-
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی و ناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بیوضو نماز مکن
دست با خود به کار دوست مبر
به سوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو به گرد کعبه مگرد
جامهٔ کعبه بینماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده را جز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بندهٔ ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
به نسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه باز مکن
باز کن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
-
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
-
ای شکر لب نظری سوی من مسکین کن
ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن
دهن و قند لبت پستهٔ شکر مغزست
تو از آن پسته مرا طوطی شکرچین کن
نرگس مست بگردان، دل و جان برهم زن
سنبل جعد بیفشان و جهان مشکین کن
ز آن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن
تو ز کار دگران هیچ نمیپردازی
تا بگویم که نگاهی به من غمگین کن
همه ذرات جهان از تو مدد میخواهند
آفتابا نظری سوی من مسکین کن
عالمی بیدق نطع هوس وصل تواند
آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن
با تو در هر ندبم دست عمل جان بازی است
ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن
نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست
روی چون آینه بنما و مرا خودبین کن
آستان در تو خواستم از دولت، گفت
تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن
گفت هیهات که آن خوابگه شیران است
آن به تو کی رسد از خاک چو سگ بالین کن
از پی فاتحهٔ وصل دعایی گفتم
تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن
سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو
تو به شیرین لب خود شور ورا تسکین کن
-
ای چشم من از رخ تو روشن
چشمی به کرشمه بر من افگن
اکنون که به دیدن تو ما را
شد چشم چو آب دیده روشن،
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم یک تن
ای مردم چشم دل خیالت!
دارم ز تو من درین نشیمن،
در جامه تنی چو ریسمانی
در سینه دلی چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دویدن
روی تو به نیکویی مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بد و زبان بدگوی
اندر حق تو ز همت من،
نابینا همچو چشم نرگس
ناگویا چون زبان سوسن
ای دلبر دوست تو همی باش
ایمن پس ازین ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روی تو چشم بر نداریم
کز روی تو جان ماست گلشن
-
ای لب لعلت شکرستان من!
وی دهنت چشمهٔ حیوان من!
تا سر زلف تو ندیدم دگر
جمع نشد حال پریشان من
درد فراق تو هلاکم کند
گر نکند وصل تو درمان من
بیلب خندان تو دایم چو آب
خون چکد از دیدهٔ گریان من
هست بلای دل من حسن تو
باد فدای تن تو جان من
من تنم و مهر تو جان من است
من شبم و تو مه تابان من
جز تو در آفاق مرا هیچ نیست
ای همه آن تو و تو آن من
گر به فراقم بکشی راضیم
هم نکنی کار به فرمان من
گر چه فغان مینکنم آشکار
الحذر از نالهٔ پنهان من
ناله چو بلبل کنم از شوق تو
ای رخ خوب تو گلستان من
سیف همی گوید تو یوسفی
بی تو جهان کلبهٔ احزان من
-
مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل
شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او
عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او
عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او
خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن به تقریر او
عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او
مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او
گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست به حسن آیتیست وین همه تفسیر او
ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او
زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است
نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او
-
به رنگ خود نیم زان رو وز آن مو
که گل را رنگ بخشد مشک را بو
دو چشمم خیره شد دروی ندانم
نگارستان فردوس است یا رو
ندارد هیچ خوبی فر آن ماه
ندارد پر طاوسان پرستو
دهان چون پسته و پسته پر از قند
لبان چون شکر و شکر سخنگو
عجب گر ملک روم و چین نگیرد
نگار ترک رو با خال هندو
ز من چون شیر از آتش میگریزد
بلی از سگ گریزان باشد آهو
نهاده دام اندر حلقهٔ زلف
فگنده تاب در زنجیر گیسو
ایا چون ساحری کار تو مشکل
ایا چون سامری چشم تو جادو
اگر در گلشن آیی، سرو آزاد
زند در پیش بالای تو زانو
کسی را وصل تو گردد میسر
که جان بر کف بود زر در ترازو
اگرچه آسمانش پشت باشد
نیارد با تو زد خورشید پهلو
کسی کو پیش گیرد کار عشقت
نهد کار دو عالم را به یک سو
جفای تو وفا باشد ازیرا
ز نیکو هرچه آید هست نیکو
از آن ساعت که تیر غمزه خوردم
من از دست کمانداران ابرو،
هماندم سیف فرغانی بدانست
که جرم عاشقان جرمی است معفو
-
چو هیچ مینکنی التفات با ما تو
چه فایده است درین التفات ما با تو؟
برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟
چو در میانه مسافت همین منم تا تو
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید
خیالم است که در جامه این منم یا تو
به چشم معنی چندان که باز مینگرم
ز روی نسبت ما قطرهایم و دریا تو
پس این تویی و منی در میانه چندان است
که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو
ترا به بردن دلهای خلق معجزهای است
که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو
اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت
که این وظیفه از آن من است فرما تو
شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت
منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو
بدان که هست تو را با دهان من نسبت
که در جهان به سخن میشوی هویدا تو
فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد
چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو
ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی
توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو!
-
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
خبری از من دلداده به دلدار بگو
از رسانیدن پیغام رهی عار مدار
به گلستان چو درآیی سخن خار بگو
چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان
آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو
ور به قانون ادب بر در او ره یابی
با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو
خبر آدم سرگشته به رضوان برسان
قصهٔ بلبل شوریده به گلزار بگو
چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی
بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو
غزلی کز من گوینده سماعت باشد
به اصولی که در آن طبع کند کار بگو
ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد
شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو
خادمانی که در آن پردهٔ عزت باشند
در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو
ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت
وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو
کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف!
او سگ تست مرانش ز در غار بگو
سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
-
ای رقعهٔ حسن را رخت شاه
ماییم ز حسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را ز من صدر
نی رقعهٔ عشق را زمن شاه
بربسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنان است
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده به صد دراز دستی
این دامن و آستین کوتاه
ای گشته ز یاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل تو های الله
تا دوست به دامت اوفتد سیف
از خویش خلاص خویشتن خواه
-
ای پستهٔ دهانت نرخ شکر شکسته
وی زادهٔ زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهرهٔ تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته
نقد روان جان را جو جو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم از لشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنههای مردم در حق خود چه گویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشههای انجم در یکدگر شکسته
دی گفت عزت تو ما را به کس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان
همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته
-
ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو
ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگدل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را به گرد کویت پای جواز بسته
دل را به سوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت
گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
ز آن سیف مینیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده
-
ای پیش تو ماه آسمان خیره
وز روی تو آب روشنان تیره
در چشم تو روی مردمی پیدا
در روی تو چشم مردمان خیره
بر درج درت ز لعل پیرایه
بر طرف مهت ز مشک زنجیره
با چشم تو نرگس است همخوابه
با لعل تو شکر است همشیره
همواره درون من به تو مایل
پیوسته رقیب تو ز من طیره
شیرین سخن تو تلخ شد با ما
آری به مرور میشود شیره
سیف از در تو شکسته باز آمد
چون لشکر کافر از در بیره
-
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه
از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان
بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه
ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه
مه نور همی خواهد از روی تو در پرده
جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه
نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند
ای گنج گهر ز آن لب مفروش به زر بوسه
ای قبلهٔ جان هر شب بر خاک درت عاشق
چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه
چون جوف صدف او را پر در دهنی باید
و آنگاه طلب کردن ز آن درج گهر بوسه
خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت
رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه
چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده
بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه
هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند
زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه
لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را
از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه
سیف ار ز تو میخواهد بوسه تو برو میخند
کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه
گر پای رقیبانت بوسند محبانت
ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
-
از آن شکر که تو در پستهٔ دهان داری
سزد که راتبهٔ جان من روان داری
به بوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری
نظر در آینه کن تا تو را شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری،
نظر در آن گل رو میکنند، بیخبرند
ز غنچهها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد به من عاشقی که ای مسکین
که همچو من به سخن رسم عاشقان داری،
به روی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا به کی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصهٔ خود بازگو، زبان داری!
به بوسهای چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
-
ای که از سیم خام تن داری
قامتی همچو نارون داری
در قبایی کسی نمیداند
که تو در پیرهن چه تن داری
تا نگفتی سخن ندانستم
که تو شیرین زبان دهن داری
تو بدان دام زلف و دانهٔ خال
صد گرفتار همچو من داری
تو چنین چشم و ابروی فتان
بهر آشوب مرد و زن داری
زیر هر غمزهای نمیدانم
که چه ترکان تیغ زن داری
در همه شهر دل نماند درست
تا چنان زلف پر شکن داری
زنده در خرقههای درویشان
چه شهیدان بیکفن داری
در فراق تو سیف فرغانی
میکند صبر و خویشتن داری
-
ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
با مرهمی چنینم چون خسته میگذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعب است ناامیدی بعد از امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم به شرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانهٔ دلم را زین بند رستگاری
گل را نمیتوانم کردن به دوست نسبت
ای گل به پیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
«چون است حال بستان ای باد نوبهاری»
-
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همیبری
روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
دشوار مینمایی و آسان همی بری
اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل
دزدیده میدرآیی و پنهان همی بری
گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل در سخن
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همیبری
خوبان پیادهاند و ازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری
با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟
عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟
دیوانه را بدیدن مستان همی بری!
دل جان به تحفه پیش تو میبرد سیف گفت
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری!
-
دلبرا حسن رخت میندهد دستوری
که به هم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن پیش تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
اگر از حال منت هیچ نمیسوزد دل
تو که این حال نبودهست تو را معذوری
پیش عشاق تو بهتر ز غنا، درویشی
نزد بیمار تو خوشتر ز شفا، رنجوری
گر به نزدیک تو سهل است مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
گر به دست اجل از پای درآید تن من
از می عشق بود در سر من مخموری
ما جهان را به تو بینیم که در خانهٔ چشم
دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری
پرده از روی برانداز دمی تا آفاق
به تو آراسته گردد چو بهشت از حوری
سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار
پادشازادهٔ ملکی چه کنی مزدوری؟
-
ای رخ تو شاه ملک دلبری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پر است
سخت بیمعنی بود صورتگری
ز آرزوی شیوهٔ رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهادوارت عاشقند
ز آنکه از شیرین بسی شیرینتری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختم است بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل میبری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما را بخواهد کشت، آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفتهام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا به یادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز به خواری ننگری،
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یا مه یا پری»
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
-
ای که تو جان جهانی و جهان جانی
گر به جان و به جهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژدهور جان به حیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
ز آسمان گر به زمین درنگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو میمانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آن است که در باغ جمال کس نیست
خوب تر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسار است توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست به جان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو به من
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خستهٔ تیغ غمت را به بلا بیم مکن
کشته را چند به شمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
-
کیست درین دور پیر اهل معانی
آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور به معانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست تو را خانه در حدود مکانی
در نفسی هر چه آن تست ببازی
در ندبی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی انا الحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان به چشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحهٔ این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هر که مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان به علمهای زبانی
گر خورد آب حیوة زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
-
ایا خلاصهٔ خوبان کراست در همه دنیی
چنین تنی همگی جان و صورتی همه معنی
غم تو دنیی و دین است نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی و دلربای چو دنیی
بر آستان تو بودن مراست مجلس عالی
به زیر پای تو مردن مراست پایهٔ اعلی
اگر چه نیست تویی و منی میان من و تو
منم منم به تو لایق تویی تویی به من اولی
تو در مشاهده با دیگران و من شده قانع
ز روی تو به خیال و ز وصل تو به تمنی
خراب گشتن ملک است دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
به مرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد به پیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد به نزد نور تجلی
به دست دل قدم صدق سیف بر سر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانهٔ لیلی
-
دی مرا گفت آن مه ختنی
که من آن توام تو آن منی
ما دو سر در یکی گریبانیم
چو جدامان کند دو پیرهنی؟!
گو لباس تن از میانه برو
چون برفت از میان ما دو تنی
گر فقیری به ما بود محتاج
حاجت از وی طلب که اوست غنی
دوست با عاشقان همی گوید
به اشارت سخن ز بیدهنی
عاشقان از جناب معشوقند
گر حجازی بوند و گر یمنی
همچو قرآن که چون فرود آمد
گویی آن هست مکی آن مدنی
علوی سبط مصطفی باشد
گر حسینی بود و گر حسنی
گر چه گویند خلق سلمان را
پارسی و اویس را قرنی
عاشق دوست را ز خلق مدان
در بحرین را مگو عدنی
روی پوشیده و برهنه به تن
مردگان را چه غم ز بیکفنی
غزل عشق چون سراییدی
خارج از پردههای خویشتنی
عاقبت مطربان مجلس وصل
بنوازندت ای چو دف زدنی
دوست گوید بیا که با تو مرا
دوییی نیست من توام تو منی
سیف فرغانی اندرین کوی است
با سگان همنشین ز بی وطنی
-
ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنان است که در آب روان شیرینی
لب نانی که به آب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی
بوسهای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی
ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش در آمیختهای با همگان، و این سهل است
که خوشآمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم از این است و نمییارم گفت
که تو با من ترش و با دگران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زادهٔ طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد به مرور ایام
که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
-
ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی
عادت طبع من از وصف تو شکرخایی
ماه را زرد شود روی چو در وی نگری
روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی
یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق
یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی
بوسهای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر
تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی
ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
میندانم که چرا منتظر فردایی
بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست
خواب را آب ببرد از حرم بینایی
ای دل خام طمع آب برین آتش زن
چند بر خاک درش باد همی پیمایی
ذرهٔ گم شدهای در هوس خورشیدی
قطرهٔ خشک لبی در طلب دریایی
من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق
روی معشوق بدیدند به ثابت رایی
بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند
زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی
سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
-
اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی
سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید
که در تو خیره میماند چو من چشم تماشایی
میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان
تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی
ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت
عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی
منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو
مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی
اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران
من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی
مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل
مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی
میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل
که اندر دل نمیگنجد غم عشق و شکیبایی
حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو
چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی
عزیز مصر اگر ما را ملامتگر بود شاید
تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی
ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود
که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بیپایی
چو سعدی سیف فرغانی به وصف پستهٔ تنگت
چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی
چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید
«تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی»
-
زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی
به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بیزیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه میآیم
ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمیشایی
اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو میآیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
-
دل در غم چون تو بیوفایی
در بستم و میکشم جفایی
عمرت خوانم از آنکه با کس
چون عمر نمیکنی وفایی
هر روز به هر کسیت میلی
هر لحظه به دیگریت رایی
گر نیست دل تو راست با ما
میزن به دروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را به جایی
در کوی خود ار ببینی او را
از ما برسان بدو دعایی
در دل غم غیر تست ای دوست
در خانهٔ کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقلهٔ غم تو داده
آیینهٔ روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
-
تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی
به طوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی و این هست حجتی روشن
که در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی
به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهاروار به گل سر به سر بیارایی
چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن میبیفزایی
به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام
کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی
بر آستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود مینهم ز بیجایی
به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت
ز پا در آمدم و تو به دست مینایی
به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل و در دیدهای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی
درآمدن ز در دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا ز خود برون نایی
-
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همیباش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
به تو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوب است در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان میکند از تو گدایی
مرا دی نرگس مست تو میگفت
منم بیمار تو نالان چرایی؟
بدو گفتم از آن نالم که هر سال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها میکنم مدحت سرایی،
طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم به بلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختهستیم
ز بلبل مهر و از گل بیوفایی
تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
-
دیده تحمل نمیکند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه به خوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستمکار و وصل دادگرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد به آفتاب و به روزش
هر که به شب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدور و گرنه به بادی
گرد به هر سو بریم خاک درت را
پر زلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و به اخلاص
فاتحه خوانیم جملهٔ سورت را
خوب چو طاوسی و به چشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر
زلف تو خوشبو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس تو را حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقهٔ گهرت را
گرچه زرهوار رخنه کرد به یک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و به سگان ده
بر سر این کو زوادهٔ سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت به تیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون وخون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا به نشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دوکون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس
سنگ خور ار میوهای بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوک است جسم تو و معانیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردهست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو به طهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبهٔ زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمینالله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذرهای، نبود امن
منزل پر خوف و راه پر خطرت را
چون تو زهستی خویش وانرهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
-
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا
-
گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب
خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن
ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب
اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو
از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب
این عقل کور را به سوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رستهٔ بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایهٔ تو خاک چو زر میشود، چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟
گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر
ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!
هفت آسمان به حسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!
بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین
ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب …
-
برون زین جهان یک جهانی خوش است
که این خار و آن گلستانی خوش است
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوش است
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر میروی کاروانی خوش است
تو در شهر تن ماندهای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوش است
ز خودبگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لا مکانی خوش است
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوش است
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوش است
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگ است آن که با استخوانی خوش است
اگرچه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوش است،
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوش است
مگو اندرین خیمهٔ بیستون
که در خرگهی ترکمانی خوش است
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوش است
به عمری که مرگ است اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوش است
توان گفت، اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوش است
برو رخت در خانهٔ فقر نه
که این خانه دار الامانی خوش است
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوش است
به هر صورتی دل مده زینهار
مگو مرمرا دلستانی خوش است
به خوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن که جانی خوش است
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوش است
-
دنیا که من و تو را مکان است
بنگر که چه تیره خاکدان است
پر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگان است
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن نه انس جان است
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه به که خری گران است،
بیدار درو نیافت بالش
کاین بستر از آن خفتگان است
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوان است
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهان است
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوان است
از بهر خلاص تو درین حبس
کاندر خطری و جای آن است،
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبان است
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایهٔ زیان است
نا ایمن و خوار در وی امروز
آن کس که عزیز انس و جان است
چون صید که در پیاش سگانند
چون کلب که در پی کسان است
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه گرد خوان است،
چون سگ شکمش نمیشود سیر
با آنکه چو سفره پر ز نان است
آن کس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آن است
-
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی، گه آشفتن تست
به عشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل به صد دستان قدسی
جوابی داد کاین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
به وصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچهٔ در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما! از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزهٔ مردافگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانهها دارد ز انجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زندهای جانت بکاهد
حیوة جان تو در مردن تست
چه بندی در به روی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی!
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی، پری وار
نهان شو زو که شیطان رهزن تست
چو انسان میتوان سوگند خوردن
به یزدان کن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هر چه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت زان میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکو رو یوسفی داری تو در چاه
تو را ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
از آن پس کام شیران مامن تست
سر اندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
به شمشیری که از نرم آهن تست
-
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست
سورهٔ حمد و ثنای او بخوان
کیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او میکن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی وی است
سیف فرغانی که این دیوان اوست
-
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست میندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
به جستن گل وصلش شدهست پای دلم
به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت
شدهست در خم گیسوش بیقرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار تو را گفتم ای ملامتگر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطهٔ چمن گل را
به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بیمعنی است
چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت
به بین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم
اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت
به حسن و لطف چو او در زمانه بیمثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
به پای خود به سر گنج وصل او نرسی
وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت
ایا ز قهر تو در پنچهٔ غمت شمشیر!
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!
چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زارزار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بیتو رفت از دست
گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت
به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنان که سوی مه عید روزهدار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصهٔ شتربان است
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسهلیس خوان وصال
شدهست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت …
-
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بیتلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت