رمان سکوت و فریاد عشق
نوشتهٔ عباس خیر خواه
۳۷۲ صفحه
۱۸ فصل
چاپ ۱۳۸۲
*******
به یاد مادرم (معنی عشق)
تقدیم به همسرم (دلیل عشق)
و همهٔ مادران
عاشقانی که چون شمع میسوزند و آوایی ندارند
منبع : نودوهشتیا
Printable View
رمان سکوت و فریاد عشق
نوشتهٔ عباس خیر خواه
۳۷۲ صفحه
۱۸ فصل
چاپ ۱۳۸۲
*******
به یاد مادرم (معنی عشق)
تقدیم به همسرم (دلیل عشق)
و همهٔ مادران
عاشقانی که چون شمع میسوزند و آوایی ندارند
منبع : نودوهشتیا
صفحه 3و 4
فصل ۱_ آشنایی با شیدا
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
مهر ماه سال ۱۳۶۲ بود که به منظور استخدام ،به دفتر مدیر بیمارستان رضایی مراجعه کردم.مدیر بیمارستان فرزند مرحوم دکتر رضائی،من را به حضور پذیرفت و پس از ملاحظه مدارک و انجام یک مصاحبه کوتاه چند دقیقهای گفت:شما به عنوان پرستار بخش یک گزینش شدین و میتونین از فردا رسما کارتون رو شروع کنین. از مدیر بیمارستان به خاطر حسن نیتش تشکر کردم و با رضایت خاطر از این که به کار مشغول شدهام ،دفتر او را ترک کردم .
بیمارستان رضایی در شمال شهر تهران، روی تپههای نیاوران و در منطقهای خوش آب و هوا بنا شده بود.
هر چند ساختمان بیمارستان بنایی قدیمی داشت و به نظر میرسید که تعمیرات مکرری روی از انجام شده ،بافت قدیمیاش را حفظ کرده بودو به همان صورت ،با نمای آجری و پنجرههای چوبی ،دیده میشد.امارات اصلی ساختمان در ضلع شمالی واقع شده بود و با سطح محوطهٔ بیمارستان اختلاف ارتفاع قابل توجهی داشت که این اختلاف ارتفاع طبیعی،به شکل جالبی شیب بندی و گلکاری شده بود.بعضی از گلهایی که در باغچهها روییده بود،بسیار زیبا و نادر بودند.بعدها از باغبان بیمارستان که مرد سالخورده و خوشرویی از اهالی کرمان بود،شنیدم که دکتر رضایی از روی علاقهٔ زیاد که به گل و گیاه داشت،تخم آنها را از فرانسه به ایران آورده بود .درختان تنومند کهنسالی که قدمت بعضی از آنها به بیش از یک قرن میرسید در جای جای بیمارستان قد بر افراشته بود و چشم انداز زیبایی داشت.بوی عطر گلها در فضای بیمارستان پیچیده و همه جا را عطر آگین کرده بود.
از این که قرار بود در چنین محیط خوش آب و هوا و باصفا یی مشغول به کار شوم احساس خوبی داشتم.بنیانگذار این بیمارستان دکتر رضایی ،برای تاسیس آن زحمات فراوانی کشیده بود.بعدها در کتابی که دکتر به همین منظور نوشته بود،شرح مفصلی از چگونگی تاسیس و گسترش آن مطالعه کردم و تلاش بی وقفه و زحمات طاقت فرسایی این مرد بزرگ را تحسین کردم.
من تا آن زمان در بیمارستان اعصاب و روان کار نکرده بودم و در این مورد تجربهای نداشتم ولی از آن جا که کتابهای متعددی در زمینهٔ روانشناسی مطالعه کرده بودم،کار در بیمارستان میتوانست برایم جالب باشد و به مطالعات من عینیت ببخشد و پاسخی باشد برای سوالهای که همیشه ذهن من را به خود مشغول داشته بود.این محیط در حقیقت برای من حکم دانشگاهی را داشت که میشد با بررسی و تحقیق به بسیاری از علل بیماریهای روحی و روانی پی برد.
صفحه 7 و 8
به چهرش حالتی جدی داد و با اطمینان گفت: دختر ،دیوونه شده ای که آوردنت این جا ،اینجا همه دیوونن ،این دکتر ها خودشون هم دیوونن . و بعد رو کرد به ما و گفت : مگه نه؟
دوستم نسبت به حرفهای مریض چندان عکس العملی از خودش نشان نداد ،ولی من چون برای اولین بر بود که با چنین اظهار نظر مواجه میشدم،خندهام گرفت .بیمار تا خندهٔ من را دید،رو کرد به هم اتاقیش و ضمن این که به من اشاره میکرد ،گفت نگفتم دیوونن؟ دیوانه چوو دیوانه بیند خوشش آید!
اتاق را ترک کردیم و به اتاق مجاور رفتیم. این اتاق چهار تخت و چهار مریض داشت.بیماران تقریبا مسن بودند ،بسیار لاغر و تکیده ، با چهرهای افسرده و نگاهی بی اتنا روی تخت دراز کشیده بودند و نگهشان را به سقف اتاق دوخته بودند.البته دلم میخواست میدانستم آنها چه مشکلی دارند و بیماری شن چیست و چگونه و چه مدتی است که بستری شده اند و آیا قابل دارمان هستند و بسیار سوالهای دیگر،اما فرصت کافی برای تاره این سوالات نبود.به همین دلیل به زمان دیگری موکول کردم.
اتاق بعدی دو تخت داشت.روی یک تخت بیمار نسبتا جوانی طاقباز خوابیده بود که دست و پایش را به وسیلهٔ طنابی به اطراف تخت بسته بود و بدون این که حضور ما را احساس کند، با مهارت خاصی بافتنی گلبهی خوش رنگی را میبافت.
به اتاق بعد رفتیم .در این اتاق فقط یک بیمار بود و تخت مجاورش خالی بود.این بیمار با سایر بیمارانی که تا آن لحظه دیده بودم بسیار متفاوت بود.چهرهای بسیار آرام ،متین و باوقار داشت به طوری که در برخورد اول به نظر نمیرسید بیمار باشد.
با وجود این که سنّ و سال بالایی -در حدود پنجاه سال -داشت، شادابی چهره و زیبایی محصور کنندهاش او را جوان تر نشان میداد.قدش نسبتا بلند و درشت اندام بود.چهرهای کاملا گرد و چشمانی گیرا داشت و به تناسب چشمان درشت و مژههای بلندش ،ابروهایش کمانی و کشیده بود،و لبی پر هوس داشت.
این چهرهٔ زیبا را موهای لخت خوش حالتی که هنوز تغییر رنگ نداده بود و به ندرت تارهای سفیدی لبه لای آنها دیده میشد، احاطه کرده بود. دیدن چهرهٔ زیبای این بیمار خاطرهٔ هنرپیشههای صاحب نام هالیوود را زنده میکرد .او حقیقتاً همه چیز را در حد کامل داشت .تشخص،اصالت و نجابت معصومانهای از چهرهٔ او خواند میشد. در برخورد اول برای هیچ کس قابل قبول نبود که چنین خانمی با این ویژگی ها، به نام بیمار در بیمارستان روانی بستری باشد.
ورود ما به اتاق توجهش را جلب کرد.سرش را بالا گرفت و با تبسمی ملیح که زیبایی چهرهاش را دو چندان میکرد، از ما استقبال کرد و متواضعانه گفت: سلام ،بفرمایین.
سلامش را پاسخ گفتیم و روی تختی که خالی بود نشستیم.دوستم سوال کرد:حالتون چه طوره شیدا خانوم؟
خیلی مختصر و کوتاه با همان تبسم گفت:خوبم.
دیشب رو خوب خوابیدین؟
آره.
دیروز ملاقاتی هم داشتین؟
آره دیروز دخترم اومده بود .خوب شد اومد ،چون قهوم تموم شده بود.گفتم برام بیاره و یه سری چیزهای دیگه هم خواستم.
خوب دیگه ،مشتریهای فال قهوه روز به روز بیشتر میشن،طبیعیه که مصرف قهوه هم به همون نسبت بالا میره.راستی خودتون به فال قهوه اعتقاد درین،اصلا این کار به نظر شما درسته؟
صفحه 9 و 10
شیدا پس از اندکی تامل در پاسخ به سوال همکارم گفت: راستش من خودم به فال قهوه اعتقاد ندارم. حرفهای کسایی که فال قهوه میگیرن و اصولا همهٔ فالگیرا، یه سری کلی گویی ست.
ته فنجون یه سری نقوش نقش میبنده که هر کدوم از این نقش قبلا تعریف شده.این تعاریف رو به همراه یه سری صحبتهایی که متناسب با وضع طرف باشه،به اون تحویل میدن و تصادفا بعضی از این صحبت درست از آب در میآد و باعث میشه اشخاص خوششون بیاد و تعجب کنن.و اما صلا دوم شما که گفتین آیا این کار درسته یا خیر ؛به نظر من نه تنها درست نیست بلکه میتونه خطرناک هم باشه.چند سال پیش مطلبی رو در روزنامه خندم که حقیقت داشت و اتفاق افتاده بود .خانمی به افراد خانوادهاش میگیه من میرم خونهٔ همسایه.یه نفر فال قهوه میگیره و میگان کارش معرکه ست.
دختر جوون اون زن هم اصرار میکنه که مامان منم میام.مادر اول مخالفت میکنه ولی وقتی با اصرار دخترش روبرو میشه ناگزیر موافقت میکنه و دو تایی برای گرفتن فال قهوه به خونهٔ همسایه میرن.
فالگیر فال مادر رو میگیره ، نوبت دختر میشه.رو میکنه به اون و ضمن بیان مطالبی،در آخر به دختر جوون هشدار میده که مواظب خودت باش.بهش میگه که از الان تا یه ماه دیگه خطری در کمین توست .اگه این زمان سپری بشه و برات اتفاقی نیفته،امری طولانی میکنی. پونزده روز بعد از این پیشگویی دختر جوون وسط خیابون با ماشین تصادف میکنه و کشته میشه.
به نظر من پیشگوی زن فالگیر به حقیقت نپیوسته بلکه اون با بیان این موضوع روحیهٔ دختر جوون رو خراب کرده و تو دلش ترس و وحشت انداخته.
دختر هم وسط خیابون نتونسته تعادل خودش رو حفظ کنه به همین جهت با ماشین برخورد میکنه و کشته می شه.
حالا من هر وقت برای کسی فال میگیرم،جنبههای منفی رو به زبون نمیآرم. همیشه مثبت حرف میزنم و این کار برای من در حقیقت یه سرگرمیه. به نظر من هر کس سرنوشت خودش رو خودش رقم میزنه .اگه انسان در هر کاری که میخواد انجام بده یا هر حرفی که میخواد بزنه ،از خردش کمک بگیر کم تر آسیب پذیر میشه. البته از تقدیر هیچ گریزی نیست و خدا به آنچه که حدس میشه آگاهه.
شیدا خیلی آهسته و آرم و شمرده حرف میزد و شنونده را بیش از حد منتظر میگذشت .اگر کس دیگری این چنین حرف میزد غیر قابل تحمل بود، ولی خاصیت منحصر به فرد شیدا باعث شده بود که مخاطبش حرفهایش را با کامل دقت گوش کند و از مصاحبت با او خسته نشود .من که با دقت و تعجب به حرفهای شیدا گوش سپرده بودم،احساس کردم خیلی منطقی و خوش فکر ست.
در رفتار و گفتارش هیچ نشان ای از بیماری روحی دیده نمیشد .چشمان درشت و زیبایش را که گیرایی خاصی داشت بدون آن که پلک بزند ،خمار الود به انسان میدوخت و با مکثی طولانی صحبت میکرد .کلماتش خیلی حساب شده و به جا بود.من اول تصور کردم شاید این مکث کردن به خاطره انتخاب کلمهٔ مناسب ست ولی بعد از مدتی متوجه شدم به این دلیل نیست بلکه نمیتواند سریع تر از آن صحبت کند.پس از مدت کوتاهی که حرف میزد ، به نظر میرسید که خسته میشود.نفس عمیقی میکشید و پس از چند لحظه سکوت مجددا به حرفش ادامه میداد.
من برای رعایت حال او پریدم میان حرفش و گفتم :خیلی متشکرم شیدا خانوم.از صحبتهای شما استفاده کردیم .مثل این که خسته شده ین.
با اجازه رفع زحمت میکنیم تا شما بیشتر استراحت کنین.
بدون این که شیدا فرصت کند تا مطلب جدیدی دیگری بگوید ،خداحافظی کردیم و او را تنها گذشتیم. اما شنیدیم که با نارضایتی می گفت: خداحافظ . من که خسته نشده بودم.
صفحه 11 و 12
بقیه بازدید را به روز بعد موکول کردیم .برای رفع خستگی به اتاق پرستاری رفتیم تا یک فنجان چای بنوشیم.ضمن صرف چای پرسیدم: راستی این شیدا خانوم بیماریش چیه؟ شخصیت بخصوصی داره. خیلی کنجکاو شدم بدونم چی شده که مشکل روحی پیدا کرده.باید از خانوادهٔ متجدد و متمولی باشه.چهرهاش که مثل که مثل هنرپیشههای معروف و سرشناس هالیووده . چطور ممکن یه همچو آدمهای با داشتن ثروت و شهرت و وجاهت ،بیماری روحی داشته باشن؟
همکارم گفت: نمیشه روی این چیزا حساب کرد.این یه تصوره که اونها خوشبختن.خوشبختی در پول و ثروت و وجاهت نیست.به نظر من خوشبختی در آرامش خیال و اون هم میسر نمیشه مگه به داشتن بضاعت مالی و معنوی با هم ،و در حد اعتدال.کسانی که ظاهر شیک و آراسته دارن و طلا و جواهر به خودشون آویزون میکنن و توی ماشینهای آخرین سیستم لم میدن، از نظر من و شما آدمهای خوشبختی هستن ولی وقتی وارد زندگی شون میشی تازه میفهمی که چه قدر بدبخت و بیچاره ن و چقدر حسرت زندگی ما رو میخورن. اتفاقا بیشتر بیمارهای که به این جا مراجعه میکنن از همین قماشن.رفاه بیش از حد ،افراط و تفریط و عدم شناخت از شیوهٔ درست زندگی باعث میشه که کار دست خودشون بدن و دچار بحران روحی بشن. کسانی که در ناز و نعمت بزرگ شده ن و همیشه همه چیز براشون فراهم بده،طبیعی که طاقت و تحمل نداران و در برابر ناملایمات نمیتونن دعوام بیارن.زود میشکنن و زانو میزنن.
شکست هم برای ناز پروردهها حکم فاجعه رو داره.چون نمیتوان یا نمیخوان قبول کنن که شکستی هم در کاره،جا میخورن و زود افسرده میشن.این جور آدمها مثل گیاهان گلخونهای هستن. همون طور که گیاهان گلخانهای نیاز به مراقبت ویژه باغبون دارن و اگه نور و آب و کودشون به موقع و به اندازه نباشه پژمرده میشن،این افراد هم همین سرنوشت رو پیدا میکنن.
در مقابل این گیاهان گلخانهای ،گیاهان دیگهای هم مثل درخت گز وجود دارن که در کویر و بیابون ،بدون حضور باغبون با بی آبی و گرمای سوزان ،و در برابر هجوم وحشی بد و طوفانهای شدید شن و ماسه همچنان پابرجا میمونن و رشد میکنن و از شاخههای محکمی برخوردارن که اگه بخوایم اون رو خم کنیم متوجه میسهیم که به آسونی خم نمیشه و باید نیروی زیادی به کار ببریم.
انسان هم در کشاکش زندگی اگه همانند درخت گز تن به مشکلات بده و از سختیها نترسه و با اونها دست و پنجه نرم کنه،همچون فولاد آبدیده سخت و مقاوم میشه و به همین سادگی از پا در نمیآد و اگه هم با شکست مواجه بشه همه چیز رو تموم شده میدونه. من فکر میکنم آدمهای که کارشون به این جا کشیده، مثل گیاهان گلخونهای ترد و شکننده هستن و هر کدوم ماجرای دارن شنیدنی و عبرت آموز.عبرت آموز از این جهت که وقتی اونهارو در این جا میبینیم،به زندگی خودمون با همهٔ مشکلاتی که داره امیدوار میشیم و توجه پیدا میکنیم که از چه نعمتها و موهبتهای برخوردار بوده ایم که تا کنون بهشون فکر نکرده ایم.
پس از صرف چای و قدری استراحت ، به کارهای بخش رسیدگی کردیم .سات دوازده ظهر بود.از آشپزخانه اطلاع دادند که ناهار حاضر است.همین که بیماران متوجه این موضوع شدند ،همگی هم زمان به طرف سالن ناهار خوری حمله ور شدند .من هم به سالن ناهار خوری رفتم تا از نزدیک شاهد غذا خوردن آنها باشم.
صفحه 13 و 14
ناهار خوری دو ردیف میز و صندلی داشت که فقط بیماران مرد آنجا غذا ،میخوردند.بیماران زن هم سالن جداگانهای داشتند که در خود بخش بود. بیماران مرد با ولع خاصی ناهارشان را خوردند و همگی در یک ستون ،جلوی داروخانه صف کشیدند و منتظر دریافت داروی ظهر شدند.بیماران میبایست دارو را در حضور پرستار بخش میخوردند.چند نفر از بیماران دارو خوردند .نوبت رسید به بیماری که ظاهراً در خوردن دارو همکاری نداشت .دارو را گرفت و خنده بلندی سر داد در حالی که به دارو اشاره میکرد ،از همکارم سوال کرد :مرگ موشه؟
همکارم گفت:آره.
مرگ من؟
همکارم به شوخی ولی با لحنی جدی گفت :تو بمیری.
بیمار اخمهایش را در هم کشید و گفت: خودت بمیری تا صد تا سگ سیر بشن.
بیمار دارو را به انتهای حلق خود انداخت و بی درنگ دو لیوان آب پی در پی خورد.همکارم از من سوال کرد :به نظر تو داروش رو خورد؟
من با اطمینان گفتم :آره بابا .دو لیوان آب هم روش خورد.
هنوز جملهٔ من تمام نشده بود که همکارم با تحکم به بیمار گفت:دهنت رو باز کن.
بیمار دهانش را باز کرد .همکارم دوباره گفت :زیر زبون.
بیمار زبانش را بالا گرفت و من با تعجب دیدم که تمام قرصها را با مهارت خاصی زیر زبانش جمع کرده و حتی یک قرص را هم قورت نداده است.همکارم در حالی که از این مچگیری راضی به نظر میرسید و باعث تعجب من شده بود ،گفت: فکر میکردی داروش را نخورده باشه؟
نه،اصلا.
یادت باشه دارو خوردن بیماران رو باید خیلی جدی بگیری.به ویژه شبها.چون اگه دارو نخورن،بی خواب میشن و تا صبح نمیذارن راحت باشی.
بعد از این که بیماران دارو خوردند به بخش بانوان آمدیم. آنها هم به ترتیب آمدند و دارو گرفتند به جز شیدا خانم.ابتدا تصور کردم برای شیدا دارویی تجویز نشده.از این رو سوال کردم:شیدا دارو نداره؟
همکارم جواب داد:چرا دارو داره ولی هیچ وقت برای خوردن غذا و دارو به داروخانه و ناهار خوری مراجعه نمیکنه.اون سوگلی بیمارستانه.عادت کرده دارو و غذاش رو تو تختش بخوره.هیچ کس هم به این تبعیض معترض نیست چون همه شیدا رو دوست دارن و علت این دوست داشتن هم اینه که اون به همهٔ بیماران محبت میکنه و روی خوش نشون میده.
با دادن دارو به بیماران و تنظیم گزارش روزانه ،وقت اداری به پایان رسید و همکاران شیفت عصر و شب ،بخش را تحویل گرفتند.
به این ترتیب اولین روز کاری به پایان رسید و در حالی که اصلا گذشت زمان را احساس نکردم.به نظرم رسید که وقت اداری خیلی زود تمام شد.
راهی خانه شدم.در بین راه به اتفاقاتی که گذشته بود به صحنههای که دیده بودم فکر میکردم.تنها بیماری که توجه من را بیش از هر کس دیگری به خودش جلب کرد ،شیوا بود.
خیلی دلم میخواست سرگذشت او را میدانستم و به شرح حال بیماریاش دسترسی پیدا میکردم.فکر کردم برای پدر و مادر ،و همچنین همسر و فرزندانش باید خیلی مشکل باشد که او بیمار است.
نگرانی آنها را احساس میکردم و نمیخواستم باور کنم که او بیمار شده است.نمی دانم چرا.
صفحه 15 و 16
در فکر این بودم که فردا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورم از این رو روز بعد که به بیمارستان آمدم،همهٔ توجهم به شیدا معطوف شده بود و سعی داشتم به هر طریقی که شده بدانم چگونه و چرا به بیماری روحی دچار شده است .احساس کردم که داستان زندگی او باید جالب و شنیدنی باشد ولی نمیدانستم که چگونه میتوانم به این مهم دسترسی پیدا کنم.آیا از زبان خودش و یا یکی از بستگانش؟آیا اگر خودش بخواهد داستان زندگیاش را بازگو کند،همه چیز را خواهد گفت؟آیا وضع روحی او اجازه میدهد که همهٔ وقایع را به یاد بیاورد ؟ آیا اصلا راضی به این کار خواهد شد؟آیا خانوادهاش از این که او بخواهد جزئیاات زندگیاش را برای من که یه فرد غریبه هستم بازگو کند،ناراحت نخواهند شد؟ این سوالات و سوالات متعدد دیگری به ذهنم خطور کرد تا من را از این کار باز دارد اما کنجکاوی دست از سرم بر نمیداشت و هر لحظه اشتیاقم به دانستن سرگذشت شیدا بیشتر میشد.
فکر کردم در این مورد بهتر است با پزشت معالجش مشورت کنم تا ببینم او چه صلاح میداند. آیا وضعیت بیماری به او اجازه میدهد که خاطراتش را به طور کامل بازگو کنا؟
و اصلا من اجازه چنین کاری را دارم؟برای رفع این شبهه در فرصتی موضوع را با دکتر مطرح کردم.دکتر گفت:شیدا دچار یه پسیکوز توهمی هزینی مزمن.به عبارت دیگه یه شخصیت پارانوئیدی ست.یه چنین فردی فردی البته آگاهی داره و زمانی که تعادل داشته باشه ،همکاریاش خوبه اما بعدش نمیاد توهماتی رو ،که اون در مورد عشق مقدسش داره،چاشنی صحبت هاش بکنه.
شما اگه میخواین دقیقا شرح حل اون رو بدونین ،هیچ کس بهتر از دخترش نمیتونه به شما کمک کنه.اون تقریبا به طور منظم به ملاقاتش میاد و در جریان تموم جزئیات زندگی مادرش هست .در مورد سوال دیگهٔ شما که آیا اجازه چنین کاری رو دارین یا نه ،باید بگم اگه خانوادش راضی باشن،از نظر بیمارستان منعی وجود نداره.
توضیح روشن و منطقی دکتر به من کمک کرد تا در این مورد تصمیم بگیرم.از لحظهٔ تصمیم گیری حالت بی قراری و انتظار در خودم احساس میکردم.دلم میخواست هر چه زودتر زمان میگذشت و روز ملاقات فرا میرسید تا دختر شیدا خانم را ملاقات کنم و درخواستم رو با او در میان بگذارم.نمی دانم چرا ماجرای این زن زیباروی افسونگر که همچون خورشیدی ،نزدیک بود تا در گوشه بیمارستان روانی ،فروغش را از دست بدهد،برای من اهمیت پیدا کرده بود.
می خواستم بدانم او چگونه چشمهایش را به روشنی عشق گشوده بود و داستان دلدادگی آاش چگونه آغاز شده و به کجا انجامیده است؟ چند نفر عشق و دلخسته و سینه چاک داشته و ولخره کدام مرد خوشبخت او را تصاحب کرده است؟
برایم جالب بود بدانم شیدا با آن چهرهٔ زیبا و چشمهای گیرا و تبسم ملیحی که همیشه به لب داشت ،به چه فکر میکند و سرنوشت او سرانجام چگونه رقم میخورد؟
البته این نگرانی را داشتم که ممکن است به لحاظ موقعیت خانوادگی با این درخواست موافقت نکند ولی نا امید هم نبودم.
معمولا روزهای فرد هفته ،روزهای ملاقات بود و من میبایست تا روز سه شنبه انتظار میکشیدم.از آنجا که هر چیز شمردنی روزی تمام میشود ،روز دو شنبه هم به پایان رسید و سه شنبه که روز ملاقات بود فرا رسید.
من از صبح لحظه شماری میکردم و دچار حالت بی تابی و دلهره شده بودم .هر چه زمان بیشتر میگذشت بی قراری من شدید تر میشد.دست و دلم به کار نمیرفت.با وجود اینکه به شدت گرسنه بودم،میلی به خوردن نداشتم .
نه میتوانستم یک جا بنشینم و نه دلم میخواست با کسی حرف بزنم .فقط راه میرفتم و به این موضوع فکر میکردم که چگونه با دختر شیدا روبرو شوم و با چه جملهای حرفم را شروع کنم.واکنش او در برابر خواست من چه خواهد بود؟ اصلا دخترش چه شکلی است؟ آیا او شبیه مادرش است؟ اگر شبیه او باشد که حتما خیلی زیبا و دیدنی است .
صفحه 17 و 18
وقتی مادر در پنجاه سالگی تا این حد زیبا باشد که همه مفتون او شوند،دیگر تکلیف دختر که سنّ و سال کم تری دارد و از شادابی و طراوت بیشتری برخوردار است ،معلوم است.
ضمن این که در این افکار غوطه ور بودم،چشمم به در ورودی بیمارستان دوخته شده بود تا این که از دور خانوم جوان شیک پوشی وارد بیمارستان شد.در نگاه اول حدس زدم که باید دختر شیدا باشد.
وقتی که نزدیک شد حدس و گمان من تبدیل به یقین شد چون از روی شباهتی که به شیدا داشت او را شناختم.او دقیقا شبیه مادرش ،چهرهای زیبا ،چشمانی درشت و گیرا و لبانی خوش حالت داشت.فقط قد و بالایش نسبت به شیدا بلندتر و قدری هم لاغر تر به نظر میرسد.آرایش ملایم او زیبای چهرهاش را دو چندان کرده بود به طوری که هر کس او را میدید ،توجهش جلب میشد و چشم از او بر نمیداشت.
وقتی از پلهها بالا آمد و بیماران او را دیدند ،به دورش حلقه زدند و هر کدام سعی داشتند به نحوی نظرش را جلب کنند.به زحمت خود را از دست بیماران رها کرد و به داخل بخش رسند. در یک لحظه متوجه حضور من شد.در حالی که لبخندی به لب داشت ،متواضعانه سلام کرد و به صورت از جلوی من راد شد.سلامش را پاسخ گفتم و بدون تامل به دنبالش راه افتادم تا شاهد دیدار مادر و دختر باشم.
دختر شیدا در درگاه اتاق لحظهای ایستاد .سلام کرد و در حالی که دستش روی سیننه اش گذشته بود قدری به جلو خم شد و نسبت به مادرش ادعای احترام کرد.سپس ساکی را که به همراه داشت کنار گذشت و دست مادرش را که به سویش دراز شده بود را در دست گرفت و در نهایت ادب اول دست و سپس گونههای مادرش را بوسید.
شیدا در حالی که از دیدار دخترش خوشحال شده بود با نگاه خمارش،بدون آن که پلک بزند و به خودش حرکتی بدهد،دخترش را بوسید و گفت:خوش امدی. چرا این قدر دیر کردی؟ همین جوری چشمم به در دوخته شده بود و انتظار میکشیدم .خوب چه خبر؟ همه خوبن؟
شیوا گفت :آره.
میخواستم زنگ بزنم و بگم سیگار هم برام بیاری.
آوردم یه باکس هم آوردم.حدس میزدم سیگار نداشته باشی!
من که قدری دورتر از در اتاق ولی رو بروی آن ایستاده بودم ،شیدا را میدیدم.در یک او هم چشمش به من افتاد و با انگشت من را به طرف خودش فراخواند.جلو رفتم و سلام کردم.شیدا خانم رو به دخترش کرد و با لحنی آرام،در حالی که به من اشاره میکرد گفت: پزشکیار جدید بخش هستن. و سپس رو کرد به من و گفت: معرفی میکنم ،دخترم شیوا.
از این که شیدا خانوم با این معرفی باب آشنایی من و دخترش را باز کرد،خوشحال شدم و گفتم :خیلی خوشوقتم.
من هم همینطور.چطورین با زحمتهای مامان؟
اختیار دارین .چه زحمتی؟خدمت به ایشون باعث افتخار. من که دلم نمیخواست این گفت و گو قطع شود ،برای ادامهٔ آن گفتم:شما خیلی به مامان شبیه هستین.
شیوا پاسخ داد:مثل این که مادر و دختریم ها! و سپس در حالی که نیم نگاهی به مادرش میکرد ،گفت:ولی نه به خوشگلی مامان!
شیدا از روی رضایت لبخندی زد و پاسخی نداد.شیوا خانوم از من سوال کرد :شما عکس جوونی مامان رو دیدین
خیر.
صفحه 19 و 20
پس لازمه ببینین.اون همیشه عکس هاش رو همراه داره.وقتی دیدین اون وقت متوجه میشین که وقتی مامان به سنّ و سال من بوده چه قدر زیبا بود و من انگشت کوچیکهاش هم نبودم.
من از فرصت استفاده کردم و به شیدا خانوم گفتم:پس یادتون نره، عکس هارو من باید ببینم.سپس رو کردم به شیوا خانوم و گفتم:امروز شما نه تنها مامان رو منتظر گذشتین بلکه من هم امروز خیلی چشم به راه بودم.
شما چرا؟
خوب بعدا میگم.فعلا شما رو با مامان تنها میزارم.
خواهش میکنم .بسیار خوب،دوباره میبینمتون.
ساعت ملاقات تمام شد .ملاقات کنندگان به تدریج محیط بیمارستان را ترک کردند. من همچنان در انتظار بودم تا شیوا خانوم با مادرش خداحافظی کند.کنار در ورودی بخش قدم میزدم تا این که از در اتاق بیرون آمد و من را دید که انتظارش را میکشم.با لبخندی به من نزدیک شد و گفت؛ من در خدمتتون هستم.می تونین فرمایشتون رو بفرمایین.
من که از مطرح کردن درخواستم شرم داشتم و قدری هم دست و پیام را گم کرده بود ،گفتم:من چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
خواهش میکنم.اشکالی نداره.
راستش برای من جات تعجبه که چرا مامان با موقعیت استثنائیای که از هر جهت دارن،پاشون به بیمارستان روانی باز شده.از روزی که مامان رو دیدم ،خیلی دلم میخواست راجع به ایشون مطالبی رو بدونم.
به همین دلیل میخواستم از شما وقت بگیرم.حالا هر روزی که امکان داشت فرقی نمیکنه.فقط ترجیح میدم خارج از محیط بیمارستان باشه.
شیوا خانوم در حالی که نگاهش را به دهان من دوخته بود و حرف آای من را با دقت گوش میداد ، به فکر فرو رفت و بعد از مکث نسبتا طولانی رو به من کرد و گفت: فردا ساعت پنج بعد از ظهر ،کنار در ورودی پارک ملت ،چطوره؟
من که از این ملاقات غیر منتظره متعجب و در عین حال خوشحال شده بودم،بی درنگ گفتم:بسیار عالی.خیلی متشکرن از این که درخواست من رو پذیرفتین. سپس خداحافظی کرد و به راه افتاد .من هم او را تا در ورودی بیمارستان همراهی کردم.
از این که موفق شده بودم تا با شیوا قرار ملاقات بگذارم ،خیلی خوشحال بودم.به کارهای بخش رسیدگی کردم و در فرصت باقی مانده،سوالاتی را که فکر میکردم باید از او بکنم ،روی کاغذا یاداشت کردم.
روز بعد طبق معمول به بیمارستان آمدم ولی باز دچار همان حالت بی قراری همراه با انتظار شدم.با وجود اینکه حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم ،خودم را سرگرم هر کاری میکردم تا سنگینی زمان را حس نکنم.با اعلام وقت ناهار به نظرم رسید که به زمان ملاقات نزدیک شده ام.
چون باید اول ناهار میخوردم ،بعد گزارش بخش را مینوشتم ،سپس برای رسیدن به سر و وضعم به خانه میرفتم و از آنجا به محل ملاقات میرفتم.بنابر این زمان انتظاری وجود نداشت و این چند ساعت قابل تحمل بود.
نمی دانم چرا این قرار ملاقات برایم تا این حد مهم بود و حاضر نبودم به هیچ قیمتی آن را از دست بدهم . به همین جهت با در نظر گرفتن همهٔ جوانب ،طوری حرکت کردم که دست کم بیست دقیقه زودتر از موعد مقرر در محل باشم.
صفحه 21 و 22کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش
فصل 2_ مصاحبه با شیوا
ولی آهسته میگویم الهی بی اثر باشد
راس ساعت پنج بعد از ظهر، شیوا خانم با ظاهری آراسته جلوی پارک ظاهر شد.به اطراف خود نگاه کرد،نگاهی هم به ساعتش انداخت و به انتظار ایستاد.من با قدمهای سریع خودم را به او رساندم.تا چشمش به من افتاد ،لبخند رضایت بخشی زد،سلام کرد و گفت:به موقع رسیدین.
جواب دادم حدود بیست دقیقه ست که رسیدهام منتها روبه روی پارک وایستاده بودم و انتظار شما رو میکشیدم.
قدم زنان به داخل پارک رفتیم.چند دقیقهای در سکوت گذشت.من نمیخواستم هنگام راه رفتن سر صحبت را باز کنم به همین جهت صحبت دیگری را پیش کشیدم و گفتم: از این که امروز مزاحم شما شدم و وقتتون رو گرفتم،عذر میخوام.شما با قبول این زحمت به من منت گذاشتین و من این محبت شما رو فراموش نمیکنم.امیدوارم این شایستگی رو داشته باشم که بتونم با خدمت بیشتر و بهتر به مامان،این لطف شما رو جبران کنم.
شیوا خانوم در پاسخ به حرفهای من گفت:خواهش میکنم،شکسته نفسی نفرمأین.هیچ مزاحمتی نیست.این منم که باید به خاطره توجهی که به مامان دارین از شما تشکر کنم.شاید خودتون ندونین که کارتون چه قدر قابل احترام و پیش خدا منزلت داره.این شغل واقعا شغل پر دردسریه و خیلی طاقت و حوصله میخواد.ما از عهدهٔ یه بیمار که وابسته و عزیز خودمونه بر نمیآییم.شما هر روز،اون هم با چندین مریض که هیچ نسبتی با شما ندارن،سرو کله میزنین و خم به ابرو نمیآرین.
این خیلی گذشت و فداکاری میخواد .شما پرستارها با این روپوش سفید،برای این بیمارهای درمونده مثل فرشته هستین.ما که قادر نیستیم جبران زحمات شما رو بکنیم.خدا به شما اجر و پاداش بده.
صحبتش که تمام شد،از اظهار نظرش در مورد پرستار و شغل پرستاری و قدردانی کردم.
این صحبت کوتاه و بجا ما را تا قسمتی از پارک که تقریبا خلوت و کم تردد بود ،رساند.زیر درخت تنومندی که سایه سنگینی داشت ،نیمکت چوبی سبز رنگی دیده می شد. روی آن نشستیم و من برای اینکه از وقت حداکثر استفاده را کرده باشم ،تصمیم گرفتم از صحبت های متفرقه و حاشیه رفتن خودداری کنم و به اصل مطلب بپردازم.
از اين رو به شيوا خانم گفتم:براي من جاي خوشوقتيه که با شما آشنا شدم و باز هم از شما تشکر مي کنم که وقتتون رو به من دادين.
صفحه 23 و 24
راستش يه سري سوالات رو يادداشت کرده بودم که راجع مامان از شما بپرسم ولي فکر مي کنم اگه خودتون از اول همه چيز رو به ترتيب برام بگين بهتر باشه چون من نمي خوام با پرسش باعث بشم رشته افکارمون پاره بشه .ضمنا ممکنه شما مطالبي رو بفرمايين که اصلا جزو سوالات من نباشه ولي گفتنش ضروري به نظر برسه.من فقط در پايان اگه سوالي باشه که شما که شما به اون پاسخ نگفته باشين ،ازتون مي پرسم.
شيوا خانم که با چهره اي متبسم به حرف هاي من گوش مي داد، در حالي که نمي توانست تعجبش را پنهان کند، پرسيد : مي تونم سوال کنم شما چرا با اين حساسيت و سماجت علاقه مند شدين داستان زندگي مامان رو بدونين؟ هدفتون از اين دونستن چيه؟
من که قبلا فکر مي کردم ممکن است با چنين سوالي مواجه شوم، تا حدودي آمادگي لازم رو داشتم. از اين رو براي اين ک شبهه اي به وجود نيايد، دراين مورد توضيح لازم را دادم و اشاره کردم که علاقه و کنجکاوي من صرفا به اين جهت است که قصد ريشه يابي بيماري هاي روحي و رواني دارم و در واقع در اين مورد مشغول به تحقيق هستم و اگر هم بخواهم در اين مورد مطلبي بنويسم،مطمئن باشيد که با اسامي مستعار خواهد بود و از اين بابت خيالتان راحت باشد چون رعايت امانت داري خواهد شد.شيوا خانم وقتي از اين بابت آسوده خاطر شد ،سوال دومش را مطرح کرد و گفت: از کجا شروع کنم؟ از زماني که مامان بيمار شده يا از زماني که ازدواج کرده؟
اگه ممکنه يه مقدار به عقب تر هم برگردين.يعني حتي قبل از ازدواج،وقدري هم راجع به پدر و مادر مامان برام توضيح بدين.
شيوا خانم خنده مليحي کرد و گفت:آخه من که اون وقت ها به دنيا نيومده بودم،بعد هم خيلي طولاني مي شه.
به دنيا نيومده بودين ولي من مطمئنم که بار ها اين صحبت ها در محيط خونواده مطرح شده از اونها با اطلاعين.درمورد طولاني شدن اون هم،از نظر من اشکالي نداره.هرچند جلسه اي که طول بکشه، وقت من در اختيار شماست.
شيوا خانم که اطمينان حاصل کرده بود من علاقه مندم همه چيز را بدانم و در اين مورد سماجت هم دارم و راه گريزي ندارد،با قيافه اي تسليم و رضايت از آن حس مي شد،شروع به تعريف کرد.
مامان در حقيقت از يه خونواده اصيل و سرشناس تهرونيه.پدر و مادرش از معتمدان محل،و به تدين و حسن اخلاق و رفتار معروف بودن.زندگي آروم و خوشي داشتن و در رفاه زندگي مي کردن و از نظر وضع مالي،هيچ مشکلي نداشتن.تموم افراد فاميل،دوستان و همسايه ها براي اونها احترام خاصي قائل بودن.توي فاميل و محل ،هر کس مشکل يا اختلافي داشت،با وساطت اونها حل مي شد.
مامان که به دنيا آمده بود،گرمي خاصي به زندگي شون بخشيده بود.اون طور تقريبا همه،متفق القول مي گفتن،اون بي نهايت زيبا و دوست داشتني بوده و بين خونواده و فاميل و همسايه هاي محل،دست به دست مي گشته ماشاالله ماشالله از زبون هيچکس نمي افتاده.
مادر بزرگ براي اين که فرزندش از چشم زخم در امون باشه،رو شونه ش چند تا چيز سنجاق کرده بود از جمله آيت الکرسي،ببين و بترک،کچي آبي،سم آهو،ناخن گرگ،(چه خبره چيز ديگه نبود) و اعتقاد داشته هر کدوم اينها خاصيتي دارن که در مجموع باعث مي شه چشم کسي کارگر نباشه. روزي نبود که براي رفع بلا و قضا اسفند دود نکنه.با همه اين حرف ها هميشه مي گفت:مي ترسم آخر اين بچه رو چشم کنن. البته مادربزرگم آدمي خرافاتي نبود.(ديگه خرافاتي به چي مي گن) اتفاقا خيلي با سواد و روشن بود و معلومات خوبي داشت و گاهي اوقات حرف هاي جالبي مي زد.
صفحه 25 و 26
مثلا در مورد همين چشم کردن و شور بودن چشم بعضي ها مي گفت: بعضي از آدم ها چشم هاشون قدرت نفوذ خاصي داره که مي تونن روي بعضي ها اثر بذارن.پيغمبر هم با اون قدرت و عظمتش،از چشم زخم حذر مي کرد و در اين مورد آيه هي هم تو قرآن هست که اين قدرت چشم گاهي مي تونه مضر واقع بشه و همه چيز رو به هم بريزه. به همين جهت هميشه دلش مي لرزيد و نگران بود از اين که به بچه ش آسيب برسه.
از همون کودکي توجه خاصي به اون داشت و به تربيتش خيلي اهميت مي داد.با وجود اينکه دايه داشت ولي تعليم و تربيت اون مستقيم زير نظر خودشون بود.مامان از دوران مدرسه خيلي ياد مي کرد و مي گفت که در مدرسه هميشه مورد توجه بوده.هم مورد توجه معلم ها و هم مورد توجه دانش آموزها.همه سعي داشتن به نوعي خودشون رو به اون نزديک کنن.معلم ها با پرسش و پاسخ،و دانش آموزان با تعارف خوراکي هاشون و اظهار علاقه و دوستي.در درس و ورزش هميشه پيشتاز ساير دانش آموزان هم سن و سال خودش بوده و به گلدوزي و نقاشي به ويژه زبان انگليسي علاقه خاصي داشته و در هين موارد به پيشرفت هاي قابل ملاحظه اي هم رسيده.
در تحصيل نهايتاَ موفق به دريافت ديپلم مي شه.از دوازده سالگي مرتباَ خواستگار داشته.وقتي از خونه بيرون مي اومده،جوري جلب توجه مي کرده که همه تحت تاثير زيبايي اش قرار مي گرفتن.مامان مي گفت که هر وقت بيرون مي رفته از اين که همه رهگذر ها بهش نگاه مي کردن معذب بوده.مادر بزرگ مي گفت که بعضي ها از روبرو اون رو مي ديدن لحظه اي مي ايستادن و از پشت سر هم اون با نگاهشون تعقيب مي کردن و يا اگه کسي از کنارش مي گذشت،قدم هاش رو سريع بر مي داشت و چند متر اون طرف تر مي ايستاد تا بتونه اون رو بيشتر و دقيق تر ببينه.مردم با ايما و اشاره،به همديگه نشونش مي دادن.
خاطره فراموش نشدني قبل از ازدواج مامان که بار ها برامون تعريف کرده،خاطره پسر همسايه ديوار به ديوارشون،شهرياره.مامان چهارده ساله و شهريار تقريبا شونزده ساله بوده.شهريار هر روز قبل از اينکه به مدرسه بره،زير درخت سپيدار نزديک منزل انتظار مي کشيده و از اونجا چشم به در خونه مي دوخته تا مامان از در منزل خارج بشه.از لحظه ديدار،نگاه از اون برنمي داشته و با حسرت و اشتياق سر تا پاش رو نگاه مي کرده و بعد از اين که از کنار اون رد مي شده،پشت سرش و به فاصله چند متر،همچون محافظي تا در مدرسه اون رو همراهي مي کرده و سپس به مدرسه خودش که تقريبا با مدرسه دخترونه فاصله اي نداشته،ميرفته.
اونها چندين مرتبه که از نزديک با هم مواجه شده بودن،در حد سلام و احوالپرسي با هم حرف زده بودن.مامان مي گفت که شهريار خيلي محجوب و با مقار بوده و اصلا رفتار و گفتار جلفي نداشته.حرف نمي زده،فقط اون رو نگاه مي کردهو اگه هم حرفي مي زده با زبان نگاه بوده.
مامان تعريف مي کرد :من در اون سن و سال چيزي حاليم نبود.ولي اين رو مي فهميدم که نگاه شهريار يه نگاه ديگه اي ست.عادي نيست.با همه نگاه ها فرق داره.اون چنان به صورت من خيره ي شد و به ريشه چشمم نگاه مي کرد که من احساس مي کردم تمام اعضاي بدنم داغ شده.نمي تونستم طاقت بيارم،هر وقت نگاهش مي کردم دلم خالي مي شد؛مثل موقعي که آدم توي ماشين نشسته و از سرازيري تندي با سرعت پايين ميره.يه روز که نمي دونم به چه منظور مادرش شهريار رو در خونه ما فرستاده بود،بر حسب تصادفي،من در خونه رو باز کردم.تا اون رو در آستانه در ديدم،احساس کردم تمام خون بدنم توي صورتم جمع شده و اَلو گرفته م.مثل هميشه بدون اين که حرفي بزنه فقط به من نگاه مي کرد و باز اون حالتي که آدم احساس مي کنهدلش خالي مي شه،بهم دست داد.
صفحه 27 و 28
هيچ کس کنار من نبود.يه لحظه فکر کردم که از اين فرصت به دست اومده استفاده کنم.به خودم جرئت دادم و در حالي که به اطرافم نگاه مي کردم تا کسي متوجه اين گفت و گو نباشه،از او سوال کردم:چرا به من اين جوري نگاه مي کني؟ شهريار براي اولين مرتبه قفل سکوت رو شکست و در حالي که از شرم صورتش مثل گل برافروخته شده بود،نگاهش رو براي چند لحظه از صورت من برداشت و به زمين انداخت و آروم و شمرده و در عين حال با شرم و حيا و لحني غمگين گفت:من با تمام وجودم نگاه مي کنم.اونچه رو که من مي بينم،هيچ کس نمي تونه ببينه. وقتي حرفش تموم شد،دوباره سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد تا اثر حرف هاش رو در چهره من ببينه.فکر مي کنم از اين که چهره برافروخته من رو ديد احساس رضايت کرد و به سرعت برگشت و رفت.
خيس عرق شده بودم.ضربان قلبم تند شده بود و گونه هام برافروخته.در رو بستم و برگشتم.مادرم توي حياط بود. تا چشمش به من افتاد گفت:کي بود؟ و بلافاصله با تعجب داد:چرا صورتت گُر گرفته؟
گفتم :شهريار بود.
پرسيد چي کار داشت؟
هيچي،تا در رو باز کردم،بلافاصله برگشت و رفت.فکر کنم حرفش يادش رفت.
مادرم در حالي که سعي مي کرد لبخندش رو از من مخفي کنه،زير لب زمزمه اي کرد که من نفهميدم.فقط شنيدم که گفت:خب برو يه آبي به صورتت بزن.داري اَلو مي گيري.
من از اين که مامان با کنايه جمله آخرش رو گفت،فهميدم که همه چي دستگيرش شده.از خجالت خيس عرق شدم.به سرعت خودم رو به آينه بالاي دستشويي رسوندم تا ببينم چي به روز خودم آوردم.وقتي روبروي آينه قرار گرفتم،از شرم و حياي خودم که باعث اين آبرو ريزي شده بود،هم عصباني شدم و هم خوشحال.چون از چهره گُر گرفته ام خيلي خوشم اومد.
وقتي مادرم اين داستان رو برام تعريف مي کرد،براي اين که سربه سرش گذاشته باشم،بهش گفتم:به نظر من شرم و حيا اون بلا رو به سر شما نياورد،حرف هاي شهريار اثر کرده بود!
اون ضمن اين که آهي کشيد،حرف من رو تاييد کرد و گفت:آره در حقيقت شهريار باعث رسوايي عشقي شده بود.هنوز هم که چندين سال از اون ماجرا مي گذره،هر وقت من ياد اون صحنه مي افتم،احساس مي کنم که گونه هام داغ مي شه و خون تو مويرگ هاي صورتم سريع تر حرکت مي کنه.
شيوا خانم به اينجا که رسيد،نگاهي به ساعتش کرد و گفت:خب براي امروز فکر مي کنم کافيه.اگه اجازه بدين من مرخص مي شم چون با اين ترافيک سنگين تا برسم خونه دير مي شه.
من که سراپا گوش بودم و چشمم را به دهان شيوا خانم دوخته بودم، متوجه گذشت زمان نشدم.يک لحظه به خودم آمدم که هوا داشت رو به تاريکي مي رفت.قلم و کاغذي را که در دست داشتم و مي خواستم از آن در نوشتن خلاصه اي از آنچه شنيده بودم استفاده کنم،بدون نوشتن کلمه اي در کيفم گذاشتم و گفتم:هر طور شما بخواين.
هر دو بلند شديم و همان مسيري را که آمده بوديم برگشتيم.هنگام خداحافظي از شيوا خانم خواهش کردم که زمان ملاقات بعدي را تعيين کند.شيوا خانم گفت:فردا بعد از ظهر،قراره با فرهاد شوهرم،به منزل مادرش بريم.اون شديدا به دخترمون سوگل که تازه به حرف اومده،وابسته و علاقه منده و بايد دست کم هفته اي دو بار اون رو ببينه.پس فردا کار خاصي ندارم و مي تونم در خدمتتون باشم.
صفحه 29 و 30
وقتي متوجه شدم شيوا خانم شوهر و فرزندش را در خانه رها کرده و بنا به درخواست من خودش را به پارک رسانده است،خيلي شرمنده شدم و يک لحظه فکري به خاطرم رسيد که لازم دانستم آن را مطرح کنم.از اين رو گفتم:گرچه گستاخيه ولي اگه شما رو به زحمت نندازم،من به محلي که نزديک منزل شما باشه،مي آم.
پيشنهاد خوبيه،اتفاقا امروز که مي خواستم بيام فرهاد ،شوهرم،گفت که چرا ار ايشون دعوت نکردي بيان منزل.حالا که مي بينم شما هم موافقين،پس آدرس منزل ما رو يادداشت کنين.من پس فردا ساعت پنج،خونه منتظر شما هستم.
گفتم:آخه اسباب زحمت مي شه.من نمي خوام مزاهم شما بشم.
تعارف نکنين.مزاحمتي نيست.من اين جوري راحت ترم.از حرفي خيلي در وقت صرفه جويي مي شه.
سپس با لحني تند و در عين حال شيرين گفت:مگه شما نمي خواين اين قصه زودتر به پايان برسه؟
راستش اين طوري که شما شروع کردين،چرا.ولي شما رو به خدا چيزي رو از قلم نندازين و قول بدين هر چي رو به خاطر دارين بگين.
بلافاصله کاغذ و قلم به دستم گرفتم و نشاني منزل را يادداشت کردم.
وقتي نشاني را مي گفت،متوجه خوشحالي و در عين حال تعجب من شد.
بدون اين که به او فرصت بدهم تا در اين مورد سوالي بکند،خودم گفتم:عجب تصادف جالبي!
چه طور مگه؟
هيچي.من براي رسيدن به منزل شما،فکر مي کنم حداکثر ده دقيقه بيشتر در راه نباشم.
چه خوب.پس براي شما هم بهتر شد.
همين طوره.خب،پس وقت شما رو بيشتر از اين نمي گبرم و تا پس فردا ساعت پنج خداحافظي مي کنم.
خداحافظ.به اميد ديدار.
خودم را به خانه رساندم.بلافاصله قلم و کاغذ به دست گرفتم و سر فصل مطالبي را که شنيده بودم،يادداشت کردم تا چيزي را از خاطر نبرم.اين کار،هنگامي که شيوا خانم در حال صحبت کردن بود،برايم مقدور نبود چون امکان داشت بعضي از مطالب را از دست بدهم.
عصر روز بعد که شيفت من بود،راهي بيمارستان شدم.در راه به شيدا و آنچه ديروز درباره او شنيده بودم،فکر مي کردم.وارد بخش شدم و پس از او سوال کردم:شيدا خانوم،شما نوه هم دارين؟
آرام و با تاني گفت:آره،خيلي شيرينه.دلم براش تنگ شده،پدر سوخته خيلي قشنگ و بامزست.از شيوا بيشتر دوستش دارم.
گفتم:قشنگي ش به مادربزرگش رفته.
تبسمي روي لبانش نقش بست و گفت:همه همين رو مي گن. و بعد يک لحظه تبسم از روي لبش محو شد و چهره اش درهم فرو رفت و گفت:خدا کنه که بخت من رو نداشته باشه.
من براي ايت که فکرش را منحرف کرده باشم،گفتم:راستي قرار بود شما يه سري از عکس هاي دوران گذشته خودتون رو به من نشون بدين.
با شنيدن اين جمله دستش را داخل کمد کنار تختش برد و يک کيف چرمي مشکي درآورد و به طرف من دراز کرد.من که بي صبرانه و مشتاقانه منتظر ديدن اين عکس ها بودم،روي صندلي نشستم و عکس ها را يکي يکي با دقت نگاه کردم.
صفحه 31 و 32
چهار قطعه عکس تکي بزرگ بود.بعضي عکس ها دسته جمعي و خانوندگي بود که شيذا خانم در جمع خانواده کاملا شاخص بود.چند عکس از مجموع عکس ها مربوط به زمان قبل از ازدواج بود و تعدادي هم مربوط به زمان بعد از ازدواج.يکي دو تا از عکس هاي روتوش شده بود و بقيه عکس ها به اصطلاح برقي بود.ولي در مجموع،عکس ها جالب و ديدني بودند.مطمئنا هر کس آنها را مي ديد،دلش نمي خواست چشم از آنها بردارد چون به راستي همانند زيباترين هنرپيشگان سينما،زيبايي مسحور کننده اي داشت.در حالي که آخرين عکسي را مي ديدم،سرم را بلند کردم.شيدا را ديدم که نگاهش را به دهان من دوخته و منتظر است که اظهار نظر من را راجع به عکس هاي خودش بشنود.من هم بدون آن که اغراق کرده باشم،گفتم:خيلي جالب بود .بدون اين که اين عکس ها رو ببينم،فکر مي کردم که شما در نوجواني و جواني خيلي زيبا بودين.
تبسم رضايت بخشي کرد و گفت:يعني الان پير هستم؟
چنين نظوري نداشتم.من به پشتوانه زيبايي الان شما اين حرف رو زدم.الان هم در مقايسه با همسن و سال هاي خودتون،ماشاالله خيلي جوونترين.از طرفي ما رو با سن و سال خانوم ها کاري نيست چون به قول ظريفي يه خانوم 29 ساله تا بخواهد 30 ساله بشه،20 سال طول ميکشه.
ا ز ته دلش خنديد و در تاييد حرف من گفت:خانوم ها هيچ چيز رو فراموش نمي کنن جز تاريخ تولدشون رو.اين هم که شما گفتين کاملادرسته ولي من هميشه سن واقعي خودم رو مي گم.خنده اي کرد و ادامه داد:نمي دونم،شايد اون هم به خاطر اينه که چند سالي جوون تر از سن واقعي م هستم.
از اتاق بيرون آمدم تا به کارهاي بخش رسيدگي کنم.در همين لحظه سرو صداي زيادي در بيرون بخش توجهم را جلب کرد.به سرعت خودم را به بيرون بخش رساندم.دختر جواني که تقريبا شانزده ساله بود، فرياد مي کشيد و به پدر و مادرش ناسزا مي گفت.همکاران بخش به کمک پدر و مادر دختر شتافتند،زير بغل او را گرفتند و به داخل بخش هدايت کردند.
متعاقب آن پدر و مادر دختر به همراه پزشک به داخل بخش آمدند.
پزشک با توجه به وضع روحي بيمار که به شدت تحريکاتي بود و حالت تهاجمي داشت،دستور تزريق وريدي داد و اضافه کرد که براي مدتي به تخت فيکس شود.سپس پدر و مادر دختر را به حضور پذيرفت تا شرح حال او را از زبان آنها بشود و در پرونده منعکس کند.
تزريق بيمار را به سرعت انجام دادم و با کمک همکارم دست و پاي او را به تخت فيکس کردم و خودم را به اتاق دکتر رساندم تا شاهد گفت و گوي او با پدر و مادر بيمار باشم.پدر و مادر بيمار رنگ به چهره نداشتند.آشفته پريشان،در حالي که هر دو گريه مي کردند،از دکتر استمداد مي طلبيدند.لب و دهانشان خشک شده بود و قادر به تکلم نبودند.
مادر بيمار بريده بريده گفت:دکتر بيچاره شدم.آبرومون بين در و همسايه رفت،دورمون جمع شده بودن.حاظر نبود بياد بيمارستان.آخر با زور چند نفر اون رو انداختيم تو ماشين.از اون جا تا اين جا هم همه ش داد و فرياد زد و به من و پدرش ناسزا و بد و بيراه گفت.خدا مرگم بده.مي گه پدرم به من تجاوز کرده.چه خاکي به سرم شد دکتر.تو رو خدا بگو اين دختر چه ش شده؟خوب مي شه؟
دکتر رو کرد به مادر بيمار و گفت:آروم باشين.قدري به خودتون مسلط باشين.ايشاالله حالش خوب مي شه.اون الان کنترل روي گفتار و رفتارش نداره و اين داد و فرياد ها نشونه فشار روحيه که بهش وارد شده.اين فشار که کم بشه دوباره حالش خوب مي شه.خب حالا به سوالاتي که از شما مي کنم پاسخ بدين.
صفحه 33 و 34
پزشک اول سوالاتي راجع به مشخصات بيمار و موقعيت خانوادگي و دوران کودکي و بلوغ و نوجواني او کرد.همچنين اطلاعاتي از وضعيت تحصيلي و حالات بيمار در چند روز گذشته خواست.
مادر بيمار گفت:آقاي دکتر،الان چند روزه که اخلاق و رفتارش عوض شده.شب ها تا ديروقت بيدار مي مونه.همه چراغ ها رو روشن مي ذاره.صداي ضبط يا تلويزيون رو تا آخر زياد مي کنه.پريشب که خواستيم مانعش بشيم،تلويزيون رو شيکوند.همسايه ها از دست ما به ستوه اومده ن.نمي دونم چه خاکي به سرم بکنم.تازگي هم به پدرش تهمت مي زنه و با صداي بلند مي گه که اين مي گه که اين بي شرف به من تجاوز کرده ازش طلاق بگير.
خودتون فکر مي کنين علت اين تغيير و خلق و خو و اين پرخاشگري چيه؟
مدتي بود با يه پسره دوست شده بود.مي گفت و مي خنديد.حالش خوب بود.يه مرتبه تو خودش تو خودش رفت.حرف نمي زد،غذا نمي خورد... من ازشسوال کردم:مادر چي شده؟چرا يه مرتبه زانوي غم به بغل گرفته ي؟جرا غذا نمي خوري؟اين چه برنامه اي ست که تو داري؟خلاصه اين قدر گفتم و پاپي شدم تا بروز داد و گفت:سيامک در حقم نامردي کرد.گفتم:چه نامردي اي کرده؟ جواب داد :خب ديگه اولش با من گرم گرفت.قول و وعده وعيد داد و آخرش هم اون اتفاقي که نبايد بيفته افتاد و بعد از چند روز هم با خبر شدم که براي هميشه از ايران رفته....
دکتر،خدا شاهده وقتي شنيدم که چه اتفاقي افتاده،دنيا پيش چشمم تيره و تار شد.دو دستي زدم تو سرم و گفتم:خدا مرگم بده.حالا چي کار کنم؟ و شروع کردم با صداي بلند گريه کردن.اون هم گريه مي کرد و گوله گوله اشک مي ري ريخت اما بدون صدا.يه لحظه فکر کردم اون الان در شرايط سختيه و نبايد تف و لعنتش کنم بلکه لازمه به عنوان مادر دلداريش بدم.
بعد هم فکر کردم برم با خونواده سيامک صحبت کنم،شايد راهي براي اين قضيه پيدا بشه.آدرس منزلش رو از دخترم گرفتم.پُرسون پُرسون منزلشون رو پيدا کردم و با پدر و مادرش صحبت کردم و موضوع رو باهاشون در ميون گذاشتم.ولي اونها با نهايت بي شرمي گفتن:خانوم مي خواستي جلوي دخترت رو بگيري.ما از هيچ چيز خبر نداريم.سيامک هم چند روز پيش رفته خارج از گشور و ديگه هم بر نمي گرده.
خلاصه آب پاکي رو ريختن روي دستم.دو دست از دو پا درازتر برگشتم.نمي دونستم چي کار کنم.به کي بگم.اگه هم شکايت مي کردم،بدتر آبروريزي مي شد.همين جوري مونده بودم.بعدش هم که شروع کرد به پرت و پلا گفتن.به صداي بلند مي خنديد.بي خوابي زده بود به سرش.ديشب حالش خيلي بد شده بود که ديگه امروز با هزار مکافات آورديمش بيمارستان...اينم از روز و روزگار ما.
البته شايد الان درست نباشه که من در شرايط روحي اي که شما دارين سرزنشتون کنم ولي به خاطر اين که همه گناه ها رو به گردن فرزندتون نندازين،بايستي بگم مقصر اصلي خودتونين.
پدر بيمار که تا آن لحظه مُهر سکوت به لب داشت و در بُهت فرو رفته بود،با صدايي لرزان و دلي دردمند گفت:دکتر،مقصر اصلي مادرشه.من چندين مرتبه بهش گفتم اين دختر با اين سن و سال اين قدر نبايد آزادي عمل داشته باشه.محيط خرابه،بايد روي بچه کنترل داشت.به خرجش نمي رفت و مي گفت:جوونه.اگه محدود بشه روحيه ش خراب مي شه.اين طفلک چه دلخوشي و سرگرمي اي داره.بذار يه خورده آزاد باشه. اين هم نتيجه آزادي.آزادي که چه عرض کنم.نتيجه بي بند و باري.
صفحه 35 و 36
خب مقصر چه شما ،چه ايشون،اتفاقيه که افتاده.حالا من و شما بايد سعي کنيم با مداوا و تقويت روحيه از فشار روحي اون بکاهيم تا وضع از اونچه که هست بدتر نشه.حالا هم بفرمايين برويد منزل،استراحت کنين تا قدري آرامش از دست رفته تون رو به دست بيارين.چون بيمار به پدرش هم بدبينه ،هفته اول،ملاقات وتلفن ممنوعه. اگه وسايل و لوازمي هم مي خواين براش بيارين،بدين به نگهباني بيمارستان.
پدر و مادر بيمار که از شدت خستگي و بي خوابي رمق نداشتند،با حالي زار و پريشان از دکتر خداحافظي کردند و رفتند.من که بي تابي اين پدر و مادر درمانده را ديدم،خيلي ناراحت شدم و براي تسلي خاطرشان به آنهانزديک شدم و گفتم:نگران نباشين.حالش خوب مي شه.تا به حال چندينبيمار به همين صورت اومده ن و بعد هم خوب شده ن .الان هم تحت تاثير آمپولي که بهش زدم،به خواب عميقي فرو رفته.
مادر بيمار دستش را روي شانه من گذاشت و در حالي که چشم هاي اشک آلوده اش را به چشمان من دوخته بود،گفت:خدا عوض خير بهتون بده.نمي دونين اين کار شما چه ثوابي داره.تو رو خدا مواظبش باش.جوونهوفکر کن دختر خودته. سپس خداحافظي کرد و از بخش بيرون رفت.
دکتر که از نوشتن شرح حال بيمار فارغ شده بود،دستورهاي دارويي را متذکر شد.من هم آنها را در کارت بيمار ثبت کردم.سپس تاکيد کرد: اگه تحريکاتش ادامه داشت، تزريق آمپول رو تکرار کنين تا هر چه بيشتر بخوابه. بيمار چند روزه که بي خوابي داشته. الان بيش از هر چيز به خواب احتياج داره.يه ليتر سرم قندي _نمکي هم بهش وصل کنين تا هم فشارش بالا بره و هم در فاصله اي که خوابه تغذيه بشه.
من که علاقه مند بودم بدانم اين بيمار،با اين تظاهرات و علايم چه نوع بيماري روحي دارد،از فرصت استفاده کردم و از دکتر پرسيدم:آقاي دکتر، مشکل اين بيمار چيه؟ اگخ ممکنه قدري توضيح بدين.
همين طور که ديدين،رفتار و کردار و گفتار اين بيمار عادي نيست.عادي بودن فرد از روي خلقيات و عواطف و روابط با محيط بيان مي شه که با تغيير اين فاکتور ها، عادي بودن شخص دستخوش تغييرات مي شه آدم بايد از تمام عواطف به حد اعتدال و کافي برخوردار باشه. يعني به موقع دوست بداره، به موقع دشمن بداره،به موقع خشمگين بشه و به موقع و به اندازه کافي عشق بورزه. حالا اگه هر فعاليت روحي و جسمي انسان، از حد اعتدال و ميانه خارج بشه و يا در تعادل فرد با محيط داخلي خودش يا دنياي خارج،اضطراب يا اختلال به وجود بياد، دچار بحران روحي مي شه.بديهيه که تعادلي شاد و آرامش بخش،در محيطي که فرد تو اون زندگي مي کنه،معيار نسبتي خوشبختي و نرمال بودن اونه.
در گذشته اگه کسي دچار چنين وضع روحي اي مي شد، يه مشت شياد و فرصت طلب که کارشون سر کيسه کردن مردم ناآگاه بود،مي گفتن که دواخورش کرده ن و بهش تخم لاک پشت و مغز سر سگ توله داده ن و يا اين که جن زده شده.علت جن زدگي رو هم اين طور عنوان مي کردن که اون شخص به نوعي باعث تکدر خاطر يکي از بزرگان اجنه شده و اونها هم به اين دليل اون رو اذيت مي کنن.درمان جن زدگي رو هم در اين مي دونستن که براي بيمار دعا و طلسم بنويسن و در آب و گلاب شست و شو بدن و در تاريکي جن رو دستگير و به شيشه کنن. شيشه رو هم مي داد به دست مريض که شب جمعه اون رو به سنگ بزنه تا از دست اجنه نجات پيدا کنه. و يا اين که به منظور بيرون کردن اون روح ناپاک،با سوراخ کردن استخوان سر، معالجه مي کردن.شايد هنوز هم در سطح شهرها و روستاهاي ما مخصوصا در جنوب کشور،عده اي از مردم بر همين باور باشن. ولي امروز سعي مي کنن با دارو درماني، روان درماني، شوک درماني،مسافرت درماني و حتي فاميل درماني و ساير درمان ديگه همواره با تغذيه مناسب، تفريح مناسب،تفريح و سرگرمي، استراحت و خواب به موقع، اين جور بيمار ها رو معالجه کنن.
صفحه 37 و 38
اين بيمار به علت شکست در روابط عشقي و خلاي که در عواطف و احساساتش ايجاد شده،دچار پسيکوزنروز اضطراب شده که درمانش يه هفته تا يه ماه و در بعضي موارد تا شيش ماه ممکنه ادامه داشته باشه. اين بيمار ها از نظر جسمي مشکلي ندارن و اختلال فقط در قسمت هايي از شخصيت اونها ايجاد مي شه. رابطه اونها با واقعيت سالمه و مي شه گفت عامل اصلي بيماري شون فقط اضطرابه که خب خيلي روي کار فعاليتشون اثر مي ذاره و اونها رو محدود مي کنه.ولي اين اضطراب در هر سطحي که باشه، بيمار مي تونه به زندگي عادي خودش ادامه بده.
سخنان دکتر که به اين جا رسيد، همانند استادي که جلسه درسش تمام شده باشد،از من سوال کرد: توضيح کافي بود؟
جواب دادم: بله دکتر، خيلي متشکرم.
کارهاي بخش را به سرعت انجام دادم.نزديک وقت ناهار بود.قبل از اين که به ناهار خوري بروم، دوباره به بيمار سرکشي کردم. هنوز تحت تاثير آمپول اول به خواب عميقي فرو رفته بود. سري هم به شيدا زدم. داشت فال مي گرفت. از او پرسيدم: براي کي فال مي گيري؟
سرش را بالا گرفت و پس از کمي مکث گفت: براي خودم. و دو مرتبه مشغول شد.ديدن شيدا من را به ياد دخترش و قراري که فردا با او داشتم، انداخت. با بي صبري در انتظار بودم تا دنباله حرف هاي شيوا خانم را بشنوم.
بالاخره انتظار به پايان رسيد و فرداي آن روز طبق معمول به بيمارستان آمدم. اول سراغ بيمار ديروزي رفتم. دست هايش را از تخت باز کرده بودند.با حالتي افسرده روي تخت دراز کشيده بود.حالت تهاجمي و بي قراري نداشت. رفتم جلو. سلام کرد، سلامش را جواب گفتم و پرسيدم: حالتون چه طوره؟
زياد خوب نيست.
چرا؟
از دست اون بي شرف نامرد. عوضي پست فطرت.
اين کلمات را با غيظ ادا کرد. بدبيني شديدي نسبت به سيامک داشت و حق هم داشت. من براي اين که قدري آرام تر شود و خودش را هم خيلي در اين قضيه بي تقصير نداند،گفتم: ببين خود کرده را تدبير نيست. وقتي آدم بدون شناخت و بدون شناخت و بدون نظر بزرگ ترها در اين گونه موارد شخصا اقدام مي کنه، طبيعيه که چنين عواقبي رو هم بايد شاهد باشه. شما اولين و آخرين کسي نيستين که با چنين وضهي روبه رو مي شين.اين اتفاقات مرتبا در جامعه رخ مي ده.هميشه يه عده آدم هاي لاشخور و بي صفت وجود دارن که از سادگي و عدم آگاهي آدم ها سو استفاده مي کنن و احساسات مردم رو به بازي مي گيرن. شما هنوز خيلي جوونين و خيلي راه در پيش دارين. بايد مواظب سلامتي خودتون باشين. دنيا که به آخر نرسيده.ايشاالله کسي پيدا مي شه که قدر شما رو بدونه و سال هاي سال با شما زندگي کنه. منتها اين دفعه بايد چشم و گوشت رو باز کني و با نظر بزرگتر ها در اين مورد اقدام کني.
به من خيره شده بود و به دقت به حرف هاي من گوش مي داد و با تکان دادن سرش، سعي داشت حرف هاي من را تاييد کند. در پايان صحبت هاي من گفت: از راهنمايي شما متشکرم. با حرف هاي شما قدري آروم تر شدم.
صفحه 39 و 40
از اتاق بيرون آمدم. در راهرو با خانمي مواجه شدم که آرايش غليظي کرده بود و همه موهايش را بالاي سرش جمع کرده بود. به طرز جلفي راه مي رفت و سعي مي کرد با قر و قميش و حرکاتي که به سر و سينه و باسن و دستش مي داد،توجه همه را جلب کند. به من که رسيد، ايستاد و با ناز و عشوه غليظي گفت: از سر رام برو کنار.
گفتم: اين چه طرز رفتنه؟
انتظار نداشت کسي از راه رفتنش ايراد بگيرد. بادي به غبغب انداخت و با ادا و اصول گفت: خب مثل زنده ها راه مي رم. مي خوام خودم از راه رفتن خودم لذت ببرم. اشکالي داره؟ اين جا همه مثل مرده ها راه مي رن. بدم مي آد. سپس از من سوال کرد: دکتر، من کي از اين جا مي رم؟ اين جا آدم غمش مي گيره. سپس انگشتش را به نوک بيني من زد و گفت: اي شيطون! دو مرتبه به حرکتش به همان شيوه ادامه داد و رفت.
من که انتظار چنين حرکت غافلگير کننده اي را نداشتم، ضمن تعجب، خنده ام گرفته بود. البته همه اين حرکات و رفتارها براي من تازگي داشت. فکر مي کردم انسان چه قدر مي تواند متفاوت و متغيير باشد.به راستي اين جا دنياي ديگري است. آدم هاي اين جا بدون آن که قيد و بند، و يا شرم و حيايي داشته باشند،بدون هيچ ترس و وحشتي،همان کاري مي کنند که مي خواهند، يا همان لباسي را مي پوشند که دوست دارند و خلاصه همان راهي را مي روند که دلشان مي خواهد. يکي از همين بيماران مي گفت: ديوونگي هم نعمتيه که خدا به هر کسي نمي ده مگه اين که دوستش داشته باشه. خوب که به حرف او فکر کردم،ديدم راست مي گويند، حرف جالبي مي زند. براي اين که ديوونه ها انسان هايي هستند بدون غم و غصه با خاطري آسوده.
براي اين که گذشت زمان را حس نکنم، سعي کردم خودم را مشغول کنم. بي صبرانه انتظار ساعت پنج بعد از ظهر را مي کشيدم. بي صبرانه انتظار مي کشيدم. بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن کارهاي بخش به خانه رفتم.
پس از قدري استراحت بلند شدم، به سر و وضع خود رسيدم و با احتساب زمان جابه جايي و احتمال وجود ترافيک، حرکت کردم. در راه فکرم چون بار اول است که به منزل شيوا خانم مي روم، بهتر است سبد گلي تهيه کنم.
نشاني خيلي سرراست بود و به راحتي توانستم پلاک منزل را پيدا کنم. در زدم. شيوا خانم با ظاهري آراسته و رويي گشاده در آستانه در ظاهر شد و ضمن خوش آمد گويي من را به داخل دعوت کرد.
شوهرش در سالن پذيرايي مشغول مطالعه بود. همين که متوجه ورود من شد، به نيت استقبال جلو آمد و دست من را با صميميت فشرد و خوشامد گفت. در همين لحظه شيوا خانم گفت: معرفي مي کنم ،شوهرم ،فرهاد.
من از آشنايي با او اظهار خوشوقتي و خوشحالي کردم. سپس فرهاد خان با دست به نزديک ترين مبلي که در بالاي سالن بود اشاره کرد. من هم روي همان مبل نشستم و خودش در مبل روبروي من فرو رفت.
براي اينکه سر صحبت را باز کرده باشم، گفتم: ببخشين اگه براي شما و خانوم اسباب زحمت شدم.
فرهاد خان خودش را روي مبل جابه جا کرد و با لحني خودموني گفت: قرار نشد از روز اول تعارف کنين. اين جا رو منزل خودتون بدونبن و راحت باشين.
اين طور که شيوا از شما تعريف کرده، اين ما هستيم که به شما زحمت داده ايم. به هر صورت از اين که شما تا اين حد به مامان توجه دارين، سپاسگزارم.
صفحه 41 و 42
فرهاد خان با آن چهره گندمگون، به نظرم شيرين و دوست داشتني آمد.
در برخورد اول او را خيلي خونگرم و راحت ديدم. او به راستي شايسته شيوا خانم بود. پس از اين که چند دقيقه اي از نشستن من گذشت، فرهاد خان رو به همسرش کرد و گفت: شما بشين و صحبت رو شروع کنين. من هم سعي مي کنم به موقع ازتون پذيرايي کنم. اين را گفت و ما را تنها گذاشت.
شيوا خانم رو به من کرد و گفت : خوب بفرمايين.
قرار شد شما هر چي درباره مامان مي دونين بفرمايين.
من که همه مطالب را حفظ بودم ، اشاره کردم: تا اونجا فرمودين که پسر همسايه باعث شده بود گونه هاي مامان گل بندازه.
شيوا خانم تبسمي نمود و دوباره شروع به تعريف کرد.
با وجود اين که سن و سال مامان اقتضاي اين رو نداشت که ازدواج کنه، خواستگارهاي فراووني داشت ولي هر کدوم به دليلي رد مي شدن.
هر وقت هم شهريار مي شنيد يا مي ديد که اشخاص غريبه اي با گل و شيريني وارد منزل مي شن، خيلي غصه مي خورد و آشفته مي شد تا يقين حاصل مي کرد که مورد قبول واقع نشده.
یه روز مادربزرگم با مادر شهریار دم در به حال و احوالپرسی ایستاده بودن. ظاهرا شهریار هم در نزدیکی آنها بوده می شنوه که مادربزرگم از خواستگاری و آمد و رفت های اخیر صحبت می کنه. شهریار به خودش جرات می ده و خودش رو به یک قدمی مادر بزرگ می رسونه و چشم تو چشم اون می ندازه و بذون مقدمه و خیلی رک و و پوست کنده، و در عین حال بی پروا، می گه: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. و بعد با تاکید اضافه می کنه: فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم.
مادر شهریار که از صحبت غیر منتظره فرزندش شگفتزده می شه،دست گره کرده ش رو به دهنش نزدیک می کنه و در حالی که تعجبش رو آشکار می کنه، می گه: وا خدا مرگم بده. شهریار این حرفا چیه می زنی، ذلیل مرده، ورپریده، خفه شو. عجب دوره و زمونه ای شده.
این دیگه چه طرز خواستگاریه مرده شور برده، خدا عقلت بده. پدر سوخته هنوز دهنش بوی شیر می ده. می بینی خواهر، بچه های امروز چه قدر پررو و وقیحن؟ تو رو خدا ببخشین. خانوم والا به خدا از خجالت خیس عرق شدم.
مادربزرگ برای اینکه این که مادر شهریار رو از خجالت زدگی نجات بده، می گه: عیبی تداره. جوون ها احساساتی هستن. شهریار رو من مثل پسر خودم دوست دارم. ایشاالله به موقع خودم آستین هام رو بالا می زنم و یه دختر خوشگل و نجیب براش پیدا می کنم.
مادربزرگ سپس با دستش به پس گردن شهریار می زنه و می گه: تو هنوز خیلی جوونی. حالا حالاها وقت داری. تو باید درس بخونی. ایاالله که فارغ التحصیل شدی یه شغل آبرومند می شی، بعد هم پول هات رو جمع می کنی و اون وقت می تونی به فکر ازدواج بیفتی.
حرف های مادربزرگ آب پاکی رو روی دست شهریار ریخته بود اما شهریار در پاسخ به صحبت های اون گفت: من این حرف های رو نمی فهمم. فقط این رو می دونم که شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم.
شهریار این حرف ها رو با بغض می زنه و بدون این که منتظر پاسخی بشه، سرش رو می ندازه پایین و راش رو می کشه و می ره. مادربزرگ رو به مادر شهریار می کنه و می گه: تورو به خدا از این بابت یه وقت جوونت رو اذیت نکنی و حرفی بهش نزنی. ممکنه آزرده خاطر بشه. جوون های ما صاف و ساده هستن. هر چی تو دلشون باشه، صادقونه به زبون می آرن، بدون این که فکر کنن خوبه یا بده.
صفحه 43 و 44
مادر شهریار می گه: خانوم نه دیگه این جوری. دهنم از تعجب وا موند. این اولین مرتبه ست که این حرف ها رو ازش می شنوم. دیدم مدتیه تو خودش فرو رفته، حرف نمی زنه. نگو یه فکر هایی تو سرشه. حالا خدا رو شکر پدرش به مشهد منتقل شده و همین روز ها باید دست و پامون رو جمع کنیم و بریم.
ایشاالله با رفتن به مشهد این موضوع هم از فکرش بیرون می ره.
یه ماه بعد شهریار به اتفاق خونواده اش برای زندگی به مشهد رفتن.
مادربزرگ اون روز پس از خداحافظی با مادر شهریار وقتی وارد خونه می شه چشمش به شیدا می افته، با قیافه ای حق به جانب می پرسه: اون روز که شهریار اومده بود دم در، چی گفت که صورتت مثل لبو شده بود؟
هیچی. در رو باز کردم دیدم خیره خیره به من نگاه می کنه. فقط ازش سوال کردم که چرا این جوری به من نگاه می کنی؟ اون هم گفت من با تمام وجودم نگاه می کنم. من چیزی رو می بینم که هیچ کس نمی تونه ببینه. من می خوام خوشبختت کنم. بعدش هم گذاشت و رفت. من هم در رو بستم و اومدم. همین. حالا مگه چی شده؟
هیچی. دم در با مادرش داشتیم حرف می زدم که یه مرتبه اومد جلوی من و بدون مقدمه گفت: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونمم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم. و مادرش هم که از این حرف ها از تعجب هاج و واج مونده بود، از خجالت خیس عرق شد. چند تا درشت بارش کرد و داشت ناله و نفرینش می کرد که من پریدم تو حرفش و گفتم که عیب نداره.
جوونه و بعدش هم یه خرده نصیحتش کردم اما در جواب حرف های من با حالت بغض گفت: من این حرف ها رو نمی فهمم. فقط می دونم شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. بعدش هم سرش رو انداخت پایین و رفت. پسر هنوز دهنش بوی شیر می ده، برای عاشق شده. اون هم مثل طلبکارها با آدم می زنه. حالا خدا رو شکر، اون طور که مادرش می گفت، مثل این که منتقل شده ن به مشهد و همین روزها قراره با سفر ببندن.
این روز گفتم که حواست جمع باشه، تو دیگه یه دختر دم بختی، تا حالا چند تا خواستگار برات اومده و رفته.
بابات همیشه هر کسی رو نمی ده مگه این که از هر جهت شایسته باشه. بابات همیشه می گه مردی که می خواد زن بگیره باید عاقل و پخته باشه. شغل آبرومند، خونه، و از همه مهم تر اصالت داشته باشه.
بالاخره بعد از این که چندین خواستگار پروپا قرص برای مامان آمد و رفت، یکی از خونواده های سرشناس تهرون که دارای اسم و رسمی بودن و از نظر مالی هم وضع خوبی داشتن، با گل و شیرینی به خواستگاری اومدن.
داماد، یعنی پدرم، قیافه مردانه و پر جذبه ای داشت. قد بلند و چشم و ابرویی مشکلی داشت با لب هایی درشت و خوش حالت. چهار شانه و به طور کلی خیلی خوش تیپ بود فقط تنها اشکالی که وجود داشت سن و سالش بود، یعنی اون یس و پنج ساله بود و با عروس، یعنی مادرم، بیست و یا سال اختلاف داشت که این موضوع از نظر پدر بزرگ و مادربزرگ نه تنها اشکال نبود که حسن تلقی می شد.
اون روز غروب که داماد به همراه چند تن از افراد خونواده ش به خونه بابابزرگ اومده بودن، مادربزرگ عروس رو کشید کنار و بهش گفت: هر وقت من اشاره کردم، می ای داخل سلام می کنی، خوشامد می گی و چند دقیه کنار من می شینی. توی این چند دقیقه داماد رو زیر چشمی نگاه می کنی، بعد هم بلن می شی و می ری.
عروس که طفلک اون موقع چهارده سال بیشتر نداشت، هنوز از نظر فکری و روحی آمادگی لازم رو برای ازدواج نداشت. گرچه از نظر جثه درشت اندام و ظاهرا از دختر های همسن و سالش یه سر و گردن رشید تر بود، از مسائل زناشویی هیچ نمی دونست و در این مورد کاملا چشم و گوش بسته بود.
صفحه 45 و 46
شرایط اجتماعی اون زمان هم اقتضا می کرده که دختر هیچ گونه اظهار نظری نکنه و تابع بی چون و چرای نظر پدر و مادر باشه.در هر قبایی که براش می بریدن و می دوختن، می بایست بپوشه و بر این عقیده بودن که صلاح و مصلحت فرزندان رو پدر و مادر بهتر از هر کس دیگه ای تشخیص می دن و چنین استدلال می کردن که پدر و مادر هیچ وقت بدخواه بچه هاشون نیستن و هر تصمیمی که براشون بگیرن خوب و بجاست.
مامانم هر وقت از اون روز یاد می کرد می گفت: من به جای این که خوشحال و ذوق زده باشم، دچار یه حالت ترس توام با دلهره بودم و هر لحظه برام حکم یه روز رو پیدا کرده بود.
اون روز وقتی مهمون ها اومده بودن، عروس در زاویه ای نشسته بوده که مادربزرگ اون رو کاملا می دیده و اون هم چشم به دست مادربزرگ داشته تا با اشاره اون نقش خودش رو بازی کنه. عروس می گفت: حدود نیم ساعتی از ورود مهمون ها گذشته بود. من فقط صدای همهمه و خنده رو می شنیدم تا اینکه مادرم دستش رو از زیر چادرش بیرون آورد و با انگشت به من اشاره کرد.
من هم طبق قرار قبلی بلند شدم و رفتم جلو. تا مهمون ها نتوجه من شدن، من هم طبق قرار قبلی بلند شدم و رفتم جلو. تا مهمون ها متوجه من شدن، همه سکوت کردن و چشم هاشون رو به من دوختن. مادر و خواهر داماد چندین بار با گفتن ماشاالله ماشاالله من رو مورد تحسین قرار دادن و بعد شروع کردن به پچ پچ کردن. ابهت مجلس من رو گرفته بود.فقط به خاطر دارم که سلام کردم و خودم رو رسوندم به مادرم و کنارش نشستم و نگاهم رو دوختم به نقش قالی جلوی روم.
هر چی خواستی دزدانه داماد رو نگاه کنم،جرئت نکردم. فکرم می کردم همه متوجه من هستن و اگه من رو در حال چشم چرونی ببین، بد می شه. چند دقیقه ای نگذشته بود که ضربه آرنج مادرم رو تو پهلوم، به نشونه ترک مجلس، احساس کردم. من هم از خدا خواسته بلند شدم و به سرعت رفتم توی اتاقم،چادرم رو از سرم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد مادرم در رو باز کرد، اومد تو و ازم پرسید: خب، پسندیدی؟
با حالت تعجب پرسیدم: چی رو؟
خودت رو به اون راه نزن، داماد رو می گم دیگه.
من که اون رو ندیدم.
چه طوری ندیدی؟
ندیدم، خجالت کشیدم نگاه کنم.
خدا مرگم بده. پس برای چی اومدی؟ اونها الان از من جواب می خوان. تا من جواب نبرم، راجع به بقیه مسائل نمی تونن صحبت کنن.
خب من چی کار کنم؟ خودت آرنجت رو زدی تو پهلوم که بلند شو برو. من هم بلند شدم. تازه اگه هم دیده بودم، باز من حرفی برای گفتن ندارم.
يعني چه؟ تو ايشاالله يه عمر مي خواي با اين مرد زندگي کني. اون وقت حاضر نيستي اون رو ببيني يا يه کلمه حرف بزني؟ شرم و حيا هم حدي داره. بلند شو ،بلند شو ببينم.با من مي اي کنار خودم مي شيني، داماد رو زير چشمي نگاه مي کني. اگه مهرش به دلت نشست، همون جا يه جوري به من حالي مي کني.
مادرم اين رو گفت و رفت.من هم به ناچار دوباره بلند شدم و چادرم را سرم کردم.
عروس از رفتن مجدد به مجلس اکراه داشت و مادربزرگ اصرار مي کرد. بالاخره عروس مي ره و کنار مادربزرگ مي شينه. در فرصتي يه لحظه داماد رو مي بينه و به حالت اعتراض بلند مي شه و مجددا به اتاقش بر مي گرده.
صفحه 47 و 48
مادربزرگ متعاقب عروس از جا بلند ميشه و در حالي که از رفتار اعتراض آميز اون عصباني شده بوده، سرش داد مي زنه و مي گه که چرا همون جا جواب نداده و باعث آبروريزي شده.
عروس که از شرم صورتش گل انداخته بود و عين جوجه مي لرزيد، جواب مي ده: آخه نمي شه.
مادربزرگ با لحني ملايم ادامه مي ده: چي چي نمي شه عزيز دلم؟ چرا اينقدر ادا و اصول از خودت در مي آري؟ خب حالا بگو ببينم ديدي؟ پسنديدي؟
نمي دونم.
باز مي گه نمي دونم. نمي دونم چيه دختر؟ حرف بزن. بندگان خدا رو اين قدر تو انتظار نذار.
نظر شما و بابا در اين مورد چيه؟
قربون دخترم، اول تو بايد نظرت رو بگي.
نمي دونم چرا ته دلم آشوبه. احساسي خوبي ندارم.
همه دخترا در چنين مواقعي اين حالت بهشون دست مي ده. اين چيزي نيست.
چند سالشه؟ مثل اين که سن و سالش خيلي زياده.
خب مادر، يه مرد تا درسش رو بخونه، کاري دست و پا کنه، پول و پله اي جمع کنه و بخواد به فکر ازدواج بيفته، سني ازش مي گذره. آقاي مجد يه داماد ايده آله. تحصيلات دانشگاهي داره و در پست مديريت يه اداره مشغول به کاره،، خونه و ماشين و زندگي هم همه بجاست. خونواده ش هم از خونواده هاي سرشناس و اسم و رسم داره.
وقتي عروس مي بينه مادربزرگ با اين آب و تاب از آقاي مجد تعريف مي کنه ، به مادربزرگش مي گه: پس نظر شما و بابا مثبته.
آره. چرا که نباشه؟ دامادی که همه چی رو تمام و کمال داشته باشه، این روزها کم پیدا می شه.
عروس که می بینه راه گریزی نداره، تسلیم می شه و مادربزرگ می گه: اختیار من دست شماست. شما پدر و مادر من هستین، مسلما بد من رو نمی خواین. هر طور که مصلحت می دونین، همون کار رو بکنین.
مادربزرگ رضایت اجباری عروس رو به دست می اره و خوشحال، خودش رو به مجلس می رسونه و شادمانه خبر رضایت عروس رو به حضار می ده. با شنیدن این خبر، همه خوشحال می می شن و شروع می کنن به دست زدن و هلهله سر دادن و به همدیگه تبریک گفتن. خواهر داماد جعبه شیرینی ای رو که به همراه آورده بودن، باز می کنه و همه دهنشون رو شیرین می کنن.
مادر داماد هم به رسم تعارف، یه طاقه شال ترمه و یه انگشتر و چند قواره پارچه به مادر عروس هدیه می کنه و جلسه بله برون با گذاشتن نشون، به این ترتیب به پایان می رسه و بزرگ تر هت قرار می ذارن که بقیه صحبت هت رو به جلسه دیگه ای موکول کنن.
در جلسه بعد، در مورد مهریه و زمان و مکان عروسی تصمیم گرفته می شه. زمان عروسی رو روز نیمه شعبان تعیین می کنن، مکان عروسی هم منزل آقاجون در نظر گرفته می شه؛ نیمه شعبان به خاطر شگونش و خونه آقاجون هم به خاطر اینکه عمارت ساختمان به خوبی گنجایش خانوم ها رو داشت و فضای بیرون جلوی عمارت هم با باغچه سرسبز و زیبایی که داشت، محیط مناسبی بود برای چیدن میز و صندلی و پذیرایی از آقایون.
همه فامیل و ذوست و آشنا در انتظار برگزاری این عروسی بودن چون می دونستن که خیلی مفصل برگزار می شه و به همه خوش می گذره.
از روزی که تاریخ عروسی مشخص شد، همه در فکر دوختن لباس و سر و وضع خود بودن. یه هفته مونده به عروسی، تصمیم گرفته شد که خرید عروس و داماد رو انجام بدن. خرید عروس چند روز در پی طول کشید.
هر روز قسمتی از خرید رو انجام می دادن. شب قبل از عروسی، خونواده داماد وسایلی رو که خرید بودن، با سلیقه خاصی کادوپیچی کردن و در طبق هایی، توسط جوون های فامیل به خونه عروس آوردن. فامیل درجه یک ما هم با اطلاع از آوردن خنچه، برای دیدن خرید عروس به خونه آقا جون آمده بودن.
صفحه 49 و 50
تقریبا ساعت هشت شب بود که خونواده داماد به همراه تعدادی از فامیلشون زنگ خونه رو به صدا درآوردن. مادربزرگ قبل از ورود اونها آتش گل انداخته ای رو توی منقل کوچیک طلایی رنگی که گویا جزئی از جهزیه خودش بوده، آماده کرده بود و دم در ورودی اسپند روی آتش می ریخت و صلوات می فرستاد و به مهمون ها خوشامد می گفت.
پیشاپیش همه، دختر جوونی حرکت می کرد که روی سینی تزیین شده ای، کلام الله مجید رو با دوست و با احترام حمل می کرد. دو نفر بعدی آینه و شمعدون رو در دست داشتن و پشت سرشون داماد، که سبد گل زیبایی در دست داشت. به دنبال داماد تعدادی از جوون ها در حالی که طبق هایی رو روی سر گذاشته بودن، به دور خود می چرخیدن و به داخل می اومدن.
پدر و مادر و خواهران داماد هم به اتفاق بزرگان فامیل، آخرین افرادی بودن که وارد شدن. به محض این که همه وارد سالن شدن، جوون هایی که طبق ها رو روی سر داشتن، به صورت دایره دور هم جمع آمدن و با ریتم آهنگ شاد و دلنشینی به رقص و پایکوبی پرداختن. بقیه مهمون ها هم دور اونها جمع شده بودن، با دست زدن و هلهله سر دادن آونها رو همراهی می کردن.
بعد از چند دقیقه رقصیدن، جوون هایی که طبق به سر داشتن، هم زمان با هم شروع کردن به گفتن شاباش، شاباش، شاباش.
آقاجون که گویی از برنامه خبر داشت، پیش بینی اون رو کرده بود و به همه کسانی که وسایل عروس رو روی سر و دست داشتن، یه قطعه اسکناس نو داد. جوون ها طبق ها رو زمین گذاشتن و خواهر داماد جلو امود و از بزرگ تر های مجلس اجازه خواست تا خرید عروسی رو باز کنه که همه ببینن.اون بعد از کسب اجازه بسته های کادو شده رو دونه دونه باز کرد و ضمن این که به همه نشون می داد، شعرش رو به این ترتیب می خوند: یه دست لباس آوردیم دخترتون رو بردیم.
تعدادی از دختر ها و پسرهای جوون خونواده عروس هم خیلی محکم و مطمئن پاسخ می دادن: یه دست لباس ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
شعر به این صورت ادامه پیدا کرد:
یه کیف و کفش آوردیم دخترتون رو بردیم.
یه کیف و کفش ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
صابون و حنا اوردیم دخترتون رو بردیم.
صابون و حنا ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
قند و نبات اوردیم دخترتون رو بردیم.
قند و نبات ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
چادر نماز اوردیم دخترتون رو بردیم.
چادر نماز ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
یه سینه ریز اوردیم دخترتون رو بردیم.
یه سینه ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
خلاصه هر چی رو که آورده بودین، به همین صورت براش شعر خوندن و خونواده عروس هم پاسخ دادن تل این که نوبت به کلام الله مجید رسید.
خواهر داماد در حالی که سعی داشت توجه همه رو جلب کنه، قرآن رو روی دو دست گرفت و با احترام و لحنی آرام و مطمئن در حال که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت گفت: قرآن مجید آوردیم دخترتون رو بردیم.
دخترها و پسرهای جوون خونواده عروس که تا اون لحظه با غرور خاصی به خواهر داماد نه می گفتن این دفعه به احترام قرآن جواب ندادن و لحظه ای تامل کردند.
سکوت دلنشینی فضای مجلس رو پر کرده بود. همه چشم به دهان آنها دوخته بودند. دختر ها و پسر های جوون در حالی که لبخند ملیحی به لب و حلقه های اشک شوق به چشم داشتند. با زبان نگاه از همدیگه تایید گرفتند و یکباره سکوت را شکستند و گفتند: حالا که قرآن آوردین، دخترمون رو بردین!
صفحه 51 و 52
با شنیدن این جمله همه شروع کردن به دست زدن و هلهله سر دادن و یکی از بزرگ تر ها گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.
همه حضار صلوات فرستادن و نشستن. خواهر داماد مجددا توجه همه رو جلب کرد و رشته کلام رو به دست گرفت و اضافه کرد: آقای به رسم تعارف هدیه ناقابلی رو برای بستگان عروس خانم تهیه دیده ن که با اجازه تقدیم می شه.
سپس بسته ای رو به مادر بزرگ، همین جور آقاجون و خاله ویدا دادن و حضار هم شروع کردن به دست زدن و خوندن شعر باز شود دیده شود، بلکه پسندیده شود.
برای هر نفر یه قواره پارچه تهیه دیده بودن که طرح و رنگ اون متناسب با سن و سال شخص انتخاب شده بود. بعد از اجرای این دو برنامه، همه نشستن و با شیرینی و شربت و میوه پذیرایی شدن و تا وقت شام به رقص و پایکوبی پرداختن. اون شب به همه خوش گذشت به طوری که همه از اون به عنوان یه شب خاطره انگیز یاد کردن.
فردای اون روز که روز عروسی بود، کارهای زیادی می بایست انجام می شد. به همین جهت از صبح زود فامیل های عروس و داماد، پیر و جوون، زن و مرد، دست به دست هم دادن و هر کدوم یه گوشه کار رو گرفتن. آقاجون نقش هماهنگ کننده رو داشت و به همه کارها نظارت می کرد. عده ای از جوون ها مامور تزیین شده بودن. با ریسه های رنگارنگ به طور جالبی سردر خونه و ساختمان عمارت و حیاط و لابه لای درختان رو چراغونی کردن. عده ای هم مشغول چیدن میز و صندلی ها شده بودن.
در انتهای باغ آشپز و وردستش آشپزی می کردن و بنا به توصیه آقا جون، قرار شد همین که آفتاب زهرش گرفته شد، کارهایی مثل چیدن دیس های میوه و شیرینی و درست کردن چای انجام بشه و در مورد آماده کردن منقل و اسپند و آمادگی گروه پیشواز عروس و حاضر بودن قصاب، توصیه های لازم رو کرد.
مراسم عقد قرار بود ساعت شیش بعد از ظهر انجام بشه. عده ای از زن ها و دخترهای فامیل و تعدادی از دوست ها و آشناها و مهمون ها بی صبرانه در انتظار ورود عروس بودن و لحظه شماری می کردن. به طوری که حالت بی قراری برای دیدن عروس در همه دیده می شد. عده ای از دخترها رور هم جمع شده بودن و از زیبایی عروس تعریف می کردن.
یکی می گفت: شیدا خانوم به اون خوشگلی وقتی آرایش بشه و لباس عروس بپوشه، دیگه چی می شه. واقعا دیدنی می شه.
یکی دیگه که حرف دوستش اون رو بی تاب کرده بود، می گفت: دلمون یه ذره شد. خدا کنه عروس رو زودتر بیارین.
در همین لحظه ماشین عروس و داماد با چراغ های روشن از دور پیدا شد. گروهی که آماده بودن به پیشواز عروس برن، به سرپرستی زن نسبتا مسنی که دایره به دست داشت و شعر می خوند، به طرف ماشین عروس پیش رفتن و ماشین عروس را احاطه کردن.
چند متر مونده به در ورودی خونه، مرد چاق قدکوتاهی با چشم های درشت و سبیل تاب داده، کادری رو که به دست داشت به دندون هاش سپرد، خیلی فرز و چالاک حب نباتی رو در دهن گوسفند گذاشت و به زور قدری آب به دهن گوسفند ریخت. سپس چهار دست و پای حیوون رو بی حرکت نگه داشت کارد رو از دندون هاش پس گرفت و در یک چشم به هم زدن گوسفند رو ذبح کرد. عروس و داماد از روی خون به زمین ریخته شده عبور کردن.
صفحه 53 و 54
مادربزرگ در آستانه در ایستاده بود. همین که عروس و داماد از روی خون عبور کردن، اسپند فراوونی روی آتش ریخت و دود غلیظ خوش بویی در فضا پراکند و چند مشت نقل و نبات و سکه روی سر عروس و داماد ریخت. داماد به منظور قدرشناسی و ابراز تشکر، اسکناس نویی رو از جیب درآورد و پای سینی اسپد گذاشت. مهمون هایی که در حیاط و باغچه مشرف به حیاط نشسته بودن، با دیدن عروس و داماد از جا بلند شدن و با دست زدن و گفتن شادباش، به ابراز احساسات پرداختن.
همین که عروس از صحن حیاط وارد ساختمان عمارت کخ محل تجمع خانوم ها بود شد، به ناگاه فریاد شادی و هلهله در فضا پیچید و برای مدتی ادامه داشت.
عروس و داماد سر سفره عقد نشستن و مراسم عقد توسط عاقد در حضور حاضران انجام شد. پس از این که خطبه عقد خونده شد و داماد تور رو از روی صورت عروس کنار زد، ناگهان بین مهمون های حاضر در مجلس ولوله ای ایجاد شد که نگو. همه برای دیدن عروس بی تابی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن. هر کس عروس رو می دید دیگه نمی خواست یا نمی دونست چشم از اون برداره. همه محو تماشا شده بودن. عده ای از شدت احساسات جیغ می زدن و عده ای هم گریه می کردن.
این ابراز احساسات از دل برآمده حال و هوای خاصی به مجلس داده بود. یکی از آشنایان می گفت: عروس فقط زیبا نبود. زیبایی به تنهایی نمی تونه این قدر جاذبه داشته باشه. غیر از زیبایی ظاهری که در حد کمال بود، زیبایی باطنی هم در چهره اون دیده می شد که وصف اون ممکن نبود، فقط احساس می شد. زیبایی توام با شرم و حیا، نجابت و متانت، و ملاحت و معصومیت در چهره اون موج می زد. چهره ش متبسم، و نگاهش گیرایی خاصی داشت که هیچ کس رو تاب مقاومت نبود. از نظر حسن اخلاق و رفتار سرآمد بود و در کارهای هنری مهارت خاصی داشت.
در امور خانه داری یه کدبانوی به تمام معنی بود. در خلال سال های تحصیل جزو شاگردان ممتاز کلاس بود و رفتارش با هم کلاسی هاش همیشه توام با احترام بود. به همین دلیل وقتی کسی اون رو می دید، همه این محاسن رو یک جا می دید.
همین که ابراز احساسات مهمون ها فروکش کرد، یکی از خواهران داماد که به داشتن سر و زبون معروف بود همه رو به سکوت دعوت کرد.
طلاها و هدایایی رو که به عنوان کادوی سر عقد به عروس و داماد هدیه می کردن، می گرفت و معرفی می کرد و از مهمون های حاضر در مجلس می خواست که به افتخار هدیه دهنده کف بزنن. طلای قابل نوجهی برای عروس و داماد جمع شد که به گفته خیلی ها تا اون زمان هیچ عروسی این قدر طلایی نبوده! یکی از مهمون ها گفته بود: اگه به اندازه وزنش هم طلا براش جمع بشه، ارزش یه تار موش رو نداره. خودش یه پارچه جواهره.
بعد از پایان مراسم مهمون ها با میوه و شربت و شیرینی پذیرایی شدن. سپس همه یک دل و یک صدا فریاد زدن: عروس و داماد باید برقصن. عروس و داماد وقتی با درخواست مصرانه و جدی مهمون ها مواجه شدن، از جا بلند شدن و وسط سالن با آهنگ رقص رقصیدن.
مادر عروس و داماد در چند نوبت نقل و نبات روی سر عروس و داماد ریختن و بقیه فامیل و دوستان و آشنایان اسکناس های نو رو به دست می گرفتن و رقص کنان به طرف عروس و داماد می اومدن و اسکناس ها رو به عنوان شاباش به به عروس و داماد می دادن. بعد از عروس و داماد بقیه به رقص و پایکوبی مشغول شدن و چندین ساعت این برنامه داشت.
ساعت یازده شب بود و با وجود این که همه خسته و گرسنه بودن، کسی اعتنا نمی کرد. در انتهای ضلع جنوبی باغ چندین نفر ، آشپز و کمک آشپز، سوروسات شام رو تدارک می دین. اولین رج کبابی که روی آتش قرار گرفت و اولین دیگی که از روی اجاق پایین اومد، بوی مطبوع چلوکباب کوبیده رو در فضای باغ پراکند و اشتهای مهمون های خسته و گرسنه رو تحریک کرد.
صفحه 55 و 56 و 57
شام با نظم و ترتیب و به سرعت بین مهمون ها تقسیم شد. بعد از صرف شام عده ای از مهمون ها خداحافظی کردن و رفتن. عده زیادی هم به اتفاق اعضای فامیل منتظر موندن تا شاهد صحنه دیدنی خداحافظی عروس خانوم باشن. آمیزه ای از شوق و غم چهره عروس رو پوشیده بود. همه چشم به اون دوخته بودن. در همین لحظه مادر داماد با صدای بلند گفت: همه منتظرن که پدر و مادر عروس خانوم تشریف بیارن. عروس خانوم می خوان خداحافظی کنن.
عروس با شنیدن کلمه خداحافظی در حالی که بغض به گلو داشت، اشک تو چشم هاش حلقه زد. جدا شدن از پدر و مادر و خونه ای که سال های سال توی اون زندگی می کرد، خیلی مشکل بود. هر چه خوست خودداری کنه، نتونست. صداش رو به سختی مهار کرد ولی اشک روی گونه هاش سرازیر شد. آقاجون و مادربزرگ خودشون رو از لابه لای جمعیت به عروس رسوندن. همین که چشم های اشک آلود دخترشون رو دیدن، اونها هم بی اختیار به گریه افتادن و گریه اونها بقیه افراد خونواده و فامیل رو تحت تاثیر قرار داد. همگی عنان اختیار از دست دادن و در عین حال که خوشحال و متبسم بودن، قطرات اشک روی گونه هاشون جاری بود.
دیدن این صحنه احساس بعضی از مهمون های حاضر در صحنه رو برانگیخت. مادر داماد برای این که جو مجلس عوض بشه رو به آقاجون و مادربزرگ کرد و با لحنی حق به جانب گفت: دخترتون به خونه بخت می ره. به اسیری که نمی ره. این کارها یعنی چه؟ گریه نکنین. شگون نداره. و بعد همه مهمون ها رو مورد خطاب قرار داد و گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.
همه صلوات فرستادن. مادربزرگ سینی تزیین شده ای رو که روی اون آینه و قرآن گذاشته بود، به دست گرفت و عروس و داماد از ریزش عبور کردن. سپس در ماشین بنزی که به طرز زیبایی با گل و روبان تزیین شده بود نشستن و بقیه کسانی که به وسیله شخصی داشتن، سوار ماشین هاشون شدن و به دنبال عروس راه افتادن.
صدای بوق و ابراز شادی سرنشینان ماشین ها، یک لحظه قطع نمی شد. مردمی که در مسیر بودن و صدای بوق بوق ماشین ها رو می شنیدن، در و پنجره رو می گشودن و با اشتیاق در انتظار رسیدن ماشین عروس می ایستادن تا اون رو از نزدیک ببینن.
ماشین عروس از چندین خیابون اصلی گذشت و چند میدون رو دور زد و سرانجام به طرف خونه داماد تغییر مسیر داد. اون جا هم جلوی پای عروس و داماد گوسفندی ذبح کردن و مادر داماد در حالی که مقداری اسپند لا به لای انگشت هاش گرفته بود، دور سر عروس و داماد چرخوند و چیزی زیر لب زمزمه کرد و روی آتش ریخت. سپس با سلام و صلوات عروس و داماد به حجله رفتن و توسط اقاجون دست به دست داده شدن.
شیوا خانم با اینجا که رسید، رو به من کرد و گفت: خب مثل این که خیلی حرف زدم و شما رو خسته کردم. فکر می کنم برای امشب کافی باشه.
من که هم چنان سراپا گوش بودم، یک مرتبه به خودم آمدم و نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعت نه شب بود. از شیوا خانم و همسرش عذر خواهی کردم و از پذیرایی شان تشکر نمودم. قرار شد که روز بعد همدیگر را در همان ساعت ببینم.
هر چند مطلبی که شیوا خانم از مامانش تعریف می کرد، شنیدینی و جالب بود، دلم می خواست هر چه زودتر به اصل قضیه می پرداخت و مطالبی را تعریف می کرد که به نوعی با بیماری او در ارتباط بود. ولی به خاطرم رسید که خودم خواستم تا هر چه را می داند بدون کم و کاست بگوید. از طرفی شنیدن مطالب حاشیه ای هم خالی از لطف نبود و می توانست به اصل قضیه کمک کند. از این رو فکر کردم که نباید عجله کنم بلکه باید با حوصله به آنچه که شیوا خانم می گوید گوش کنم.
روز بعد که به بیمارستان رفتم، کارهای بخش را انجام دادم، سری هم به شیدا زدم و یک لحظه قیافه او را با تصویری که دخترش از سی و پنج سال پیش برایم ترسیم کرده بود، مقایسه کردم و در دل افسوس خوردم.
صفحه 58 و 59
فصل 3_ ممل شيدايي سياه مست
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه
هــزار شــکر که يــاران شــهر بـي گنهند
قدم زنان به بخش آقايان رفتم. داخل بخش، همکاران بيماري را دوره کرده بودند و با او خوش و بِش مي کردند. با ورود من به داخل اتاق يکي از همکاران رو به بيمار کرد و در حالي که مرا به او نشان مي داد گفت: ممل اين آقا کيه؟
بيمار براي چند لحظه به چهره من دقيق شد و قيافه من را برنداز کرد و مثل کسي که مي خواهد با قدري فکر کردن شخصي را به خاطر بياورد، يک مرتبه زد زير خنده و با لحني حاکي از اطمينان خاطر گفت: اين که طاهر خودمونه.
همکارم پرسيد: کدوم طاهر؟
طاهر اشتري.
طاهر اشتري کيه؟
طاهر اشتري هنرپيشه سينماست. بعد در حالي که چشم هايش را گرد کرده و ابروهايش را بالا کشيده بود، براي اين که بقيه را به تعجب وادارد، پوري بنايي بازي کرده.
همکارم جواب داد باهاش سلام و عليک کردي؟
سلام و عليک چيه؟ ما با هم سال ها هم پياله بوديم.
همکارم از فرصت استفاده کرد و گفت: حالا که طاهر رو مي شناسي و با هم هم پياله بودين؟ يه ترانه براش بخون.
بدون درنگ دو دستش را رو ميز جلويش گذاشت و ريتم آهنگ دختر آباداني را گرفت و شروع به خواندن کرد: دختر آباداني ...چه سبزه و ماماني ... تو بلم پاي بندر...مي مونم تا بيايي... سپس به وجد آمد و از جا بلند شد و با بشکن زدن و چرخيدن به دور خودش، حرکت موزوني به پاهايش داد و رقص جالبي اجرا کرد و اين قدر ادامه داد تا به نفس نفس افتاد. با دست زدن من بقيه هم تشويق کردند. سپس رو به من ايستاد و دستش را گذاشت روي سينه و به منظور اداي احترام و تشکر به جلو خم شد و رفت سرجايش نشست.
يکي از همکاران سيگاري روشن کرد و به او تعارف کرد. ممل سيگار را گرفت و شروع کرد به کشيدن. با تمام نفسش به سيگار پک مي زد و دودش را با اشتها مي بلعيد و مدتي آن را در ريه هايش نگه مي داشت. يک سيگار را با پنج يا شش پک تمام کرد.
همکارم مجددا او را به حرف گرفت و گفت: ممل کجا بودي يکي دو ساعت پيدات نبود؟
صفحه60 و 61
در حالي که قيافه جدي و غرورآميزي به خودش گرفته بود، گفت: پيش پروردگارم بودوم.
همکارم سوال کرد: پروردگار کجا بود؟
قعر درياي خزر.
اون جا چي کار مي کرر دين؟
شير موز مي خورديم. پروردگار خيلي قهاره. خيلي قدرت داره. به هر شکلي مي خواد در مي آد. به شکل شير و پلنگ. بعضي وقت ها هم به شکل نهنگ در مي آد. سپس رو کرد به همکارم گفت: مو امروز ملاقاتي نداروم؟
نه.
بگو ابرام آقا بياد برام سيگار و کالباس و خيار شور و آبجو بياره.
همکارم به تلفن اشاره کرد و گفت: اون تلفن. خودت بهش زنگ بزن بگو بياره.
دستش به طرف تلفن داخلي بخش رفت، آن را به گوشش نزديک کرد.
مانند کسي که به طور طبيعي با کسي مشغول صحبت است، حرف مي زد و به تناسبِ سوال سکوت مي کرد و به چهره اش حالت هاي متفاوتي مي داد که هر کس ابتدا به ساکن شاهد مکالمه اش بود، به هيچ وجه نمي توانست تشخيص بدهد که آن طرف خط کسي نيست. توّهم شنوايي و بينايي در اين بيمار خيلي قوي بود به طوري که هر دفعه مخاطبش فرق مي کرد.
الو، ابرام آقا. ... چرا ملاقات مو نمي آي؟ ... آبجو نداروم. ... والله به خدا آبجو برام دوادرمونه. ... اگه نخوروم از پشتم خون مي آد. ... مي آي؟ ... کِي؟ ... برام آبجو مي آري؟ بگو خدا شاهده. ... به خدا سپردوم.
همکارم براي اين که او را بيشتر به حرف زدن وادار کند، گفت: ممل، ابرام آقا که پول نداره. زنگ بزن براش پول ببرن.
ممل دوباره گوشي را برداشت و بدون اين که شماره اي بگيرد، گفت: الو، خزانه بانک ملي؟ ... دو تاکيسه گوني اسکناس بده
به ابرام آقا.
در همين لحظه نگاهش را متوجه من کرد و خيلي جدي و طبيعي سوال کرد: طاهر تو هم پول مي خواي؟ و بدون اين که منتظر جواب من بشود ادامه داد: يک گوني اسکناس هم براي طاهر اشتري بفرست.
و تلفن را قطع کرد. سپس رو کرد به همکارم و گفت: خسته شدوم. مي روم بخوابوم. خداحافظ.
مصاحبه همکارم با اين بيمار که او را ممل صدا مي کردند براي من که دفعه اول بود شاهدش بودم، تازگي داشت و خيلي جالب بود. براي اين که اطلاعات بيشتري راجع به او بدست بياورم، از همکارم خواستم که هر چه در مورد او مي داند، برايم تعريف کند. همکارم گفت: پنجاه و پنج سالشه. قبل از اين که مشکل روحي پيدا کنه از موقعيت اجتماعي خوبي برخوردار بوده و دوستان و آشنايان زيادي داشته و از خونواده سرشناسي بوده. اون فعاليت سياسي داشته و با گروه هاي چپي همکاري مي کرده. تا اين که به وسيله ساواک شناسايي مي شه و به جرم فعاليت سياسي به زندان مي افته. در زندان مورد شکنجه و آزار و اذيت روحي و جسمي قرار مي گيره که اين فشار منجر به بيماري رواني مي شه. پي از آزادي از زندان به علت اين که تعادل روحي نداشته به مشروبات الکلي و سيگار پناه مي بره. حدود بيست سال مي شه که در بيمارستان بستريه و تاکنون از اين جا بيرون نرفته. علاقه عجيبي به سيگار و کالباس و آبجو و خيار شور داره و در حال حاضر ماالشعير رو به عنوان آبجو مي شناسه. هر کس رو به که براي اولين بار مي بينه، به يکي از دوستان و آشنايان قديمي ش تشبيه مي کنه، اسم اون دوست يا آشنا رو روي اون شخص مي ذاره و عجيب اين که هيچ وقت هم فراموش نمي کنه و اشتباه نمي گيره. موقعي که در فاز شيداييه، آواز و ترانه مي خونه، مي رقصه و حرف هاي جالبي توام با توهم مي زنه که بسيار شنيدنيه.
صفحه 62 و 63
در بيمارستان، از پرسنل و بيماران گرفته تا اشخاصي که به ملاقات بيماران مي آن، اون رو دوست دارن و علاقه مندن که باهاش هم صحبت بشن. بسيار دست و دلباز و منش خوبي داره. هر چي که براش مي آرن اعم از خوراکيو سيگار با سايربيماران تقسيم مي کنه. بيشتر کساني که به ملاقات بيمار خودشون مي آن، از اون هم دعوتمي کنن که بياد و کنارشون بشينه و براشون بخونه و از خوراکي هايي که براي بيمار خودشون آوردن تعارف مي کنن و هميشه از اين بايت سور و ساتش يه راهه.
مطالبي که همکارم در رابطه با ممل گفت ، باعث شد که من هم به او علاقه مند شوم و توجه بيشتري به او داشته باشم. او هم وقتي توجه و محبت مرا نسبت به خودش ديد، به من علاقه مند شد و به تدريج اين علاقه شدت يافت تا آنجا که يک نوع وابستگي عاطفي عميق منجر شد به طوري که هر شيفت، بي صبرانه و با اشتياق انتظار من را مي کشيد. بالاي پله ها روي نيمکتي که مشرف به بيمارستان مي شدم از دور با خوشحالي و صداي بلند فرياد مي زد: طاهر اومدي؟ روز رو با خودت آوردي.
وقتي از پله ها بالا مي آمدم، چند قدم به طرف من مي آمد، با چهره اي خندان و خوشحال مثل نظامي ها احترام مي گذاشت و دستش را دراز مي کرد، دست من را مي گرفت و تلاش مي کرد تا آن را ببوسد، که من هيچ وقت اين اجازه را به او نمي دادم. هميشه شريکفلاسک چاي من بود و گاهي اوقات که سيگارش تمام مي شد، به من مراجعه مي کرد. من هم هميشه پيش بيني آن را مي کردم و تعدادي سيگار در کمئ برايش نگه مي داشتم.
گاهي اوقات نيمه شب بلند مي شد و از من درخواست نان و پنير مي کرد. وقتي مقداري نان و پنير به او مي دادم، با لحني حاکي از رضايت مي گفت: طاهر، شب هايي که کشيک تويه، مو تا صبح جين مي خوروم. شب هاي که کشيک مهاجرانيه، مو تا صبح کثافت مي خورم. منظورش جين مشروب بود و مهاجراني هم اسمي بود که براي همکاران انتخاب کرده بود و با او ميانه اي نداشت.بعضي از مواقع سر راه از بقالي دو سه تا شيشه ماالشعير مي گرفتم و برايش مي آوردم. وقتي ماالشعير را مي ديد، مثل الکلي هايي که مدت مديدي است مشروب نخورده اند و هلاک يک قطره آن هستند، خوشحال مي شد و به وجد مي آمد. شيشه هاي ماالشعير را از دست من مي گرفت و خيل يخودماني مي گفت: طاهر مي ذاروم تو يخچال، آخر شب مب آم دو تايي به سلامتي هم مي خوريم تا سياه مست بشيم و عين شتر ناله کنيم.
نيمه شب بلند مي شد اگر خواب بودم من را بيدار م يکرد و مي گفت: طاهر بلند شو، الان سه شبانه روزه که خوابيدي. من با حالت اعتراض بهش مي گفتم: مرد حسابي، چي چي سه شبانه روز خوابيدم. تو چند ساعت پيش اومدي از من چايي گرفتي.
پرت و پلا نگو طاهر.خدا شاهده، سه شبانه روز خوابيدي. دروغ نمي گوم به حضرت علي.
نمي دانم چرا نمي توانستم در برابر خواسته هايش بي اعتنا باشم. با اين که خسته بودم و گاهي اوقات هم از دستش عصباني مي شدم،به روي خودم نمي آوردم، بلند مي شدم، تقاضايش را برآورده مي کردم. ماالشعير را از يخچال بر مي داشت، در آن را با استفاده از زباله چارچوب در باز مي کرد و به من مي گفت: طاهر پاشو. پاشو ليوانت رو بياور.
صفحه 64 و 65
خودش هم هميشه ليواني به همراه داشت. ماالشعير را دقيقا به طور مساوي در ليوان مي ريخت و در حالي که چشم هايش از شادي برق مي زد، تبسمي روي لبانش مي بست. ليوانش را بلند مي کرد و به من اشاره مي کرد که يعني ليوانت را بردار. تا ليوان ها را به هم نمي زد، محتوي ليوان را نمي خورد و جالب اين هميشه سعي داشت ليوانش را به پايين ليوان بزند و در اين چند سالي که به اصطلاح خودش با من آبجو مي خورد، هيچ گاه اجازه نمي داد که من ليوانم را پايين تر بزنم. هر وقت هم که ليوان ها را به هم مي زديم، مي گفت: به سلامتي پروردگار.من از او مي پرسيدم: چرا همه ش به سلامتي پروردگار مي خوري؟ قيافه اي جدي به خودش مي گرفت، ابروهايش را بالا نگه داشت و چشمانش را به اندازه نعلبکي باز مي کرد و با باور و يقيني غير قابل انکار مي گفت: خيلي قهاره. عين شير مي مونه.
ليوان را معمولا يک باره و يک نفس مي خورد و وقتي آن را روي ميز مي گذاشت، مي گفت: طاهر خيلي چسبيد، گيرايي اي داره. طاهر، تونم گرفت؟ براي رضايت خاطرش مي گفتم: آره مي گفت: بگو خدا شاهده .
بارها و بارها اين موضوع را تکرار مي کرد و مي گفت: مو به خاطر دو چيز آبجو مي خوروم. يکي به خاطر گيرايي ش، يکي به خاطر اين که دوا و درمونه. اگه نخوروم از پشتم خون مي آد.
ممل غير از مشکل روحي دو بيماري مزمن ديگر هم داشت که او را رنج مي داد. يکي هموروييد و ديگري فتق. تقريبا مي شود گفت که قسمت قابل توجهي از روده اش در بيضه اش جمع شده بود و راه رفتن او را با اشکال مواجه کرده بود. روزي من و تعدادي از همکاران به قدري از دست او خنديديم که از شدت خنده روده بُر شديم. داستان از اين قرار بود که ما داشتيم داخل بخش با پزشک کشيک، راجع به ممل گفت و گو مي کرديم.
موضوع هموروييد او مطرح شد و پزشک کشيک از روي دلسوزي و براي اين که بداند وضعش چگونه است، خواست از او معاينه اي به عمل آورد. دکتر سوال کرد که ژل و دستکش توي بخش هست؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: خب بگين بياد، ببينم چه وضعي داره، اگه احتياج به عمل داره با خونوادش صحبت کنيم.
ممل را صدا کردم. آمد و طبق معمول مثل نضامي ها با دست احترام گذاشت. دکتر از او خواست که لخت بشود. با حالت تعجب گفت: لُخت بشوم؟ اين جو زشته.
دکتر گفت: مي خوام معاينه ت کنم.
با اکراه لباسش را در آورد. در همين حال دکتر دستکش به دست، انگشتش را به زلآغشته کرد و در پشت سر او قرار گرفت. سپس گفت:خب حالا دولا شو. ممل دولت شد. دکتر انگشتش را به منظور توشه کردنبه رکتوم ممل فرو کرد. ممل ناگهان راست شد و برگشت و در عين عصبانيت دکتر را مورد خطاب قرار داد و گفت: مرتيکه پدر سوخته بي پدر و مادر، خجالت بکش. اين چه کاريه که مي کني؟ بي تربيت بي ادب. تو دکتري، با سوادي مگه تو ناموس نداري که انگشت به ..... من مي کني. و بلافاصله شلوارش را بالا کشيد و از در خارج شد.
ما و دکتر از عکس العمل ممل و حرف هايي که به دکتر زد روده بر شديم. ممل تا مدت ها هر وقت دکتر را مي ديد، به او با غضب نگاه مي کرد و چشم غره مي رفت و زير لب فحش و ناسزا مي گفت. هر چه خواستم او را توجيه کنم که اين عمل يک شيوه معاينه است، قبول نمي کرد و به باور خودش بود.
وضع فتقش هم يم شب او را تا مرز مرگ پيش برد. روده اش پيچ خورده بود و از درد نمي توانست قد راست کند. به خودش مي پيچيد.
صفحه 66 و 67
حالت چهره اش عوض شده بود. عزق سردي روي پيشاني اش نشسته بود و رنگ صورتش داشت ساه مي شد. من که شاهد اين صحنه بودم، بلافاصله به پزشک کشيک اطلاع دادم و با برادرش هم تماس گرفتم و از او خواستيم که هر چه سريع تر خودش را به بيمارستان برساند. برادرش به همراه يکي از بستگان سريعا خودشان را به بيمارستان رساندند. پزشک کشيک نظرش اين بود که بيمار بايد بلافاصله به اتاق عمل منتقل شود بدون فوت وقت مورد عمل جراحي قرار بگيرد. برادر ممل از اينکه در آن وقت شب چنين کاري انجام شود، اکراه داشت و از پزشک خواست که به فردا صبح موکول شود. من شاهد اين گفت و گو بودم، برادرش را مورد خطاب قرار دادم و با تغير و لحني تند گفتم : مگه شما برادر اين مريض نيستين؟ اون داره از دست مي ره. پزشک تشخيص داده که بايد در اسرع و قت جراحي بشه. شما اون قدر خونسرد و بي اعتنا با موضوع برخورد مي کنين که انگار نه انگار . فردا صبح ديگه ايشون ديگه وجو نخواهد داشت. اگه همين الان اقدام نکنين و بيمار از بين بره، شما قاتل هستين. با اين تهديد، و تاکيد مجدد پزشک کشيک، برادر ممل جا خورد و ترسيد و همان لحظه در مورد انتقال برادرش به بيمارستان اقدام کرد.
شبي ديگر هم ممل نزديک بود از بين بره که باز نجات پيدا کرد. او از روز قبل بيرون روي شديدي پيدا کرده بود ولي موضوع را به پرستار اطلاع نداده بود. يک افت شديد فشاري پيدا کرد و در راهرو به زمين خورد. وقتي بالاي سر او رسيدم رنگ به چهره نداشت و حرف نمي زد. با کمک دو نفر از بيماراني که دورش جمع شده بودند، او را روي تختش خوابانديم و پزشک کشيک را در جريان قرار داديم. پزشک کشيک او را معاينه کرد و دستور دارويي لازم را داد. دستور دارويي پزشک اجرا شد تا اين که بعد از چند ساعت به تدريج حالش بهتر شد و خطر رفع گرديد.
صبح ها که شيفت کاري من تمام مي شد و مي خواستم بروم، مي آمد جلو و مي گفت: طاهر، مي خواي بري؟
مي گفتم: آره.
مي گفت: بگو خدا شاهده.
باز مي گفتم: خدا شاهده.
طاهر نرو، شيش ماه ديگه بمون، برات اضافه کار مي گيرم.
ممل جان، کار دارم بايد برم.
بگو خدا شاهده.
خدا شاهده.
طاهر کي مي آي؟
دو روز ديگه.
خيلي خب، رفتي؟
آره.
به خدا سپردوم... طاهر واقعا رفتي؟
آره بابا رفتم.
طاهر روز رو با خودت ببردي.
ممل بيمار جالبي بود و شخصيت منحصر به فردب داشت. تقريبا همه علاقه مند بودند به نوعي با او ارتباط ايجاد کنند. با همه مي جوشيد و حرکات و گفتاري دات که براي هر کي به ويژه کسان يکه در برخورد اول او را مي ديدند و حرف هايش را مي شنيدند، جالب بود. پرونده اس را که مطالعه کردم، ديدم که پزشک بيماري اش را اسکيزوفرني مزمن تشخيص داده است. معمولا اين گونه بيماران به افکار و عوالم غير واقع فرو مي روند و تدريجا از واقعيت دور مي شوند. شروع اين بيماري با گوشه نشيني، تمايل به خيالبافي، طغيان و تهاجم در برابر افراد خانواده به بهانه هاي کم اهميت جلوه مي کند.
صفحه 68 و 69
گاهي اوقات هم با اضطراب، ترس، تفکرات زيبا پسندانه و نگاه هاي مستمر در آينه تجلي پيدا مي کند و زماني هم دچار توهم بينايي و شنوايي مي شوند. اين گونه بيماران معمولا بهبود ندارند و بايد با دز دارويي مناسبي نگهداري و کنترل شوند.
ممل بيمار آزادي بود که هميشه موجب شادي ديگران مي شد. من تا زماني که در بيمارستان بودم، هميشه به همه بيماران خصوصا به ممل توجه ويژه اي داشتم و علي رغم اين که بعضي مواقع با خشونت و تحريکات آنها مواجه مي شدم، سعي مي کردم با اسلحه محبت و يا تزريق دارو موجب آرامش آنها شوم چون باور داشت عده زيادي از آنها محبت را مي فهمند. بعضي از همکاران من در پاره اي موارد در برابر رفتار ناهنجار آنها عنان اختيار از دست مي دادند و با آنها برخورد فيزيکي مي کردند ولي من هميشه سعي داشتم که در اين گونه موارد از برخورد پرهيز کنم.
کار من در بيمارستان با همين روش تا آذر 1379 ادامه داشت. از ان تاريخ بنا به ملاحظاتي بيمارستان را ترک کردم. چند روز بعد به منظور تسويه حساب به حسابداري بيمارستان مراجعه کردم، بعد از سلام و احوالپرسي با مسئول حسابداري که خانوم جواني بود، جوياي حال ممل شدم. خانم حسابدار چند لحظه با شکوت به من نگاه کرد، سپس تبسم تلخي روي لبانش نقش بست و با لحني اندوهگين گفت: ممل مرد.
من که انتظار شنيدن چنين خبري را نداشتم و تصورش هم برايم غير ممکن بود، حرف او را نشنيده گرفتم و سوال کردم: چي گفتي؟
خانم حسابدار گفت: باورش براي ما هم مشکل بود ولي متاسفانه سه روز پيش بر اثر خونريزي معده مرد و به رخمت خدا رفت.
بدون اختياراشک از چشمانم جاري شد. هر چه خواستم خودداري کنم نتوانستم. صداي گريه ام در فضاي اتاق پيچيد. خانم حسابدار که انتظار نداشت من تا اين حد متاثر بشوم، جلو آمد و گفت: ببخشين. اگه مي دونستم شما تا اين حد ناراحت مي شين، نمي گفتم. و بعد استکاني آب جوش از آبدار خانه آورد و به من داد. بغضم را فرو بردم و در حالي که از مرگ ممل غمگين و ناراحت بودم، بيمارستان را ترک کردم. شايد هيچ کس تا اين حد براي غم از دست رفتن ممل گريان و اندوهگين نبود. روحش شاد و يادش گرامي.
صفحه 70 و 71
فصل 4_ آغاز ماجرا
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چــو يــار نــاز نمــايد شما نياز کنيد
طبق قرار قبلي راس ساعت مقرر زنگ خانه شيوا خانم را به صدا در آوردم. شيوا خانم مثل هميشه با خوشرويي من را به داخل دعوت کرد. بعد از سلام و احوالپرسي و پذيرايي مختصري، شيوا خانم روبه روي من نشست و در حالي که تبسمي روي لبانش نقش بسته بود گفت: ديشب مامان رو عروس کردم، حتما منتظر شنيدن بقيه ماجراي عروس خانوم هستين.
همين طوره، من سراپا گوشم.
شيوا خانم دوباره به تعريف ماجرا پرداخت.
مامان با جشن باشکوهي که براش گرفتن به خونه شوهر رفت و مدت بيست و پنج سال زندگي کرد. زندگي خوبي داشت و کاملا از هر جهت در رفاه بود. خيلي ها حسرت زندگي اون رو مي خورن و تصور مي کردن که خوشبخت ترين زن دنياست اما واقعيت غير از اين بود و مامان از دست خواهران شوهرش که عمه هاي من بودن در عذاب بود و هميشه از دستشون شکايت داشت. اونها به شدت نسبت به مامان حسادت مي ورزيدن و نمي تونستن خوشبختي اون رو ببينن. علت حسادتشون هم اين بود که بابا به مامان بيش از حد توجه و علاقه داشت؛ همين طور همه افراد فاميل. مامان به خاطر خصوصيات اخلاقي خوبي که داشت، هميشه و همه جا اسمش سر زبون ها بود. به همين دليل خواهران شوهرش نمي تونست شاهد خوشبختي و محبوبيت اون باشن، از اين رو به عناوين مختلف باعث آزار و اذيت اون مي شدن و موجبات ناراحتي ش رو فراهم مي کردن.
مامان سه فرزند آورد؛ يه دختر که من باشم و دو پسر به نام هاي شايان و شادان که در حال حاظر هر دو خارخ از کشور زندگي مي کنن. شايان با يه دختر آلماني ازدواج کرده و شايان هم هنوز مجرده. وجود بچه ها به زندگي مامان و بابا گرمي خاصي بخشيده بود. اونها حداکثر سعي و تلاش خودشون رو در راه تعليم و تربيت و تحصيل ما به عمل آوردن و از هيچ کوششي در اين راه فروگذار نکردن.
مسئله مهم و حائز اهميتي که در زندگي مامان رخ داد، که به نظر من در بروز بيماري ش نقش مهم و تعيين کننده اي داشت، اشتباه بزرگ بابا بود. اين اشتباه باعث شد که خزان زندگي اونها آغاز بشه. اين اتفاق براي مامان دور از ذهن و غير قابل قبول بود. اون فکر مي کرد خودش خوشبخته و باعث خوشبختي بابا هم هست غافل از اين که چنين نبود.
صفحه 72 و 73
بابا و مامان رو دوست داشت ولي اون رو عامل خوشبختي زندگي خودش نمي دونست. مامان از نظر زيبايي، خونه داري و نجابت همتا نداشت ولي لوند نبود. نمي تونست نياز هاي روحي و جنسي بابا رو جوري که اون مي خواست تامين کنه. اين نقطه ضعف مامان باعث شد که بابا با منشي خودش که زني بيوه بود و ادا و اطوار و سر و زبون داشت و به اصطلاح اجتماعي بود، دوست بشه. و سرانجام اين دوستي بعد از مدتي منجر به ازدواج شد.
با وجود اين که بابا ازدواج کرده بود ولي هيچ تغيير در اخلاق و رفتار و علاقه اون نسبت به مامان ايجاد نشده بود. اين زندگي به صورت مخفي ادامه داشت تا اين که مامان از طريق يکي از همکاران بابا، اون هم به تحريک يکي از خواهر شوهرش که نسبت به اون حسادت مي ورزيد، متوجه موضوع مي شه. من روزي رو که مامان متوجه قضيه شده بود هرگز نمي تونم فراموش کنم. دلم خيلي براش سوخت. من شاهد مشاجره اونها بودم و شنيدم که مامان چه حرف هايي به بابا مي زد. قبل از اين که بابا بياد خونه، مامان چهره ش به کلي تغيير کرده بود. به نظر مي رسيد چندين بار گريه کرده و سعي داشت موضوع رو از من پنهون کنه. ولي من که متوجه آشفتگي و پريشاني اون شده بودم، سوال کردم: مامان چي شده؟ اتفاقي افتاده؟ تا گفتم چي شد، بغضش ترکيد و با صداي بلند شروع کرد به گريه و شيون، و گوله گوله اشک مي ريخت. هر چي بهش مي گفتم مامان تورو خدا بگو چي شده، گريه امونش نمي داد که حرف بزنه. شايد هم کسر شان خودش مي دونست که حتي به من که دخترش بودم موضوع رو يگه. من هم از همه جا بي خبر اول فکر کردم شايد کسي فوت يا تصادف کرده. همين طور دلم عين سيرو سرکه مي جوشيد و نگران بودم. هر مامان رو قسم مي دادم و ازش مي خواستم که بگه چي شده، حرف نمي زد و فقط گريه مي کرد.
در همين حال بابا اومد و مامان رو در اون حال ديد. وحشتزده و با تعجب پرسيد: چي شده شيدا؟ جوابي نشنيد. رو به من کرد به من گفت: شيوا، چي شده بابا؟
گفتم: نمي دونم. من هم هر چي مي گم چي شده، هيچي نمي گه.
حرف من هنوز تموم نشده بود که يک مرتبه مامان مثل ببر خشمگين، در حالي که بابا رو مخاطب قرار داده بود، فرياد زد: نمي دوني چي شده؟ واقعا نمي دوني چي شده؟ خاک بر سر من و بچه هام. تف به روي شما شده. مجد، اين چه کاري که کردي؟ خجالت نکشيدي؟ خواستي خواهرت رو خوشحال کني؟ خواستي من رو جلوي خواهرت بشکني؟ حالا جواب مردم رو چي بدم؟ خودت جواب مردم رو چي مي خواي بدي؟ مگه من بد بودم، زشت بودم؟ مگه از دست من ناراحت بودي؟ چي تو زندگي ت کم داشتي؟ اون چي بيشتر از من داشت؟... مجد، چرا اين کار رو کردي؟ آخه چرا اين کار رو کردي؟
دوباره زد زير گريه و چند دقيقه به شدت گريه کرد و اشک ريخت. براي بار دوم رو کرد به بابا و اين دفعه و براي اولين بار بابا رو به فحش و ناسزا گرفت و فرياد زد: اي نامرد بي غيرت. اي بي شرف بي همه چيز، اي ج... خ... دار من رو شکستي، خرد کردي، من ديگه هيچي ندارم، همه چيز من رو ازم گرفتي، آبروم رو پيش دوست و دشمن بردي، سکه يه پولم کردي. خدا ازت نگذره، خدا ذليلت کنه.
بابا همين طور که نشسته بود، سرش رو پايين انداخته بود؛ بدون اينکه حتي يه کلمه حرف بزنه. از خجالت خيس عرق و عين لبو قرمز شده بود. دستمال سفيدي رو که هميه چشاش رو پاک کرد. تا اون لحظه من متوجه نبودم بابا گريه مي کنه. سپس بدون اين که حرفي بزنه، کفش هاش رو پوشيد و رفت.
صفحه 74 و 75
من که از ديدن اين صحنه و شنيدن اين حرف ها بهتم زده بود، بدون اين که حرفي بزنم کنار مامان نشستم و فقط دستش رو تو دستم گرفتم و تلاش کردم دلداري ش بدم. اين اولين مرتبه اي بود که از زبون مامان اين ناسزا رو نسبت به بابا مي شنيدم . مامان هميشه با احترام با بابا صحبت مي کرد. حتي هيچ وقت در حضور ديگرون اسم کوچيک اون رو صدا نمي کرد. هميشه مي گفت آقاي مجد، ولي اون روز عنان از اختيار از دست داده بود و هر چي به زبونش مي اومد، بي پروا مي گفت.
بعد از مدت کوتاهي تقريبا همه متوجه اين قضيه شدن و هر کس مي شنيد، از تعجب دهنش باز مي موند و بابا رو از اين بابت ملامت و سرزنش مي کرد. همه از اين موضوع ناراحت بودن. تنها کساني که خوشحال به نظر مي رسيدن، خواهرشوهرهاي مامان بودن که البته بعدها معلوم شد عامل اصلي اين وصلت و کار چاق کن اين ازدواج و لو دادن قضيه، همون ها بوده ن. اونها با اين نقشه و دسيسه نشون دادن که چه قدر پست و حقيرن و بدون اين که متوجه باشن، در اصل به برادرشون ظلم کردن.
بابا مدت سه روز اصلا معلوم نبود که کجاست. هيچ کسازش خبر نداشت. مامان هم بعد از اون پرخاشگري و اهانت به بابا، کاملا سکوت کرد و خاموش شد و همه ش توي فکر بود. با اصرار و خواهش و تمناقدري غذا مي خورد. حوصله هيچ کاري رو نداشت و من فکر مي کنم بيماري ش از همون روز آغاز شد. منتها ما متوجه نبوديم و فکر مي کرديم بعد از مدتي از اين حالت خارج مي شه. مخصوصا وقتي بابا اومد و اطمينان داد اون زن رو طلاق خواهد داد. چندين روز مرتبا با مامان صحبت مي کرد و به نحوي سعي داشت رضايت مامان رو جلب کنه. از گذشته اظهار ندامت و به اشتباه خودش اعتراف مي کرد. با وجود اين مامان هيچ گونه عکس العملي نشون نمي داد فقط خونسردانه نگاه مي کرد؛ بدون اين که حرفي بزنه. حتي وقتي ما هم باها حرف مي زديم همين حالت رو داشت.
خيره مي شد به دهن آدم. به نظر مي رسيد که داره حرف ها رو گوش مي کنه ولي کم ترين عکس العملي از خودش نشون نمي داد.
