رمان امینه
نویسنده : مسعود بهنود
سایت : 98ia
Printable View
رمان امینه
نویسنده : مسعود بهنود
سایت : 98ia
مقدمه
اول اين را شروع کنم که مي خواهم برايتان قصه بگويم يک قصه تاريخي مي توانيد فرض کنيد که اصلا هيچ يک از شخصيت ها واقعي نيستند راستي هم انها اسانه اند به خصوص خود امينه من در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او افتادم . يعني خودم نيفتادم ان کسي من را به اين فکر انداخت که حالا براي خودش کسي شده و بعيد نيست به خاطر انتشار اين کتاب عليه من شکايت کنند. اما فکرش را کرده ام اگر وکيل بگيرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکي دارم که نشان مي دهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغه اش به من نوشته که هر کار خواستم با اين قصه بکنم. اگر حالا بعد از چند سالي جلوي من سبز شود و چشمان درشت سياهش را به من بدوزد و بگويد : چرا اين کار را کردي ؟به او خواهم گفت :تو چرا مرا گول زدي ؟ چرا بازيم دادي ؟پس يکي تو زدي يکي هم من بي حساب ... بله ؟
و او چه دارد بگويد جز ان که مثل دفعه قبل خودش را بزند به ان راه يعني کاريست گذشته حالا بيا برويم به بسطام به زيارت مزار با يزيد . و بعد هم شروع کند با ان لهجه نيمه افغاني نيمه تاجيکي خواندن :ان شنيدستم که روزي با يزيد ... و من هم بگويم بابا تو سعدي نخوان ! و بعد بخنديم .
به هر حال فکرش را کرده ام و تمام اطراف قضيه را سنجيده ام . تازه به شما که خواننده اين قضيه هستيد ربطي ندارد . شما مي خواهيد يک قصه بخوانيد و کسي هم يقه شما را نخواهد گرفت که چرا به کتاب تاريخي مي گويي قصه . يا چرا به قصه مي گويي کتاب تاريخي . پس قصه تان را بخوانيد و بعد که تمام شد چشم هايتان راببنديدو کاري را بکنيد که من کردم .
روزي که نوشتن اين قصه تمام شد اول دلم براي امينه تنگ شد . بعد براي قائم مقتم و ميرزا تقي خان امير کبير که در مسير اين قصه به نا جوانمرديي کشته شدند و براي ميليونها نفري که در اين نزديک به سيصد سال در اين دنيا زندگي کردند . نمي دانم براي کدامشان کمي گريه کردم . بعد رفتم و نوار يک اواز محلي ترکمني را گذاشتم و نشستم به گوش دادن . نمي دانم همان شب بود يا فردايش که با کامبخش و مريم و اطي جان را افتاديم طرف ترکمن صحرا . رفتم براي چندمين بار تا شايد نشانه اي غير از ان شال ترکمني از اين قصه در عالم واقعيت پيدا کنم.
اين يک نيت قديمي است . اديميزاد يک عمر – يعني صدها عمر- است که مي کوشد شايد مرز بين افسانه و تاريخ قصه و واقعيت راست و دروغ حق و ناحق را معلوم کند . هنوز که هنوز است پيدا نشده ...
گفتم که در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او انداخته شدم . بيست و چند سال پيش يعني سال 1355 خودمان که ان روز ها به زور شده بود 2535 شاهنشاهي که همان سال 1977 ميلادي باشد. در پاريس بود و در چايخانه هتل پرنس دو گال در خيابان شانزه ليزه يعني نزديک هتل ژرژ سنک روزهاي دلار هفت توماني بود و ايراني ها همه جا ريخته بودند و توي هر هتل بزرگ و گران قيمت يا در هر رستوران اشرافي سر و کله چند تا ايراني پيدا مي شد . من قرار داشتم با ميهن بانو . و اين ميهن بانو همسر محمد حسن ميرزا اخرين وليعهد قاجار بود. همان کسي که رضا شاه از کاخ گلستان بيرونش کرد و داغ شاه شدن را به دلش گذاشت . در ان زمان سي و چند سالي از مرگ ناگهاني و مشکوک محمد حسن مسرزا مي گذشت مرگ در لندن و در يک شب تاريک در حاشيه يک خيابان ساکت ان هم در سال هاي پاياني جنگ جهاني براي هر کس که مي خواست مشکوکشود و هر کس که مي خواست دنبال يک (( قتل سياسي )) بگردد امکانش را به وجود اورد . اصلا بزرگان هيچ وقت به طور عادي و مثل ادميزاد نمي ميرند و هميشه حرف و حديثي پشت سرشان باقي مي ماند به ويژه اگر مدعي تاج و تخت باشد و مثال محمد حسن ميرزا که حدود چهل سال داشت در غياب برادر شده بود مدعي تاج و تخت قاجار . پس عجيب نيست اگر اسکاتلنديارد دو سه روزي جنازه را نگه داشت و تحقيقات کرد اين که چيزي نيست در ان يکي جنگ جهاني که سي سال قبل از قبل از اين يکي رخ داد يک اژدر الماني خورد به يک کشتي انگيليسي . درست موقعي که بهرام ميرزا فرزند ظل السلطان ( بزرگترين فرزند ناصر الدين شاه ) داشت با فرمانده نيروي دريايي در کانتين کشتي صبحانه مي خورد . ظل السلطان خسيس براي به سلطنت رساندن اين فرزندش سر کيسه را شل کرده و ضمن مخالفت با برادر زاده اش – محمد علي شاه – به مشرو طه خواهان مدد ها رسانده و حتي از ستار خان و سيد عبد ا.. بهبهاني هم خواسته بود که زمينه را براي به سلطنت رساندن بهرام ميرزا او فراهم اورند . پس چرا ماجرا مشکوک نباشد .
اگر در ان حادثه مشکوک جنگ جهاني اول کمر ظل السلطان شکست و او ديگر قد بلند نکرد در حادثه مشکوک مرگ محمد حسن ميرزا چنين اتفاقي نيفتاد بلکه همسر و فرزندانشبعد ار مدتي توانستند بدون نگراني به ايرا بيايند و ملک و املاک خود را زنده و با فرزند رضا خان هم بناي رفت و امد بگذارند
دور نيفتيم . در ان بعد از ظهر پاييزي که با مهين بانو قرار ديدار داشتم در پاريس اول با به خيال امينه افتاده شدم . و از ان پس بيست سال مدام با ابن خيال بودم و تا وقتي اين کتاب راننوشتم و ندادم براي حروف چيني و انتشار ارام نشدم .
ان روز مهين بانو دختر جوان 15-16 ساله اي همراه خود داشت که او را با نام امي به من معرفي کرد – نام فاميلش را هم گفت ولي به يادم نماند- اول تصور کردم فرزند يا نوه يکي از دوستان فرانسوي اوست و با او به گردش امده اما بعدا معلوم شد که اصلا امي مقصود اين ديدار است و کار ديگري در ميان نيست مهين بانو برايم گفت که اين دختر فرانسوي امسال وارد بوزار شده و دارد در تاريخ درس مي خواند و قصد دارد روي تارخ قاجاريه کار و تحقيق کند مخصوصا در مورد زنان قاجار. حرفي بود مي زديم . اول به نظرم جدي نيامد . تا ان که دخترک لب به سخن گشود و گفت در ارشيو وزارت خارجه فرانسه مدارک و اسنادي پيدا کرده و در مورد زني به نام امينه که مادر همه قجر هاست . يعني مادر بزرگ اغا محمد خان . و قصد دارد موضوع تحقيق خود را با نقل سر گذشت او اغاز کند . تا اين زمان امينه برايم فقط يک نام بود. ولي در روز هاي بعدي جور ديگري شد . افتادم به جمع کردن اطلاعات در باره اين زن امي هم اسنادي که گرد اورده بود برايم فرستاد .
سال بعد يعني درست در شهريور سال 57 سفري کردم به پاريس. تمي به ديدنم امد . اين بار قرار دادي اورده بود که نشان مي داد جديپي گير کار است . با امضاي ان قرار داد متعهد شدم که قصه امينه زني را که از حرم شاه سلطان حسين خارج شد و به عقد فتحعلي خان قاجار در امد بنويسم . مهين بانو گفته بود که پدر امي يک فرانسوي کار خانه دار و پروتمند است . با اين حساب لابد برايش مشکل نبود که چند هزار فرانک خرج رساله دخترش کند بعد از امضاي قرار داد امي متن فرانسه و چند نامه امينه را در اختيارم گذاشت که هر کدام سر خطي بود و ادم را به شوق مي اورد .
بهمن سال 57 و قتي انقلاب به پيروزي رسيد و تومار پادشاهي را در ايران به هم ريخت چند ماهي در کارم فاصله افتاد اما سر انجام در بهار سال 58 سر گذشت امينه را تمام کردم و فرستادم براي امي .اما اين فقط سرگذشت بود و امي برايم نوشت که بهتر است ان را به صورت قصه اي در اورم . اين کار هم يک سالي طول کشي . در فاصله اين يک سال باز هم او نامه ها و نوشته ها و سر نخ هايي به دست اورد و برايم فرستاد که کار را کامل مي کرد . به هر حال هر چه بود تمام شد .
تا روزي که خبر رسيد مهين بانو را به بيمارستاني در پاريس منتقل کرده اند و چندان اميدي به زنده بودن او نيست . دو روز بعد از دريافت اين خبر نامه اي رسيد از پاريس . نامه اي که مهين بانو ان را سه ماه پيش نوشته و در همان روزهايي که حالش دگرگون شده برايم پست کرده بود . با خواندن اين نامه دوباره پرونده امينه در ذهنم گشوده شد . نسخه اي از سر گذشت او را که براي خودم نگاه داشته بودم دوباره خواندم. مهين بانو رازي را بر ملا مي کرد که براي پي بردن به ان لازم بود ماجراي چهار زن ديگر هم پي گرفته شود : ماه رخسار (مهدعلياي اول) مادر فتحعلي شاه جهان خانم ( مهد علياي دوم) مادر ناصر الدين شاه ملکه جهان مادر احمد شاه و بالاخره خود مهين بانو به عنوان اخرين زني از قاجار که جعبه امينه – حاوي وصيت نامه او نامه هايش و مقداري سند – به او رسيد .
حالا ديگر فهميدن اين که ان دخترک فرانسوي ان سند ها و نامه ها را از کجا مي اورد مشکل نبود . ولي مشکل ان بود که نه من امکان ان را داشتم که به پاريس سفر کنم و نه نشاني از امي وجود داشت و نه مهين بانو زنده بود . چند بار نامه نوشتم به ادرسي که از امي داشتم :پاريس16- خيابان ويکتور هوگو – شماره 112 اما جوابي نيامد . او نبود. و انگار تمام اين ماجرا قصه اي بود و خيالي که بايد از سر بيرون مي شد . اما هر گاه نگاهم به انبوه کاغذ ها مي افتاد و نوشته هايي که در يک پوشه بزرگ محبوس مانده بود باز ان زن ( امينه ) در نظرم زنده مي شد و با ان اندام بلند بالا سوار بر اسب مي تاخت به شکل يک کنتس اروپايي ر مي امد لباس مردانه مي پوشيد غرق در جواهر مي شد درويشي پيشه مي کرد از سالن اپرا هاي اروپا به گوشه ترکمن صحرا نقل مکان مي کرد و پاي دو تار مختومقلي مي نشست و به اواز ترکمنان گوش مي داد و...
چنين بود که با خود عهدي نهادم اگر از امي تا ده سال خبري نشد اين قصه را به چاپ خواهم رساند . اما کدام قصه . قصه امينه را ؟ اري اما وقتي قصه امينه را مرتب کردم اخرين نامه مهين بانو در نظرم امد. نه بايد قصه را پي بگيرم و سر گذ شت ان چهار زن را هم باز بگويم . دست کم سر گذشت ان سه تا را که مطابق رسم و قرار امينه عمل کردند .
در حقيقت اين نوشته وقتي منتشر مي شود که چيزي به سيصد مين سال تولد امينه نمانده . زني که نامش در تاريخ نويسي مذکر اين ديار گم شده است در حالي که زماني اين قصه را مي خوانيد که بنا به محاسبه اي تخميني چهار هزار نفر از نوادگان او زنده اند . 220سال از تاريخ اين سال هاي را او و اولادش بر سر نوشت اين ملک حاکم بوده و بر ان اثر نهاده اند .
پس با هم مي خوانيم کتاب اول قصه زني اسبا نام امينه و کتاب دوم قصه ي زنان ديگر
فصل اول
اگر قلعه بیگی اصفهان نیز ان روز ماجرای فتنه دخترکان را پیش شاه نمی برد باز دیر یا زود شاه صفوی وصف خاتون را می شنید . اصفهان با همه بزرگی به دوران شاه سلطان حسین صفوی کوچک بود و هر خبری در ان به گوش شاه می رسید . چه رسد به ان که دخترکانی شوریده باشند و کلانتر و سالار قزلباش را به بند کرده باشند . شاه در حرم بود که خبر را شنید .
زمستان بود شاه صفوی که تن پوشی از پوست خز بر دوش انداخته بود چون از اندرون به قصر ناز بهشت پا گذاشت قزلباشان با لباس سرخ و یراق های زر دوز لای درختان به چرخش افتادند تا از دور شاه را حراست کنند. قلعه بیگی که انتظام شهر با او بود به خاک افتاد و رخصت یافت تا ماجراهای دیروز و دیشب را به عرض برساند قلعه بیگی می دانست شاه کمتر لباس غضب می پوشد پس بر شدت حکایت افزود . از سالارکلانتران اسیر گفت و فتنه دخترکان را از ان که بود بزرگتر کرد. تا به ان جا رسید که این ها نمی توانند از زنان و کودکان باشند چه بسا مردانند در کسوت زنان در امده چه بسا خبر چینانند و برای همین از شهر بیرون شده اند .
شاه به طعنه گفت هر چه باشند قزلباش و کلانتران را سر شکسته اند . و بعد به ارامی پرسید : حالا چه می خواهند ؟ قلعه بیگی با سری به زیر انداخته گفت : باج و غرامت . دیگر شاه نتوانست خنده خود را مهار کند . ماجرا را میرزا شفیع وزیر مهام به هم اورد . او قصه واقعی دختر کان را باز گفت که همه دختران سرداران و بزرگانند نه بی سر و پایند و نه بی نام و نه خبر چین اند.
نوه میرزا شفیع هم در ان جمع بود و هم او میرزا را خبر کرده بود . وقتی میرزا شفیع ماجرای فتنه را باز گفت اعتباری برای قلعه بیگی و نایبان و کلانتران نماند . (( غروب دیشب بیرون دروازه شهر انان از دوشیزگان شکست خورده و حالا چند تنی از انان با سر و دست شکسته در خانه مانده اند.
شاه با لبخندی رو به میرزا شفیع پرسید : حالا چه می خواهند گروگان به چه گرفته اند؟ میرزای پیر که نسل در نسل خود و پدرانش خادم دربار صفوی بودند تعظیم کرد و نوشته ای از جیب به در اورد و خواند نوشته ای منشیانه و لطیف بود شاه را محسور کرد تا ان جا که (( غرض عرض ماجرا به حضور ملک جم جاه است و سر نهادن به حکم شاه اگر حکم فرماید در افتادن به چاه))
و حکم زنان خاطی در ان روزگار در انداختن به چاه بود نه چون مردان دار زدن و یا فرو انداختن از بالای منار یا شکم پاره بستن به دم اسب چموش .
افتاب در میان اسمان بود که شاه صفوی از زاینده روز گذشت و به جایی رفت که دخترکان یاغی در ان بودند و به این ترتیب به شرط نخست ان ها گردن نهاد . در باغ نارون چشمش به خاتون افتاد . همان بود که میرزا شفیع گفت. به بلندیی که فقط قلعه بیگی به او می رسید و نه هیچ یک از مردان و قزلباشان و پهلوانان تیر انداز . در زیر حجاب و روبنده جز همان بالای بلند چیزی از او دیده نمی شد
قزلباشان و جان نثاران شاه صفوی دور ماندند. شاه و میرزا شفیع و امیر ناصر خان خزانه دار شاهی که او نیز دختری در میان ماجرا و در فتنه دخترکان داشت سواره به میان باغ رفتند . و در ان جا سواره مستوره ای جلو امد و چون امیر ناصر خان دست به سلاح خود گرفت که بیمناک از جان سلطان بود دوشیزه رو بسته دهان گشود و اشکار شد که معصومه دختر شاه است و از مادری یونانی همان که سر گل فرزندان شاه بود و عزیز کرده او و به صد هنر اراسته . معصومه از اسب به زیر جست و به خاک افتاد که هم عرض ادب بود و عذر تقصیر و گردنکشی.شاه با دست اشاره کرد تا دخترش بلند شود . می خواست هر چه زود تر راز فتنه را در یابد .
معصومه شاه را تنها و بدون همراهان به صفه ای برد و در ان جا حکایت را باز گفت و انگاه شاه صفوی خود را در برابر پرده ای دید که فقط در خواب متصور بود . از ان پس تا بود هرگز از خاطرش دور نشد.
چون شاه به تقاضای معصومه بر صفه قرار گرفت از لا به لای درختان دخترکانی همه سوار بر اسب های سفید ظاهر شدند با حجاب های یک رنگ .و هر یک در زیر شاخسار درختی متوقف ماندند تا از میان ان ها یکی امد سوار بر اسبی کرن چون شبق سیاه با یال و دمی سرخ. و شاه دید که دم ان اسب را بافته است و بر انتهای ان حریری سفید بسته . و سوار همان که شاه از صبح مشتاق دیدنش بود.
خاتون همان بود که میرزا شفیع گفته بود به بلندی فقط قلعه بیگی به او می رسید و نه هیچ یک از مردان و قزلباشان و پهلوانان . سروری نشانده بر شبق بود که از صف دخترکان جدا شد و در چند قدمی شاه صفوی چنان از اسب به یر شد که گویی عقابی پر گرفت . و در برابر شاه در سه جا تعظیم کرد و چون بر کنار صفه ای رسید که شاه سلطان حسین متحیر بر ان نشسته بود زمین ادب بوسید شاه هنوز به بالای او خیره مانده بود که خاتون لب گشود و با هر کلام بر حیرت شاه افزود . میرزا شفیع و امیر ناصر خان در ان دورها مانده بودند نشسته بر کنار جویی. ان ها ان قدر ماندند که ساعت نماز رسید . وضو کردند و به نماز ایستادند. دخترکی برای انان مجمعه ای اورد و در ان غذا و شربت در قاب هایی با درپوش نقره . ان دو را اضطرابی نبود جز ان که عاقبت کار را نمی دانستند.
خاتون برای شاه صفوی باز گفت که او وبیست تن دیگر از پردگیان همه از بیت سلطنت و بزرگان دسته ای هستند که روز خود را چند سالی است به سه بخش کرده اند . علم می اموزند یا سواری و تیر اندازی و جنگ اوری و یا عبادت و جز این کاری ندارند. خاتون در این زمان دوازده ساله بود و شاه این را وقتی دانست که خاتون گفت در پانزدهمین سال از سلطنت ان مراد اعظم چشم به جهان گشوده از مادری فرانسوی و پدرش امام قلی است .
دیدار این دوشیزگان فتنه را از یاد شاه برد ه بود. وقتی یادش امد که که خاتون اجازت خواست تا ستلار کلانتران را به حضور حاضر کنند سالار را نزار و کت بسته و سر به زیر اوردند و خاتون خود به خنجری دست هایش را گشود تا در برابر شاه به خاک افتد . و هم در این حال معصومه قصه را باز گفت .
معلوم شد که سالار کلانتران پایتخت هر روز که دخترکان به عزم سواری و تیر اندازی و تعلیم از در وازه به در می روند از ان ها یک تومان رشوه می گیرد تا نامشان نپرسد و در دفتر ثبت نکند تا ان روز که سالار با جمعی قزلباش مست به باغ ان ها ریخته . ان ها دو قراول را کشته به میان جمع دخترکان یورش برده اند به نیت سو و قصد بد کاری.دخترکان قصد مقاومت داشته اند ولی به تدبیر خاتون برای ان که از تمامی قصد و نیت انان با خبر شوند به ظاهر چنین نموده اند که بی دفاع اند و تسلیم . تا وقتی که نیت پلید ان ها اشکار شده بر سرشان ریخته و بیست قزلباش و قراول و کلانتر را بی پا کرده و سالار کلانتران را به بند کشیده اند تا شکایت به شاه برند . معصومه برای سلطان باز گفت که همدستان سالار کلانتران برای مخفی ماندن ماجرای این رسوایی پیغام فرستاده اند و پنج صد تو مان رشوه برای خلاصی سالار خود پیشکش کرده اند که قاصد رانیز دخترکان به بند کشیده اند با سکه های رشوه .
شاه که از شنیدن ماجرا و ان همه فسادی که در پایتخت او در کار است چندان خشمناک بود که مدام میر غضب می طلبید از معصومه پرسید چرا او را پیش از این از ماجرا خبر نداده است و معصومه برای پدر گفت که کلانتران و قزلباشان همه جا و در حرم شاهی نیز جاسوسان و کار گزاران دارند خوف ان بو د که با فاش شدن ان که از حرم شاهی نیز کسی در این فتنه است پشاپیش نظر شاه را برگردانند.
شاه چون به یاد رقعه ای افتاد که میرزا شفیع خواند از خاتون پرسید که رقعه را که نوشته و دیگر چه کسی از ماجرا خبر دارد؟ خاتون باز گفت که خود نوشته است جز ان که دخترکان همه نوشتن و خواندن می دانند و به چندین علم اراسته اند و دیگر ان که هیچ کس را از ماجرا خبر نیست .
پس ان گاه به درخواست خاتون سلطان از طلب میر غضب منصرف شد و در باغ با انان ناهار افتاد . تا عصر شاه دست پخت انان را چشید و با انان گفتگو ها کرد از کلام و نحو و از تاریخ ملل از کیمیا و جغرافیا از قانون بو علی تا شفا . و شنید که شعر می دانند و مثنوی معنوی می خوانند ان گاه در یافت که این داستانی دیگر است و اینان به پردگیان و خواتین اصفهان شباهت نمی برند . ا ما از همه بیشتر مبهوت جنگاوری انان بود . شاه به چشمان خود دید که انان چسان بر اسب می جهند و می تازند خنجر چنان می اندازند که شاخه را بر درختمی دوزد و کمان چنان می کشند که چشم باور ندارد خاتون خود به تیری که از کمان نازکش بر امد قمری را در هوا انداخت . دل شاه در ان قمری بود .
باغ نارون نثار خاتون و دخترکانش شد و خاتون خود شکار شاه .
فصل دوم
تا کار خاتون به حرم شاه و عمارت چهلستون افتد خواستگاران بسیار را از سر به در کرده بود که زیبا پسند و گزیده جو در اصفهان بسیار بود . گاه صیاد امیری و امیر زاده ای بود و گاه یکی از عجوزه هایی که به چشم باز و طمع انعام در میان شهر می گشتند تا غزالی چون او را رام کنند و به قفس حرمسرای شاهزادگان صفوی در اندازند از این میان یکی به گونه ای دیگر بود . محمود غلجایی از اهالی قند هار فرزند میر ویس و او فرزند شاه علم از خوانین و معتبران ان دیار .
روزگاری شاه سلطان حسین گرگین از تبار شاهان گرجستان را که بر او یاغی شده بود عفو کرد و به خدمت در اورد و فرماندهی کل قندهار را به او بخشید . گرگین خان تند خویی و خشونت را تنها طریق رام کردن افغان ها قرار داد و پایه حکومت محکم کرد همه مطیع شدند جز میر ویس که ثروتی افسانه ای داشت و از راه تجارت با هند بر ان مکنت می افزود و احترامی در خور به دست اورده بود و به حکم اصفهان کلانتر قندهار هم بود گر گین خان در مهار میر ویس در ماند پیامی به شاه فرستاد . با ان پیام میر ویس به پایتخت احضار شد. اما در اصل حکایت ان بود که میر ویس برادرزاده ای داشت گاخنده نام و به زیبایی در همه قندهار شهره . گرگین دل به او بسته بود و میر ویس این اهو را به گرگ پیری چون گرگین گرجی نمی داد گرگین کمر به قتل میر ویس بست ولی در قند هار جرات ان نداشت کار را به اصفهان حوالت داد . میر ویس حیله گر و سیاس در اصفهان به بذل و بخشایش و رشوه و تملق جایی برای خود گشود . باغی بزرگ خرید و سالی در ان ماند . محمود فرزند کوچک میر ویس به عمر یکی دو سال بزرگتر از خاتون بود . تیر انداز و اسب تاز و بی باک اما تربیت نیافته و بیابانی .
میر ویس پس از چندی خانواده را در اصفهان گذاشت و خود به حج رفت . در ان جا فتوای تکفیر گرگین خان را از علمای اسلام گرفت و با سر پر سودا راهی اصفهان شد تا شاه و صدر اعظم و و زیران را بفریبد . و راه قندهار برد . از جمله انان که در اصفهان فریب میر ویس را خورده و خوش طینتی وی گواهی می دادندیکی هم خسرو خان برادر گرگین بود که سارا مادر خاتون را به زنی داشت . میر ویس برای فریفتن شاه و دربار اصفهان خسرو خان را فریفته و به خود مطمئن کرده بود. در این امد و شد ها خبر از خاتون به میر ویس و حرم او از جمله مادر محمود رسید . روزی میر ویس خسرو خان را پیام داد که دختری از تو برای محمود بستانم که تاج سر قندهار شود . اعتمادالدوله صدراعظم و شاه سلطان حسین نیز از ماجرا باخبر شدند . خبر چینی در گوش شاه خواند : میر ویس برادر زاده به گرگین خان نداد و حالا برادر زاده از او میبرد . شاه که در حقیقت از گرگین خان دلخوشی نداشت از این مطایبه خوشش امد و خسروخان رئیس عدالت خانه را پیام داد که این وصلتی خوش است .
خسرو خان دختری داشت سپید چهره و کوتاه قد و فربه جمیله نام.به تصور او پاسخ مساعد به میر ویس فرستاد . اما در روزی که حرم میر ویس به خواستگاری امدند اشکار شد که نظر محمود قندهاری بر خاتون است . خسرو خان کار ار اسان دید ولی نمی دانست که خاتون ان غزالی نیست که به دام غلجایی ها درافتد . ساحره ای که خبر می رساند در گوش مادر محمود گفت: خاتون پیام کرده است که من صبیه امام قلی ام اختیار از خود دارم و ان سیه چرده چادر نشین ( محمود ) را می شناسم او را انقدر نیست که اسب هایم را تیمار کند .
میر ویس و مادر محمود دندان به جگر فشردند و چندی دیگر به اذن شاه به قند هار راهی شدند. و این اغاز فتنه ای بود که ده سال بعد به سر نگونی تاج و تخت صفوی کشید . میر ویس در قندهار گرگین خان را به کشتن داد و خود حکمران قند هار شد پیام اوران اصفهان را کشت و سر از خدمت شاه صفوی گرداند اما به زودی درگذشت و حکومت قند هار به برادرش رسید که خود شاه سلطان حسین دیگری بود . محمود که در سر سودای اصفهان داشت عمو را از حکومت به زیر کشید و سر کرده افغانی هایی شد که تنها نظر به اصفهان داشتند ان جا که غزالی بود خاتون نام به خانه خسرو خان گرجی. و محمود نمی دانست که غزال معبود او در این فاصله در قصر چهلستون جا گرفته است
در همه سال ها که محمود در ایران می تاخت ویران می کرد خون می ریخت و خیال اصفهان در سر می پخت . تا سر انجام اصفهان را در حلقه محاصره خود دراورد . تنها یک بار طعم تلخ شکست را چشید انهم در مصاف با لشکریان قاجار بود به سر کردگی فتحعلی خان اشاقه باش . نه محمود و نه فتحعلی خان ندانستند که با ان جنگ با خود چه کردند . و این جنگی بود در نهایت بر سر خاتون که بی خیال در حرم شاه سلطان حسین دست و پا می زد که قفس بشکند.
فصل سوم
روزی که شیخ ساجد اصفهانی شیخ الشیوخ دربار صفوی خطبه خواند و خاتون صبیه امام قلی را در چهارده سالگی به عقد نهمین پادشاه صفوی در اورد نه چنان بود که با دیگر پردگیان حرم شاه کردند که در ان زمان بیش از دویست زن بودند از ترک وتاتار گرجی و یونانی عرب و افغانی بلکه به فرموده سه روز شهر را طعام دادند و عروس را در کجاوه از هر سو بسته ای در شهر گرداندند و هر صنفهدیه ای نثار کرد به فراخور .
این حکایتی بود که بر عروسان صفوی نمی رفت گیرم این خاتون بود پرورده لابرو لاندیر و در دلربایی و افسونگری چون او در هنر و صناعت جنگاوری صد چون او و در تدبیر و مکر کس جون او نبود . اوازه او و دخترکان همراهش پیش تر از ان فتنه که شاه را به دام انداخت هم در شهر می گشت . خاتون به حرم سلطانی رفت نه از ان که می خواست بلکه جایی بلند تر از ان در همه ایران نبود . سخن ماری پوتی در گوشش بود ان که در سر هوای پرواز های بلند دارد باید در بلند ترین قله خانه بسازد .
شاه وقتی که پیام فرستاد تا خاتون به جمع زنان او بپیوندد در پاسخ فقط یک چیز شنید : خاتون چون دخترکان خود را همراه دارد و انان لابد به عنوان ندیمه هایش باید همراه باشند پس استدعا دارد که در کاخ چهلستون سکنی گیرد .
چهلستون گرچه مجلل ترین کاخ های اصفهان نبود و در این شهر شاه نزدیک به پنجاه کاخ داشت که بعضی از چهلستون بزرگتر بودند اما محلی بود که میهمانان محترم پذیرایی می شدند . صدر اعظم و داروغه با اختصاص دادن این قصر به همسر تازه شاه مخالف بودند اما در مقابل اشتیاق شاه کاری نمی توانستند . پس در چند روز چهلستون اماده شد . خاتون روز پیش از ان که منجمان ساعت را سعد بدانند و به عقد شاه در اید به تماشای چهلستون رفت . چندان که به شاه نشین رسید روبنده را بالا زد و چشم های خد را بست تا ماری پوتی را تجسم کند که در این قصر یک سالی مانند ملکه ها زیسته بود . او قهرمان ارزو های خاتون بود و الگوی او . به یاد اورد که چگونه ان زن فرانسوی در این قصر هر کاری می خواست می کرد شاه صدر اعظم و دیگران را به حضور می پذیرفت . خاتون به یاد داشت که در شب اعدام پدرش ماری پوتی چون شیری خشمگین و غمگین در این قصر قدم میزد فریاد می کرد و پا به پای او ومخادرش می گریست و قسم می خورد که انتقام امام قلی را از ان کشیش می گیرد . خاتون نیز همین را ارزو داشت تا این جا به قصر ارزو هایش رسیده بود در همان جا که ماری پوتی ساکن بود سخن ان زن فرانسوی را در گوش داشت در سرش هواهای بلند بود. حالا ده ها کارگر و بنا و دورود گر و هنر مند در کار بودند تا چهلستون را اماده برای او کنند . برای خاتون . مگر ماری پوتی نمی گفت خود را ارزان نفروش
شاه در چهلستون با خاتون پیوند بست و شب هنگام دستگاه خواب او را بدانجا کشاندند چنان که رسم بود.ولی چنان که رسم نبود تا هفته ای از چهلستون به در نیامد . حتی زمانی که خاتون با دختر کان خود به باغ نار ون می رفت . بار ها پیام از چهلستون مس رسید که انتظار از حد گذشت .شاه سلطان حسین عادت به انتظار نداشت و نه عادت به ان که چیزی بخواهد و در دسترس نباشد .
از میان زنان درباری که از فردای حضور در چهلستون به دیدار خاتون می امدند و در ساعتی که شاه به امور جاری سلطنت می پرداخت در حوضخانه کاخ از خاتون دیدن می کردند. هیچ کس چون مریم بیگم نبود او کوچکترین دختر شاه عباس دوم بود و در دستگاه سلطنت نفوذی سیار داشت . هر گز شوهری نکرد و در دوران سلطنت برادرش شاه سلیمان و فرزند او شاه سلطان حسین در اصفهان فرمان نواب علیه به منزله فرمان شاه بود. کسی نمی داند شاید همو در رسیدن خاتون به مقامی چنین بزرگ کارساز شد. پیر زن در روزی که در کاخ چهلستون به دیدار این تازه عروس رفت او را خوب نمی شناخت و هم پدرش و پدربزرگش را پس این دیدار به تعارف و سخن گفتن های متعارف زنان نگذشت . نواب علیه مریم بیگم شخصیتی قدرتمند داشت و در همان روز بی پروا به خاتون گفت که اگر جوان بود کاری دیگر می کرد و اصفهانی دیگر می ساخت و نمی گذاشت شاه در حلقه غلامان و غلامبچه ها و زنان بی عنصر درباری گرفتار اید و درباریان و دیوانیان فاسد کار ملک وملت را به این جا بکشانند . او واقعه فتنه دخترکان در نارون را شنیده بود و حالا زبان به تحسین خاتون می گشود که چگونه داروغه و یارانش را رسوا کرده است .
سخنان مریم بیگم اتشی در حان خاتون زد او اط ضعف دربار اصفهان و اشوب ها و نا امنی های کشور خبر داشت اما باور نداشت که زنی چنین بی محابا به باز گویی ماجرا ها بر خیزد و از غضب شاه نترسد اما مریم بیگم زنی دیگر بود . او کسی بود که وقت مرگ برادر جرات کرد و به بالین شاه سلیمان رفت و خبر مرگ وی را اعلام داشت . در حالی که شاه سلیمان کسی را به ولیعهدی اعلام نکرده بود این مریم بیگم بود که از میان نه پسر برادرش سلطان حسین را به پادشاهی رساند . و اینک همو بود که به خود لعنت می فرستاد که این شاه خوشدل و بیکفایت را بر ایران حاکم کرده است . پیرزن خوف ان داشت که این برادر زاده تاج و تخت صفوی را به باد دهد. و این نگرانی را به خاتون باز گفت که او را قابل دیده بود .و . وقتی مریم بیگم در چهلستون به گفت و گو با خاتون نشسته بود و ندا در امد که سلطان به اندرون می رود مریم بیگم پیام فرستاد که اوست که با نو عروس در گفتگو است و سلطان بهتر است لختی منتظر بماند.
عشق و شیدایی شاه به خاتون که بزودی همه دانستند چونان دیگر زنان حرم گربه دست اموز نیست وقتی با خبر نزدیکی او با ماده شیری چون مریم بیگم در امیخت خواب اهل حرم وامیران و دیوانیان را اشفت . خواجه های حرم و غلامبچه ها خبر به حرم شاهی می بردند که سلطان در سرای خاتون مسحور مینشیند و یا به دببال تازه عروس خویش در باغ چهلستون می رود و فقط گوش می دهد . از ان پس بزرگان پایتخت بسیار شنیدند که شاه می گفت سال ها را به غفلت گذاراندم .
خاتون برای پادشاه راحت طلب و نرم خوی صفوی که در 23سال پادشاهی جز چند باری به اجبار و برای جنگ با مدعیان از حرم جدا نشده بود چه می گفت . شاه سلطان حسین که از پشت هشت پادشاه و دلاورانی مانند شاه اسماعیل و شاه عباس امده بود هیچ از جدالات و دلاوری و سیاست پدران خود نشان نداشت . با همه احترام و قداستی که پادشاهان صفوی در بین مردم داشتند و با همه ارا دتی که مردم فلانت ایران به نخستین سلسله شیعه مذهب خود می ورزیدند او کسی نبود که برای حفظ انچه دیگر شاهان صفوی اورده بودند کاری کند جز دعا و استغاثه و استخاره .
روزی خاتون که خود و دخترکان همانندش توانسته بودند بیست قزلباش و قراول را از پادر اورند برای شاه دل از دست داده گفت که مردی نمی بیند که در برابر جلادت دشمنان ایستادگی کند و از همین رو کمان می کشد و دخترکان را اماده کارزار می کند . شاه در پاسخ گفت همچون نواب علیه سخن می گویی.
شاه این همه را می شنید و عشقش به خاتون فزون تر می شد . نواب علیه مریم بیگم هم این همه را مدام در گوش شاه می گفت ولی چاره ای نمی توانست . تا هوای رزم از دل خاتون به در کند او را به تماشای نمایش جنگاوری قزلباشان می برد و خاتون می دانست این ها مردمان بزم اند و فقط برق براق و نشان ان ها چشم ها را می زند .
پس از ان هفته در خلوت زنان حرم سلطانی می پنداشتند خاتون دل به زر و زیور و مشاطه حرم می بندد و همچون انان به حلقه دعانویسان و جادو گران و رمالان گرفتار می اید ولی چنین نشد
در دومین روز از هفته ای که شاه و خاتون از خلوت چهلستون به در امدند فرمانی چشم پردگیان حرم را از حسد درید و بازار رمالان و دعانویسان اصفهان را رونق بخشید. روزی بود که شاه خاتون را به خزانه سلطنت برد.غلامان و خواجگان خبر رساندند که شاه کلید ها و رمز ها و مفتاح رمز خزانه را به خاتون سپرد و دفتر و دستک خزانه را که تا ان زمان نزد مریم بیگم بود به او داد و این نو رسیده به جادویی شد سوگل و محرم راز هایی که جز پادشاهان صفوی کسی را از ان ها خبر نبود و خاتون این مقام را بدون نظر مریم بیگم نمی توانست به دست اورد . در این مقام کاخی دیگر نیز نصیب خاتون شد که بیست تن دخترکان او در ان جا گرفتند . بیست خانه اصفهان از نور خالی شد . حتی معصومه و زبیده دو فرزند شاه نیز دل از مادر و حرم بریدند . حال دیگر صدور و قایم مقامان و مستوفیان نیز می دانستند که شاه صفوی در حرم کسی را دارد که بر انان سر است سالی که چنان نومید اغاز شده بود به نیمه نرسیده امید وار می شد و کار های سلطنت و دیوان نظم و نسقی می رسید که خبر از مشرق رسید که بلوچ ها ترکمن ها عرب هاب عربستان سر به شورش برداشته اند و افغان ها در دو جا سپاهخ شاه را در هم کوبیده اند . این خبر را پیش از همه خاتون در یافت که در بازار و کاروانسرا ها ادم داشت و خبر ها نخست به او میرسید چنان که خبر درگیری فتحعلی خان رییس ایل قاجار با افغان ها و شکست خوردن افغان ها .
روزی که خبر نزدیک شدن فتحعلی خان اشاقه باش به پایتخت رسید از خوش ترین روز های سلطنت شاه سلطان حسین بود اما امیران گریزان از جنگ و خوکرده به راحت اصفهان شاه را از فتحعلی خان می ترساندند که بی اذن شاه به پایتخت می اید و ولی او چون سرداری بلکه سلطانی فاتح می امد تا سر سپردگی و اطاعت خود را از شاه اصفهان نشین ابراز کند و از او ستایش بشنود و فرمان پایداری بیشتر بگیرد تا دیگر بار به جنگ یاغیان برود . غافل که در اصفهان کسانی اماده بودند تا او را نیز همچون فتحعلی خان صدر اعظم و دیگر سرداران به زمزمه و فتنه ای سر زیر اب کنند . ترکمن قوی هیکل تصور ان نداشت که در پایتخت شاه عباس او را همچون پادشاهی پذیرا شوند او که همه عمر در چادر ایلیاتی زندگی کرده بود به شهر ان هم شهری چون اصفهان اشنا نبود شهری که در هر گوشه ان هنرمندانی به کار بودند که حاصل کارشان در جهان یگانه بود. شهری که در کاروانسرا ها و خانه هایش تجار اپانیولی رومی فرنگی پرتغالی و انگلیسی خانه داشتند . و دو تجارتخانه معتبر هلندی و انگلیسی در ان به کسب پر رونقی مشغول بودند که شعبه هایش از چین تا ماورای دریا ها همه جا بود اصفهان شهر گنبد ها و مناره ها شهر کاشی هایی که تلالو شان ابی اسمان را حقیر می شمرد شهر عالمان شهر زرکوبان و مس فروشان شهر نقاشان و شاعران و شیشه گران . شهری که به بوی بازار عطاران و صدای چکش بازار مسگرانش شهره در افاق بود و هنوز پس از دویست سال سکه های شاه اسماعیلی رایج و پس از یک قرن بنا های شاه عباسی اش بر پا . فتحعلی خان قاجار تا به اصفهان برسد در راه هایی که شاه عباس ساخته بود راند و خود و سپاهیانش در کاروانسراهایی شاه عباسی منزل به منزل بیتوته کردند. اما افسوس که تا از مشهد به اصفهان برسد همه جا حاکمان گردن کش دید که به نام خود سکه می زدند و اگر از ترس مردمی نبود که صفویه را به جهت سیادت و تشیع می پرستیدند پادشاهان محلی نیازی به ذکر نام شاه سلطان حسین در خطبه ها هم نداشتند . ان ها همه از برابر افغان ها گریخته یا خراج گذار انان شده و یا به قتل عام وحشیانه افغان تن داده بودند و برای خان قاجار چیزی غم انگیز تر از این نبود . او نمی دانست که در اصفهان نیز ماده شیری همانند او در افسوس است .
وقتی خان اشاقه باش در بالای عالی قاپو در کنار شاه صفوی به تماشای نمایش قزلباش و توپ ها و سرداران خوش لباس شاه مشغول بود ندید که در زاویه ای از میدان شاه در جمع گروهی از خواتین رو پوشیده نی بلند قد به تماشا ایستاده و تحسین کننده شهامت اوست.
در یک ماهی که فتحعلی خان در اصفهان میهمان محتشم شاه بود هر بار که با شاه خلوت کرد از او شعر و عرفان شنیدد و دعا و مناجات و نمی دانست که تازه این شاهی است که از چند ماه پیش خاتون مدام در گوشش حماسه ها می خواند و او را از مشیران و امیران ترسو دنیا پرست می ترساند و او را از عاقبت این بی حالی با خبر می کند .
در این فاصله یک باری فتحعلی خان با جمعی از سپاهیان خود از اصفهان بیرون رفت تا بر اساس خبری که رسیده بود با افغان ها جنگ کند. محمود نبود و گروهی از سپاهیان او بودند و باز فتحعلی خان انان را گوشمالی داد و سر سرکده شان را به اصفهان اورد اما شاه را زهره تماشای سر بریده نبود. به تحسین و انعامی به خان قاجار و سپاهیانش بسنده کرد . این دلاوری سرا قزلباش و مشاوران شاه را غضبناک تر کرد انان در گوش شاه می خواندند که این خان قجر در سر هوای سلطنت دارد . اما در پنهان خاتون و مریم بیگم که از این دسیسه ها خبر داشتند توطئه اشراف و امیران را خنثی می کردند.
دیگر فتحعلی خان مفتاح مشکلات پایتخت شده بود . او خبر داشت که سلطنت را در پشت پرده حرمسرا می گرداند ولی خبر نداشت که در گفتگو های خلوت شاه و خاتون چه می گذرد . خاتون نظر به گشودن در خزانه و تقویت خان قاجار و گماردن او به امی الامرایی داشت او اینک می دانست که خزانه شاهی خالی نیست و می گفت این همه اگر به کار حفظ مملکت نیاید به چکار می اید .
ان چه امیران و سرداران را نیز همچون اهل حرم از این ساحره بلند بالا می ترساند خفیه خانه او بود که خواب را از چشم اصفهان می ربود . خاتون یک ماهی بعد از ان که به چهلستون رفت دریافت که دستگاه سلطنت با همه عرض و طول عظمت در بی خبری است . و سرداران و سالاران خبرهایی را که از سراسر ممالک محروم میرسد چنان به شاه سلطان حسین می رسانند که می خواهند و در زمانی می رسانند که خود می پسندند. و این همه را بدان بهانه می کنند که دل شاه رحیم نلرزد و عیشش مدام باشد و به توصیه خاتون شاه خفیه خانه ای بنا نهاد که به ظاهر تحت امر خسرو خان ناپدری خاتون بود و در نهان خاتون ان را می گرداند . نخستین جرقه ای که از خفیه خانه بیرون زد امیر الامرا و نایبان او را در اتش انداخت و خفیه نویسان خبر رساندند هفت توپ ریز و توپساز فرنگی که به خرج خزانه در اصفهان مستقر شده اند توپ برای کمپانی انگلیسیو کمپانی هلندی می ریزند و شراب به خزانه خانه امیر الامرا می فرستند
خبر خفیه خانه و خفیه نویسان که در سراسر ملک و مملکت پراکنده شده بودند از اصفهان به شهر ها رفته بود و حاکمان نیز خود را در امان نمی دیدند . و این همه بی مشکل نمی گذشت . بارها اهل حرم به اغوای امیران و سالاران در گوش شاه خواندند که این بلند بالا چون پدر کشته است با شاه از در راستی در نمی اید و در اندیشه بر انداختن شاه است . شاه این ها را می شنید و به خاتون باز می گفت و باز بیشتر به او دل می بست . یک بار شاه را باخبر کردند که خاتون و دخترکان جمع او از راهی مخفی به بیرون دروازه می روند و چه ها می کنند . این بد گویی می توانست سر خاتون را در سینی اندازد یا تنش را در چاه که این سزای پردگیان بود که شاه متعصب خیانت روا می داشتند . اما خاتون خود پیش از این راز ان نقب را که خانه امام قلی را به بیرون دروازه شهر می برد با شاه گفته و شبی نیز او را نهانی بدان جا برده بود. و این رازی بود که فقط بر شاه گشوده شده بود.
با این همه شاه اسودگی طلب را تاب ان نبود که به خواهش خاتون و مریم بیگم هفتاد توپ به فتحعلی خان قاجار دهد و او را به امیر الامرایی لشکر بگمارد و به دفع افغان ها مامور کند . می پنداشت به فرمانی حاکمان ولایات را به دفع محمود افغان امر می دهد و انان سر فرزند میر ویس را هر وقت می توانند بر سینه اش بگذارند .
