صفحات 251 تا 260 ...
بفرمایین روزهای دیگه بی نمک بودم؟»
«همچو منظوری نداشتم. تو همیشه برای من بانمک و شیرینی به قول شاعر:
"گر نمک باعث شوری است خدایا ز چه رو
یار من این همه دارد نمک و شیرین است!"»
خنده ای کرد و گفت: «اوه... خوش به حالم. ولی مواظب باش شیرینی ش دلت رو نزنه!»
«منظورت چیه؟»
«منظورم اینه که از چشمت نیفتم.»
«خوبه. قرار نشد دیگه از این حرف ها بزنی. راستی چند روزه آقاجون و مادربزرگ رو ندیدم. دلم براشون تنگ شده. بلندشو بریم سری بهشون بزنیم.»
«چه قدر دل هامون به هم نزدیکه. اتفاقاً من هم می خواستم همین رو بگم.»
«خب پس بلندشو لباس بپوش.»
«من که لباس پوشیدنم کاری نداره. شما خانوم ها لباس پوشیدنتون مکافات داره.»
«چه مکافاتی داره؟»
«شوخی کردم. مکافات نداره. شما تا بخواین صافکاری کنین و بتونه و رنگ بزنین، ما می تونیم یه دست کت و شلوار بدوزیم!»
«فرهاد باز که شروع کردی. این دروغ های شاخدار چیه که می گی؟ برو لباس بپوش. من تا پنج دقیقۀ دیگه حاضرم.»
غروب بود که به اتفاق فرهاد به خونۀ آقاجون رفتیم. بعد از حال و احوالپرسی، مادربزرگ گله کرد و با کنایه گفت: «از روزی که صاحب خونه و زندگی شدین دیگه ما رو فراموش کردین.»
فرهاد متواضعانه گفت: «اختیار دارین مادربزرگ. این چه حرفیه؟ اولاً ما هرچی داریم از شما داریم، بعدش هم ما همیشه به یاد شما هستیم.»
مادربزرگ گفت: «خب دیگه، آدم وقتی پیر می شه خصلت بچه ها رو پیدا می کنه. دلش نازک می شه. بهونه می گیره. چه کار کنیم؟ ما هم دلمون به شماها خوشه. چشم به در می دوزیم تا ببینیم کی از در وارد می شین.»
هم آقاجون و هم مادربزرگ قدری گرفته به نظر می رسیدن و مثل همیشه سرحال نبودن. آقاجون وقتی چشمش به ما می افتاد کلی سر به سر ما می ذاشت و باهامون حرف می زد ولی این دفعه خیلی ساکت و توهم بود. طاقت نیاوردم، گفتم: «آقاجون، چیزی شده؟ انگار مثل همیشه سرحال نیستین.»
«چطور مگه؟»
«آخه خیلی ساکتین. هیچ وقت این قدر شما رو ساکت ندیده بودم.»
«خب دیگه. در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه. بعضی مواقع آدم سرحاله، بعضی مواقع بی حوصله ست. بعضی مواقع هم اگه خودش مشکلی نداشته باشه، نگران اطرافیانه. بالاخره زندگی همینه. بایستی یه جوری باهاش کنار بیای.»
«خب حالا مگه اتفاقی افتاده؟»
«نه بابا. چه اتفاقی؟»
«چرا یه چیزی هست، تو رو به خدا راستش رو بگین آقاجون.»
آقاجون دلش نمی خواست در بدو ورود ما حرف بزنه و باعث ناراحتی مون بشه. ولی وقتی دید من دلم شور افتاده و نگران شدم و از طرفی قسمش دادم، به حرف اومد و با احتیاط گفت: «مثل این که دیشب حال بابات به هم خورده.»
من دلم یه هو ریخت پایین و احساس کردم بدنم سست شد و جلوی چشمم سیاهی رفت. به آقاجون گفتم: «چی شده؟ همه چی رو به من بگین.» و زدم زیر گریه.
آقاجون به خاطر این که من از نگرانی بیرون بیام، خیلی خونسرد و با لحنی ملایم گفت: «چیزی نشده دختر. گریه واسۀ چی؟ شما زن ها چرا اشکتون در مشکتونه؟»
من که همچنان ناراحت و نگران بودم. دوباره آقا جون رو قسم دادم که برام تعریف کنه چی شده.