خانم مجد ديگه اون خانم مجد نبود. چهره زيبا و دوست داشتني ش درهم شکسته بود. چشم هايش ديگه برق شادي نداشت و صداي دلنشين ديگه شنيده نمي شد. هر وقت هم چند کلمه اي حرف مي زد پر از غم و اندوه بود. سعي و تلاش بابا موثر واقع نشد. چندين بار شاهد بودم که بابا گريه مي کرد و به مامان التماس مي کرد که اين گناه رو نديده بگيره و اون رو ببخشه. مامان همچنان مثل آدم هاي مسخ شده نگاهش مي کرد و حرف نمي زد. دوستان و آشنايان پادر ميوني کردن و با مامان وارد صحبت شدن و پاي بچه ها رو به ميون کشيدن، اما نتيجه اي نداشت و حريفش نشدن.
بعد از دو هفته که به حرف اومد، اولين درخواستش طلاق بود. هر چه بزرگ تر هاي فاميل سعي کردن تا اون رو متقاعد کنن که اين تصميم عاقلانه نيست، زير بار نمي رفت و مرتبا درخواستش رو مبني بر جدايي تکرار مي کرد. آخرين روزنه اميد خوانواده براي حل بحران، ما بچه ها بوديم چون همه مي دونستن که مامان تا چه حد به علاقه داره و يقين داشتن که درخواست ما رو رد نمي کنه، از اين رو از ما خواستن که با مامان صحبت کنيم و به هر شکلي که هست متقاعدش کنيم که دست از اين لجبازي برداره و بيش از اين باعث ناراحتي خودش و بقيه نشه. ما که در اين مدت از اين موضوع به شدت رنج مي برديم و غصه مي خورديم، خدا خدا مي کرديم که هر چه زودتر وضع عادي بشه و شادي و نشاط از دست رفته، دوباره به محيط خونه برگرده ولي سماجت مامان کار رو مشکل کرده بود و به هيچ وجه رضايت نمي داد.
صفحه 76 و 77
يادمه اون روز، ما مامان رو دوره کرديم و کلي قربون صدقه ش رفتيم و ناز و نوازشش کرديم. من گفتم: مامان والله، به خدا، بابا به اشتباه خودش پي برده و از اين بابت نادم و پشيمونه. به اندازه کافي توي اين چند روزه عذاب کشيده. بيش از اين زجرش نده. ما هم توي اين چند روز خيلي غصه خورديم. بغض توي گلومون مونده. تو رو خدا گذشت کن. بابا قول داده همه چيز رو جبران کنه.
در برابر اين همه التماس و ناله که من و برادرم کرديم، خيلي آروم و خونسرد گفت: من فقط طلاق مي خوام.
با شنيدن اين جمله و در نهايت نااميدي، بغضي که در اين چند روزه به گلومون چنگ انداخته بود ترکيد و مثل بچه هاي مادر مرده شروع کرديم به گريه. من در همون حال که گريه مي کردم، باز به مامان التماس کردم. اما مامان در برابر اين همه التهابي که ما از خودمون نشون داديم، هيچ گونه عکس العملي نشون نداد و همچنان به يک نقطه خيره شده بود. نمي دونم چي از خاطرش گذشت که يه مرتبه چشم هاش پر اشک شد و آرام روي گونه هاش جاري شد. من وقتي گريه مامان رو ديدم نه تنها ناراحت نشدم، خيلي هم خوشحال شدم چون فکر کردم بالاخره گريه و شيون ما موثر واقع شده و فکر کردم که ممکنه در تصميمش تجديد نظر کرده باشه. در حالي که اشک هاش رو پاک مي کردم، ار اون پرسيدم: مامان پس بابا رو بخشيدي؟
در نهايت تعجب و ناباوري گفت: فقط طلاق من رو آروم مي کنه. و باز سکوت کرد. ما متوجه شديم که تلاش ما بيهوده ست در نهايت نااميدي از اتاق بيرون اومديم.
وقتي که در رو باز کرديم، مادربزرگ و آقاجون رو ديديم که با بي صبري انتظار مي کشيدن. وقتي چششون به ما افتاد، سوال کردن: راضي شد؟
انتظار داشتن ما جواب مثبت بديم ولي وقتي ما سکوت ما رو ديدن، مادربزرگ گفت: وقتي در رو باز کردين و من چهره شما رو ديدم، فهميدم که قبول نکرده. خب حالا چي گفت؟
مي گه فقط طلاق آرومم مي کنه.
وقتي مادربزرگ و آقاجون فهميدن که ما هم نتونستيم کاري از پيش ببريم، قطع اميد کردن و اونها هم شروع به اشک ريختن. دلم خيلي براشون سوخت چون احساس کردم که دلشون شکست. بالاخره افراد فاميل در يک نشست خونوادگي به اين نتيجه رسيدن که بابا مامان رو طلاق بده و دو مرتبه بعد از مدتي گذشت، رجوع کنه.
اون روز ، روز غم انگيزي بود. آقا اومد بود منزل. تقريبا همه فاميل درجه يک حضور داشتن ، به غير از عمه ها، همه گرفته و ناراحت بودن. تنها کسي که به نظر مي رسيد ناراحت نيست و خيلي خونسرد و بي اعتناست، مامان بود. موقعي که صيغه طلاق خونده مي شد همه اشک در چشم داشتن و عده اي با صداي بلند گريه مي کردن. خود بابا چشم هاش به خون نشسته بود و مرتبا اشک مي ريخت. جو سنگيني حکمفرما شده بود. غم همه جا رو فرا گرفته بود
. بالاخره اون روز مامان بعد از بيست و پنج سال زندگي مشترکي که همه به اون غبطه مي خوردن، در عين ناباوري از بابا جدا شد.
همه فکر مي کردن مامان با اين کارش مي خواد بابا رو به خاطر اين خيانت متنبه کند و يا انتقام بگيره ولي بعدها با اين حقيقت رويه رو شدن که موضوع اين نبوده بلکه بر اثر ضربه سنگيني که بهش وارد شده ، دچار يه بحران شديد روحي گرديده. از روزي که مامان رسما از بابا جدا شد ، زندگي ما هم زير و رو شد. ديگه روز خوش نديديم و آب خوش از گلومون پايين نرفت. مامانِ شاد و پرجنب و جوشي که هر روز از خواب بيدار مي شد و کلي به سر و وضع خودش مي رسيد و با سليقه و وسواس خاصي تمام کارهاي خونه اعم از آشپزي و جمع و جور و شست و شو و نظافت و گرد گيري رو انجام مي داد، در گوشه اي افسرده و غمگين مي نشست و به يک نقطه خيره مي شد . کم حرف و کم غذا شده بود و اصلا تحرک نداشت و پيش از هر چيز بي خوابي اذيتش مي کرد.
صفحه 78 و 79
بابا براي اين که برادرانم از اين محيط نامساعد و غمزده و ناراحت کننده دور بشن، مقدمات کار اونها رو فراهم کرد تا براي ادامه تحصيل به لندن برن . من هم ضمن اين که به درس و مشق خودم مي رسيدم، از مامان پرستاري مي کردم.
مدتي به همين منوال گذشت ولي در وضع روحي مامان هيچ گونه تغييري حاصل نشد. تا اينکه بنا به توصيه پزشک اون روچند بار به مسافرت برديم. متاسفانه اين تلاش هم موثر واقع نشد. تازه يک مشکل هم به جمع مشکلات اضافه شد. مرتبا بهونه شايان و شادان رو مي گرفت و براي ديدن ا.نها احساس دلتنگي مي کرد. بابا به خاطر رفع اين دلتنگي و به نيت اين که در لندن توسط پزشکان مجرب معالجه بشه، مقدمات سفر من و مامان رو به لندن فراهم کرد. وقتي مامان شنيد که قراره به لندن، پيش شايان و شادان بره خيلي خوشحال شد و براي پرواز لحظه شماري مي کرد. من هم چون اولين بار بود که من به مسافرت خارج از کشور مي رفتم، خيلي خوشحال و هيجانزده بودم.
بالاخره روز پرواز فرا رسيد و من و مامان با شوق و اشتياق فراووني به سوي لندن پرواز کرديم. در فرودگاه شايان و شادان با دسته گل کوچک زيبايي به استقبال ما آمده بودن. مامان به محض اين که چشمش با شايان و شادان افتاد، چهره ش باز و متبسم شد و اشک شوق از گونه هاش جاري مي کردم ديگه شما رو نمي بينم. خدا رو شکر، خدا رو شکر.
به اتفاق هم به خونه برادرانم رفتيم. اونها از لندن تعريف مي کردن و ما هم از تهرون. در اولين فرصت مامان توسط يه روانپزشک حاذق معاينه شد و دستور دارويي گرفت. از روزي که داروها رو مصرف مي کرد حالش رو به بهبود رفته بود. خوابش تنظيم شده بود.
براي بچه ها آشپزي مي کرد و مي گفت: بچه هام مدت هاست که قورمه سبزي، فسنجون و قيمه نخورده ن . مي خوام هر روز يه غذايي رو که دوست دارن براشون بپزم. هر روز يه غذاي خوشمزه درست مي کرد و ما با ولع خاصي مي خورديم و وقتي از دست پختش تعريف مي کرديم، کيف مي کرد. بعد از ظهر ها به پارک هاي اطراف مي رفتيم، از خيابون ها و بوتيک هاي لندن و ساير جاهاي ديدني مثل موزه و نمايشگاه ديدن مي کرديم و روزهاي خوشي رو مي گذرونيم.
يه روز بعد از ظهر که از پارک بر مي گشتيم، شايان از روي کنجکاوي براي اين که از نيت مامان آگاه باشه ، رو کرد به اون و گفت: مامان راستش رو بگو، چرا اين قدر اصرار داشتي که از بابا جدا بشي؟ بعد از اين همه سال زندگي و با وجود داشتن بچه هاي بزرگي مثل ما فکر مي کني درست بود؟ البته اين سوال من نيست، شادان و شيوا هم همين سوال رو دارن.يه روز بعد از ظهر که از پارک بر مي گشتيم، شايان از روي کنجکاوي، براي اين که از نيت مامان آگاه بشه، رو کرد به اون گفت: مامان راستش رو بگو، چرا اين قدر اصرار داشتي که از بابا جدا بشي؟ بعد از اين همه سال زندگي و با وجود داشتن بچه هاي بزرگي مثل ما فکر مي کني درست بود؟ البته اين سوال من نيست، شادان و شيوا هم همين سوال رو دارن.
همين طور که شايان صحبت مي کرد من زير چشمي مامان رو مي پاييدم. بعد از اين که شايان صحبتش تموم شد، ناگهان چهره مامان درهم فرو ريخت و قيافه اي جدي به خودش گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت: حالا حتما مي خواين بدونين؟
سه تايي گفتيم: آره.
بهتون بر نمي خوره؟
نه چرا بر بخوره؟
اگه بگم، باور مي کنين؟
چرا نکنيم.
قول مي دين حرف هاي من رو کسي در ميون نذارين؟
قول مي ديم.
من تعجب کرده بودم که چرا مامان اين جوري حرف مي زنه. ولي بخ روي خود نياورم و کنجکاو شدم که بدونم مامان چي مي خواد بگه.
صفحه 80 و 81
هم چشم به دهن مامان دوخته بوديم تا حرفش رو بزنه. مامان همين طور که قيافه جدي خودش رو حفظ کرده بود گفت: باباتون لياقت من رو نداشت. نفهميد زنش کيه. نمي دونست با کي ازدواج کرده. و بعد در حالي که ما رو مخاطب قرار داده بود، گفت: به نظرم شما من چي کم داشتم که پدرتون به من خيانت کرد؟ خوشگل نبودم؟ خونه دار نبودم؟ نجيب نبودم؟ سليقه نداشتم؟ دوستش نداشتم؟ براش دختر نياوردم؟ پسر نياوردم؟ بچه هام رو تربيت نکردم؟ مقدس و معصوم نبودم؟ امام نبودم؟ اون موقع که هنوز بچه نداشتم، يکس از مردهاي فاميل که خيلي جوون تر و خوش تيپ تر و پولدار از پدرتون بود، به شکلي داشت خودش رو به من نزديک مي کرد. تا احساس کردم که به من نظر داره بهش گفتم: اگه جمال يوسف و گنج قانون هم داشته باشي، براي من ارزش ندادي. اين مرد با اون غرور و کبکبه و دبدبه اي داشت، با شنيدن اين جمله و عکس العمل من براي هميشه سکوت کرد. چون فهميد من تا چه حد به خونواده م طلاي وجودم اهميت مي دم.
همه حرف هاي مامان به نظرم منطقي و طبيعي بود جز سه کلمه آخر. قدري نگران شدم چون اون تا به حال خودش رو مقدس و معصوم يا امام خطاب نکرده بود . مي خواستم در اين مورد سوال کنم که شادان به خنده و شوخي گفت: ( خوب حالا که جدا شدي، بع عبارتي مجرد شدي ، خوشگل و جوون هم هستي. اين دفعه حواست رو جمع کن، کسي رو پذيرا باش که قَدرت رو بدونه و لياقت تورو داشته باشه. )
مامان در حالي که سرش رو پايين انداخته بود، خيلي جدي و بي پروا گفت: (پذيرا شده م ) و بلافاصله سرش رو بالا گرفت تا عکس العمل ما رو ببينه .
ما که از شنيدن اين کلمه جا خورده بوديم ، سه تايي ناخودآگاه همديگه رو با ناباوري نگاه کرديم و من با تعجب پرسيدم: پذيرا شدي؟
بله ، پذيرا شده م .
چي رو پذيرا شده ي؟
عشق رو پذيرا شده م .
مبارکه . طرف کي هست.
مامان ضمن اين که تبسم پر معنايي به لب داشت، گفت: ديگه به اونش کاري نداشته باشيد. فط بدونين اين عشق يه عشق مقدس و ملکوتيه . يه زن مقدس و معصوم مثل من ، عشقش هم بايد مقدس باشه.
دلم لرزيد و احساس بدي بهم دست داد و يه لحظه نگران سلامتي مامان شدم . حدس زدم بايد دچار مشکلي باشه که اين جوري صحبت مي کنه. تا به حال سابقه نداشت اين کلمات رو به زبون بياره. اصلا از زماني که از بابا جدا شد با هيچ کس روبه رو نشده بود و با کسي تماس نداشت تا عاشق شده باشه . تصميم گرفتم فردا در اولين فرصت با پزشک معالجش ملاقات و در اين مورد با اون صحبت کنم.
فرداي اون روز به اتفاق به پزشک مراجعه کرديم و پزشک بعد از مدتي سوال و جواب به اين نتيجه رسيد که مامان دچار يه سري توهمات بيمار گونه شده و لازمه که بستري بشه و تحت درمان قرار بگيره. با نامه اي اون رو به بيمارستان رواني معرفي کرد. معرفي نامه و يادداشت ديگه اي رو که روي اون کروکي و نشوني بيمارستان نوشته شده بود، گرفتم . دکتر از پشت ميزش بلند شد و تا دم در ما رو همراهي نمود و براي مامان آرزوي بهبود کرد. از دکتر خداحافظي کردم و به همراه مامان راهي بيمارستان شديم. بيمارستان تقريبا خارج از شهر و در محيطي آروم و خوش آب و هوا بود . در فاصله بين مطب و بيمارستان ، همه ش توي اين فکر بودم که عاقبت کار چه خواهد شد . وارد بيمارستان شديم، بيمارستاني نسبتا بزرگ و مجهز بود . مستقيما با راهنمايي يکي از پرشتاران به دفتر بيمارستان مراجعه کردم و نامه رو به مسئولش که خانمي نسبتا چاق و مسن بود ، دادم .
صفحه 82 و 83
اون با خوشرويي ما رو پذيرفت و نامه رو گرفت . به محض اين که نمه رو خوند، من رو به همراه پرستار جووني که آرايش ملايم و روپوش سفيد اتو زده اي به تن داشت، به اتاق دکتر روانپزشک راهنمايي کرد. پرستار فرم هاي چايي اي رو که به همراه آورده بود ، به دکتر داد و ما رو تنها گذاشت .مامان به زبون انگليسي تسلط داشت. دکتر مشخصات مامان رو که عبارت بود از اسم و فاميل و تاريخ تولد و شغل و مذهب و ميزان تحصيلات و آدرس و تلفن، در فرمي ثبت کرد.
وقتي از اون در مورد تاهل سوال کرد ، گفت: من ازدواج کردم. شوهرم رو دوست داشتم و از اون سه فرزند به دنيا آوردم ؛ دو پسر و يه دختر. ولي اون من رو نشناخت و قدرم رو ندونست ، بهم خيانت کرد و زن ديگه اي رو به من ترجيح داد و با اون ازدواج کرد . خواهرخاش با من بدرفتاري مي کردن و چون من خوشگل و زيبا بودم ، بهم حسادت مي ورزيدن و به عناوين مختلف آزارم مي دادن.
از روز جدايي از همسرم ، دوباره باکره شده م . من ديگه خانوم مجد نيستم . هيچ گس حق نداره به من خانوم مجد بگه. من دوشيزه شيدا هستم . من دختر بي گناه و مومني هستم . من مقدس هستم و به خاطر اين تقدس، خداوند من رو به مقام امامت منصوب کرده. من با امامان ديگه صحبت مي کنم و به غير از خدا، هيچ کس رو ندارم.مردم هم به خاطر اين توجهي که خداوند به من داره ، حسادت مي کنن و به عناوين مختلف باعث اذيت و آزار من مي شن . البته مردم انگلستان من رو دوست دارن و باهام مهربونن. من قدرت زيادي دارم و مي تونم دشمنانم رو از بين ببرم ولي اين کار رو نمي کنم . شما به اونها بگين که دست از اين کارشون بردارن.
من پايبد عشق مقدسي هستم و اين عشق افلاطوني و ملکوتيه . من کسي رو دوست دارم و دوست داشتن که گناه نيست . اون هم من رو دوست داره . من قدر اون رو مي دونم . اون هم قدر من رو مي دونه. خداوند اين عشق رو درون سينه ما شعله ور کرده و هيچ وقت هم خاموش نمي شه .
به اين جا که رسيد، دکتر رشته کلام اون رو قطع کرد و ازش خواست تا مشخصات مرد مورد نظرشش رو بگه . مامان در مورد اين سوال، از پاسخ دادن خودداري کرد و گفت: اگه اون رو معرفي کنم کردم مي شناسني و باعث اذيت و آزارش مي شن. يه شخص ديگه هست که خيلي نفوذ داره و مي خواد جلوي اين عشق رو بگيره . اون من رو اذيت مي کنه و به همه مردم گفته که من رو اذيت کنن.
دکتر پرسيد: اين شخص با نفوذ کيه؟
اون ساواکيه و خيلي بانفوذه. اون عاشق من شده ولي چون من بهش بي محلي کرده م از دست من خيلي عصبانيه و مي خواد اذيتم کنه . اون به من گفته که نمي زاره آب خوش از گلوم پايين بره. مي خواد ازم انتقام بگيره. من رو تعقيب مي کنه و مي خواد بهم ضربه بزنه. اون چندين نفر جاسوس رو مامور کرده تا عشق من رو شناسايي کنه . مي خواد رغيب خودش رو از سر راه برداره تا به من دست پيدا کنه . حالا شما مي خواين که من اون رو معرفي کنم؟ ابدا چنين کاري نخواهم کرد.
مامان اين حرف ها رو پشت سر هم زد و سکوت کرد. براي اولين بار بود که اين حرف ها رو از زبون مامان مي شنيدم . با شنيدن اين حرف ها يقين پيدا کردم که اون به بيماري روحي دچار شده. سخت اراحت شدم و در درونم آشوبي به پا شد و ديگه حال خودم رو نفهميدم. اون روز برام روز بسيار بدي بود. توي يه کشور غريب، دست تنها ، نمي دونستم چه کار بايد بکنم. گيج و منگ شده بودم و دلشوره عجيبي بهم دست داده بود . وقتي گذشته نه چندان دورش رو با موقعيتي که براش ايجاد شده بود ، مقايسه کردم خيلي دلم گرفت به طوري که چندين بار در تنهايي گريه کردم . ولي چه فايده ، چاره اي نبود و بايد واقعيت رو مي پذيرفتم و فقط فکر کردم که بايد با توکلبه خدا حداگثر سعي و تلاش خودم رو در اين مورد بکنم.