داستان های آسمانی حکایت ها و داستانهای خوبان درسی هایی است اموزنده برای اهل معرفت :
مردي نزد علي عليه السلام آمد و عرض کرد، من از نماز شب محروم شده ام. امام فرمود: تو کسي هستي که گناهانت تو را به بند کشيده است!
Printable View
داستان های آسمانی حکایت ها و داستانهای خوبان درسی هایی است اموزنده برای اهل معرفت :
مردي نزد علي عليه السلام آمد و عرض کرد، من از نماز شب محروم شده ام. امام فرمود: تو کسي هستي که گناهانت تو را به بند کشيده است!
علامه طباطبائي ميگويد: چون به نجف اشرف براي تحصيل مشرف شدم، يک روز در مدرسهاي ايستاده بودم که مرحوم قاضي از آنجا عبور ميکرد. چون به من رسيد فرمود: اي فرزند! دنيا ميخواهي، نماز شب بخوان و آخرت ميخواهي، نماز شب بخوان.
یتیمنوازی؛
در شبهای ظلمانی کوفه، آنها همواره قامت بزرگمردی را میدیدند که مخلصانه و عاشقانه، به رفع نیازهای مستمندان، همت میگماشت و یتیمان شهر، همیشه چهرهای نورانی را به عنوان پدر میشناختند که با لبخندی بر لب، تفقدشان میکرد و همراهشان بود؛
به واقع، علی علیه السلام، جای پدر را برایشان پر کرده بود...
و حالا ما؛ من و تو!
باور کنیم که مسئولیم؛ که یتیم، تنها و بیهمراه، حداقل از نظر عاطفی، نیاز به دلجویی و همراهی دارد...
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید كه عابدى در آنجا زندگى مىكرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى كه به كارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از كردار زشت خویش شرمندهام. اكنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش كند، چه كنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند كرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهكار محشور مكن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود كه به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب كردیم و تو را با این جوان محشور نمىكنیم، چرا كه او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
امام حسن (عليه السلام ) را گذري بر بينوايان افتاد كه پاره هاي نان پيش رو داشتند و مي خوردند امام را دعوت به طعام خويش نمودند امام با انان نشست و خورد انگاه سوار بر مركب شد و فرمود :" ان الله لا يحب من كان مختالا فخورا " همانا كه پروردگار متكبر فخر فروش را دوست ندارد
حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان، در قرن سوم هجرى می زیست. وی در زهد و حكمت، سخنانی دل انگیز دارد،
حاتم، خواندن قرآن و حكایت پارسایان را در تزكیه نفس بسیار مؤثر مىدانست.
نقل است كه چون به بغداد آمد، خلیفه را گفتند كه زاهد خراسان آمده است. او را خواست و چون حاتم از در درآمد، خلیفه را گفت: اى زاهد!
خلیفه گفت: من، زاهد نیستم كه همه دنیا، زیر فرمان من است. زاهد تویى كه به اندك قناعت مىكنى و چیزى از دنیا براى خود اندوخته نمی کنی.
حاتم گفت: نه؛ زاهد تویى كه به كمترین چیز و بىارزشترین متاع كه دنیا باشد، قناعت كردهاى. مگر قرآن نفرموده است كه متاع دنیا اندك است (1) و تو بیش از این "اندك" براى خود گرد نیاوردهاى. نصیب من از نعمتهاى خدا، بسى بیش از آن است كه تو دارى؛ پس زاهد تویى!
گویند:
شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها زدند.
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند.
شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
« اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود مىآمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مىانگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود. »
خوش خلقی ارزشـی كه اسلام برای انسان خوش رفتار قائل است، تنها به مؤ منان محدود نمیشود، بلكه غـیـر آنـان نـیـز اگـر ایـن فـضیلت را دارا باشند، از مزایای ارزشی آن بهره مند میشوند. در تاریخ چنین آمده است:
عـلی عـلیـه السـلام از سـوی پـیـامـبـر خدا صلی اللّه علیه و آله مأمور شد تا با سه نفر كه برای كشتن ایشان همپیمان شده بودند، پیكار كند. آن حضرت، یكی از سه نفر را كشت و دو نفر دیـگـر را اسـیر كرد و خدمت پیامبرخدا(ص) آورد. پیامبر، اسلام را بر آن دو عرضه كرد و چـون نـپـذیـرفـتـنـد، فـرمـان اعـدام آنـان را بـه جـرم تـوطـئه گـری صـادر كـرد. در ایـن هنگام جـبـرئیـل بـر رسـول خـدا(ص) نـازل شـد و عـرض كـرد: خـدای مـتـعال میفرماید، یكی از این دو نفر را كه مردی خوش خلق و سخاوتمند است، عفو كن. پیامبر نـیـز از قـتل او صرف نظر كرد، وقتی علّت عفو را به فرد مزبور اعلام كردند و دانست كه به خـاطـر داشـتـن ایـن دو صـفـت نـیـكـو مـورد عـفـو الهـی واقـع شـده، شهادتین را گفت و اسلام آورد. رسول خدا(ص) دربارهاش فرمود:
"او از كسانی است كه خوشخویی و سخاوتش او را به سمت بهشت كشانید"
زاهـــدی مهمان پادشاهی بود؛ چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز ایستادند بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلح درحق او زیادت كنند.
چون به مقام خویش باز آمد سفره خواست تا تناولی کند. پســـری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به دعوت سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم كه به كار آید.(1) گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کارآید
ایثار روزی حضرت علی علیه السلام از منزل بیرون آمد تا چیزی تهیه کند. دیناری قرض کرد تا غذایی بخرد. در راه به مقداد برخورد. فرمود: در این وقت گرم روز چرا از خانه خارج شدهای؟
مقداد گفت: اهل و عیالم گرسنهاند.
حضرت دینار را به مقداد داد. آنگاه خودش به مسجد رفت و تا شب در آنجا ماند.
بعد از نماز مغرب رسول ا... فرمود: ای علی! برای افطار به خانه شما بیایم؟
عرض کرد: آری، بفرمایید.
رسول خدا و امیرالمومنین وارد منزل شدند دیدند فاطمه سلام الله علیها در سجّاده است و ظرفی از غذا پشت سر اوست.
حضرت پرسیدند: این غذا از کجاست؟ دخترشان پاسخ داد: این رزقی است که خداوند برای ما فرستاده است.
از سالکی پرسیدند که: «تقوی چگونه است؟ گفت: هر گاه در زمینی وارد شدی که در آن خار وجود دارد، چه میکنی؟ گفت: دامن بر میگیرم و خویشتن را مواظبت مینمایم. گفت: در دنیا نیز چنین کن که تقوی این گونه است.
لقمان در سخنان حکیمانهای به فرزندش میگوید: در این دنیا که دریایی عمیق است و خلق بسیاری در آن غرق شدهاند، کشتی خود را تقوی قرار ده تا این کشتی تو را از میان امواج خطر و طوفانهای خانمان برانداز هوا و هوس، سالم به ساحل نجات برساند.
