پرواز
به جان آمده ام
از شکیبایی ناگزیر
من
درد کوهساران را در می یابم
که چه دیر
برجای مانده اند
من
رنج فروخورده کوهساری را حس کردم
روزی که پرنده ای
به دنبال خط آرزو
سبکبال از فراسون آن
می پرید
علی موسوی گرمارودی - 1352
Printable View
پرواز
به جان آمده ام
از شکیبایی ناگزیر
من
درد کوهساران را در می یابم
که چه دیر
برجای مانده اند
من
رنج فروخورده کوهساری را حس کردم
روزی که پرنده ای
به دنبال خط آرزو
سبکبال از فراسون آن
می پرید
علی موسوی گرمارودی - 1352
مغموم
مغموم تر از برگی که از شاخه جدا می شود
و اسبی که در راهی ناآشنا
در باران
ره می سپارد
اندوه آوارگی با من است
دلم گرچه از عشق روشن
اینک بی روی تو
خورشید گرفته است
تیرگی کسوف با من است
بی تو زندگی
تلخ تر از شرمیست مستمر
کدام اندوهت را بگریم
نبودن
یا
در بند بودنت را
علی موسوی گرمارودی - 1352
گریه
سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
وآسمان چون من غبارآلود دلگیری
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند
آه اکنون بر کدامین دشت می بارد
باغ
حسرتناک بارانی است
چون دل من در هوای گریه سیری
سایه - 1344
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان در آید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشق ات پیروزی آدمی است
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کنند.....
احمد شاملو 1342
آن که دانست ، زبان بست
وان که می گفت، ندانست...
چه غم آلوده شبی بود!
وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت
وبرانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ
بی که یک دم به خیالش گذرد
که فرود آید شب را
گویی
همه رویای تبی بود.
چه غم آلوده شبی بود!
احمد شاملو 1340
خدایا وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ،جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا،شمعی به بالینم بیاویز
بیا،شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که:«این مرگ است و بر در میزند مشت»
- بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!
فریدون مشیری
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران
سرودش باد
جامه اش شولای عریانیست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید
هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها پائیز
اخوان - 1335
بر سرمای درون
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
شاملو
خواب
با گریه می نویسم :
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو
با لبم آمیخته ست
دیدار شد میسر و ...
با گریه پا شدم
سایه - 1350
یوسف
دردی اگر داری و همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه
گفتند این را پیش از این اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه
فریدون مشیری
داروگ
خشك آمد كشتگاه من
در جوار كشت همسايه
گرچه مي گويند : " مي گريند رو ساحل نزديك
سوگواران در ميان سوگواران "
قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟
بر بساطي كه بساطي نيست
در درون كومه ي تاريك من كه ذره اي با آن نشاطي نيست
و جدار دنده هاي ني به ديوار اتاقم دارد از خشكيش مي تركد
_ چون دل ياران كه در هجران ياران _
قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟
نيما
ظلمت
چه گريزي ست ز من ؟
چه شتابي ست به راه ؟
به چه خواهي بردن
در شبي اين همه تاريك پناه؟
مرمرين پله ي آن غرفه ي عاج !
اين دريغا كه ز ما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا كور است
نه چراغي است در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه ي نوراني
چشم گرگان بيابان است
مِي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا كي؟
او در اين جاست نهان
مي درخشد در مي
گر به هم آويزيم
ما دو سرگشته ي تنها ، چون موج
به پناهي كه تو مي جويي ، خواهيم رسيد
اندر آن لحظه ي جادويي اوج !
فروغ ، 8 آبان 1336 - تهران
چراغی در افق
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
درین ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا
دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت
هرکس دل به دریا زد
رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آن که جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
فریدون مشیری - 1341
فریاد
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما " خفته چند "
چه کسی می آید
با من فریاد کند
فریدون مشیری - 1350
هنگام که گریه می دهد ساز
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او به بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان
خاموش شبی است
هرچه تنهاست
مردی در راه می زند نی
و آواش فسرده بر می آید
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
نیما یوشیج - 1327
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز من فزون شد تو به تاز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چه از من گریزی که وفایم آزمودی؟؟؟؟
زهی معیری
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است!!
