من ترا ام حلقه در گوش ای پسر
پیش خود میدار و مفروش ای پسر
جام می بستان ز ساقی ای صنم
بوسهای ده زان لب نوش ای پسر
چنگ بستان و قلندروار زن
تا به جان باز آورم هوش ای پسر
آنچه هجران تو با ما کرد دی
با خیالت گفتهام دوش ای پسر
Printable View
من ترا ام حلقه در گوش ای پسر
پیش خود میدار و مفروش ای پسر
جام می بستان ز ساقی ای صنم
بوسهای ده زان لب نوش ای پسر
چنگ بستان و قلندروار زن
تا به جان باز آورم هوش ای پسر
آنچه هجران تو با ما کرد دی
با خیالت گفتهام دوش ای پسر
چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر
پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر
در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست
زان بگفتی از تو میخواهم یاری ای پسر
دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف
مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر
تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار
چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر
بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک
روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر
سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو
کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر
سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش
تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر
ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف
با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر
کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف
همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر
شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو
روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر
شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو
صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر
ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری
شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر
بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل
آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر
کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوبوار
گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر
چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست
ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر
زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار بر خیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر
پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر
من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه
چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر
پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت
چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر
بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را
گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر
ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند
دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا
هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز
در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
یوسف گم کرده از نو دیدهٔ شوخی بدوز
پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر
ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر
از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور
زین بادهٔ چون ارغوان پر کن سبک رطل گران
با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر
ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان
بگشای ترکش از میان تا در میان بندم کمر
زلفت طراز گوش کن یک نیم ازو گل پوش کن
می خواه و چندان نوش کن تا خوانمت تنگ شکر
اکنون طریقی پیش کن تدبیر کار خویش کن
در راه عشق این کیش کن ک «المنع کفر بالبشر»
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمی البصر»
ساقیا می ده و نمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
هر زمان چنگ بر کنار مگیر
دل مسکین من شمار مگیر
یک زمان در کنار گیر مرا
ور نگیری ز من کنار مگیر
جز به مهر تو میل نیست مرا
جز مرا در زمانه یار مگیر
گر نخواهی که بی قرار شوم
جز به نزدیک من قرار مگیر
بر سنایی ز دهر بیدادست
تو کنون طبع روزگار مگیر
به همه عمر اگر کند گنهی
یک گنه را ازو هزار مگیر
سکوت معنویان را بیا و کار بساز
لباس مدعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی
لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز
مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند
هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز
به گرد خویش همی پرم و همی گویم
گهی بسوزد آخر فذلک پرواز
قمار خانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز
به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو
برو بباز بیار و همی به یار بباز
تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز
اندر طریق عشق مسلم نهای هنوز
عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود
از سردی زمستان و ز گرمی تموز
در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه
تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز
چون در میان عشق چو شین اندر آمدی
چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز
گر مرد این رهی قدم از جان کن و در آی
ور عاجزی برو تو و دین و ره عجوز
دلبر من عین کمالست و بس
چهرهٔ او اصل جمالست و بس
بر سر کوی غم او مرد را
هر چه نشانست و بالست و بس
در ره او جستن مقصود از او
هم به سر او که محالست و بس
از همه خوبی که بجویی ز دوست
بوسه ای از دوست حلالست و بس
چند همی پرسی دین تو چیست
دین من امروز سوالست و بس
نزد تو اقبال دوامست و عز
نزد من اقبال زوالست و بس
حالی یابم چو کنم یاد ازو