همسر شهید قدوسی (فرزند علامه طباطبایی) نقل می کند:
یک روز جمعه شهید قدوسی با چهره ایی ناراحت به خانه آمد. علت ناراحتی اش را جویا شدم و او شروع به صحبت با من نمود. به تفصیل در مورد این که اگر در راه خدا چیزی دادیم، هرچند خیلی عزیز، به هیچ وجه نباید ناراحت و پشیمان باشیم. بعد گفت: 200 نفر از رزمنده ها که حسین علم الهدی فرمانده آن ها بوده است محاصره شده اند. اما هیچ سخنی از محمد حسن من نگفت! از او سوال کردم آیا محمد حسن من هم با آن ها بوده؟ در پاسخ با آرامی و خونسردی گفت: بله، ولی پسر ما تنها یکی از 200 نفر بوده.
شیوه کمک مالی امام حسین علیه السلام
شخصی از انصار مسلمین مدینه به حضور امام حسین (ع) برای درخواست کمک مالی امد و تقاضای کمک کرد؛ امام حسین فرمود ای برادر انصاری ابرو وشخصیت خود را از درخواست رو درو حفظ کن درخواست خود را درنامه ای بنویس که من بخواست خدا انچه را که موجب شادی توست انجام خواهم داد ؛ مرد انصاری در نامه ای نوشت ؛ ای حسین (ع) پانصد دینار به فلانی بدهکارم و او اصرا ر می کند که طلبش را بپردازم ؛ با او صحبت کن تا وقتی که پول دارشدم صبر کند ؛ وقتی امام حسین نامه اورا خواندبه منزل تشریف برد و کیسه ای حاوی هزار دینار اوردو به آن مرد انصاری دادو فرمود با پانصد دینار بدهی خود را بپرداز و با پانصد دینار دیگر زندگی خود را سامان ده . و حاجت خود را جزد نزد سه نفر نگو : دیندار ؛ جوانمرد؛ و صاحب اصالت خانوادگی چرا که درمورد ادم دیندار دین نگه دار اوست ؛ مانع انست که ابروتورا ببرد ؛ و درموردجوانمرداو بخاطر جوانمردی حیا و شرم میکند و در مورد کسی که اصالت خانوادگی دارد؛ او برای نیازت ابروی تورا نمی ریزدو شخصیت تورا حفظ میکندو بدون براوردن حاجتت رد نمی شود.
امام صادق عليه السلام فرمود: «حضرت داوود عليه السلام در يكي از شبها با حال خوشي زبور را تلاوت ميكرد و از حالات معنوي خود لذت ميبرد. آن شب به نظرش آمد كه شب زنده داري خوبي داشته است و از اين جهتشگفت زده شد. در آن حال قورباغهاي از زير صخرهاي از سوي خداوند متعال به سخن آمد و گفت: «يا داود تعجبت من سهرك ليلة واني لتحت هذه الصخرة منذ اربعين سنة ماجف لساني عن ذكر الله تعالي; (29) اي داوود! آيا از شب زندهداريات به شگفت آمدهاي؟ من چهل سال است كه در زير اين صخره زبانم به ذكر الهي مترنم است.»
روزی خداوند متعال به حضرت موسی علیه السلام فرمود:
«مرا با زبانی بخوان که با آن گناه نکرده باشی.»
موسی علیه السلام گفت:
«من گناهکارم و چنین زبانی ندارم.»
خداوند فرمود: مرا با زبان دیگران بخوان؛ پس به دیگران آنچنان مهربانی کن تا برای تو دعای خیر کنند. من دعای دیگران را در حق دیگران میپذیرم.»
هنگامی که پیامبر' صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کرد به علی علیه السلام فرمود
یا علی! ما به سوی مدینه هجرت می کنیم. تو، به مکه برگرد و در روز روشن به صدای رسا اعلام کن که محمد از شهر خارج شده، هر کس امانتی در نزد او دارد یا از وی طلبکار است؛ بیاید و امانت و طلب خود را بگیرد.
حق الناسموسی ابن عمیر از پدرش نقل می کند که امام حسین علیه السلام به من امر فرمود
در میان لشکریان اعلام نمایم کسی که بدهکار است همراه و همرزم امام حسین علیه السلام نباشد، زیرا کسی که بمیرد در حالی که تصمیم نداشته باشد بدهی اش را بپردازد، داخل آتش جهنم می شود.
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد (۱)؛ بیچاره، در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنامدادن گرفت و سَقـط - گفتن (۲) ، که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیـز(۳)
اذا یَئِسالانسانُ طالَ لسانه کسنّورِ مغلوبٍ یصولُ علیالکلب (۴)
مَلِک پرسید: چه مىگوید؟
یکى از وزرای نیکمحضر(۵)، گفت: ای خداوند! همی گوید: «والکاظمین الغیظ و العافین عنّ الناس».(۶)
مَلِک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود، گفت: ابنای جنس ما (۷) را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن - گفتن؛ این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت. مَلِک، روی ازین سخن درهم آمد (۸) و گفت: آن دروغ ِ وی پسندیدهتر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای ایــن بــر خـُبثی (۹)، و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتآمیز به که راستی فتنهانگیز.
روزی در نجف اشرف امام خمینی (ره) می خواست برای نماز جماعت وارد اطاق بیرونی شود. جلو اطاق انباشته از کفش نمازگزاران بود به طوری که جای پا گذاشتن نبود. امام وقتی به کفش کن رسید و آن وضع را دید، توقف کرد و از پا گذاشتن بر روی کفش مردم خودداری ورزیده، تا اینکه کفش ها را از سر راه برداشتند و راه را باز کردند. آن گاه امام وارد اطاق شد.
امام در وصیتی به فرزندشان می نویسند:
پسرم! سعی کن که با حق الناس از این جهان رخت نبندی که کار، بسیار مشکل می شود. سر و کار انسان با خدای تعالی که ارحم الراحمین است، بسیار سهل تر است تا سر و کار با انسان ها.
ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مىزيست؛ درباه او نوشتهاند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمىداند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مىآورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مىشمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مىآوريم .
حكايت نخست:
در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كردهام و اين جا، او را مىجويم . ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مىجويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مىكند؟!
مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبتتر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مىجويى . اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مىكند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد.
حكايت دوم:روزى ابراهيم ادهم كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مىپذيرفت . همه بزرگان كشورى و لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو كيستى؟ و به چه كار مىآيى؟ )) آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت: (( اين جا به چه كار آمدهاى؟ )) [مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر . كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمدهام تا لختى بياسايم .)) ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا نيست؛ قصر من است .))[]مرد گفت: (( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ )) ابراهيم گفت: ((فلان كس )) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان كس .))]گفت: (( آنها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟ ))
گفت: (( همه آنها مردند و اين جا به ما رسيد.))
مرد گفت: (( خانهاى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر ساعت، خانه كسى است . )) ابراهيم، از اين سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرامگاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهيم بود و ماند .
[غريبه آشنا:
گمنام متولد شد و گمنام زيست، تنها درواپسين روزهاي زندگي شناخته شد و مردم متوجه شدند كه اين شخص همان آشناي ديرين آنهاست.آشنايي كه با نام او آشنا بودند و شرح صفات برجسته او را شنيده بودند اما او را نديده بودند،يا ديده و نشناخته بودند.
