در خانهی دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود
نظمی است که از روی تو مطلع دارد
Printable View
در خانهی دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود
نظمی است که از روی تو مطلع دارد
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک
بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک
حد بدی و غایت نیکی این است
کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
ای نور تو آمده نقاب رخ تو
خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل که هوای تو برو سایه فگند
در ذره ببیند آفتاب رخ تو
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت
و ز خط تو افزون شده آب رویت
این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا
جز وقت زوال آفتاب رویت
هر بوسه کز آن تنگ دهان میخواهی
عمری است که از معدن جان میخواهی
در ظلمت خط او نگر زیر لبش
از آب حیوة اگر نشان میخواهی
خط تو که ننوشت کسی ز آن سان خوش
چون شمع وصال در شب هجران خوش
آورد به بنده شاهدی خوش گرچه
شاهد که خط آرد نبود چندان خوش
گر ز آن توام هر دو جهانم بستان
با کی نبود، سود و زیانم بستان
بازآی به پرسش و ببین چشم ترم
لب بر لب خشکم نه و جانم بستان
عشقت که به دل گرفتهام چون جانش
در دست و به صبر میکنم درمانش
وز غایت عزت که خیالت دارد
در خانهی چشم کردهام پنهانش
در دیدن این مدینهی زمزم آب
از مکه اگر سعی کنی هست صواب
زیرا که درو مقام دارد امروز
رکنی که ازو کعبهی دلهاست خراب
دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟
من زنده به عشق توام ای دوست ولیک
از آرزوی روی تو مردم، چه کنم؟
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل
درد تو شده شفای بیماری دل
رویت که به خواب در ندیدهست کسش
دیده نشود مگر به بیداری دل
آنی که منور است آفاق از تو
محروم بماندم من مشتاق از تو
این محنت نو نگر که در خلوت وصل
تو با دگری جفتی و من طاق از تو
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
و از بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تو را هیچ فراموش نکرد
دیده تحمل نمیکند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه به خوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستمکار و وصل دادگرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد به آفتاب و به روزش
هر که به شب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدور و گرنه به بادی
گرد به هر سو بریم خاک درت را
پر زلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و به اخلاص
فاتحه خوانیم جملهی سورت را
خوب چو طاوسی و به چشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر
زلف تو خوشبو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس تو را حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقهی گهرت را
گرچه زرهوار رخنه کرد به یک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و به سگان ده
بر سر این کو زوادهی سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت به تیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون وخون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا به نشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دوکون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس
سنگ خور ار میوهای بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوک است جسم تو و معانیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردهست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو به طهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبهی زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمینالله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذرهای، نبود امن
منزل پر خوف و راه پر خطرت را
چون تو زهستی خویش وانرهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهی شعر مرا شد پایهی منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهی دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهی مذهب که هست از فرع نعمانی مرا …
گر سایهی جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجدهی خدمت هر آفتاب
خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن
ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب
اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو
از پستهی دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقهی سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایهی پیغمبر آفتاب
این عقل کور را به سوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجهی حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رستهی بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایهی تو خاک چو زر میشود، چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟
گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر
ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!
هفت آسمان به حسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!
بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین
ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب …
برون زین جهان یک جهانی خوش است
که این خار و آن گلستانی خوش است
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوش است
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر میروی کاروانی خوش است
تو در شهر تن ماندهای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوش است
ز خودبگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لا مکانی خوش است
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوش است
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوش است
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگ است آن که با استخوانی خوش است
اگرچه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوش است،
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوش است
مگو اندرین خیمهی بیستون
که در خرگهی ترکمانی خوش است
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوش است
به عمری که مرگ است اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوش است
توان گفت، اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوش است
برو رخت در خانهی فقر نه
که این خانه دار الامانی خوش است
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوش است
به هر صورتی دل مده زینهار
مگو مرمرا دلستانی خوش است
به خوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن که جانی خوش است
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوش است
دنیا که من و تو را مکان است
بنگر که چه تیره خاکدان است
پر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگان است
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن نه انس جان است
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه به که خری گران است،
بیدار درو نیافت بالش
کاین بستر از آن خفتگان است
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوان است
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهان است
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوان است
از بهر خلاص تو درین حبس
کاندر خطری و جای آن است،
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبان است
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایهی زیان است
نا ایمن و خوار در وی امروز
آن کس که عزیز انس و جان است
چون صید که در پیاش سگانند
چون کلب که در پی کسان است
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه گرد خوان است،
چون سگ شکمش نمیشود سیر
با آنکه چو سفره پر ز نان است
آن کس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آن است
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهی فرمان اوست
سورهی حمد و ثنای او بخوان
کیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او میکن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذرهی خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی وی است
سیف فرغانی که این دیوان اوست
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست میندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
به جستن گل وصلش شدهست پای دلم
به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت
شدهست در خم گیسوش بیقرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار تو را گفتم ای ملامتگر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطهی چمن گل را
به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بیمعنی است
چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت
به بین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم
اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت
به حسن و لطف چو او در زمانه بیمثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
به پای خود به سر گنج وصل او نرسی
وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت
ایا ز قهر تو در پنچهی غمت شمشیر!