سر انجام پیدا نیست که خاتون طمع از شاه برید و یا شاه سلطان حسین خود به این تدبیر افتاد . هر چه بود در پایان شبی دیجور از گفتگوی ان دو چنین حاصل شد که شاه که می خواست بیش از این فتحعلی خان را امید وار نگذارد و اورا مرخص کند خاتون را به او بخشید . تا پیش از این چنین تدبیر رفته بود که شاه یکی از دختران خود را به همسری فتحعلی خان در اورد تا بدین گونه وی را پاداش دهد .
فتحعلی خان می دانست هدیه ای از حرم شاهی به او داده می شود این رسم بودو نصیبی بود که فاتحان وفادار می بردند و حلقه ای بود که که انان را به دربار می بست ولی نمی دانست کدام یک از زنان یا دوشیزگان حرم با وی همراه می شوند . وقتی میرزا شفیع به کاخ محل پذیرایی خان اشاقه باش رفت و مژده مرحمت شاه را به او رساند فتحعلی خان ندانست چگونه ان خبر خوش را باور کند . وخواست انعامی به ان وزیر پیر دهد که میرزا خود به سخن امد و گفت نواده اش با خاتون همراه است و از خان قاجار خواست با او مانند پدری رفتار کند . تازه فتحعلی خان دانست که همراه خاتون گروه او دخترکانی که روزی فتنه خوانده می شدند و حالا سیت دلاوری و تدبیرشان همه جا رسیده بود نیز در حلقه می ایند.
شیخ الشیوخ وقتی عقد شاه و خاتون را گشود شاه خود حاضر نبود و میرزا شفیع به وکالت اشک بر چشم اورد شیخ چیزی نداشت تا بگوید همه قرار را شب دوشین شاه خود با خاتون نهاده بود اهل حرم هم چندان شادمان بودند که ندانستند از خزانه چه ها به در رفت و خفیه خانه چه شد و چه قرار افتاد . از چشم انان این قدر بود که دعا ها و جادو یشان اثر می کرد و خاتون از اصفهان دور می شد . چنان که با همه کنجکاوی از گفتگو های شب اخر شاه و خاتون چیزی در نیافتند. بسیار حکایت ها رفت . از تصویر اینده که خاتون در برابر چشم شاه در اخرین شب شوهری باز کرد و از تدبیر او برای حفظ این دودمان سیادت انتساب .
وقتی خاتون از چهلستون می رفت دارایی او نه فقط ان گوهر و مایه هابود که از خزانه شاه اسماعیل و شاه عباس به در امد بلکه گروهی بود که با خود می برد . خاتون که با رفتنش بخت از اصفهان رفت و راحت از دل شاه صفوی در سر خیال های دراز داشت و فقط از ان رو بدین سفر و زندگی تن داد که می دانست اصفهان با بودن شاه سلطان حسین جای پروردن ارزو های او نیست . عقابی بود ه باید از بلندی های البرز می گذشت و به کناره خزر می رسید تا در ان جا امان گیرد .
فتحعلی خان در پشت پرده چوبی نقاشی خانه خسرو خان به گفتگو با خاتون نشست . یک روز پس از طلاق از شاه پیدا بود که دختر امام قلی به کدام کس تعلق دارد ولی مطابق موازین شرع باید صد روز در انتظار می ماند در این فاصله پرده چوبی مشبک حجاب گفتگو انان بود . خان قجر که با خیالی دیگر به اصفهان امده بود و با حالی دیگر از زاینده رود جدا می شد سر ان داشت که حدی و شرطی برای خاتون بگذارد و امده بود تا از او بشنود . و در همان لحظات کوتاه چنان غرق و محو در کلام خاتون شد که ندانست برای چه کار امده است . خاتون برایش گفت که می داند در فلات ایران چه میگذرد و در سر او چه ها ست. و چون از ماجرای دور و نزدیک گفت از فارس عراق خوزستان مکران هرات و قندهار اذربایجان بغدادو روم هند و افغان خراسان و مازندران فتحعلی دانست که از این پس نه تنها دل بلکه عقل خود را نیز باید ببازد . خان قاجار فقط توانست از وحشت خود بگوید وحشت ان که زندگی چادر نشینی و صحرا نوردی ایلیاتی به مذاق غزالی که در باغ های اصفهان پرورش یافته خوش نیاید . جواب غزال این بود : در میان ان چه می بریم متکای پرنیان و لحاف دیبا ندارم سری دارم و همسری خواهم داشت که سر بر سنگ می گذارم و لحاف اسمان بر سر خواهم کشید که خداوند حافظ و راحتی بخش ان هاست که غیرت و شرف در سر دارند .
فتحعلی خان وقتی دانست شاه صفوی او را به بهترین عطایا پاداش داده است نامه ای نوشتت و فرمانی برای کدخدایان ایلو طایفه اشاقه باش که در غیاب او تنها از خاتون فرمان برند و رفت تا به فرمان شاه در نزدیکی همدان با افغان بجنگد و از راهی دیگر خود را به استر اباد برساند . می خواست زبده جنگاوران خود را همراه قافله عروس خود کند که خاتون نگذاشت و گفت من خود اگر اجازت داشتم به میدان جنگ می امدم . خان همه دلاوران خود را همراهی کند که ما دفاع از خود را می دانیم و می توانیم . با این همه قافله ای که از اصفهان بیرون رفت دویست تن بودند و فرمانده شان بالا بلندی سوار بر یک اسب کرن شبق رنگ با یال و دمی سرخ.
قافله ای که خاتون را می برد شبی را در باغ نارون ماند تا طلوع سپیده ای به را افتد . در ان جا ابتدا قاصدی رسید از سوی شاه با خلعت و ابراز مرحمت . و بعد فتحعلی خان رسید که به دستبوس شاه رفته قرانی مهر کرده به قصد تاکید وفاداری و اذن سفر یافته بود .
شب اخر در باغ نارون یک بار دیگر از پشت چادر فتحعلی خان با خاتون سخن گفت . وصیت کرد و وداع . خاتون مسیر را گفت . راهی که هموار و مستقیم نبود خاتون می گفت این راه را برگزیده است تا جلب نظر افغان ها را نگند . گر چه ان ها به سادگی و در هیات یک کاروان مسافرمی رفتند.
فتحعلی خان پای رفتار نداشت ولی می دانست که سپاهیانش در انتظارند ان ها می بایست شب از محدوده ی اصفهان دور شوند وقت بر خاستن دعایی خواند و شنید که صدا از ان سوی پرده می گوید : مرا به چه نام می خوانید ؟
مرد دلاور ایلیاتی از نفس ماند : به نامی که در وقت ان ولادت سعید در گوشتان خونده اند .
صدا از پشت پرده امد : نه مرا نامی بده که از امشب به ان نام خوانده شوم .
فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست ای زن می رود که اصفهان را و گذشته را از خود دور کند گفت : بر این اندیشه نبودم .
این بار صدا زنانه و امرانه گفت : اینک باش
فتحعلی خان دلاوری را از کف داد :امین و مونس و محرم من
صدا گفت : امینه ام خواندی ؟
فتحعلی خان در دل گفت : امینه ...
و خاتون امینه شد .
فصل چهارم
قافله ای که امینه سالار ان بود و یکی از عموزادگان فتحعلی حان سر دسته قراولان ان در دو هفته از کو ه های البرز گذشت و به سر حد استر اباد نزدیک شد به خواست امینه نه دشت ها نه کوپایه ها و نه رود های خروشان شتاب قافله را نگرفت . تنها در منار شهر ها متوقف می ماندند برای شبی و روزی و هر بار امینه با چها ر پنج مرد و زن همچون مسافران ساده ای از مردم رهگذر به شهر می رفتند و سر و گوشی اب می دادند . دو بار در ری و قزوین برای عبور از دروازه ناگزیر به معرفی خود شدند و با فرمانی که همراه داشتند مورد استقبال حاکم و داروغه و بزرگان شهر قرار گرفتند که از اصفهان فرمان داشتند تا قافله امینه را اکرام کنند . در این گذر ها امینه که از دوران کودکی از اصفهان به در نیامده بود به اوضاع و شرایط مردم اشنا می شد تا ماموران اذوقه و توشه راه را می خریدند او نیز سوقاتی می خرید و تصور خود را از کشوری که متعلق به ان بود کامل می کرد . هر بار غمگین تر می شد چرا که دیگر نشانه های سقوط و تباهی نا امنی و نارضایتی چیزی نبود که از نظرش پنهان بماند .
هنوز چشمانش به خرمی سرزمین های ماورای البرز و سبزی جادوییان و رطوبت هوایش خو نکرده بود که خطر را تجربه کرد . در نزدیک گلوگاه در کنار رودی خوش اهنگ و خوش اب اطراق کرده چند چادر بر پا داشته بودند . بالا دست که امینه و ندیمگانش در ان جا داشتند با تجیری بزرگ از جای در فرو دست که بقیه قافله از سواران و غلامان و شتر رانان و بار بران در اممسکن گرفتند جدا می شد. دیگ ها بر بار بود و اجاق ها دود کنان. در جمع خواتین زنان خسته از اسب سواری و نشستن بر کجاوه بند از چادر و روبنده بر داشته به اب رود صفایی دادند و به رسم موعود ابتدا چادری سفید بر سر انداختند و ایستادند به نماز تا پی ان گاه به نرمش و ورزش بروند که کار هر روز انان بود که در جست و خیز موزون استاد بودند . پس به طعام می نشستند بر سفره ای بلند و ان گاه اگر خستگی مجالی می داد دف و تنبور به کار می امد. انان در طرب زنانه و خلوت خود که دور از چشم نا محرمان بر پا می شد خستگی راه و غم دوری از خانمان را از دل به دور می کردند و پس در چادر های خود می ارامیدند.
ان شب خواجه صدیق خواجه ی امینه پاس می داد که کسی از غریبه یا اهل قافله به حریم حرم نزدیک نشود دور تر از او دو قراول تفنگ به دوش در دو جانب راه جنگلی پاس می دادند مهتاب از لای شاخه های درختان سرک می کشید و خوجه صدیق تنها غریبه حاضر در بزم شبانه پردگیان بود که ناگهان سایه ای بر سر قراول اول پرید و سایه ای دیگر بر قراول دوم افتاد انان مجال نیافتند و نه خواجه صدیق فرصت فریاد.
رخسار با عبای حریر سفید در رقص بود و دف در دستان گلین ترکمن در گردش که ترکمنان راهزن بر سر جمع ریختند . در لحظه ای برق قمه های اخته در زیر نور مهتاب در خشید و جادر های سفید در هم پیچید ناله و فریاد به هم امیخت . امینه بر مخده ای تکیه داده بود که دید مهاجمان به چه چالاکی کیسه بر سر هر کدام از دختران می اندازند و با بند هایی که از کمر می گشایند دست و پایشان می بندند. پیرزنان و کنیزان از وحشت بی حال شدند و نشنیدند که امینه به زبان فرنگان چه فریاد کشید . و این زبانی بود که جز او دخترکان همراهش هم می دانستند . امینه می دانست که ترکمنان زنان را نمی کشند بلکه اسیر می کنند تا در ان سوی اب بفروشند . به صدای او دخترکان انگار که بار ها چنین صحنه ای را تمرین کرده و در انتظار ان بودند در یک لحظه از زمین به پرواز امدند و به فریادی اواز مانند از کنار و بالای ترکمنان مهاجم نمد بر پا جهیدندوپریدند و هرکدام به سوی چادری. این کار چنان برق سا شکل گرفت که چشمی از نا محرمان نتوانست راز ان را در یابد . مهاجمان که هشت ترکمن بودند اسیران را رها کردند . امینه هنوز بر مخده تکیه داشت که هر یک از راهزنان به دنبال جمعی از دخترکان به چادری فرو رفتند امینه در نور مهتاب به ارامب تمام تب و تاب چادر ها را می نگریست که یکی می افتاد و دیگری از سویی فراخ می شد و سایه چادر ها در مهتاب کج و راست می شد . و هنوز دقایقی نگذشته بود که از هر چادر گیسو افشانی بیرون امد قمه ای در دست و صیادی گرفتار و کت بسته به دنبالش . کلا ه های پوستی مهاجمان بازیچه دخترکان بود که گویا به نمایشی مشغول بودند . یکی بر ان کلاه پا می کوبید دیگری کلاه را بر سر قمه ای کرده بود یکی کلاه را خود بر سر نهاده و دیوی مانند شده بود . و هنوز امینه از جای نمی جنبید و تکیه بر مخده داشت . تا وقتی که بر خاست و سر ترکمن های اسیر نشسته بر خاک به تماشای بالای بلند او رو به اسمان شد . جز یکی همه جوان بودند و گیسوان سیاهشان بر شانه افتاده بود .
امینه از ان ها به زبان ترکان پرسید : خونی ریخته اید ؟و در سکوت ان ها به یاد خواجه صدیق افتاد . اشاره اش کنیزان رفتند و بعد از لحظاتی با خواجه امدند که دهانش را بسته بودند و دست هایش را .
باز امینه گفت خدا کند خونی نرخته باشید و وگرنه تمامتان را سر می برم . و با این کلا خنجری از استین بیرون کشید و ان را چشمان ان ترکمن نزدیک کرد که از همه درشت استخوان تر بود . ترکمن پیر به خاک افتاد به استغاثه که پسرش را نکشد .
بقیه نیز وقتی دانستند که این بالا بلند عروس فتحعلی خان اشاقه باش است لرزه بر تنشان افتاد . ان ها هم به خاک افتادند . پیر مرد به التماس افتاد که دو پسر در رکاب خان دارم . مرا...
امینه نگذاشت که کلامش را پایان برد و با خنجر خود بند دستان او را و سپس دتان دیگرشان را گشود و فرمان داد تا به هر یک سکه ای دادند و خواجه ان ها رانزد اسب هایشان برد که نمد پوش در پایین دست رود گذاشته بودند.
ساعتی بعد هشت ترکمن سوار بر اسب به تاخت رو به سوی اق قلعه بودند تا پیشاپیش به ایل خبر برند که عروس خان در راه است . تا اوازه عروس پیش از او در همه استر اباد پخش شود .
چنین بود که پیش از ان که قافله به سیاهجو برسد حایت عروس فتحعلی خان و همراهان او با شاخ و برگ و اغراق ها در همه جا پیچیده بود .
دو روز بعد قافله به خیابان شاه عباسی افتاد و دو روزی را در جاده ای ره سپرد که در دل جنگل بود و افرا و سپیدار و کاج بر بالای ان دست به هم کرده بودند چنان که خورشید را مجال ان نبود که بر کف خیابان افتد . در خاک استر اباد هر جا چشمه ای پذیرای انان بود برای شبی. تا وقتی به نزدیک استر اباد رسیدند زن و مرد . هلهله کنان که امده بودند تا عروس خان را به سنت ترکمنان به اوبه ی مادر فتحعلی خان برند.
چادر سپید فتحعلی خان را بستند و ندیمه پیر امینه در ان شد تا جامه ای که خانما در فرستاده بود بر تن عروس کند جامه ترکمنی با کلاهی که بر هر ریشه ان سکه ای می درخشید . ان سیاه چشم بالا بلند چندان که از چادر خان به در امد امینه اشاقه باش بود و اثری از خاتون اصفهانی در او نمانده بود. دخترکان با دف و فریاد با زن های ترکمن اشاقه باش در امیختند و اسمان به شادمانی نم می بارید و پای کرن شبق امینه در گل بود .
انان به این طمانینه وارد کرسی حکومت خان شدند.
امینه یک راست به اوبه ی خانمادر رفت که دلش در هوای دیدن عروس به در بود. شب را در همان چادر ماند کنیز را مرخص کرد که (( خان کنیزی از شهر برای مادر فرستاده است )) پیرزن ترکمن طعم ظرافت زنانه را نچشیده بود . سوم روز نیز تا خانمادر به عمارت خانی نیامد و در ان جا جا نگرفت امینه از او جدا نشد و به بنای شاه عباسی که به دستور خان برایش مهیا کرده بودند پا نگذاشت . او شبی پس از ورود خانه ی دل بی بی ترکمن را فتح کرده بود .
امینه از فردای ان روز کار اغاز کرد . دومین قلعه ای که فتح کرد طایفه یوخاری باش بود . دو طایفه در زمانی بود که با هم به اختلاف بودند و روزی بر انان بی ماجرا و نخوت و نزاع نمی گذشت . رودی که در میان این دو طایفه جاری بود مدام خونین می شد تا ان روز که امینه از ان گذشت سر خودی و فقط به اجازه خانمادر که او را از زیر قران گذراند با پیغامی برای خواهر خود که همسر خان بزرگ یوخاری باش بود .
یو خاری باش دیدند که چهار زن سوار با دو قاطر که بر ان باری زده بودند از اب گذشتند و به میان اروغ انان می ایند و ندانستند . و با نگاه پرسان انان را دنبال کردند وارام ارام ان چهار اسب سوار را تا کنار او به ی خان یوخاری باش رساندند . در ان جا خاله فتحعلی خان در انتظار بود و باو رنداشت که عروس خواهرش به دیدار یوخاری باش امده است . اما امینه امده بود با هدایایی برای خان و زنان یوخاری باش هدایای اورده ازاصفهان را تقسیم کرد و شب را در ان جا ماند صبح از دشمنی دو طایفه قاجار چیزی نمانده بود .
دو روز بعد دو طایفه به هم دختری دادند و ستاندند و با دایره و دهل و نقل و شیرینی رنگ کینه از دل ها زدودند . و انیس یکی از دختران اصفهانی از جمع یاران امینه به اوبه ی پسر کوچک خان یوخاری باش رفت تا عقد محبت را محکم کند . شبی که خواهرش خانمادر پس از سال ها در عمارت شاه عباسی به دیدار خواهر و عروس او رفت از اسمان ستاره می بارید و در تمام ایل قاجار چادری نبود که در ان به مهر امینه گفتگویی نبود چه رسد به وصف عمارتی که به خواست او در کنار چنار قدیمی و محترم ساره اغاز کردند تا محملی باشد و زیارتگاهی که در ان دو طایفه شب های قدر را با هم به سوگواری اهل بیت بنشینند و تعزیه بر پاکنند .
سه ماه از روزی که فتحعلی خان در باغ نارون خاتون را دید و او را امینه نامید می گذشت که خان به قشلاق اشاقه باش نزدیک شد . در این فاصله در وفای به عهدی که بسته بود هر ده روزی پیکی فرستاد و در ان حال و روزگار خود باز گفت هر بار در پاسخ نامه ای رسید که اتش او راغ برای رسیدن به استر اباد تیز تر کرد .
جز پیک فتحعلی خان هر هفته پیکی هم از اصفهان به استر اباد می رسید و از وضع پایتخت صفوی خبر ها و نامه ها می اورد و با هر پیک بار هایی می رسید که بخشی از ان به صندوق خانه امینه می رفت و بخشی بین دخترکان اصفهانی و حلقه ای از دختران قاجار که در قشلاق گرد امینه جمع امده بودند تقسیم می شد تا خان برسد جمع دخترکان امینه به سی و چند رسیده بود دختر کان ترکمن هنر های خود را به همراهان امینه می اموختند و از انان درس سواد می گرفتند و خاندن قران سوار کاری و تیر اندازی و دفاع شخصی
فصل پنجم
دومین روز از ماه رمضان بود نزدیک غروب ولوله ای در اشاقه باش افتاد . خان فاتح با سپاه خود باز امده بود . و در این زمان یک روز از صد روزی مانده بود که می باید بگذرد تا وی بتواند متعلق به فتحعلی خان شود . کسی این را نمی دانست و همه بر این خیال بودند که این عروس در اصفهان به تصرف ان داماد در امده است فتحعلی خان خود ان صد روز را بر پشت زین و زیر سقف اسمان گذرانده و به هر جنگ و خطر تن داده بود تا زمان بگذرد . زمانی که در چشم او به ارامی می گذشت و کس نمی دانست در خانه دل خان چه می گذرد از شور و شیدایی و ارزوی وصال . از هر جنگ پر بها ترین غنیمتی که یافت برای کسی گذاشت که نمی دانست در ایل چه می کند و با زندگی ایلیاتی چگونه می گذراند.
طایفه ای که فتحعلی خان هشت ماه پیش گذاشت و رفت این نبود که در غروب در منظرش ظاهر شد . دشت نیز ان نبود و اهل طایفه نیز . در منظر او یک سو مردان روزه دار شادان صف کشیده بودند و دور تر از ان زنان در صف های مرتب . همه ی جمع با دیدن خان و مردان طایفه هلهله ای سر دادند که در لحظه ای همه ی مرغان دشت را به هوا پراند . خان را تمام ایل قاجار که دشمنی های درون خود را به دوستی بدل کرده بودند مانند سرداری فاتح به پیشواز امده بود . مگر نه ان که در ان روز ها و شبان امینه در گوش زنان ترکمن خوانده بود که در تمام فلات ایران مردمی به لیاقت و بزرگی بزرگ انان نیست و دلاوری به دلاوری مردان انان . ایل با غرور تمام مردان خود را به پیشواز امده بودند .
فتحعلی خان و سپاهش نرسیده به قشلاق ایل تن به زلال چشمه های اب چشمه ی سر راه سپرد صفایی داده و گرد ماه ها جنگ و سفر را از خود دور کرده بودند . افطار همگی مهمان خانمادر بودند . فتحعلی خان نشسته بر بالای سفره ی مردان دل در هوای سفره ی کنار داشت که می دانست در ان بلند بالایی سیاه چشم شمع جشن است . دل در وجودش نبود به خصوص که خانمادر در همان دقایق اولی که پسر را در اوبه ی سفید پذیرفت هر ان چه باید در وصف عروس خود گفت . چه خیال خامی ! فتحعلی خان خوف ان داشت که امینه و دخترکان اصفهانی پرورده شهر چادر و زندگی صحرایی و ایلیاتی را تاب نیاورند . اینک از زبان مادر می شنید که امینه کینه دیرینه دو طایفه را به محبت بدل کرده و یوخاری باش را سر سپرده خان و همه مرهون محبت ها و ایثار های خود و تمامی را به نام خان نوشته است . در تمام اوبه های یوخاری باش و اشاقه باش در ان لحظه جز همین گفته نمی شد زنان در گوش شوهران از سفره باز امده خود پیش از هر زمزمه ای وصف عروس خان را می گفتند و امینه خود در چادر هایی می گشت که صاحبانش باز نیامده بودند و دل به زاری زنان و کودکانی می سپرد که بی سرپرست و یتیم مانده بودند .
وقتی که مردان به اوبه های خود رفتند و فتحعلی خان به عمارت وارد شد و چشمان امینه را در انتظار دید از شال خود بسته ای بیرون کشید دستمالی از حریر سفید و در میان ان اینه ای که شگون و الماسی درشت و در پیش نهاد .
انگشتانش دستمال را نشانه رفت که :
- رو سپیدم کردی . خانمادر هرگز با چنین کلماتی کسی را توصیف نکرده بود . در میان ایل و طایفه ام رو سپید شدم . خدا همیشه رو سپیدت کند امینه .
خان عادت به سخنوری نداشت می دانست در این میدان هم حریف نیست در انتظار کلماتی ماند که چون نسیمی گوارا به سویش روان شد .
وقتی امینه ام خواندی رو سپید شدم . در این جا و هر جا رو سپیدی از خان دارم . مرا از شهر و مادرم گرفتی . ولی مرا دنیایی دادی و مادری دیگر که بهشت است و همه را چون خود می بیند حتی کنیزان خود را .
خان قاجار از سنگینی این تعارف سر خم کرد .
ان شب فتحعلی خان با همه خستگی تن به خواست امینه داد و بر اسب نشست و در کنار او تاخت تا مظهر قنات شاه دیز جایی که بر همه ی دشت بر همه ی چادر ها بر همه ی گوسفندان اسب ها و همه ی قشلاق اشاقه باش مشرف بود و صدایی جز صدای برگ پرنده اب و گوسفندان و گهگاه پارس سگی یا شیهه ی اسبی به گوش نمی امد . و در ان جا بود که امینه رازی را با فتحعلی خان باز گفت . گذاشت تا خان سر فراز بشکند و پس او را بلند کرد .
من بار دارم
فتحعلی خان نشست . و فقط گفت (( یا الله )) و دور درخت کهن گشت و مشتی از اب خنک چشمه بر رو زد تا بتواند سنگینی این پیام را حمل کند . لرزه ای بر تنش افتاد . فقط توانست بگوید :
چرا برایم پیام نکردی ؟
نخواستم کسی از این راز با خبر شود
هیچ کس ؟
هیچ کس . همه مرا عروس خانمادر می دانند و بر این باورند که در اصفهان به عقد خان در امده ام .
هیچ کس ؟
و بدین گونه گفتگویی اغاز شد که تا رنگ شب پرید ادامه یافت . تا سحر صدا از چادر روزه داران بلند شد و مشعل ها و فانوس ها دشت را منچوق زد همچون شال ترکمنان که یکی را امینه بر دوش داشت .
بیشتر حدیث نفس را خان قاجار در حالی شنید که پیشانی بر مشت نهاده یا سر بر درخت .
نمی دانست که در نفس امینه خون منجمد باز می شود .
فصل ششم
از رازی که در ان غروب امینه برای فتحعلی خان اشاقه باش سر گشود لحظاتی خون در رگ های مرد ایلیاتی مغرور از حرکت باز ایستاد . او لحظا تی در سکوت به ابشاری نگریست که در پشت سر او فرو می ریخت و چنان که گویی بغضی در گلو داشت چند گامی پشت به امینه رو به ابشار رفت که غروب رنگی از خون به ان پاشیده بود . سکوتی که امینه در کمال خونسردی پذیرایش شد و پس از گذشت دقایقی به شوهر پیوست و ان چنان که گویی فکر او را خوانده است گفت : این راز را تنها باید با شیخ مفید استر ابادی گفت و نه با هیچ کس .
فتحعلی ندانست که چرا امینه قصد پنهان کردن این راز را دارد و چرا قصد گشودن ان راز بر فقیه پاکدامن و زاهدی که نه فقط منطقه استر اباد و مازندران که تمام شیعیان فلات ایران و اسیای مرکزی و قفقاز به او اقتدا می کردند دارد و چون امینه همه اندیشه خود را بیان کرد چاره ای جز تحسین برایش نماند چه شبی بود .
امینه تصویری از اصفهان برای خان قاجار گشود . شهری غرق در ثروت و بی عملی . شهری که دیر یا زود توسط افغان ها یا قدرتی دیگر گشوده خواهد شد . فتحعلی خان دانست که در پشت پرده سیاست اصفهان چه خدعه ها در کار است از جمله ان که قزلباشان و سرداران اصفهانی قصد جان او را کرده بودند . برای تاکید بر ان چه به فتحعلی خان می گفت امینه گفتگو های اخرین شب های خود را با شاه سلطان حسین برایش گفت تمایلات شاه و این که چرا او را از مقام سوگلی حرم خود به فتحعلی خان داده است .
امینه را ست می گفت که شاه صفوی در دل مردم فلات ایرا و اطراف جایی در خور داشت . ایرانیان که او را به نرمی وزهد شهرت داشت می پرستیدند گرچه او کسی نبود که بتواند کشور را در مقابل مهاجمان محافظت کند . و شاه سلطان حسین که خود این را خوب می دانست امینه و فتحعلی خان را دست در دست هم نهاد تا اگر خطری برای او و اصفهان پدید امد خاتون او در امان باشد . جز این که در اصفهان بر جان ان دو بیمناک بود . امینه اینک به خان قاجار می گفت خان طفلی در خانه خواهد داشت از دوده صفوی . شاید روزی او را به کار اید . تا ان روز این طفل اگر خدا بخواهد در چشم همگان فرزند خان است . این تدبیری چندان جاه طلبانه بود که فتحعلی خان نتوانست با ان مخالفت کند و تصویر اینده ای را در برابرش باز می کرد که در ارزو داشت .
امینه همه اطراف و حادثاتی را که می توانست در روز های اینده رخ دهد در نظر اورده بود فکر همه چیز را کرده بود و حالا از فتحعلی خان می خواست تا از طریق شیخ مفید نامه ای به شاه بنویسد و نوشته ای به دست اورد که طفلی را که امینه در دل دارد از شاه صفوی است .
فتحعلی خان امد تا بگوید که به او چندان باور دارد که به ان ماه و ام ستارگان و به بلندی کوه های بینالود و البرز . امینه برایش گفت که با این همه بگذار تا فرمانی و نوشته ای از شاه در میان باشد چه بسا روزگاری همین سند ما را به کار اید .
(( اما پیش از ان طفلی که اینک صدای قلبش را در قلبم می شنوم فرزند فتحعلی خان خواهد بود . همگان چنین می دانند و چنین باد . )) و باز این همه خواست خان پر غرور بود که از زبان امینه در ان شب بیان شد .
ان شب جز این ها ابستن بسیاری سخن ها بود که اینده ی ایران و سلسله صفوی و مردم ایران برای سالیان دراز بدان وابسته گشت .
دو هفته بعد پاسخ نامه ی در بسته شیخ مفید از دربار اصفهان به خط شاه صفوی به استر اباد رسید (( تا فتحعلی خان به الطاف ما مفتخر باشد خلعتی و گوهری از گنج خانه سلطنتی بر وی فرستادیم شاه سلطان حسین فرماید گوهر و گوهر زادم را به فتحعلی خان سپردم ...)) در جوف این نامه خلعتی بود که امیران والا مقام بر تن می داشتند و قطعه الماسی که چون فتحعلی خان نیک در ان نگریست الماسی دیگر در دل ان بود . شاه سلطان حسین از این گونه اشعار بسیار می سرود .
روز هایی که بر خان قاجار ارام می گذشت گذشت . ایل از قشلاق بر می گشت که صدای فریاد نوزادی در عمارت کنار برکه حسینقلی پیچید و زنان ترکمن دف زنان مژدگانی تولد پسری را برای خان بردند و سکه های طلا به شاد باش در فضا به گردش امد و از هر سو صدای تفنگ بر خاست . از فردا فتحعلی خان به دشت رفت و بر اوبه ی سفید بر نشست تا ریش سفیدان و بزرگان طوایف ترکمن و یموت بر او فرود ایند با هدایایی که رسم انان بود برای اولین پسر . فتحعلی خان چندان که نوزاد را در بغل گرفت و در چشمان او چشمان امینه را دید در گوشش ایه ای از قران خواند و نامش را خانمادر محمد حسن گذاشت . کودک سه روزه بود که امینه به رسم زنان ایلیاتی بر اسب جهید و همان شد که بود . با حضور ان پسر فتحعلی خان و حکومت وی در استر اباد و بخشی از مازندران رونقی دیگر گرفت . همچنان که اصفهان غرق در بزم و ضعف می شد محدوده حکومت فتحعلی خان قوت می گرفت . و این را امینه خوب می دانست که مدام از هر جا که راز دارانش بودند خبر برایش می رسید هم از اصفهان .
فصل هفتم
اصفهانی که امینه ان را وانهاد و سوار بر اسب کرن سیاه خود از ان دور شد هنوز شهر هنر بود و عشق شاه هر ماه در گوشه ای از ان قصری می ساخت . به پیروی از شاه که نه سر جنگ با کسی داشت و نه سر کشور گشایی دستگاه اداری اصفهان نیز خو کرده به بزم نهانی و زاهد نمایی هر روز راه های جدیدی برای لذت جویی و شاد خواری می یافت . شاعران با عنایت شاه به خدمت او مشغول بودند به مدیحه سرایی . نقاشان به ساخت پرده های دلربا بهترین و زیباترین فرش ها ودیوار کوب ها و تزیینات در اصفهان گرد امده بود . گاه اخباری از نقاط دیگر کشور با کاروانی می رسید ولی اصفهانیان را غم نبود چرا که در دلشان افتاده بود که وقتی شاه خزانه را بگشاید و لشکر بیاراید و کوس جنگ بزند از همه جا سربازان تیر انداز می رسند . از چشم ان ها صد ها توپی که فرنگی ها ساخته بودند لشکر قزلباش را شکست ناپذیر می کرد . صلابت و هیبت سرداران قزلباش وقتی از بازار و خیابان می گذشتند دو توپ بزرگی که در جلو جبه خانه نصب شده بود شکوه اردو سلطنتی وقتی که شاه به قزوین یا تهران میرفت همه در نظر مردم نشانه قدرت و استقرار دولت صفوی بود .
فتحعلی خان قاجار و امینه که از اصفهان رفتند دربار و دیوان و حرم نفسی به راحتی کشیدند انان چندی عیش شاه و دیوانیان را مختل کرده بودند . تنها کسی که غم دوری خاتون از اصفهان را خورد مریم بیگم بود که تا چندی پیش ارزو داشت که خاتون بتواند بر راحت طلبی و خمودی سلطان فایق اید . در شب اخری که امینه در اصفهان بود به دیدار مریم بیگم رفت که بیمار بود و غم این دوری بر بیماری اش می افزود .
در این دیدار مریم بیگم نه بر امینه که دل از کاخ چهلستون و اصفهان می کند و پادر راهی نامعلوم می گذاشت بلکه بر خود و کشور و سلطنتی نگران بود که پدرانش با چه دلاوری به دست اورده بودند . مریم بیگم شیعه ی معتقدی بود و غم ان داشت که سنیان یا بدتر از ان کافران بر ایران مسلط شوند . او که هرگز فرزندی نداشت دختر امامقلی را محک زده بود و چون فرزند خود دانست . به امینه گفت که وصیت کرده است تا دارایی اش را به او بسپارند . امینه می دانست مریم بیگم باغی در اصفهان و املاکی در قزوین و کاشان دارد که همه را وقف کرده و عواید ان زیر نظر محمد باقر مجلسی تا بود به مصرف نگهداری از زنان و کودکان بی سرپرست می رسد . این چیزی بود که در اصفهان همه خبر داشتند . پس مریم بیگم چه داشت که نثار خاتون کند ؟
بازو بند شاه عباس با الماسی درشت در میان ان که مریم بیگم از خزانه خود به در اورد و خاوتن سپرد . و مهم تر از ان چند برگی بود در ترمه ای بسته . امینه ان را گشود اسنادی بود لاک و مهر شده به زبان فرانسه سهام کمپانی هند شرقی هلند که در اصفهان و سراسر ایران تجارت خانه ها انبار ها و ادارات فراوا ن داشت و با کمپانی انگلیسی رقابت می کرد . امینه دانست که مریم بیگم در خمس عواید این کمپانی عظیم سهیم است . و این سهمی بود که کمپانی هلندی به شاه سلیمان داده بود تا اجازه دایر کردن تجارت خانه در شهر های مختلف ایران را به دست اورد و شاه سابق ان را به خواهر خود بخشیده بود . مریم بیگم در یکی از اوراق (( خاتون صبیه امام قلی )) را مالک این سهم معرفی می کرد و نماینده کمپانی در گامبرون و اصفهان این تغییر و تبدیل را تصدیق کرده بود . چنین پیدا بود که مریم بیگم از ماه ها پیش در اندیشه ان بود تا این ثروت را به خاتون ببخشد حالا که او امینه شده بود نیز بانوی صفوی بر همان قرار بود . اوراقی که به این ترتیب مریم بیگم در اختیار امینه قرار داد جز ان که ثروت و عایدی سر شاری بود دنیای دیگری را بروی گشود دنیای تجارت . امینه چیزی از این دنیا نمی دانست و با گرفتن ان بقچه ترمه مترصد ان شد که از این دنیا نیز با خبر شود . در باغ نارون بود که همسر ارمنی نیکلاس رییس کمپانی هلندی در اصفهان به حضور رسید و برای او گفت که کمپانی در کرمان یزد بندر عباس اصفهان و شیراز پایگاه و مرکز دارد و خوشحال خواهد شد تا در شمال ایران نیز مرکزی داشته باشد که ابریشم و پشم خریداری کند و در مقابل منسوجات و بلور و هر ان چه بازاری دارد از اروپا وارد کند . وی از طرف کمپانی پیشنهاد می کرد که فتحعلی خان این کار را زیر نظر بگیرند و در عواید ان مرکز جداگانه سهیم شوند . برای این کار کمپانی هلندی وجهی در اختیار خاتون قرار می داد و هم کتابچه رمزی که با ان نامه های خود را برای یکی ارسال دارد و هر زمان لازم بود نماینده ای بطلبد تا کار را به طور جدی اغاز کنند.
کمپانی هلندی علاوه بر ان که از طریق مریم بیگم با خبر شد که خمس سهام کمپانی به امینه منتقل شده وقتی شنید که همراه فتحعلی خان قاجار به استر اباد می رود در صدد برامد تا با استفاده از نفوذ خان قاجار دامنه تجارت خود را به شمال ایران و قفقاز بگستراند در ر قابت با رقیب انگلیسی چنین کاری لازم می نمود . دفتر چه رمز نیز بدان جهت لازم امد تا انگلیسی ها با خبر نشوند .
امینه در استر اباد این همه را با فتحعلی خان گفت که او نکته ای را از شوهر ایلیاتی پنهان نمی داشت .
کمتر از یک سال بعد وقتی دومین محموله ای که امینه فرستاد به اصفهان رسید و وارد قلعه هلندی ها شد انان دانستند که در استر اباد و مازندران پایگاهی یافته اند که دست کمی از دیگر پایگاه های انان ندارد . به دستور امینه اولیای کمپانی بهای محموله را به حضور مریم بیگم بردند و ان زن شادمان از انتخاب خود سکه های طلا را با نامه ای محبت امیز راهی استر اباد کرد .
هدیه مریم بیگم دریچه ای را به روی امینه گشود که زندگی او را شکل دیگری داد . از همین دریچه او در یافت که جهان در حال تجارت است و این جابه جایی ها ست که قدرت را می سازد .
او در دو سالی که خاتون حرمسرای شاه سلطان حسین بود و کلید خزانه او را به دست داشت طلا سازان و جواهر فروشان را دیده بود و در کار حساب و کتاب ان ها دقت کرده بود و کمی از روش اندوختن سرمایه با خبر شده بود . از جمله ان که دریافت گران بها ترین خزاین جهان چون مانند خزانه صفوی در زیر زمین های در بسته بماند جز ان که خطری برای دارنده ی خود به دنبال اورد ثمری ندارد . در مقابل می دید که بازرگانان هلندی انگلیسی و پرتغالی بی ان که خزانه ای مملو از جواهر و طلا داشته باشتند چون در کار خرید و فروش اند همین گردش سرمایه برایشان سود و به دنبال خود قدرت می اورد . این همه را دیده بود اما تا زمانی که محموله ای نفرستاد و محموله ای نگرفت و سکه های طلا ی کمپانی هلندی را دریافت نکرد در پی کشف راز تجارت بر نیامد . احساس می کرد که برای این کار ساخته شده نه برای دلربایی و مشاطه گری و اوردن فرزندان پی در پی . چیزی در درون او می جوشید که بازرگانی و تجارت به ان پاسخ می گفت .
فصل هشتم
محمد حسن پسری که امینه از شاه سلطان حسین داشت و همه او را فرزند فتحعلی خان اشاقه باش می دانستند یک ساله نشده بود که او بار دیگر باردار شد . می دانست که خان قجر در اتش داشتن پسران متعدد می سوزد و با ان که امینه او را منع نکرده بود ولی فتحعلی خان به خود جرات نمی داد که در پی گرفتن همسری دیگر بر اید و چنان که معمول خوانین و امیران بود از چندین همسر فرزندان متعدد اورد این خود مسوولیتی بود برای امینه که ان را با روی خوش پذیرا شده بود گرچه هر بار چند ماهی از پریدن بر گرده ی اسب و ورزش و حرکات تند و سخت باز می ماند .
چون فرزند دوم را باردار امد برای بر اوردن نذری راهی مشهد شد . را ه سخت استر اباد به خراسان در برابر همت و درایت او جاده ای هموار بود . به ویژه که نیمی از راه در خیابان شاه عباسی گذشت پر درخت و زیبا در پایان بهاری که چشمه ها و رود ها را پر اب کرده بود و درختان را پر بار . در جمع قافله ای که با خود برد گیلبرت و همسرش نیز بودند که کمپانی هلندی را نمایندگی می کردند و کاروانی از مال التجاره برای فروش و بازار یابی در منطقه خراسان هرات و تاشکند بخارا و خیوه نیز قافله را دنبال می کرد . هر جا بیتوته می کردند او پشت تجیری لم میداد و در حالی که کنیزی پاهایش را می مالید با گیلبرت با زباان فرنگان گفتگو می کرد . نقشه ای از جهان که بهدرخواست او یک کشیش فرانسوی برایش فرستاده بود در جعبه اش بود و گیلبرت سخن ها داشت که از اروپا و ماورا دریا ها برایش بگوید . امینه هنوز بر کشتی ننشسته هوای دریا نوردی داشت .
وقتی گلدسته های حرم امام هشتم در ابی اسمان ظاهر شد و کاروان به سلام افتاد امینه با زنان کاروان که همگی چادر ها و روبنده های سفید داشتند به نماز ایستاد . همسر گیلبرت که در کنار جمع زنان ایستاده بود نقل کرد که امینه با چه خلوص و ایمانی به تبع شیخ احتشام استر ابادی که پیشنماز کاروان بود به خواندن زیارت نامه مشغول بود و در پایان ان دست ها در برابر صورت رو به گلدسته استان مقدس تا چند دقیقه ای دعا می کرد . کسی نمی دانست ان شب را که او و زنان همراه در حرم مطهر گذراندند در شبشان چه گذشت . این قدر بود که امینه از ان روز با همه وجود باور داشت که دنیای رو به روی او روشن است و امید وار کننده . انان در مشهد از سوی امیران و بزرگان خراسانی پذیرایی می شدند گیلبرت و مال التجاره با سفارش نامه های مطمئن برای خوانین بین راه راهی تاشکند و بخارا شد .
محمد حسین دومین فرزند امینه در مشهد به دنیا امد و قاصدی این پیام را به فتحعلی خان در اشاقه باش رساند . امینه هوای ان داشت که به هرات و قند هار هم سفر کند اما اخباری که از ان سامان به مشهد می رسید از این خیال باز داشت . افسوس که به جمع مردان و بزرگان خراسان نمی رفت و گرنه می توانست با شنیدن خبر طغیان و اعلام استقلال میر ویس در قند هار و اطلاعی که از نا بسامانی پایتخت و دربار صفوی داشت دریابد که ماجرایی بزرگ در راه است . اما چون به استر اباد برگشت در همان گذار اول جایی که فتحعلی خان به پیشواز او و فرزندانش امده بود برای شوهر باز گفت که چه شنیده است و از مجموع این ها چه پیش بینی می کن . فتحعلی خان همیشه در کنار امینه احساس امنیت می کرد چون همسرش هم از همه جا خبر داشت و هم مشاوری بود که برای هر مشکلی راه حلی می یافت . مشکل فتحعلی خان این بود که قدرت می خواست و در استر اباد و در جمع ترکمنان نمی گنجید ارزو های بزرگ داشت . امینه این را میدانست و با او همداستان بود . جز ان که فتحعلی خان جنگاوری و دلاوری می دانست و امینه از اهمیت جمع اوری اطلاعات اگاه بود و راز و رمز تجارت را نیز اموخته بود .
ابتدای ورود او به میان ایل قاجار فتحعلی خان از سرمایه ای که همسرش در راه فرستادن قاصد و هدایا به اصفهان و قزوین و اطراف به کار می برد در اندیشه بود . اما به زودی دریافت که از این طریق او از همه جا خبر می یابد اخباری که به کار سرداری با ارزو های بزرگ می امد . بعد از این که امینه و فتحعلی خان پیوند با کمپانی هلندی را محکم کردند این رفت و امد ها شکلی دیگر گرفت و فایده خود را برای خان قاجار هم اشکار کرد .
با این ترتیب فتحعلی خان قدرت یافت تا علاوه بر چهار توپ که از اصفهان اورده بود دو توپ ریز نیز در استخدام اورد . انان در هر دو ماه تو پی می ساختند که گرچه عبور دادن ان ها از بلندی های البرز و فتح فلات ایران چنان که ارزو ی فتحعلی خان ممکن نبود ولی قدرتی به خان می داد تا مطمئن شود که کسی را امکان نزدیک شدن به ان ها نیست .
وقتی محمد حسن خان فرزند بزرگ امینه پنج ساله بود محمد حسین سه ساله و خدیجه دخترش دو ساله با رسیدن یک قافله از خیوه دستگاه امینه و خان متوجه شمال شد . سرزمین گسترده ای با شهر های بزرگ ثروت بیکران . کرسی قدرت خان در مرز ایران و روس با ان که بار ها از سوی شمال اسیب دیده و غارت شده بود ولی کمتز نگاهی به سرزمین های برف خیز شمال قزاقستان داشت . اینک یکی از دختران فتنه اصفهان که به همسری خان خیوه رفتخ بو د به مهمانی امینه می امد و با خود اخباری از ان سو می اورد . گیلبرت هم که دامنه تجارت کمپانی را تا سمرقند و بخارا گسترده بود خبر ها داشت که در اصفهان کسی را نه پروای ان بود و نه اشنایی با ان .
نرگس عروس خان خیوه شد بود و یک سال پیش همراه شوهرش به مسکو رفته بود و حکایت ها داشت از شهری با قصر ها و کلیسا های بزرگ مقر پتر کبیر . شب ها امینه پای صحبت نرگس می نشست که از دربار روس مس گفت . از مجالسی که در ان زنان و مردان حضور دارند و از نقش زنان در بین روس ها . و خبری که اتش به جان امینه زد . پطر ولیعهد بی عرضه خود را از سلطنت خلع کرد و دومین همسر خود را که به عنوان جانشین خود تعیین کرد . نرگس خود شاهد تاجگذاری کاترین همسر پطر بود .
او بعد از پطر سلطان اوروس می شود ؟
نرگس پاسخ داد : نه فقط اروس بلکه نصف اروپا . و سرزمین های بزرگی که پطر بعد از سال ها جنگ با سوئد ان را تصرف کرده است . امینه از روی نقشه ای که داشت می توانست کشور های بالتیک و بالکان را مشخص کند ولی این ها مهم نبود او قصد داشت با کاترین مراوده ای داشته باشد . چه خیال دوری !
اما هیچ خیالی برای امینه دور نبود به ویژه در این زمان که از طریق کمپانی هلندی راهی هم به سن پطرزبورگ – شهر تازه ساز امپراطور – باز کرده بود . و یک گنجنامه هم در استین داشت که معدنی از طلا را نشانی می داد معدنی در راه تاشکند چندان دور که کسی را توان رسیدن به ان نبود . ترس ازبک ها و جنگ دائمی انان با ترکمن ها و قزاق ها هر تاجر و معدن کاوی را از فکر رسیدن به این گنج باز می داشت . امینه اما ان را خریده بود تا روزی به کار اید . ایا ان روز نزدیک بود .
و این سالی پر حادثه بود . نرگس ان قدر نزد امینه و در امن فتحعلی خان ماند تا سواران خان خیوه امدند و او را بردند . خراسان نا امن بود و هرات نیز .
محمود غلجایی فرزند میر ویس پس از مرگ پدر با کشتن عموی خود فرماندهی افغان ها را به عهده گرفته وارد فلات ایران شده بود . اینک هرات در چنگ او بود و خراسان نیز . او با سربازان دستار بسته و ژنده اش رو به سوی مرکز ایران داشت .
امینه چیزی را می دید که شاه صفوی از دیدنش عاجز بود . او هم محمود افغانی و هم شاه سلطان حسین صفوی را می شناخت از احوال اصفهان خبر داشت . در درون او غوغای بود . غوغایی که فقط فتحعلی خان شوهرش را با خبر می کرد .
هم از این رو وقتی فرمان شاه سلطان حسین به خان قجر رسید که از او می خواست تا سپاهی بزرگ گرد اورد و به قزوین بفرستد تا تحت فرماندهی قزلباش افغان های یاغی را سرکوب کنند امینه که همیشه به دلاوری فتحعلی خان مفتخر بود و او را تشویق به قدرت نمایی می کرد این بار وقتی فتحعلی خان فرمان شاه را برایش بازگو کرد پوزخند زد .
امینه وضعیت اصفهان را چنان که قاصدان تازه رسیده در یافته بود برای شوهرش باز گفت این بار نه که با لشکر کشی فتحعلی خان موافق نبود بلکه در مقابل تردید خان که می گفت : از فرمان سلطان چگونه سر بپیچم او مرا حکومت سمنان داد و مامور استر اباد کرده . ما شیعیان چگونه بایستیم تا محمود سنی مذهب براصفهان دست یابد و ...
امینه نگاه خود را به دور تر برد . خان را از حمله ازبک ها و طغیان ترکمن ها ترساند و در یک کلام گفت : ما باید خانه و ایل خود را نگهبان باشیم و از البرز جدا نشویم تا فتنه بزرگی که در راه است از میان بر خیزد . و فتنه بزرگ در راه بود .
محمود پسر میر ویس همان که در نوجوانی هوای خاتون در سر داشت و پس از گذشت هشت سال خیال ان بالا بلند اصفهانی از سر او به در نرفته بود وقتی از قندهار بیرون زد هنوز دلش در هوای اصفهان می پرید . تسلط بر اصفهان بهشت نیم جهان رویای بود که دمی ان جوان مجعد موی افغانی را رها نمی کرد . رویای نشستن در عالی قاپو و دست یافتن به خزانه های شاه اسماعیل و شاه عباس و تن رها کردن در میان حرمسرای شاهان صفوی .
محمود روزی که از قندهار بیرون امد به مادرش گفت :
دعایم کن . می روم یا اصفهان را به پابوست می اورم یا تو به اصفهان می ایی و سلطانه می شوی .
پیر زن که به تند خویی در قند هار شهره بود و دست کم یکی از هوو های خود را کشته از تن او ابگوشتی ساخته و به میر ویس شوهرش هم خورانده بود دندان های خود را به نیشخند نمود که :
برو محمود تو را می شناسم تو در خیالی دیگر ی . در اصفهان سلطانه بسیار می یابی مرا چه می خواهی ؟
محمود طعنه مادر را نشنیده گرفت که :
مگر سرم را به قندهار اورند .
او در راه بود که یا سر بدهد و یا تاج سلطنت ایران بر سر بگذارد .
محمد حسن هقت ساله بود که محمود افغان به دروازه اصفهان رسید . خبری بدتر از این به خانه فتحعلی خان قاجار نرسیده بود . اگر زنان اصفهانی فقط زاری می توانستند امینه اما هزار کار می دانست یکی هم خبر گرفتن از کرمان یزد و همدان بود در ان شهر ها محمود چنان اتشی به پا کرده بود که پیش از ان تاریخ هرگز یاد نداشت . و این در حالی بود که در سراسر جنوب گرم اعراب سر از اطاعت شاه صفوی پیچیده بودند و در خراسان دیگر حتی به نام شاه سلطان حسین خطبه نمیخواندند سیستان و بلوچستان نیز بهتر از این نبود . در همه این احوال فتحعلی خان و امینه در استر اباد و ترکمنستان چون شیر خشمگین به خود می پیچیدند . امینه در حالی که خود قرار نداشت و مدام در تک و تا بود اما مانع از ان می شد که فتحعلی خان به حرکت اید . اگر نبود که خان قاجار به این زن دلیر و مدبر اطمینان داشت و هر ان چه او می گفت را در بست می پذیرفت بار ها از کنام خود به در زده بود . اما امینه که جز قاصدان و ماموران خود از طریق کارکنان کمپانی هلندی هم در جریان اوضاع کشور بود خروج خان را از منطقه خود صلاح نمی دید . او در سر خیالی داشت که خان از ان بی خبر نبود . می گفت باید گذاشت مار ها یکدیگر را ببلعند تا زمان مناسب در رسد .
اما انان بیکار نبودند فتحعلی خان در کار گرد اوری سپاه بود و امینه به کار تجارت و جمع اوری اطلاعات از این سو و ان سو . در زمانی که محمود به زاینده رود رسید کاری از امینه سرزد که شاه سلطان حسین اگر چنان که مردم باور داشتند عالم به اسرار بود باید از همین حکایت در می یافت که کار او به کجا می رسد .
امینه کاری عجیب کرد که کسی را تصور ان نمی رفت حتی از کسی چونه او که سری بی باک داشت .
فتحعلی خان به تاشکند رفته بود که امینه فرزندان را به خانمادر سپرد و همراه چند سوار تیر انداز و بی باک به راه افتاد . کسی چه می داند سواران را به چه حیلتی در راه گذاشت و خود با یکی از دختران گروهش که در اصفهان به فتنه شهره بودند به جلفا رفت .
اصفهان در محاصره محمود به قحطو غلا و دچار بودو مردم دارایی خود را برای قرص نانی می دادند . شهر به هم ریخته بود و محمود در انتظار تسلیم شاه که پرده تالار مریم بیگم بالا رفت و پیر زن نخست باور نکرد ان چه به چشم می دید . اری امینه بود که از میان صفوف افغان ها گذشته و خود را به داخل شهر رسانده بود تا مادرش و مریم بیگم را از مهلکه بدر برد و ماجراجویی خطرناکی که امینه برای نجات مادرش و ان شاهزاده خانم به ان تن داده بود از تصور هر کس بیرون بود . اگر محمود می دانست ان شب را به ان راحتی در کنار زاینده رود نمی خفت .
مریم بیگم شیرزن صفوی حاضر نشد با امینه از مهلکه بدر رود اما از او خواست تا صفیه یکی از نوادگان شاه عباس را که د ر حرم شاه بود با خود ببرد . و او خواهر طهماسب سومین پسر شاه صفوی بود . امینه نگران جان مریم بیگم بود اما نتوانست او را به رفتن راضی کند . مریم بیگم با شیشه ای زهر هندی ماند تا اگر محمود وارد شهر شد تن به خفت اسیری ندهد . که نداد .
نیمه های شب بود که امینه از راه مخفی خانه پدری با پنج زن بیرون امد . پیش از ان که برای اخرین بار شهر را ترک کند راه و رمز راه مخفی را برای مریم بیگم نوشت تا ان را به هر که می خواهد بسپارد . از همین راه یک ماه بعد طهماسب ولیعهد شاه سلطان حسین از اصفهان گریخت .
قافله ای که امینه با خود از اصفهان بیرون برد در اه به گروهی از لشکریان محمود بر خورد . نفس به سینه زنان نمانده بود . امینه این گره را به تدبیر گشود با درایت و صرف چند سکه طلا . محمود در خواب بود و ندانست سپپاهیانش چه گوهری را به بهای چند سکه از دست او در ربودند . و در همان روز ها بود که مدام جاسوسانی که به شهر می فرستاد می خواست تا خبری از ان سیاه چشم بلند بالا خاتون دخت امامقلی برایش بیاورند و نمی دانست که خاتون دیگر نیست و امینه شیری است در خیال دریدن او .
در استر اباد وقتی فتحعلی خان دانست که محمبوبش به چه کاری دست زده تا مادرش را نجات دهد در حالی که نمی توانست از تحسین او خودداری کند از تصور ان که ممکن بود همسرش به چنگال افغان ها در افتد بر خود لرزید . حالا صفیه خواهر طهماسب مبرزا شجاع ترین فرزند شاه هم نزد ان ها بود و خان ترکمن از امینه شنید که به این ترتیب اینده به کام ان هاست . ان ها به ارزو های خود نزدیک می شدند . فتحعلی خان شب و روز در کار اماده کردن لشکر و گفتگو با خوانین دور و نزدیک بود و امینه هم در کار جمع اوری اطلاعات و مال التجاره . و یک کار دیگر هم از امینه بر می امد که کار فتحعلی خان نبود و امینه اینک رابطی داشت که او را به کاخ پطر کبیر متصل می کرد . از این طریق او هدایایی برای کاترین همسر پطر که به تازگی نایب السلطنه روسیه شده بود فرستاد و باب مراوده ای را گذاشت که می دانست روزی به کارش خواهد امد .
فصل نهم
چند ماهی از احاصره اصفهان نگذشته بود که قطی ظاهر شد . محمود چنان را ها را بسته بود که قرصی نان را مگر مرغ هوا به اصفهان می رساند . قدر این بود که ثروتی که در 150 سال صفویه از اطراف در اصفهان گرد اورده بود به سودای قرص نانی داده شود . زمستان به انتها می رسید و امیدی به رسیدن کمک و بهبود اوضاع نبود . دعا ها بی اثر مانده بود . هر روز در گوشه ای از شهر بر سر گوشت و نان جنگ در می گرفت . روزی که عرب های شهر فغان سر داده و با شمشیر اخته میدان را قرق کرده بودند قلعه بیگی احمد اقا با قراولانش بر انان تاخت . عده ای گرسنه بر خاک افتادند . شاه که از نفرین بیم داشت قلعه بیگی را ملامت می کرد او به خانه رفت زهر خورد تا نشان دهد هنوز مردم از اولاد شاه اسماعیل حرف می شنوند . صدای این واقعه همه جا پیچید به گوش محمود هم رسید .
در نهمین ماه از محاصره اصفهان دیگر نه قرص نان که دانه گندم به سکه طلا خریده می شد . در شهر گربه و سگس نماند و مردم جنازه مردگان می دریدند . کشیش شهر به شاه حکایت برد که به چشم دیده است که برادری پستان خواهر مرده خود را برید ه . و شاه جز گریستن بر این حکایت ها کاری نمی کرد . تنها شاهی چون او با سلامت نفس و دینداری که مردم او را ملا حسین می خواندند می توانست نه ماه شهری را در ان قحط و غلا نگه دارد . ولی دیگر او نیز تاب دیدن ان چه هر روز می دید را نداشت . عاشورا شد هیچ یک از ان کمک ها که منتظر بودند نرسید از هر سو ی اصفعان فریاد و ناله و زاری و بلند بود .
در این فاصله مدام شاه قاصد به این سو و ان سو می فرستاد و فرمان جمع اوری سپاه می داد ولی دیگر دیر شده بود و حاکمان و سرداران او نیز دانسته بودند که کار تمام است . در اصفهان توپ بسیار بود ولی سرداری نبود . وقتی که شاه دانست کار به نهایت رسیده تصمیم به بیرون فرستادن لشکر گرفت کوس و نای برداشتند و صف اراستند میدان شاه را اذین بستند که ولیعهد به فرماندهی سپاه منصوب شده اما شیون مادر یا اغوای فالگیر که زمان را سعد نمی دید فرزند ناز پرورد حرم به حرم برگشت . روز دیگر همین ماجرا بر فرزند دیگر رفت تا نوبت به طهماسب میرزا سومین پسر شاه رسید از قضا فال بین هم ساعت را سعد دید . مریم بیگم که در رختخواب بیماری چون شیر می غرید راه پنهانی خانه امینه را به طهماسب قلی داد. و او خود از اصفهان را از اصفهان بیرون انداخت و اول به کاشان و از ان جا به قزوین رفت . اصفهان بیهوده چشم انتظار او بود شهزاده حرم پرورد صفوی در هیجده سالگی سر جنگ با کسی نداشت و همچون پدر اهل بزم بود . در قزوین برایش زنی به زیبایی از خانزاده های محلی گرفتند تا او نیز لذت حرمسراداری بچشد دعای اصفهانیان برای امدن او نجاتشان از چنگ افغان ها مستجاب نشد .
اما فتحعلی خان در انتظار نماند تا پیامی از قزوین برسد سپاهی گران با ساز و برگ مجهز به قزوین فرستاد و پیامی از عرض اخلاص و ارادت . سپاهی که در قزوین ماند تا ان خبر که نباید به همه رسید . خبر از اصفهان بود . از شهر گرفتار و غمزده .
در اصفهان اگر مورخان راست نوشته باشند (( علما و فضلا و عرفا و صلحا و زهاد هر روزه به خدمت سلطان جمشید نشان از روی تملق و مزاح گویی می امدند و عرض می کردند که جهان پناهها هیچ تشویش مکن که دولت تو مخلد به ظهور قائم ال محمد متصل خواهد بود و همه اهل ایران خصوصا اهل اصفهان شب و روز دعا به دولت روز افزون تو می کنند . دشمنان تو ناگهان نیست و نابود و مانند قوم عاد و ثمود مفقود خواهند شد ... و ان خر صالحانی که این افسانه ها به شاه عرض می نمودند ایه ی جاهدوا باموالکم و انفسهم فی سبیل ا... را فراموش کرده بودند و از برای سلطان جمشید نشان ایات جهاد را نمی خواندند و افسانه های نا معقول به زبان می راندند ))
و چون پس از روزهایی چنین اندوه بار شاه به اندرون می رفت کار از این بهتر نبود . (( چون ان زبده ملوک به اندرون خانه بهشت ایین خود تشریف می بردند زنان ماهرو و مشکین موی لاله رخسار بقدر پنجهزار خاتون و بانو اتون و گیس سفید و کنیزک و خدمتکار به دورش فراهم و جمع می امدند و با هزار گونه تملق و چاپلوسی به خدمتش عرض می نمودند که : ای قبله عالم ! خدا جان های ما را به قربان تو گرداند . چرا رنگ مبارکت پریده و چرا زاغ غصه و غم در اشیان دلت بجای تذرو و فرح ارمیده ؟ خرم و خندان باش که ما هر یک برای تلف شدن دشمنانت نذر های نیکو کرده ایم و ختم لعن چهار ضرب پیش گرفته ایم و هر یک نذر کرده ایم که شله زردی بپزیم که هفت هزار عدد نخود در ان باشد که هر نخودی را هزار مرتبه لا ا... الا ا... خوانده و بر ان دمیده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم و دشمنانت را منهزم و متفرق و در به در کنیم دیگر چرا مشوش باشی اما بر عقلا پوشیده مباد که ان زنان حور نشان از باده عیش و عشرت سر مست بناز و نعمت پرورده مملو از شهوت باطنا به خون شاه تشنه بودند و تونتاب و کناس را بر شاه ترجیح می دادند و به جهت زوال دولت شاه نذر ها می نمودند ...
منجمین می امدند عرض می نمودند که : ستاره اصفهان مشتریست احتراق یافته و در وبال افتاده از وبال بیرون خواهد امد و مقارنه نحسین شده بود بعد مقارنه سعدین می شود و نا گاه دشمنانت مانند بنات النعش متفرق و پراکنده می شوند ... و صاحب تسخیر ها می امدند و بخدمت ان افتخار ملوک عرض می کردند که ما متعهد می باشیم که هفت چله پی در پی در مندل در خلوتی (( عبد الرحمان )) پادشاه جن را با پنج هزار کس بر دشمن تو غالب و مسلط کنیم که در یک شب احدی از دشمن ترا زنده نگذارند ... و درویشان می امدند ... که به همت مولای درویشان به فیض نفس بد خواهان تو را نیست و نابود خواهیم کرد و به جهت این خدمات نیرنگ امیز اخراجات می گرفتند و می رفتند که قواعد چله نشینی و خدمات دیگر را به جای اورند .
و بعضی صلحا می امدند که عریضه بنویسند به خدمت امام غایب حضرت صاحب الامر ( ع ) و ان را مشمع نهید و در اب روان اندازید که ( حسین بن روح ) ملازم ان جناب به ان جناب خواهد رسانید ... و روز و شب به قدر هزار اهل حرم می نوشتند و به اب جاری می انداختند . ))
و روزگار اصفهان و شاه سلطان حسین چنین می گذشت تا ان که اسفند ماه به نیمه رسید و پرستو ها به پرواز در امدند تا خبر از بهار به دل های خرم برند . و در اصفهان دلی خرم نبود . گر چه در ان سوی البرز اگر خیال اصفهان می گذشت در استر اباد بهشت به نمایش گذاشته شده بود . در اصفهان منجمان بر این نظر بودند که در روز هفدهم اسفند طالع سعد است و برای ادای نذر منسب . پس شاه فرمان داد تا سپاهیان با ابگوشت سحر امیز اطعام شوند که یکی از منجمان به شاه اطمینان داده بود با خوردن ان ابگوشت سربازان همه از چشم دشمن نهان می شوند . نا مریی می شوند . و این ابگوشت باید در ظرف هایی اماده می شد که در هر یک از ان ها دو پاچه بز را با 325 نخود سبز با اب پخته باشند و دوشیزه ای بر هر ظرف 325 بار کلمات تشهد را تلاوت کرده باشد . غروب ان روز اسمان سرخ رنگ شد . منجمان که اماده سر دادن سرودی دیگر بودند این را نشانه خونریزی دیدند و همگان را به توبه خواندند جز شاه که از چشم انان گناهی نکرده بود . پس به تقاص این توبه زن های فاحشه شهر را از شهر بیرون راندند به زاری .
سر انجام عاشورا رسید عاشورا یی که در اسمان نیز خون می گریست و مردم اصفهان هم . مردم و شاه با جامه های سیاه کاه بر سر و گل بر تن به مسجد در امدند . فغان و شیون از خلق بر خاست ظهر عاشورا که مردم بر سر زنان فریاد (( یا حسین )) سر داده بودند شیخ بر منبر بود که دید شاه بر خاست . و شیون مردم گرسنه به اسمان رسید . شاه عمامه سبز گشود و به صدایی نحیف مردم را اواز داد که (( به جدم دیگر طاقتم نمانده . فردا می روم و شمارا از این تعب می رهانم و خود را از این رنج ))
چه شبی گذشت بر اصفهان اسمان سرخ گریست و شهر گریست و افغان ها که هفته ای بود از شهر بلا دیده صدایی نمی شنیدند ندانستند که این همه فریاد از چیست . در شهر نه گربه ای مانده بود نه سگی نه اسبی . تنها شتری را که در دستگاه سلطنت مانده بود شب قربان کردند و به میان مردم نیم جانی بردند که در اطراف قصر های شاهانه گرد امده بودند . فقط ملا احمد قاری شاه نبود که شب هنگام زن و فرزند و خود را از رنج اسیری رهاند چه بسیار که کاسه زهر سر کشیدند از ان میان مریم بیگم بیش از دیگران دیده شد . نیمه های شب شاه خود به بالین عمه امد و او را در حال نزع دید . تا صبح اسمان همچون چشم مردمان بارید و صبح به پیام شب قبل شاه که مردم از ان بی خبر بودند اسبی از اردوی محمود اوردند . در دروازه کاخ هشت بهشت گشوده شد شاه سلطان حسین در میان شیون حرم بیرون امد . در بازار و میدان اجساد کشتگان روی هم افتاده بود . شاه چون ابر بهار می گریست و با ندیم و خادم خداحافظی می کرد و نوحه می خواند . در شهر می گردید و به صوت بلند می خواند
الوداع ای تخت شاهی الوداع الوداع ای ملک ایران الوداع
انگار نه که این همان شاهی بود که سال پیش وقتی به قصد تفرج از قصر بیرون امد دوازده هزار تن سوار بر شتر و اسب های با یراق طلا و نقره و توپ ها و زنبورک ها به دنبالش روان می شدند . انگار نه که او نواده شاه عباس و شاه اسماعیل بود . و انگار نه این همان اصفهان بود که روزگاری ماری پوتی از پاریس برای دیدارش راهی چنین دور را امد . مردمی که به عشق سلسله صفوی جان می دادند به دنبال شاه نگون بخت بر سر زنان روان بودند . قافله ای چنین را سه چهار فرنگی نیز همراهی می کردند تا ان که به کنار زاینده رود رسید و از ان جا به جانب قصر فرح اباد رفت همان قصری که شاه دو سال پیش از خرج سپاه و لشکر زد تا کنگره هایش را به عرش برساند . در این زمان از تمام شکوه صفوی تنها همان عمامه سبز مانده بود که با جقه ای بر ان در دست غلامی قرار گرفته بود و شاه سلطان حسین می برد تا به دست خود بر سر محمود افغان بگذارد اگر بپذیرد .
افتاب هنوز به وشط اسمان نرسیده بود که شاه سلطان حسین صفوی وارد فرح اباد شد . افغان ها ایستاده در گوشه و کنار قصر و بالای دیوار ها گویی ان چه را می دیدند باور نداشتند که ساکت با مو های سیاه مجعد خیره در قافله بد احوال می نگریستند . جلو شاه نشین قصر یکی جلو دوید که :
چه به سر دارید و به چه کار امده اید ؟
غلامی از این جمع پرشان دوید تا سخنی گوید شاه به اشارت دست او را باز داشت که :
از اصفهان به مبهمانی میز محمود ابن میر ویس امده ایم ...
مرد افغان به درون رفت و ساعتی ان قدر که افتاب به میان اسمان برسد شاه نگون بخت همچنان در انتظار بود تا ان که سر انجام محمود از تالار به در امد . شاه سلطان حسین از اسب به زیر شد و پیش از ان که محمود را در اغوش گیرد زیر لب گفت چقدر جوان است محمود در این زمان بیست سالی بیشتر نداشت .
در تالار اشفته ای که برای این دیدار اماده شده بود محمود بر مخده زربفت تکیه داده به صف همراهان شاه نگریست . شاه که در همه عمر تملق و تحیت شنیده بود لب به تحیت او گشود و گفت : پسرم خداوند مشیت را بر این قرار داده است که تاج سلطنت ایران بر تو ارزانی شود اینک این تو و این ان چه که حق توست .
شاه این می گفت و همراهان او می گریستند و فرنگیان حاضر به حیرت چشم گشوده بودند . پس شاه سلطان حسین طرار عمامه براداشت و به امان ا... خان وزیر محمود داد تا بر سر محمود بگذارد . اما نگاه خشمگین محمود جوان را که دید خود برخاست و طرار سلطنت بر سر محمود گذاشت . و این تاجی بود که دویست سال پیش سلطان اسماعیل به رشادت و دلاوری و با مهر مردم شیعه بر سر او گذاشت و خطبه ای خواند . محمود افغان شاه ایران شد و یکایک سرداران به تهنیت او رفتند و دامن قبای او را می بوسیدند و بیعت می گفتند .
غروب اعتماد الدوله وزیر شاه صفوی و امان ا... خان وزیر محمود وارد شهر منتظر شدند . قصر ها یکی یکی در گشوده شد خزانه های سلطنتی در اختیار نماینده محمود قرار گرفت و به دستور وزیر افغانی در میدان شاه اصفهان به مردم ابلاغ شد که اجساد متعفن را از خیابان ها جمع کنند تا شهر برای ورود محمود اماده شود .
فردا محمود افغان فاتحانه و مغرور سوار بر اسب سفید وارد شهر شد کسی از خانه بیرون نمی امد شهر غم گرفته محرم عزادار گلدسته های مساجد اصفهان ساکت و از خوف تعصب افغانیان سنی اذانی از ان بلند نبود . ظهر نخستین موذنی که (( علیا ولی ا... )) بر زبان اورد از بالای مناره مسجد شاه به زیر انداخته شد . محرمی شد که مردم اصفهان در خانه و در پنهان به عزای حسین گریستند .
شاه سلطان حسین تاج را داد و خود به اسیری رفت و فرصت نیافت تا در تشییع جنازه مریم بیگم عمه با شهامتش حاضر شود . اما در قزوین فرستاده امینه خاتم شاهی را به طهماسب میرزا داد و در همان روزی که محمود تاج شاهی در اصفهان بر سر نهاد و وارد کاخ چهلستون شد در قزوین طهماسب میرزا نیز شاه خوانده شد . تنها هدیه ی این تاج گذاری بی رونق خاتم شاهی بود که امینه به او سپرد و گنجینه ای بود که از جانب مریم بیگم برایش فرستاد . امینه خیالی در سر داشت که طهماسب میرزا جوان تر از محمود از ان بی خبر بود .
فصل دهم
قاصدی که خبر را از اصفهان اورد لازم نبود که ابعاد فاجعه را جز به جز باز گوید چهره اش خود حکایت را بیان می کرد . او از جهنمی امده بود که زبان قادر به توصیف ان نبود . با شنیدن ماجرای تسلیم شاه سلطان حسین و ورود افغان ها به پایتخت خون در رگ های فتحعلی خان چون فلزی مذاب به جوش امد فقط کلام امینه می توانست این اتش فشان را از حرارت بیندازد . و این کار شبی تا به صبح زمان برد تا فتحعلی خان قانع شود که بهتر از حمله به اصفهان هم راهی برای دفع محمود وجود دارد . پس کار دوباره به دست امینه افتاد که قاصدی به قزوین فرستاد و پیامبری به شهر تازه ساز پطر - سن پطرزبورگ - پیام او برای کاترین نایب السلطنه روسیه بود که امخینه تاکنون چند باری با او مکاتبه کرده و او را مدیون بذل و بخشش های بی دریغ و پیشنهاد های اغوا کننده خود داشت . در سرامینه چه می گذشت که می پنداشت با کمک کاترین می تواند به ان جامه عمل بپوشاند ؟ هر چه بود او توانسته بود همسر جاه طلب تزار کبیر و فرمانروای روسیه را به خود جلب کند .
محمود در اصفهان بر مسند سلطنت تکیه زده بود که خبر رسید طهماسب میرزا در قزوین به تخت نشسته و خطبه به نامش خوانده اند . از خشم فریاد می زد و از فریاد او تن شاه مخلوع می لرزید . و این روزی بود که شاه سلطان حسین به راز دیگری هم پی برد و ان قصه دلدادگی محمود به امینه بود که محمود خاتونش می خواند . و شاه نگون بخت تازه دانست که وقتی محمود پس از فتح کلون اباد برایش پیغام فرستاد که حکومت قندهار را می خواهد و یکی از محارم او را نظر به چه کسی داشت . پس این افغانی دروغ نگفته بود و گریبان او را رها می کرد .
محمود از شکستی که چند سال پیش از فتحعلی خان قاجار خورده بود خشمگین بود چه رسد به ان که شنید محبوب او اینک در خانه خان اشاقه باش است . و تازه محمود بی خبر بود که در همان روز ها فتحعلی خان و شاه طهماسب پیمان می بستند پیمانی برای بر کندن محمود افغان .
ارامش روز های نخست سلطنت محمود گذشت . درنده خویی او اشکار شد . هر روز در خزانه ای به روی افغان ها باز می شد . محمود در تدارک فرستادن محموله ای به قند هار بود و این کار سر او را مشغول می کرد و در عین حال در صدد فتح مناطق اطراف بود و همین جا بود که دریافت کار به ان سادگی نیست که می پنداشت . ارمنیان جافا و خارجیان که از سال ها پیش در اصفهان به کسب و کار مشغول بودند یک هفته بعد دانستند که این جوان افغانی به هیچ افسونی رام نمی شود و هیچ چیز جز پول و طلا او را از کشتار و ازار انان باز نمی دارد . چنان که برای لشکر کشی به قزوین و سرکوب شاه طهماسب هلندیان و ارمنیان مجبور به پرداخت هزاران تومان شدند چهار کشیش ارمنی در برابر چشم مخردم قطعه قطعه شدند تا همگان باور کنند روزگار دیگر شده و باید هر چه را افغان ها می خواهند در اختیار شان گذاشت . مسیحیان اصفهان خونبارترین روز تولد مسیح را در ان سال تجربه کردند . و حال مسلمانان کگه تا یک ماه اجساد مردگان خود را دفن می کردند بهتر از انان نبود .
پائیز بود و هر روز از عرض و طول حرم شاه مخلوع کاسته می شد و دختری از او به حباله نکاح یکی از یاران محمود در می امد . یک ماه بعد از خلع از حرم شش هزار نفره او جز یک صد زن به جا نمانده بود . و دیگر همه به قدم زدن های شبانه شاه بد بخت خو کرده بودند . او زنده مانده بود تا شاهد ان باشد که چگونه مردمی که صفوی را می پرستیدند به خواری در او می نگرند و عامل این سیه روزی ها را نفرین می کنند . هنوز هفته ای نگذشته مردم اصفهان دانستند که سرنوشتشان در دست های ملا زعفران است که با دندان های زرد و دستار نوک تیز پشت سر محمود می ایستاد . در حقیقت او بود که فرمان می داد. ملا زعفران شبی را بی صدور حکم قتل گروهی از شیعیان و غیر سنی ها سر نمی کرد . اصفهان را ابری از سیاهی گرفته بود و فریاد رسی نبود . وقتی شش هزار سپاهی محمود به قصد قزوین به راه افتادند خاندان صفوی از ترس مجال ان نیافقتند که دعا کنند شاه طهماسب جوان بر این قوم پیروز شود . اول گمان می رفت محمود خود به قزوین رود اما وقت حرکت سپاه معلوم شد جوان افغانی چندان خام نیست او اشرف پسر عمویش را به فرماندهی سپاه اعزامی به قزوین فرستاد و خود در اصفهان ماند تا از تختی که به کف اورده بود حفاظت کند . در اصفهان او شاه صفوی را در اسارت داشت و بر تخت نشسته بود . خوب می دانست که در هیچ جای دیگر چنین موقعیتی در انتظار او نیست .
در قزوین اگر چنان که امینه وعده داده بود نفرات خان قاجار و ترکمن های تحت فرمان او میرسیدند امکان مقاومت برای شاه جوان وجود داشت اما ایت اتفاق نیفتاد و فقط پیغام رسید که شاه بهتر است از قزوین بی دفاع به ان سوی کوه های البرز برود . جانشین شاه سلطان حسین که خود نیز چندان اهل جنگ نبود به خصوص وقتی پیام پطر امپراطور روسیه را دریافت کرد که توسط قاصدان امینه به او رسید قزوین را رها کردگر چه قزوینیان در برابر افغان ها شهر را رها نکردند و به دلاوری جنگیدند . افسوس که چنین شهامتی در اصفهانیان نبود ورنه کار محمود که با دویست مرد در اصفهان مانده بود به اسانی ساخته می شد . بیشتر قندهاریان غنایم را برداشته و به دیار خود رفته بودند محمود مانده بود اصفهانی که در ان نه امینه بود و نه مریم بیگم و در هزاران زنی که بی سرپرست مانده بودند یکی چون ان دو نبود .
دلاوری مردم قزوین که تا پنج هزار افغانی را نکشتند شهر خود را به ان ها واننهادند خشم محمود را بر انگیخت بخصوص وقتی دانست که سربازان او اسلحه و دارایی بسیار هم از دست داده اند و شاه طهماسب هم با ته مانده ی اعتبار صفوی گریخته است .
ان شب که امان ا... خان وزیر محمود با لشکر شکست خورده اش باز امد در اصفهان هنگامه ای به پا شد که از ان پس دیگر اصفهان نصف جهان نشد . به فرمان محمود هزار و پانصد تن از بزرگان صفوی را که در ان همه بلا جان بدر برده بودند به میدان کشیدند و ملا زعفران حکم را خواند و افغان ها به گردن زدن افتادند چنان که دیگر کسی نماند تا بر کشتگان بگرید . نه مغول و نه هیچ یک از خونخواران تاریخ با شهری چنین نکردند که در ان دو روز محمود و ملا زعفران کردند . تا چند شب فرنگیان خواب و ارام و نداشتند . و صدای شیون لحظه ای قطع نمی شد . دیگر وقتی افغان ها به خانه ای می ریختند تا تا خانه را زا اثاث خالی کنند کسی در ان نبود . همه جا جسد مردان و زنان بر روی هم افتاده بود مگر شاه سلطان حسین که دیگر به راستی ملا حسین شده بود و سر انجام نیز تا او به پای محمود نیفتاد تیغ افغان ها غلاف نشد . هزاران جسد برهنه که جلو سر در کاخ شاه افتاده بود چنان تعفنی به مشام ها می رساند که گذر از کنار ان برای ملا زعفران نیز دشوار می نمود.
همراه دومین قافله ای که محمود از غنایم به قنر هار فرستاد هزاران افغانی رفتند که هر یک چند زن نیز با خود می بردند . انان در باز گشت مادر محمود را به اصفهان اوردند . شهر را به زور حاکم افغانی اذین بستند فرنگیان نیز از ترس در این تملق گویی شرکت کردند . در روز ی که قافله مادر محمود به اصفهان رسید بعد از ماه ها شهر را اب و جارویی کردند و مردم به تصور تکرار صحنه حرکت حرم شاهان صفوی در کجاوه زرین بر بام ها گرد امدند به تماشا . قافله رسید چند زن سوار بر شتر بودند یکی از انان پا برهنه بود و از چشم مردم اصفهان نیمه برهنه به گدایان می مانست تربی سیاه در دست داشت و ان را حرصاه گاز می زد فرنگی در خاطراتش نوشت او به ساحراه ای بیشتر می مانست تا به مادر پادشاهی عظیم الشان . زنی ژنده پوش و سیاه چرده بود که چون محمود را در اغوش گرفت همه دانستند مادر اوست و از نفرت روی برگرداندند . افغان ها این تفنن را از اصفهانیان تا یک سال پیش به شکوه و جلال دستگاه سلطنت خو کرده بودند دریغ داشتند . با رسیدن این زن زنان اصفهان نیز ارامش و امن از کف دادند .
مادر محمود که گویی در همه عمر به حمام نرفته بود در نخستین باری که به حمام مرمر کاخ مریم بیگم رفت که در ان جا جایش داده بودند در همان حمام شش زن سفید اندام اصفهانی را فرمان داد گردن بزنند. تا ان زمان زنی را گردن نزده بودند چه رسد که سینه و سرین او را نیز ببرند . فردای ان روز چه کشیدند شاهزاده خانم های ناز پرورد صفوی که به حضور این زن بار یافتند و دست بوسیدند و هدایایی تقدیم داشتند . زرگران و گوهریان شهر دستور یافتند تا از بهترین ساخته های خود مجموعه ای گرد اورند و به حضور او برند که هر کدام را وزن می کرد و جز ان میزانی برای شناخت زیبایی و علاقه ای به درک هنر نداشت .
مادر محمود چون از دلباختگی پسرش به خاتون با خبر بود نرسیده سراغ از او گرفت و چون دریافت ان غزال از دام رها شده غضب ها فرمود از جمله ان که سه دوشیزه از میان زیبایان شهر را که یکی از ان ها دختر شاه بود و همگی خاتون نام داشتند برای حرم خود به قندهار فرستاد و نشان داد جز ان حسن ها که دارد زعتری هم هست .
با گنجی که بار شده بر صد شتر همراه مادر محمود از اصفهان رفت دیگر رمقی برای پایتخت نماند ولی باز هم بر فشار ها افزوده می شد . حاکمان افغانی که محمود برای شهر ها و ولایات امپراطوری صفوی تعیین می کرد با مقاومت مردم شکست خورده باز می امدند و هر بار تقاص شکست ها را مردم اصفهان با جان و مال خود می پرداختند . ولی محمود ارام ارام در می یافت که همه سرداران همچون شاه سلطان حسین نیستند و هر شهری اصفهان نیست . وقتی محمود این دانست به صرافت ان افتاد تا به مصاف شاه طهماسب رود که شنیده بود همه جا علاقه مندان خاندان صفوی گرد او جمع می ایند .
در این محنت قحط و غلا هجده ماهی گذشت . گرچه محمود ارزو به دل نماند و فرستادگانی از بغداد روم و روسیه به دیدار او امدند اما او در واقع تاج را از ضعف و سستی شاه سلطان حسین و سرداران قزلباش داشت که دیگر ان نبودند که به دوران شاه اسماعیل و شاه عباس . سربازان پا برهنه و ژولیده و بی سلاح محمود بر قزلباش پر ابهت و پر زرق و برق که با زین و یراق طلا و سپر ها و تفنگ های نقره کوب به میدان رفته بودند پیروز شدند . حتی توپ ها و زنبورک ها نیز کار گر نیفتادند . اما نگهداری این همه با خشونت که تنها سلاح افغان ها بود امکان پذیر نمی شد . افغان ها نیز چون سالی گذشت و غنایم و زنان بسیار به دست اوردند دیگر چندان مرد جنگ نبودند . محمود جوان نیز درایت شاه اسماعیلی نداشت و فقط این می فهمید که باید همراهان را هرزگاهی راهی دیار کند و نیرویی تازه بطلبد . افغان ها داشتند به لذت جویی و حرم بازی خو می کردند غافل که هم عثمانی ها که سال ها در انتظار این فرصت بودند اماده حمله به ایران می شدند و هم پطر هوای رسیدن به اب های گرم را در سر داشت . جز این دو در ایالات ایران در سویی نادر قلی افشار نامی بزرگ می شد و در طرف دیگر فتحعلی خان قاجار خیال ها در سر داشت و در کنار خود امینه ای که کار صد ویر با تدبیر می کرد .
محمود حتی ندانست که همه لر ها که نفس از سپاهیان او بریدند و نگذاشتند سرزمین فارس را فاتح شود سری دارند و سودایی که جا برای چون اویی باقی نمی نهند . او اگر این همه می دانست با سومین قافله غنایمی که به قندهار فرستاد خود نیز می رفت و اگر چنین می کرد بخت ان می یافت که با ان کسی روبه رو شود که هنوز دل در هوایش داشت .
اری این امینه بود که با اطلاعات رسیده از داخل اصفهان نزدیک سمنان راه بر افغانها بست و داغ ان طلا و جواهرات و ان همه مصنوعات گرانبها را بر دل محمود افغان نهاد . وقتی در صحرای ترکمن بند از بار های غنایم گشودند سارا مادر امینه و صفیه خواهر شاه طهماسب نیز به گریه افتادند چرا که صاحبان بعضی از ان دارایی ها را می شناختند و می دانستند که ان ها دیگر زنده نیستند . فقط این امینه بود که گریه نمی دانست . او هر چه از افغان ها بیشتر خشم می گرفت بر ان چه در سر داشت مصمم تر می شد . از همین رو نمی توانست چیزی از این ثروت به چنگ امده را به کسی ببخشد . در استر اباد ان ها مدتی بود که کوره ذوب طلا و نقره داشتند و منتظر فرصتی تا نامی اشنا بر سکه هایی بزنند
اگر امینه نمی گرست از ان بود که سودایی در سر داشت و تا ان زمان به هر چه می خواست رسیده بود اما ام کلثوم زنی از اهالی خراسان در جمع زنان شاه صفوی شاعر و ادیب و سخنور بود ساز خوش می نواخت و می گفتند در عزاداری های دربار اصفهان در جمع زنانه چون صدا سر می داد کوه به گریه می افتاد . او جگر گوشه ای داشت که چون خود تعلیمش داده بود نامش سما و عزیز دختر شاه سلطان حسین وقتی مادر محمود به اصفهان وارد شد و دانست پسرش از ان همه نعمت که در پایتخت است نچشیده و هنوز دل در هوای امینه دارد به جستجو افتاد . یافتن گوهری چون سما برای ان عجوزه که در کاخ مریم بیگم خانه کرده بود دشوار نبود . پس در شبی که ناله مادر به عرش می رسید ملا زعفران سمارا به عقد محمود در اورد . سما در بستری خفت که محمود برای خاتون رویاهای خود گشوده بود . صفویان بر این خیال بودند که با رفتن گل باغ گلشن به کاخ چهلستون ان ها از تعرض محمود در امان می مانند اگر شاه مخلوع و زنان حرمش را این خیال ارام می داشت کلثوم هنری زنی بود و نازک دل مادری و دوهفته بعد از ان که گلش به خارزار بستر محمود رفت و با تن کبود و دل خونین باز امد مادر تاب نیاورد و پس از رفتن سما تا صبح به محنت سرای خاندان بخت برگشته صفوی خواند و بامدادان او را دیدند رگ گشوده و دو تارش فتاده در جویباری از خون سرخ . زنان از خوف افغان ها انگشت به دندان فشردند تا مویه شان به گوش نامحرمی نرسد . خراسانی بلبل اینه خانه ی اصفهان جای خود به زاغ و زغن داد و به جغدی که بر فراز ماتمکده انان می خواند و خبر از واقعه ای می داد که به وقوعش چیزی نمانده بود .
پس از درگذشت خونین کلثوم دیگر کسی سما را ندید تا ان که داستان جنون محمود از پرده به در افتاد .
اندک زمانی پس از ان که محمود در اصفهان مستقر شد با کمک این و ان شروع به حکومت کرد کاری که از ان اطلاعی نداشت . اولین دستور عمل او این بود که ایرانیان باید به افاغنه احترام بگذارند و در هر محل به ان ها بر خوردند بر پای خیزند و پیش روی ان ها بایستند و در راه ها وقتی سوارند از مرکوب خود به زیر ایند و دست بسته بایستند .
سلسله مراتبی که محمود برای تقدم و تاخر ادم ها در همه جا قرار داد این بود که اول افغان ها و بعد بع ترتیب درگزینی ها که سنی بودند ارامنه و نصاری هندیان و به دنبال ان ها رافضی ها -یعنی شیعیان . با همه این ها جمعی از شیعیان اهل اصفهان از ترس یا به دلایل دیگر به این همه تحقیر تن داده و با محمود همکاری می کردند در راس همه شاه اسیر . که جلو خادمان محمود هم تواضع می کرد و راه بر انان می گشود . ملا زعفران در حکمی همه مردم ایران را رافضی و کافر نامید و فقط به محمود این امکان را داد که بعضی را مستثنا کند . ان ها که تن به همکاری با افغان ها داده بودند بدان امید بود که مشمول حکم ملا زعفران نشوند .
اما همه ایران اصفهان نبود . محمود تقریبا در هیچ کجای دیگر موفق نشد . در شیراز مردم به تهدید محمود وقعی ننهادند فرستادگان محمود را به دو نیم کردند و در نتیجه گرفتار محاصره ای شدند که نه ماه به طول انجامید و به نوشته مورخان صد هزار تن از گرسنگی جان دادند . در قزوین بعد از ان که شهر توسط قوای افغان فتح شد ماموران محمود در خیابان ها منادی سر می دادند که پول ها خوار و بار و دختران را بدهید و از مجازات معاف شوید . روز سوم ماموران خشمگین مردم را سگ خواندند یکی از لوطیان فریاد زد سگ ما نیستیم و اوست که شما را فرستاده است . افغانی تا رفت شمشیر از نیام برکشد لوطی چالاک تر بود و به ضرتی مامور مالیات را سر زد . مردم ریختند و طبل کوفتند و امان ا... خان شریک و دوست محمود را شکست سختی دادند . او با دیدن هزاران کشته گریخت . در یزد نیز حکایت جز این نبود . و حاصل این همه داستانی شد که از نخستین روز ورود افغان ها به اصفهان اتفاق می افتاد و ان نزاع بین خودشان بود . گاه دو دسته از انان چنان بر سر غنایم به جان هم می افتادند که به حکم ملا زعفران چند تنی را سر می زدند . دست کم یک با اختلاف چنان بالا گرفت که شاه اسیر از وحشت میانجگری کرد . خارجیان گاه از وحشت تا چند روز از زیر زمین ها بیرون نمی امدند .
قومی چنین برای هر کاری مناسب بودند جز حکومت بر ایران . در یکی از اختلافات امان ا... خان که با محمود قرار داشت که هر چه را در اصفهان به دست امد با هم نصف کنند بر سر تقسیم غنایم با محمود به نزاع افتاد و قهر کرد و تاج شاه عباس را بر داشت و به سوی قند هار رفت . محمود چند فرسنگی به دنبال او تاخت تا توانست او را برگرداند . پس از ان بود که محمود عقل از کف داد .
نخستین کسی که دانست محمود عقل از کف می دهد سما بود عزیز کرده گوهر گنج خانه شاه که هنوز داغدار از مرگ دردناک مادر اسیر ترین اسیر اصفهان بود و در همان روز ها برای محمود پسری اورد . سما خبر جنون محمود را برای پدر فرستاد ولی دریغ از حرکتی . تا چند ماه او این درد را با تن چون گل خود که به هر بهانه کبود می شد کشید . اما اهسته اهسته کار این جنون به تماشا کشید . محمود شبی همه ندیمه های سما را به دست خود کشت و ان ها چهل تن بودند . روز دیگر فرمان داد تا کاخ را اتش بزنند . تا چند روز از همه جا دود بر می خاست . و عاقبت این که اشباح بر او هجوم اوردند تا رنگ هوا به سیاهی می زد فریاد بر می داشت و مشعل می خواست و چون به مشعلداران ظنین بود ان ها را از پا در می اورد . از همه کس بیشتر به اشرف پسر عموی خود ظنین بود . محمود پدر اشرف را کشته بود تا به ریاست افاغنه برسد از همین رو از او می ترسید و مدام به هر بهانه او را از اصفهان دور می کرد .
پایان داستان محمود از ان جا هم که غمدیدگان از خدا می خواستند بد تر شد . جنگ او با اشباح تا ان جا رفت که خود را در دخمه کاخ محبوس کرده بود نه قوتی و نه غذایی . و کسی را زهره ان نبود که این راز را بر ملا کند . وقتی از ان چله نشینی بیرون امد با دیوار ها سخن می گفت و به در و پنجره ها سلام می کرد . سما و پسر چند ماهه اش را در شاه نشین کاخ زندانی کرده بود و با دست خود به ان ها که از لاغری چو مویی شده بودند غذا می داد . خدمتکاران و خواجه ها که زندگی خود را در خطر می دیدند برای معالجه محمود به هر دوا و درمان و خرافه ای متوسل شدند . تلاوت انجیل سرخ که کشیشان ارمنی تجویز کرده بودند هم فیده نبخشید و سرانجام حادثه ای که مدت ها انتظار ان می رفت رخ داد و ان زمانی بود که یکی از خدمه به محمود خبر داد صفی میرزا فرزند دوم شاه از اصفهان شبانه گریخته محمود بی ان که از درستی این خبر مطمئن شود بر خاندان بخت برگشته صفوی خشم گرفت نیمه شبی بود که از سرداب با شمشیری در دست بیرون امد و مشعل خواست و فریاد کشان و دوان دوان به سوی رکیب خانه رفت که شاه سلطان حسین و باقی مانده حرم او و دیگر شاهزادگان صفوی در ان جا زندانی بودند . به عربده او همه از خواب جستند و دست به دعا بر داشتند . محمود در این حال دردی در شکم داشت که از هیبت ان گوشت دست خود را به دندان کنده بود . تفنگ در دست هایش جا نمی گرفت گاه داس بر می داشت گاه شمشیر می کشد و بی دریغ به هر کس می زد . به فریاد او نگهبانان که دوسال بود در انتظار چنین لحظه ای بودند به داخل امدند . صدای خواجه ای که می گفت این جا خلوت حرم شاهی است در گلو خفه شد . بوی خون به مشام افغان ها خورده و از خود بیخودشان کرده بود . گروهی از زنان کودکان خود را بر داشته به سرداب پناه بردند بعضب پشت شاه پنهان شده و بیشتری دست به دعا برداشته بودند . صدای تشهد و شون زنان به اسمان می رسید . شاه سلطان حسین تنها تکانی که به خود داد وقتی بود که دید نگهبانان زنان را می کشند . در این جا بود که مسلمانی را به یاد محمود اورد و از او خواست که نگذارد دست نا محرمان به زنان بخورد . شاه نگون بخت دامن ردای محمود را گرفته با التماس از او می خواست که خود محارم و پردگیان را بکشد چرا که محرم است . شاه محتضر می کوشید تا در ان دم اخر هم از بودن سما در عقد محمود بهره برد . مگر نه این که ان فرشته را به بستر این هیولا فرستاده بود تا جان خود و بستگانش را نجات دهد پس حالا محمود دامادش بود و محرم . اما محمود چیزی نمی شنید و به دستی شمشیر و به دستی داس مس گرداند و با هر گردش دست او یکی به خاک می افتاد . نیمه جان ها را نگهبانان راحت می کردند . تمام سطح قصر و تالار ها خون بود چنان که تمام دست و صورت افغان ها . تا ان که شاه دیگر تاب از دست داد و خود را به میان انداخت و در برابر محمود زانو زد و به التماس از او خواست که وی را از این رنج رهاند . محمود لحظه ای ارام گرفت و نگاهی به او انداخت و دوباره با نعره ای که تالار دیگر به گوش سما رسید با چشمانی از حدقه در امده با داس بر گردن و سر شاهزاده ای دیگر کوفت . تن نوادگان شاه عباس تکان می خورد . محمود به شاه که خود را روی دو تن از کودکان خردسال انداخته بود . توجهی نکرد و شمشیر خود را تا نیمه در تن نازک کودکان فرو برد . بخت خوش مادرانشان در این بود که پیش از فرزندان خود جان داده بودند .
در ان شب از صفویه در اصفهان فقط یک مرد زنده ماند و ا شاه سلطان حسین بود . یک زن صفوی نیز در چهلستون روزی صد بار می مرد و او سما بود که کودک خود تنها فرزند محمود را به سینه چسبانده و می گریست . اگر کلثوم مادرش زنده بود در ان لحظه اوازی سر می داد که کلاغان اصفهان هم به غم او پی می بردند .
قتل عامی چنین تا صبح زمان برد و محمود خوابزده و عربده زن چون با تالاری رفت که سما و کودکش در ان بودند از تمام تنش خون می چکید به دندان دست و بال خود را چنان کنده بود که بدنش متعفن شده بود . در گوشه ای از کاخ هشت بهشت از هوش رفت . کابوسی که شب ها او را ارام نمی گذاشت و کارش را به جنون کشانده بود اینک مانند واقعیتی که به چشم دیده باشد در سرش می چرخید . چون حیوانی روی زمین می لولید و تن خود را می درید و از درد نعره می کشید . سما در گوشه ای از تالار کودک محمود را در بغل گرفتهخ زار می زد . مرگ ان دیو او را به گریه نمی انداخت از وحشت می گریست .
دران زمان هنوز سما خبر نداشت که بر پدر و خانواده اش چه گذشته است . و تا دو روز نیز نه او خبر یافت نه کسی دیگر از مردم اصفهان . به دستور ملا زعفران قصر های سلطنتی را سربازان محاصره کرده بودند و کسی حق ورود به ان جا را نداشت در ان جا بوی خون و تعفن بیداد می کرد . از محمود خون چرک می رفت و کسی را جرات نزدیک شدن نبود . صدای نعره اش خبر می داد که زنده است . محمود در برابر چشمان خونبار سما می پوسید و نمی مرد . بر این حکایت دو روز گذشت .
پیش از سپیده دم سومین روز ملا زعفران اشراف را که در قصری به دستور محمود زندانی بود از جنون محمود با خبر کرد . اشرف که سال ها بود در انتظار چنین روزی به سر می برد خود را به شتاب به چهلستون رساند و رفت تا کند که مقدر بود . افغان ها با دیدن اشرف هلهله سر دادند و از او خواستند تاج شاهی بر سر بنهد . شرط اشرف ان بود که سر محمود را بیاورند . در ان شب اسان تر از ان کاری در اصفهان نبود .
اشرف شمشیر کشان وارد شاه نشین کاخ چهلستون شد . بوی خون و عفونت همه جا را گرفته بود . از محمود جز مویی خزنده و متعفن نمانده بود چنان که فقط توانست با نگاهی به اشرف بفهماند هنوز نده است . اشرف برای بریدن سر ان موجودی که دیگر به انسان شباهت نمی برد با مقاومتی روبه رو نشد . شمشیر را دور گردن او گرداند فقط استخوان ستون فقرات مقاومتی کرد .
محمود از رنج حیاتی چنین رست اما شاه سلطان حسین این بخت را نیافت و زنده ماند و مرگ همه عزیزان خود را دید . افغان ها از وحشت محبت مردم ایران به خاندان صفوی او را نمی کشتند و این مقدر کسی بود که از سلطنت جز خوشگذرانی و عطوفت نمی دانست . در چشم مردم اصفهان او قدیسی بود می پنداشتند کسی را توان ان نیست که به او اسیبی برساند . فقط خود او بود که در شبانه روز چندین بار از خداوند مرگ طلب می کرد .
فردای قتل محمود به دست پسر عمویش مردم اصفهان دانستند که در ان شب دیجور چه گذشته است اگر هم از ان ها پنهان می ماند از رفتار سما در می یافتند که جلی بر سر کشیده در کنار زاینده رود می رفت و می خواند به صدایی که از ان محزون تر صدایی نبود . طفلی که ان زن مجنون شده فردای ان شب دیجور در زاینده رود انداخت اخرین بخش از کابوسی بود که از هیجده ماه پیش سما به ان گرفتار امده بود . تا سال ها مردم قصه سما را برای هم گفتند و بر ان دردانه ای گریستند که با انداختن جگر گوشه ی خود به زاینده رود نشان داد که سخت تر از مرگ به دست دیو همبستری با اوست .
اشرف افغان گر چه چیزی از محمود کم نداشت اما چون سر بریده او را زیر پا گذاشته بود در چشم هزاران تنی که داغدار ان جوان درنده خو بودند در ابتدای کار محبوب بود . چه رسد به ان که فردای ان روز مردم شنیدند ان عجوزه ی زعتری مادر محمود را به همان دخمه ای انداخته که جنازه زنان و فرزندان شاه و دیگر صفویان در ان جا غرقه به خون مانده بود .
محمود وقتی که با تن پاره پاره و چشمان گود افتاده جنون زده جان داد بیست و چهار سال داشت . در چشم ایرانیان کسی بود چون دیگر خونخواران که تاریخ به خون خفته ی این ملک بسیار دیده است . در دو سال نوبت او هزاران تن جان دادند و صد ها بنای اباد ویران شد از او چیزی جز خشونت و ویرانی به یادگار نماند و طفلش هم نصیب زاینده رود شد تا همه ی اثار این تبه کاری پاک شده باشد . و زاینده رود تا سال ها قصه دخترک سیاه چشمی به نام سما را حفظ کرد و مردمی به یاد او گریستند چنان که امینه .
فصل دوازدهم
وقتی دلاوران ترکمن را را بر قافله محمود بستند و مانع از ان شدند که دومین کاروان غنایم به قند هار برود امینه با انان بود و دست پروردگان خود را رهبری می کرد . ترکمن ها بر اساس قرار ابتدا حمله بردند و بعد عقب کشیدند تا گروه امینه وارد میدان شوند . افغان ها هنوز گیج از ان غافلگیری بودند که با فریاد زنان دریافتند که این دسته از جنس ان ها نیستند هنوز در پی ان بودند که چه کنند که صاعقه بر سرشان زد و فرصت نیافتند فرار کنند . چالاکی تیر اندازان امینه بیشتر به خیال می مانست . سر دسته افغان ها صید احمد از سرداران به نام قند هار بود و برادر زاده امان ا... خان وزیر وشریک محمود . او خود را شمشیر زن و گرد و دلاور می دانست و به همین دلیل صید احمد رستم خوانده می شد . وقتی با یورش سربازان ترکمن رو به رو شد ابتدا می تاخت و عربده می زد ولی چون کار را سخت دید خیال فرار داشت که امینه خود در پی او تاخت . فتحعلی خان دل در دلش نبود و رفت تا حرکتی کند مبادا به همسر ماجراجویش گزندی از ان رستم برسد اما پیش از ان که مجال کاری پیدا کند کمند امینه دور قامت رستم پیچیده و ضربه او مچ دست راست او را قطع کرده بود . فتحعلی خان که گروه امینه را در تمرین ها دیده بود باور نداشت که ان ها در جنگ واقعی هم چنین کار امد باشند . اما ان چه دید برایش چاره ای جز تحسین نگذاشت .
صید احمد دست بریده را به اسیری بردند و دو پیرزن و پیر مرد افغانی را ازاد کردند تا شرح این واقعه را به اصفهان ببرند با پیامی از سوی خان قاجار به این مضمون که اگر اصفهان را رها نکند باید در انتظار سرنوشتی سخت تر از این باشد . محمود در مقابل ازادی صید احمد چهار تن به نام از او خواسته شده بود به استر اباد فرستاد . وقتی افغان های ازاد شده به او گفتند که فرمانده ترکمن ها زنی بوده است لازم نبود تا نام او را بگویند محمود خود خوب می دانست . این عملیات پیش از ان که یک پیروزی نظامی باشد ضرب شستی بود که فتحعلی خان به افغان ها نشان داد ورنه ارزش کاروان محمود انقدر نبود که به خطر از دست دادن امینه بیرزد . از سوی دیگر در همان زمان ها امینه به گنجینه ای دست یافته بود که نوید روزگار بهتری را می داد .
ماجرای این گنج از زمانی اغاز شد که سارا مادر امینه از اصفهان به پناه دامادش به کنار دریای خزر رفت و هوای ان کرد که برای دیداری از خانواده خسرو خان گرجی شوهر خود که سه فرزند از او داشت به تفلیس رود . چند گرجی برای بردن او امدند که یکی از ان ها مالک منطقه ای در ناخحیه ی قزاق ها بود با خود نمونه ای از طلایی را اورده بود که می گفت از این خاک در ان ناحیه فراوان است . با تایید این خبر توسط زرگران و زرشناسان ترکمن فتحعلی خان و امینه دیگر شب و روز نداشتند خیال دست انداختن به معدن ته رک خواب از چشم ان دو ربود . ایا گنجنامه امینه همان ارابه سعادت بود که باید ان دو را به شهر ارزوهایشان می رساند ؟
با چنگ انداختن افغان ها بر خزانه های اصفهان هر که در سر هوای برکندن ان ها را داشت باید در جستجوی ثروتی بر می امد . دارایی امینه و فتحعلی خان مخارج یک لشکر کشی بزرگ را تکافو نمی کرد . از همین رو امینه با بیرون رفتن فتحعلی خان از استر اباد تا دست یافتن به ثروت و سلاح بیشتر مخالف بود و می کوشید تا راهی دیگر بیابد . تا ان که سر انجام به فکر کاترین نایب السلطنه روسیه افتاد . امینه جاه طلب مدت ها بود که ماجراهای دربار روسیه را دنبال می کرد و میدانست که در ان جا نیز زنی قدرت طلب ارام ارام جای خود را محکم می کند و او کاترن همسر پطر بود که امینه می دانست دهقان زاده ای از اهالی لیونیا است که پس از یک بار ازدواج دل از امپراطور روسیه ربود و به همسری او در امد و به تازگی نیز نایب السلطنه و جتنشین پطر شده و دیر نیست که فرمانروای سراسر روسیه شود . امینه در ارزو ی ان بود که با کاترین دیداری کند و برای این کار تمهیداتی هم به کار برده بود . واسطه ی امینه و کاترین دو تن از دختران دست پروده اش بودند که هر کدام به خانه ی یکی از بزرگان روس رفته بودند و هم خانواده اسماعیلفسکی که با دربار پطر نزدیک بودند هم از این طریق کاترین نیز امینه را می شناخت و ندیده او را می پسندید پس با رسیدن نامه امینه به مسکو دعوتنامه ای به امضای کاترین برایش فرستاده شد . تا ان زمان فتحعلی خان باور نداشت همسرش بتواند تا ان جا راه خود را باز کند . پس از گذشت هشت سال از روزی که امینه به عقد او در امد هنوز خان ترکمن از قابلیت های او به حیرت می افتاد .
باری امینه راهی مسکو شد . حادثه ای بی نظیر زنی از جامعه ی در بسته حرمسرا ها پا در رکاب شده نه برای رفتن به حرمی دیگر سفری که تنها برای بازرگانان و سیاحان ماجراجو ممکن بود . زنی به سفارت می رفت ان هم به دربار روسیه . تا همین جا امینه بسیاری از سنن و عادات جامعه مرد سالار را در هم شکسته بود . اما نمی دانست این صحنه ای دیگر است و تیر اندازیو سوار کاری سخنوری و معامله گری نیست که بداند . غرور وبی باکی او را به دام انداخت .
برای زنی که در جوانی تجربه ها اندوخته و موفقیت ها کسب کرده بود این تجربه گران بهایی بود تا بداند سیاست و مملکتداری کاری دیگر است و از هر راهی نمی توان به ارزو های خود رسید .
امینه با هدایایی که برای پطر کبیر و کاترین همسر او تدارک دیده بود با خیال جلب نظر امپراطور به قلب روسیه رفت اما پطر و کاترین به کرانه بحر خزر رفته بودند . امینه بیهوده باور داشت که این سفر اتفاقی است و یا ان چنان که در مسکو به او گفتند به قصد سرکشی به جبهه مقابل عثمانی صورت گرفته . واقعیت این بود که پطر با شنیدن خبر از هم پاشیدن سلطنت صفوی به دست افغان ها به فکر ان افتاده بود که به ارزوی قدیمی خود جامه عمل بپوشاند و از طریق ایران به اب های گرم دریای پارس برسد . امینه این را ندانست و با کالسکه ای که کاترین برایش فرستاده بود راهی هشتر خان شد شهری که پطر و کاترین در ان بودند .
در یک ظهر تاریخی امینه سر انجام موفق به دیدار کاترین شد . اسماعیلفسکی یکی از معدود رجال مسلمان دربار پطر و همسرش امینه را همراهی می کرد . از ترس ان که این خبر به جاسوسان عثمانی برسد هویت امینه پنهان نگه داشته شده بود و کسی نمی دانست ان زن کیست که در ان کلبه ی دور هشتر خان پطر به دیدار او رفته . به دستور پطر حتی اسماعیلفسکی میزبان امینه نیز وارد کلبه نشد . اگر امپراطور روسی و فرانسه می دانست امینه نیز به این هر دو زبان به راحتی حرف می زد و جز این ها به ترکی و فارسی نیز و علاوه بر این ها از گفتگو با شاهان و قدرتمندان ابایی نداشت و حریف بود . پطر در همان چند کلام اول این را در یافت و تعجب خود را ابراز داشت . اومسحور زنی به غایت زیبا شد که همچون دیگر زنانی نبود که او می شناخت . امینه نه عشوه فروشی می کرد و نه سبک مغز و بی خبر از عالم بود .
امپراطور نمی دانست که امینه پیش از ان هرگز با مردی جز شوهر خود بی واسطه گفتگویی نکرده بود . در ان لباس بلند و پوشیده و کلاه پهن که موهای چون شبق او را می پوشاند و تور سیاهی که صورتش را از دید نا محرمان پنهان می داشت امینه به زنان اروپایی شبیه بود . پطر گمان نداشت که او می تواند ایرانی باشد چه رسد به ان که امده باشد با امپراطور مغرور روسیه و فاتح اروپای شمالی معامله کند پس باید زمانی را صرف شناختن این زن می کرد .
پطر ابتدا کوشید اطلاعات امینه را محک بزند . از او درباره اوضاع ایران پرسید و تا امینه رفت که درباره قدرت فتحعلی خان قاجار غلو کند و ضعف و از هم گسیختگی حکومت مرکزی را پنهان دارد پطر کلام او را برید و نشان داد که اوضاع داخلی ایران بسیار می داند . امینه خود را نباخت و با ادب گفت همین است که او را به مسکو کشانده و اینک به هشتر خان . امپراطور دریافت که حریف زنی بی دست و پا نیست . در دوساعتی که در روز اول امینه با پطر گفتگو کرد مقصود او را دریافت . امینه امده بود با تزار معامله کند . حمایت روسیه از فتحعلی خان در مقابل اتحاد دو کشور علیه عثمانی . پطر در ان زمان ان قدر از عثمانی نفرت و وحشت داشت که راضی بود هر کاری علیه ان ها انجام دهد ولی حاضر نبود با حریفی بی چیز قمار کند . پس به بهانه شنیدن نظر مشاوران سیاسی و نظامی خود جلسه را پایان داد .
روز دوم مذاکرات رنگ و بویی دیگر داشت . امپراطور با امینه مانند یک صاحب مقام گفتگو می کرد و امینه چنان که گویی بار ها در این گونه جلسات شرکت داشته است . کاترین نایب السلطنه روسیه نیز در تمام مدت با لبخند به ان مجادله گوش می کرد . پطر می دانست حکومت مرکزی اصفهان چنان ضعیف است که محمود ان را به اسانی ساقط کرده و تاج بر سر نهاده عثمانی ها نیز در غرب ایران به ترکتازی مشغولند و در هر گوشه فلات ایران یکی سودای ان دارد که امپراطوری ایران را دوباره زنده کند یکی هم فتحعلی خان و قاجار ها . امینه با همه هوشیاری نمی دانست که پطر ایران را ضعیف می خواهد و اشفته تا بتواند به ارزوی دیرین خود برسد و در معامله ای که او را از هدف دور کند وارد نخواهد شد . پس تعجبی نداشت که پطر اب پاکی را روی دست امینه ریخت .
درست در لحظاتی که کاترین می پنداشت امینه بازی را به شوهر قدرتمند او باخته ان زن بالا بلند از امپراطور اجازه خواست که باستد و ایستاده سخن بگوید . و چون بلند شد با ان قامت رشید در حالی که مستقیم در چشمان پطر می نگریست از پدر خود گفت از امام قلی خان و از امام وردی خان پدر بزرگش و از شوهرش فتحعلی خان و به یاد امپراطور مغرور اورد که ایران سر زمین کهنسال و پهن اوری است و از این گونه حوادث بسیار دیده و دور نیست که دوباره قدرت گیرد و در اندازه های خود ظاهر شود و دور نیست که در ان زمان با همسایه ی همکیش خود علیه روسیه متحد شود و این کاری است که اروپایی هم نیز مایلند و کمک می کنند .
به دنبال این سخنرانی گیرا امینه منتظر نماند تا اثر کلام خود را در پطر ببیند ضربه دوم را فرو اورد . و ان زمانی بود که از تجارت گفت نقطه ضعف پطر . می گفتند امپراطور امادگی دارد ساعت ها درباره تجارت به گفتگو بنشیند . امینه از تجارت هلندی ها و انگلیسی ها گفت فاش کرد که خود با هلندی ها شریک است و سر انجام دست پر خود را باز کرد و نقشه معدن طلا سرزمین قزاق ها را در مقابل چشم پطر کبیر گشود . و طلا چیزی بود ککه پطر از ان نمی گذشت چه رسد به ان که امینه اجازه خواست تا کوزه ای را که همراه اورده بود به امپراطور نشان دهد . وقتی کوزه سر بسته مقابل چشمان متعجب پطر شکسته شد در ان ماده ای سیاه و چرب بود که امینه کمی از ان را در ظرفی ریخت . حالا وضع فرق می کرد این زن خبر از معادن نفت و طلا در حاشیه خزر و وسط فلات ایران می داد . دو ماده ای که روسیه برای پیروزی بر امپراطوری های دیگر به ان ها نیاز داشت .
در ایران جز فتحعلی خان قاجار کسی نمی دانست چه ملاقات با اهمیتی در هشتر خان در جریان است . فتحعلی خان نیز در ان زمان نمی دانست همسرش رهبر یکی از بزرگترین کشور های جهان را به کجا کشانده است .
بعد از ان روز امینه دیگر پطر را ندید و فقط یک بار به حضور کاترین رسید و از همین طریق شنید که پطر به درخواست او پاسخ مثبت داده است . امینه به خیال خود در نخستین مذاکره سیاسی اش توانسته بود بیش از حد تصور موفق شود . امپراطور پذیرفت که به فتحعلی خان کمک کند تا بتواند بر افغان ها چیره شود . پیکی باد پا مامور شد تا این خبر را جلو تر از ان که امینه به استر اباد برسد به فتحعلی خان برساند . این حتی از ده هزار مناتی که امپراطور به امینه هدیه داد و چهار توپی که وعده داد باارزش تر بود . امینه هم دوکیسه خاک طلا را به کاترین پیشکش کرد .
زمانی که امینه با پطر ملاقات کرد از نظر فرمانروای روسیه زمان حساسی بود . ارتش او بعد از جنگ سیزده ساله با سوئد که در جریان ان به یک پیمان صلح تاکتیکی با عثمانی دست یافته بود دیگر نیازی به حفظ این پیمان نمی دید و امده جنگ با بابعلی می شد . دربار پطر خبر داشت که عثمانی هم برای مصاف با روسیه مهیا است . در این زمان هر چه عثمانی قدرتمند و ترساننده بود به همان نسبت ایران ضعیف و پریشان . چند روزی پس از ملاقات پطر با امینه قاصدی هم از سوی شاه طهماسب اجازه خواست تا به حضور امپراطور برسد اما موفق نشد و فقط با یکی از ینرال ها ملاقات کرد . تقاضای شاهزاده صفوی هم مانند امینه بود با این تفاوت که دیگر روس ها می دانستند چه بخواهند سفیر شاه طهماسب تا به خود اید در مقابل در یافت چند هزار منات عهدنامه ای را دریافت کرده بود که گیلان و مازندران و اذربایجان و استر اباد را در اختیار روس ها قرار می داد . ماه بعد طهماسب مجبور به قبول تعهدی دیگر شد که بر اساس ان منطق وسیعی از غرب نیز به عثمانی واگذار می شد . طهماسب در اردبیل بود که شنید روسیه و عثمانی با یکدیگر پیمان بسته اند که اساس ان بر تقسیم ایران است . در این زمان جز ان که سپاهیان ترک وارد تبریز شده و به سمت مرکز ایران پیش می رفتند ناوگان روسیه نیز در جنوب دریای خزر پیاده شدند . شاه طهماسب در وسط این دو نیرو فقط امکان ان را داشت تا فرمان دهد رضا بیگ سفیر امضا کنند قرار داد با روس ها را گردن بزنند گر چه به این کار نیز موفق نشد و رضا بیگ از صحنه گریخت . اما فتحعلی خان چگونه می توانست سفیر خود را تنبیه کند که دل در گرو او داشت .
اما توفان حادثه بر ان ها نازل شد . فتحعلی خان خوب می دانست که افغان ها بالا خره ریشه خود را می کنند ولی اگر روس ها بر ایران مسلط می شدند ؟
این خیال چون کابوس در یک بعد از ظهر تابستان بر فتحعلی خان نازل شد . وقتی دو کشتی روسی وارد بندر ترکمن شد و او شاهد بود که ان ها با دویست سیصد نفر مردم محل چه کردند و با خود چه اورده بودند این دیگر لشکر پا برهنه محمود افغان نبود . یک ماه وقت صرف شد و فتحعلی خان 150کشته داد تا این گروه را از بندر راند درایتی که او به خرج داد این بود که نگذاشت کسی بفهمد که در پشت ان جنگ و گریز مدام و اتش زدن بندر گاهی که روس ها می ساختند و کشتی هایی که با ان ها امده بودند کیست . روس ها باور کردند که ترکمن های یاغی بر سرشان ریخته اند . از این جنگ هولناک که فتحعلی خان احتمال می داد دنباله داشته باشد و پطر لشکری جرار به انتقام بفرستد دو تن اسیر نصیب فتحعلی خان شد که یکی از ان ها افسر فرمانده گروه اعزامی بود . این ها کت بسته به خواجه نفس منتقل شدند . امینه در پشت پرده ای خود از ان افسر بازجویی کرد و به روسی به او وعده داد که در صورت راست گویی از قتلش در میگذرند . و در همان جا بود که ان درس بزرگ را گرفت . سیاست و حکومت داری نه چنان بود که او می پنداشت . همه خدعه و نیرنگ و فرصت طلبی بود . افسر اسیر برای امینه گفت که وقت امدن به جنوب بحر خزر با رئیس سرای نظامی پطر ملاقات کرده و از او شنیده که فتحعلی خان اشاقه باش از پطر دعوت کرده است تا استر اباد و مازندران را ضمیمه امپراطوری کند . و این اخرین کلام افسر روس بود . فتحعلی خان تحمل نداشت که او زنده بماند و چنین سخنی را با دیگری هم باز گوید . امینه از شرم سرخ شده بود تا ان زمان هیچ گاه خود را چنین شکست خورده و حقیر ندیده بود.
فتحعلی خان تنها کاری را که می توانست انجام داد و امینه را به سمنان فرستاد سمنان جایی بود که حکومتش از سوی شاه سلطان حسین به فتحعلی خان داده شده بود . خان قاجار خوب می دانست که این حکومت در حقیقت به امینه داده شده است . امینه در تبعید گاه سمنان بود و چون مار به خود می پیچید . تا ان زمان هرگز طعم شکست را نچشیده بود و باور نداشت که الت دست مردان شده این شکست در عمل او را از قدرت دور کرد . دیگر شوهرش برای کار مهمی چون جنگ با طهماسب صفوی نیز لازم ندید تا نظر او را جویا شود . امینه به سرنوشتی افتاده بود که از ان نفرت داشت بزرگ کردن سه فرزند محمد حسن محمد حسین و خدیجه تنها دخترش
سمنان در مرکز ایران زندان زنی شد که ارزو های بزرگ داشت در ان جا فقط دلخوش به این بود که هنر خود را در ملکداری و تجارت نشان دهد . جز ان که همچنان از این سو و ان سو خبر می یافت . و هر گاه این اخبار را برای فتحعلی خان نیز می فرستاد . سالی می گذشت که در هر روز ان به اندازه ده سال حادثه رخ می داد .
فصل سیزدهم
در اصفهان اشرف افغان بعد از کشتن محمود بنای خوشرفتاری با مردم و شاه سلطان حسین گذاشته بود . وی د رابتدا به حیله تاج سلطنت را به شاه سلطان حسین پیشنهاد کرد تا شاه بد بخت را محک زند . شاه صفوی نه ان که حیله او را در یابد بلکه از بس رنج دیده بود تاج را نپذیرفت و بار دیگر ان را نثار کرد و فقط اضافه حقوقی خواست که بر قرار شد .
اشرف شاه صفوی را به کاری گماشت که در حقیقت برای ان ساخته شده بود ریاست قصر های سلطنتی و مسئول تعمیر کاخ ها . اما روزگار نمی خواست که شاه صفوی بعد از ان همه بلایا که از سستی او بر سر مردم ایران امده بود به راحتی زندگی کند . اشرف افغان با عثمانی ها درگیر شد . در ابتدا کوشید با یاد اوری دشمنی خود با شیعیان و تحریک احساسات سنی گری بابعلی از جنگ بگریزد اما ترفند او که با تدبیر ملا زعفران پیام فرستاده بود که ما - افغان ها و ترک ها - می توانیم بنیان رافضی ها را بر اندازیم در دربار عثمانی اثر نکرد و بین ان ها جنگی در گرفت گرچه اشرف در این جنگ بیش از صفویان ایستاد ولی در نهایت حرف توپ ها و نارنجک انداز های عثمانی نشد .
در همین زمان پیام بابعلی رسید که از اشرف می خواست که تاج را به صاحب اصلی ان - یعنی شاه سلطان حسین - برگرداند و خود به قندهار برود . خون در رگ های اشرف به جوش امد وقتی دانست با همه داستان ها که به خاندان صفوی رفته هنوز روس ها با شاه طهماسب معامله می کنند و عثمانی نیز سلطان حسین را به شاهی می شناسند . پس حادثه ای که سه سال از زمان واقعی ان گذشته بود رخ داد . غلام رضوان از غلامان خاصه شاه صفوی مامور شد تا کار ولی نعمت خود را تمام کند . شاه سلطان حسین می پنداشت بعد از همه ان رنج ها و سختی ها در مشهد دفن خواهد شد نمی دانست که باید سرش به کردستان نزد نماینده خلافه عثمانی فرستاده شود تا از این خیال باطل که سلطنت را به برگرداند منصرف شود و تنش در چاهی افتد که خود کندن ان را فرمان داده بود . بر شاهی از نظر همگان سال ها پیش مرده بود هیچ کس نگریست حتی زنان حرمسرایش که دیگر در خانه افغان ها جا افتاده بودند .
تا خبر بریده شدن سر شاه سلطان حسین به امینه در سمنان برسد خبری هم از سوی دیگر رسید از سن پطرزبورگ . پطر کبیر در گذشت . امینه از ان هر دو خاطراتی داشت که با شنیدن خبر مرگشان مرور کرد هر چه از پطر متنفر بود ولی از شاه سلطان حسین بدی ندیده بود یادگاری نیز از او داشت محمد حسن که در این زمان ده ساله بود و در چشم همگان فرزند خان قاجار .
در سالی که این همه خبر برای مردم ایران داشت سر انجام حادثه ای که امینه از ان می ترسید رخ داد و کار فتحعلی خان با شاه طهماسب به جنگ کشید . این جنگ می بایست در تهران رخ دهد ولی درسواحل مازندران اتفاق افتاد . شاه طهماسب با رسیدن قوای عثمانی از اذربایجان عقب نشست و وارد مازندران شد . و در ان جا جنگ سختی بین او و لشکریان فتحعلی خان رخ داد . قاجار به سختی لشکریان طهماسب را شکست داد . قشون صفوی به بار فروش عقب نشست و می رفت کار صفویه تمام شود که امینه وارد صحنه شد ان چه به او جسارت داد تا بعد از ان سرشکستگی باز در کار مردان دخالت کند نامه ای بود که از مسکو برایش رسید . کاترین ستایشگر امینه که امپراطوریس روسیه و جانشین پطر کبیر شده بود از امینه می خواست تا از پشتیبانی روسیه مطمئن باشد . در ضمیمه این نامه کاترین نامه ی دیگری برای امینه فرستاده و او را مطمئن کرده بود که قوای روس از ایران خارج می شوند اگر ایرانیان بتوانند با اتحاد با یکدیگر حکومت مقتدی بر پا کنند و در مقابل ترک ها ببایستند . امینه این نامه ها را به شوهرش رساند و خود داوطلب شد تا طهماسب را به صلح با فتحعلی خان وادارد .
با وساطت امینه که خود برای تضمین به اردوی شاه طهماسب رفت فاتحان قاجار در حالی که شمشیر هارا به علامت وفاداری به گردن اویخته بودند در بار فروش به دیدار مدعی تاج و تخت صفوی رفتند . فتحعلی خان و شاه طهماسب دست در گردن هم انداختند و عهد کردند با هم متحد باشند و ریشه مدعیان و بیگانگان را براندازند . برای کاری که امینه در سر داشت استر اباد امن ترین جای ایران بود . در ان جا او می توانست نیرو گرد اورد و به جنگ افغان برود . امینه می دانست هر چقدر شاه طهماسب به جنگ و مبارزه بر سر قدرت بی علاقه است به همان اندازه فتحعلی خان قدرت طلب و دلاور است می پنداشت از ترکیب ان دو همان چیزی حاصل می شود که می خواست . ان چه فتحعلی خان را واداشت تا بار دیگر نظر امینه را قبول کند نگرانی از روس ها بود . در عین حال امینه به فتحعلی خان به درستی نشان داد که طهماسب اهل قدرت و جنگ نیست . می توان او را به ظاهر شاه کرد و در پشت سر حکومت تمام ایران را به دست اورد .
در همان سال ها چیزی که خود را نشان داد علاقه وافر مردم ایران به خاندان صفوی بود . ایرانیان چنان به اولاد شاه اسماعیل عشق می ورزیدند که برای بیگانگان قابل تصور نبود . با ان همه درد و رنجی که از ضعف و سستی شاه سلطان حسین بر مردم اصفهان و دیگر شهر های مرکز ایران وارد امده بود هنوز کسی را سر بد گویی از صفویه نبود . امینه این را میدانست که فتحعلی خان را به اتحاد با شاه طهماسب ترغیب کرد
با ورود شاه طهماسب به استر اباد همه امید و توجه ایرانیان به ان جا جلب شد و به پیغام فتحعلی خان سران طوایف و ایلات ترکمن و نواحی غرب خراسان به استر اباد نیرو فرستادند . امینه هر چه هنر داشت به کار برده تا طهماسب میرزا که دور از اصفهان و تاج و تخت ابا و اجدادی خود یک مدعی اواره سلطنت بود و در ان جا یک شاه واقعی جلوه کند و کرد
نیمه شعبان سال 1329 زاد روز امام غایب با فکر و درایت از سوی ان ها برای تاجگذاری انتخاب شد تا یاد اور تفکر شیعی ان ها باشد . و این در زمانی رخ می داد که با فتوای استصوابی مفتی اعظم عثمانی ایرانیان شیعه مذهب رافضی و واجب القتل خوانده شده بودند و همخوابگی با زنان ان ها مشروع و حلال اعلام شده بود . شبیه همین فکر را نیز ملا زعفران در اصفهان به اجرا در اورده بود .
در ان روز طهماسب صفوی سومین فرزند شاه سلطان حسین که شاه شهید خوانده می شد دوباره تاجگذاری کرد . یک تاجگذاری واقعی نه ان چنان که در قزوین گذشت . تفاوت دیگر این مراسم با ایین با شکوهی که فردای سقوط اصفهان در قزوین بر پا شد این بود که در استر اباد و پشت کوه های البرز امن بود و دست افغان ها به ان نمی رسید . پس امینه سنگ تمام گذاشت در خواجه نفس کنار یکی از زیبا ترین جنگل های ایران صدها چادر بر افراشتند در هر چادری یکی از سران ایلات و قبایل ایران گرد امده بودند . امینه هر چه از زندگی در دربار اصفهان و تماشای شکوه و جلال مراسم روس ها در مسکو اموخته بود برای چشم گیری ان مراسم به کار برد هر ان چه از هدیه و مصنوعات هنری در صندقخانه داشت بیرون کشید . هرگز مردم ایلات و عشایر شمال ایران چنین تکلف و ایین پر زرق و برقی ندیده بودند . شیخ مفید خطبه خواند و شاه جوان فتحعلی خان را به بیابت سلطنت بر گزید . امینه گامی دیگر به قدرت نزدیک شد .
خبر این واقعه که به اصفهان رسید خون در رگ های اشرف افغان به جوش امد . اما شاه طهماسب اهل جنگ نبود و این فتحعلی خان بود که می بایست او و مشاوران راحت طلبش را به فکر گرد اوری لشکر اندازد . وی سر انجام موفق شد که ان جوان حرم پرورده را که در استر اباد و جشن ها و شاد خواری ها هر شبه غم ان چند سال دربدری را از دل به در می برد و خیال ماجراجویی نداشت به حرکت اورد . تابستان بود فتحعلی خان شاه را راضی به لشکر کشیب ه سوی خراسان کرد ان ها می رفتند تا ملک محمود سیستانی را سرکوب کنند و به اعجوبه ای به نام نادر قلی افشار بپیوندند و امینه از سویی دیگر قصد داشت خود را به مسکو برساند جایی که کاترین به تخت نشسته بود . امینه را کنجکاوی به مسکو می برد اما منتی هم بر سر شاه داشت که برای عقد قرار داد با روس ها می رود . به همین جهت دو تن از کشاوران شاه طهماسب هم با وی همراه شدند تا مذاکرات سیاسی را پیس ببرند .
زندگی دوباره روی خوش به امینه نشان می داد . فتحعلی خان شرمسار از بی مهری یک ساله عاشق تر از همیشه از او جدا می شد . روز اخر امینه شاه طهماسب را به اوبه ی سفید کشاند . فتحعلی خان هم بود و او را به قران و جان مادر و خواهرش و فتحعلی خان را به کتاب خدا و جان سه فرزندش قسم داد که هرگز قصد سویی بر یکدیگر نداشته باشند . در شبی که همه خیالی در ان راه می برد جز ان که ان ها دیگر هرگز هم دیگر را نخواهند دید باز امینه خاطره نخستین شب ترکمن صحرا را تجدید کرد .
امینه و فتحعلی خان به بالای تپه ای رفتند که به دشت ترکمن می نگریست باز مهتاب بود . باز چشمه باز صدای اب و بر دوش امینه شالی از دوخته های زنان سیاه چشم ترکمن . از دور صدای محزون ترکمن هایی می امد که در اوبه با زنشان خداحافظی می کردند تا با خان به جنگ بروند و خان برای همه یاوبه ها دلاورترین بود چنان که دولت مامد می سرود . اینک در کنار امینه موجودی بود عاشق و مانند همه عاشقان جهان از فراق در رنج و و باز شب زیر سقف اسمان با نگاه ستارگان تنها . باز شب شبی دیگر تا به صبح . پوستین خان بر دوش هر دو که سایه شان در مهتاب یکی می شد و شال امینه زیر انداز . در شبی چنین از اول در صبح باز است .
صبح چون طبل کوفتند و شاه و خان نایب السلطنه را از زیر قران گذاراندندزنان ترکمن در دو سوی راه صف بسته بودند با اسپند و کندر هلهله کنان تا مردان خود را بدرقه کنند همه بودند جز امینه که در کنار چشمه زیر پوستین خان خفته بود و قصد ان نداشت که بوی خوش شب اخر را با هیاهوی کاروان جنگی معاوضه کند
فصل چهاردهم
سپاهی که به سر کردگی فتحعلی خان قاجار شاه طهماسب فرزند شاه سلطان حسین را در میان گرفته بود وقتی از استر اباد جدا شد تا خود را به خراسان برساند خیالی بزرگ در سر داشت تجدید عظمت صفوی و زیر پرچم اوردن تمام ایران . هنوز نخستین روز این سفر به شب نرسیده بود که فتحعلی خان قاجار دانست که با ان جوان بلهوس مشکل ها خواهد داشت . انان از راهی در حاشیه خزر می رفتند که بهشت بود از یک سو جنگل و کوه های مه گرفته از سویی دریا . راهی که فتحعلی خان ان را خوب می شناخت . پس وقتی به جلودار خرگاه سلطنتی فرمان داد که در کجا اطراق کند می پنداشت سخن او بی مشکل به اجرا در خواهد امد . اما چنین نشد . شاه طهماسب که هنوز بر تخت شاهی ننشسته بارگاه و حاجب و دربان و تشریفات به هم زده بود جایی دیگر را در کنار رود در نظر داشت و به زعم او باید غروب نشده اردو اطراق می کرد و بساط طرب او گسترده می شد . او لحظه ای از خوشگذرانی غافل نمی شد . فتحعلی خان بعد از اشنایی با امینه نه که زنی را نمی دید بلکه خیال ان را هم در سر نمی پخت . بر سر همین بین شاه و نایب السلطنه اش در نخستین روز حرکت نقاری هر چند کمرنگ رخ نمود . فتحعلی خان تدبیر امینه را به یاد اورد و با (( هر چه امر مبارک است )) به دستور ان جوان تن داد .
اما شاه طهماسب جوان خوش داشت که نایب السلطنه را که سپهسالارش می خواندند در شاد خواری همراه داشته باشد . پس در لحظه ای که فتحعلی خان با سران اردو به بحث نشسته بود و اخبار رسیده از خبر چینان جلودار را می شنید و فرمان می داد خواجه رسید وامر شاه جوان را ابلاغ کرد . فتحعلی خان با پاسخ (( لختی دیگر شرفیاب می شوم )) او را فرستاد و ندانست که با این عمل چه بد گمانی ها در دل ان جوان ضعیف پدید اورد . ساعتی بعد هم که پیش از خواب به بزمگاه او رفت باز نه که با وی به طرب نیفتاد بلکه سخن های سخت گفت و ندیدکه خواجگان و درباریان متملق چگونه از را می نگرند و امده اند در پشت سر از نخوت و غرورش حکایت ها بسازند .
فتحعلی خان در برابر همه این ها بر خود فرض دید که از همان نخستین شب شاه طهماسب را اگاه کند که چون به خطه خراسان پا می گذارد شئون دینی را پاس دارد و از احترامی که مردم برای شاهان صفوی قائل ند نکاهد . پس لب به می نیالاید و از مجلس طربو خوش گذرانی جمعی دست بشوید . و از این همه سخت تر تاکید فتحعلی خان بر خود داری از اسراف و جلو گیری از ریخت و پاش های شاه و دستگاه او بود . با این طعنه که هنوز به خزانه خراسان دست نرسیده و خزانه سلطنت نیز در اصفهان در چنگ افغان هاست .
در دومین روز تلخی فتحعلی خان با تنبیه خواجه ای رخ نمود که به یکی از سران لشکر توهین کرده بود .
قافله ای چنین به شتاب که فتحعلی خان در کار داشت به خبوشان رسید و در ان جا ماند تا پیام هایی که به مهر شاه صفوی برای ایلات و عشایر شمال خراسان فرستاه شده بود اثر دهد و در ضمن افشار ها که وعده کرده بودند به اردو ی انا بپیوندند . فتحعلی خان با مدیریت سخت گیرانه ی خود اردو را در خبوشان به نظم اورده بود و اماده کاری بزرگ بود که بی ان عنوان پادشاهی برای کسی معنا نداشت . یعنی ستیز با سلطان محمود سیستانی که خراسان را تسخیر کرده و در مشهد به تخت نشسته بود .
یکی از ان ها که در انتظارش بودند ندر قلی افشار بود غول پیکر عیاری که در ابیورد بالیده بود و در جنگ با ازبکان خود نموده و در شمال خراسان نامی به هم زده بود . پیش ار رسیدن او به اردویی که فتحعلی خان سپهسالاری ان را بر عهده داشت رئیس ایل شاد لو نجفقلی خان با رسیدن پیام جانشین شاه سلطان حسین به اردو پیوسته بود . فتحعلی خان که با کمک خبر چینان و خبر گان خراسانی از مال و منال و سوار و توان هر یک از سران ایلات و عشایر خبر داشت در گوش شاه طهماسب خواند که دو هزار سوار بر عهده نجفقلی خان قرار دهد . اما خان شاد لو با تعارف و خوش زبانی قصد داشت کار را با پرداخت پولی تمام کند . گفتگو که به درازا کشید تندی پیش امد و فتحعلی خان فرمان داد تا نجفقلی هان را به بند کشند و بی ملاحظه از کرد های فدایی و همراه او قصد جانش را داشت که نجفقلی خان مهلتی طلبید . و در این مرحله بود که ندر قلی افشار با هیبت یک سردار مغرور از پیروزی در جنگی با ازبکان و جنگی دیگر با افغانان وارد اردو شد . او با همه پهلوانی و قدرت در تعظیم و ادب نسبت به شاه طهماسب جوان اغراق می کرد چندان که ساعتی نگذشته در چشم اطرافیان شاه صفوی رقیبی برای فتحعلی خان پیدا شد بود . از ان لحظه ندرقلی افشار و فتحعلی خان دو رقیبی بودند که به یکدیگر به چشمی نگران می نگریستند هر دو خیالات بزرگ در سر داشتند و هر دو به اکراه ان جوان بلهوس را تحمل می کردند با این تفاوت که ندرقلی زیرک تر بود و فتحعلی خان ترکمن در غیاب عقل منفصلش امینه چندان انعطاف و درایتی در کار نداشت و همین بود که او را در برابر حریف نا توان می کرد . جز این ندر قلی زنباره بود و خوشگذران و در مجلس بزم نیز پا به پای فرزند شاه سلطان حسین می رفت و در عالم مستی فرصت می یافت تا در گوش شاه بی خبر بخواند.
امینه بی خبر از خطری که فتحعلی خان را احاطه کرده بود در شمال بحر خزر رو به سرزمین های پر برف می رفت که سر انجام شبی در حضور شاه طهماسب سخن از حرکت اردو شد حرکت برای تسخیر مشهد فتحعلی خان معتقد به درنگ بود و در انتظار ان که گروهی دیگر از ایلات به اردو بپیوندند جز ان که تمرین های نظامی با توپ ها تازه را هنوز کافی نمی دید . ندر قلی بی محابا سخن از ان می گفت که می تواند به یورشی توس را تسخیر کند و شاه را به زیارت امام هشتم برد . حاصل ان که ندرقلی به فرماندهی اردو منصوب شد . فتحعلی خان را چندان خوش نیامد .
فردایش که او با شاه جوان و ندرقلی به شکار گاه رفته بود در ان جا سردی پیشه کرد و به طعنه شاه را گفت که قصد دارد از اردو جدا شود و به استر ابد رود و سپاهی بزرگتر گرد اورد . این گمانی بود که ندر قلی شب پیش با شاه بلهوس در بزم در میان گذاشته بود با این ملاحظه که فتحعلی خان خیالی دیگر در سر دارد و خلاصه ان که یاغی می شود و خود سلطان محمود سیستانی دیگر . شاه طهماسب خود را وفادار به عهدی نشان می داد که با امینه نهاده بود . گفت : فتحعلی خان بد عهدی مکن تو را با ما عهدی است که تا جان در تنمان است در سرکوب یاغیان و سرکشان در کنار هم باشم .
فتحعلی خان سردی را بیشتر نشان داد و گفت تا ندرقلی است سلطان را به وجود فتحعلی نیازی نیست او شیر روز است و هم پیاله شب . این کاری است که از فتحعلی بر نمی اید .
شاه طهماسب سخن را برگرداندکه : (( راستی فتحعلی خان چرا از زنان رو گردانی مردی که شبی را با نازک بدنان سر نکند صبحدم در اوردگاه بساز نیست . ))
با این سخن او و ندر قلی قهقه سر دادند . ندر قلی چیزی هم گفت که فتحعلی خان نشنید اما یاوه شاه جوان را به گوش شنید که می گفت :
چه خوب که پدر تاجدارمان یکی از باکرگان بیت را به تو نبخشید ورنه ...
خون به صورت پهلوان ترکمن دوید طاقت از دست داد و فریاد کشید : خاموش !
چشمان شاهزاده صفوی و ان عیار افشاری از حدقه بر امده بود . فتحعلی خان خود از این تعرض شرمسار شد دهنه اسب را برگرداند و رفت . ندرقلی دست به تپانچه برد ولی به اشاره شاه طهماسب از حرکت ماند .
اردو یک شبی دیگر در خبوشان ماند . ماند تا ندرقلی افشار کار فتحعلی خان را یکسره کند فتحعلی خان نیز چنین خیالی در سر می پخت . شاه طهماسب نمی دانست که در هر دو حال او بازنده این جدال است .
سایه ای خنجر به دست که نیمه شب بر خیمه فتحعلی خان افتاد بر خیمه نادر اگر افتاده ..
فصل پانزدهم
ای زمان بایست . ای اسب بتاز . ای تن پایداری کن . وای بر تو ای قاصد اگر راست گفته باشی . مرد من فتحعلی خان مرا خوانده است . ای باد از شمال بوز و تاخت مرا اسان کن . ای شب شتاب مکن بگذار که راهی را که در دو هفته رفته ام در دو روز بر گردم .
امینه به رسیدن قاصدی که خبر را اورد ان قدر در مسکو نماند که با ملکه کاترین خداحافظی کند . همه چیز را رها کرد و بر کالسکه ای جست که فقط او را به چند منزل برد و از رفتار ماند . قراولان کاترین به دستور ملکه روسیه پشت او میتاختند . شب ها شالی را که هنوز از ان بوی خان را می شنید بر خود می پیچید . و هر جا می رسید بیتوته می کرد در انتظار صبح . صبحی که هنوز سر نزده بر پشت اسب می پرید . به دستور ملکه در کنار خزر بریکی از کشتی های تازه ساخت پطر نشست . و بار دیگر قاصد را فرا خواند تا باز گوید چه دیده است . قاصد از فداییان ترکمن اشاقه باش در هر منزل ماجرا را گفته بود نه یک بار . او از جانب محمد حسن خان ماموریت داشت تا مادر را با خبر کند که فتحعلی خان به فرمان شاه طهماسب در حبس افتاده است . قاصد بیش از این نمی دانست . او هر شب این روایت را می گفت و امینه را تنها می گذاشت تا از خدای خود طلب کند که خان را و فرزندانش را نگهبان باشد . گاه قول شاه طهماسب را به یاد می اورد و دلش ارام می گرفت گاه چهره فتحعلی خان در نظرش می امد شب اخر . و در این حال وجودش را غمی فرا می گرفت . نذر ها کرد و دل به قول و قرارها سپرد . امیدی که در وقت رسیدن به ساحل به یاس انجامید . نگهبانان ساحلی روس در بند به دیدن کشتی امپراطور صف بستند و دیدند زنی مانند عقاب از قایق پر کشید از سر تخته های کف بندر پرید و چشم در چشم پسرکی ایستاد که از چند روز پیش چشم به دریا داشت . امینه در چشمان محمد حسن همه خبر ها را خواند که او را در اغوش گرفت .
اه پسرم چه زود بزرگ شدی اندازه پوستین خان شده ای . افسوس بر من منی که به پیمان این کرکس ها اعتماد کردم . یادت هست پدرت کرکس ها را به بند کرده بود تمام شده بودند . من رسیدم با قرانی که حرمتش را نگاه نداشتند . نفرین به من کاش نمی امدم . ای کاش شفاعت انان نمی کردم . بیا به ییلاق اشاقه باش برویم فقط دولت مامد درد ما می داند و بیا خود را به فغان دو تار اززاد محمد غرق کنیم برویم به قله گوگجه داغ و با خالد نبی همراز شویم . بیا دعا کنیم خدواند کینه را از دل ما بیرون نکند . محمد حسن ! برایت نگفتم روزی که پدرم را در میدان شاه اصفهان دو شقه کردند من ان جا بودم . در ان زمان فقط پنج بهار دیده بودم کینه اش در دلم نماند . اما تو بزرگی یازده بهار دیده ای . حالا من و تو این داغ را در دل نگه می داریم . انتقام امام قلی خان پدرم را با انتقام پدرت بهم می ریزم و تا ان روز فقط برای همین زنده می مانیم . محمد حسن بگو ! کهاگر من نبودم تو این کینه را با هیچ چیز معاوضه نخواهی کرد . بگو محمد حسن بگو . ما گریه نخواهیم کرد . گوشت و استخوان خود را به دندان می گیریم تا کسی درد ما را در نیابد و از رنج ما شاد نشود . من سیلی به صورتت می زنم و تو هم نترس بر صورتم بزن تا سرخی گونه هایمان انان را غمگین کند . غم را فقط کسی می داند که در طفلی بی پدری کشیده باشد . پسرم بیا داغدار فروان است .
ترکمن هایی که سه ماه پیش در جشن تاچگذاری شاه طهماسب هفت شب به خواست امینه تا صبح به اواز و رقص خود اسمان را شاد کرده بودند اینک به تعزیت امینه امدند از هر ایل و طایفه ای . انان با وجود فتحعلی خان پس از سال ها ارامش و امن وامان یافته بودند . با فتل خان همه چیز به باد شد . تا خون ترکمنان سرد نشود و دریا بند دلاوری در میانشان نمرده است روزگار نقشی زد . در میانه عزاداری ها خبر رسید که دسته ای از ابدالی ها به سرکردگی امیر قاسم خان افشار امده اند تا محمد حسن را که با استفاده از نا بسامانی اردو پس از قتل فتحعلی خان از خبوشان گرخته بود به بند کشند و نزدیک شاه برند . امید ان داشتند که طوایف رقیب اشاقه باش را به وعده بفریبند و فرزند امینه را دستگیر کنند .
شاه طهماسب و نادر هر دو خوف ان داشتند که هواخواهان فتحعلی خان سر به شورش بر دارند . از همین ترس پس ار کشتن خان قاجار سران لشکر او را نیز کشته بودند وقتی امینه به ییلاق اشاقه باش رسید . در ده ها اوبه صدای شیون بلند بود . امینه دیگر لازم نبود تا نیرویی صرف کند از بی تدبیری و بی وفایی و قدر نشناسی صفوی ها حکایت بگوید . ترکمن ها در این عذاب خود متحد شده بودند . از طرف دیگر شاه طهماسب از یاد برده بود که امینه خود از دلاوری یک خان است و در همین چند ماه بار ها او خود لب به تحسین امینه گشوده است . شاه بی تدبیر فراموش کرده بود که امینه وقتی با قرانی که سر دست بلند کرده بود به اردوی او وارد شد که رمقی برای جنگیدن در قزلباش نمانده بود . او همچنین از یاد برد که فتحعلی خان برایش گفته بود که امینه ایل را جمع اورده و به تدبیر اوست که برای نخستین بار قاجار در کنار یکدیگرند . و بد تر از همه ان که پسر شاه سلطان حسین عهدی را که در ان شب اخر با حضور امینه بین او و فتحعلی خان بسته شد شکسته بود . او حالا تصور می کرد که می توند فرزند امینه را از دست او به در اورد .
ابدالی ها منزلی در خاک استر اباد جلو نیامده بودند که ترکمن ها چون صاعقه بر سرشان ریختند . و با جنگ وگریز ان ها را تا مراوه تپه بردند . در ان جا امینه و یارانش در کمین بودند و در کنار قلعه ای که امینه خود ساخته بود بر سرشان ریختند جایی انتخاب شده بود که زنان و کودکان ترکمن بر ان اشراف داشته باشند . ابدالی ها بیهوده کوشیدند تا راهی برای فرار بیابند . هم در اغاز امینه تیری به بازو ی امیر قاسم خان دوخت و ان گاه به فریادی که گویا روز ها در گلویش مانده بود به میان ابدالی ها تاخت . امیر قاسم خان روی زمین افتاده بود و امینه با اسب ترکمن شبق خود دور او می گشت چنان که ترکمنان قوچ را وقت شکار دوره می کنند انگار جشنی بر پا بود و نمایشی . همه به تماشا بودند و امینه در لباس عزا سرا پا سیاه سوار بر شبق در میان . امینه گویی نیرویی در وجودش به جوش امده از اسب به زمین پرواز کرد و در وسط میدان گریبان سردار افشار را گرفت می لرزید و امیر قاسم خان را تکان می داد . زنان ترکمن می گریستند و مردان با فریاد از امینه می خواستند تا به انتقام خون خان سردار افشار را بکشد . امیر قاسم خان با صدای بلند تشهد را تکرار می کرد . اما امینهدر اندیشه ای دیگر بود که دست خود را در دستکشی از چرم روسی پوشیده بود دراز کرد و تیری را که در کتف خان افشار بود گرفت و کشید خان زخمی فریاد زد و خون از جای زخم بیرون جهید .
مردم شنیدند که امینه به صدایی که می کوشید بغض گلویش را اشکار نکند جیغ کشید :
تیری از این سخت تر در قلب من است . امده ای به تسلیت بچه های بی سرپرست فتحعلی خان ؟
کلمه در دهان خان افشار ماسیده بود باور نداشت در نمایشی چنین گرفتار اید . در قاموس ان ها نتیجه جنگ یا شکست بود و مرگ یا پیروزی و غارت . و این حکایتی دیگر بود . زنی او را شکست دهد و ان گاه ببخشد . خان افشار مرگ را بیشتر می پسندید . چه رسد به ان که امینه در ان میدان باز هم سخن ازماید .
مردم گوش کنید ! این امیر قاسم خان خود ترکمن است و از ماست . پیام مارا به خراسان خواهد برد . پیام ما این است که سر قاتل خان را می خواهیم . از ندر قلی افشار می خواهیم و می دانیم غیرت ایلیاتی او اجازه نمی دهد که خون فتحعلی خان پایمال شود . حالا حکیم بیاید و زخم مهمان را مرهم نهد .
ترکمن ها پنداشتند امینه عقل باخته است و هجوم بردند تا سردار افشار را تکه تکه کنند که انا قلیچ اخوند مراوه تپه با فریاد ان ها را دور کرد و به یادشان اورد که امینه صاحب دم است .
فردا روز که نیروی اعزامی استر اباد را ترک می کردند ایمنه باز به میدان امد تا پرده اخر نمایشی را که اغاز کرده بود به پایان برد . ان جا بود که خطاب به امیر قاسم خان گفت :
به ان غلام بچه اصفهانی بگو من خود به تن خود جمعه اخر ربیع الاول چون چهلم روز ان شهید گذشت به پا بوس اقا امام رضا می ایم . هر چه از فتحعلی خان و طایفه او می خواهد همان جا طلب کند .
به اشاره امینه جمعی از جوانان دلاور ترکمن با لشکر شکست خورده تا حد خراسان رفتند که کسی از سر غیرت ازارشان ندهد امینه خوب می دانست خبر این واقعه در مشهد چه ها خواهد کرد . اما این محمد حسن بود که حیرت زده از مادر می پرسید چرا ندر قلی افشار قاتل اصلی پدر در گذشته در حالی که خوب می داند که وجود فتحعلی خان دنیا را برای او تنگ می کرد ورنه شاه سست اراده را کی جرات کشتن پدر بود .
امینه دستی به مو های خرمایی رنگ محمد حسن کشید و درس نخست از درس های زندگی را با او در میان نهاد . برایش گفت که خوب میداند قاتل پدر او کیست اما الان وظیفه ای دیگر در پیش دارد و ان حفظ فرزندان خود است و حفظ ایل قاجار تا وقتی ان ها بزرگ شوند . امینه به پسران خود اموخت که همیشه و در همه جا تیر و تفنگ و توپ دشمن را از پا در نمی اورد موقع شناسی و حیله گری در این میدان کار هزار توپ را می کند. در واقع امینه با فرستادن ان پیام نادر را از دشمنی با قاجار و فرستادن نیرو برای دفع یاران و هواخاهان فتحعلی خان مانع شد . فرصت خرید تا زمان مناسب با او حساب ها را پاک کند .
امینه به همه می گفت کینه ای از نادر قلی در دل ندارد فقط شاه طهماسب را که در استر اباد قران مهر کرده بود به جرم بی حرمتی به کتاب اسمانی و زیر پا گذاشتن عهد و پیمان مستحق نفرین می داند . خوب می دانست کار نادر و شاه طهماسب به کجا می کشد . از پیش برای فرزندان خود در اردو ی پیروز مندان جا ذخیره کرد . فرصتی تا ان ها بزرگ شوند .
خزان سرد و زردی بر کرانه های خزر سایه گسترده بود . ملکه روسیه در نامه ای برای امینه به یادش اورد که دنیا به ادم های با هوش و بزرگ ان قدر مجال نمی دهد که بخشی از عمر را صرف غمگساری کنند . یاداوری این نکته که در اروپا کسانی به سن وسال امینه تازه اماده می شوند که به خانه شوهر روند لبخند بر لبان او اورد . می دانست که در میان شاهزادگان و بزرگان روس خواستار فراوان دارد در دو سفر به سرزمین روس اشارات را در یافته بود گر چه هر بار نشان داده بود که گوشش بریا شنیدن تعارف ها و مجامله ها شنوا نیست
فردای چهلمین روز قتل فتحعلی خان در خیالی دیگر بود که فرزندان را به یموت سپرد و خود وصیت نامه ای نوشت و راهی مشهد شد که در ان جا با قاتلان شوهر دلاور خود وعده دیدار داشت .
شاه طهماسب بعد از قتل فتحعلی خان فرماندهی سپاه را به نادر سپرد و به دلیری او دروازه مشهد گشوده شد و شاه صفوی در قصری که محمود سیستانی اخرین حاکم خراسان در ان سکنا داشت بستر گسترد . این نخستین تجربه سلطنت واقعی برای او بود در این زمان نه به فکر پدرش بود که اشرف افغان در همان روز ها سر او را به دربار عثمانی فرستاد نه در اندیشه ندر قلی که برای او محمود افغان دیگری می شد . کسی که چنین بود به حتم از قتل فتحعلی خان هم دل نگران نبود . اما نادر با برگشت امیر قاسم خان و شنیدن شرح واقعه مراوه تپه شاه را خبر داد که امینه می اید .
و امینه امد با صد زن ترکمن . امد و نرسیده یک روزی در حرم ضامن اهو بست نشست . حضور او همراهانش نظر زوار را به خود جلب می کرد . اوازه حضور ان ها در شهر پیچید . امینه و اردوی پر ابهت او پس از ان وارد خانه متولی استانه میرزا داود شدند که شهر بانو بیگم یکی از دختران شاه سلطان حسین را به زنی داشت . دو روز در ان جا بودند تا ان که قاصدی از سوی شاه رسید و از او دعوت کرد . شاه طهماسب هنوز پایتخت را نگشوده حرمسرای بر پا داشته و به عیش نشسته بود .
فردای ان روز امینه که با چندین شتر بار و هدایا به مشهد امده و با بخشش های خود بینوایان شهر را نوایی داده و اهل خانه متولی باشی را با هدایای خود شادمان کرده بود همراه یک ندیمه بی هیچ هدیه و پیشکشی وارد کاخی شد که هنوز سر و سامانی نداشت قرق در کار نبود و بیشتر زنان حرم نوجوان و خراسانی بودند و تازه به مزاوجت شاه در امده . هیاهویی بود بی ان که کسی به کسی باشد . عجیب تر ان که پرده و پرده اری معمول حرم شاهان نیز به کار نبود فقط تجیری کشیده بودند . قراولی خبر از ورود امینه داد و او را نواب علیه خطاب کرد . مجلسی چنین برای منظوری که امینه داشت مناسب تر بود . خوب می دانست که مردان هوسباز به دیدن او دل می بازند ولی گمان نداشت خود شاه طهماسب هم جرات ان داشته باشد که طمعی بر او ببندد . طهماسب نشسته بر مخده زر بفت به کتکایی از اطلس تکیه داده بود . در جایی که می توانست هم با حرم گفتگو کند هم با سرداران وامیران . به دیدن امینه با ان قد بلند پوشیده در جامه ای سیاه در جای خود جنبید و به حرف امد :
خبر رسید در حرم مطهر بیتوته کرده اید . زیارت قبول . در قصر انتطارتان را می کشیدیم .
امینه که از زیر روبنده او را می دید که معذب است از همان ابتدا تکلیف را روشن کرد .
زندگی در قصر شایسته ان هاست که مادر و خانواده شان اسیر نباشند . نواب علیه مادرتان دراصفهان معلوم نیست زیر پای کدام چرکس و ازبکی افتاده . چگونه می توان در قصر بی خیال ماند .
شاه طهماسب که در یافت امینه دلی پر خون دارد در جای خود جنبید که چیزی بگوید ولی پیش از او یکی از متملقان درباری به حرف امد و امینه را به خاطر جسارت و گستاخی در حضور شاه شماتت کرد امینه او را به تندی بر جای خود نشاند و دنبال سخن خود گرفت :
به این راه دور نیامده ام به نصیحت گویی که کار از این در گذشته است . امده ام تا از اقا امام رضا ذلت قاتلان فتحعلی خان را طلب کنم و از عهد شکنان و انان که حرمت کلام خدا را نگاه نداشته اند به او شکایت برم . و به تمنایی ....
شاه طهماسب بی حوصله فریاد کشید :
تمنای خود بگو پیش از ان که پشیمان شوم . فتحعلی خان نوکر قدر شناسی نبود . مجازات خیانت مرگ است . شاه شهید وقتی تو را از حرم به او بخشید براین گمان بود که از خیالات خائنان توبه کرده و خیال خدمتگزاری دارد ...
امینه حرف او را قطع کرد که :
در استر اباد چنین نبود . لقب می دادید و قران مهر می کردید . اوف به این روزگار که حرمت به هیچ حرمی نمانده ...
این بار طهماسب به فریاد سخن او را برید :
خفه شو رجاله .... میر غضب ......
امینه صدای شیون را از پشت پرده شنید اما از جای نجنبید بلکه فقط روبنده خود را بالا زد و چشمان سیاه را به شاه طهماسب دوخت و محکم و مطمئن گفت مرا هم در خواجه بیع دفن کنید !
اگر حرمت والدمان نبود که یک چند افتخار کنیزی وی داشتی بی گمان جز این عقوبت زبان درازی نبود .
دیگر هیچ عاملی نمی توانست امینه را به رعایت وا دارد به صدایی که به جیغ شبیه تر بود فریاد زد :
اگر حرمت والد می داشتی سراغ سر بریده او می گرفتی . اما مرا ان رو سر نمی زنی که دشمن تو هستم . تیغ تو فقط سر دوستان می زند و چون به دشمن می رسی از مهلکه می گریزی .
شاه طهماسب بر خاست و مشاوران و درباریان با او برخاستند :
من را بگو که گمان داشتم امده ای از خیانت خای نوکر خطا کارمان تبری جویی .
طهماسب وقتی این می گفت در طول تالار قدم می زد . ولی امینه بی خوف از میر غضب که حضورش در تالار احساس می شد با گریه فریاد می زد :
خداوند خطاکاران را عقوبت می دهد من این را خوب می دانم که کار را به حکمت بالغه او محول کرده ام . از بندگان ضعیف و خطا کار خدا نیز چیزی نیم طلبم . سال هاست دل از زندگی در قصر و کاخ بر کنده ام . و حالا نیز فاش می گویم فقط به بستر کسی خواهم رفت که تقاص از قاتل ان بی گناه بستاند .
صدای وحشت از پشت پرده حرم شنیده می شد زنان باور نداشتند زنی در برابر شاه با این جسارت سخن بگوید . شاه طهماسب از خشم می لرزید و دست بر دست می مالید سر انجام چون دید امینه پس از همه این تندی ها بر خاسته تا برود تیری از کینه رها کرد و به تمسخر گفت :
شنیده ام محمود افغان در اصفهان به عشق تو دیوانه شد هان ؟ امینه بی تامل دشنام او را پاسخ داد که :
اری راست شنیدی . اما مگر نمی دانی که از ترس خان جرات حرکت نداشت پس به سما دختر بیچاره اکتفا کرد چنان که اشرف افغان نیز خواهر دیگرت را تصاحب کرد و تقصیر هر دو ان بود که برادری با غیرت نداشتند . تف بر تو روزگار که بد کاران و بد عهدان و بیغیرتان را مجال می دهد و غیرتمندان را به خاک می کشانی . خدایا به تو پناه می برم .
امینه این گفت و بر خاست و بی ان که رخصتی بطلبد و یا تعظیمی کند پشت به درباریان رو به در رفت اما باز پشیمان شد گویی حرفی نگفته داشت که وسط تالار ایستاد و با صدای بلند گفت :
ای همه شما بدانید که من از خون خواهرانم صبایای شاه شهید نمی گذرم . نرگس بانو ، اغا رخ ، راضیه بیگم ، ماه طلعت ، عین النسا نزد من در امانند انان را به خانه بخت فرستاده ام که وظیفه ام بود . اما شما از شاهتان بپرسید از مادرش و خواهران دیگر خود چه می داند . دیروز از امام طلب کردم تا این سعادت را به کنیز خود بدهد حالا که ان یاغی بچه قندهاری تن خود را چون سگان به دندان درید و سقط شد شاهد باشم که سر ان دیگران به تقاص خون سلطان محمود میرزا صفی میرزا سلطان مهر میرزا حیدر میرزا سلیم میرزا سلیمان میرزا اسماعیل میرزا محمد میرزا خلیل میرزا محمد باقر میرزا جعفر میرزا فرزندان شاه شهید و عباس میرزا مرتضی میرزا مصطفی میرزا و سلطان احمد میرزا اخوان ان قبله عالم یک یک به دار اویخته شوند .
وقتی امینه نام شاهزادگان صفوی را که محمود در ان شب خونین کشت بر زبان می اورد نفس از کسی بر نمی خاست گویی یکی روضه می خواند که صدای گریه از پشت پرده یم امد . اما امینه نقشی دیگر در سر داشت . راضیه بیگم یکی از دختران شاه سلطان حشین را که با مادرش نزد او به پناه امده بودند همراه خود به خراسان اورده بود . و قصد ان داشت که راضیه بیگم را به خانه نادر بفرستند در همان دو روز مقدمات کار را فراهم اورده بود با این کار هم از اعمال ان قلدر مدعی با خبر می شد و هم محبت خان افشار را می خرید .
پس روبنده به زیر انداخت و از تالار بیرون رفت . وقت برگشتن سبک بود انگار باری را زمین گذاشته بود باری گران را .
همان شب در خانه متولی باشی مجلس خواستگاری راضیه بیگم بود برای نادر افشار . در یک سو مادر نادر بود و خواهران او در طرف دیگر امینه بود که هم زبان ان را داشت و هم جهیزیه ای به قاعده برای راضیه تدارک دیده بود . راضیه چنان وابسته امینه بود که هر چه پرسیدند به موافقت امینه حواله کرد مادرش نیز جز این نمی گفت . امینه به این ترتیب زنی را در بستر نادر کاشت که به اشاره ی او همه کار می کرد .
مهمتر از ان که طهماسب بد عهد را رسوا کرد . این نقشی بود که امینه در کار نادر خان افشار زد و چنین وانمود کرد که ترکمن ها و هواخواهان خان مقتول با این مدعی قدرت حسابی ندارند و او را در قتل فتحعلی خان بی تقصیر می دانند . تدبیر امینه اثر داشت . نادر که با حذف خان قاجار فرمانده کل قوا شده بود و می رفت تا صفویه را از بنیاد بکند نیاز یه حمایت ایلات دیگر داشت امینه در دل او کاشت که می تواند روی قاجار حساب کند . محمد حسن خان نیز اموخت که در دو جبهه نباید جنگید . بنا بر رای او نادر بزودی صفویه را منقرض می کرد و شاه طهماسب به سزای بی تدبیری خود می رسید قاجار در انم زمان باید اماده انتقام گیری از نادر می شدند .
نادر با اعزام قراولانی که امینه را تا استر اباد بدرقه کردند نشان داد که از جسارت او دل خوش دارد . هم در حکمی حکومت سمنان را در عهده محمد حسن خان نوجوان شناخت و در حقیقت به امینه واگذاشت و فرمان داد تا یاران فتحعلی خان به خدمت برگردند و این همان بود که امینه لازم داشت .
در استر اباد امینه از پپسران خود قول گرفت تا از انتقام خون پدر نگذرند اما بی صواب دید او دست به کاری نزنند . دو ماه بعد از قتل فتحعلی خان او ارام ارام بر صحنه مسلط می شد گر چه گهگاه جای خان را خالی می دید و پوستین او بر دوش می انداخت و در کنار چشمه مشرف بر دشت ترکمن به یاد او و اخرین شب شبی را صبح می کرد .
امینه برای زندگی اینده خود چند راه پیش رو داشت کسی نمی دانست کدام را بر می گزیند . این قدر بود که ان را سر ارام نمی گرفت و چنان که در دو سال بعد که در سمنان ماند و قلعه ای محکم پرداخت اندیشه های خود به کس نگفت تا ان بهار که راهی استر اباد شد که به میان ترکمن های اشاقه باش برود اما روزگار دامی دیگر بر سر راه او گذاشته بود .
فصل شانزدهم
وقت ورود قافله امینه به استر اباد یکی از فدائیان فتحعلی خان میزبان انان بود باران یکریز می بارید و امان از مسافران می ربود . در یک هفته ای که منتظر ماندند خدیجه هم بیمار شد . امد و رفت حکیم و زنان شهر به خانه میزبان ان ها کار خود را کرد و پیغام رسید که ان ها به خانه حاکم دعوت شده اند امینه خواست به بهانه بیماری دخترش از رفتن سر باز زند میزبان صلاح ندید . در ان شب پیغام دل از دست رفته سبز علی خان حاکم منصوب نادر به امینه رسید . سبز علی خان به خشونت معروف همه استر اباد بود و دشمن خونی فتحعلی خان و میزبان از این که امینه خواست او را نپذیرد وحشت داشت . امینه همان شبانه فرمان داد تا بار ها را بر بندند . امد و شدها و اجاره ی اسب و استر خبری نبود که به گوش سبز علی خان نرسد . پیغام دیگر او نیز در دل سنگ امینه اثر نکرد . قافله در میان نگرانی میزبان حرکت کرد ولی هنور دو سه منزل دور نشده بودند که ماجرا رخ داد .
امینه و فرزندانش که دمی از ان ها جدا نمی شد و در کلبه ای بستر گشوده بودند و دو قراول دم در که شش سوار در هیات ترکمن ها بر سر قراولان ریختند و ان ها را بی صدا کردند . محمد حسن به شنیدن صداهای بیرون تپانچه برداشت محمد حسین نیز . امینه سر پوش سر مشعل روغنی را انداخت و با پسرانش در سه گوشه کلبه در کمین ماندند تا مهاجمان به درون امدند . از سه نفر اول یکی نصیب تنور شد که در کناری گرم بود دیگری خنجر محمد حسن خان بی نفس شد و سومی را امینه چادر بر سر انداخت . ان ها به راحتی حریف ان سه دیگر هم بودند ولی با بر خاستن صدای تپانچه ده بیست تن دیگر رسیدند . جای جنگ نبود امینه در همان تاریکی محمد حسن خان را امر کرد که با برادر و خواهر بیمارش از مهلکه بگریزد و خود پس از چند شیرین کاری ندا در داد که تسلیم می شود . مهاجمان بر سد امینه ریختند که ارام مانده بود و کیسه ای بر سرش کشیدند . صبحدم فرزندان فتحعلی خان در راه ترکمن صحرا بودند و امینه به اسیری در راه استر اباد .
اما سبز علی خان به ان که در سر داشت نرسید . امینه حیله ای به کار برد که حاکم از کرده پشیمان شد و بی ان که بتواند انگشتی به ان کندو عسل برد وی را رها کرد امینه به سبز علی خان گفت اماده مرگ باشد چون وی در عقد نادر افشار است و اگر این خبر به مشهد برسد هیچ چیز نخواهد توانست سر او را به تنش حفظ کند . سبز علی خان در ان لحظه خبر بد تر از ان نمی توانست شنید . به دست و پا افتاد که عجوزه های استر ابادی مرا فریفته اند . امینه به او قول داد که این ماجرا را به نادر نگوید در مقابل از سبز علی خان قول گرفت که یک سال مالیات از ترکمن ها یموت نخواهد . اما تا امینه خود را به میان یموتیان برساند محمد حسن خان ترکمن ها را با نقل واقعه شورانده و به نمایندگان سبز علی خان که حکم از نادر داشتند تاخته بود . امینه را هم بد نیامد . او در انتظار بود که پسرانش دستی در اورند و لشکری گرد اوردند و کار نیمه تمام پدر را تمام کنند .
اما نخستین درگیری محمد حسن خان با نیروی اعزامی نادر نشان داد که ترکمن ها حریف نادر نیستند . امینه برای ان که ارام بگیرد یک بار دیگر قصد ان داشت که دست به دامان روس ها زند اما پیش از سفر به او خبر رسید که کاترین ملکه روسیه در گذشت . امینه دانست که باید منتظر بماند تا مار ها یکدیگر را ببلعند حادثه ای که به زودی رخ نداد . نادر غرور رفته را به ایران برگردانده می رفت تا کاری بزرگ را به سامان رساند . پس تارو مار کردن گردنکشان محلی که از ضعف و نا بسامانی حکومت مرکزی استفاده کرده هر کدام در گوشه ای علم استقلال بلند کرده بودند . نوبت به اشرف افغان رسید که بعد از یکی دوبار بخت ازمایی چنان شکستی از نادر خورد که نتوانست خود را به قندهار برساند . از ان همه افغان که در ان چهار سال بزرگ ترین فاجعه های بشری را در مرکز ایران به پا کردند کسی نماند . در اخرین ضرب شستی که نادر به افغان ها نشان داد هر کدام از گوشه ای فرا رفتند .
نادر اصفهان را فتح کرد و پس ار هشت سال شر افغان ها را از سر ایرانیان کوتاه کرد اما طهماسب صفوی بود که با دبدبه و کبکبه وارد زادگاه خود شد . مردم رنجدیده اصفهان که تعدادشان به یک از ده رسیده بود با اسفند سوزان مقدم فرزند شاه سلطان حسین را گرامی داشتند و در جستجوی گوری برامدند که تن بی سر شاه سلطان حسین در ان جا دفن شده بود . روزی که شاه طهماسب وارد چهلستون شد در حالی که می پنداشت مادر او چنان که امینه گفت جان داده یا به قندهار فرستاده شده کنیزی را دید که چون دست در گردن او انداخت دانست مادر است که همه این سال ها برای ان که شناخته نشود در هیات کنیزان در امده و زنان افغانی را خدمت کرده است . طهماسب این همه را می دید و باز در صدد بر نمی امد تا یک چند به خود زحمت دهد و ایران را از چند پارچگی برهاند هر گاه نادر قصد جنگ می کرد او بهانه می اورد و عجیب تر ان که از توطئه برای برکندن نادر هم دست بر نمی داشت . ولی نادر تصور نمی کرد که بتواند بع استقلال سلطنت کند باور داشت که باید نامی از یک صفوی در میان باشد چنین بود که انتظار امینه طولانی شد .
پنج سال از قتل فتحعلی خان می گذشت که بالاخره کاسه صبر نادر لبریز شد و ابتدا سران لشکر را به تماشای بی خیالی و میگساری شاه برد پس خود به خرگاه سلطنتی وارد شد و رای بزرگان را به او ابلاغ کرد شاه طهماسب کاری کرد که شش سال پیش پدرش کرده بد تاج را پرت کرد و نادر ان را از زمین بر داشت و بوسید . به دستور نادر کودک یک ساله طهماسب را شاه کردند و نادر افشار شد نایب السلطنه همان لقبی که فتحعلی خان در استر اباد گرفت و جان خود را بر سر ان گذاشت . طهماسب فقط از نادر خواست از خون او بگذرد . نادر قول داد وب هظاهر به قول خود وفادار ماند .
محمد حسن خان در استر اباد بود امینه در بخارا که پسر کوچکش پیام نادر را به او رساند . نادر از امینه دعوت به مشهد می کرد . هنوز امینه به خطه خراسان نرسیده بود که قاصدی دیگر رسید و خبر داد که نادر راهی هند شده و از وی خواسته تا باز گشت او در مشهد باشد . خانه ای قصر مانند با غلام ومحافظ در اختیار او قرار گرفت . در این زمان محمد حسین یارو ندیم رضا قلی میرزا فرزند بزرگ نادر بود و به امر نادر ریاست قراولان شاه مخلوع صفوی هم به او سپرده شده بود . ایا خان افشار به این ترتیب زمینه ای ساخت که شاه طهماسب کشته شود منتها به دست فرزند فتحعلی خان به خونخواهی پدر .
هر چه بود محمد حسین خان دستور از رضا قلی گرفت و به سبزوار رفت جایی که شاه مخلوع در قلعه ای زندانی بود . وقتی محمد حسین خان پیغام فرستاد که طهماسب میرزا از اندرون به در اید شاه صفوی دانست چه سر نوشتی در انتظار دارد با گریه و فغان به التماس افتاد . اصرار داشت تا ان جوان قجر باور کند که قاتل پدرش نادر است محمد حسین خان پیش از ان که خنجر را در گلویش فرو کند اهسته گفت :
مادرم گفت بعد از تو نوبت اوست نگران نباش .
شاه طهماسب بد بخت فقط فرصت یافت بگوید امینه و جان به تیغ او سپرد که تمام کینه مادر را نیز در دست هایش جمع کرده بود . ترکمن کینه جو دو فرزند شاه مخلوع را نیز از دم تیغ گزراند و خود خبر ان را در مشهد به مادر رساند .
امینه در سی امین بهار عمر انتقام را از نخستین عامل قتل فتحعلی خان گرفت و فردای ان روز عازم خواجه ربیع شد در این جا مقبره ای مجلل برای فتحعلی خان ساخته بود و از خود متولی و دربانی بر ان گمارده حالا می توانست شبی را در ان جا سحر کند و با دلداده خود سخن بگوید .
اه خان من ! پسرت انتفام تو را گرفت . من امینه تو او راه دادم . ندیدی چه التماسی می کرد . کاش بودی و می دیدی پسرانت چه دلاورانی شده اند . کاش ده پسر داشتم و هر کدام را در یک سو نام تو را صدا می کردند . اما خان من به تو وعده داده ام سلطنت ایران را در خانواده تو برقرار کنم . این کار را خواهم کرد . خان خان من ! قدرت وشکوه حق تو خاندان توست .
فصل هفدهم
نادر راهی را که با کشتن فتحعلی خان قاجار باز کرده بود با خلع شاه طهماسب هموار کرد . اما هنوز از خوف محبوبیتی که می دانست صفویه در دل مردم ایران دارد زیر نام فرزند شیر خواره ی شاه طهماسب حکم می راند و خود را نایب السلطنه می خواند و تاجی را که فرزند شاه سلطان حسین به سویش پرت کرده بود در نهان بر سر می گذاشت . تا وقتی که از هند با خروار ها طلا و جواهر فاتج بر گشت و اوازه ی او در همه ایران پیچید . دیگر نیازی به پرده پوشی نبود اخرین بازمانده صفوی را هم گردن زد و شد نادر شاه موسس سلسله افشاری . و همه این ها در برابر چشم امینه اتفاق می افتاد که همه جا را در نظر داشت . بین او نادر پیام ها و هدایا و کرشمه هایی در جریان بود که محمد حسین فرزند کوچکش پیغام بر ان می شد جز ان که نادر علاقه سیری ناپذیری به دختران جوان داشت و درباره ی او در مشابقه با یکدیگر هفته ای نبود که باکره ای را به چادر او در نیندازند و خود از دور به شنیدن صدای فریاد این دوشیزگان کم سال که از شرق و غرب می امدند ننشینند . امینه نیز از همین راه دو سه باری دل نادر را به دست اورد و از دست اموختگان خود برای نادر فرستاد . این ها در عین حال خبر چینان او بودند که رمزی به انان اموخته می شد که مفتاح ان نزد امینه بود و نه فرزندانش و نه هیچ کس دیگر از ان خبر نداشت . این ارتباط ها باعث می شد هم حکومت سمنان در دست او بماند هم محمد حسین پسرش مقرب دربار نادر و هم کمپانی هلندی با سفارش و رهنمایی امینه بتواند با رقیب خود – کمپانی هند شرقی انگلیس – رقابت کند و به داد وستد مشغول باشد . زندگانی پر مشغله ای بود که در هر فرصت امینه با سفر به بخارا و سمر قند و گاه دور تر از این ها به کرسی نشین امپراطوری روسیه به ان تنوعی می بخشید ولی نه ان بود که می خواست . روزگار نادر را فقط فرصت ان می دید که پسرانش بزرگ شوند . از همین رو شبی که محمد حسن خان را به سمنان خواند تا دختری از دخترگان دست اموز خود جیران را به عقد او در اورد حالی دیگر داشت . محمد حسن خان بلند قد و کمان کش و تیر انداز و پهلوانی بود که در چشمان امینه قبای پادشاهی راست بر بالای او بود . در این زمان میان ترکمنان می تاخت و میبالید و از ترس نادر شاه ظاهر نمی شد . مگر نه ان که نادر بعد از کشتن فتحعلی خان امیر قاسم خان را فرستاد تا او را بیاورد و نشد مصلحت دید امینه این بود که محمد حسن خان هرگز در برابر نادر شاه ظاهر نشود می دانست نادر چون هیبت ولیعهد محمد حسن خان را ببیند از او بوی خطر خواهد شنید و از جانش نخواهد گذشت .
ان شب پس از ان که دولت مامد که با محمد حسن خان از ترکمن صحرا امده بود با ساز ترکمن شوری در انداخت . دسته اواز خوانان باخشی هم امده شده بودند همان ها که چندان با حس و عصب می خوانند که خون در صورتشان می دوید . امینه تمام ایین ترکمنان را بر پا داشته بود . شتری که بر روی ان کجاوه ای نشانده بودند تا جیران که امینه خود بر ارایش و لباسش از سوغات روس و هدایای فرنگی هنر ها به کار برده بود با هیبتی مناسب عروس شاه به حجله رود . ظهر ان روز جیران را پوشیده بر خرقه سفید در حالی که بره ای در دست داشت به میدان قلعه بردند و محمد حسن خان با هشت سوار همراهش از دور تاخت اورد و چون بره از بغل جیران به دست محمد حسن خان افتاد که بر اسب می ایستاد و ایستاده می تاخت غریو از همه بر خاست . امینه چنان این صحنه را می نگریست که گویی همه ارزو های خود را در ان می بیند .
غروب قلعه ارام گرفت . در پیشخوان شاه نشین سرای امینه پیری از پیران ترکمن چنان که رسم بود محمد حسن و جیران را با این کلام در دست نهاد :
پیراهن بد مپوش نان جو مخوران دست راستش در روغن زرد دست چپش در ارد گندم بگذار . مگذار نیشش بزنند . چونان یونجه به هم متصل شوید . چونان ساقه مو به هم بپیچید بذل کنید از مال و خواسته . جامه ی زر بفت بر تن عروست کن . از لبان سرخش بوسه ای بستان ... ماه را به تو سپردم محمد حسن خان ! تو را به خدا . و همه قلعه فریاد برداشتند (( تو را به خدا )) شب ارامش گرفت .
صدایی جز صدای مغازله نسیم و برگ درختان در گوش ها نبود . امینه شال ترکمن به خود پیچیده دل در هوای چشمه های اق قلعه از پله های قراول خانه بالا رفت و به بالای برج قلعه سلطانی رسید که قراولان در ان جا اتشی افروخته بودند . از ان جا به سیاهی اسمان چشم دوخت که از میان ان ستارگانی دم از تجلی می زدند . ساعتی در ان جا ماند تا در دل به خان بگوید پسرت را عروس کردم اما هنوز کار ها هست که نکرده ام . تا ان که تو را بی نفس کرد به خواری بی نفس نکنم شادی از من دور باد . تا اوازه پسرانت را در جهان سر ندهم نزد تو نمی ایم .
در چنین شبی محمد از صلب محمد حسن خان در بطن جیران نطفه بست . سال بعد که امینه در خواجه نفس به دیدار فرزند خود رفت جیران این پسر را در بغل داشت و در دست های امینه گذاشت . امینه زیر لب او را صدا کرد : محمد خان ! چشمان طفل رنگی غریب داشت از تیره ی سبز اما خاکستری شاید کبود . جیران به لبخند گفت : یک رنگ نمی ماند هر دم به رنگی است . گاه حتی سیاه سیاه می شود به رنگ چشمان شما گاه در شب رنگی از عسل دارد .
امینه دستان کوچک محمد را در دستان خود گرفت و ان ها را بوسید و به موهای خود کشید . وجیران دید در ان موج شبق چند تار نقره خزیده . و این سومین سال سلطنت نادر بود .
سه سالی دیگر گذشت . نادر دمی ارام نبود می تاخت می گرفت و می کشت . و از هر جا به کرسی حکومت خود خراسان باز می گشت و چند روزی ارام می گرفت و دوباره خبر از سر کشی یکی می رسید و می تاخت در یکی از این باز گشت ها بود که امینه به کاری افتاد که امید داشت هر گز به ان مجبور نشود . و ان زمانی بود که نادر از داغستان باز گشته بود محمد حسین خان شرفیاب شد زمین ادب بوسید و نامه ی مادر را که مانند همیشه با هدایایی همراه بود به حضور شاه تقدیم کرد . نادر شاه هنوز مهر بر نگرفته گویی چیزی در خاطرش امده از محمد حسین خان پرسید (( نواب علیه این روز ها کجا هستند ؟))
محمد حسین با اشنایی که به خلقیات نادر داشت با تواضع تمام پاسخ داد : به سمنان !
نادر لحظاتی بر متن نامه ی امینه خیره شد و ان را به قوللر اغاسی سپرد و گفت لشکر نویس فرمان کند ... پس رو به محمد حسین خان که دست به سینه ایستاده بود گفت هم اکنون قاصدی به سمنان بفرست و به نواب علیه خبر بده که اگر تا سه روز دیگر در این جا نباشد ما خود با تمام لشکر به سمنان می رویم و یک ماه مهمان نا خوانده می شویم ! بعد صدای قهقهه اش در تالار پیچید . حاضران نیز به تقلید از شاه خنده سر دادند . محمد حسین خان دانست کار به سامان است تعظیمی کرد و عقب عقب رفت .
چنین بود که سر نوشت نادر را ثابت قدم ترین دشمن خود رو در رو قرار داد . تا ان روز امینه با قاتل شوهر خود چشم در چشم نشده بود . امینه فرصت نیافت تا تدارکی ببیند برای دیداری چنین پر اهمیت . فقط از اصطبل خود سه اسب ترکمن اصیل تربیت یافته که در پرش و شتاب یکتا بودند برگزید و میرزا شهاب سمنانی شاعر را نیز حرکت داد . و با بیست نفر از ندیمگان و نوکران خود راهی خراسان شد . محمد حسین خان در نامه ای از مادر خواسته بود لحظه ای را هدر ندهد .
با این همه امینه چنان که عادت او بود قبل از ورود به مشهد راهی خبوشان زد ان جا که ارامگاه فتحعلی خان بود . انگار که او به تولای عقل و ایمانش از فلک اجازت نمی گرفت قصد ان داشت تا از شوهرش برای دیدار با قاتل او اجازه بگیرد . در ورود به مشهد در خانه ی محمد حسین پسرش فرود امد خانه ای که نادر به محمد حسین خان بخشیده بود و امینه ان را با هدایای خود زینت داده بود . ساعتی بعد از ورود گرز دار نادر وارد شد و در رکاب امینه به راه افتاد . در راه قراولان کجاوه ای را که امینه بر ان نشسته بود همراهی می کردند و با فریاد (( دور شو )) می خواستند نشان دهند زنی که از پشت روبنده ی خود اطراف را می پاید از خانواده سلطنت است .
در مقابل کاخ امینه چنان که عادت او بود پیش از ان که قراولان به صف شوند از کجاوه به زیر پرید چکمه ای سیاه از چرم سخت ترکمن بر پا داشت و پوستی از خز هشتر خان دست های نازکش را می پوشاند . زین های نقره کوب را بر اسب ها بسته و یراق زر کش را بر ان استوار کرده بودند . میرزا شهاب سمنانی پشت سر می امد پیش از همه محمد حسین خان جلو دوید و در حضور قراولان خم زد و پای ردای سیاه مادر را پوشید .
شرفیابی زنان معمول نبود . اجودان ها و سر دارانی که در حضور نادر شاه بودند نمی دانستند که ایا مرخص خواهند شد یا چنان که ارزو داشتند اذن حضور خواهند یافت . مر خص نشدند . نادر گویی قصد داشت ان زن دلاور را به رخ ان ها بکشد .
با ظاهر شدن نادر در تالار امینه فقط سر خم زد و لحظه ای بعد روبنده از رخ بر داشت نادر فقط قدی بلند می دید پوشیده در حجابی سیاه و چشمانی به رنگ شب به نگهبانی از این برج وقار خیره به او . پیش از ان که کلامی رد و بدل شود به اشاره امینه میرزا شهاب قدمی جلو گذاشت و به خاک افتاد تا صحنه را چنان کند که معمول شاهان بود . با او محمد حسین خان و دیگر همراهان امینه هم به خاک افتادند و به اشاره نادر بر خاستند . امینه چشم به زمین دوخته بود و در دلش غوغایی بود که می کوشید ان را با دعایی زیر لب پنهان دارد و خود را ارام جلوه دهد . میرزا شهاب قصیده ای را که در وصف نادر سروده بود با صدای بلند خواند . او زبان امینه شد که زبانش به مداحی این غول افشاری نمی گشت . نادر چند سکه طلا نثار شاعر کرد . سپس محمد حسین خان اسب های ترکمن پیشکشی را نشان داد که بیرون از تالار سر می جنباندند و زین و یراقشان در زیر افتاب درخشان بود . نادر و امیران برای تماشای اسبان تعلیم دیده ی ترکمن به جلو در رفتند . امینه همچنان ستونی ایستاده بود حتی نچرخید تا ان جمع تحسین گویان برگشتند و نادر در جای خود ایستاد و مطایبه ی دو روز پیش خود را دامه داد که می دانست به گوش امینه رسیده است .
نواب علیه تاب مهمان نداشتند ؟
نادر اشکارا معذب بود و در انتظار ان که امینه چیزی بگوید . اما بار دیگر به اشاره امینه میرزا شهاب زبان او شد که قصیده ای در این باب سروده بود با این مضمون که همه جای ایران خانه شاه است که زمین و اسمان سفره ی او را رنگین می کنند . نادر باز هم صله ای داد و رفت بر تخت خود نشست و صفه ای در بالای تالار را به امینه تعارف کرد . امیران و دیگران همه ایستاده بودند غلام بچه ای وارد شد و مجمعی از انواع حلویات از قطاب و باقلوا و رنگینک و خرمای به زعفران و گردو اغشته در مقابل نادر گرفت که از اندرون سفره خانه ی راضیه بیگم خاتون حرم نادر پیشکش این دیدار شده بود . راضیه بیگم همان دختر شاه سلطان حسین بود که امینه پانزده سال پیش او را به عقد نادر دراورد . در زمانی که او طهماسب قلی لقب داشت و به جای فتحعلی خان امیر الامرای شاه صفوی شده بود . راضیه بیگم در این زمان با همه دلخونی که امینه از ان با خبر بود یک پسر و دو دختر برای نادر اورده بود . پسرش نصر ا... میرزا عزیز کرده ی نادر بود و در نوجوانی به فرماندهی سپاه رسیده از جانب پدر به اطراف می رفت و فتوحات می کرد و ولیعهد خوانده می شد .
سه اسب ترکمن چشم نواز که امینه اورده بود در حقیقت پیشکشی بود برای نادر و دو پسرش رضا قلی و نصر ا...
چندان که امینه دست ها را از میان خز هشتر خانی به در اورد و دانه ای از شیرینی های مجموعه ی ارسالی راضیه بیگم را در دهان نهاد یخ مجلس شکست . نادر به صدا در امد :
نواب علیه مستحضر است که سپاه ما داغستان را ضمیمه خاک ایران کرده اند و هم اکنون ان سامان نیز همچون هند و افغان و مسقط و بحرین و سرزمین های بین النهرین خراجگذار مایند .
و برای نخست بار امینه خود به صدا در امد :
بخت شاهنشاه از این هم بلند تر است .
نادر لبخندی زد و ادامه داد :
اینک روس ها و امپراطورشان که شنیده ان زنی است در مقابل ما قرار دارند قصد داریم از ان ها گذشته خود را به سرزمین های پر برف برسانیم .
چه در سر امینه می گذشت که با سکوت گوش می داد . چندان که نادر به ناچار گفت :
چه نظر دارید ؟
امینه ضربه سنگین خود را وارد اورد . کلامش چنان محکم بود که امیران و حاضران لحظه ای در هم نگریستند .
نه به صلاح نمی دانم
سکوتی در تالار افتاد که کسی قصد شکستن ان را نداشت این فقط امینه بود که ان را شکست .
اگر پیشاز ان که امپراطور بزرک روس ان ها را متحد گرداند و کارخانه ها و تو پ ساز ها و کشتی ساز ها و زنبورکچی ها و مکاتب بزرگ بر پا گرداند و شهر سن پطرز بورغ را بسازد که رشک یوروپ است فتح روسستان با همت ولای شاهنشاه به اسانی ممکن بود . اینک ان ها فرسنگ ها جلو افتاده اند . ما به بد کاری حاکمان دنیا پرست و شکمباره که جز حرمسراداری و شراب خواری کاری نمی دانستند هنوز شهری بر پا نداشته ایم . هنوز ویرانی مغول را از چهره ی شهر های ابادمان پاک نکرده ایم هنوز مکاتب نداریم علما و هنری مردمان ما هنوز در بیغوله ها هستند . هنوز خواتین در سر زمین های ما محصورند . نه سواری دارند و نه دلاوری می دانند ...
باز سکوتی سنگین تر از پیش بر تالار افتاد . امینه چشمان خود را به نادر دوخت تا اثر گفته هایش را در او ببیند و چون دریافت که هنوز ظرفیت شنیدن دارد این بار میدان به نادر داد :
شاهنشاه از جنگ های سیزده ساله روسیان با سوئد و یوروپ شنیده اید ؟
نادر ارام پاسخ داد :
این کالوشکین ایلچی روس بعضی حکایت ها گفته است . نواب علیه در روسستان علاقه و تیولی دارید . شنیده ام مکتب یتیمان در شهر امپراطور را از ان نواب است ؟
امینه بی ان که تعجب زده اطلاعات نادر شود ارام و سرد پاسخ داد :
به بخت بلند شاهنشاه قصری خریده ام در شهر پطرزبورگ که اسماعیلفسکی مسلمان سردار امپراطور ان را برای خود ساخته بود و هر سال 1000 منات برای مکتب یتیمان شهر می دهم که در ان خواتین بی پدر و یتیم نگهداری می شوند جز ان ملکی کوچک نیز خریده ام که یکی از سرداران روس اجاره دار من است . و همه یک جا تقدیم شاه می شود که یک وجب از سمنان را با همه ی روسستان برابر نمی کنم .
محمد حسین خان در انتظار بود که امینه از معدن طلایی هم که در خاک قزاق ها داشت و نفت و روغنی که در املاک ترک ها و ترکمنان کنار دریای مازندران یافت می شد و مادرش در ان کار هم دستس داشت چیزی بگوید . اما امینه فقط گفت :
از نظر شاهنشاه پنهان نیست که به بخت بلند شاه با هلندیان هم معامله دارم و کمپانی ان ها با روس و یوروپ و به اذن شاهنشاه در سرز مین های ایران در داد و ستد است .
نادر باز لب به مطایبه گشود :
نواب خود در هفت عالم اقتداری دارید و سلطنتی پس خواتین ایران هم محصور حرم نیستند اگر ...
امینه سخن او را برید که :
چه باک اگر نتوانم شاهنشاه را دو روزی در قلعه سلطانی سمنان پذیرا شوم .
و صدای خنده از تالار و از پشت پرده بلند شد . امینه دانست که خواتین حرم به مناظره او با شاه گوش سپرده اند و شادمانند .
نادر که گویی سر ان نداشت که این گفتگو را پایان دهد از دیدار امینه با پطر کبیر و روابط او با کاترین پرسید تا به الیزابت رسید که در ان زمان بر تخت امپراطوری روسیه نشسته بود . امینه ارام و مختصر باز می گفت و کسی را سر ان نبود که وقت نماز و ناهار نزدیک است . تا نادر پرسید :
نواب علیه زبان چند ملت را می دانید ؟
امینه پاسخ داد :
زبان فرنگان را می دانم که پدرم سالیانی در دربار لویی زیسته بود و زبان روس ها و ترک ها را . اما زبان دلم هماناست که اینک با شاهنشاه می گویم و زبانی که هر روز پنج بار در پی نماز با ان با خدایم ناله می کنم . و شکایت می کنم از بندگان ستمکارش . و دعا می کنم ....
ستون فقرات محمد حسین خان که همچنان دست به سینه ایستاده بود لرزید . چه رسد که صدای گریه ای هم از پشت پرده بلند شد . که نادر برخاست .
حاصل دیداری چنین نفس گیر که چندین کس سنگینی ان را بر جان خود احساس می کردند پیامی بود که فردای ان روز به امینه رسید . نادر از او می خواست تا از هر کجا که صلاح می داند به هزینه بیت المال پنج کشتی بخرد تا در دریای مازندران ناوگان وی را به کار اید که برای سر کوب یاغیان و ترکمنان بدان نیازمند بود . و به او ماموریت می داد که همراه میرزا زین العابدین به دیدار امپراطوریس روسیه برود و نامه ای به او برساند . و به میمنت سه افسر روس هم که در داغستان اسیر نادر شده بودند ازاد می شدند تا امینه انان را به سن پطرزبورک ببرد .
در حقیقت او نخستین زنی در تاریخ ایران می شد که به سفارت می رفت . اما این همه برای امینه خبر شادمانه ای نبود . ان چه دل او را روشن می کرد اتفاقی بود که چند روز بعد افتاد در ان روز ها راضیه بیگم و فاطمه بیگم که در حرم نادر و فرزندش رضا قلی بودند مهمانی ها دادند . زنان بزرگان اردوی نادر به دیدار امینه می امدند و او خود هر شب به حرم ضامن اهو می رفت و پس از ان نیازمندان گردش می امدند و از کرمش بر خوردار می شدند ساعتی در زاویه ی حرم به مناجات می نشست . یک شب وقت بر گشت رضا قلی خبر داد که محمد بیگ قاجار پسر عم فتحعلی خان که در این زمان رئیس قراولان سرا پرده ی نادر و محرم او بود ساعتی دیگر می اید با احکام و فرامینی که نادر برای حاکمان راه صادرکرده بود که در سفر امینه به روسیه همه جا از او پذیرایی کنند محمد بیگ رسید و وقت رفتن فرصت یافت تا بدون ان که گوشی صدای او را بشنود پیام دل خود را به امینه برساند .
ایا نواب سر عهد و پیمانند ؟
امینه متعجب به او نگریست . قلبش به تپش افتاده بود چیزی در درونش می گفت خبری خواهد شنید . محمد بیگ قاجار ادامه داد :
ان روز در حضور شاه طهماسب وعده ای دادید .
امینه چشم های سیاه خود را لحظه ای بست . از ان روز هفده سال می گذشت انگار در لحظه ای هر ان چه را به فریاد به شاه جوان بد عهد صفوی گفته بود در نظر اورد و پایان ان گفتگوی خشمگینانه را (( ... فامش می گویم فقط به خانه ی کسی خواهم رفت که تقاص از قاتل ان بی گناه بستاند ))
بر سر پیمانم بر سر پیمانم ...
فصل هیجدهم
امینه به سفارت از سوی نادر به سن پطرزبورگ رفت . در ان جا دوستان بسیار داشت میرزا زین العابدین ایلچی رسمی نادر که در معیت امینه روانه شده بود به حیرت هر چند روز از سخنوری و درایت نفوذ و کار گشایی امینه گزارشی برای نادر می فرستاد . همه شرح لیاقت و درایت امینه که وقتی با گشاده دستی جمع می شد هیچ دری به رویش بسته نبود . پیام مهمی که امینه می بایست ره بگشاید تا میرزا زین العابدین لنکرانی به رجال و دولتمردان روس بگوید این بود که نادر اماده است در مقابل تسلط بر دریای مازندران عثمانی را چنان سر کوب کند که روس ها بتوانند به بوسفر راه یابند و از ان سو به دریای ازاد برسند . نادر در مقابل این کار فقط کشتی می خواست حتی به اجازه چند ساله . کاری که روس ها به ان تن نمی دادند . از نظر ایلچی نادر پنهان بود که امینه هم رضایت نداشت که نادر در اطراف خزر پایگاه محکمی پیدا کند . اما در عین حال روش محمد حسن خان را هم نمی پسندید که مدام از استر اباد به میان یموت می رفت و در ان جا با لزگی ها می ساخت و موی دماغ نادر می شدند .
امینه دو سالی بود که هیچ نامی از محمد حسن خان در جمع نمی اورد . و گهگاه در حضور کسانی که تصور می کرد خبر به نادر می رسانند می نالید که از محمد حسن خان بی خبر است و محمد حسن خان به میان جنگل گریخته و در ان جا یکه و تنها و در انزواست . اما چنین نبود و محمد حسن خان در جایی بود که دست نادر به او نمی رسید . در هشتر خان . و از ان جا هر از گاه با کشتی خود را به میان ترکمن ها می رساند . ایا در همین دوران نبود که نزدیک قلعه اولاد گلوله ای از میان جنگل دست نادر را شکافت و در میان بهت رضا قلی میرزا که پشت سر نادر بود گلوله دوم و سوم اسب نادر را از پا در اورد . رضا قلی میرزا و محافظان نادر چون دانستند شاه زنده است به میان جنگل تاختند ولی اثری از تیر انداز پیدا نشد . این زمانی بود که نادر رضا قلی را از ولیعهدی معزول کرده و نصر ا... میرزا پسر دیگرش را به جای او نشانده بود . از همان لحظات اول حادثه نادر گمان بد به رضا قلی برد که نکند خواسته باشد انتقام از پدر بگیرد . از همین رو کسی به فکر محمد حسن خان پسر فتحعلی خان قاجار نیفتاد که با نادر پدر کشتگی داشت .
چند ماه بعد به توطئه زن های نادر که هر کدام می خواستند ولیعهدی را به پسر خود متعلق کنند یکی را دستگیر کردند که اعتراف کرد پول از رضا قلی میرزا گرفته است . در یک مواجهه حضوری نادر رای به محکومیت فرزند داد و در حالی که رضا قلی استدعای ان داشت که گردنش را بزنند نادر فرمان داد تا او را کور کردند .
امینه چون این حکایت را شنید به یاد اورد که در ان دیدار اولین و اخرین بار نادر چقدر او به دانستن زندگی پطر کبیر علاقه مند بود و از امینه در باره ی او می پرسید . عجبا این بخش از زندگانی نادر به پطر شبیه شد . امپراطور روسیه نیز به الکسیس پسرش بد گمان شد و بعد از یک باز جویی حضوری وی را خلع کرد و در پنهان کشت و به این ترتیب کاترین همسرش نایب السلطنه و جانشین او شد . امینه می دانست کار رضا قلی به دست مادر نصر ا... ساخته شد . اما تفاوت نادر و پطر در ان جا بود که نادر بعد از کور کردن رضا قلی میرزا دیگر ان پادشاه درگیر نام نیک نماند به حیوان سبعی تبدیل شد که کسی را در کنار او به فردای خود امید نبود . امینه که می دانست پایان داستان نزدیک است در بازگشت از روسیه پسر کوچک خود را نیز از مشهد دور کرد و او را به سمنان برد و با خود نگهداشت .
و در این دوران بود که حکایتی دیگر بر او گذشت . محمد حسین خان در یکی از جنگ هایی که در دوران دوستی و نزدیکی با رضا قلی میرزا همراه فرزند نادر به فارس رفت تا یاغیان ان حدود را سر کوب کند دختری از ایل زند به زنی گرفت که خواهر او نیز به حرم رضا قلی میرزا رفت . این وصلت امینه را با لر های زند پیوند زد که به دستور نادر در ملایر بودند و سرانشان در رکاب نادر و از جمله کریم خان که فرماندهی دسته ای از سپاهیان نادر را به عهده داشت . در یکی از سفر های امینه به مشهد که دخترش خدیجه نیز همراه وی بود . کریم خان او را از امینه خواستگاری کرد و امینه که کریم خان را به دلاوری و حسن خلق می شناخت موافقت کرد . کریم خان از ان مردان بود که امینه می پسندید مرد زور بازو و عقل . هم از این رو با رضایت تن به وصلت دردانه خود با او داد . و خدیجه را با جهیزیه ای مجلل و دیدنی به خانه او فرستاد خود نیز چندی بعد در میان لر ها در ملایر چند روزی مهمان انان شد . و خبر یافت که در ان جا نیز کسانی هستند که کباده پادشاهی می کشند و قابل تصور است که باز ماندگان نادر از انان نیز در رنج خواهند بود .
اینک در سمنان امینه تنها بود در جمع خانواده خود در میان نوه هایی می زیست که از میانشان محمد پسر بزرگ محمد حسن خان یکه بود و مورد علاقه امینه . اخباری که از خراسان می رسید و در میان هدایایی پنهان بود که از سوی یاران و فدائیان امینه فرستاده می شد . نادر بیمار بود چندان که طبیبان از او می گریختند . مانند حکیم علوی که از هند اورده بود . حکیم فرنگی هم برای تسکین درد ان غول افشاری که بعد از کور کردن رضا قلی مدام اطرفیان را می کشت چاره پذیر نبود . در این میان علیقلی خان برادر زاده نادر که شاه افشار مدام سر کوفت او را به فرزندان می زد از اطاعت نادر پیچید و این سخت ترین خبری بود که به او رسید . نادر که تصور می کرد اگر بخواهد می تواند جهان را فتح می کند چنان که هند را گرفت و عثمانی را شکست داد اینک در او هام گرفتار امده به اخرین روز های محمود افغان شبیه می شد . فقط سر زدن به کلات نادری و گنجینه جواهراتی که از هند اورده بود به او تسکین می داد و شراب . شراب مدام و مستی و احضار میر غضب . و فردا صبح بد حالی و پشیمانی و درد و باز شراب . طبیبان به زخم هولناکی که نادر در تن داشت او را از همخوابگی بر حذر داشته بودند ولی او چونان حیوانی سیری نا پذیر باکره ای دیگر طلب می کرد و اغا باجی ها و مامورانشان مدام دختری را نشان می کردند که بعد از یکی دو شب از چشم نادر می افتاد و به صف اهل حرم می پیوست که دیگر شماره شان از دست رفته بود . دعا ها و نذر ها و نیاز ها کشاندن او به عتبات و مناجات او بر مزار امیر مومنان و در بار گاه سالار شهیدان هیچ کدام اثری نبخشید . و باز نادر به خراسان بر گشت و ایلات و طوایف نفسی به راحتی کشیدند . این با ر کرد های قوچان طغیان کردند . خیال لشکر کشی داشت که خبر چینان خبر دادند که از اهل اردوی او کسانی با علیقلی برادر زاده یاغیش در ارتباطند .
میر غضب ... میر غضب ! این صدایی بود که مدام از سرا پرده او شنیده می شد جز ان شب که شراب و خفتن در بستر همسر عیسوی تازه ای که گرفته بود از اجرای حکم بازش داشت . غافل که اردویی را در خوف مرگ نشانده و می رود که بخوابد .
هنوز پچ پچ درون چادر او و نو عروس عیسوی اش قطع نشده بود که محمد بیک قاجار صالح بیک افشار و قوچه بیک که هر سه از سران سپاه و فدائیان نادر بودند هم پیمان شدند که پیشدستی کنند . نیمه های شب با بلند شدن صدای خس خس دیوی که اگر بیدار می شد حریف ان هر سه بود انان سری را که سر شب قصد تاراج داشت بریدند . سحر گه نه تن سر نه سر تاج داشت .
گنجینه نادری که همواره همراهش بود همان شبانه تاراج شد . سحر گاهان چنان اشوبی در درون اردو افتاد که کسی ندید که چگونه ستاره نو عروسی که نادر در بسترش سر بریده شد خود را کشت و کسی که در جستجوی سر ان تاجدار هم بر نیامد . کسی عزادار و ماتم زده شاهی که در هفده سال قدرت و دوازده سال پادشاهی تمام منطقه و شبه قاره هند را مسخر شده بود نشد . نادر از سویی تا دروازه اروپا و از جهتی تا دروازه چین تاخته بود و در سر هوای جنگ با امپراطوری روس داشت . کسی بود که هجده پادشاه را به زانو در اورد و ده ها خان مقتدر را به بند کشید . با مرگش اشوبی در انتظار ایران بود که پیش از ان دیده نشده بود . از اثر دو سه سال ظلم و ستمی که در پایان عمر به مردم روا داشت خبر مرگش به هر جا رسید مردم بر ماموران و حاکمان او شوریدند سر ها که به بالای دار می رفت و. خزینه ها بود که تاراج می شد .
اما امینه با همه خبر چینانی که در اطراف نادر داشت و در اردوی او هر کجا می رفت و هم در مشهد تا غروب از ان حادثه با خبر نشد .
سیاهی بر عالم نشسته بود که یکی در قلعه سلطانی سمنان را کوفت . قراولان اسم شب پرسیدند و شنیدند که محمد بیک عمو زاده برای محمد حسین خان پیامی اورده است . امینه خود به بالای برج رفت و دید که ان قجر با دو سه سوار امده است . دروازه گشوده شد .
محمد بیک امده بود تا هم ان بخش از خزینه نادری را که سهم برده بود تقدیم دارد و هم خبر را برساند . خبری که به شنیدن ان زن در زیر بالا پوش پوست خود به لرزه افتاد .
محمد بیک . نیمه شب مطایبه می گویی ؟
این صدای محمد حسین خان بود .
نه . امده ام تا دو سه روزی مرا پناه دهید که اب ها از اسیاب بیفتد .
امینه متفکرانه و ارام گفت :
یعنی جایی ارام تر از این قلعه در همه ی ایران نبود .
محمد حسین خان رفت تا سواران همراه خان قاجار را سامان دهد و جایی برای عمو زاده تدارک بیند . امینه دستور داده بود تا غذایی بیاورند و خود نمی دانست فکرش را در کجا متمرکز کند که صدای محمد بیک بر خاست :
من برای طلبی امده ام و گرنه در میان ایل خود جای مطمئن تر داشتم .
امینه پرسید :
طلب ؟
و محمد بیک همچنان که می گفت اری بند توبره ای را که در دست داشت گشود و ان را راها کرد وسط تالار .
جسمس غلطان از ان بیرون دوید که در سیاهی به چشم نمی امد . محمد بیک مشعل را از دیوار بر گرفت و نزدیک برد . امینه بی اختیار از وحشت جیغی کشید . سری بود با خون تازه . سر نادر افشار .
امینه پیام را در یافت :
مگر تو او را ... تو او را ...
بله من او را سر بریدم . انتقام فتحعلی خان را گرفتم . حالا نوبت توست که به وعده ات عمل کنی .
تا محمد بیک سر را به توبره بر گرداند که کسی را نگاه بدان نیفتد چشمانی دیگر هم به ان سر بی جان دوخته شد . چشمانی خاکستری که در شعله مشعل به سبز می زد . پسرکی باریک و قد بلند که بیشتر از سنش که نه ساله بود نشان می داد . امینه او را در اغوش گرفت و در پاسخ نگاه پرسان محمد بیک گفت : محمد است . محمد خان . اقا محمد خان . فرزند محمد حسن .
خان قاجار از نگاه کودک تکان خورد در نگاه او از ترس نشانی نبود .
فصل نوزدهم
با مرگ نادر هرج و مرجی در اردوی او پدیدار شد . در یک روز در همه جان هم افتادند . دسته هایی که به قدرت نادر زیر فرمان او گرد امده بودند هر یک راهی برگزیدند . تنها سوگوار نادر ازاد خان افغان سردار او بود که در پی قاتلین او افتاد . از دیگر سر داران کریم خان زند با سپاهیان خود ابتدا به خرسان و پس از ان به ملایر رفت و ایل را که به زور نادر از فارس کنده شده بودند گرد اورد و رو به سوی فارس نهاد او در سر خیالی بزرگ داشت . محمد بیک پس از دو روز که در قلعه سلطانی سمنان بود برای یاران خود پیام فرستاد و با لشکری از ترکمن های قجر راهی استر اباد شد او از پیش هم فرمانی از نادر شاه داشت که استر اباد را تحت حکم وی در می اورد . هنوز وی در کرسی حکومت استر ابد جا محکم نکرده بود که با محمد حسن خان رو به رو شد که خیال سلطنت داشت و سال ها منتظر این فرصت بود . او به هیچ چیز جز سلطنت تمامی ایران اکتفا نمی کرد .
این جمع مدعی تا به خود ایند علیقلی خان برادر زاده نادر در خراسان بر تخت نشست و به نام عادل شاه خطبه خواند و در روزی تمام خانواده ی پر تعداد نادر را از زن و مرد سر زد . فقط دختر جوان او به اسیری به خانه این و ان رفتند . علیقلی خان حتی از رضا قلی میرزا فرزند کور نادر چشم نپوشید و او را نیز با دست خود کشت .
یک بار دیگر در فاصله ای حدود بیست سال قتل عامی که محمود و اشرف افغان از صفویه کرده بودند تکرار شد . سلسله افشار با مرگ نادر گسسته شد . از میان تمام اولاد نادر فقط شاهرخ میرزا زنده گذاشته شد – فرزند رضا قلی میرزا و راضیه بیگم – که جوانی زیبا رو بود و می گفتند دختر علیقلی خان بر او دلبسته است و همین شاهرخ را از مرگ نجات داد . در همان زمان که ازاد خان افغان سر بر افراشته و اذربایجان را گرفته بود . محمد حسن خان از استر اباد به گیلان رسیده حاکمان محلی نادر – از جمله علیمردان خان بختیاری در اصفهان – علم استقلال بر پا داشته بودند هراکلیوس گرجستان را از ان خود کرده عثمانی ها پیمان با نادر را از یاد برده بغداد و بصره و سلیمانیه را باز پس گرفته بودند در قند هار و لاهور نیز به نام ازاد خان خطبه خوانده شده بودند . علیقلی خان ( عادل شاه افشار ) فقط در اندیشه گنجینه نادر بود که در کلات نادری مدفون شده بود و جز نادر کسی مفتاح ورود به کلات را نمی دانست . او باور داشت که با تسلط بر این گنج افسانه ای خواهد توانست بر تمام مدعیان پیروز شود . کار گشودن دروازه های سنگین کلات نادری که خود یکی از شاهکار های معماری جهان بود بعد از یک ماه تلاش و شکنجه و قتل ده ها نگهبان با انفجار و زور و منجنیق ممکن شد . عادلشاه در همه این مدت در کلات بود و غافل که از هر سو یکی سر بر می اورد . باور او این بود که با کشتن اولاد نادر و از میان بر داشتن افشار تا مدتی مدعی بزرگ در پیش نخواهد داشت .
گرچه مجموعه ی افسانه ای جواهرات نادر در کلات نادری بود اما این تنها دارایی موجود در ایران نبود . گنجینه در اختیار امینه خود می توانست دارایی بزرگی به حساب اید و ان چه قاتلان نادر از گنجینه همراه او به غنیمت برده بودند نیز هر کدام در گوشه ای بود .
امینه با گنجی که به او رسید یک ماه بعد از رفتن محمد بیک به دعوت او به راه می افتاد تا به استر اباد برود . او که روزگاری خود را ملکه ی ایران می دید اینک باید برای وفا به عهدی که بسته بود راهی استر اباد می شد و به خانه ی محمد بیک که خود را حاکم استر اباد می دانست می رفت . چنین قفس سزای چون او خوش الحانی نبود اما عهد شکنی هم نمی توانست ایا محمد حسن خان به اشاره امینه بود که عمو زاده را از کرسی استر اباد با خشونتی بر کند ؟ هر چه بود محمد بیک اسیر محمد حسن خان در راه از اسب به زمین افتاد و فلج و زمینگیر شد . قضای اسمان بود و دیگر گون نمی شد همان که خواجه شیراز چندی قبل در پاسخ سئوال و فال امینه به او گفته بود .
در اق قلعه ترکمنان امینه را چونان ملکه ای به پیشواز می امدند . محمد خان نوه اش که همدم اوست در شادمانی ترکمنان با اسب سواری و تیر اندازی می نماید که خانزاده است . محمد حسن خان خود به تصرف دامغان رفته و در اق قلعه نیست که هنر های فرزند را ببیند . در عوض جیران در کنار امینه تماشاگر هنر های فرزند خویش است . اما محمد حسن خان سر انجام فاتح و مغرور بر می گردد سپاهیان او در هر جنگ فاتح اند اما در دومین شب ورود او به اق قلعه مشایخ ترکمن به دیدار او می ایند که شاهش می خوانند . انان تمنا دارند که قبله دوم شیعیان ایران یعنی مشهد را فتح کند . محمد حسن خان خود در اندیشه دست انداختن به جواهرات نادر است و حمله به قند هار و هرات پس دعوت روحانیون استر اباد را به جان می خرد . امینه هنوز زود می بیند که محمد حسن خان بتواند به خراسان دست یابد معتقد است که او باید در انتظار بماند که مدعیان تخت نادر یکدیگر را بدرند و خون هم را بمکند و ضعیف شوند . در حالی مادر و فرزند به گفتگو می افتند که امینه پا در راه سفری دور است . او از مدت های پیش در سر داشت که سفری به سن پطرزبورگ کند و از ان جا راهی یوروپ شود . و سر ان دارد که محمد خان را نیز با خود همراه کند . جیران را توان ان نیست که با امینه مخالفت کند و او را از بردن محمد خان باز دارد . . پس دست به دامان شوهر خود می زند .
لشکری گرد امده اماده حمله به خراسان است و کشتی اجاره ای روسی در خلیج حسینقلی اماده تا امینه را با جمع همراهان خود به سفری دور برد . تنها محمد است که باید راه خود را انتخاب کند . از یک سو سفر به دیار فرنگ که امینه ان را روی نقشه جغرافیا نشانش داده به شوقش می اورد از سوی دیگر خوی جنگجو و تربیت ترکمن در وی طلب جنگ می کند . استخاره و تفالی از حافظ ممکن است محمد حسن خان و جیران را به فکر اندازد اما این کودک ده ساله را هوای دیگر است . سر انجام خوی جنگجو او را به صحنه ای می اندازد که زندگیش را دگرگون می کند . محمد خان با پدر همراه می شود و نگاه حسرت بار امینه و اشک های جیران را ندیده می گیرد . امینه وصیت نامه ی خود را نزد جیران می گذارد و همان روز سوار بر کشتی روسی می شود . همان دقایقی که محمد حسن خان بر کهر خود می نشیند و پیشاپیش لشکری جنگی که رو حانیون استر اباد ان را از زیر قران می گذرانند به سوی خراسان می رود . محمد با قد بلندش و تپانچه ای که بر کمر و تفنگی بر دوش سایه به سایه ی پدر . انگار نه که او تازه ده سال دارد .
فصل بیستم
تازه امینه به هشتر خان پا نهاده بود که سپاهیان محمد حسن خان گرفتار شبیخون علیقلی خان ( عادلشاه افشار ) شدند . محمد حسن خان تصور نمی کرد پیش ار رسیدن به محدوده ی خراسان جنگی در پیش باشد براستی غافلگیر شد و اگر دلاوریش نبود جان خود را از دست می داد اما چنین نشد و سپاهیان عادلشاه وقت گریز فقط توانستند محمد خان را که از اسب به زیر افتاده و در گوشه ای کمین کرده بود در خورجینی کنند و به تاخت با خود به مشهد ببرند و در مقابل باز خواست شاه خونریز افشار او را نثار کنند . گروگانی که با وجودش شاه مطمئن بود که می تواند با محمد حسن خان معامله و او را رام کند . عادلشاه به اشتباه می پنداشت با تهدید قتل محمد خان پدرش را به تسلیم وا می دارد . اما چنین نشد و محمد حسن خان پیام اور او را کتک سختی زد و پیام فرستاد که از لحظه گرفتاری محمد را در خاطر کشته ام . چند پسر دیگر دارم . با ان ها بنیادت را بر می اندازم .
عادلشاه محمد را به حرم سپرد و نگهبانان ماموریت یافتند که از خروج او جلوگیری کنند . او در میان حرمسرای عادلشاه که گروه کثیری زن و دوشیزگان دم بخت در ان بودند با ان قد بلند و چشمانی که کسی رنگ ان را نمی دانست روز و شب می گذراند . با تبختری که از امینه به یادگار داشت . با رفتاری شاهانه . و در همان جا بود که دسته گلی به اب داد . باز کردن باب کشش و کوششی با یکی از دختران عادلشاه که چند سالی هم از او بزرگتر بود . این ماجرا در ابتدا به چشم ها نیامد اما حسادت ها و تفتین زنان علیه یک دیگر کار خود را کرد و عادلشاه خونریز به خبری که برایش رسید شبی محمد خان قاجار را در بستر یکی از زنان خود برهنه یافت در حالی که دخترش نیز برهنه در همان بستر بود .
عادلشاه می خواست با دستان خود هر سه را خفه کند که محمد گریخت و از در بیرون زد . دنبال کردن او بد نامی در پی داشت و عادلشاه گذاشت تا این رسوایی پنهان بماند . روز دیگر به دستور او در خفا به همسر و دختر گناهکارش زهر خوراندند و محمد را به میر غضب سپرد تا او را از مردی محروم کند . چهار مرد حریف ان پسر یازده ساله نبودند تا سر انجام با زدن ضربه ای به سرش او را بیهوش کردند . و این درست در زمانی اتفاق افتاد که به خاطر امینه راضیه بیگم مادر شاهرخ در تدارک بود تا محمد را از اسارت برهاند و شبانه فرارش دهد . امینه پیش ار این ها برای راضیه بیگم فاش کرده بود که این طفل در حقیقت نوه ی شاه شهید ( شاه سلطان حسین صفوی ) پدر اوست و نه چنانت که می نماید نوه فتحعلی خان قاجار . راضیه بیگم در گذر ایام و با قتل عام هایی که در خاندان صفوی رخ داد چندان بی کس شده بود که حاضر بود خود را به خطر اندازد و محمد پسر محمد حسن خان را از بند برهاند . ولی دیر شد . محمد یک ماهی در بستر خفت و در این مدت چشمانش مدام به سقف تالار بود که در ان خفته بود . فقط حکیم باشی که برای مرهم گذاشتن بر زخمش می امد خبر داشت که میر غضب به بریدن عضو او کودک اکتفا کرده و بیضه هایش را چنان که مرسوم بود نکوبیده است .
پسری که امینه دل به اینده او بسته بود دیگر ( اغا محمد خان قاجار ) شد نامی که تاریخ به او داد . امینه و جیران از این داستان بی خبر بودند . دو ماه بعد ابراهیم خان برادر عادلشاه بر وی شورید و او را نابینا کرد و به دوران کوتاه ولی پر ادبار او پایان داد . ابراهیم خان نیز هفته بعد به دست قراولانش کشته شد و لشکریان به کاخ شاهرخ رفته و او را به سلطنت برداشتند . راضیه بیگم با به سلطنت رسیدن پسرش محمد را که همزمان با قتل عادلشاه به خانه او پناه برده بود همراه با چند قراول به استر اباد فرستاد که به سفارش های امینه عمل کرده باشد .
در میان ایل فرزند اسیر خان را به شکوه پذیرا شدند و رنگ ززرد او را به حساب رنج و ازار دوره اسارت گذاشتند .
در خراسان هنوز سه ماه از سلطنت شاهرخ نگذشته بود که میر سید احمد متولی باشی حرم مطهر بر وی شورید . او نوه دختری شاه سلطان حسین بود وقتی دانست مردم شیعه خراسان شاهرخ را فقط از ان رو که او هم نوه دختری شاه صفوی است به سلطنت برداشته اند این را بیشتر حق خود دانست . او بار دیگر تیغ در میان انداخت و خانواده شاهرخ را کشت و خود او را نا بینا کرد فقط پسری از اولاد شاهرخ به نام نادر که در این زمان در سبزوار بود سالم ماند . شاهرخ نا بینا در کنج زندان بود و میر سید احمد با نام سلیمان شاه ثالث خطبه خوانده و سکه ضرب کرده بود که این بار یوسف علی یکی از سرداران نادر بر سلیمان شاه شورید . او را کشت و شاهرخ نا بینا را به تخت نشاند . اما دو سردار دیگر – جعفر و میر عالم – متحد شده یوسف علی را کشتند و دوباره شاهرخ را به زندان انداختند . در این هرج و مرج احمد خان ابدالی از قندهار به خراسان حمله برد میر عالم را کشت شاهرخ را دوباره به شاهی رساند .
چنین اشوبی در هر یک از ایالات ایران بر پا بود . چنان که اصفهان چند باری دست به دست شد شیراز هم در امان نماند . سر انجام سلطنت اذربایجان گیلان و مازندران از ان محمد حسن خان شد . فارس و اصفهان و بخشی از خوزستان نصیب کریم خان زند و شاهرخ نیز در خراسان بود . تنها کسی که در این میانه می توانست میانجی باشد و از جنگ و خونریزی اینان جلو گیری کند امینه بود که هم بر فرزندش محمد حسن خان حکومت داشت هم بر دامادش کریم خان زند و هم بر شاهرخ نا بینا که مادرش فاطمه بیگم از دخترکان دست اموز او بود و یکی از ان ها که روزگاری فتنه اصفهان خوانده می شدند . اما امینه در این زمان غوغایی ایران را پشت سر گذاشته و بعد از سه روز سفر با کشتی باز در هشتر خان بود . همان جا که روزگاری با پطر کبیر امپرطور روسیه دیدار کرده بود . همان زمان که فتحعلی خان شوهرش به خدعه نادر کشته شد .
نشسته بر کالسکه ای مجلل که او را به هشتر خان می برد در این فکر بود که در ان بیست و چند سال بر او چه گذشت . به این فکر می کرد و به خودش که هم در بر افتادن صفویه و هم در کشته شدن نادر و بر افتادن افشاریه به نوعی سهم داشته است و حالا نوبت به پسرش رسیده بود . امینه در عین حال خبر داشت که امپراطور روسیه نیز در این فاصله دستخوش چه ماجرا ها شده است . مرگ پطر کبیر و سلطنت کاترین . امینه این کاترین مکدن بورگ را خوب می شناخت و از تصور او در مقام امپراطوریس لبخندی بر لبانش می نشست . اما کاترین زود مرد و پطر دوم جانشین او شد و در پی او باز یک زن امپراطور روسیه شد انا برادر زاده پطر . حالا امینه وارد سر زمینی شد که الیزابت دختر پطر کبیر امپراطوریس ان بود و نادیا دختر اسماعیلفسکی دوست قدیمی امینه که از جمله همدم های امپراطوریس جدید بود در اخرین نامه برایش نوشته بود که در سن پطرزبورک به دیدار امپراطوریس نایل خواهد امد .
فصل بیست و یکم
کالسکه ای که امینه را به سن پطرزبورگ می برد توسط دویست سوار محافظت می شد و در پشت سر او نیز کالسکه های متعددی در حرکت بودند که همراهان او را حمل می کردند و هدایایی که برای تقدیم به امپراطوریس و اشراف روسیه اورده بود . یک اشرافزاده روس از خانواده رومانف با همسر جوانش به نوان مهماندار در کالسکه او نشسته بودند . در راه هر جا که این قافله می ایستاد در مجلل ترین خانه یا قصر محل سکونت می یافت . امینه خود را از مصاحبت انا یکاترینا همسر الکسیس میهماندار خود لذت می برد انا نوه علی اسماعیلفسکی بود که در اولین سفر امینه به روسیه با ان ها اشنا شد . در همه این سال ها خانواده اسماعیلفسکی با امینه در ارتباط بودند این روابط به تجارت هم انجامیده بود کمپانی هند شرقی هلند به توصیه امینه تجارت ماورای خزر خود را به اسماعیلفسکی سپرده بود و امینه خود بر این ارتباط نظارت داشت و بار ها میزبان اعضای خانواده اسماعیلفسکی بود که به سر زمین تاجیک ها می امدند طلا و گل نفت پنبه و گندم در رفت و امد از صحرا های خشک قزاق ها و ازبک ها تا استپ های سبز اطراف مسکو روابط امینه را با خانواده اسماعیلفسکی محکم می کردند . اینک بزرگ خانواده جای خود را به سه پسر و و دو دختری داده بود که نام خانواده اسماعیلفسکی را در اطراف امپراطوری روسیه زنده نگاه می داشتند اسماعیل فرزند بزرگ خانواده سر کرده ی گروه نظامی بود که محافظت از ملکه را به عهده داشتند . برادر کوچک اسماعیل یکی از دختران خانواده سلطنتی رومانوف را به زنی گرفته و عملا درباری شده بود . این ارتباطات از املاک و داراریی های خانواده پاسداری می کرد . انا در کالسکه برای امینه می گفت که در ان سال ها این تنها خانواده اشرافی و ثروتمند مسلمان روسیه چگونه در حوادث مختلف نقش داشته است . بزرگترین نقش ان ها در به سلطنت رساندن الیزابت دختر پطر کبیر بود .
پطر کبیر چند ماه بعد از دیدار امینه با او در گذشت بی ان که کسی را جانشین خود کرده باشد . او الکسیس تنها پسر و ولیعهد خود را سالها پیش خلع و عملا کشته بود . بعد از مرگ پطر کبیر امپرطور افسانه ای و بنیاد گذار اصلی امپراطوری قدرتمند روسیه کاترین همسرش به قدرت رسید ولی او هم دیری نپائید و بعد از مرگش مطابق وصیت او پطر دوم به جانشینی او گذاشته شد و این انتخاب قدرت منشیکوف صدراعظم را که فرماندهی کل قوا را هم در دست داشت افزون می کرد چرا که امپراطوریس وصیت کرده بود که جانشینش دختر منشیکوف ( ماریا ) را به همسری برگزیند . اگر چنین می شد اسماعیلفسکی و دالگورکی دو خانواده منتفذ به زحمت می افتادند . به همبن جهت ان ها دست در دست هم گذاشتند و دو ماه بعد با گرفتن فرمانی از تزار بی اراده منشیکوف و خانواده اش را دستگیر کردند اموالشان مصادره شد و خود ان ها – از جمله ماریا که نزدیک بود ملکه روسیه شود – راهی سیبریه شدند تا در سرمای جانفرسای ان مرگ را ثنا گویند . کاترین دختر دالگورکی نامزد تزار جوان پطر سوم شد اما او هم به کام نبود و پطر سوم به مرض ابله در گذشت . شورای سلطنتی به جست و جو افتاد و انا دختر ایوان ( برادر پطر کبیر ) را بر گزید در حالی که اسماعیلفسکی ها نظر به الیزابت دختر پطر کبیر داشتند که به دستور پدر به عقد دوک فردریک گیوم درامده و در این زمان بیوه ای سی ساله بود . انا که به تخت سلطنت نشست خانواده دالگورکی وی را وادار به تشکیل مجلس و قبول نوعی مشروطیت کردند کاری که نظامیان نی پسندیدند به همین جهت هم بود که با انصراف ملکه از مشروطیت و قانون نفوذ دالگورکی ها هم پایان گرفت و باز اسماعیلفسکی ها ماندند . از نفوذ پنهانی و قدرت اسماعیلفسکی ها همین بس که ملکه جدید که کاخ کرملین را دلگیر می دانست به دهکده ای که مرکز املاک اسماعیلفسکی ها بود و اسماعیلوسکوا نام داشت در نزدیکی مسکو نقل انتقال کرد و سگ ها و معشوقش را هم برد و از همان جا امور مملکت را اداره می کرد . او چنان نبود که اشراف و بزرگان روس بپسندند و نیمی از روز را با لباس های جلف و نا مرتب و روسری نازک در میان دلقکان و پیشگویان می گذراند . و در دوران او در ایران نادر شاه افشار توانست ایالت های از دست رفته شمال ( گیلان و مازندران و بخشی از اذربایجان ) را بدون جنگ پس بگیرد و سر انجام درست در زمانی که جیران زن ترکمنی که امینه برای پسرش محمد حسن خان گرفته بود اولین فرزند خود ( محمد خان ) را به دنیا اورد انا امپراطوریس بی قابلیت روس هم در گذشت و اسماعیلفسکی ها توانستند کاری که مدتها بود در نظر داشتند صورت دهند و الیزابت دختر پطر کبیر را به سرباز خانه کرملین بردند .
دختر پطر انگار از پدری که او را تربیت نکرده بود قدرت و زیرکی را به یادگار داشت که با حرکت کودتایی خود نقشه ملکه انا را بهم ریخت که می خواست خواهرزاده شیر خواره خود را امپراطور اینده کند و معشوق وفادار خود را نایب السلطنه . با رفتن الزابت که لباس نظامی به تن کرده بود به میان سربازان فریاد (( زنده باد امپراطوریس )) بلند شد .
الیزابت از همان ابتدا درصدد بر امد که جانشینی مناسب برای خود تعیین کند و به بی سامانی ها و توطئه های جانشینی پایان دهد . پس خواهر زاده چهار ده ساله خود را از ایالت المانی زبان هوشیاین فراخواند و او را که اصلا هوش و استعدادی نداشت به عنوان پطر سوم تزار اینده به مردم روسیه شناساند . ملکه الیزابت چندی بعد درصدد بر امد برای این نوجوان عقب افتاده همسری پیدا کند . همسری که بتواند او را از بچگی و عروسک بازی به در اورد .
اینک در کالسکه ای که امینه ربه سن پطرزبورگ می برد انا برای او می گفت که یک دختر جوان المانی که خانواده اش فقیر و بی چیز وده اند به عنوان نامزد ولیعهد روسیه انتخاب شده و در مراسمی رسمی به او کاترین نام داده اند و یک ماه پیش رسما همسر تزار اینده شده است .
امینه در سن پطرزبورگ فورا موفق به دیدار ملکه شد . او گرچه ده سالی از ملکه الزابت بزرگ تر بود ولی با قد بلند و اندام باریک در لباس سیاه همیشگی خود هنوز جلوه ها داشت تا بفروشد . نخستین دیدار ان دو به شرح خاطره ی امینه از شرفیابی خود به حضور پطر کبیر و ملکه کاترین گذشت رازوموسکی اجودان ملکه که در محافل زنانه به او (( امپراطور شبها ) ) نام داده بودند در این ملاقات پهلوی تخت امپراطوریس ایستاده بود . رازوموسکی با چند سوال از امینه نشان داد که قدرت را او در دست دارد و ملکه فقط به خوشگذرانی و ارایش و شکار و مجالس شبانه علاقه مند است و این ها از جمله اموری بود که امینه هرگز به ان دل نبسته بود .
چند روز بعد که امینه به تنهایی به دیدار کاترین همسر ولیعهد رفت با موجودی دیگر رو به رو شد . این دختر بچه هفده ساله به خود او شباهت می برد . امینه در پشت نگاه ارام و خجول کاترین چیزی دید که نمی توانست از فکر ان خارج شود . عجیب تر این که کاترین نیز در همان دیدار اول شیفته این زن شرقی شد که شبیه هیچ یک از زنانی نبود که می شناخت .
هنوز امینه در خانه ای که در نزدیکی کاخ بزرگ ملکه الزابت برای او در نظر گرفته بودند اثاث خود را نگشوده بود که بین او ملکه اینده روسیه روابطی بر قرار شد که بیش از همه خانواده اسماعیلفسکی را خوشحال می کرد . روزی که امینه به حضور امپراطوریس شرفیاب شد تا هدایایی را که اورده بود تقدیم دارد اشکار شد که امپراطوریس عروس رومانوف ها را زیر نظر دارد
امپراطوریس از امینه پرسید :
عروس ما یکاترینا را چگونه دیدید ؟
امینه با لبخندی پاسخ داد :
همان طور که انتظار می رفت . ایشان انتخاب امپراطوریس هستند و بهترین انتخاب ها .
امپراطوریس با لحنی که امینه ندانست گلایه در ان است و یا تحسین گفت :
یکاترینا همیشه کتابی در دست دارد و می خواند . از مطالعه خسته نمی شود .
امینه پاسخ داد :
دختران جوان باید خود را برای مسئولیت های بزرگ اماده کنند . پرنسس از این که معلم مدبری مانند امپراطوریس دارند باید بسیار خوشحال باشند .
از میان هدایای امینه تزئینات بافته شده ترکمنی و ردیف فیروزه هایی که با نقره و طلا به هنرمندی در هم امیخته و به صورت گردن اویز و گوشواره در امده بود پیش ار همه امپراطوریس را خوش امد . جز ان که چند قالی خوش باف تبریز کاشان ومشهد نیز حاضران را به تحسین واداشت . بر خلاف کاترین جوان که می خواست درباره ی تمام جهان و اقوام وملل بداند و کمتر به گفتگوهای زنان و روابط خصوصی افراد علاقه نشان می داد امپراطوریس نه در ان دیدار و در دیدار های دیگر به مسائل جدی نمی پرداخت و جز مهمانی و خوشگذرانی و لباس جواهرات در اندیشه دیگری نبود . گاه در کلامش تفرعن و طعنه ای هم می نشست که امینه را خوش نمی امد . از جمله روزی که در جمع به امینه گفت که شنیده است در بین ایرانیان و اعراب زنانی هیچ جایی جز پشت پرده های حرمسرای ندارند و در همه عمر جز همسر خود را نمی بینند و در خانه زندانی اند .
امینه با ادب گفت :
مگر وقتی که به سن پطرزبورگ به حضور امپراطوریس می رسند .
درباریان روسیه کم کم به این نوع پاسخ های امینه عادت کردند . گرچه در نهان و پشت سر او مدام درباره زباندانی ساده پوشی و متانت و خویشتن داری او سخن می گفتند ولی در حضور او نا گزیر به رعایت میشدند . او با سخن گفتن ارام و متین و لباس همیشه سیاهش که سراپای او را می پوشاند و موهایش را زیر کلاه و توری از نظر ها پنهان می داشت بیشتر اسرار امیز می نمود و جز امپراطوریس که گهگاه با وجود او قهقهه سر می داد و با صدای بلند کلمات عامیانه بر زبان می اورد دیگران که معمولا مرهون هدایا و بلند نظری های امینه بودند احترامش را به جا می اوردند .
شش ماهی بعد از حضور امینه در سن پطرزبورگ وقتی دربار قصد حرکت به سوی مسکو را داشت امینه از امپراطوریس اجازه خواست تا به اروپا برود ولی لیزابت به بهانه ان که در اروپا جنگ در جریان است و را ها بی خطر نیست از وی خواست نیم سال بعدی را هم با درباریان در مسکو سر کند . و در همین زمان بود که ان حادثه رخ داد . حادثه ای که از مدت ها پیش امینه در انتظارش بود . در یک مهمانی شلوغ که در اخرین روز اقامت امپاطوریس در سن پطرزبورگ بر پا شده بود ملکه او را به کناری کشید و ناگهان پرسید که ایا او با یکی از دول اروپایی ارتباط مخصوصی دارد . امینه اصلا خود را نباخت . می دانست این می تواند اغاز پرونده سازی برای او و شاید پرنسس کاترین باشد که مدتی بود ملکه به او بی محبت شده بود .
همان طور که قبلا هم به عرض امپراطوریس رسید من با کمپانی هند شرقی هلند شریک هستم و بخشی از درامد معاملات این کمپانی با ایران و ماورای خزر سهم من است . حالا با توجه به عنایت امپراطوریس و دستوری که به استدعای من صادر گردید ایم معاملات وسعت گرفته انگلیسی ها را به حسادت واداشته . ان ها هر وقت رقیبان خود را ببینند که موفقیتی به دست اورده اند احساس شکست می کنند و به شایعه سازی می افتند .
امپراطوریس حرف امینه را قطع کرد که :
به جز هلند مقصودم کشور های بزرگ اروپا مثل انگلستان فرانسه اسپانیا یا المان و پروس است .
امینه فورا در یافت که از کجا می خورد :
فرصت نشد تا حضورتان عرض کنم . پدرم در پاریس املاکی دارد که تا زمان لویی چهاردهم محفوظ بود ولی در سال های اخیر ان را کسان دیگری غصب کرده اند در این مدت که در خدمت تمپراطوریس هستم از طریق سفیر فرانسه چند بار موضوع را پی گیری کرده ام ولی گویا تا خود با پاریس نروم کاری صورت نمی پذیرد .
امپراطوریس که گویا قانع شده بود صحبت را بر گرداند :
گاهی در بارهی پیک هایی که به ایران می فرستید گزارشهایی به ما داده می شود هر بار که پیکی می اید هم حکام بین راه گزارش می کنند . ان ها می خواهند بدانند که در این محمولات که به نام دربار سن پطرزبورگ می اید چیست ؟
امینه با نگاه تیز و جدی خود خواست به امپراطوریس بفهماند که این توهمات ناشی از ان است که او خود از مذاکرات جدی و اخبار سیاسی دور نگه می دارد . پس گفت :
اخرین خبری را که از ایران رسید توسط ستوان اسماعیلفسکی به اطلاع دفتر مخصوص امپراطوریس رساندم . پسرم محمد حسن خان قاجار بعد از دوبار شکست دادن افغان ها و لر های جنوب چیزی نمانده که به پایتخت برود و تاج سلطنت ایران را بر سر بگذارد گر چه امپراطوریس خود با خبرند که از چند سال پیش تمام شمال ایران در ید قدرت اوست و بازماندگان نادر افشار بیهوده مقاومت می کنند . یک ماه پیش از دفتر نظامی استدعا کردم که 40 توپ و مهماتی را که محمد حسن خان خواسته بود به او بفروشند حتما به عرض رسیده است .
بقیه این مذاکرات به مسکو موکول شد تا ملکه بتواند بنا به خواهش میهمانان که می خواستند رقص دسته جمعی را اغاز کنند به انا بپیوندد . از دوران پطر کبیر بسیاری از تشریفات و اداب دربار های اروپایی به خصوص فرانسوی ها به روسیه راه یافته بود . امینه در مجالس درباری و اشرافی وقت رقص جمعی در کناری می ایستاد و از بالا صحنه را می نگریست چند باری که افسران جوان و شاهزادگان حاضر در مهمانی ها توسط انا اسماعیلفسکی پرسیده بودند که ایا می تواند از این مهمان عالیقدر تقاضای رقص کنند با جواب منفی او رو به رو شده بودند . جز امینه کاترین عروس خانواده سلطنتی ها هم در این رقص ها شرکت نمی کرد و معمولا در کنار شوهر سبک سر و کم مایه اش می نشست و حتی وقتی پطر شوهرش هم به رقص و شاد خواری می افتاد وی همچنان در جای خود می نشست . در این مواقع او ترجیح می داد که با چند تن از زنان محترم و از جمله امینه گفتگو کند .
قبل از رسیدن به مسکو به دستور ملکه دفتر نظامی با فروش توپ و مهماتی که محمد حسن خان سفارش داده بود موافقت کرد . امینه بهای ان را پرداخت .
در مسکو انچه که دیده می شد تفاوت فاحشی بود که بین زندگی درباریان و اشراف با مردم عادی وجود داشت . امینه که کاخ ها و قصر ها دیده و خود با زندگی سلطنتی اشنا بود از دیدن فساد و اسراف و بد کاری درون کاخ کرملین به وحشت افتاده بود در حالی که او بیش از اشراف روسیه می دانست که چه فقر و عقب افتادگی عمیقی سراسر روسیه را در خود گرفته است . دیر نبود که دانست که کاترین عروس دربار هم مانند او فکر می کند .
ملکه الیزابت در وان جواهر نشانی حمام می کرد و در یک اتش سوزی که در کاخ کرملین رخ داد هزاران دست لباس او در اتش سوخت . او دهها کالسکه طلا کوب و جواهر نشان داشت و کاخ های تو در توی کرملین در عصر او به گران بهاترین تزئینات اراسته بود . در حالی که در تمام وقت ملکه به قمار و خود ارائی و انتخاب لباس و شب گذرانی می گذشت روسیه هر روز بی نظم تر می شد . امینه در ملاقات های دائمی خود با کاترین که گران دوشس خوانده می شد دریافت که این دخترک نیمه پروسی لحظه ای را برای خواندن از دست نمی دهد . در یکی از این دیدار ها امینه با سر چالز ویلیامز اشنا شد که سفیر انگلیس در دربار روسیه بود و دانست که وی با کاترین روابط ویژه ای دارد در حقیقت مانند معلم او عمل می کند . کتاب هایی در دسترس او می گذارد که نقش راهنما را دارد . سر ویلیامز در همان دیدار به امینه فهماند که از همه جا اطلاع دارد از جمله از ایران و مایل است وسایل ارتباط محمد حسن خان قاجار را با دولت انگلستان فراهم اورد در عین حال از امینه خواست که در سفر اروپا میهمان رسمی دربار انگلیس باشد .
چیزی که امینه را به حیرت انداخت نزدیکی بیش از اندازه این دیپلمات میانه سال انگلیسی با کاترین بود چنان که امینه باور نمی کرد که این مرد حتی از اسرار خصوصی روابط کاترین و شوهر کم عقلش بی خبر باشد . جزئیاتی که از نظر امینه یک پرنسس متشخص فقط حق داشت به ندیمه ها و دوستان نزدیک خود بازگو کند . ولی واقعیت این بود که تزار اینده دچار بیماری روانی بخصوص بود که او را از نزدیک شدن با زن جوان گرم طعی مانند کاترین دور می کرد . امینه وقتی دریافت که به توصیه سفیر انگلیس کاترین برای ان که در خواست و اصرار ملکه را پاسخ گوید و فرزندی بیاورد به مرد دیگری جز همسرش متوسل شده است دنیا در نظرش تار شد . در فرهنگ او چنین کاری جا نداشت . خودش در بیست و پنج سالگی بیوه شده بود و از ان پس هیچ مردی جرئت ان را نکرده بود که کلمه محبت امیزی به او بگوید . به یادش افتاد پیکی را که در ان شب دیجور سر نادر افشار را به قلعه سمنان اورد تا از او خواستگاری کند و عشوه و ملاطفت معنا دار اخرین شاه طهماسب صفوی به یادش امد و چندشش شد .
اما اطلاع از اصرار خصوصی روابط کاترین با سرگئی سالیشکوف و اطمینان یافتن از این که کاترین از او و نه از شوهرش گراندوک پطر حامله است امینه را در دومین سال اقامت در دربار روسیه به ناراحتی انداخته بود . گر چه هر بار که رفتار بچگانه و توهین امیز گراندوک را با کاترین می دید به حال این دختر افسوس می خورد او می دانست که کاترین برای باقی ماندن در کاخ سلطنتی چه بهای گزافی می پردازد .
سر انجام روزی که باید فرا رسید امینه که بار ها خواسته بود به اروپا برود و هر بار با اصرار و محبت ملکه الیزابت از رفتن منع شده بود اینک با پیام او می بایست روسیه و کاترین را ترک گوید . انا اسماعیلفسکی حامل این پیام بود و امینه اجازه یافت که برای دیدار خداحافظی به حضور ملکه برود و یک بار هم از کاترین که ماه های اخر حاملگی خود را می گذراند دیدار کند .
در دیدار اخر الیزلبت ترازین روسیه که معمولا نزدیک ظهر از خواب بر می خاست ساعتی بعد از ظهر امینه را پذیرفت و یک انگشتری گرانبها به او هدیه داد . با فرمانی که صادر شده بود و در ان امینه کنتس خطاب شده بود با این حکم امینه می توانست مطمئن باشد که در داخل خاک روسیه همه جا با احترام بدرقه خواهد شد .
در این جلسه امینه در یافت که پیش بینی همسر اسماعیلفسکی درست بوده و تزارین از او توقع بزرگی دارد . با خواست امپراطوریس روسیه دو نفر به جمع همراهان امینه اضافه شدند . دختری 10 ساله و ندیمه اش که زنی از اهالی هوشتاین بود . وقتی امپراطوریس به امینه گفت که قصد دارد فیودوروا دخترش را که تا ان زمان وجودش از همه مخفی نگه داشته بود به او بسپارد امینه در لحظه ای باور نکرد. نشنیده بود که امپراطوریس دختری دارد ... لحظه ای ترس وجود او را فرا می گرفت انقدر با تاریخ روسیه و خانواده رومانوف اشنایی داشت که بداند چه خطراتی در دور سر مدعیان سلطنت و نزدیکان امپراطوران و ملکه ها می گردد . مگر نه ان که انا امپراطوریس قبلی و همین الیزابت که اینک امپراطوری وسیع روسیه را با قدرت اداره می کرد تا پیش از انتخاب در گوشه ای مانند یک فرد عادی روزگار می گذراندند . از کجا که فئودوروا این دخترک کوچک روزگاری امپراطوریس نشود . تصور چنین رویدادی اما او را به وجد اورد .
از اعتماد امپراطوریس سپاسگذارم ایا برنامه خاصی برای زندگی و تربیت پرنسس در نظر دارید ؟
امپراطوریس در پاسخ به او گفت که فقط انتظار دارد که امینه دختر نوجوان او را با خود به پروس ببرد و وی را به عنوان دختر خود نزد یک خانواده اشرافی بگذارد که مانند اروپائیان تربیت شود و خود بر کار او نظارت کند ملکه برای این کار علاوه بر پنجاه هزار روبل که به امینه پرداخت ماهی 10 هزار روبل نیز مقرر داشت که هر ماه به اسماعیلفسکی داده می شد تا برای امینه ارسال شود .
این دیدار با تمام نتایجی که برای امینه به بار اورد شورانگیز تر از دیدار امینه با کاترین نبود . در این زمان کاترین باردار بود و بارنگ پریده روی تختخواب مجلل خود خوابیده بود . به امینه گفت که چون مادری ندارد امید وار بود که او را وقت وضع حمل بالای سر خود ببیند ولی گویا باید از این خیال چشم بپوشد .
امینه چیزی نگفت . فقط وقتی برای بوسیدن کاترین روی رختخواب خم شد دو گوش ملکه اینده روسیه گفت که اطمینان دارد مسئولیت های بزرگی در انتظار (( گران دوشس )) است . کاترین انگشتر الماس و روبل های سلطنتی نداشت تا مانند تزارین الیزابت به امینه بدهد بر عکس این امینه بود که از ماه ها پیش پس از با خبر شدن از بدهکاری های کاترین به بهانه های مختلف به او یاری می رساند . وقت جدا شدن امینه کاترین را مانند دخترش در اغوش کشید . او که دختران بسیاری تربیت کرده بود که اینک هر کدام در گوشه ای از دنیا در خانه بزرگی زندگی می کردند این دختر جوان را دوست می داشت و قابلیت های او را می ستود . و ایا به درخواست او بود که وقایع مهم سفر خود را نوشت ؟ ایا نسخه ای از یاد داشت ها برای کاترین فرستاده می شد ؟
در مرز روسیه فرستادگان ملکه در ائینی رسمی و نظامی با شلیک تیر توپ با میهمان عالیقدر خداحافظی کردند فرمانده شان شمشیر را در وسط پیشانی خود رو به اسمان گرفته برای کنتس امینه ارزوی سفر خوش کرد پروس سبز و خرم و ثروتمند بود . امینه در پوتسدام در کاخ یکی یکی از عموزاده های فردریک کبیر امپراطور وارد شد .
تابلوئی که در موزه ملی پوتسدام نگاهداری می شود او را نشان می دهد با همان پوشش سیاه باریک و بلند که در وسط تالاری ایستاده است و فردریک کبیر و سردارانش و زنان انان با لباس های اروپایی دور تا دور مبهوت او هستند که ماجرای زندگی خود را باز می گوید . امپراطور پروس عاشق هنر و ادبیات و تاریخ بود و دربارش مجمعی از بزرگان نقاشی موسیقی فلسفه و ادبیات از سراسر جهان . برای انان امینه قهرمان یک رمان پر کشش بود که زنده شده و خود داستان زندگیش را بیان می کرد . داستانی که از کودکی او شروع می شد که همراه با ماری پوتی ( لابرو لاندیر ) وارد اصفهان شد – شهری که پدربزرگ او و پسرانش را در ان جا سر بریده بودند – و هنوز چشمش به شهر مناره ها و گلدسته ها خو نکرده در میدان شاه شاهد ان بود که به دستور شاه پدر دلاورش را به چهار اسب بستند و تکه تکه کردند . بعد روزی خود ملکه و سوگلی شاه صفوی شد و خزانه دار جواهراتی که چون ان کسی ندیده بود . روز دیگر در استر اباد به عنوان یک همسر خان ترکمن چادر نشین . پس ان گاه ... بیان سحر انگیز امینه که به زبان فرانسه داستان عمر خود را باز می گفت برای حاضران دربار فردریک که سفر نامه های تاورینه و شاردن را خوانده شعر های لافونتن را از بر داشتند و این اواخر به چاپ المانی نامه های ایرانی مونتسکیو دست یافته بودند وصفی دیگر بود از سرزمین اسرار امیز ایران . سرزمینی که در همان روز ها یکی از سخت ترین دوران خود را پس از مرگ یک شاه مقتدر می گذراند .
اوازه قصه های امینه بزودی در تمام دربار پروس و از ان جا در تمامی محافل اشرافی وادبی اروپا که علیرغم تمام جنگ ها و خونریزی ها بیکدیگر راه داشتند پیچید .
امینه خود در یادداشت هایی که پنج سال اینده زندگی او را در اروپا در بر می گیرد و شاید برای مطالعه کاترین و به سفارش او نوشته باشد دیدار از پروس را اغاز زندگی دوباره خود بر می شمارد . کتابخانه بزرگ امپراطور پروس فردریک کبیر برای او اقیانوسی بود که گویی افریده شد تا او در ان شنا کند . احساس می کرد چهل و هشت سال را بیهوده زیسته است و با این همه ماجرا که بر او گذشته تازه به ابگیری افتاده که جای اوست می خواهد بداند بداند و بداند .
کتابدار قصر پوتسدام حیران این زن شرقی شد که به او کنتس می گفتند . زنی که هر روز چند کتاب از او می گرفت و تا فردا همه را خوانده بود . در پی دو ماه اقامت در پوتسدام سر انجام نیز با کتاب هایی که فردریک به او اهدا کرد همراه فیودوروا سوار بر کالسکه سلطنتی شد . افسر جوانی که از سوی امپراطور مامور بود تا وی را به مرز فرانسه برساند و در راه جز چند کلمه از او نشنید امینه تمام مدت سرش در کتابی بود که روی زنوان خود گشوده روی شال بی بی باف ترکمن . شالی که او را با گذشته با فتحعلی خان با زندگی با خواجه نفس و با استر اباد پیوند می داد .
زمستان بود . برف و بوران راه و باران یکریز او را باز نمی داشت . چنان که خود ندانست که چگونه از هایدلبرک گذشت . و در خاک فرانسه خود را به نانسی رساند و از ان جا با ارسال نامه ای از ولتر خواست تا او را بپذیرد . در مدت اقامت در پروس وصف ولتر را بسیار شنیده بود . بعد از ان که پیک او با جواب مساعد ولتر بر گشت امینه قاصدی نزد مادام دو شاتله فرستاد که ولتر در قصر او در سیره ساکن بود . مادام دو شاتله با پیام فردریک کبیر خود را اماده پذیرایی از کنتس کرده بود و امینه در یک صبح زمستانی در کتابخانه قصر مادام دو شاتله موفق به دیدار مردی شد که اوازه شهرتش تمام اروپا را نور دیده بود . امینه حتی وقت ملاقات با امپراطوران و شاهان نیز چنین به دست و پا نمی افتاد . اری این فرانسوا ماری ولتر بود پیر مردی که در میان کتاب ها و نوشته های خود محو شده بود . امینه سخن گفتن با سلاطین و تاثیر گذاری بر انان را می دانست ولی جز مامد ازادی پدر مختومقلی شاعر ترکمن با ادیبان و شاعران دیدار نکرده بود . حتی نمی دانست باید چه چیزی به این مرد هدیه کند . این حادثه ای کوچک نبود و امینه می دانست که باید لحظه به لحظه و جزهبه جز ان را در خاطر بسپارد . حتی به مادام دو شاتله دل نبندد که وی را مانند کنتسی پذیرا شده بود بلکه باید در دل این مرد که مظهر رنسانس نام گرفته خود را جا دهد .
امینه این سد را هم گذراند غروب ان روز وقتی دیوان جلد چرمی اشعار حافظ شیراز را که هنرمندان اصفهانی در صحافی ان منتهای لطف را به کار برده بودند به ولتر داد دید که ان مرد پر اوازه بی ان که بتواند متن اشعار را بخواند به وجد امده و کتاب را می بوسد .
امینه تا خود را به قصر مادام دوشاتله برساند درباره ولتر فروان خوانده بود و می دانست که این مرد سی سال پیش یک بار به اتهام سرودن اشعاری در هجو لوئی چهاردهم به زندان مخوف باستیل افتاده و یک بار دیگر هم به جرم توهین به شوالیه دو ران و سه سالی در انگلستان همدرس بزرگان ادب بود با شهرتی فراوان و در حالی که عضو اکادمی فرانسه شده و حالا به توصیه هواخواهان خود از پاریس دور شده تا از ضرب شمشیر سلطنت خواهان در امان بماند چرا که در (( نامه های فلسفی )) سیستم حکومتی انگلستان تحسین کرده و در مقابل دیکتاتوری سلاطین فرانسوی را به مسخره گرفته بود . ولتر در مقابل نسخه خطی و زیبای دیوان حافظ شیراز که ایمنه به او داد قصد تلافی داشت که با در خواست پر ملاطفت کنتس ایرانی رو به رو شد که از او می خواست که نسخه ای از نوشته های چاپ شده خود را برایش امضا کند تا خود و فرزندانش بدان مفتخر باشند . ولتر نمی دانست و نباید می دانست که فرزندان امینه هیچ کدام را ان ذوق و استعداد نیست که مانند مادرشان فرسنگ ها راه برای دیدار کسی چون ولتر پشت سر گذارند . در ان زمان که امینه در کنار شومینه کاخ مادام دوشاتله با ولتر گفتگو داشت خدیجه دخترش در سلک دهها زنی بود که کریم خان پهلوان مسلک لر در حرمسرا داشت . نه او و نه شوهرش در همه عمر کتابی نخوانده بودند . پسران امینه محمد حسن و محمد حسین نیز جز جنگ و کشتار و غارت چیزی نمی دانستند .
ولتر در این زمان مشغوا نوشتن رساله ای بود در باب اداب و رسوم و روح ملل و حضور کنتس ایرانی فرصتی بود تا از روح شرق روح مسلمانان روح ایرانیان خبر بگیرد . همین کنجکاوی نویسنده تند خو را واداشت که در ان دو هفته بخش عمده ای از وقت خود را اختصاص به بالابلند سیه چشم دهد که از شرق امده و از اصفهان و ایلات ترکمن و نژاد اسلاو و مردمان خزر چیز ها می دانست که در هیچ کتابی یافته نمی شد . بعد ها ولتر در نقد تمسخر امیز اثار مونتسکیو از اطلاعات امینه برای مسخره کردن نامه های ایرانی بهره برد . شب ها وقتی ولتر به بستر می رفت امینه در اتاق خود دل از میهمان های مادام دوشاتله که زنی بود هنر پرور و خوش صحبت می ربود ولی هرگز تا دیر وقت نمی ماند تا بتواند نمایشنامه های ولتر را بخواند و در بحث های فردا مجبور نباشد چون شنونده ای بی اطلاع بدون معنا سر تکان دهد . از میان این نمایشنامه ها اودیپ بروتو و مروپ که بر اساس اساطیر یونانی نوشته شده او را بیشتر مجذوب خود می کرد .
ولی جالب تر از همه چند شب مهمانی در سالن باشکوه قصر بود که در ان جا ولتر به عنوان زنده ترین و جذاب ترین چهره فرهنگ فرانسه شعر های خود را می خواند . میهمانان مادام دوشاتله که بعضی از ان ها از راه های دور می امدند گاه روز ها در انتظار می ماندند و ان مرد تند خو که مدام در حال نوشتن بود همیشه حاضر به حضور در میهمانی میزبان خود نمی شد . ولتر معمولا در خواست های مادام دوشاتله خود را برای شر کت در میهمانی ها رد می کرد مگر گاهی که خودش هم نیاز به شرکت در جمع داشت . اما مادام دوشاتله خبر داشت که ولتر هر روز چند ساعتی را با این کنتس ایرانی می گذراند و گاه در خیابان های جنگلی سیره بااو گفتگوکنان به راه می افتد در حالی که حیدر بیک همراه قوی اندام امینه هم در چند قدمی پشت ان ها می رود . او دمی چشم از خاتون خود بر نمی دارد .
مادام دوشاتله وقتی حیرت زده ارتباط بین امینه و ولتر شد که خبر یافت دو سه روزی نویسنده و شاعر پر کار از صبح تا شام را به گفتگو با حیدر بیک می گذراند و در این حال حیدر بیک دست به سینه ایستاده و امینه روی صندلی راحتی کنار شومینه لم داده و مترجم و واسطه سئوال های ولتر و پاسخ خای حیدر بیک است .
مصاحبه ولتر با حیدر بیک از لحظه ای اغاز شد که در خیابان مشجر کاخ سیره با امینه را می رفت و از انسان ها و طبع سر کش ان ها و طبیعت ازادی طلب بشر می گفت . ایمنه با ادب از او پرسید مگر تمام انسان ها را می شناسد که چنین احکامی کلی صادر می کند و چون فیلسوف به بحث درباره هر یک از مردم طوایف مختلف و نقاط دور و نزدیک زمین پرداخت امینه از او خواست تا با حیدر بیک هم گفتگو کند که جوانی از اهالی کویر جنوب خراسان بود و مادرش از خاندان صفوی . در ان روز حیدر بیک به امر خاتون خود جلو امد . امینه خود وظیفه مترجمی را به عهده گرفت و ولتر پس از چند سوال مبهوت سرگذشت حیدر بیک شد . حیدر بیک ویرانگری های محمود افغان را در اصفهان باز گفت و چهره ان جوانک افغانی ار ترسیم کرد جوانی که بر بزرگترین شهر شرق دست یافت و امپراطوری صفوی را منهدم کرد حیدر بیک وصف ملا زعفران را برای فیلسوف فرانسوی گفت و شبی را برای او باز گفت که محمود به کشتار صفویان مشغول شد ولتر وقتی هیجان زده شد که دانست حیدر بیک در کودکی دو روز را غرق در خون مادر و بستگان و در میان اجساد ان ها خفته و خود را به مردن زده تا از مرگ رهایی یابد . ولتر مدام تکرار می کرد :
انتخاب مرگ برای گریز از مرگ ! زنده باد زندگی !
ولتر در ان چند روز سر گذشت امینه را شنیده و گاه یاداشت کرده بود . یک بار نیز وقتی امینه از زندگی خود با شاه سلطان حسین می گفت که در کاخ چهلستون چگونه روزگار می گذرانید و زمانی که کلید خزاین و انبار جواهرات و طلا و نقره های پادشاهی صفوی را در دست داشت و اصفهان غرق در زیبایی و هنر و عشق و شادی بود و در همان احوال افغان ها به شهر نزدیک می شدند . ولتر به هیجان امده فریاد برداشته بود :
هیجان انگیز است . همان روز هایی است که من در زندان باستیل بودم و شپش می شمردم ! چه حکایتی !
در روز های بعد ولتر در مجالس شبانه یا عصرانه قصر ماجرای امینه و حیدر بیک را برای مادام و میهمانان او تعریف می کرد و امینه را نشان می داد . بدون این گفته ها نیز کنتس ها و دوشس ها و میهمانان محترم مادام مجذوب شخصیت و حکایت های امینه بودند . مادام دوشاتله دو دومین هفته از اقامت امینه در سیره در نامه ای برای دوک دورلئان نوشت د که در پاریس در انتظار کسی باشد که حکایت هایش تمام قصه هایی را که تا کنون شنیده بی اعتبار و مسخره می کند .
بهار بود . امینه قصر مادام دو شاتله را در حالی ترک می گفت که همه وجودش در تسخیر ولتر بود . اشنایی با او تصویر جهان را در نظرش دیگرگون کرده بود .
در اخرین شب مادام میهمانی مختصر اما مجللی بر پا داشت که ولتر هم در ان شرکت داشت چند روز پیش پیکی از پاریس رسیده و خبر داده بود که عروس شهر های جهان در انتظار امینه است و خانه ای را برای ورود او در نظر گرفته بودند و ماری لوئیز نواده ژنرال کنده شخصیت افسانه ای فرانسه که با یکی از خاله زاده های لوئی پانزدهم ازدواج کرده بود میزبانی ایمنه را در طول اقامت در پاریس به عهده داشت . جز ان که امینه می خواست خانه و دارایی های پدرش را که از چهل سال پیش در پاریس رها شده بود به دست اورد . مادام دوشاتله با نوشتن نامه هاییی برای بزرگان پاریس راه را برای او هموار کرد .
در شب اخر ولتر به نقل از امینه داستان دربار روسیه را برای جمع باز گو کرد . بعضی از حاضران از پطر کبیر و جانشینان او و سلطنت الیزابت دخترش خبر داشتند اما ولتر برای ان ها از دخترکی المانی زبان گفت که اینک در قصر کرملین یا سن پطرزبورگ محبوس است و کتاب می خواند و تزار اینده را به دنیا اورده و اینده بزرگی در انتظار اوست . ولتر اب این حکایت هم فرصت می یافت تا از سیستم حکومتی فرانسه انتقاد کند و به مسخره بگوید که فرانسوی ها فکر می کنند ماری تزر امپراطوریس اتریش بزرگترین زن عالم است و وجود او در کاخ شمبرون به ان می ارزد که هشت ساله تمام اروپا دچار جنگ شود و هزاران نفر در این راه جان خود را از دست بدهند . این حمله گهگاه ولتر به جنگ ها و افتخارات فرانسه خیلی از میهمانان را خوش نمی امد . ان ها بیان نرم و سیاستمدارانمه امینه را بیشتر می پسندیدند که حالا بعد از روز ها دیدار و گفتگو با فیلسوف خشن و هجو گو گاه نیز به ارامی با او مخالفت می کرد . در این زمان میهمانان با خود می گفتند این کنتس ایرانی چقدر فرق دارد با زنان فرانسوی که جز خود ارایی و جلوه گری و پچ پچ کاری نمی دانند . امینه خود نیز بیشتر ان ها را خسته کننده یافت .
سر انجام در بامداد روزی که درختان و موستان های سیره جوانه زده بود کالسکه مجلل امینه که حیدر بیک بر بالای ان کنار درشکه چی نشسته بود با مشایعت حاضران کاخ مادام دو شاتله را دور زد دو ردیف سر بازان تفنگ به دوش کالسکه را بدرقه می کردند و دو اسب زیبا و خوش اندام و قوی از نژاد اسبان اسکاتلند در دنبال کالسکه روان بود .
مادام دو شاتله که در همان روز های اول ورود ایمنه به سیره تاخت بردن و اسب سواری او در کوه و دشت های اطراف را دیده بود و روز ها با دوربین به تماشای هنر نمایی او در چوگان بازی و اسب سواری پرداخته بود وقتی خداحافظی این اسب ها را در مقابل هدایای گشاده دستانه امینه به او هدیه کرد ه بود . اما امینه تا کالسکه اش از نظر ها دور شود در همان صندلی چرمی لمیده بود و به دشت های بهار زده و سبزی می نتگریست که تا چشم می دید چون خرمنی از زمرد گسترده بود . در این حال و با زحمتی که از تکان های کالسکه حاصل می امد در کتابچه کوچک خود می نوشت .
مه غلیظی ارام ارام دامن خود را روی سبزای دشت های شمالی سرزمین گل ها پهن می کرد و یاد اصفهان و استر اباد نیز در خاطر امینه زیر مه غلیظ خاطره دیدار ولتر پنهان می شد . مهی که تا پایان عمرش و در فراز و نشیب های دیگر زندگی که در انتظار او بود هرگز از خاطرش بر نخاست .
مگر نه ان که فیلسوف در صفحه اول کتاب سر نوشت خود برایش نوشته بود ارزش سر گذشت خود را بدان امینه قصد داشت در عروس شهر های اروپا سر گذشت خود را به گونهای دیگر بنویسد . هوس ان داشت که چون مادام دوشاتله شرایطی فراهم اورد که کسانی همانند ولتر را بپذیرد و به جای کسانی مانند نادر افشار طهماسب صفوی و حتی سلاطین و فرمانروایان اروپایی و اسیایی مردان احساس و تفکر را دیدار کند . از این پس علاقه مند بود ارزش سر گذشت خود را بدین گونه بداند .
افق رنگ خون زده بود و این خون را بر جلگه ای می زد که از رود سن جان می گرفت و پاریس جادویی در کناره اش بود . چند سوار از جانب شهرداری پاریس رسیدند تا امینه را چون گرانقدری وارد کنند . و این هنگامی بود که مانند هر بامداد و هر ظهر و هر غروب حیدر بیک و میرزا ابوطالب تجیری پر نقش ترکمن بر کنار جوئی زده بودند و در پشت ان دور از چشم ها امینه بر سجاده خود نشسته بود سواران همراه و انان که از پاریس رسیدند از دور ابوطالب را میدیند که کنار تجیر سجده می برد . حیدر بیک چون همیشه با چشمان تیز عقاب وار اطراف را می پائید تا چیزی خلوت ان بالا بلند را که فقط وقت نماز تن پوش سیاه او را عبای سفید رنگی از سر تا پا می پوشاند بر هم نزند .
فصل بیست و دوم
پاریسی که امینه در بهار 1748 به ان وارد شد همان شهری بود که درباره ان بسیار شنیده بود و از ان بسیار می دانست شهری که از فراز ان لوئی پانزدهم در بیست و پنجمین سال سلطنت خود بر سر زمین پهناور حکومت می کرد و در نقاط مختلفی از دنیا مستعمرات داشت . ژنرال هایی که در جنگ های بزرگ دوران لوئی چهاردهم شرکت داشتند دوران کهولت خود را در قصر های مجلل می گذراندند و سر دارانی که در اخرین جنگ بزرگ اروپا که به جنگ های جانشینی اتریش معروف بود جنگیده بود با کبکبه و دبدبه فراوان از خیابان ها می گذشتند در سالن های مجللی که در خیابان های اصلی شهر بر پا بود شاعران و نویسندگان موسیقیدانان و هنرمندان سر شناس جلوه گری می کردند هر غروب در حاشیه رود سن و به ویژه بلواری که در کناره پون نف ساخته شده بود زیبارویان دست در دست شوهران و یا دوستان خود رژه می رفتند و یا در رستوران های حاشیه بلوار می نشستند بزرگترین جنبش ادبی و هنری اروپا در پاریس شکل می گرفت و حکیمان و دانشمندان مشهور اروپا در اطراف ان به کار اکتشاف ها و اختراع هایی مشغول بودند .
علاوه بر شهردار پاریس و دوک دوارلئان که مقدم امینه را پذیرا شدند و او را در قصر کوچکی در نزدیکی کلیسای نتردام جا دادند بزودی امینه در این شهر با کنتسی اشنا شد که او را به خود مشغول داشت .
دومین هفته ورود او به پاریس بود که کنتس دوزاگلی کارتی برای وی فرستاد و از او تقاضای ملاقات کرد . حیدر بیک وقتی در بعد از ظهر ان روز موعود در جلو در کنتس فرانسوی را دید که از کالسکه مجلل خود به اتفاق مرد درشت اندامی پیاده شد تکان خورد . او در همه راه طولانی که از ایران تا قلب اروپا طی کرده بود هرگز زنی را به بلندی بانوی خود ندیده بود و اینک این کنتس فرانسوی نه فقط به همان بالا بلندی بود بلکه صورتی داشت همانند امینه فقط موهایش قرمز رنگ شده بود تا اثار پیری را در ان پنهان بماند . امینه نیز خود در لحظه نخست از دیدن کنتس فرانسوی یکه خورد . دقایقی بعد دانست که این زن همان کسی است که سال هاست خانه و زندگی پدر او را اشغال کرده . بخش حیرت انگیز ترین ماجرا مربوط به زمانی بود که دریافت کنتس دوزا گلی خواهر اوست .
باور کردنی نبود اما به زودی اشکار شد . امام قلی خان پدر امینه در طول سال های اقامت در فرانسه زنی داشت و یک دختر و یک پسر . همسر و پسر او سالها پیش – چه بسا همزمان با اعدام دردناک امام قلی در میدان شاه اصفهان در حادثه ای کشته شدند و فقط دختر او باقی ماند . امینه روزگاری از مادرش شنیده بود که امام قلی خان در فرانسه به نام کنت دوزاگلی شهرت داشت ولی باور نمی کرد که خواهری بزرگتر با این شباهت خیره کننده در پاریس داشته باشد که در خانه پدری ساکن باشد و همسر یک اشرافزاده اهل الزاس .
در یک روز امینه در پاریس صاحب خانواده شد . کنتس چهار فرزند داشت و همه ان ها از این که خاله متشخصی یافته اند که داستان ها دارد تا برایشان بگوید شادمان شدند . خاله ای جذاب بسیار ثروتمند گشاده دست و مقتدر که از دور ها امده و یک ماه از ورودش به پاریس نگذشته میهمانی هایی به افتخارش داده می شد و اشنای بزرگان شهر بود .
کنتس دوزاگلی پسر بزرگی داشت فیلیپ که امینه در او شباهتی با پدر خود می دید و از همان نخستین دیدار او را پسندید . فیلیپ خوب تربیت شده و وقتی دست در دست خاله خود در خیابان شارنتون و یا بلوار مازارن به راه می افتاد انگار چشم همه پاریس به ان ها بود .
امینه که با رسیدن به اروپا توانست مقدار زیادی پول از طریق کمپانی هند شرقی هلند به دست اورد . ثروتی که در طول سال ها مشارکت با کمپانی کسب کرده بود از باز پس گرفتن ملک پدر خود منصرف شد درصدد بر امد که باغی متناسب با شان یک کنتس بلند مرتبه در پاریس بخرد . کاری که با نظر فیلیپ صورت می گرفت .
در یکی از گردش های روزانه امینه از فیلیپ خواست که تحقیق کند زنی با نام ماری پوتی که او روزگاری لابرولاندیر می خواندند کجا زندگی می کند . بیش از چهل سال از روزی که امینه با چشم های گریان ماری پوتی را در کنار زاینده رود وداع گفت می گذشت و هنوز نقش ان زن فرنگی در خاطر او بود
اما ماری سال ها بود که در زیر یک درخت زیزفون در گورستان لاپاساژ نزدیک پاریس خفته بود .
امینه این را وقتی دانست که با فیلیپ به دیدار مادمازل پیر سلستین دومه رفت که روزگاری مشهورترین خواننده اپرای پاریس بود و اینک در استانه پیری در خانه زیبایی که پنجره هایش به باغ ژنرال کنده باز می شد با یاد روز های زیبایی و شهرت خود تنها بود . سلستین دومه برای ان دو گفت که ماری پوتی به جهت سعایت کلیسا و سفیر فرانسه در قسطنطنیه در باز گشت از سفر پر ماجرایش به ایران در بندر مارسی توقیف شد و ان دستان نازک و زیبا دو سالی در زندان سن ونسان در کارهای شاق پینه بست و روح نازکش افسرد تا ان که وی را به عنوان دیوانه به اسایشگاهی در دیر اکول منتقل کردند ولی از ان جا توانست با کمک فرزندان ژان باتیست فابر – همان که ماری را از پاریس جدا کرد و به عنوان همسر خود به شرق برد – بی گناهی خود را به گوش لوئی چهاردهم برساند و بخشوده شود . سلستین دومه که از دیر باز با ماری پوتی اشنا بود برای ایمنه تعریف کرد که روزی در باز گشت از اپرای پاریس ماری را جلو در همین خانه در انتظار خود دید در حالی که از ان همه زیبایی و نشاط و ماجراجویی فقط اثار محوی در چهره اش وجود داشت . مادمازل دومه چند کاهی از دوست زجر دیده خود پذیرایی می کند تا ان که او به خانه کوچکی در کنار رود سن منتقل می شود که گرچه به بزرگی زیبایی سالن خیابان مازارن نبود – خانه ای که ماری پوتی ان را فروخت تا خود را به اصفهان برساند – انا با ذوق ارایش شده بود . در همین خانه شش ماه دیگر او تحت نظر بود . شش ماهی که محمد رضا بیک سفیر شاه سلطان حسین در پاریس بود و دولت فرانسه نمی خواست ماری پوتی با این سفیر ماجرا ساز در تماس باشد .
امینه می خواست بداند ایا نامه ای که توسط میرزا رضی سفیر بعدی ایران در دربار لوئی چهاردهم برای ماری فرستاده به اور سیده است . مادمازل دومه از ان نامه چیزی نمی دانست ولی خبر دیگری به او دا د . سفیر بعدی ایران بسته ای را که با خود از تهران اورده بود به وزیر خارجه فرانسه داد تا به ماری پوتی برساند . این کار بعد از ان صورت گرفت که میرزا رضی از پاریس رفته بود . روزی ماری را به وزارت خارجه خواستند و بسته را به او دادند که در میان ان انگشتری برلیانی به ارزش دوازده هزار فرانک بود که اعتمادالدوله صدراعظم برای ماری معبودش فرستاده بود ...
وقتی مادموازل دومه اشک های امینه را دید برای او گفت که ماری شکسته دل و خسته بعد از دریافت این بسته به او گفته است اگر می گذاشتند که سفیر شاه ایران را ملاقات کند همراه او به اصفهان می رفت (( در ان جا چشم هایی در انتظار من است ))
امینه با اشک گفت اری من در انتظار او بودم . او بود که به من یاد داد که زن می تواند بر پاهای خود بایستد...
قصه محمد رضا بیک سفیر شاه سلطان حسین در دربار لوئی چهار دهم همان کسی که ماری پوتی را در خانه زندانی کردند تا به او دیدار نکند در پاریس وشهورتر از ان بود که امینه می پنداشت . همه از داستان این سفیر عجیب با خبر بودند . دهها تابلو نقاشی حرکات این سفیر را تصویر کرده بود . در بازدید از باغ لوکزامبورگ میزبان امینه برای او توضیح داد که محمد رضا بیک در همین باغ و در قصر شارنتون ساکن بوده و سر انجام وقتی به او خبر داده اند که امپراطوری پروس به دیدار پادشاه فرانسه می اید و باید در ان مجموعه ساکن شود و او باید با تمام تغییراتی که در بنای شارنتون داده بود و ان را ملک خود تصور می کرد باید ان جا را ترک کند سفیر با قهر و غضب لوئی و وزیران او را تهدید کرده که شاه ایران به جبران این بی احترامی انان را از دم شمشیر خواهد گذراند ! اما هیچ کدام از این ها برای امینه دلگزاتر از ان نبود که دانست مونتسکیو بر اساس رفتار این سفیر دیوانه (( نامه های ایرانی )) را نوشته و تصور عجیبی از هموطنان ا در ذهن اروپائیان ایجاد کرده است . امینه می خواست مونتسکیو راببیند این کار اسان تر از ان بود که پیش بینی می شد .
همان روزها انتشار کتاب روح القوانین در سوئیس ناگهان نام مونتسکیو را در محافل اشرافی و سطح بالای اروپا مطرح کرد هر چقدر (( نامه های ایرانی )) او را به عموم شناساند و باعث شهرتش نزد مردم عادی شد روح القوانین خواص را متوجه این متفکر کرد . امینه در سفری به سوئیس موفق به دیدار مونتسکیو شد و در حالی که فیلیپ جوان خواهر زاده اش او را همراهی می کرد یکی روز کامل را با او گذراند . مونتسکیو مانند ولتر نبود و امینه را مجذوب خود نکرد اما دریچه های تازه ای بر رویش گشود . امینه دو نسخه از چندین مجلد روح القوانین را که خریده بود به امضای نویسنده رساند و همراه با نامه ها و هدایایی به مسکو فرستاد یکی را برای امپراطوریس که می دانست حال و حوصله خواندن کتاب های جدی را ندارد نسخه ای هم برای کاترین امینه چون مطمئن بود کاترین جوان به خواندن کتاب علاقه دارد در هر فرصت برای او کتاب می فرستاد . همراه روح القوانین برای او نوشت که عاقلان و اهل سیاست معتقدند این کتاب را هر کس که خیال راهبری در سر دارد باید بخواند .
ابتدا دیدار امینه با مونتسکیو به گفتگو درباره محمدرضا بیک سفیر شاه سلطان حسین گذشت که رفتارش علاوه بر مونتسکیو موضوع داستان ها و اشعار بسیاری از نویسندگان و شاعران فرانسوی بود . ایمنه برای مونتسکیو گفت که خود محمد رضا بیک را ندیده ولی خانم ادلاید دولپینه را به دفعات در اصفهان ملاقات کرده است . همین خبر کافی بود که مونتسکیو را به شوق اورد . او می دانست که محمد رضا بیک سفیر ردبار صفوی این دختر زیبای فرانسوی را دلبسته خود کرد و برای ان که حکومت فرانسه مانع نشود ادلائید را در یک جعبه بزرگ بین هدایایی قرار داد که لوئی چهار دهم برای شاه ایران فرستاده بود . محمد رضا بیک به این ترتیب و با سرعتی که به فرار شبیه تر بود به سفرپر ماجرای خود به فرانسه را پایان داد و در حالی که ماموران در تعقیب او بودند در مارسی به کشتی نشست و محبوب خود را از جعبه به در اورد ولی نمی توانست در بنادر اروپایی از کشتی خارج شود چون امکان داشت ادلائید را از او بگیرند . یه این ترتیب راهش به شمال اروپا افتاد و بالا هاب ر سرش امد که ناگزیر به فروش قسمت اصلی هدایای لوئی شد . در این زمان او می دانست که چنین کاری سرش را در اصفهان به نطع خواهد انداخت اما عاشق شده بود . او سر انجام وقتی به گرجستان رسید و وارد خاک ایران شد نامه ای برای شاه نوشت و با خوردن قهوه ای مسموم به زندگی خود پایان داد . ادلائید که در ان زمان صاحب یک فرزند هم شده بود ماموریت محمد رضا بیک را دنبال کرد و به اصفهان رفت و توانست نامه و مدال های لوئی را به شاه سلطان حسین برساند . شاه بر این زن جوان فرانسوی که می خواست در ایران بماند و فرزند محمد رضا بیک را بزرگ کند رحم اورد . بخشی از دارایی های سفیر بد بخت را به او دادند و به دستور شاه ادلائید به عقد غلامرضا بیک برادر محمدرضا بیک در امد . او در برابر اصرار فرستادگان فرانسه و کشیشان حاضر نشد به موطنش برگردد . امینه نه فقط ادلائید را در اصفهان دیده بود بلکه مجالس دائمی وی بود و زمانی که خود در حرم شاه زندگی می کرد او را به عنوان سرپرست جبه خانه حرمسرای سلطنتی استخدام در اورده بود . مونتسکیو وقتی دانست که افغان ها در وقت تصرف اصفهان شوهر ادلائید را کشته و محمود افغان او را به یکی از سر داران خود بخشید ه به هیجان امد . و این زمانی بود که امینه برای او گفت که محمود افغان با عروس شهر های شرق با اصفهان که لوئی چهاردهم ان را به درست همپای پاریس دانسته بود چه کرد .
مونتسکیو به امینه می گفت جنگ ها و اتفاقاتی که در اسیا می افتد از اثر اب و هوا ی خشک ان جاست . از اثر این که اب و هوا در اسیا اعتدال ندارد . در حالی که در اروپا همه جا هوا معتدل است و نواحی گرم در کنار مناطق سرد قرار ندارد . امینه پرسید : اما اروپایی ها هم مدام با هم در جنگند. همین تازگی هفت سال در سراسر اروپا جنگ و خونریزی بر پا بوده است . مونتسکیو می گفت اما در این جا کشور های قوی در برابر هم صف می ارایند و سر انجام نیز هیچ کدام فاتح یا نغلوب نمی شوند همسایگان مثل یکدیگرند . اما در اسیا کشور های ضعیف با اقوام جنگجو دلیر و فعال در کنار اقوام ضعیف و تنبل قرار می گیرند . لازم است که یکی فاتح و دیگری مغلوب باشد .
از دیدگاهاو علت دیگری که کشور های اسیایی را از صلح و ازادی محروم می داشت وسعت سرزمین های اسیایی بود . امینه با خود می گفت پس اسیا هیچ وقت صلح و ازادی را نخواهد دید . چنین تصوری او را غمگین می کرد . چرا پدرم از اروپا به ایران باز گشت تا بدان وضع فجیع کشته شود . اگر در پاریس مانده بود همچنان کنت دوزاگلی بود .
اما این ها پاسخگوی طبع سر کش او نبود . به خواهرش کنتس نگاه می کرد که هیچ گاه از محدوده فرانسه خارج نشده و دنیا را نمی شناخت . امینه ارزو نمی کرد که به جای خواهرش بود فقط تاسف ان داشت که چرا در اروپا زنان مانند ماری تزر ملکه اتریش مدارج قدرت پیش می روند حتی در روسیه کسانی مانند کاترین همسر پطر اول یا الیزابت امپراطوریس فعلی در راس قدرت قرار می گیرند ولی در اسیا زنان باید در حرمسرا باشند و به زائیدن و تربیت مردان قوی احساس خوشبختی کنند .
مونتسکیو در پایان ان دیدار وقتی دانست که محمد حسن خان قاجار فرزند امینه پادشاه بخش شمالی و سر سبز ایران است و می کوشد تا تمام ایران را زیر پرچم خود اورد سئوالی را پیش کشید : چرا این مردان نیروی خود را صرف ان نمی کنند که سر زمین های سبز اطراف دریای خزر را فتح کنند و در ان جا کشوری بر پادارند ؟
امینه در ان زمان نتوانست به نویسنده روح القوانین بگوید که در تفکرات خود نقش دین را ندیده گرفته است و فقط نژاد ها و قومیت ها را در نظر اورده در حالی که در اسیا قدرت بر اساس قواعدی حرکت می کند که بیشتر متاثر از دین ومذهب اند تا قومیت . مونتسکیو به بر تری اقوامی مانند ژرمن ها فکر می کرد و بیست سال از عمر خود را به تفکر پیرامون نوع حکومت ها گذاشته بود .
امینه وقتی از خانه مونتسکیو دور می شد برای فیلیپ گفت که ولتر جذاب تر است و هم دنیا را بیشتر می شناسد . عصر همان روز در نامه ای به ولتر همین نظر را برای او هم نوشت . خوب می دانست که ولتر نامه او را می خواند و به ان پاسخ می دهد . او هیچ نامه ای را بدون پاسخ نمی گذاشت .
فصل بیست و سوم
خانه مجللی که امینه در پاریس خرید و در ان ساکن شد با وسایل عالی و قیمتی و سالن پذیرایی بزرگ و کتابخانه ای که در ان چند صد کتاب گرداوری شده بود بزودی چنان که او می خواست یکی از مراکز اصلی گرد هم ایی سیاستمداران و اهل ادب شد . سخاوت او در دادن مهمانی های مجلل و پرداخت های سخاوتمندانه به اهل هنر بزودی کنتس ایرانی را در پایتخت هنر و فرهنگ اروپا نام اور کرد . داستان زندگی پر ماجرای او زبانزد نام اوران بود جز ان که هرزگاه یکی از شاهزادگان و بزرگان یا به مهمانی او می امد و یا او را به جایی دعوت می کرد . امینه در سفر های دور فیلیپ خواهر زاده اش را با خود می برد چنان که در سفری که پروس برای سرکشی به وضعیت فیودوروا دختر خوانده اش وقتی فیلیپ و فیودوروا در تالار بزرگ قصر فردریک کبیر به رقص پرداختند امینه که از دور صحنه را می پائید رویاهای خود را تحقق یافته دید. او در نظر داشت که به این ترتیب فیلیپ را به جایی برساند که ارزویش بود . نامه هایی به امپراطوریس نوشت و در ان اجازه خواست تا این دو را به یکدیگر نامزد کند از شایستگی های فیودوروانوشت . مگر نه ان که امپراطوریس از پطر سوم خواهر زاده اش که او را به ولایتعهدی روسیه برگزیده بود نومید می نمود پس جا داشت که دختر خود را به جای خود بنشاند .
پاسخ ملکه امیدوار کننده بود و از امینه خواسته بود که به عنوان مادر خوانده فیودوروا عمل کند و رضایت خود او را هم در نظر بگیرد (( اما ان ها بدانند که هرگز نباید به خاک روسیه پا بگذارند )) این تاکید می توانست امینه را از تعقیب نقشه ای که در سر داشت منصرف کند ولی او ان قدر تغییر و تحول در روزگار دیده بود که می دانست هیچ کس نخواهد توانست اینده را چنان که خواهد بود طراحی کند .
جشن نامزدی فیلیپ و پیودوروا در یک جمع صد نفری در کاخ سلطنتی فردریک کبیر امپراطور پروس برگزار شد . امینه همچون یک امپراطوریس با همان لباس سیاه همیشگی در کنار گران دوشس همسر امپراطور در صدر مجلس جا داشت پدر و مادر فیلیپ از این که چنین موقعیتی نصیب ان ها شده بود بر خود می بالیدند . موسیقیدانان و شاعران از سراسر اروپا در ان شب هنر مایی می کردند . امینه دو روز بعد به اتفاق عده ای از مهمانان از پوتسدام عازم پاریس شد چرا که هفته بعد در سالگرد تولد مادام پمپیادو معشوقه لوئی پانزدهم میهمانی هایی در پاریس بر پا می شد که ان ها می بایست در ان ها شرکت می کردند . از جمله همراهان امینه در این سفر مادام دپینه نویسنده جوانی بود شیفته شخصیت امینه که می خواست بر اساس زندگی او قصه ای بنویسد . در این راه بود که امینه از (( دیده رو )) و جریانی که به تاسیس نخستین دایره المعارف جهان می انجامد با خبر شد . مادام دپینه خود محفلی داشت کهدر ان بسیاری از هنر مندان و شاعر و نویسندگان حاضر بودند امینه چند باری در جلسات این محفل حاضر شده بود در یکی از این جلسات دیده رو را دید . کلام او اتش بود . می گفتند یک بار در محفل مادام دپینه شاهزاده خانمی از بیان اتشین دیده رو بیهوش شد . دیده رو نوید داده بود که بزودی زود نظم غیر عادلانه جهان بهم خواهد ریخت و مردم اگاه خواهند شد . تمام مواهب عالم نمی تواند در دست 20 خانواده اروپایی دست به دست گردد . امینه می دانست که این سخنان علیه خانواده ها و طبقه ای است کهاو را متعلق به خود می دانند و او نیز خود را از انان می دانست ولی نمی توانست مجذوب دیده رو نشود بخصوص وقتی به یاد می اورد که از بندر ترکمن تا پاریس همه جا مردم را در فقر و بی سوادی دیده و همه جا از میان دهها هزار از این مردم گذشته تا به قصری رسیده و در ان خانواده غرق در ثروت و شکوه و زیبایی می زیسته اند .
یک بار در نامه ای به ولتر که بیش ار همه بر او تاثیر گذاشت این سئوال را مطرح کرد (( قدرت چیست . چرا این قدر جذاب است .)) ولتر در پاسخش نوشت (( کنتس شرقی من . تو از قدرت خاطرات دلگزا داری چرا که دیده ای که چگونه از ان شقاوت و خشونت پدید می اید چندی در اروپا زندگی کن و جلوه های شکوهمند و زیبای قدرت را ببین . ادم های بافرهنگ راببین که وقتی به قدرت می رسند چطور خود را وقف هنر و زیبایی می کنند . چندی از مغول ها وشاهان بی شعور شرق دور شو . )) امینه نمی دانست در کلام این فرانسوی زشت رو چیست که چنین او را ارام می کند هر چه بود ولتر اورا تصحیح می کرد بدون ان که تغییرش دهد و یا با ذهنیات او به مبارزه بر خیزد . دیگر شاعران و نویسندگان و هنرمندانی را که می دید هیچ کدام ولتر نمی شدند . بعضی را هم نمی فهمید . مانند روزی که مادام دپینه با مردی با وقار و متین به محفل او امد و او را مسیو دالامبر معرفی کرد ریاضی دانی که در میانه سالی همه به او احترام می گذاشتند و می گفتند بزرگتریم مغز ریاضی عالم است دالامبر با امینه درباره خوارزمی و خواجه نصیر طوسی حرف زد و چند نام دیگر که امینه نمی دانست ایرانی اند یا عرب . در تصورش بود که پیشرفت اروپایی ها از ان جهت است که قدر هنرمندان و متفکران خود را می دانند .
همه جا دیده بود که در قصر های سلطنتی و در حاشیه خانواده های اشرافی فیلسوفان نویسندگان و دانشمندان زندگی می کنند . و مقایسه می کرد با دانشمندان ایران که ان ها را در حجره های تنگ دیده بود با یاد اورد که در اصفهان در محلات قدیمی و در خانه ای کوچک و فقیرانه علمایی را دیده است که در اتای تنگ و تاریک زندگی می کردند ولی در این جا دانشمندان مثل اشخاص متشخص زندگی می کنند حتی کسانی مثل ولتر و دیده رو که با شاه و حکومت دشمنی دارند و ان ها را به باد حمله می گیرند .
دالامبر وقتی دانست که امینه از ایران امده است از وی درباره منجم کوری پرسید که سال ها پیش در اصفهان می زیست و در نجوم و ستاره شناسی دست داشت . او می خواست بداند که ایا این گونه افراد کتاب هایی نوشته اند . امینه چیزی در باره ان منجم کور نمی دانست و تصور کرد که این هم از داستان های تخیلی است که اروپایی ها درباره شرق می سازند . در ان زمان هنوز سفر نامه شاردن را نخوانده بود . در جریان سفری به مونمرنسی در شمال غربی فرانسه – املاک شوهر خانوم دپینه – بود که توانست یک نسخه خطی از سفر نامه شاردن را که شوالیه شاردن از میرزا رضی نوشته که نواده شاه عباس کبیر بود ودر قصر قاضی معز زندگی می کرد و با وجود کوری در نجوم و ستاره شناسی متبحر بود . امینه خانه میرزا رضی و برادرش را دیده بود و زمانی که خزانه سلطنتی اصفهان را در دست داشت ساعت های دیواری و ساعت های بغلی جواهر نشان و طلا کوب فراوانی را در ان جا دیده بود که بعد از مرگ میرزا رضی ضبط خزانه شاهی شده بود ولی نمی دانست که افغان ها با این خزانه چه کرده اند . از محموله ای که در همان سال ها از چنگ اغان ها در اورد و نگذاشت به قند هار برسد دریافته بود که محمود و اشرف افغان بیشتر ان خزانه را به قند هار فرستاده اند .
گفتن از جواهرات چه خزانه شاه اسماعیل و شاه عباس در اصفهان و چه صد ها بار شتر که نادر افشار از هند با خود اورد و در کلات خراسان جا داد و سر نوشت هر یک از این خزاین بعد از مرگ شاهان از جمله داستان هایی بود که امینه هر گاه ان را باز می گفت مستمعان مبهوت می شدند چه رسد به ان که امینه خود نمونه هایی از این مجموعه را همراه داشت و در فرصت هایی می فروخت . مانند ان گردنبندی که از مجموعه نادر بعد از بریدن سر او بیرون امد و بود و امینه ان را در پاریس به چند جواهر ساز یهودی فروخت تا بتواند خانه بزرگی برای خود بخرد . چیزی که از همه پنهان می داشت مجموعه ای بود که در نقطه ای نزدیک خاک ایران پنهان کرده بود .
اما همه مستمعان او نیز از کسانی نبودند که علاقه مند به شنیدن ماجرای جواهرات مشرق زمین بودند . بعضی مانند ان مردی که در کلبه خانم دپینه در مونمرنسی زندگی می کرد به مسائل دیگری علاقه مند بود . او در ان کلبه فقیرانه که مادام دپینه به او داده بود خیالات بزرگی در سر می پخت . بار اول که امینه وی را دید در کتابخانه قصر شوهر خانوم دپینه بود . مرد حدود چهل سال داشت و در مورد مسائل اموزشی اجتماعی و مذهبی عقاید بخصوصی داشت . بر خلاف خانم دپینه که این مرد سوئیسی را به چیزی نمی گرفت امینه به او علاقه مند شده بود و او را مردی از نوع دیگر می خواند . ژان ژاک روسو که با خجالت و متانت و با کنتس ایرانی رو به رو شد و به او گفت بسیار چیز ها درباره ایران می داند . بر خلاف همه ان ها که امینه دیده بود از تمدن اروپا انتقاد داشت و ان را مخرب می خواند و به امینه می گفت شرقی ها باید مواظب باشند که گرفتار نوعی زندگی اروپائیان نشوند . امینه به روسو گفت ولی اروپائی ها خوشبخت ترند و با وجود جنگ های بزرگ در رامش بیشتری زندگی می کنند و به انسان احترام می گذارند زنان را قدر می نهند و زندانی نمی کنند . روسو با لبخندی از امینه خواست که گرفتار ظواهر نشود و با بیانی شیوا به شرح فضایل رومیان قدیم سرخ پوستان امریکا کولی های اروپا و طوایف و قبایل اسیا پرداخت . از امینه خواست که اگر درباره طوایف اطراف خزر کتابی دارد و یا چیزی می داند به او بدهد یا برایش باز گو کند .
یک بار دیگر حیدر بیک مباشر و محافط امینه به کار امد . روسو با حیدر بیک گفتگو ها داشت که امینه از ترجمه ان لذت می برد . در پایان ان چند روز امینه چند گلیم و شال ترکمنی به روسو داد . و در یادداشتی برای ولتر نوشت که روسورا تنها کسی یافته که به سر نوشت انسان و نوع حکومت ها فکر می کند و انسان ها را از هر قبیل دوست دارد .
دراین زمان ژآک ژان روسو در گوشه تنهایی مونمرنسی و در حالی که گمان می کرد ماموران لوئی دنبال او هستند مشغول کار بر رساله ای بود که بعد ها از اثر گذار ترین اثار جهان شد قرداد اجتماعی . روسواز امینه خواست که حتما در سفر به المان به دیدار (( گریم )) برود و برایش شرح داد که این المانی بر عقاید ور فتار های طوایف مختلف دنیا مطالعه می کند و برایش جالب خواهد بود که با زن یک خان ترکمن گفتگو کند . این ملاقات هرگز اتفاق نیفتاد
مطالعه سفر نامه شوالیه شاردن امینه را منقلب کرد . او در اروپا به خصوص پاریس جا افتاده بود . خانه بزرگی داشت و سالنی و جز حیدر بیک و لطفعلی هشت نفر در دستگاه او خدمت می کردند در محفل او بزرگان فرانسه حاضر بودند با این همه سفر نامه شاردن با شرح قصر ها و باغ های اصفهان اتش به جان او زد شاید به همین خاطر بود که بعد از ازدواج فیلیپ خواهر زاده اش با فیودوروا دختر امپراطوریس روسیه وقتی نامه ای از امپراطوریس دریافت کرد که او را برای سفری به سن پطرزبورگ دعوت می کرد پا در رکاب شد . دارایی های خود را به فیلیپ سپرد و بعد از ده سال دوری از مشرق زمین راهی روسیه شد که تا سرزمین مالوف او ایران فاصله زیادی نداشت . پیش از سفر دوباره به دیدار مادام دو شاتله رفت . بهانه ای برای دیدار دیگری از ولتر . در این زمان ولتر مشغول نوشتن مهم ترین اثر تاریخی خود (( لوئی چهاردهم )) بود و امینه می دید که از همه جای اروپا برای او اسناد و مدارکی می رسد و مرد تمام روز را غرق ددر این نوشته ها است .
ولتر در اخرین دیدار اتشی دیگر به جان امینه زد . هر چه او می گفت برای امینه که این بار هدایای زیادی برای فیلسوف اورده بود عین واقعیت بود و تمام حقیقت . ولتر با بیان شورانگیزش می گفت دنیا در انتظار ادم های بزرگ است زن یا مردانی که تاریخ را دگرگون کنند . از دیدگاه او دنیا هیچ گاه به این اندازه ابستن ادم ها بزرگ نبوده است .
در این زمان اروپا بار دیگر درگیر جنگی بزرگ شده بود که در یک سوی این جنگ فرانسه اتریش روسیه ساکس سوئد و اسپانیا متحد بودند .و در سوی دیگر پروس و بریتانیا و هانور . ولتر برای امینه گفت علت عمده این جنگ ها رقابت مستعمراتی فرانسه و انگلیس در مورد امریکا و هند است . علاوه بر این ها ماری تزر ملکه اتریش هم شش سال پس از جنگ های جانشینی در پی بهانه ای است تا کشور های المانی زبان را فتح کند . ولتر با شعف می گفت ما زنده خواهیم بود و دیگر گونی جهان را خواهیم دید . خوشا به شانس ما مردان و زنان بزرگ دنیا را در پیش چشم ما دوباره خواهند ساخت . نیمه دوم قرن [ هیجدهم ] سالهای پر هیجانی است !
در این زمان ولتر 55 ساله بود و امینه پنجاه سال داشت .
و این گرمای دیگری بود که در قلب امینه تابید . با خود گفت باید به ایران برود . به محمد حسن خان بگوید که دنیا در حال دیگر گونی است او را وادارد تا در مقام پادشاه ایران با دنیا روابط بر قرار کند به دیدار شاهان و امپراطوران برود . کتاب ها و جزواتی می خرید و در خیال دربار محمد حسن خان را تجسم می کرد و خود را در مقام مادر شاه بزرگ پارس شاهی مثل شاه عباس که شوالیه شاردن توصیف کرده شاهی مانند فردریک کبیر پادشاه پروس و نه مانند لوئی پانزدهم یا الیزابت امپراطوریس روسیه که در قصر های خود عملا پنهان بودند و مردم او را دوست نداشتند .
اه محمد حسن پسرم دارم اروپا را با تمام زیبایی ها و دیدنی هایش پشت سر می گذارم و به سوی تو می ایم . به سوی ایران . می دانم تا به حال گردن کشان را سرکوب کرده ای و در جائی نشسته ای که جای فتحعلی خان بود . چه خوب که نسل صفوی و نسل افشار را از بنیاد کندی . ایا محمد پسرت پسری اورده است گفته بودم باید نام او را فتحعلی بگذاری .
اه چند سال است که خبری از تو ندارم . در گزارش های کمپانی هم چیز زیادی نبود . خبر ندارید که در دنیا چه می گذرد من دارم به ایران نزدیک می شوم . محمد حسن خان بهار به پیشوازم نفرست از شمال می ایم و پیش از دیدن تو باید به مزار پدرت فتحعلی خان بروم .
محمد حسن مبادا چراغ مقبره فتحعلی خان ر ا خاموش گذاشته باشی . من هنوز از مرگ او عزادارم و لباس سیاه را از تن به در نکرده ام .
امینه در یک فصل اقامت در سن پطرزبورک لحظه ای از خیال ایران فارغ نبود . از میان نامه هایی که دریافت کرد دریافت که محمد حسن خان همه شمال ایران را – جز خراسان – زیر سلطه دارد و دامادش کریم خان شیراز و اصفهان و جنوب کشور را . با خود می گفت محمد حسن خان به وعده ای که به او داده وفادار مانده و شاهرخ فرزند نابینای فاطمه بیگم را کاری ندارد ولی ان پهلوان لر که جز پاره کردن سینی و کشتی گرفتن نمی داند چطور در مقابل قاجار مقاومت کرده است . نامه هایی که از خدیجه دخترش دریافت داشت نشان می داد که کریم خان نیز خود را شاه می داند و حرمسرایی دارد که خدیجه در ان گم است . از تصور چنین بی احترامی به زنی که دختر اوست از خشم دندان به هم می فشرد .
درست در زمانی که دربار امپراطوریس اماده می شد تا از سن پطرزبورگ به مسکو برود رسیدن قاصدی از ایران امینه را واداشت تا در ملاقاتی فوری از ملکه تقاضای مرخصی کند . در این سال ها که از روسیه دور بود اتفاق های مهمی رخ داده بود که از نظرش دور نماند . ملکه غرق در خوشگذرانی پیر شده بود و کاترین عروس او دیگر دخترکی دست و پا چلفتی نبود . کتاب هایی را کهامینه برای وی اورده بود با شوق پذیرفت . با این همه چیزی در دربار روسیه می گذشت که امینه را برای کاترین نگران می کرد . تزار پطر سوم با نفرتی که از همسر خود داشت و این را همه می دانستند وقتی قدرت یابد با او چه خواهد کرد ؟
امینه کوشید این را به هر کلام به کاترین بگوید ولی در مقابل لبخندی تحویل گرفت :
ان احمق نمی تواند با دو دست یک تپانچه را نگهدارد .
کاترین وقتی امینه را می بوسید در گوش او گفت دنیا به زودی دیگر گون می شود !
شبیه همان که ولتر گفته بود . امینه از خود می پرسید : سهم من از این دگرگونی چیست ؟
فصل بیست و چهارم
ای دریای من خزر ! بوی شور تو را دوست دارم . هرگز با من مهربان نبوده ای . سخت ترین روزهایم را در کار تو گذراندم تو گذاشتی تا محبوبم فتحعلی خان از کنار تو به کام مرگ برود . تو ارزو هایم را با باد خیس خود سپردی . همه خوشی های عالم را دور از تو تجربه کردم . عالم را دور از تو شناختم . اما چیزی مرا به تو می بندد . نسیمی که از بستر تو به بلندای اق قلعه می وزد . شب هایی ا که با خان کنار چشمه می نشستم چندان سرد می کرد که شولای خان بر دوشم می افتاد . ایا این نسیم را خواسته ام که از ان سوی جهان باز امده ام . دیگر ان دخترک جوان نیستم که با همبازی هایم بر کنارت می تاختم . پیر می شوم . اما چگونه است که تا نسیم تو بر صورتم می خورد همه زیبایی ها و همه جهان را از خاطرم می برد و فقط یاد های شیرین را زنده می کند . یادت هست که فتحعلی خان فانوسی بر قایق گذاشته بود و در خلیج رها شده بودیم و جز صدای امواج وهم الودت صدایی نبود .
اینک باز امده ام . می دان جز ازار برایم نداری . خبر خوشی نمی دهی . ولی باز امده ام .
امینه وقتی در بادکوبه بر عرشه کشتی نظامی روسیه نشست و از ساحل چند توپ برای ادای احترام و خداحافظی با میهمانان عالیقدر ملکه شلیک شد دیگر ان زنی نبود که چندی پیش در قصر مادام دوشاتله با ولتر گفتگو می کرد اما شال ترکمن همان شال را که بوی فتحعلی را داشت زیر انداز شب اخر را بر خود پیچید ه بود .
اخرین مرحله این سفر دراز نیز با شکوه و جلال گذشت در تفلیس در قصر هراکلیوس جایش داده بودند و در ان چند روز دسته دسته مردم به دیدارش می امدند . در این جا هم خواهر و برادرانی داشت . مگر نه ان که میشل مادرش بعد از قتل قلی خان به دستور شاه به عقد برادر گرگین خان نواده واختونگ شاه پادشاه افسانه ای گرجستان درامد و تا افغان ها شوهرش را بکشند سه فرزند اورد . و این فرزندان و مادر را امینه در ان عرصات از اصفهان به در برد و به تفلیس فرستاد . اینک ان ها اجزای خاندان سلطنتی بودند . یکی از ان ها مسیحی شده و به ریاست کلیسای بزرگ گرجستان رسیده بود و دیگران صاحب عنوان و املاک . هراکلیوس پادشاه گرجستان اگر این نسبت را هم نداشت با مهمان سفارش شده امپراطوریس رفتاری در خور می کرد . امینه با تاسف می دید که گرجستان که در سال های ضعف شاه سلطان حسین از ایران بریده بود اینک رسما از دربار روسیه فرمان می پذیرد . حضور ژنرال ها و رجال روس و رواج روبل نشان می داد که ایرانی ها دارند گرجستان را از دست می دهند . رسیدن قاصدانی از تبریز اقامت امینه را در تفلیس کوتاه کرد او به سرعت عازم بادکوبه شد . جائی که مرتضی یکی از پسران محمد حسن خان و گروهی دیگر به پیشواز او امده بودند . امینه که از میان اداب و رسوم و تشریفات کاخ ها ی اروپا امده بود و از دین نوه و بستگان خود و مشاهده لباس و رفتار ان ها دریافت که بار دیگر باید امینه شود و از جلد کنتس به در اید . این جمع که مبهوت شکوه و جلال و بار و اثاث مادر محمد حسن خان شده بودند گذاشتند تا در کشتی مجلل پطر کبیر اخبار ایران را برایش باز گویند .
امینه بی خبر از ایران نبود ولی نه با جزئیات و چنان که اینک کی شنید . در این ده سال ان چنان که هستی از نظر او دیگر گون شده بود در ایران اوضاع تغییر نکرده بود . همچنان در غیاب رهبری بزرگ کشور در هرج و مرج بود . در این فاصله محمد حسن خان با شکست دادن سرداران بزرگی چون ازاد خان و احمد خان افغانی و هدایت ا... خان عملا به سراسر شمال ایران دست یافت و خود را پادشاه و بنیان گذار سلسله قاجار می دانست . او چنان احساس قدرت می کرد که نیازی به استفاده از وابستگی خود به خاندان محبوب صفویه نیم دید و اگر کسی اشاره ای می کرد که او فرزند شاه سلطان حسین است سر خود را از دست می داد .
از سوی دیگر کریم خان که بعد از کشته شدن عادلشاه لرهای زند را از اطراف به جایگاه اصلی خود در فارس کوچ داد و توانست محبوبیتی در میان ایل و طایفه خود به دست اورد ناگهان خود را در وسط معرکه ای دید . سرنوشت او را دعوت به پادشاهی می کرد و او نمی تواست این دعوت را بی پاسخ بگذارد . ابوالفتح خان بختیاری حاکمی که از سوی شاهرخ افشار به حکمرانی اصفهان منصوب شده بود با طایفه بختیاری به سر کردگی علیمردان خان درگیر شد . با رسیدن اخباری از خراسان که نشان می داد شاهرخ معزول و کور شده ابوالفتح خان در اصفهان حکومتی مستقل بر پا داشت اما علیمردان خان پسر عمویش که خود را بالاتر از او میدید از کریم خان زند دعوت کرد که ابوالفتح خان را از میان بردارند کاری که با حضور پهلوان زند رشید تر از همه کریم خان به اسانی ممکن شد . ابوالفتح خان شهر را تحویل داد و گریخت . کریم خان از این پیروزی به حکومت جلفای اصفهان اکتفا کرد و در ان جا با سرداران و پهلوانان دیگر وقت خود را به مسابقات ورزشی و تمرین های رزمی می گذراند و اوازه عیاری و پهلوانی او در اصفهان و فارس پیچیده بود . اما علیمردان خان از حسادت فرمان دستگیری او را داد ولی کدام سردار توان ان را داشت که پهلوان زند را کت بسته به حضور علیمردان خان برد . جنگ در گرفت . مردم با کریم خان بودند پیروزی نصیب او شد . اما درورود به اصفهان شهری که در ان چهل سال بار ها دست به دست و ویران شده و هنوز داغدار قتل عام هایی بود که افغان ها و شاهان و حکام نوبتی در ان به راه انداخته بودند کریم خان از قبول عنوان پادشاهی سر باز زد . گویند در تفالی بر حافظ بیتی رسید که در ان به شکوه تاج سلطانی اشاره رفته بود که بیم جان در ان درج است و خواجه شیراز می گفت کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد . کریم خان می دید هنوز از یادگاران شاه سلطان حسین به نیکی یاد می شود و پیر مردان و پیرزنانی که فتنه محمود افغان را شاهد بودند در مراسم عزاداری محرم به یاد ان عاشورائی می گریند که سید صفوی شیون کنان به خاطر مردم از تخت و تاج گذشت و تاج را بر سر محمود افغان گذاشت با این شرط که با مردم فقیر و گرسنه کاری نداشته باشد . کریم خان می دید که در روضه خوانی و شرح گرفتاری شاه سلطان حسین و اسارت او می گویند و ویرا شاه شهید می خوانند . نظر به این ارادت او نیز با اندک بازماندگان صفوی به اکرام تمام رفتار می کرد و سرانجام مصلحت را در ان دید که ابوتراب نامی را که از نوادگان شاه سلیمان بود و در مدرسه ا... وردی خان به تدریس مشغول بود عنوان پادشاهی دهد و خود به عنوان (( وکیل الرعایا )) قدرت را در دست داشته باشد .
در این مرتبت بود که شاهرخ در خراسان محمد حسن خان در استر اباد و مازندران و ازاد خان افغانی در اذربایجان و قندهار برای ان که تمام ایران بار دیگر متحد شود سد راه کریم خان بودند . ازاد خان در حالی که از محمد حسن خان شکست سختی خورده بود در قزوین با سپاه خان زند روبه رو شد و چنان شکستی بر سپاه کریم خان وارد اورد که خان زند کله خورده و ابرو باخته به کهکیلویه پناه برد . اما چون خاطره جوانمردی ها و نام نیک او بر جا بود بار دیگر طوایف دور ش گرد امدند از ان سو ازاد خان در ورود به شیراز و اصفهان رها شده می رفت تا سبعیت محمود افغان را تکرار کند که مردم شوریدند . این بار زمان مساعد بود کریم خان به مصاف با ازاد خان رفت و در کمارج او را به سختی شکست داد و در میان هلهله شادی مردم شیراز وارد ان دیار شد و برادر خود را به اصفهان فرستاد . اما هنوز استقرار نیافته بود که شنید محمد حسن خان قاجار با اغتنام فرصت بر اصفهان حمله برده و در چهلستون جا گرفته و در پی جمع اوری لشکر و غنائم است . همان قصری که روزگاری ماری پوتی و زمانی امینه در ان سکونت داشتند و زمانی لگدکوب افغان ها بود و سنگ سنگ ان شاهد ماجراهایی که هر یک سالی باید تا روایت شود . محمد حسن خان یک هفته ای در اصفهان ماند و سپس راهی شیراز شد تا کریم خان را براندازد . اما شیراز نه چنان بود که خان قاجار می پنداشت . کریم خان دروازه ها را بست و محمد حسن خان دور شهر را گرفت . هر چه خواهرش از درون شهر استغاثه کرد و پیام فرستاد فایده ای نداشت تا ان که در میان لشکریانش که هر جا می رسیدند مردم خود مزرعه هایشان را اتش می زدند که به دست ان ها نیفتد اختلاف افتاد . محمد حسن خان شهری را که به محبت کریم خان و مدیریت ایلیاتی او سر پا مانده بود رها کرد و به مازندران رفت . کریم خان یا برای پرهیز از رو به رو شدن با برادر همسر خود و یا چون دوبار از محمد حسن خان شکست سخت خورده بود از دنبال کردن او منصرف شد ولی شیخ علیخان زند پهلوان لر را باکی از پهلوان قجر نبود و سر در پی او گذاشت . در این زمان ترکمنان و اذربایجانی های لشکر محمد حسن خان با هم به جنگ افتاده بودند و محمد حسن خان هم جر فرمان دادن به قتل راه دیگری برای رفع بحران نمی دانست .
دردناک ترین بخش از داستان زندگی قاجاریان از نظر امینه همان ماجرائی بود که چند روز بعد از اغاز سفر رخ داد . امینه به یاد اورد که چقدر به محمد فرزند بزرگ محمد حسن خان که نوه بزرگ و دست پرورده خودش بود اصرار کرد که همراه او به روسیه و اروپا برود . از همان بچگی در ان طفل با هوش چیزی می دید که او را خوش می امد . در طول این ده سال هم همه جا یاد این محمد را ا خود می برد . در نامه هایی که در این مدت نوشت از او پرسید و در نامه هایی که دریافت داشت خبر سلامت او برایش مهم بود . اما اینک وقتی از مرتضی این جوانک سفید رو می پرسید که برادر بزرگت چگونه است فقط خبر از دلاوری و جنگاوری او می دادند . تا ان زمان که امینه پرسید :
محمد خان چند فرزند دارد . گفته بودم اولین پسرش را فتحعلی نام نهد ...
اما در سکوت جمع چیزی بود که پیدا بود خبری را پنهان می کنند . فریادش بلند شد تا سر انجام به حجب و حیا به ایما و اشاره دریافت که وقتی ده سال پیش رفت هنوز به هشتر خان نرسیده بود که محمد خان اسیر عادلشاه برادر زاده نادر شده است . و کمتر از یک سال بعد کودک را به دژخیم سپرده اند . و تنها با التماس و استغاثه فاطمه بیگم و دیگر زنان حرم افشاری ها که از یاران تمینه بوده اند از مرگ نجات یافته ولی او را از مردی ساقط کرده اند .
فصل بیست و پنجم
امینه از همان اول که پا به ایران گذاشت و وارد شیراز شد و با کریم خان زند به گفتگو نشست با خود گفت : این لوطی مسلک بی سواد و کم مایه نخواهد توانست یک سال تخت سلطنت را حفظ کند و ناگزیر نوبت به اولاد من می رسد . پس با اغا محمد خان عهد کرد که حتی اگر بتواند نباید از شیراز بگریزد . امینه اینک همه امید خود را به این بزرگترین فرزند محمد حسن خان بسته بود و باور داشت که او با نوه های دیگرش و با تمام سران قاجار ختیاری و زند تفاوت دارد . اهل مطالعه است و کنجکاو . تمام کتاب هایی را که امینه اورده بود خواند . درست ان چنان که در روسیه دختر جوانی – کاترین – روح القوانین را می بلعید و هر روز برای مسئولیتی بزرگ اماده تر می شد . از دید امینه اغا محمد خان سزاوارترین کس در همه ایران برای پادشاهی بود .
امینه در خیال خود اغا محمد خان و کاترین را صاحب حق و امپراطوران اینده ایران و روس تجسم می کرد و خود را به عنوان معلم هر دو در نظر می اورد که در سن پطرزبورگ و تهران – که اغا محمد خان ان شهر را به عنوان پایتخت خود برگزیده بود – صاحب مقام و منزلتی است . مگر نه ان که از ولتر خواسته بود تا سری به شرق بزند در سرزمین گسترده روسیه و در فلات سبز ایران به تماشای مللی بپردازد که تا به حال ان ها را ندیده و نمی شناسد . امینه در خیال خود را در کنار ولتر نشسته در کالسکه ای مجلل به نظر می اورد . اما افسوس که هر دو انتخاب او در این زمان اسیر بودند . کاترین اسیر ملکه الیزابت عیاش و اغا محمد خان اسیر این پهلوان لر بی سواد که در هر فرصت در کوی و خیابان یا خود با کسی کشتی می گرفت و یا دیگران را وا می داشت که در هم بیاوزند و او به تماشا بایستد . امینه دربار ها دیده بود . حتی کشیش ها را دیده بود که جامه سلاطین پوشیده بودند و دیده بود که همه رفتاری با وقار داشتند . به یاد می اورد شاه سلطان حسین صفوی را حتی نادر با همه جلادت در نظرش هیبت شاهانه داشت ولی این مرد که فکر و ذکرش در پهلوانی بود و چون به قدرت رسید مانند نادر زن بازی را پیشه کرد و درای حرمسرای عریض و طویلی شد هیچ نشانی از شاهی نداشت . مانند پطر سوم ان جوانک کم مغز که قرار بود جانشین الیزابت باشد و حالا ولیعهد بود و کاترین باهوش به عنوان همسرش اسیر او و هوسبازی کودکانه اش . چرا همه ان ها که قابلیت دارند باید اسیر سر نوشت خود باشند ؟
کریم خان حکومت سمنان و دامغان را همچنان با امینه می شناخت . پس امینه راهی ان سامان شد . در سمنان یا دامغان روز و شب خود را با خانواده پسرانش می گذراند فرزندان محمد حسن خان بزرگ می شدند و هر کدام داعیه ای داشتند . مادرنشان ان ها را قلدر و با هم دشمن بار اورده بودند . این گروه خانواده بزرگی تشکیل می دادند که حقوق بگیر و دستبوس امینه بودند که برای همه شان موجودی مر موز و نشناختنی بود که با دورها رابطه داشت . هر از گاه مهمانانی از فرنگ و اروس برای او می رسیدند . در این فاصله امینه که توانسته بود برای حسینقلی دومین فرزند محمد حسن خان همسری ان چنان که می پسندید بگیرد او و همسرش را زیر پر و بال گرفته و خانه ای برایشان در نزدیکی قصر خود در سمنان تدارک دیده بود . در یکی از دیدار ها از شیراز حکم حکومت دامغان و سمنان و شاهرود را برای حسینقلی خان گرفت سال بعد ماه رخسار ابستن بود و برای حسینقلی فرزندی می اورد . این اولین نتیجه امینه بود که در 65 سالگی او به دنیا می امد . امینه پیش از تولد این فرزند تصمیم خود را گرفته بود . اگر او پسر بود فتحعلی نامش خواهد شد . نام جدش را بر او می گذاریم .
ماه رخسار خوب می دانست باید به دستور امینه تن دهد و از این نامگذاری نه که زیانی نمی بیند بلکه فرزند خود را در دی کسی جا می دهد که هم به ثروت و هم به قدرت از تمام خانواده قاجار سر است .
امینه هر چقدر ماه رخسار را می پسندید و زیر بال می گرفت از حسینقلی خان نوه خود نومید بود . خوب می دانست که این جوان در سر هیچ خیالی جز قدرت ندارد نه شعوری نه شناختی از دنیا ونه کنجکاوی . گاه حسینقلی و حرکات او چنان امینه را عصبانی می کرد و از جا در می برد که پیش از ان هرگز او را در ان حال ندیده بودند . حیدر بیک نوکر با وفای امینه که دمی از وی جدا نمی شد یک بار تپانچه ای را که از فرنگ اورده بود کشید و نزدیک بود نزدیک بود حسینقلی خان را از پا در اورد . اما به دستور امینه متوقف کاند . این زمانی بود که بعد از پر خاش امینه به حسینقلی این جوان ایلیاتی بی خبر از اداب خواسته بود مادر بزرگ را بکشد . و تخت او را از جا کنده بود . و همه این ماجرا به دنبال ان رخ داد که فیودوروا و فیلیپ هم به جمع خانواده امینه در سمنان اضافه شدند . امینه از این فرصا استفاده برد عده ای جوان تنومند محلی را زیر دست فیلیپ قرار داده بود تا به انان فنون جنگی بیاموزد و لسکری فراهم اورد که در ان زمانه پر اشوب روزی به کار می ایند . حسینقلی که دائم در کار اشوب گری و غارت بود نه فقط با فیلیپ سر سازگاری نداشت بلکه به یکی از ندیمه های فیودوروا دل بسته بود و می خواست او را به زور تصاحب کند . کاری که سر انجام بدان دست زد و خشم امینه را باعث شد . فیودوروا و فیلیپ در ایران چندان شادمان نبودند اما این تدبیر امینه بود که با شنیدن خبر بیماری ملکه روسیه می خواست ان ها را نگه دارد شاید همان همایی که زمانی بر سد انا و الیزابت نشست و ان ها را از روستایی در المان به مقام امپراطوری سرزمین پهناور روسیه رساند این بار نیز بر سر دختر جوان ملکه الیزابت بنشیند . به همین خیال امینه مدام دربار روسیه را زیر نظر داشت و از حوادث درون کاخ رومانف ها باخبر می شد . وقتی که شنید امپراطوریس به ولیعهد خود و همسرش – کاترین – خشم گرفته و ان دو را عملا زندانی کرده نگاهش به روسیه بیش از همیشه دوخته شد .
اما در زمانی که امینه فتحعلی دیگری پیدا کرده بود و تمام وقت خود را با او می گذراند و ماه رخسار را محرم خزانه دار خود قرار داده بود در مسکو ماجراهایی می گذشت .
بهار سال 1761 میلادی کریم خان با سپاهی گران در حالی که مانند همیشه اغا محمد خان را هم در کنار داشت برای جنگ با طوایف عرب زبان به جنوب رفته بود حسینقلی نیز بی اجازه به استر اباد زده بود که با رسیدن قاصدی امینه به سرعت اماده سفر شد . فیلیپ و فیودوروا را همراه برداشت و با قافله ای دویست نفری به بخارا رفت .همراهان را در ان جا گذاشت و خود با سرعت استپ های مرکزی قزاقستان و روسیه را گذراند و وارد مسکو شد . شهر مناره ها و گلدسته ها در سکوت سنگینی بود و امینه پس از ورود به قصر اسماعیلفسکی دانست که امپراطوریس الیزابت در حال مرگ است . . فردای ورود به دیدار کاترین رفت که خود را به بیماری زده و در تخت خوابیده بود . امینه در کاترین چیزی می دید که او را خوش می امد هوش و تدبیر . وقتی دانست که ملکه اینده بای سومین بار حامله است ولی حاملگی خود را از شوهرش و دیگر درباریان پنهان می دارد دریافت خبر هایی است . پطر ولیعهد – شوهر کاترین – مانند همیشه سبکسر و جلف با حرکاتی زننده در رفت و امد بود با این و ان شوخی های سبک می کرد و کاخ های کرملین برای او جایی بود برای بازی و خوشگذرانی . معشوقه اش الیزابت ورنتسوا همه جا بی پروا با او همراه بود