او در دوران جواني با شور و حرارتي فراوان اسلام را پذيرفت امّا هرگز پيامبر اسلام(ص) را نديد.تعاليم اسلام را با واسطه ميشنيد و آنها را با روح فطرت و سرشت خويش همساز ميديد و از جان و دل ميپذيرفت و تحت تأثير آنها قرار ميگرفت.
ايمان،در اعماق جانش ريشه دوانيد و دلش سرشار از محبت رسول گرامي(ص) شد و اشتياق ديدار اين نجات دهنده بزرگ،آتشي در قلب پر احساس او افروخت.
هر روز آتش اين اشتياق فروزانتر ميشدو اين اشتياق در عالم خيال او را عازم سفر مدينه مينمود.گر چه فكر و خيالش هميشه همچون پرنده سبك بالي پرواز ميكرد و در حضور پيامبر اكرم(ص) مينشست،هر كجا مي رفت و مشغول هر كاري كه بود،قيافه محبوب ناديده را در نظر مجسم ميكرد.
«يمن» تا مدينه فاصله بسيار زيادي نداشت،امّا مانع وي براي پيمودن اين مسافت كوتاه،مادر پيرش بود،مادري كه به وجود فرزند نياز داشت.
اين جوان جوانمرد،خود را مسئول رسيدگي و تأمين نيازهاي وي ميدانست و چون با روح قوانين اسلام آشنايي داشت با خود چنين ميانديشيد:من در اين دنيا بيش از هر كسي به دو نفر علاقه دارم پيغمبر(ص) و مادرم،هر دو را دوست دارم،هر دو به گردن من حق دارند،حقوقي بزرگ و جبران ناپذير.در اين ميان حقوق پيامبر اسلام(ص) عظيمتر و مهمتر است و در دل من هم بيشتر جاي دارد.اما… امّا او به ديدار من نيازي ندارد و اين من هستم كه ميخواهم او را ببينم.ولي مادر پيرم به من نيازمند است تاب دوري مرا ندارد و هر لحظه ممكن است براي او كاري پيش آيد و به كمك من محتاج گردد.
و سپس چنين نتيجه ميگرفت:«من بايد،از بين خودم و مادرم يكي را برگزينم يا دنبال خواستههاي خويش بروم و يا در انديشه نيازمنديهاي مادرم باشم امّا بدون ترديد خدمت به مادر،ارزندهتر است و بيشتر موجب خرسندي خدا و پيغمبر(ص) خواهد شد…»و اين انديشهها او را از شرفيابي حضور پيغمبر محبوب باز ميداشت.(سفينه البحار،ج1،ص 53)
جالب توجه آن كه پيامبر اسلام(ص) نيز اشتياق فراواني داشت كه اين آشناي گمنام و اين دوست نديده را ببيند.
بارها از او نام برده و دربارهاش سخن گفته بود،نسبت به ديدار او ابراز علاقه فراوان نموده و چنين توصيه كرده بود:«هر كس از ياران من او را ديد،سلام مرا به وي برساند».(سفينه البحار،ج1،ص 53)
اين مرد فرشته،خود علاقه و پشتكار كم نظيري به عبادت و نيايش با خدا داشت بدان گونه كه برخي شبها،پس از نماز عشاء كه معمولاً مردمان در بسترهاي خواب بودند و سكوت و خاموشي،با سياهي شب ميآميخت،او چون ستارگان آسمان و فرشتگان نيايشگر،بيدار ميماند و به راز و نياز با پروردگار ميپرداخت و تا هنگامي كه اشعه سيمگون فجر ميتابيد،با خداي مهربان خويش،راز و نياز ميكرد.يك شب را به ركوع ميگذرانيد،شبي را با سجود سپري ميكرد و… ديگر شب،عبادت او به صورت ديگري انجام ميگرفت.اين شب زنده داريها و نيايشهاي تنهايي،سطحي نبود،تا او را از انجام وظيفه و احساس مسئوليت د رمقابل اجتماع باز دارد و سرگرم سازد،بلكه از اعماق جان او سرچشمه ميگرفت و مايه روشن بيني وي مي شد و تحمل رنجها را در راه خدمت به هم نوع براو آسان ميكرد.وقتي آفتاب غروب مينمود و دامن خود را به سوي باختر ميكشاند،هر اندازه خوراك و پوشاك اضافي در خانه داشت بين مستمندان تقسيم ميكرد،سپس با گريه و زاري رو به درگاه خدا ميآورد و ميگفت:«بار خدايا!اگر امشب كسي از گرسنگي و احياناً از برهنگي مرد،از من مؤاخذه مفرما».(قاموس الرجال،ج 2، ص 134)
او خود را در برابر «انسانيت» مسئول ميدانست و چنين ميانديشيد كه اگر انسان در شرق يا در غرب در اثر گرسنگي و كمبود لباس يا وسايل بهداشتي يا … بميرد همه انسانها مسئولند،مگر كساني كه به اندازه توان خويش كار و خدمت كرده باشند.و نيز ميدانست،عامل گرسنگي نقص در مواهب طبيعي و كمبود مواد غذايي در جهان نيست،بلكه يكي از مهمترين عوامل آن،افراط و ولخرجيهاي ثروتمندان از خدا بيخبر است كه در مقابل جامعه،خود را موجودي برتر ميپندارند و احساس وظيفهاي نميكنند.او زندگي ساده خود را از راه شترباني ميگذراند و پس انداز و اندوختهاي ذخيره نمينمود.اما نه از اين رو كه تنبل و تن پرور بود و درآمد كافي نداشت.زهد و وارستگي،شخصيتي ممتاز و روحي بينياز به او داده بود كه در پرتو آن ميتوانست از قيد و بندهاي تشريفات زندگي رها گردد و تمام نيروي خويش را در راه پيشبرد اهدف عالي و گسترش تعاليم اسلام و خدمت به همنوع بكار بياندازد.تنها عاملي كه فعاليتهاي او را محدود ميكرد خدمت به مادر بود.پس از درگذشت او،دامنه فعاليتهاي خود را گسترش داد و همراه با سپاهيان مسلمان رهسپار عراق گرديد و در شهر جديد التأسيس «كوفه» رحل اقامت افكند.زيرا آنجا به مرزهاي كشور نزديك بود و ميتوانست در مواقع جهاد، به آساني در صفوف مقدم سپاه جاي بگيرد.هوا نسبتاً خوب بود،نسيم ملايمي ميوزيد،بندهاي چادرها در كنار هم بسته شده بود،زمين«صفين» از بوتههاي خار تقريباً پر شده و از فاصله چند متري اردوگاه دشمن ديده ميشد.غمي بر چهره لشكريان «علي(ع)» نشسته، گاهي از يكديگر ميپرسيدند:«سرانجام چه خواهد شد؟» .معاويه به پيشنهاد صلح و اندرزهاي واقع بينانه،اعتنا نميكرد و با همكاري عمروعاص سياستمدار و نيرنگ باز مشهور،مردم شام را به جنگ تحريك مينمود.سپاهيان عراق ناچار خود را براي يك برخورد نظامي آماده ميكردند و در انتظار رسيدن نيروي امدادي از كوفه بودند اميرمؤمنان در ميان جمعي از دوستان فرمود:امروز هزار نفر از كوفه ميآيند.درست هزار نفر حتي بدون يك نفر كم يا زياد و با من پيمان وفاداري و فداكاري ميبندند».طولي نكشيد آمدن جمعيت آغاز شد،بعضي سواره و گروهي پياده در دستههاي بزرگ و كوچك آمدند و بيعت كردند ابن عباس ميگويد:من با دقت كامل آمار ميگرفتم،شماره بيعت كنندگان به 999 نفر رسيد ديگر كسي نبود.با خود گفتم شگفتا! اين چه سخني بود كه اميرمؤمنان(ع) فرمود:و چرا اين چنين بياحتياطي كرد؟در اين انديشهها بودم كه ديدم مردي با لباس بسيار ساده و ژندهاي،مجهز به شمشير،سپر و ديگر ابزار جنگي از راه رسيد و پس از سلام رو به اميرمؤمنان(ع) كرد و گفت:در اين هنگام برق خوشحالي در چشمان حضرت علي(ع) درخشيد و با آهنگي متين فرمود:
-اجازه دهيد با شما بيعت كنم.
