را گرفت:حالا چرا مانتو روسری؟مگه نمیدونستی که منم؟
طره هایی از موهای مشکلی و قهوه ای روی ابروان سیاه ناهید ریخته بودند و روسری حریر تنها هاله ای به دور صورت تندیس وارش بود:توقعت خیلی زیاد شده آقا پویا!در ثانی مگر نمیدونی که من اینجا چقدر بپا دارم!همین جمیله...با اینکه سنی نداره ولی درست مثل مادربزرگها میمونه.
پویا دستش را انداخت و نگاهی به ساعتش کرد.پاهای بلندش که محصور در پاچه های شلوار نیم بگ و دمپا گشاد بودند چند قدمی عقب کشیدند:اوخ اوخ!منم پایین یک جمیله خانم دارم اگر جیک ثانیه دیر کنم داد و بیدادش در میاد!دیگه باید با سه سوت بپرم پایین!
ناهید سرش را قدری کج کرد و با شیطنت پرسید:دِ...خیر باشه !کی هست؟
پویا پله های سیاه مفروش را دو سه پله یکی پایین پرید.روی پاگرد پایینی ایستاد و کیف چرمش را توی دستها جابجا کرد:خیال بد نکن...بابام رو میگم مهندس ترابی...اونم مثل جمیله خانم یکسره واسه من ساعت میزنه!اما خیالی نیست...من از پسشون بر میام...راستی اگه واسه طراحی یک ارایش گذرت به کامپیوترت افتاد از قول من بزن روی خال!
ناهید صورتش را درهم کشید و قدمی به جلو گذاشت و سرش را در امتداد مسیر رفته پویا نگه داشت:چی؟یعنی چی؟
-یعنی یک صفحه قلب!یعنی قلب بارون!یعنی دوستت دارم...دوستت دارم!
صدای عاشقانه پویا در پیچ پله ها پایین رفت و گم شد.ناهید انگشت میانی جواهر نشانش را بر روی پیشانی گرفت و لبخند زد و با حرکتی نیم دایره بالا تنه باریکش را به داخل ارایشگاه کشید و مکثی کرد.صدای تیز جمیله چون قیچی خیاطی حریر سپید احساساتش را به دو نیم کرد:ناهید...ناهید جون پس چرا نمیای سر کلاس؟ول کن اون دم در را!دخترها منتظرند!...
ناهید تکانی خورد و در را بست.سپیدی دستانش را به روشنی کناره های مانتویش گرفت و آن را گشود.برق قلب طلایی گردن بند یکباره نمایان شد:اومدم جمیله...اومدم.
آها!بفرما...نگفتم!اینهم خانم راهی با پراید سفیدش...جلوتر از پله های روی جوب آب پارک.آره خودشه بچه ها!پیاده شد!بزنیم بریم سر کلاس!
پنجره که بسته شد ولوله ای تازه جان گرفت.انگار هنرجوهای جوان میخواستند کودکی کنند.هلالی صورتی رنگ با نور ملایم تک لامپ سقفی طاق نصرت کفشهایی شد که درازای پنجه های کاذبشان چندین سانت جلوتر از اصل پا به سمت کلاس میدوید.سالن وسیعتری پشت هلالی بسته انتظار امدنشان را میکشید.از آشپزخانه روبرو زنی سراپا قهوه ای پوش بیرون آمد که دستهای خیش را مهمان کناره های مانتویش کرده بود.
-چه خبرتونه؟همچین میدوید انگار ناهید خانم لولو خورخوره ست!
دختری با چشمهای عسلی همانطور که میخندید و دختر روبرویی را هل میداد گفت:وا!اکرم خانم شوخی میکنیم دیگه !بگذار خوش باشیم!
وقتی صدای تک زنگی از در بلند شد غرغرهای جمیله از آن سوی هلالی به گوش رسید:اَه!این ناهید خانم کلید داره ها ولی زنگ میزنه!دِ برید کنار دیگه میخوام در را باز کنم!
همراه با پرده صورتی کلفتی که کنار رفت.گلهای سفید نقاشی شده بر شاخه کج و معوج قهوه ای جمع تر نشست.جمیله دست برد و قبل از کشیدن قفل در پرسید:کیه؟
صدایی گیرا از پشت در قطور چوبی پاسخ داد.
-من هستم...ناهید.
سرانگشت استخوانی جمیله که با آن لاک بنفش تیره استخوانی تر به نظر میرسید دور گیره در پیچید و آن را کشید.اولین گام ورود رایحه ای بس خوش بود که لای در نیمه باز سرک کشید.
-سلام ناهید خانم!...چرا اینقدر دیر کردی؟این دخترها آرایشگاه را گذاشتند روی سرشان!
-سلام جمیله متاسفم ولی دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح خواب موندم!
رعنایی قامت او پاشنه های بلند تیره رنگ که نیمی هم در زیر گشادی پاچه شلوارش مخفی بودند جمیله را وادار میکرد طوری سرش را بالا بگیرد که پوست خشک زیر گردنش کشیده شود:باز هم پسر مهندس ترابی!چقدر بهت بگم ناهید جون!این اقا پویا آدم درستی نیست منکه اصلا از این تیپ جوونکها خوشم نمیاد.
لبهای قلوه ای ناهید با پوششی از رنگ قهوه ای ملایم چون پرنده ای که بالهایش را برای پرواز بگشاید از هم گشوده شدند.
-نترس جمیله جون حواسم هست میدونم چطوری باهاش تا کنم دیشب هم فقط رفتیم بیرون شام خوردیم...
-سلام ناهید خانم چرا دم در؟زودتر بیا تو که این دخترها را فقط خودت حریفی!
چهره سفید سهیلا خانم در کنار جمیله چون تضاد روز و شب بنظر می آمد.هیچکدام چشم از مهتاب صورت ناهد برنمیداشتند.
-سلام سهیلا خانم الان میروم سر کلاسشون.
عبور ناهید از کنار پرده بلند صورتی کوتاهی مانتویش را بیشتر نشان میداد.جمیله سری تکان داد و زیر لبی گفت:تا دو سه سال پیش خواستگارهایش در آرایشگاه و خانه اش را یک جا با هم میکندند هی به همه گفت نه!هی روی هر کدوم یک ایرادی گذاشت تا اینکه سر و کله این بچه پولدار ژل به سر پیدا شد!حالا دیگه دائم میرند بیرون شام میخورند!
وقتی ناهید سرش را به عقب چرخاند رنگهای درهم و برهم شال حریر از روی شانه چپ در امتداد گردن سپیدش افتاد.اخمی ساختگی ابروان کشیده اش را بهم رساند:باز که سر هر چیزی اوقات تلخی کردی جمیله!...یک کمی خونسردتر!
سهیلا خانم سرش را پشت موهای وزوزی جمیله گرفت و نجوا کرد:راست میگه...اصلا بتو چه مربوطه که این قدر به پر و پاش میپیچی؟ماشالله ناهید خانم هم عاقله هم مستقل...
جمیله دماغش را جمع کرد و لبهایش را چین داد چشمهایش به طرز مسخره ای به بیرون وق زده بودند:واه...!بمن چه مربوطه یعنی چه؟اگر تو هم چند سال با این ناهید کار میکردی میفهمیدی که چه جواهریه...اگر هم میبینی تا حالا شوهر نکرده از بس که از مرد گریزونه...!البته واسه من تعریف نکرده ولی اونطور که بو بردم مثل اینکه مثله اینکه قبلا دلش پیش کسی گیر بوده...منم که نه خواهر دارم نه دختر یکجورهای مثل دختر خودم دستش دارم.
هنوز پچ پچ های زنانه به آخر نرسیده دوباره صدای زنگ در بلند شد:واه...!پناه بر خدا این دیگه کیه کله صبح!
جمیله که به سمت در برگشت سهیلا سری تکان داد و موهای کوتاهش را پشت پرده کشید.با کشیدن قفل در پاشنه های سرتاسری یک صندل رو باز که ناخنهای نقره ای رنگ صاحبش را به رخ میکشید پیدا شدند.
بعد از آن حجم آبی زنگاری بود که لنگه در را به سمت جلو هل داد جمیله بی اختیار عقب کشید و گفت:وای!چه خبره!
-هیچی!سلام!
برخلاف روسری ساتن کوچک همه چیز تازه وارد تند و بزرگ به نظر میرسید.چشمهایش که زیر بار رنگهای ابی و سیاه نیمه باز مانده بودند بهمراه بینی کشیده ای که علیرغم خط ظریفی به نشانه عمل هنوز دراز و حجیم میانه صورتش را پر میکرد.جمیله در را محکم بست و دستش راستش را دراز کرد:کجا خانم ...کجا؟!وقت قبلی داشتید؟!
-البته که داشتم...از خود خانم راهی برای شنبه 9 صبح...گفتند این موقع کلاسشان تمام میشه منهم میخواستم اولین نفر باشم...اوا!سلام خانم راهی!به موقع رسیدم نه؟
ناهید با دیدن دختر کف دست ظریفش را به پیشانی کوبید.حالا که مانتویش به آویز گرفته بود استین کوتاه بلوز چسبان سپیدی دستانش را تا نیمه بازو بخوبی نشان میداد:ای وای!اصلا یادم رفته بود که این موقع بهت وقت دادم شیلا جون!باید ببخشی...میدونی آخه امروز صبح دیر رسیدم هنوز کلاس را شروع نکرده ام.
-چی...؟پس من باید چیکار کنم؟امروز عصر به کیش پرواز داریم میخوام برم جشنواره...اصلا فرصت ندارم که معطل بشم.
لبخندی ملایم زیر بینی باریک ناهید نشست.تناسب اندامش هنگام گام برداشتن موجی خوشایند را ایجاد میکرد:نمیگذارم زیاد معطل بشی امروز کلاس را زود تعطیل میکنم چون بعد از شما هم مشتری های دیگری وقت دارند ...راستی چکار داشتی؟
ناخنهای بلند نقره ای بر گره کوچک روسری گرفت و آن را کشید.شیلا موهای سیاهش را محکم پشت سر چسبانده بود:ببین خانم راهی...میخواهم این دو تا تیکه جلوی موهام...درست اینطرف و آنطرف فرق وسط قرمز قرمز بشه...میدونی که تازه مد شده!
اینبار لبخندی گونه های برجسته ناهید را کمی بالاتر کشید:بگذار جنس موهاتو ببینم...تارهای مو کمی کلفتند و تیره...باید قبل از رنگ حتما دکلره بشه...رنگش رو هم از کلستون استفاده میکنم...کلستون 304+ میکستون 4/0 قرمز...سهیلا خانم!
-بعله...؟
شیلا مچ دست ناهید را قاپید اما بجای مچ دو ردیف دستبند طلای مات میان انگشتانش را گرفت.
-نه خانم راهی...نمیخوام غیر از خودت کسی دیگه به موهام دست بزنه.
ناهید دستش را به آرامی رها کرد و به سمت موهایش برد.حلقه ای کلفت از گیسوان پیچیده پشت و بالای سرش را چون تاجی قهوه ای تیره میپوشاند:نگران نباش عزیزم...سهیلا خانم خیلی در کارش ماهره...در ثانی فقط دکلره رو انجام میده تا من به کلاسم برسم حتی اندازه میکستون را هم خودم تعیین میکنم چون اگر کمی زیادتر بشه آن رنگ قرمزی که میخواهی در نمیاد.
سهیلا خانم با آن قامت کوتاه روی دمپایی های طبی بدو بدو رسید.چشمانش به دهان ناهید دوخته شده بودند.
-سهیلا خانم بی زحمت شیلا جون را راهنمایی کن برای دکلره تا من...
صدایی شاداب سرها را به سمت معبر صورتی رنگ گرداند:سلام راهی...نمی آیید کلاس را شروع کنید همه بچه ها منتظرند.
روشنک بود که نور ملایم صورتی روی موهای کوتاه و روپوش سفیدش افتاده بود.ناهید چند ضربه ملایم به کنار بازوی شیلا زد و به نرمی پاشنه های میان باریکش چرخید.وقتی از کنار روشنک میگذشت دخترک چشمهایش را بر هم گذاشت و بو کشید و وقتی پلکهایش را گشود سرش را مستانه به این سو و آن سو چرخاند:به به...!عطرت یک یکه خانم راهی!
سهیلا خانم شیلا را به پشت پارتیشنی که از سمت چپ میز جمیله امتداد میافت راهنمایی کرد.در این قسمت تمام وسایل فر فورژه سیاه رنگ بودند:تا شما مانتویت را دربیاری و آماده بشی من وسایل دکلره رو حاضر میکنم.
هنوز سهیلا خانم پا به درون سالن نگذاشته بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد.جمیله دست استخوانیش را بالا برد و تند و تند به سمت در راه افتاد.
خودم بازش میکنم...تو برو به کارت برس حتما دوباره مشتری ها ردیف شدند.
از پرده که گذشت چشمان گشادش را به دکمه کوچک چشمی چسباند و وقتی پشت در را دید سرش را با اوقات تلخی کنار گرفت:واه!بازم این پسره پیداش شد!کاش یک طوری دکش کنم!
رنگ در باز هم گشایش میطلبید.علی رغم غرغرهای جمیله دست او به ناپار روی دستگیره در فشار آورد:خیلی خوب پاشنه در را کندی باز کردن دیگه!
صدای نرم اما مردانه همچون نسیم خنکی در صبح تابستان از لای چوبه های در وزیدن گرفت:سلام خانم ببخشید...خانم راهی تشریف دارند؟
جمیله سرش را عقب کشید و موهای رنگ شده اش را پشت چهارچوب در پنهان کرد:علیک سلام هستند ولی کلاس دارند.
-اِ...جمیله خانم شمایی ؟!...احوالاتتون چطوره؟
-ممنون!ببینم مگه دیشب باهاش شام نخوردی؟ولش کن دیگه سر صبحی!
-واقعیت داشتم از این طرفها رد میشدم گفتم یه چاق سلامتی بکنم.
جمیله ابروهای نازکش را بالا برد و دماغش را ورچید.لب بالایش به شکل خنده داری بالاتر جسته بود:ببینم از کی تاحالا شما از روی پشت بام تشریف می آرید!مگه شرکت ساختمای شما طبقه اول نیست پس چطور از طرفهای طبقه سوم رد میشدید؟
لای در کمی بازتر شد و بسیار بالاتر از میانه آن موهای براق مردی به داخل سرک کشید.این بار صدای جمیله به جیغ کوتاهی میمانست:واه...سرت را بکن بیرون بی حیا!...مگر نمیدونی که من سر لخت اینجا وایسادم؟!
تسلیم!تسلیم جمیله خانم!من مثل یک پسر خوب پشت در مدرسه می ایستم تا برای بری و خانم معلم رو صدا کنی!قول میدم دست از پا خطا نکنم.
-همچنان با من شوخی میکنه که انگار دخترخاله آقا هستم!...اکرم خانم به ناهید جون بگو دم در آقا پویا کارش داره.
در چنان محکم بهم کوبیده شد که پویا بی اختیار خودش را عقب کشید:ای بابا...این خاله قزی هم تا دماغ ما رو بیریخت نکنه ول کن معامله نیست!
درخشش انگشتری نقره که بر انگشت کوچک دست راست پویا نشسته بود بر موهای صاف و ژل زده اش کشیده شد.بلندی موها همچون کلاه گردی تا زیر لاله های گوشش میرسید.صدایی از پشت در چشمان قهوه ای رنگ پویا را به خود خواند.مژگان پر و بلندش در چرخش نگاه از نوک صاف کفشها به درگاهی در حالب مطلوب چشمانش را میپوشاند.لبخندی بر لبان تیره اش جای گرفت:به...!ناهید خانوم اومد و خورشید در اومد!
پلکهای ناهید کمی بهم آمد و لبخندی ظریف نیمی از سپیدی دندانهایش را بیرون ریخت:اولا که سلام...دوما مگه دیشب تا ساعت 11 هی من را این ور و آنور نبردی که حالا اول صبح مزاحمم شدی؟
پویا قدری جلوتر کشید دست چپش را بالا برد و به لبه در گرفت تمام وسعت دید ناهید را پر کرد:اولا علیک سلام خانمی...دوما کانتینر نازت رو یکجا خریدارم!میدونم کارت زیاده...تدریس آرایشگری گریم عروس...منم زدم توی خاکی و روی همون علف سبزها که زیر پام سبز شده منتظرت میمونم!اما دیگه بی انصافی رو به حالت تعطیل در بیار!از دیشب تا حالا ندیدمت اومدم یک سلامی بدم و برم!
-تو اگر این زبون رو هم نداشتی...
ابروهای پر پویا درهم رفت.خط اخمی کمرنگ میانه پشتی عریضش را گرفت:حالا چرا مانتو روسری؟مگه نمیدونستی که منم؟
طره هایی از موهای مشکلی و قهوه ای روی ابروان سیاه ناهید ریخته بودند و روسری حریر تنها هاله ای به دور صورت تندیس وارش بود:توقعت خیلی زیاد شده آقا پویا!در ثانی مگر نمیدونی که من اینجا چقدر بپا دارم!همین جمیله...با اینکه سنی نداره ولی درست مثل مادربزرگها میمونه.
پویا دستش را انداخت و نگاهی به ساعتش کرد.پاهای بلندش که محصور در پاچه های شلوار نیم بگ و دمپا گشاد بودند چند قدمی عقب کشیدند:اوخ اوخ!منم پایین یک جمیله خانم دارم اگر جیک ثانیه دیر کنم داد و بیدادش در میاد!دیگه باید با سه سوت بپرم پایین!
ناهید سرش را قدری کج کرد و با شیطنت پرسید:دِ...خیر باشه !کی هست؟
پویا پله های سیاه مفروش را دو سه پله یکی پایین پرید.روی پاگرد پایینی ایستاد و کیف چرمش را توی دستها جابجا کرد:خیال بد نکن...بابام رو میگم مهندس ترابی...اونم مثل جمیله خانم یکسره واسه من ساعت میزنه!اما خیالی نیست...من از پسشون بر میام...راستی اگه واسه طراحی یک ارایش گذرت به کامپیوترت افتاد از قول من بزن روی خال!
ناهید صورتش را درهم کشید و قدمی به جلو گذاشت و سرش را در امتداد مسیر رفته پویا نگه داشت:چی؟یعنی چی؟
-یعنی یک صفحه قلب!یعنی قلب بارون!یعنی دوستت دارم...دوستت دارم!
صدای عاشقانه پویا در پیچ پله ها پایین رفت و گم شد.ناهید انگشت میانی جواهر نشانش را بر روی پیشانی گرفت و لبخند زد و با حرکتی نیم دایره بالا تنه باریکش را به داخل ارایشگاه کشید و مکثی کرد.صدای تیز جمیله چون قیچی خیاطی حریر سپید احساساتش را به دو نیم کرد:ناهید...ناهید جون پس چرا نمیای سر کلاس؟ول کن اون دم در را!دخترها منتظرند!...
ناهید تکانی خورد و در را بست.سپیدی دستانش را به روشنی کناره های مانتویش گرفت و آن را گشود.برق قلب طلایی گردن بند یکباره نمایان شد:اومدم جمیله...اومدم.
(2)
در میان نورهای ملایم زرد و سرخ فضای کافی شاپ بسته تر بنظر میرسید و رنگ بندی قهوه ای شیشه ها دنیای کوچک داخل را از فضای آفتاب زده بیرون جدا میکرد.به محض ورود بینی ظریف ناهید انواع بوهای درهم و برهم را بالا کشید:وای...!چه بوهای تندی!سیگاه قهوه عطر و ادکلن...
با ورود پویا که در شیشه ای قهوه ای را پشت سرش ول میکرد مردی از پشت میز سمت چپ تمام قد از جا بلند شد:خیلی خوش آمدید...به!اقای ترابی...همون آقای پویای خودمون!چه عجب...از این طرفها!
دندانهای به زردی زده پویا با لبخندی گشاد بیرون ریخت.دست درشتش را سرانگشتان مرد را به ارامی فشرد:سلام بر اق ناصر ریاست محترم کافی شاپ!امروز میخوام سنگ تموم بذاری...یک سرویس مخصوص واسه یک زوج مخصوص!هر چند چوق هم که بشه انعامت محفوظه!
-در خدمتم در خدمتم قربان!...آهای مجید بدو یکی از میزهای لژ رو حاضر کن!دو نفره باشه...یالله پسر.
سیاهی چشمان ناهید در حصار مژگان بلندش به اطراف چرخیدند .در میان مه کاذب نشات گرفته از دود سیگارها و بخار قهوه ها میزهای نهایتا چهار نفره تا انتهای سالن کوچک جای گرفته بودند.چرخش نگاه ناهید بر زوجهای جورواجور مینشست و رها میشد.کنار میز انتهایی پسری بچه سال به دیوار تکیه داده بود.ناهید نتوانست چشم از او بردارد:وا!این پسره چرا موهاش رو مثل جوجه تیغی درست کرده؟!سه تا شاخ ژل زده از دور و بر کله اش زده بیرون!
پویا مسیر نگاه ناهید را تعقیب کرد و لبخندی تمسخر آمیز بر گوشه لبهایش نشست:دختره رو که باهاشه نگاه کن!عین مارمولک رنگ شده میمونه!آخ!بگیرم بگیرم روسریش رو!الانه که بیفته!موهاش رو ببین انگار یادش رفته شونه کنه شاید هم از جنگ برگشته!
ناهید به یکباره چنان برگشت که کیف کوچک و خوش دوختش محکم به کنار ران پویا خورد:چی گفتی جنگ؟...جنگ؟
پلکهای ناهید لختی بر روی هم آمدند.سایه هایی رنگارنگ به نرمی از سیاهی خط چشمانش تا طاق ابروان کمانیش رنگ میباخت.پویا خود را جلو کشید دستهای باز شده اش آماده پذیرش جسم ظریف روبرو بودند:چی شد ناهید؟حرف بدی زدم؟چرا یک دفعه تو لب شدی؟
پلکها و لبهای ناهید همزمان با هم گشوده شدند.اما بجای آهنگ موزون کلامش صدایی پسرانه به گوش رسید:بفرمایید بالا...یک میز دو نفره براتون آماده کردم.
پویا دستش را بالا برد و موهایش را به پشت گوشش کشید.حالا خط ریش بلندش بیشتر به چشم میخورد:شاید خیلی خسته ای نه؟...بریم بالا جای دنج و خوبیه...
پله های مارپیچی که از کناره راست میز سر بر آورده بودند گامهایشان را تا فضایی بسته تر و تاریک تر بالا کشید.اینجا دیگر تنها یک زوج یکی از چهار میز کوچک چیده شده را اشغال کرده بودند.
گارسون جوان به میز برق افتاده ای اشاره کرد که در گوشه دیوار گل بهی رنگ قرار داشت.پویا صندلی را جلو کشید:اگه ممکنه اینجا بشین...میخوام فقط خودم ببینمت.
لبخندی کمرنگ صورت درهم ناهید را کمی بازتر کرد.وقتی بر روی نرمی کف صندلی جاگیر شد پویا گشاد و راحت خود را روی صندلی کنار او ولو کرد.باز هم صدای پسرک گارسون بود که نفوذ نگاه پویا را از چهره ناهید گرفت:چی میل دارید بیارم؟
با اشاره پویا گارسون رویش را به سمت ناهید کرد و دوباره پرسید:چی میل دارید بیارم خانم؟
-قهوه لطفا فقط یک قهوه تلخ.
پویا لبهایش را جلو کشید و با اخمی مصنوعی گفت:همین؟!یک کیک خامه داری یک کافه گلاسه ای چیزی سفارش بده.
-نه ممنون همین قهوه کافیه.
-پس دو تا قهوه بیار یکی شیرین واسه من یکی تلخ واسه خانم!یک تیکه کیک خوشمزه هم میخوام البته اونم واسه من.
لحظه ای بعد انگشتان پویا در جیب بغلش رفت:وای پویا...تو رو خدا بگذارش کنار...اینجا بقدر کافی بوی سیگار میاد.
یک نخ سیگار لای انگشتهای کلفت پویا کوتاه نشان میداد.پویا سرش را قدری جلو آورد و چشمهایش را ریز کرد:اینجا هم بوی سیگار میاد هم سیگاری...اما مال من فقط یک نخ کوتاه ساده است زود هم دود میشه و میره هوا...سر سوزنی هم قاطی نداره.
ناهید قدری سرش را کج کرد.شراب مردمک به گوشه چشمانش مایل شد:منظورت از این حرفها چیه؟...سیگاری یعنی چی؟
فندک نقره ای انتهای لنگر حک شده بر سینه اش را آتش کرد و به سیگار زد.پویا محکم به پشتی صندلی تکیه داد.و اولین پک را کشید:ای بابا!تو عجب گلابی هستی دختر!انگار نه انگار که عمری رو توی این اجتماع گذروندی و با آدمهای جورواجور سر و کار داشتی!
-منظورت از عمری چیه؟من هنوز خیلی جوونم.
-معذرت منظوری نداشتم که یعنی میخواستم بگم از این رنگ و روغنی های پانزده و شانزده ساله که این ور و آنور وول میخورند خیلی بهتری!
-اما من با اونها قابل مقایسه نیستم.
پویا سرش را عقب کشید و دود غلیظی را از بینی اش بیرون فرستاد.رایحه ای مطبوع از سیگارش به مشام میرسید:خودت هم خوب میدونی که من نخواستم تو رو با هر دختری مقایسه کنم...ولی تو رو به حق این ریش نداشته ما یک امروز رو اوقات تلخی نکن.
دست پویا چنان چند ضربه به صورت تیغ زده اش زد که ناهید را بی اختیار خنداند:باشه قبول...اما نوع ریش دار را خیلی بیشتر دوست دارم!
-جدا؟!نمیدونستم!هر چند که تاحالا ریش نداشتم اما اگر تو دوست داشته باشی از این به بعد تیغ و دستگاه ریش تراشی تعطیل!
محبت در نگاه محو ناهید موج میزد.انگار در صورت جوان روبرو تصویر دیگری را جستجو میکرد.
-ریشت هم قهوه ای در میاد...به رنگ چشمهات...اون وقت من یه دل سیر نگات میکنم...
خاکستر سیگار از نیمه گذشته با سرفه ناگهانی پویا روی میز ریخت پویا وقتی سیگار را در جا سیگاری فلزی فشار داد چروک سوخته سپید نشان باریکی از دود را بر جای گذاشت.
-تو...تو...این حرفها را بمن گفتی؟!یعنی باور کنم؟
-حرف؟چه حرفی؟
گارسون اینبار با سینی دور طلایی زیبایی از راه رسید.به آرامی فنجانهای قهوه را بهمراه یک تکه بزرگ کیک روی میز گذاشت و سینی را بالا گرفت.
-دیگه امری نیست؟
-دمت غیژ!زودتر برو و حالا حالاها مزاحم نشو!
پسرک که میزها را دور زد ناهید با دلخوری گفت:این چه طرز حرف زدن بود؟
-اِ...خب راست میگم دیگه این سیرابی دائم میاد موی دماغ ما میشه!اصلا ولش کن...داشتی چی میگفتی؟
-چی میگفتم؟!
-از اون حرفهای خوب خوب دیگه...البته خودم میدونم که خوش تیپم ولی برام جالبه که تو هم اینطوری بزنی توی خال!
ناهید سرش را پایین انداخت.قاشق طلایی کوچکی را از دایره کرم رنگ روی قهوه بیرون کشید.از فنجان قهوه بخاری نرم نرمک میچرخید و به ناز بالا می آمد:حالا حق بده که بهت بگم بچه ای!آخه اون حرفهارو که بتو نزدم...البته تعجبی نداره تو دو سه سالی از من کوچکتری!...
پویا ابروانش را بالا انداخت و لبهایش راتاب داد.از جایش بلند شد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد و وقتی سرش را به زیر میز برد توجه زوج جوان یک میز آن طرفتر کاملا به آنها جلب شده بود.ناهید نیم تنه اش را جلو کشید و آهسته گفت:این کارها چیه میکنی؟بیا بالا ببینم.
پویا روی صندلی نشست و دستانش را به علامت تعجب باز کرد:هیچکس نبود.
-مگه قراره کسی باشه؟
-خب آره دیگه...وقتی تو میگی اون حرفهای بیسکویتی رو بمن نگفتی باید دنبال یک اقای خوش شانس دیگه باشم که این دور و برها خودش را قایم کرده!
ناهید لبهایش را بهم فشرد و لبخندش را بزور مهار کرد.زیر چشمی به قیافه به ظاهر بهت زده روبرو را پایید و گفت:خودت رو لوس نکن!...از همون اول بهت گفتم فکر نکنی چون از تو بزرگترم میتونی مثل بچه ها خودت را برام لوس کنی!
بند نقره فام ساعت پویا همراه با دست مشت شده او به جلو کشیده شد و به ارامی به لبه میز خورد.حالادیگر پویا کاملا روی میز دولا شده بود:آخ...اما از اون روز اول!...سرم رو انداخته بودم پایین و مثل بچه آدم داشتم میرفتم توی شرکت که ناغافل در ساختمان صورتی باز شد و یک خانمی...وای...از اول لحظه که من عینهو جن زده ها شدم!چه قامتی!چه قیامتی!
-بسه دیگه چرا زبون گرفتی؟مگه داری روضه میخونی؟
-گفتم شاید این تیپی خوشت بیاد!یک کمی آه و ناله عاشقونه...
لحظه ای سکوت طعم تلخ قهوه را به خاطراتی هم طعم سپرد.فنجان بر لبهای ناهید میلرزید.
-زندگی من سرتاسر یک روضه نخونده است...بگذار این قهوه بی شکر را لاجرعه سر بکشم.
انگشتان زمخت پویا دور دسته ظریف کارد گره خوردند و با دو حرکت تیکه کیک را تقسیم کردند.اینبار ظرافت چنگال بود که شیرینی را به دهانش مینشاند.
-ای بابا...!اوقاتت را بیخود تلخ نکن...باید یک کامیون قند و شکر بریزی وسط این زندگی لعنتی دو روزه تا خوش باشی و خوش بگذرونی...حالا هم قهوه ات را تا ته بزن تا بفهمی که چرا از روبروی پارک ملت آوردمت میرداماد!اینجا همه چیزش یک یکه...جون من میبینی چه طعمی داره؟!
-آره ...خوبه!
-ولی عجب از دست جمیله خانم در رفتیمها !یک لحظه فکر کردم که مثل اسب سوارهای قدیمی شدم و اومدم تا شاهزاده خانم رو از توی قلعه جادوگر نجات بدهم!
ناهید فنجان را به ارامی روی نعلبکی کوچک زرد رنگ گذاشت.نگاهش از سطح پایین رفته قهوه به لپهای پر شده از کیک پویا کشیده شد.
-اولا که اونجا قلعه نیست و آموزشگاه آرایش و پیرایش منه.دوما جمیله هم جادوگر نیست و دوست و حسابدار چندین ساله منه اگر هم میبینی که کمی اخلاقش تنده به دل نگیر...علتش اینه که خیلی مهربونه و زیادی منو دوست داره...آخه میدونی وقتی سه چهار سال از ازدواجش گذشت و بچه دار نشد شوهرش سرش هوو آود و بعد از یک سال دوندگی توی دادگاه یک طلاق نامه تمیز را گذاشت کف دستش...اینه که بنده خدا هم خیلی تنهاست و هم خیلی محافظه کار...در حال حاضر هم با مادر پیرش زندگی میکنه...
-تو چی؟تا حالا نگفتی که توی آپارتمانت تنها هستی یا...
سوالی که مدتها از سر زبان پویا جلوتر نمیرفت حالا خوید نشان میداد.ابروی چپ ناهید بالا رفت و چینهای ظریفی زیر موهایش را گرفت.کلام از دهانش بزور بیرون میکشید:یک خانه ویلایی توی زعفرانیه داریم که سندش بنام برادرمه ...نیم طبقه اون هم مال منه که فقط شبها برای خوابیدن مهمانش هستم چون سرتاسر روز وقتم را توی ارایشگاه میگذرونم...مامان هم بنده خدا همه اش پایینه...چون دوقلوهای داداشم بیشتر به مادربزرگشون عادت دارن تا به مادرشون...گفته بودم که زن داداشم داروسازه بدتر از من صبح تا شب خانه نیست...خب اطلاعات کافی بود؟
آخرین لقمه کیک برجستگی زیر گلوی پویا را بالا و پایین برد و فرو رفت.طعم شیرین مانده در هنگام ادای کلمات زبان پویا را به مچ مچ وامیداشت:
نه...قصد فضولی ندارم...اصلا یر به یرش میکنم...منم واست میگم...یه آپارتمان مجردی دارم توی شهرک غرب خیابون مهستان نرسیده به میدان...نمیدونی چه جاییه!هم به پارک نزدیکه هم به بلوار اوین!واسه مسابقه ماشین سواری و ویراژ کشی میگن...قیژ قیژ!
پویا مانند پسر بچه ای بود که حتی میخواست با در قابلمه ماشین بازی کند.
-البته خونه خودمون هم توفیری با مجردی نداره...چون مامان خانم که از 12 ماه سال هشت نه ماهش رو پیش داداشم توی فرانسه خوش میگذرونه...بابا هم که یا سر برج و ساختمون وایساده و مشغول حرص و جوش خوردنه یا سرشماری پوله و داره حسابهای بانکیش را راست و ریست میکنه...البته بماند که گاهی دور از چشمان مامان...
پشت پویا به صندلی چسبید و لبهایش خنده بلندی را سر داد.ناهید با لبخندی ظریف پرسید:تو چرا نمیری فرانسه؟
-به...!اونجا رو میخوام چیکار؟فرانسه من اینجاست!وردست بابام میخورم و میچرم!خونه ماشین و پول اورت هم که توی دست و بالم ریخته!اونموقع که بابام پدرام رو فرستاد فرانسه تقریبا 15 سال پیش بود...من بچه مدرسه ای بودم ولی خاطرم هست که بابام چقدر به این در و اون در زد و خرج کرد تا تونست قاچاقی از مرز ردش کنه...طفلکی پدرام!پسر گنده موقع رفتن چه اشکی میریخت!ولی جالبه حالا که بابا سربازیش رو خریده خودش بیخیال برگشتن به ایران شده...میگه برگردم واسه چی؟! البته بنظر من خیلی خنگ تشریف داره چون حالا دیگه وضع فرق کرده تا دلت بخواد وسیله تفریح محیاست!با کلی بر و بچ...هم دوست و رفیقیم...خصوصا حالا که خانم خوشگلی مثل تو روبروم نشسته..
ناهید دستی به شال حریرش برد و دسته گرد و کوچک کیفش را گرفت:خیلی دیر شده...باید بریم...هنوز یکی دو تا مشتری مونده که باید راشون بندازم.
-کجا؟!کارت دارم...پس اونهمه دختر ریز و درشتی که اون تو ریختن چکاره تشریف دارن؟!
-هنرجوها بعدازظهر تعطیل میشن...الان فقط سهیلا خانم هست که به مشتری ها میرسه...البته آرایشگر قابلیه اما درست نیست که دست تنهاش بذارم.
پویا با ژستی مخصوص کیف دستی تمام چرمش را روی میز گذاشت و بندهای جلویش را باز کرد و حجم جعبه ای نه چندان بلند مزین به روبان و کاغذ کادو از آن بیرون آمد:ناقابله...واسه تو خریدمش.
کادو دست به دست شد و به میان انگشتان کشیده ناهید رسید:باز هم منو شرمنده کردی...آخه این کارها چیه که هر دفعه میکنی؟
پویا وقتی روی کیف دولا شد برق موهای قهوه ای رنگش در درخشش چرم اعلا ادغام شد:گفتم که اصلا قابل تو رو نداره...حالا بازش کن امیدوارم که بپسندی.
زوج حاضر دیگر با سر و صدا از صندلی هایشان بلند شدند.دختر جوان از لای دستکهای گره نرده و بلند شال روی سرش دستهای ناهید را پایید.جعبه سبز دور طلایی دور انگشتان سپید ناهید میدرخشید:وای!این عطر هم خیلی جدیده هم خیلی گرون...فقط اشانتیونش را نزدیک 25 هزار تومن معامله میکنند.
-خوبه!خوشم میاد که کار بلد عطریجات هم هستی.
ملودی بوق مانندی به گوش رسید و صورت بشاش صاحبش را در هم کشید:آه!باز صدای این گوشتکوب در اومد...الو...الو...لعنتی چقدر بد خط میده.
همانطور که پویا خود را به این سمت و آن سمت میکشید تا خط بگیرد ناهید به ارامی جعبه عطر را داخل کیفش گذاشت.نیم خیز شد تا از جا بلند شود که سر انگشتا پهن پویا محکم یکی از کلیدهای موبایل را فشار داد:چرا بلند شدی؟بشین باهات کاردارم...اصلا چرا اینقدر عجله داری؟
-عجله؟بیشتر از یک ساعته که اینجا هستیم...تو چرا با همراهت حرف نزدی؟
-ولش کن بابا...دنده اش جا نمیره گذاشتمش روی خاموش!
-خب...چکارم داشتی؟
موبایل سبک و اسپرت در جای کوچکش قرار گرفت.برخلاف ناهید پویا کمی مضطرب بنظر میرسید:میخوام دعوتت کنم..
-کجا؟
-یه مهمونی...فردا شب.
- به چه مناسبت؟
-ای بابا!مگه خوش گذروندن هم مناسبت میخواد؟یک پارتی تر و تمیزه....از آدم ته سیگال هم توش پیدا میشود تا پُلفُسل!اما همه خودی وشناسند ...خاطرت جمع باشه جای بدی نمیبرمت.
انگشتان ناهید روی قفل طلایی کوچک کیفش درهم رفت.لاک گل بهی ملایم در کنار مشکی مات کیف درخشش دلپذیری داشت.
-خودت میدونی که من اهل اینجور مهمونی ها نیستم حتی اهل اینجور دوستی ها...شاید هم قسمت بوده که تو رو ببینم من رو ببری به یاد گذشته ها...آخه تو بدجوری به یک نفر شبیه هستی.
پویا سرش را کاملا جلو کشید.حالا دیگر چیزی غیر از محبت در چشمانش نشسته بود.
-ببین ناهید خانم!نمیخوام دوباره استنطاقت کنم که شبیه کدوم بابایی هستم چون میدونم که بازم طفره میری و بی جوابم میذاری...اما ریز میبینم که خیالی نیست!تو فقط ما رو همراهی کن راضی میشیم...نمیدونی که این پارتی ها چه حالی میده!اصلا حالش هم بخاطر این کوچولوئه!...
پویا شعبده بازی را میماند که به قصد تعجب تماشاگر بازی تازه ای را آغاز میکرد.او دست در جیب بغل شلوار کارک دارش کرد و چیزی را بیرون کشید.
وقتی خطوط کف دست پویا از هم باز شدند در بی رنگی نایلون قرصی دایره ای و رنگین نشسته بود.ناهید لبهایش را جمع کرد و گفت:وای...چه خوش رنگه!مثل یک تیله قشنگ میمونه!
-آخه من از دست این گلابی بازیهای تو چیکار کنم!تیله کجا بود ؟!...این قرصه!
-قرص؟قرص برای چی؟
-برای چی را ول کن...فقط قول بده که فردا طرفهای غروب بندازیش بالا..اونوقت من میام و میبرمت پارتی دِ ...بگیرش دیگه.
دو انگشت اول ناهید که مانند قیچی ارایشگری باز شده بودند با تردید جلو کشید نرمی نایلون خود را میان لطافت پوست دست او جا کرد پویا نفس خود را به آرامی بیرون داد:با این قرص جوونی میکنی!پر حرف...پر انرژی...اصلا میری روی ابرها!بالا بالاها که دیگه کش و قوسهای این زمین لعنتی رو نداره...از زور خوشی چشمها انگار دارند از حدقه در میآن اونوقت دلت میخواد بری یک جای تاریک ول بشی...واسه همینه که این مهمونی ها همه چراغ خاموش برگزار میشه.
ناهید مانند بیننده تلویزیونی بود که در برابر هجون تبلیغات نشسته باشد چشمانش هنوز به قرص خیره مانده بود.
-اسمش چی هست؟
-این فسقلی هزار جور اسم داره...توی یو اس بهش میگن یخ...آدم و حوا!اینجا هم...اصلا تو به اسمش چیکار داری؟نکنه میخوای صداش کنی؟
ناهید خندید و چال نمکی کوچکی زیر گونه چپش پدیدار شد.او باز هم قفل کیف را باز کرد و این باره محفظه نایلونی روی جعبه عطر نشست.
-ولی باز هم خیلی مطمئن نیستم که بیام.
-ای بابا!نمیخوام که ببرمت یول تپه!نزدیک آپارتمان خودمه...صاحب مجلس هم یک آدم بهداری بیسته!اصلا حساب کن رفیق خودمه...خاطرت جمع.
-بهداری؟بهداری بیست یعنی چی؟
-یعنی...یک آدم تر و تمیز درست و حسابی...حالا اگه اجازه میفرمایید کم کم از اینجا مرخص بشیم.
وقتی از پله ها پایین آمدند ناهید سر انگشتانش را به نرمی روی نرده های پله میسراند.پویا هم از پشت سر پاهای درازش را گشاد گشاد به پایین میکشید.باز هم ناصر تمام قد از پشت میز بلند شد:خیلی خوش آمدید.قدم رنجه کردیدامیدوارم جلب رضایت شده باشه؟
ناهید برای لحظه ای پلکهایش را روی هم خوابانید و رها کرد.سالن کوچک پایین از یک ساعت پیش شلوغتر شده بود.
-البته خوب بود.
-با اینکه مشتری داشتیم ولی نفرستادیم بالا که شما و اقا پویا راحت باشید.
پویا با یک حرکت کیفش را روی زمین گذاشت و سوئیچ دزدگیردار ماشینش را توی دست چرخاند:بفرما ناهید خانم!گفتم اینجا بهت بد نمیگذره!حالا این سوئیچ خدمت شما...در ماشین را باز کن و بشین تا من با آقا ناصر حساب کنم.
وقتی لبخند ملیح ناهید بر چشمان هیز ناصر نشست مردک دیگر نتوانست چشم از او برگیرد.سرش را به دنبال تق تق کفشهای ناهید به جلو میکشید.پویا دستش را چند بار بالا و پایین برد و زیر لبی گفت:هی ...ناصر زال ممد!چشمات رو درویش کن!
-ها!
-نه بابا!پاک حواسش رو برده...سوژه از در رفت بیرون...دیگه کجا رو نگاه میکنی؟
ناصر که انگار از خواب بیدار شده باشد سرش را برگرداند و صدایی از خودش در آورد.لبهای کلفتش آویزان مینمودند.
-وای پسر...چه تیکه ای!این یکی را از کجا گیر آوردی؟
-از تو صندوقچه!تو پولت رو بگیر به این کارها چیکارداری؟اینهم هشت تا هزاری ...بسه؟یا جیب درازت باز هم جاداره؟
نگاه ناصر روی رنگ سبز اسکناسها نشست و برقی زد:بله...!دست مریزاد آقا پویا!مثل همیشه لارژ لارژی...ولی یه دفعه سرراستش کنی بهتره!دو تومن دیگر هم بگذار روش تا شاگردونگی این پسره رو بدم.
-ای لاکردار!بیا اینهم دو تا زبون بسته دیگه...فقط واسه معرفتت.
-دستت درد نکنه!حالا به کجا رسیدی؟
-خیلی ناز و افاده اش زیاده اما راه داره!ای اینقدر دلم میخواد سوسکش کنم فعلا بای...نباس زیاد منتظر بمونه.
-ناصر با بالا بردن دست راست پویا را بدرقه کرد.زوجی دیگر جلوی میزش ایستاده بودند.
-به!خیلی خوش آمدید...قدم رنجه فرمودید.
33تا 37
در بعدازظهری گرم و سنگین، این چندمین بار بود که زنگ در، چُرتِ سبکِ جمیله را پاره می کرد:
_ «ای وای! زنگ چی بود؟ تلفن؟ نه!... زنگ در بود... اَه یک لحظه نمی گذارن آسایش داشته باشیم»
جمیله پلک هایش را به زور از هم واکشید و از جا بلند شد. وقتی میز را دور زد، گام هایش در صندل لژدار، نامطمئن می نمودند:
_ بسه دیگه اومدم... چقدر زنگ می زنی؟! غلط نکنم دوباره باید...»
پدره کنار رفت، انگشتان تیره رنگ، با تردید، روی دستگیره ثابت ماند. چشمی در پذیرایی چشمان گشاد جمیله شد:
«اَه، باز هم تو هستی آقا پویا؟! مگه ناهید خانم نگفت که کار داره؟»
صدای پشت در، گویی از ته چاه به گوش می رسید:
«دمت غیژ جمیله خانم! حالا دیگه این قدر غریبه شدم که در را روم باز نمی کنی؟!»
جمیله ابروهایش را بالا انداخت و با دهن کجی ادا در آورد:
«دمت غیژ، دمت غیژ! پسره ی مسخره اول باید بره درست حرف زدن را یاد بگیره!»
«جمیله خانم، اون پشت چی می گی؟ حداقل در را باز کن تا بشنوم چی می گی؟»
«لازم نکرده شما بشنوید... اگر گوش هات شنوا بودند که برای بار پنچم مزاحم نمی شدی! از صبح تا حالا حداقل چهار دفعه بهت گفتم که ناهید خانم فرصت نداره تو را ببینه»
صدای تق تق پاشنه های چوبی رنگ، گردن باریک جمیله را چرخاند. از بریدگی نیم دایره ی جلوی کفش، ناخن های پدیکور شده ی ناهید، رنگِ ملایمشان را به رخ می کشیدند:
_ «تو برو کنار جمیله... من خودم باید جوابش را بدم.»
_ «چرا شما اومدی؟ من یکجوری...»
_ «نه زیاد طول نمی کشه، مطمئن باش.»
جمیله نگاهی به سر تا پای ناهید انداخت و رد شد. روسری گره زده ی کوچکی، همراه با مانتویی که بر دوشش افتاده بود، کمی او را می پوشاند. ناهید دستش را به دستگیره ی سردِ در سپرد و آن را پایین فشار داد. هنوز لنگه ی چوبی در باز نشده بود که موهای واکس زده پویا به داخل سرک کشید:
_ «بَه!... زَت زیاد! آفتاب از کدوم طرف در اومده که ناهید خانوم رضایت دادند ما رو ببینند... بابا حاشا به معرفتت!»
«دور بر ندار پویا! الآن دو تا مشتری زیر رنگ مو و های لایت نشستند، تازه اینها مال صبحند که کارشون تا این موقع طول کشیده... از حدود نیم ساعت دیگر هم وقت مشتری های بعدازظهر شروع می شه، این قدر سرمون شلوغه که دو تا از هنرجوها را نگه داشتم تا کمک دست من و سهیلا خانم باشند.»
تیغه ی پهن بینی پویا، با لبخندی کش دار پهن تر شد. سرش را چنان به داخل کشیده بود که درخشش گردن بند نقره ای اش، درست در مقابل دیدگان ناهید قرار گرفت:
_ «ببین خانومی، قبول دارم که کارت زیاده، اما یک وقتی رو هم واسه ی خودت بذار.»
_ «جالبه! اما من فکر می کنم که همه ی وقتم مال خودمه... باید حرفت را تصحیح کنم، تو یک وقتی رو واسه ی خودت می خوای!»
_ «حالا! هر جوری می خوای تفسیرش کن! به هر حال مهمونی امشب یادت نره!»
نگاه خشک ناهید از زنجیر نقره ای به برق چشمان مشتاق پویا رسید:
_ «اما من نمی تونم بیام.»
_ «چی؟ چی چی گفتی؟»
_ «همان که شنیدی... نمی تونم بیام.»
_ «آخه چرا؟ من برای امشب کلی برنامه چیدم... کلی هم از تو پیش بروبچ تعریف کرده ام، نمی خوام بشنوم که وقت نداری.»
_ «خب تو فکر کن حوصله ندارم.»
پویا نیم تنه اش را به داخل کشید و با مشت دست راست روی کف دست دیگرش کوبید:
_ «دِ... مطلب همین جاست... پس واسه چی اون خوشگله رو بهت دادم که بخوری؟... دو سه ساعت دیگر بندازش بالا، اونوقت می فهمی جوونی یعنی چی... بعد هم من می آم دنبالت و با هم می ریم عِقش!...»
_ «برو گم شو!»
دهان پویا، بی کلام باز ماند. سایه سنگین مژگان ناهید، این بار گویی چون بختکی بر قلبش افتاده بود.
_ «نشنیدی چی گفتم؟ برو گم شو!»
ابروی چپ ناهید چون کمانی کشیده، قدری بالاتر جسته بود. تیر نگاهش، بی پروا، مردمکِ سیاه دیدگان پویا را نشانه رفته بود.
_ «نمی فهمم... منظورت چیه؟»
_ «منظورم اینه که اگه همین حالا خودت را از وسط در نکشی بیرون به جمیله می گم، شماره ی صد و ده را بگیره.»
عضلات صورت پویا منقبض شده بودند و نگاهش آن چنان ناتوان و مسخ که بی هیچ اراده ای عقب کشید:
_ آخه یعنی چی؟ من که...»
وقتی دو لنگه ی در محکم به روی هم نشست، حرف در دهان پویا مانده بود. تنها کلمه ای که ناهید از آن سوی درهای چوبی بسته شده شنید، ضربه ی محکمی بود که محکم به در خورد:
_ «لعنتی! لعنتی!»
و بعد صدای پاهایی بود که چون سم اسبی، پله ها را پایین می پریدند. ناهید هنوز پرده را کنار نزده، جمیله و اکرم خانم دوره اش کردند:
_ «آخ قربون تو دختر چیز فهم برم... خوب حقش را گذاشتی کف دستش.»
_ «وای خانم جون! رنگت پریده... این مردهای لاکردار که جز اذیت کردن که چیزی سرشان نمی شه! آب قند بیارم؟!»
_ «وا اکرم خانم! آب قند می خواد چه کار کنه؟ مگر زاییده؟! دو کلمه ی حرف حساب به اون پسره ی لندهور زده و السلام...»
_ «ها! گفتم شاید...»
_ «اصلا این ناهید خانم را این جور نبین... ته دلش مثل یک بچه، صاف و روشنه... مطمئن بودم که با هر کسی نمی ره... تا حالا دسته دسته خواستگارها رو رد کرده، خودم هم در تعجبم که چرا چند وقتیه به این پسره ی الدنگ رو داده!»
جمیله آنچنان دستانش را با آب و تاب بالا و پایین می برد که گویی نقل افسانه ی جنگ رستم و سهراب را می کند:
_ «حالا راستش رو بگو ناهید جون، چی شد که این طوری حسابش رو گذاشتی کف دستش؟»
از حرف جمیله تلنگری به جان ناهید نشست. آن خودِ خاموش که در حجامی از انزوا فرو رفته بود، کم کم بیدار می شد. شبی که بر او گذشت عکسی از وحشت و تردید را در قاب تیره ی خود داشت:
_ «عمه! عمه ناهید! امشب چی برامون خریدی؟ دِ بده دیگه یالله!»
ناهید در مبل راحتی فرو رفته و لبخندی از سر خستگی را به برادرزاده هایش که مثل گنجشک بالا و پایین می پریدند، هدیه داد:
_ «امشب هیچی جوجه های خوشگل من... خیلی خسته بودم، یعنی اصلا حواسم پرت بود، فراموش کردم که چیزی براتون بخرم.»
سینی چای با فنجان های بزرگ و رنگارنگ میانه ی کلام ناهید نشست.
_ «انگار بد عادتشون کردی ناهید... همین طور چشم به راهند تا تو از راه برسی و یک چیزی بدی به دستشون... آخه هر شب، هر شب که برای بچه اسباب بازی و هله هوله نمی خرند!»
فنجانی بر نعلبکی پهن نشست و بر روی میز شیشه ای آرام گرفت. زن جوان میانه بالا، روی راحتی دیگری ولو شد:
_ «زود دخترها، زود عمه را ببوسید... مامان را هم ببوسید که دیگه وقت خوابه... ساعت نزدیک دهه!»
بچه ها با لب و لوچه های آویزان، نگاهی به یکدیگر انداختند و با اکراه جلو آمدند. یکی از دخترها گونه ی ناهید را بوسید، دستش را کمی بالا برد و آهسته گفت:
_ «شب بخیر عمه ناهید! راستی پس مامان فخری چی؟ با اون که شب بخیر نکردیم!»
مادرش آمرانه گفت:
_ «مامان فخری رفته طبقه ی بالا و توی اتاقش خوابیده، بنده ی خدا دیگر پا و کمرش حسابی درد گرفته بود... به خدا هر چی من و نیما بهش اصرار می کنیم که بذارید غزل و عسل را در یک مهد کودک ثبت نام کنید تا شما این قدر به زحمت نیفتی، نمی گذاره، همه اش می گه زوده، چرا باید بچه هام رو آواره کنید!»
ناهید به نرمی پلک هایش را تاب داد و کلماتی را از لب های بی رنگ شده اش بیرون ریخت:
_ «مامان دو قلوهای تو و نیما رو یک جور دیگه دوست داره شراره جون... هم اینکه از نوزادی، کنارشون بوده و بزرگشون کرده، هم اینکه نوه های پسریش هستند، اونهم پسر یکی یکدونه اش دکتر نیما!»
شراره لبخندی زد و پاهایش را روی هم انداخت. چاقی ران هایش چندان با بالاتنه ی متناسبش، جور نبود:
_ «باور کن من به خاطر مامان می گم... آخه تمام زحمت زندگی ما افتاده روی دوشش... نیما که یا دانشگاهه یا مطب یا اتاق عمل، گاهی هم انکال... منهم که از صبح تا شب سر پا توی داروخانه... همه به من می گن خیلی شانس آوردی که با همچین مادرشوهری توی دو طبقه زندگی می کنی... وگرنه مگر من می تونستم دست تنهایی با این همه کار دوقلو بزرگ کنم؟»
_ «خدا را شکر که بالاخره از آب و گِل درآمدند. حالا دیگه دو تا خانم کوچولوی پنج ساله داری.»
شراره خودش را سیخ کرد و دست هایش را به هم کوبید:
_ «زود... زود دخترا... از وقت خوابتون گذشته.»
عسل روی پاهای کوچکش ایستاد و بوسه ای آبدار از گونه ی ناهید گرفت:
_ «شب بخیر عمه ناهید... یعنی می شه من بزرگ که شدم، شکل تو بشم؟!»
ناهید خندید. سری تکان داد و سر دماغ کوچک عسل را کشید:
_ «ای شیطون! تو حتما خیلی خیلی خوشگل تر از من می شی... به شرطی که حرف مامان شراره را گوش بدی و زود بری بخوابی!»
وقتی صدای دمپایی کوچکشان روی سطح صیقلی پارکت دور و دورتر شد، ناهید نگاهش را از آنها گرفت و به زن برادرش سپرد:
_ «ببخش شراره جون... می دونم که خسته ای و بی موقع مزاحمت شدم ولی... ولی موضوعی بود که باید حتما با تو مشورت می کردم.»
چشمان گرد و عسلی شراره مشتاقانه به دنبال سؤال بود. وقتی سرش را تکان داد، هاله ی غبغب زیر چانه اش، می لرزید:
_ «چی شده ناهید؟ اتفاقی افتاده؟»
_ «نه اتفاق که نه... ولی...»
انگشتان ناهید در کیف کوچکش شروع به کاویدن کرد. جستجویی نه چندان طولانی. نایلونی کوچک همراه با محموله ی ظریفش بر روی میز نشست. ابروهای خط مانند شراره در بالای بینی به هم پیچید و نگاهش بر پهنه ی شیشه ای ثابت ماند:
_ «این چیه؟»
_ «اتفاقا من اومدم که این سؤال را از تو بپرسم.»
شراره دست برد و نایلون را قاپ زد. با انگشتانش روی قرص می کشید و این سو و آن سو می کرد.
_ «این دست تو چه کار می کنه؟ از کجا خریدیش، ها؟!»
لبخندی بی رنگ بر صورت مغموم ناهید نشسته بود. آشفتگی ذهنش نه مجال سؤال می داد نه جواب. کلام در راه گلویش گیر کرده بود:
_ «من... من...»
_ «تو چی؟! گفتم این را از کجا آوردی؟»
چشمان روشن شراره، زبانه ای از خشم کشید. مدیر دبیرستانی را می ماند که از کیف شاگرد مدرسه ای، فیلمی غیرمجاز را یافته باشد.
_ «وای تو را به خدا شراره... این طوری نگاهم نکن... آمدم باهات مشورت کنم، نیومدم که تنبیهم کنی! آخه مگه من بچه ام؟!»
_ «مگه آدم فقط باید بچه باشه که گول بخوره! دوره ی کودکی با یک آب نبات و شکلات، جوانی هم با این چیزها، فرقی که نمی کنه...»
_ «بالاخره می گی این چی هست یا نه؟»
_ «تا نگی که از کجا آوردی، نمی گم...»
_ «پس یه شرط... باید قول بدی به نیما چیزی نگی، حوصله ندارم دوباره غیرتش گُل کنه!»
_ «قبول... حالا بگو.»
_ «نخریدمش... کسی به من داده.»
ناهید سرش را پایین انداخت. فضای بسته ی نگاهش را رنگ های ملون فنجان و نعلبکی پر کرده بودند. حتی درون و بیرون فنجان، یک رنگ نبودند. سرش را بلند کرد، چشمان خیره ی شراره، همچنان به او دوخته بود.
_ «ببین شراره... اصلا فکر بد نکن... تقریبا دو سه ماهی می شه که باهم آشنا شدیم، البته کاملا اتفاقی بود... توی همون ساختمان صورتی، شرکت ساختمانی دارند...»
_ «فکر نمی کنم ازت خواستگاری کرده باشه؟»
_ «نه، اصلا مسئله این حرف ها نیست.»
_ «پس چیه؟ دوستی خیابونی؟»
_ «ببین شراره، تو باید من را درک کنی... بعد از این همه سال، اون اولین کسیه که... خیلی شبیه علیرضاست...»
_ «فقط همین؟! تو دیوونه ای... فقط چون شبیه علیرضاست، به یک دوستی خیابونی تن می دی؟ از اون طرف، بهترین خواستگارهات را رد می کنی... همین برادر من، هنوز بعد از دو بار جواب رد شنیدن، از سوئد پیغام می فرسته که، اگر ناهید خانم راضی هستند فی الفور برای مراسم عقد و عروسی بیام ایران... بهترین زندگی رو هم برات می سازد...»
_ «وای... شراره جون، تو را به خدا دوباره شروع نکن... بالاخره می گی این چه جور قرصیه یا نه؟»
شراره به تدریج آن قدر جلو پریده بود که اگر ذره ای پیش می رفت همان طور نشسته از روی مبل می افتاد. حالا با تکرار دوباره سؤال، کمی خودش را جمع تر کرد:
_ «اکستازی...»
_ «چی؟»
_ «قرص اکس، روانگردان، شادی زا... هزار چی بهش می گن، درست مثل خودش که چندین رنگ و مدل داره...»
_ «خب که چی؟»
_ «کی چی؟! بعضی وقت ها فکر می کنم نیما حق داره که می گه، ناهید یک تخته اش کمه!»
دهان ناهید به خشکی می زد. آنچنان که انتهای زبانش را چسبیده به کام حس می کرد. دست برد و فنجان دو رنگ را به لبان کویرزده اش نزدیک کرد. چای خنک شده، طعم آب را داشت.
_ «شراره، با الفاظ بازی نکن... ختم کلام... بگو این قرص چه کار می کنه؟»
_ «شخص را کاملا از حالت معمولی خارج می کنه... یک انرژی کاذب... یک شادی موقتی... تا حدی که مصرف کننده، از خود بی خود می شه، آواز می خوونه و دست به کارهایی می زنه که نباید بزنه...»
_ «مثلا؟!»
_ «بگذار رک و راست بهت بگم... طرف می خواست ازت سوءاستفاده ی جنسی بکنه...»
سکوتی مهلک، از نورهای ملایم آباژور، به فضا پخش می شد. چراغ دیگری منور نبود که موسیقی زندگی را بسراید.
_ «نه! باورم نمی شه... آخه چه طور چنین چیزی ممکنه؟!»
شراره، چوب خطی را کم داشت تا ژست تدریس را کامل کنه.
_ «برای به دام انداختن دخترها، البته اغلب خیلی کم سن و سال تر از تو... با ترفندهای مختلف، یک قرص به خورد طرف می دن و وقتی تعادل روانی دختر از بین رفت و به قول معروف شنگول شد، دیگر باقیش معلومه... وقتی هم اثر قرص از بین بره یک عمر پشیمانی و انحراف به جا می گذاره...»
دستان کشیده ی ناهید، ماهِ صورتش را ابری سپید شد. مهتابی خیال گونه، از لابه لای پنبه ای ابرها می تراوید. اشکی بود یا جریانی زا مِه، که خطوط خاطراتش را شست و به تلاطم حال پیوند زد.
_ «ای وای! چی شد ناهید جون؟ سرت درد می کنه که این جور صورتت رو گرفتی؟»
_ «گفتم باید آب قند بخوره! شما نگذاشتی بیارم جمیله خانم!»
_ «دِ... حالا بجُنب دیگه اکرم خانم! می بینی که حالش خوش نیست!»
ناهید دستانش را بر روی بینی جمع کرد و بالا کشید. خیسی چشمانش کمی از سیاهی ریمل را پس داده بود:
_ «نه حالم خوبه جمیله... فقط...»
_ «فقط چی؟ وای... خدا مرگم بده! نبینم چشم های خوشگلت پر آب باشه.»
_ «نه چیزی نیست! فقط یاد حرف های دیشب شراره افتادم، زن داداشم رو می گم.»
_ «می دونم بابا! خانم دکتر دیگه... مگه چی می گفت؟»
صدای زنگ در، برای لحظه ای چشم های همه را به هم خیره کرد. هیکل چوبی جمیله، چون فنری نرم، از جا پرید:
_ «الآن می رم به پلیس زنگ می زنم.»
_ «صبر کن جمیله... صبر کن.»
قامت ناهید به ناز، جلوتر کشید. بی شتاب پرده ی صورتی را گرفت و قدری کنار زد:
_ «شاید پویا نباشه.»
حالت چشمان ناهید بر روی چشمی در، کمی ریزتر شدند. در دهانش صدای آرامی از ارتعاش ملایم تارهای صوتی، پیچید:
_ «اِ... نیلوفره!»
در چوبی به سرعت باز شد و میهمان تازه وارد، روی کفش های نرم و بی پاشنه اش، پا به درون گذاشت:
_ «سلام ناهید، عجیبه که تو در را باز کردی، پس بقیه کجا هستند؟»
_ «سلام به روی ماهت... همگی هستند... فقط چند وقتیه که یک مزاحم پشت دری داریم! به همین خاطر خودم آمدم دیده بانی!... خب تو چطوری؟ خسته نباش...»
_ «خسته ام، خیلی خسته ام... تازه از بانک اومدم بیرون... گفتم بیام پیش تو بند و ابرو... صورتم را ببین، شدم عین پیره زن ها!»
ناهید دستش را به پشت نیلوفر زد. مقنعه ی ژرژت مشکی با ژیری ملایمی بر کف دست ناهید سایید. آن سوی پرده، جمیله و اکرم خانم، ناخرسند و منتظر ایستاده بودند:
_ «ای وای! شما بودی نیلوفر خانم؟ سلام... اکرم خانم بی زحمت اون قند را بده دست من و برو چایی بیار!»
_ «به روی چشمم... اتفاقا چای تازه دم، روی سماوره.»
نیلوفر بر روی اولین راحتی نزدیک در ول شد. انگار پس از مدت ها گوشه ای را برای رها شدن یافته بود. صدایی از آن سوی سالن، مجال نشستن را از ناهید گرفت:
_ «خانم راهی! نمی آیید رنگ های های لایت را درست کنید؟!»
پلک های ناهید لختی بر روی هم خزیدند. دست هایش را که از سر ناچاری گشود، سیاهی جشمانش با شیوه ای از ناز طلوع کرد:
_ «ببخش خواهر... چند تا هنرجوی کمکی مونده اند، ولی حتما باید بالای سرشان باشم... کار دو تا مشتری که تموم بشه خودم می آم اصلاح صورت و ابروت را انجام می دم.»
بخار مطبوع سینی چای، ابتدا شامه ی نیلوفر را نوازش داد:
_ «آخ دستت درد نکند اکرم خانم... اگر بدونی چه قدر دلم هوس چایی هات رو کرده بود!»
_ «نوش جان... بخور که خستگی رو از تنت می بره... با اجازه، سینی رو می گذارم روی میز... جمیله خانم اون آب قند رو هم بده ببرم خالی کنم!...»
وقتی انگشتان جمیله از اسارت لیوان رها شدند، روی صندلی چرخانش نشست و دست هایش را به جلو کش داد:
صفحه 44 تا 53
-چیه توی این تابستونی سر تا پا سیاه پوشیدی ؟!خفه نمی شی از صبح زود تا عصر ؟!حالا در بیار اون مقنعه رو!
چشمان درشت نیلوفر با بی حالی چرخید ،نگاهی به صورت رنگارنگ جمیله انداخت و سری تکان داد:
-ناسلامتی کارمند بانک هستم ...نمی شه که با مانتوی زرشکی و روسری گل گلی برم سر کار!
جمیله ابروانش را بالا انداخت و لب هایش را ورچید.اوقات تلخی از پلک های سبز شده و ریمل غلیظ چشمانش می ریخت.
-اَه!لعنت بر پدر ومادر کسی که کار بیرون را برای زن ها باب کرد!بدت نیاد ها،از آخرین دفعه ای که دیدمت انگار چند سال پیرترشدی!
نیلوفر دستش را به زیر چانه مقنعه برد و با یک حرکت آن را از سرش درآورد.موهایش در امتداد راه پارچه،چون نخ هایی بریده بریده ،بالا جسنه راستش مادری مهربانشد که مهربان شد که کودکان به فغان آمده را آرام کند.
این طورها هم نیست جمیله خانم...الان من و هادی تا خرخره توی بدهکاری به دولتیم...اقساط خانه ،ماشین،کامپیوتر...تازه الان توی هر فروشگاهی که سر کتی فرش و لوازم خانه را هم قسطی می دن...اگر حقوق من نبود که نمی تونستیم از پس مخارج سرسام آور این دوره و زمونه بر بیام...
-همین ؟بد نگذره به اقا هادی؟!
-نه بابا ،همه اش که همین نیست...خب به هر حال منم لیسانس حسابداری دارم کلی درس خووندم،استخدام رسمی بانک هستم،نمی شه که گوشه خونه بنشینم ...اون موقع که پسرم کوچیک بود و دائم بین مهد کودک و خانه مامان در به در بودم،کارم را ول نکردم ،حالا که دیگه برای خودش پسر بزرگی شده ،بنشینم توی خانه چی کار ؟
جمیله با دلخوری یکی از فنجان های چای را برداشت و به طرف دهان برد. طعم مطبوع چای هم نتوانست اخم هایش را از هم باز کند:
-خب البته حق داری ...خونه نشینی هم بی فایده استفاز صبح تا شب بِساب و بپر و بشور که چی بشه؟اقا بیاد و دست شما درد نکنه هم نَگه!
باوجود لبخندی کوتاه ،چند چین عمیق درکناره چشمان نیلوفر جای گرفتند:
-این قدر بد نباش جمیله خانم،هادی مرد خوبیه...درثانی تمام لیسانس های این دوره به موقعیت ما غبطه می خورند،ما فارغ التحصیل های چند سال پیش هستیم که برامون کار پیدا شد و تازه استخدام هم شدیم وگرنه این دوره ای ها که....
سهیلا خانم مثل تیر از کمان در رفته میان حرف های نیلوفر دوید و در حالی که دست هایش را در دستکش نایلونی کمی بالا نگه داشته بودگفت:
-اِ ...سلام نیلوفر خانم چه عجب از این طرف ها!جمیله جون شامپو نرم کننده آن طرف تموم شده اینور...
باز هم صدای زنگ چون تگرگی برگ های آرامش جمیله را فروریخت:
-ای وای سهیلا جون! حالا که سر پا هستی بی زحمت اون در را باز کن...اول از چشمی نگاه کن مرد نباشه!
سهیلا خانم چون ماشینی که در سر پیچ ناگهان تغییر مسیر دهد به سرعت چرخید و با لبه دستکش پرده را کنار زد.روی پنجه هایش ایستاد و قدری خود را بالا کشید .چشمان پف آلودش را که برچشمی گذاشت دستش را ناخودآگاه از دستگیره در کنار کشید:
-وای ...پناه بر خدا!باز که این پسره اومد ...جمیله!!
مشت محکم پشت در چون ابری مخالف به در می کوبید و حاصلش جیغ صاعقه ماندد جمیله بود:
-در را باز نکن...اومدم!
قدم های آن پاهای باریک بر پاشنه های بهن صندل ها چنان سریع بی حساب بودند که قوزک استخوانی او تاب نیاورد و در جا خم شد:
-وای پام!
جمیله دستش را به پای چپ گرفته بود و لنگ لنگان پیش می رفت .نیلوفر بلند شد و به دنبالش روان شد.چشمان گرد شده اش ،چنان متعجب بود که لب هایش نمیدانستند باید بپرسند یا بخندند:
-یک دفعه چی شد،جمیله خانم ؟ مگر کی پشت دره؟!
-باید از خواهر عزیزت بپرسی!..نزدیک سه ماه آزگاره حرف توی گ.شش فرو نمی ره...چه قدر بهش گفتم این پسره رو تحویل نگیر حالا تازه از امروز صبح نمی دونم آفتاب از کدوم طرف در آمده که خانم راضی به دیدن این لندهور نیست.
یعنی چی؟پسره کیه دیگه ؟
جمیله دیگه فرصت جواب دادن را نداشت.به پشت پرده که رسید ،تنه ای به سهیلا خانم زد و محکم به در چسبید.چشم هایش را تقریبا بسته بود و دهانش را تا جایی که می توانست باز کرده بود:
-چه قدر بهت بگیم مزاحم نشو ...از صبح تا حالا این بار ششمه که می آیی پشت در مگه تو کار وزندگی نداری؟!ناهید خانم دیگه تو را نمی خواد به چه زبونی باید بهت بفهمونه تازه سر عقل اومده ...فکر نکن چون اینجا مرد نیست فهر غلطی خواستی می تونی بکنی!همین الان می رم زنگ می زنم...
جمیله...جمیله خانم!
وراجی های جمیله که مثل رادیو باز شده بودند با شنیدن نامش از پشت در کمی ارام گرفت.اما هنوز قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می رفت:
-ها چیه از اون پشت به التماس افتادی!
صدای مردانه پویا حقیقتا ملتمسانه می نمود:
-جمیله خانم شما خانمی و بزرگی کن ،ناهید را راضی کن امشب فقط امشب با من بیاد مهمونی !قول می دم که آکبند و سالم برگردونمش پیش شما!
-چی؟ مهمونی؟!اصلا شما کی هستی که می خوای خواهر منو ببری مهمونی؟
خط اخمی بلند،میان دو ابروی ناصاف نیلوفر نشسته بود دستش برای گرفتن دستگیره در پیش رفت اما انگشتان بند بندی جمیله مچ دستش را قاپید:
-در را باز نکن!یک دفعه دیدی پسره چاقویی قمه ای چیزی در آورد!
-ولی آخه...
-خیلی دلت می خواد ببینیش از چشمی در نگاه کن.
صدایی امیدوار هنوز زندانی پشت در بود:
-خانوما !من فقط می خوام یک بار دیگه ناهید را ببینم...غلط نکنم خواهرش هم اونجاست شما برو بهش بگو ماشین دم در حاضره ...قرار بود همین ساعت ها با هم بریم پارتی ...به همون آخدایِ بالا سر اگر نریم بدجوری جلو رفقام ضایع می شم!
دایره روشن دیدگان نیلوفر با دیدن مردی که آن سوی در به انتظار ایستاده بود گشادتر شد:
-وای خدای من !چه قدر شباهت !باید ناهید رو ببینم همین حالا!
جمیله و سهیلا بی آنکه فرصت داشته باشند چیزی بپرسند جای خالی نیلوفر را حس کردند .جمیله دوباره سربرکرداند و مسلسل وار شلیک کرد:
-زود از اینجا می ری ،همین حالا!من شمارش را شروع می کنم تا شماره ده بعد نگاه می کنم اگر نرفته بودی این بار دیگه بی معطلی زنگ کی زنم به پلیس صد و ده ...شیر فهم شد؟!...یک ...دو....
سهیلا خانم با کنجکاوی سرش را به سمت چشمی برد .او دیگر از یاد برده بود که دستکش های رنگیش را بالا نگه دارد:
-بی خود زحمت نکش جمیله خانم!مرغ از قفس پرید...طرف مهلت نداد که حداقل به شماره هفت برسی!
این بار موهای وز خورده جمیله بود که موهای زیتونی سهیلا خانم را کنار می کشید.سر دو زن چنان به هم چسبیده بود که انگار آخرین صحنه یک فیلم عشقی را از سوراخی می بینند:
-دیدی این شازده رو چه خوب دَکِش کردم!این دفعه هم دمش را گذاشت روی کولش و در رفت.
-عاشقی هم بود عاشقی های قدیم!طرف مثل خاکستر دود شد و رفت هوا برم به ناهید خانم مژده بدم که فعلا شَرش کم شد...
سهیلا خانم که می رفت جمیله هم با نگاهی پیروزمندانه برگشت.اما هنوز قدم اول را محکم نگذاشته بود که دوباره اخم هایش در هم رفت:
-وای پام !خدا لعنتت کنه پسر...
قدم هایی که کشان کشان به آن سوی پرده رسیدند سکوتی سبک را در فضای کوچک پشت در به ارمغان آوردند .گویی آن سکوت نرم صدای ِمشت های بسته را آبستن است.
همهمه ای که به جان ارایشاه افتاده بود ،حمام زنانه های عهد قاجار را تداعی می کرد.اشارات نگاه و چرخش زبان بیش از دستان هنورجوها بر روی مو و صورت مشتری ها مشغول بود.
-روشنک برو صورت اون خانم پیره را بند بنداز!
-خدا خفه ات کنه !آدم داد می زنه خانم پیره؟!اگر شنیده باشه پوست از سرت می کنه!
-اصلا به من چه ؟ خودش گفت عجله داره!
-خانم های مشتری همه توجه کنند...آنهایی که مش یا رنگ مو دارند تشریف ببرند سالن انتهایی،خدمات ارایشی و صورت هم همینجا تشریف داشته باشند.
-سهیلا خانم!من رنگ ابرو دارم کجا باید برم؟
-همین جا تشزیف داشته باشید...هر کدام از هنرجوها یکی از خانم ها را آماده کنید البته به نوبت!
-این خانم که مِش داره مال من ...تا حالا نوبت به من نرسیده.
-وا سودابه !خب منهم تا حالا مِش نزدم!
-اصلا صبر کن خود خانم راهی می آد و تقسیم می کنه ...بفرما این هم خانم راهی.
ناهید به نرمی می آمد.دست های کلفت از موهای بافته اش از یک سوی گردن تا برجستگی سینه به پایین خزیره بود.سرویس زیر خاکیِمات جنان بر گوش ها و گردت و دستش نشسته بود که گویی می خواهد بهره ای از لطافت اندام ها ببرد و خودی نشان دهد.
-خانم ها آرام! باشید...سودابه !شما به اون خانم رو ببر برای مش حاضر کن...آپامه!شما تا حالا رنگ مو انجام نداده ای...سه چهار تا از هنرجوها هم برای خانم هایی که اصلاح صورت دارند بند بیندازند،فقط شما حدیثه که تجربه ات بیشتره می تونی ابروی یکی از خانم ها را برداری ...بقیه هترجوها به دوستانشان کمک کنند تا من و سهیلا خانم به نوبت سرکشی کنیم.
فیلمی که با شروع صحبتهای ناهید ثابت مانده بود دوباره به راه افتاد.
-دیدی کتی خانم !بالاخره نوبت مش به خودم رسید!...خانم لطفا بفرمایید از این طرف !
-وا!حالا این افاده داره؟!در عوض منم می رم بند می اندازم دستم راه می افته!
-ساکت دخترها !زودتر خانم ها را راه بیندازید...امروز جمیله هم نیست که شما ازش حساب ببرید!
-راستی سهیلا خانم !چی شده که امروز جمیله خانم نیامده؟!
-دیروز اینجا پاش پیچ خود رفته دکتر بهش گفته مچ پایش صرب دیده ...امروز را مانده خانه تا استراحت کنه.
-تو رو به خدا شانس این روشنگ رو می بینی !یک روز نیامده جمیله خانم هم نیست حضور غیاب بکنه !
-حتما لازم نیست تا جمیله باشه ..خود من حواسم به تعداد غائبی ها هست.
ناهید به کنار میز تکیه داده بود .ساعدهای سفید و صیقلی دستانش در بالای کمربند چرمی قهوه ای در هم رفته بودند.شلوار تنگ کرم رنگ پاهای خوش تراشش را به شلوار پاچه گژدار و کفش پ.ست ماری نوک تیز می رساند .
-حالا هم زودتر کار خانم ها را انجام بدبد که به وقت مشتری های عصر بر نخورند.
سودابه همانطور که با زنی فربه از جلوی ناهید می گذشت زیر لب زمزمه کرد:
-چشم چیگر!
ناهید سرش را برگرداند وخودش را به نشنیدن زد. خانمی از که روبه رو جلوتر آمد،چروک های صورتش به لب های زرشکی تیره و لُپ های از رژگونه سرخ شده اش دهن کجی می کرد:
-خانم راهی تا یادم نرفته یک نامه داری!
-نامه ؟!
زن خنده پر سو وصدایی کرد و لای انگشتان لک آورده اش پاکتِ نامه ای را نشان داد.ناهید گیج شده بود:
-نامه از کجا ؟ چرا دست شما؟!
-من شدم پستچی نامه های عاشقونه !...دم در ،یک اقا پسر خوش تیپ دادش به من گفت برسنم بدست خانم راهی...
ناهید لحظه ای چشمانش را بست و با کف دست به پیشانیش کوبید :
-ای وای !چرا ول کن نیست...
-کی ول کن نیست؟ نکنه از قبل می شناختیش؟!
-بله ...یعنی نمی دونم...اصلا چه شکلی بود؟
دست زن که همراه نامه بالا رفت دو دستبند پرنگین روی ساعدش به هم پیچیدند:
-تیپش به بچه پولدارها می خورد...یک دونه از اون تی شرت های سی جهل هزار تومنی تنش بود با یک شلوار جین. البته طوری بالا گرفته بود که کتانی ساقدارش پیدا باشه...مو هاش هم بلند بود تا...
-ممنون خانم کافیه ...حالا لطف کنید اون نامه رو بدید به من .
وقتی ابروهای زن که تنها از یک ردیف مو تشکیل شده بود به هم کشیدند چین نیم دایره پررنگی ب بالای تیغه بینیش افتاد:
-وا به همین راحتی ؟ پس مژدگانی من چی می شه؟
-مژدگانی ؟!اصلا متوجه هستید چی می گید؟ این پسره فقط یک مزاحمه .
-راستش طرز حرف زدنش هم یک طوری بود!ایستاده بود دم در ِساختمون ...تا خواستم بیام تو اومد جلو و گفت:
-تشریف فرما می شین داخل؟
-منم خودی گرفتم و گفتم البته منظور؟ راستش فکر کردم با من کار داره آخه تعریف از خود نباشه می بینی که خیلی خوب و جوون موندم!
با دندان قروچه ناهید زن از حال و هوای جوانی در امد:
-لطفا بقیه اش را بفرمایید خانم.
-آهان داشتم می فتم وقتی این نامه را به دست من داد با یک لحنی که معلوم بود سعی می کنه محترمانه باشه گفت: خانوم من نوکرتم،چاکرتم !بی زحمت این نومه رو برسون به دست خود خانوم راهی ...بالاغیرتا تاکسی دیگر بویی نبره .خب بگم از طرف کی؟
-خودش می دونه لاکردار!شما فقط رو این فرق سر ما منت بگذار و برسون به دست مبارک ناهید خانم!
اون قدر ازادا و اطوار و حرف هایش خنده ام گرفته بود که راهم را کشیدم و بی آنکه منتظر بمونم از پله ها آمدم بالا ...هنوز پشت سرم داد می زد: می رسونی؟ می رسونی یا نه؟
بعله می رسونم ...می رسونم...اینطوری شد که گذاشتم سرت خلوت بشه نامه را بدم دست
ناهید نامه را از دست زن گرفت. ظرافت انگشتانش را میانه پاکت گذاشت و فشرد.سپیدی کاغذ چئن قطعه یخی مقابل آتش آب شد.خشم ناعید به هیچ گوش های نامه رحم نکرد. ریز می کرد و به زمیت می ریخت.
-ای ای خانم راهی چرا همچین کردی؟!...حداقل باز می کردی ببینیم توش چی نوشه؟
آهووَشِ چشمان ناهید با آن ریمل پهن و رو به بالای کنارش به ذو به رو خیره مانده بود.عنابی لب ها با ارتعاشی خفیف می لرزیدند:
-پسره احمق 1حالا دیگه برام نامه نگاری می کنه ...نکنه فکر کرده من یک بچه دبیرستانی هالو هستم که با هر حرف مفتی عاشق بشم...اکرم خانم!
عصبانیت صدای ناهید در بیان کلمات آخرش ان جنان بلند و رسا بود که همه را برای لحظه ای بی اختیار میخکوب کرد .تنها دمپایی های سیاه سگگ دار اکرم خانم بود که شِرق شِرق می دوید و نزدیک می شد:
-چی شده خانم حون ؟
-زودتر یک جارو و خاک انداز بیار و این خرده کاغذها رو جمع کن...
بعد هم بریزشون توی سطل اشغال ! دِزود باش دیگه...خانم شما هم بهتره این مورد را فراموش کنید،حالا هر کار ارایش هم داشته باشید در خدمتیم...
زن پشت چشمی نازک کرد و با اخم گفت:
-بند و ابرو داشتم.
-پس بفرمایید ،بفرمایید روی یکی از صندلی های جلوی آیینه ...امروز که من بی خودی ساعت هفت صبح اینجا نبودم ...رودتر آمدم که کارها عقب نمانند....
دختری که بینی گوشتالودش تا توی دهانش کشیده بود پیش بند
54-73
سفیدی را باز کرد . بندهای پارچه ای که دور گردن زن ، گره میخوردند ، نجوای آرام هنرجو را میشنیدند :
« تا حالا ، خانم راهی را اینطور عصبی ندیده بودم ! »
با آنکه در اطراف ناهید همه چیز روال عادی و ظاهری خود را داشت ، او در میانه ردیف موزائیک ها ایستاده بود و بلاتکلیفی از حرکات سر و دست هایش میبارید . کاغذهای ریز و درشت همراه با غبار کف سالن در خاک انداز چرک مرده اکرم خانم ، تلنبار شدند . هنوز همه پلشتی ها جای نگرفته ، صدای زنگ در بلند شد . اکرم خانم به سختی کمر را راست کرد .
« صبر کن خانم جون ، خودم در را باز میکنم ... جمیله خانم به من سپرده که نگذارم شما تنها دم در برید ! »
جارو و خاک انداز ، کنار پایه چوبی میز ، رها شدند . چشمان قهوه ای زن خدمتکار ، در امتداد مانتویی هم رنگ اما رنگ برگشته ، به جلو زل زده بودند . گویی او سراپا چشم شده بود و از منفذ در به بیرون مینگریست :
« یک خانم است ... یک خانم چادری . »
قفل در باز شد و تازه وارد ، به آرامی پا به درون گذاشت :
« سلام خانم ... ببخشید مزاحم شدم ... ممکنه مسئول این آموزشگاه را ببینم ؟ »
در با صدای بلندی بسته شد ، اما چشمان اکرم خانم هنوز سر تا پای سیاه زن را میکاوید :
« باهاشون چکار دارید خانم ؟ ... اگر میخواهید مدل هنرجوها شوید ، بفرمایید داخل ... ولی اگر میخواهید خود خانم راهی کارتون را انجام بده باید برای بعد از ظهر ، وقت بگیرید که البته فکر نکنم امروز وقت داشته باشند ... »
وقتی زن ، کمی جلوتر آمد ، باله های سیاه چادرش رها شدند . خط فرو رفته زیر چشمانش همراه با هاله اطراف بینی ، چنان به تیرگی میزد که گویی ، از سیاهی چادر رنگ گرفته باشد :
« نه ! اشتباه نکنید ، من ... برای کار دیگری آمدم ، یعنی حقیقتش ... دنبال کار اومدم . :
« کار ؟! چه کاری ؟ »
« هر کاری باشه ... نظافت ، کار آشپزخانه ، بند انداختن هم بلدم . »
چشمان فرو رفته اکرم خانم گرد شدند . چشمانش حالت تدافعی سربازی را داشته که ناگهان با جبهه دشمن روبرو شوند :
« چی ؟! من خودم اینجا همه کاره ام ! دیگه نیازی به کارگر جدید نداریم ... تازه خانم راهی به هر کسی که از بیاد تو کار نمیده ! »
برق نگین الماسی که در امتداد گل بهی کشیده ناخن ها میدرخشید ، کنار ضخیم پرده چنگ زد . حجاب صورتی رنگ کنار رفت و جلوه ناهید ، در مقابل سیاهی شبگون روبرو درخشیدن گرفت :
« چی شده اکرم خانم ؟ این خانم چکار دارند ؟ »
« هیچی ... مشتری که نیست ... اومده دنبال کار ، من بهش گفتم که ... »
« اجازه بده خانم ، من گدا نیستم ، صدقه هم نمیخوام ... دنبال کار اومدم ... حتما شما مسئول این آرایشگاه هستید ، خواهش میکنم ... میدونید ، این چندمین جائیه که سر زدم ؟ »
آسمان چشمان کبود زن ، به باران نشست . لبه چادرش را سخت به دهان فشرد ، شاید غم نهانش را فرو خورد .
ناهید دست برد و به نرمی ، صورت مچاله شده زن را بالا کشید . قطرات اشک ، لک های قهوه ای کویر چهره اش را سیراب میکرد .
« وای عزیزم ! چرا اینطور گریه میکنی ؟! دنیا که به آخر نرسیده ! »
زن با دستک چادر صورتش را پاک کرد . بینی سرخ شده اش را بالا کشید . اما پلک چشمانش هنوز اشاره به زیر داشت :
« معذرت میخوام ، نمیخواستم شما را ناراحت کنم ... میدونید ، گاهی فشار زندگی به قدری زیاد میشه که ترمز آدم میبره ! باز هم ببخشید که مزاحم شدم ... با اینکه این چندمین آرایشگاهی بود که سر زدم ، ولی باز هم میرم جای دیگه ... توکل بر خدا ... »
پنجه ناهید چنان بازوی نحیف زن را چنگ زد که ناخن هایش در سیاهی چادر رنگ و رو رفته او جا انداخت .
« آخ ... چی شد خانم ؟ »
چشمان فرو خورده زن بالا کشیدند و در خیرگی نگاه ناهید گم شدند . مژگان خیز برداشته و بالا جسته او چنان به ردیف پایین نزدیک میشدند که گویی کمان زه کشیده آماده رها شدنند .
« شما ! ... شما ! ... »
« من ؟ من چی ؟ »
« من شما را میشناسم ... اسمتون ، مریم عزیزیه ، مگه نه ؟ »
زن بازویش را از پنجه عقاب گون ناهید بیرون کشید . بره معصومی مینمود که خستگی وجودش ، قدرت تفکر را از او سلب میکرد .
« بله ، ولی شما ، شما از کجا میدونید ؟ ... »
ناهید این بار طوری شانه های لاغر روبرو را تکان داد که چادر زرورقی زن ، از روی روسری سیاه به خاکستری زده او تا شانه هایش سرید .
« آخ ... ! نمیدونم چرا این روزها ، همه چیز و همه کس منو تا گذشته خیال میبره ... اسم علیرضا توکلی راد ، خاطره ای را در ذهنت زنده نمیکنه ؟ »
مریم ، به چهره ناهید خیره ماند . نگاه محو و صورت رنگ پریده اش ، تصویری از قدیسه مسیحیان را تداعی میکرد :
« علیرضا ؟! ... اون را از کجا ؟ ... وای یادم اومد شما باید ! باید ... »
« باید ناهید باشم درسته ؟ »
« آه بله ، ناهید خانم ! وای اصلا نشناختمتون ، چقدر عوض شدی ! »
ناهید بی آنکه پاسخی بدهد ، حجم سبک روبرو را به خود کشید و آن را فشرد . چادر ، این بار از شانه های مریم تا وسط مانتوی سیاهش افتاد .
« آخ ... اگر بدونی مریم ! انگار پس از سالها ، دست در آغوش یک آشنا کردم . »
« من اون یار پنهان نیستم ... از همین دورو برها آمدم . »
لبه چادر ، در دست ورم کرده صاحبش چنگ خورد ، بالا کشید و هاله سیاه رنگش ، خود را در آغوش معطر ناهید رهانید :
« از همین دور و برها که شهر گمشده هاست ... شهر فراموش شده ها . »
« من خودم را با نبودن علیرضا تطبیق دادم ... فقط همین . »
نگاه بی فروغ مریم ، همراه با لبخندی کم رنگ و غمگین ، سراپای ناهید را نوازش داد :
« اگر ناراحت نمیشی باید بگم که تو خودت را تطبیق ندادی ، تغییر دادی !! »
لحظه ای سکوت کافی بود تا صدای لهجه دار اکرم خانم ، میان کلامشان افتد :
« واه ... ! این حرفها چیه ، آدم سر در نمیاره که چی چی میگن ؟! یک چیزی بگین تا منم بفهمم ! »
ناهید ، چشم از تازه وارد بر نمیداشت . پیچه موهای بافته اش را به پشت انداخت و محکم دست مریم را چسبید :
« بیا ، غریبی نکن ... با هم بریم اتاق من ، کلی حرف داریم که باید به هم بزنیم ... اکرم خانم شما هم به سهیلا خانم بگو که با حدیث تا جایی که میتونند روی کار هنرجوها نظارت داشته باشند ... بهشون بگو برای ناهید یک مهمون خیلی عزیز اومده ، ... »
ناهید میرفت و میهمان را به دنبال خودش میکشید . بر میانه دیواری که از یک سو به هلالی رنگین و از سویی دیگر به سماور جوش افتاده آشپزخانه ختم میشد ، در صورتی رنگ بسته ای بود که با یک اشاره دست ناهید گشوده شد :
« بیا تو مریم ، بیا بنشین ، با اینکه اینجا اتاق منه ولی هیچ وقت اینجا نیستم ، مگه وقتی که طراحی صورت را با کامپیوتر داشته باشم یا بخوام مدل های گریم عروس را به مشتریها نشون بدم و از این جور کارها ... »
وقتی مریم روی نزدیک ترین مبل چرمی نشست ، چشمانش به صفحه کامپیوتر خیره ماند . عکس نیم تنه ناهید در حالیکه کلاه کج سفیدی بر کناره موهای افشانش جا خوش کرده بود و آستینهای پرچین پفی ، دستهای رها شده اش را می پوشاند ، روی آن ثابت شده بود :
« وای ... چقدر توی این عکس خوشکل شدی ! مال روز عروسیته ؟! »
صدای بسته شدن در با خنده ناهید یکی شد :
« نه بابا ... ! عروسی چی ؟ کشک چی ؟ این عکس ، مال روز عروسی برادرمه ... تنها برادرم نیما ... دوره تخصص را میگذراند که با یک دختر خانم داروساز آشنا شد ، بعد از یک سال هم عروسی کردند ، حالا هم یک دوقلو دختر دارند که بیشترین زحمت نگهداریشون روی دوش مامانمه ... نمیدونم یادته یا نه ، یک خواهر هم دارم ، نیلوفر ... هم خودش و هم شوهرش توی بانک کار میکنند ، اونها یک پسر دارند ، این قدر سر این بچه ، عذاب و دربه دری کشیدند که دیگه خودشون بچه نخواستند ، خونه شون هم از اول به ما دور بود ، طفلک مجبور شد پسرش رو از چهار ماهگی بذاره مهد کودک ... حالا هم که بزرگ شده ، بیشتر وقتش رو یا توی خونه تنهاست یا با دوست هایش میگذرونه ... بگذریم ، حالا تو بگو ... حال آقای تخت شماره سیزده چطوره ؟! »
نگاه متعجب مریم بر روی صورت خندان ناهید ، ثابت ماند . چند لحظه ای گذشت تا لبان چین خورده اش به کلام باز شد :
« وای ... تو چه خوب یادته ! ... سیزده ... شماره تخت صادق ، وقتی توی بیمارستان بستری بود ، بعد هم آقا علیرضا را آوردن توی همون اتاق ... بعد از آن هم دیگه صادق نتونست ازش دل بکنه ... »
« نگفتی ، حال آقا صادق چه طوره ؟ ... بچه دارید یا نه ؟ »
« آره داریم ، یک دختر ، اسمش زهراست ، ده سالشه . »
ناگهان دستگیره در پایین آمد و کله اکرم خانم با آن موهای پر و در هم و برهم که روسری سیاهی ، قصد مهارشان را داشت ، داخل کشید :
« خانم راهی ! سهیلا خانم میگه که یک خانمی با موهای سفید اومده و اصرار داره که موهاشو بلوند کنه ... میشه یا نه ؟ »
ناهید بی آنکه شانه هایش را بچرخاند ، سرش را به سمت در برگرداند و گوشواره سمت راستی او با تکانی دلپذیر در کناره چین خورده گردنش نشست :
« میشه ، باید دکلره بشه ، یعنی نه ... اصلا به این خانم بگید بره جای دیگه ، من امروز هیچ کار آرایشی قبول نمیکنم ... اکرم خانم شما هم دو تا چای تازه دم برامون بیار ... البته این دفعه یادت باشه که در بزنی ! »
کله اکرم خانم ، همانطور که با شتاب آمده بود ، با تعجب ، تکانی خورد و برگشت . در که بسته شد ، نگاه مهربان ناهید بود که ارزانی صورت چروک برداشته مریم شد :
« خب داشتی میگفتی ... آقا صادق چطوره ؟ »
مریم ، سرش را پایین انداخت . انتهای پهن بینیش ، کم کم به سرخی میزد . دستانش لرزان و مضطرب با کناره های جمع شده چادرش بازی میکردند .
« هیچی ... چه حال و روزی ؟ یک شیمیایی که در گوشه خونه افتاده ... اوایل دکترا حدس میزدن که مسمومیتش از گاز خردله ... اما بعد دیدیم که عوارض عجیب غریبی گرفتارش شد ... سرتو درد نمیارم ، یکی دو سالی ، این دکتر و اون دکتر کردیم تا فهمیدیم که با گاز اعصاب ، شیمیایی شده ! »
« گاز اعصاب ؟! اون دیگه چیه ؟ »
« بنده خدا ، خودش هم خبر نداشت ... میگفت ، توی منطقه عمومی حلبچه بود که عراقیها توپخانه زدن ... وقتی از چادر اومد بیرون ، همه جا رو مه گرفته بود ! »
« عجب ! »
« در همون روزای اول ، به شدت روی ذهنش اثر گذاشته بود اصلا نمیتونست تمرکز کنه ... دیدش مختل شده بود ، حتی یک شئی را نمیتونست در فاصله یک و نیم متری ببینه ... نمیتونست تصمیم بگیره ، عوارض بعدش هم در هر کسی یه جور بروز کرده ... »
« مثلا چی ؟ ... حالا حالش چطوره ؟ »
« خراب ... همه دکترها و بیمارستانها جوابش کردند ... عین یک پاره استخوون افتاده گوشه خونه ... نه کسی رو میشناسه ، نه اختیار دفعش رو داره ... شب تا صبح هم باید به پهلو بخوابه ، اگه طاق باز بشه ، زبونش می افته روی حلقش و ممکنه خفه بشه ... با اینکه چند تا متکا هم میذارم به پهلوش ، ولی خودمم تا صبح بالای سرش ، نیمه خواب نیمه بیدارم تا اگه یکدفعه طاقباز شد ، من اونو یکطرفی کنم ... »
ناهید بی اختیار چهره در هم کشید . نیم خیز شد و چند دستمال کاغذی را از جعبه روی میز بیرون کشید و در دستان مچاله مریم چپاند :
« وای ! خدا چه صبری بهت داده ! »
مریم سر دماغ بلندش را به انبوه دستمالها سپرد . بعد بی توجه به آب بینی ، پلک های سرخ و سیاهش را در زیر سپیدی آنها چلاند .
« از همه بیشتر ، دلم برای زهرا میسوزه ... طفلک بچه اگه ببینیش ! طوری زرد و زاره که نگو ... کلاس چهارم دبستانه ولی به اندازه یه بچه کلاس اولی ، رشد نکرده ... »
« چرا ؟! مگه اونم مریضی داره ؟ »
« نه بابا ، مریضی کدومه ... مال سوء تغذیه ست ... اگه بهت بگم ، ما بیشتر از شش ماهه که لب به گوشت نزدیم ، باورت میشه ؟ »
اشک در چشمان ناهید ، مهمان شده بود . دق البابی سریع ، انگشتان کشیده اش را به سمت گوشه داخلی چشمانش برد و به آرامی اشکش را سترد :
« بفرمایید ! »
اکرم خانم این بار با دو فنجان چای خوش رنگ و بشقاب کوچکی شیرینی وارد شد . سینی را که روی میز گذاشت ، دستهایش را به هم قلاب کرد و برگشت . لبخند مصنوعی لبانش ، در واشدگی چشمان ریزش ، محو شد :
« ای وای ... ! خدا مرگم بده ، چی شده ؟! چرا دوتایی دارید آبغوره میگیرید ؟ »
« چیزی نیست اکرم خانم ... اگه تنهامون بذاری ، لطف کردی . »
اکرم خانم کمی این پا و اون پا کرد . هنوز در ماندن یا رفتن مردد بود .
« اِ ... آخه ما نباید بدونیم این خانم کیه ؟ راستی چند تا از دخترا ... »
« ببین اکرم خانم ، بهشون بگو من امروز حوصله ندارم ... اصلا بگو فکر کنن که من نیستم ، هر کاری میتونند انجام بدند وگرنه بفرستند آرایشگاه دیگر ... حالا هم مرخصی ، دِ مرخصی دیگه اکرم خانم ! ... »
با نهیب ناهید ، زن خدمتکار ورجست . به تندی بر لبه نیمه باز در ، چرخید و آن را پشت سرش بست . مریم همانطور که دستمال های خیس شده میان انگشتانش را تکه تکه میکرد ، گفت :
« منو ببخش ، حسابی مزاحمت شدم . »
« مزاحم ؟! اگه منم دل تنگم را بنالم ، میفهمی که هم نفسیم ... ببین مریم ، من میتونم کمکت کنم ، البته اگه قابل بدونی . »
مژگان کم پشت مریم ، بالا رفت . چشمان سرخش ، رگه هایی از خشم داشتند :
« من نیومدم صدقه بگیرم ، میدونی چند وقته که با کسی درد دل نکردم ؟ آدم های دور و بر ... اون هایی که خودشون مجبورند صورتشون رو با سیلی ، سرخ نگه دارن و یا اونقدر گرفتار بازی های شب و روز هستند که فرصت زندگی کردن را از دست دادند ... حالا دیگه منم افتادم دنبال کار ... حقیقت اینکه با آن مستمری ناچیزی که بنیاد بهمون میده ، اصلا چرخ زندگیمون نمیچرخه ... »
« وای عزیزم ... منو ببخش ، میدونم که دلت مثل یه شیشه ظریفه ... باشه ، هر کاری که بخوای بهت میدم ، فقط به یک شرط ... تعیین حقوق با خودم باشه ، حتی اگه به نظرت زیادتر از اندازه معمول باشه ... »
« من ، بیشتر از حقم قبول نمیکنم ... نمیخوام لقمه صدقه دهن دخترم بذارم . »
انگشتان ناهید ، درهم فرو رفتند و حالا دیگر برق صلایی انگشتر ، واضح تر به نظر میرسیدند :
« ووی ... از دست تو ! خیلی خب ، هر چی شما بفرمایید ... خوبه ، توی این دوره زمونه که بعضی ها میلیون میلیون بالا میکشند ، آدمهایی مثل تو هم پیدا میشند ... البته بمونه که شما هم ته مانده ای از گذشته هایید ! »
رگه های سرخ فام چشمان مریم ، رو به التیام گذاشته بودند . قهوه ای مات عنبیه اش ، گرداگرد مردمک سیاه رنگ محاطش به باریکی میزد :
« اون ها هم از معصومین و انبیا نبودن . همین آدمای معمولی دور و بر بودن که درست تربیت شدن ، چون مرادشون یکی بود ... »
« یعنی اگه باز جنگی بشه ... »
« نفوس بد نزن ناهید ! ما برای صلح میمیریم ... »
دو زن ، یکدیگر را در آغوش کشیدند و خوش تراشی چانه ناهید ، بر استقامت شانه مریم آرام گرفت ، باری ظریف افزون بر تلنبارهای سنگین زندگی .
« یادته مریم ؟ سالها پیش ، بالای سر علیرضا ، توی بیمارستان بهم گفتی که منو خواهرت بدون ؟ ... حالا من اجازه دارم این خواهشو از تو داشته باشم ؟ »
مریم عقب رفت و دستش را که تا صورت ناهید بالا برد ، ناهید زبری پوست قاچ قاچ شده اش را بیشتر احساس کرد .
« وای دختر ! چه بلایی سر دستهات آوردی ؟ نگاه کن ، نگاه کن ، تیکه تیکه شون کردی ! »
دستان کویر مانند زن ، سریع عقب رفتند ، اما گویی دیگر جایی برای پنهان شدن نمانده بود ، این عریانی حقیقت !
« نه چیزی نیست ... مال کار خونه ست . »
« امکان نداره ... هر چقدر هم کار خونه ت زیاد باشه ... مگه اینکه ... »
« آره ، مال کار خونه مردم هم هست ، سبزی پاک کردن ، در و دیوار ساییدن ، ببین ناهید ، نمیخوام ناراحتت کنم ، ولی حالا دیگه من و تو خیلی با هم فرق داریم ... »
ناخن هایی کشیده و بلند ، برازنده رنگ بسیار ملایمشان ، نشسته بر لطافت انگشتان انگشتر نشان ، بیماری دستان مریم را در خود گرفتند . گویی برای اختفای ژنده پوشی ، دیبایی رنگین را به روی فقر بیندازند .
« بگو مریم ، بگو ... باید وضع مالیتون خیلی بد باشه ... حتما اجاره خونه هم میدی نه ؟ »
« آره برای دو تا اتاق یک وجبی که جاش زیر پونز پایین نقشه ست . »
« آخ ... یاد گذشته ها بخیر ! ... اون خونه قدیمی ، با خاطرات ریز و درشتی که هر از گاهی توی ذهنم می آن و زود پر میکشن و میرن ... »
« ناهید ! تو از خودت زیاد نگفتی ... شوهر کرده بودی ، درسته ؟ »
سر ناهید ، بر روی گردن بلورینش سنگینی میکرد . چشمان درشت و شفافش به پایه میز خیره مانده بودند . مریم اینبار محتاطانه تر پرسید :
« آخرین باری که دیدمت اصلا حال خوشی نداشتی ... خواهرت میگفت ... »
« یه فکر خوب ! یه فکر عالی ! »
ناهید ، چون عروسکی فنردار از جا پرید . ذوق کودکی را میمانست که جواب چیستانی را یافته باشد :
اون خونه قدیمی ما همونطور دست نخورده مونده ... وقتی نیما و خانواده اش خواستن از ما جدا بشن ، اول رفتیم دنبال انحصار ورثه و تقسیم ارثی که از پدر خدا بیامرزم مونده بود که البته به جز همون خونه قدیمی مون چیز دیگری نداشت ، بعد هم من کلی به نیما کمک مالی کردم تا بتونه یک خونه ویلایی با یک نیم طبقه در بالاش رو در همین دور و بر ها بخره ، فقط به شرطی که از سهم خونه پدری بگذره ... در واقع اینجوری سهمش را خریدم ، سهم خواهرم را هم قسطی پرداخت کردم ، خدا رو شکر ، ما برادر خواهرها ، خوب با هم کنار می آییم ... این طور شد که حالا سند اون خونه قدیمی به اسم منه و همه چیزش رو هم همون طور دست نخورده باقی گذاشتم ... باور کن اگه الان بری اونجا ، فکر میکنی برگشتی به چهارده پانزده سال پیش ... »
مریم پشتش را به سیاهی مبل سپرد و نفس عمیقی کشید :
« خب ناهید جون ، ولی همه اینا چه ربطی به من داره ؟»
« اگه اجازه بدی ، همین امروز ترتیب اومدن دختر و شوهرت رو به اونجا میدم ، زنگ میزنم به نیما ، از بیمارستان آمبولانس بفرسته که بردن آقا صادق راحت تر باشه ... خونه خوبیه ، درسته که اثاثیه اش کهنه و مستعمله ولی با یه جارو و گردگیری درست و حسابی میتونی دوباره سرپاش کنی ... نه ! حق اعتراض نداری ! حرف اجاره رو هم نزن ... یعنی حرفش رو بزن ! یعنی هر وقت خواستی بده ! وای ! با شما جماعت چطوری باید حرف زد که به قبای ایمانتون بر نخوره ؟! »
لحن مستاصل کلام ناهید ، مریم را به خنده واداشت . حالا دیگر ، انقباض عضلات صورتش به انبساطی خوشایند باز میشدند .
« به حرف دل ، به زبان محبت ، مگر دین چیزی غیر از محبت است ؟ »
« ببین مریم ، فکر نکنی منتی سرت میذارم ، در واقع این توئی که اگه قبول کنی ، به من لطف بزرگی کردی ... آخ اصلا خوش بحالت خوش به حالت که صادق رو داری ، حتی مریض ... حتی نحیف ... حتی روبه مرگ ... »
دستهای ناهید ، حائل صورت درهم فرو رفته اش شدند و بی آنکه اراده کند ، اشک ها ، رنگ های عاریه ای صورتش را می شستند . مریم دست برد و مچ ناهید را از روی دستبند زیر خاکیش گرفت . حالا دیگر گویی درویشی به التیام شاه آمده است .
« حق با توست ف تو خیلی تنها موندی ... شاید مقصر اصلی این همه تنهایی ، من و امثال من باشیم که در مارپیچ بچه گانه بدست آوردن یک لقمه نون رها شدیم ... اما بهت قول میدم که دیگه تنهات نمیذارم ... با هم به اون خونه میریم . »
موهای ناهید از خلال تک بافته قطورش بیرون زده بودند . آشفتگی گیسوان بر پریشانی چهره رنگ پس خورده اش ، تصویری معصومانه را خلق میکرد . گویی دیگر خونابه ای زلال ، سالار رنگ هاست .
« آره ، من بر میگردم ، بر میگردم به همه خاطراتم ... »
***
نیمه تیر ماه است . گرمای هوا ، گلوی عطش زده تهران را می فشارد . وقتی دست های عرق کرده ناهید با کلید بازی میکند ، در با صدای خشکی بر روی پاشنه میچرخد :
« بفرمایید عمو احسان ، اول شما تشریف ببرید . »
مرد میان سال پا به درون حیاط گذاشت . با دستان چاق و تیره اش عرق پیشانیش را گرفت و گفت :
« به به ، زن داداش فخری چه صفایی به حیاط داده ! باغچه رو آب داده ، فواره رو باز کرده ... ماشالله ده جفت کفش هم که جلوی در اتاق ردیفه ! »
ناهید یک مشت آب حوض را به صورتش پاشید . جنب و جوش ماهی های قرمز کوچک ، به مژگان سیاه و بلندش رسیدند ، پلک هایش را به هم زد و گفت :
« یعنی همه آمدند ؟ »
در بلند و شیشه ای اتاق با سر و صدا باز شد . زنی با موهای خرمایی بلندش را به پشت گوش ریخت و دمپایی های پلاستیکی اش را به سمت آنها دواند :
« سلام عمو جان ! به ... سلام خانم دانشجو ! راستشو بگو ناهید ، کنکور چطور بود ؟ »
دستان دو خواهر در هم حلقه زد . عمو احسان به آرامی از کنارشان گذشت .
« سلام نیلوفر ... مهمون دارید ؟ »
« غریبه نیستند ، زن عمو سعیده و شیما جون . تو خونه تنها بودن ، آمدن اینجا ... البته هادی هم هست . »
اضطراب چشمان سیاه ناهید ، در آرامش نگاه روشن نیلوفر گم شد :
« کنکور رو ول کن ، نیلوفر ، از علیرضا بگو ... نیومده ؟ »
« نه عزیزم ، ولی تلفن کرد ... اصلا لازم نیست نگران باشی ، فقط یه کمی سرفه میکرد ، بعد ... »
« بعد چی ؟ نتونست حرف بزنه ؟ »
« نه اونقدر هم سرفه هاش شدید نبود ، ولی گوشی رو داد به مادرش . »
« بهجت خانم چی گفت ؟ »
« هیچی ... فقط گفت که علیرضا ، امروز کمی تنگی نفس داشته که اونم با دارو بر طرف شده ، فردا حتما میاد اینجا تا تو رو ببینه . »
صدایی از پشت سر ، اختلاط دو خواهر را به هم ریخت .
« حرفهای شما دو تا ، هیچ وقت تموم نمیشه ! »
کله پسری کوتاه قد ، از لای در شیشه ای اتاق پیدا شد که بیشتر از همه ، قاب عینک بزرگش به چشم میخورد .
« دِ بیایید تو ... دیگه ! بده ... بیرون در ایستادید . »
لبخندی گذرا از لبان خوش رنگ ناهید گذشت .
« درست مثل مامان حرف میزنه ، بالاخره پسر همون مادره ! این بده ، اون بده ، جلوی مردم زشته ! »
نیلوفر دستش را حائل خواهر کرد و به راه افتادند .
« بس کن ناهید ، این طوری فقط خودت رو اذیت میکنی . »
« آخه من به کی بگم ، نمیخوام برم دانشگاه ! »
« باز شروع کردی ؟ تو رو خدا یه امروز رو ول کن ... نذار دعوا درست بشه ! »
در اتاق که باز شد ، همه مبل های مخملی پایه چوبی ، پر بودند . ناهید جلو رفت و سلام بلند بالایی کرد .
« سلام عزیزم ، سلام به روی ماهت ، مادر جون ! کنکور چطور بود ؟ »
« سلام ، خانم دکتر آینده ! »
« زن عمو ، شما هم دلت خوشه ها ! فوق دیپلم هم به زور قبوله ! »
دندانهای ناهید به هم فشرده شد ولی کلامی بر نیامد . در عوض ، عمو احسان همانطور که استکان چای را به دهانش میبرد ، گفت :
« البته ، نظر آقای دکتر چیز دیگریه ، ولی نیما جان ، تو هم نباید این طوری توی ذوق خواهرت بزنی . »
سعیده از جا بلند شد . لبهای روژزده اش را جمع کرد و لبخند فرو خورده ای را قورت داد . جلوتر آمد و دست ناهید را گرفت :
« ناراحت نشو ناهید جون ! نیما با تو شوخی داره ... حالا بیا اینجا بنشین و تعریف کن ببینم کنکور را چه طور دادی ؟ »
فخری خانم سینی چای را جلوی ناهید گرفت و گفت :
« بردار مامان جون ... تازه دمه . »
« نه مامان ، ممنون ... میل ندارم . »
« وا ! ناهید جون ! چای که میل نمیخواد ! من و عموت پاش که بیفته ، روزی پنج شیش تا لیوان چای میخوریم . »
ناهید به آرامی دستانش را از دستان سرد سعیده بیرون کشید ، نگاهش بر لبه تیره رنگ آستینش ثابت مانده بود :
« چون شما سیگاری هستید . »
« این که اشکالی نداره عزیزم ... من به داشتن شوهری مثل احسان افتخار میکنم ... مردی که تا این حد روشنفکره که هیچ محدودیتی برای من قائل نمیشه ! »
« حتما به خاطر احترام به این آزادی بی اندازه تون بود که وقتی علیرضا آمد خواستگاری من ، جلوش سیگار کشیدید ! »
« وا ! این چه حرفیه ناهید جون ، من فقط به خاطر تو این کار رو کردم ... میدونی ، فکر کردم آقا علیرضا یه مرد مذهبیه و ممکنه بعدا برات محدودیت بوجود بیاره ، این بود که سیگار روشن کردم تا بفهمه در خانواده ما ... »
« که در خانواده ما زنها برای سیگار کشیدن آزادند ... درسته زن عمو ؟ »
سعیده پاهایش را روی هم عوض کرد . دستی در موهای صافش کشید و لب های رنگ گرفته اش را برای گفتن باز کرد ، اما صدای جیغ مانند فخری خانم ، صدا را در گلوی غبغب زده اش کشت :
« وای ، خاک بر سرم مادر ! باز که تو شروع کردی ... شما به دل نگیر سعیده جون ، اخلاق ناهید که دستت هست ، یک کمی تند مزاجه ! »
« البته ، دفعه اولش نیست فخری جون ! اما خوبه آدم به دخترش تربیت یاد بده ، طوری که دیگه جای ایراد گرفتنی برای دیگران باقی نگذاره ، درست مثل شیمای من ! »
سرها بطرف شیما برگشتند . دخترک دبستانی ، طوری دست به سینه و مودب نشسته بود که انگار آماده درس جواب دادن است . نیلوفر لبخندی زد . موهای نرمش را دسته کرد و به پشت ریخت . طنین صدایش موسیقی ملایمی را می ماند .
« البته شیما جون دختر بسیار خوب و آرومیه ولی نسبت به سنش زیادی آرومه ، خواهر شوهر منم در همین سن و ساله ، ولی شاداب تر به نظر میرسه ، مگه نه هادی ؟! »
هادیداشت یک قاچ بزرگ سیب را در دهانش میچپاند که همسرش از او سوال کرد . هادی ، محتویات دهانش را نصفه نیمه قورت داد و گفت :
« آهان ، آره ... هما خیلی شیطونه ! ماشاله یک سر و زبونی داره ! »
سعیده ، چشمان ریز آبیش را تنگتر کرد . دستان سفید و کشیده اش به وضوح میلرزیدند :
« البته ، هر کسی یک طور بچه اش را تربیت میکنه ولی ... »
عمو احسان با سر و صدا ، خودش را روی مبل جا به جا کرد و وسط حرف همسرش پرید :
« دیگه بس کن سعیده ، بعد از فوت خدابیامرز برادرم ، همیشه توی این خانواده جر و بحثه ! »
وقتی سعیده ، به زور لبهایش را کش داد ، روژ بنفش رنگش بیشتر توی چشم خورد :
« من تابع نظر شوهرم هستم و همین جا سکوت میکنم ! »
فخری خانم مثل فنر از جا پرید . بشقاب شیرینی را از روی میز برداشت و شروع کرد به تعارف کردن :
« بفرمایید ، بفرمایید ، دهانتون رو شیرین کنید ! »
عمو احسان به سمت نیما برگشت . تنه اش را به آرنج تکیه داد و با لحنی تحسین آمیز گفت :
« خب ... آقای دکتر ! به سلامتی ، امسال فارغ التحصیل می شی ؟ »
نیما پسرکی را میماند که شاگرد اول شدنش را به همه اعلام میکند :
« نه عمو جان ! سال شصت و نه فارغ التحصیل میشم ، یعنی سال آینده ، هنوز مشغول بیمارستان و کشیک دادنم . »
« به به ! آفرین ! دیدی زن داداش ! بالاخره اون پسر ریزه میزه و یک کیلو و نیمی که دنیا آوردی ، شد یه دکتر درست و حسابی ! »
سعیده پشت چشم نازک کرد و گفت :
« احسان خیلی نگران سه تا برادرزاده هاشه ! شکر خدا نیلوفر جون که حسابداری خونده و سر خونه و زندگیشه ... آقا نیما هم که پزشکی میخونه ، فقط میمونه ناهید جون که انشاالله اونم دانشگاه قبول میشه و خیال ما راحت میشه ! »
نیما عینک ذره بینی اش را بالاتر کشید و دهان گشادش با پوزخندی بازتر شد :
« آره ، حتما قبول میشه ، اونم رشته آرایش شناسی ! »
لبخندی گذرا از لب های حاضرین عبور کرد و نگاه ها ، صورت ناهید را نشانه رفتند . اما چشمان ناهید ، به دستان در هم گره کرده اش دوخته شده بودند .
نیلوفر خطوط پیشانیش را چین داد . ملایمت کلامش ملتمسانه مینمود :
« بس کن داداش ! چه قدر سر به سر ناهید میذاری ... خودت خوب میدونی ناهید توی آرایشگری استعداد زیادی داره ، هنوز کلاس نرفته بعضی کارهای آرایشی ما دورو بریها رو خیلی خوب انجام میده چه برسه به الان که ... »
نیما روی مبل نیم خیز شد و با صدای بلند گفت :
« چه برسه به الان که با اجازه نامزدشون به جای کلاس کنکور ، یک دوره کامل کلاس آرایشگری را گذرونده ، البته تعجبی نداره ، چون علیرضا خان دیپلمه هستند و خوب نیست که خانمشون دانشگاه بره ... »
قامت بلند ناهید از هم باز شد . سروی را میمانست که شاخه هایش را پیراسته باشند . سرخی خوش رنگی گونه های بر جسته اش را پوشانده بود ، صدایش از فرط خشم میلرزید :
« بگو آقا داداش ، بگو ! رودروایستی نکن ! حتما الان دوباره میخوای فوت بابا را بندازی تقصیر ما ، ولی خودت بهتر میدونی که اون اواخر بابا چقدر از علیرضا خوشش آمده بود ... البته منظورم تا قبل از فهمیدن موضوع کلاس منه ... حتی ، حتی یک بار به من گفت : بابا جون خوب انتخاب کردی ، علیرضا با اینکه جسما جانبازه ولی روح بزرگی داره ،
74-75
نمی دونم چی ازش دیده بود که اون حرف رو به من زد......))
- ای بابا ! همچین می گی جانباز ، انگار یه دست و یه پا نداره ! همه اش چند تا ترکش ، نزدیک کلیه راستش خورده.....خودِ بنیادِ جانبازان همه اش بیست درصد حسابش کرده.))
سعیده زیر لب نجوا کرد:
- ((حالا جانبازی همچین افتخاری نیست که دارید سر درصدش چوونه می زنید!))
ناهید ، مستقیم به صاحب صدا زل زد ، سعیده سرش را پایین انداخته بود و با لبه ی بلوزش بازی می کرد:
- ((شاید زن عمو جان ، ولی من یک موی گندیده علیرضا را.......))
ناهید دیگر نتوانست ادامه دهد.پره های بینی اش ، هوا کم می آورد.نگاهی تند به اطراف انداخت.از کنار میز پایه کوتاه رد شد وبه سرعت از پله های انتهای اتاق بالا دوید.هادی ضربه ای آرام به پشت نیلوفر زد و گفت:
-((بلند شو خانم!باز هم شما باید بروی خواهرت را جفت و جور کنی!))
