-
حالا وقتي که ديديش خودت متوجه مي شي.
و اما خانواده عمو کاوه اينا.عمو کاوه که عزيزم اصلاً گل شاپسندِ.روايت هست که ميگن موقعي که بچه بوده از ديوار راست بالا
مي رفته فقط يه بار دور از جونش نقطه چين شد و رفت زن گرفت زن دايي سميرا هم که ماشاءا...دست به قيچي اش حرف نداره
نوک سبيلاشو چيد و زمين گيرش کرد.
دايي کامران که درتلاش بيهوده اي به شدت سعي مي کرد خودش را جدي نشان دهد سري تکان داد و گفت:خجالت بکش سامان.
دايي کاوه ميان خنده گفت:چي کارش داري داداش مگه واقعيت غير از اينه دور از جونت يه بار خر شديم و رفتيم زن گرفتيم از اون
روز تا حالام مثل خر تو گل مونديم.
زن دايي نسرين ميان خنده سري تکان داد و گفت:دست شما درد نکنه آقا کاوه حالا ديگه به قول سامان نقطه چين شدي و رفتي زن گرفتي
بعد از اون روز تا حالام مثل نقطه چين تو گِل موندي.
سامان دستش رابالا گرفت و گفت:معذرت مي خوام من نمي دونم چرا شماها نقطه چين هاي منو با لغات بي تربيتي پر مي کنين من اگه گفتم
نقطه چين منظورم خُل بود نه دور از جون عمو کاوه اون اصطلاحي که شما به کار مي برين.
دايي کاوه خنديد و زير لب زمزمه کرد:اي پدر سوخته.
سامان سري تکان داد و گفت:ما مخلصيم.
بعد نفس عميقي کشيد و ادامه داد:رسيديم به زن دايي نسرين.ساعتايي که مادر کنگ فو کار مي کنه زن دايي نسرين مي ره تو نخ يوگا.سبک اش
تو حفظ قدرت و رياست با مادر کاملاً متفاوته ولي چيزي که مشخصه اينه که هر دو تا به امروز در رسيدن به هدفشون کاملاً موفق بودن.
آيدا و آرش دوقلوان.آيدا خيلي خوبه روزي حداقل دو تا خواستگارو به ديار باقي مي شتافونه.آيدا از خنده ريسه رفت و سامان ادامه داد:آرشم اي بد
نيست مي دوني خروس وزنه هر طرف باد بوزه همون طرفي مي ره.حالا رسيديم به صهبا خانم قبلاً اونو خدمتت معرفي کردم اما اگه اين که مي گن
شنيدن کي بود مانند ديدن درست باشه دقيقاً اينجا مصداق پيدا مي کنه حالا بايد باهاش زندگي کني تا بفهمي من چي مي گم.
صهبا رو به دايي کامران کرد و با لحن دلخوري گفت:عمو جان چيزي بهش نمي گين؟
دايي کامران سرش را تکان داد وگفت:سامان اين قدر سربه سرش نزار تو که مي دوني صهبا چقدر رو شوخي هاي تو حساسِ.
سامان دستي روي چشمش گذاشت و گفت:چشم معذرت مي خوام.
زن دايي سميرا که با نگاه مهربانش براندازم مي کرد لبخندي به لب زدو گفت:خيلي ساکتي عزيزم غريبي نکن.اينجا خونه خودته.
خجولانه تشکر کردم نگاه مشتاق و منتظرشان را که ديدم دست و پايم را گم کردم نمي دانستم بايد حرفي بزنم يا نه.اصلاً نمي دانستم بايد از کجا شروع
کنم لب هايم را با زبان خيس کردم و سرم را بالا گرفتم دست هاي عرق کرده ام را در هم قلاب کردم و نفس عميقي کشيدم اما درست لحظه اي که مي خواستم
شروع کنم صداي سلامي همه نگاه ها را به سمت خود کشاند و من نفس راحتي کشيدم آن لحظه شايد به گونه اي غريب و دور از ذهن براي من لحظه اي
سرنوشت ساز بود چرا که نگاه من براي اولين بار در نگاه سهراب افتاد
-
فصل 7
سهراب و آرش هر دو با هم سلام کردند سامان با ديدن آنها اشاره اي به سهراب کرد و گفت:بفرما
اينم مأمور مخصوص حاکم بزرگ ميتي کُمون!اون کناريش هم اگه اشتباه نکنم همون زُمبه خودمونه.
زن دايي سميرا در حالي که به استقبال سهراب مي رفت اخمي به سامان کرد و گفت:اين قدر بي تربيت
نباش مرد گنده حداقل جلوي دخترعمه ات خجالت بکش.
دست سهراب را گرفت و به رويش مهربانانه لبخند زد:دير کردين مادر.
سهراب جواب داد:يه کم کار شرکت طول کشيد بعد هم که خورديم به ترافيک.
در حين صحبت نيم نگاهي به سمت من انداخت و ادامه داد:ديگه بايد ببخشين يه کم دير شد.
زن دايي دستش رافشرد و شادمانه به سمت من چرخيد:اشکالي نداره مامان جان.خيلي ام دير نشده.حالا
چرا ايستادي بيا جلو با دختر عمه ات آشنا شو،...آرش جان تو هم بيا.بيا جلو خجالت نکش دختر عمه اتِ.
از اين که آن طور صميمانه من را دختر عمه خطاب مي کرد و جزئي از خانواده به حساب مي آورد حال عجيبي
داشتم به ياد يکي از جمله هاي مادر افتادم که هميشه هر وقت هم وطني مي ديد سريع جذب اش مي شد بعد
در جواب سؤال من که مي پرسيدم:مامي از کجا اونو شناختي؟با لحن متفکر و محزوني مي گفت:خون،
خونو مي کشه عزيزم.