حمید مصدق
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.
حمید مصدق
پرنده مردني است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
فروغ
قاصدک
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک
هان
ولی
آخر
ای وای
راستی آیا رفتی با باد
با تو ام آی
کجا رفتی
آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
اخوان ثالث - 1338
گزار
بازآمدم از چشمه خواب
مرغانی می خواندند
نیلوفر وا میشد
کوزه تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم
سهراب سپهری - 1340
دوست
بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب فهميد
صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هايش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند
به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته ي صحبت را
به چفت آب گره مي زد
براي ما ، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه ي يك سطح آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه رو به روي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله ي نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
چه قدر تنها مانديم
سهراب سپهري
غمی غمناک
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری - 1330
ایافته
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
فریدون مشیری - 1334
احساس
بسترم
صدف خالی یک تنهائیست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری
سایه - 1331
جویبار لحظه ها
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای اما با که باید گفت این
من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
اخوان ثالث - 1335
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی
پاکی
مروت
ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چومبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای
جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری - 1345
هست شب
یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد
نوباوه ابر
از بر کوه
سوی من تاخته است
هست شب
همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب
هست شب
آری شب
نیما یوشیج - 1334
قصه
دل من باز چو نی می نالد
ای خدا خون کدامین عاشق
باز در چاه چکید
سایه - 1350
تنگنا
چنان فشرده شب تیره
پا
که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیه آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند ؟
فریدون مشیری - 1355
زندگی
زندگی فرصت بس کوتاهیست
که بدانیم که مرگ آخرین نقطه ی پرواز پرستو ها نیست
مرگ هم حادثه ایست مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاریست
حنظلی
از بس که ملول از دل دلمرده خویشم
هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم
این گریه مستانه من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده خویشم
گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده خویشم
شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده خویشم
پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده خویشم
ای قافله بدرود سفر خوش به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده خویشم
بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده خویشم
گویند که - امید و چه نومید – ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم
مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم
اخوان ثالث - 1341
پرنده می داند
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
سایه - 1350
پری کوچک و غمگین
من پرى كوچك غمگينى رامى شناسم
كه در اقيانوسى مسكن دارد
و
دلاش را در يك نى لبك چوبين مى نوازد
آرام،
آرام
پرى كوچك غمگينى
كه شب از يك بوسه مى ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.
توقعی از تو ندارم
منتظر نباش كه شبي بشنوي،
از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام!
كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم!
يا در آسمان،
به ستاره ي ديگري سلام كردم!
توقعي از تو ندارم!
اگر دوست نداري،
در همان دامنه ي دور دريا بمان!
هر جور راحتي! باران زده ي من!
همين سوسوي تو
از آن سوي پرده ي دوري
براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است!
من كه اين جا كاري نمي كنم!
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم!
همين!
اين كار هم كه نور نمي خواهد!
مي دانم كه به حرفهايم مي خندي!
حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم،
باران مي آيد!
صداي باران را
می شنوی ؟
خوش به حال بچه عقابها...
سكوت مي كنم در برابر رضاي
نه اين بار سكوت مي كنم
به جاي همه ثانيه هايي كه نبايد حرف مي زدم!!!
باورم نمي شود
وقتي لبريز از تو بودم تلاش كردي
گنجايش دلم را بالا ببري با رفتنت
و من ...
وقتي دفتر تنهائيم پر از خطوط مبهم مي شد
خوب مي دانستم
تو كه دليل اين خطوط درهمي
با بچه عقابها مانوس تري تا من!!!
شادم كه در اتاقم جز من ،
خاطره ها
و نا صبوري هايم هيچ كس نيست.