نیلوفر که از پله ها بالا می رفت ، صدای فخری خانم در اتاق پیچید:
- ((بفرمایید میوه!ناقابله ، بفرمایید !))
دو اتاق کوچک و بزرگ طبقه ی دوم درهای چوبی سرتاسری ، از هم جدا می کردند.نیلوفر از پشت شیشه های مشبک درها ، سایه ی سیاه رنگ در خود فرو رفته ای را تشخیص داد.لنگه ی در چوبی را جلو کشید و پا به درون اتاق کوچک گذاشت:
-(( ای وای ناهید ! باز که زانوی غم بغل کردی !))
وقتی سر ناهید از زانو بلند شد ، قطره اشکی جاری ، از کناره ی بینی اش رد شد.صدایش امواج باران زده را می مانست.
- ((چه کار کنم نیلوفر،چه قدر گوشه و کنایه بشنوم......دیگه علیرضا هم کمتر اینجا می آد،اونم غرور داره،می گه فامیلت از من خوششون نمی آد،منم دلم نمی خواد کسی با دیدن من زجر بکشه..........منم بهش میگم آخه علیرضا،من اگر تو رو نبینم،زجر می کشم!ولی به خرجش نمی ره که نمی ره......دیدی نیلوفر؟دیدی امروز هم نیومد؟!))
نیلوفر لبخندی زد.سرانگشتان ظریفش،صورت ناهید را مستقیم جلوی خودش گرفت:
-((پس بگو دردت چیه! اینکه چرا علیرضا امروز نیومده اینجا!....آخه دختر خوب،وقتی تلفن می کنه می گه مریض هستم،چه طوری بیاد اینجا؟))
ناهید دست خواهرش را پس زد و با بغضی کودکانه گفت:
-((از کجا معلوم که به خاطر رو برو نشدن با عمو و زن عمو نیامده باشه؟))
-((علیرضا آدمی نیست که بی جهت دروغ بگه.....ته صداش گرفته بود،سرفه هم می کرد،معلوم بود مریض شده.......حتما یک سرما خوردگی ساده است،خودتو ناراحت نکن.))
-((اما من اینطور فکر نمی کنم،چند وقتیه سرفه هاش بیشتر شده،گاهی هم وسط حرف زدن،نفسش می گیره،ولی با شوخی و خنده یک جوری،رفع و رجوع می کنه که من نفهمم،یک صدای خس خسی هم از سینه اش می آد......یک بار به شوخی بهش گفتم نکنه سیگاری شدی و از من قایم میکنی؟!))
ـ((علیرضا و سیگار؟خیلی بعیده!خب اون چی بهت گفت؟))
ـ((توی چشمام زل زد و گفت:بدتر از اون،معتاد هم شدم!))
-((معتاد شده؟!این دیگه از اون حرفاست!))
-((آره، یکی دیگه از اون حرف های قلمبه و سلمبه شه!گفت معتاد دود شدم،معتاد درد!))
-((ازش نپرسیدی منظورش چیه؟))
-((جوابم رو نداد.......اصلا همیشه همینطوریه......یک چیزی در وجود علیرضا هست که حس کردنش برای من سخته و شاید باور کردنش!))
-شاید منظورش همون عمل جراحی بود که روی ترکش های پشتش انجام دادند... خودش می گفت که فقط یه تکه بزرگش را درآوردند ولی ریزه ترکش ها هنوز باقی مونده، خب حتما درد داره دیگه!صدای زنگ در اهل خانه را به تکاپو انداخت. ناهید دستک های چادر گلدارش را بالای سر گرفت و دور حوض را دوان دوان پیمود.
-یه بار دیگه هم در بیمارستان بستری بوده...
-دیگه برای چی؟
-یه ماه بعد از اعلام آتش بس، یعنی تو شهریور ماه، سرما خوردگی پیدا می کنه، اولش جدی نمی گیره اما یه شب تا صبح از سرفه نمی خوابه اونم سرفه های شدید خلط دار، با اصرار بهجت خانم می ره بیمارستان، دوشب هم در اونجا بستریش می کنند... می گفت کلی چرک خشک کن تو رگش زده اند.
صدای قدم هایی سنگین ناهید را به سکوت وا داشت. نیلوفر از میانه در خیز برداشت:
-ناهید پاشو! مامان اومد بالا... دوباره احضار شدی!
فخری خانم سنگین و نفس زنان دو لنگه چوب در را از هم گشود. اخمی به ابروانش انداخت و گفت:
-چشمم روشن نیلوفر!مگه تو نیومدی ناهید را بیاری؟ پس چرا نشستید گپ می زنید؟!
-می بخشید مامان! داریم می آییم پایین.
-د ِ نه دیگه نشد! همین الان بلند شید... عمو اینا توی حیاط منتظرند، دارن می رند خونشون، زشته بی خداحافظی برند!
نیلوفر دستش را روی انگشتان در هم فرورفته خواهرش گذاشت و آنها را فشرد. پس از لحظه ای سکوت، لبان نیلوفر به ترنمی باز شدند:
-که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.
-ای وای از دست شما دوتا! می گم زود باشید اون وقت شعر بلغور می کنید؟ مگه نمی گم بده؟! همه سرپا توی حیاط منتظر شما وایستادند!
غرغرهای فخری خانم تا پاگرد پله ها همراهی شان کرد. دم در اتاق سعیده روی پاشنه های نوک تیز کفشش خم شده بود و بند کفش عمو احسان را می بست. فخری خانم از پشت سر دخترهایش نجوایی کرد که بیشتر به دندان قروچه می مانست:
-نگاه کنید یه کمی سیاست یاد بگیرید! جلوی همه بند کفش شوهره رو می بنده! همینه که آقا احسان مثل موم تو دستشه!
هنوز لبان ناهید باز نشده، فشار دستان نیلوفر خشمش را به خاموشی گرایید. سعیده از جا بلند شد. لبخندی تصنعی صورت رنگ کرده اش را عروسکی تر کرد:
-زحمت کشیدید آمدید پایین! به هر حال خداحافظ!
شیما برگشت. چون طوطی مقلدی با صدای زیر گفت:
-خداحافظ
این بار دیگر فشار دستان نیلوفر هم حرف را در دهان نیلوفر بند نکرد:
-خوبه، بالاخره صدای این بچه رو هم شنیدیم!
وقتی عمو احسان هیکل درشتش را در پشت فرمان پیکان سفیدش جای کرد، نیما و فخری خانم هنوز تعارف می کردند:
-امروز هم زحمت ناهید پای شما بود... دستتون درد نکنه خیلی لطف کردید.
-ببخشید که بد گذشت عمو جان! باز هم این طرفا بیایید...
هادی انگشت درازش را در گوش کرد و چندبار چرخاند:
-نیلوفر بیا، ماهم بریم خونه... خیلی خسته ام، می خوام زودتر بخوابم.
-باشه هادی.... الان حاضر می شم فقط چند لحظه...
نیلوفر صورت به صورت خواهر ایستاد. کلامش چون پنبه ای نرم روح زخم خورده ناهید را نوازش می داد:
-نگران نباش... بالاخره یه روز همه چیز درست می شه... مگه نمی دونی: عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.
اضطراب قلب یکی با آرامش روح دیگری عجین شد. دو خواهر یک دیگر را در آغوش کشیده بودند.-اومدم، اومدم...علیرضا قامت بلندش را از پهنای در کند. دستی به ریش قهوه ایش....
دستش را به گیره در قفل کرد. لختی درنگ، طپش قلبش را به لرزانی ِ دست ها پیودن داد. صدای در با ناله ناهید یکی شد:
-علیرضا تویی؟
صدایی نرم گره چشمان ناهید را از رشته نگاه علیرضا باز کرد:
-سلام مادرجون! ببخش که دیر اومدیم!
-وای بهجت خانم سلام! قربونتون برم... متوجه نشدم شما جلوتر ایستادید!
وقتی بهجت خانم وارد حیاط شد، با دو دست شانه های ناهید را گرفت و چشم در چشمش دوخت:
-فدات بشم عروس خوشگلم! معلومه که دیگه من به چشم نمی آم! این علیرضاس که دشمن ها چشمش کردن!
اشک های جاری بهجت خانم، لحن بغض آلودش را به روی صورت ریخت. ابروان به هم پیوسته ناهید که مانند رشته سیاهرنگ و مواجی از این سو به آن سوی صورتش کشیده شده باشند، درهم گره خوردند.
-چی شده مادر؟ تو رو به خدا به من بگین... این طور مخفی کاری خیلی بیشتر من را عذاب میده.
بهجت خانم در آغوش ناهید فرو رفت و های های گریست. ناهید چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. احساس کرد بوی گرم مادر به جای هوا در ریه هایش انباشته می شود. طنین خشن سرفه هایی کش دار آن دو را از هم جدا کرد.
-وای چی شد علیرضا؟ این چه صداهاییه که از خودت در می آری؟
بهجت خانم چادرش را از روی شانه ها گرفت و بر روی سرش انداخت. دستانش به پیراهن علیرضا قلاب شدند و او را به داخل حیاط کشیدند.
-د ِ بگو! اگر به من نمی گی به ناهید بگو که چه بلایی داره سرت می آد حداقل بگو که دوشب تو بیمارستان خوابیده بودی!
علیرضا دست مادرش را گرفت و به آرامی از روی پیراهنش باز کرد. در را به سمت لنگه دیگرش چرخاند و به آن تکیه داد.
-این حرکات از شما بعیده مادر! دیدی که عکس ریه گرفتند و گفتند چیزی نیست... لازم نیست ناهید را نگران کنی.
ناهید به آرامی جلو آمد. چشم از صورت علیرضا برنمی داشت. دستانش به نرمی، هوا را شکافتند و به سوی بالا رفتند.
-تو لاغر شدی علیرضا... زیر چشمات گود افتاده، رنگت پریده مادر می گه دو شب بستری بودی، حالا باید من را خبر کنی؟!
80-89
کشید و سرش را پایین انداخت:
-« اولا سلام ناهید خانوم...دوما..»
حرف در دهان علیرضا خشکید،در عوض، صدای زنگ دار فخری خانوم حیاط را پر کرد:
-«به به چه عجب!خوش آمدید...چرا کنار در؟ بفرمایید تو.»
بهجت خانم دماغش را با سر و صدا بالا کشید و حوض را دور زد.کنار در اتاق، کفش هایش را کند و با فخری خانم روبوسی کرد:
-« ای وای بهجت خانم،بلا دوره! چرا گریه کردی؟»
-« چی بگم خواهر،یه مرضی افتاده به جون بچه ام که داره ریز ریز آبش می کنه.»
-« خدا نکنه بهجت خانم! حالا بفرمایید داخل،شما هم بفرمایید علیرضا جان! ناهید! علیرضا رو تعارف کن!»
وقتی همگی روی مبل های اتاق جا گیر شدند،فخری خانم باز هم یه ناهید تشر زد:
-« وا دختر! به چی ماتت برده؟ مگه تا حالا آقا علیرضا را ندیدی؟! پاشو یه سنی چای بیار!»
ناهید چون مجسمه ای مرمرین نشسته بود. دستانش بی توجه به گل های چادری که از فرق سر به روی شانه ریخته بودند، کناره مبل را چنگ می زدند و لب های خشکش، در هنگام باز شدن،کش می آمدند.
-«پس بی خود دلم شور نمی زد.آقا بیمارستان تشریف داشتند و به من خبر ندادند!»
لبخنی گرم صورت علیرضا را پر کرد.سرش را بلند کرد و خودش را کمی جلوتر کشید:
-« خب،کنکور را چه طور دادی؟ خوب بود؟»
-« نگاه کنید مادر جون، چه جوری با من حرف می زنه! من ازش می پرسم چرا بیمارستان بستری بودی، مگی لیلی زن بود یا مرد؟!»
علیرضا پشتش را به مبل تکیه داد. نفسش را با صدایی خس خس مانند، از دهان خارج کرد:
-« لیلی نه زن بود، نه مرد... این قلب عاشق مجنون بود که لیلی رو ساخت.»
ناهید و بهجت خانم تقریبا با هم یک صدا را از گلو خارج کردند:
-«واای...!!»
ناهید دیگر یک جا بند نبود.چون دانه های اسپند در جا اسپندی، این طرف و آن طرف می پرید:
-« همین طوری دیگه! همیشه یه جوری،آدم رو دست به سر می کنه! دیشب دم غروب دیگه دلم طاقت نیاورد...وقتی مهمون هامون رفتن،نیما هم رفت کشیک بیمارستان،من تنهایی اومدم در خونه تون،نترس آقا علیرضا! نذاشتم به تاریکی بخوره که یه دفعه غیرتی شبی یا برای این دو قدم راه،نامزدت را بدزدن! خانه که نبودین، در مسجد رو زدم،آقا ذبیح گفت ازت خبر نداره...انگار آسمون و زمین داشتند روی سرم خراب می شدند...برگشتم خونه، از دم مغازه ی حاجی کمالی که رد شدم،دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، رفتم داخل،نمی خواد بهم اخم کنی علیرضا! خودم می دونم صاحب کارتو چه قدر حزب اللهیه! روسریم رو تا دم دماغمم کشیدم جلو! اونم گفت که امروز به چاپخونه نرفتی...حال و روز من رو دیگه خودت بفهم! آخه تو نمیتونستی به من زنگ بزنی؟!»
-« من یه بار تلفن کردم،اون موقع بیمارستان بودم...تو هم امتحان کنکور داشتی،نمی خواستم نگرانت کنم، به نیلوفر خانم... به نیلوفر گفتم که...»
رفته رفته صدای علیرضا به نوایی گنگ می رفت. پره های بینی اش مدام باز و بسته می شدند اما گویی، باز هم کم می آورد.سرفه های عمیق و تک تک علیرضا،نفس را در سینه دیگران حبس کرد.سرش را به لبه مبل گذاشت و با دست به کیف مادرش اشاره کرد.
-« خدا مرگم بده مادر! بازم حالت بد شده؟ چی می گی؟ توی کیفم چیه؟»
-« وای بهجت خانم، زود در کیفت رو باز کنین،شاید یه چیزی توشه! الان میرم نیما رو بیدار می کنم...هر چی باشه بچه ام دکتره! نیما ! نیما!»
بهجت خانم زیپ کیفش را کشید و قوطی سفید بلندی را در آورد و با انگشتانی لرزان،اسپری دارویی را بیرون کشید:
-« این رو می گی مادر؟ بیا بگیرش...الهی بمیرم برات که کارت کشیده به این جور داروها! بذار دکمه ی زیر گردنت رو باز کنم، بهتر نشد؟ الان با این کاغذ، بادت می زنم...الهی دورت بگردم!»
ناهید روی مبل رها شده بود.آن چنان بی صدا و بی حرکت، که گویی، حتی توان تکان دادن دستش را هم ندارد. چشمان درشتش تصویری را که می دیدند، باور نداشتند، لختی بعد، صدای خواب آلود نیما بود که آهنگ یکنواخت حرکات تند کاغذ را متوقف کرد:
-« سلام! چی شده، چه خبره؟»
-« سلام آقا نیما! ببین پسرم به چه روزی افتاده... همین الان از بیمارستان مرخص شده،هر چی بهش گفتم بریم خونه استراحت کن، گفت نه، اول بریم پیش ناهید... دو شبانه روز بهش چرک خشک کن زدن، یک کیسه پر از قرص و کپسول هم خریدیم و آوردیم.»
دستان درشت علیرضا به علامت سکوت بالا رفتند. سرش را به زحمت از لبه بالای مبل کند.چشمانش چراغی را می مانست که در روشنایی روز، بی فروغ شده باشد.
-« سلام نیما...حالم بهتره، مامان شلوغش می کنه... یک سرماخوردگی ساده است.»
نیما چشمانش را از زیر عینک مالید و اسپری را از دست علیرضا گرفت.
-« نه علیرضا، برای یک سرما خوردگی ساده همچین دوایی رو نمی دن...بهجت خانم بی زحمت کیسه دواها را لطف کنید.»
نیما دارو ها را برانداز کرد. کپسول هایی به اندازه ی یک بند انگشت، ویال هایی پر از گرد سفید و قرص هایی صورتی و شفاف.
-« این کپسول و آمپول ها،آنتی بیوتیکند،این قرص ها عملا ضد التهاب و مسکن هستن... از این اسپری هم نباید زیاد استفاده کنی، چون کورتون داره و در دراز مدت پوکی استخوان می آره.»
بهجت خانم روی مبل کنار علیرضا ولو شد. چهره خسته اش زیر سیاهی چادر بسیار رنگ پریده تر می نمود:
-« یا فاطمه زهرا، خودت باعث و بانی این جنگ را نابود کن... از سال شصت و پنج که بچه ام ترکش خورده، این بار چهارمه که توی بیمارستان بستری می شه.»
ناهید،دستش را به لبه مبل گرفت.تمام توانش را جمع کرد و ار آن جا بلند شد. میز وسط را دور زد.کف دستش را روی قفسه سینه نیما گذاشت و او را عقب زد.رعنایی قامتش، نور چراغ وسط را از صورت علیرضا محو کرد:
-« پارسال اواخر مهر ماه، توی پارک، کنار اون استخر،یادته؟ همونجا بهم گفتی، سال شصت و شش، شیمیایی شدی... اطراف مریوان، حالا چرا داری انکار می کنی، نمی دونم!»
نیما سری تکان داد و به نیم رخ خواهرش،خیر شد:
-« نه ناهید، انصافا علیرضا چند ماه پیش به من گفته بود که با گاز خردل مجروح شده.»
بهجت خانم تن نحیفش را جلو کشید. مستقیم به صورت ناهید نگاه کرد و گفت:
-« ما همه می دونستیم که علیرضا شیمیایی شده، اما اون قضیه چند سال پیش بود... تنش تاول زد، کهیر زد، همینطوری هم سرفه و خس خس داشت، یک هفته هم تو بیمارستان اهواز بستری شد، ولی این قدر حالش خوب شد که دوباره برگشت جبهه...»
صدای ظریف برخورد استکان ها، حرف های بهجت خانم را نیمه تمام گذاشت. فخری خانم با یک سینی چای و شیرینی وارد اتاق شد:
».کنید -«خب خدا رو شکر به خیر گذشت... حالا بفرمایید دهانی شیرین
چشمان مضطرب ناهید، بر لبه نزدیک ترین استکان آرام گرفت. کم کم سطح قهوه ای چای، بزرگ و بزرگ تر و سفید و سفید تر شد تا استخری با آبی آرام و آبی رنگ در ذهن ناهید جای گرفت.
در یکی از روزهای اواخر مهر ماه بر نیمکت سبز کنار آب، دو کبوتر تازه پیوند بسته، نشسته بودند.
-« علیرضا این قدر از جبهه گفتی، خسته شدم! ناسلامتی یک هفته از نامزدیمون می گذره! نمیخو ای یک کم از چیزهای قشنگ حرف بزنیم!»
-« دست خودم نیست ناهید! به هر چیزی که نگاه می کنم، به هر صدایی که گوش می کنم، دوباره بر می گردم توی اون حال و هوا... اصلا انگار سوغاتی جبهه، این قفس تنگ بود که با خودم کشیدم و آوردم ولی روحم هنوز دنبال اون سرباز تفنگ به دوشیه که موقع دویدن، سرش با ترکش عراقی ها، چنان ناگهانی و سریع قطع شد که تن بی سرش تا چند لحظه ای همین طور می دوید و می دوید... انگار از خاک شرم داشت که خوابیده بمیره، آخر هم ایستاده جان داد و افتاد... یا اون پسره هم سنگریم که...»
-« بس کن علیرضا! خواهش می کنم! اصلا نمی خوام بدونم چه بلایی سر اون پسره اومد و یا خیلی های دیگه... من آن قدر از این که تو برگشتی و مال خودم شدی خوشحالم که دیگه هیچ آرزویی توی این دنیا ندارم! یه نگاه به دور و برت بنداز...ببین طبیعت پاییز چه قدر قشنگه! برگ ها چه قدر رنگ ووار نگند، بعضی ها هنوز سبز، بعضی ها نارنجی، بعضی ها هم زرد... زیر پایمون هم یک عالمه برگ خشک، چه قدر دوست دارم روشون پا بکوبم! از صداشون خوشت نمی آد؟ خش خش خش!»
علیرضا سرش را پایین انداخت. برگ های زرد و خشک،زیر کفش های ساده ناهید ریز ریز می شدند.
-« صبر کن ناهید! این طوری پا نکوب، خوی نگاه کن!»
علیرضا خم شد. کمی جلوتر،برگی زرد با دستان باز، روی زمین افتاده بود. آن را برداشت و بالا گرفت.
-« چرخه طبیعت را ببین! شکوفه زدن ها! برگ های سبز، به بار نشستن ها، اما همه گرفتار شاخه ها... پاییز، فصل رهایی از چرخه تکرار طبیعته،این برگ، سبزی وجودش رو به درخت بخشید، در عوض آزاد شد... ما که جبهه رو دیدیم و برگشتیم،نه سبز سبزیم چسبیده به درخت، نه زردیم و رها شده... در هوا معلقیم، نه تاب موندن داریم نه توان...»
ناهید با یک حرکت سریع،برگ را از دست علیرضا قاپید.ادامه حرف های علیرضا در صدای خرد شدن برگ گم شد. ناهید ریزه های برگ را به دست باد سپرد:
-« چند بار باید بگم بس کن علیرضا! تو خیلی چیزها داری که باید به خاطر اونها زندگی کنی... درسته که وقتی خیلی کوچک بودی،پدرت فوت کرد، اما یه مادر داری مثل فرشته های آسمونی...شکر خدا، یه کار آبرومند هم توی چاپخونه حاجی کمالی برات پیدا شده، من رو هم که داری البته اگه من رو قابل بدونی!»
مژگان سیاه ناهید پایین کشیدند و لبخندی ظریف، شرمی دلپذیر را بر صورتش شکوفا کرد.
-« این حرف ها کدومه ناهید... تو خودت می دونی که من با اصرار مادرم نامزدی را قبول کردم.»
-« به به! چشمم روشن! یعنی این قدر از من بدت می آد؟!»
-« نه باور کن، منظوری نداشتم! من رو ببخش، بدجور گفتم یعنی... یعنی می خواستم بگم، تو خیلی برای من زیادی...
تو لیاقت بیشتر از اینها رو داری، من نمی خواستم تو رو گرفتار خودم کنم.»
-« ولی تو هم این رو خوب می دونستی که من گرفتارت بودم... از همون بچگی، از همون بازی هامون توی کوچه پس کوچه های ساعدی و روحی و معلم... همیشه فکر می کردم اگه قراره یکه مرد توی خونه ام بیاد، تو هستی و بس.»
علیرضا از جا بلند شد. دستی در موهای قهوه ای انبوهش کشید و با گام هایی، یه سمت استخر رفت. فواره ها باز بودند و قطرات آب شتابان و رقصان تا اوج آسمان پیش می رفتند و دیگر بار، به اصل خویش باز می گشتند. ناهید لختی درنگ کرد اما وقتی انتظار را در قامت کشیده علیرضا دید، برخاست و به سویش شتافت.
-« ناهید!»
-« بله؟!»
-« تو با این حرف ها، مسئولیت منو سنگین تر می کنی... آخه چرا عاشق من شدی؟»
جمله آخر چنان بلند ادا شد که ناهید بی اختیار چند قدمی به عقب برگشت:
-« آروم باش علیرضا! خودت همین چند روز پیش به من گفتی : عشق آمدنی بود نه آموختنی.»
علیرضا بر لبه بلند استخر نشست. دست هایش را از آرنج روی پاها خم کرد و سرش را فشرد:
-« سال شصت و شش، یک هفته توی بیمارستان اهواز بستری بودم.»
-« آره یادمه، همیشه خبرت رو از مادرت می گرفتم، وقتی بهجت خانم گفت باز تو بیمارستان خوابیدی، چه قدر دلم می خواست همراهش بیام اهواز، اما نمی شد، آخه اون موقع هنوز محرم نشده بودیم، اصلا هیچ حرفی هم نزده بودیم.»
-« چند تا هواپیما اومدن توی آسمون ویراژ دادن... ضد هوایی های ما بهشون نخورد... بمب هاشون رو که خالی کردن و رفتن، هیچکس نفهمید که چه بلایی سرشون اومده... تا حالا شنیدی که می گن جایی را بذر مرگ پاشیدن؟ عیناً همونطور شده بود، بعداً فهمیدیم علاوه، بر منطقه ما حلبچه و مناطق کردنشین عراق رو هم گاز خردل زده... اون قدر وسیع که با وزش باد، بعضی گروه های نظامی عراق هم شیمیایی شدن... البته همه اینها رو تو بیمارستان فهمیدم، خوش به حال اونهایی که با همون دم اول راحت شدن.»
ناهید بر لبه استخر نشست. دسشت را به ملایمت روی شانه علیرضا گذاشت و او را کمی به عقب کشید:
-« ولی تو الان سالم هستی... اگه می خواست اون تاول ها و کهیرها دوباره برگردن، تا حالا خودشون رو نشون داده بودن نه؟»
-« نمی دونم، شاید، ولی چند وقت پیش...»
ناهید از جا بلند شد. مچ دست علیرضا را گرفت و از زبر سرش آزاد کرد. صدایش این بار رسا و بلند بود:
-« بلند شو علیرضا! لازم نیست که اینجا بنشینی و ماتم بگیری، من تو رو همین طور که هستی قبول دارم، چه شیمیایی، چه غیر شیمیایی! پس دیگه نمی خوام چیزی بشنوم، نه از غم نه از مریضی...»
گرمی صدائی مردانه، ذهن سفر کرده ناهید را تکان داد:
-« ناهید خانم، این قدر به استکان چای خیره شدی که چای از خجالت یخ کرد!»
صورت رنگ پریده علیرضا را لبخندی مهربان پوشانده بود. ناهید چشمانش را از استکان چای کند و به قهوه ای چشمان او سپرد:
-« حالت خوبه؟ بهتر شدی؟»
-« البته که خوبم، می بینی که! فقط می خواستیم مزاحم خواب صبح آقا نیما بشیم که شدیم!»
-« این چه حرفیه علیرضا؟ درسته که نیما دیشب کشیک بود، اما از هشت صبح تا حالا خوابه، الان هم که لنگ ظهره!»
نیما انگشت اشاره اش را به سمت ناهید گرفت و گفت:
-« نگاهش کنید! انگار نه انگار که برادری داره... اصلا برادر به فدای همسر!»
همگی خندیدند. ناهید پشت چشمی نازک کرد و از جا بلند شد. گیسوان رها شده اش را با دست جمع کرد و به پشت ریخت. چند قدمی خرامید تا روبه روی نیما رسید. نیما، قد کوتاه تر می نمود. ناهید لبخندی زد، دماغ برادرش را با دو انگشت کشید و گفت:
-« هم برادر،هم همسر! البته به شرطی که برادر خوبی باشی!»
-« برادر خوب؟ منظورت چیه؟»
-« الان بیمارستان امام خمینی هستی نه؟»
-« خب بله.»
-« حتما آنجا دکتر های متخصص و حاذق هم کم ندارید؟»
-« اونهم بله»
-« پس در اولین فرصت، علیرضا را می بری بیمارستان... عکس، آزمایش و هر چیز دیگری که لازم باشه از علیرضا می گیری... من خیلی نگران هستم نیما، می فهمی؟ اون به خاطر من و مادرش، چیزی نمی گه.»
علیرضا بر روی مبل نیم خیز شد.کلام نگفته را بهجت خانم از دهانش قاپید:
-« تو ساکت باش علیرضا! حتما دوباره می خوای تعارف کنی... اما شما یه حرف هاش گوش نده،آقای دکتر! الهی خیر ببینی، بعد از خدا امیدم به شماست... ما که غیر از شما کسی رو نداریم.»
ناهید بی آنکه چشم از صورت نیما بردارد اخمی کرد و گفت:
-« اختیار دارید بهجت خانم... وظیفه اش را انجام می ده، پس فامیل به چه دردی می خوره؟!»
تک سرفه ای ابتدای کلام علیرضا بود:
-« ناهید چرا حرمت برادر بزرگ ترت را نگه نمی داری؟ درسته که من نمی خوام شماها رو نگران کنم ولی فعلا که حالم خوبه، اما قول می دم اگه این بار مشکلی پیش اومد مزاحم آقا نیما بشم.»
زنگ صدای فخری خانم، گرسنگی شکم ها را به یادشان آورد:
-« بفرمایید طبقه بالا، سفره پهنه... خیلی ناقابله... بفرمایید سرد می شه.»
بهجت خانم محکم روی گونه چپش زد. از جا بلند شد و چادرش را جمع و جور کرد:
-« روم سیاه خواهر! این قدر حواسم پی علیرضاست که اصلا حواسم نبود از ظهر گذشته... دستت درد نکنه، انشا الله جبران می کنیم.»
از پله های موکت شده که بالا می رفتند، دستان ناهید و علیرضا در هم قفل شدند. ناهید احساس کرد از نقطه ی اتصالشان، خونی تازه در رگ های منجمدش می تراود.
90 و 91
اتاق ساده و کوچک ناهید در زیر زمین، خنک ترین جای ساختمان در تابستان محسوب می شد. در این چند سال که نیلوفر ازدواج کرده بود، جای بیشتری برای ناهید باقی مانده بود. یک تخت پایه کوتاه چوبی، یک میز و صندلی کهنه، اما تمیز، و یک میز آرایش قهوه ای، تمام وسایل اتاق را تشکیل می دادند. روی میز، چندین وسیله آرایشی مانند قیچی، برس، نخ ابرو، سشوار و چند خرده ریز دیگر، مرتب و منظم در کنار یکدیگر نشسته بودند. امروز هم ناهید، خلوت صادقانه خود را با علیرضا تقسیم کرده بود:
- بیا علیرضا ... اینم جانماز، اگر اجازه بدی، من از اتاق بیرون نمی روم ... دلم می خواهد موقع نماز خوندن نگاهت کنم ... همیشه نماز خوندنت رو دوست داشتم ...
- اشکالی نداره بمون، به شرطی که پشت سرم بنشینی.
علیرضا اذان گویان، جانماز را پهن کرد. بوی یاس های خشک شده، حضور فرشتگان را تداعی می کرد. تک سرفه هایی چند میان اذان و اقامه فاصله انداختند. ناهید چون ابر سپید از کنارش گذشت و بر روی زمین نشست. پشتش را به لبه تخت سپرد و دستش را تکیه گاه سرش کرد. وقتی علیرضا دستانش را به تکبیره الاحرام بالا برد، سروی را می مانست که باد، شاخه هایش را تکان داده باشد. ناهید زیر لب نجوا کرد:
- چرا هربار می بینمت، همون طراوت اولین نگاه رو داری ...
اولین دیدار عشقشان، با آغازین روزهای پاییزی، تقارن داشت. صدای یکنواخت زنگ در، ترنم باران را می مانست که آرام می بارید.
چشمان منتظر ناهید، از باریکه پنجره بالای اتاقش، ورود عزیزترین میهمانانش را می پایید. هنوز مدعوین درست و حسابی جاگیر نشده بودند که ناهید، سینی چای در دست، درگاهی اتاق پذیرایی را پر کرد:
- سلام!
سرها به سمت در برگشتند. روسری سفید، همچون قاب عکسی، صورت زیبای ناهید را در خود گرفته بود. سینی چای در مقابل بلوز بلند و گشاد نشسته بر تنش، لرزش مختصری داشت. در میان سکوت همگان، عمه شکوه، پایش را روی پای دیگرش انداخت. آرنج چپش را بر دسته مبل گذاشت و سرش را به طرفی کج کرد. ابروان مداد کشیده اش بالا جسته بودند:
- سلام به روی ماهت ناهید جان! حداقل صبر می کردی صدات کنیم، بعد چای می آوردی!
لب های نازک سعیده به خنده باز شدند. دندان های زردش زیبایی روژلب صورتی را می گرفت. با اخم عمو احسان، کش لب ها جمع شد و زردی را در خود کشید. فخری خانم با دست پاچگی جلو آمد و چشم غره ای به ناهید رفت و تقریباً او را به داخل اتاق هل داد:
- حالا طوری نشده که شکوه جان! دِ ناهید بجنب دیگه! تا چای ها سرد نشده، تعارف کن!
92-95
ناهید به نرمی جلو آمد. سینی چای را جلوی دستک های روسریش گرفت و مقابل بهجت خانم خم شد.
ـ «ای وای مادر جون ! خجالتم می دی! چرا اول به من؟! اوّل به پدرت یا عمو جان!»
عمع شکوه، صدایش را در گلو پیچاند و گفت:
ـ «تعارف نکنید، بفرمایید...»
بهجت خانم چادر سیاهش را جلو کشید و یک استکان نعلبکی لب طلایی برداشت. ناهید جلوتر خرامید و سینی را جلو علیرضا گرفت. چشمان مشتاق ناهید، آماده ی پذیرش نگاه بود، امّا علیرضا، بی آنکه سرش را بلند کند، استکان چای را برداشت. مژگان سنگین ناهید فرو افتادند. آن چنان بی میل و با عجله سینی را میان بقیه گرداند که وقتی نوبت به سعیده رسید، آرام در گوش ناهید نجوا کرد:
ـ «ای ناقلا، فقط داماد رو تحویل می گیری ها!»
چشمان ناهید از موهای سیاه و رها شده ی سعیده گذشت و عسلیِ کوچک را کنار نیلوفر، خالی یافت. سینی را کنارش گذاشت و نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت. نیلوفر از جا بلند شد. بشقاب شیرینی را از روی میز برداشت و دور گرداند. نوبت آقا حسام که رسید، ظرف شیرینی را پس زد و گفت:
ـ « ممنون دخترم، می دونی که شیرینی برام خوب نیست.»
آقا حسام صبر کرد تا صورت ظریف نیلوفر از جلویش کنار رفت. بعد سینه ای صاف کرد و آهسته گفت:
ـ «ببخشید که از این بیشتر، صدام بالا نمی آد ... به هر حال، سکته ی قلبی، شوخی نیست، از قدیم گفتن کوزه گر از کوزه شکسته، آب می خوره، پسرم دکتره، اون وقت خودم دو مرتبه سکته ی قلبی کردم!»
عمه شکوه با ناخن های براق و بلندش چند ضربه به خرده شیرینی های روی دامنش زد و تکه ی آخر شیرینی را قورت داد و گردنش را صاف کرد:
ـ «راستی آقا داداش، نیما جان کجا است؟»
ـ «طبق معمول بیمارستان... دوره ی انترنی، بیشتر کشیک و کارهای عملیه، اینه که اکثر وقتش توی بیمارستان می گذره.»
عمه شکوه با دو دست، کناره ی موهای کوتاه و سیاه و سفیدش را صاف کرد. سرش را تکان مختصری داد و گفت:
ـ «البته تنها پسر من، تو انگلستان دارای مدرک فوق مهندسیه، چندین اختراع انجام داده که از تموم دنیا به دیدنش اومدن! نه که فکر کنین از این تازه به دورون رسیده هائیه که تازه پاش به خارج بازش شده، نه! دوازده سالی می شه که اونجا اقامت داره!»
صورت کرم پودر خورده ی سعیده، به لبخندی مصنوعی باز شد:
ـ «میون کلام شکوه جون شِکر!... برادر منم چند سالیه که اقامت کانادا رو گرفته، البته نه به تنهایی... همراه زن و دوتا بچه هاش، چشمم کف پاشون از هوش و نبوغ این بچه ها، هر چی بگی، کم گفتی... برادرم دوره ی دکترای ریاضیات رو می گذرونه.»
بهجت خانم خودش رو جمع و جور کرد، سری تکان داد و گفت:
ـ «ایشااله مسافرها هرجا که هستند، در پناه خدا صحیح و سالم باشند حالا اگه اجازه بدید...»
علیرضا بی آن که سرش را بلند کند، دستش را کنار چادر مادر گذاشت:
ـ «نه مادر، چند لحظه اجازه بده .»
علیرضا، سرش را به سمت عمه شکوه برگردوند. چشمانش هنوز خط جلو شلوارش را می نگرستند:
ـ «این آقازاده که دارای تخصص هستند، چرا بر نمی گردند به وطنشون خدمت کنند؟»
انگار، آتشی ناگهانی از زیر مبل هائی که عمه شکوه و سعیده روی آن ها نشسته بودند، شعله گرفته بود. واه واه کنان، یک جا ببند نمی شدند:
ـ «وای... آقا داماد، چه فرمایشی می فرمایند؟! بچه ام بیاد ایران که چی بشه؟ از همون فرودگاه، یه راست می برنش سربازی، جلویِ توپ و تانک و گلوله... درسته که جنگ تمام شده، ولی هنوز مرزا ناآرامند، تازه از کجا معلوم که یک جنگ دیگه شروع نشه! کدوم عاقلی تنها پسرش رو از وسط بهشت با دست خودش، می اندازه توی جهنم؟»
علیرضا در حالی که ریشخند می زد، دستان درشتش را در هم قلاب کرد و انگشتانِ شصتش را چرخاند:
ـ «در مورد مسائل مربوط به جنگ بهتره که کارشناسان نظامی نظر بدند! امور مربوط به بهشت و جهنم هم که دست خداست و تا وقتی قیامت نشه، هیچکس نه جای بهشت رو می شناسه نه جای جهنم رو! در مورد تک پسر بودن آقازاده هم عرض کنم که بنده هم تک پسر بودم، ... تک پسر و بدون پدر... ولی وقتی نوبت سربازیم رسید، ماردم با شجاعتی که بسیار بیشتر از رشادت من بود، منو فرستاد سربازی، اونم وسط جبهه و جنگ...»
سعیده ابروان کم پشتش را بالا انداخت. بینی کوتاهش را با پره های باز شده ، همچون دو سوراخ سیاه به نظر می رسید، گفت:
ـ «چه فرمایشی می فرمائید آقا! این موضوع شوخی بردار نیست... مسئله ی فرار مغزهاست!»
ـ « من به استثناهای دانشجوهای بورسیه و شاگرد اول هایی که از دانشگاه های ایران به خارج اعزام میشند، کاری ندارم... این مغزهای مورد نظر شما، وقتی در ایران هستند، رتبه های نجومی کنکور و بچه های تجدیدی مدارسند، ولی وقتی می رسند اون ور آب، از برکت پلِ بابا و آموزشگاه عالی و دانشکده های ریز و درشت، خارج می شوند مغز...»
بهجت خانم به زور لبخندی زد و لحن کلامش سعی در اصلاح اوضاع به هم ریخته ی اطراف داشت:
ـ «البته، علیرضا، توی دبیرستان ، رشته ی ریاضی خونده... همیشه هم شاگرد خوبی بوده، همون سالی که دیپلم گرفت، کنکور داد ... رتبه اش شد دو هزار و نمی دونم چند! هر چه قدر معلم هاش، اصرار کردن که چندتا رشته رو انتخاب کن، زیر بار نرفت... فقط مهندسی برق رو دوست داشت، با اون رتبه هم که نمی تونست در رشته ی دلخواهش قبول بشه، این بود که بردنش سربازی... کلاً با کارهای برقی، خیلی وارده طوری که توی جبهه هم قسمت تأسیسات رو می گردوند... حالا هم که خدا خیر بده حاجی کمالی رو، دستش رو توی همین چاپخونه ی سر کوچه، بند کرد. به امید خدا، بعد عروسی با ناهید جون، توی این فکره که ادماه تحصیل بده.»
عمه شکوه که هنوز در تلاطم بود، نیشخندی زد و گفت:
ـ «شما خیلی تند می رید بهجت خانم! هنوز خیلی مسائله که باید روشن بشه.»
ـ «به روی چشم حاج خانم! با این که چندین ساله که با آقا حسام و خانواده هم محل هستیم، اما هر سؤالی دارین، در خدمتیم.»
فخری خانم از جا بلند شد. به نیلوفر هم اشاره کرد که مادر و دختر، پیش دستی ها رو پر از میوه می کردند و جلو میهمانان می گذاشتند:
ـ «بفرمایید، ناقابله... بفرمایید.»
آقا حسام سیب سرخی را برداشت. کارد میوه خوری را کناره ی بالایی سیب گذاشت و آن را فشار داد:
ـ «البته حق با بهجت خانمه ... از زمان ابراهیم آقایِ خدا بیامرز که خدام مسجد بود ، ما این خانواده رو می شناسیم، بعد از فوت اون مرحوم تا امروز هم که زحمت دوختن لباس های خانم و بچه ها به گردن بهجت خانمه.»
ـ «اختیار دارین، ایشااله لباس عروسی ناهید جون رو هم خودم می دوزم.»
عمو احسان، نمکدان را برداشت و تند تند روی خیار های حلقه شده ی بشقابش تکان داد:
ـ «خب، با اجازه خان داداش، بریم سر اصلِ مطلب! منظورم مسئله ی مسکنه، حتماً خیال ندارید که عروس و مادر شوهر، توی یک خونه زندگی کنن.»
96-101
- « اما من بهجت خانم رو مثل مادر خودم دوست دارم .»
سر ها به سمت ناهيد برگشت . فخري خانم دستش را به سمت عقب برد و از پشت بازوي ناهيد، نيشگوني سفت گرفت . عمه شكوه لب هايش را جمع كرد و آن ها را به جلو داد، انگار كه مي خواست به زور جلوي خنده اش را بگيرد :
- « ناهيد جون حالا نمي شد ، شما چيزي نگي ؟!»
عليرضا پشتش رو به مبل صاف كرد . پا هاي درازش را جمع و جور كرد و نيم نگاهي به سمت عمه شكوه انداخت :
- « عمه خانم جسارتاً عرض مي كنم ... براي من، نظر ناهيد خانم ، خيلي ارزش داره اما با اين وجود ، محض اطلاع مجدد ، بايد عرض كنم كه منزل چسبيده به مسجد انصار ، از زمان پدر مرحومم به نام ايشان سند زده شده ... كلاً همينه : دو تا اتاق تو در تو با يك حياط جنوبي .»
بهجت خانم با عجله وسط حرف پسرش دويد :
- «نه مادر جون من نمي خوام مزاحم شما بشم ! اون خونه مال شما، من يه نفر هستم، يك جايي همين دور و بر ها يك اتاق اجاره مي كنم و مي شينم .»
باز هم صداي ناهيد، سر ها رو به طرف او برگرداند :
- « نه بهجت خانم، من نمي خوام شما از پيش ما بريد، هيچ وقت !»
اين بار نوبت متلك پراني سعيده بود :
- « مثل اين كه آتيش عروس خانم خيلي تنده !»
فخري خانم باز هم سقلمه اي به ناهيد زد . اين بار، صداي ناهيد، از سر درد، در امد :
- « آخ...!»
نيلوغر همان طور كه تند تند با روسريش بازي مي كرد، چنان سريع ادامه ي ناله ي خواهر را گرفت كه هيچ كس متوجه طنين آخ ناهيد نشد :
- « البته مي دونيد، منظور ناهيد اينه كه مراسم به سادگي و صميميت بر گزار بشه، درست مثل ازدواج من و هادي ... مگه نه هادي؟»
هادي كه مشغول خوردن پره ي درشت پزتغال بود، از سؤال نيلوفر جا خورد و به سرفه افتاد .
- « اي واي خدا مرگم بده مادر ! چي شد؟...پاشو دختر براي شوهرت يك ليوان آب بيار !»
- « هادي چي شدي؟چرا يك دفعه، ميوه پريد توي گلوت ؟»
- « آقا هادي نترس ! فكر كردي دوباره دامادي خودته كه اينطوري هول برت داشته ؟!»
سرفه هادي شدت بيشتري گرفت . بلند و كشدار، خشك و مداوم . كم كم صحنه ها و صورت ها عوض شدند . حالا اين صورت عليرضا بود كه از شدت سرفه به كبودي مي زد . پلك هاي ناهيد از هم جدا شدند .ناهيد دستش را به لبه ي تخت گرفت و خودش را به سمت عليرضا كشيد :
- « چي شدي عليرضا ؟ باز هم سرفه ؟ صبر كن الآن برات آب ميارم .»
عليرضا آب را تا نيمه سر كشيد . پيدا بود كه سخت به خودش فشار مي آورد تا جلوي سرفه هايش را بگيرد :
- « ببخش ... نمي خواستم ... بيدلرت كنم .»
- « ولي من خواب نبودم .»
- « چشمات بسته بود ... لبخند هم مي زدي ... حتماً ... خواب خوبي مي ديدي»
- « ياد روز خواستگاري افتادم، اون موقع كه پرتغال جست تو گلوي هادي و سرفه اش گرفت، خيلي خنده دار شده بود مگه نه ؟»
- « آره ... باز خدا آقا هادي رو خير بده ... وگرنه شايد يك دعوايي به پا مي شد .»
- «راستي نمازت تموم شد ؟ قبول باشه ؟»
- « قبول حق .»
عليرضا نيمه ديگر آب را لاجرعه سر كشيد . ليوان را روي ميز گذاشت و خودش را به صندلي تكيه داد :
- « دكتر گفت اصلاً نبايد در معرض هواي آلوده و دود سيگار باشم .»
ناهيد نيم خيز شد و جلو آمد . نزديكي سواحل پلك هاي ناهيد به هم، نهر باريكه اي را از درياي مواج چشمانش، نشان مي داد :
- «يادمه همون روز خواستگاري ، وقتي زن عمو سيگار روشن كرد، با اين كه نسبتاً فاصله دار نشسته بودي سرفه ات گرفت .»
آسمون گذشته ها اين بار، مهمان كبوتران خيالي شد كه بال در بال يكديگر به پرواز درآمده بودند :
- « اي واي ... شما ديگه چرا سرفه مي كني آقا عليرضا ؟! نكنه تو گلوي شما هم پرتغال جسته؟
بهجت خانم همان طور كه تند تند به تخته ي پشت پسرش مي زد، گفت :
- « نه سعيده خانم ... از وقتي كه عليرضا، از بيمارستان اهواز مرخص شده، ريه هاش حساسه، دكتر بهش گفته نبايد جلوي دود باشه .»
- « بايد حدس مي زدم كه قبول سيگار كشيدن يك خانم توي جمع، جنبه مي خواد ... باشه اگه ناراحت مي شيد، خاموشش مي كنم !»
سعيده، با حالتي مخصوص سيگارش را در جاسيگاري روي ميز، فشار داد.
وقتي پشتش را به پشتي مبل تكيه داد، صورتش حالت فاتحي را داشت، كه از مقابل دشمن، پيروز برگشته . بهجت خانم با دست ديگرش محكم روي پا زد و گفت :
- « اي واي، ببخشيد سعيده خانم، من منظوري نداشتم ... خوب ... از فخري جون شنيدم چند ساليه كه يك دختر براي خودتون آورديد ... قدمش مبارك باشه !»
سعيده چهره اش را فوراً در هم كشيد . زير چشمي نگاهي به شوهرش انداخت و زير لب گفت :
- « بله، پنج سالي ميشه كه خدا شيما رو به ما داده .»
عمو احسان تكاني به خودش داد و آرنجش را تكيه گاه هيكل سنگينش كرد :
- « بله، چند سالي از ازدواجمون گذشت، ولي درمان دكتر ها افاقه نكرد، شيما رو از پرورشگاه آورديم ... اون موقع چهار سالش بود، البته سعيده خيلي اصرار داشت اگر نه براي من كه ... »
چشمان سعيده همچون دو دكمه ي رنگين به احسان زل زده بودند و او گربه اي را مي مانست كه طبيعت ببر گونه اش رايكباره نمايان كرده باشد .
- « به اصرار من ؟ همش حرف خودت بود آقا احسان ! بهجت خانم ! الان شيما خونه ي مامانمه ... كاش مي ديديش، با احسان درست مثل سيبي مي مونه كه از وسط نصفش كرده باشند !»
نيلوفر لبخندي زد و گفت :
- « البته نه زياد، زن عمو ! چون بالاخره هر چي باشه ...»
- « بالاخره چي ؟ اصلاً هيچ فرقي با بچه خود ادم نداره .»
بهجت خانم همان طور كه سرش را به آرامي به اين طرف و ان طرف تكان مي داد گفت :
- « البته حق با شماست ... خداوند مهرش را بر دل شما و آقا احسان انداخته ... اما فقط مي مونه مسئله محرميت، چون دختر بچه است به آقا احسان يا آقا حسام و يا به پدر و برادر خودتون نامحرم مي شود .»
عليرضا سينه اش را صاف كرد و ادامه ي حرف هاي مادرش را گرفت :
- « بله، محرم نمي شن ... درست مپل پيغمبر خدا كه با همسر طلاق گرفته ي پسر خوانده اش، ازدواج كرد .»
اين بار شعله ي آتش نه در زير مبل، بلكه در جان سعيده افتاده بود :
- « واقعاً كه افكار ارتجاعي داريد ... من اگه مي دونستم چنين خانواده ي متحجري هستيد، پامو تو اين مجلس نمي گذاشتم !»
- « اي واي سعيده خانم ! باز هم ببخشيد ! هر چي مي خوام غائله رو بخونم، نمي شه كه نمي شه !»
- « به دل نگير سعيده جون ! ... درك هر كسي تا يه سطحيه !»
- « اي بابا ! تمومش كنيد ديگه !»
- « موردي نيست ... از اين حرفا، تو هر مجلسي پيش مياد .»
همهمه اي گنگ، اتاق را در بر گرفته بود . ناهيد سرش را پشت سر خواهر برد و آرام گفت :
- « دستم به دامنت نيلوفر ! يه طوري ساكتشون كن ... اگه دعوا بيشتر بشه نه اين ها عليرضا رو قبول مي كنن، نه عليرضا اين جا مي آد !»
نيلوغر سري به علامت تاييد تكان داد و راست نشست . دستش را تا شانه بالا كشيد و با صداي بلند گفت :
- « خانم ها، آقايان، خواهش مي كنم ! زن عمو سعيده، به خاطر پدرم آروم باشيد ... مگه نمي دونيد، شلوغي و سر و صدا براشون ضرر داره ... از همه شما معذرت مي خوام، اما مسائل مهم تري هم هست كه به اين دو تا جوون مربوط ميشه ...»
آقا حسام تكاني به خود داد و ناله اي كرد . صداي وارفته اش در سكوت، بعد از هياهو، بهتر به گوش مي رسيد :
- « متشكرم باباجون كه به فكر من هستي ... من فقط به عنوان نكته ي آخر مي خواستم بگم كه ناهيد، پارسال كنكور قبول نشد، چون خواهر و برادر بزرگترش، هر دو تحصيل كرده هستند، دوست درم اين دخترم هم تحصيلات دانشگاهي داشته باشه ... به همين خاطر، از دو سه هفته ي ديگه به كلاس كنكور ميره و سال بعد هم در كنكور شركت مي كنه ... آيا شما آقا عليرضا ! در آينده، مخالف ادامه تحصيل ناهيد نيستي؟»
عليرضا لبخندي زد و مستقيم در چشم هاي اقا حسام نگاه كرد و گفت :
- « هدف ازدواجف تكامل انسانه ... رسيدن به آرامش ... اگه دختري، به خاطر ازدواج، به اسارت دربياد، همون بهتر كه هيچ دختري ازدواج نكنه ... من قول ميدم به ناهيد خانم كمك كنم ... البته در رشته اي كه علاقه و استعداد داره ...»
شيشه اي افقي، كه حد فاصل بين سقف اتاق زيرزمين و كف حياط را پر مي كرد، قاب عكس دو كبوتري شد كه بر روي كاشي هاي داغ به دنبال آب مي گشتند . ناهيد، نگاه اشك آلودش را از كبوتران گرفت و به زلالي چشمان عليرضا سپرد :
- « دست خودم نيست عليرضا ! هروقت اسم بابا مياد، بي اختيار اشك توي چشمام جمع ميشه ... باز هم به من بگو ... باز هم به من بگو كه من تقصيري نداشتم ... »
عليرضا از جا بلند شد . دست هايش را در هم فرو برد و جلوي آيينه ي ميز آرايش ناهيد ايستاد . لب هايش را از هم گشود، اما تا كلامي درآيد چند لحظه اي گذشت :
- نسل ما، نسل جنگه، نسل زخم ديده است ... حيرون ميون دوگانگي غريبه ... كدم راه به بهشت ميره؟نمي دونم چرا، اما هيچ تصويري از آينده ذهن منو پر نمي كنه ... اين گذشته ماست كه پيش رو مونه ...»
ناهيد قد راست كرد . آنقدر جلو رفت تا تصويرش را درست كنار عليرضا در آيينه نشاند . دستش را از پشت روي شانه ي مردش قرار داد . سرش را بالا كشيد و گفت :
- « با اين حرفا منو مي ترسوني عليرضا ! اصلاً چرا ما نبايد مثل خيلي هاي ديگه، از آينده روشن و اميدوار صحبت كنيم؟!»
عليرضا چرخي زد . دست ناهيد از روي شانه اش فتاد و آويزان ماند :
- « ناهيد ! تو سرسپرده مي خواي اما من، دل سپرده ام ... سعي كن اين رو بفهمي .»
دستان آويزان ناهيد بي اختيار مشت شدند . چند قدمي به عقب گذاشت و فرياد زد :
- « نه ! نه ! عليرضا خان ! من نمي فهمم ... يعني نمي خوام بفهمم كه تو چرا نمي توني خاطرات جنگ رو فراموش كني ! بمب باران شيميايي ... هم سنگري ... پا قطع شده ... سر قطع شده ! ديگه نمي خوام حتي يك كلمه از اين چيزا رو بشنوم ... شير فهم شد؟»
وقتي عليرضا به ابروان گره خورده و چشمان شعله ور ناهيد نگاه كرد، دستانش را به همراه ابروانش بالا برد و با لبخند گفت :
- «تسليم ! نه من، خيلي هاي ديگه هم تو اين جبهه تسليم اند !»
ناهيد وارفته، روي صندلي رها شد :
ـ «باز هم كه شد جبهه!»
صداي دمپايي هاي فخري خانم كه پله ها را يكي يكي پايين مي آمدند، به ياريِ عليرضا شتافت. گردي هيكل مادر، درگاهي اتاق دختر را پر كرد:
ـ «حالت چطوره عليرضا خان؟ بهتر شدي؟»
«شكر خدا، خوبم مادرجون.»
«خب الحمدا... وا ناهيد! تو چرا بازم دلخوري؟»
ناهيد با بي حالي، چشمانش را به سمت مادرش چرخانيد و گفت:
ـ « براي چي آمدي پايين مامان؟ توي آشپزخانه، چيزي سرخ نكني ها! بو، تموم زيرزمين رو بر مي داره و دوباره ريه ي عليرضا ناراحت مي شه.»
ـ « نه دختر جون، چه وقت سرخ كردنيه است! آمدم، چاي بعدازظهر رو دم كنم.»
لخ لخ دمپايي هاي فخري خانم به ته زيرزمين كشيده شدند. وقتي عليرضا دستش را به زير بازوي ناهيد گرفت و او را بلند كرد، لبخندي از سرِ مهر، صورت مليح ناهيد را زيبا تر كرد:
ـ «باشه عليرضا خان! چيزي از عشق نگو... همين نگاه مهربونِ تو، ما رو بس!»
عليرضا، آرام آرام ناهيد را به سمت در كشانيد. حالت معلمي را داشت كه شاگرد بازيگوشش را براي تنبيه به بيرون كلاس مي فرستد.
ـ «با مادرت، بيش از اين مهربون باش! بيشتر احترامش رو حفظ كن... مگه نمي دوني خدا چه قدر سفارش پدر و مادر رو به بندگانش كرده... حالا هم برو آشپزخانه كمكش كن، منهم مي رم بالا پيش نيما، دوست دارم سيني چاي رو، خودت تعارف كني.»
قامت بلند عليرضا در پيچ راه پله ي طبقه اول گم شد. ناهيد دستش را مشت كرد و با غيظ به ديوار كوبيد و پاهايش را بي حوصله به دمپايي هايش چسبانيد و غرغر كنان در جهت مخالف عليرضا، به سوي آشپزخانه دويد.
فصل سوم
ناهيد را هاله اي از تاريكي فراگرفته بود. پيراهني سراسر سفيد، بر قامت لاغرش به گشادي مي زد. رشته اي از موهاي پريشانش در باد، شلاقِ نرمي را بر صورت رنگ پريده اش رها مي كرد. پاهايش عريان و بي حفاظ، آهسته آهسته به سوي سياهي رو به رو گام بر مي داشت. لحظه اي ترديد و قدم هايي خالي... ناهيد احساس كرد در چاهي عميق سقوط مي كند. فخري خانم با دو دست، ناهيد را تكان مي داد و غرغر مي كرد:
ـ دِ پاشو دختر! شب شده، چه قدر خوابيدي؟ كم توي بيداري اذيت داري، حالا توي خواب هم جيغ و داد مي كني!»
دو رديف مژگان ناهيد، از هم باز شدند و سياهي چشمانش كه طلوع كرد، شبي مهتابي، صورتش را فرا گرفت:
ـ «خواب بودم؟! خدا رو شكر كه خواب ب.دم! داشتم خواب مي ديدم كه از يك سياهي، پرت شدم پايين.»
ـ « از بس حرص و جوش مي خوري! جوون هاي اين دوره كه اعصاب ندارن، شب تا دم صبح بيدار مي موني، اون وقت، خواب بعد از ظهرت مي كشه تا تنگ غروب... پاشو زودتر كه مشتري داري.»
ـ «امروز ديگه كي اومده؟»
ـ« زن حاجي كمال با دخترش به همراه بهجت خانم.»
ناهيد مثل فنر از جا پريد. ملحفه را از رويش كنار زد و پاهايش را از تخت آويزان كرد:
ـ «بهجت خانم؟ راست مي گي مامان؟»
ـ «دروغم چيه؟ بالا توي پذيرايي هستند، منتظرن كه وقتي سركار خانم بيدار شدن، بيان خدمتتون!»
ناهيد از ري تخت بلند شد. ملحفه را تا كرد و روتختي را كشيد. وقتي از روي ميز، شانه را برداشت، فخري خانم از توي آيينه پيدا بود.
ـ «خوشحالم كردي مامان! توي اين چند وقته، سَرِ مريضيِ عليرضا، بهجت خانم، اين قدر كم حوصله شده كه حتي موهايش رو هم شونه نمي كنه! حالا چطوري راضي شده بياد بند و ابرو، خدا مي دونه.»
فخري خانم از جا بلند شد و نزديك درگاهي كه رسيد گفت:
ـ «منظرخانم مجبورش كرده... حالا خودشون مي آن تعريف مي كنن... بگم بيان؟»
جواب مثبت ناهيد، صداي درهم كفش هاي چند نفر را به راهروي زير زمين گشود. جلوتر از همه، منظرخانم، دست در گردن ناهيد انداخت و سه دفعه لب هاي برآمده اش را به صورت ناهيد چسبانيد و ول كرد:
ـ « سلام ناهيد جون ... هزارماشااله! همين الان از خواب بيدار شده اما صورتش، مثل قرص ماه مي مونه! خوش به حال بهجت خانم! كاش يه همچين عروسي، گير من بياد!»