ـ با چه شرطي بيعت ميكني؟ با اين شرط كه گوش به فرمان شما باشم و در پيش رويت پيكار كنم تا بميرم يا خدا درهاي پيروزي را به رويت باز كند.
ـ اسمت چيست؟ـ «اويس» تو «اويس قرني» هستي؟ ـ آري در اين هنگام برق خوشحالي در چشمان حضرت علي(ع) درخشيد و با آهنگي متين فرمود:«اللّه اكبر» و سپس رو به حاضران كرد و فرمود:«حبيبم رسول خدا(ص) به من خبر داد كه مردي از امت او را ملاقات خواهم كرد بنام «اويس قرني» او از حزب خدا و پيغمبر(ص) است و سرانجام شربت شهادت مينوشد و گروه زيادي با شفاعت او وارد بهشت خواهند شد.(قاموس الرجال،ج 2) حاضران سراپاي اين مرد را برانداز كردند و از خود ميپرسيدند:«اين مرد ژنده پوش!؟
همسايگانش و آنان كه در كوفه،در مسجد، و در كنار رود فرات و در ديگر جاها او را ديده بودند،تأسف ميخوردند كه چرا تا كنون چنين شخصي را نشناختهاند؟ و چرا توجهي به سخنان نصيحتآميز وي نداشتهاند؟ اويس ديگر از گمنامي بيرون آمد و جزو چهرههاي درخشان جنگ صفين گرديد تاريخ نويسان او را يكي از زهّاد چهار گانه نوشتند و امام هفتم(ع) وي را در رديف حوّاريان و رازداران اميرالمؤمنين(ع) نام برد.(قاموس الرجال) و در ديگر روز،هنگامي كه غبار جنگ فرو نشست در ميان كشتگان سپاه علي(ع) جسد خونين يكي از افراد پياده نظام را ديدند كه لباس ژندهاي به تن داشت.او كسي جز «اويس» نبود.«انّ اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم؛تا مردم نفسانيات خود را تغيير ندهند خدا وضعشان را تغيير نميدهد».(سوره رعد،آيه 11
__________________
اى اهل ايمان، شما (ايمان) خود را محكم نگاه داريد، كه اگر همه عالم گمراه شوند و شما به راه هدايت باشيد زيانى از آنها به شما نرسد. بازگشت همه شما به سوى خداست و همه شما را به آنچه كرديد آگاه مىسازد. 105المائدهhttp://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
نزديكي خدا به انسان ابوحنيفه، خدمت امام صادق (ع) رسيد و عرض كرد: فرزندنت موسي را ديدم كه نماز مي خواند، درحالي كه مردم از مقابلش عبور مي كردند و او آنها را منع نمي كرد و اين عمل شايسته نيست.
امام صادق(ع) فرمود: به موسي بگوييد بيايد.
وقتي آمد، حضرت فرمود: پسرجان! ابوحنيفه چنين مي گويد. عرض كرد: آري، آنكه من براي او نماز مي گزاردم، به من از عابران نزديك تر بود. خداوند مي فرمايد:«نحن اقرب اليه من حبل الوريد» (ق-16)
ما از رگ گردن به او نزديك تريم. حضرت صادق (ع) او را درآغوش كشيد و فرمود: اي گنجينه اسرار! پدر و مادرم به قربانت.
سوگند باطل و زوال ايمان
مردي از اهل حضر موت، خدمت پيامبر اعظم(ص) آمد و عرض كرد: اي رسول خدا! همسايه اي به نام «امروالقيس» دارم كه قسمتي از زمين مرا غصب كرده و مردم گواه صدق من هستند، ولي چون براي او احترام بيشتري قائل هستند، حاضر به حمايت از من نيستند.
پيامبر اعظم(ص) «امروالقيس» را خواست و از او در اين زمينه سؤال كرد و او همه چيز را انكار كرد. پيامبر گرامي(ص) پيشنهاد كرد سوگند بخورد. مرد شاكي عرض كرد: او آدم بي بندوباري است و براي او سوگند خوردن باطل، هيچ مانعي ندارد. پيامبر خاتم(ص) فرمود: يا بايد شاهد بياوري، يا او تسليم سوگند شود. هنگامي كه امرو القيس خواست سوگند ياد كند، پيامبر(ص) به او مهلت داد و درباره عواقب سوء آن يادآوري كرد.
آن دو نفر بازگشتند و اين آيات نازل شد:
«سوگندهايتان را وسيله تقلب و خيانت در ميان خود قرار ندهيد، مبادا گامي بعد از ثابت گشتن برايمان متزلزل شود، و به خاطر بازداشتن مردم از راه خدا، آثار سوء آن را بچشيد... آن چه نزد شماست، فاني شود و آنچه نزد خداست باقي است(نحل- 94)
چون پيامبر اعظم(ص) براي آنها، اين آيات را خواند؛ امروالقيس گفت: حق است، آن چه نزد من است فاني است و اين مرد راست مي گويد. من قسمتي از زمين او را غصب كرده ام. ولي نمي دانم چه مقدار بوده است. اكنون هر مقدار مي خواهد و مي داند حق اوست برگيرد و به خاطر استفاده اي كه در اين مدت از زمين او كرده ام، معادل آن را هم بر آن بيفزايد.
خداوند آيه 97 سوره نحل را نازل كرد و فرمود:
اگر مومن، عمل صالح انجام دهد، هم حيات طيبه و بهترين پاداش به او خواهيم داد.(1)
حاج شیخ اسماعیل دولابی « ... در حرم حضرت اباعبدا... (ع) در بالاسر حضرت همه چیز حل شد و هر چه را می خواستم به من عنایت كردند، ... دیگر اتاق ما شد بالای سر ضریح حضرت و تا سی سال عزا خانه ابا عبدا... (ع) بود و اشخاصی كه به آن جا می آمدند، بی آنكه لازم باشد كسی ذكر مصیبت بكند، می گریستند. بر اثر عنایات حضرت اباعبدا... (ع) كار به گونه ای بود كه خیلی از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقا جان، مرحوم آیت ا... شیخ محمد تقی بافقی و مرحوم آیت ا... شاه آبادی، بدون این كه من به دنبال آنها بروم و از آن ها التماس و درخواست كنم، با علاقه خودشان به آنجا آمدند. به هر تقدیر همه عنایاتی كه به من شد از بركات امام حسین (ع) بود. از راه سایر ائمه هم می توان به مقصد رسید، ولی راه امام حسین (ع) خیلی سریع انسان را به نتیجه می رساند. چون كشتی امام حسین (ع) در آسمان های غیب خیلی سریع راه می رود، هر كس در سیر معنوی خود حركتش را از آن حضرت آغاز كند، خیلی زود به مقصد می رسد. »
اینك بنگرید گوشه ای از بیانات قدسی آن رادمرد و الهی را درباره امام زمان (ع) و راهكار عملی ارتباط با آن حضرت:« اگر كامل شود و محبت به حد كمال برسد، طوری می شود كه حضرت در ظاهر ببیند یا نبیند، در یقین او اثر ندارد، بلكه در هر وقت با قلب خود او را مشاهده می كند. مثل پیامبر (ص) و اویس قرنی كه به ظاهر اصلاً یكدیگر را ندیدند، اما هرگز از هم جدا نبودند. كسی كه غیبت و حضور حضرت حجت برایش یكسان باشد، به حضرت راه پیدا می كند .»
داستانی شگفت از زنی كه جز قرآن نمیگفت! از ابوالقاسم قشیرى نقل شده كه در بادیه زنى را تنها دیدم گفتم كیستى؟ جواب داد:
« وَقُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ » ( و بگو به سلامت! پس زودا كه بدانند.) (1)
از قرائت آیه فهمیدم كه مى گوید اوّل سلام كن سپس سؤال كن كه سلام علامت ادب و و ظیفه و ارد بر مورود است.
به او سلام كردم و گفتم در این بیابان آن هم با تن تنها چه مى كنى؟
پاسخ داد:
« مَن یَهْدِ اللهُ فَمَا لَهُ مِن مُضِلٍّ » (وهر كه را خدا هدایت كند گمراه كننده ای ندارد.) (2)
از وضع آن زن، سخت به تعجّب آمده بودم به فرزندانش گفتم این زن با كمال كه نمونه او را ندیده بودم و نشنیده بودم كیست جواب دادند: اى مرد این زن حضرت فضّه، خادمه حضرت زهرا، سلام الله علیهاست كه بیست سال است جز قرآن سخن نگفته است!
از آیه شریفه دانستم راه را گم كرده ولى براى یافتن مقصد به حضرت حق جلّ و علا امیدوار است.
گفتم جنّى یا آدم؟ جواب داد:
« یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِد » ( ای فرزندان آدم! جامه خود را در هر نمازی بر گیرید .) (3)
از قرائت این آیه درك كردم كه از آدمیان است.
گفتم از كجا مى آئى؟ پاسخ داد:
« یُنَادَوْنَ مِن مَكَان بَعِید » ( آنان را از جایی دور ندا می دهند.) (4)
از خواندن این آیه پى بردم كه از راه دور مى آید.
گفتم كجا مى روى؟ جواب داد:
« وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً »
( و برای خدا، حج آن خانه، بر عهده مردم است؛ [ البته بر ] كسی كه بتواند به سوی آن راه یابد.) (5)
فهمیدم قصد خانه خدا دارد.
گفتم چند روز است حركت كرده اى؟ پاسخ داد:
« وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا فِی سِتَّةِ أَیَّام »
آری، قرآن احسن قول، قصص و قانون است و هركه در تمامی ابعاد حیات و حركتش بدان تمسك جوید و از آن نور برگیرد بر مركب سعادت نشسته و در طریق هدایت خواهد راند.
( و در حقیقت، آسمانها و زمین و آنچه را كه میان آندو است در شش هنگام آفریدیم.) (6)
فهمیدم شش روز است از شهر خود حركت كرده و بسوى مكه معظّمه مى رود.
پرسیدم غذا خورده اى؟ جواب داد:
« لاَ یُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا »
( خداوند هیچ كس را جز به قدر تواناییاش تكلیف نمیكند.) (7)
فهمیدم كه به اندازه من در مسئله حركت و تند روى قدرت ندارد. به او گفتم بر مركب من در ردیف من سوار شو تا به مقصد برو یم پاسخ داد:
« لَوْ كَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا »
( اگر در آنها [ آسمان و زمین] جز خدا، خدایانی[ دیگر] وجود داشت، قطعا زمین و آسمان تباه میشد.) (8)
معلومم شد كه تماس بدن زن و مرد در یك مركب یا یك خانه یا یك محل موجب فساد است، به همین خاطر از مركب پیاده شدم و به او گفتم شما به تنهائى بر مركب سوار شو، چون بر مركب قرار گرفت گفت:
گفتم جنّى یا آدم؟ جواب داد:
« یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِد » ( ای فرزندان آدم! جامه خود را در هر نمازی بر گیرید .) (3) از قرائت این آیه درك كردم كه از آدمیان است.
« سُبْحَانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنَا هَذا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ »
( پاك است كسی كه این را برای ما رام كرد و [گرنه] ما را یارای [رام ساختن] آنها نبود.) (9)
چون این آیه را قرائت كرد فهمیدم در مقام شكر حق برآمده و از عنایت خداوند عزیز، سخت خوشحال است.
وقتى به قافله رسیدیم گفتم در این قافله آشنائى دارى جواب داد:
« وَمَا مُحمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ »
( و محمد جز فرستاده ایكه پیش از او [هم ] پیامبرانی [آمده و] گذشتند نیست.) (10)
« یَا یَحْیَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّة » ( ای یحیی كتاب [خدا] را به جد و جهد بگیر.) (11)
« یَامُوسَى إِنِّی أَنَا اللهُ » ( ای موسی! منم، من، خداوند، پروردگار جهانیان.) (12)
« یَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِیفَةً فِی الاَْرْضِ » ( ای داود ما تو را در زمین خلیفه [و جانشین] گرداندیم. ) (13)
از قرائت این چهار آیه دانستم چهار آشنا به نامهاى محمد و یحیى و موسى و داود در قافله دارد.
چون آن چهار نفر نزدیك آمدند، این آیه را خواند:
« الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» ( مال و پسران زیور زندگی دنیایند. ) (14)
فهمیدم این چهار نفر پسران اویند، به آنان گفت:
« یَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الاَْمِینُ »
( ای پدر! او را استخدام كن چراكه بهترین كسی است كه استخدام میكنی. ) (15)
از قرائت این آیه فهمیدم به فرزندانش مى گوید به این مرد زحمت كشیده امین مزد بدهید ، چون فرزندانش به من مقدارى درهم و دینار دادند و او حس كرد كم است این آیه را خواند:
گفتم كجا مى روى؟ جواب داد:
« وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً »
( و برای خدا، حج آن خانه، بر عهده مردم است؛ [ البته بر ] كسی كه بتواند به سوی آن راه یابد.) (5) فهمیدم قصد خانه خدا دارد.
« وَاللهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ »
( وخداوند برای هر كس كه بخواهد [آنرا] چند برابر میكند. ) (16)
یعنى به مزد او اضافه كنید.
از وضع آن زن، سخت به تعجّب آمده بودم به فرزندانش گفتم این زن با كمال كه نمونه او را ندیده بودم و نشنیده بودم كیست جواب دادند: اى مرد این زن حضرت فضّه، خادمه حضرت زهرا، سلام الله علیهاست كه بیست سال است جز قرآن سخن نگفته است!!
آری، قرآن احسن قول، قصص و قانون است و هركه در تمامی ابعاد حیات و حركتش بدان تمسك جوید و از آن نور برگیرد بر مركب سعادت نشسته و در طریق هدایت خواهد راند.
- راوي: ياسر، خادم امام رضا عليه السلام است: (6)
امام رضا عليه السلام به ما فرمود:
«اگر من بالاي سر شما ايستادم و شما در حال غذا خوردن بوديد، بلند نشويد، تا اين که از غذا خوردن فارغ شويد. گاهي حضرت، يکي از ما را (براي انجام کاري) صدا ميکرد. وقتي گفته ميشد: مشغول غذا خوردن است، ميفرمود: بگذاريد تا غذايش را بخورد، بعد...»(
امید شخصي را به جهنم مي بردند . در راه بر مي گشت و به عقب خيره مي شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببريد . فرشتگان پرسيدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت
سنت ازدواج
مردي به نام عكاف بن بشير تميمي خدمت رسول خدا(ص) رسيد. پيامبر از او پرسيد: آيا همسر داري؟ مرد گفت: خير.
پيامبر پرسيد: آيا وضع زندگي ات خوب است؟ مرد پاسخ مثبت داد.
پيامبر فرمود: «پس تو از برادران شياطين هستي . تو اگر در دين مسيحيت بودي جزو راهبان (عزلت گزيدگان) آنان محسوب مي شدي.
ازدواج سنت ماست. انسان مجرد و بي همسر، زنده و مرده اش مطرود و بد است. آيا از شيطان پيروي مي كنيد؟ شيطان براي نفوذ در انسان هاي صالح، سلاحي موثرتر از زنان ندارد مگر درباره متأهلان كه آنان پاك گشته اند و از گناه دور هستند.»
واي بر تو اي عكاف، شياطين ايوب و داود و يوسف و كرسف را نيز همراهي مي كردند و به نزدشان مي آمدند.
شخصي به نام بشيربن عطيه پرسيد: يا رسول الله كرسف كه بود؟
حضرت فرمود: او مردي بود كه در ساحل يكي از درياها 300 سال خدا را عبادت كرد. روزها را روزه بود و شب ها را به نماز مي ايستاد. اما او به خاطر عشق به يك زن و ترك عبادت خدا، كافر گشت. ولي خدا به سبب برخي اعمال نيك او، وي را بخشيد.
اي عكاف! واي بر تو، ازدواج كن كه درغير اينصورت جزو كساني هستي كه در حيرت و دودلي و ترديد و بي هدفي به سرمي برند.(1)
1-الدرالمنثور، ج1، ص.311
سنت ازدواج
مردي به نام عكاف بن بشير تميمي خدمت رسول خدا(ص) رسيد. پيامبر از او پرسيد: آيا همسر داري؟ مرد گفت: خير.
پيامبر پرسيد: آيا وضع زندگي ات خوب است؟ مرد پاسخ مثبت داد.
پيامبر فرمود: «پس تو از برادران شياطين هستي . تو اگر در دين مسيحيت بودي جزو راهبان (عزلت گزيدگان) آنان محسوب مي شدي.
ازدواج سنت ماست. انسان مجرد و بي همسر، زنده و مرده اش مطرود و بد است. آيا از شيطان پيروي مي كنيد؟ شيطان براي نفوذ در انسان هاي صالح، سلاحي موثرتر از زنان ندارد مگر درباره متأهلان كه آنان پاك گشته اند و از گناه دور هستند.»
واي بر تو اي عكاف، شياطين ايوب و داود و يوسف و كرسف را نيز همراهي مي كردند و به نزدشان مي آمدند.
شخصي به نام بشيربن عطيه پرسيد: يا رسول الله كرسف كه بود؟
حضرت فرمود: او مردي بود كه در ساحل يكي از درياها 300 سال خدا را عبادت كرد. روزها را روزه بود و شب ها را به نماز مي ايستاد. اما او به خاطر عشق به يك زن و ترك عبادت خدا، كافر گشت. ولي خدا به سبب برخي اعمال نيك او، وي را بخشيد.
اي عكاف! واي بر تو، ازدواج كن كه درغير اينصورت جزو كساني هستي كه در حيرت و دودلي و ترديد و بي هدفي به سرمي برند.(1) معجزه امام حسن علیه السلام امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:
حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در يكى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى كه معتقد به امامت زبير بودند؛ حضرت را همراهى مى كردند.
پس كاروانيان در مسير راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مكان درخت خرماى خشكيده اى وجود داشت كه در اءثر بى آبى و تشنگى خشك شده بود.
حضرت كنار آن درخت خرما رفت و نشست ، در اين اثنا يكى از افراد كاروان به آن حضرت نزديك حضرت شد؛ و كنارش نشست .
بعد از آن كه مقدارى استراحت كردند، آن شخص كه معتقد به امامت زبير بود سر خود را بالا كرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشكيده نخل ، گفت : اى كاش اين نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را ميل مى كرديم .
امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: آيا اشتها و علاقه به آن دارى ؟
آن شخص زبيرى گفت : آرى ، پس حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعائى را زمزمه نمود.
ناگهان در يك چشم به هم زدن ، نخل خشكيده ؛ سبز و شاداب گرديد و در همان حال رطب هاى بسيارى بر آن روئيد.
در همين موقع ساربانى كه همراه قافله بود و كاروانيان از او شتر كرايه كرده بودند، هنگامى كه اين كرامت و معجزه را ديد، در كمال حيرت و تعجّب گفت : اين سحر و جادوى عجيبى است !!
امام عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه دعاى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مستجاب گرديد.
و سپس افراد كاروانى كه همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند.
و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى كردند
1-الدرالمنثور، ج1، ص.311
مشرف نزد امام زمان (عج) شخصى به نام محمّد قرظى گويد:
در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسيار خسته بودم ، خوابيدم ، در عالم خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .
همين كه نزديك حضرت رسيدم ، به من خطاب كرد و فرمود: با كارى كه نسبت به فرزندانم انجام دادى ، خوشحال شدم .
در همين اثناء طبق خرمائى كه جلوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود، مرا جلب توجّه كرد، لذا از آن حضرت تقاضا كردم تا مقدارى از آن ها را به من عنايت نمايد؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز با دست مبارك خويش مقدارى خرما از درون آن طبق ، برداشت و به من داد.
چون آن خرماها را شمردم ، هيجده عدد بود، با خود گفتم : بيش از هيجده سال از عمر من باقى نمانده است .
از خواب بيدار شدم و پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، ديدم در محلّى جمعيّت بسيارى در حال رفت و آمد هستند، سؤ ال كردم اينجا چه خبر است ؟
گفتند: حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف فرما شده است و مردم جهت زيارت و ديدار با آن حضرت اجتماع كرده و رفت و آمد مى كنند.
پس جلو رفتم ، حضرت را مشاهده كردم كه در همان جايگاه پيغمبر اسلام صلوات اللّه عليه ، كه در خواب ديده بودم ، نشسته است ؛ و نيز جلوى حضرت رضا عليه السلام طبقى از همان خرما وجود داشت .
كنار حضرت رفتم و تقاضا كردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نمايد؟
و امام عليه السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارك خود برداشت و به من داد؛ و چون آن ها را شمردم هيجده عدد بود، خواهش كردم كه چند عددى ديگر بر آن ها بيفزايد؟
امام عليه السلام در جواب فرمود: چنانچه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله بيش از آن مقدار داده بود، من نيز بر آن مى افزودم
تشرف خدمت امام زمان (عج) آنان كه كمر همت بر بسته اند كه از قعر جان تا اوج جانان سفر كنند، چه راست گفته اند كه سالك را در این راه پر فراز و نشیب و سخت كرانه ناپدید، بی گذر از شاهراه ولایت و بی مدد از خضر راه، امید نجاتی نیست]
عارفان بالله و استوانه های اخلاق كه در طریق سلوك الی الله از خود رسته و به خالق پیوسته اند؛ این همه را وامدار عنایات و توجهات آن امام یگانه دانسته و می دانند. از این روست كه می كوشند تا هماره در مجرای فیض بخشی ولی اعظم خدا قرار گیرند. ]
حكایت اینان را با او چونان حكایت ذره و آفتاب است؛ ذره در روشنای آفتاب بالا می رود تا به وادی خورشید راه یابد.
[این جماعت، محبت آن یار دلنواز را برای دیدار دلدار خویش بر گزیده اند. با وی آنچنان مانوسند كه گویی حضور و غیبت آن محبوب بی همتا نزدشان یكسان است. نشست و برخاستشان با اوست، دم زدنشان از اوست، تپیدن نبضشان برای اوست. عشق و عیششان یادكرد نام اوست، وام از دم مسیحایی او می گیرند، و راز از لب اهورایی او می جویند، مشكلات خویش را بر وی عرضه می دارند و ...
[سرانجام اوست كه گره از كار فرو بسته شان می گشاید..آری! حكایت این دلدادگی و دلبردگی بسی نكته آموز و شوق انگیز است. و در این میان، سهم شما كه قدم رنجه كردهاید و بر سر این پنجره پا نهاده اید. زرین برگهایی است از آن تشرفات روحانی و مشاهدات وجدانی كه به فضل خدا آهسته و پیوسته تقدیم حضورتان خواهد شد.
و اینك نمونه ای از این بزم حضور، برای آنانكه نسخه شفابخش دلها و سرمه جلابخش دیده هاشان را در این محافل انس و قرب می جویند]علامه حلی و بوسه بر خاك پای امام زمان (عج)
علامه حلی، از رجال برجسته و علمای بزرگوار شیعه، كسی است كه درباره اش نوشته اند: « در حالی كه كودك بود، به درجه اجتهاد رسید و مردم منتظر بودند كه به تكلیف برسد تا از او تقلید نمایند.» ]
علامه حلی، هر هفته از حله با پای پیاده به سوی كربلا راه می افتاد تا فضیلت زیارت امام حسین علیه السلام را در شب جمعه درك نماید. آن بزرگوار، طی سفری از حله به كربلا، به محضر نورانی امام عصرعجل الله تعلی فرجه می رسند، اما، حضرت را نمی شناسند. در طول مسیر، عصا از دست علامه به زمین می افتد. امام زمان ارواحنا فداء خم می شوند، عصای علامه را برمی دارند و به دست ایشان می دهند. در همین هنگام سوالی در ذهن علامه القا می شود و از محضر امام علیه السلام می پرسد:
آیا در این عصر و زمان كه غیبت كبراست، می توان حضرت صاحب الامر عجل الله تعای فرجه را دید یا نه؟
حضرت در پاسخ علامه می فرمایند: ]- چگونه صاحب الزمان را نمی توان دید و حال آن كه دست او هم اكنون در دست توست؟!
به محض این كه علامه این پاسخ را می شنود، بی اختیار خود را به زمین می اندازد تا پای مبارك حضرت را ببوسد كه در این هنگام از كثرت شوق مدهوش می شود.
اشنا به تمام زبان ها حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام به تمام زبان ها و لغات ، آشنا و مسلّط بود؛ و با مردم با زبان محلّى خودشان صحبت مى نمود.
و بلكه حضرت در لهجه و تلفّظ كلمات ، از خود مردم فصيح تر سخن مى فرمود، تا جائى كه مورد حيرت و تعجّب همه اقشار و افراد قرار مى گرفت .
اباصلت گويد: يك از روزها به آن حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! شما چگونه به همه زبان ها و لغت ها آشنا شده اى ؛ و اين چنين ساده ، مكالمه مى نمائى ؟
امام عليه السلام فرمود: اى اباصلت ! من حجّت و خليفه خداوند متعال هستم و پروردگار حكيم كسى را كه مى خواهد بر بندگان خود حجّت و راهنما قرار دهد، او را به تمام زبان ها و اصطلاحات آشنا و آگاه مى سازد، كه زبان عموم افراد را بفهمد و با آن ها سخن گويد؛ و بندگان خدا بتوانند به راحتى با امام خويش سخن گويند.
سپس امام رضا عليه السلام افزود: آيا فرمايش اميرالمؤ منين ، امام علىّعليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: بر ما اهل بيت - عصمت و طهارت - فصل الخطاب عنايت شده است .
و بعد از آن ، اظهار نمود: فصل الخطاب يعنى ؛ معرفت و آشنائى به تمام زبان ها و اصطلاحات مردم ؛ و بلكه عموم خلايق در هر كجا و از هر نژادى كه باشند
فرمانروايي نامشروع
شخصي در برابر عبدالملك مروان، خليفه اموي قرار گرفت و به او گفت: با تو سخني دارم. آيا امان مي دهي كه با گفتن آن مجازاتم نكني؟
عبدالملك گفت: هر چه دردل داري بگو، در امان هستي.
مرد گفت: آيا اين تاج و تخت و حكومت كه در دست تو است. به فرمان خدا و رسول او در اختيار تو قرار گرفته است؟ عبدالملك گفت: خير
آيا مردم تو ر ا برگزيده و به حكومت تو تن داده اند؟ پاسخ داد: خير
آيا تو برگردن مردم، بيعتي داشته اي و آنان ناگزيرند به آن بيعت وفادار باشند؟
پاسخ داد نه.
آيا اهل شورا و نمايندگان مردم، تو را برگزيده اند؟ عبدالملك باز هم گفت: نه
مرد گفت: مگر نه اين است كه تو اكنون، سرنوشت مردم را در دست داري وذخاير اقتصادي آنان را در اختيار گرفته اي؟
عبدالملك گفت: آري، همين گونه است.
مرد گفت: اگر هيچ دليل شرعي، قانوني و عرفي براي حاكميت تو نيست، پس چرا نام خود را فرمانرواي مومنان (امير المومنين) نهاده اي؟
عبدالملك از اين سخن سخت برآشفت و به او گفت: از سرزمين من بيرون شو وگرنه مستحق مرگ هستي.