حالا هم شايد داشت همان اتفاق مي افتاد آيا بايد باور مي کردم که من هم جزئي از آنها هستم؟آيا اين کشش قلبي
ناخواسته هماني بود که مادر از آن صحبت مي کرد؟
نگاهم بي اختيار به سمت سهراب کشيده شد نمي دانم چرا.ولي توجه ام به او جلب شده بود شايد به خاطر تعريف هاي
سامان بود موهايش همان حالت موهاي سامان را داشت اما پوستش برنزه بود و رنگ چشم هايش نيز بازتر مي زد هيچ
نشانه اي هم از گوشت تلخي در ظاهر او ديده نمي شد اما براي مطمئن شدن فقط يک کار مي شد کرد(اينکه
بپري و يه گاز بزرگ از گوشت رانش بکني))از تجسم اين فکر به سختي توانستم جلوي خودم را بگيرم اما باز با تمام
تلاشي که کردم لبخندي شوخ روي لب هايم نشست هنوز باهمان لبخند کنترل نشده خيره به سهراب مي نگريستم که
نگاه تيزش غافلگيرم کرد در زير نگاهش دست و پايم را گم کردم و جهت نگاهم را روي انگشتان درهم پيچيده ام تغيير دادم
وقتي که آنها مقابلم ايستادند تن بي حس و حالم را از روي مبل جدا کردم و مقابلش ايستادم.نگاه عميق و کنجکاوش درونم
را به تلاطم انداخت.
نمي دانم چرا؟اما انگار که خون تازه در رگ هايم به جريان افتاده باشد حرارتي پيش رونده را در تک تک رگ هايم حس کردم
به سختي نگاهم را بالا گرفتم و در نگاهش دوختم صدايم به قدري مرتع و ضعيف بود که مطمئن نيستم حتي او که در يک قدمي ام
ايستاده بود هم آن را شنيده باشد:سلام.
_من سهرابم.بهت خوش آمد مي گم و ...
تحمل نگاهش را نداشتم حرارت درونم همچنان داشت بالا مي رفت نگاهش متفاوت بود حس مي کردم گونه هايم در زير
اشعه هاي سوزناک آن نگاه خيره گل انداخته.
_اميدوارم اينجا رو خونه خودت بدوني.
نگاهم را از نگاهش دزديدم سعي کردم حرفي بزنم اما با تمام فشاري که به حنجره ام وارد کردم تنها يک کلمه از دهانم خارج
شد:ممنونم.
و بعد اودستم را رها کرد و بدون هيچ حرف ديگري از مقابلم گذشت با دايي کامران و دايي کاوه خوش و بشي کرد و روي يکي
از مبل ها نشست هنوز از آن حس و حال دگرگون خارج نشده بودم که آرش را ايستاده در مقابلم ديدم.نگاهش کردم قُل ديگر آيدا
بود.همان موهاي بلوند و چششم هاي شکلاتي رنگ درشت و کشيده و همان نگاه معصوم و خجالتي.لب هايش را با زبان خيس کرد
و گفت:نمي دونم چي بايد بگم.فقط مي تونم بگم خوشحالم که اينجايي.
باز آرامش از دست رفته ام را در وجودم حس مي کردم جسارت بيشتري به خودم دادم و گفتم:متشکرم من هم خوشحالم.
زن دايي با ملايمت گونه ام را بوسيد و با لحن محزوني گفت:تو به خونه برگشتي عزيزم اين بهترين اتفاقه و همه ما از اين بابت
خوشحاليم.
همه اين حرف زن دايي را تأييد کردند و من در سکوت به رويشان لبخند زدم اما دلم مي خواست بگويم (داريد اشتباه مي کنيد
من الهام نيستم کسي که به خونه برگشته من نيستم اونه کاش شما هم مي تونستيد حسش کنيد.))
بار ديگر همه سرجاهايمان نشستيم زن دايي نسرين رو به آيدا کرد و گفت:آيدا جان مادر پاشو چند تا چايي بيار آيدا چشمي گفت و
از جا بلند شد.
زن دايي سميرا لبخندي به رويش زد و گفت:کيک هم تو يخچال هست عزيزم.زحمتشو بکش.
بعد نگاهي به سمت سامان انداخت و ادامه داد:سامان جان مادر پاشو کمک دست آيدا.پاشو قربونت برم سامان به شنيدن اين حرف
بيشتر از قبل در مبل فرو رفت و يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت.
_مشترک گرامي، شماره مورد نظر در دسترس نمي باشد.لطفاً مجدداً شماره گيري نفرمائيد
_اِ...سامان پاشو خجالت بکش.
سامان باز در مبل فروتر رفت و چشم هايش را روي هم فشرد صهبا نگاهش کرد و گفت:مُرد ديگه اصلاً.
زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:پاشو مادر.پاشو خودت برو.
صهبا با شيطنت ابرويي بالا انداخت و گفت:متأسفم مشترک گرامي،شماره مورد نظر شما عمراً در شبکه موجود نمي باشد لطفاً با همان
شماره قبلي تماس بگيريد.
زن دايي نسرين لبش را به دندان گزيد و گفت:خودتو لوس نکن صهبا پاشو مادر پاشو خواهرت دست تنهاست.
صهبا از جايش تکان نخورد در عوض او هم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت قبل از اينکه زن دايي نسرين فرصت اعتراض مجدد
را پيدا کند سهراب از جايش بلند شد و گفت:من مي رم.
_دستت درد نکنه مادر.چنگالام همونجا تو کابينت بالائين.
زن دايي نسرين به صهبا چشم غره اي رفت و زير لب غر زد دايي کامران لبخندي به لب زد:
_دخترمو کاري نداشته باش زن داداش.بالأخره اين پسرام بايد يه کمکي بکنن بايد کار خونه ياد بگيرن واسه آينده شون لازمه.خيلي که
شانس بيارنو زن خوب گيرشون بياد تازه مي شن يکي مثل ما.خدا وکيلي من و کاوه روزي چند بار کف آشپزخونه تِي مي کشيم و ته
قابلمه مي ساييم.سامان خنديد و در حالي که سرش را به نشانه تأسف تکان مي داد زير لب نچ نچ کرد :ما از شما حمايت مي کنيم سازمان
(ز_ذ)هاي بدبخت بيچاره.
زن دايي سميرا پشت چشمي نازک کرد و گفت:يکي ندونه فکر مي کنه من زنِ تنارديه ام و تو و بابات کُزِت بي نوا.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:مي بيني عزيزم.مرداي ايروني همه شون گربه کوره ان.ذات ندارن.چشم سفيدن.هر چقدر هم احترامشون
بزاري و شام و نهار و به موقع جلوشون بچيني.آخر بي منت اش مي کنن اگه ما هم مثل اين زن خارجيا تا جيک شوهرامون در مي يومد به
قول سامان يه لگد مي زديم تو نقطه چينشونو از خونه پرتشون مي کرديم بيرون اجر و قربمون بيشتر مي شد.
صهبا تقريباً از خنده غش کرده بود و به نظر نمي رسيد که زن دايي نسرين هم از اين دفاعيه بَدش آمده باشد لبخند به لب سرش را به نشانه
موافقت تکان مي داد سامان لبش را به دندان گزيد و دستش را مقابل دهانش گرفت:اِ.اِ.اِ.مامان جان شما ديگه چرا؟منِ در به در مي گردم
توي شهرِ...نه ببخشيد منِ در به در کي از اين حرفا زدم که حالا شما نقل قولش مي کنين.بدبختيه ها هر کي هر چي دلش مي خواد ميگه
اون وقت واسه توجيح خودش نسبتش مي ده با ما مي بيني رُز جان!...يعني رُز جون!...اِ رُز خانم...اي واي پس چرا اين اين جوريه.
رديف قافيه اش جور نمي شه.
همه زير لب مي خنديدند صهبا نگاهش را به سمت آيدا و سهراب که سيني به دست وارد پذيرايي مي شدند چرخاند و گفت:به نظر من که تو هر چقدر
کمتر حرف بزني کار دنيا بهتر پيش مي ره.
-
بعد از آن سهراب بساط کيک را روي ميز چيد و آيدا به همه چاي تعارف کرد دايي کاوه کمي از چايش را در دهان مزه مزه کرد و گفت:خوب!
فکر مي کنم حالا ديگه نوبت رُز باشه.البته اگه پرچونگي بقيه اجازه بده.
هول شدمو چاي ام را همان طور داغ داغ هورت کشيدم زبانم سوخت و مسير پائين رفتن چاي تا معده ام تير کشيد چند بار پشت سر هم پلک زدم اشک در
چشم هايم جمع شده بود .دايي کاوه ادامه داد:اين قدر ساکت نباش عزيزم يه چيزي بگو.فنجانم را تا روي زانو هايم پائين آوردم و سعي کردم به روي نگاه
منتظرشان لبخند بزنم زبانم را روي لب هايم کشيدم زبر شده بود نگاهم را بالا گرفتم و گفتم:چي بگم؟
صهبا مشتاقانه گفت:از خودت بگو رُز.از خانواده ات...
زن دايي نسرين گوشه لبش را گاز گرفت و صهبا زير لب غر زد:مگه چي گفتم؟
نگاهم را باز روي فنجانم دوختم و گفتم:ما اقوام نزديک هم هستيم اما متأسفانه چيزي از همديگه نمي دونيم يا در واقع نخواستيم بدونيم مادرم زياد از
ايران صحبت نمي کرد و اگر اصرار پاپا نبود من الان اينجا نبودم.
دايي کامران نفس عميقي کشيد و گفت:گاهي انسان در زندگي دست به کاري مي زنه که جبران کردنش مشکله کاش مي شد همه چيز رو از نو ساخت و
خطاها را از مسير زندگي حذف کرد.
به ياد مادرم افتادم و انتظار غم آلودي که هميشه در عمق نگاه پرمهرش سوسو مي زد در دلم زمزمه کردم(کاش مي شد همه چيز را از نو ساخت و
خطاها را از مسير زندگي حذف کرد.))
بي اختيار آهي کشيدم و گفتم:کاش مادرم زنده بود
-
فصل2-7
نگاهم رابالا گرفتم اشک در چشم هاي دايي کامران جمع شده و نگاهش به نقطه اي نامعلوم خيره مانده بود
شايد تصور مادر را مقابل چشم هايش مي ديد آرام زير لب زمزمه کرد:بله اي کاش الهام زنده بود گريه اش
دلم را سوزاند اما نه به خاطر او،به خاطر مادرم.زني که دلش به خاطر بي مهري همين ها خون بود و حالا اين ها
داشتند براي مرده او گريه مي کردند مادر از قبل مي دانست بعتر از من آدم ها را شناخته بود که مي گفت:آدم وقتي
مي ميره عزيزتر مي شه.
از رسيدن به اين حقيقت تلخ دلم گرفت گريه دايي کامران درنظرم چون اشک تمساح بي معني و مسخره آمد از
ذهنم گذشت(بارون بي موقع به جاي نفع ضرر مي رسونه.))
زن دايي سميرا لبخند کمرنگي به لب زد و گفت:مي دوني عزيزم وقتي ديشب سامان گفت تو به ايران اومدي
اصلاًً باورمون نمي شد.
لبخند تلخي زدم و با لحن سردي گفتم:بله باورش براي خود سامان هم سخت بود اون حتي خبر نداشت که من وجود
خارجي دارم.
مکث کوتاهي کردم و زير لب ادامه دادم:ولي شما مي دونستيد.
دايي کاوه نيم نگاهي به چهره گرفته دايي کامران انداخت و در سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد.لحظه اي
به محتويات داخل فنجانش خيره ماند و گفت:وقتي اون ها با هم ازدواج کردند...منظورم پدر و مادرته،پدر هرگز
نتونست با قضيه کنار بياد خوب اون هميشه يکدنده و لجباز بود نمي تونست تحمل کنه که کسي رو حرفش حرفي بزنه.
از طرفي الهام هم دختر ساکت و نجيبي بود تا زماني که تو خونه بود با اخلاق پدر مي ساخت هيچ وقت رو حرفش حرفي
نمي زد تمام تلاشش رو مي کرد تا پدر و راضي نگه داره وقتي پدر تصميم گرفت که اون رو براي ادامه تحصيل به فرانسه
بفرسته همه ما متعجب شديم هيچ کدوم باورمون نمي شد که پدر بخواد همچين کاري بکنه الهام هرگز مثل دخترهاي
ديگه به مدرسه نرفته بود هميشه معلما براي درس دادن به اون به خونه مي يومدن.پدر دوست نداشت که الهام تنها از خونه
بره براي خودش عقايد خاصي داشت با اين وجود وقتي تصميم گرفت الهام رو به فرانسه بفرسته باز کسي رو حرف اون
حرفي نزد الهام مثل هميشه بي چون و چرا تصميمي رو که پدر برايش گرفته بود پذيرفت و قبل از اينکه ما از گيجي اين
تصميم عجيب و ناگهاني بيرون بياييم اون تو يکي از پانسيون هاي درجه يک پاريس بود قرار شد اونجا درس بخونه و به
دانشگاه بره و هر ماه گزارش کاملي از نتيجه کارش در دانشگاه و نحو زندگي و نوع رفتارش در پانسيون براي پدر بفرسته
تا اينکه توي يکي از اون نامه هاي ماهيانه موضوع پدرت رو مطرح کرد و اين چيزي بود که هيچ کدوم از ما انتظارش رو
نداشتيم الهام تا به اون روز بدون اجازه پدر حتي آب هم نخورده بود اون وقت يک دفعه تصميم گرفت رو در روي پدر بايسته.
و اين کاري بود که پدر رو واقعاً ديوانه مي کرد اونقدر که قيد همه چيز رو زد پدر برخلاف اونچه در ظاهر نشون مي داد
الهام رو خيلي دوست داشت و حقيقتاً انتظار نداشت که اون چنين اشتباهي بکنه به هيچ عنوان حاضر نبود اجازه بده که الهام
با يه مرد خارجي ازدواج کنه حتي حاضر نبود در موردش حرف بزنه.از طرف ديگه نمي دونم چي باعث شده بود که الهام
تا اين حد جسارت پيدا کنه در جواب نامه پدر که ازش خواسته بود غلط زيادي نکنه و فوراً به ايران برگرده تا اون در موردش
تصميم ديگه بگيره نامه فرستاد که براي اولين بار در زندگي اش تصميم گرفته کاري به ميل و انتخاب خودش انجام بده حتي
اگه اون کار از نظر پدر يه غلط زيادي باشه.
پدر حس مي کرد غرورش شکسته شده به قدري از دست الهام عصباني بود که حتي براي برگردوندن اون به ايران هيچ
اقدامي نکرد کامران از پدر اجازه خواست که به پاريس بره و الهام رو به خونه برگردونه اما پدر اجازه اين کارو بهش نداد
اون گفت:بزارين ببينم اين دختر اون قدر جرأت داره که هر غلطي دلش خواست انجام بده؟اگر من اونو اين طور تربيت
کردم چه بهتر که از همين حالا اون رو مُرده تصور کنم.بعد آخرين اخطار رو براي الهام فرستاد.
-
با لحن محزوني گفتم:يا اون مردک نجس آمريکايي يا خانواده ات.
دايي کاوه لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد نگاهش را پائين انداخت و سرش را به آرامي تکان داد:براي الهام نامه نوشت که
يا همين الان برمي گردي تهران يا ديگه هرگز پشت سرت رو نگاه نمي کني.وبعدش ما ديگه الهامو نديديم اون همون طور
که مي خواست با پدرت ازدواج کرد و پدر هم زخم خورده و عصباني روي حرفي که زده بود ايستاد بعد از اون ماجرا ديگه
کسي جرأت نکرد که اسم الهام رو جلوي اون به زبون بياره چند وقت بعد هم سکته کرد اما از پا نيفتاد از بيمارستان که به
برگشت سياه پوشيد بقيه ما رو هم مجبور کرد که همين کارو بکنيم بعد به همه فاميل خبر داد که بياين دخترم مُرده.
آيدا ناباورانه نگاهي به چهره گرفته پدرش انداخت و گفت:ولي پدر شما قبلاً به ما گفته بودين که عمه به خاطر بيماري فوت
کرد!
دايي کاوه جواب داد نمي خواستيم که شما در اين رابطه کنجکاوي کنين آقا جون خوشش نمي يومد صهبا با حالتي عصبي چند
بار پلک زد و با لحني سرد و منزجر گفت:واقعاً که!فکر نمي کردم آقا جون تا اين حد سنگ دل باشه.آدم دلش مي خواد
اونو کتک بزنه.
زن دايي نسرين مأيوسانه نگاهش کرد و گفت:صهبا جان تو نبايد در مورد پدربزرگت اين طور حرف بزني .
سامان با حالتي گرفته و متفکر سرش را تکان داد و گفت:اتفاقاً حق با صهباست.آدم دلش مي خواد اونو کتک بزنه.
اين بار ديگر هيچ کس اعتراضي نکرد شايد همه دلشان مي خواست آقاجانشان را کتک بزنند چند لحظه بعد صداي آرش
سکوت را شکست:آقا جون مي دونه؟
همه انگار که اصلاً صداي او را نشنيده باشند خيره نگاهش کردند چند لحظه بعد آيدا هم با لحن نگران سؤال آرش را تکرار کرد:
بابا...آقا جون مي دونه؟
دايي کاوه سرش را پائين انداخت و در سکوت متفکرانه به گل هاي قالي چشم دوخت و اين يعني((نه))
صهبا با لحن نامطمئني پرسيد:اون اصلاً مي دونه که رز وجود داره؟
زن دايي سميرا نفس عميقي کشيد و گفت:پدر رز چهاربار براي ما نامه نوشت.
از شنيدن حرفش جا خوردم اصلاً در اين مورد چيزي نمي دانستم پدر هرگز اشاره اي به اين موضوع نکرده بود متعجب پرسيدم:
پدر من براي شما نامه نوشت؟!
_بله عزيزم.ولي مدت ها پيش...اولين نامه درست همون زماني به دستمون رسيد که اوضاع خونه به شدت به هم ريخته بود همه
به خاطر تصميم الهام و عکس العمل پدر آشفته بديم.
آيدا هيجان زده پرسيد:تو نامه اش چي نوشته بود؟
زن دايي سميرا يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و در حالي که با انگشترش بازي مي کرد گفت:خوب در واقع نامه کوتاهي بود
اون خودش را معرفي کرده بود و نوشته بود که صميمانه به الهام علاقه مند است بعد هم خيلي جدي اون رو از ما خواستگاري کرده بود و
در آخر خيلي محترمانه از ما خواسته بود که با ازدواج اونها موافقت کنيم چرا که اون ها تصميم خودشونو گرفتن و در هر صورتي به
زودي با هم ازدواج مي کنن.
آيدا پرسيد:شما چي کار کردين؟
_هيچي کاري نمي شد کرد.آقاجون نامه رو گرفت و داخل آتيش شومينه انداخت.
لحظه به لحظه بار غمي که روي قلبم فشار مي آورد سنگين تر مي شد خاطره و خيال مامان و پاپا لحظه اي از ذهنم دور نمي شد عکس
عروسي شان در آن قاب طلايي مدام مقابل چشم هايم مي رقصيد و آتش زير خاکستر خفته ام را شعله ورتر مي ساخت عطش خواستن
وجودم را در هم مي فشرد و روح بي قرار و دلنتگم را در تمناي دوباره داشتن از دست رفته ها مي گداخت آنها را مي خواستم بيشتر از
هميشه محتاجتر از هر زمان ديگري لب هاي خشکم را به زحمت تکان دادم و گفتم:شما گفتيد چهار تا نامه.
زن دايي سرش را تکان داد و گفت:بله چهار تا نامه.نامه دوم،تقريباً چند هفته بعد از نامه اول به دست ما رسيد نوشته بود ما با هم ازدواج
کرديم هر دو اميدواريم که از ما راضي باشين و براي خوشبختي مون دعا کنين اما نامه بعدي دو سال بعد به دستمون رسيد.خبر بچه دار شدن
الهام ما رو کمي اميدوار کرد که شايد آقا جون به شنيدن اين خبر از خر شيطون پياده بشه اما اين نامه هم باز از وسط جِر خورد بعدش ديگه براي
مدت ها از اونها بي خبر بوديم تا اينکه...تا اينکه آخرين نامه به دستمون رسيد.
بغض راه گلويش را بست با صدايي گرفته زير لب زمزمه کرد در تمام اين سالها هيچ وقت نخواستم باور کنم که براي هميشه الهام رو از دست داديم.
-
فصل 3-7
زن دايي سرش را پايين انداخت و بعد از آن براي لحظاتي سکوت اتاق را پر کرد و من يک بار ديگر خودم
را در پارکينگ اداره پليس حس کردم.کنار ماشين ام،چي قرمز رنگ.کنار توده اي از آهن در هم مچاله شده
خون آلود بغض را نفسم را تنگ کرد دلم مي خواست زار بزنم اما شانه هاي محکم و مردانه پدر را کم داشتم.
در آن لحظاتي که دلم مي خواست ان سکوت تا ابد ادامه پيدا کند صداي آرش را شنيدم که گفت:لابد آقا جون
اونم پاره کرد.
زن دايي سرش را به نشانه منفي تکان داد در حالي که با نوک انگشت اشک را از گوشه چشمش مي گرفت نفس عميقي
کشيد و گفت:نه فکر نمي کنم اين بار همراه نامه يک قطعه عکس هم فرستاده شده بود عکسي از الهام و دخترش .
تو چند سال گذشته يکي دوبار آقا جون رو ديدم که داشته با اون عکس حرف مي زده صهبا ناباورانه پرسيد:آقا جون؟!
...من که باورم نمي شه.
زن دايي نسرين نگاهي به صورت صهبا انداخت و گفت:همون طور که پدرت گفت آقا جون الهام رو خيلي دوست
داشت درسته که خيلي لجوج و سرسخت بود و اصلاً در ظاهر نشان نمي داد اما اون نامه آخر آقا جونو بدجوري شکست.
همه ما از شنيدن اونچه براي الهام و بچه اش اتفاق افتاده بود شوکه شديم اما چيزي که من به چشم خودم ديدم اين بود که
پدربزرگتون از شنيدن اين خبر واقعاً يک شبه پير شد.
باز خاطره اي از مادر در مقبل چشم هاي به اشک نشسته ام جان گرفت.اتاق نوزاد را همه با هم ساخته بوديم من بالاي
تخت کوچک اش را با گل هاي ريز کاغذي پوشانده بودم و يک آويز زيبا از ماه و ستاره هاي کريستالي اَکليل دار بالاي تختش تاب
مي خورد مادر عروسک ها را داخل فقسه بالاي تخت چيده بود و من خرس عروسکي بزرگم را براي تزئين اتاق کوچک لسلي
کوچولو آورده بودم پاپا مي خنديد کفش هاي کوچک جق جقه اي را کنار تخت جفت مي کرد و مي گفت:وقتي مهمون کوچولومون
بياد واسه قدم زدن لازمشون داره مامان يکي از بلوز هاي من را براي لسلي نگه داشته بود آن را مقابل صورتش مي گرفت
و مي بوئيد بعد من را به سينه اش مي فشرد و مي گفت:تو اين قدري بودي عزيزم.اما حالا اين يه هديه قشنگ از طرف تو به لسلي
کوچولوئه.و من با حس آميخته به هيجان و تشويش شکم مادر را مي بوسيدم و دست هاي کوچکم را به دور کمرش حلقه مي کردم
آن وقت دست او مهربانانه در ميان موهايم گم مي شد.
اشکي که نگاهم را تار کرده بود لرزيد و روي گونه هايم سرخورد برخلاف ميل باطني ام داشتم گريه مي کردم دستم را روي
لب هايم فشردم و با خشونت تمام تلاش کردم جلوي احساسم را بگيرم دلم نمي خواست ترحم آنها جاي محبت نداشته شان را بگيرد.
زن دايي سميرا با ديدن حال و روزم به سرعت از جايش بلند شد و در کنار من نشست دستش را به دور شانه ام انداخت و با لحن
دلسوزانه و بغض آلودي گفت:عزيزم...با وجودي که از لحظه ي اول محبتش را ناب و بي ريا حس کرده بودم باز براي لحظه اي
احساس بيگانگي کردم تمام عضلات تنم درزير تماس دستش منقبض شد با عجله اشک روي گونه ام را پس زدم و گفتم:متأسفم من...
من...
ولي عاقبت مغلوب غليان احساساتم شدم بغض در گلويم شکست و من چون کودکي شرمنده سرم را در آغوش زن دايي فشردم.زن دايي
انگار که داشت براي کودک گريانش لالايي مي گفت با دست آرام آرام به پشتم مي زد و با لحن بغض گرفته و نجواگونه اي کنار گوشم
زمزمه مي کرد:آرام باش عزيزم...آروم باش.تو ديگه تنها نيستي .همه ما در کنارتيم...سامان مادر يه ليوان آب بيار.
لحظاتي بعد وقتي سامان با ليوان آب برگشت من هم ديگر برخودم مسلط شده بودم زن دايي ليوان آب را از دست سامان گرفت و آن
را به دستم داد:بگير عزيزم.يه کم آب بخور.
-
ليوان را از دستش گرفتم و تشکر کردم لحظات ديگري هم در سکوت سپري شد تا اينکه دايي کامران نفس عميقي کشيد و گفت:بايد با پدر صحبت
کنيم.
زن دايي سميرا سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت:حق با کامران.اون بايد بدونه که رز اينجاست صهبا با لحن هيجان زده اي
گفت:اگه آقا جون اونو قبول نکرد چي؟
سامان در حالي که به پشتي صندلي تکيه مي داد با بي قيدي خاص خودش گفت:آقا جون نقطه چين مي خوره.
دايي کامران اخمي کرد و با لحن سرزنش آميزي گفت:سامان!
_جون داداش منظورم همون شِکر بود نه اينکه آقا جون مرض قند داره گفتم اسم شکرو نيارم بهتره واسش خوب نيست.
همه زير لب خنديدند اما دايي کامران جدي و متفکر به نظر مي رسيد دست هايش را روي دسته هاي مبل فشار داد و از جا بلند شد:بايد با آقا
جون صحبت کنيم.همرا من بيا کاوه.
دايي کاوه با شنيدن اين حرف مطيعانه از جايش بلند شد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد به دنبال او زندايي سميرا هم از جا کنده شد و گفت:
بايد موضوع رو آروم آروم بهش بگيم بهتر نيست من و نسرين هم اونجا باشيم.
دايي کامران لحظه اي متفکر نگاهش کرد.دايي کاوه گفت:حق با زن داداشِ فکر کنم خانم ها بهتر بتونن از پَسِش بربيان.
دايي کامران سرش را به نشانه تأييد تکان داد و گفت:بد فکري ام نيست اصلاً شايد اينجوري بهتر باشد...خيلي خوب پس بفرمائين.
بعد رو به زن دايي سميرا کرد و ادامه داد:بفرمائيد خانم.بفرما ببينم چي کار مي کني!
زن دايي سميرا لبخندي زد و با اشاره سر زن دايي نسرين را هم از جا کند بعد در حالي که از کنار من مي گذشت دستش را روي شانه ام
گذاشت و با لحن شاد و سرزنده اي زمزمه کرد:نگران نباش عزيزم.همه چيز مرتبه نگاهش را به سمت بقيه بچه ها چرخاند و گفت:بچه ها تا
ما برمي گرديم حسابي از دختر عمه تون پذيرايي کنين.
صهبا در حرکتي سريع از جا بلند شد و در حالي که کنار من مي نشست جواب داد:نگران نباشين زن عمو،ما هواشو داريم شما با خيال راحت مين
رو خنثي کنين.
زن دايي سميرا لبخندزنان به دنبال بقيه رفت و بعد ما جوانترها تنها شديم به محض رفتن آنها،صهبا فنجان چاي ام را به دستم دادو گفت:اصلاً نگران
نباش.زن عمو کارشو خوب بلده.ما ايرونيا يه ضرب المثل داريم که ميگه:زبون خوش مارو از تو سوراخش مي کشه بيرون.
آيدا لبخندي زد و با لحن محجوبانه اي پرسيد:اگه چايِ تون سرد شده برم عوضش کنم.
با لحن شرم آلودي جواب دادم:نو نو همين خوبه!ممنونم!
و بعد چاي سرد شده ام را تا آخر نوشيدم صهبا يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و گفت:فکر کنم امريکايي ها چاي سرد دست داشته باشن تو يه
کتاب خوندم که اونها توي چاي يخ مي ندازن و به عنوان يه نوشيدني مي خورن.
آيدا با لحن آرام و ناباورانه پرسيد:بخ مي ندازن تو چايي؟!
صهبا جواب داد:خوب آره.باورت نمي شه از رز بپرس.
نگاه نامطمئن آيدا به سمت من چرخيد اما سؤالي را که منتظر شنيدنش بودم نپرسيد بنابراين سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:بله حق با صهباست
چاي سرد يک نوشيدني رايج در امريکاست خصوصاً در جنوب و در کاليفرنيا.
آيدا لبخندي به لب زد و با لحن ارامي گفت:چه جالب چقدر فرهنگ ها متفاوتِ.
بعد صهبا خيلي بي مقدمه پرسيد:از اينکه اينجايي چه احساسي داري؟
باحالتي درمانده نيم نگاهي به سمت سامان انداختم و در حالي که با انگشتانم بازي مي کردم سرم را پائين گرفتم.درست نمي دانستم که بايد چه جوابي به
سؤالش بدهم خوشحال نبودم اما ته دلم احساس آرامش مي کردم مي دانستم که در ميان آن جمع ناآشنا تنها نيستم راحت مي توانستم حضور مادر را در کنارم
حس کنم از وقتي پايم را داخل آن خانه باغ گونه گذاشته بودم عطر دل انگيزش را در فضا حس مي کردم مادر راضي بود و اين به من آرامش مي داد بدون اينکه
نگاهش کنم جواب دادم:من واقعاً نمي دونم کمي گيج شدم فکر مي کنم براي جواب دادن به اين سؤال بايد به خودم فرصت بيشتري بدم.
_اينجا مي موني؟
نگاهش کردم چشم هاي درشت و سياهش کنجکاوانه و مشتاق در نگاهم دوخته شده بود با نگاه مردد و نامطمئنم چهره تک تک شان را از نظر گذراندم انگار همه
منتظر شنيدن جواب اين سؤال بودند سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نه.
صهبا و آيدا هر دو تقريباً هم زمان با لحن مأيوسانه اس گفتند:چرا؟
صهبا ادامه داد:ما خانواده تو هستيم رز.
سعي کردم به رويش لبخند بزنم سرم را تکان دادم و گفتم:بله ولي وطن من اونجاست.
_اما به نظر من همون قدر که اونجا وطن توئه اينجا هم هست.مادر تو ايراني بوده مي توني تابعيت ايراني بگيري.
صداي سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند:فکر نمي کنم امکانش باشه.مگر اينکه رز در ايران متولد شده باشه سامان نگاهي گذرا به سمت من انداخت و
گفت:اين يعني چي؟
سهراب نفس عميقي کشيد و گفت:اين قانونيه که در مجلس تصويب شده فرزند يک زن ايراني که با يک مرد خارجي ازدواج کرده باشه فقط در صورتي تابعيت
ايراني خواهد داشت که در ايران متولد شده باشه.سامان بالحن نامطمئن پرسيد:يعني رز نمي تونه ايران بمونه؟
سهراب لحظه اي خيره نگاهم کرد نگاهش متفاوت بود اما اين تفاوت در چه بود نمي توانستم درک کنم فقط مي دانستم که در زير آن نگاه وقتي که برويم خيره
مي شد دست و پايم را گم مي کردم بي اختيار به ياد جمله پدر افتادم(همون لحظه اولي که ديدمش عاشقش شدم.نگاهش پر از جاذبه شرقي بود))جاذبه
شرقي!آيا اين همان جاذبه شرقي بود؟
صداي سهراب را شنيدم که گفت:چرا.اما اگه با يه مرد ايروني ازدواج کنه راحت مي تونه اقامت دائم بگيره.
نمي دانم چرا به يکباره از درون لرزيدم نگاهم را پائين گرفتم و گفتم:ولي من...
صهبا هيجان زده ميان حرفم دويد و گفت:خوب اين که کاري نداره همه با هم مي گرديم و يه شوهر خوب واسش پيدا مي کنيم.
-
خواستم حرفي بزنم که سامان اين اجازه را به من نداد رو به صهبا کرد و گفت:کجا؟تو فروشگاه هاي زنجيره اي رفاه؟نه صهبا خانم ما را به خير تو اميدي نيست
پس لطفاً شر مرسان.جنابعالي اگه خيلي زرنگي ماست خودتو کيسه کن.گر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.من خودم يه فکري براش مي کنم.
صهبا ابرويي بالا کشيد و گفت:نه سامان جون به دلت صابون نزن که اين کلاه واسه سر تو زيادي گشاده.دو تا و نصفي دوستم داري که ماشاءِا...شون باشه همه
بدتر از خودت عجوج مجوج و زير خاکي.پس بهتره رويا پردازي نکني که آخر و عاقبت نداره.پس همون طور که شاعر گرانمايه مي گه:خنده رسوا مي نمايد پسته
بي مغز را چون نداري مايه از لاف سخن خاموش باش.داداش من!
سامان خواست حرفي بزند که آرش ميان حرفش دويد و گفت:اِ سامان.باز شما دو تا شروع کردين بعد با حرکت چشم و ابرو اشاره اي به من کرد و گفت:خجالت بکشين
زشته.
سامان در حالي که انگشتان اشاره اش را مقابل صورتش تکان مي داد برخلاف او با صداي بلندي جواب داد:اولاً زشت کشمشِ که دُم داره.دوماً چرا به خواهر جون خودت
نمي گي که متراژ زبونش از دست هرچي زبان شناس و روان شناس در رفته.
آيدا از شنيدن اين حرف به خنده افتاد اما آرش که به شدت سعي مي کرد خودش را جدي نشان دهد فقط به لبخندي اکتفا کرد رو به صهبا کرد و گفت:راست ميگه صهبا.
تقصير تو هم هست اگه جوابشو ندي مي ميري؟
وقتي چهره درهم صهبا را ديد ادامه داد:تو که اين منگولو مي شناسي.
اين بار حتي سهراب هم به خنده افتاد و در چشم هاي زيباي صهبا برق پيروزي درخشيد به روي سامان لبخندي يه وري زد و يکي از ابروهايش را بالا انداخت.
آرش ميان خنده سرش را تکان داد و گفت:حالا پاشو برو چند تا چايي بريز بيار تا بخوريم.پاشو باريکلا صهبا با شنيدن اين حرف يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت
و گفت:نوکر بابات غلوم سياه.هر کس چايي مي خواد خودشم مي ره مي ريزه.
سامان ميان خنده دستش را روي زانوهايش کوبيد و با لحن پرشيطنت و پيروزمندانه گفت:آخ داداش سيام ضايع شد.مستفيض شدي داداش؟بخور نوش جونت.خلايق هر
چه لايق
-
فصل 4-7
صداي زنگ تلفن بلند شد و سامان همين طور که مي خنديد از جا بلند شد و براي جواب دادن به تلفن از
پذيرايي بيرون رفت.لحظاتي بعد در حالي که گوشي سيّار دستش بود وارد پذيرايي شد و گفت:به خبري
که هم اکنون به دست بنده رسيد توجه بفرماييد.قرص هاي زير زباني قلبتان را بچپانيد توي دهانتان و
شوک زده هم نشويد طبق گزارش رسيده از خبرگزاري آسودشيتد پرس همچنين بفهمي نفهمي،يه نَموره،
کمي تا اندکي آقا جون خدابيامرز سکته کرده به همين مناسبت از وارثين محترم دعوت مي شود جهت شکستن
سر و کله هم،هر چه سريعتر با در دست داشتن کارت شناسايي معتبر و يک پاره آجر بالاي سر جنازه حضور
به هم رسانند.
آيدا نگران و دستپاچه سرپا ايستاد و گفت:چي مي گي سامان؟چي شده؟
سامان ادامه داد:و اينک مشروح اخبار...
آيدا عاجزانه ناليد:سامان!تو رو خدا...
سامان در سکوت چند بار سرش را تکان داد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:خیلی خوب.مامان بعد گفت آقا جون
حالش به هم خورده دارن می برنش بیمارستان.
آشفته حال از جایم بلند شدم و گفتم:به خاطر حضور منه.نباید اینجا می یومدم.
سامان چینی به پیشانی انداخت و در حالی که با گام هایی بلند به سمت من می آمد گفت:این حرفو نزن رز اصلاً تقصیر
تو نیست بیماری پدربزرگ سابقه طولانی داره.
سرم را تکان دادم و گفتم:بله و شروعش به خاطر رفتار مادرم بوده.اصلاً دلم نمی خواد که...من را برگردون به
هتل سامان خواهش می کنم.
سامان جدی و دلخور سرش را تکان داد و گفت:حرفشم نزن رز.تو همین جا می مونی چون اینجا خونه توئه.
باز این بغض لعنتی راه گلویم را فشرد سرم را تکان دادم و گفتم:نه سامان نیست.
مقابلش ایستادم و نگاه ملتمسم را در نگاهش دوختم:خواهش می کنم سامان منو از اینجا ببر بهت گفتم تحمل تحقیر شدن
ندارم.
در نگاه مصمم سامان ذره ای از برق شیطنت همیشگی دیده نمی شد نگاهش را تا حد شانه هایم پائین کشید و گفت:نه رز
تو باید همین جا بمونی.
از شدت بغض لب هایم لرزید نمی توانستم حرفی بزنم نگاه دلگیرم را از نگاه ملتمسش بریدم و خواستم از کنارش بگذرم
که با عجله راهم را سد کرد و مقابلم ایستاد:نه رزرفتن تو هیچ کمکی بهت نمی کنه تقریباًبه سرش فریاد کشیدم:چرا می کنه
هم به من و هم به پدربزرگ شما.
راهم را کج کردم اما سامان باز دستش را دراز کرد وشانه ام را گرفت:از کجا معلوم شاید به خاطر خوشحالی زیاد شوکه
شده.مگه مادرم نگفت بارها اونو دیده که با عکسی که پدرت فرستاده حرف می زده و گریه می کرده خوب این یعنی...
_راست میگه رز.آقا جون مرد بدی نیست شاید در ظاهر نشون نده اما قلب مهربونی داره.
نگاهی به صورت آرام و معصوم آیدا انداختم و لبخند محزونی به رویش زدم دلم می خواست در جوابش بگویم(آره ما قبلاً
طعم این مهربونی رو چشیدیم.خیلی شیرینِ.اون قدر که دلمون رو زده.))
نگاهم را درنگاه سامان دوختم چقدر این نگاه با نگاه پرشیطنت و خندان متفاوت بود آرام زیر لب زمزمه کرد:رز خونواده تو فقط
پدربزرگ نیست.
-
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:آدم واقع بین کمتر ضرر می کنه سامان.
صدای سهراب را شنیدم که گفت:درسته ولی گذشت زمان خیلی چیزها رو عوض می کنه.به نظر من صلاح در اینه که تا برگشتن
بزرگترها صبر کنین فکر می کنم بعد از شنیدن حرف هاشون بهتر بتونین تصمیم بگیرین.
به سمتش برگشتم درست به یک قدمی ام رسیده بود ایستاد و نگاه نافذ و عمیق اش را در نگاهم دوخت لحظه ای مکث کرد بعد نگاهش را
تا لب های بی رنگم پائین کشید وبا لحن آرام تری ادامه داد:حق با سامانِ رز خانواده تو فقط پدربزرگ نیست.
لب هایم در زیر نگاه خیره اش تکان خورد قلبم تپید و من غرق در حرارتی گرم مغلوب برق نگاه گستاخش شدم.
نگاهم را پائین انداختم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم سهراب لبخند کمرنگی به لب زد و با لحن رضایتمندانه ای گفت:خوبه!
بعد نگاهش را به سمت سامان چرخاند و ادامه داد:مامان دقیقاً چی گفت سامان؟
سامان دستی به موهایش کشید و گفت:مامان؟!...چی گفت؟...خوب در واقع گفتش که...آها گفت آقا جون.حالش بده!
حالش بده!امشب درجه تب اش روی هزار و سیصده!
صهبا با حالتی کلافه بر سرش غرید:لوس.حالا وقت مسخره بازی آقا جون داره می میره.
سامان با شیطنت لبش را گاز گرفت و گفت:خاک تو سرت با این حرف زدنت به آقا جون می گم از ارث محرومت کنه.
سهراب بی توجه به شیطنت های سامان پرسید:نگفت کدوم بیمارستان؟
_چرا اتفاقاً پرسیدم ؟
_خوب؟
_گفت حالا هر چی.فضول بردن زیرزمین پله نداشت خورد زمین.
سهراب میان خنده لبش را به دندان گزید در حالی که از کنار سامان رد می شد دستی به شانه اش زد و گفت:آخر کمبودی بچه!
آرش میان خنده داد زد:سهراب وایسا منم اومدم.
آیدا گامی به سمتش برداشت و گفت:مارو بی خبر نزارین آرش.زنگ بزنین حتماً.
پایان فصل 7.ادامه دارد...