منظر خانم كفش هاي ورني پاشنه بلندش را جلوي اتاق كند و چادر سياهش را زير بغل زد. ناهيد خود را به در چسبانيد تا هيكل گرد منظر خانم، از درگاهي در، رد شود. بهجت خانم دستش را به ديوار گرفت و
106-107
دمپایی های دهان گشاد منظر خانم،به خنده ای بلند باز شدند و دندانهای درشت و فاصله دارش،تا آخرین کرسی پهن،بیرون ریخته بودند:
-«ماه دیگه،نه سال فاطی تمام میشه.حاجی اصرار داره،از این محرم،دخترش با چادر بگرده...این بود که طبق معمول،زحمت دوختن چادر مشکی اش،افتاد پای بهجت خانم...فاطی را برداشتم و بردم خونه اش...مدتی بود که بهجت خانم را ندیده بودم،وقتی در رو باز کرد،ماتم برد!انگار ده سال پیرتر شده بود!توی خونه اش هم پر بود از پارچه های ندوختۀ مشتری ها...هیچ وقت بهجت خانم رو این طوری ندیده بودم.»
بهجت خانم،دستک های روسریش را باز کرد.میان موهای سیاه رنگش،جابه جا،سپیدی نقره فامی،برق می زد.روسری نخی اش را روی دامن تیره اش،مرتب گذاشت و گفت:
-«دست خودم نیست منظر خانم...بچه ام جلوی چشمم،داره ریز ریز آب میشه...خدا خیر بده آقا نیما رو،علیرضا رو برد بیمارستان خودشون...عکس برداری،آزمایش،همه چی رو دوبار تکرار کردن...پسرم خیلی توداره،چیزی به من نمیگه مبادا ناراحت بشم،فقط گفته که عکس ریه شفاف نیست...حالا این یعنی چی خدا می دونه!»
لبخندی زورکی،عضلات صورت ناهید را کش داد.از لای دندان های به هم فشرده اش،کلام به سختی بیرون می آمد:
-«نه مادر...یعنی نمی خواد،نگران نباشید...نیما گفت اینها عوارض شیمیائیه که حالا خودش رو نشان داده.»
-«شیمیائی کدومه مادرجون؟الان دو سال از اون وقت میگذره،مگه همچین چیزی ممکنه؟!»
-«نمی دونم...نیما چیز زیادی به من نمیگه...این رو هم دیروز به من گفت،حقیقتش،باهاش دعوام شد...به ارواح خاک بابا قسمش دادم،بگه که علیرضا چشه...اونهم گفت اثرات گاز خردله،چاره ای نیست،باید با همین داروها بسازه...»
-«بمیرم الهی واسۀ بچه ام!به خدا نه اینکه مادرش باشم و بخوام ازش تعریف کنم،اما خیلی به درد صبوره...یک وقت هایی هم که شب ها سرفه،امونش رو می بره،سرش رو میکنه توی متکا و فشار میده که صداش منو اذیت نکنه...از وقتی هم که حاجی کمالی،علیرضا را کرده سر کارگر،به جای اینکه کارش کمتر بشه،از صبح تا شب توی چایخونه هاست...»
منظر خانم بادبزنش را روی تخت رها کرد.ساق های مشکی پارچه ای را از ساعدهایش بیرون کشید و روی بادبزن انداخت.دستانش بیش از صورتش به سپیدی می زد:
-«وا بهجت خانم!همچی می گی چایخونه،انگار،کار زیادش،تقصیر حاج آقاست!»
-«زبونم لال منظر جون!من کی همچین حرفی زدم؟!به خدا،علیرضا،حاجی کمالی را مثل پدر خدا بیامرزش دوست داره...اولین جایی که برای کار،رو انداخت،چایخانۀ گلریز بود...حاج آقا هم که پدری را تمام کرد،خدا از بزرگی کمش نکنه!»
-«حاج آقا هم،علیرضا رو خیلی دوست داره...ماشاله،خودمون دوتا پسر داریم،اما حاجی،یه طور دیگه به پسرت نگاه می کنه،می گه یک میلیون پول بگذار پیش علیرضا و برو،حکما یک تومنش رو هم ناروا برنمی داره،یک روز،به شوخی،بهش گفتم،اگر فاظی بزرگ بود،حتما اونو غالب علیرضا می کردی!»
صورت غمگین بهجت خانم،به خنده ای کم رنگ باز شد.لپ فاطی را کشید و گفت:
-«اما من یه عروس مهربون و خوشگل دارم که با دنیا هم عوضش نمی کنم.»
-«شوخی کردم بهجت خانم!فاطی تازه امسال میره کلاس چهارم،کار زیاد علیرضاخان هم مال همین امساله!خب عروسی خرج داره دیگه.»
117-108
وقتي ناهيد، چشمان منظر خانم را منتظر جواب ديد، با دستپاچگي گفت:
- " ما قرار بود زودتر از اينها عروسي كنيم، فوت بابا عروسي رو عقب انداخت... در ثاني، من به عليرضا گفتم كه اصلاً نمي خواد مراسم بگيريم. "
- " ولي مادرت و فاميل هات كه مي خوان! "
بهجت خانم محكم پشت دستش زد. همان طور كه نشسته بود كمي بالا پريد و دوباره روي تخت آرام گرفت:
- " واه! اگه ابراهيم آقا، چندين ساله كه عمرش رو داده به شما، من كه زنده ام... گه بچه ام پدر نداره... مادرش كه نمرده! خدا به سر شاهده كه به عموي ناهيد جون گفتم، صدهزار تومن پول از همين سوزن زدن و خياطي جمع كردم براي عروسي عليرضا... درسته كه عليرضا مستقيم از من نمي گيره ولي جاي كادوي عروسي بهشون مي دم، هر جور كه دوست داشته باشند، خرجش كنند. "
منظر خانم همان طور كه گره سفت روسري فاطي را باز مي كرد گفت:
- " ايشااله به مباركي و دل خوش... كادوي من و حاجي قبل از عروسي تقديم مي شه... كارت هاي دعوت عروسي، پاي چاپخونه گلريز... "
- " ممنون منظر خانم، راضي به زحمت شما نبوديم. "
- " تعارف را بگذار كنار... حالا قربون دستت بيا موهاي فاطي رو پسرونه كوتاه كن... توي اين گرما، از بس موهاشو ريخته دورش، پشت گردنش يكسره عرق سوز شده... "
ناهيد به همراه خود، صندلي را هم از جا بلند كرد. سفره نايلوني بزرگي را از اولين كشوي ميز بيرون آورد و بر روي زمين پهن كرد و دوباره صندلي را در جاي خود گذاشت:
- " بيا فاطي جون، بيا بنشين روي صندلي. "
فاطي كمي اين دست و آن دست كرد و با اوقات تلخي گفت:
- " اما من نمي خوام موهامو پسرونه بزنم... دلم مي خواد مثل ناهيد خانم، موهامو بلند كنم! "
همگي خنديدند. ناهيد جلو رفت و با مهرباني دست فاطي را گرفت:
- " كي گفته كه من مي خوام موهاتو پسرونه بزنم؟ الآن يه مدل كوپ خوشگل رو موهات اجرا مي كنم، اون وقت، ببين چقدر قشنگ مي شي! "
وقتي فاطي روي صندلي نشست، سرو صداي دم پايي هاي فخري خانم توي راهروي زيرزمين پيچيد. چند لحظه بعد، دم پايي هاي كنار در، انتظار صاحبشان را مي كشيدند:
- " ياا... ، فخري خانم! "
- " بفرماييد، شرمنده مي كنيد... وا! هنوز كه كار رو شروع نكرديد؟! "
منظر خانم خودش را جمع و جور كرد تا فخري خانم، ميان او و بهجت خانم بنشيند.
- " نه جونم... چونه ما گرم شد، تا اين موقع داشتيم حرف مي زديم. "
ناهيد پيشبند نايلوني را دور تا دور گردن فاطي انداخت و بندهايش را از پشت بست. آب پاش بلند زردي را برداشت و تند تند به موهاي فاطي آب پاشيد. قطره هاي ريز آب در هوا چرخ مي خوردند و بر روي موهاي دخترك مي نشستند. آب پاش كه به جاي خود برگشت، كليپس هاي قرمز، جا به جا موهاي فاطي را در دهان بازشان گرفتند. منظر خانم كه مثل بقيه به حركت هاي ماهرانه ناهيد نگاه مي كرد، گفت:
- " ماشااله انگار چندين ساله كه آرايشگره! ببين چه جور قيچي و شونه رو با هم توي يك دست گرفته! "
بهجت خانم سري تكان داد و گفت:
- " يادم هست اون موقع ها هر وقت فخري خانم ناهيد كوچولو را براي دوختن لباس مي آوردند خانه ما، موهاي عروسكي كه بغلش بود، كوتاه بود! اصلاً از بچگي كار سلماني را دوست داشت... عروسك ها را مي نشوند جلوي خودش و موهاشون رو قيچي مي كرد! "
صداي حرف و خنده هاي زنانه همراه با تق تق قيچي آرايشگري در گوش ناهيد پيچيد. خيالش را به دست زمان سپرد و آرام آرام به عقب برگشت. حالا ديگر او دخترك كوچكي بود كه عروسكي را با موهاي زرد و تكه تكه شده در بغل داشت.
- " سلام ناهيد، چرا در خونه ما ايستادي؟ "
- " سلام عليرضا، من و نيما و مامانم آمديم اينجا كه بهجت خانم برامون لباس بپوشه. "
- " پس اون ها كجان؟ "
- " مامانم توي خونه شماست و مامانت داره اندازه هاشو مي گيره، نيما هم كه تازگي ها چرخ خريده، رفته با دوچرخه اش يك دوري بزنه و بياد. "
- " تو هم برو توي خونه... جلوي در خوب نيست! "
- " منتظر تو بودم! رفته بودي نانوايي؟ "
- " آره... يك تيكه بخور! "
عليرضا نان هاي تازه تافتون را به سمت ناهيد جلو كشيد. عطر گرمشان دماغ ناهيد را پر كرد. دخترك دستش را جلو برد تا تكه اي نان بكند:
- " واي چه داغه! "
عليرضا با دست ديگر تكه اي از نان را كند و تند تند آن را فوت كرد:
- " بيا بگير خنك شد... نوش جان! "
اولين لقمه نان كه در دهان ناهيد چرخيد، هر دو خنديدند. عليرضا به عروسك اشاره كرد و پرسيد:
- " چرا عروسكت را كچل كردي؟! "
- " كچل نيست كه... موهاش رو كوتاه كردم، مي خوام وقتي بزرگ شدم آرايشگر بشم! "
- " ولي موي بلندش قشنگ تره، ببين موهاي خودت چقدر قشنگه! هيچ وقت موهاتو كوتاه نكن خوب! "
لبخندي مطبوع لب هاي خوش تركيب ناهيد را زيباتر كرد، انگشت شست را از حلقه قيچي بيرون كشيد و با شانه پلاستيكي پشت موهاي فاطي را صاف كرد. دوباره شانه را به دست چپ گرفت و انگشت شست را به حلقه قيچي سپرد. فخري خانم ابروان كشيده اش را در هم گره زد. دستش را روي دست ديگرش گذاشت و رو به ناهيد گفت:
- " باز رفتي توي خيالات دختر؟! به چي داري مي خندي؟ "
ناهيد شانه و قيچي را به دست راست سپرد و موهاي دخترك را از جلو به عقب شانه كرد:
- " ياد بچگي هامون افتادم... اون موقع كه بابا تازه براي نيما سه چرخه خريده بود. نيما هم يك سر توي كوچه روحي، بالا و پايين مي رفت و به بچه ها پز مي داد... اون پسر گندهه اسمش چي بود؟ "
وقتي بهجت خانم لبخندي زد، چين هاي پنجه عقابي كنار چشمانش پررنگ تر شدند. با محبت نگاهي به ناهيد كرد و گفت:
- " امير بود مادر جون! آخه عليرضا اون روز رفته بود نون بخره... من و فخري خانم توي خونه سرگرم پرو لباس بوديم كه يك دفعه، سر و صداي بچه ها رو شنيديم... بعد نفهميديم كه چطوري خودمون رو رسونديم دم در... "
ناهيد شانه را به دست چپ داد. دسته هاي كوچك از موهاي فاطي را لاي انگشتان دستش گرفت و به آرامي آنها را كشيد. موهاي كوتاه شده كه از سر قيچي بيرون مي ريختند، آرام آرام ناهيد را به سمت خاطراتش مي برند. ناهيد عروسكش را سفت در بغل گرفته بود. داغي نان هايي كه عليرضا ناگهان به دست هايشش داده بود، ديگر آزارش نمي داد. صداي مادرش را از كنار در شنيد، بي درنگ خود را در آغوشش انداخت.
- " چه خبره ناهيد؟ چرا عليرضا داره اين طوري اين پسره رو كتك مي زنه؟ "
- " نيما مامان! نيما! اين پسر گندهه، سه چرخه نيما رو انداخته توي جوب! نيما هم افتاد و عينكش شكست، عليرضا هم افتاد به جون اين پسره!... "
فخري خانم بقيه حرف هاي دخترش را نشنيد. ناهيد را رها كرد و شتابان به سمت نيما دويد. پسرك بي حال در گوشه پياده رو افتاده بود، در نظر مادر، آن عينك شكسته، در برابر باريكه خوني كه از سر پسر مي آمد، ناچيز بود. چادر گلدار بهجت خانم بود كه نيما را در امنيتي دلپذير فرو برد.
- " ول كن عليرضا! پسر مردم را كشتي!... آقا ذبيح! آقا ذبيح بيا به داد اين بچه ها برس... آي آقا ذبيح!... "
همراه با پنجره اتاق خادم كه از بالاي سردر مسجد انصار باز شد، ناهيد بنده هاي گره خورده نايلوني را از پيش بند فاطي رها كرد، برس موپران را برداشت و تند تند به گردن فاطي كشيد، وقتي خرده هاي مو را به اين سو آن سو مي پراند، گفت:
- " اين هم موهاي فاطي خانم! توي ْينه ببين كه چقدر خوشگل شدي! "
فخري خانم بي توجه به فاطي، همان طور كه به گلهاي فرش خيره مانده بود، ابروان پهنش را بالا انداخت و گفت:
- " موقع به دنيا اومدن نيما خيلي صدمه كشيدم... با اينكه يك كيلو و نيم بيشتر نبود، زايمان سختي داشتم... دكتر گفت ريه هاش رسيده نبود: تا دنيااومد، بردنش توي دستگاه... واسه همينه كه از بچگيش ريزه بود، زور هر كسي بهش مي رسيد!... البته شكر خدا روي مغزش اثري نگذاشت، مي بينيد كه ماشااله دكتر شده! "
ناهيد روي زمين خم شده بود و خرده مو هاي توي سفره نايلوني را توي خاك انداز مي ريخت و در حالي كه با پشت دست موهاي مواج و رهاشده از گيره پشت سرش را كنار مي زد و گفت:
- " عليرضا هم نسبت به امير گندهه قد و قواره كوچكتري داشت، اما چنان به خاكش ماليد كه از آن به بعد بچه ها به جاي امير قلدر مي گفتند، امير پفكي! "
بهجت خانم خودش را روي لبه تخت جا به جا كرد و گفت:
- " وقتي آقا ذبيح از مسجد بيرون زد و اين دو تا بچه را از هم جدا كرد، باز هم عليرضا ول كن نبود! دائم به امير گندهه مي پريد و مي گفت: زورت به بچه رسيده كه سه چرخه اش رو پرت مي كني توي جوب؟! "
- " حالا جالب اينه كه خود عليرضا، دو سه سالي از نيما كوچك تره! "
همه خنديدند، اما خنده ناهيد شيرين تر و واقعي تر به نظر مي رسيد.
فخري خانم صورتش را به تندي به سمت بهجت خانم چرخاند، طوري كه غبغب سفيد زير چانه اش كمي تكان خورد:
- " آقامون خدا بيامرز، نيما را خيلي دوست داشت... اون روز هم تا آقا ذبيح خبرش كرد، با پيژامه و دمپايي پلاستيكي تا دم در خانه شما دويد... طفلكي بچه ام سرش ده تا بخيه خورد، اما هيچ كدام اينها باعث نشد كه از درس و مدرسه عقب بيفته... ماشااله سال ديگه فارغ التحصيل مي شه! "
منظر خانم همان طور كه از جا بلند مي شد، خنده بلندي را سر داد و باز هم تا ته دندان هاي درشتش پيدا شد:
- " واي! فخري جون، با اين پسر يكي يه دونه ات كشتي ما رو! آخه، دعواي بچگي هاشون چه ربطي به دكتر شدن آقا نيما داره؟! اصلاً ول كن اين حرف ها رو... ناهيد جون بشينم براي بند و ابرو؟ "
ناهيد خنده اش را فرو خورد، صندلي را كمي عقب تر كشيد و به آرامي گفت: " بفرماييد. "
منظر خانم با سر و صدا نشست و چاقي هيكلش از چهارچوب صندلي بيرون مي زد. ناهيد، سربند كشي را روي موهاي منظر خانم محكم كرد و با دم شانه، موهاي ريز كنار گوش ها را به زير سربند كشاند. بندهاي پيش بند نخي به زور دور گردن منظر خانم را دور زدند و در پشت گردن محكم شدند.
- " واي چقدر سفته ناهيد جون! خفه شدم! "
- " ببخشيد ولي درازي نخ ها تا همين اندازه است. "
- " آره، خودم مي دونم. يك كمي چاق شدم! چند وقت رژيم گرفتم ولاغركردم، اما هر كسي بهم مي رسيد مي گفت: بيچاره منظر خانم! حاجي كمالي به جاي نون بهت غصه مي ده كه روز به روز لاغرتر مي شي! امان از حرف مردم! اون وقت دوباره خودم رو ول كردم تا شدم ريخت اول! "
بهجت خانم با خنده گفت:
- " البته چاق تر از اول! چون تا پارسال دور كمرت صد و پونزده بود، امروز كه اندازه گرفتم از صد و بيست هم زده بود بالا! "
- " واسه حاجي بهتره! مگه كم بدش مي آد! مي ه شكمت مثل بالشت مي مونه. هرچه پرتر بهتر! "
زن ها همه از خنده غش و ريسه رفتند. ناهيد، اولين بند را از پبشاني كوتاه منظر خانم شروع كرد. غخري خانم همان طور كه مي خنديد گفت:
- " آفرين حاج آقا! از حاجي كمالي به اون مؤمني، اين حرف ها بعيده! گ
- " وا! مگه كفر گفته؟ تازه نمي دوني چه وسواسي به ابروهام داره! توي اين راسته چند تا آرايشگر زنونه است، اما از وقتي يك بار پيش ناهيد جون ابرو برداشتم، حاجي مي گه هميشه برو پيش ناهيد خانم، اون از همه بهتر ابرو برمي داره!... "
ناهيد با انگشت، چند ضربه ملايم به پشت دهان منظر خانم زد. منظر خانم زبانش را زير لب بالايش دواند و ساكت شد. ناهيد با هر بند، چند تا از موهاي ريز و سياه پشت لب ها را بر مي داشت. فخري خانم دستش را حائل سرش كرد و آن را به لبه تخت تكيه داد. آهي بلند كشيد و گفت:
- " خدا ابراهيم آقا رو رحمت كنه! چقدر دلش مي خواست اين دخترش هم درس خون بشه، اما ناهيد به جاي كلاس كنكور رفت كلاس آرايشگري و باباشو دق داد! "
ناهيد بي اختيار نخ بند را كشيد. نخ از ميانه پاره شد و در رفت. صداي ناهيد از سر غيظ در آمد:
- " باز شروع كردي مامان؟! "
منظر خانم گردنش را سيخ كرد. چشم به صورت ناهيد دوخت و گفت:
- " من جسته گريخته يك چيزهايي شنيدم... اما راستي چي شد يك دفعه اي و ناغافل فوت كرد؟ "
ناهيد نخي ديگر را دور گردنش گره زد، انگشت ها را در نخ قلاب كرد و بر روي صورت منظر خانم خم شد.
- " همچين ناغافل هم نبود... بابا دو بار سكته قلبي كرده بود، البته دوران بازنشستگي رو مي گذروند و كار بيرون هم كه نداشت، ما هم توي خونه ملاحظه اش رو مي كرديم... من چند بار به آرومي بهش گفتم كه علاقه اي براي ادامه تحصيل ندارم، اجازه بديد برم كلاس آرايشگري... اما بابا هر دفعه مخالفت مي كرد، تا اينكه... "
فخري خانم نيم خيز شد و به تندي وسط حرف ناهيد پريد:
- " تا اينكه با عليرضا نامزد كردي و با هم دست به يكي كرديد و به جاي كلاس كنكور تشريف برديد كلاس آرايشگري! "
بهجت خانم دستش را به آرامي روي بازوي فخري خانم گذاشت و گفت:
- " اين حرف ها چيه فخري جون! خداي نكرده كسي كه براي فوت ابراهيم آقا نقشه نكشيده بود، ناهيد تصميم گرفته بود بره كلاس آرايشگري؛ با عليرضا هم مشورت كرد، عليرضا هم چون علاقه ناهيد رو ديد قبول كرد... گويا نيلوفر خانم هم در جريان بودند... "
ناهيد به موهاي نازك گونه ها رسيده بود، همان طور كه تند تند دست هايش را باز و بسته مي كرد گفت:
- " بله، همين آقاجون خدابيامرز بود كه نيلوفر را مجبور كرد تا حسابداري بخونه، وگرنه با اون روحيه لطيف و طبع شعري كه در نيلوفر سراغ دارم، در رشته هاي ادبي و هنري، عالي شكوفا مي شد. "
با بلند شدن ناگهاني فخري خانم، تخت تكان خورد. دست هاي ورم كرده فخري خانم به كمرش آويختند و از دو سر، برجستگي پهلوهايش را پوشاندند:
- " حالا ديگه پشت سر مرده حرف مي زني؟! مگه نيلوفر بد شد؟ الآن خودش و شوهرش توي بانك كار مي كنند... درسته كه الآن چيزي ندارند، اما چند صباحي كه بگذره، وام مي گيرند و خونه دار مي شن... "
- " بس كن ديگه مامان! چرا همه چيز رو با پول مي سنجيد؟ شما و بابا استعداد ادبي نيلوفر را كشتيد، فقط به خاطر اينكه شاعري آينده نداره...
طفلكي نيلوفر، ديگه حتي فرصت نمي كنه دو خط انشاء بنويسه چه برسه به اينكه شعر بگه! از صبح توي بانك با عدد و رقم سر و كله مي زنه تا عصر... بعد هم سر و سامون دادن به كارهاي خونه... متأسفانه ما هميشه براي مردن اجسام گريه ميكنيم، كمتر كسيه كه براي مردن ارواح اشكي بريزه! "
منظر خانم صورتش را از زير بند ناهيد بيرون آورد و دستانش را به صورت كشيد و گفت:
- " بس كنيد مادر و دختر، خوبسيت نداره؟!... ناهيد تو كوتاه بيا! "
فخري خانم همانطور دست به كمر، رفت تا دم در، دمپايي هايش را به پا كرد، مثل گلوله باروتي شليك شد:
- " دختر كه نيست، ولد شمره! زبون كه نيست، نيش ماره! من كه رفتم توي آشپزخونه، شام درست كنم... "
ناهيد آينه دستي كوچكي را از روي ميز آرايش برداشت و به دست منظر خانم داد و دست ديگرش را روي قفسه سينه اش گذاشت و فشرد. انگار مي خواست كمي از تندي نفس هايش را بكاهد:
- " بفرماييد منظر خانم، صورتتون رو در آينه ببينيد... اگر جايي مو ريزه مونده بفرماييد تا درستش كنم. "
بهجت خانم به نرمي بلند شد. پاهاي لاغرش در جوراب مشكي كلفت، بس لاغرتر مي نمودند. آرام آرام جلو آمد و بالاي سر منظر خانم ايستاد، دستش را به بالاي صندلي تكيه داد و گفت:
- " ناهيد جون با مادرت ملايم تر باش... خودت خوب مي دوني تا اون خدا بيامرز زنده بود، توي خونه شما فقط حرف، حرف پدرت بود... توي همه اون سال ها فقط تو بودي كه روي حرفش حرف زدي... جل الخالق! خدا عجب در و تخته رو خوب به هم جور مي كنه! عيناً اخلاق هاي عليرضا رو داره! هيچ كدوم زير بار حرف زور نمي رند! "
منظر خانم آينه دستي را روي ميز گذاشت. فاطي از لبه تخت بلند شد و خودش را به بالاي سر مادرش رساند:
- " تموم شد مامان؟ بريم خونه؟ "
- " نه مادر جون، اصلاح ابرو مونده. "
- " اي واي! من حوصله ام سر رفته. چه كار كنم؟ "
ناهيد به نرمي پسخ داد:
- " مثل يك دختر خوب برو حياط و بازي كن، من قول مي دم كه زودتر كار مامان تموم بشه تا با هم بريد خونه! "
- " ممنون ناهيد خانم! دستت درد نكنه كه موهامو به اين خوبي كوتاه كردي. "
ناهيد گونه سرخ دختر را بوسيد و او را روانه كرد. صداي پاهاي فاطي، روي آخرين پله هاي منتهي به حياط، ناهيد را به كنار ميز آرايش برگرداند. از گلوله پنبه هاي يك ظرف شيشه اي دانه اي چيد و موچين را نيز به دست راستش گرفت. نزديك ابروي منظر خانم كه رسيد، صداي صاحبش بلند شد:
- " بي زحمت زياد نازكش نكن، حاجي خوشش نمي آد! همان طور كه هميشه بر مي داري خوبه... پهن و بلند! "
لبخندي معني دار، لب هاي بي رنگ بهجت خانم را نازك تر كرد:
- " خوب هواي حاجي رو داري ها! "
ناهيد پنبه را به سرتاسر ابروي نظر خانم كشيد و موچين را به راه انداخت. چشمان بسته منظر خانم دهان بازش را آرام نمي گذاشت:
- " خب، بالاخره نگفتيد، چطور شد كه ابراهيم آقا دوباره سكته كرد؟ "
بهجت خانم، چشمان قهوه اي اش را ريز كرد، دستش را مشت كرد و جلوي دهانش برد:
- " وا! ول كن ديگه منظر خانم! مي خواي باز شر به پا بشه؟! "
ناهيد همان طور كه موهاي سياه اضافي را يكي يكي از جا در مي آورد، گفت:
- " نه مادر جون، اتفاقاً بهتره بپرسه... اين قدر توي اين مسأله مغلطه
118-127
شده كه همه فكر مي كنند من قاتلم! مي دونيد چيه منظر خانم، سال شصت و هفت كه ديپلم گرفتم، عليرضا امد خواستگاريم... بابا جواب مثبت رو واگذار كرد به بعد از اعلام نتايج كنكور، اگه نگيد دختر پررويي هستم، مي گم كه خوشبختانه اون سال كنكور رد شدم و بابا اجازه داد ما مهر ماه نامزد كنيم... اما بعد از چند هفته، دوباره اصرارهاي بابا شروع شد تا توي يك كلاس كنكور ثبت نام كنم...»
بهجت خانم گره باز شده روسري اش را بست و به لبه ميز آرايش تكيه داد. هنگام حرف زدن، بازوهايش را در دست هايش مي فشرد:
« عليرضا چند بار راجع به كلاس ناهيد با آقا ابراهيم حرف زد، حتي نظر نظر اون خدا بيامرز كه اوايل نسبت به عليرضا چندان مساعد نبود كاملا تغيير كرده بود اما..»
ناهيد ادامه حرف بهجت خانم را از دهانش قاپيد:
«اما باز هم مرغ بابا يك پا داشت! دانشگاه و لاغير، عليرضا هم وقتي اوضاع رو اين طوري ديد، تصميم رو به خودم واگذار كرد...من بعد از مشورت با نيلوفر ترجيح دادم دنبال علاقه ام برم و براي يك بار هم كه شده حرف زور بابا رو قبول نكنم!»
موهاي اطراف ابروهاي منظر خانم كم كم محو مي شدند و باريكه اي كماني و خوش نقش از خود به جاي مي گذاشتند. ناهيد نخ دور گردنش را در انگشت ها قلاب كرد و به منظر خانم گفت:
« بي زخمت پلك چشمتون رو با دست بكشيد پايين.»
دست هاي ناهيد با هر جلو و عقب موريزه هاي زائدي را از بالاي پلك هاي منظر خانم جدا مي كرد:
« طفلك عليرضا، مي دونست كه وضع مالي بابا زياد خوب نيست به اين دك وپز الكي مامان و فاميل هامون نگاه نكنيد... بابام بود و يك حقوق بازنشستگي اداره آموزش و پرورش... عليرضا از همون روز نامزدي خرج و برج منو قبول كرد، با اينكه عقد دائم نبوديم و نيستيم ولي مي گفت حالا كه نشون كرده من هستي، از اين به بعد نفقه ات پاي من! از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون، پول كلاس و لوازم آرايشگري رو هم عليرضا داد...»
ناهيد به دور صندلي چرخي زد و در كنار بهجت خانم ايستاد. با گلوله پنبه اي يه ابروي منظر خانم دستي كشيد و گفت:
« بي زخمت حالا پلك چشمتون رو با دست بكشيد.»
بهجت خانم دستش را به لبه ميز گرفت و گفت:
« اين حرف ها چيه ناهيد جون؟ عليرضا هرچي كرده وظيفه اش بوده.»
« نه مادر اون موقع عليرضا تازه سر كار رفته بود و وضع ماليش تعريفي نداشت ولي غيرتش قبول نمي كرد. حالا كه اسمش رو منه، از بابام خرجي بگيرم... به خاطر همين اخلاق هاش بود كه كم كم بابام ازش خوشش اومد... يكي دو ماه كه گذشت يك روز اون خدا بيامرز رفت همون كلاس كنكوري كه فكر مي كرد من اونجا مي رم... وقتي پرس و جو كرد و فهميد كه من اصلا اونجا ثبت نام نكردم! فوق العاده عصباني شد و برگشت خونه...»
ناهيد قد راست كرد سرش را بر گرداند تا اشك غوطه ور در چشمانش را نبينند. بهجت خانم جلو رفت و ناهيد را در آغوش كشيد:
« دختر قشنگ من، يادته وقتي كه كوچولو بودي هر وقت مامانت دعوات مي كرد مي اومدي خونه ما؟...مي اومدي توي بغل من و مي گفتي، مي خوام دختر شما باشم... اما حالا ديگه ماشااله با اين قد و بالا توي بغلم جا نمي شي!»
ناهيد به گرمي خنديد. اشك هايش را با پشت دست پاك كرد و صورت بهجت خانم را بوسيد. منظر خانم، آيينه دستي را از روي ميز برداشت نگاهي به ابرو هايش انداخت و گفن:
«به به! دست و پنجه ات درد نكنه ناهيد جون! ببخش اگه ناراحتت كردم، ديگه بايد زحمت رو كم كنم...اما راستي بهجت خانم، چند روز ديگه محرم شروع ميشه... اون موقع ديگه بند و ابرو، شگون نداره... همين الان بايد بياي زير دست عروس خانمت و صورتت رو صفا بدي! نكنه چشم من رو درو ببيني و صورتت رو همينطور پشمالو بگذاري!»
بهجت خانم خنديد و قفل دستانش را از دستان ناهيد باز كرد. ناهيد بند هاي نخي را به پشت گردن منظر خانم كشيد و پيش بند را جمع كرد، بدون انكه پيش بند را تا كند آن را روي پيش بند نايلوني انداخت:
« هر شب تمام وسايل كارمو مي شورم و با الكل ضد عفوني مي كنم اين طوري براي مشتري روز بعد همه چيز تميزه.»
منظر خاتم دستك هاي پارچه اي را در دست هايش بالا كشيد، گره روسريش را سفت كرد و چادرش را روي سرش انداخت:
« خب ناهيد جون دستت درد نكنه... قيمت من وفاطي رو حساب كن تا تقديم كنم.»
ناهيد ابروي چپش را بالا انداخت و با شيطنت گفت:
« قابل نداره منظر خاتم! اينجا آرايشگاه صلواتيه!»
« واه واه واه چه حرف ها! معلومه حرف،حرف خودت نيست! مال اون شوهر از جبهه برگشتته!»
دندان هاي سپيد ناهيد از ميان لب هاي خوش رنگش به خنده پيدا شدند:
«عايرضا فقط به اين شرط با كار من موافقت كرده كه براي هيچ كس نرخ تعيين نكنم... مي گه نبايد مردم رو توي عسر و حرج بگذاري.»
« چي چي گفتي؟! عسر و چي چي؟!»
« عسر و حرج يعني سختي،تنگي... عليرضا حتي به من اجبار نمي كنه چادر بگذارم، مي گه با همين روسري حجابت رو حفظ كني كافيه نمي خوام توي عسر و حرج بيفتي.»
منظر خانم دست راستش را از زير چادرش بيرون آورد و اسكناس مچاله اي را روي ميز ناهيد گذاشت:
« من كه باز نفهميدم چي شد! امان از شما جوون ها و اين حرف هاي قلمبه سلمبه! به هر حال قابلي نداره...از قول من از فخري خانم هم خداحافظي كن... واي تنگ غروب شد! خداحافظ!»
ناهيد تا دمه راه پله دنبال منظر خانم آمد. منظر خانم دست فاطي را گرفت و او را دنبال خودش كشيد. آنها وقتي مي رفتند، فاطي برگشت و براي ناهيد دست تكان داد. صداي بهم خوردن در كوچه دست ناهيد را پايين آورد برگشت و از پله ها دو تا يكي پايين آمد:
«ا...مادر جون! مگه شما نيومه بوديد براي بند و ابرو؟ پس چرا چادر گذاشتيد؟»
بهجت خانم دستش را آرام بر روي صورت ناهيد گذاشت و او را نوازش كرد:
« با منظر خانم امدم اينجا كه هم دلش را نشكونم هم تو را ببينم.. وگرنه مادرجون كو حوصله براي اينجور كارها!»
فخري خانم از اشپزخانه ته زير زمين بيرون امد. لب هايش را كه مي جنبيدند با دست تميز كرد و لقمه داخل دهانش را قورت داد:
« تشريف مي بريد بهجت خانم؟ شام در خدمت باشيم...»
« خدمت از ماست... ايشااله يك وقت ديگه مزاحم مي شم... عليرضا تا يكي دو ساعت ديگه از چاپخونه برمي گرده بايد برگردم خونه... ما ديگه زحمت نكشيد، من خودم راه رو بلدم.»
ناهيد دستش را بر پشت بهجت خانم گذاشت و گفت:
« تا دم در، همراهتون مي آم.»
وقتي حوض وسط خانه را دور زدند، چند قدمي به در مانده، بهجت خانم ايستاد و به صورت ناهيد زل زد... نگاههايشان در هم گره خورد. ناگفته حرفي، همراه با اضطرابي غريب، در چشمان اين دو زن جاري بود. عليرغم هواي دم كرده غروب بهجت خانم لرزيد. بي آنكه كلامي بگويد، در را باز كرد و خود را در شلوغي خيابان انداخت.
نيما، گوشي پزشكي را در كيفش چپاند و قدم هايش را تندتر كرد. با باز شدن در شيشه اي بخش، بوي خاص بيمارستان در شامه ناهيد پيچيد.
« پيف! چه بوي بدي! چه هواي خفه اي!»
نيما همان طور كه جلو مي رفت، بي آنكه پشت سرش را نگاه كند:
« پس فكر كردي بيمارستان چيه؟...آرايشگاه كه نيست، دائم بوي كرم و رنگ مو بده!»
ناهيد لب هايش را به هم فشرد. نفسي كشيد و گفت:
« اينجا هم ول نمي كني نيما؟ عليرضا تو كه باز هم ايستادي!»
ناهيد دو سه قدمي عقب برگشت دست عليرضا را گرفت و محكم كشيد. پاهاي عليرضا به زمين چسبيده بودند.
« عليرضا ، چرا اين قدر من رو اذيت مي كني؟ حالا من هيچي به خاطر مادرت.. مي دوني كه چقدر نگرانته؟»
« نمي خوام خارج از نوبت خودم رو به كسي تحميل كنم.»
«تحميل چيه؟ مگه مجاني برات انجام مي دهن؟ پولش رو دادي.. اونم آزاد.»
از چهره عليرضا دلوري مي باريد،گام هايش به زور به سمت ناهيد كشيده مي شدند:
« امروز هم من و از چاپخونه انداختي هم نيما رو از كارش... اصلا تو و مامان بي خود اين قدر نگرانيد.. خودتون مي بينيد سرفه هام بهتر شده...»
« بهونه نگير عليرضا! فقط دنبالم بيا!»
در ميانه بخش صدايي از ايستگاه پرستاري آنها را متوقف كرد:
« دكتر كجا تشريف مي بريد؟»
نيما گام هايش را آهسته كرد و گفت:
« انتهاي بخش... براي اپيرومتري، مريض دارم.»
پرستار لبخندي زد و چشمايش بر روي صورت ناهيد ثابت ماندند:
« دختره رو ديدي؟ چه قدر خوشگل بود!»
بيشتر مريض هاي آبي پوش، روي تخت هاي سفيد متعدد، چشم به در داشتند نيما در بسته اي را در اتهاي چپ راهرو با انگشت كوبيد. مردي از داخل جواب داد:«بفرماييد»
نيما دستگيره آهني را به سمت پايين چرخاند. در، با سر وصدا بر پاشنه ترك خورده اش چرخيد. نماي اتاق بيشتر به مطب دندانپزشكي شبيه بود.
«بفرماييد.. بنده صالحي هستم، شما آقاي دكتر..؟»
« دكتر راهي هستم، انترن بخش داخلي، غرض از مزاحمت، بيمار ريوي شوهر خواهرمه... خلاصه عرض كنم ايشون در سال شصت و شش شيميايي شدند.. متعاقب تنگي نفس و سرفه، عكس راديولوژي ريه انجام شد كه چيزي رو نشون نداد... با دكتر ابطحي،متخصص ريه هم مشورت كرديم، قرار شد ايشون يك تست تنفسي هم انجام بده.»
عليرضا جلو آمد و قبض مهر خورده اي به دست تكنسين داد. آقاي صالحي برگه را گرفت و با خنده گفت:
« اي بابا! چه عجله اي؟ راستي چرا آزاد حساب كرديد مگه بيمه نيستيد؟»
« نخير كار دولتي ندارم، درصد جانبازي بالايي هم ندارم كه مشمول بيمه بشم.»
آقاي صالحي قبض را بر روي ميز دراز چسبيده به ديوار، گذاشت و گفت:
« موردي نيست، مي تونيد بعد از اتمام كار، به قسمت مددكاري بيمارستان مراجعه كنبد..اگه رايگان حساب نكنند، حتما يك تخفيف...»
ابروان تيره عليرضا در هم گره خوردند. از ميان لبان بي رنگش، كلامي، حرف هاي تكنسين را نيمه تمام گذاشت:
« من احتياجي به اين پول دارم نه از مددكاري نه از بنياد... نمي خوام از كسي صدقه قبول كنم.»
آقاي صالحي نگاهي به نيما انداخت. نيما شانه هايش را بالا انداخت و نگاهش را به زير كشيد.
ناهيد سكوت چند لحظه اتاق را شكست:
« آقاي صالحي شما به دل نگيريد... عليرضا قبلا هم در بيمارستان بستري بوده بعد از مرخصي، رفت بنياد تا شايد مخارج بيمارستان رو تقبل كنند، اما بعد از جند روز دوندگي و اين اتاق و آن اتاق رفتن، بهش گفتند، اين مداركي كه آورديد و علائمي كه داريد كافي نيست و اينها شيميايي بون شما رو ثابت نمي كنند... عليرضا هم هرچي كاغذ بود پاره كرد ريخت وسط اتاق ديگه هم پاشو اونجا نگذاشت..»
آقاي صالحي دست هايش را به لبه ميز گرفت. كمرش را تكيه داد و گفت:
« واقعا جاي تاسفه... حتما بايد عوارض ريوي حاد، خودش رو نشون بده تا باور كنند كه كسي مريضه؟ اون هم درمورد شما كه به خاطر ناموس اين مردم به جبهه رفتيد..»
عليرضا چشمش را از اطراف برگرداند و به پنجره رو به رو خيره شد. سطح روشن شيشه را كركره ضخيمي پوشانده بود:
« ما كه زخم خورده و مهاجريم، اما ترسم از نسل ها بعديه، وقتي..»
ناهيد وحشت زده جلو آمد. بي توجه به ديگران، بازوي راست عليرضا چنگ زد و در دستش فشرد. صورتش گلي را مي مانست كه به سوي خورشيد بالا آمده باشد:
« با حرفت منو نترسون عليرضا! كدوم مهاجرت؟... تو خوب مي شي... تو بايد خوب بشي.»
عليرضا تكاني خورد و سرش را به سمت ناهيد خم كرد. در نگاهش غربتي بود كه انگار براي اولين بار غريبه اي را مي بيند. وقتي نيما دست خواهرش را گرفت و كشيد، گره نگاه ها را از هم گشود:
« برو كنار بايست ناهيد، بگذار تست عليرضا، زودتر انجام بشه، نبايد وقت آقاي صالحي رو بيشتر از اين بگيريم.»
ناهيد نگاهي به دستگاه انداخت و خود را عقب كشيد. حدقه چشمانش از بي خوابي هاي مداوم به سرخي مي زد. صندلي تنهايي را انتهاي اتاق ديد و بر روي آن جاي گرفت. آقاي صالحي روي صندلي چرخ دار كوچكي روبهروي دستگاه نشست و به قبض نگاهي انداخت:
« آقاي عليرضا توكلي راد؟ بفرماييد پشت دستگاه»
عليرضا نگاهي به ناهيد انداخت و بر روي صندلي قهوه اي، دراز كشيد. ناهيد چشمان درشتش را به سوي باريكه نوري كه از كركره هاي زمخت پنجره به داخل تابيده بودند، تنگ كرده بود. زمان آنچنان كه بايد، خوشايند نمي گذشت.
بوي درهم دارو و بيماري ذهن آشفته ناهيد را به سوي مرگ پر مي داد. صداي بلند بسته شدن در حياط، خبر از خشم لجم گسيخته اي داشت.
« ناهيد حس كرد گام هاي پدر نه بر كاشي هاي حياط كه بر سر و فرود مي آيند. سراسيمه در زيرزمين را باز كرد و خود را به حياط رساند. جلوتر از او فخري خانم، دستمال به دست، خود را به شوهرش رسانده بود.
« چي شده مرد؟ چرا داد مي زني؟ ناهيد را چه كار داري؟»
آقا حسام مقابل ناهيد ايستاد. چند بار دهانش را بي اختيار باز و بسته كرد. سرانجام كلامات را همچنان آواري برسر ناهيد فرو ريختند:
« دختره چشم سفيد! حالا ديگه به من دروغ ميگي؟ يك ماه و نيم آزگار، دلم خوشه كه دخترم كلاس كنكور مي ره، صبح مي ره، بعدازظهر بر مي گرده... پس كجا بودي؟ چه غلطي مي كردي؟!»
فخري خانم جلو امد. دستمال گردگيري در فشار مشت هايش چروك مي شد. چشمان قهوه اي او از پدر به دختر و از دختر به پدر سرگردان بودند:
« سر در نمي آورم...ناهيد، هر روز صبح مي رفت كلاس كنكور بعدازظهر هم كلاسش تموم مي شد و برمي گشت...كجا بوده، يعني چي؟»
اين بار فريادهاي آقا حسام بر روي سر فخري خانم خراب شدند:
«همين ديگه زن! سرت رو مثل كبك، توي برف فرو بردي، دخترت هم توي كوچه ها ولنگار وول بوده... من الان از كلاس كنكورش مي آم... خانم اصلا نرفته اونجا... شهريه اش را هم نداده... آخه كدوم گوري بودي دختر؟»
چشمان از حدقه بيرون زده آقا حسام، چون تيري به قلب ناهيد فرو رفت. ناهيد ريختن چيزي را در درونش احساس كرد.
« آقاجون، آقاجون ارومتر... براي قلبتون خوب نيست...»
« تو اگه فكر قلب من بودي انقدر سر به هوا نمي شدي.... يااله حرف بزن، اين همه مدت كجا مي رفتي؟!»
فخري خانم دست هايش را به التماس بالا برد. لب هايش را به طرز رقت انگيزي جمع كردو گفت:
« آقا حسام اين قدر داد نزن! آبرومون جلوي در و همسايه رفت!»
« تو بايد فكر آبرو بودي كه دخترت رو اين طور بي بندو بار تربيت كردي!»
ناهيد به خودش فشار آورد تا از كنار پله ها جلوتر برود اما پاهايش، مسخ شده، به زمين چسبيده بودند، ناهيد تكاني مختصري به خود داد:
« من بي بند و بار نيستم... ناسلامتي نامزد دارم! چطوري بگم... من يك كلاس ديگه رفتم...»
زن و شوهر تقريبا يك صدا با هم پرسيدند:
« يك كلاس ديگه؟!»
انگار آب سردي را بر آتش شعله گرفته كلام اقا حسام ريختند:
«خب اگه مي خواستي يك كلاس كنكور ديگه ثبت نام كني من رو در جريان مي گذاشتي... درسته كه عليرضا پول شهريه ات رو پرداخت كرد، ولي اين دليل نمي شه كه پدرت رو بي اطلاع بگذاري.»
ناهيد انگشتان كشيده اش را درهم مي فشرد و ناخن هايش بر روي سفيدي پوست، خط هاي كوتاه قرمز رنگي را به جا مي گذاشتند:
« نه، يك كلاس كنكور ديگه نه... مي دونيد، عليرضا از وضع مالي مت باخبره يعني مي دونه چطوري صورتمون رو با سيلي سرخ نگه مي داريم... خب اونم خواست غير مستقيم يك كمكي به شما كرده باشه، اين بود كه شهريه كلاسم رو تقبل كرد، شما هم راضي بوديد... خيلي هم ازش خوشتون آمده مگه نه بابا؟»
«منظورت از اين حرف هاي تكراري چيه؟ واضح حرف بزن.»
تحكم اقا حسام دوباره موجي از دلشوره را به قلب ناهيد ريخت.اضطراب شوري دريايي را مي مانست كه به لب هاي خشك ناهيد طعنه مي زند:
«عليرضا به قولش وفا كرد... شهريه رو داد ولي نه براي كلاس كنكور، بلكه براي كلاسي كه واقعا بهش علاقه داشتم...»
آقا حسام نفس را در سينه حبس كرده بود. انگار دردي كشنده اجازه پس دادن هوا را به او نمي داد:
«حرف آخر...»
ناهيد سرش را كمي عقب كشيد. دو رشته سياه مژگانش را به هم نزديك كرد و با صدايي كه از قعر چاه درمي آمد، نجوا كرد:
«كلاس آرايشگري...»
دست افا حسام هوا را شكافت. پنجه خرسي را مي ماند كه بر صورت شكارش زخم بكشد. جاي انگشتان درشت پدر بر چهره مهتابي دختر رنگي سرخ داد. براي لخظه اي، سياهي شب، روي پله هاي منتهي به زير زمين افتاد.
«نيما!نيما كجايي؟ اي خدا بدادمون برس!»
صفحات 128 تا 137...
فریادهای گوشخراش فخری خانم، حس رفته را به تن مچاله شدۀ ناهید برگرداند. دستش را به موزائیک پله گرفت و خود را کمی بالا کشید.
صدای به هم خوردن در شیشه ای اتاق، حواسِ ناهید را بیشتر سر جا آورد. از پایین پله ها، پاهای نیما پیدا بودند که او سراسیمه می دوید:
- «چی شده مادر؟ ای وای چرا آقا جون افتاده؟!»
رخوت به کلی از تن ناهید رخت بربست. دستانش را به جای پاها، به پله ها گرفت و چند پله ای را بالاتر رفت. آقا حسام، از پشت، کف حیاط افتاده بود و فخری خانم هم روی زمین پهن شده و برای نیما زبان گرفته بود:
- «دختره نرفته کلاس کنکور، رفته کلاس آرایشگری! بابات عصبانی شده بود، زد توی گوشش... دستش که برگشت همونجا توی هوا خشک شد، دهنش همینطور وا مونده بود! انگار می خواست چیزی به من بگه اما نتونست... مرد با اون هیکل، یکهو ولو شد روی زمین!...»
نیما بی توجه به ضجه های مادر، پیراهن پدر را با یک حرکت سریع از بالا تا ناف شکافت. کف دست هایش را بر جناغ سینۀ آقا حسام گذاشت و آرنج هایش را با فشار خم و راست کرد:
- «یک، دو، سه، چهار، پنج...»
دستش را برداشت و بر روی رگ گردن پدر گذاشت و دوباره همان کار را تکرار کرد:
- «یک، دو، سه، چهار، پنج...»
انگشتان نیما این بار بر روی گردن آقا حسام می لرزیدند. لحظه ای صبر کرد. حتی فخری خانم هم ساکت شده بود، نیما دستش را پس کشید و بر روی پلک های پدر گذاشت و صورتش را نوازش کرد. چشمان آقا حسام برای همیشه بسته شدند. فخری خانم جیغی کشید و خود را بر روی جنازۀ شوهرش انداخت:
- «لعنت به تو دختر! خدا از تو نگذره که ما رو بدبخت کردی... خدا! خدا!»
نیما بلند شد. سرش را چرخاند و متوجه ناهید شد. ناهید چون مجسمه ای یخی بر روی اولین پلۀ حیاط، در خود جمع شده بود و تکان نمی خورد. چشمان وحشت زده اش، آنچنان گشاد شده بودند که گویی تمام صورتش را فرا گرفته اند. نیما آرام آرام جلو آمد. از زیر شیشه های قطور عینک، قطره های اشک بر صورت نرمش باریدن گرفته بود. کودکی را می مانست که پدرش را برای مسافرتی طولانی بدرقه کرده باشد. لرزش گام هایش او را تا بالای سر ناهید کشاند. ناهید تمام نیرویش را جمع کرد تا بتواند سرش را بلند کند و چشم در چشم برادر بدوزد.
لبان نیما به هم خوردند و کلامش تن ناهید را لرزاند: «قاتل! قاتل!»
- «تقصیر من نبود... باور کن نیما... من قاتل نیستم، قاتل نیستم.»
میانۀ ابروان ناهید به تمنا بالا رفته بود. سرش را تکان می داد و تند تند نفس می کشید. نیما با تعجب به صورت ناهید خیره شد. دستش را بالا برد و آنها را چند بار در جلوی صورت ناهید تکان داد:
- «خوابی یا بیدار دختر؟! من قاتل نیستم چیه؟ دیدم خیلی توی فکری، آمدم ببینم باز دیگه چته؟»
ناهید تکان خورد و دور و برش را نگاه کرد.
- «اِ وا! اینجا همون اتاقیه که برای تست تنفس آمده بودیم... خدا رو شکر که زمان می گذره وگرنه... راستی آزمایش علیرضا چی شد، تموم شد؟»
- «نه هنور، ولی چیزی به انتهاش نمونده...»
آقای صالحی از پشت دستگاه، نفس های علیرضا را هدایت می کرد:
- «آقای توکلی حالا نفستون رو نگه دارید... خوبه... حالا یک دفعه بدید بیرون، یک بازدم عمیق می خوام.»
لولۀ پلاستیکی گشادی که در دهان علیرضا بود از هوای ریه اش، رنگِ ماتی به خود گرفت. دستگاه به سرعت، نمودار کج و معوجی را رسم کرد. نیما به سرعت از کنار صندلی نیمه نشستۀ علیرضا گذشت و بالای سر آقای صالحی ایستاد.
- «نمودار چیزی نشان نمی ده... فقط یک مقدار علائم انسدادی هست، ولی نه اون قدر که به درمان خاصی نیاز باشه.»
آقای صالحی از جا کنده شده و لوله را به آرامی از دهان علیرضا خارج کرد.
- «حق با شماست، با اینکه یک قرص بازکنندۀ برونش و یک اسپریِ ضد آسم کفایت می کنه، اما بهتره نتیجه رو به دکتر ابطحی نشون بدید.»
صورت ناهید، باغ بهاری را می مانست که پس از رگباری تند، به رنگین کمان لبخند، آراسته شده باشد.
- «خدایا شکرت! دیدی علیرضا خان خوب شدی! از همون اول هم می دونستم که حالت خوب می شه!»
علیرضا چرخی زد و پاهای بلندش را روی زمین گذاشت. چند سرفۀ کوتاه، در ابتدای کلامش بود:
- «آقای صالحی، آقا نیما، از هردوتون متشکرم، حسابی اسباب زحمت شدم، امیدوارم از پس جبران محبت هاتون بر بیام.»
آقای صالحی کاغذ نمودار را به دست نیما داد . گفت:
- «بی جهت تعارف نکنید... انشاءا... همیشه سلامت باشید.»
بیرون در ناهید سفت بازوی علیرضا را چسبیده بود. نگاه هایی از سر شوق، همچون پرستوهایی رها، نثار چهرۀ خاموش علیرضا می شدند. نیما خنده ای کرد و گفت:
- «خیلی جالبه! این قدر که ناهید از شنیدن جواب آزمایشت، خوشحاله، خودت خوشحال نیستی!»
علیرضا چشمان خسته اش را به سمت ناهید گرداند. کم رنگی لبخندش، با رنگ پریدۀ صورتش، هم خوانی کامل داشت:
- «خوش به حال ناهید که این قدر عاشقه.»
چند لحظه سکوت، سه جوان را در بر گرفت. نیما سری تکان داد و به ساعتش نگاهی انداخت:
- «اوخ، اوخ! ساعت نزدیک نه شد! باید عجله کنم وگرنه...»
- «وگرنه به مورنینگ ریپورتِ امروز نمی رسی!»
هر سه به سمت صاحب صدا برگشتند. جوان دیگری با روپوش سفید به جمع آنها اضافه شده بود. صورت گوشتالود جوان، با دیدن نیما از هم شکفت. سبیل پهن و سیاهرنگ او همراه با لبخند مسخره ای، صورتش را بیشتر خنده دار می نمود تا خوشحال. نیما دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
- «به به! سلام آقا حجت! این جا چکار می کنی؟»
- «دیدم سر کلاس حاضر نشدی،... آمدم توی بخش، دنبالت.»
نیما در حالی که دست دوستش را رها می کرد، به سمت ناهید و علیرضا اشاره کرد:
- «خواهرم و نامزدش علیرضا خان... ایشون هم دکتر حجتِ سُرخه چی یکی از همکلاسی ها و بهترین دوست بنده...»
وقتی دستان علیرضا و حجت از قفل انگشت ها باز شدند، حجت نیم نظری به ناهید انداخت. نگاهی که دیگر برگشت نداشت.
- «سلام خانم.»
خط کشیدۀ پلک های ناهید، پایین کشیدند و لبخندی ملیح بر لبان گلفام ناهید نشست: «سلام»
سرفه های علیرضا نگاه مسخ شدۀ حجت را به هم ریخت. اخمی تلخ، ابروهای پر پشت علیرضا را درهم کشیده بود:
- «از شما ممنون آقا نیما، با اجازۀ شما آقا حجت! خداحافظ...»
علیرضا به سرعت به راه افتاد و ناهید را تقریباً به دنبال خود می کشید. همانطور که می رفتند، ناهید، سنگینی نگاهی را، بدرقۀ راهشان، احساس می کرد.
تا بیرون در بیمارستان، علیرضا یک کلمه هم حرف نزد. وقتی کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستادند، ناهید به خود جرأت داد و پرسید:
- «علیرضا چی شده؟ چرا نمی خوای توی خوشحالی من سهیم باشی؟»
علیرضا نگاهی معنی دار به ناهید انداخت و چیزی نگفت اما ناهید باز هم پرسید:
- «علیرضا می شه الان بریم سقاخونه آیینه؟ آخه من نذر کرده بودم که اگه امروز جواب آزمایشت خوب بود، پنجاه تومان به نیت پنج تن بندازم توی صندوقش...»
- «اتفاقاً خودم هم می خواستم ببرمت اونجا... حرف هایی برای گفتن دارم که در حریم آقا اباالفضل راحت تر می تونم بهت بگم...»
اخم چهرۀ علیرضا، به ابروان ناهید سرایت کرد و لبانش را به خاموشی کشاند. علیرضا جلوی هر تاکسی خم می شد و با صدایی نه چندان بلند می گفت: «ظهیرالأسلام... ظهیرالأسلام.»
تاکسی نارنجی رنگی، جلوی پایشان ترمز کرد. مردی مسافر، بر روی صندلی کنار راننده نشسته بود. علیرضا، در عقب را باز کرد و ناهید به آرامی به داخل تاکسی خزید. هنوز در تاکسی درست و حسابی بسته نشده بود که راننده پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد. ناهید سرش را به سمت پنجره چرخاند و چشمش را به خیابان پر از دود و ماشین سپرد. گرمای مرداد ماه از همان اوایلِ صبح، آدم های داخل قوطیهای آهنی را اذیت می کرد. گرمایِ خوشایندی نه از داغی تابستان که از طراوت صدایی جوان، در گوش جان ناهید پیچید:
- «ناهید، قبول دارم که باز هم تند رفتم... ناراحت شدی؟»
سر ناهید به ناز چرخید. چشمانش پیاله ای را می مانست که قرصِ خورشید، در میانش به رقص آمده باشد.
- «نه زیاد... دیگه به اخلاق هات عادت کردم... اما تعجبم در اینه، تو که نماز اول وقتت ترک نمی شه، چرا گاهی بداخلاقی می کنی؟ مگه خودت نگفتی مؤمن باید خوش اخلاق باشه؟»
- «مؤمن! اما من ادعایی ندارم که مؤمنم... تازه مؤمن به چی؟ به خودت یا به خدا؟»
- «ببین علیرضا، من شاید زیاد از حرف های تو سر در نیارم، اما این رو می فهمم که تو داری توی برزخی دست و پا می زنی... آخه چرا؟ ما که همدیگه رو داریم، این کافی نیست؟»
علیرضا پلک هایش را بر هم زد. نگاه عمیقش را به وسعت چشمان ناهید سپرد و به آرامی گفت:
- «این شدت عشق، منو عذاب می ده... چرا، چرا تو این قدر عاشق منی؟»
ناهید لبخندی زد و چشمانش را برگرداند:
- «بارها بهت گفتم... از همون بچگی، تو مرد زندگی من بودی... چه طور می تونم صدای قلبم رو نشنیده بگیرم...»
- «ناهید، تو باید قبول کنی که من همۀ دنیا نیستم.»
نیم تنۀ ناهید راست شد. صورتش را درست مقابل صورت علیرضا گرفت و انگشت اشاره اش را چند بار تکان داد:
- «این رو بدون که اگه تو برای دنیا یک نفری، یک نفر هست که تو براش همۀ دنیایی... و حالا که بهت رسیده، حاضر نیست به هیچ قیمتی از دستت بده، حتی... حتی اگه خودت اونو نخوای...»
علیرضا، روی صندلی رها شد. برای لحظه ای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. تاکسی پشت چراغ قرمز چهارراه ایستاد. مسافر جلویی، یک اسکناس صد تومانی را روی داشبورد گذاشت و پیاده شد. در را که بست، دستش را به لبۀ پنجره گرفت و منتظر ماند.
- «باقیش چی، خوش انصاف؟! صد تومن واسۀ این یک وجب راه؟»
راننده دست راستش را از فرمان برداشت و کلۀ پر مویش را به سمت پنجره خم کرد:
- «چی می گی داداش! این یک وجب، با ماشین یک وجبه وگرنه اگه بخوای پیاده اونو گز کنی، از دو وجب هم بیشتره!»
- «چرا مغلطه می کنی؟ بقیۀ پولم رو بده...»
- «بقیۀ پولت رو برو از اونهایی بگیر که بنزین را لیتری ده تومن گرون کردن! من چی کاره ام داداش!»
با سبز شدن چراغ، راننده پا را روی گاز گذاشت و بی توجه به دست مرد که به شیشه چسبیده بود، سریعاً به راه افتاد. دست مرد از روی شیشۀ ماشین کنار رفت، در عوض زبانش، چند فحش آبدار را نثار راننده کرد. راننده همان طور که ماشین را از لا به لای ماشین های دیگر جلو می برد، آیینۀ بالای سرش را طوری چرخاند که صندلی عقب کاملاً پیدا باشد:
- «حال کردی داداش؟! دیدی چطوری قالِش گذاشتم! وقتی توی اجتماع قانون جنگل حاکمه، باس بخوری تا خورده نشی... خلایق می گن، راننده تاکسی جماعت، خون مردمو توی شیشه می کنه، ای وَاله! مگه فقط ما هستیم که کارخونۀ خونگیری راه انداختیم؟ درِ هر مغازه ای که بری، قیمت یک جنس، از دیروز تا به امروز، کلی توفیر داره... ملتفتی که داداش...»
راننده دوباره توی آیینه نگاه کرد و وقتی عکس العملی از مسافرانش ندید، ادامه داد:
- «تا اون وقت که جنگ بود، خیالی نبود... می گفتیم واسه آب و خاکه هر بدبختی سرمون بیاد، باس تحمل کنیم! اما حالا چی؟ آبها از آسیاب افتاده اما دریغ از وضع اقتصادی درست... آقا خودت که ماشااله عیالواری، ملتفتی چی می گم، من دو تا بچه دارم، خدا به سر شاهده، تا این چله تابستون رسیده هنوز نتونستم یک کیلو زردآلوی نوبرونه بخرم، ببرم خونه... گرونه آقا گرونه! پس فردا هم که شیش مرداده، انتخاباتِ...»
دست علیرضا محکم بر روی شانۀ راننده فرود آمد. راننده تکانی خورد و لحن صحبتش را عوض کرد:
- «چی شد داداش؟! چرا یکهو به هم ریختی؟»
- «وقتی فاصلۀ بین حق و ناحق، از حرکت یک مورچه رویِ سنگ سیاه در شب تاریک، ناپیداتره، بهتره به این راحتی قضاوت نکنیم... یادت باشه ما برای ارزش هامون جنگیدیم نه برای...»
سرفه مجال کلام را از علیرضا گرفت. با هر نفسی که فرو می داد، بازدمی دردناک و سرفه دار پس می آمد. ناهید با کف دست تند و تند بر تختۀ پشت علیرضا زد:
- «چی شد علیرضا؟ حتماً مال دود ماشین هاست... آقای راننده، اگه ممکنه کمی سریع تر!»
- «رو چشمم آبجی! آقاتون مریضه؟»
- «جانبازه... جانباز شیمیایی... از ریه مشکل داره.»
- «دِ؟! حالیم شد! پس بگو چرا از حرف های حاجیت اوقاتش تلخ شد!... بفرما اینهم ظهیرالأسلام.»
علیرضا به زور می خواست سرفه هایش را در سینه نگهدارد، اما آنها بی پرواتر از این بودند که در قفس سینه بگنجند. ناهید همانطور که دست بر پشت علیرضا داشت، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- «کمی جلوتر پیاده می شیم، سرِ... آهان، همین بغل نگه دارید آقا، ممنون...»
ماشین با صدای قیژی ایستاد. راننده از سمت شیشۀ خودش نگاهی به بیرون انداخت و دستش را به روی سینه اش گذاشت:
- «به به! اهل سقا خونه آیینه هم که هستید... قربون عکست برم آقا ابوالفضل! خودم چاکرتم... نوکرتم یا سیدالشهدا!»
با پیاده شدن مسافران، سر راننده که جلوی سقا خانه چند بار خم و راست شده بود، به سمت مخالف برگشت. هنوز تک سرفه هایی، سینۀ علیرضا را تکان می داد:
- «آقا ممنون... چه قدر تقدیم کنم؟»
- «قابل نداره داداش! ولی واسه خاطر ارزشهات هم که شده، با ما چرب تر حساب کن!»
علیرضا با بی حالی لبخندی زد. دست در جیب کرد و دو اسکناس دویست تومانی کف دست راننده گذاشت. دندان های زرد راننده با خنده ای کشدار، بیرون ریختند:
- «قربونِ ارزش هات برم داداش!... خوش باشی! یا علی!»
ناهید همانطور که به دود به جا مانده از اگزوز ماشین، خیره بود، گفت:
- «عجب مردمی پیدا می شن، همه چیز رو به مسخره می گیرن...»
علیرضا چشمانش را از این سوی دودآلود خیابان، به نور سبز رنگِ اطراف سقا خانه سپرد:
- «این آدم های بی ادعا، شاید مَرامی پاکتر از من داشته باشند... ندیدی چه طور به عکس آقا احترام می کرد...»
علیرضا بی توجه به خیابان، آرام آرام قدم برداشت. گویی نور رو به رو نه تنها چشمانش را، بلکه همۀ وجودش را به سویِ خود می کشاند. ناهید یکباره متوجه علیرضا شد. به سرعت چرخید و خود را حایل او و ماشینها کرد. نجوای ناهید در هیاهوی خیابان گم شد:
- «باز نام اباالفضل را شنیدی و از دنیا رها شدی؟...»
جوی آب را رد کردند. علیرضا بازویش را از اسارت ناهید درآورد. دست هایش رها و رو به جلو، مشبک های ضریح طلایی را چنگ زدند. سرش بر روی اولین شیر آب خم شد و چشمانش، اشکی روان را نثار کاسۀ مطلای زنجیر شده به سقا خانه کرد:
- «آقا سلام... از روت خجالت می کشم، چه طوری سربلند کنم، وقتی همه جا هستی... بالای سر نام تو، بالای تصویر تو... سرم رو به هر سمت بچرخونم، صورت تو و دست هایِ بریدۀ تو...»
هق هق گریه های علیرضا با طنین خشک سرفه هایش همراه شدند. چند نفری که از پیاده رو می گذشتند، برگشته بودند و او را نگاه می کردند. ناهید قطرۀ اشکی را که از کنارۀ باریک بینیش به پایین روان بود، با پشت دست پاک کرد. کاسۀ طلا کوب را جلو کشید و شیر آب را باز کرد. علیرضا بی تاب تر شده بود. پرنده ای را می مانست که برای آزاد شدن از قفس، خود را به میله های آهنی بکوبد:
- «آقا منو ببخش! گناه کردم.. بی خود لاف عشق زدم، ما کجا و تو عالیجناب کجا! منو ببخش و رهایم کن... منو ببخش و بطلب... آقا منو بطلب...»
سر علیرضا به رقص آمده بود، چرخ می خورد و برمی گشت... دست هایش چنان مشبک ها را چنگ می زد که گویی رگ های ورم کردۀ تیره اش خیال جهیدن داشتند. ناهید که چند لحظه ای به احوال یار خیره مانده بود، خودش را کمی جمع و جور کرد و دستش را به کاسۀ مطلا گرفت:
- «علیرضا، چه گناهی کردی که این قدر عذاب وجدان گرفتی؟ قدری هم به فکر بیماریت باش... بیا، بیا یک کم از این آب بخور، برای سرفه هات خوبه...»
کاسۀ پر از آب، در دست لرزان ناهید بود. علیرضا سرش را بالا آورد و به سمت ناهید چرخاند. چشمانش مانند دو کاسۀ خون بودند که نیازی به آب نداشتند.
- «آب؟!... آب؟!»
صدای علیرضا، همراه با نفس هایش بلندتر می شد. دست راستش از گرۀ مشبک ها کنده شد و بی مهابا به کاسه خورد. کاسه در دست ناهید چرخی خورد و چون کبوتری طلایی، به سمت مرد نورانی سوار بر اسب، به پرواز درآمد، اما زنجیر، انتهایش را کشید و پرندۀ کوچک به سنگهای سیاه زیر سقا خانه خورد و آرام گرفت.
روشنایی آب، نیمی از سنگ ها و پله های منتهی به آن را پوشاند. ناهید با ترس خود را عقب کشید. چشمانش از بین علیرضا و آب های ریخته شده، در حرکت بودند. مردی از پلۀ مغازۀ کناری پایین آمد و جلوی آنها ایستاد و در حالی که کتش را بر روی شانه هایش انداخته بود:
- «ببخشید آبجی، فضولی می کنم ها! اما اگه مزاحمته، بفرما تا دخلش رو بیارم!»
چند لحظه طول کشید تا حواس ناهید جمع شد و معنی حرفِ مرد را فهمید:
- «نه آقا ممنون... ایشون شوهرم هستن... مسئله، خانوادگیه...»
مرد سرش را به زیر انداخت. همانطور که بی صدا آمده بود، بی صدا برگشت و در حجم نه چندان روشن مغازه اش گم شد. ناهید خود را
138-139
جلوتر کشید.با احتیاط دست علیرضا را گرفت و او را تا نشستن بر روی پله های پایین سقاخانه ،هدایت کرد.
هردو کنار یکدیگر آرام گرفتند.علیرضا سرش را میان دو دست گرفته بود و بالا نمی آورد.پس از چندین لحظه لرزش و تردید تنها کلامی نجواگونه،مجال حضور یافت:
-«بهت حسودیم می شه ناهید...تو این قدر عاشقی که همۀ دیوونگی های من رو می پذیری...اما من،من فقط ادعا داشتم...به اسم اباالفضل،توی سروسینه می زدم اما نتونستم جلوی خودم را نگه دارم...»
ناله ای از دهان ناهید در آمد:
-«بگو علیرضا،جونم را به لبم رسوندی...»
علیرضا نفس عمیقی کشید.هوا آرام آرام از ریهاش پس داد و دست هایش را روی پاها رها کرد:
-«اسفند سال شصت و شش بود که فاجعۀ حلبچه اتفاق افتاد...این قدر عراق به طور وسیع گاز خردل استفاده کرده بود که علاوه بر مناطق کردنشین و حلبچه،دامنگیر خود نظامی های عراقی هم شد...حالا به علت وزس باد یا استفادۀ بیش از حد،گاز خردل تا اطراف مریوان هم رسید درست همانجایی که ما بودیم...انگار به یک باره بذر مرگ رو پاشیدن...یک جور سکوت خاص،نهایت وحش...بعد از اون،حدود چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا موندیم...یا ابوالفضل،منو ببخش...اونجا یک چالۀ کثیفی بود،آب که نبود،لجن بود،کثافت بود...تشنگی بیشتر از گرسنگی فشار می آورد،دیگه طاقتم طاق شده بود...کنار چاله نشستم،دست هایم را کاسه کردم و از اون لجن خوردم...از اون آب کثیف،گندم ممنوع حوا بود.خدا می خواست منو آزمایش کنه...که این همه دم از ابوالفضل می زنم،می خواست ببینه که طاقت تشنگی دارم یا نه...آقا تا دم فرات رفت و آب نخورد،آن وقت من...»
علیرضا دستش را در موهای درهمش فرو برد و آنها را فشرد.ناهید سرش را جلو آورد.نگاه مضطربش،سوالی غریب را بر لبانش جاری ساخت.
-«درست فهمیدم علیرضا؟تو از شیمیایی شدن ناراحت نیستی،عذاب وجدان تو برای اینه که آب خوردی...اونم آب کثیف و مسموم رو...»
-«بعد،پوستم شروع کرد به خارش...کهیر و تاول بود که روی دست و صورتم سبز می شد...تنگی نفس و سرفه پیدا کردم البته نه به شدت حالا.»
-«ولی بعد نیروهای کمکی رسیدند و تو رو منتقل کردند به پشت جبهه...درسته؟»
-«چه فایده؟می دونی چه قدر سخته،از کلاسی که سال ها دم از شاگرد اول بودنش می زدی،این طوری رفوزه بیایی بیرون؟!...این جور عذاب وجدان،هیچ وقت راحتم نگذاشت،حتی وقتی سربازیم تموم شد تا آخر جنگ،جبهه موندم،نمی دونم دنبال چی می گشتم شاید هم می خواستم یکجوری جبران کنم،اما هیچ وقت نشد...هیچ وقت...»
قامت ناهید از هم باز شد.از کیف سیاه رنگش،اسکناسی را برداشت و به دقت آن را تا زد.نگاهی به پایین سقاخانه انداخت.دل سیاه سنگ ها از دو طرف شکاف خورده بودند.وقتی ناهید اسکناس را به صندوق نذورات انداخت دستان لرزانش زیر پاهای اسب آن مرد تورانی به سکون رسید.گرمای پیشانیش را به سردی سنگ سپرد.چشمانش را بست و قطره اشکی را نثار زمین تشنه کرد.
لب هایش بی اختیار به نغمه ای باز شدند:
-«یاحسین...یاحسین...»
پژواک کلام،چون رودی روان،از زبان به رگ های خون آور قلبش هدیه شد.طپش ها،خون جاری را به نازک ترین مویرگ ها سپرد.ناهید تکانی خورد.احساس کرد که تمام وجودش لبریز از صدایی است که می پرسد:
-«آیا کسی هست مرا یاری کند؟»
140-141
زدو خورد تیغه های ناآرام قیچی، خرده های اضافی موها را روی زمین می ریخت. دختری جوان در آینه روبرو به خودش زل زده بود. ناهید انگشتانش را باز کرد و در موهای جلوی سرش فرو برد و رها کرد:
ـ نازی! اندازه کوتاهی جلوی موهایت خوب است یا بیشتر کوتاه کنم؟
نازی دست ناهید را پس زد و خودش دو سه بار دست هایش را در موهایش فرو برد.
ـ اگه خانم پاشا الان اینجا بود می گفت کوتاهتر دخترجون!کوتاه تر!
هردو از صدای تودماغی نازی خندیدند. نیلوفر با بی حالی دستش را زیر سرش گذاشت و پرسید:
ـ خانم پاشا دیگه کیه؟
ناهید انگشت شست را در یک حلقه و انگشت سوم را به حلقه دیگر قیچی سپرد، تکه های مو این بار، ریزتر بیرون می ریختند:
ـ چطور یادت رفته نیلوفر؟همون آرایشگری که ما تو کلاس هاش کارورزی می کردیم...
نازنین به جای نیلوفر جواب داد:
ـ آخ که چقدر خوش می گذشت! این ناهید خانم هم که از اول خودش یک پا آرایشگر بود...خانم پاشا خیلی دوستش داشت ولی ناهید یک زحمت بزرگی هم براش داشت...
ـ چه زحمتی؟
ـ خانم پاشا مجبور بود که یک روز درمیون، خواستگارهای جورواجرو ناهید را رد کنه!
نیلوفر با خنده پرسید:
ـ حالا چرا یک روز در میون؟
ـ آخه ما یک روز در میون مدل رایگان داشتیم. وقتی مشتری ها می آمدند تا هنرجو ها کارشون رو انجام بدن، بالاخره یا برادر داشتن یا پسر...یا به قول قدیمی ها، دلال محبت بودن!... خلاصه ما هر چی خودمون رو نشون می دادیم، فایده نداشت. ناهید هم کارش خوب بود، هم خوشگل بود. هر خواستگاری که می فهمید ناهید نامزد داره، وا می رفت! ناهید جون، حیف که نتونستی تا آخر ادامه بدی و دیپلم رسمیت رو بگیری.....
ناهید انگشت شست را از قیچی درآورد و قیچی را بست. با شانه دم بلند پلاستیکی، موهای پشت را از بالا تا پایین شانه کرد. دوباره شانه را به دست چپ داد و با قیچی، ضربه ملایمی به شانه اعظم زد:
ـ بلندیش تا اینجا باشه خوبه؟
ـ خودت بهتر میدونی ناهید جون.... مدل عروسکیه دیگه، تا سرشونه کافیه.
نیلوفر از جا بلند شد. مقتعه اش را درآورد و آن را روی صندلی صاف کرد. موهایش را با کش قهوه ای رنگی در پشت سرش محکم بسته بود.
142 تا 145
صورت رنگ پریده اش، در مقابل مانتوی گشاد و سیاهش، چون ارواح می نمود. اعظم از توی آینه نیلوفر را برانداز کرد و گفت»
- « نیلوفر خانم جسارت نباشه، ولی صورتتون بدجوری لاغر شده!»
نیلوفر سرش را تکان داد و دستش را به لبه میز گرفت. انگار توان ایستادن را از کناره میز می گرفت:
- « از صبح تا عصر، توی بانک، با مشتری ها سر و کله زدن، بعدش هم کارهای خونه که تمامی نداره... به تنها چیزی که فکر نمی کردم، همین جور زندگی بود که قسمتم شد، نه که هادی بد باشه ها! اتفاقاً خیلی هم پسر آروم و خوبیه، ولی این یکنواختی و تکرار، خسته ام کرده... احساس می کنم از خودم بریدم، از فطرتم جدا شدم و این بیشتر عذبم می ده... حالا جالب اینه که همه حسرت کار منو می خورن، می گن خوش به حالت، هم خودت و هم شوهرت، سریع استخدام بانک شدید... انگار تموم خوشبختی عالم فقط توی استخدام شدنه!»
ناهید لبخندی زد. قیچی و شانه را با هم روی میز گذاشت و برس مو پاک کن را برداشت. بافت نرم برس، تند و تند زیر گوش ها و گردن اعظم را پاک می کرد:
- « نازی یادته، اون موقع ها، بعضی شعرهای نیلوفر رو می آوردم براتون می خوندم... همه خوششان می آمد... نیلوفر از هفت و هشت سالگی شعر می گفت، حتی یک بار، شعرش در مجله کودکان چاپ شد ولی مرغ بابا یک پا داشت:
- « شاعری برای آدم، آب و نون نمی شه!... اصلاً نمی دونم چرا بابا همیشه اصرار داشت که جای ما رو با کس دیگری عوض کنه، البته همون کسی که خودش می خواست!... اینهم موهای نازی خانم، خوب شد؟»
نازنین سرش را تکان داد. دست هایش را از دو طرف در موهایش کشید و بیرون آورد.
- « دستت درد نکنه، مثل همیشه عالیه! می دونی ناهید جون، من یکی خیلی خوشحالم که تو حرف پدرت رو گوش ندادی!»
ناهید به آرامی خندید. پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- « اما یه جا مجبور شدم که حرف پدرم رو گوش کنم، چون هیچ اراده ای از خودم نداشتم!»
- « کجا؟!»
- « پدربزرگم، یعنی پدر پدرم، مردی ادیب و اهل شعر بود. یک عاشق و هم راز حافظ... اصلاً به نظر من، نیلوفر طبع شعرش رو از اون خدا بیامرز به ارث برده... وقتی من به دنیا اومدم، به پدرم گفته بود که اسم این نوه ام را خودم می خوام انتخاب کنم و بعد وسط نماز مغرب و عشاء تفألی به حافظ می زنه.»
- « چه جالب! کدوم غزل حافظ اومده که اسم ناهید توش بوده؟»
ناهید لحظه ای سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. زمزمه ای خیال گونه، از میان لبان غنچه وارش، فضای اتاق را پر کرد:
- « در همه دیر مغان نیست چون من شیدایی / خرقه جایی گرو باد و دفتر جایی»
نیلوفر آرام جلو آمد. چشمان ناهید با لمس دستان نیلوفر از هم باز شدند.
ادامه غزل از حنجره ای دیگر بود و با صدایی دیگر:
- « دل که آیینه شاهیست غباری دارد / از خدا می طلبم صحبت روشن رایی»
نازنین از روی صندلی بلند شد و میان دو خواهر ایستاد. کلامش همچون تیری بود که هوایی لطیف را بشکافد و به جلو رود:
- « وا! توی هیچکدوم از این بیتها که اسم ناهید نیست!»
ناهید تکانی خورد. نگاهش را از نیلوفر گرفت و به نازنین سپرد. خماری چشمانش، شبی را می ماند که مهتاب در آن به طلوع نشسته باشد.
- « اسم اصلی من شیداست... یعنی توی شناسنامه ام، شیدا گذاشتند، اما پدرم دلش می خواست که اسم من مثل نیلوفر و نیما با «ن» شروع بشه، بنابراین، ناهید صدام کرد و این اسم روم موند...»
- « آها...! حالا فهمیدم چرا توی فرم ثبت نام آرایشگاه، نوشته بودی شیدا راهی! ولی وقتی ازت پرسیدم اسمت چیه، گفتی ناهید، خب ما هم ناهید صدات کردیم...»
ناهید از کنار نیلوفر و نازنین رد شد. در نیمه اتاق ایستاد و از شیشه های باریک بالای دیوار، به حیاط خیره ماند:
- « تنها کسی که گاهی شیدا صدام می زنه، علیرضاست... اون می گه مقام شیدایی و مجنونی بسیار رفیع تر از مقام ناهید و پروینه... شیدا شدن، نهایت از شیطان بریدنه.»
نازنین جلوتر آمد. وقتی کنار ناهید ایستاد و قد کوتاهش به زحمت تا شانه ناهید می رسید، گفت:
- « خودت چی، خودت کدوم اسم رو دوست داری؟»
- « نمی دونم، ولی حس می کنم، اصل روح شیدائیم رو ناهید پوشونده و من همیشه تقلا کردم که ناهید رو کنار بزنم و به تون شیدائی برسم.»
نیلوفر نگاهی به آینه انداخت. تصویر خواهرش با موهای بلند و درهم، چون سرونازی از غزلیت حافظ می نمود:
- « تو داری به آن شیدایی می رسی ناهید... تو اعتماد به نفسی داری که در من و نیما، هرگز وجود نداشته... حتی حالا هم که هیچ مانعی جلو دارم نیست و می تونم کار بانک رو ول کنم و برسم به عشق همیشگی ام یعنی شعر... در واقع می ترسم، از چی، خودم هم نمی دونم! ولی می دونم که اعتماد به نفسش رو ندارم.»
ناهید سرش را به سمت نیلوفر چرخاند. چهاره اش آرامش لحظات قبل را نداشت:
- « منم نداشتم نیلوفر... اما خدا علیرضا رو در زندگی من قرار داد، اون وقت فهمیدم که دست و پا زدن برای عشق، یعنی چه، حتی اگه به قیمت مرگ عزیزترین کست تمام بشه...»
لرزش صدای ناهید در طنین کشدار زنگ در گم شد. همه سرشان را به سمت شیشه مشرف به حیاط چرخاندند.
- « خب، من دیگه باید برم، انگار براتون مهمون رسیده.»
از لخ لخ دمپایی های فخری خانم که روی موزائیک های حیاط کشیده می شدند، تا باز شدن در و داخل شدن یک جفت کفش خوش دوخت، سرهای ناهید و نیلوفر در حرکت بود.
- « ای وای، عمه شکوه!»
- « امروز دیگه می خواد پشت سر کی صفحه بگذاره!»
- « اول از همه شوهر عمه بیچاره! بعش هم نوبت کدوم بخت برگشته ای می شه، خدا می دونه!»
- « آخر سر هم می گه نهج البلاغه و فلان کتاب مولوی رو دارم می خونم، باید برم به کارهام، برسم!»
نازنین روسری ژرژتش رو زیر گلو، سفت گره زد. کیفش را برداشت و گفت:
- « شما دو تا خواهر چه دل خونی از عمه تون دارید! ولی بهتره از همین جا یک راست برید خدمتش... من هم خودم راه رو بلدم، یواشکی بزنم به چاک، بهتره! خداحافظ!»
عمه شکوه، مانتویش را روی دسته مبل خوابانده بود که دو خواهر وارد اتاق شدند. زن میان سال آن چنان سیخ نشسته بود که گویی به همراه ناهار، قاشق چنگالش را هم قورت داده است. بلوزی آستین بلند و سفید با خال های کوچک و پراکنده مشکی، نیم تنه صافش را پوشانده بود.
- « سلام!»
عمه پشت چشمی نازک کرد و گوشه راست لبش را به حالت خنده، بالا برد. صدایش را توی گلو پیچاند و گفت:
- « به به... سلام به روی ماهتون!»
نیش فخری خانم تا بناگوش باز شد. همانطور که از کنار دخترها رد می شد گفت:
- « می رم چایی بیارم خدمتتون.»
دو خواهر، روی مبل های رو به روی عمه نشستند. نیلوفر به زور
صفحه 146 تا 155
لبخندی زد و پرسید:
-آقای فلاحت چطورند؟ باز که تشریف نیاوردند.
عمه شکوه لب های نازک را به جلو جمع کرد سرش را تکانی کرد و گفت:
-خوبه خوبه !او هیچ وقت با من جایی نمی ره ...امروز هم توی آشپزخانه نشسته بود و داشت و نان و مربا آلبالو می خورد ! بعد هم رفت پارک پیش رفقاش تا روی نیمکت پارک بنشینه تا غروب ...من همه جا می گم به جای یه شوهر هفتادساله یک بچه هفت ساله دارم!وقتی از در خونه رفت بیرون تازه نوبت من شد که برم آشپزخونه رو تمیز کنم جای انگشت های مرباییش روی در یخچال مونده بود!چند قطره شربت مربا هم روی کف آشپزخانه ریخته بود!بعد از چهل ستل زندگی با من هنوز یاد نگرفته که چطور درست غذا بخوره!
ناهید پوزخندی زد.ابروی چپش را بالا انداخت و با شیطنت گفت:
-عمو فلاحت مرد آرومیه ...حتما شما زن خوبی براش نبودید!
-واه !پناه بر خدا !تا کی دخترهای ایرونی باید معلم سرخونه شوهرهاشون باشند؟ اون از اولش دَدَری بود دوست نداشت توی خونه بند بشه.تانصفه های شب می نشست کنار تخته نرد و یا بساط شطرنج .خودم تک و تنها پسرم رو بزرگ کردم و اونو به همه جا رسوندم طوری که توی ناف اروپا یک بار هم به خطا نرفته چون تربیت خانوادگیش درست بوده!
سینی چای تعارف پشت هم مادر از پسر را نیمه تمام گذاشت.عمه شکوه دوپایش را کنار هم صاف کد و با دست های سفید اما چروک چین های دامنش را روی هم خواباند .نگاهی به داخل سینی انداخت و گفت:
-وا فخری جون!دست پاچه سینی را روی میز وسط گذاشت وست هایش را روی هم کوبید و گفت:
-روم سیاه شکوه جون !مگه چیزی توی خونه می موند!تازه نقلمون تموم شده ...نیما هم که خونه نیست الان می فرستم ناهید بره بگیره و بیاره.
فخری خانم نگاهی به دخترهایش انداخت و وقتی عکس العملی از آنها ندید دوباره رو کرد به عمه شکوه و گفت:
-الان خودم می رم یک کیلو شیرینی می خرم.
عمه شکوه دست راستش را بالا برد .حالت نظامی آلمانی را داشت که به مافوق خود ادای احترام کند:
-نه لازم نیست این بار چای رو تلخ می خورم!
دستش را پایین انداخت و باز هم چین های دامنش را صاف کرد . این بار نوبت پای چپ بود که میهمان پای راست شود.
-تو چطوری نیلوفر ؟ واه واه دلم گرفت!برو این لباس یک تیغ سیاه و گل و گشاد را از تنت در بیار ...موهات رو چرا این طوری سفت از پشت بستی ؟ نکنه می خوای یک جا از ریشه در بیاری؟!
-نه عمه جون ...حقیقتش اینه که از سر کار اومدم یک سر به مامان بزنم ...دیروز خونه مامان هادی بودیم فرصت نشد اینجا بیام...
عمه شکوه حرف را از دهان نیلوفر قاپید:
-این بود که امروز اومدی تا حساب هفته ای یک بار پات نوشته بشه نه؟
-چی بگم عمه جون !شما صحیح می فرمایید!
عمه شکوه لبخندی زد .پلک های پف آلودش را به هم نزدیک کرد و صورتش را به سمت ناهی چرخاند:
-تو چطوری عروس خانم؟ حتما تو هم دیروز با نامزدت بودی نه؟!
ناهید خودش را روی مبل رها کرد و بی تفاوت گفت:
-اتفاقا علیرضا از پنج شنبه درگیر کار صندوق ها بود ...دیروز هم که انتخابات ریاست جمهوری بود علیرضا از صبح زود توی مسجد انصار بود . نمیدونم که چه وقت شب کارش تموم شد.
عمه شکوه لب های قیطانی اش را جمع کرد .انگار که می خواست صحبت ناهید را به تمسخر بگیرد:
-خب وقتی نامزد آدم جنگی باشد همینه دیگه!
ناهید نگاهش را بر روی صورت عمه ثابت کرد .چشمانش موجی را به ساحل رو به رو می کوبید:
-منظورتون از جنگی چیه؟
-منظورم رزمنده و جانباز و از این چیزهاست وگرنه انتخاباتی که ...
عمه شکوه حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را تکان داد ناهید روی مبل نیم خیز شد .بازهم حالت مخمور و گربه وارش در شرف تبدیل شدن به ببر درنده ای بود:
-من به هیچ فرقه و شخصی کار ندارم فقط اینو می دونم که اگر به اصطلاح شما همین جنگی ها نبودن ما هیچ وقا نمی تونستیم این طوری راحت روی مبل بنشینیم...یا مثل زنهای بدبخت خرمشهر بهمون تجاوز کرده بودن یا توی یکی از گورهای دسته جمعی خوابیده بودیم!!...
فخری خانم با دست صورتش را کند و به ناهید تشر زد :
-زبانت رو گاز بگیر دختر!این چه وضع حرف زدنه؟!
عمه شکوه پشتش را کش داد استکان چای را برداشت و به دهانش نزدیک کرد:
-خودت را ناراحت نکن فخری جون ما دیگه به اخلاق های ناهید عادت کردیم ..اصلا تقصیر خودمه که دایم به همه سر می زنم از بس که دلم می خواد محبت توی فامیل زیاد بشه!
فخری خانم نیم خیز شد و گفت:
-اگه چای میل ندارید میوه هست بیارم خدمتتون ؟
عمه شکوه دو سه قلپ چای را به آرامی قورت داد .استکان را دوباره روی سینی گذاشت و با سرانگشت دکمه های پیراهنش را صاف کرد:
-نه میل ندارم همین کافی بود ...خوبه آدم مردم دار باشه مثلا همین سعیده با اینکه پدرش مغازه بقالی داره ولی وتی با من حرف می زنه تو نمی گه....سیاست داره علاقه رو با ربون بدست می آره...مگر ندیدید چطوری احسان را ؟؟ بروند از پرورشگاه بچه بیاورند با همین جانم گفتن ها و فدات شم ها!....
-یعنی همین تملق ها . چاپلوسی ها ..یعنی همین که آدم دل و زبونش یکی نباشه ...یعنی اینکه لب آدم بخنده ولی دل آدم نفرین کنه!
نیلوفر چشم غره ای به ناهید رفت و لبخندی ساختگی صورتش را پر کرد:
-از این حرف ها بگذریم ...از آقا مسعود چه خبر ؟ قصد ازدواج نداره؟
-ازدواج ؟!بسشتر از صد تادختر خاطر خواهشند!منتها هر کدوم یک ایرادی دارن که من نمی پسندم!
-شما هم زیاد سخت می گیری عمه جون !اصلش دختر و پسر هستند که باید همدیگه رو بپسندند...
-فعلا که مسعود خیلی گرفتاره همه اش بالای دکله!
مادر ودختر ها تقریبا یک صدا تکرار کردند:
-دکل؟!
عمه شکوه شانه هایش را تکان داد لب هایش را جمع کرد و گردنش را سیخ تر از همیشه نگه داشت:
-خب می دونید منظورم دکل های نفتیه ...آخه رشته اش پتروشیمیه مربوط به کارهای نفتی می شه.
ناهید با لحنی جدی سعی داشت تا تمسخر سؤالش را بپوشاند:
-حتما توی انگلیستان چاه های نفت خیلی زیاد پیدا می شه!
عمه شکوه آب دهانش را قورت داد.لب هایش را بست .انگار معنی فکرش را در مزه دهانش می یافت:
-البته در انگلیس هم هست ولی چون شرکتشان اینترووویعنی بین المللیه و مسعود هم در رتبه بالای علمیه دائم می فرستندش مأموریت به کشورهای دیگه ...خب بگذریم نیما چطوره؟
نیلوفر به عمه اش نگاه کرد ودستپاچگی عمه در جواب سؤالی که از آن بی اطلاع بود برایش تازگی داشت.
-نیما هم خبه یا توی بیارستانه یا مشغول درس خوندن ،آخه نزدیک ارائه پایان نامه اشه بعد هم می خواد در ازمون تخصصی شرکت کنه ...خلاصه سرش شلوغه..
-چه بهتر !آدم باید همیشه یک طوری سر خودش رو رم کنه!فلاحت که هیچ وقت توی خونه بند نمی شه...شما که می دونید من مرید علی (ع) هستم !به اصعار مولوی هم خیلی علاقمندم در جلسات عرفانی هم شرکت می کنم البته نه هر خانم جلسه ای بازاری !تازگی ها هم اشعاری را که می خونم نقد می کنم تجزیه و تحلیل می کنم بعد ...بعد ...
نیلوفر لبخندی زد .سرش را کمی کج کرد و گفت:
-چه خوب عمه جون !چند تا از بیتهایی که نقد و بررسی کرده اید را بخوانید تا ما هم استفاده کنیم!
رنگ صورت عمه به دیوار پشت سرش می رفت.پشت چشمی نازک کرد و ابروی مداد کشیده اش را بالا انداخت :
-فعلا که ...حضور ذهن ندارم ...کم کم داره دیرم می شه!می دونید که من یه بچه هفت ساله دارم که الان از پارک بر می گرده !باید حتما شامش حاضر باشه!
عمه شکوه از چا بلند شد و مانتویش را از روی مبل برداشت فخری خانم هم دست به کمر بلند شد و گفت:
-تشریف داشته باشید...زنگ می زنم آقای فلاحت هم بیان اینجا شام دور هم باشیم.
-وای فلاحت و این کارها؟!مدت هاست که ما با هم جایی نمی ریم...اصلا من از اولش ازاد زن بودم!خودم می رفتم خودم هم می آمدم!
زنگ در با دو نوای ممتد به صدا در آمد.ناهید لختی درنگ کرد و ناگهان با خوشحالی از جا پرید:
-حتما علیرضاست صدای زنگ زدنش رو می شناسم همیشه این طوری زنگ می زنه!...
ناهید کنار درگاهی اتاق نزدیک بود با سر به زمین بخورد که دستش را به دستگیره در گیراند و تعادلش را حفظ کرد.عمه شکوه همانطور که دستک های روسریش را با دقت صاف می کرد گفت:
-عروس به این هولی نوبره والا!
ناهید به سرعت گیره در حیاط را کنار کشید .در فلزی برپاشنه چرخید و تبسمی را بر لبان ناهید نشاند:
-سلام علیرضا!
علیرضا وارد حیاط شد و در را بست .نگاه گرکش دل ناهید را لرزاند:
-سلام ناهید !فکر نمی کنی بهتر باشه وقتی پشت در می آیی یک روسری یا چادر سرت بیندازی؟
ناهید چشمانش را با ناز بالابرد .انعکاس نور بنفش غروب در تلاطم نگاهش پیدا بود:
-چی فکر کردی علیرضاخان!من از پشت در بسته تو رو می بینم...می دونستم که تو داری زنگ می زنی!
علیرضا به برآمدگی دیوار کنار در تکیه داد.چشم هایش را بست و تک سرفه ای کرد .ناهید جلوتر امد و دستش را روی بازوی مردش گذاشت و تکانی داد:
-علیرضا چی شد؟ باز هم حالت بد شده؟ می خوای برات آب بیارم؟
علیرضا سرش را از دیوار کند و چشمانش را به صورت زیبای رو به رو سپرد.-اگه تعظیمی به غیر خدا ننگ نبود به تو سجده می کردم.
- به من ؟!چرا به من؟!
-تو استاد عشقی ناهید ...تو با چشم دل می بینی نه چشم سر...دل پاک و بی غل وغش تو معشوق رو از پشت در بسته می بینه از پشت حجاب ...خدایا حجاب دیده من کی گشوده خواهد شد؟...
آفتاب ظهر خشکی حنجره ها را به عطش زیاد می کرد.دست ها به اوج داغی خورسید می رسیدند .شانه ا وسعت تاری شدند که زخمه زنجیرها را میهمان می کرد و آواز تشنگی را تا عروج فرشتگان بالا می برد.هم نوایی انسان و قدسیان.:
باز این چه شوری است که در خلق عالم است.
زیر تیف افتاب سایبانشان یاد سرهای بریده بر نیزه ها شد که در میان آسمان و زمین چرخ می خورند و رقصمستیان را به ناز می نمودند:
رأس پر خون حیبن را به کجا می بینم
این چه مظلومیت که بر آل عبا می بینم
زمین سیاهپوش عزادار عاشورا ..آسمان تب دار شرمسار عاشورا ...کجاست
قطره گلابی که پیش از رسیدن به صورت های سرخ و خسته به دعوت خورسید لبیک نگوید.
ارواح انسانی از دست های رها شده به سمت گنبد فیروزه ای مسجد تا فیروزه ای اسمان بالا اشاره می کرد.شیشه های تک پنجره دیوار در انحصار مشبک های داغ آهنین با هر صدای کوبش سنجی ،سخت می لزریدند.گویی نهایت تکامل خویش را آرزو داشتند.در خود شکستن و فرو ریختن دیوارهای فبار گرفته و سیاه پوش ،پرچم های عرادار و سرگردان آدم ها در فغان ومویه کنان:
-باز این چه نوحه وچه عزا و چه ماتمه
کبوتران رها بال در بال طاووس عشق مجسمه ای آهنین شدند بر بام علم به سوگ نشسته.زنگوله های مرگ از دهان مسخ شده مار فلزی ناقوس شهادت تو را فریاد می زنند.
دستی به نام تو در ابتدای موج آفتاب به آرامش خدا اشاره می کند: یا اباعبدا...
طاق شال های سبز در دستان آرزومند زنانا مچاله می شدند و چشم های بارانی به سبزی طراوتشان پناه می بردند.ناهید سیاهی چادرش را در ترمه های جاری علم گم کرد.با هر بغض رها شده ای انگشتانش چنگ می زدند و می فشردندک
-چه مهربانی یا حسین!اینجا چه قدر راحت می شه گریه کرد...بی هیچ شرمی بی هیچ سنگینی نگاهی...
زنی تیغه زیرین علم آویزان و حیران بود.دیگری دست به نام حسین می کشید و بر سر می زد.زنان سرگردان پیچیده در چادرهای آفتاب گرفته غمگین تر از دل خواهری بودند که بر سر نعش برادر ایستاده.
-ویرانه حسین جان بنگر محزون شده دل زینب ،خون شد دل زینب
صدای کلفت مردی از هیئت مسجد انصار در هیاهوی نوحه ها و شیون ها پیچید:
-خواهرها کنار مادر برو کنار علم بهت نخوره... می خوان علم بلند
156تا159...
کن..."
قفل سپید دستان ناهید از لطافت مهربان ترمه ها جدا شد.نگاهش از کوتاه و بلند چادرهای سیه گذشت و به درازای چوبی زیر علم ثابت ماند.پس از سیلاب اشک،اهی عمیق از نهاد سوخته اش برامد.
_"وای!علیرضا!"
نیلوفر چادرش را جلوتر کشید.پاهایش را بروی پنجه ها،راست کرد و پرسید:
_"علیرضا چی؟چی شده؟"
اضطراب چون رعد وبرقی بر صورت باران خورده ناهید شلاق میزد:
_"علیرشا رفته زیر علم!نیلوفر به دادم برس!...اگه برم جلوش،عصبانی می شه،می گه چرا اومدی وسط مردها!...برو به هادی بگو،بگو مواظبش باشه،خواهش می کنم!..."
_"این چه حرفی که می زنی دختر؟بار اولش که نیست،پارسال هم رفت زیر علم...اونو که تنها نی گذارن،زیر تیغه های علم رو نگه می دارن."
ناهید دست نیلوفر را چنگ زد.گویی می خواست با فشردن انگشتان خواهر،قدری از بار دلهره خویش بکاهد:
_"نگاهش کن...این قدر لاغر و رنگ پریده شده،انگار،یک روحه که لباس سیاه پوشیده...الانه که بگه یا ابوالفضل...هر وقت میره زیر علم،بدون اوردن نام عزیزش،قدم از قدم برنمی داره..."
چوب زیر علم از حلقه کمربند علیرضا رد شده بود.سزش را خم شده و از زیر تالقشان بیرون میزد.خشکی لب هایش حتی از زیر ریش قهوه ای انبوه احساس می شد.صدای خسته،نهابت توان انسانی را در خود گرفت و فریاد کرد.فریاد که بیشتر به اه می مانست:
_"یا ابوالفضل."
صدایی از گوشه جمعیت برخاست.هم صدایی در عشق.
علم تکانی خورد و از زمین کنده شد.تیغه ها به وجد امدند.سرور خون،پایکوبی رنج...خیزش علم،قیامتی شد برای رستاخیز ارواح:
_"امشب به در خیمه علمدار نیامد، علمدار نیامد..."
زنان به دنبال هیات روان شدند.روح ناهید با علم می رفت و جسمش با گامهای سنگین،خود را به دنبال سرگرانی روح می کشد.دستی کناره چادرش را چنگ زد و او را به سمت خود کشید:
_"ای وای!شمایی بهجت خانم؟!"
صورت بهجت خانم بیمار می نمود.اشک های روان سیاهی عمیق کناره بینی ها،سرخی چشمهایش را یشتر به نظر می اورد:
_"ناهید،ناهید تو به فریادم برس...دیشب عیرضا تا صبح نخوابید...سرشب رفت حسینیه برای کمک،کنار دیگ های غذای نذری ایستاده بود که نا غافل،حالش بد شد...چند تا جوون رسوندنش خونه...تنگی نفس اذیتش می کرد،تا صبح چشم برهم نگذاشت...هر چی بهش گفتم امروز نرو زیر علم،به خرجش نرفت که نرفت..."
باز هم بغض بهجت خانم ترکید.علم ارام می رفت و با هر تکانی،قلب ناهید را به طبش می انداخت.ناهید گلویش را فشرد.انگار قلبش از راه حنجره،اماده رها شدن بود.
_"او می خواد بره،اما ما قبول نمی کنیم...او داره خودش رو به در و دیوار می زنه که رها بشه اما ما باور نمی کنیم....یعنی نمی خواهیم که باور کنیم...."
بهجت خانم با دست هایی لرزان،دستمال گلداری از جیب مانتویش بیرون کشید.چادرش را جلوتر اورد و با سرو صدا بینی اش را خالی کرد:
_"یا حضرت عباس!سلامتی بچه ام رو نذر تو کردم...خودت به فریادم برس!"
دریای جمعیت موج می زد و کشتی علم برگرده ناخدایی خسته در میان اه فغان زمین و اسمان،به پیش رفت:
_"ای کشتی نجات ما،یا حسین جانم،یا حسین جانم..."
دسته از چهار راه هدایت گذشت،ناهید از فرصت استفاده کرد و از زن ها دور زد و در پیاده روی مقابل،روبه روی سینه زن ها درامد.صدای فخری خانم درهیاهوی نوحه گم شد:
_"کجا می ری دختر؟!شده یه جا اروم بگیری؟"
ناهید را کیپ گرفت.قامت بلندش به او این اجازه را می داد که از لا بع لای سرهلی جور واجور،صورت محبوب را ببیند:
_"وای علیرضا،این چه حالیه که تو داری...کاش می شد سنگینی علم روی شونه های من بفته."
موهای علیرضا،از فرط عرق به چسبیده بودند.رنگ زیر چشمانش تا ادامه گونه ها،با سیاهی پیراهنش تفاوتی نداشت.سرش لرزشی مختصر داشت و قامتش کمی هم روی هم تا شده بود.هادی و چند جوان دیگر دستی بر سینه داشتند و دستی بر علم،با این وجود،با هر قدم،ابروان علیرضا طوری درهم گره می خوردند که گویی بر لبه تیغ راه می رود.
دسته می رفت و ناهید را جلوتر از خودش می برد.از کوچه زاهد که می گذشتند،گنبد نقره ای خانقاه پیدا شد.دست های دیگر از خیابات روبه رو می گذشتند.دو پسر بچه،دو انتهای چوب پرچمی را گرفته بودند که نخ های سبز،با نام مبارک علی، ان را مزین کرده بودند:
"هیئت متوسلین به حضرت علی اکبر.گ
در میانه دسته،علمی پنج تیغه با شکوه می خرامید.کبوترهای اهنین در کنار شیر ایستاده خشمگین،زیر پرهای بلند رنگارنگ،ارام گرفته بودند.تیغه میانی،از انتهای کشکول مانند خویش،به ارزوی دیرین بشر ختم می شد:
"انا فتحنا لک فتحا مبینا"
ناهید مسیر پیاده رو را رد کرد . خود را به در زنانه خانقاه رساند.زنانی سیاهپوش در انتظار دسته،ایستاده بودند.ناهید نگاهی به خانقاه انداخت.پنجره های مشبک رنگی،دور تا دور مرقد صفی علیشاه را پوشانده بودند.گنبد سیمین،از پایین به بالا،به نام علی اشاره می کرد.زن ها،مادرانه،سر در گریبان اشک و آه فرو برده بودند:
"بر روی دستم پرپر زد اصغر،
آتش به قلب مادر زد اصغر،
بابا علی جان،لای لای علی جان..."
هیات به خیابان مصباح پیچید.ناهید از میان جمعیت راهی برای خود باز کرد و به در اصلی رسید.در بالای دیوار،دو بادگیر اجری با رویه فیروزه ای،مجال تنفس را در ظهر داغدار مرداد به ساختمان می داد.دو دسته در هم ادغام شدند.نواها یکی،اشک ها یکی،قلب ها یکی...علیرضا به زحکت قدر راست کرد،زیر لب چیزی گفت و به علم چرخی داد.تاقشالها چون بادبان طوفان زده ای گذشتند و سرهای مردم را خم کردند.دو علم،رخ در رخ یکدیگر ایستادند.ناهید به اجرهای قرمز کنار در چنگ زد.قلبش دیگر توان اینهمه هیاهو را نداشت،فروریخت وقتی قامت کمانی علیرضا را درهم شکسته دید.مردها کناره های علم را گرفتند و ان را بالا کشیدند.صدایی از میان جمعیت داد زد:
_"برا یسلامتی جوون زیر علن صلوات!"
صدای صلوات فرصتی بود تا کمربند حلقه ای را از کمر علیرضا باز کنند و او را از زیر سنگینی علم بیرون کشند.هادی شانه اش را زیر دست راست علیرضا گرفت.آقا ذبیح،همانطور که طرف مقابل هادی را می کشید،بلند بلند گفت:
_"خواهر کنار...راه بدید،رد بشیم...این جوون حالش خوش نیست"
ناهید مشبک های اهنی روی در چنگ زد.دستش بی انکه بداند،نام علی را لمس کرد:
"الحق مع علی و علی مع الحق"
زن ها در هم فرو رفتند و راه دادند.نگاه های دیگر،علیرضا را می دید،تاعلم ها را:
_"وای جوون مردم را ببین به چه حالی افتاده!"
صفحه 160 تا 163
_«خب مگه مجبوره اين همه زير علم بايسته، اونهم زير اين تيغ گرما»
_«اوا من ميشناسمش، پسر بهجت خانم خياطه... همون كه جانبازه.»
_«راست مي گي مامان؟ عليرضاست؟ نامزد همكلاسي دوران دبيرستانمه ديگه... همون خوشگله، ناهيد.»
ناهيد با شنيدن نامش برگشت. اعظم را ديد كه چادر سياهش داشت از فرق سرش سر مي خورد:«اِ تويي ناهيد؟ چادر مشكي گذاشته اي، توي جمعيت پيدات نكردم ولي بايد حدس مي زدم كه هر جا عليرضا هست تو هم بايد اونجا باشي.»
ناهيد خود را جلوتر كشيد. از سر پله هاي حياط خانقاه صداي مضطربش را رها كرد:« الان وقت شوخي نيست اعظم، برو مادرش رو پيدا كن، به بهجت خانم بگو زود بياد حياط خانقاه... حال پسرش اصلا خوب نيست.»
پله هاي پهن با گلدانهاي شمعداني كنارشان ناهيد را به وسط حياط رساند. سرش را به سرعت به اطراف چرخاند و زير سايه پله ها انچه را كه مي خواست يافت. « عليرضا، واي عليرضا.»
عليرضا بر روي زمين رها شده بود. سر و شانه هايش بر روي زانوان چمباته زده هادي قرار داشتند و دكمه هاي پيراهنش تا ميانه سينه باز شده بود. اقا ذبيح از بطري پلاستيكي، تند و تند اب و گلاب در مشت مي كرد و به صورت عليرضا مي پاشيد. پيرمردي قد بلند و شكم گنده با تكه اي مقوا تند و تند او را باد مي زد. با امدن ناهيد سرها به سمتش چرخيدند.
_« تويي ناهيد جان بابا، عليرضا كه به فكر خودش نيست تو چرا چيزي بهش نمي گي؟»
_« تقصير من چيه اقا ذبيح، مگه اختيار عليرضا دست منه؟... اصلا اختيارش دست خودشم نيست، دسته دلش اش، دست دل.»
قامت ناهيد زير چادر نشست. دستهايش با عجله جيب هاي شلوار عليرضا را جستوجو كردند. جيب راست و بعد جيب چپ:
_« پيداش كردم اين هم اسپري... دهانت رو باز كن عليرضا... باز كن.»
نفس صدادار عليرضا به خرخر گربه اي مي مانست. از لاي پلك هاي نيمه بازش، سفيدي چشم او به سرخي خون مي زد. ناهيد بعد از دو فشار اسپري را از دهان عليرضا خارج كرد. دو زانو روي زمين نشست و چشم در چشمش دوخت. قطره اي اشك به جاي كلام از لبهاي ناهيد عبور كرد. مي ترسيد دهان باز كند و سيلاب اشك حرفهاي ناگفته درونش را بيرون بريزد. اقا ذبيح بطري را بر روي زمين گذاشت. دستانش را بالا برد و نجوا كنان گفت:
_« يا قمر بني هاشم، خودت اين غلام درگاهت رو شفا بده.»
عليرضا دستان بي جانش را به زمين فشرد و سرش را به زحمت از روي سينه هادي كند. لبهايش به ارامي از يكديگر باز شدند:
_« نفس كم اوردم... يك دفعه چشمهام سياهي رفتند... علم، علم چي شد؟... بايد تا سقاخونه...»
سرفه امانش را بريد. هادي كف دستش را چندين بار به تخته پشت عليرضا زد. وقتي عليرضا دستش را از جلوي دهان برداشت، ناهيد جيغ كوتاهي كشيد:
_« خون، خون، خلط خوني بالا اورده. يا سيدالشهدا... اقا هادي، اقا ذبيح تورو به خدا كاري بكنيد... بايد اونو برسونيم به بيمارستان... نيما، نيما امروز كشيكه به دادمون مي رسه...»
هادي فورا دستمالي از جيب بيرون اورد و در دست عليرضا چپاند، بعد زير شانه هايش را گرفت و پشتش را به ديوار رساند.
_« من حرفي ندارم ناهيد خانم ولي ما كه ماشين نداريم.... الان هم كه ظهر عاشوراست تاكسي پيدا نمي شه...»
پيرمرد چاق قدمي به جلو گذاشت. جا كليدي طلايي رنگي را در انگشتان كلفتش چرخاند و گفت:« با ماشين من بريم... اين هم جاي يكدونه پسرمه كه شهيد شده، چه فرقي مي كنه...»
ناهيد تمام توانش را جمع كرد تا بتواند بر روي زانوان بي رمقش برخيزد. نگاهي به عليرضا انداخت. عليرضا بس ناتوان مي نمود و ان چنان درد مند كه جاي فشار دندانهايش را بر لب زيرين مي شد به وضوح ديد. صداي ضجه زني مو را بر تن ناهيد راست كرد:« واي بهجت خانم.»
بهجت خانم توي سر زنان و مويه كنان از پله هاي حياط پايين مي دويد. پشت سرش صورت گرد اعظم پيدا بود.
_« خدا من رو مرگ بده كه تو رو در اين حال نبينم مادر، خدايا چه خاكي توي سرم بريزم، چقدر بهت گفتم حالت خوش نيست، نرو زير علم...» چادر وارفته اش زمين را فرش مي كرد. ناهيد خم شد و لبه چادر را روي سر مادر كشيد سپس دستهايش را روي شانه هاي بهجت خانم گذاشت و كمي فشرد.
_« بلند شو مادر جان ... بايد ببريمش بيمارستان... اين اقا لطف مي كنند ما را مي رسونند.»
هادي دستهايش را دور بدن عليرضا قلاب كرد. ناهيد بهجت خانم را رها كرد و سمت ديگر عليرضا را گرفت. با يك تكان قامت در هم شكسته عليرضا از هم باز شد. صدايي خفه كه گويي از اعماق خاك مي امد براي لحظه اي حركتشان را متوقف كرد:
_« ولم كنيد... ولم كنيد خودم ميرم ... هنوز اونقدر... از پا افتاده نيستم كه...»
هادي نگاهي به عليرضا انداخت سري تكان داد و به ارامي گفت:« به خودت فشار نيار عليرضا... ما كمكت مي كنيم.»
قبل از اينكه دستهاي عليرضا تكاني به خود بدهند تا از ترحم همراهان ازاد شوند،ناهيد او را رها كرد و چند قدمي كنارتر ايستاد:
_« خودت بيا اقا... خودت هم برو... فكر هيچ كس هم نباش... همين طور مغرور و يه دنده... تا نصف شب توي چاپخونه اضافه كاري كن ... زير علم برو... اصلا بيا از اين درختها برو بالا، يك وقت فكر نكني كسي چشم انتظارتهف يك وقت فكر نكني يك... يكي مثل من...»
بغض گلوي ناهيد را گرفت. دست اعظم را كه براي دلجويي دراز شده بود پس زد و به تندي از پله ها بالا دويد. در انتهاي راه چشمانش به سلام دو علم خيره ماند. دود اسفند و بوي گلاب همراه با هجوم لشگر گرما حالش را دگرگون كرد. به دستگيره مرمرين در چنگ زد و خود را به زور سر پا نگه داشت. پلكهايش براي لحظه اي روي هم امدند. ريزش عرق را از تخته پشتش احساس مي كرد. چشملنش رمق باز شدن نداشتند و شايد هم انگيزه اي نبود. كلاف دو رديف مژگانش را به زور از هم رهاند. سرش را برگرداند و نگاهش را تا پايين پله ها دواند. عليرضا دستهايش را به نرده گرفته بود و پا بر روي اولين پله مي گذاشت. ناهيد احساس كرد فاصله چند پله اي ميان او و عليرضا كش مي ايد و بزرگتر مي شود. بزرگتر و عميق تر. انچنان عميق كه گويي زمين زير پايش دهان باز كرده تا او را ببلعد. وحشتي ناگهاني در سرتاسر وجود ناهيد پيچيد. چشم از عليرضا گرفت و خود را به جمعيت رو به رو سپرد. انگار كم كم گوش هايش از صداي ادمها فارغ مي شد و روحش نواي دلها را مي شنيد.
_« مرا با خود به كدامين مذبح مي بريد اي علم هاي سوخته...»
164-169
فصل چهارم
شیشه ی سربی نه چندان کوچکی دو اتاق سیتی اسکن را از هم جدا می کرد.علیرضا باگان سبز بلند روی تخت بیمار خوابیده بود.بالای سرش دستگاه تونل مانندی منتظر شروع کار بود.در آن حالت خوابیده سرفه هایی گه گاه بدن علیرضا را تکان می داد.ناهید در اتاق مجاور کف دستش رابه شیشه چسبانده بود وچشمان نگرانش حتی جزئیات اتاق روبه روی یک جا می بلعید وآن چنان محو علیرضا بود که با تماس آرام دستی از پشت ناگهان از جا پرید.
ـ ای وای!چی شده؟...اِوا ببخشید!نمی دونم چرا همه اش منتظر یک حادثه ام.
زن مسن کوتاه قدی دستش را از شانه ی ناهید برداشت:
ـ آرام باش عزیزم!سیتی اسکن که ترسی نداره....حالا امروز روز عاشورا بود وتعطیلی...مورد شما هم سیتی اسکن اورژانس بود وگرنه اگه روز غیر تعطیل بود بیرون در کلی مریض نشسته بود...
ناهید باله های چادرش را جمع کرد اما هرچه کرد افکار پریشانش جمع نمی شدند.به زور لبخندی زد وگفت:
ـ البته خانم لطفی!حق با شماست...شما تکنسین این اتاق هستید وهر روز موارد مشابه زیادی می بینید ولی من...اعصابم به هم ریخته...شما کارتون رو انجام بدید...
نیما خنده ای کرد وسری تکان داد.جلوتر آمد وکنار خواهرش ایستاد:
ـ خانم لطفی این خواهر من ر وکه می بینید پاک عاشق ودلباخته است!...گاهی وقتها به نظر میاد اون که به جای علیرضا درد می کشه!
خانم لطفی خندید وبه سمت تنها صندلی اتاق حرکت کرد:
ـ انشاءا... حال نامزدت خوب می شه وبا هم زندگی خوبی رو شروع میک نید ولی حالا بهتره آقای توکلی رو بیشتر از این منتظر نگذاریم...شما هم لطفا عقب تر برید تا کار را شروع کنیم.
با حرکت دستگاه صدای لرزان ناهید در اتاق پیچید:
ـ تنهایی روی تخت داره کجا می ره؟....می تونم برم پیشش؟خواهش می کنم!
ـ نه عزیزم!اون که جایی نمی ره...زیر ژل دستگاه حرکت می کنه تا عکس از ریه برداشته بشه موقع عکس برداری فقط بیمار اونجاست چون با شروع کار فضای اتاق پر از اشعه می شه...حتی اینجا هم چون خواهر آقای دکتر بودید اجازه دادیم تشریف بیارید وگرنه ورود افراد عادی قدغنه....
نیما کنار خواهرش ایستاد واو را برانداز کرد.عینکش را بر روی بینی عقب کشید وگفت:
ـ باید یادم باشه که هر وقت خواستم زن بگیرم به مامان بگم یه دختر مثل خواهرم روبرام پیدا کنه!
خانم لطفی باز هم خندید ولی ناهید هنوز محو اتاق روبه رو بود:
ـ آخه چرا؟چرا سیتی اسکن؟علیرضا که قبلا عکس انداخته بود!...
ـ خواهر من،عزیز من وقتی در عکس رادیولوژی چیزی نشان نده تست تنفسی نرمال دربیاد با پیشرفت علائم بیمار سیتی اسکن واجب می شه....دکتر ابطحی که بی خود برای کسی سیتی اسکن نمی نویسه.»
خانم لطفی خودش را روی صندلی جابه جا کرد وهمان طور که مراقب دستگاه بود گفت:
ـ به طبابت دکتر ابطحی شک نداشته باشید...من خودم شاهد بودم که گاهی معجزه کرده!
ناهید سرش رابه سمت خانم لطفی چرخاند وتکرار کرد:
ـ معجزه؟یعنی ممکنه؟
ـ بله چرا ممکن نیست؟دلت را بسپار به خدا!
نگاه ناهید دوباره شیشه سربی را شکافت:
ـ خدا؟آخه مسئله اینه که خدا اونو بیشتر از من دوست داره!
ـ خب پس حتما نامزدت رو شفا می ده.
ناهید دستش را به دیوار گرفت.ابروانش چنان درهم فرو رفته بودند که گویی از دردی عمیق رنج میکشند.با این حال زمزمه ای آرام از میان لبانش گذشت:
ـ آخه کی باور می کنه که او از خدا شفا نمی خواد...
صدای قدمهای نیما چند لحظه سکوت را شکستند.دستانش بالا رفتند وبا لبی خندادن گفت:
ـ بفرما اینهم سیتی اسکن...دیدی بالاخره تموم شد!