دین من آن ساعت حالست و بس
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس
چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول
با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم
نان موذن ببرد رویت و آب عسس
با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق
فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس
در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب
بر در تو با خروش بی خبران چون جرس
دایهٔ تو حسن نست میبردت چپ و راست
سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس
هستی دریای حسن از پی او همچنان
نعل پی تست در تاج سر تست خس
کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو
تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس
تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه
بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس
جان همه عاشقان بر لب تو تعبیهست
ای همه با تو همه بیلب تو هیچکس
انس سنایی بسست خاک سر کوی تو
نور رخ مصطفا بس بود انس انس
ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس
حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس
گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم
ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس
در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان
پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس
از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم
لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هوس
آن شب که ما پنهان دو تن سازیم حالی ز انجمن
باشیم در یک پیرهن ما را کجا گیرد عسس
خواهی همی دیدن چنین با تو بوم دایم قرین
بینم ز بخت همنشین وصلت ز پیش و هجر پس
چون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا
چون جان و دل دارم ترا این آرزویم نیست بس
ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس
درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس
در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت
ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
چشم بسان لالهها اشکم بسان ژالهها
هر ساعت از بس نالهها بر من فرو بندد نفس
ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم
گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس
هر چند بی گاه و به گه کمتر کنی بر من نگه
زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس
گر حور جنت فیالمثل آید بر من با حلل
من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچکس
پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو
پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس
ای ز ما سیر آمده بدرود باش
ما نه خشنودیم تو خشنود باش
کشته ما را گر فراقت ای صنم
تو به خون کشتگان ماخوذ باش
غرقه در دریای هجران توام
دلبرا دریاب ما را زود باش
هجر تو بر ما زیانیها نمود
تو به وصلت دیگران را سود باش
در فراقت کار ما از دست شد
گر نگیری دست ما بدرود باش
ای سنایی در شبستان غمش
گر چه همچون نار بودی دود باش
ای ز خوبی مست هان هشیار باش
ور ز مستی خفتهای بیدار باش
از شراب شوق رویت عالمی
گشته مستانند هان هشیار باش
گر مه میخواره خوانندت رواست
می به شادی نوش و بی تیمار باش
خویشتنداری کن اندر کارها
خصم بر کارست هان بر کار باش
گاه بزم افروز عاشق سوز باش
گاه صاحب درد و دردی خوار باش
زینهاری دارم اندر گردنت
زینهار ای بت بران زنهار باش
چون ز خصمان خویشتن داری کنی
دستبردی بر جهان سالار باش
هم چنین از خویشتن داری مدام
تا توانی سر کش و عیار باش
بر در دیوار خود ایمن مباش
بر حذر هان از در و دیوار باش
کار تو باید که باشد بر نظام
کارهای عاشقان گو زار باش
گر سنایی از تو برخوردار نیست
تو ز بخت خویش برخوردار باش
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا
گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش
بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش
گر بباید بود عمری در دهان مار باش
چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا
دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش
گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار
ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش
گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم
عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش
شمع با انوار جانانست و تو پروانهای
دشمن جان و غلام شمع با انوار باش
کار پروانهست گرد شمع خود را سوختن
تو نه آخر کمتر از پروانهای در کار باش
مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر
نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش
ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش
شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش
دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین
در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش
تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز
بندهٔ جام شراب و خادم خمار باش
می پرستی پیشهگیر اندر خرابات و قمار
کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش
چون همی دانی که باشد شخص هستی خصم خویش
پس به تیغ نیستی با خلق در پیکار باش
طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی
چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش
با سرود و رود و جام باده و جانان بساز
وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش
از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق
با غرامت همنشین و با ملامت یار باش
ای پسر میخواره و قلاش باش
در میان حلقهٔ اوباش باش
راه بر پوشیدگی هرگز مرو
بر سر کویی که باشی فاش باش
مهر خوبان بر دل و جان نقش کن
سال و مه این نقش را نقاش باش
کم زنان را غاشیه بر دوش گیر
مجلس میخواره را فراش باش
گر نداری رو ز درگاه قدر
چاکر اینانج یا بکتاش باش
میر میران گر نباشی باک نیست
چون سنایی بندهٔ یکتاش باش
ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش
راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش
رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو
سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی
جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش
گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی
با عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن
دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو
مانع او گر نهای باری بدو مایل مباش
دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش
هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش
پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش
زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش
به یک دم میکند زنده چو عیسی مرده را زان لب
دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش
حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش
ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش
ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان
گرم باور نمیداری بیا بنگر به دندانش
که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری
فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش
اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد
از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش
و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب
فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش
نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون
چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش
بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن
هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
بر من از عشقت شبیخون بود دوش
آب چشمم قطرهٔ خون بود دوش
در دل از عشق تو دوزخ مینمود
در کنار از دیده جیحون بود دوش
ای توانگر همچو قارون از جمال
عاشق از عشق تو قارون بود دوش
ای به رخ ماه زمین بی روی تو
مونس من ماه گردون بود دوش
بی تو دوش از عمر نشمردم همی
کز شمار عمر بیرون بود دوش
چون شب دوشین شبی هرگز مباد
کز همه شبها غم افزون بود دوش
از فلک در تاب بودم دی و دوش
وز غمت بی تاب بودم دی و دوش
با لب خشک از سرشک دیدگان
در میان آب بودم دی و دوش
گاه میخوردم گه از بحر دعا
روی در محراب بودم دی و دوش
بی رخ تو در میان بحر آب
با نبید ناب بودم دی و دوش
از کمال هجر در صحرای درد
تیر در پرتاب بودم دی و دوش
صحبت دیدار تو جستم همی
گر چه با اصحاب بودم دی و دوش
بی تو لرزان و طپان بر روی خاک
راست چون سیماب بودم دی و دوش
دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش
تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش
می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل
چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش
گاه چون نای بدم از غم تو با ناله
گاه بودم چو کمانچه ز فراقت به خروش
هر شبم وعده دهی کایم و نایی بر من
چند ازین عشوه خرم من ز تو ای عشوه فروش
هم به جان تو که بر یاد لب نوشینت
هر چه در عالم زهرست توان کردن نوش
ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش
دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش
دو جادوی کمین ساز کمان کش
دو نقاش شکر پاش گهر نوش
که پیش این و آن جان را و دل را
هزاران غاشیه ست امروز بر دوش
چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر
چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش
بدین گویم زهی خاموش گویا
بدان گویم زهی گویای خاموش
بسا زهاد گیتی را که بردی
بدان لبهای چون می مایهٔ هوش
بسا شیران عالم را که دادی
ز چشم آهوانه خواب خرگوش
زنی گل را و مل را خاک در چشم
چو اندر مجلس آیی زلف بر دوش
ز مستی باز کرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش
ز جزعت خانه خانه دل شود خون
ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش
گریزد در عدم هر روز و هم شب
ز شرم روی و مویت چون دی و دوش
تو جانی گر نهای د ربر عجب نیست
که جان در جان در آید نه در آغوش
نگارا از سر آزاد مردی
حدیث دردناک بنده بنیوش
مرا چون از ولی بخریدهای دی
کنونم بر عدو امروز مفروش
مرا گفتی فراموشم مکن نیز
تو روی از بهر این مخراش و مخروش
که گشت از بهر یاد جزع و لعلت
سنایی را فراموشی فراموش
چون نهی زلف تافته بر گوش
چون نهی جعد بافته بر دوش
از دل من رمیده گردد صبر
وز تن من پریده گردد هوش
نه عجب گر خروش من بفزود
تا شد آن عارض تو غالیه پوش
ماه در آسمان سیاه شود
خلق عالم برآورند خروش
تا به وقت سپیده دم یک دم
به غنوم در انتظار تو دوش
گاه بودم بره فگنده دو چشم
گاه بودم به در نهاده دو گوش
خار من گردد از وصال تو گل
زهر من گردد از جمال تو نوش
ای جور گرفته مذهب و کیش
این کبر فرو نه از سر خویش
جز خوب مگو از آن لب خوب
جز خوبی و لطف هیچ مندیش
تا دور شدی ز پیش چشمم
عشقت چه غم نهاده از پیش
هر ساعت صبر من بود کم
هر ساعت درد من بود بیش
از کیش و طریقتم چه پرسی
عشقست مرا طریقت و کیش
گفتم بزیم به کام با تو
هرگز نزید به کام درویش
آن کژدم زلف تو که زد بر دل من نیش
از ضربت آن زخم دل نازک من ریش
آنجا که بود انجمن لشگر خوبان
نام تو بود اول و پای تو بود پیش
بنگر که همی با من و با تو چکند چرخ
بر هر دو همی چون شمرد مکر و فن خویش
هر شب که کند عشق شکیبایی من کم
هم در گذرد خوبی و زیبایی تو بیش
ای روی تو قارون شده از حسن و ملاحت
از هجر تو قارونم و از وصل تو درویش
خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار
آن کس که به اول نبود عافیت اندیش
ای زلف تو تکیه کرده بر گوش
ای جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده دلم ز عشق مفتون
وی کرده تنم ز هجر مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بناگوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند ترا بت زره پوش
گیرم که مرا شبی به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بی گناهی
یک باره مرا کنی فراموش
گیرم که سنایی از غمت مرد
باری سخنش به طبع بنیوش
بی روی تو بود دوش تا صبح
از نالهٔ او جهان پر از جوش
یارب شب کس مباد هرگز
زینگونه که او گذاشت شب دوش
تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط
ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط
برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین
تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط
من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل
تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط
اختلاط عشق تو با جان من باشد همی
تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط
در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط
تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان
خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط
احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق
تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط
ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست
ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط
هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت
من نمیبینم بهشت و بیش رفتم صد صراط
از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان
گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط
ای زلف تو بند و دام عاشق
ای روی تو ناز و کام عاشق
در جستن تو بسی جهانها
بگذشته به زیر گام عاشق
بنمای جمال خویش و بفزای
در منزلت و مقام عاشق
وز شربت لطف خویش تر کن
آخر یک روز کام عاشق
وز بادهٔ وصل خویش پر کن
یک شب صنما تو جام عاشق
اکنون که همه جهان بدانست
از عشق تو ننگ و نام عاشق
بشنو جانا تو از سنایی
تا بگذارد پیام عاشق
بر عاشق اگر سلام نکنی
باری بشنو سلام عاشق
خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق
گر چه ما باری نهایم از عشقبازی مرد عشق
ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج
عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق
عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد
پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق
گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی
آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق
خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ
ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق
ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا
گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیدهام
باز چون افتادهام در دام عشق
در زمانم مست و بیسامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان مینگذرانم نام عشق
این عجبتر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
از حل و از حرام گذشتست کام عشق
هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد
زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق
خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت
کز روی حرف پردهٔ عشقست نام عشق
بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک
از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق
چندین هزار جان مقیمان سفر گزید
جانی هنوز تکیه نزد در مقام عشق
این طرفهتر که هر دو جهان پاک شد ز دست
با این هنوز گردن ما زیر وام عشق
برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما
چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق
اندر کنشت و صومعه بیبیم و بیامید
درباختیم صد الف از بهر لام عشق
برداشت پردههای تشابه ز بهر ما
تا روی داد سوی دل ما پیام عشق
مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک
هر روز برترست چنین ازدحام عشق
آزاده ماندهایم ز کام و هوای خویش
تا گشتهایم از سر معنی غلام عشق
دامست راه عشق و نهاده به شاهراه
بادام و بند خلق سنایی به دام عشق
زان دولتی که بیخبران را نصیبهایست
کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق
چون یوسف سعید بفرمودم این غزل
بادا دوام دولت او چون دوام عشق
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کردهام تا لاجرم
کردهام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
ای بلبل وصل تو طربناک
وی غمزت زهر و خنده تریاک
ای جان دو صدهزار عاشق
آویخته از دوال فتراک
افلاک توانگر از ستاره
در جنب ستانهٔ تو مفلاک
در بند تو سر زنان گردون
با طوق تو گردنان سرناک
از بهر شمارش ستاره
پیشانی ماه تختهٔ خاک
از زلف تو صد هزار منزل
تا روی تو و همه خطرناک
ای نقش نگین تو «لعمرک»
وی خلعت خلقت تو «لولاک»
بر بوی خط تو روح پاکان
از عقل بشسته تختهها پاک
با نقش تو گفته نقش بندت
«لولاک لما خلقت الا فلاک»
از رشک تو آفتاب چون صبح
هر روز قبای نو کند چاک
با تابش تو به ماه نیسان
گشته می صرف غوره بر تاک
از گرد رکاب تو سنایی
مانندهٔ مرکب تو چالاک
با کیش نه از کس و گزافست
آن تو و آنگه از کسش باک؟
در زلف تو دادند نگارا خبر دل
معذورم اگر آمدهام بر اثر دل
یا دل بر من باز فرست ای بت مه رو
یا راه مرا باز نما تو به بر دل
نی نی که اگر نیست ترا هیچ سر ما
ما بی تو نداریم دل خویش و سر دل
چندین سر اندیشه و تیمار که دارد
تا گه جگر یار خورد گه جگر دل
بی عشق تو دل را خطری نیست بر ما
هر چند که صعب ست نگارا خطر دل
تا دل کم عشق تو در بست به شادی
بستیم به جان بر غم عشقت کمر دل
چاک زد جان پدر دست صبا دامن گل
خیز تا هر دو خرامیم به پیرامن گل
تیره شد ابر چو زلفین تو بر چهرهٔ رخ
تا بیاراست چو روی تو رخ روشن گل
همه شب فاخته تا روز همی گرید زار
ز غم گل چو من از عشق تو ای خرمن گل
زان که گل بندهٔ آن روی خوش خرم تست
در هوای رخ تو دست من و دامن گل
گل برون کرد سر از شاخ به دل بردن خلق
تا بسی جلوه گری کرد هوا بر تن گل
تا گل عارض تو دید فرو ریخت ز شرم
با گل عارض تو راست نیاید فن گل