ای دیده دل آیت بلا میخواند
هشدار که در خونت بسی گرداند
این بار گرش موافقت خواهی کرد
من بیزارم تو دانی و دل داند
Printable View
ای دیده دل آیت بلا میخواند
هشدار که در خونت بسی گرداند
این بار گرش موافقت خواهی کرد
من بیزارم تو دانی و دل داند
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
هم ابر به دست درفشانت ماند
هم برق به تیغ جان ستانت ماند
هم رعد به کوس قهرمانت ماند
هم ژاله به باران کمانت ماند
خورشید به روشنی رایت ماند
گردون ز شرف به خاک پایت ماند
دوزخ به عتاب جانگزایت ماند
فردوس به عرصهٔ سرایت ماند
با روی تو از عافیت افسانه بماند
وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
ایام زفتنهٔتو در گوشه نشست
خورشید ز سایهٔ تو در خانه بماند
مسعود سعادت جهان بود نماند
فهرست سعود آسمان بود نماند
گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان
چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند
ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند
در کیسهٔ عقل نقد تمییز نماند
گه گاه به آب دیده دلخوش شدمی
چندان بگریستم که آن نیز نماند
تا طارم نه سپهر آراستهاند
تا باغ چهار طبع پیراستهاند
در خار فزوده و ز گل کاستهاند
چتوان کردن چو این چنین خواستهاند
چشم و دل من که هرچه گویم هستند
در خصمی من به مشورت بنشستند
اول پایم بر درغم بشکستند
واخر دستم ز بی غمی بر بستند
یاران به جهان چشم چو گل بگشادند
هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند
چون راست که بر بهار دل بنهادند
ازبار یگان یگان فرو افتادند
زان پس که دل و دیده بر من سپرند
با عشق یکی شوند و آبم ببرند
صبرا به تو آیم غم کارم بخوری
ای صبر نگویی که ترا با چه خورند
بس دور که چرخ و اختران بگذراند
تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند
کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی
تا ماتم مردمی و مردی دارند
در بزمگهی که مطربی کوس کند
بر تیر قضا تیر تو افسوس کند
رایات تو گر روی به بغداد نهد
دجله به در ریش زمین بوس کند
زلف تو مصاف عنبر تر شکند
لعل تو نهال شهد و شکر شکند
گل کیست که با رخ تودر باغ آید
وانگه دو سه روز خویشتن برشکند
دلدار دل مرا ز من باز افکند
وز زلف کمانم به سخن دور افکند
امروز که پی به چین زلفش بردم
برد از پس گوش خویشتن دور افکند
دلبر چو ز من قوت روان باز افکند
دل صحبت من بدان جهان باز افکند
صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک
روزی دو سه از برای جان باز افکند
خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند
در دست فراق و پای ایام افکند
ای دوست بدین روز که دشمنت مباد
من سوخته دل را طمع خام افکند
گردون به خیال سیر نانت نکند
تا خون دل آرایش خوانت نکند
وانگاه دلش ز غصه خالی نشود
تا غارت جان و خان و مانت نکند
شادم به تو گر فلک حزینم نکند
وانچه از تو گمانست یقینم نکند
اکنون باری دست من و دامن تست
گر چرخ سزا در آستینم نکند
شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند
تا ملک عراق چون خراسان نکند
اسب تو ز تاختن فرو ناساید
تا پیش در خلیفه جولان نکند
سلطان غمت بندهنوازی نکند
تا خواجهٔ هجر ترکتازی نکند
از والی وصل تو نشانی باید
تا شحنهٔ غم دستدرازی نکند
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند
وز غنچه نخست هفتهای ناز کنند
چون دیده به دیدار جهان باز کنند
از شرم رخت ریختن آغاز کنند
گویی که میفکن دبه در پای شتر
تا من چو خران همی جهم بر آخر
گر نه زندت صلاح قواد پسر
من بر … این سخن زنم … ی پر
رای تو که آفتاب فضلست و هنر
گر یاد کند نیم شب از نیلوفر
ناکرده برو تمام رای تو گذر
از آب به خاصیت برافرازد سر
ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر
وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفتهای بریزم خونت
گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
وامروز غم جدایی و فرقت یار
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
در دست غمت دلم زبونست این بار
وین کار ز دست من برونست این بار
وین طرفه که با تو نرد جان میبازم
دست تو بهست ودست خونست این بار
دل محنت تازه چاشنی کرد آخر
سوگند هلاک جان من خورد آخر
عشقی که فرود برد جهانی به زمین
میجست و هم از زمین برآورد آخر
بر من شب هجر تو سرآید آخر
این صبح وصال تو برآید آخر
دستی که ز هجران تو بر سر دارم
از وصل به گردنت درآید آخر
ما با این همه غم با که گساریم آخر
وین غصه دمی با که برآریم آخر
کس نیست که با او نفسی بتوان زد
تنها همه عمر چون گذاریم آخر
ی ماه تمام برنیایی آخر
جانی که همی رخ ننمایی آخر
چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال
جان من و ماه من کجایی آخر
دی گر بفزود عز دین عدل عمر
وز جور تهی کرد زمین عدل عمر
امروز به صد زبان جهان میگوید
ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر
خورشید ز رای مقتفی دارد نور
وز دولت سنجریست گیتی معمور
وز رایت این رایت دین شد منصور
احسنت زهی خلیفه سلطان دستور
ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر
وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر
دانی همه علمها مگر غیب خدای
داری همه چیزها مگر عیب و نظیر
هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر
تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر
هان تا ز قصاص من نترسی که مرا
هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر
منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر
کاین به درت موکب میمون وزیر
هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس
کو دست چنار گو بیا دست بگیر
ای چرخ نفور از جفای تو نفیر
وی بخت جوان فغان از این عالم پیر
ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر
وی دست اجل ز دست غم دستم گیر
ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر
وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر
یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر
وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر
از دست تو بنده داستانی شده گیر
وز مهر نشانهٔ جهانی شده گیر
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست
من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر
جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر
غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر
در کار تو کارم ار به جان یابد دست
تو پای به کار برمنه کار مگیر