آقاجون گفت: «چیزی نشده. خودت می دونی که بابات یه مقدار ناراحتی قلبی داشت. دیشب مثل این که توی سینه ش احساس درد شدیدی می کنه و نفسش تنگ می شه و در پی اون یه سکتۀ خفیف می کنه. خوشبختانه با استفادۀ به موقع از چند تا قرص زیرزبونی، به خیر می گذره و رفع می شه. الان هم تو بیمارستان بستری و تحت نظر دکتره.»
من پریدم تو حرف آقاجون و گفتم: «شما اون رو دیدین که می گین حالش خوبه؟»
«آره. دیشب بعد از این که به من اطلاع دادن، خودم رفتم بالای سرش. کلی هم باهاش صحبت کردم. الان هم حالش خوبه و به حمدالله هیچ مشکلی نداره. ولی دکترش گفته که باید در اولین فرصت آنژیوگرافی بشه تا درصد گرفتگی رگ های قلبش مشخص بشه. این احتمال رو هم داد که ممکنه نیاز به عمل داشته باشه.»
من همچنان بی تاب و بی قرار بودم و به آقاجون اصرار و التماس می کردم که به هر شکلی شده بابا رو ملاقات کنم یا دست کم تلفنی صداش رو بشنوم، چون نگران بودم که نکنه برای بابا مشکلی پیش اومده باشه و آقاجون بخواد از من مخفی کنه. آقاجون دوباره من رو دلداری داد و گفت: «دخترجون، حالا که وقت ملاقات نیست. تلفنی هم نمی تونه صحبت کنه.»
من اول تصور کردم که خدای نکرده تکلمش رو از دست داده. با نگرانی گفتم: «یعنی اصلاً نمی تونه حرف بزنه؟»
«چرا. می تونه حرف بزنه. منتها روی تخت خوابیده و به دستور دکتر نباید از تخت پایین بیاد. فردا هم روز خداست. خودم می برمت بیمارستان، بابات رو ببینی. بی خودی غصه به دلت راه نده. بلندشو، آبی به سر و صورتت بزن. من و مادربزرگ هم نمی تونیم اشک های شما رو ببینیم.»
در حالی که چشمم به اشک نشسته بود و نمی تونستم از گریه خودداری کنم، به آقاجون گفتم: «چه طور غصه به دلم راه ندم؟مگه می شه؟ اون طرف مامان گوشۀ بیمارستان افتاده، با اون حال و روز، این طرف بابا. مگه آدم چه قدر می تونه طاقت داشته باشه؟»
من خوب می دونستم که آقاجون هم خودش غم و غصۀ مامان شیدا به دلشه و از این بابت حال و روز درستی نداره ولی تا ما در این مورد حرف می زدیم و گله و شکایت می کردیم، بهمون نهیب می زد که ناشکری نکنین و راضی به رضای خدا باشین. اون همیشه ما رو نصیحت می کرد و می گفت به اونچه که خدا خواسته راضی باشین. بدتر از بد هم وجود داره. ما هیچ وقت شاهد این نبودیم که آقاجون از روزگار و مردمش شکایتی داشته باشه یا در برابر بدی های دیگرون جبهه بگیره و عکس العملی نشون بده. اون همیشه شکل مثبت قضایا رو می دید و بدبینی براش معنی نداشت. به ندرت عصبانی می شد و از کوره درمی رفت. مادربزرگ می گفت که گاهی اوقات از ملایمت و خونسردی بیش از حد اون عصبانی می شدم ولی اون همیشه کار خودش رو می کرد و به عصبانیت من اهمیتی نمی داد. آقا جون بین فامیل و اهالی محل از محبوبیت خاصی برخوردار بود و بهش بیش از حد احترام می ذاشتن. هر کس هر مشکلی داشت به دست اون باز می شد. به خاطر همین خصوصیات اخلاقی بود که همه از دل و جون دوستش داشتن و گوش به فرمونش بودن. هیچ کس به خودش جرئت نمی داد که روی حرف آقاجون حرف بزنه. ما هم به خاطر آقاجون بین اهالی محل عزت و احترامی داشتیم و این رو به خوبی از رفتار و نگاه های اونها احساس می کردیم. آقا جون همواره باعث سربلندی ما بود و ما هم همیشه به وجودش افتخار می کردیم و به خودمون می بالیدیم از این که همچو آقاجونی داریم.
اون شب حرف های آقا جون خیلی به من آرامش داد و باعث شد که بتونم شب رو به صبح برسونم. صبح که از خواب بیدار شدم باز فکر و خیال بابا تو سرم جمع شد. صبحانۀ مختصری خوردم، لباس پوشیدم و به اتفاق آقاجون راهی بیمارستان شدیم. هر چند اون وقت صبح به کسی اجازۀ ملاقات نمی دادن، کسی مانع آقاجون نشد. به داخل بخش رفتیم، از شدت اضطراب ضربان قلبم تند شده بود، احساس می کردم از درون گُر گرفته م اما انگشتان دستم عین میت یخ کرده بود و دهانم نم نداشت. از در هر اتاقی که رد می شدم، چشمم بی اختیار دنبال بابا می گشت. آقاجون متوجه شد و گفت: «بیا. بی خود توی این اتاق ها سرک نکش. بابات توی اتاق سی سی یوست.»
من کلمۀ سی سی یو رو بارها شنیده بودم ولی مفهوم اون رو نمی دونستم. از آقاجون سؤال کردم: «اتاق سی سی یو چه طوریه؟»
آقاجون گفت: «من هم نمی دونستم. اتفاقاً از دکتر سؤال کردم و دکتر گفت که این سه حرف مخفف سه کلمۀ کرونری کر یونیت به معنی واحد مراقبت های کرونر است. کرونر هم رگیه که به قلب خون می رسونه.»
بالاخره به انتهای راهرو رسیدیم. بالای دری دو لنگه ای، تابلوی بزرگی نصب شده بود که روی اون سه حرف انگلیسی ccu نوشته شده بود. زن بابا و عمه ها هم اومده بودن. آقاجون رو که دیدن سلام کردن. آقاجون جواب سلامشون رو داد و به سرعت از جلوشون گذشت. به داخل رفتیم، اتاق نسبتاً بزرگی بود. چهار تخت توی اون قرار داشت و روی هر تخت یه مریض خوابیده بود. هر چهار نفر مریض لباس نازک آبی رنگی به تن داشتن و به وسیلۀ سیم هایی به دستگاهی شبیه به دستگاه تلویزیون وصل بودن. بابا روی یکی از تخت ها خوابیده بود و روی صورتش ماسک اکسیژن قرار داشت. از دست چپش هم رگ گرفته بودن و سرمی آهسته آهسته بهش تزریق می شد. جلوتر رفتم. از زیر ماسک صورت بابا رو دیدم. قطرات عرق رو پیشونی و گونه هاش به چشم می خورد. پلک هاش بسته بود، آروم نفس می کشید. از دیدن این صحنه بی اختیار گریه م گرفت ولی بلافاصله به وسیله پرستار بخش و آقاجون مورد اعتراض قرار گرفتم و از من خواستن که آروم و ساکت باشم. پرستار گفت: «گریه و سر و صدا وضع بیماری رو که ناراحتی قلبی داره، وخیم تر می کنه. اگه می خواین این جا بایستین، باید کاملاً سکوت رو رعایت کنین.» من که نمی تونستم از گریه خودداری کنم اتاق رو ترک کردم و در راهروی بخش، روی نیمکت نشستم. در حالی که سعی داشتم جلوی صدام رو بگیرم، پنهانی گریه می کردم. آقاجون به دنبال من اومد، دستی به سر و موی من کشید و گفت: «دیدی گفتم حالش خوبه. دکتر گفته خطر رفع شده و جای هیچ نگرانی نیست. همین که حالش بهتر بشه و علایم حیاتی ش منظم تر بشه، از این دستگاه جداش می کنن و به داخل بخش منتقل می شه. خب دیگه آروم بگیر. بابات اگه تو رو با این چشم های گریون ببینه، ممکنه حالش بدتر بشه. حالا دیگه خودت می دونی. اون به حمدالله حالش خوبه. ممکنه تا چند دقیقۀ دیگه چشم هاش رو باز کنه. باید چهرۀ شاداب و خندان تو رو ببینه تا روحیه بگیره. نه این که روحیه ش خراب بشه. اگه قول می دی که گریه نکنی، می ذارم اون رو ببینی در غیر این صورت بلند شو بریم خونه.»
اشک هام رو پاک کردم. آبی به سر و صورتم زدم و به آقاجون قول دادم که گریه نکنم. دو مرتبه به اتفاق بالای سر بابا رفتیم. چند دقیقه ای بالای سرش ایستادم و از ترس این که دوباره اشکم دربیاد، چشم از اون برداشتم و به قطرات سرمی که از کیسه به داخل محفظه می چکید، خیره شدم. بهیار بخش جلو اومد و ظاهراً تصمیم داشت آمپولی رو داخل وریدش تزریق کنه. همین که بدن بابا رو لمس کرد. به خود اومد و چشم هاش رو باز کرد و به زحمت به اطراف چرخوند. من و آقاجون رو دید. دست دیگرش رو که آزاد بود قدری بالا گرفت تا توجه ما رو به خودش جلب کنه از زبان نگاه بی رمقش پی بردم که حضور من اون رو خوشحال کرده. من هم سلام کردم و دستم رو براش بالا بردم و در حالی که دلم به خون نشسته بود سعی کردم بخندم. چند دقیقه ای گذشت. پرستار جلو اومد و خیلی مؤدبانه گفت: «خب شما بیمارتون رو دیدین، بیمار هم شما رو دید. خواهش می کنم تشریف ببرین. هیجان برای بیمار شما خوب نیست.»
من و آقاجون هم اتاق ccu رو ترک کردیم و به خونه برگشتیم.
دو روز بعد بابا به داخل بخش منتقل شد و ما دوباره به ملاقاتش رفتیم. حالش بهتر شده بود و می تونست حرف بزنه و قدری راه بره. فقط از درد قفسۀ سینه، و سردرد شکایت داشت. دکتر گفته بود سردردش مربوط به داروهایی ست که می خوره ولی درد قفسۀ سینه که گاهی هم شدت می گیره مربوط به نرسیدن خون کافی به قلب و کاهش سطح اکسیژن در بافت عضلۀ قلبه. دفعۀ بعد که به ملاقاتش رفتیم حالش خیلی بهتر شده بود. احوال همه رو پرسید. بابا هر وقت آقاجون یا من رو می دید، اول از همه حال مامان رو می پرسید و می گفت شیدا چه طوره. این دفعه خندۀ تلخی کرد و به آقاجون گفت: «من و شیدا برای شما جز دردسر چیز دیگه ای نبودیم. باید به بزرگواری خودتون ببخشین.»
آقاجون گفت: «اختیار دارین. این چه حرفیه؟ مگه شما خودتون خواستین یا می دونستین که این اتفاقات می افته؟ اتفاق پیش بینی نمی شه.»
«آقاجون، من می دونم که دیگه عمری نمی کنم هیچ آرزویی هم ندارم. فقط این روزهای آخر یه آرزو دارم و اون هم اینه که شما باعث بشین من شیدا رو ببینم و از زبونش بشنوم که من رو بخشیده و حلال کرده. من خودم خوب می دونم که در حق اون بد کردم. خدا می دونه از روزی که شیدا مریض شده، من دارم عذاب می کشم. چون من باعث و بانی بیماری اون شدم؛ باعث این شدم که گوشۀ بیمارستان بیفته.»
بابا در حالی که گریه ش گرفته بود و گوله گوله اشک می ریخت، این حرف ها رو به زبون می آورد و آقاجون برای این که اون بر اثر هیجان حالش بدتر نشه، پرید تو حرفش و گفت: «خودتون رو ناراحت نکنین. فکر و خیال و هیجان برای شما خوب نیست. نگران این مسائل نباش. تو الان باید به فکر سلامتی خودت باشی. عمر هم دست خداست. در مورد شیدا هم خودت بهتر می دونی، خیلی سر سختی از خودش نشون می ده و هیچ وقت حاضر نبوده با شما رو به رو بشه. ولی با این حال من سعی خودم رو می کنم. امیدوارم بتونم راضی ش کنم شما رو ملاقات کنه.»
«خیلی ممنون آقاجون. شما همیشه به من لطف داشتین. اگه این زحمت رو هم بکشین و شیدا رو متقاعد کنین، به من خدمت بزرگی کردین. من این محبت شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم و برای همیشه مرهون شما هستم.» سپس آه عمیقی کشید و ادامه داد: «دلم می خواد وقتی دستم از این دنیا کوتاه می شه، سبک باشم و با آرامش بمیرم. ماجرای شیدا من رو خیلی سنگین کرده. اون زن، شایسته نبود که الان گوشۀ بیمارستان بیفته. روزی نیست که به این موضوع فکر نکنم و حسرت روزهای زندگی با اون رو نخورم. زندگی الان من دیگه روح نداره و تبدیل شده به یه جهنم. احساس می کنم دیگه خسته شدم و نمی تونم ادامه بدم. باور کنین آقاجون از این بابت همیشه خودم رو سرزنش و ملامت می کنم، کاش شیدا این مطلب رو می دونست و می تونست شرایط روحی من رو بفهمه.
«همیشه توکلت به خدا باشه. من باور دارم که شما سعی خودت رو برای برگشت اون به زندگی ش کردی. ولی اون به علت بیماری ای که داره نمی تونه اظهار ندامت شما رو بپذیره. به هر حال انسان هیچ وقت نباید امیدش رو از دست بده. شاید روزی خدا عنایت کرد و به خودش اومد.»
بابا از ته دل گفت: «خدا کنه. اون روز بهترین روز زندگی منه و برای چنین روزی لحظه شماری می کنم... راستی آقاجون، امروز صبح که دکتر من رو ویزیت کرد، گفت که قراره فردا از من آنژیوگرافی کنن.»
«ایشاالله به سلامتی. نمی دونم. قبلاً دکتر به من اطلاع داده بود. نتیجۀ این عمل خیلی مهمه. می دونی که این عمل رو می کنن تا ببینن درصد گرفتگی رگ های قلبت چه قدره و احتیاج به عمل داری یا نه. فردا من به اتفاق شیوا می آم. ممکنه نیاز به همراه باشه.»
فردای اون روز به اتفاق آقاجون اومدیم بیمارستان تا قوت قلبی باشیم برای بابا. وقتی وارد اتاق شدیم، زن بابا هم اون جا بود. به آقاجون سلام کرد. آقاجون هم فقط جواب سلامش رو داد و دیگه اعتنایی بهش نکرد چون در حقیقت آقاجون اون و عمه ها رو مسبب ناراحتی روحی مامان می دونست. به همین دلیل هیچ وقت بهشون روی خوش نشون نمی داد و از دیدن اونها اکراه داشت. آقاجون قدری با بابا صحبت کرد تا این که پرستار اومد و بابا رو برای آنژیوگرافی از اتاق برد.
آنژیوگرافی انجام شد و اعلام نتیجه به چهل و هشت ساعت دیگه موکول شد. تا مشخص شدن نتیجۀ آنژیوگرافی، من همچنان نگران بودم و خدا خدا می کردم که کار به عمل جراحی نکشه.
13
دیدار ناباورانه
عـیبجو دلدادگان را سرزنش ها می کند
وای اگر با او کند دل، آنچه با ما می کند
بعد از این که نتیجه مشخص شد، دکتر جراح از آقاجون خواسته بود که به مطب بره تا در مورد نتیجۀ آنژیوگرافی بابا با اون صحبت کنه. من هم از آقاجون خواهش کردم که همراهش باشم. اول مخالفت کرد ولی وقتی سماجت من رو دید مقاومت نکرد.
اون روز همراه آقا جون به مطب دکتر رفتم. دکتر پرونده و نوار آنژیوی بابا رو از منشی ش خواست. منشی دکتر پرونده و نوار آنژیوی بابا رو در اختیار دکتر گذاشت. دکتر پرونده رو باز کرد. اوراق پرونده رو زیر و رو کرد و از نظر گذروند. نوار رو هم دید و رو به آقاجون کرد و گفت: «خب آقای والا، من برای این که شما دقیقاً در جریان وضع آقای مجد قرار بگیرین، ناچارم