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!
چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زارزار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بیتو رفت از دست
گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت
به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنان که سوی مه عید روزهدار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصهی شتربان است
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسهلیس خوان وصال
شدهست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت …
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بیتلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضهی جان را به زیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهی عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسهای بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال تو را به خال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بیزوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بیوبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت به اتصال حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهی هستی
مینکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهی حقالیقین چو چشمهی خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعهی جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوتآ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه میکرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسلهای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت
ای مرد فقر! هست تو را خرقهی تو تاج
سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
و آنگاه از ملوک جهان میستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضهای نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن وی است
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج
ز اندوه او چو مشعلهی ماه روشن است
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطرهی شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
به رفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کرهی تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از تو سیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایهی امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها میرود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
بر کن آتش چو پیهشان بگداز
ز آنکه فربه بب و نان تواند
با تو در ملک گشتهاند شریک
راست، گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود میکنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیم و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
به زبانشان نظر مکن زنهار
که به دل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو به رفعت، سپاه تو به اثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان به دعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آن که منبر نشین موعظتند
به سوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزهرو رخان تواند
اسب دولت به سر درآید زود
کاین سواران پیادگان تواند
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد، همکاسهی نعمت نشود با محمود
هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای که بر خلق حقت دست و ولایت دادهست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنهی خویش زدی ای ظالم
که به ظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بیدگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بیتو بسی خواهد بود
گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است
هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است
هست همچون درم قلب و مس سیم اندود
عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !
دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!
رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بد به جزای عمل خود برسید
خار میکاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حق است
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زندهای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهی مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خواندهای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ایست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمیرفت
بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمیگشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بیعقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
بنگر و امروز بین کزآن کیان است
ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمیکرد هر کرا که توان بود
هر که صدیقی گزید دوستی او
سود نمیکرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی به دست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هر که را غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
مرگ ز راحت به خلق مژدهرسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من به زمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
شرع الاهی و سنت نبوی را
هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ به روی و سیاهدل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبع است
بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی و حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسرا شهر و خانهدار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبهی ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حبالهی دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
دیدهوری کو به آخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود
حسن هر جا که در جهان برود
عشق در پی چو بیدلان برود
حسن هر جا به دلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بیبال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنی
مهر و مه چون ورق در آن برود
هر چه در مکتب خبر علم است
جمله بر تختهی عیان برود
نقطهی عشق اگر پذیرد بسط
بت به مسجد فغان کنان برود
عشق خورشید و بود ما سایه است
هر کجا این بیاید آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود
رهنورد بیان چو سربکشد
ترسم از دست من عنان برود
به سخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من این داغ از آتش عشق است
که به آب از من این نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمی که جان بر آن برود
گرد میدان انفس و آفاق
همچو گویی به سر دوان برود
از نشانهای او دل است آگاه
هر کجا دل دهد نشان برود …
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پستهی شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مهرهی روز و سیاه دانهی شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
به روز نبود حاجت چو پردهی شب، زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمهی تردست او ز رود و رباب
هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعلگون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچهی ماست
چو جیب گل که به باد شمال بگشاید
به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
به چشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهدهی آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
به غمزه چون در سحر حلال بگشاید
به مدح دایرهی روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید …
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشتهی کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دلخستهی ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید
بسیار درو نمیتوان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمونتر از روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران
هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور
ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم
ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشهها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر
کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بیجای و جامه عالمان بینان و آب
خانقه بیفرش و سقف و مدرسه بیبام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه میپوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه میخواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحهکنان
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحهگر
ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان میزند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانهسوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیدهتر
اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است
عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچارهدار
کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم
و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر
نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
با شما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هر گه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بیزوال و کار دولت بیغیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک
وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر،
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگر چه بینمک باشد شکر
یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر،
هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر
وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر
خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم
ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر
سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب
غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر
دختر نعش گواهی نتواند دادن
که چنو زاده بود مادر ایام پسر
در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک
به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر
به جمال تو درین عهد نیامد فرزند
وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر
حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان
پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر
آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت
نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر
رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله
بوی از طرهی مشکین تو دارد عنبر
گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن
از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر
نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن
حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر
با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی
از تو آراسته گردد چو عروس از زیور …
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو به نیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم به گفتار
من در طلب تو گم شدهستم
خود گم شده چون بود طلبکار؟
بر من همه دوستان بگریند
هر گه که بنالم از غمت زار
دل، خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانهی خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد به چون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمیخوار
چون جان به فنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار،
وقت است کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
و اسباب حیوة همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گو سخت مزن که بگسلد تار
ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
دریاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو به صد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آن کسی که زندهاست
بی روی تو زنده ایست مردار
در دایرهی وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطهی مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار،
هم خانهی ما به دست نقاب
هم کیسهی ما به دست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابت است و سیار
گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار
پر نور چو روی روز کرده
شب را به فروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پستهی تنگ خود به خروار
کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم به امید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او به محو آثار
ای از درمی به دانگی کم
خرم به زیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد به عالمی که در وی
کس سر نشود مگر به دستار
دستت نرسد بدو چو در پاش
این هر دو نیفگنی به یکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار
ای طالب علم! عاشقی ورز
خود را نفسی به عشق بسپار
کاندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها به مقدار
در مدرسهی هوای او کس
عالم نشود به بحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همه متحد به سیرت
تو با همه متفق به کردار
دایم ز شراب نخوت علم
سر مست روی به گرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بیخبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار
کاری میکن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کردهام نه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی به عزیز جان خریدار،
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جز او نیست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او میدهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار
ز آتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیم است محل انوار
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار
آب روی چمن افزوده به نزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار
رعد تا صور دمیدهست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار
راست چون مردهی مبعوث دگر باره بیافت
کسوهی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آن است که جانان بنماید دیدار
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینهدار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سورهی یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مردهی دل را عیسی
شکن طرهی تو زندهی جان را زنار
صفت نقطهی یاقوت دهانت چه کنم
کاندر آن دایره اندیشه نمییابد بار
به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پستهی چرب زبان و شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخسارهی تو
هست چون ابر که از برق شود آتشبار
آتش روی تو را دود بود از مه و خور
شعر زلفین تو را پود بود از شب تار
با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانهی در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار
باز سودای تو را زقهی جان در چنگل
مرغ اندوه تو را دانهی دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بیزبان ماندهام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرهها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
مینهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سردار
ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار
گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار
ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چه کنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار
با مهم غم عشق تو به یکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار …
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
امیر سخت دل سست رای بیتدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهی غلامانی
تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهی خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهی حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهی دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بیمنازع و ملک تو بیوزیر
بر چهرهی کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه مینگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر به بیغولهی ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
دانستم از صفات که ذاتت منزه است
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو میکند به زبان قلم صریر
هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
در وکر سینه مرغ دلم میزند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومهی ثنای تو تالیف میکنم
باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایهی تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آروزی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
گهوارهی زمین چو بجنبد به امر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
کان قوم خوردهاند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و عذریست، در پذیر
فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر
چون تو نه آنی که ره بری به معانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ز زند عنایت
سوختهی دل به پیش او بر و در گیر
یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید
جملهی آفاق را به زیر نظر گیر
باز دلت چون به دام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت به شام چون نگرفتی
دام تضرع بنه به وقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانهی نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جملهی اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علیوار زن، جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را به دست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر