-
از ترسم بقچه رو دادم به پسره.اما چادرم رو ندادم.راه افتادم برم بیرون که اقاجلال رو پیدا کنم که پسره زد تخت
داد وفریاد نکن » سینه م و پرتم کرد رو مبل و چادرم رو محکم از سرم کشید و برد.اومدم جیغ بکشم که دختره گفت
گفتم الان آقا جلال رو صدا میکنم پدرشونو در بیاره!مگه « محض ارا » پرسیدم آخه چرا؟!گفت « که کتک میخوري
هنوز نفهمیدي اینجا کجاس و چی به «! خاك بر سر خرت کنن » کشکه؟!پارابلوم کمرشه این هوا!دختره خندید و گفت
سر قبر ننه » گفتم رفت؟کجا؟!گفت « بدبخت آقا جلال فروختت و رفت » گفتم چی به روزم اومده؟گفت «؟ روزت اومده
گفتم آخه واسه چی منو فروخت؟! « ش!چه میدونم
کارش اینه بی غیرت!هرچند وقت به چندوقت یه دختر برو رو دارو از تهران به هواي زن گرفتن و عروسی » گفت
»! نه،واسه....گی » گفتم میفروشه واسه کلفتی؟!گفت « کردن ور میداره ومی آره اینجا و می فروشه به اینا
مات بهش نگاه کردم!دو سه تا دختر خارجی یه دیگه م اومدن جلوم و باهام به زبون شیرین فارسی سلام و علیک
پرسیدم چی رو حالیم «! بابا درست حالیش کنین بدبخت رو » کردن!اصلا نمی فهمیدم چی شده که یکی از دخترا گفت
این آقا جلال و چندتا دیگه کارشون اینه.امثال ماهارو به هواي اینکه باهامون عروسی کنن از ننه بابامون » کنین؟!گفت
جدا میکنن و می آرن اینجا و میفروشن به اینا.اینام مارو تعلیم میدن واسه....گی!
اینجا مثل مدرسه س.فقط مدرسه ...ها!از تو تهرون وشهراي دیگه،دختراي خوشگل رو سوار میکنن و می آرن اینجا و
بهشون رقصیدن و عشوه گري و لوندي و ...گی یاد میدن وبعدش یا میفروشن مون به پولدارا و شیخ هاي اون ور آب
...!» و یا وقتی آموزش مون تموم شد برمی گردونن تهران و می شیم خانم
محکم زدم تو سر خودم!تازه فهمیدم چقدر بدبختم!اگه میخواستم...گی کنم چرا این همه راه اومدم و از خونواده م
دور شدم و تو ولایت غریب اسیر شدم؟!خب همونجا تو تهران می موندم و ور دست آبجیم کار میکردم!شروع کردم
به گریه کردن و زار زدن.
یکی از دخترا رفت و یه دستمال خیس آورد و خون دماغم رو پاك کرد.بقیه م نشسته بودن دور و ورم و بهم مهربونی
میکردن.حال منو می فهمیدن چون یه روزي این برنامه واسه خودشون پیش اومده بود.
خلاصه یه خرده که گذشت و از اون حالت جا خوردن و گیجی که در اومدم بلند شدم از ساختمون برم بیرون که دم
در عباس جلوم رو گرفت.دخترا اومدن که منو ببرن تو باالتماس به عباس گفتم جون مادرت ترو به ارواح خاك
امواتت بذار من بیرون رو یه نیگاه بکنم.شماها اشتباه می کنین،اقا جلال نرفته اون منو دوست داره،عقدم کرده بخدا!
عباس یه نگاه به من کرد و یه نگاه به حشمت خانم.برگشتم و با التماس به همون زن چاق که آرایش غلیظی م داشت
نگاه کردم که یه اشاره به عباس کرد و عباس از جلوم رفت کنار.پریدم بیرون،اما نه از آقا جلال خبري بود و نه از اون
آجانه و نه از ماشین!امیدم ناامید شد وبرگشتم تو ساختمون.بغضم دوباره ترکید و به یکی از دخترا گفتم راست راستی
همونجا « اره بابا!داشت سر قیمت تم چونه میزد!دست آخر هزار تومن گرفت و رفت » منو فروخت و رفت؟که گفت
نشستم رو زمین به گریه کردن.
بعد انگار حشمت خانم بهشون اشاره کرد که اونام منو بلند کردن و از اون ساختمون بردن بیرون و رفتیم طرف یه
ساختمون دیگه که آخر باغ بود.باغ که دیگه چه عرض کنم زندان و قفس من!تا رسیدیم تو اون ساختمون،همون زن
خارجی یه با حشمت خانم دنبالمون اومدن تو.یه زن چاق و سیاه م باهاشون بود.
زن خارجی یه که اسمش آلیس بود یه خرده اي منو نیگاه کرد وبعد با زبون نیمه فارسی به حشمت گفت
دده خانم،ببرش » بعد حشمت خانم به اون زن سیاهه گفت « موهاش خوبه.چشم و ابروشم خوبه.باید فقط آرایش بشه
تا اومد بره بیرون پریدم جلوش و گفتم ترو خدا خانم چه بلایی « حموم و یه لباس حسابی تنش کن و بیارش پیش من
میخواین سرمن بیارین؟بخدا من اینکاره نیستم!من دختر نجیبی م .تو رو اون کسی که می پرستین بذارین من برم....
گوش کن دخترجون،همه ي ماها که اینجا می بینی یه روزي مثل تو بودیم » دیگه نذاشت بقیه ي حرفامو بزنم و گفت
حالام زیاد فرقی نکردیم.چیزیم ازمون کم نشده.هرکی م تو زندگی یه کاري داره ویه سرنوشتی.بالاي توام هزار تومن
پول دادم و تا پنجاه شصت برابرش رو بهم برنگردونی ولت نمیکنم.اینجا آخر خطه!خودتم اذیت نکن کم کم عادت
میکنی.بعدا می فهمی که زندگی ت بهتر از سابق میشه اینجا.تازه شانس آوردي که جلال آوردت و به من
فروختت!خیلی ها از این شانسا نمی آرن!اگه بر و رویی نداشتی الان جلال فروخته بودت به یکی از این باجگیراي قلعه
!» و شده بودي مترس ش و روزا باید اونو راه مینداختی و شبم باید تو قلعه کار میکردي
فکر فرار رو هم از سرت بیرون » دیدم طرف خیلی زرنگ تر از این حرفاس!دیگه چی داشتم بهش بگم که گفت
کن.اینجا بازم زیر بال و پر خودمی.دست هر آشغالی م نمی دمت.فوق هر شب با یه ادم حسابی طرف می شی!از اینجا
پات رو بذاري بیرون ،تا تهران باید پنجاه تا لاشخور جوابگو باشی و تازه اگه بتونی برسی تهران هزار تا کوفت و
اینارو گفت و رفت.دده سیاه «! مرض گرفتی که دیگه به درد هیچ کی نمیخوري!فکر فرار به کله ت بیفته داغت میکنم
م دست منو گرفت و برد ته ساختمون که حموم بود.
خلاصه سرو تنم رو که شستم آوردم بیرون و یه لباس قشنگ تنم کرد.تو آینه که خودمو نیگاه کردم نشناختم!یه
خرده که گذشت یه زن خارجی یه با دو تا زن دیگه اومدن اونجا و منو نشوندن به ارایش کردن.اول ابروهامو و
صورتم رو بند انداختن و بعد یکی شون موهامو خیلی قشنگ برام زد وبعد درست کرد و یکی شون ناخن هاي دست و
پام رو درست کرد و برام لاك زد و به مچ پام یه زنجیر انداخت و خلاصه دو ساعتی بهم ور رفتن تا کارم تموم شد و بلند شدن و رفتن.اونا که رفتن،پریدم جلو آینه چی دیدم!اصلا خودمم رو نشناختم.شده بودم مثل یه تیکه ماه!
همونطور که داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم و کیف میکردم یه دفعه حشمت خانم رو از تو آیینه پشت سرم
بعد یه زنجیر طلام «! راضی هستی؟ببین چقدر خوشگل شدي » دیدم.داشت بهم میخندید.برگشتم طرفش که گفت
اینم مال خودت.شام وناهارم بهترین چیزا رو بهت میدم.بهترین لباسارم برات میخرم بشرطی » انداخت گردنم و گفت
بهش گفتم حشمت خانم این دامنم خیلی کوتاس،خجالت میکشم آخه تا حالا بدون « که جفتک نندازي!حالا بیا بریم
چادر از اتاق خونه مون بیرون نرفته بودم چه برسه به این لباسا که تا بالاي زانوم معلومه!گفت اونارو دیگه ول کن.به
» این لباسام عادت میکنی.یه خرده خجالتم برات بد نیس،شیرین ترت میکنه!برو اورسی ها تو بپوش بریم
جلو در یه جفت اورسی پاشنه بلند و خیلی قشنگ که یه عمر آرزوش رو داشتم گذاشته بودن.پوشیدم و دنبال حشمت
خانم راه افتادم.تا از ساختمون بیرون اومدیم هرچی مرد بود واسه م سوت زد!تو دلم قند آب میکردن!یعنی از یه
طرف فکر اینکه بعدا باهام چیکار میکنن و چی به سرم میآد می ترسوندم و از یه طرف ازاین طرز لباس پوشیدن و
آزاد بودن و آرایش کیف میکردم!همونطور که به طرف ساختمون بزرگه می رفتیم پرسیدم حشمت خانم حالا سرمن
فعلا کسی باتو کاري نداره.باید خیلی چیزا یاد بگیري.چن وقت که بگذره خودت هوس کار کردن » چی می آد؟گفت
میکنی!فقط هرچی بهت یاد میدن خوب گوش کن ویاد بگیر.خیلی ها از اینجا به جاهاي بالاتر رسیدن!حواست باشه یه
اولیش اینکه یاد » گفتم چی بهم یاد میدن؟گفت « امروزي بهت چی گفتم!اینجا بهت خیلی چیزا یاد میدن.خوب یاد بگیر
آره » گفتم جلو همه برقصم؟!گفت « می دن چطور دل یه مرد رو ببري!این خودش یه هنره!بعد یاد میدن چطور برقصی
ببین اگه باهات بد تا نکردم » گفتم حشمت خانم من نمی تونم از این کارا بکنم.واستاد و نگاهم کرد و گفت «!؟ مگه چیه
واسه این بود که فکر میکنم مثل اوناي دیگه نیستی.به این روي خوش منم نیگاه نکنسگ بشم شمرم جلودارم
نیس!می تونستم همون اول بدم این عباس و سه چهار تا نره غول دیگه باهات معامله اي بکنن که دو ساعته روت واشه و خیالت راحت!
یه ساعت که دست اینا باشی،رقص که هیچی جلو همه لخت راه میري!اگه اینکار رو باهات نکردم واسه این بود که
مثل بقیه فقط زرزر نمیکردي و اشکت دم مشکت نبود!فهمیدم عاقلی و وضع الانت رو فهمیدي.بعدشم تمام این آدما
که تو زندگی ت دیدي،از صبح تا شب می رقصن تا یه لقمه نون پیدا کنن!حالا ما اینطوري می رقصیم و اونا یه طور
گفتم پونزده سالمه. «؟ دیگه!چن سالته
ببین تمام این کارا رو که گفتم باید بکنی و خیلی کاراي دیگه! » گفت
یه فکري کردم «!؟ حالا خودت بگو که با زبون خوش اینکارا رو میکنی و مطیع من هستی یا عباس و بچه ها رو صدا کنم
و دیدم بد جایی گیر کردم.اگه یه کلمه ي عوضی حرف بزنم ممکنه هزار تا بلا سرم بیاد!این بود که فکر کردم فعلا
آفرین.من تو کارم خبره م.اشتباه » چیزي نگم تا بعد شاید خدا یه راهی پیش پام بذاره.گفتم من مطیع شمام.گفت
نمیکنم.ترو هم درست شناختم.سر به راه باشی طرفت چهار تا آدم پولدار و اسم و رسم دارن.بخواي عشوه شتري
!» واسه م بیاي،لاشخورا رو میندازم به جونت!حالا بیا بریم و هر چی از این دخترا دیدي یاد بگیر که به دردت میخوره
برو از اون میز هرچی غذا دوست داري واسه خودت » خلاصه دوتایی رفتیم تو ساختمون بزرگه و حشمت خانم گفت
نگاه کردم دیدم گوشه ي سالن یه میزه به چه بزرگی و روش هرچی فکر کنی غذا هس!از مرغ گرفته « بکش و بخور
تا ماهی و کباب و برنج و چی و چی و چی که تا حالا رنگش رو تو زندگیم ندیده بودم!یه بشقاب ورداشتم و رفتم سر
میزب و از هر کدوم چند تا تیکه گذاشتم توش و یه بشقابم کوت برنج کشیدم ورفتم رو یه مبل نشستم و شروع
عین روزاي اول » کردم به خوردن که حشمت خانم در حالیکه میخندید با یه لیوان لیموناد اومد پیشم و گفت
لیوان رو از دستش گرفتم وگفتم دست شما درد نکنه حشمت خانم،چه غذاهاي «! خودمی!بخور که نوش جونت
خوشمزه اي!اینو گفتم و شروع کردم دوباره به خوردن!چقدرم بهم چسبید!
» باتعجب ازش پرسیدم
با اون همه غم و غصه چطور می تونستین غذا بخورین؟!
زري خانم میتونستم دیگه.
یعنی دیگه ناراحت نبودین؟
زري خانم چرا.
پس چه جوري غذا از گلوتون پائین می رفت؟!اگه من جاي شما بودم تا چندروز لب به غذا نمیزدم و با هیچکس م
حرف نمی زدم و همه ش تو فکر فرار بودم!
بابک آخه تو خري عزیزم!تابع احساساته تی!زري خانم عاقل بوده ومنطقی!
شاعر میگهچو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور
» زري خانم که می خندید گفت «
آفرین!
بابک آفرین به من یا به شاعر؟.
زري خانم به هردو!یعنی این طفلک آرمین م تقصیري نداره.دل پاکه و احساساتی.یعنی ما بیشتر شرقی ها اینطوري
هستیم.همین م باعث عقب افتاده گی و بدبختی مون شده.
احساسات یکی از افتخارات ما شرقی هاس!این غربی ها،یه کدوم عاطفه و احساس ندارن!عاطفه و احساس و بهم
رسیدم واز حال همدیگه باخبر شدن رو باید از ما شرقی ها یاد بگیرن و پیش ماها پیداش کنن.
بابک واسه همینه که شکرخدا هیچ مشکلی نداریم!نسخه دست مونه و در به در دنبال یه قلم دوا میگردیم!مریض رو
دست مون بال بال میزنه یه تخت تو مریض خونه هاي دولتی گیر نمی آریم که بخوابونیمش!همه از احساسات پاك
مونه!
تو حرف نزن
بابک حالا این خارجیاي بی احساس!تا سرشون درد میگیره،یه کافر از خدا بی خبر با آمبولانس میرسه در خونه شونو
و سوارش میکنه و می بردتش تو یه بیمارستان که تمام دکتراي بی عاطفه و ستمکارن!بعد اون دکتراي ظالم زود بهش
میرسن و خوبش میکنن!چند روزم تو اون بیمارستان میخوابه و اون پرستاراي نامهربون ترو خشکش میکنن و شرکت
بیمه ي کشورش که کارمنداش شیطان پرستن تمام مخارجش رومیده و آقا باسلام و صلوات سرو مرو گنده بر
میگرده خونه ش!تف به گور پدرشون بی عاطفه ها!بی احساس ها!
» زري خانم مرده بود از خنده «
بابک باید به اینا گفت که بیاین احساسات رو از ما شرقی ها بیاموزن!دفترچه بیمه اعتبارش تموم شده یه ماه طول
میکشخ تا تمدید بشه.تو این یه ماه مریض مون رو باید بذاریم تو فریزر که خراب نشه و نکنده تا دفترچه حاضر
بشه!بعد دفترچه که دست مون رسید باید بریم....دکتره رو دستمال کنیم تا مریض مون رو با دفترچه ي بیمه ویزیت
کنه اونم آیا بکنه،آیا نکنه!ویزیت که کرد باید مریض مون رو سنجاق کنیم به دفترچه بیمه و ببریمش داروخانه ي
صلیب سرخ جهانی!تازه بهمون میگن که داروش پیدا نمیشه!باید دوباره مریض مون رو ورداریم ببریم پیش حکیم
ناصر خسرو!اونجا حکیم بزرگوار دارو رو مهیا داره اما قیمت ش رو به ازا تمام روزهاي سفرش محاسبه میکنه از قرار
روزي یه قرص نون و یه کوزه آب!حالا حساب کن حکیم چند سال سفر کرده!
قیمت سر میذاره به فلک!بالاخره عاطفه ي نماینده ي فروش خیابون حکیم ناصر خسرو بجوش می آدویه تخفیف
بابت روزهاي تعطیل که حکیم سفر نمیکرده و شبا که حکیم خواب بوده بهت میده و دارو رو می گیري اگه تاریخ
مصرقش مال دوره ي حکیم نبوده باشه!مریض رو با شوق در حالیکه اشک تو چشمات جمع شده و از عاطفه ي دارو
فروش به هیجان اومدي،می رسونی خونه و میري یه لیوان آب بیاري که می بینی آب قطعه!زنگ می زنی سازمان
اب،یارو با احساسات تمام و احترام زیاد میگه چیه؟!میگی چرا اب قطع شده؟میگه چه میدونم!حتما یه طوري شده
دیگه!میگی آخه آب لازم دارم میگه حالا یه ساعت آب نخور نمی میري که!خلاصه آب ده دوازده ساعت بعد وصل کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤١٤
میشه و یه لیوان اب می آري که دارو رو بدي به مریض که می بینی مریض ت کپک زده وبیات شده!یعنی مرده!حالا
می ریم سر عواطف کفن و دفن!
اه!بذار ببینم سرگذشت زري خانم به کجا رسید!چقدرحرف میزنی؟!من برام عجیب بود که با اون همه ناراحتی
چطوري زري خانم راحت نشسته و غذاش رو خورده!
زري خانم ببین عزیزم احساسات خوبه اما منطقی ش!تو میگی این غربی ها احساس و عاطفه ندارن.پس چرا همه
چیزشون درست و بجاس؟بخاطر اینه که مسئولیت سرشون میشه!حساب کتاب ازشون پس می گیرن .یارو تو کارش
کوتاهی بکنه پدرش رو در می آرن!ربطی م به احساسات نداره!منم اگه اون روز راحت نشستم و غذام رو خوردم
بخاطر این بود که باید اینکار رو میکردم.یعنی عقل و شعور و منطق بهم می گفت که بایداینکار ر بکنم حالا یه سوالی
از خودتو دارم.اگه مجبور باشی تو یه خونه با یه آدم پدرسوخته ي گردن کلفت که زورت م بهش نمیرسه زندگی کنی
چیکار میکردي؟همه ش می پریدي بهش که اونم کتکت بزنه و آش و لاش ت کنه یا باهاش صلح میکردي و به
حرفش گوش میدادي تا فرصت فرار یاانتقام گیریت بیاد!فکر نمیکنی اگه قراره آدم باج بده بهتره به شیر باج بده نه
شغال و کفتار؟
خب چرا.
زري خانم ببین مبارزه کردن و مقاومت چند نوع داره.یکی ش جنگیدنه!تازه باید اون وقتی بجنگی که امید پیروزي م
داشته باشی!من اگه اونجا اشتباه میکردم یه ساعت بعد نعشم تو خرابه ها بود!خودم که نرفته بودم اونجا!به زور برده
بودنم باید با سیاست رفتار میکردم.حشمت خانم برام نقشه ها داشت.اگه لج میکردم و می خواستم نونش رو آجر کنم
خوراك عباس و دارو دسته ش میشدم!باید با حشمت می ساختم تا یه فرصت مناسب برام پیدا بشه.جنگ منم
اینطوري بود!تازه مگه من حریف حشمت بودم؟!بعدها فهمیدم که چقدر خرش میره!این ور آب و اون ور آب ادم
داشت!ده نفر رو تومملکت گذاشته بود سرکار،اونم سرچه کارایی!مگه میشد من یه الف بچه حریفش بشم؟!میگه؟
-
در کف شیر نز خونخواره اي غیر تسلیم و رضا کوچاره اي
لب تر میکرد پنج دقیقه بعد نعش من توقبرستون بود!حالا گوش کنین بقیه ش رو براتون بگم.ناهارم که تموم شد یه
اتاق تو یکی از اون ساختمون کوچیک هاي ته باغ بهم داد که تا اون روز تو عمرم ندیده بودم!فرش،تخت،کمد،میز
توالت،حموم!
خلاصه مثل قصر بود واسه من!بهم گفت برم یه چرت بخوابم تا عصري.منم آقایی که شما باشین رفتم تو اتاقم و یه
کله خوابیدم تا سر شب.سر شب دده سیاه اومد بیدارم کرد و صورتم رو شستم و رفتیم تو اون یکی ساختمون که
کلاس هاي درس و آرایش اونجا بود.حشمت خانم واستاده بود وداشت با اون زن خارجی یه که بعدا فهمیدم دو رگه
از امشب تو باید یاد بگیري که » س حرف میزد.تا منو دید صدام کرد.رفتم جلو وسلام کردم.جواب داد و گفت
گفتم بابام که نبود خواهرام رو سینی ضرب می گرفتن و همگی می « کجا یاد گرفتی » گفتم من رقص بلدم گفت « برقصی
دوست داشتی » بعد به آلیس اشاره کرد که بره و به من گفت « اون فایده نداره.باید اصولی یاد بگیري » رقصیدیم.گفت
حالا یاد بگیر خوب برقصی و به » گفتم دلم میخواست درس بخونم و به مملکتم خدمت کنم.گفت «؟ چیکاره بشی
خندیدم و گفتم حشمت خانم چه «؟ آره مگه چیه » گفتم با رقص به مملکتم خدمت کنم؟!گفت «! مملکتت خدمت کن
مملکت هم دکتر میخواد،هم مهندس میخواد،هم کارمند » جوري میشه با رقصیدن به مملکتم خدمت کنم؟!گفت
میخواد،هم عمله میخواد،هم رقاص میخواد،هم خواننده میخواد،هم نوازنده میخواد،هم وکیل میخواد،هم وزیر
!» میخواد،هم....میخواد؛هم چی میخواد،هم چی میخواد
بابک بسیار فرمایش متینی فرمودن حشمت خانم.اگه ما می تونستیم تلفیقی از تمام اینا درست بکنیم،تا حالا کره ي
مریخ رو فتح کرده بودیم!حساب کن یه مهندس،علاوه بر تخصصش،هم بلد باشه برقصه؛هم بلد باشه بخونه!ببین چه
مهندسی میشه!ساختمون میسازه پونصد طبقه!اندازه ي کوه قاف!یه دهن آواز سرساختمون بخونه و یه قري جلوي
عمله و بنا بده عمله هه همچین شارژ میشه که آجر رو پرت میکنه ده طبقه بالا!تازه اگه بتونه پشت استانبولی گچ،یه ضربی هم بگیره که دیگه واویلا!هر کدوم از عمله ها براش مثل روبوت کارت میکنن ویه برج سی طبقه رو یه ماهه می
برن بالا!عمله ها رو هم که میدونی چه جوري ن!دستشون گرم بشه یه روزه سه طبقه خونه می سازن!خدا رحمت کنه
فردین رو تو فیلماس هر نقشی که داشت یه دهن آواز سرکار میخوند.کارگرا براش غش و ضعف می رفتن و رو
حرفش حرف نمی زدن و خوب کار میکردن و حتما اون کارخونه م به سود دهی می رسید!
بابک میذاري بقیه ي جریان رو گوش کنیم یا نه؟!
زري خانم آره.خلاصه گفت هر مملکت احتیاج به تمام اینا داره.هر کدوم که نباشه یه گوشه ي کار ایراد پیدا
میکنه.دیدم داره چرت و پرت میگخ بهش گفتم حشمت خانم اگه یه چیزي بگم ناراحت نمی شین؟
اره.تنهام این کارا » گفت بگو.گفتم آخه من تا حالا شنیده م که هر کی تو اینجور کارا بیفته آخرش بیچاره میشه.گفت
نیس.اگه تو گیر یه راننده ي ناشی و بد بیفتی تصادف میکنی وبیچاره میشی!اگه گیر یه دکتر بد بیفتی و درست معالجه
ت نکنه ناقص میشی و بیچاره میشی!اگه گیر یه پدر و مادر بی سواد و نفهم بیفتی و بچه شون باشی و درست تربیتت
نکنن بیچاره میشی!اینکارم مثل اوناي دیگه س.حالا شانست گفته و گیرمن افتادي.اگه حرف گوش بدي بیچاره نمی
.» شی
بابک عجب خانم با کیاستی بوده این حشمت خانم!اگه من اون زمونا یه کاره اي تو مملکت بودم اینو می کردم یه
کاره اي!یه ماهه همه جا آباد میشد!
بابک لال میشی یانه؟!
» زري خانم یه نگاهی با درد به بابک کرد و گفت «
تمام این بدبختی هارو من کشیدم توکه نبودي بفهمی اونجا چه کثافت خونه اي بود!
تمام دخترایی که اینجا می بینی همه شون گیر کسایی افتادن که تو » حالا گوش کن.ببین بهم چی گفت.بهم گفت
کارشون وارد نبودن.همه شون یا پدر و مادر نداشتن یا داشتن و اندازه ي خر چیز حالی شون نبوده که سر از اینجاها درآوردن.همه شونم بدبخت و فقیر بودن.آدم که پول داشته باشه کارش به اینجاها نمیکشه.از قدیم گفتن....داد آدم
تو به اسماي حالاشون نگاه نکن که میترا ومرجان » پولدار و مردن آدم فقیر رو هیچکس ازش خبردار نمیشه!بعد گفت
و پروانه و فلان و فلانن!این اسم ها رواینجا واسه شون گذاشتم.اسم اصلی شون یا عفت بوده یا عصمت بوده یا
عشرت!همه شونم وقتی پیش پدر و مادراشون بودن ارزوي یه جفت کفش پاشنه بلند ویه لاك ناخن و یه پیرهن بالا
باریک الله به تو!حالا » تا اینو گفت بهش گفتم مثل خود من!گفت « زانو و یه جفت جوراب نایلون به دلشون مونده بوده
گفتم چشم.دوتایی رفتیم اون طرف سالن که چند تا دختر دیگه م بودن.دیدم یه «. برو خوب کارت رو یاد بگیر
گفتم نه.آلیس «؟ ضبط صوته تا حالا ندیدي » دستگاهی گوشه ي سالن گذاشتن.پرسیدم این چیه؟حشمت خانم گفت
رفت و روشنش کرد.
مات واستاده بودم و به صداش گوش میکردم!اصلا حواسم به دور و ورم نبود!یه دفعه دیدم حشمت خانم قاه قاه داره
خوبه از رقصیدن بدت می آد و خجالت میکشی اگه بدت نمی اومد و خجالت نمی » میخنده!خجالت کشیدم .گفت
!»؟ کشیدي چیکار میکردي
خلاصه دردسرتون ندم.دوماهی طول کشید تا تعلیمات من تموم شد.همه چی بهم یاد داده بودن.مرتب م نرمش و
ورزش میکردم.کساي دیگه بودن که اونجا زیر نظر همون خانمه که خارجی م بود تعلیم می دیدن اما استعداد
نداشتن.اما من همه چیزو خوب یاد می گرفتم وبه کار می بستم.
روزا تمرین داشتم و شبا از تویه اتاقکی تو سالن رو نگاه میکردم.حشمت خانم بهم سپرده بود که حق ندارم برم
توسالن.
اونجا یه سالن بزرگی بود حدود پونصد شیصد متر.بالاشم بیست سی تا اتاق بود.تو سالن مبل و میز و چی و چی وچی
بود.همه شم شیک و قیمتی.شب که میشد اونجا برنامه بود و آدمااز هر شهري می اومدن اونجا و همه م پولدار.
ببین زري دیگه کار یاد گرفتن تو تموم » بالاخره وقتی آموزشم تموم شد یه روز حشمت خانم منوکشید کنار و گف یه نگاهی بهش کردم و رفتم تو فکر.تا اون روز رابطه م با حشمت خانم خوب شده « شده.باید امتحان خودتو پس بدي
بود.یعنی هرچی می گفت می گفتم چشم و هرکاري می گفت بکن می کردم.اونم ازم خیلی خوشش اومده
بود.نمیخواستم کاري بکنم که نظرش در موردم عوض بشه واذیتم کنه.برگشتم بهش گفتم حشمت خانم راستش می
حق داري اما این فکر و بکن که اگه من همین الان ولت کنم و بذارم از اینجا بري،کجا میري؟آخرش اینه » ترسم.گفت
که باید برگردي پیش ننه و بابات دیگه!یا باید همون زندگی روتحمل بکنی یا بابات به زور شوهرت میده به یکی
تو که تا اینجا اومدي » تو دلم گفتم واله همون زندگی آرزومه!بعد که دید چیزي نمی گم گفت «! بدبخت تر از خودش
.» بقیه ش روهم برو
دیدم چی بگم؟!جرات حرف زدن و مخالفت نداشتم.اب از سرم گذشته بود!یه کلمه حرف می زدم منو میداد دست «
عباس و دارو دسته ش!می دونستم اون حرفاشم بیخوده!چند وقت قبلش یه دختر ازاونجا فرار کرده بود.سه روز بعد
گرفتنش و برش گردوندن.اونم با چه وضعی!تیرآب ریخته بودن تو صورتش!هیچی نگفتم و سرم رو انداختم پائین
» آفرین همین امشب کارت شروع میشه.برو ببینم چیکار میکنی »؟ که گفت
گریه م گرفته بود.هیچکس معنی اشک هام رو نمی فهمید و به فریادم نمی رسید!چیکار می تونستم بکنم؟به کی باید
پناه می بردم؟نمیخواستم نجابتم رو از دست بدم.نمیخواستم آبروم بریزه.شرم داشتم ازخدا.
آخه چه طوري می تونستم با یه لباس که هیچ جایی م رو نمی پوشوند برم رو سن و جلواین همه مرد برقصم؟!همه ش
تو این فکر بودم که چیکار میتونم بکنم!
بالاخره شب شد واومدن سراغم و یه دست لباس زرق و برقی تنم کردن و سر و صورتم رو آرایش کردن و بردنم
گفتم حشمت خانم پام «؟ چیه؟چه ت شده » پیش حشمت خانم.حشمت خانم پشت سن واستاده بود تا منو دید گفت
یه شبی همین جا که توواستادي من واستاده بودم!منم اون شب خیلی ترسیده » پیش نمیره!یه نگتهی به من کرد وگفت
بودم.اونی که اون وقتا جاي واستاده بود گیس هامو گرفت و پرتم کرد تو سالن!واسه همینه که الانم همین جا اینو گفت وبرگشت پشتش رونگاه کرد که عباس و دارو دسته ش واستاده بودن.منم یه نگاهی به اونا کردم «! واستادم
و دیگه معطل نشدم.دلم نمیخواست که دست هیچکدوم از اونا بهم بخوره.رفتم تو سالن و دیگه نفهمیدم چی شد!برام
مثل مردن بود!جونی که باید می کندم.با گریه و اشک رفتم تو.رقصیدم و رقصیدم!گریه کردم و رقصیدم!
فکر میکردم شاید یکی معنی اشک هام رو بفهمه و به فریادم برسه،اما نشد!ولو شدم کف سالن و دیگه چیزي
نفهمیدم.فقط بعد ها که ولوله بپا کرده بودم.!
زري خانم اینجاي سرگذشت که رسید سرش رو انداخت پائین و ساکت شد.بابک یه سیگار روشن کرد و داد «
دستش،منم رفتم فنجون هارو ورداشتم و رفتم چندتا چایی ریختم و آوردم.زري خانم خیلی ناراحت بود.یه پنج دقیقه
» اي که گذشت،سیگارش رو خاموش کرد و گفت
آره دیگه،این از اولین شبی که کار رو شروع کردم.با گریه رفتم تو سالن و به حالت بیهوش آوردنم بیرون.نمیدونم
چه وقتی از شب بود که یه مرتبه از جام پریدم!دیدم تو اتاق خودمم و رو تخت خوابیدم وحشمت خانم بالا سرم
چشمامو بستم و خودم رو «! چه شوري انداختی تو دل این مرداي بی ناموس » نشسته.تا نگاهش کردم.بهم خندید و گفت
چه حالی داشتی اونجا؟همه ش منتظر یه قهرمان بودي که بیاد نجاتت » انداختم رو تخت.یه خرده که گذشت گفت
از اونجا که یه شبی خودم همین خیال تو سرم بود اما اینا فقط » چشمامو وا کردم وگفتم شما از کجا میدونی؟گفت «!؟ بده
!» خیاله
دیگه چیزي نگفتم.چشمامو بستم و خوابیدم.تو خودم احساس میکردم که خالی شدم.دیگه نه آبرویی برام مونده بود و
نه نجابتی!آدم وقتی اینارو از دست میده تازه می فهمه که چه جواهري بودن!دیگه اصلا دلم نمیخواست چشمامو وا
کنم.ازخدا میخواستم امشب که خوابیدم دیگه صبح بیدار نشم و خواب به خواب برم.ازخدا مرگمو اونشب خواستم!
اما بازم صبح شد و منم زنده بودم.همون موقع بود که زندگی من تموم شد.با همه می گفتم ومی شنفتم اما دیگه زرتاك
نبودم.شده بودم یه چیز مصنوعی و باسمه اي.
9 8 i A . C o m ٤٢٠
تا دوسال دوسال ونیمی کارم فقط رقص بود.حشمت خانم کار دیگه ازم نمیخواست.خیلی ازاین پولدارا منو ازش
میخواستن اما به همه شون جواب رد میداد و می گفت هنوز بچه س.این جریان بود تا من هیفده هیجده ساله شدم.از
زري ازامشب » بچه گی دراومدم وشدم یه دختر کامل.خوشگلم شده بودم.یه روز حشمت خانم منو کشید کنار و گفت
انگار دنیا رو زدن تو سرم!اون داشت کارایی که باید از امشب میکردم برام می گفت اما من حتی یه « کارت عوض میشه
کلمه ش رو هم نمی فهمیدم!یه چیزایی به گوشم میخورد که صحبت رفتن به اون ور اب بود و رفتن پیش عربها اما من
تو عالم خودم بودم وداشتم به بخت خودم نفرین میکردم.تقریبا آخر حرفاش بودکه به خودم اومدم و فهمیدم که باید
از این به بعد چیکار کنم!دیگه تا شب هیچی نفهمیدم.
باید بري » هرچی روز کوتاه میشد انگار عمر من بودکه کوتاه میشد!بالاخره شب شد و حشمت خانم صدام کرد و گفت
پرسیدم حشمت خانم کجا باید «. اون ور آب .منتظرتن.باعباس می ري و با عباسم برمیگردي.یه لنج دم آب منتظرتونه
» یکی از این جزیره ها » برم؟گفت
خلاصه دوبار لباس برام آوردن و آرایش با عباس راهی شدیم.سوار لنج شدیم و رفتیم اون ور آب.یه ساعتی تو راه
بودیم تا رسیدیم و پیاده شدیم .چند تا مرد با لباس عربی دم آب واستاده بودن و تا ما رسیدیم با عباس عربی صحبت
کردن و همه باهم راه افتادیم و رفتیم.
دیگه شرمم میشه که بیشتر چیزي براتون تعریف کنم.خودتونم حتما فهمیدین که چیکار باید میکردمو چیکارکردم!
اینجاي داستان که رسیدیم.زري خانم ساکت شد و سرش روانداخت پائین.من و بابک بلند شدیم به هواي چایی «
آوردن رفتیم تو آشپزخونه.از همونجا صداي گریه کردنش رو شنیدیم!خودمونم خیلی ناراحت شده بودیم.یه ده
دقیقه یه ربعی اونجا معطل کردیم وبعد با یه سینی چایی برگشتیم تو سالن.زري خانم دیگه اروم شده بود و گریه
» نمیکرد.وقتی چایی ش رو خورد یه سیگار براش روشن کردم ودادم بهش .یه پک زد و گفت
آره،چندسالی این برنامه ي منبود.ده دوازده بار رفتم اون ور آب و بقیه شم تو همون اتاقاي بالا بودم.اصلا نمیخوام یاد اون موقع ها بیفتم اما هر دفعه که می رفتم اون ور آب بهم کلی طلا و جواهر میدادن.منم همه ش رو صاف میدادم
به حشمت خانم.اونم ازاین کار من خیلی خوشش می اومد.
» دوباره زري خانم ساکت شد و کمی بعد گفت «
من این قسمت از زندگی روفراموش کرده بودم.دیگه نمیخواستم اصلا یادم بیاد!
» دوباره ساکت شد کمی بعد گفت «
دیگه چیز تعریفی که براتون بگم نبود اونجا.فقط این برنامه ي من ادامه داشت.هفت هشت بار دیگه رفتم اون ور
آب و دوسه بارم همونجا،تو یکی از اتاقاي بالا یه همچین برنامه هایی داشتم تا دفعه ي آخر.حالا بقیه ش رو براتون
تعریف کنم یابذاریم واسه یه شب دیگه؟
بابک تازه ساعت 1 شبه!بگین دیگه!حالا کو تا وقت خواب؟!
زري خانم پس گوش کنین تندتند بگم که خودم خوابم گرفته.
آخرین شبی که از این برنامه ها داشتم زندگیم رو عوض کرد.یادمه به پول اون وقتا هربار که پیش یکی از این آدما
می رفتم؛هفت هشت هزار تومن گیر حشمت خانم می اومد!یکی دوبارم،دستبند و النگوي طلا به خودم دادن که منم
دادمش به حشمت خانم همینم باعث شد که حشمت خانم نذاره زندگیم سیاه بشه!دفعه ي آخر باید تو همونجا می
رفتم پیش یه کارخونه دار ایرانی.حدودا یه مرد پنجاه ،پنجاه و پنج ساله بود.
اون شب بعد از اینکه رقصیدن رفتم تو اتاقم و یه چرت خوابیدم تا شد ساعت دوازده شب.بعد صدام کردن ارایش
کردم و لباسمو عوض کردم و رفتم تو اتاقاي بالاي سالن.
خیلی شب عجیبی بود.وقتی رفتم تو دیدم یه مرد که موهاشم جو گندمی بود رو یه مبل نشسته .کت و شلوار تنش بود
و کراوات زده بود و یه بوي عطر خیلی خوبی م ازش می اومد.منم رفتم رو یه مبل نشستم و با هم خوش و بش کردیم
و برامون میوه و شیرینی آوردن و چایی و شربت و از این چیزا.یه ساعتی نشستیم به حرف زدن،دیدم خبري نشد!شد
یه ساعت و نیم،بازم خبري نشد!شد دو ساعت،بازم خبري نشد که بهش گفتم نمیخواي برات برقصم؟گفت
مونده بودم این « نه » یه خرده دیگه نشستم و حوصله م سر رفت.بهش گفتم کار دیگه باهام نداري ؟گفت « رو پائین دیدم
دیگه چی ازم توقع داره؟!از زندگی م پرسید،از بچه گی هام،از پدرم،از مادرم،از خواهرام.خلاصه منم که خیلی وقت
بود واسه کسی درد دل نکرده بودم نشستم به تعریف کردن از گذشته م که چه جوري پام به اینجا کشیده شد.بعدش
گریه م گرفت و شروع کردم به زار زدن بلند شد اومد جلوم و ناز و نوازشم کرد.اشکهامو پاك کردم وازش معذرت
خواهی که ناراحتش کرده بودم.خلاصه تا نزدیک سحر فقط نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم.من از زندگیم می
گفتم و اونم از کار و کسب ش.
دم دماي سحر یکی زد به در و من بلند شدم ازش خداحافظی کردم و رفتم پائین و رفتم تو اتاقم و گرفتم
خوابیدم.خیلی سبک شده بودم.عقده هاي دلم رو ریخته بودم بیرون.
یه دو روزي گذشت که دوباره یارو پیداش شد و منو از حشمت خواست.شب که رفتم پیشش بهش گفتم آخه تو چرا
بیخودي پولت رو خرج میکنی؟تو که نه میذاري برات برقصم و نه کاري با من داري!چرا بیخودي پولاي بی زبونت رو
ببین من یه چیزایی » می ریزي تو جیب اینا؟گفت بشین کارت دارم.نشستم.یه خرده اي این پا و اون پا کرد و بعد گفت
بهش گفتم «! تو کله م افتاده.اما جرات ندارم به زبون بیارم!راستش فکر عملی کردنش رو هم که میکنم دلم می لرزه
نمیدونم چرا اومدم.ولی انگار یکی تو دلم می گفت که بیام و با تو » پس براي چی اومدي پیش من و بهم میگی؟!گفت
دلم میخواد تویه چیزي بگی یا یه کاري بکنی که ترس از دلم بره و » گفتم حالا من چیکار باید بکنم؟گفت « صحبت کنم
حقیقتش اینکه از تو خیلی » گفتم من اصلا نمیدونم که جریان چیه!چه برسه به اینکه چیزي بگم!گفت « ته دلم قرص بشه
گفتم یعنی تو مرد گنده از من که یه زن «! خوشم اومده!دلم میخواد از اینجا ببرمت و مال خودم باشی،اما می ترسم
لچک به سرم،کمتري؟!منو چهارده پونزده سالم بود که با پدرسوختگی آوردن اینجا.یه مرد بی ناموس،به اسم اینکه
عقدم میکنه بابا و ننه م رو گول زد و منو آورد و فروخت به اینا!بیچاره بودم اما خودم رو نباختم و نترسیدم!
-
حالا تو که یه مردي از خودت شرم نمیکنی که میگی می ترسم؟!
گفتم نه عاشقتم و نه دوستت دارم.سن «؟ راست میگی.حالا بگو ببینم تو منو دوست داري » یه کمی فکر کرد و بعد گفت
و سالت هم ،قاعده ي بابامه.اما ازاون شبی که نشستی و به درد دلم گوش کردي ازت خوشم اومد.اینم بدون که هر
میخوام یه چیزي بهت » کسی منو از اینجا نجات بده به چشم من مثل یه فرشته می آد و تا ابد مدیونش می شم.گفت
بگم من دو تا بچه دارم که از زن اول مه.الان اینجا نیستن.بزرگ شدن و رفتن خارج.زنم پونزده سال پیش
مرد.چندسال بعد من یه دختر جوون رو گرفتم.اما بعدا فهمیدم که بهم خیانت میکنه و با چند مرد رابطه داره.منم
طلاقش دادم.حالا از کجا مطمئن باشم که تو مثل اون نشی و بهم خیانت نکنی؟تازه اون رو از یه خونواده ي نجیب و
گفتم اولا که تو الان میدونی داري منو از کجا می گیري! «! آبرودار گرفته بودم
دیگه از اینجا بدتر جایی نیس!بالاتر از سیاهی م رنگی نیس!آخرش اینه که بهت خیانت میکنم دیگه!اما این دفعه دلت
نمی سوزه!فکر کن یه بنده اي رو خریدي و در راه خدا آزاد کردي!واسه اینکه خیالت راحت بشه به همون آبرویی که
ازم ریختن،به همون ناموسی که به باد دادن،به همون شرفی که لکه دارش کردن به نجابتی که ندارم قسم میخورم که
اگه تومنو از اینجا ببري تا روزي که زنده هستی بهت وفادار می مونم دیگه م چیزي بهت نمیگم،آب که از سر ما
گذشته چه یه وجب چه صد وجب!حالا خواستی منو ببر،نخواستی م نبر!
حرفات به دلم نشست،قسم هاتم باور کردم.اگه می گفتی که دوستم داري و عاشقمی یا » یه کم فکر کرد و بعد گفت
قسم به چیز دیگه اي می خوردي باور نمیکردم!اما حالا دلم قرص شد.هرجوري م که باشه می خرمت و ازاینجا می
تا اینو گفت در حالیکه اشک ازچشمام می اومد بلند شدم و دستش روماچ کردم و گفتم مرد منکه یه دختر «. برمت
ضعیفم و کاري ازم ساخته نیس.اما اگه هنوز ابرویی پیش خدا برام مونده باشه ازش میخوام که پدر و مادرت رو
رحمت کنه که بچه شون داره زیر بال و پر یه ضعیف رو میگیره.
دردسرتون ندم.اون مرد که خدا رحمتش کنه همون موقع بااینکه دیر وقت بود فرستاد دنبال حشمت خانم.دل تو دلمنبود که چی میشه؟!یعنی حشمت خانم آزادم میکنه؟یعنی جلوم سد نمیشه؟تمام زندگی م ،خلاصی م ،اینده م،آزادي
م،همه و همه بسته به یه آره یا نه حشمت خانم بود!
تا حشمت خانم برسه بالا جونم به لبم رسید!خلاصه اومد تو اتاق و پرسید چی شده؟اون خدابیامرز جریان رو بهش
گفت.تا حشمت خانم قضیه رو فهمید گفت نه،نمیشه.گفت این چشم و چراغ اینجاس.اگه یه شب نباشه اینجا سوت و
کوره.تازه قولش رو به یکی از شیخاي پولدار عرب دادم.اگه تا چند وقت دیگه روونه ش نکنم پیشش،ازم عارض
تو مثلا چقدرمیخواي بالاي این پول به من بدي؟ده هزار تومن؟بیست هزار تومن؟!این هر شب که یه » میشه!بعد گفت
راه میره اون ور آب و برمیگرده هفت هشت هزار تومن کاسبم!تو میتونی صدهزارتومن بالاش پول بدي و ازم
»؟ بخریش
نه برام » حشمت خانم خندید و گفت « نه .قیمتش خیلی بالاس.تا ده هزارتومن حاضرم بدم » یارو یه فکر کرد و گفت
یارو سرش رو انداخت پائین.تا حشمت خانم اومد بره بیرون،سرم رو کردم طرف «؟ صرف نداره.خب،کار دیگه نداري
بالا و گفتم خدایا حاشا به رحم و مروتت!فقط میخواستی دل یه ضغیف رو بچزونی؟بازم به خدایی ت شکر!
تا اینو گفت،حشمت خانم واستاد.یه لحظه بعد برگشت طرف من.دیدم رنگش مثل گچ دیوار شده و دستاش داره می
هستم،فاحشه هستم،خانم رئیس هستم،اما یه جو غیرت ته وجودم مونده که ....» لرزه!یه نگاهی هب من کرد و گفت
!» نذارم کسی به رحم و مروت خدا شک کنه!بلندشو تا رایم برنگشته کاراتو بکن و برو
باور نمیکردم که این چیزا که می شنفم درست باشه!همونجور که گریه می کردم دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و
بلندشدم و پریدم بغل حشمت خانم و ماچش کردم.اونم گریه میکرد!حالا یه چیزي بهتون بگم باور نمی کنین!عباسم
که به قول حشمت خانم لاشخور هفت موتوره بود دم در واستاده بود و گریه میکرد!یعنی میخوام بگم خدا اونقدر
بزرگه تو وجود پست ترین ادما هم انسانیت گذاشته.همه ي اون آدما ازاول که بد و پست و کثیف نبودن.ولی اینطوري
شدن و حتی اونام تو این موقع یه ذره آدمیتشون گل کرده بود.
مثل برق پریدم تواتاقم و کارام رو کردم ویه ساك ورداشتم و چادرم رو کشیدم سرم و اومدم پیش حشمت
بعد چند تا تیکه کاغذ داد « منو بی خبر نذار و برام کاغذ بنویس » خانم.حشمت خانم شناسنامه م رو داد دستم و گفت
بعد «! اینا سفته هایی یه که ازت داشتم.تو خواب انگشتاتو زده بودیم زیرش » بهم.پرسیدم اینا چیه؟خندید و گفت
خودش تمامشون رو پاره کرد!دوباره پریدم و ماچش کردم.عباسم یه ماشین واسه م خبر کرده بود.خلاصه با گریه که
از خوشحالی بود از اون باغ اومدم بیرون.یه لحظه قبل از سوار شدن برگشتم و به اونجا نگاه کردم.جایی که چندین
بشین و برو که دیگه نمیخوام » سال از عمرم رو توش به هزار تا کثافتکاري گذرونده بودم!حشمت خانم بهم گفت
!» چشمام اینجور جاها بهت بیفته
منم سوار شدم و حرکت کردیم یادمه تا یکی دو ساعت بعدش توي ماشین گریه می کردم!
» اینجاي سرگذشت که رسیدیم زري خانم یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد وکمی بعد گفت «
آزادي خیلی خوبه.هیچی تو دنیا مثل آزادي شیرین و قشنگ نیس.هیچ چیزي بدون آزادي معنی و مفهوم خودش رو
نداره.مثل یه پرنده تو قفس!مثل آب تو یه شیشه!مثل ماهی تو یه تنگ!مثل نفس تو سینه!مثل آدم تو زندان!هیچ کدوم
معنی ندارن!هیچ کدوم اونی که باید باشن نیستن!قدر و قیمت آزادي رو کسی که تو محبسه میدونه و بس!
» بعد خندید و یه نگاهی به بابک که مات داشت بهش نگاه میکرد انداخت وگفت «
چیه؟به چی فکر میکینی؟داري از سرگذشت من عبرت و پند می گیري؟داري دنبال یه نقطه ي روشن تو زندگی من
میگردي؟
بابک نه دارم دنبال آدرس ونشونی اون خونه و باغ تو جنوب میگردم!آدرسش یادتون هس؟
» زر ي خانم یه خنده ي تلخ کرد و گفت «
اگه تو ایران بساط این چیزا جمع نمیشد خدا میدونه که چه به روز مردم میومد!
بابک اگه نشونی اونجا رو بهم بدین گذرم که به ایران افتاد حتما چندتا از این پرنده هاي اسیر رو از قفس آزاد میکنم.البته فقط بخاطر ثوابش!
زري خانم بلندشین بلندشین.برین بخوابین که ساعت از 2 نصف شبم گذشت.
بابک حالا از شوخی گذشته،عجب سرگذشتی دارین شما!می دونین بیشتر آدما،یه زندگی معمولی دارن.اگه ازشون
بخواي یه خاطره از گذشته شون برات تعریف کنن یه داستان لوس و بی مزه رو بعنوان خاطره ي زندگی شون میگن
که حال آدم بهم میخوره!اما اینا که شما تعریف میکنین آدم رو تکون میده!
زري خانم خب شانسه دیگه!یکی خدا براش میخواد و یه زندگی آرومی رو شروع میکنه و پیر میشه وبعد می میره.اما
یکی دیگه انقدر تو زندگیش پستی و بلندي داره که از نفس می افته!
به نظر شما چه چیزي باعث این مشکلات میشه؟
زري خانم هرچیزي که جاي خودش نباشه،تو وقتی میخواي پات رو بکنی تو یه کفش که برات تنگه؛چه بلایی سرت
می آد؟هیچی؛پدر پات درمیاد!حکایت منم همین بود.بابام که یه کشاورز بود،ده و زمین و آبادي و کس و کارش رو
ول کرد و پا شد اومد شهر بین یه ایل گرگ!تمام این بلاهایی که سرمن و خونواده م اومد بخاطر همین ندونم کاري
بود!جاي بابام و ما تو ده بود.اگه همونجا می موندیم بالاخره یه شوهري چیزي می کردیم و مثل بقیه زندگی میکردیم
و می مردیم.اون وقت بزرگترین خاطره اي که می تونستیم داشته باشیم این بود که مثلا گاومش حسن دیشب رفته تو
زمین کربلایی حسین،یا مثلا فاطمه خانم زن شربت اوغلی سه قلو زائیده!اما حالا چی؟!سرنوشت هر کدوم از خواهرام
رو که بري دنبالش بیشتر از من نه اما کمتر از منم نیس!حالا پاشین بخوابیم که چشمام داره میره یه چیز دیگه م
میخواستم بهتون بگم دلم میخواد بی تعار بهم بگین من اینجا مزاحم شما نیستم؟
بابک اختیار دارین زري خانم!ما مرتب داریم از محضر شما استفاده میکنیم و تجربه کسب می کنیم.فقط خواهشی که
دارم اینه که در مورد سفرهاتون به اون ور آب بیشتر توضیح بدین که ما بتونیم تمام لحظات رو در ذهنمون ثبت
کنیم!مخصوصا حمله ي اعراب رو قشنگ توصیف کنین که به چه صورت به شما حمله میکردن و از چه نوع سلاحی استفاده میکردن؟!
زري خانم بلندشو بگیر بخواب پدرسوخته ي هیز!
بابک من می رم اما یه فکر ي به حال این طفل معصوم ارمین بکنین که شب زفافش کم زصبح پادشاهی شد!
مگه من مثل تو هیز و خبیثم!؟من اصلا به این مسائل فکر نمی کنم.
بابک پس برو خودت رو به یه دکتر نشون بده که سخت بیماري!
فردا صبحش زودتر از همه بیدار شدم و صبحونه رو آماده کردم ویه لیوان چایی خوردم و رفتم دم پنجره نشستم و «
رفتم تو فکر.دلم خیلی براي بهار تنگ شده بود.تمام این مسایل بقدري سریع وتند اتفاق افتاده بود که خودمم به زور
باورم میشد!
اصلا باور نمیکردم که زن گرفته باشم!چند نفري رفتیم تو یه دفتر و یه مردي یه چیزي برامون خوند و بعد گفت که ما
زن و شوهریم!نه زنم رو درست می شناختم و نه خوانواده ش رو ونه اصلا می دونستم که زنم کجا زندگی میکنه!اصلا
اگه بهار دیگه نیاد من باید چیکار بکنم؟!تمام این فکر و خیالها مثل خوره افتاد توجونم!اما اونقدر بهار رو دوستش
داشتم که هیچکدوم از اینها برام مهم نبود اگه بهار باشه دیگه نه تابستون میخوام و نه پائیز و نه زمستون!تو همین
» فکرا بودم که بابک از پشت سرم گفت
گویند کسان بهشت با حور خوش است من گویم که آب انگور خوش است
این نقدبگیر و دست از آن نسیه شوي کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
اگه یه جو عقل تو کله ت بود الان مثل یتیماي ننه مرده جلوي پنجره وانستاده بودي شیشه رو لیس بزنی!
افکار من با توفرق میکنه.
بابک نکنه چیزاي خوبتري به فکر تو میرسه؟!اگه میرسه به منم بگو!
گمشو!تو افکارت شیطانی یه!پاکدامن نیستی.
واسه اینکه دامن ندارم!اگه دامن می پوشیدم قول میدادم که نذارم یه لک روش بیفته!یه دامن رو پاك پاك تحویل
می گرفتم و پاك پاك تحویل میدادم!باور کن اگه من دختر بودم بلایی سر پسرا می آوردم که نگو!تشنه تشنه می
بردمشون لب چشمه و برشون می گردوندم!می رفتم با هفت هشت تاشون قرار میذاشتم دم سینما.همه شون که می
اومدن،خودمو نشون میدادم.اون وقت اونا می افتادن بجون همدیگه و منم میذاشتم می رفتم پی کارم!
خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد!
بابک دامن می پوشیدم تا بالاي زانوم!خودمو درست میکردم مثل یه تیکه ماه!یه جوراب نایلون پام میکردم،نه نه!یه
جوراب شلواري پام میکردم .امن تره!
گمشو مرتیکه نره خر!
بابک یه کیف مینداختم رو شونه م و یه آدمسم مینداختم دهنم!موهامو هم ول میدادم دورم.یه کفش پاشنه بلند گلی
م می پوشیدم که وقتی راه میرم.تلق تلق صدا کنه و همه برگردن طرفم و نیگام کنن!عصربه عصر میزدم از خونه
بیرون.
اونوقت به بابا و مامانت چی می گفتی؟اونا که نمی ذاشتن بري!
بابک خره،بهشون می گفتم می رم کلاس زبان!خلاصه یه عطري م به خودم می زدم که بوش همه جارو ور داره.بعد
هر قدمی که ور میداشتم یه قرم نثار طرفین چپ و راست می کردم!اون وقت بیا و ببین چه ترافیکی به پا میشد!
پس ببین من درست می گفتم؟!تو ذاتا جلفی!آخه دختر نجیب اینطوري لباس می پوشه که تمام جونش معلوم باشه؟!
بابک به تو چه؟مال خودمه،دلم میخواد بندازمش بیرون!منم که ادعاي نجابت نکردم!
من اگه تو خیابون یه همچین دختري رو ببینم نگاهشم نمیکنم!
بابک از بس که خر و بی سلیقه اي!تازه نگاهمم میکردي محل سگم بهت نمیذاشتم!
-
اینارو که می گفت،اداش رو هم د می آورد!مرده بودم ازخنده «
بابک می رفتم تو محل و جلو هر مغازه می رسیدم وا می ایستادم و با کاسبا سلام و علیک میکردم.سلام عباس
آقا،وضع گوشت امروز چطوره؟سلام اکبر آقا،سبزي ت امروز تلخون داره؟سلام جعفر آقا،ماست که ترش نیس
امروز؟خلاصه یه لوندي میکردم که نگو!
حالا چرا با قصاب و بقال؟
بابک پس چی؟برم با چهار تا جوون آس و پاس که پول تو جیبی شونو از باباشون می گیرن؟!پول الان پیش قصاب و
بقاله دیگه!
تو که اینطوري آبرو واسه خونواده ت تو محل نمیذاشتی!با این عشوه اي که می آي،دو روز یه تهران می شناختنت!
بابک چیه؟دهنت آب افتاد پدر سوخته هیز؟!حالا کی نجیبه،کی نانجیب؟!
بااین اطوارا که تو می آي،یه نجیب تو شهر نمی مونه!
بابک راست میگی.اگه من دختر مشیدم حتما سربابام رو میکردم زیر ننگ!حالا ولش کن .فعلا که دختر نشدم.هر
وقت شدم اونموقع تصمیم می گیرم که نجابت بکنم یا نکنم!برگردیم سربحث خودمون.میگم فعلا که از همسر
جنابعالی خبري نیس..یه تیکه کاغذ دادن دستت و ولت کردن به امان خدا!بیا حرف منه ریش سفید رو گوش کن و
امشب خودت را بذار در اختیار من!قول بهت میدم که جایی ببرمت که اصلا دلت نخواد از اونجا بیاي بیرون!حالا بهار
نشد،تابستون!تابستون نشد مهر و آذر!آذر نشد کوکب!کوکب نشد،باربارا!باربارا نشد جین!جین نشد.....
!» یه دفعه صدا تو سرم پیچید!چشمامو بستم و سرم رو گرفتم تو دستم «
بابک چی شد؟!
بهاره!داره صدام میکنه!
بابک اي خاك برسرم!نکنه حرفامو شنیده باشه!توبه توبه!غلط کردم بهار خانم!
اه!بذار بفهمم چی میگه بهم!
بابک نري بهش بگی من چی گفتم ها!
ساکت!
صدا تو سرم کم کم مفهوم شد.داشت برام شعر میخوند!به سراغ من اگر می آیی،نرم و آهسته بیا،مبادا که ترك «
پریدم و کاپشنم رو ورداشتم ور فتم طرف در و اومدم بیرون.بابک داشت صدام ».. بردارد،چینی نازك تنهایی من
میکرد اما جوایش رو ندادم و از پله ها اومدم پائین.
تا رسیدم تو خیابون دور و ورم رو نگاه کردم کسی نبود.فهمیدم تو پارك جاي قبلی منتظرمه.شروع کردم به
دوئیدن.شاید تو دنیا هیچ لذتی بالاتر از این نباشه که آدم به دیدن کسی که دوستش داره بره.واقعا لحظاتی یه که
نمیشه توصیفش کرد!
رسیدم به پارك و رفتم تو ومستقیم رفتم طرف جایی که گل رز پرورش میدادن.از دور دیدمش .یه شلوار جین
قشنگ و خوش رنگ پوشیده بود با یه بلوز آبی.یه کاپشن خیلی خوشگلم تنش بود.تا منو دید،دوئید طرفم.به یه قدمی
هم که رسیدیم واستادیم.اونم واستاد و بهم خندید.
یکی دو دقیقه همونطوري نگاهش کردم.واقعا که قشنگ بود!انگار تمام قشنگی هاي دنیا جمع شده بودن و این دختر
افریده شده بود!قربون خدا برم با این مخلوقش!واقعا که هم اسم بهار و هم اسم شیرین بهش می اومد.
بهار نمیخواي همسرت رو بغل نی و ببوسی؟!
ازت دلگیرم بهار.
بهار چرا؟!
من تا کی باید صبر کنم؟چرا نباید زنم پیشم باشه؟من دیگه طاقت ندارم که انتظار بکشم که چه وقتی همسرم صدام
میکنه تا نیم ساعت برم تو پارك،ببینمش و بعد از همدیگه خداحافظی بکنیم و هرکدوم بریم دنبال کارمون!
رو گفتم و رفتم طرف یه درخت و بهش تکیه دادم.آروم اومد جلومو دست کشید به صورتم در حالیکه بهم «
» میخندید گفت
نگام کن ببینم.
» نگاهش کردم.تو چشمام نگاه کرد و گفت «
چقدر تو این چشما عشقه!آرمین من تمام عشق ترو با همه ي وجودم حس میکنم!شاید من تنها دختري باشم که
درك میکنه شوهرش چقدر دوستش داره!
همینارو میگی و گولم میزنی دیگه!
بهار من تا زنده م هیج وقت ترو گول نمیزنم.خیلی دوستت دارم آرمین.
کاشکی منم یه قدرتی داشتم و می فهمیدم که تو چقدر دوستم داري.
بهار اگه می تونستی بفهمی،خیلی لذت می بردي!همونطور که من وقتی به تو فکر میکنم یا به چشمات نگاه
میکنم،چنان لذتی تمام وجودم رو میگیره که حاضر نیستم این حس رو با تمام خوشی هاي دنیا عوض کنم.
» بهش خندیدم «
بهار حالا قهر نکن دیگه.بیا.
دیگه جاي گله وشکایتی نبود.همه چیز مثل خواب بود برام! «
مثل تموم شدن غصه ها.مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا جوونه وا بشه!همه مثل یه خواب بود!مثل رسیدن به
بزرگترین آرزوها!مثل تموم شدن غصه ها!مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا گل بشکفه!
.» بعد دستش رو گرفتم و کمی اونطرف تر رویه نیمکت نشستیم
بهار تو اولین عشق منی.آخري شم هستی.میخوام اینو بدوین،تو تنها کسی هستی که تونستی منو عاشق خودت بکنی
و تنها کسی هستی که من رو گرفتار خودت کردي!
9 8 i A . C o m ٤٣٢
چندساله که دنبال یه انگیزه بودم تا بتونم تصمیم مهمی بگیرم تو اون انگیزه اي!عشق تو بیدارم کرد!صدات بهوشم
آورد!
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم ترو از دست بدم ارمین.
ناراحتی؟یعنی احساس پشیمونی میکنی؟
بهار نه.اصلا.فقط افسوس میخورم که چرا تا حالا بازیچه ي دست یه عده آدم بی ایمان شدم و ازم سواستفاده کردن
یعنی از قدرتم سواستفاده کردن!
تو براشون چیکار میکردي؟
بهار هیچی.فقط آدمارو گول میزدم!یعنی مردم وقتی می دیدن که جلو چشمشون آدما رو شفا میدم بهم ایمان می
اوردن و اینا ازشون سواستفاده میکردن!
چرا تا حالا از دست شون فرار نکردي؟
بهار کجا می تونستم برم؟کی رو داشتم که بهش پناه ببرم؟
حالا چی؟
بهار حالا ترو دارم.عشق ترو دارم و فقط یه عشق عمیق می تونست منو رها کنه!میدونی آرمین؟براي آدمایی مثل من
عشق یه معنی دیگه اي میده قلب ماها از عشق ها و محبت هاي معمولی پر نمیشه.
اگه کسی امثال من رو دوست داشته باشه باید عشقش خیلی عمیق وبزرگ و زیاد باشه تا بتونه به قلب و وجود ما نفوذ
کنه.عاشق من باید خیلی دل سوخته باشه تا بتونه قلبم رو گرم کنه.ببین همه دخترا و پسرا تا چند وقتی با هم هستن
فکر میکنن که عاشق شدن.
اما اونا فقط دارن عشق روتجریه میکنن!دارن تمرین عاشق شدن میکنن!اکثرا هم فقط الفباي عشق رو یاد می گیرن و
تو همون مرحله می مونن!درس عشق تمومی نداره!به هر جاش که می رسی،می بینی چیزاي تازه تري براي یاد گرفتن هس!
آدما باید یاد بگیرن که دوست داشته باشن اگه عشق روي یاد بگیرن دیگه ظلم نمی مونه.تو دلی که عشق خونه کنه
فقط جاي مهر و محبت و دوستی یه نه جاي ظلم و کینه و ستم!
بهار،چرا ول نمیکنی و بیاي پیش من که برگردیم ایران؟
بهار فعلا وقتش نرسیده آرمین.من باید بفهمم که اینا چه کسایی از پیروانم رو فرستادن تو کشوراي دیگه!میدونی
چه خطري مردم رو تهدید میکنه؟!خبر دارم که چندتا شون تو چند تا کشور وارد حکومت ها شدن و هر لحظه ممکنه
یه گوشه ي دنیا آشوب به پا بشه و جنگ راه بیفته.همین الان شم بعضی جاها جنگو خونریزي هس از کجا معلوم که
دست اینا تو کار نباشه؟!من منتظرم که این چیزها رو بفهمم.
مگه تو نمی تونی که با ذهنت این چیزا رو بفهمی؟
بهار نه.من نمی تونم فکرکسی رو بخونم،مگه اینکه خودش بخواد.
» بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت «
بازم نگاهم کن.هربار که با اون چشماي پراز عشقت بهم نگاه میکنی گرم میشم.
من حتی تو خوابم فقط ترو می بینم.
» بلند شد و دستم رو گرفت و گفت «
اینجایه دریاچه داره.بیا بریم کنارش واستیم.آب روشناي یه!
دوتایی راه افتادیم طرف یه دریاچه که یه طرف دیگه ي پارك بود.کنار من چسبیده به من راه می رفت و منم فقط «
نگاهم به اون بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمیکردم دلم نمیخواست ازاین مدت کوتاهی که بهار پیش مه حتی یه ثانیه
ش رو هم از دست بدم.
» دوتایی بدون حرف تا کنار دریاچه قدم زدیم اونجا که رسیدم گف
اون چیه وسط دریاچه؟
یه هتله.
بهار با چی میشه رفت اونجا؟با قایق؟
» سرم رو بهش تکون دادم.خندید و گفت «
تو عروس ،بدون لباس عروسی قبول داري؟!
.» بهش خندیدم «
بهار پس بریم سوار قایق بشیم!
-
فصل هیجدهم
حدود ساعت دوازده و نیم بود که با بهار از هتل اومدیم بیرون و با قایق از دریاچه رد شدیم و اومدیم تو پارك و بعد «
» بهار رو رسوندم دم ماشینش و سوار شد وقتی میخواست بره،گفت
بازم بهم فکر کن آرمین.مرتب فکر کن تا بیام.وقتی بهم فکر میکنی قوي میشم.
مطمئن باش که یه لحظه م از یادت غافل نیستم همیشه تو و عشقت تو فکر منه .فقط مواظب خودت باش دلم برات
شور میزنه!زودتر برگرد پیشم..سربه سر اونام نذار ممکنه برات خطرناك باشه.
بهار خیالت راحت باشه.
» بعد یه لبخندي زد و گفت «
خاطره ي این هتل رو هیچوقت فراموش نمیکنم خوشحالم که تو شوهرمی.دوستت دارم آرمین توام دوستم داشته
باش خب؟
زودتر برگرد پیشم.از همین الان دلم برات تنگ شده.
خندید و رفت.من یه دقیقه واستادم و رفتنش رو نگاه کردم و بعد آروم آروم رفتم طرف خونه.چند دقیقه بعد رسیدم «
» تا وارد آپارتمان شدم بابک جلوم سبز شد و در حالیکه کلافه بود گفت
معلوم هس کجایی؟!دلم هزار راه رفت!کجا بودي تا حالا؟!
تو پارك.با بهار تو پارك بودیم.
بابک غلط کردي!ده بار تمام پارك رو گشتم نبودین.ماشین بهار،تو خیابون،جلوي پارك بود،اما خودتون نبودین فکر
نمیکنی دل من شور میزنه؟!از ساعت 9 صبح رفتی تا حالا!ساعت نزدیک 1 بعدازظهره!
خبه حالا!شلوغش نکن بچه که نیستم.
بابک ازبچه م بچه تري!فقط قدت مثل شتر دراز شده مغزت هنوز اندازه ي یه بچه شتر مونده!حداقل یه زنگ می
زدي که دلمون شور نزنه برات!حالا کجا رفته بودین؟!
» خندیدم و درحالیکه کفشامو در می آوردم و می رفتم تو گفتم «
همونجاها بودیم.
بابک کور شده خر خودتی!تموم پارك رو زیر و رو کردم صبر کن ببینم !اي الهی خبر مرگت رو برام بیارن!بی حیا
رفته بودین هتل؟!به سرم زد که ممکنه با همدیگر رفته باشین هتل ها!اي چشم در اومده ي آب زیرکاه!میگه از آن
نترس که هاي و هوي دارد از آن آرمین موش مرده بترس که سر به تو دارد!رفتی داماد شدي؟!
» زدم زیر خنده «
کرمک شی پسر که نتونستی خودتو نیگه داري!رفتی خودتو لو دادي؟!
واقعا بی ادبی بابک!
بابک پس شرط بی شرط که پسر را پدر کند داماد؟!
اه!بس کن دیگه جلوي زري خانم زشته!بعدا حرف می زنیم باهم.
بابک بیا اینجا بشین ببینم.بعدا حرفشو می زنیم چیه؟من باید از سیر تا پیاز با خبر بشم.بیا بیا اینجا بشین برات یه
چایی بیارم گلوت تازه شه خاك به سرم که بلد نیستم کاچی درست کنم وگرنه یه کاچی می پختم و میدادم بخوري که
جون و قوت بگیري!
» بعد شروع کرد بشکن زدن و خوندن «
گل در اومد از هتل
سنبل دراومد از هتل
شاخ داماد رو بگو عروس داره می ره هتل
اي یار مبارك بادا ایشااله مبارك بادا
بابا آبرومون رو بردي جلوي زري خانم!
بابک زري خانم رفته حموم بیا بشین ببینم!صبح ازاینجا که رفتی چی شد؟یه راست رفتین تو هتل؟!
نه بابا!اولش یه خورده با هم حرف زدیم.
بابک چیا می گفتین؟کلمه به کلمه برام بگو!میخوام بفهمم تو آدم هالوي دست و پاچلفتی بی سروزبون چه جوري
عروس خانم رو کشوندي هتل؟!چی بهش گفتی که راضی شد و باهات اومد هتل؟!
من چیزي نگفتم که!اون گفت.
» بابک یه نگاهی به من کرد و گفت «
می دونستم تو از این عرضه ها نداري!حالا بگو ببینم چه حرفایی باهم زدین؟
هیچی بابا.در مورد عشق و دوست داشتن و اینچور چیزا صحبت کردیم دیگه!
بابک درست برام تعریف کن وگرنه ازناهار خبري نیس!
اه!توچقدر سمجی!بهار میگفت باید عشق خیلی عمیق باشه.
بابک الهی قربون عشق عمیق برم که هر چی عمقش زیادتر باشه بهتره!
!» خنده م گرفته بود!با یه حسرتی حرف می زد و هی دستش رو می کوبوند تو سینه ش «
می گفت ماها فقط الفباي عشق رو بلدیم.
بابک الهی قربون الفباي عشق بشم!من تاج و چش رو هم بلدم!
تو که آخرین مدرکش رو هم گرفتی!
بابک حرف نزن من هنوز اول راه این دانشم!بقیه ش رو بگو.
اه!خسته م بابا!گلو خشکه آخه.
بابک تو بگو من برات چایی و شربت و نوشابه هرچی بخوابی می آرم تو فقط بگو.
می گفت این دختر و پسرا دارن عشق رو تمرین می کنن.
بابک الهی قربون این تمرینان فشرده برم که چقدرم با جدیت تمرین میکنن!
اه!ول کن دیگه!هی نشسته چرت و پرت میگه!
بلندشدم رفتم طرف آشپزخونه که یه چایی براي خودم بریزم وقتی برگشتم دیدم بابک همونجا نشسته و داره با «
» دست میزنه تو سینه ش و میگه
خدا منو مرگ بده که چند وقته از تمرینات دوره اي عقب موندم!حالا اگه سر امتحان رد بشم کی جواب ننه بابام رو
میده؟باچه رویی برگردم ایران؟!
بلندشو خودت رو لوس نکن.میگم از رویا چه خبر؟پیدایش نیس.
بابک شما که تشریف برده بودین سرتمرین و داشتین الف ب پ ت ث رو مرور میکردین ایشونم تشریف آوردن
اینجا.البته لاي کتابم وا نکردیم یعنی اصلا کتاب و دفترش رو نیاورده بود منم مداد و قلم و خودکارم رو در نیاوردم
اونم خداحافظی کرد و رفت.
خداحافظی کرد؟!براي چی؟!
بابک اولین قهرمان جا زد!
درست بگو ببینم چی شده؟یعنی چی جا زد
بابک هیچی اومد عذرخواهی کرد وگفت چون تو ایران کسی رو نداره و این جریانم کمی خطرناکه نمی تونه با ما
همکاري داشته باشه می ترسید یه دفعه یه طوري بشه که از اینجا اخراجش کنن یعنی طفلکی حقم داره از اینجا
بیرونش کنن کجا رو داره بره؟!
اونوقت تو اصلا ناراحت نیستی؟
بابک من براي چی باید ناراحت باشم؟
اخه تو ازش خوشت می اومد!
بابک خب چیکارش کنم؟وقتی می ترسه با من تا آخر خط بیاد چه فایده داره؟اگه منو دوست داشت هرجا می رفتم
باهام می اومد.
خب تسلیت میگم.
بابک تبریک بگو خره!من مثل تو که نیستم تا دختره یه دقیقه دیر میکنه غش کنم بیفتم زمین!تازه بهترم شد اگه
براش اتفاقی می افتاد من مسئول بودم و وجدانم عذابم میداد دستشم درد نکنه که رك اومد و حرفش رو زد و رفت و
مثل بقیه ي ما ایرانی ها کشکی تعارف تیکه پاره نکرد.
همه ش تقصیر منه.اگه تو نمی خواستی دنبال من بیاي و به زندگی خودت می رسیدي رویا ولت نمیکرد.
بابک چه ربطی به تو داره؟!اصلا چیز مهمی اتفاق نیفتاده!بنده یه پسر،رویا خانم یه دختر.یه مدت باهم رفت و آمد
داشتیم هیچ مسئله اي هم بینمون اتفاق نیفتاده.اخلاق همدیگه م دستمون اومد حالا اون رفت به راه خودش و منم به
راه خودم.حالا حساب کن اگه تو ایران بودیم و رویا رو ننه و بابام واسه من در نظر گرفته بودن تموم فک و فامیلا دست به دست هم میدادن به ضرب تخماخم که شده یه ماهه مارو می شوندن پاي سفره ي عقد.سرنه ماه باید طبق
تقاضاي سهامداران محترم اولین بچه رو از کارخونه می دادیم بیرون و تحویل خریدار می دادیم مثل اینا که می رن
پول می ریزن به حساب این کارخونه هاي ماشین سازي باید سرموعد قرارداد یه نوزاد فابریک با قفل مرکزي و کولر
و لوازم اضافی تحویل شدن می دادیم حالا آیا تو راه کارخونه تا شهر خراب بشه آیا نشه.بعدش درسه ماهه ي سوم
سال بعد باید دومی رو از کمپانی می کشیدیم بیرون بعدش چون درخواست و تقاضا زیاد میشد باید ظرفیت تولید
کارخونه رو افزایش می دادیم.حالا حساب کن من یه مهندس دست تنها و این کارخونه عظیم چه خاکی باید تو سرم
میکردم!مگه یه نفر آدم میتونه ازعهده ي این تولید انبوه بربیاد؟!حالا گیریم دانش مهندسم بالا باشه.
داري چی میگی؟!
بابک تازه بعد ازاینکه چهار پنج تا توله ي قد و نیم قد دور و ورمون رو می گرفت تازه مهندسه می فهمید که
کارخونه رو عوضی اومده و اصلا تو تخصصش نبوده!
واله آدم یه ساعت و نیم با تو حرف میزنه اندازه ي ده دقیقه حرف مفید حالیش نمیشه!
بابک تازه یه خبر دیگه م برات دارم.شما که تشریف نداشتین باباي خدا بیامرزم زنگ زد!تمام وسایل و امکانات
بازگشت رو برامون فراهم کردن.
آخه این چه طرز صحبت کردنه بابک؟!آدم به باباش میگه خدابیامرز؟!
بابک پس آدم به باباش چی باید بگه؟باید بگه باباي گوربه گور شدم؟!
نه اصلانباید این صحبت هارو کرد.
بابک یعنی اگه یه روزي بابامون مردهیچی نگیم و اصلا برومون نیاریم؟!بزنیم و برقصیم انگار که هیچ اتفاقی
نیفتاده؟!
هیچی بابا!اصلا نمیشه یه کلمه به تو آدم یه چیزي بگه!حالا بگو ببینم چی می گفت؟
-
بابک هیچی توکه نبودي باباي تون به تون شدم تلفن کرد البته قراره باباي آتیشه به گور گرفته ي توام شب زنگ
بزنه.
لال شی بابک!
بابک بابا تکلیف منو روشن کن!یه ساعته میخوام حرف بزنم و بگم چی گفتن تو نمیذاري و هی به پیش گفتار و
مقدمه ي اخبار ایراد می گیري!بذار حرفموبزنم دیگه!
خیل خب بگو.
بابک اره ،می گفتم.تو که نبودي مرحوم بابام زنگ زد.بقیه ش یادم رفت!اصلا یادم نیس زنگ زد چی گفت!حواس
واسه آدم نمیذاري که!
» یه نگاهی بهش کردم و گفتم «
آخه تو چرا اینطوري از کار در اومدي بابک؟!
بابک کنترل کیفی م خوب نبوده ارمین جون!
جدي دارم میگم.از اون پدر و مادر تو چرا اینطوري در اومدي؟
بابک میخوام واسه بابام خدابیامرزي بخرم.
با این کارات؟!
بابک آخه مگه نمی دونی؟در زمان هاي قدیم یه پسر ي بود که باباش مرده شور بوده.یه اخلاق بدم داشته.هرمرده
اي رو که می شسته دست آخر کفنش رو هم می دزدیده.یه روز وقت مردنش به پسرش میگه پسرجون من کار بدي
میکردم که کفن مرده هارو می دزدیدم وقتی من مردم تو یه کاري بکن که همه ي مردم واسه م خدابیامرزي
بگن.خلاصه باباهه می میره و پسره میشه مرده شور شهر.این دفعه پسره هر مرده اي رو که می شسته علاوه بر اینکه
کفنش رو می دزدیده دست آخر یه چوبم میکرده تو چیزه مردهه بدبخت!
خاك بر سرت کنن بابک با این قصه هات!
بابک گوش کن دیگه!خلاصه بعد از چندوقت یه روز مردم جمع میشن در خونه ش و می آرنش بیرون می گن بابا
آخه این چه کاري یه که تو میکنی؟!بابات خدابیامرز حداقل کفن مرده هامونو می دزدید!دیگه چوب تو اونجاي
مردمون نمیکرد!
تا اینو میگن،پسره میگه من به وصیت بابام عمل کردم و براش خدابیامرزي خریدم حالا تا وقتی شماها صبح به صبح
واسه بابام فاتحه نخونین و خدا بیامرزي نگین چوب میکنم تو چیز مرده هاتون!حالا حکایت منه!من دارم یه کاري می
کنم که هر کی منو بشناسه بگه خدا بابات رو بیامرزه،انقدر مثل تو فتنه و شر نبود!آخه از تو چه پنهون بابام جوونی
هاش خیلی شیطونی کرده.پا که به سن گذاشته توبه کرده و حالا منو نصیحت میکنه!پرونده ش زیر بغل منه ها!خبر
دارم یه دختر تو محله شون از دستش در امون نبوده!
حالا می گی تلفن کرده و چی گفته یا نه؟
برات تو بازار پارچه فروشا یه مغازه ي زیر پله جور کردم.زودتر بلندشو بیا و » بابک آهان یادم اومد.زنگ زده میگه
اینم شد عاقبت تحصیلات عالیه ي ما! !« بچسب به کار
اصلا نپرسید تو چه مدرکی گرفتی و تخصصت چیه؟
تو هیچی بهش نگفتی؟
بابک چرا بابا!البته چون بابامه نتونستم درست باهاش حرف بزنم.احترامش رو حفظ کردم یعنی بهش گفتم آخه
!»؟ باباجون منه بدبخت چندین سال زحمت کشیدم و درس خوندم و مدرك گرفتم حالا بیام برم تو بازار پارچه فروشا
خب اون چی گفت؟
بابک ول کن بابا.هرچی که گفت جوابش کاملا قانع کننده بود.
خب چی گفت؟
بابک گفت بشاش تو اون مدرك!
بی تربیت بی ادب!
بابک البته در مورد توام صحبت کردیم یعنی بابام بهم گفت پدر و مادرت چه نقشه اي برات دارن.اتفاقا کار تو از من
بهتره یعنی به مدرك و تخصصت نزدیک تره.آخه پدرتو از پدر من روشن تر فکر میکنه.
چه نقشه اي برام کشیدن؟
بابک اولا که بابات رفته برات ارزش تحصیلی گرفته.
جون من راست می گی؟!
بابک راه.ارزش مدرك تو از من خیلی بیشتره!خب نمره هاي توام از من بیشتر بود.رشته ت هم بهتر بود.
اونوقت که بهت می گفتم درس بخون واسه این وقتا بود!حالا هی برو دنبال کثافتکاري و الواطی!
بابک اشتباه کردم.خوش به حال تو.ارزش تحصیلی تو همونی یه که بعد از جیش می آد!چیه اسمش؟اون گنده هه رو
می گم ها!اونی که حتما باید براش سیفون رو بکشی!
خفه شی بابک!دیگه لازم نکرده حرفی بزنی!
بابک بابا شوخی م سرت نمیشه؟!
آخه شوخی هاي بد می کنی؟حالا بگو ببینم برام چیکار کردن؟
بابک ارزش تحصیلی ت همونه که گفتم براورده شده!اما کارت چیز دیگه س.قراره تا رسیدي از همون فرودگاه
ببرنت مستقیم مرده شور خونه.یه کامیونم چوب خشک آماده کردن.قراره واسه بابات خدابیامرزي بخري!
واقعا کی میشه که بریم ایران و من از دست تو راحت بشم.
بابک بدبخت چی فکر کردي؟فکر کردي الان با این مدرکی که گرفتی تا پات رو بذاري تو ایران می شی مدیر کل
فلان اداره؟!خونه آخرش که استخدامت کنن و بهت پول بدن هفتاد هشتاد تومنه!پس بهتره بري سر همون کار که بابات واسه ت پیدا کرده.تازه یه پیکان مدل 48 برات خریده،عصرا میتونی بري مسافرکشی.این کار دومت رو وقتی
فهمیدن زن گرفتی واسه ت جور کردن!تازه باید دست بابات رو ماچ کنی که نمیذاره شیکم زنت گشنه بمونه!
البته تو میتونی از هنر زنت م استفاده کنی.باید بري دم پارك شهر یه میز و یه چارپایه بذاري و با بهار واستی
سرکار.این گره کوري ها که می آن تو پارك؟!یکی چشم نداره ،یکی گوش نداره،یکی پاش فلجه،یکی دستش
لمسه!اینارو بهار شفا بده،آخر شب صنار سه شاهی کاسبی کنین و شب به شب سرگشنه زمین نذارین!البته می تونی یه
لباس این کولی هارو تن بهار بکنی واسه مردم فال بگیره!درامدش بد نیس!
آدم با تو حرف بزنه شخصیتش میره زیر سوال.
بابک آقاي با شخصیت فکر نون باشن که خربزه آبه.حداقل من دست و پا دارم که سر چهار نفر رو کلاه بذارم یه
نونی در بیارم!برو فکر خودت باش که عرضه نداري کلاه یه نفرو ور داري!
ناهار چی داریم؟
بابک حناق بیست و ساعته!عادت کن به گشنگی که شوکه نشی!
» جوابش رو ندادم.تو همین موقع زري خانم اومد بیرون و گفت «
بابک باز داري سربه سر آرمین میذاري؟
زري خانم ،از وقتی اومدم همه ش داره چرت و پرت بهم میگه!ببخشین سلام.حواس براي آدم نمیذاره که!
» زري خانم خندید و جواب سلامم رو داد و گفت «
آخه دلمون برات شور میزد.بابک اومده بود دنبالت.وقتی ماشین بهاررو جلوي پارك دیده بود و شماها رو پیدا
نکرده بود خیلی ترسیده بود.فکر میکرد براتون اتفاقی افتاده.
بابک ساعت آب گرم زري خانم ،عافیت باشه.
زري خانم سلامت باشی .حالا کجا رفته بودن؟
بابک رفتن بودن دنبال از این تشک هاي خوش خواب می گشتن با یه تخت.
زري خانم وا!دنبال تشک و تخت براي چی می گشتن؟!
بابک خب واسه اینکه دوتایی روش بخوابن دیگه!
زري خانم اي خدا مرگم بده!تو چه بی حیایی پسر!
واقعا بابک باید با میکروسکوپ تو سخصیت تو دنبال خجالت و شرم و حیا گشت!
بابک بیخودي زحمت نکش و وقتت رو تلف نکن که من استریل استریلم!تو تمام سلولهاي من یه دونه از این
موجودات ذره بینی که گفتی پیدا نمیشه!
اصلا من دیگه نمیخوام با تو حرف بزنم.
» زري خانم که داشت میخندید به بابک گفت «
اذیتش نکن.برو ماچش کن و از دلش درآر.
بابک من هیچ وقت با پسرخاله م قهر نمیکنم بیا.بیا ماچت کنم آشتی کنیم.بده من اون صورت وامونده ت رو!
» اومد جلو ماچم کرد و گفت «
به به!چه عطر زنونه ي خوش بویی!حداقل از راه رسیدي صورتت رو می شستی که مدرك جرم از بین بره!آدم که یه
روز میره دنبال شیطونی تا رسید خونه اول صورتش رو می شوره و بعد قشنگ تو آینه خودشوو لباساشو نگاه میکنه که
آثاري بجا نمونده باشه هالو!منو ببین!تا حالا یه نفر نتونسته مچم رو بگیره!
سه تایی شروع کردیم به خندیدن و رفتیم تو آشپزخونه وناهارمون رو خوردیم و بعدش زري خانم لباساشو عوض «
کرد و گفت که میره یه سره خونه و برمیگرده.من و بابکم کمی با هم صحبت کردیم و بعدش گرفتیم
خوابیدیم.طرفاي عصر بود که بیدار شدیم.دوتایی دوش گرفتیم و بابک یه چایی دم کرد و خوردیم که تلفن زنگ
.» زد.خودم جواب دادم.تا گفتم الو؛انگار برق رو وصل کردن به تنم!صداي قشنگ بهار بود
بهار سلام.
سلام کجایی؟!
بهار یه عروس با یه چمدون نمیخواي؟
کجایی تو؟!
بهار میخواي یا نمیخواي؟
طوري شده؟
» بابک که تعجب کرده بود اومد کنار من و تند و تند ازم سوال میکرد «
چی شده؟!عمه خانم مرده؟
نه لوس نشو.
بابک دختر عمه هات تصادف کردن؟!
اه!
بابک فتق شوهر عمه ت عود کرده؟ !
بابک!
بهار کیه اونجا؟
بابکه.
بهار چی داره میگه؟
طبق معمول چرت و پرت.
بابک عمه خانم زایمان داشته؟!
.» چپ چپ نگاهش کردم
-
بابک پس کیه پاي تلفن؟!نکنه دوستاي منن؟بده من اون گوشی رو!خجالت نمی کشی با دختراي مردم گز می
ري؟!خوبه حالا زنت م دادیم و هنوز انقدر چشم و دلت می دوه!
» تلفن رو از دست من کشید و گفت «
برو یه گوشه بشین پدر سگ هیز!
خنده م گرفته بود.مثل آتیش اصلا نمیشد یه دقیقه آروم باشه!گوشی رو گذاشت در گوشش و تا گفت الو و صداي «
» بهار رو شنید یه دفعه دستش روگذاشت تو سینه ش و گفت
السلام و علیک اي بزرگوار!التماس دعا!ترو خدا از اون دنیا چه خبر؟!میوه هاي بهشتی چطورن؟رسیدن یا نه؟آتیش
جهنم چطوره؟همچین گر و گر می سوزه یا نه؟تون تابش وارده یا نه؟آتیش رو گل انداخته ؟!واقعا دستتون درد نکنه
که این گمراهان رو هدایت می فرمائین!
!» گوشی رو به زور از دستش گرفتم و دیدم بهار داره غش غش میخنده «
الو،ببخشین.این پسر انقدر فوضوله که میخواد سر از هرکاري در بیاره.
بهار خیلی بانمکه آرمین.
نگفتی چی شده!
بهار میخواستم قبل از اینکه بیام ازت بپرسم که هنوز سر حرفت هستی؟
مگه طوري شده؟!
بهار نه.ولی من لباسامو جمع کردم و آماده م که بیام.
همین الان؟!
بهار آره فقط تلفن کردم که از تو مطمئن بشم.
مگه به من اعتماد نداري
بهار چرا.ولی آرمین،هنوزم وقت داري که فکر کنی.
زود بلندشو بیا .منتظرتم.
» کمی سکوت کرد وبعد گفت «
تا نیم ساعت دیگه اونجام.
زود بیا .مواظب باش که کسی خبردار نشه.منتظرتم.
» خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتین سرجاش و یه نگاه به بابک کردم و گفتم «
آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا همچین میکنی؟
بابک میخواستم ببینم نکنه یه دفعه به پیغمبرمون خیانت کنی!اگه فکر خیانت تو سرت بیاد،ما پیروان و مریدان
صادق می ریزیم سرت و چشماتو از کاسه در می آریم!حالا بگو ببینم چی شده؟داره می آد؟
بابک ترو خدا وقتی اومد یه خرده سنگین باش.ابروي منو جلوي این دختر نبر.
بابک به تو چه؟پیشواي خودمه!هزار تا مسئله دارم که ازش سوال کنم!
» فقط چپ چپ نگاهش کردم «
بابک بذار زنگ بزنم دو تا از مریداي منم امشب بیان اینجا.بذار بهار ببینه که ماهام مرید داریم!آبرمون میره جلو
بهار!اون وقت میره هرجا می شینه میگه خاك بر سرشون بیست و خرده اي ساله شونه و یه دونه مرید تو دم و
دستگاشون پیدا نمیشه!
تا بهار بیاد،خونه رو تمیز کردیم و بابک چرت و پرت گفت و شوخی کرد و سر منو برد!تقریبا نیم ساعت نگذشته «
بود که بهار زنگ در خونه رو زد.تا پریدم طرف آیفون که در رو وا کنم،پام گرفت به میز و محکم خوردم زمین!تا من
!» خوردم زمین بابکم اون طرف دیگه ي سالن خودش رو پرت کرد رو زمین
چرا همچین میکنی دیوونه؟!
بابک تو چرا خوابیدي رو زمین؟!
من پام گرفت به میز خوردم زمین!
بابک ا...!من فکر کردم دشمن حمله کرده و تو سنگر گرفتی منم شیرجه رفتم ترکش بهم نخوره!
هم خنده م گرفته بود و هم پام درد میکرد.شلون شلون پریدم طرف آیفون و درو وا کردم و با خنده به بابک که «
» همونجوري خوابیده بود و سرشو گرفته بود تو دستش گفتم
بابک تروخدا!جون من،یه خرده جلو خودتو بگیر!به خدا بهار هنوز ترو نمی شناسه بهش برمیخوره ها!آفرین پسر
خوب،یه خرده کمتر شوخی کن.
در و واکردم و واستادم تا آسانسور بیاد بالا.یه دقیقه بعد رسید و درش وا شد. «
بهار بود یه بارونی تو یه دستش بود و یه چمدونم کنارش تو آسانسور بود.دلم براش لرزید حس تکون خوردن
نداشتم !
بهم خندید و سلام کرد و چمدونش رو ورداشت و از تو آسانسور اومد بیرون.من فقط بهش نگاه میکردم که بابک
» پرید جلو و سلام کرد و چمدون بهار رو ازش گرفت و گفت
پسر چمدون رو از خانم بگیر!ببخشین خانم،این پادوي جدید هتله!هنوز به کارش وارد نیس!بفرمائین تو خیلی خوش
اومدین.
.» تازه بخودم اومدم و رفتم طرفش.بابک با چمدون رفت تو «
بخدا حواسم پرت شد بهار!آخه خدا چرا باید انقدر ترو خوشگل خلق کنه که هوش و حواس براي من نذاري؟!بیا
تو.به خونه ي شوهرت خوش اومدي.
بهار این بهترین خوش آمد و استقبال براي من بود!ممنون آرمین.
بخدا من به هیچی تظاهر نمیکنم!نمیدونم چرا تا ترو می بینم دست و دلم می لرزه!
بهار احتیاجی نیست که این چیزا رو به من بگی.چشمات هزار تا حرف از این قشنگ تر و بهم میگه!
بابک اي بابا!این فاصله ي در آسانسور تا در آپارتمان تموم نشد که بهار خانم وارد منزل شون بشن؟!چه طولانی یه
این دو قدم راه!
دوتایی خندیدیم و رفتیم تو.بارونی ش رو ازش گرفتم و آویزون کردم و بعد بردمش و نشوندمش رو مبل و بابک «
.» زود براش چایی آورد
بهار خیلی ممنون بابک خان.از امروز به بعد باید مزاحمت منو هم تحمل کنین.
بابک این حرفا چیه بهار خانم!شمارو چشم من جا دارین.زن آرمین مثل خواهر من می مونه.بخدا باور نمیکنین اگه
من خواهر داشتم،امکان نداشت که بیشتر از شما دوستش داشته باشم!به خونه ي شوهر و برادرتون خوش اومدین.
!» برگشتم به بابک نگاه کردم!مات مونده بودم «
بابک چیه نیگاه میکنی؟
آخه از چند وقت تو چند کلمه حرف حسابی زدي!
بابک از دهنم پرید،ببخشین!ولی بهت تبریک میگم آرمین.بهارخانم جاي خواهري واقعا قشنگن.ایشاالله به پاي هم
پیر بشین.
تا حالا ندیده بودم بابک از کسی اینطوري تعریف کنه!خندیدم و سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن.بابک می «
» گفت و ما می خندیدیم .کمی که گذشت بهار گفت
آرمین ،اگه میشه من کمی بخوابم.
چی شده؟!مریضی؟!سرت درد میکنه؟!میخواي بریم دکتر؟!
بهار نه نه.فقط کمی خسته م.
نکنه سرما خورده باشی؟!بذار برات قرص سرماخوردگی بیارم.
بهار نه ،سرما نخوردم،یه خرده خسته م.
ممکنه اول سرما خوردگی ت باشه.یه لیوان آب پرتقال که بخوري خوب می شی.الان برات می گیرم.
بابک بابا ول کن بدبخت زن ذلیل!چرا همچین میکنی!بهار خانم خسته س و خوابش می آد.تازه خودش دکتره و
روزي صدنفرو ویزیت میکنه و شفا میده اونوقت تو براش دوا تجویز میکنی؟!
من و بهار مرده بودیم از خنده!خلاصه بهار رو بردم به اتاق خودم و نشوندمش رو تختم و دولا شدم و کفشاشو از «
» پاش درآوردم.نگاهم کرد و خندید و گفت
داري اول زندگی لوسم میکنی ها!
بخدا خیلی خوشحالم که اومدي.نمی دونم برات چیکار کنم که توام خوشحال بشی.
بهار من خوشحالم ارمین جون.تو تموم زندگیم تا حالا انقدر خوشحال و راضی نبودم!دوستت دارم ارمین و به عشق
تو افتخار میکنم.
حالا بگیر بخواب.هر کاریم داشتی یه صدا بزن زود می آم.راحت باش.اینجا خونه ي خودته تاایشاالله با هم بریم
ایران و برات یه خونه ي خوب جور کنم.
بهار من تو یه خونه ي گلی م با تو خوشبختم.
اروم بلندشد و جلوم ایستاد و تمام عشقاي دنیارو ریخت تو جون من!بعد بهم خندید و رفت تو تختخواب منو «
خوابید.آروم پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم و پرده ها رو کشیدم و رفتم بالا سرش و واستادم نگاهش
کردم.باورم نمیشد که این بهاره منه که اینجا روي تخت من خوابیده باشه!
از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم که سرو صدا تو اتاق نره.بابک تو سالن نشسته بود و دو تا چائی گذاشته بود
.» رو میز،یکی ش رو گذاشت طرف من.رفتم پیشش نشستم
شب،شام چیکار کنیم؟
بابک زنگ می زنیم از بیرون می آرن.خوابید؟
آره.می گم نکنه چیزیش شده باشه؟!
بابک نه آقاي مهربانی!چیزیش نشده،خوابش می آد!
ساعت چنده؟پس زري خانم چطور برنگشته؟
بابک نزدیک هشت تازه.پیداش میشه کم کم.
پس من تا بهار خوابه برم یه خرده خرید کنم بیام.تو خونه باش تا من برگردم.
بابک نه تو بمون من می رم.تونمی دونی چی بخري.
» بابک بلندشد و کاپشنش رو پوشید «
پس بابک جون شکلات و شیرینی م بخر.میوه م بخر.
بابک حتما میخواي بهار رو ببندي به شیرینی و شکلات و میوه!اتفاقا فکر بدي نیس!سریه ماه اگه بهار دست تو باشه
میشه مثل یه بالون!اون وقت اگه تو خیابون ،پاك باخته ترین مریدشم ببینتش نمی شناسه تش!
برو گمشو!
خلاصه بابک رفت خرید کنه و منم یه کتلب ورداشتم و نشستم به خوندن .نیم ساعت سه ربع بعد دیدم بابک با کلید «
» در رو واکرد و با زري خانم اومدن تو.رفتم جلو وسلام کردم که زري خانم با صداي یواش گفت
سلام مبارکه!ایشاالله به پاي هم پیر بشین.
خیلی ممنون،حالا چرا یواش صحبت میکنین؟راحت باشین،صداتو اتاق من نمیره.چرا دیر کردین؟
زري خانم بذار لباسامو عوض کنم بهتون میگم.
زري خانم رفت که لباساشو عوض کنه و منم به بابک کمک کردم تا چیزایی که خریده بود جا کردیم.چند دقیقه بعد «
» زري خانم اومد تو سالن و منم چندتا چایی ریختم و رفتم پیشش .بابکم اوم
-
خب چه خبرا زري خانم؟
زري خانم بذار چایی م رو بخورم بعد.
» اروم اروم چایی ش رو خورد و کمی فکر کرد و بعد گفت «
حقیقتش یه دختر خوشگل رو گیر آوردم و باهاش حرف زدم.مخصوصا خوشگلترین دختري رو که سراغ داشتم
واسه این کار در نظر گرفتم که بشه جاي بهار جاش زد.آخه یه نشونه اي که بهار داره خوشگلی شه!قدرتی خدا،عیب
تو صورت و هیکل این دختر نیس!واسه همین هر جا می ره.تو چشمه!منم سعی کردم که یه دختر خوشگل رو پیدا
کنم که آب و گلی داشته باشه و بشه جاي بهار از این کشور خارجیش کنیم.
خارجش کنیم؟!
زري خانم آره.بهش یه پولی دادم و پختمش.قراره هر وقت من بهش بگم با یه پاسپورت عوضی بلیت هواپیما بگیره
و از این کشور بره.یعنی با یه نفرم که کارش جعل پاسپورته صحبت کردم.قراره عکس دختره رو با اسم بهار و
مشخصاتش بزنه تو پاسپورت!اون وقت ماها چندروزي می ریم خونه ي من.خونه م خارج شهره.چند وقتی اونجاها می
مونیم تا آبا از اسیاب بیقته بعد با کشتی اي چیزي از اینجا خارج می شیم.اینطوري ایز گم می کنیم و سخت می تونن
ردمون رو بگیرن.
بابک عالیه!حالا این دختره هم سن و سال بهار هس؟
زري خانم اره.هم ،همسن و ساله شه و هم تقریبا میشه جاي بهار درش آورد.البته خوشگل هس اما به پاي این ور
نپریده نمی رسه!این یه چیز دیگه س!
بابک پس شماها با هم برین و منم می رم با این دخترك از کشور خارج می شیم
تو براي چی؟!
بابک می رم با هم ایز گم کنیم دیگه!
میشه یه دقیقه جدي باشی؟
بابک ا بابا منم دل دارم آخه!خودش زنش رو گرفته فکر من نیس!میگن مرد عزب وقتی قدم ور میداره فرشته ها و
ملائکه ها نفرینش می کنن!واسه هر قدمش یه لعنت براش میفرستن!منکه نمیخوام اون دنیا واسه خودم لعنت نومه
درست کنم!
نترس،مطمئن باش با این کثافتکاري هایی که این چندساله کردي تو نامه ي اعمالت بعنوان مرد عزب از تو یاد
نمیشه!تو اگه خیلی تو این چندساله عزب سرکرده باشی یه ماه یه ماه و نیم بیشتر نیس!تو برو فکر لعنت نومه اي
باش که پاي کاراي دیگه ت واسه ت نوشتن!
بابک غلط کردي.نگاه به شوخی هام نکن.من تا حالا تو این مملکت غریب دست از پا خطا نکردم!نامه ي اعمال من
مثل برف سفیده!با این فرشته هاي خوب و مهربون که رو شونه هام نشستن رفیق شدم و اونام یه دونه گزارش ناجور
واسه م رد نمی کنن بالا!
اون دنیا معلوم میشه.
بابک حیف که اون دنیا تو بهشت پیش من نیستی که باهم کیف کنیم!اما حتما تو جهنم می آم بهت سر می زنم
هروقت بیام عیادتت واسه ت یخ می آرم یه خرده خنک شی!
گمشو !بفرمائین زري خانم داشتین می گفتین.
» زري خانم بابک رو نگاه میکرد و می خندید «
بابک ببینم فرشته شونه ي راست ثوابامونو می نویسه و شونه ي چپی گناهامونو؟
آره فرشته شونه ي راست تو که بیکار نشسته فرشته ي شونه ي چپ ته که سه شیفته داره کار میکنه!
» بابک یه نگاه به شونه ي چپ و راستش کرد و بعد گفت «
خسته نباشین فرشته خانم خوشگل!هزار ماشاالله که از خوشگلی تو تموم فرشته ها تکی!باور کن اگه بصورت آدمیزاد بودي حتما مامانم رو میفرستادم خواستگاریت!فکر نکنی چون داري گناهامو می نویسی میخوام سرت رو
شیره بمالم ها!نه واله،رو علاقه اي که قبل بهت دارم این حرفارو می زنم.ببین من چه پسر خوبی م!تمام کارا رو ریختم
سر فرشته ي سمت راستی!تو بیکار بیکار نشستی.حالا اگه احیانا برفرض محال البته خودم میدونم اینطوري نیس.می
گم بر فرض محال اگه یه گناه کوچولو،قد یه نخوچی کردم شما که نباید زرتی مداد ورداري بنویسی!آفرین دختر
خوب!ببین من مرتب با خودم می برمت جاهاي خوب خوب چیزاي خوب خوب نشون میدم!اینارو قدر بدون!
» بعد برگشت شونه ي سمت راستش رو هم نگاه کرد و گفت «
دارم به جفت تون میگم ها!قدر بدونین!این زندگی ها رو هر کسی واسه فرشته هاي سرشونه ش جورنمیکنه!همین
فرشته هاي رو شونه ي ارمین رو ببینین!بدبخت ها دلشون پوسید رو شونه هاي این مرتیکه نره خر!از بس نشست تو
خونه و درس خوند،چشماي فرشته هاش کم شو شده و عینکی شدن!دریغ از یه سر پل تجریش!تاحالا شده یه بار
دست این دو تا فرشته رو بگیره ور داره ببرت شون یه هواخوري!اما من حساب کردم و دیدم تا حالا شما دوتارو
بیشتر از صدبار بردم فیلماي خوب خوب نگاه کردین!پس شماهام قدر بدونین و نمک نخورین و نمکدون رو
بشکونید!شما فرشته سمت چپ،یه خرده بیشتر استراحت کن و در شبانه روز چند ساعت بیشتر بخواب!اصلا چرا شما
چندوقتی تقاضا مرخصی نمیکنی بري یه دوري تو شهرا بزنی دلت واشه!؟
برو عزیزم که قول بهت میدم پام رو که گذاشتم اون دنیا اول کار که بکنم بیام خواستگاري تو!آفرین خانم
خوشگل.فعلا بگیر یه چرت بخواب که چشمات سرخ شده ببین کم خوابی داري!مریض میشی خدا نکرده ها!بگیر
بخواب قربونت برم.منم یه سر میخوام برم سرکوچه و برگردم.تا شما چشمت گرم بشه من برگشتم!
» بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت «
پختم شون!تازه مداد سمت چپی رو تا حواسش پرت بود ازش کش رفتم!نمی بینی سمت چپی بیکار نشسته و هیچی
نمی نویسه؟
آره جون عمه ت .دوزار بده آش به همین خیال باش
اگه می بینی فرشته ي شونه ي چپ ت چیزي نمی نویسه واسه اینکه کاغذ کم آورده!
بابک غلط کردي!یه دفترچه 40 برگ بهش دادن واسه تمام گناهایی که د ر طول عمرم ممکنه بکنم.اونم یه ورقش
رو از وسط دفتر کنده و نگه داشته واسه خودش و 39 برگ دیگه روداده به فرشته ي سمت راستی که دفترش همون
اول سالی تموم شده!البته من بهشون گفته بودم حق ندارین از وسط دفتر ورق بکنین،ولی خب چی میشه کرد؟بچه ن
دیگه نباید زیاد سخت گیري کرد!تازه همون یه ورق م باهاش موشک درست کرده و پرت میکنه این ور اون ور!
ا...!یه ساعت اینجا نشسته داره چرت و پرت میگه!بذار ببینم زري خانم چی میگن!
بابا من خسته شدم از بس ثواباي ترو » بابک تازه دیشب فرشته ي شونه ي راستم اومده بود به خوابم و می گفت
!» نوشتم!انگشتم پینه بست!فردا برو یه ماشین تایپ واسه م بگیر کمتر بهم فشار بیاد
» من و زري خانم مرده بودیم از خنده «
بابک پاشم پاشم برم تا این سمت چپی خوابه یه دوري بزنم و بیام!
بگیر بشین!کجا میخواي بري؟
بابک بابا میخوام این دوتا طفل معصوم فرشته رو ببرم گردش!
» جوابش رو ندادم و به زري خانم گفتم «
حالا ما باید چیکار کنیم؟
زري خانم هیچی فردا به امید خدا از اینجا می ریم .می ریم خونه ي من.اونجا امن تره .چند روز اونجا می مونین بعد
راهی تون میکنم ایران.ایشااله همه چی درست میشه.
مگه شما با ما نمی آئین ایران؟
» زري خانم یه نگاهی به من کرد و بعد از روي میز یه سیگار ورداشت و با فندك روشن کرد وي آهی کشید و گفت
دلم پر میزنه واسه ایران.هر شب خوابش رو می بینم.گاهی وقتا به سرم می زنه که هرجی دارم و ندارم بفروشم و
برگردم ایران.آخرش اینه که اعدامم می کنن دیگه!بالاتر از سیاهی که رنگی نیس!اما فعلا آمادگی ش رو ندارم.
بابک چرا باید اعدامتون کنن؟!مگه چیکار کردین؟!
زري خانم مال خیلی سال پیشه.نمی دونم واله!شاید من اینجوري خیال میکنم شایدم اگر برگردم کسی کاري به کارم
نداشته باشه.اگه بابک نره بیرون تا بهار خوابه بقیه زندگیم رو براتون تعریف میکنم.
بابک غلط میکنه بره بیرون .بفرمائین .تعریف کنین.
زري خانم پس بپر چندتا چایی بیار تا بهت بگم.
من رفتم دنبال چایی و بابکم که خیلی دلش میخواست بقیه ي جریان رو بشنوه رفت و لباساشو عوض کرد و اومد «
» نشست چایی رو که خوردیم زري خانم شروع کرد
-
فصل نوزدهم
اقایی که شماها باشین تا اونجا براتون گفتم که با ماشین اومدیم طرف تهران.تو راه گریه م بند نمی اومد.تمام اشک
هایی که تو این چندساله تو چشمام انبار شده بود،انگار سروا کرده بودن و داشتن می اومدن پائین.بیچاره فتح اله خان
خیلی باهام صحبت کرد و دلداریم داد تا ساکت شدم.بهم می گفت تقصیر تو که نبوده!می گفت باید این چندسال رو
از ذهنت پاك کنی.دیدم راست میگه.ازاینکه این خاطرات رو واسه خودم غول کنم که هر دفعه یادش می افتم تنم
بلرزه،چه فایده اي می برم؟!این بود که تمام این چندسال رو تو فکرم،شستم و گذاشتم کنار.فقط نزدیکی هاي تهران
بود که به فتح اله خان گفتم منو ببر مشهد،قمی،جایی و آب توبه بریز رو سرم که گناهام پاك بشه.
آب توبه واسه چی؟اون مال کسی یه که دستی دستی تو این جور کارها افتاده باشه!وقتی یه مشت آدم » خندید و گفت
بی ناموس طوري مملکت رو می گردونن که همه رو یا دزد میکنن و یا هیز می کنن و یا فاحشه میکنن و یا رقاص و دلال و شیتیله بگیر،گناه من و تو چیه؟!آدم باید بشه که نجیب باشه!وقتی خود دولت باعث تمام این کثافتکاري هاس
گناه من و تو چیه؟اگه دولت کاري میکرد که باباي تو،تو همون ده می موند و می تونست شیکم زن و بچه ش رو سیر
کنه و می تونست یه رخت و لباس حسابی تن زن و بچه ش کنه و خرج درس خوندن بچه هاش جور باشه و به وقتش
یه تلک پلکی واسه جاهاز دختراش تهیه کنه،اون وقت دیوونه نبود که بلندشه بیاد شهر و جاي کشاورزي بشه دربون
یه کارخونه یا آب حوض کش!من خودم خیلی ها رو می شناسم که گوسفند و زمین شون رو ول کردن و اومدن شهر و
شدن تریاك فروش و هروئین فروش!همینه که روز به روز گرونی تو مملکت میشه!برنج منی یه تومن،شده کیلویی یه
تومن!تو هیچکس رو نمی تونی پیدا کنی که ذاتش بره طرف پدرسوختگی و کثافتکاري!این اوضاع و احواله که آدما رو
اونجوري میکنه!خب بعضی هام سست ن و شل.تا یه چیزي میشه و بهشون فشار می آد می زنن تو کا رخلاق!بعضی
هام نه.ناچاري پاشون کشیده میشه تو این کارا.اولی ش رو که کردن دیگه واسه شون عادت میشه!
تو چندسال که تهران نبودي.حالا بریم می بینی که چقدر شلوغ شده.یه خرده ش مال زاد و ولده بقیه ش مال این
آدماس که از ناچاري،دست زن و بچه شون رو گرفتن و اومدن تهران.اصلا دیگه یه گله زمین نمونده که آدم توش
نفس بکشه!بیچاره خود تهرانی ها!با بدبختی باید بگردن تا همشهري شونو پیدا کنن!نصفه بیشتر آدما مال ده هاي دور
و ورن!اصلا نه اب کرجی مونده و نه یونجه زاري و دربندم انقدر شلوغه که نمیشه ادم یه شب جمعه بره یه هوایی
!» بخوره
خلاصه وقتی این چیزارو فتح اله خان بهم گفت،آروم شدم.چندساعت بعد رسیدم دروازه تهران و وارد شهر شدیم و
یه راست رفتیم خونه ي فتح اله خان که بالاهاي شهر بود و یه خونه ي بزرگ و حسابی ،موقعی که رسیدیم دم در
ببین زري،من بهت » خونه و چمدونا رو از تو ماشین گذاشتیم پائین و ماشین رفت،فتح اله خان دست منو گرفت و گفت
» اطمینون کردم.سرمنو جلو سر و همسر زیر ننگ نکن
بهش گفتم زن هستم اما قولم از صد تا مرد محکم تره.اگه سرم بره قولم نمیره.خندید و در زد و یه کارگر پیر اومد در رو واز کرد ورفتیم تو.
دیگه روده درازي نکنم.فقط مختصر و مفید بگم که حوصله ي شمام سرنره.فتح اله خان مرد خوبی بود.تا وقتی زنده
بود راحت زندگی میکردم.سایه ش بالاي سرم بود و اسم یه مرد روم.درسته که جاي بابام بود و از نزدیکی باهاش
لذت نمی بردم اما از مهربونی و محبتش جوري دیگه لذت می بردم.نزدیکی که می گم ماهی دو ماهی به بار بود!خب
بیچاره پیر بود و دیگه از نظر مردي بازنشسته شده بود!اما بهم مهربونی میکرد.منم بهش وفادار بودم.
فقط یه کار بدي که کرد این بود که منو عقد نکرد.چندروز بعد از اینکه رفتم خونه ش یه روز منو برد پیش یه حاج
اقایی و صیغه م کرد.همینم بعدها واسه م دردسر شد.
البته به همون صیغه م راضی بودم.اونقدر بدبختی کشیده بودم که این چیزا اصلا برام مهم نبود.تو اون چند سالی م که
باهاش زندگی میکردم اتفاق خاصی پیش نیومد که ارزش گفتن داشته باشد.فقط همون روزا یه وقتی با فتح اله خان
رفتیم سراغ خونواده م که دیدیم از اونجا رفتن و هیچکسم خبري ازشون نداشت.شیش ماهی دنبالشون گشتم اما
سري از اثارشون پیدا نکردم بقیه ش چیز گفتنی نیس که براتون بگم.با همدیگه خیلی آروم وبی سروصدا زندگی می
کردیم.هر چی م می گفت من می گفتم چشم که هم حکم پدري برام داشت و هم نجات دهنده ي من بود و حرمتتش
بهم واجب.خونه شم بزرگ بود و غیر از اون کارگر پیر که پخت و پز میکرد کسی دیگه تواون خونه رفت و آمد
نداشت.بشور و بساب و نظافتم خودم میکردم.تا یکی دوسالی م حق تنهایی از خونه بیرون رفتن رو نداشتم یعنی علنی
بهم نمی گفت اما یه جوري حالیم کرده بود که یعنی نباید بدون اون پامو از خونه بیرون بذارم.برام سخت بود.ولی
خب حق داشت.شاید اگه منم جاي اون بودم همین کارو میکردم.البته این برنامه تا همون دو سه سال اول بود چون یه
شب نشستم باهاش حرف زدم.بهش گفتم من به توقول دادم که بهت خیانت نمی کنم پس چرا منوتو خونه زندونی
گفتم زن اگه بخواد به « راست میگی اما حقیقتش رو بگم ته دلم ازت قرص قرص نیس » کردي؟کمی فکر کرد و گفت
شوهرش خیانت کنه اگه توشیشه شم بکنی خودشو می ماله به شیشه!جلوي آدم رو هر چی بگیرن بدتره.آب جوب رو وقتی جلوش رو گرفتن و نتونس به راه خودش بره میزنه تو خیابون و کوچه وهمه جا رو به گه میکشه!توام اگه منو
محدود کنی اینجا برام میشه مثل جاي قبلی!حالا یه سري از برنامه هاي اونجا رو نداره.اگه من طبع م پست و بد و
خراب بودکه همونجا کیف میکردم!هر شب بساط رقص وساز وآواز نبود که بود.خونه و باغ قشنگ و خوب نبود که
بود.خورد و خوراك و لباس حسابی نبود که بود.شب به شبم یکی می اومد پیشم و تا صبح قربون صدقه م می رفت و
چی و چی و چی و...!پس چرا میخواستم از اونجا فرار کنم؟دیوونه که نبودم!اگه میخواستم دیگه اونجا نباشم بخاطر
این بودکه به ذات م توهین میشد بخاطر این بود که به آدمیت م توهین میشد!اونجا یه جور زجر می کشیدم و اینجا یه
جور دیگه!آخه ما زنهام آدمیم!همیشه که نباید صاحاب داشته باشیم!شما مردا مارو کردین مثل یه جنس که می رین و
از یه جا میخرینش!خوبه با خودتون یه همچین معامله اي بکنن؟!میخوام ببینم تو با این عقل و کمالات و بااین سن و
سال و تجربه ت،میخواي بگی که خدا ما زنها رو آفریده که اسیر شما مردا بشیم؟خودتون آزاد باشین و ماهارو
بندازین تو خونه و در رو رومون قفل کنین و برین؟!یعنی شماها باید آزاد باشین و ما زندانی!
» میدونی زري؟تو راست میگی اما ترس من از چیز دیگه س » کمی فکر کرد و گفت
من خودم میدونم که سن و سالم سن و سال پدر توئه.میدونم بعضی وقتا که می آم » گفتم حرف دلت رو بزن.گفت
سراغت ازم لذت نمیبري و زورکی تحملم میکنی.ترس منم ازاینه که چه جوري بگم؟بقول معروف یه دفعه شیطون
چرا » یه کمی نگاهش کردم و خندیدم.گفت «. گولت بزنه و زیر سرت بلند بشه وتموم قول وقرارت یادت بره
گفتم اگه تو دنیا هر کی هرچی سرجاش باشه هیچ عیب و ایرادي تو کار پیدا نمیشه. «؟ میخندي
خودت پس میدونی که وقتی میآي سراغ من ازت لذت نمی برم.روز اول بهت یه همچین چیزي نگفتم.اگه یادت باشه
بهت گفتم نه عاشقتم و نه چیزي.خودتم از راست گوئیم خوشت اومد.حالام بهت راستش رو میگم.منم دوست دارم
کسی که شوعرمه و بغلش میخوابم حداکثر هفت هشت سال ازم بزرگتر باشه.نه سی سال!خودت بگو،اگه یه زن
شصت ساله با یه مرد بیست و خرده اي ساله عروسی کنه مرده ازبغل خوابیش لذت میبره؟اگه خودت جاي من بودي و من جاي تو رغبت میکردي بیاي سراغ من؟!یه خرده فکرکرد و سرش رو انداخت پائین و بعد گفت
تو صورت و قیافه ي تو یه مرد شصت ساله رو نمی بینم.من صورت یه مرد با وجدان و با غیرت رو می بینم که یه
روزي چندسال پیش یه دختر بدبخت رو نجات داد!من عاشق یه همچین غیرتی م!بخاطر همین هیچ وقت بهت خیانت
بازم مثل چندسال پیش بهم راستش رو گفتی .گفتم از من دیگه » نمیکنم.اینارو که گفتم یه خنده اي به من کرد و گفت
گذشت اما تو بدون تو این ملک و بوم،ذات زنش پاکه.واسه همین به همون یه شوهر پابنده.بازم سرش رو انداخت
از امروز آزادي.تو میدونی و خداي خودت.از امروز هرجایی که خواستی بري آزادي که بري » پائین و کمی بعد گفت
» والسلام
پس چرا تو این چند وقته پات رو از خونه بیرون » گذشت چند وقتی گذشت.یه روز با خنده اومد و به من گفت
بهش خندیدم و گفتم چطور فکر کردي که از «!؟ نذاشتی؟تو که انقدر دنبال آزادي بودي پس چرا ازش استفاده نمیکنی
گفتم من از طعم آزادي استفاده میکنم و « براي اینکه دم در خونه رو هم نگاه نکردي » ازادي استفاده نمیکنم؟گفت
لذت میبرم!از عطرش لذت میبرم!بر و بر نیگام کرد!معلوم شد هیچی نفهمیده!بهش گفتم شاید من سال تا سال پام رو
از این خونه بیرون نذارم اما چون میدونم که هروقت بخوام ازادم که برم بیرون همین برام کافیه.دیگه احساس یه
زندانی رو ندارم.اصلا من کی رو دارم بهش سربزنم؟کجا رو دارم برم؟!یه سري تکون داد و دیگه هیچی نگفت وقتی
گفتم میخوام به حشمت «! چی؟من که آزادت گذاشتم » داشت می رفت بهش گفتم یه اجازه م میخوام ازت بگیرم.گفت
!»؟ یعنی بد نیس که با یه همچین آدمی رابطه داشته باشی » خانم کاغذ بنویسم اگه تو راضی باشی.گفت
گفتم ان آدم کسی بود که از سی چهل هزار تومنش شایدم بیشتر گذشت فقط براي اینکه اسم خدارو خراب
خلاصه اولین نامه رو براي حشمت خانم نوشتم.جوابی که برام داد خیلی عجیب « خب بنویس » نکنه!خندید و گفت
دختر فکر نمیکردم وقتی ازاینجا بري یه یادي م ازمن بکنی.نامه اي که » بود!اول نامه ،بدون سلام و علیک نوشته بود
!» نوشتی خیلی چیزا رو تو من عوض کرد!حالا از خودم راضی بودم!راضی تر شدم که ازاینجا خلاص ت کردم
بقیه ي نامه دیگه سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا بود.یعنی میخوام بهتون بگم یه زن تو بدترین جا و با بدترین
کار با یه خرده محبت چقدرمیتونه عوض بشه.خلاصه با حشمت خانم شروع کردیم به کاغذ پرونی.هربارم که نامه ش
می رسید نصف بیشترش نصیحت بود و راهنمایی واسه من که قدر زندگیم رو بدونم نامه ها رو هم واسه ي فتح اله
خان میخوندم واونم از این برنامه راضی بود.بازم گذشت چندسالی گذشت.زندگی منم میگذشت.نه بالا،نه پائین به قول
بابک مثل بقیه ي زندگی ها که معمولی یه و ارزش گفتن نداره.اگرچه از خیلی از لذت هایی که حق طبیعی م بود
محروم شده بودم اما راضی بودم.
این جریان بود و بودو بود تااینکه یه شب فتح اله خان که از سرکار برگشت بهم گفت کاراتو بکن میخوام ببرمت
سربند هواخوري.اگه اشتباه نکرده باشم اون موقع حدود بیست و پنج شیش سالم بود.اقایی که شماها باشین بلندشدم
و لباسمو عوض کردم و دوتایی راه افتادیم و سوار یه کرایه شدیم ورفتیم دربند.هوا خیلی خوب بود وفتح اله خان
رفت وبرام شاه توت خرید و آورد داشتیم میخوردیم که دیدیم چند متر اون ورتر صداي ساز و ضرب بلندشد.فتح اله
دوتایی بلندشدیم ورفتیم جلو.یه گله جا مردم جمع شده بودن.فتح «. پاشو بریم تماشا،انگار عنتري آوردن » خان گفت
اله خان همه رو پس زد و یه راه وا کرد و دوتایی رفتیم نزدیک وسط معرکه.ساز زنا داشتن میزدن و یه دختري م که
مثلا لباس کولی ها رو پوشیده بود یه گوشه داشت از دست یه داش مشتی یه استکان عرق میگرفت بخوره.خیلی دلم
گرفت!یاد خودم افتادم تو چندسال پیش!مات شده بودم به چین هاي دامنش که یه روزي خودم لابه لاي یکی ازاینا
گیر کرده بودم و دست وپا میزدم!دخترك استکان عرقش رو که انداخت بالا یکی از پشت بهش یه انگشتی
رسوند!برگشت ویه دونه از اون فحشاي چارواداري به اون بده که چشمم افتاد به صورتش.یه آن درجا خشکم
زد!قیافه قیافه ي آشنا بود!زل زدم به صورتش که یکی دیگه دستمالیش کرد و برگشت طرفش و روش رو برگردوند
اون رو!دل دل میکردم که برگرده طرف من اما مگه لش ولوشاي اونجا امون بهش میدادن؟!یه دفعه دورش شلوغ شد
برخر مگس معرکه » و ساز زنا که اینطوري دیدن از زدن دست کشیدن و یکی شون که پیرتر بود رفت جلو و گفت نعلت!میذارین میلس رو راه بندازیم یانه؟!اجان خبر میکنم ها
اطواري خانم!کارت به شیر دونت بخوره!صد دفه » کردن.خلاصه دست دخترك رو گرفت و کشید وسط معرکه و گفت
دخترك یه شیشکی براش «! به تو سگ ننه گفتم واسه یه چیکه عرق خودتو لو نده!می برن جر و واجرت میکنن ها
!» در...رو بذار شیره اي!توفعلا یه حب بنداز بالا که صدات مثه قدقد مرغا نباشه » بست و گفت
باشه!پتیاره خانم،آخر شب واسه ننه و بابات شیره نمیخواي دیگه؟!جواب » پیرمرده که یه ساز دستش بود گفت
اینو که گفت دخترکه دیگه هیچی نگفت و اومد وسط معرکه .مردم واسه ش کف زدن و «! تو....خانم باشه تا آخر شب
اونم یه دفعه دامنش رو یه هوا زد بالا که ولوله افتاد تو جمعیت و مردا براش سوت کشیدن و پیرمرده با خنده
دخترك یه دفعه شروع کرد به رقصیدن و دور معرکه چرخیدن و قر «! ولدزنا انگار صدساله میون داره » گفت
دادن.دفعه ي اول از جلوم یه جوري رد شد که صورتش یه طرف دیگه بود اما دفعه دوم دیگه تمام رخ صورتش رو
دیدم!اشک تو چشمام جمع شد!پس انگار ماها خانوادگی بدبخت شده بودیم!آره ،آبجی کوچیکم بود!قیافش خیلی
فرق کرده بود اما نه اونقدر که من نشناسمش!از یه طرف خوشحال شده بودم که تونستم یه سرنخی از خواهرام و ننه
و بابام پیدا کنم از یه طرف دیدن خواهر کوچیکم تو این وضع دلم رو شیکوند!زودي خودمو از جلو معرکه کشیدم
گفتم «!؟ چی شده زري؟!چرا اینطوري کرد » عقب.فتح اله خان که اینو دید اونم خودش رو پس کشید و ازم پرسید
هیچی نگو و بیا بریم.دستش رو گرفتم و کشیدم کنار و رفتیم یه گوشه ي دیگه و جریان رو براش
!»؟ حالا میخواي چیکار کنی » گفتم آره.گفت «!؟ مطمئنی » گفتم.گفت
گفتم توبودي چیکارمیکردي؟ساکت شد و واستاد.یه ساعتی صبر کردیم تا معرکه تموم شد و داشتن بساط شونو جمع
میکردن تو این یه ساعت چی کشیدم.نپرس!خلاصه آماده ي حرکت شدن و خواهر کوچیکم یه چادر انداخت سرش و
رفت یه گوش واستاد و شروع کرد با چند تا مرد حرف زدن.تا خواستم برم جلوش،فتح اله خان دستمو گرفت
-
دم « زري الان نرو.بذار برن یه جاي خلوت.اینجا اگه آشنایی بهش بدي مردم جمع میشن و آبروریزي میشه » گفت
معرکه » راست میگه.یه خرده با فتح اله خان رفتم جلوتر که یه دفعه یه آجان رفت طرف خواهرم و بهش گفت
گرفتی،عیبی نداره،رقصیدي،به جهنم.شیتیله ي مارو نداري به درك!دیگه کثافتکاري تو وردار ببر یه جاي دیگه!واسه
نه حرف زدن جرم نیس » آجانه گفت «؟ مگه تو خیابون با مردا حرف زدن جرمه » خواهرم بهش گفت «! ما مسئولیت داره
اما...کردن جرمه اینجا.اگه میخواي اینجور کارا رو بکنی برو قلعه!قلعه رو واسه اینجور کارا درست کردن دیگه!یااله
من...تو اون قانونی که همه » خواهرم گفت « قانون گفته » آجانه گفت «؟ این چیزا رو کی گفته » خواهرم گفت « بزن به چاك
رو داره فاحشه میکنه اما نمیذاره تو خیابون کارکنن!برو به اون که شب زنش ازش قهر میکنه و صبحش این قانونا رو
در میآره بگو اگه مردي جلو
آجانه با تونش «! گرونی و بیکاري و بدبختی رو بگیر که از دختر 9 ساله ت زن پنجاه ساله دارن می افتن تو خط...گی
سگ کی باشی؟جاي اینکه منو بزنی » خواهرم گفت « میزنم تو دهنت که دندونات بریزه تو دهنت ها » رو در آورد و گفت
برو مملکت رو درست کن که امثال ما به این روز نیفتن!کار و زندگیتون رو ول کردین و واستادین ببنین کجا یه زن با
!» یه مرد واستادن حرف میزنن بگیرین و ببرینشون!بدبخت اگه قانونت خوب بود که از من شیتیله نمیخواستی
اینو که خواهرم گفت آجانه کلافه شد و شروع کرد بهش بد وبیراه گفتن.مردم دوباره جمع شدن و آجانم دیگه ول
نکرد و مچ دست خواهرمو گرفت و گفت باید با من بیاي کلانتري.خلاصه قشقري به پا شد که نگو!من به فتح اله اشاره
کردم که یعنی یه کاري بکن!فتح اله خان بیچارم رفت جلو و آجانه رو کشید کنار و چند کلمه باهاش حرف زد و یه دو
تومنی گذاشت تو جیبش تا راضی شد که قال قضیه رو بکنه.خلاصه اون ساز زنهام دست خواهرم رو گرفتن و تند تند
راه افتادن طرف پائین.من و فتح اله م دنبالشون راه افتادیم.به ربع بیست دقیقه اي که گذشت.رسیدیم یه جاي خلوت
و من دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و همونجور که گریه میکردم اسم خواهرمو صدا کردم!تا صدامو شنید واستاد و
برگشت پشتش رو نگاه کرد!رفتم جلو و روبه روش واستادم.مات شده بود به من که گفتم بی صفت آبجی ت رو نمی شناسی؟!یه دفعه پرید بغل منو داد زد زري زري تویی؟!
بابا اینجا » حالا من گریه کن و اون گریه کن!مگه آروم می شدیم؟!بالاخره فتح اله خان اومد جلو سوامون کرد وگفت
همون طرفا یه قهوه خونه بود خواهرم ساز زنا رو که مات مونده بودن به ما رو رد کرد رفتن و با من و «! خوبیت نداره
فتح اله خان اومد تو قهوه خونه.رو یه تخت نشستیم و من و خواهرم زل زدیم به صورت همدیگه.یه دفعه دوباره بغض
مون ترکید و زدیم زیر گریه که فتح اله خان ساکت ون کرد.وقتی کمی آروم شدیم و ازاون حالت اول دراومدیم
می بینی زر جون که به چه روزي افتادم؟!خبر داري که چه به روزگار بقیه مون اومد؟!هیچ سراغی ازما » خواهرم گفت
گرفتی که ببینی زنده ایم یا مرده؟!اومدي در خونه مونو بزنی و دو تا دونه نون بدي دست ما؟!بهت خبر رسید که
آبجی بزرگمونو با چاقو زدن و نعشش رو انداختن پشت خندق؟اومدي دو تا چیکه اشک پشت نعش گل بو
بریزي؟!اي بی صفت خواهر!شوورت رو کردي ومارو از یاد بردي؟!عیبی نداره.حالام که دیدمت بازم نعمته!قربون اون
گیس کمندت بشم!قربون اون صورت قرص قمرت برم!
دیگه نفهمیدم چی شد.چشمام «!؟ ریحانه مرد؟!گل بو مرد » مات شده بودم بهش و زبونم بنداومده بود!فقط آروم گفتم
سیاهی رفت وبیحال شدم!یه وقت چشم وازکردم که دیدم فتح اله و آبجی م دارن گلاب می پاشن تو صورتم و آبجی م
اینارو می گفتم و گریه «!؟ کی؟!چرا؟!آخه چطوري مردن » هی میزنه تو صورتش و گریه میکنه!تا چشمامو واکردم گفتم
کاش لال شد بودم و بهت چیزي نمی گفتم.فکر کردم خبر داشتی و سراغی » میکردم.آبجی مم گریه میکرد و می گفت
!» از ما نگرفتی
» زري خانم اینجاي صحبتش که رسید یه آهی کشید و گفت «
گربر فلکم دست بدي چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
وزنو فلکی دگر چنان ساختمی کآزاده به کام دل رسید آسان
بعدیه سیگاررداشت و روشن کرد.من و بابک فقط سرمون رو انداخته بودیم پائین و یه کلمه م حرف نمی زدیم.یه خرده که گذشت بابک بلندشد و رفت چندتا چایی اورد و گذاشت رو میز و بعد گفت
زري خانم،اینایی رو که میگم جدي میگم.خدارو شکر که این برنامه ها تو ایران از بین رفت.شما که دارین این
سرگذشت رو تعریف میکنین موهاي تن من راست شده!بغض گلوم رو گرفته!آدم باورش نمیشه که یه روزگاري تو
ایران این برنامه ها بوده!
» زري خانم یه قطره اشکی رو که کنار چشماش بود پاك کرد و گفت «
پس اگه سرگذشت هرکدوم از خواهرامو برات تعریف کنم چی میگی؟!اونا که دیگه صد درجه از من بدبخت تر
بودن!
» یه پک به سیگار زد وبعد خاموشش کرد و چایی ش رو ورداشت و خورد وبعدش گفت «
بقیه ش رو خلاصه براتون میگم چون اولا که یاد اون چیزا می افتم انگار غم عالم رو می ریزن تو دلم و بعدشم امشب
ناسلامتی عروس آوردیم خونه!خوب نیس از غم و غصه حرف بزنیم.ایشااله هرچی غم و غصه تو حرفامه تو زندگی
شماها شادي باشه.
اقایی که شما باشین همون موقع فهمیدم که ابجی بزرگمو با چاقو کشتن.گویا چندتا لات باج خور،یه شب می برنش
بیرون شهر و بعداز کثافتکاري و عرق خوري،مست و پاتیل می افتن به جون هم و این وسط آبجی م چاقو میخوره و
اونام همونجا ولش میکنن و در میرن!اینم نتیجه ي کاراي زشت و بدش!مطمئن باش تو این دنیا هیچی بی حکمت نیس
و بی جواب نمی مونه یه آبجی دیگه م که ازاون کوچیکتر بود وهمون وقتا انداختنش تو کار گویا از یه نفر یه مرض می
گیره و می میره.اسم بزرگه ریحانه بود و اون یکی گل بو.خدا از سر تقصیرات شون بگذره،هرچند از بدبختی به اون
روز افتادن،اما خدا بهشون عقل داده بود.واسه ي چندغاز پول جونشون رو گذاشتن سر این کار!اي خدا تو از سر
تقصیرات همشون بگذر!
خلاصه این آبجی م که اسمش گندم بو بود برام تمام سرگذشت خونواده م رو بعد از رفتن من تعریف کرد.دو تا از خواهرام که مرده بودن و سه تاشون تو قلعه کارمیکردن وشده بودن...رسمی اونجا و یکی دیگه شون که همین گندم
بو بود که حال و روزش از اوناي دیگه بهتر نبود فقط یکی از خواهرام گویا تو خونه ها کلفتی میکرد و تن به
کثافتکاري نداده بود.اینطور که گندم بو می گفت بعد از رفتن من،بابامو ازاون کارخونه بیرونش کرده بودن و اونم یه
مدت آب حوض کشی کرده بوده و بعدش دلالی و آخرش افتاده بود تو کار تریاك و این برنامه ها!گویا یه روز مامورا
دنبالش میکنن و موقع فرار کردن یه ماشین بهش میزنه و از جفت پا فلج میشه و می افته کنج خونه،ور دل ننه م!حالا
چی؟!جفت شونم شیره اي!گندم بو می گفت ننه مم از بس کلفتی میکنه و تو چله ي زمستون یخ حوض رو می شکونده
و لباساي مردم رو می شسته رماتیسم می گیره و چارچنگولی می افته گوشه خونه.امورات شونم از پولی که این
خواهرام و اون یکی درمی آوردن میگذشته!اون سه تاي دیگه که تا خرخره تو گه خودشون غرق بودن!واقعا که
عاقبت بخیر شده بودیم!نمیدونستم چیکار باید بکنم اما آدمی م نبودم که بشینم و زانوي غم بغل بگیرم و گریه و
زاري
کنم.بهش گفتم تو فعلا برو تا خودم بیام سراغ تون.نشونی ش رو گرفتم و از همدیگه خداحافظی کردیم.وقتی با فتح
اله خان برگشتیم خونه بهش گفتم خودت از حال و روز خونواده م باخبر شدي.منم نمیتونم که تو این وضع اونارو ول
کنم.حالا چیکار میتونی واسه منو این آدمایی که از زور بدبختی تولجن افتادن بکنی؟یه فکر کرد و گفت
خرج و مخارجشون با من اما اینجا نیان.من تو محل آبرو دارم.اما واسه گل روي توام که شده تمام خرجشونو «
اونارو دیگه نمیدونم.حتما کلی چک و سفته دست این و اون » گفتم اونایی رو که تو قلعه ن چیکار کنم؟گفت «. میدم
!» دارن که اونجااسیر شدن وگرنه مثل این یکی می اومدن بیرون کارمیکردن
فردا صبحش از فتح اله خان پول گرفتم ورفتم سراغشون.حالا کجا زندگی میکردن و چه حالی و روزي داشتن و وقتی
همدیگرو دیدیم چه گریه ها کردیم و چه چیزا بهم گفتیم بماند که اصلا حوصله ي زنجموره رو ندارم.فقط حرفاي
بابام رو که یه گوشه فلج افتاده بود براتون بگم که شنیدنش بد نیس!بعد از اینکه رسیدم و گریه و زاري ها تموم اي خدا،چه بدي کرده بودم که این به روزم اومد؟چه معصیتی به درگاهت کرده » شد.بابام شروع کرد زبون گرفتن که
بودم که این روزگارم شد؟کی به ناموس مردم نیگاه کردم که ناموسمو به باد دادي؟معقول تو ده واسه خودم آدمی
بودم!اسم و رسمی داشتم.مشدي مشدي از دهن هم ولایتی هام نمی افتاد!حالا چی؟!شدم یه شیره اي چلاق!این زن
مه!این دخترامن!دوتاشون که اونجوري شدن و سه تاشونو که نمی دونم باید از کجاها جمع و جورکنم و اینم از ایناي
دیگه!رفت!رفت!آبروم رفت!عزتم رفت!اگه یه پسر بهم داده بودي الان واستاده بود مثل شیر بالا سر آبجی هاش که
اینطوري رسوام نکنن!تف به تو روزگار!
همیچن تف کرد که آب دهنش پرید تو صورت من!دلم میخواست روم میشد بهش بگم با این فهم و شعورت اگه
پسرم داشتی حتما میشد یه قاچاقچی و اعدامش میکردن!بعد از این همه سال که تمام ما دخترا رو فدایی یه پسر
داشتن کرد و همه مونو از ده آواره ي این خراب شده کرد هنوز چشمش دنبال پسر بود!بگذریم.خلاصه از گندم بو
پرسیدم که سه تا دیگه خواهرام کجان فهمیدم که تو قلعه تو خونه اي کار میکنن که اسم خانم رئیس ش مهین چشم
بلبلی یه!خلاصه یه پولی به اونا دادم وبهشون گفتم ازاون اتاق بلند شن و بیان کمی بالاتر،تو یه محله ي ابرودار که نه
کسی بشناسدشون و نه از محله هاي پائین کسی اونجا رفت وآمد داشته باشه.یه من رفتم و صدمن برگشتم خونه و
زودي یه نامه نوشتم واسه حشمت خانم و جریان رو بهش گفتم.خدا از سر تقصیرات این زن بگذره که اونم یکی مثل
جلال بی همه چیز بدبخت کرده بود.خدابیامرزدش این زن رو.تا نامه بهش رسیده بود عباس رو فرستاده بود تهران
قلعه.عباسم یه راست رفته بود خونه ي مهین چشم بلبلی و هر سه تا خواهرمو روونه کرده بود بیرون و تمام چک و
سفته هاشونم پاره پوره کرده بود.آخه حشمت خانم،اون وقتا واسه خودش بروبیایی داشت!ده تا کله گنده تو دم و
دستگاش بودن!
خلاصه وقتی این جریان رو فهمیدم یه نامه براش نوشتم سه چهار صفح!اولشم براش نوشتم که درد و بلاي تو زن
بخوره توسرهرچی مرد نامرد و بی ناموسه که یه موي تن تو تو تن هزار تا آدم که ادعاي خیلی چیزارو دارن نیس! کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٦٨
اینجوري ،سه تا خواخر دیگه رو هم بردم پیش بقیه و خودمم شدم تون بیار خونه.الحق که اونام از تموم کاراشون
دست کشیدن.یعنی رخت و لباسشون رو جور کردم و یه خونه واسه شون کرایه کردم و شیکم شونو سیر!همین!حالا
نیگاه کنین که با چه چیزایی میشه نجابت کرد و آدم وقتی چه چیزایی رونداشته باشه میشه نانجیب!
بهشونم گفتم که اگه شوهر براشون پیدا شد تمام جاهاز و خرج و مخارجش با من.همون جوري سه تاشون رو شوهر
دادم و با آبرو.روونه شون کردم خونه ي بخت!شکرخدا همه چیز داشت جور میشد که دوسال بعدش یه بلایی دیگه
اي سرم اومد!
چندوقتی بود که می دیدم فتح اله خان ناراحته و تو خودش!بالاخره م یه روز بهم گفت که بیچاره شد!یه شریکی
داشت که خیلی حروم لقمه بود.گویا به اسم و اعتبار این تو بازار از این و اون پول و جنس گرفته و زده بود به چاك و
یقه فتح اله خان گیر افتاده.
فتح اله خان م که آدم آبروداري بود تمام ملک و املاك و حجره ش رو میفروشه و میده بالا قرض!یه روز اومد و
اینو گفت ورفت تو اتاقش و «! زن از امروز دیگه بیچاره شدیم!واسه من فقط همین خونه مونده » نشست تو خونه و گفت
روتشک خوابید و پتو رو هم کشید رو سرش!تا حالا گریه ش رو ندیده بودم.از زیر پتو صدا هق هقش رو شنفتم و دلم
براش آتیش گرفت.گذاشتم خوب گریه هاشو کرد و آخر شب واسه شام ازاتاقش اومد بیرون.شام رو که خوردیم
بهش گفتم مرد ضرر به جونت نخوره!حالا اتفاقی یه که افتاده.از غصه خوردن که چیزي درست نمیشه.مگه تو از من
کمتري؟!باید فکر کرد و به امید خدا رفت جلو.توام همیشه دست خیر داشتی مطمئن باش که خدا فراموشت
نمیکنه.منم خوبی هاي تو یادم نرفته.به امید خدا فردا یه نامه می نویسم واسه حشمت خانم.شاید خدا خواست و دوباره همه چیز جور شد.