مرد در حالي كه عزم بيرون رفتن داشت، گفت: اين جواب، جواب اهل عدل و انصاف نيست. (1)
1- بحار الانوار، ج 46، ص 335
شاخص هاي زيبايي و تكبر
روزي رسول خدا(ص) فرمود: كسي كه در دلش به اندازه يك دانه، ايمان وجود داشته باشد، وارد جهنم نمي شود و آن كسي كه در دلش به اندازه يك دانه، تكبر و غرور باشد وارد بهشت نمي شود. در آن حال مردي عرض كرد: يا رسول الله! من دوست دارم لباسهايم شسته و تميز باشد، به موهايم روغن بزنم بندهاي كفشم نو باشد و كارهاي ديگر را ذكر كرد، حتي از بند تازيانه مركبش نام برد و سپس پرسيد: آيا انجام اين كارها نشانه تكبر و غرور است؟
حضرت فرمود: نه! اينها نشانه هاي زيبايي است. خداوند زيباست و زيبايي را هم دوست دارد، اما تكبر آن است كه انسان، حق را كوچك بشمارد و زيرپا نهد و به مردم به ديده حقارت و بي اعتنايي بنگرد.
مهربانی موسي عليه السلام در جواني، چوپاني ميکرد. روزي گوسفندي از او گريخت و موسي در پي او بسيار دويد در پي او تا به شب در جستجو و آن رمه غايب شده از چشم او تا اينکه گوسفند از خستگي و درماندگي، جايي ايستاد و موسي به او دست يافت. چون به گوسفند رسيد، گرد از وي افشاند و بر سر و روي گوسفند دست ميکشيد و او را مينواخت؛ چنان که مادري، طفل خردش را. در آن حال که گوسفند را نوازش ميکرد، ميگفت: گيرم که بر من رحم نداشتي، بر خود چرا ستم کردي و اين همه راه را در صحرا دويدي تا بدين جا رسيدي؟ همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسي، سزاوار نبوت است و جامهي رسالت بر تن او بايد کرد که چنين با خلق من مهربان است و خود را براي راحت مردم، به رنج مياندازد.
اثبات ولايت علي(ع)
ابوذر نقل كرده است: روزي با رسول خدا (ص) در مسجد نماز مي خواندم. فقيري وارد شد و تقاضاي كمك كرد اما هيچ كس به او كمك نكرد. فقير دست هاي خود را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! شاهد باش كه كسي به من كمك نكرد!
علي(ع) در حال نماز بود. با انگشت كوچك دست راست خود به فقير اشاره كرد. فقير نزد آن حضرت آمد و انگشتر را از انگشت او بيرون آورد و رفت. پيامبر اعظم(ص) در حال نماز بود. پس از نماز كه جريان را فهميد سر به آسمان بلند كرد و فرمود: خداوندا! من محمد (ص) پيامبر و برگزيده توام. سينه مرا گشاده گردان و كارها را بر من آسان ساز، از خاندانم علي (ع) را وزير من گردان تا به وسيله او پشتم قوي و محكم شود. ابوذر ادامه داده است:
هنوز دعاي پيامبر اعظم (ص) پايان نيافته بود كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر (ص) فرمود: بخوان!
چه بخوانم؟
بخوان: انما وليكم الله و رسوله والذين امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون (مائده- 55)
سرپرست و رهبر شما فقط خدا و پيامبر (ص) او و آنها كه ايمان آورده و نماز را برپا مي دارند و در حال ركوع زكات مي دهند هستند. (1)
1- تفسير مجمع البيان و نمونه ذيل آيه شريفه
امام حسن عسكري(ع) تاثير سيماي ملكوتي
معتمد عباسي (پانزدهمين خليفه عباسي) امام حسن عسكري(ع) را از مدينه به سامرا آورد و در كنار پادگان خود تحت نظر شديد قرار داد. روزي جمعي از درباريان عباسي، نزد صالح بن حنيف (زندانبان امام) رفتند و درباره امام حسن عسكري(ع) به او گفتند: بر امام سخت بگير و او را در تنگناي دشواري قرار بده! صالح به آنها گفت: مي گوييد چه كنم؟ من دو نفر از شرورترين افراد را نگهبان خاص او قرار دادم، ولي آنچنان تحت تأثير مقام ملكوتي ايشان قرار گرفته اند كه همواره به عبادت و نماز و روزه اشتغال دارند. اينك آنها را به اينجا مي آورم تا آنها را ببينيد. آن دو نفر را احضار كردند. در حضور درباريان به آنها گفت واي بر شما كار شما با اين مرد (امام حسن عسكري«ع») به كجا كشيد؟ گفتند چه مي گويي در مورد مردي كه روزها روزه مي گيرد و شب ها از آغاز تا پايان شب مشغول عبادت و مناجات است. اصلا سخني به ما نمي گويد. به غير عبادت به هيچ چيز اشتغال ندارد، هرگاه چهره (ملكوتي) او را مي ديديم، از هيبت او، بر انداممان لرزه مي افتاد و كاملا دگرگون مي شديم. وقتي درباريان سفاك عباسي اين گفتار را از آن دو شنيدند با كمال خفت و سرافكندگي از مجلس خارج شدند.1
1-اعلام الوري، ص 360
قانون الهی متفاوت از قوانین زمینی مراعات حريم قانون
پيامبر اعظم (ص) پس از بازگشت از جنگ خيبر كه در سال هفتم واقع شد «اسامه بن زيد» را با جمعي از مسلمانان به سوي يهودياني كه در يكي از روستاهاي «فدك» زندگي مي كردند، فرستاد تا آنها را به سوي اسلام دعوت كند.
يكي از سران يهود بنام «مرداس بن نهيك» از آمدن سپاه اسلام با خبر شد اموال و فرزندانش را درپناه كوهي قرار داد و به استقبال مسلمانان شتافت و نزد آنها، «گواهي به يكتايي خدا و رسالت پيامبر(ص) داد.
ولي «اسامه» به گمان اينكه مرداس از ترس جانش، تظاهر به اسلام مي كند، نه اينكه حقيقتاً مسلمان شده باشد، به او حمله كرد و او را كشت و گوسفندانش را به غنيمت گرفت. هنگامي كه اين خبر به پيامبر(ص) رسيد،آن حضرت سخت ناراحت شد و به اسامه اعتراض كرد كه چرا مسلماني را كشته است.
اسامه عرض كرد: او از ترس جانش اظهار اسلام كرد.
پيامبر اعظم(ص) فرمود: تو كه از دل او آگاه نبودي، چه مي داني؟
شايد به راستي مسلمان شده بود. دراين شرايط آيه 94 سوره نساء در محكوميت عمل اسامه نازل گرديد.
يا ايها الذين امنوا ... ولاتقولوا لمن القي اليكم السلام لست مومناً...
اي كساني كه ايمان آورده ايد... به كسي كه اظهار صلح و اسلام مي كند نگوييد «مسلمان نيستي»
دراين هنگام اسامه سوگند ياد كرد كه ديگر حريم قانون را نشكند.(1)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ـــــ
1- بحارالانوار، ج 22، ص 92