ناهید خود را از دیوار کند.میانه ی اتاق ایستاد وشتاب زده پرسید:
ـ چی شد خانم لطفیتوی عکس چی نشون داد؟
ـ هنوز معلوم نیست...بیست دقیقه دیگه حاضر می شه...شما تشریف ببرید منتظر بمونید.
ناهید بار دیگر نگاهی به علیرضا انداخت.آنچنان آرام دراز کشیده بود که گویی از یاران کهف کسی بر تخت آرمیده است.نیما در را باز کرد وخواهرش رابه زور به سمت بیرون هل داد:
ـ دِ...برو بیرون دیگه!برو پیش بهجت خانم بنشین تا عکس حاضر بشه.
با دیدن ناهید بهجت خانم از روی نیمکت چوبی کهنه ای کنار سالن پرید:
« چی شد مادر جون؟حالش چطوره؟
دستان گشاده ناهید آغوش گرمی برای تن نحیف پیرزن شدند:
ـ باید منتظر بمونیم تا عکسش حاضر بشه...
آنه ا وقتی بر روی نیمکت جاگیر شدند ناهید گردنش را عقب داده سرش رابه دیوار سپرد.با دیدن صورت ناهید دستان بهجت خانم محکم روی هم خوردند:
ـ خدا مرگم بده مادر چی شدی؟تو که رنگ به رو نداری؟...
ـ نه چیزی نیست....
ـ چند روز پیش فخری خانم را توی خیابان دیدم...گفت نه درست می خوابی نه خوب غذا می خوری....من که می دونم همه اش به خاطر علیرضاست....الهی قربونت بروم که به خاطر پسر من این قدر غصه می خوری؟...
ناهید سرش را جلوتر اورد.چشمان خمارش کاملا باز می نمودند:
ـ نه بهجت خانم!او شوهر منه!او...او...
ـ ای ناهید با بهجت خانم هم سر جنگ داری؟!
هر دو سرشان را به سمت صدا برگرداندند.نیما در حالی که دستهایش را در جیب روپوش سفیدش کرده بود آهسته جلو می امد بهجت خانم دوباره دستهایش را روی هم کوبید وبا صدای گرفته گفت:ـ منظوری نداشتم ناهید جان...تو هم مثل دختر خودم هستی شاید هم عزیزتر....منو ببخش اگه....
ناهید طاقت نیاورد.دستهایش راباز کرد وخود را در آغوش بهجت خانم انداخت.چادرهایشان در هم رفت ودل هایشان.
ـ نه مادر...شما منو ببخش این روزها اصلا حال خوشی ندارم...باور کنید دست خودم نیست...
نوازشهای مادرانه بهجت خانم التهاب را از صورت برافروخته ی ناهید می گرفت:
ـ آروم باش دخترم...خدا را به این روز عزیز قسم داده ام همه چیز درست می شه...
نیما با دو انگشت شست واشاره عرق کناره های بینی اش را گرفت وعینکش را جابه جا کرد:
ـ خب اگه با من کاری ندارید باید برم توی بخش...حجت دست تنهاست...فعلا با اجازه.
نیما که دور شد بهجت خانم ناهید را از خودش جدا کرد.
ـ بهتر شدی؟
ـ بهترم مادر....باید بیشتر بر اعصابم مسلط باشم...
ـ من از روی شماها شرمنده ام...کلی هم به آقای دکتر زحمت دادیم...راستی این آقا حجت کیه؟
ـ انترنه..دوست صمیمی نیما معمولا کشیکهاشون رو با هم می گیرن.
ـ خدا همه شون رو حفظ کنه که این طور به مردم خدمت می کنند.
ناهید کمی این دست وآن دست کرد.سوالی بر روی زبانش سنگینی می کرد که تا به حال مجال رها شدن نیافته بود:
ـ می بخشید مادر ولی....ولی می خواستم چیزی از شما بپرسم؟
ـ بپرس مادر هرچی می خوای بگو...
ـ راستش می دونم علیرضا چند وقتیه زیاد کار می کنه...شیمیایی بودنش هم که برای بنیاد ثابت نشده یعنی خودش هم دنبالش رو نگرفته...پس،پس باید هزینه ی زیادی رو متقبل بشید...می خواستم ببینم دستتون تنگ نیست؟
بهجت خانم صورتش را برگرداند طوری که چشمان باران زده اش از دید کنجکاو ناهید پوشیده ماند:
ـ چی بگم مادر...اخلاق های علیرضا هم به بابای خدا بیمارزش رفته تا دم مرگ راضی نشد که از کسی کمک قبول کنه...تو رو به حضرت عباس فسم می دم به علیرضا چیزی نگی...باشه؟
ـ خاطرتون جمع باشه....قول می دم.
ـ خودت که می بینی چند وقتیه حالش روزبه روز بدتر می شه خدا پدر حاجی کمالی را بیماروزد هر چی بهش اصرار می کنه پسر جون یا کارت رو کمتر کن یا پول بیشتری رو قبول کن اخه شما وامثال شما به گردن ما حق دارید....قبول نمی کنه می گه حق حقه هرچه قدر مزد کارم هست بدید نه کمتر نه بیشتر...اینه که منهم دور از چشم علیرضا اون صد هزار تومان پولی رو که برای مراسم عروسی تون جمع کرده بودم از بانک کشیدم بیرون تا ریزریز خرج دوا ودکترش بکنم....به خدا روم سیاه بهتون قول می دم که با همین سوزن زدن به پارچه های مردم باز هم خرج عروسیتون رو جور کنم.
اشکهای بهجت خانم امانش را بردی.دستمال گلداری را از جیبش بیرون کشید وصورتش را پاک کرد ناهید دستان سرد روبه رو را در دستهای جوان خود گرفت وفشرد:
ـ وای خدا!من نمی دونم شما مادر وپسر از کجای بهشت بر روی این خاک امده اید...
بهجت خانم انگار حرف های ناهید را نشنید سرش را پایین انداخت وادامه داد:
ـ علیرضا هرچی درمیاره می ده به من...ولی مگه چه قدر حقوق می گیره؟!ولی همون هم یواشکی مبلغی جمع می کنم....آخه دیگه چشمهایم نور سابق رو نداره سوزن توی دستهام می لرزه همه اش می ترسم پارچه مردم رو کج ببرم...پیریه دیگه کم کم داره علامت هاشو نشون می ده.
170-173نیما با همکار خودش حرف می زد و نزدیک تر می شد. جلوی نیمکت که رسیدند، نیما به سمت راستش اشاره کرد و گفت:
ـ «ببینید مادر جون! شمت خوب می دونید که من دور از چشم عموم برای بعضی خانمهای هم محلی، کارهای آرایشی قبول میکنم...
در آمدش ناقابله ولی حاضرم بی تعارف بگدارم در خدمتتون.»
ـ «وای نه مادر جون این حرف ها کدومه؟ دختر دم بخت هستی و هزار جور خرج ریز و درشت... هر کسی ندونه من که میدونم در خونهٔ شما یک حقوق بازنشستگی پدر خدابیامورزت هست وبس...»
ناهید، دستانش رت گره کرده و بر روی پایش گذاشت و راست نشست:
ـ «بله، وضع ما بدتره... مجبوریم صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داریم، یک عمهٔ از خود راضی که جلو تر از دماغش رو نمیبینه، عمو و زن عمو و کلی فک و فامیل هایی که شاید سالی یک بار هم همدیگر رو نبینیم، چشم به جهیزیهٔ من دوخته اند.»
ـ «جهزیه می خوای چه کنی مادر؟! تو قدم رد چشم های نت بگذار!»
ـ «آخ مادر جون! این عجیب و غریب نیست که دختری از ترس ارجیف بافی های فامیل خودش، جهزیه ببره نه فامیل شوهرش؟!»
ـ «آروم باش مادر! خدا ارحم الراحمینه... بیا این هم آقا نیما که تشریف آوردند.»
ـ «دکتر حجت سرخه چی... قبلاً به خواهرم معرّفی شدی، ایشون هم مادر شوهر آینده خواهرم هستند.»
لب های نازک حجّت تا بنا گوش باز شدند، به همراه آن، سبیل سیاهش هم کش آمد:
ـ «سلام! چطوری خوبی؟»
ناهید ابروانش را بالا انداخت. از نیم نگاهی که به سمت حجّت داشت، تعجب می بارید:
ـ «شما با همه این قدر زود صمیمی می شید؟!»
لبهای حجّت جمع شدند، اما چشم های فرو رفته اش هنوزمی خندیدند:
ـ «نیما! خواهرت چی میگه؟»
نیما سرش را به سمت حجّت جلو برد. پچ پچ لبهایش را فقط گوش های نزدیک می شنیدند:
ـ «ولش کن بابا! با همه سر جنگ داره!»
در سفید اتاق سیتی اسکن باز شد. کلّهٔ خانم لطفی پوشیده در مقنعهٔ سورمه ای، کمی به چپ و راست چرخید تا توانست نیما را پیدا کند:
ـ «دکتر راهی! تشریف بیارید، جواب بیمار رو بگیرید.»
با حرکت نیما به سمت اتاق، ناهید و بهجت خانم به یکباره بلند شدند. ناهید لبه های چادرش را بلند کرده بود و آن را سخت می فشرد. چشمانش به در بسته میخکوب شده بودند، که صدایی او را به خود آورد:
ـ «چقدر چادر بهت می آد!»
ناهید بی راده سر برگرداند. حجّت کنارش ایستاده بود.
ـ «شما چیزی گفتید؟»
حجّت قدمی جلو گذاشت و دهانش را باز کرد:
ـ «گفتم که...»
نیما که در چهارچوب در ظاهر شد، ناهید حال خودش را نفهمید. دستک های چادرش را جمع کرد و گفت:
- «چی شد نیما؟ نتیجه چی شد؟»
وقتی نیما در را بست، پاکت قهوه ای رنگ بزرگی، در دستش پیدا شد:
- «من چیزی نمی دونم... باید به دکتر ابطحی نشون بدم.»
ناهید مستقیم جلوی برادرش ایستاد. قد رعنایش، نور چراغ های سقف را از عینک تیما زدودند.
- «تو یه چیزی می دونی نیما! توی چشمام نگاه کن و بگو ... من طاقت شنیدنش رو دارم.»
نیما به چشمان شب گون خواهرش نگاه کرد. انگار همیشه مهتاب، مهمان سیاهیشان می شد:
- « خب باید بگم که یک غدهٔ کوچک در ناف ریه دیده شده، یعنی انتهای ریه... ولی همون طور که گفتم، نظر قطعی رو دکتر ابطحی می ده...»
ناهید حس کرد که خون، در عروق بدنش منجمد میشه. یک خط عصبی بلند در امتداد ستون فقراتش تیر می کشید. لب هایش به زحمت از هم گشوده شد:
- «یعنی چی نیما؟ آخرش یعنی چی؟»
- « ببین ناهید ... نه منو گیج کن نه خودت رو عذاب بده، برید پیش علیرضا... منهم این عکس رو می برم پیش دکتر، هر دستوری داد اجرا می کنیم ... تو چی حجّت؟ با من می آیی؟»
ناهید بی آنکه بفهمد تنهٔ محکمی به نیما زد و از کنارش رد شد. دستش را به دستگیرهٔ در مقابل رساند و آن را کشید. چشمانش جلو تر از خودش، به دنبال گمشده می گشت. علیرضا همان طور سبز پوش، روی صندلی کنار اتاق نشسته بود:
- «تویی ناهید! شنیدم خیلی بی تابی کردی!»
ناهید در را پشت سرش بست. دوان دوان تخت را دور زد و خود را به جلوی صندلی علیرضا رساند. اشکها، رقصان و بی محابا، شبنمی برصورت هم چون گلبرگش می نمودند. ناهید سرش را خم کرد و لبهایش را به دستان لاغر رو به رو سپرد. علیرضا تکانی خورد. شانه های ناهید را گرفت و از جا بلند شد:
- « این چه کاریه ناهید؟»
چشمان علیرضا بسته شدند. سرش بر روی محور گردن آرام نداشت.
- «بشین علیرضا! چرا یه باره بلند شدی؟ در تعجبم که تو چه طوری زیر علم رفتی؟»
تن رنجور و بی رمق علیرضا نا گزیر اطاعت کرده و نشست. پلکهایش در نهایت باز شدن، نیمی از مردمک چشمش را می پوشاندند:
- «حالم خوب بود ... یعنی اسم آقا رو که بردم جون تازه گرفتم... نیت داشتم تا سقّا خونه برم ... می خواستم با علم به آقا سلام بدم... امّا نشد...نکنه آقا منو نطلبید...»
ناهید ناله ای کرد. پیشانی اش را به دیوار چسباند و هیچ نگفت. انگار حتّی توان گریستن هم نداشت. در، آرام آرام با صدای ناله ای باز شد. بهجت خانم همچون سایه ای پا به درون اتاق گذاشت:
- « الهی قربانتون برم مادر! ببخشید مزاحم شدم! ولی دلم طاقت نیاورد، آمدم ببینم حالت چطوره...»
نگاه بی حال علیرضا به سوی مادر دوید. دست هایش، کنارهٔ صندلی را گرفتند تا او توان بر خواستن داشته باشد، امّا تلاشی بود بی فرجام. مادر که رها شدن پسر را بر روی صندلی دید، شتابان خود را به پارهٔ وجودش رساند:
- « من بمیرم و این حال و روز تو رو نبینم... مگه به تو نگفته بودم زیر علم نرو؟ ببین با خودت چی کار کردی؟!»
لحن صدای بهجت خانم، مادری را می ماند که فرزند سرما خورده اش را
برای زیر باران ماندن توبیخ کند. لبخند کمرنگی از لبان ناهید گذشت:
- «علم بهوونه است بهجت خانم، نیما گفت... آهان، اینم نیما، چه حلال زاده بود!»
نیما از لای در نیمه باز به درون اتاق آمد. قبل از همه رو کرد به ناهید و گفت:
- «این چه رفتاریه که جلوی حجت با من داری؟ فکر نمی کنی که زشته!... خب بده دیگه! حجت میگه خواهرت برات تره هم خورد نمی کنه!»
چشمان ناهید بر روی چشمان کودکانهٔ نیما متمرکز شدند و بعد آتشی از درون بود که بی محابا به روی نیما شعله ور شد:
- «خجالت بکش نیما! توی این شرایط، با بیماری علیرضا، تو نگران حرف این آقا حجت هستی... اصلاً ایشون کی باشند که این قدر در کار خانوادهٔ ما دخالت می کنند؟! این دفعه..»
- «بس کن مادر جون، بس کن... حالا اون بندهٔ خدا یک حرفی زده
شماها چرا به جون هم افتادید ؟ ول کنید این حرف ها رو ! آقا نیما برای علیرضا چه کار باید بکنیم ؟_" سلام ..... سلام ......"
" راستش بهجت خانم ..... باید بستری بشه ."
ناهید ، پشت صندلیاش ایستاد ، دستش را روی شانه علیرضا گذاشت و فشرد . دهنش از خشکی به جعبه چوب کبریت می مانست .
_ چرا ؟! چرا باز هم بستری ؟
علیرضا سرش را قدری بلند کرد ، تلاش میکرد تا تنگی نفسش را در بریده بریدگی کلمات مخفی کند .
_ نگران نباش ...... زود....... مرخص ..... میشم ... مثل دفعه های قبل .
نیما سرش را چند بار تکان داد و با احتیاط گفت :
_ البته شاید این دفعه بیشتر بستری باشی . یعنی داروهایی احتیاج داری که در بیمارستان موجود نیست ...... دکتر نسخه مینویسه تا از بیرون تهیه کنید .
ناهید دندان هایش را با غیض بر روی هم فشرد و میخواست نهایت مطلب را از زبان نیما بشنود . اما در آن شرایط ممکن نبود . بهجت خانم رنگ به رو نداشت . دستش را به دیوار گرفت و آرام پرسید :
_ نسخهاش کجاست آقا نیما ؟ .... بدید به من برم تهیه کنم .
_ نه بهجت خانم داروها رو از فردا باراش شروع میکنیم . الان هم که عصر عاشورا است ، درست نیست شما ، یک زن تنها وسط دسته های سینه زنی برید ناصر خسرو ....
_ناصر خسرو ؟ اونجا برای چی ؟
_ خب ممکنه در داروخانه های دولتی پیدا نشده .. میدونید که وضع دارو خیلی خرابه .... تازه جنگ تموم شده ، هنوز توی تحریم اقتصادی و دارویی هستیم ... همه داروها راحت گیر نمیاد .......
اخم صورت علیرضا را پر کرده بود . دردی قریب در چهرهاش موج میزد. لحن کلامش استفهام مسافری را میرساند که از کوره راهی خشک به قصد سر منزلی آباد سوال میکند :
_ چرا ؟!!!! اصلا لزومی ندارد از داروهای کمیاب استفاده کنم ... نمیشه با همین داروهایی که در بیمارستان هست . سر و ته اش رو هم بیاورید ؟
وقتی سرفه ، نگذاشت علیرضا حرفش را تمام کند ، نیما رشته کلام گسسته را به دست گرفت :
_ شوخی میکنی علیرضا ؟!!! هر دارویی برای یه دردی خوبه !
در میان آهنگ خشن سرفه ها ، صدای بریده علیرضا طنین مطبوعی داشت :
_ چیه ؟ مگه درد من چیه ؟
لحظاتی ،سکوت چشم ها را به دهان نیما دوخت . دست ناهید پریشان و با شتاب به تخته پشت علیرضا زد . سیاهی چادرش دور سر علیرضا را هم پوشند :
_چیزی نیست ... یعنی یه غده است ، یک غده کوچک توی ریه ات دیدند ... دارو که استفاده کنی ، از بین میره ....... برای داروها هم نگران نباش ...طوری تهیه می کنیم که بهجت خانم به دردسر نیفته .
بهجت خانم لب باز کرد تا حرفی بزند اما با اشاره ناهید صحبتش را فرو خورد . علیرضا سرش را کمی بلند کرد و به زور لبخندی زد :
_ بفرما ! اینهم جواب اونهایی که .....میگن سوغات جبهه تون ..... چی بود ؟ ..... چند تا ترکش توی پشتم ، یک غده هم ..... توی ریه ام .
بهجت خانم سرش را تند تند تکان داد . این بار دهنش اجازه کلام یافت .
_مادرت بمیره و این حال تو رو نبینه .! هیچ نگران دواهات نباش خودم برات تهیه میکنم .
_ لازم نیست ..... خودم میرم .....
صدای جیغ گونه ناهید سرفه های دوباره علیرضا را در خود پوشاند :
_ چی ؟! معلومه چی میگی ؟ تو فقط باید استراحت کنی ... الان هم زیاد حرف نزن ..... نیما بیا بریم ترتیب بستری شدنش رو بدیم . علیرضا با زور خودش را بر روی صندلی نگاه داشت ."
پشت علیرضا از قامت ناهید خالی شد . دست کشید ناهید اما از شانه عشق جدا نمی شد . ناهید و دستش نوازشگر بازوی علیرضا شد . اشکی که از روح جدا شد و بر گونه بیما چکید ، ندانست از چشم کدامین جسم جاری شد .......
کرکره های سبز نیمه باز ، تندی آفتاب را در خود می گرفت . هوای دم کرده و سنگین اتاق ، بوی الکل را میداد که قبل از گزش آمپول روی پوست را نوازش م یکند . سرمه ای بی رنگ ، قطره قطره های حیات را به عرق منجمد بیماران تزریق میکرد . ناهید دستی به صورت عرق کردهاش کشید و بی اختیار گفت :
_" وای از این روسری سیاه ! مانتو سیاه ! شلوار سیاه !..... چقدر گرمه !"
صدای گرفته زنی از پشت سا جواب داد:
_" خواهرم ! از آتش جهنم که گرمتر نیست !"
ناهید فورا برگشت. زن با چادر مشکی ، کنار تخت شوهرش نشسته بود . بالای تخت روی مقوایی کوچک نصب شده بر دیوار نوشته بود :" تخت شماره ۱۳ ، صادق عزیزی "
خانم عزیزی از جا بلند شد ، ملحفه درهم روی شوهرش را صاف کرد و دوباره رو به ناهید گفت :
_" ما این گرما را تحمل میکنیم تا انشا الله خدا نسیم بهشت را قسمتتون کنه ."
ناهید سرش را با تعجب تکان داد . کلامی بی اختیار بر زبانش جاری شدند .
_" خب البته ! ولی .... شما مطمئن هستید که به بهشت میرید ؟!"
لحن پرسش ناهید ،پیرمردی را که روی تخت وسط خوابیده بود به خنده واداشت :
-" قربون دهنت دختر جون ...... ما فقیر بیچاره ها رو با همین وعده های سرخرمن .... می کنند ! میگیم خونه نداریم ، میگن قصر فیروزه و زمرّد میگیم مرغ و گوشت کیلویی خدا تومان . میگن انگور بهشتی زیر درخت طوبی ..... جوون ها میگن پول نداریم ، تشکیل خانواده بدیم ،میگن رفتید بهشت حوری فراوونه !!........ خلاصه بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد !.....
خانم عزیزی چادرش را بر روی صورتش جمع کرد و نگاهی به شوهرش انداخت :
_" حاج آقا این طور حرف نزنید ..... این جوون ها با خدا معامله کردند...... شوهر من ، نامزد این خانم اینها مظلومانه شیمیائ شدند ، حالا الحمد الله این دفعه اول آقا صادق است که بستری شده ..... حالش بهتره ولی نامزد این خانم ......."
ناهید چرخی زد و رو به روی علیرضا ایستاد . خودش هم نمیدانست به چه کسی پاسخ میدهد :
_" علیرضا چیزیش نیست .... این ماسک اکسیژن هم که روی دماغش فقط به خاطر تنگی نفسیه که داره وگرنه خوب میشه .... خوب میشه ......."
علیرضا بی حال بر روی تخت سفید ، افتاده بود . کش سفید رنگی ؛ماسک شفاف را به دور سرش محکم کرده بود . ناهید پای راستش را به تخت گرفت و کنار علیرضا نشست . علیرضا به خود تکانی داد . دست چپش که سوزن سرم به آن وصل بود بی حرکت بر روی تخت افتاده بود . دست راستش را بلند کرد ، اما بی جان بر روی سینه اش انداخت .پیرمرد عرق چین سفید رنگش را بر روی سرش جا به جا کرد، سری تکان داد و آهی کشید :
_" خب البته من سنی آزم گذشته ، هفتاد و چهار سال ..... از بیست سالگی هم سیگار می کشیدم . تازه ضررش رو نشون داده ....... اما خدا خیر بده ، دکتر ابطحی رو ...... دکتر خوبیه ولی نه اون ، نه پسرهام ، نمیگه مریضیم چیه ..... فقط میگن مال سیگار زیادیه که کشیدی .... اما شما چی ....... شماها جوونید .... این درد و مرزها براتون زوده و الله من یکی از روتون شرمندهام ......."
از تخت کناری ، صدای خفه آقای عزیزی ، سرها را به سمت خود برگرداند :
_ " چرا شما شرمنده باشی .... دشمن ها شرمنده باشند ، حاج آقا !"
هیاهوی مبهمی از بیرون شنیده شدند . صدای قدم های جمعیتی به در نزدیک می شد . ناهید با تعجب پرسید :
_" چی شده؟!....صدای چیه ؟"
خانم عزیزی از جا بلند شد . چادرش را طوری بر روی صورتش کشید که فقط درازی دماغش پیدا بود :
_" دانشجوهای پزشکی هستن .... آنترن، انترنن . یک همچین چیزی ! صبح با دکتر ابطحی برای ویزیت میان ."
ناهید از جا بلند شد . تا خواست به خودش بیایید مردی میانسال با قد بلند و هکل درشت پهنای در را پر کرد . صدا از اتاق برخاست :
_" سلام آقای دکتر ، سلام"
دکتر ابطحی پا به درون اتاق گذاشت . خمیدگی شانه ها ، بلندی قدش را کوتاهتر مینمود . همین طور که سرش را به دور و بر میچرخاند ، جواب داد :
پشت سرش را پزشکان جوان ، یکی یکی یا دو تا دو تا پا به درون اتاق گذاشتند . علیرضا سرش را به سمت ناهید چرخاند . ناهید دست برد و روسریاش تا جلوتر کشید . وقتی سه دختر گروه با مقنعه مشکی و روپوش سفید کنار ناهید ایستاد . ناهید آرامش بیشتری در خود احساس کرد . سرش را بلند کرد درست رو بروی خودش حجت را دید که لبخند میزد و سرش را به علامت سلام تکان میداد . ناهید چشم از او بر گرفت و به دکتر ابطحی نگاه کرد .
_" خب اینهم آقای علیرضا توکلی راد ،مریض سفارش شده دکتر راهی .... پس خود دکتر راهی کجاست ؟"
صدای نیما از پشت سرش بلند و کوتاه به گوش رسید :
_ اینجا هستم دکتر .... الان میام خدمتتون ."
نیما خود را از لا به لای هم کلاسیهایش به استاد رساند . در کنار هیکل درشت دکتر ابطحی ، چون دانش آموزی مودب مینمود .
_" خب دکتر راهی ! شرح حالی از بیمار لطف کنید ."
نیما دستش را روی هم گذاشته بود و به صورت علیرضا نگاه میکرد :
_" دیروز یکشنبه بیست و دوم مرداد ، بیمار با علایم سرفه ، خس خس مدام و خط خونی مراجعه کرد . در سابقه عکس رادیولوژی و اسپیرومتری مورد خالی مشاهده نشد . بنابر این سیتی اسکن اورژانس انجام شد که غده ای در ناف ریه سمت چپ مشاهده شد ."
دکتر ابطحی به آرامی ماسک را از صورت علیرضا برداشت . گوشی پزشکی را از دور گردنش به گوش ها رساند و گفت :
_" دکتر راهی ! اصل ماجرا رو نگفتید ، ایشون جانباز شیمیایی هستند ."
نیما دستپاچه شد ، زبانش به تته پته افتاده بود :
_" میبخشید دکتر ولی من فکر کردم ..... .یعنی میدونستم که شما اطلاع دارید !"
دکتر ابطحی سطح گرد گوشی را بر روی سینه علیرضا گذاشت و برداشت :
_" این تعارض شرح حال دادن ، کامل نیست دکتر تاهی ! بیشتر دقت کنید ...... درسته که من این بیمار رو قبلا معاینه کردم ولی دوستامون که اطلاعی نداشتند .... خانم کمک کنید تا بیمار بنشیند ....."
ناهید دستش را از پشت علیرضا ردّ کرد . زایده های استخوانی پشت بیش از اندازه برآمده مینمودند . علیرضا دستش را بر روی تخت فشار داد تا تعادلش را حفظ کند . دکتر ابطحی ، پیراهن آبی رنگ بیمارستان را بالا زد و گوشی را بر پشت علیرضا قرار داد :
-" الان سرگیجه هم داری ؟"
_" نه دکتر ، فقط هوا کمه ... خیلی کم میارم ، خیلی ....."
دکتر سرش را تکان داد و امر کرد :
_" نفس بکش ! تا میتونی عمیق تر باشه .....خوبه ، حالا نفست رو نگاه دار .... نگاه دار ... حالا بده بیرون ."
بازدم علیرضا با سرفه تندی ، همراه شد . دکتر ابطحی پیراهن را پایین انداخت و آرام بیمارش را خواباند .گردی گوشی را جیبش گذاشت و از ناهید پرسید :
_" داروهایی را که نسخه کردم کی میرسد ؟"
ناهید مردّد بود ، چه جوابی بدهد . نگاهی به علیرضا انداخت . چشمان نیمه باز و بیمار علیرضا ، به دهان ناهید دوخته شده بود :
_"نمی دونم ، رفتند تهیه کنند ...... از صبح خیلی زود رفته اند ، حتما پیدا نکرده اند که این قدر طول کشیده ....،"
اخم بر میان ابروان پر پشت علیرضا ، خطی کشید :
_" کی رفته ؟.......مگه نگفتی ، مادر خونه است و ..... داره استراحت میکنه ؟"
حجم سنگین نگاه ها و در نهایت تیر سوال علیرضا ، گونه های ناهید را به سرخی انداخت :
_" نه مادر نرفته ....... یعنی ....کس دیگری رفته !"
نگاه ملتمسانه ناهید ، به دکتر ابطحی خیره ماند ، استاد هوشمند سریع مطلب را گرفت :
_" به به ! پس آقا ، روی تخت بیمارستان هم نگران خانم والده هستند ! مگه نمیدونی ما اینجا آدمهایی داریم که کارشون پیدا کردن داروهای کمیاب برای مریض هاست ؟!"
صدای خنده های ریز و پیچ پیچ های در گوشی دانشجویان فضای اتاق را پر کرد . ناهید با نگرانی به علیرضا نگاه کرد . در صورت بیمار دردی ورای دردهای زمینی حس میشد .
_" دکتر دارید سر به سرم .... میگذارید ؟"
دکتر ابطحی بالای تخت فلزی را گرفت و خندید :
_" نه آقا سر به سر کدومه ؟...... شما سوال کردید منهم جواب دادم ، در منزل کسی غیر از مادرتون حضور ندارد ؟"
_" خیر آقای دکتر ، ایشون تک فرزند هستند . پدرشون را هم سال ها قبل از دست دادند ."
دکتر ابطحی سرش را تکان داد و آهی کشید :
_" واقعاً جای تأسفه ..... فرزندان این مردم بدون هیچ چشم داشتی به دفاع از آب و خاکشون میرند ...... عده ای که شهید می شند و رها .... اما اینها که به قولی شهید زنده هستند ، بعد از جنگ باید علاوه بر گرفتاری ها و روزمرگی های زندگی تبعات جنگ را هم تا آخر عمر به دوش بکشند ، اون هم بی هیچ حمایت قاطعی .......... یکی میگه دارو نیست ، دیگری میگه .... بگذاریم . این بحث ها بهتره در دانشکده جامه شناسی مطرح بشه نه پزشکی !.....کدوم یکی از آنترن ها ، این تخت رو تقبل میکنه ؟"
_" من آقای دکتر ! اگه اجازه بدید ......"
نگاهها به سمت حجت برگشت. دکتر ابطحی سرش را خم کرد و
_" دکتر سرخه چی ؟ درست گفتم ؟ ...... بسیار خوب ، لطفاً چارت علایم حیاتی را از پایین تخت لطف کنید......"
حجت صفحه فلزی آویزان به لبه تخت را به استادش رساند . دکتر نگاهی به آن انداخت و خود کارش را از جیب در آورد . وقتی درست دکتر بر روی کاغذ صفحه به حرکت درامد . ناهید کله کشید تا دست خط را بخواند ولی چیزی دستگیرش نشد .
_" بیمار در همین وزیت ثابت باشه ...... وقتی داروها رسید ، دکتر سرخه چی مسولیت تزریق را به عهده دارند .... اگه مشکلی پیش آمده ، من رو در جریان بگذارید .... حالا دیگه نوبت تخت بادیه ...."
دکتر صفحه فلزی را روی تخت علیرضا گذاشت و حرکت کرد . دانشجو راه را برایش باز کردند .صدای خنده دکتر از کنار تخت دوازده بلند شد :
_" ها!!! سلام پیرمرد! چطوری ؟"
_" چاکریم دکتر جون ! مخلصیم !"
وقتی دانشجوها یکی یکی دو بیمار بعدی جمع شدند ، ناهید سرش را به آرامی بلند کرد . دستی در چهارچوب در ، با زبان اشاره او را به خود میخواند .
_" علیرضا ، هوای داخل اتاق خیلی خفه است . من چند لحظه میرم بیرون زود بر میگردم ."
ناهید تخت را دور زد و خود را به چهار چوب در رساند . سرش را که چرخاند ، بهجت خانم خسته تر از همیشه به دیوار چسبیده بود .
_" شمایی بهجت خانم ؟ بالاخره برگشتی ؟ چقدر طول کشید !"
_" آخ امان از غریبی و بی کسی ....... مادر جون ! نمیدانی چه کشیدم تا این دواها رو گیر آوردم ."
_" پس کجا هستند ؟ داروها رو میگم ...."
_" دادمشون به ایستگاه پرستاری ..... گفتند خودمون می آییم تزریق می کنیم .... نخواستم علیرضا من رو ببینه ...... بهش نگفتی که ......"
دست کشده ناهید چون طنابی دور بهجت خانم پیچید و او را از دیوار کند . لبخند ناهید . چهره غمگین مادر را آرام می کرد :سر سوزنی آبی رنگ میهمان تازه سرم بود . قطره ها بی هیچ شتابی راهشان را از شلنگ بیرنگ باریک میگرفتند و به حیات سرخ رگه ها تزریق می شدند . ناهید از بالای تخت علیرضا خم شد و نزدیک گوشش گفت :
_" نه ..... شما نگران نباشید ..... به علیرضا گفتم ، رفته اید خونه و مشغول استراحت هستید ولی خدا میدونه دلم فقط پیش شما بود ، حالا کجاها رفتید که این قدر دیر شد ؟!"
_" کاش از اول حرف آقا داداشت رو گوش میکردم .... اما اول رفتم خیابان کریم خان ، داروخانه سیزده آبان گفتند نداریم .... بعد من رو فرستادند خیابان طالقانی . کمیته امداد اونجا هم نداشتند ... بعد گفتند برو بنیاد شهید ..... اونجا هم آب پاکی رو ریختند روی دستم و فرستادنم ناصر خسرو ....."
ناهید دستش را از شانه بهجت خانم برداشت و محکم به گونه اش زد :
_"ای وای !پس نیما یک چیزی میدونست که ... کاش می آمدید اینجا دوتایی با هم میرفتیم ."
بهجت خانم پشت چشمی نازک کرد و سرش را تکان داد :
_"ای مادر ! مگه اونجا جای دختر جوونه ؟ اگه بدونی چه خبر بود ؟ از همون سر خیابون جلوی مردهایی که فاصله فاصله ایستاده بودند رو گرفتم ...... نه فکر کنی فقط من خیلی های دیگه هم مثل من ...... آخر سر بعد از کلی چونه زدن و قیمت رو بالا و پایین بردن ، طرف پول رو گرفت و من رو کاشت کنار خیابون تا بره و برداره بیاره ...."
-" شما هم هنوز دارو نگرفته پول رو دادید ؟"
_" چاره چی بود مادر ؟ همه شون همینطوری بودند میگفتند اول پول بعد دارو ! باز خدا خیرش بده که بعد از یک ده دقیقه معطلی ، آمپولها رو برام آورد . ولی چنان یواشکی چپاند توی کیفم که انگار تریاکی ، هریینی یا ماده خلافی داره به من میفروشه ! میگفت اگه پلیس بفهمه ، جلبشون میکنه ."
ناهید زبانش را دور لب های خشکیده اش کشید و پوزخندی زد :
_" یعنی پلیس نمیدونه ؟فقط این مردم هستند که میدونند توی ناصر خوسرو چه خبر ؟"
_" من چه میدونم مادر ! آصلش اینه که دوای بچه ام رو گیر آوردم .پرستار گفت تاریخ مصرفش نگذشته . وقتی گفتم سی تومان خریدم گفت خیلی خوب خریدی !"
_" سی هزار تومان ! ما داریم به کجا میریم ؟!"
سوال ناهید را گامهای سنگین دکتر ابطحی پاسخ گو شد . بهجت خانم جلوی دکتر پیچید و سرش را بالا گرفت :
_" سلام آقای دکتر داروهای علیرضا رو گرفتم . تخت شماره ۱۱ را میگم ."
_" بله ، بله خانم حواسم هست ... .دکتر سرخ چی !"
قامت بلند بالای حجت از بین دانشجوها سرک کشید . چند طوره موی مجعد از موهای سیاهش بر روی پیشانی ریخته بودند :
_ اینجا هستم دکتر ."
_" تزریق داروی تخت شماره ۱۱ رو شروع کنید ..... داخل سرم و کاملا آرام ."
_" خدا عمرتون بده .... امید ما اول به خدا بعد به شماست، آقای دکتر !"
_" امیدت به خدا باش مادر ..... فقط به خدا "
پزشکان دور شدند . تجسم ناهید از روپوش سفیدشان تنش را لرزاند :
_" سردی مردگ .... دستش را حایل بهجت خانم کرد و با هم پا به درون اتاق گذاشتند ."
_" راحتی علیرضا؟ این وضعیت تخت اذیتت نمیکنه ؟"
صدای بم حجت کلام را در دهان علیرضا خفه کرد :
_" در حین تزریق آمپول ، وضعیت تخت باید نیمه نشسته باشه."
ناهید سرش را بلند کرد و لبهایش را بهم فشرد . بهجت خانم همان طور که دستهایش را از دو سو کش میداد و پشتش را به صندلی میفشرد گفت :
_" خدا شما رو خیر بده . آقای دکتر که برای ما صندلی آوردید ...... ناهید جان تو هم بیا بنشین . از صبح تا حالا سر پا هستی ......"
_" نه ممنون ! ایستاده راحتم !"
حجت پشت صندلی سیاه را در دست گرفت و تخت را دور زد و صندلی را جلوی پای ناهید گذاشت و با خنده گفت :
_" حالا بفرمائید !"
چشمان درشت ایستاده بالای صندلی ، مملو از خشم بود . علیرضا سرش را بلند کرد و به آرامی گفت :
_" بشین ناهید ، خیلی خسته شدی !"
ناهید بازدمش را به تندی بیرون داد و با سر و صدا بر روی صندلی نشست . هنوز نگاه سنگین حجت را بالای سرش احساس میکرد . آرنجش را بر روی لبه تخت گذاشت و به سمت علیرضا خم شد .
_" نیم ساعت از تزریق توی سرمت میگذر ....حالت چطوره ؟"
لبخند ملایم به لبان رنگ پریده علیرضا طراوتی مختصر بخشید :
_" حال من خوبه ... نمیخواد .... این قدر نگرانم باشی ......"
بهجت خانم دستش را به پایه سرم گیر داد و نالید :
_"ای خدا ، به حق ثوابی که برای خواندن قرآن قیلی ، پسرم رو شفا بده . یک قرآن ختم می کنم ."
علیرضا سرفه ای کرد و گفت :
_" چه قدر بگم مادر .... قرآن رو برای ثوابش نخون ..... برای عشق بخون ، عشق به کلمات خدا ...."
_" من این حرفها حالیم نمیشه ! قرآن خودن ثواب داره دیگه !"
حجت هنوز بالای سر ناهید ایستاده بود :
_" مثل اینکه آقا علیرضا در طبقه عرفا هستند !"
"_" عرفا ؟!....... عرفا رفتند و .... ما رو در حسرت دیدار ....گذاشتند ."
ناهید دستش را روی مواچ علیرضا فشد. چشم از صورت یار بیمار بر نمیداشت.
_" ببین چقدر ضعیف شدی علیرضا! روی صورتت عرق نشسته اما دستهایت سرد سرده."
علیرضا دستش را از دست ناهید بیرون کشید و به صورت برد . از بالای ابروها تا کف پر موی سرش انگشتها نوازشگر درد شدند . حجت متوجه فشار دست علیرضا بر کف سرش شد .
_" سر درد گرفتی ؟"
_" نه آقای دکتر ، این درد سره نه درد سر..... درد سر برای عزیزانم .... تا وقت پرواز ....."
لبهای حجت به خنده غلیظی باز شدند . دو طرف صورت گلابی شکلش را چاله ای عمیقی پوشاندند :
_" برای خودت چی ؟"
_" برای خودم ؟...... این لحظه های پرواز غنیمته ."
بهجت خانم سرش را چرخاند و چشمانش را تابع داد . انگار پیرزن نای نشستن هم نداشت :
_" میبینید آقای دکتر ! آصلا انگار توی یک عالم دیگره . چقدر بهش گفتم زیر علم نرو ، کو گوش شنوا ؟"
دست علیرضا روی تخت رها شد . کف دتش چنان به بالا اشاره داشت گویی موهبتی الهی را آمادگی پذیرش دارد :
_" حق با توست مادر ... گوشم چنان از نام ابوالفضل لبریز شد .... چشمم ، چنان به دنبال ... جمال آقا رفت که ....زبانم از ذکر جمال بینظیر خدا ... غافل شد ... من مستوجب تنبیه بودم ."
ناهید ناله ای از سر درد کشید . دستش را روی دست رها شده علیرضا گذاشت و انگشتانش را قفل کرد .حجت ابروان دایره ای شکلش را بالا انداخت و با تعجب پرسید :
_" عاشق حاضرت عباس بودن که بد نیست ! ما توی شهرمون سرخه چند تا دسته به اسم حاضرت عباس داریم !"
ناهید برای اولین بار سرش را به سمت حجت چرخاند کلمات از میان فشار دندان هایش بیرون ریختند :
_" کی میگه حضرت عباس بده؟ منظور علیرضا رو فقط کسی میفهمه که از جنس خودش باشه ، بلور."
علیرضا قفل دستان ناهید را باز کرد ، سپیدی ملحفه را چنگ زد و پشت سرش را به بلندی تخت سپرد :
_" آرام باش ناهید ! آنها که دل بلور داشتند رفتند .... ما که موندیم .... از آهن هم سخت تریم ..."
پلک های علیرضا بهم فشرده شدند. دستان مشت کرده اش ملحفه را تا نزدیک شانه ها بالا کشیدندن . نفس تند و کوتاه ، هوا را به مهمانی ریه های بیمارش میبرد . ناهید از جا بلند شد و خود و صندلی اش را به عقب کشاند . حجت سریع آستین علیرضا را بالا کشید و بازوبند فشار سنج را دور بازویش محکم کرد . صفحه گرد گوشی را روی رگ آرنج جای داد و دست گوشتالود حجت تند تند تلنبه را می فشرد . جیوه دستگاه چون فواره ای تازه روشن شده ، خود را بالا و بالاتر میکشید . در نقطه اون توان این همه صعود را به سقوط سپرد و یکباره از حجم خالی شد . بازوبند با صدای خشک چسب از هم باز شد . حجت گوشی را از گوش های سرخش بیرون کشید و گفت :
_" شانزده روی نه .... البته طبیعیه ......که بالا باشه . عوارض جانبی داروهاست ."
ناهید با نگرانی پرسید :
_" خب باید چکار کرد ؟"
حجت برگشت . رو به روی ناهید ایستاد و در چشمانش نگریست .لبخندی زد و نجوا کرد :
_" باید تحمل کنه این تازه اولشه ."
پیرمرد تخت بغلی دستش را از آرنج خم کرد و در زیر سرش گذاشت . عرق چین که جا به جا شد . طاسی سرش توی چشم میزد :
_" ناراحت نباش دخترم .... چند ماهیه که به منهم از این سوزن ها میزنند . ماهی چهار پنج روز بستری میشم . سه روز هم میرم زیر اشعهٔ باز هم خدا رو شکر که دکتر میگه بدنت جواب داده ."
ناهید حجم شنیدهها را باور نداشت . حتی دیگر نمیخواست به چشمانش اعتماد کند . میله سرد فلزی کنار تخت پذیرای دست جوانش شد . صدائی دیگر ، نگاهش را تا انتهای اتاق دواند :
_" خواهرم ..... آقا علیرضا و امثال او ، گل سر سبد جبهه بودند .... سختی های جنگ و عملیات ها رو تحمل کردند و رو سفید بیرون آمدند . اینها که چیزی نیست . ما هستیم که باید از خدا صبر طلب کنیم ......"
علیرضا سر بی جانش را به سمت راست گرداند . ناهید خود را کنار کشید تا نگاه خسته دو هم رزم درهم گره بخورد :
_" از خدا صبر نخواب برادر .... وصالش رو بخواه ....."
صادق ، روی تخت نیم خیز شد . ملحفه را کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد . سرش بر روی تن قرار نداشت . چشمانش اشک نهفته ای را به تصویر می کشید . بغضی کهنه در صدای مواجش موج میزد :
_" هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم ..... دیر شناختمت علیرضا ولی خوب شناختمت .... مرید نمیخواهی ؟"
_" مرید ؟! جام در سینه ... خود توست ... در من دنبال ... چه میگردی ؟..."
علیرضا به گلویش چند ضدد . انگار چیزی در درونش بهم میخورد و بیرون میکشید . نیم تنه اش را جلو داد و شکمش را به تخته پشت چسباند . حجت به بهجت خانم اشاره کرد :
_" لگن .. لگن زیر تخت را بیار .....بگیر زیر دهنش ....."
بهجت خانم مثل فنر از جا پرید . دستش را زیر تخت برد و وقتی لگن فلرزی را لمس کرد ، آن را بیرون کشید و روی پاهای پسرش گذاشت و با دست دیگر تند تند تیره پشت علیرضا را مالید :
_" دکتر جون دستم به دامنت ، چرا حالش این طوری شد ... یک کاری بکن !"
_" کاری نمیشه کرد مادر ... دارو کم کم از توی سرم وارد خون میشه . اوارزش رو هم به تدریج نشون میده . سردرد ، تهوع . استفراغ ....."
ناهید نگاهی به علیرضا انداخت . از شکم خالی او چیزی جز آب بد رنگ بیرون نمی آمد . چشمانش را از لگن بر گرفت و بی هدف به اطراف نگاه کرد . سقف ، لامپهای مهتابی . سرمها و آدم ها در گردشی سیاره گونه به دور خورشید رخسارش از یکدیگر سبقت می گرفتند . ناهید به تندی حجت را کنار زد . قامتش را به گام هایش سپرد تا او را با خود ببرد . تخت را دور زد و خود را به بیرون اتاق پرت کرد . دیوار رو به رو ضربه دستانش را گرفت . پشتش را به کاشی های تیره و روشن سپرد و درهم شکست . زانوهای تا نشدهاش میزبان آرنجهای درهم شکستهای شد که سنگینی سرش را در خود مهمان داشتند . پارچه های سرمه ای شلوارش ، همچون بادبانی صاف ، کشتی کفش های سیاهش را روی مزاییک های کف بخش سر میداد . حس غمگین سراب دیدن ، پاهایش را دوباره به گرمای تنش جمع کرد . همه چیز کویر مینمود و خفه . وقتی ناهید دست برد و گره روسریاش را شل تر کرد از سردی سایه سپیدی و ابرگونه تا اعماق دلش لرزید نشست :
_" چرا روی زمین نشسته ای ؟ حالت خوب نیست ؟"
ناهید سرش را به سمت صدا برگرداند . چانه خوش تراشش ، لب زیرین را کمی به ساعت پایین کشید :
_" حجت دست چپش را به دیوار تکیه داده بود . حتی وقتی ناهید به خود تکانی داد و برخاست با بی میلی دستش را از سایبانی سر ناهید برداخت :
_" اگه حالت بد ه یک آب قندی ...."
_" نه ممنون ، حالم بدتر از اون کسی نیست که توی اتاق نشسته و داره بالا میاره ."
هر دو قامت به قامت یکدیگر ایستأده بودند .
_" ولی ما هر کاری که از دستمون بربیاد براش انجام میدیم ."
ناهید ، دستش را به تناوب بر دیوار می گرفت و رها می کرد . گویی میخواست تعادلش را با چنگ زدنهای پیاپی از هوا بگیرد .
_" بیماریش چیه دکتر ؟"
حجت ابروان هلالی اش را بالا انداخت و با تعجب پرسید :
_" یعنی نمیدونی ؟!"
لبان خشک ناهید به زور از هم باز شدند . انگار بی آبی را از نوک زبانش را عمق معده بهم فشرده اش احساس می کرد .
_" من چی رو باید بدونم ؟ من فقط این رو میدونم که هیچ وقت چیزی از علیرضا ندونستم ."
ناهید سرش را از سماجت نگاه حجت برگرداند . هوای تلخ و آتش دار حتی پره های بینی اش را به انقباض وا میداشت . ناگزیر پشتش را به دیوار تکیه داد و منتظر ماند . وجودش آماده شنیدن بود .
_"خب چطور بگویم .....این داروهایی که استفاده میکنه مربوط به ... مربوط به شیمی درمانی میشه ."
_" شیمی درمانی ؟!"
_" بله شیمی درمانی . باید رادیوتراپی هم بشه ."
_" رادیو ترابی ؟"
_" فعلا در هر ماه باید یک هفته بستری باشه و دارو بگیره ."
_" هر ماه ؟.... بستری ؟!"
ناهید بی آنکه متوجه خودش باشد . دست هایش را بی هدف تکان میداد و طوطی وار تکرار میکرد . پلک هایش لحظه ای برهم نشستند و گشوده شدند . اما تاریکی خیال رفتن از نگاه سرگردانش را نداشت .
_" آخرش رو بگو ... مریضیش چیه ؟"
این بار چشمان ناهید خسته و بی رمق در صورت حجت می کاوید . حجت سرش را پایین انداخت و تکان داد . گونه های چاقش لرزش مختصری گرفت :
_" غده یعنی تمور ، همون که توی ریه اش هست. بدخیمه یعنی سرطانی ....."
ناهید انگشت نشانهاش را بالا گرفت ، سرش را کمی کج کرد و از گوشه چشم حجت را برانداز کرد :
_" دروغه ..... تو داری ، تو داری دروغ میگی ...."
_" نه من دروغ نمیگم . باور کن ..... اون سرطان داره ."
ناهید احساس کرد که از درون خالی میشود . انگار از پشت پایش پلّکانی ممتد تا غار تاریکی ناپیدا دهان باز کرده بود . قدم به قدم عقب میگذاشت و فرو میرفت . کم کم حجم سنگین اطراف در خیالی مه آلود پیچید . گام ها طاقت فرو رفتن را به نیاز رها شدن فروختند . ناهید در خود شکست. انگشتانش بی اختیار چنگ زدند و بهت هوا را مچاله کردند . هیاهوی یک بغض در گلوگاه عشق ، پژواک اه داشت :
_" اه !ای گام های خسته هر جایی ! کجاست نور !"
تصاویر مبهم محاط در آینه چشمان ناهید میچرخیدند. صدای حجت کم کم به هوی هوی بادی سرگردان می پیوست :
_" کمک ، کمک پرستار ! این خانم غش کرده ..... کمک کنید !"
آهن سفید پوش در زوایای شکسته اطراف دور و نزدیک میشدند . چهرهای قاب گرفته در پوششی سپید جلوتر آمد . ضربههایی نه چندان محکم سر بی رمق ناهید را تکان داد :
_" بلند شو خانم ،،،،، بلند شو .... چیزی نمیگه . حتما فشارش افتاده پایین ."
ناهید تمام توانش را جمع کرد تا نفسش را با ناله ای پس دهد . اما نتوانست . در گوش هایش انگار جرجیرک ها به آواز شبانه نشسته بودند . حلقه ای دور دست چپش پیچید و لحظاتی بعد رها کرد .
_" فشار خونش چنده ؟"
_" خیلی پایینه ..... هشت روی شش ، چه دستوری میدید دکتر ؟"
_" بهش شوک عصبی وارد شده . تخت چرخ دار بیارید . برای تزریق
194و195
سرم ببریدش ایستگاه کنار ایستگاه پرستاری،تا من به همراهش خبر بدم.»
غبار های پنبه ای ،گسترده در خیال ناهید به هر سو سفر میکردند.
پرنده ای سیاه بال گشود و رها از خلال سایه ها و سپیدی ها به سویش پر کشیدن گرفت:
-«ای وای ،خدا مرگم بده مادر جون!دیدی اخر چه به روز خودت اوردی؟...اقای دکتر ،تو این چند وقت از غصه علیرضا نه خواب داشته نه خوراک.»
بهجت خانوم پشتش را به دیوار چسباند و پایین امد.در صورت استخوانی اش،صبری اسمانی پیدا بود.صدای ریزش چرخ ها بر موزائیک های سرد زمین، حس ازدست رفته ناهید را تحریک می کرد.پلک های نیمه گشاده اش کمی از هم دور تر شدند.حجمی سفید پوش باز هم در گستره غبار گرفته دید ناهید قرار گرفت:
خانم،خانم چشم هایت را بیشتر باز کن...من رو می بینی؟نه...فایده نداره،دوباره از حال رفت،کمک کنید دوباره بگذاریمش روی تخت.»
دست هایی از دو طرف سنگینی بدنش را پذیرا شدند.سرش که بر روی تخت ارام گرفت،پاهای رها شده اش را نیز کسی،میهمان ملحفه سپید کرد.
-پرستار ! بالای تخت را بگیر...بهجت خانم شما هم بیا ،شاید به کمکت احتیاج پیدا کردیم!»
پلک های نیم باز ،چشم های به سفیدی نشسته ناهید را میهمان نور کرد.تخت بر چرخ های سیاه میدوید و امتزاج کاشی های سقف با مربع مربع های نور از چشم خانه ناهید می گذشت.کم کم شعاع های نور باز تر میشدندو رها از حلقه اتصال خورشی،به زمین و اسمان می ریخت.
-«وقتی قدم ها نمیدونند که از کدامین سو برند،پس قلب ها برای چه می تپند؟»
ناهید،ایستاده در خیال،با لباسی از جنس نور و خاک به سکوت مرگبار کویر می نگرد.گیسوانش رها شده و پیچ در پیچ به موج در موج شن زار ها طعنه میزند.پاهایش در گرمی دستان صحرا فرو می رود و سکوت خطوط دشت را هر چند به مختصری می شکافند.نگاهی بی خویشتن ،نگاه سر در گم می خواهد فرخنای بی انتهای رو به رو را با این قدرت حسی محدود لمس کند.
-«این خط افق است گشوده به سرزمینی دیگربا دیواری سنگی نشسته بر دل کویر ?»
گام ها او را به جلو میرانند.زیر تیغ افتاب، طاق ابروانش ،حصار بی نظیر ایینه چشمانش شد.
-«وای!این خط دیواره!»
سایه ها...این سایه های زاییده از تک اشعه های فراریه لا به لای اجر ها،سست و کمرنگ،او را احاطه میکنند.
-«من علیرغم شکوه نور، در دنیای سایه ها زندگی میکنم و قلبم رو این دیوار اجرین ،مبحوس کرده کجاست روزن های؟»
نگاه، قدم هارا پشت سر میگذارد و بر امتداد دیوار پرواز را می آغازد. آن چنان دور که بلندایش در آسمان پوشیده از افتاب گم می شود.انگار میان راه جایی برای نفس کشیدن هست.
-«این جا دو پنجره است...دو چشم...چشمان وجود من!»
پژواک عروج نگاه با قدرت گام های ناهید یکی می شوند و عشق، روح پر گرفته اش را به تمنای پنجره ها می رساند.طره ها در دست باد ،شن زارها امواج سراب، چهار چوب پنجره ها را اجر های قهوه ای به اسارت گرفته اند.دستان لرزان ناهید تا اخرین کشش به سوی روزنه ها رهسپار شد.
-«شاید در انجا،در آن سوی خشونت دیوار،سرزمینی است رویایی که پنجره ها گشاده و رها،امتداد خطوط نگاهشان را در یگانه بی کران ناشناخته یکی می کنند.انگشتانش به گیره قاب قفل شد اما لجاجت چهار چوب از کشش های پیاپی ناهید بیشتر بود.دست ها به زلالی شیشه ها پناه آورد طپش های مضطرب قلب با ضربه های جست و جو گر دست یکی شد.و
صفحات 196 تا 205 ...
این تکرار یکنواخت، طنین رو به فریادی شد تا پنجره را از خواب مردگان رها کند، قلب ها می تپند، دست ها می نوازند و پنجره ها بیدار می شوند:
- «تَرَکی کوچک، ابتدای بیداریه... بشکن، بشکن ای شیشۀ نازک خواب آلوده!»
رعدی صفحۀ کوچک رو به رو را می شکافد. دست ها همچنان می کوبد و ناگهان ریزش بارانِ قطعه ها، خون را به کویر چاک چاک هدیه می کند:
- «اینجا دیگه کویر نیست، بارانِ خون است که می بارد!»
صداهایی گنگ همراه با تکان های پیاپی، نامش را در گوشِ روحِ سفر کرده تکرار کرد:
- «ناهید! ناهید بلند شو... چی می گی دختر؟ جنون کجا بود؟ بیدار شو!»
- «ناهید جان، مادر! این قدر سرت را این طرف و آن طرف نکن! آخه یک چیزی بگو!»
دانه های درشت عرق، صورت سپید ناهید را پوشانده بود. پلک هایش به زور صفحۀ سرخ جلوی دیدگانش را کنار زد و از هم گشوده شد. سیاهی چشمانش آنچنان مات به اطراف خیره بود، گویی هیچ انعکاس نوری را پس نمی دهد.
- «خدا رو شکر! چشم هایش رو باز کرد.»
- «مادر جون، سورۀ حمد معجزه می کنه... هفت تا حمد خوندم، بهش فوت کردم... حال عروسم برگشت سرجاش!»
حجت، دست چپش را در بالای تخت گیراند و سرش را خم کرد. دست راستش، چند بار تند و تند، جلوی صورت ناهید رفت و آمد کرد:
- «بهتر شدی؟ متوجه حرکت دست من می شی؟»
ناهید، پلک هایش را به هم زد و سرش را تکان مختصری داد. دست راستش، تا نیمه بالا رفت اما انگار چیزی درون عروقش کشیده می شد.
- «آخ... این چی بود؟»
- «دستت رو تکان نده، به سرم وصله... فشارت پایین بود یک سرم قندی نمکی وصل کردیم.»
ناهید، چشمانش را به اطراف گرداند. دورش را چهره ها و لبخندها احاطه کرده بودند.
- «یک دفعه نمی دونم چی شد... اول صداهاتون رو می شنیدم، ولی نمی تونستم حرف بزنم... بعد هم انگار رفته بودم یه جای دور... یک جای غریب... دست هام تکه تکه بریدند... چرا؟!»
بهجت خانم، بغض گلویش را قورت داد. لب هایش را به زور به دو طرف کش داد و گفت:
- «چیزی نیست دخترم... قدیم ها، هر کسی که به این حال می افتاد، می گفتند بختک روش افتاده، یعنی دور از جون همگی، روح از بدن خارج می شه ولی نمی خواد برگرده.»
ابروان ناهید چون قله ای از میانه گره خورد و بالا کشید. التماس از سیاهی چشمانش به نالۀ کلامش می ریخت.
- «آخه چرا برگشت؟ چرا برگشت؟... من که نمی خواستم برگرده، اگه قرار باشه...»
سرش را به سمت دیوار گرفت و به تخت فشرد. صدای تق تقِ پاشنه های سوزنی، سعیده را تا جلو دست ناهید پیش برد. دسته گل گلایول و ارکیده را با ژستی خاص کنار تخت گذاشت و ابروهایش را بالا انداخت.
- «ای بابا! دختر جوون و این قدر ناامیدی؟! این حرف ها چیه بهجت خانم؟... مگه ناهید چند سالش هست که روحش نخواد به تنش برگرده؟!»
- «ای وای! چرا من هر چی می گم، خراب درمی آد! به خدا منظوری نداشتم!...»
وقتی ناهید سرش را چرخاند، تیزی خوش تراش نوک بینی اش هوا را شکافت:
- «به به عموجان! عمه شکوه! اِ... مامان شما هم تشریف آوردید؟!»
عمه شکوه، با ژست مخصوصش، پشت چشم نازک کرد و گفت:
- «سلام دخترم، ما توی این شرایط، شما رو تنها نمی گذاریم... وقتی از فخری جون شنیدیم که علیرضا خان بستری هستند، در اولین وقت ملاقات خودمان را رسوندیم... دیگه نمی دونستیم که این دختر گل ما هم مریضه!»
وقتی جملۀ آخر را ادا می کرد، چپ چپ بهجت خانم را می پایید. فخری خانم آهی کشید و سرش را تکان داد:
- «از وقتی نامزد کردند، روز به روز داره تحلیل می ره... چند وقتی هم هست که فکر و ذکرش شده مریضی علیرضا! به خدا عاشقی هم حدی داره، دختر جون!»