مي خواهم بگويم كه ديگر دوستت ند.......
كاش دروغ گفتن را ياد گرفته بودم!
یاد از دیار دور خرابه دل شکاند و رفت
غربت سراسر عمرم پراند و رفت
به یاد از شعر آهنگر، نوای بی قراری هام
از سر خجلت شکست و رفت
پری سانی چو یار من
بسی بی حکمتی آرد
چرا
مرا در حالت غربت رها کردند یاران
در این سرما
در این بیداد
دلم تنگ است تنگ
فدای غربت یارم
دلم تنگ رحیمان است
رها شد هر چه از رنگ است
رها کن هر چه از رنگ است
بزن نای و سه تارت را!
تا که آزرمی به تنگ آرد هر چه از سنگ است
دلم دیوانه یار است
دلم مجنون و سر گشته در این ویرانه بازار است
دلم خون و دلم خون است
دلی کز عشق نشناسد؟
فسوس و صد فسون؛ دل، دون است
غریبا! رقیب آهنگ شوری داد در نام
ولیکن نام رویایش به اشک گورها بود هیهات
سلامی بود آنجا و چه گرماگرم این دستان بازیگوش
چه رویای به از هر نامه خیست
به از هر ساده دیدن تا غبار هوش
به آن ناز فرجامی رحیما
سر هوش باشت نیست؛ رحیما
فسوس است این غریبانیت
دل یاران همه تنگ است
دل محبوب بیشتر
کاش خوانی.....
ولیکن راز دل گفتن نشاید بیشتر
دلم را راز خود دانم و آن را داده ام پیشتر
به دست نازک ترک گلی در اوج جنگل ها و دریا ها
ببر یارا
مرا و خانمانم را
که محبوبم شکر ریزد به غوغایم
به بومت کش تو آهنگی
نوای تازه قویی را
به اوجش مرغک پیری
نویسم چون که دانم خوانی و اشکت...
مرا دوست می داری
دلم تنگ است
تنگ محبوبم
برایم دوریش تنگ تر می کند قلبم
ز عقلم تا به مهتابی
تا به عشق نازک یارم
بدان آهنگران در کنارم ناله ها دارند
و کودک بوم خود را تا آسمان کارد
ولی رنگش به دست دختر خوبی است
و نقشش از نیاز صورت تنها
خراب آبادیان!
یار تنهاست
به دست خود سحر سازید
و شکّر ها دهان آرید
به دست خود و دست من
دگر رحمم ببارد بارش اشکم
ولی اشکم نمی آید
دگر سوزم نمی سازد.....
مردم
یاران نا عاشق! نکناد روزی دل خویش را چون من
به زیر پای خویش، لگد مال خیالات معشوقان کنید
به دمی هر چه دارید از دل خود در زیر پای آنان کنید
در هوای حرفی و دستی و عشقی و نرمشی
هر چه دارید بر سر دوستان نا آشنایان کنید
مرغکی گردید و از دنیا و مردم ها رها گردید
به پایان آورید این بازی و چینش به روی قبر ها را
بدانید این نوای من به از نای چوپانی است
خراب آبادیان!
کسی نیست
رفاه آلودگان! دیگر ننالید
به مولا خسته ام از دوری یار
به مولا دل به نالیدن گذارم
به مولاآه بر دارم تا که شاید
تکه ای زاید به سینه به دوران افکنم
تا که عاقل گردم و محبوب وار به سوی مینای در مینویم روم
هوادارم! مرا دریاب!
من خسته
که دل بشکسته دارم از زمین و حال و این مردم
دل برکن
ز ساروجت دل پر کن
ز سربش کن و آهن را به دورش کن
دگر مردم
مردم
تو عهدت را شكستي و
من
ومن دلم شكست
بهاي كداميك بيشتر است!!!
قرباني شدن ،
رسم تولد است
همانگونه كه نقطه اي پايان
سرآغاز خطي است تازه.
دوباره آغاز شو!!!
مدتي است به پايان رسيده ام