ناهید سرش را قدری بلند کرد و زیر لب دندان قروچه کرد:
- «مامان!»
از میان لبان خندان و نارنجی شدۀ سعیده، دو ردیف دندان زرد بیرون ریختند:
- «البته عشق خوبه دو طرفه باشه، مثلاً من و احسان جونمون درمی ره برای هم! الان شیما رو گذاشتم خونۀ مامانم... ممکنه دلم برای شیما تنگ نشه، ولی دوری احسان رو اصلاً نمی تونم تحمل کنم!»
وقتی عمو احسان سری تکان داد و خندید، سبیل تیره و تابدارش، کمی بیشتر از دو گوشۀ لب ها امتداد یافت.
- «اگه این طوریه، پس چرا وقتی من از صبح تا عصر توی اداره هستم، جنابعالی یک زنگ نمی زنید حالم رو بپرسید؟!»
خندۀ سعیده فروکش کرد. چشمانش گردتر شدند و دستهایش را روی هم کوبیدند:
- «ای وای! خدا مرگم بده! از صبح تا عصر که تو نیستی من یه سره مشغول کار هستم، نظافت، بچه داری، خیاطی... همه هم برای آسایشِ شماست عزیزم! تا حالا شده لباسی بخری و من نپوشم؟ تا حالا شده تو رنگی رو انتخاب کنی و من دوست نداشته باشم؟ تا حالا...»
ناهید دست چپش را در زیر تنه اش گیراند و خود را بالا کشید. آرنجش به زور تحمل وزنش را داشت:
- «بسه دیگه زن عمو! در اینکه سیاست شوهرداری شما از همه بهتره، شک نکنید! ولی چند اتاق اون طرف تر، یکی هست که به کمک من احتیاج داره، شاید من به کمک او!...»
آرنجش گویی تاب ضربان های پر شتاب قلبش را نیاورد. ناهید دوباره بر روی تخت افتاد. حجت دستش را به کمر زد و با لحنی دکترمآلانه گفت:
- «تو نباید این قدر به خودت فشار بیاری... اگه این طور پیش بری به قرص اعصاب می رسی ها!»
- «قرص اعصاب؟!»
- «ببین دختره داره ریز ریز خودش رو آب می کنه.»
- «خاک بر سرم... تقصیر من و علیرضاست... من خوب به عروسم نمی رسم.»
- «البته حاج خانم، ما قصد دخالت نداریم ولی ناهید رو خیلی دست کم گرفتید.»
- «شکوه جون راست می گه... قبل از نامزدیشون با علیرضا خان یک روز آمده بود خونۀ ما... اتفاقاً دوستم هم اونجا بود، ناهید را پسند کرده بود برای برادرش... اونهم چه برادری! پولدار! یک گالانت آخرین مدل زیر پاش بود، اما هر چه اصرا کردیم ناهید خانم قبول نکرد.»
- «بسه دیگه! بسه.»
صدای لرزان ناهید، همهمه را خواباند. سرها باز به سمت صورت رنگ پریده اش برگشت:
- هیچ کس مقصر نیست... اصلاً من چیزیم نیست که. در مورد قرص اعصاب هم، می دونید اگر علیرضا بود چی می گفت؟ «وقتی آیه های قرآن، سراسر نور و شفا پیش روی ماست، چرا غم؟...» آره، اون توی یک عالم دیگه سیر می کنه... عالَمی حَوالی معراج... اما من با این پر و بال شکسته تا بالای یک تیر چراغ برق هم نمی تونم پرواز کنم!»
بهجت خانم خودش را جلو کشید. اشک، چشمان مهربانش را تَر کرده بود:
- «این حرف ها رو نزن مادر! تو روی تخم چشم من جا داری... به خدا علیرضا هم خیلی خاطرت رو می خواد، اما چه کنم که بچه ام مریض... ...»
بغض فرو خورده دوباره برمی آمد. بهجت خانم بینی اش را بالا کشید و چشم هایش را با دو انگشت مالید. ناهید تکانی به خود داد و بر روی تخت نیم خیز شد. دست راستش را همانطور صاف بالا گرفت و گفت:
- «آقای دکتر، این سرم لعنتی کی تموم می شه؟ می بینید که حالم خوبه پس لطفاً درش بیارید، باید برم پیش علیرضا... اصلاً شماها چرا تنهاش گذاشتید؟»
حجت این پا و آن پا کرد و گفت:
- «آروم باش... هنوز صد سی سی از سرمت مونده، بی خود هم نگران علیرضا نباش، تزریق داروهاش تموم شده و الان داره استراحت می کنه...»
نگاه پرسشگر ناهید، به لبان بهجت خانم دوخته شد:
- «راست می گه مادر؟ راست می گه؟...»
عمه شکوه سریع تر از بهجت خانم جواب داد:
- «البته که راست می گن... اصلاً آقای دکتر رو چه به دروغ! واقعاً که جوون خوبی هستن... از وقتی که من پام رو در بیمارستان گذاشتم می بینم که ایشون مثل پروانه دور و بر خانوادۀ ما می چرخند.»
حجت سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت:
- «خانوادۀ نیما هم مثل خانوادۀ خودم می مونند... ما اکثراً بخش ها را با هم می گرفتیم ولی این بار جدا افتادیم... حالا که من توی این بخش هستم من رو هم مثل نیما بدونید.»
گردن عمه شکوه چنان بلند شد که بین چانه و گره روسری اش چند انگشتی فاصله افتاد:
- «البته، البته، شما برادری را در حق نیما تمام کردی... من از بودن با جوون ها لذت می برم، اصلاً از جوون ها چیز یاد می گیرم، خصوصاً پسرهایی مثل شما تحصیل کرده، شما من رو یاد پسر خودم می اندازید آخه می دونید، پسرم در انگلستان تحصیلاتش رو در مقطع فوق لیسانس تموم کرده و حالا در یک شرکت معتبر و جهانی، مشغول به کاره! خانوادۀ شما چی آقای دکتر؟ آنها هم تحصیلات دانشگاهی دارند؟...»
سرخی گونه های حجت به تدریج بالا می گرفت و تا گوش ها می رسید. صورتش لبویی را می ماند که روی خط سبیل، پوستش را نگرفته باشند:
- «نه... نه زیاد، آخه می دونید، اصلیت ما مال سرخه است... پدر و مادرم اونجا زندگی می کنند، پدرم یک زمین کوچک داره که روش کار کشاورزی می کنه. ماشااله هفتاد سالشه، اما هنوز می ره وسط زمین، بیل می زنه!»
لب های نازک عمه شکوه باز هم غنچه شدند. دستی به کناره های صاف روسری اش کشید و گفت:
- «به به! البته اونهایی که در روستا زندگی می کنند، خیلی سالم ترند... چند تا خواهر و برادر هستید آقای دکتر؟»
- «شش تا، من از همه شون کوچک ترم، فقط یک خواهر داریم... مادرم پنج تا پسر زاییده!»
ناهید، سیاهی چشمش را بالا کشید و زیر لب گفت:
- «عجب افتخاری!»
حجت بی آنکه به رویش بیاورد ادامه داد:
- «خواهر و برادرهایم همگی تشکیل خانواده داده اند و در تهران زندگی می کنند، به همین خاطر من خوابگاه نگرفتم، هر چند هفته رو خونۀ یکی شون سر می کنم.»
فخری خانم ابروانش را با تعجب بالا انداخت و گفت:
- «وا! این طوری که خیلی سخته، ولی اگه افتخار بدید چند وقتی هم منزل ما تشریف بیاورید...»
- «اتفاق خودم هم خیلی مشتاقم بیام خونۀ شما... اما نیما نمی گذاره، می گه خواهرم هنوز توی خونه ست، نامزدش هم مذهبیه، از رفت و آمد پسر مجرد زیاد خوشش نمی آد...»
باز هم نجوای ناهید شکسته و بسته به گوش دیگران رسید:
- «صد رحمت به غیرت نیما!»
فخری خانم چشم غرّه ای به ناهید رفت و صورتش را به سمت حجت برگرداند:
- «نیما بی خود کرده! درسته که بعد از فوت مرحوم پدرشون مرد خونه است، اما هنوز از من حرف شنوی داره... همین پنج شنبه شب، شام تشریف بیارید منزل ما...»
نیم تنۀ ناهید این بار کاملاً از جا بلند شد. دست راستش، هنوز صاف می نمود:
- «ولی مامان! پنج شنبه رتبه های کنکور رو اعلام می کنند.»
- «چه بهتر! نیما هست، آقای دکتر هم تشریف می آورند توی انتخاب رشته بهت کمک می کنند.»
- «علیرضا حتماً می آد... من به کمک کس دیگری...»
- «بس کن دختر! از عمه و عموت خجالت بکش، آدم که مهمون رو از خونه اش بیرون نمی کنه!»
لب های حجت که به خنده باز شدند، چشمان فرو رفته اش را ریزتر کردند:
- «اشکالی نداره فخری خانم... توی این چند بار که شماها رو دیدم، اخلاق های ناهید خانم دستم اومده! ولی حتماً پنج شنبه شب می آم منزلتون چون اتفاقاً نه من کشیک دارم نه نیما!»
ناهید نگاهی به سرم انداخت. قطره ها هنوز در جریان بودند. سفری از آویخته حجمِ مرده ای بردار، به سوی تلاطم خون بار زندگی. سفری نه چندان دور اما عمیق...
- «مرا با تو رازی نیست
تو،
آن قدر زلالی
که سنگیِ قلبت را آسمان می بیند
و من
آن قدر خاکی
که لاله های دامنم را بهار می شمرد
میان دو پنجۀ خواهش
دری است بسته از تمنای غرور
ببین...
مسافری هستم شتابان،
به سوی بنفشه زار نگاهت...»
ناهید دفترچه یادداشت کوچکش را بست. سرش را با ناز بالا گرفت و به صورت رنگ پریدۀ علیرضا نگاه کرد:
- «وا علیرضا! به من زل زدی یا به شعر من گوش می کردی؟»
- «زیبایی تو شیواترین غزله.»
ناهید خندید. طوری که ردیف سفید دندان هایش پیدا شدند. چشمانش را به پایین تاب داد و گفت:
- «جای تعجبه! اولین باریه که از زیبایی من تعریف می کنی!»
انگشتان لاغر علیرضا، زیر چانۀ ناهید را گرفت و صورتش را بالا کشید محبت در چشمان بی فروغ علیرضا موج می زد:
- «می خوام سیر ببینمت.»
لبخندی دلنشین صورت ناهید را فراگرفت. چشمانش را تنگ کرد و مژگانش را روی هم گذاشت. علیرضا خم شد و گونه های چون گلبرگش را بوسید. انگشتان علیرضا که از چانۀ ناهید رها شدند، انگار چشمان زیبای عشق به روی زندگی گشوده شدند:
- «علیرضا، چرا بلند شدی باز هم حالت بد شده؟»
- «نه چیزی نسیت، خواستم برای لحظه ای...»
ناهید منتظر ادامۀ کلام ماند، اما صدایی برنیامد. بلند شد در کنار علیرضا ایستاد و دستش را گرفت:
- «خیلی کار خوبی کردی که امروز عصر نرفتی اضافه کاری... کم کم نیما و حجت پیداشون می شه، خوشحالم که تو هم کنارم هستی.»
لب های علیرضا به خندۀ بی رمقی باز شدند. محبت نگاهش در قلب ناهید شعله می کشید:
- «تو دیگه کی هستی دختر! یعنی اصلاً ناراحت نیستی که رتبه ات بیست هزار شده؟!»
- «اصلاً می دونی چیه؟ خیلی هم خوشحالم! خودت خوب می دونی که من علاقه ای به درس خوندن ندارم... تازه اگه دانشگاه قبول نشم، فرصتی پیش می آد که بتونم دیپلم آرایشگری رو کامل کنم.»
علیرضا خندید. سرش را تکان داد و گفت:
- «جداً که در پشتکار و یک دندگی، حرف اول رو می زنی!»
ناهید سرش را روی شانۀ علیرضا گذاشت و چشم هایش را بست.
- «تو هم در عاشق کشی! قول و قرارمون این بود که بعد از ماه صفر عروسی کنیم ولی هنوز هیچ اقدامی نکردی.»
- «اونهم به موقعش، فعلاً که هنوز اواسط ماه صفر هستیم، راستی گفتی حجت هم می آد؟»
ناهید موهایش را پشت گوش کشید و سرش را کمی جا به جا کرد:
- «آره می آد... مامان یک تعارف بهش کرد اون هم از خدا خواسته خودش رو شام تلپ کرده اینجا! پسره انگار منتظر همچین دعوتی بود بهونه هم آورد که امروز بیست و ششم مرداده و رتبه های کنکور رو اعلام می کنند، خیر سرش می آد برام انتخاب رشته بکنه!»
- «آی خانم! غیبت مردم ممنوع! شاید قلبش پاک تر از ما باشه.»
- «من به قلبش چه کاردارم؟ اخلاقاً رو داره!... اصلاً ببینم چرا چند وقته هی از حجت می پرسی؟»
علیرضا سر ناهید را از شانه اش جدا کرد. در فاصلۀ نزدیک، سیاهی عمیق زیر چشمانش بیشتر پیدا بود.
- «می خوام ببینم چه جور مردیه.»
دست های علیرضا از نوازش موهای ناهید جدا شد. آهی سرد به تک سرفه ای کوتاه پیوست و سرش را کنار برد. ناهید با تعجب مسیر چشمان علیرضا را گرفت و کشید. هر دو لبۀ تخت آرام گرفتند:
- «نمی تونی حدس بزنی! شعر از نیلوفر بود! حیف چه طبع شعری داشت! این شعر مال وقتیه که با هادی نامزد بود، توی بانک با هم آشنا شدن، عشق و عاشقی و این حرف ها! طفلک نیلوفر، حالا دیگه وقت سرخاروندن رو نداره چه برسه به شعر گفتن! حسابی ذوقش کور شد... اگه می رفت توی رشتۀ مورد علاقه اش، شاید الان کتاب شعرش هم چاپ شده بود.»
206تا211
-«در عوض تو این شهامت و اعتماد به نفس رو داری که کمتر از اون چه که علاقه داری رضایت ندی...»
ناهید، دسته ی موهای رهایش را جمع کرد و به پشت ریخت:
-«ممنون علیرضا! تو بین همه ی آدم هایی که من رو حاضر جواب و سمج می دونند، همیشه بهم روحیه می دادی»
-«البته وقتی آدم می دونه راهی که می ره درسته، وقتی می دونه گام هاش رو به خطا برنمی داره چرا سماجت نکنه؟ من همیشه تحسینت کردم شیدا! زیبایی روح بسیار جذاب تر از زیبایی ظاهره.»
ناهید دستانش را باز کرد و از دو طرف کش داد. پره های نازک بینی اش هوای عشق را فرو می داد:
-«آخیش! خدا رو شکر! خیلی خوشحالم علیرضا! خیلی خوشحالم!»
-«حتما به این علت که رتبه ات آن قدر بالاست که دانشگاه قبول نمی شی!»
دستان ناهید، بی صدا بر روی زانوهایش افتادند. چین های دامن مشکی اش را صاف کرد و گفت:
-«البته اونم که هست، اما... اما علیرضا خودت متوجه هستی،الآن مدتیه که داری حرف می زنی ولی فقط چند تا سرفه کردی...»
چهره ی خندان ناهید تا صورت علیرضا بالا کشید. لحظاتی سکوت نگاه های جوانشان را درهم گره زد:
-«تو بهتر شدی علیرضا... اصلا داری خوب می شی... منِ احمق رو بگو که حرف های حجت رو باور کردم.»
-«مگه حجت چیزی به تو گفته بود.»
چشمان ناهید گشادتر شدند. چند لحظه ای بی هدف دور و برش را پاییدند و دست هایش را در هوا تکان داد:
-«نه... نه! مگه قرار بود چیزی بگه؟ اِ... حیاط رو نگاه کن! عجب حلال زاده ای بود، با نیما آمدند داخل...»
باز هم باریکه ی پنجره ی بالای اتاق، روزنی به سوی حیاط شد. صدای نیما بلند و موقر در گوش ساختمان پیچید:
-«یاا... مهمون داریم»
حجت با آن لبخند همیشگی، پشت سر نیما داخل شد و در را بست. ناهید چشم از حیاط گرفت و به سمت کمد چوبی گوشه ی اتاق به راه افتاد:
-«اَه... این پسره درست مثل یک توپ گرد می مونه که روی موزائیک ها قِل داده باشندش! حالا مجبورم تا شب موهامو ببندم و روسری بگذارم.»
-«غُرغر نکن خانم! خوبه به خاطر کمک به تو اینجا اومده.»
ناهید روسری مشکی بزرگی را سه گوش کرد و بر روی سر انداخت. دستک های روسری به نرمی به یکدیگر گره خوردند.
-«کی از او کمک خواست؟ رتبه ی بیست هزار که دیگه تعیین رشته نداره!
علیرضا از لبه ی تخت بلند شد. چند سرفه ی کوتاه، فاصله ی گام هایش تا ناهید بود. آیینه تصاویر، نیم تنه شان را در سینه ی پاک خویش جای داده بود.
-«شیدا! می خوام یک قولی به من بدی... بی چون و چرا!»
-«من هیچ وقت از تو نپرسیدم چرا...»
-«خوبه... ازت خواهش می کنم همونطور که با من مهربانی با دیگران هم مهربان باش!»
-«آخ دیگران...»
-«هیس! گفتی بهونه نمی آرم.»
ناهید خندید. قاب سیاهرنگ، سرخی گونه هایش را بیشتر نمایان می کرد:
-«باشه اینهم قبول، دیگه امری ندارید قربان؟»
صورت آیینه شکفت، وقتی هردو قلب هایشان خندیدند. علیرضا چشم از آیینه برگرفت و نگاهش را به چهره ی ناهید دوخت. ناهید هم سرش را چرخاند و کمی بالا گرفت:
-«چی شد دوباره زل زدی به صورتم؟ مگه از توی آیینه من رو نمی دیدی؟»
-«وقتی این چنین نزدیک، حضور تو رو درک می کنم، چرا با چشمان واسطه ای ببینمت؟»
دستان ناهید، بی درنگ صورتش را پوشاندند. قاب روسری میان انگشتان فشرده اش، کج و معوج می شد. گره ابروان علیرضا، علت تغییر حالت ناهید را جستجو می کرد:
-«چی شد ناهید؟ از حرف من ناراحت شدی؟»
ناهید دستانش را به صورت کشید و پایین آورد. شوری عمیق،در عمق چشمانش پیدا بود.
-«ناراحت؟ در تموم عمرم این قدر خوشحال نبودم... سلامتی تو، در کنار تو بودن، دعای هر نمازمه...»
-«ولی ناهید! تو باید بدونی که خوشبختی فقط در کنار من بودن نیست، تو باید به کُنِه آرامش برسی، به احساس خوشبختی...»
قدم های ناهید آرام و بی هدف او را از سایه ی احساس علیرضا جدا کرد.
-«چی می گی علیرضا؟ من وقتی کنار توام، حتی نمی دونم ناهید هستم یا شیدا... انگار در تو حل می شه... در نگاهت، در حرف هات...»
-«آخ ناهید! فقط یک شیدا می تونه به این درک برسه.»
ناهید برگشت، سرش را درست رو به روی صورت علیرضا گرفت و پرسید:
-«یعنی تو خودت عاشق نیستی؟»
این بار نوبت علیرضا بود که از نگاه ناهید رها شود:
-«نمی دونم... فاصله ی عشق تا تظاهر، بسیار باریکه... شاید گرفتار ریا شده باشم.»
-«ببین علیرضا، برای من فرقی نمی کنه که تو به اصرار بهجت خانم با من نامزد کردی یا نه؟! ولی مطمئن هستم که دوستم داری... حالا نمی خوای به من بگی، اون حال و هوایی که حسابی سردرگمت کرده چیه؟»
علیرضا چشمانش را بست و بازدم عمیقی را پس داد. صدای خس خس سینه، این بار به وضوح شنیده می شد:
-«وقتی خدا هم عاشقه...»
-«خدا؟ من همیشه شنیده بودم خدا معشوق عرفاست...»
چشمان قهوه ای علیرضا انگار حجم سنگین اتاق را پس زد و به فضایی تازه باز شد:
-«خدا عاشقه، ما رو صدا می کنه، این قدم گنهکار رو می بخشه و می آمرزه... خدا عاشقه، با نفس پیامبران، ما رو به خود می خونه، و شاید با آواز پرندگان و یا چکاچک قطره های باران...»
ابروان ناهید چون دو ابر سیاه درهم گره خوردند. از چشمان درشتش التماس می بارید:
-«وای علیرضا تو رو به خدا بس کن! بعضی وقت ها دلم می خواست هنوز بچه بودیم، اون وقت ها حرف هات رو بهتر می فهمیدم!»
-«بچگی... وای بچگی! کاش هنوز بچه بودیم... حداقل به سرچشمه ی نوری که از آن شدیم، نزدیک تر بودیم.»
-«یادت هست علیرضا؟ وقتی شما پسرها با هم هفت سنگ بازی می کردید، من هی می اومدم سنگ هاتون رو خراب می کردم!»
-«آره یادم هست، از اولش شیطون بودی! شاید هم از دیوار بدت می آمد یا فکر می کردی این سنگ ها بلند و بلندتر می شند و دور تا دور من را می پوشانند»
ناهید چند قدمی عقب رفت. دستش را در جلوی صورت گرفت و با اخم گفت:
-«این حرف ها رو نزن که من رو می ترسونی!»
-«پس بیا بریم بالا، ساعت از شش عصر گذشته»
-«ولی...»
-«ولی نداره... شما مهمون دارید، درست نیست که حبیب خدا رو خوش آمد نگیم»
-«پس همینطور که می ریم شعر دیگری از نیلوفر رو برات بخونم؟»
-«البته چرا که نه.»
«من و آیینه و ماه
از دل شب تا صبح
به تو می اندیشیم
* * *
ماه از خلوت خویش
به تن شیشه گریخت
آیینه از نفس نور شکست
تکه های مهتاب، قدم سرخ مرا می بوسند
* * *
صبح در ساکت دل
نفسی سنگی پیدا
سه نفر خاک شدند
من و آیینه و ماه...»
در اتاق پذیرایی فخری خانم خودش را در چادر گلداری پیچیده بود و بلند بلند با حجت که روی مبل رو به رویی لم داده بود، صحبت می کرد:
-«از صبح تا حالا، همه ی دوست و فامیل زنگ زدند، رتبه ی ناهید رو پرسیدند به هرکسی می گم شده بیست هزار، ناراحت می شه، به جز خودش!...»
-«بیست هزار نه مامان... بیست هزار و هشتصدونود!»
با صدای ناهید، سر ها به سمت در برگشتند. نیما خنده ای کرد و سرش را تکان داد:
-«به به، آبجی خانم! عجب هوش و ذکاوتی به خرج دادی که رتبه ی به این دور و درازی رو از حفظ کردی!»
-«البته استعدادم به برادر عزیزم رفته، ناسلامتی دکتره!»
فخری خانم چادرش را جلوتر کشید و به گونه اش زد:
-«وای خدا مرگم بده! باز شما دو تا شروع کردید، اونم جلوی آقا حجت؟»
حجت لیوان شربت نیم خورده را روی میز گذاشت و از جا بلند شد:
-«سلام... به آقای توکلی حالت چطوره؟»
علیرضا دستش را دراز کرد و دست جلو آمده ی حجت را فشرد.
-«سلام علیکم، از ملاقات دوباره تون خوشحالم»
دست هایشان که رها شد، حجت به صورت ناهید خندید:
-«سلام ناهید خانم، رتبه ی جالبی آوردید!»
-«قبلا گفته بودم که لازم نیست کسی برای انتخاب رشته ام بیاد... رتبه ای نیست که نیاز به انتخاب رشته داشته باشه...»
علیرضا با اخمی ساختگی سرش را نزدیک گوش ناهید آورد و نجوا کرد:
-«سلام کردن، مستحبه اما جواب سلام واجب... چرا جواب سلام آقا حجت رو ندادی؟»
ناهید به ناز سری چرخاند و با بی میلی گفت:
-«سلام! کارنامه و فرم انتخاب رشته رو گذاشته بودم روی همین میز، تو برداشتی نیما؟»
-«البته داشتیم نگاهی می انداختیم... حالا بنشینید ببینم باید چه کار کرد.»
دوباره همه روی مبل ها جاگیر شدند. ناهید به زور روی کاناپه ی کوچک، خود را در کنار علیرضا جا داد:
-«وا مامان! کِی شربت ها رو از توی آشپزخانه آوردی که من و علیرضا متوجه نشدیم؟»
-«آمدم زیرزمین، از جلوی در اتاقت هم رد شدم، دیدم حسابی مشغول صحبت کردن هستید، رفتم به غذا سرزدم، شربت هم آوردم، آمدم بالا.»
212-213
نیما سری تکان داد و گفت:
-((اینو میگن مامان خوب!به کار دخترش هیچ کاری نداره!))
ناهید به صورت نیما زل زد و با لبخندی کنایه آمیز گفت:
-((برای اینکه از نامزد دخترش مطمئنه!))
علیرضا خندید.دندانهایش از زیر ریش قهوه ای کمی به زردی می زدند:
-((خُب آقا حجت،شما چطوری با زحمت های ما؟))
-((اختیار داری،من تا یک ماه و نیم آینده،در بخش ریه هستم،اگر کاری از دستم بربیاد،کوتاهی نمی کنم.....راستی حالت بهتره؟داروها رو مرتب استفاده می کنی؟))
-((البته خیلی بهترم...قرص ها و اسپری رو سروقت استفاده می کنم...درسته که مرگ نهایت رهایی ماست،اما قصد خودکشی که ندارم!..))
ناهید نیم تنه اش را راست کرد و نشست.سرش را به سمت علیرضا برگرداند و گفت:
-((این حرفا کدومه؟مرگ چیه؟الآن درست یک ساله که از پایانِ جنگ می گذره،دیگه لازم نیست به مرگ و شهادت و این چیزا فکر کنی....))
-((این حرف رو نزن ناهید!برای مردان خدا،باب شهادت همیشه بازه.))
حجت خود را تا ته مبل عقب برد و پاهاسیش را روی پا انداخت:
-((منم دوسال از سربازی ام رو در جبهه گذروندم...البته یک مدتی هم زاهدان بودم اما می بینید که حالا سالم و سرحال اینجا نشسته ام!))
فخری خانم با قیافه ای غمگین نالید:
-((وای بمیرم برای دل مادرت!چی کشیده تا شما از جبهه برگشتید!))
-((اِی همچین!می دونید،آخه ما ده تا بچه بودیم!))
ناهید با تعجب پرسید:
-((ده تا؟))
-((آره ولی چهرتاشون توی بچگی مردند.))
-((مردند؟چرا؟))
-((خُب ما توی روستا زندگی می کردیم،در و مادرم هنوز از روستای سرخه دل نمی کنند،اون وقت ها آب تمییز،واکسن،دکتر و دوا و خیلی چیزای دیگه نداشتیم،این بود که هر زنی ده،دوازده تا می زایید تا چند تاش زنده بمونند!))
ناهید انگار ولو شد:
-((چه راحت!یعنی کسی از مردن بچه اش ، غصه دار نمی شد؟))
-((خُب چرا.))
-((پس بچه هاشون رو اندازه ی گاو و گوسفندهاشون دوست داشتند،شاید هم کمتر.))
فخری خانم باز به صورتش زُل زد:
-((حیا کن دختر!مودب باش، این چه طرز حرف زدنه؟))
ناهید با قیافه ای حق به جانب جواب داد:
-((مامان!شما اینقدر روی دست و پاتو و صورتتون می زنی،تنت کبود میشه ها!))
-((تو نمی خواد فکر من باشی!پاشو برو از توی آشپز خونه،دیس میوه ها رو وردار و بیار،...پیش دستی یاده نره ها!))
-((وای مامان!باز به من کار دادی؟قول می دم همه ظرف های شام رو من بشویم ولی حالا که علیرضا...))
نیما از جا بلند شد.دستش را جلوی خواهرش گرفت و آمرانه گفت:
-((بشین ....وقتی علیرضا می آد اینجا،ناهید چسب نامزدشه،انگار می ترسه اگه از پیشش بلند شه،کسی علیرضا رو بدزه!))
ناهید با ناز گفت:
-((البته دزدیدنی هم هست!))
لب ها به خنده باز شدند.نیما سری تکان داد و بیرون رفت.علیرضا
صفحات 214 تا 223 ...
مشتاقانه خود را جلو کشید. انگشتانش را درهم گره زد و از حجت پرسید:
- «خب می گفتید آقا حجت! خواهر و برادرهاتون ازدواج کردند؟»
- «بله آبجی و داداش بزرگ ترم، بچۀ بزرگ هم دارند... بعد از اون ها سه تا داداشِ دیگه دارم که اون ها هم زن و بچه دارند به غیر از داداش دومیم که ساکن شماله، بقیه همه در تهران زندگی می کنند، در واقع من ته تغاریشون هستم!»
وقتی سبیل سیاه حجت با لب هایش کش آمد، ناهید گوشۀ لب هایش را پایین داد و سرش را به سمت دیگری چرخاند:
- «بچه های ته تغاری معمولاً لوس از آب درمی آیند!»
علیرضا سرش را به سمت ناهید برگرداند و گفت:
- «خوبه خودت هم ته تغاری هستی!»
ناهید با ناز چشمانش را برگرداند. اخمی ساختگی ابروان بلندش را به هم پیچاند:
- «ممنون علیرضا خان! دست شما درد نکنه!»
- «ناراحت نباش! منهم یکی یک دونه ام، از قدیم هم گفته اند، یکی یکدونه، خل و دیوونه!»
حجت پایش را از روی پا بلند کرد. وقتی به خود تکانی داد، شکمش به دکمه های روی پیراهنش فشار می آورد:
- «خب تا حدی هم درسته... پدر و مادرم خیلی به من وابسته اند... تا وقتی پیششون بودم، تمام کارشون با من بود، خرید نان، نفت، کارهای خونه...»
فخری خانم چادرش را جلوی گردنش پیچاند و گفت:
- «آفرین، چه پسر خوبی! پدر و مادرتون خیلی پیرند که نمی تونند کاری انجام بدند؟»
- «البته پیر هستند، ولی خیلی سرحالند! پدرم سرِ زمین چنان بیلی می زنه که ما جوون ها به پاش نمی رسیم! مادرم هم شصت و سه چهار سالشه، اما نه اینکه بچه هاش خیلی وقته که بزرگ شدند و همۀ کارهاشون رو می کنند، زیاد به کارهای خونه عادت ندارند! مثلاً خواهرم رُب می گیره می آوره یا آب غوره، مربا، ترشی... برادرهام هم مرغ، گوشت، برنج و روغن، خلاصه همه چیز براشون می آرن... هر وقت هم که زن داداش هام برند اونجا، همۀ خونه رو تمیز می کنند.»
ناهید زیر لب نجوا کرد:
- «پس حتماً باید خیلی چاق باشند با این همه استراحت!»
حجت بی اعتنا به پچ پچ ناهید ادامه داد:
- «مادرم هم فشار خون داره هم دیابت... اما خوشبختانه از وقتی من وارد رشتۀ پزشکی شده ام همۀ داروهاشو تهیه می کنم و مرتب هم قند خون و فشار خونش رو کنترل می کنم، به همین خاطر، خدا رو شکر، یک سالی هست که قند و فشار خونش تنظیم شده...»
ورود نیما حرف های حجت را نیمه تمام گذاشت. پیش دستی های زیر میوه ها، با یک حرکت نیما، در حال افتادن بودند که علیرضا بلند شد و به دادشان رسید:
- «بده به من، منهم مثل آقا حجت، بیشتر از تو به کارهای خونه وارد هستم.»
نیما از بار میوه ها رها شد. علیرضا دیس را وسط میز گذاشت. و پیش دستی ها را پخش کرد. ناهید از جا بلند شد. بازوی علیرضا را گرفت و گفت:
- «تو برو بنشین، من خودم میوه ها رو پخش می کنم.»
حجت همانطور که تک تک حرکات ناهید را زیر نظر داشت گفت:
- «از نیما شنیده ام که آرایشگر قابلی هستی، البته به پای قبولی در دانشگاه نمی رسه اما...»
ناهید پیش دستی پر میوه را به دست حجت داد و در چشم هایش زل زد و با لحنی شمرده گفت:
- «من به درس علاقه ای ندارم. مطمئن هستم که در حرفۀ آرایشگری موفق ترم.»
نیما فرم انتخاب رشته را از روی میز برداشت و گفت:
- «گربه دستش به گوشت نمی رسه، می گه پیف پیف بو می ده! تو که با این رتبه جایی قبول نمی شی، هرچی می خوای خودت انتخاب رشته کن!»
ناهید قد راست کرد و برگشت. از چشمانش خشم می بارید:
- «در عوض، این شهامت رو دارم که دنبال علاقه ام برم، نه مثل تو یا آن نیلوفر بیچاره که به حرف بابا...»
نیما ابروانش را بالا انداخت. عینک ذره بینی اش کمی بر رویِ بینی سُر خورد.
- «اسم بابا رو نیار که اون وقت کلاهمون بدجوری توی هم می ره!»
فخری خانم از جا بلند شد. دستش را بر روی بازوی ناهید گذاشت و او را تقریباً روی مبل هل داد:
- «بنشین دختر! امان از دست تو، دیگه نشنوم با هم دعواتون بشه! من می رم پایین شام رو حاضر کنم، شما هم ناهید خانم اگه وقت کردی بیا کمک مادرت!»
ناهید دستانش را بغل کرد و رویش را از نیما چرخاند. علیرضا بی توجه به بگومگوی خواهر و برادر، مشتاقانه به حجت نگاه کرد و پرسید:
- «خب می گفتید! بقیۀ خواهرها و برادرهاتون تحصیل کرده هستند؟»
حجت خیاری را از پیش دستی، بی آن که پوست بکند، نمک ریخت و محکم با دندان هایش گاز زد:
- «نه، فقط من دانشگاه رفته ام، آخه روستای ما دبیرستان که نداشت باید هر روز چند کیلومتر پیاده می رفتیم و می آمدیم تا بتونیم درس بخونیم... از وقتی برادر و خواهر بزرگترم با خانواده هاشون آمدند تهران، بقیۀ برادرهام هم نصفه نیمه و دیپلم نگرفته درس را ول کردند و راهی تهران شدند، الان هم هر کدومشون روی تاکسی یا وانت کار می کنند و وضع مالیشون هم خوبه!»
قطعات ریز و درشت خیار در دهان حجت می چرخیدند و کلمات را بیرون می ریختند. ناهید نیم نظری به حجت انداخت و سرش را برگرداند. چشمانش حرف دلش را تکرار می کردند:
- «اََه... حالم به هم خورد! چه جوری خیار می خوره! نمی کنه وقت خوردن حرف نزنه!»
علیرضا دستش را به سینه برد و چند سرفه کرد. گلویش را با سر و صدا صاف کرد اما انگار سؤالاتش تمامی نداشت:
- «پس شما باید خیلی پشتکار داشته باشید که پزشکی تهران قبول شدید.»
- «خب هم آره هم نه! البته خیلی درس می خوندم، ولی بعد از انقلاب فرهنگی که دانشگاه ها باز شدند اگه یادتون باشه، تحقیقات حرف اول پذیرش رو می زد که خوشبختانه من، هم سابقۀ جبهه داشتم، هم داداش سومیم توی بسیج بود... خانواده ام که همه اهل چادر و مسجدند این بود که از لحاظ گزینش مشکلی نداشتم.»
- «یعنی شما از دوران جبهه تون برای دانشگاه استفاده کردید؟»
- «بَه... آقا کجای کاری! الان که چندین ساله سهمیۀ رزمندگان گذاشتند... سهمیۀ رزمندگان، خانوادۀ شهدا، جانبازان... کلی از دانشجوها همین طوری قبول شدند و رفتند دانشگاه، تازه من یکی رو می شناسم که سه ماه جبهه اش رو با این و اون دیدن، شش ماه رد کرد و از سهمیۀ رزمندگان استفاده کرد!»
ناهید همانطور که خلاف جهت حجت را نگاه می کرد گفت:
- بفرما آقا علیرضا! اون وقت شما که یک جانباز شیمیایی هستید، کسر شأن می دونی که بری بنیاد و با مدارک پزشکی که حالا داری، شیمیایی بودن خودت رو ثابت کنی، حالا یک کارمند بی خدایی با تو بد برخورد کرد و جواب سربالا داد، این دلیل نمی شه که همه شون همینطوری باشند... اون هم فقط به خاطر سلامتی خودت با این خرج گرانِ دوا و دکتر...»
علیرضا دستش را از روی پیشانی تا موهایش پیش برد. انگار عمداً نفس هایش را ریز ریز پس می داد تا سرفه ای تازه وارد را پس نزند:
- «حیف از نام رزمنده... وای از ترحم اجتماع... یعنی این قدر زود، بعد از جنگ، آدم ها رنگ عوض می کنند؟»
سرفه، میهمان گلوی زخم خورده اش شد. خلط های بالا آمده از عمق ریه، راهشان را عوض می کردند و تا انتهای شکم چسبیده به پشتش، برمی گشتند. ناهید با کف دست چندین ضربه به تختۀ پشت علیرضا زد:
- «علیرضا خلط ها را قورت نده! بده بیرون... وای چه کار باید کرد؟ یعنی یک حملۀ دیگه؟»
حجت از جا بلند شد و بر روی علیرضا خم شد. موهای سرش بیش از اندازه پر و مشکی می نمودند:
- «اسپری دهان، شربت سرفه همراهت هست؟»
- «آره... توی کیف دستی ام... در اتاق ناهید.»
ناهید مثل ترقه از جا پرید. چشمان سردرگمش، پاهایش را به مبل و میز می زد:
- «رفتم بیارم... همین الان.»
صدای زنگ در حیاط، دست ناهید را بر قاب سرد و فلزی گیراند. سرها به سمت او چرخید:
- «من باید در را باز کنم؟! خیلی خب، خودم باز می کنم!»
دمپایی های نافرمان، از پاهای عجول ناهید، می گریختند:
- «اَه! نخواستمتون، اصلاً پابرهنه می رم.»
کاشی های حیاط، حتی در این حوالی غروب انتهای مرداد ماه، پاهای محصور در جوراب ناهید را گرم می کردند. دست هایش جلوتر از او دویدند و قفل در را باز کردند:
- «تویی نیلوفر؟ بیا تو...»
- «چرا پابرهنه ای ناهید؟ رتبه ات چند شد؟»
- «بیست هزار... ول کن رتبه رو، باز علیرضا حالش بده.»
- «حالا چرا می ری توی زیر زمین؟»
- «دواهاش، دواهاش رو بیارم.»
ناهید پله ها را چند تا یکی، پایین رفت. نزدیک بود با سر به زمین بخورد که دستش را به قاب در گرفت و گام هایش را به داخل اتاق پرت کرد:
- «کیفش کو؟ کجا گذاشته؟»
کیفی سیاه و رنگ و رو رفته، روی تخت ناهید آرام گرفته بود. در کنارش دفترچۀ کوچک نیلوفر، خودنمایی می کرد. ناهید کیف را قاپ زد اما دلش نیامد که دفترچه را تنها بگذارد:
- «تو هم بیا، باید تو رو به دست صاحبت بدم!»
ناهید، وقت برگشت، درست در چهارچوب در، صورت به صورت نیلوفر قرار گرفت:
- «آخ نیلوفر تویی؟ تو چرا اومدی؟»
- «کاری از دست من برمی آد؟»
- «آره، من زودتر داروهاشو می برم بالا، تو برو آشپزخونه، یک لیوان آب بیار.»
نیلوفر سرش را به علامت مثبت تکان داد و به طرف زیرزمین دوید. ناهید با هر گام از اتاقش فاصله می گرفت و به عشق نزدیک می شد.
وقتی کنار در اتاق، نیما کیف کوچک علیرضا را از او گرفت، هنوز نفس هایش بالا نمی آمدند. نیلوفر همچون سایه ای نرم و سبک از کنارش گذشت:
- «سلام به همه... خدا بد نده علیرضا خان! براتون آب آوردم.»
ناهید چرخید و خود را یه سمت دیگر شیشه چسباند. دست راستش سمتِ چپ سینه را فشرد. پلک هایش که باز و بسته شدند، نگاه، تا زلالی آب، میان حیاط دوید. ماهی های حوض، هم سو با برگ های خسته از آفتاب، در خُنکای نزدیک غروب، تکان تکان می خوردند. دست ناهید از طپش های بی قرار قلب جدا شدند. دفترچۀ کوچک نیلوفر را گشود و نجوا کرد:
«بر برکۀ نور، قوی سپید، گسترده بال، در تلاطم پرواز است چشمانش:
پیوند آب و آسمان
کاش می دانستم که تو در لحظۀ زایش نیلوفرها به که می اندیشی؟»
فصل پنجم
ناهید طول راهرو را تقریباً دوان دوان می پیمود. کفش های سیاه و نرمش بی صدا و آرام، قامت بس لاغر شده اش را به جلو می کشاندند. چشمان گود رفته اش، جلوتر از گام هایش، داخل اتاق را می پاییدند:
- «این یکی نه... اتاق شش نه... آهان باید اینجا باشه.»
جلوی در نیمه باز اتاق ایستاد. دستش را به دیوار گرفت و بازویش را تکیه گاه سر خسته اش کرد.
- «اَه... باز این طپش قلب لعنتی! چرا تازگی ها، تا دو قدم برمی دارم، قلبم می آد توی دهنم؟»
سرش را بلند کرد و نفسی کشید. دست راستش، نیمۀ باز در را گشود. نگاه جستجوگر ناهید، ابتدا بر چادر سیاه پوش زنی خیره ماند که در کنار تخت ایستاده بود:
- «بهجت خانم! سلام مادر، پس علیرضا؟»
سیلان نگاه، حس عصیان گر درونش را به سکون واداشت. ناهید کنار در وارفت.
- «وای علیرضا! وای!»
تمام توانش را جمع کرد تا از دیوار مقابل تخت بکند. دیگر نه طپشهای مزاحم قلب، نه گرمای روزهای پایانی تابستان و نه بغضِ طوفان زدۀ پیچیده در گلو، او را نمی آزرد. انگار به انتهای راه رسیده بود.
- «چرا، چرا اینطوری علیرضا؟ یعنی تو.. یعنی تو نباید به من بگی که...»
ابرهای بی رحم غم و خستگی، قطرات جوشان اشک را بر جام دیدگان ناهید باریدن گرفت. بهجت خانم با گام هایی تند، خود را به ناهید رساند و او را در میان دست های لاغرش گرفت. دو زن در آغوش یکدیگر زار می زدند. لحظاتی غلیان احساسات، فضای سنگین اتاق را اشک آلود کرد. صدایی انگار برآمده از قعر چاه زوزۀ توفان را به آرامش کشاند:
- «چه خبره، برای چی گریه می کنید؟ من که هنوز نمردم.»
دو زن از یکدیگر رها شدند. ناهید با دستک روسری، صورتش را پاک کرد. به سمت علیرضا چرخید و لبۀ تخت را گرفت. هنوز هق هق گریه، به او مجالِ کلام نمی داد. بهجت خانم چادرش را جلو کشید و به بالای سر پسرش دوید:
- «ای وای این حرف ها چیه مادرجون؟ چرا ماسکت را برداشتی، مگه دکتر نگفت باید هوا بهت برسه.»
صدای علیرضا، عجیب گرفته بود:
- «هوا همه جا هست... پس شما... چی رو نفس می کشید؟»
ناهید بغضش را فرو داد. چشمانش را چند بار به هم فشرد و باز کرد:
- «می خواهی بدونی من چی رو نفس می کشم؟ غم، غصه، ماتم... اصلاً کاش نفس نمی کشیدم، تو الان دو هفته می شه که به من تلفن نکردی، از اون روز لعنتی بیست و شش مرداد، روز اعلام نتایج کنکور رو می گم، تقریباً یک ماهه که ندیدمت، می دونم مریضی، گرفتاری، ولی
224تا233
نبايد يه كمي هم فكر من باشي؟))
بهجت خانم به جاي پسرش ملتمسانه جواب داد:
- (( نه ناهيد جون اشتباه مي كني ... عليرضا دائم به فكر توست ،ولي حالش خوب نيست . بچه ام ...دو هفته پيش بود كه خودت رفتي چاپخونه ديديش...))
دلم طاقت نياورد، ديدم پشت تلفن ،جوابهاي سر بالا ميده ،چقدر بيام دم در خونتون، شما بگيد عليرضا نيست،دلم را زدم به دريا... گفتم عليرضا ميخواد خوشش بياد، مي خواد نياد!داشتم ديوونه مي شدم ، آنوقت آقا اومده دم در ، مي گه از وقت كارم نمي تونم بزنم ، ميخوام پولي كه در ميارم حلال باشه!))
ناهيد با غيض، جمله هاي آخر را ادا كرد و سرش را برگرداند . در سكوت ، صداي خر خر دم و بازدم عليرضا به وضوح شنيده مي شد.
بهجت خانم جلوتر آمد و دست ناهيد را گرفت :
- (( دخترم مي دونم دلت پره، اما يه نگاه به عليرضا بنداز ...توي اين يه ماهه ، بچه ام نصف شده، موهاي صر و صورتش داره مي ريزه، نمي بيني ؟ انگار سرش خالي شده ...))
سرفه اي بلند و خشك، لبهاي عليرضا را از هم باز كرد . كلامش ميان خس خس سينه گم مي شد :
- ((ولش كن...ولش كن مادر ، بذار بگه...هر چي كه مي خواد .))
ناهيد دستش را از دستهاي مادرانه بهجت خانم بيرون كشيد ، قدمي جلوتر گذاشت و ناليد:
- ((واي عليرضا ! به خدا هزار كلام نگفته دارم ، ولي نمي دونم...نمي دونم چرا وقتي تو رو مي بينم ، همه غمهامو فراموش مي كنم.))
- ((از...كجا فهميدي... دوباره بستري شدم؟))
- ((حجت به نيما گفته بود كه به دستور دكتر ابطحي ، براي تكرار داروها بايد بستري بشي... مثل اينكه اين بار بايد زير اشعه هم بري.))
لبخندي بي جان ، ترك لبهاي عليرضا را بازتر كرد:
- ((يك بار رفتيم زير اشعه ، دو سال بعد ما رو طلبيد ، حالا ببين اين يكي اشعه...))
- ((واي سرفه هاي، اين سرفه ها ي لعنتي ، بذار ماسكت رو بزنم ، اينجوري راحت تر هستي .))
ماسك پلاستيكي بر روي بيني و دهان عليرضا جاي گرفت . بهجت خانم سرش را به طرف در برگرداند . هنوز لبهايش به وضوح مي لرزيد :
- ((مادر جون من ميرم بيرون، همين دم در مي شينم ، اگه كاريم داشتي صدام كن.))
لبهاي ناهيد به نجوا باز و بسته شد :
- (( نه، نريد بهجت خانم، نه!))
ناهيد جلو رفت و به نرمي كنار تخت عليرضا نشست ، هنوز سر كج شده عليرضا به سمت مخزن اكسيژن تمايل داشت . ناهيد چشمانش را به صورت بيمار رو به رو سپرد . ترديد، مانع از جريان كلمات مي شد . اما سرانحام افكارش را رها كرد و به دست كلام سپرد :
- ((من رو ببخش عليرضا، خيلي تند رفتم ، ولي آخه مي دوني...اصلا بگذريم، پريشب حجت اومده بود خونه ي ما ، سراغ تو رو ازش گرفتم ، گفت امروز وقت بستري داري .... ديگه نفهميدم توي اين ساعت ملاقات چطوري خودم را تا اينجا رسوندم .))
عايرضا سرش را چرخاند . دستش به آرامي، كش ماسك را از پشت سر رها كرد :
- ((حجت...خوبه . ))
- (( چي چيش خوبه؟ بعله... بعله حالش خوبه ! اما معلوم هست چرا چند وقتيه به اين حجت پيله كردي ؟
مي دوني ، پريشب كه حجت اومده بود خونه ي ما چي مي گفت ؟مي گفت ، هفته ي پيش عليرضا خان ، راجع به من تحقيقات كرده ! اومده از كاركنان بيمارستان و دكتر ها در مورد من پرسيده ...حتي مي خواسته بره سرخه ، اما مريضي مجالش نداده ... ممكنه بگي حجت براي چي اينهمه مهم شده ، نكنه براش دختري رو در نظر گرفتي؟))
- ((آره .... براي خواهرم.))
- ((خواهرت؟معلومه چي ميگي؟تو كه خواهر نداري.))
گوشه ي لب عليرضا به سمت بالا كش آمد . ديگر ريش و سيبيلش آنچنان انبوه نبود كه لبخندش را در ود مخفي كند.
- ((ناهيد!))
- ((بله؟))
- ((من سرطان دارم .))
- ((عليرضا!))
- (( مي دونستي نه؟حجت بهت گفته بود.))
- (( بس كن عليرضا ! ديگه نمي خوام اسم اون پسره رو بشنوم ، انگار هر حرفي و كلامي بايد به اون سمت ختم بشه . ))
عليرضا پلكهاي بي رمقش را روس هم گذاشت و آه كشيد :
- ((مادرم نمي دونه ، بهش نگو....اون تو رو دوست داره.))
- (( كي؟مادرت؟))
- ((نه.... نه چطور بگم؟))
لاي چشمهاي عليرضا با بي حالي باز شد . زير پلكهاي پاييني گودي سياهي افتاده بود . ناهيد كلام نا گفته را از دهان عليرضا قاپيد :
- (( نمي خواد چيزي بگي ، الان حالت خوش نيست ، چيزهاي عجيب و غريب مي گي، اما تو خوب مي شي، يعني بايد خوب بشي ، من كلي نذر كردم عليرضا! نذر كردم هر وقت حالت خوب شد، دوتايي با هم بريم مشهد پابوس امام رضا .... مطمئن هستم كه از امام هشتم شفات رو مي گيري.))
- (( چرا فكر مي كني...امام ها فقط...براي اين آمده اند كه ....حاجات ما رو برآورده كنند ؟.... فكر نمي كني به غير از آرزوهاي حقير ما ...آمال مهم تري هم هست؟...))
ناهيد چشمانش را چرخاند و دوباره به عليرضا خيره شد:
- (( اي بابا عليرضا! تو اين حالت هم دست بردار نيستي؟چه چيزي واجب تر از سلامتي؟اصلا من حاضرم همه ي جوونيم رو بريزم به پاي سلامتي تو . تو كه خودت مي دوني چقدر دوستت دارم.))
عليرضا سرش را به متكا فشرد ، دستش را به قفسه سينه برد و چنگ زد دست ديگرش كه در اسارت سرم بود ، تنها در جاي خودش مشت شد . ناهيد سرش را جلو برد و با نگراني پرسيد :
- (( چي شده عليرضا؟درد داري؟))
- (( اينجا ، اينجا توي سينه ام ... مي سوزه و ميگذره ...ناهيد تو برو تو بايد بري....تو هم خوب مي دوني كه من ... كه من...))
ناهيد به زور بغضش را فرو مي داد:
- (( تو چي ؟تو چي عليرضا؟))
چشمان عليرضا به قطره قطره هاي سرم دوخته شده بودند ، انگار در شمارش آنها ، لحظات از دست رفته اش را جست و جو مي كرد:
- (( من تو رو...تو رو دوست نداشتم...دوستت ندارم مي فهمي؟))
ناهيد بهت زده ميخكوب شد . ناگهان گويي بغض پيچيده در گلويش نيز آرام گرفت :
- (( يه بار ديگه بگو!ا ينطوري نه ! توي چشمهاي من نگاه كن!))
دست ناهيد بي رحمانه چانه عليرضا را به سمت خود كشيد . قطره اشك دوان دوان راه خود را از گودي زير چشمانش تا رستنگاه موهاي صورت پيدا كرد. ناهيد دستش را پس كشيد :
- (( نه اين امكان نداره ....تو داري گريه ميكني عليرضا!))
صداي گفتگوهايي از بيرون، نواي ضربه هاي انگشت روي در، يكي شدند. ناهيد سرش را برگرداند .
- (( بفرماييد ...بفرماييد داخل ...))
بهجت خانم ريزه نقش و سياه پوش وارد شد . پشت سرش خانمي بلند تر با رويي كيپ گرفته ، داخل آمد.
- ((مادر جان چند دفعه صدات كردم نشنيدي...ببين كي اومده ملاقات عليرضا ، آقا صادق و مريم خانم.))
ناهيد بي انكه فكر كند تكرار كرد:
- ((آقا صادق؟مريم خانم؟))
صدايي مردانه از پشت سر زن ها به گوش رسيد :
_((يا ا... خواهر،يا...))
ناهيد از جا بلند شد و دست به روسري اش برد با خيره شدن به صورت مرد ، ناگهان او را شناخت:
- (( آه! آقاي صادق عزيزي ، تخت شماره ي سيزده ، سلام!))
صادق سرش را پايين انداخت و خنديد . موقع حرف زدن نگاهش را از ناهيد مي دزديد:
- (( سلام عليكم ، البته ماه پيش روي تخت شماره سيزده بستري بودم ولي اين دليل نميشه كه شماره اش روم بمونه ! خب به به ! آقاي عليرضاي گل چطوري قهرمان؟))
صادق بر روي تخت خم شد تا صورت عليرضا را ببوسد، همسرش جعبه شيريني را از زير چادرش بيرون كشيد:
- ((بفرماييد خانم...قابل شما رو نداره.))
ناهيد جعبه را گرفت و جلوي تخت گذاشت . به زور لبخندي زد و گفت :
- (( خيلي خوش آمديد، من ناهيد هستم نامزد عليرضا ))
- (( بعله...خوب يادمه... خوشحالم كه دوباره مي بينموتون.))
ناهيد نگاهي به صادق انداخت . مرد جوان دست به سينه كنار تخت ايستاده بود .
- (( مي بينم كه حالتون خيلي بهتره .))
- (( بله البته هنوز دارو مصرف مي كنم ولي خدا رو شكر ، ناراحتي ريه ام كنترل شده ....خب تو چطوري آقا عليرضا باز كه پشه لگدت زده!))
لب هاي عليرضا آنچنان بي فروغ خنديدند كه اثرش به چشم ها نرسيد:
- (( پشه نيست رزمنده! خرچنگه!))
صادق همه را از نظر گذراند و سرش را تكان داد:
- ((هه هه....باز مار و عقرب بگي يه چيزي...ولي ما كه توي جبهه خرچنگ نديديم!))
ناهيد آب دهانش را قورت داد اما هنوز چيزي كه در گلو بالا و پايين مي رفت اذيتش مي كرد :
- (( خرچنگ هاش نامرئي بودند..شيميايي بودند...))
بهجت خانم صورتش را در چادر پنهان كرد و سرش را برگرداند . مريم جلوتر آمد و در كنار ناهيد ايستاد:
- (( خدا مسبب اين سلاح هاي شيميايي رو لعنت كنه . راستي چرا آقاي توكلي رو نمي فرستيد آلمان ؟...دنبال كارش رو نگرفتيد؟))
دستان جمع شده،روي سينه ي صادق رها شدند . اشاره ي مستقيمش به مريم بود:
- ((نه خانم!عجب ساده اي!فكر كردي كدوم كشورها مجروحان شيميايي ايران رو قبول مي كنند ؟
همون هايي كه اين مواد رو ساختند، همون هايي كه به عراق فروختند، حالا مي خوان بلا نسبت عليرضا خان ، موش هاي آزمايشگاهيشون رو پس بگيرند تا اثرات مواد دست ساز خودشون رو روي آدميزاد ببينند ..شايد هم مي خوان داروهاي جديدشون رو امتحان كنند يعني ضد همان سم هايي كه جوون هاي ما رو به اين روز انداخت.))
- ((وا آقا صادق!چرا اين قدر بد بين؟نبايد اين طوري به قضيه نگاه كرد .))
- ((نه دروغ ميگم،بگو دروغه... اصلا تا حالا شنيدي يه جانباز شيميايي رو بفرستند آلمان، سالم برگرده؟يا همون جا جوابش مي كنند يا مي فرستندش و مي گن برو شش ماه ديگه بيشتر ازعمرت نمونده...))
مريم چشم غره اي به شوهرش رفت و لب زيرينش را گاز گرفت :
- ((آقا صادق!اين حرف ها ، بالاي سر مريض خوب نيست .))
صادق بقيه كلامش را در دهان خورد. باز هم صداي خس خس سينه عليرضا ، لحظات سكوت را شكست .صادق دوباره لب باز كرد اين بار آرام تر و نجوا گونه:
- ((اما اين مريضي رو كه من ديدم ، پشت ده تا پهلوون رو خاك مي كنه.))
مريم انگشت نشانه دست راستش را زير پره ي چادر گرفت و جلوي دهانش را كشيد:
- ((از همان چهار پنج روزي كه ، آقا صادق با آقاي توكلي توي بيمارستان هم اتاق بودند ، يك سره، ذكر خير همگيتون در منزل ما هست البته شوهرم شماره تلفن محل كار آقاي توكلي رو از خودشون گرفته بود توي اين يك ماه هم چند بار تلفني مزاحم ايشون شدند تا اينكه امروز صبح هم آقا صادق به چاپخونه تلفن كرد، گفتند آقاي توكلي دوباره بستري شده...اين بود كه ما هم اينجا مزاحم شديم.))
صادق با خنده صحبت هاي همسرش را ادامه داد:
- ((آقا عليرضا برو خدا رو شكر كن كه ايندفعه اتاق دو تخته افتادي و تخت بغل دستيت هم خاليه و گرنه باز هم ممكن بود گير يه آدم پررو مثل من بيافتي....))
وقتي عليرضا به صورت مردانه ي بالاي تخت نگاه مي كرد ، امتداد مويرگهاي سرخ در سفيدي چشمانش پنجه انداخته بود:
- ((در اين شلوغي شهر ..در اين حكومت پول...ديدن اهالي جبهه عين ملاقات با ستاره هاست....))
- ((با همين حرفات اسيرم كردي رزمنده!))
ناهيد تخت را دور زد و كنار پايه ي سرم ايستاد . لب هايش عاشقانه راز دل را بر ملا مي كردند.
- ((شما تنها نيستيد كه اسيرش شديد،من سالهاست كه گرفتارشم.))
- ((شايد به همين علت من بايد برم...تا تو....عشق خدايي رو پيدا كني.))
ناهيد تكاني خورد،انگار براي اولين بار بود كه صداي عليرضا را مي شنيد:
- ((حالا كه بعد از دو هفته مي بينمت ، انصاف نيست كه از رفتن حرف بزني.))
چشمان مريم از زير تاب جلو كشيده چادر به صورت ناهيد خيره مانده بود:
- ((حيف نيست عليرضا خان دختر به اين خوبي و قشنگي رو اذيت مي كني؟البته ببخشيد شوخي كردم ها!))
- ((زيبايي گل ها و چهره ها...تنها رگه اي از زيبايي نقاشه!))
ناهيد با غيض پايه ي سرم را فشرد . سردي آهن كمي گرماي دستش را فرو نشاند:
- ((شايد نقاشي زيبا باشه،اما هر نقاشي زيبا نيست عليرضا خان!))
چشمان عليرضا نگاهش را بيشتر از دست به آهن فشرده ي ناهيد،بالا نكشيد:
- ((اين نقاش از زيبايي جمال خودش...به اطراف ما دميده...كه اين قدر..همه چيز زيباست.))
دست صادق موهاي پشت سرش را صاف كرد و بر روي گردن پايين آمد. چهره اش تصويري از تفكر را نشان مي داد:
- ((اين فرمايش عليرضا خان من رو ياد كلامي از حضرت زينب مي اندازه كه بعد از تحمل اون همه مصائب فرمودند:چيزي غير از زيبايي نديدم.))
مريم سرش را تكان داد و به لبه ي تخت خيره شد:
- ((آه داستان كربلا ! هر گوشه اش يه درسه...گاهي آدم نمي دونه بايد به كدومش گوش بده.))
نجواي خسته بيمار به لالايي روح مي مانست:
- ((تمام قصه همينه...يكي بود يكي نبود...غير از خدا هيچكس نبود.))
پلك هاي عليرضا لحظه اي به هم چسبيدند و رها نشدند . دست آزادش غفلتا بر روي سينه نشست و چنگ خورد.ناهيد فورا روي صورت عليرضا خم شد و ماسك را از پيشاني بر روي بيني و دهان بيمار جاگير كرد:
- ((باز هم همان درد....تو نبايد اين ماسك رو برداري...بايد اكسيژن بيشتري بهت برسه.))
چشمان عليرضا بي رمق باز شدند،از نيم دايره ي قهوه اي چشمانش جز درد نمي تراويد.صادق جلوتر آمد و دستش را روي شانه ي عليرضا گذاشت و فشرد.
- ((ما رو ببخش مرد!اين قدر شيرين حرف ميزني كه ما فرهاد گونه از كلامت سير نمي شيم...حس ميكنم تو همه ي قصه ها و غصه ها رو پشت سر گذاشتي و به اون وحدتي رسيدي كه...پير ما مي گفت.))
بهجت خانم چون سايه اي از كنار تخت گذشت و جلوي عليرضا ايستاد.دست هايش موقع باز كردن نخ جعبه ي شيريني ، مي لرزيدند:
- ((بفرماييد آقا صادق،خودتون زحمت كشيديد،حداقل دهانتون رو شيرين كنيد...بفرماييد مريم خانم.))
جعبه ي شيريني از روي پاهاي عليرضا گذشت و به ناهيد تعارف شد.
سر ناهيد به دو سمت تكان خورد و شيريني را پس زد .بهجت خانم جعبه را به سمت خودش كشيد و كنار تخت گذاشت:
- ((باز هم نمي خوري؟ از در كه اومدي نشناختمت مادر جون...انگار يهو همه ي گوشتت ريخته.....اون وقت عليرضا رو منع مي كني! اين بچه ام كه دائم زير دوا و سرمه.))
- ((چي بگم مادر...آخه منهم با عليرضا درد مي كشم.))
بغض دوباره گلوي ناهيد را گرفت با انگشت نشانه چندين بار زير دماغش را خاراند تا سوزش اشكهاي جاري نشده را التيام دهد. مريم با سر اشاره اي به صادق كرد. صادق از بالاي تخت كنده شد و موازي با شانه هاي عليرضا ايستاد:
- ((خب رزمنده....دست مريزاد كه توي اين سنگر هم خيلي آقايي،خدا پشت و پناهت اگه قسمت شد،باز مي آم ببينمت...نه!دست به ماسك نزن، از اون زير هم خداحافظيت رو قبول داريم...خب حاج خانم،ناهيد خانم....يا علي،خدانگهدار....))
قدم هاي آرام صادق به سمت در اتاق رها شدند. مريم دست به دور گردن ناهيد انداخت و صورتش را بوسيد:
- ((غصه نخور عزيزم...خدا ارحم الراحمينه،من رو مثل خواهرت بدون اگه كاري داشتي....))
- ((ممنون،و ممنون از اين كه تا اينجا اومديد،ديدن شماها آرومم مي كنه.))
مريم پشت به تخت كرد و يك بار چادرش را باز و بسته كرد.مانتوي سرمه اي رنگ ساده اي،خودش را نشان داد و گم شد:
- ((عليرضا خان با اجازه!حاج خانم خداحافظ!ببخشيد كه مزاحم شديم.))
بهجت خانم چادرش را زير بغل زد و دستش را حائل پشت مريم كرد:
- ((اختيار داريد مادر جون شما مراحم هستيد، تا بيرون در همراهتون مي آم.))
هنوز پاي بهجت خانم به بيرون در نرسيده،صداي آرام اما آمرانه ي ناهيد،سر چرخيده ي عليرضا را به سويش برگرداند:
- ((ماسك را بردار! مي خوام باهات حرف بزنم عليرضا! همين حالا ماسك رو بردار!))
ابروان كم پشت شده عليرضا بالا كشيدند و به پيشاني عرق كرده اش چين دادند.پرسش نگاهش را ناهيد به نرمي پاسخ داد:
- ((ببين عليرضا من...من خيلي سعي مي كنم كه آروم باشم،ولي فكر مي كنم كاملا مشخصه كه ديگه نمي تونم به اين وضع ادامه بدم...حتي همين حالا دلم مي خواد فرياد بكشم!جيغ و دادي راه بندازم كه گوش فلك را كر كنه....اما جلوي خودم رو مي گيرم، ببين صدام چطور مي لرزه،دست هام...اصلا چند وقتيه لرزش دست پيدا كردم درست مثل
رقص ققنوس 234
پیرزن ها... علیرضا! صدام رو می شنوی؟»
نگاه علیرضا از ناهید برگرفته بود و به اطراف می چرخیدا. ناهید بازدم تندی پس فرستاد و ناگهان با یک چنگ ماسک علیرضا را از صورتش کند:
_ « علیرضا هنوز هم نمی خوای به من نگاه کنی؟ راستش رو بگو اون حرف ها... اون حرفها چی بود که قبل از آمدن آقا صادق به من گفتی؟ دِ حرف بزن دیگه...»
علیرضا دستش را از پیشانی بر روی صورتش کشید. مفاصل، میان بندهایِ لاغر شده ی انگشتان خود نشان می داد:
_ « این حرکت ها چیه خانم؟... من چی باید بگم؟...»
_ « چی؟! خانم؟! یعنی من این قدر غریبه شدم؟...»
علیرضا تکانی به خود داد. نتیجه اش تنها کمی بلند شدن سر و شانه هایش از تخت بود:
_ « ببین ناهید خانم، من همین حالا... همین حالا... صیغه ی محرمیت با شما رو... فسخ می کنم.»
حس بالا آمدن و فرو رفتن غریقی در امواج کف آلود دریا، تلاش بیهوده ای بود که ناهید در خود فرو ریخت. صدای تک تک برخورد ماسک پلاستیکی بر کاشی های کف اتاق، آن چنان در ذهن آشفته ی ناهید پخش می شد که گویی کوبش امواج خشمگین، موسیقی مرگ را در فضای سنگین اطراف می نواختند.
ناهید در کناره ی تخت رها شد و علیرضا رهاتر. آنچنان سرش را به نرمی متکا سپرده بود که گویی یک باره تمام دردها از وجودش رخت بسته اند. سکوت کلافه کننده ی اتاق را صدای زیر بهجت خانم شکست:
_ « چی شده؟ چی شده مادرجون؟ چرا دوتایی وا رفتید؟»
ناهید توان برگرداندن سرش را نداشت، چشمانش هنوز به دنبال نگاهِ گریزانِ رو به رو بود:
_ « بیایید مادر... بیایید ببینید پسرتون چه دسته گلی به آب داده! حرف های تازه می زنه، حرف های تازه.»
بهجت خانم با قدم های سریع، خود را رو به روی ناهید رساند. در چهره ی خسته اش نگرانی موج می زد:
_ « دسته گل؟ منظورت چیه؟»
_ « آقا می گن که دیگه منو نمی خوان: صیغه ی محرمیت رو فسخ کردم.»
جمله ی آخر با چنان غیظی ادا شد که حتی آهوی رمیده ی نگاه علیرضا لختی بر صورت خشمگین ناهید گذر کرد. سر بهجت خانم مختصری لرزید و جلو آمد چشمانش از ناهید به علیرضا جریانی سردرگم داشت:
_ « چه کار کردی علیرضا؟ ناهید راست می گه؟»
سر علیرضا به سمت مادر کج شد. از پشت شیشه ی سرم نیمی از صورت بهجت خانم کج و معوج می نمود.
_ « ما اهل حقیقت هستیم مادر... نه من دروغ گفتم نه ناهید.»
_ « پس چرا این حرف رو زدی علیرضا؟ چرا با احساسات این دختر معصوم بازی می کنی؟»
_ « من می دونم چرا مادر...»
ناهید از کناره ی تخت بلند شد. نگاهش هنوز صورت بیمار علیرضا را می کاوید.
_ « ببین علیرضا درسته که تو قهرمانی... درسته که یک رزمنده ی شجاع بودی... اما نمی خوام ادای هنرپیشه های فیلم رو در بیاری، تو می دونی که خیلی مریض هستی، به نظر خودت رفتنی هستی... می خوای من رو از قید و بندت آزاد کنی تا برم دنبال سرنوشتم... ولی من خوب می دونم که من رو دوست داری و اون حرف رو به خاطر خودم می زنی درسته؟... یه چیزی بگو... بگو بله!»
برجستگی گلوی علیرضا چندبار بالا و پایین رفت. لب های بی رنگش کلمات را چه سخت بیرون می ریخت:
_ « نه اشتباه می کنی... من اهل فیلم بازی کردن... نیستم... یادته قبل از نامزدی چه قدر می اومدی خونه ی ما... اصلا بیشتر از این که پیش مادر خودت باشی... پیش مادر من بودی... اصلا انگار دست به یکی کرده بودید که من رو راضی کنید... وگرنه من از همون اول هم... می دونستم، می دونستم که نمی تونم زیاد توی این دنیا... بند بشم.»
بهجت خانم قدمی جلوتر گذاشت و دو دستش را بر لبه ی تخت فشرد. چادرش را تا میان فرق سر عقب کشید:
_ « خدا من رو مرگ برده علیرضا! این حرف ها چیه که می زنی؟ تو خودت ناهید رو دوست داشتی، از نگاهت، حرکاتت، اصلا از همه ی وجودت می بارید که دوستش داری وگرنه... ئگرنه هیچ وقت اصرار نمی کردم... راجع به مردن هم حرف نزن که طاقتش رو ندارم... تو خوب می شی خدا رو به حق حضرت عباس قسم دادم شفات رو بگیرم، نذر کردم بعد از گرفتن شفات، توی حسینیه سید هاشم سفره ی ابوالفضل بندازم.»
علیرضا چشمانش را به هم فشرد و باز کرد. نگاهش چنان سرشار بود گویی در اولین لحظه ی گشایش، خدا را می دید:
_ « وای! وای از آرزوهای ما، وای از قداست این مردان خدا که به جون حقیری چون من قسم می دید... می دونی مادر... بهای رخ یار... هزار جونه... تو این یه جون مرا هم دریغ می کنی؟...»
طاقت ناهید شکست. سیلاب اشک بی محابا گل پژمرده ی صورتش را در خود می گرفتند و می بردند، ناهید سراسر گریه بود:
_ « بگو علیرضا ولی من باور نمی کنم... باور نمی کنم که از اول هم من رو نمی خواستی، شاید من زیاده روی کردم اما پشیمون نیستم، چون تو هم عاشق بودی... من رو بزن، بکش... اما نگو عاشق نبودی... نگو که همه چیز دروغ بود.»
مشت های علیرضا آنچنان سفت در خود می فشردند که خونی فراری و سرخ رنگ از انتهای سوزن سرمش پس می زد. جریانی متلاطم، برخلاف قطراتِ موج وار رودخانه.
_ « برو برو خانم... من را با شما کاری نیست... چون صد آمد نود هم پیش ماست.»
صدای زنگ دار پرستاری، التهاب گفت و شنودها را التیام داد:
_ « خانم ها بیرون! وقت ملاقات تموم شد... هرچه سریع تر بیرون!»
ناهید چند لحظه ای چشم هایش را بست. سوزش گزنده ای از پلک های خوابیده به درماندگی احساسش منتقل شد. تنش لرزید و مژگانش را بالا کشید:
_ « چه قدر زود تموم شد... چه قدر زود.»
بهجت خانم جلو امد. دستش را دور بازوی ناهید پیچاند و به زور او را به سمت در هل داد. چشمان ناهید هنوز به دنبال نگاه یار بود.
_ « برو مادر جون، برو... حرف های علیرضا را به دل نگیر، می بین که چه قدر بدحاله، به خدا توکل کن... همه چیز درست می شه.»
ناهید لحظه ای، چهارچوب در را چنگ زد. نگاه علیرضا چنان رو به بالا بود که گویی چیزی ورایِ نقابِ سقف را می بیند. نهیب پرستار دست ناهید را از دلبستگی چوبی رها کرد.
_ « زودباش خانم... معطل نکن، مریض به استراحت احتیاج داره.»
افکار شلوغ ناهید در هیاهوی راهروی بخش گم شد، آدم هایی که از ملاقات عزیزانشان بر می گشتند، دسته دسته یا به تنهایی، با همهمه ی پچ پچ ها و اشکها. اما قلبا شاد از این که گام هایشان اجازه ی رهایی دارند:
_ « وقتی گذر آدم به مریض خونه می افته، تازه قدر سلامتی شو می دونه.»
_ « بله هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست.»
_ « خدا همه ی مریض ها رو شفا بده.»
ناهید به در شیشه ای رو به رو خیره شد، تصویرش میان سایه ها و نقش ها گنگ شده بود. انگار صدایی همیشه جلودار از حجم شفاف رو به رو، او را به خود می خواند.
_ « مرا ببخش که بی تو ز روی چمن ها ترانه می چینم...»
فصل پنجم
نیلوفر همان طور که به دنبال ناهید می دوید روزنامه را در دستش ورق ورق می کرد:
_ « دوشنبه بیست و هفت شهریور... اینهم اسامی پذیرفته شده ها... تو مطمئن هستی که اسمت نبود؟»
ناهید در شیشه ای را محکم فشار داد و جلو رفت. بی آن که پشت سرش را نگاه کند، تند و محکم گام بر می داشت:
_ « بابا ول کن اون روزنامه ی لعنتی رو... از اول معلوم بود که قبول نمی شم... این روزنامه هم که توی دستته از صدقه سر نیما دارم وگرنه خودم که حوصله ی روزنامه خریدن ندارم.»
نیلوفر بی توجه به حرفهای ناهید، راهش را در میان آدم های بخش، باز می کرد و بلند می خواند:
_ « آهان... اینهم حرف «ر»... راهی، اِ یک نفر هست به نام راهی نیا، سودابه... ولی تموم شد. متاسفانه اسم شیدا راهی رو نمی بینم.»
جلوی در اتاق از سمت چپ، ناگهان گام های ناهید ایستاد، نیلوفر با روزنامه محکم به خواهرش خورد:
_ « ای وای ناهید! چرا ایستادی؟ فکر نکردی من جلوم رو نمی بینم؟»
_ « دِ ول کن اون روزنامه رو، بگذارش توی کیفت... اصلا مچاله اش کن بیندازش دور، همین حالا!»
نیلوفر قدمی به عقب گذاشت. روزنامه را چهارتا کرد و به آرامی در کیفش جا داد. حالا دیگر نگاهش به صورت بی رنگ خواهر خیره مانده بود.
_ « خودت رو کنترل کن ناهید... می دونم خیلی سخته ولی برای همین، امروز رو مرخصی گرفتم که همراهت باشم تا شاید بتونم کمکت کنم که به اعصابت مسلط باشی، تو پریروز به دیدن علیرضا اومدی و اون بهت گفت که دیگه نامزدت نیست، پس برای چی امروز دوباره به ملاقاتش اومدی؟ مگه به این خاطر نیست که در عرض دو روز گذشته، تو خواب و خوراک نداشتی، حس می کردی دستت رو از تکیه گاهی که تو رو به سکون و آرامش می رسوند، بریده اند... حس کردی بهت دروغ گفته و حالا من رو آوردی که با هم حرفهاشو بشنویم، شاید باورت بشه... پس از تو خواهش می کنم آروم باشی...»
نیلوفر دستان با محبتش را باز کرد و خواهر کوچک ترش را در آغوش کشید. لختی یکدیگر را فشردند و بو کشیدند. وقتی از هم جدا شدند، دست های نیلوفر هنوز بر شانه ی ناهید بود:
_ « حالا بریم داخل... برو، در نیمه بازه.»
در بر پاشنه چرخید. بوی دارو و مواد ضدعفونی کننده، همراه با هجوم هوای گرم و مانده، لحظه ای ناهید را تهوع واداشت. ناهید درنگ کرد و نفسی کشید. دهانِ به غایت خشکش، آب دهانی برای فرو دادن نگذاشته بود. دستش را به گلو چنگ زد شاید عُقّی را که معده اش به دهان می کشید پایین بفرستد.
_ « چی شده ناهید؟ حالت بده؟»
_ « نه چیزی نیست! دیگه به این حال عادت کردم... فقط دنبالم بیا.»
تا آخر 239
240-241
ناهید پا به درون اتاق گذاشت.اتاق کوچک، قدم های زیادی را نمی طلبید. زنی چادری، مردی درشت و شکم گنده همچون صحنه های فیلم از جلوی چشمانش رد شدند. ناهید فقط او را می دید. فقط او را می شنید:
-«سلام علیرضا،سلام.»
پلک های علیرضا به هم فشردند. این بار در لوله باریک از سوراخ های بینی اش به انتهای دستگاهی متصل می شدند. دهان نیمه بازش، هنگام آمد و رفت نفس ها به وضوح خرخر می کرد.
-«این چیه روی سرت، علیرضا؟ چرا کلاه گذاشتی؟ مگه سردته؟»
بغض صدایی آشنا، به جای لب های ترک خورده علیرضا، جواب داد:
-«امروز هم اومدی مادرجون؟ الآن دو روزیه که زیر اشعه هم رفته.موهاش دسته دسته می ریزه، می گه با کلاه راحت ترم.»
نیلوفر خود را جلو کشید و اهسته گفت:
-«سلام بهجت خانم... سلام آقا علیرضا، ببخشید شما رو هم به جا نمی آرم.»
مرد چاق، تسبیح را در دستش چرخاند و سرش را قدری خم کرد.
-«کمالی هستم...صاحب چایخونه گلزار.»
-«ببخشید حاج آقا شما رو به جا نیاوردم، من مدتیه که از خونه پدری دور افتادم، هم محلی های قدیم رو فراموش کردم.»
-«اشکالی نداره،...شما این پسر ما رو فراموش نکنید، ما که دیگه نسیان زده ایم.»
چشمان ناهید، مأیوس در پی نگاه علیرضا می گشت. نجوایی گذرا، کلام را از میان زبانش بیرن کشید.
-«این پسر شماست که ما رو...»
نیلوفر پرخی زد و بالای سر علیرضا رسید. پایه سرم این بار تنها نبود. پایه آهنی دیگری رخ به رخ با او قد برافراشته بود. دستی دیگر، نیازی دیگر،پسرک به زحمت هفده سال می نمود. نقاط عریان پوست، روی صورت و دست ها با لکه های صورتی پررنگ مشخص می شدند. حضور نیلوفر میان باریکه دو تخت، جوان را ناخوداگاه به خود جمع کرد. صدای ناله ای انگار از عمق درد برمی خاست:
-«آخ بواجان!»
مردی بلند قامت و درشت ایستاده در کنار دیوار انتهایی روی تخت خم شد:
-«چیه روله جان؟ها، چی داری بگو.»
نیلوفر سرش را به عقب چرخاند و نگاهی به او انداخت. کمربند پارچه ای پیچ در پیچ، همراه با شلوار گشاد و بلند، به او هیبتی خاص می داد:
-«خدا بد نده پدر جان، از کجا اومدی؟»
-«ها خانم از سردشت؛مارو منتقل کردن تهرون،واسه خاطر پسرم.»
-«چرا خدا بد نده؟ چی شده به این حال افتاده؟»
-«شیمیاییه خانم...هفت تیر شصت و شش...نامردهای عراق هفت تا بمب خردل زدن...این پسرم بازمونده همه خونواده منه...»
مرد،دستمال سفید مچاله ای را به گوشه چشماش برد. انگار برای اشک همیشه آمادگی داشت. حاجی کمالی همانطور که دانه های تسبیح را تند تند از این دست به ان دست می کرد گفت:
-«خدا صبرت بده برادر!چند نفر تلف شدن؟»
-«مادر و سه تا خواهر و یک برارش... یک دخترم هم تازه به شوهر رفته بود که توی خونه خودش شیمیایی شد،من مادر مرده هم که جبهه بودم چه میدونستم این بلا به سر خونه و زندگیم می آیه.»
نیلوفر نگاهی به این سر و آن سوی دستانش کرد. اطرافش را مرگ فراگرفته بود.
-«واقعا جای تاسفه،ب اینجا بخش ریه است،مجروحان شیمیایی رو می آرند اینجا.»
-«نه خانم جان، پسرم فقط به ریه اش نزده،تمام پوستش تکه تکه
صفحات 242 تا 245
شده... اون دخترم که هشتاد و پنج درصد سوختگی پوست داشت اعزامش کردن بلژیک، بیچاره تازه عروس، خودش می گه وقتی شیمیایی زدن، فقط یه صدا اومد، بعد مثل اینکه پلاستیک آتیش بزنن یک دود آبی و سبز بلند شد. همه می گفتن ببین بمب زدن ولی چیزیمون نشده، اما دامادم دونسته گفته نه، شیمیایه، گاز خردله، اثرش رو حالا نشون نمی ده... بندۀ خدا یه ماه بیشتر دوام نیاورد و شهید شد.»
باز هم دستمال نخی همچون چتری سپید به یاری دیدگان بارانی شتافت. حاجی کمالی آه بلندی کشید و سرش را پایین انداخت. غبغب پوشیده از موهای ریشش کمی جلوتر از چانه بیرون می زد:
- «لااله ا... خدا به شما صبر بده، چه بلایی سر دخترت اومد؟»
- «دخترم رو منتقل کردن مهاباد... خودش می گه تا اونجا به هوش بوده اما بعد می ره به حالِ اغما، چشم که باز می کنه می بینه توی کشورش نیست، تقریباً ده پانزده روزی توی اغما بوده... توی بلژیک به هوش می آد... اونجا خیلی کارها براش کردن آقا! چند تا جراحی روی پوستش کردن اما برای ریه اش کاری نتونستند بکنند... حالا راه می ره، غذا می خوره، کارهاشو می کنه اما همیشه خس خس داره، سرفه داره، درد داره...»
لبان خاموش ناهید به انفجاری باز شد. انفجاری مخلوط از خشم و خواهش
- «بفرما آقا علیرضا! اون وقت شما نرو خارج برای مداوا! آخه به ما چه که همین ها بودن، سلاح های شیمیایی رو به عراق فروختن؟ به ما چه که خودِ بی پدر و مادرشون مسبّب همۀ بدبختی های ما هستن؟ تو باید می رفتی... شاید اونجا، شاید اونجا می شد کاری کرد.»
ناهید دستش را محکم بر روی روسریش گذاشت و سرش را خم کرد. دست هایی نحیف اما محکم، بازوی چپ ناهید را حلقه کرد. صدای بهجت خانم به آرامش یک لالایی در گهوارۀ گوش ناهید، جای گرفت:
- «آروم باش دخترم... حتی اگه علیرضا رو به آلمان هم می فرستادیم کاری نمی شد کرد، این سرطانِ پیش رفته...»
ناهید به سرعت چرخید. پنجۀ لاغر بهجت خانم از بازویش جدا شد. چشمان باز ناهید اضطراب و تعجب را به صورت تکیدۀ رو به رو می ریخت:
- «شما... شما می دونستید؟»
بهجت خانم باز هم ناهید را گرفت و چند قدمی جلوتر برد. حالا دیگر چیزی با در اتاق فاصله نداشتند:
- «آروم تر دخترم، نمی خوام علیرضا بیشتر از این زجر بکشه... همون روزی که رفتم ناصرخسرو، از اون مرد دوا فروش پرسیدم این داروها مال چیه؟ گفت مریضِ سرطانی داری؟ دنیا روی سرم خراب شد... اما من هیچ وقت علیرضا رو برای خودم نخواستم، او داره راهی رو می ره که آرزوشو داشت... دردمندانِ واقعی ما هستیم، مردگانِ واقعی...»
- «وای مادر وای! من همیشه کم می آرم... همیشه یک پله از شما عقب ترم، شاید اون حق داشت، عشق من به چه دردش می خوره وقتی...»
ناهید دستش را محکم روی دهانش چسباند و از در بیرون زد. کنار دیوار مشرف به اتاق ایستاد و پیشانی اش را به او سپرد.
- «آه! ای فرشته ها گریه کنید بر حقارت هستی، به ساقه های خشک دستان من و قلبم که در حصار این زمانه می پوسد.»
- «ناهید باز چی شده؟ با بهجت خانم چی گفتی که این طور منقلب شدی؟»
چشمان مخمور ناهید به سوی صدای شیرین خواهرش چرخید.
- «آخ نیلوفر، کاش عاشق ابرها می شدم، ابرها که درگذرند... شاید اونها منو به سمت اون قلۀ بی صدای مغرور می بردن.»
- «ناهید! طبیعت تو لطیفه، گلبرگ های شقایق... به خورشید نگاه کن تا داغ میون برگ هاتو به اون بسپاری.»
صدای کلفت حاجی کمالی دو خواهر را از خلسۀ احساس بیرون کشید:
- «خب حاج خانم، با اجازه رخصت! ولی قسم به همون آقاسیدالشهدا، مدیون من هستی اگه کاری داشتی و خبرم نکنی...»
بهجت خانم پشت سر حاجی، از در بیرون آمد. چادرش را سفت به دور خود پیچیده بود:
- «سلامت باشید حاجی... لطف شما همیشه شامل حال ما بوده، دیروز هم آقا زاده تون هنوز آخر برج نشده، دستمزد یک ماه علیرضا رو آوردن دم در... شرمنده کردید با اینهمه غیبتی که علیرضا داشته اون پول...»
- «حرفش رو هم نزن بهجت خانم... اگه از لحاظ خرج و مخارج بیمارستان مشکلی دارید...»
- «نه اینجا که دولتیه، فقط پول دواهاشه که اونم یه مبلغی جمع کرده بودم برای... هست دیگه! به روی چشم، اگه مشکلی بود اول می آم خدمت شما...»
وقتی حاجی کمالی دو دستش را بالا برد، تسبیح فیروزه ای او، در هوا تاب می خورد:
- «یا علی... خداحافظ همگی.»
بهجت خانم چند قدمی مرد را بدرقه کرد، سپس برگشت و کنار ناهید ایستاد:
- «حالت بهتر شد مادرجون؟ ببین من نمی دونم که حرف های علیرضا از ته قلبش بود یا نه ولی با این شرایطی که داره باید بیشتر ملاحظه شو بکنیم.»
ناهید سرش را چرخاند و به پایین نگاه کرد. چشمان خستۀ پیرزن، ملتمسانه به او می نگریست:
- «دیگه فرقی نمی کنه، دیگه هیچی برام فرقی نمی کنه... اصلاً شاید راست بگه... از اول هم منو نمی خواست، حالا هم که داره به آرزویش می رسه پس من چرا غصه بخورم؟»
تن ناهید می لرزید، بی آنکه بفهمد تلنگری به بهجت خانم زد و وارد اتاق شد.
جلوی تخت علیرضا، میلۀ منحنی آهنی را چنگ زد و فشرد. عقل و دلش آن چنان معکوس می گفتند که زبانش را یارای گفتار نبود. نیلوفر به تندی باد و ملایمت یک نسیم، خود را به کنار تخت علیرضا رساند. با محبت، نگاهی به بیمار انداخت و گفت:
- «خب آقا علیرضا! اصل حالت چطوره؟»
نگاه علیرضا به ریزش قطره های سرم متصل بود.
- «شما... شما نباید می اومدین.»
- «وا آقا علیرضا! این حرف ها چیه؟ ناهید اومده یه خبری به شما بده، توی کنکور قبول نشده، حتماً می دونید که چه قدر خوشحاله!»
قطره های سرم از خیرگی چشمان علیرضا تهی شدند. چشمان بی فروغ بیمار در تب نگاه ناهید گم شد:
- «پس تو هم به آرزوت رسیدی؟ علاقه تو... دنبال کن.»
دستان بی تاب ناهید، فصل به فصل، میلۀ آهنی را رد کردند و او را جلو کشیدند:
- «تو، تو با من حرف زدی! علیرضا تو با من حرف زدی؟»
- «نه برو، ما دیگه... هیچ... نسبتی با هم... نداریم.»
صدایی توأم با خنده، همۀ سرها را به سمت در برگرداند:
- «سلام، سلام بر همه.»
ناهید بازدمش را با ناله پس داد. لب هایش را کج و کوله کرد و زیر لب غرید:
- «وای باز هم این حجت! امان از این خروس بی محل!»
- «سلام از ماست آقای دکتر سرخه چی.»
- «دکتر سرخه چی؟ من نیلوفر هستم، خواهر بزرگ تر نیما، از ملاقاتتون خوشوقتم.»
لب های همیشه خندان حجت، وسط صورت گلابی شکلش را چاک می دادند. با روپوش سفید گردتر از معمول به نظر می رسید:
246
_ « به به! منهم خوشوقتم... ناهید خانم هم که اینجاست! خب حال مریض ما چطوره؟»
_ « شما همیشه ساعت ملاقات رو برای ویزیت بیماران انتخاب می کنید؟»
لحن خشمگین ناهید، سوالِ از مخاطب پرسیده را جواب گفت. حجت خودش را جلوتر کشید و در چند قدمی ناهید ایستاد:
_ « نه ما صبح ها مورنینگ ریپورت داریم... امروز عصر و شب، که توی همین بخش کشیک هستم، داشتم از این طرف ها رد می شدم که...»
_ « که گفتید بهتره یه سری به این اتاق بزنم و بعد تصادفا ما رو دیدید که اینجا ایستادیم... درست نگفتم؟»
ناهید می گفت و به صورت علیرضا خیره بود، حجت می شنید و به دنبال نگاه ناهید می گشت:
_ « خب اگه من مزاحم هستم برم.»
_ « وای نه مادرجون! این حرف ها چیه آقای دکتر، شما مراحم هستین.»
علیرضا ادامه ی حرف مادر را گرفت. انگار تمام توانش را جمع می کرد تا کلمات را در کنار هم بچیند:
_ « شما خیلی زحمت می کشید آقای دکتر... ولی این خانم ها... بی خودی اینجا... من گفته بودم که دیگه نیاین...»
ابروهای هلالی شکل حجت، بالا رفتند. چشمانش به روی چهره های اطراف جریان داشت:
_ « درست شنیدم؟ منظورت نیلوفر خانم و ناهید بودن؟»
_ « من نامزدی رو بهم زدم... ما دیگه... به هم محرم نیستیم.»
دیگر خشم ناهید لجام گسیخته می نمود. آنچنان به پایه ی آهنی چنگ انداخت که قوطی آوزان سرم چندین با در سرگردانی خویش می چرخید:
_ « باشه! باشه قبول! ولی این درسته که جلوی هرکس و ناکسی...»
_ « من هرکسی نیستم ناهید خانم... سعی کن این مسئله رو بفهمی.»
ناهید از درون می لرزید. احساس می کرد تب چند ثانیه ی پیش، جای خودش را به عرقی سرد می دهد. سرش را قدری به سمت حجت خم کرد. نگاهش بالاتر از دکمه های سپید روپوش پزشک را نکاوید. صدای کلفت مردِ سردشتی سکوت سنگین اتاق را درید.
_ « ها... آقای دکتر، دستت درد نکنه یک نگاهی به این پسر ما بنداز.»
حجت نفس عمیقی کشید و برگشت:
_ « یه مریض شیمیایی دیگه... دیروز بستری شده نه؟ پرونده اش رو خوندم، یه عفونت مکرر ریه، توی سردشت کاری براش نکردن؟»
_ « ها چرا آقای دکتر، اما خوب نمی شه. دائم ریه هاش عفونت داره... اول چرک خشک کن خوردنی بهش می دادن خوب می شد، دوباره دو سه هفته بعد ریه اش چرکی می شد. دو سه بار هم همونجا بستریش کردیم با سوزن، چرک خشک کن می زدن اما باز هم مرضش برگشت تا آخر ما رو فرستادن تهرون شاید یه جا، کاری براش بکنن.»
_ « اینجا به دوره ی طولانی آنتی بیتیک وریدی می دیم اما هیچ تضمینی نیست که بیماریش دوباره عود نکنه باید از خاک و گرد و غبار و مواد حساسیت زا دورش کنین.»
_ « اخه چی بگم روله! ئی شهر ما رو همیشه غبار گرفته، کوچه ها خاکی، آسفالت جاده ها همه دراومده، دو سال از زدن بمب ها می گذره ولی انگار هنوز همه جا گرد شیمیایی پاشیدن.»
حجت دستهایش را در جیب روپوشش کرد. صورتش دیگر نشانی از خنده نداشت.
_ « بعله، گاز خردل ژنهای موجود در سلولهای بدن رو دچار سوختگی می کنه، همون اوایل، زیاد تلفات نمی ده ولی به مرور افرار رو دچار عوارض مزمن می کنه.»
_ « ها آقای دکتر! همون اول شاید سر جمع توی شهر بیشتر از سی چهل نفر نمردن اما توی این دو ساله بیشتر از صد نفر تلفات شیمیایی داشتیم. همین زن و بچه های خودم، همین دامادم...»
_ « خودت چی پدرجان؟ خودت چطور جون سالم به در بردی؟»
_ « من خاک بر سر جبهه بودم، توی خوزستان، او بنده های خدا دل ن
رون من بودن نمی دانستن اجل خودشون نزدیک تره... کاش توی حلبچه بودیم، کاش به ما گاز اعصاب می زدن دیگه این قدر زجر نمی کشیدیم.»
حجت چند قدمی به سمت بیمار برداشت، جوانک با هر نفسی ناله می کرد. حجت بازوی راستش را زیر تنه ی جوان انداخت و او را به آرامی بلند کرد:
_ « پدر جان بیا کمک، یک سره خوابیدن براش خوب نیست، باید هر ساعتی بلندش کنی تا بشینه، بعد محکم با کف دست اینجا، از پشت بین دو ریه، می زنی تا سرفه کنه هرچی خلط بیشتر بیرون بیاد بهتره.»
صدای پیاپی ضربات بر پشت نحیف بیمار در سرفه های گاه به گاهش پیچیده شدند. نیلوفر چند قدمی جلو گذاشت. صورتش آنچنان محزون و درهم می نمود که انگار غبار آبی و سبز او را احاطه کرده اند.
_ « اه حلبچه... راجع بهش شنیدم. حالا چرا گاز اعصاب؟ چه مزیتی به گاز خردل داره؟»
_ « مزیت چیه خواهرم! اون جور گاز اعصابی که به حلبچه زدن در دم همه رو کشت. انگار همه جا رو بذر مرگ بپاشن، توی حلبچه پنج هزار نفر درجا مردن، دیگه این قدر بدبختی نکشیدن که... اما گاز خردل ریز ریز می کشه، یک ماه، دو ماه، یک سال حتی چند سال بعد خودش رو نشون می ده.»
_ « ای وای عجب فجایعی! یعنی هیچ کس نیست که به داد این مردم برسه؟»
بغض از هم پاشیده ی ناهید کلام نیلوفر را ناتمام گذاشت. دست لرزانش از پشت روی دهانش را فشرد. گام هایش به تندی هوای خفه ی اتاق را پشت سر گذاشت. نیلوفر لختی درنگ کرد و پشت سر خواهر دوید:
_ « کجا می ری ناهید؟ صبر کن!»
تق تق پاشنه ی کفشهای نیلوفر، کوبنده و پرشتاب، کاشی های منظم کف بخش را پشت سر می گذاشت. کیف سیاهش را از این دوش به دوش دیگر فرستاد و دستش را جلو کشید:
_ « ناهید!... ناهید!... ببخشید خانم، اجازه بدید، ناهید!»
بیرون در شیشه ای، چنگک انگشتان نیلوفر، شانه های ناهید را گرفت. آن چنان محکم که تخته ی پشت ناهید به دیوار میخ کوب شد.
_ « مگه با تو نیستم دختر؟ این چه بازیه که در می آری؟»
ناهید با یک فشار، پنجه ی درهم فشرده ی نیلوفر ار پس زد. قاب روسری ناهید در این آمد و شدها کج و کوله می نمود:
_ « آره... بچه شدم، دارم بازی در می آرم. برای اینکه دیگه مغزم کار نمی کنه، نمی فهمم چی درسته و چی غلط؟ اصلا شاید اینطوری بهتر باشه، بچگی، دیوونگی... آدم آزاد می شه، دیگه برای هرکاری نباید دلیل و برهان بیاره، من هم می خوام دیوونه بشم، آزادتر از یه بچه...»
پشت ناهید، سفیدی دیوار را گرفت و پایین آمد. دستانش زیبایی چهره اش را در آغوش کشیدند و خیس از نوازش اشک، بازگشتند. نیلوفر مانتویش را در دست جمع کرد و دو زانو، در جلوی ناهید نشست. دستش، مچ دست خواهر را گرفت و آرام فشرد:
_ « معذرت می خوام عزیزم، می دونم در موقعیت بدی هستی، حالا بلند شو، اینطوری خوب نیست. بیا حداقل کنار پله ها بنشین.»
_ « اینجا بیمارستانه، همه به دیدن صحنه های اشک و آه عادت دارن... ببین همه چه قدر راحت عبور می کنن، بی خیال از کنار هم می گذرن... اینجا رو بزرگ ترش کن... یک جامعه ی بزرگ و همه عابر این همه درد، این همه جنگ و فقط عبور می کنیم...»
_ « اخه عزیز دلم، اگه قرار باشه همه زندگیشون رو بگذارن و فقط به بدبختی های دیگران فکر کنن که چرخ مملکت نمی چرخه.»
_ « تو دیگه چرا نیلوفر؟ تو اون نیلوفری نیستی که من می شناختم... یادته چند سال پیش، وقتی پدربزرگ فوت کرد، تو از همه بیشتر بی تابی
تا آخر 249
250-251
می کردی،یادمه حتی طبع شعرت گل کرد و یه شعر قشنگ سرودی...آخ!چی بود؟:
بعد پرپر شدن نام بهار
زیر پاهای نسیم
کاش می شد بروم باغچۀ ترد بلور
و بچنیم گلی از شیشۀ آب
گلی هم رنگ شبح ها در خواب
اگر آن را تو بگیری در دست
رنگ دستان تو را گیرد:سبز...»
نیلوفر آرام دست برد و قطره اشکی را از گونۀ بی رنگ خوار سترد.
ادامۀ شعر را در آیینۀ چشمان ناهید می خواند:
«و اگر بشکنیش
باغ سرسبز شود
کاش می شد که تو این باغچه را سبز کنی
باوجودیکه دلم می شکند...»
هر دو در آغوش محبت یکدیگر فرو رفتند.بعضی رها بر بال های بی پرواز کبوتر،باریدن گرفت.دیدگان تر ناهید از چهار چوب پنجرۀ روبه رو رؤیای آبی آسمان آویخت.کبوتری دیگر رسم پرواز می آموخت.
همهمۀ اتاق پذیرایی در نگاه گنگ ناهید بی دلیل ماند،او نمی دانست و شاید هم نمی خواست بداند چرا آدم ها،این چنین بی پروا و پرهیجان راجع به او و زندیگیش تصمیم می گیرند:
-«من از اولش می دونستم این پسره وصلۀ تن ما نیست.»
-«خب معلومه شکوه جون،منم می دونستم،اصلا حس ششم قوی در من وجود داره که با یک نگاه مردها رو می شناسم!در مورد این پسره هم نه من نه احسان اصلا نظر مثبتی نداشتیم.»
-«ای بابا زن عمو!شما هم کم لطفی می کنید،علیرضا مردی وارسته و خود ساخته است.من هنوز فکر می کنم به خاطر خود ناهید نامزدیشون رو به هم زده.»
-«نیلوفر جون من و تو شانس آوردیم و شوهرهای خوبی نصیبمون شده ولی این دلیل نمی شه همۀ مردها رو با عینک خوش بینی نگاه
صفحه 252 تا 260
کنیم.
-سعیده حق داره،مگه نمی گیید همین دیروز ناهید رفته در خونه شونريالالبته چه عرض کنم؟ منت کشی!اگه آدم حسابی بود این قدر به این دختر معصوم بی محلی نمی کرد.
دیروز ؟انگار قرن ها گذشته بود.پلک های خسته ناهید ،لختی بر روی هم نشست .افکارش در پروازی نه چندان دور و دراز ابرهای خیال را بر خورشید بی فروغ چشمانش جاری کرد.دستان ناهید بی پرواتر از همیشه می کوبیدند و انگار آهنگ رزمی می نواختند:
-باز کنید،بهجت خانم....علیرضا باز کنید
صدای مداوم زنگ و کوبش های پیاپی ،لخ لخ دمپاییهایی را جلو کشید که ناهید منتظرشان بود:
-اومدم این قدر به در نکوب ..اومدم.
لای در به اندازه نیمی از صورت بهجت خانم باز شد .گل های درهم چادر تمام پیشانی اش را گرفته بود.
-من هستم بهجت خانم !ناهید اومدم احوال علیرضا مرخص شده؟
بهجت خانم چنان کناره آهنی در را سفت چسبیده بود که گویی اگر آن را نفشارد میهمان ناخوانده به زور به داخل خانه هجوم خواهد آورد:
-برو دختر جون علیرضا دیگه نمی خواد تو رو ببینه عاشقی که زوری نمی شه می فهمی؟
ناهید به سختی آب دهانش را قورت داد.کف دستش را بر روی لنگه دیگر در گرفت تا تعادلش را نگخ دارد ودر این مدت آموخته بود که چگونه خشمش را مهار کند:
-می خواهم ببینمش می خواهم از زبون خودش بشنوم.
-چند دفعه بشنوی؟ چند بار بهت گفته و تو دوباره برگشتی؟ آخه چی از جونش می خوای؟ برو راجتش بگذار!
صدای به هم خوردن دولنگه در آه جگرسوز ناهید را در خود گرفت.
سرش بی حال وخسته چرخی زد و به سردی آخن تکیه داد.دیگر درنگ جایز نبود.لحظه ای تصمیم همه داشته ها و نداشته ها همه نیروهای بیدار و خفته را به خود کشید و در قدم ها پس داد.ناهید خود را از در کند. گام هایش را جلو کشید و تا خانه یک سره دوید.اشک ها جلوتر از او می باریدند و رها می شند.
-ناهید !ناعید!حواست کجاست؟ چشم ها تو باز کن داری گریه می کنی؟
پلک های خیس ناهید از هم جدا شدند.ناهید تکانی خورد به سمت راست خود خیره شد .نیلوفر بر روی دسته مبل خم شده بود و به او نگاه می کرد:
-ناهید جون داری خودت رو از بین می بری دیگه بس کن این اشک و آه رو .
عمه شکوه دست برد و پاپیون بلند و پارچه ای دور گردنش را رتب کرد و گفت:
-دیگه باید از فکر اون خانواده متحجر بیرون بیایی مخصوصا حالا که یه خواستگار خوب برات پیدا شده!
یکی از لبخندهای تصنعی سعیده بر روی لبانش نشست .روژلب بنفش رنگ با سایه ملایم تر پشت چشمانش هم خوانی داشت:
-دیگه فامیل ما می شه دکتر بارون!البته کمتر از دکتر و مهندس هم لیاقت ناهید جون رو ندارن.
نیلوقر باز هم به سمت ناهید برگشت.لحن کلامش چون همیشه تسکین دهنده و ملایم بود:
-ناهید جون نمی خوای جواب بدی؟ آقا حجت منتظره نیما بهش قول داده که امروز جواب قطعی رو بگیره.
نیما با سر و صدا از مبل روبرویی بلند شد .میز پایه کوتاه وسط را دور زد و بالای سر خواهرهایش ایستاد:
-نیلوفر تو همیشه این خواهر کوچولو رو لوس می کردی!حالا هم اخلاقت عوض نشده آخه ما چه قدر باید ناز این خانم رو بکشیم؟دست آخر هم هر کاری دلش می خواد می کنه..ببین ناهید ،هیچکدوم از اعضاءِ خانواده با علیرضا موافق نبودن ولی به خاطر تو قبول کردن...خب انصافا اون اوایل هم پسر بدی نبود ولی آخرش دیدی که تو زرد از آب دراومد.سر دانشگاه و کنکور هم اون بساط رو راه انداختی یه دفعه سر از کلاس آرایشگری در آوردی و بابا را ....لا الها....باز اگه حرف بزنم دعوا درست می شه نه خیر ناهید خانم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری هانسیت...
نیلوفر از جا بلند شد.
دستش را روی بازوی برادر گذاشت و کمی فشرد:
-آروم تر چه خبرته؟ مگه نمی بینی که ناهید چه قدر به هم ریخته است؟
نیما دست خواهرش را پس زد و سرش را قدری کج کرد .ناهید دوباره در تیررس نگاهش بود:
-ناهید همیشه یه مشکلی داره علیرضا جلوی خود حجت بهش گفته بد که نامزدیشون به هم خورده سه شنبه صبح که حجت من رو توی بیمارستان دید از ناهید خواستگاری کرد بعدش هم وقت خواست که برای خواستگاری رسمی بیان خونه مون ...من که کشیک داشتم دیگه خونه نیومدم تا چهارشنبه بعداظهر وقتی هم با ناهید مطرح کردم نه گذاشت ونه برداشت یک کله دوید خونه بهجت خانم !
سعیده چشم های مانند تیله اش را چرخاند و با انگشتانی بلند به گونه اش زد .ناخن های بلند و سوهان زده اش بر روی قابی از پوست سرخ شده و ترک خورد از امور خانه داری کمی نامتناسب به نطر می رسید:
-وای !به حق چیزهای نیدیه و نشنیده آخه دختر جون اگه فکر آبروی خودت نیستی فکر آبروی خانواده باش!
عمه شکوه پلک های پف آلودش رابه هم نزدیکتر کرد.انگشتان دست ها را در هم فرو برد و بادی در گلویش انداخت .حالت روباهی را داشت که از پشت بوته ها آراه به شکار خود نزدیکتر شود:
-شلوغش نکنید آروم باشید بین دخترم ...به ارواح خاک برادر بزرگ ترم قسم کهمن شماها رو مثل یک دونه خودم دوست دارم من که بد تو رو نمی خواهم عمه جان !از هر راهی که بری بالاخره به صحت حرف ما بزرگ ترها پی می بری حالا هم دیر نشده من که دیشب در احوال مولانا سیر می کردم به این نتیجه رسیدم که دیر رسیدن بهتر از هرگر نرسیدنه!
عمه شکوه همانطور که به انتهای جملات می رسید سر و گردنش سیخ تر می شدند .در ادای جمله آخری انگار پایان قطع نامه ای را بیان می کرد .نیلوفر لب هایش را سخت به هم فشرد تا بتواند خنده بجا اما بی موقع را با آب دهانش فرودهد:
-وا عمع شکوه!نکنه ابیات جدیدی به دیوان شمس اضافه شده؟
سعید ابروهای کم پشتش را در هم برد .چینی به پیشانی داد و گفت:
-منظر شکوه جون این نبود که چنین بینی متعلق به مولاناست ...
ایشون تفسیر کردن!
عمه شکوه از سر پیرزوی لبخندی زد و تک تک چهره ها را از نظر گذراند.نیما اخمی کرد وهمان طور که سرش به زیر بود از جلوی ناهید رد شد و گفت:
-ول کنید این حرف ها رو چیزی که منمه اینه که من به خونه خواهر حجت تلفن کردم.
صداهای مشتاق دره پیچیدند:
-خب چی شد؟ چهر خبر؟
-بهشون گفت که پنج شنبه عصر بیان اینجا.
صدای آرام نیلوفر لحظاتی سکوت مبهوت کننده را در هم شکست:
-اما امروز که چنج شنبه است.
نیما دستش را به پشت گرفته بود و به سقف نگاه می کرد:
-یعنی در واقع بهشون گفتم که فردا بیان یعنی همین موقعهاست که سرو کله شون پیدا بشه!
ولوله ای میان جمع افتاد .فخری خانم تا آن موقع ساکت بود مثل فنر از جا پرید و دست هایش را به این سو و آن سو تکان می داد:
-وای نیما ون!چرا زودترنگفتی؟ وای خدا چه کار کنم؟
-برای چی می گفتم مامان که ناهید خانم بزنه زیرش و همه چیز رو خراب کنه؟
نه این طوری بهتره یه دفعه در کار انجام شده قرار می گیره.
ناهید به زور خد را تا لبه مبل بالا کشید.دستانش را به دسته ها فشرد و از جا بلند شد:
اشتباه می کنی نیما!من دیگه از انرژی تهی شدم ...خالی ِخالی دیگه نمی تونم بدتر از این چه خواهد شد..هر کاری می خوای بکن...
نیلوفر به چای خواهر بلند شد. دستش را حلقه بازوی ناهید کرد و گفت:
-این حرفا چیه عزیزم تو در عشق شکست خوردی این عشق جدید می تونه دوباره تو رو به زندگی برگردونه.
عمه شکوه پاهایش را از روی هم جدا کرد و دوکف دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت:
-بسه دیگه ساکت!خدا رو شکر که بالاخره ناهید داره سرعقل می آد فخری جان شما هم نگران نباش شکر خدا میوه و شیرینی به قدر کافی روی میز چیده است فقط نیلوفر تو ناهید رو ببر پایین یک کمی به سر و وضعش برسه تا وقتی مهمون ها آمدن آماده باشن.
نیما همانطور ایستاده پشت مبل همه را گرفت و گفت:
-در ضمن به همه خانم ها اعلام می کنم که خانواده حجت اهل حجاب و چادر هستن اینه که خواهش می کنم حجاب خودتون رو رعایت کنین.
سعیده چرخی زد و روسری گل درشت نازکش را از پشت مبل کشید.همانطور که لبه هایش را سه گوش می کرد گفت:
-اشکالی نداره!اینم روسری ما برای خوشبختی ناهید هر کاری رو انجام می دم فقط حیف که دیر خبردارشدم.احسان خبر نداشت که امروز با ما بیاد اینجا البته اشکالی نداره چون فرصت برای اشنایی بسیاره .شیما جون تو هم روسری ات رو سر کن آفرین دختر خوبم!
-شما !شماها دارین روسری می گذارین؟ پس چرا وقتی علیرضا می اومد؟...
فخری خانم همانطور که چادر نماز بلندش را به دور هیکل چاقش می پیچید گفت:
-دیگه اسم اون پسره عقب افتاده رو جلوی ما نیار!حجت هر چی نباشه دکتره یک شخصیتی برای خودش داره تو نباید اونها رو با هم مقایسه کنی حالا هم تو و هم نیلوفر زودتر برید زیرزمین یک دستی به سرو صورتت بکش و یک روسری هم سرت کن یه دفعه دیدی ناغافل پیداشون شد.
نیلوفر با دستانی که این بار دور شانه های ناهید را گرفته بودند او را سمتِدر شیشه ای اتاق پیش برد:
-بیا عزیزم بیا بریم توی اتاقت می خوام باهات حرف بزنم.
هوای حیاز مطبوع تر از اتاق بود.در آن عصر آخر شهریور ماه نسیم خنک پاییزی دزدانه ای می آمد و برگ های کم وبیش رنگ برگشته را با خود به رقص می آورد.ناهید به حلقه های افتاده روی آب حوض نگاه کرد.دالبرهای سنگی انتهایشان را بی رحمانه در خود می گفتند.دو خواهر بی هیچ شتابی از پله ها پایین رفتند .نیلوفر چنان ناهید را مواظبت می کرد گویی ظرفی شکستنی را همراه خود می برد.در اتاق ناهید لبه ترم تخت پذیرای دلواپسی هایشان شد.
-آخ می دونی ناهید من هیچ وقت غزاسرای خوبی نبودم یعنی گاهی وزن ها رو قاطی می کردم ولی یادمه یک غزلی گفته بودم که الان بد جوری توی مغزم می پیچه:
دلم تنگه ای عشق درها رو واکن
مرا با کلام نسیم آشناکن
تو خود اوج دردی ولی بی تو تا کی
بیا با غمت دردها را دواکن
دو تا حوضه اینجا پراز اشک بارون
بشین پای شفاف چشم ها و صفت کن
زتو می روم تا بیابم تو را باز
من آغاز راهم برایم دعا کن
-ولی دیگه کار من از دعا گذشته چه قدر دعا چه قدر نذر و نیاز؟
-این حرف رو نزن دعا سرنوشت آدم ها و عوض می کنه ولی باید بدونی که برای رسیدن به چه هدفی دعا می کنی؟...شاید اون هدف...
-شاید اون هدف اصلا هدف نباشه...یک رویا ی بی خود یک آرزوی دست نیافتنی .
صدای زنگ در نیلوفر را از جا پراند.نگاهش میان پنجره باریک بالای اتاق گیر کرده بود:
-اوخ اوخ نگاه کن!نیما عجب بدو بدویی می کنه!آهان در رو باز کرد یک مرد شکم گنده ریشو یک خانم چادری قلمبه یه اقای سفید موی عینکی ...مثل اینکه این خانواده همه جزو سنگین وزن ها هستن!آخ بیچاره هادی ای کاش اینجا بود اگه می دونست توی بانک اضافه کاری نمی گرفت.
ناهید از جا بلند شد.صورت کنجکاو نیلوفر را از نظر گذراند و گفت:
-به به چشمم روشن !هیچ فکر نمی کردم تو هم زاغ سیاه منو چوت بزنی!بدبختی های من خوب موضوعی برای سرگرمی همه تون شده.
نیلوفر با چشمانی گشاد شده صورتش را به سمت ناهید برگرداند .لبخندی آرام آرام صورت روشنش را پر کرد:
-به به ناهید خانم به حرف آمدن!خدا رو شکر بالاخره اون سکوت مسخره رو شکوندی!حالا زود باش برو یک روسری سرت کن بگذار و حاضر شو منم می رم آشپزخونه تا چای دم کنم...ناسلامتی خواستگاریه.
نیلوفر لبخندی از سر مهر زد و بازوی خواهرش را فشرد.بعد هم از اتاق خارج شد و بدو بدو به انتهای زیرزمین رفت.ناهید دور وبر خودش را نگاه کرد.حالا دیگر تنها تر از همیشه ایستاده بود.
-کجایی علیرضا؟تو همیشه در بدترین شرایط همراهم بودی هنوز باورم نمی شه که اون نگاه های مهربان و اون حرف های نغز و عاشقانه همه دروغ بود.
ناهید به آرامی سرش را به سمت پنجره چرخاند .از آن قاب کوچک انتهای چادر مشکی زنی پیدا بود که می رفت و نیما و حجت که خندان دست در گردن یکدیگر نرم نرمک جلو می کشیدند:
-وای این اقای دکتر رو نگاه کن !کفش های ورنی براق پ.شیده پاشته اش هم که تخم مرغیه شلوارش هم که جسته بالا پاچه اش رو هم که گاکو زدن تا به حساب خودشون رسمی تر بشه!
-چه ریخت مسخره ای درست کرده!یعنی این قمبلی خندون باید یه عمر مرد زندگی من باشه؟
-چی داری با خودت می گی ناهید؟ تو که هنوز حاضر نشدی؟
ناهید به سمت صدا برگتونیلوفر بود که به داخل اتاق می آمد.
-دیدیش؟ حجت رو دیدی؟
-خب اره از کنار پله ها یک نظر دیدمش...عجب شیک کرده بودها!
-شیک کرده بود ؟ تو به آن کت وشلوار سیاه و بور و براق می گی شیک؟جوراب سفید با کفش ورنی!تازه به نظرم بلوزش هم راه راه براق داشت.
-وای ناهید تو که این قدر ظاهر بین نبودی؟ اون به خاطر تواین لباس ها رو پوشیده شاید خوشت بیاد...ولی اگه هم خوشت نمی اد این که مشکلی نیست می تونید بعدا با هم برید و لباس هایی رو با سلیقه خودت براش بخری،حالا هم بلند شو و متم نگیر .من دارم می رم بالا سلامی می دم و دوباره بر می گردم وقتی اومدم باید حاضر باشی ها!
ناهید لختی چشمانش را بست واشباح سیاه و قرمز دیوانه و مخلوط در هم در مقابل دیدگانش می دویدند .ناهید پلک ها را از هم گش.د و یک باره بلند شد:
-شاید حق با نیلوفر شاید من اشتباه می کنم کجاست این روسری سیاه ؟آه چه رنگ خوبی !انگار همه غم های عالم رو یک نفری در خودش گرفته.
ناهید جلوی ایینه ایستاد سه گوش روسری را بر روی سرش انداخت و زیر گردن کره زد .دستانش را اشاره وار به صورت بی رنگش نزدیک کرد:
-آه آیینه کاش این قدر شفاف نبودی کاش تصاویر رو در خودت نگه می داشتی کاش مثل سیاه بودی سنگین و غصه دار...اون وقت من می تونستم حالا اونو در کنار خود ببینم.
چشمان ناهید از اشک های فروخورده به سرخی می زدند.سرش را چرخاند و پشت بر آیینه ایستاد .
-ای خدا اون روزها که توز برام حوصله داشتی ن در جهل کودکی غوطه ور بودم..حالا که برای قطره آبی در این کویر سرگردونم می گی انتها ندارم؟
-وا ناهید چرا داری بلند بلند با خودت حرف میزنی؟!
ناهید نگاهش را از سقف گرفت و به خواهرش سپرد.نیلوفر جلو آمد و اخمی ساختگی بر روی صورتش نشست:
-باز که ابغوره گرفتی دختر برای اینکه اخم هایت باز شه یه چیز خنده دار برات تعریف می کنم!من که رفتم خواهر حجت فکر کرد عروس خانم من هستم!می دونی ناهید به خودم امیدوار شدم انگار هنوز شکل و شمایلم به عروس ها می بره!
-مزخرف نگو نیلوفر !مگه چند سالته؟ درسته یک کمی از حال رفته شدی ولی باز کلی خوشگلی.
-البته نه به خوشگلی شما.
-باز شما دو تا خواهر دارین تعارف تکه پاره می کنین؟ دِزود باش ناهید مردم که مسخره ما نیستن.
دو خواهر به سمت صدای عصبی بیرون در چرخیدند.نیلوفر انگشت نشانه اش را گرد کرد و بر روی لب گذاشت:
-وا نیما تویی؟ تو دیگه برای چی اومدی؟ من که گفتم می رم ناهید بلند شو برو چای بریز و بردار بیار بالا.
ناهید با غیظ لب هایش را به هم فشرد .کلمات از زیر دندان های به هم فشرده اش بیرون می ریختند.
-بسه دیگه نیما درسته که قبول کردم بیام بالا اما دیگه حوصله خم وراست شدن جلوی آقا حجت وفامیلش رو ندارم.
دهان نیما به کلامی باز شد ولی اشاه دست نیلوفر آن ذا به خاموشی فراخواند:
-آروم باش نیما تو هم همین طور ناهید ببین ما همه در شرایط روحی بدی هستیم ولی نباید به هم سخت بگیریم ناهید جون تو ونیما برید بالا من خودم چایی می آرم.
باز هم اشاره سر نیلوفر کلام ادا نشده نیما را خفه کرد .نیما بازدم تندی پس داد و گفت:
-بفرمایید ناهید خانم اول شما خانمها مقدم ترن.ناهید زیرچشمی برادرش را پایید.از کنارش گذشت و با شتاب