-
سامان میان حرفم دوید وگفت:خداوند منو جِر و واجِرم بده که این قدر خروس بی محل نباشم اما خوب شرمنده جمله از لحاظ دستوری ایراد داره جون داداش من یکی بیشتر نیستم منفردم خدا را صد هزار مرتبه شکر تا جایی که من متوجه شدم چشمای شما هم تاب نداره پس چه جوریه این فعل ما رو هی جمع می بندین.
باز داشت همان سامان اول می شد باز حرف هایش داشت تبدیل به پرت و پلا می شد و این من را به خنده می انداخت لبخندی زدم و گفتم:بسیار خوب.
بعد با لحن پرکنایه ای گفتم:فراموش کرده بودم که ما با هم فامیلیم.
سامان لبخندی زد و گفت:خوب بله ما با هم فامیلیم.
بعد مکثی کرد و با لحن متفکری ادامه داد:می گم حالا که با هم فامیلیم می تونم یه سؤال شخصی_خصوصی ازتون بپرسم؟
لبخند به لب منتظر نگاهش کردم و او ادامه داد:چیزهِ...می گم شما که بعد از اون جک خدابیامرز دیگه با کشتی سفر نکردین.کردین؟
در جوابش فقط لبخند زدم سامان هم نیش اش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و گفت:نه اینکه تو فامیل ما همه از ریز و درشت قصد ازدواج دارن از اون خاطرِ که می پرسم.حالا خودتون فردا میاین از نزدیک با همه شون آشنا می شین.
قسمت آخر حرفش ته دلم را لرزاند فکر کردن به این موضوع هنوز هم مضطربم می کرد سعی کردم لبخند بزنم اما آنقدر نگران
بودم که نتوانستم:فردا؟!
_چیه فردا دیره؟
_نه نه فقط...
سامان یکی از پاهایش را به روی دیگری انداخت:فقط چی؟اگه مشکلی هست بگو.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:مطمئن نیستم تا فردا آمادگی شو پیدا کنم.
سامان با اطمینان سرش را تکان داد و گفت؟:اونش با من.شما نگران هیچ چیز نباش خودم ترتیبشو می دم.ردیفش می کنم.
بعد نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و مثل برق گرفته ها از جا پرید:ای وای هوار تو سرم دیدی چه خاکی تو سرم شد.
از حرکاتش به خنده افتادم و گفتم:چی شده؟
-چی شده؟بگو چی نشده.تا می یام برسم خونه یه ساعت از وقت حکومت نظامی گذشته.
_حکومت نظامی؟!
سامان سرش را تکان داد و گفت:شما که نمی دونی حالا خون جلوی چشماشو گرفته.خدایا گناهان ما راببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا بازماندگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا...
با خنده میان حرفش دویدم و گفتم:کی؟
سامان دستی روی پشتش کشید و گفت:کی؟مادرم.قضیه دسته قاشقو که براتون گفتم.حالا مثل مأمور اعدام یه کیسه سیاه با دو تا سوراخ کشیده رو سرش و منتظر ایستاده به محض اینکه برسم خونه یا دست می ندازه چشم و چالمو در می یاره یا به یه دسته قاشقی،دسته کف گیری،نبود دسته ملاقه ای...خلاصه خدایا ما را ببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.
خدایا...
دیگر بیشتر از آن نمی توانستم جلو خودم را بگیرم دستم را مقابل دهانم گرفتم و با صدای بلند خندیدم سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بلأخره تصمیم گرفت دست از ماساژ دادن پشتش بردارد کمی یقه لباسش را مرتب کرد و گفت:از اظهار همدردی تون واقعاً ممنونم.سپاس ما را بپذیرید دختر عمه جان.
کلمه ای که بر زبان آورد به قدری برایم غریب بود که بی اختیار لبخند از روی لب هایم پر کشید لحظه ای خیره به هم نگاه کردیم و بعد سامان ادامه داد:واقعاً از این پیشامد خوشحالم.دلم می خواد این حرفو باور کنی...رز.
حرفی برای گفتن نداشتم بنابراین در سکوت فقط تماشایش کردم برای اولین بار احساس کردم که در زیر نگاه خیره من دست و پایش را گم کرد جهت نگاهش را تغییر داد و در حالی که کمی این پا و آن پا می کرد زیر لب ادامه داد:امیدوارم اومده باشی که بمونی.
من هم نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:پدرم آخرین کسی بود که در زندگی داشتم.
سامان بار دیگر نگاهش را در نگاهم گره زد و گفت:تو هم خون مایی رز تو حالا جزئی از مایی.
لبخند کمرنگی به لب زدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:مطمئن نیستم.
سامان فقط لبخند زد در آن لحظه بی نهایت محزون به نظر می رسید:فردا میام دنبالت.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و او قصد رفتن کرد:خوب دیگه اگه با من کاری نداری من برم قدمی به سمتش برداشتم و گفتم:تا پائین همراهیت می کنم.
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و من در سکوت به او پیوستم.بیرون در هتل که رسیدیم سامان به سمت من چرخید وگفت:
هوای بیرون خیلی سرده بهتره دیگه بری داخل.
حق با او بود هوا سوز بدی داشت بازوهایم را در بغل گرفتم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم سامان لبخندی زد وگفت:خوب دیگه من برم.
اما هنوز هم ایستاده بود و نگاهم می کرد بعد انگار که چیز تازه ای به فکرش رسیده باشد دفترچه یادداشت و خودنویس اش را از جیبش بیرون کشید و در حالی که آن را به سمت من می گرفت گفت:اینجا رو امضاء کن که فردا صبح فکر نکنم همه اینا رو تو خواب دیدم.
با خنده سرم را تکان دادم و بعد صفحه ای را که مقابلم گرفته بود امضاء کردم:بالأخره یه امضاء از من گرفتی.
سامان با شیطنت خندید و گفت:آره خوب.خدا وکیلی.هیچ وقت فکر نمی کردم نیکول کیدمن دختر عمه من باشه.
از حرفش به خنده افتادم سامان دفترچه و خودنویس اش را بار دیگر در جیبش گذاشت و با لحن صمیمانه ای گفت:بهتره دیگه بری تو. سرما می خوری.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و بعد زمانی که او قصد رفتن کرد صدایش زدم:سامان.
سامان شگفت زده نگاهم کرد و من در جواب انتظار مشتاقانه او گفتم:متشکرم.
سامان سرزنده و بانشاط دستی در هوا تکان داد و گفت:فردا می بینمت.منتظرم باش می یام دنبالت.
و من زیر لب زمزمه کردم:خداحافظ.
بعد از رفتن سامان نفس عمیقی کشیدم و بخار دهانم را که در آن هوای سرد درست مثل دود سفید سیگار بیرون فرستادم آسمان شب صاف بود و ستاره هایش دلشاد.مسیر دور شدن سامان را با نگاه دنبال کردم آیا من هم می توانستم ذره ای مثل ستاره های آسمان آن شهر از شادی بدرخشم؟ای کاش می توانستم.
-
فصل 6
...کاترين عزيزم سلام،حالت چطور است نمي داني چقدر برايت دلتنگم دلم براي دست هاي
مهربانت تنگ شده موهايم را خودم شانه مي زنم و اصلاً آنها را نمي بندم هر چند نيازي هم به اين
کار نمي بينم اگر به جاي موهايم سيم ظرفشويي هم روي کله ام داشته باشم راحت مي توانم آنها
را زير کلاهم پنهان کنم از اين حيث راحتم هر چند سامان خيال مي کرد کچل ام.اوه فراموش
کرده بودم تو هنوز سامان را نمي شناسي در چند کلمه يا چند سطر نمي توانم توصيف اش کنم
براي خودش اعجوبه اي است.وقتي پيش او هستي نيش هايت به طرز مضحکي از کنترل ات
خارج است شايد بعداً بتوانم در مورد او برايت بيشتر بنويسم فقط اين را بدان که او پسردايي من
است و من قرار است که امروز به همراه او به خانه پدربزرگ بروم تو برايم دعا مي کني.مگر
نه...
صداي زنگ تلفن من را از جا پراند نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم ساعت ده ونيم صبح بود
خودکار را به روي دفترچه سر رسيدم گذاشتم و براي برداشتن گوشي تلفن به جلو خم شدم اما هنوز
فکرم پيش کاترين و متوجه خانه بود:هِلو.
_اوه ماي گاد اونجا امريکاست؟من با هتل مينا کار دارم.هستش؟...اي واي هول شدم مي شه
دوباره بگين اِلو من از اول شروع کنم؟
صدايش را شناختم سامان بود دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم و گفتم:اَلو.
_اِ ايرانه.ببخشيد هتل مينا اونجاست؟منظورم اينه که اونجا هتل ميناست؟
_بله هتل ميناست.
_دختر عمه جان خودتي.
_بله من رز هستم.
سامان آن طرف خط به نفس نفس افتاده اِ...اِ...سلام عليکُم...صباح الخير...اِ...اِ
...ها...احلاً و سهلاً...اون يکي چي بود؟ها.ها.کَيف حالَک اَخي؟نه نه اَخي نه خواهر به
عربي چي مي شه ولش کن يادم نمي ياد ماتم...کيف حالک دُخي العَم جان؟کنار اين کلمه ستاره
است به توضيحات پائين صفحه پائين صفحه مراجعه کنيد.دُخي العَم يعني دخترعمه.جانم که يعني
همون جون.اَنا...اَنا...همون سامانِ تاجيک.سامان اِبن دائيتون.باز اينجا يه ستاره هست.
توضيحات پائين صفحه مي فرمايد که يعني سامان پسردائي شما.اَنا اِنُدن مُخلِصتانِ دَربَستانِ في جميع
الايام الي يوم القيامه الي آخر...اَلو...اَلو اَنا تفکر و که اَنت لايَسمعون في صُحَباتهم.نعم؟!
اوه ماي گاد.انا هوار تو سرم.جان اَخي،جان دُخي،جان دُخي بيشتر از اين عربي بلد نيستم.
اين بار ديگر واقعاً پرت و پلا مي گفت چون من حتي کلمه اي از حرف هايش را نمي فهميدم انگشتم را
به روي شقيقه ام فشردم و گفتم:متأسفم سامان من حتي يک کلمه از حرف هاي تو را متوجه نشدم.
مريخي حرف مي زني.
سامان جواب داد:مريخي چيه بابا عربيه.
_وري گود سامان تو چند تا زبان بلدي اين خيلي عاليه اين را هم در دانشگاه ياد گرفتي؟
_نه بابا تا اينجا شو تقريباً مادر زادي بلد بودم اما در مورد بقيه اش ترجيح مي دم صحبت نکنم.
لبخندي زدم و گفتم:حالا چرا عربي حرف مي زدي من که عربي بلد نيستم.
_جون سامان بلد نيستي؟آخه مي دوني چيه.من تمام ديشبو فکر کردم ديدم اگه شانس منه که تا خاورميانه
اون ور تر کشش نداره اما انگار راستي راستي اين دفعه يه تکوني خورده.
متوجه منظرش نمي شدم گوشي را روي گوشم جابه جا کردم و گفتم:متوجه نمي شم سامان.کي تکون
خورده؟
سامان جواب داد:هيچي بابا بي خيال زنگ زدم بگم اگه آماده اي بيام دنبالت.
_بياي دنبالم؟
_جون داداش بي خيال شو.حالا کَله من ديشب دو تا لنگه کفش پاشنه ميخي زنونه حرومش شده تو چرا
هي ريپيت مي زني؟
به خنده افتادم و گفتم:کتک خوردي؟
سامان آهي کشيد و گفت:چه جورم.کله ام شده عين اين خيابوناي تهرون.دست که مي کشم پُر چاله
چوله است.
از تجسم آنچه مي گفت به خنده افتادم سامان با لحن مظلومانه اي گفت:تو رو خدا شما ديگه گريه نکنيد
اون قدرام وضع کَله مََله ام وخيم نيست چند تا دونه چاله چوله ناقابل که ديگه همدردي نمي خواد.
ميان خنده گفتم:متأسفم سامان.حرف هاي تو آدم را به خنده مي ندازه.
_متأسفانه ظاهرم کمدي تر از حرفامه حالا وقتي اومدم دنبالت مي بيني.
نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:مياي اينجا؟
سامان جواب داد:با هتل ات تصفيه مي کنيم بعد يه دوري تو شهر مي زنيم و نهار و بيرون مي خوريم
بدم طبق برنامه مي ريم خونه.خوب نظرت چيه!
بعد از لحظاتي سکوت در جوابش گفتم:سامان دلم نمي خواد تحقير بشم.
سامان با لحن مطمئن جواب داد:تو فقط آماده شو و نگران هيچ چيز نباش.
_ولي من...
سامان با لحن قاطع و اطمينان بخش تکرار کرد:باشه رز؟
آهي کشيدم و سرم را تکان دادم:باشه.سعي مي کنم.
_عاليه.من تا نيم ساعت ديگه اونجام حالا ديگه قربون آقا.
_باشه.خداحافظ.
گوشي را که گذاشتم لحظه اي همانجا لبه تخت نشستم از اينکه قرار نبود تنها به خانه پدربزرگ بروم خوشحال
-
خوشحال بودم اما با اين وجود هنوز هم دلشوره داشتم و در قلبم ترسي آميخته به اضطراب را به خوبي حس مي کردم اما مگر
چاره اي هم داشتم يا مثلاً راه بهتري براي اين کار بلد بودم.بايد به سامان اعتماد مي کردم که تنها راه
و شايد بهترين راهي بود که من داشتم.با اين فکر از جا بلند شدم تا آرام آرام خودم را براي روبه رو شدن
با قسمت ديگري از سرنوشتم آماده کنم چمدانم را مرتب کردم و آن را آماده به روي تخت گذاشتم بعد
از اينکه وسايل کوله پشتي ام را چک کردم ديگر کاري براي انجام دادن باقي نمانده بود لب تخت نشستم و پالتو
را روي زانوهايم گذاشتم در آن لحظات سعي مي کردم با فکر کردن به سامان و رفتار پرشيطنت و شوخ اش
اضطراب را از خود دور کنم اما طولي نکشيد که سر و کله خودش پيدا شد.در را که به رويش باز کزدم با
حرکتي نمايشي در حالي که يک دستش را مقابل سينه و دست ديگرش را پشتش گرفته بود کمي روي انگشتان پايش بلند شد
و تعظيم غرّايي نمود:
_مادام.
از آستانه در کنار رفتم و در حالي که با اشاره دست او را دعوت به داخل شدن مي کردم به رويش لبخند زدم و اين در حالي
بود که تمام تلاش خودم را مي کردم که حداقل در آن روز کمتر به دلقک بازي هايش بخندم.
_سلام.
سامان به دنبال من وارد اتاق شد و گفت:سلام از ماست.حالتون چطوره؟
نگاهش کردم حتي خوش قيافه تر از روز قبل به نظر مي رسيد.زيبا و مرتب.از تميزي برق مي زد با نگاه کنجکاوم کله اش
را نشانه رفتم.اصلاً به نظر نمي رسيد که در زير آن موهاي مشکي مرتب و براق حتي اثري از چاله چوله باشد باز بي اختيار
لبخند زدم:من خوبم شما چطوريد.
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:توپ.
_توپ؟!
سامان سري تکان داد و گفت:توپ يعني وري .وري نايس.
در حالي که به سرش اشاره مي کردم گفتم:خوشحالم که اينو مي شنوم.براي کَله مَله تون نگران بودم.
سامان دستش را به روي سينه اش گذاشت و گفت:تو رو خدا...واسه کَله مَله من؟!اوه ماي گاد،من واين همه خوشبختي
محاله.
دستي به موهايش کشيد سينه اي صاف کرد و ادامه داد:شما نگران نباشين من حالم خوبه فقط صبحونه نخوردم گشنمه.يه
رستوران خوب سراغ دارم غذاهايش معرکه است.شما آماده اين ديگه.
_بله من آماده ام.فقط بايد با هتل تصفيه کنم.
سامان چمدانم را از روي تخت برداشت و گفت:اون با من شما يه نيگا بنداز ببين چيزي جا نذاشتي.
_نه قبلاً همه جا را ديدم.
سامان سرش را بارضايت تکان داد و گفت:پس بفرمائين خواهش مي کنم.
با وجود مخالفت من سامان کرايه هتل را پرداخت و بعد با خوشرويي و ادب هر چه تمام تر من را تا کنار ماشين راهنمايي کرد
چمدان را روي صندلي عقب گذاشت و بعد در جلويي را برايم باز کرد از او تشکر کردم و سوار شدم او هم بلافاصله ماشين را دور زد و
پشت رل نشست:الأن ساعت يازده و نيمه.پس اول بريم رستوران.اونجا هم مي تونيم نهار بخوريم و هم در مورد بقيه برنامه مون صحبت
کنيم.تو که موافقي؟
کوله پشتي ام راروي زانوهايم گذاشتم در زير نگاه مشتاق و پرشيطنتش کمي دستپاچه بودم:فکر بدي نيست.
_عاليه.
اين را گفت و نوار روي ضبط ماشين را به داخل فشار داد برخلاف آنچه انتظار داشتم در تمام طول راه ساکت بود من هم فرصت
را غنيمت شمردم و در آن سکوت دلپذير روح ناآرامم را با آن موسيقي زيبا همراه ساختم....
-
فصل2-6
وقتي به رستوران مورد نظر سامان رسيديم او ماشين را در پارکينگ مخصوص رستوران پارک کرد
و بعد هر دو با هم وارد شديم رستوران زيبا و تميزي بود ميزي انتخاب کرديم و نشستيم و بعد سامان
به انتخاب خودش سفارش غذا داد در آرامش و صميميتي دوستانه من اولين چلوکباب عمرم را خوردم
و سامان به قدري از آن تعريف کرد و آن قدر نظر من را در مورد طعم و مزه اش پرسيد که من اصلاً
نفهيدم چه چيزي از گلويم پائين فرستادم بعد از نهار سامان سفارش قهوه داد و من بالأخره توانستم نفسي
بکشم.
_خوب نظرت در مورد غذاي ايراني چيه؟
کمي از قهوه ام را در دهان مزه مزه کردم دنبال جمله مناسب مي گشتم که گفت:خوب البته الان براي
قضاوت کردن زوده.بايد غذاي خونه را امتحان کني.غذاي خونگي يه چيز ديگه است.
کمي از قهوه اش را خورد و ادامه دا:حالا وقتي خوردي خودت متوجه مي شي خانواده ما آشپز خوب زياد
داره.
فنجانم را داخل بشقاب گذاشتم و گفتم:به قول شما الان براي قضاوت کردن زوده بايد صبر کرد و ديد که
اصلاً خانواده شما من را به جمع خودشون مي پذيرند يا مثل مادر طردم مي کنند.
سامان آرنج هايش را روي ميز گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب کرد لحن کلامش مطمئن به نظر
مي رسيد:خوب بزار بدترين احتمال رو در نظر بگيريم از صد در صد يک درصد احتمال داره که اين اتفاق
بيفته.اما حتي اگه اين اتفاق هم بيفته اصلاً جاي نگراني نيست حالا ديگه خانواده تو فقط پدر بزرگ نيست
تو دو تا دايي داري به علاوه پنج تا دايي زاده.
نگاهم را داخل فنجانم دوختم و گفتم:خيلي خوش بيني.
سامان سرش را تکان داد و گفت:خوب آره.چون دليلي براي بدبيني وجود نداره بي جهت فکر خودتو مشغول
نکن.
نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:بي جهت؟!سامان اين خانواده اي که تو اسم مي بري قبلاً هم بودند
زماني که مادرم رو از خودشون روندن.اون موقع دايي هاي من کجا بودند؟آيا اين به اين معني نيست که
اون ها هم با نظر پدربزرگ موافق بودند اون ها مادرم رو که جزئي از وجود خودشون بوده براي هميشه کنار
گذاشتند حالا چطور انتظار داري که من نگران برخورد اون ها نباشم.از نظر اون ها من يک بيگانه ام سامان.
از مردي به وجود آمدم که خانواده تو اون را نجس و ناپاک مي دونست اون ها حتي به خودشون اجازه فکر
کردن ندادند به جاي اينکه پدرم را به عنوان يک انسان بپذيرند مادرم را به عنوان يک خطاکار از خودشون روندن
نه سامان اين ها دلايل کمي براي بدبين بودن نيست.
سامان نگاهش را پائين گرفته بود و بي هدف قاشق را در فنجان قهوه اش مي چرخاند:باشه رز،من حق رو به
تو مي دم.حالا بيا فکر کنيم نود ونه درصد احتمال داره اون ها تو رو نپذيرن البته طبق اون چيزي که تو تصور
مي کني و باز هم البته يادآوري مي کنم که اين فقط يک احتمالِ حتي تو هم با وجود تمام بدبيني هات نمي توني
با قطعيت کامل در موردش حرف بزني اما در هر صورت ما تصور مي کنيم که احتمالاً نود ونه درصد ممکنه
که اون ها نسبت به اين قضيه عکس العمل خوبي نداشته باشن.اما توجه داشته باش رز،که اين فقط نود ونه درصدِ.
صد در صد نيست.پس تو بايد سعي کني که حتي اگر شده فقط به خاطر اون يک درصد هم شده قصاص قبل از
جنايت نکني.
در نگاهش آرامش و اطمينان خاطري عميق موج مي زد و لحن کلامش سرشار از شجاعت و جسارتي بود که انگار
در وجود من به دست وحشي و نامهربان يأس و بدبيني به يغما رفته بود لبخند آسوده او پشتم را گرم مي کرد
نگاهش سرسختانه از نگاه من فراري من اعتماد و همرامي را طلب مي کرد و من انگار که تازه از خواب پريده
باشم نمي توانستم افکارم را متمرکز کنم خيلي دلم مي خواست آسودگي آن نگاه و لبخند در روح ناآرام من حلول
مي کرد اما مگر اين دلشوره لعنتي مي گذاشت.نگاهم را پائين گرفتم و لب هايم را با زبان خيس کردم تلخي دهانم
بيشتر از تلخي قهوه بود به نشانه بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم و گفتم:در هر صورت من اومدم که اون ها را ببينم
وفکر مي کنم قبل از اينکه يک بار ديگه شب بشه اين اتفاق خواهد افتاد پس زمان زيادي تا روبرو شدن با آينده اي که
اين قدر مجهول به نظر مي رسه باقي نمونده فکر مي کنم بتونم تا لحظه روبرو شدن با واقعيت صبر کنم.
سامان فقط سرش را تکان داد براي لحظاتي هر دو ساکت بوديم و من باقي مانده قهوه سرد شده ام را نوشيدم.بعد سامان
نگاهي روي صفحه ساعتش انداخت نفس عميقي کشيد و دست هاي در هم قلاب شده اش را روي ميز گذاشت:بريم ديگه؟
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و سامان ادامه داد:اُوکي.پس من مي رم ميز و حساب کنم.
-
اوه ما خيلي صحبت کرديم من فراموش کردم بابت نهار تشکر کنم نهار واقعاً عالي بود سامان.از دعوتت ممنونم.
سامان با حرکتي نمايشي عرق روي پيشاني اش را پاک کرد و گفت:استدعا مي کتم مادام.
به رويش لبخند زدم و با نگاه دور شدنش را دنبال کردم حقيقتاً او از يک ظاهر خوب چيزي کم نداشت درست زماني که من با
تحسين محو تماشاي اندام ورزيده و متناسبش بودم به عقب برگشت و با نگاه پرشيطنتش من را غافلگير کرد.
وقتي بار ديگر سوار ماشين شديم سامان فرصتي براي نفس کشيدن به خودش نداد آن قدر حرف زد که گوشه لب هايش پر از
کف شد شايد هم به خاطر سرگيجه اي که گرفته بودم اين طور تصور مي کردم در هر صورت به لطف وراجي هاي خستگي
ناپذيرش،قبل از اينکه به خانه پدربزرگ برسيم تقريباً موفق به کسب اطلاعات جامعي در مورد تاريخ سه هزار ساله ايران
از فتحعلي شاه و آقا محمد خان قاجار گرفته تا تاب برگشته سبيل هاي ناصرالدين شاه شده بودم وقتي به نقطه اي که روز قبل
از تاکسي پياده شده بودم رسيديم نگاهم را براي ديدن دوباره نمايشگاه مبل به آن سوي خيابان چرخاندم از آن نقطه به بعد راه
زيادي تا خانه پدربزرگ باقي نمانده بود فقط يک خيابان ديگر و بعد کوچه شماره دوازده.بي اختيار کوله پشتي ام را محکمتر از
قبل به خودم چسباندم و نگاه مضطرب و نا آرامم را به نيم رخ سامان دوختم.سامان نگاهم کرد و با لحن آرامي پرسيد:ترسيدي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:مضطربم.
بعد لبم را به دندان گزيدم و گفتم:مي شه برگرديم؟
سامان بدون اينکه نگاهم کند با لحن قاطعي جواب داد:نه رز.اگه حالا نتوني مطمئن باش که هيچ وقت ديگه هم نمي توني.
_مي دونم سامان ولي...
سامان داخل کوچه پيچيد و من بقيه حرفم را فراموش کردم ماشين که مقابل در اصلي ايستاد نفس من هم در سينه حبس شد
سامان ماشين را خاموش کرد و به سمت من چرخيد:خوب رز،اينجا خونه ماست همه اون کسايي که امروز قراره ببيني
توي همين خونه زندگي مي کنن مطمئنم الان همه شون مشتاقانه منتظر ديدن تو هستن.
نگاهش کردم و گفتم:تو چي بهشون گفتي؟
سامان براي اولين بار دستش را روي دستم گذاشت و گفت:نگران نباش رز بهت قول مي دم که همه چيز خوب پيش مي ره
تو فقط به من اعتماد داشته باش...خوب!
نگاهم را پائین گرفتم نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
_خیلی خوب پس تا دوباره نظرت برنگشته بپر پائین.
این را گفت و در ماشین را برای پیاده شدن باز کرد:من چمدونو میارم.
به عقب برگشتم و گفتم:نه سامان اون را بزار باشه.
_چرا؟می بریمش تو دیگه.
_بعداً اگه لازم شد این کار را می کنیم.
سامان که برای برداشتن چمدان از صندلی عقب خم شده بود از حرکت ایستاد و نا امیدانه و گله مند خیره نگاهم کرد نگاهم را از
نگاهش دزدیدم و برای دفاع از خودم با لحن دلجویانه ای گفتم:ممکنه بخوام برگردم هتل.
سامان دستش را روی سقف ماشینش گذاشت و گفت:ای بابا مارپله است انگار تو که باز برگشتی سر خونه اولت.
بعد بار دیگر به سمت چمدان خم شد و در حالی که آن را روی زمین می گذاشت گفت:حالا تو پیاده شو اگر قرار شد برگردی تو
رو بزارم رو سرمو چمدونو بزارم رو سرتو...نه صبر کن ببینم این جوری یه کم نا جور می شه آها این جوری بهتره.آره قول
می دم تو رو بزارم رو چمدونو،چمدونو بزارم رو سرمو مثل اسب نعل شده تا دم در هتل مینا یه نفس بدواَم.خوبه این طوری؟
آن قدر هول بودم که به درستی متوجه حرف هایش نمی شدم کوله پشتی ام را در بغل گرفتم و گفتم:ها...بله بله این طوری خوبه
ازت ممنونم.
سامان به شنیدن این حرف مقابل ماشین دولا شد و گفت:دَست شما درد نکنه دیگه چرا تعارف می کنین بفرمائین سوار شین بنده
می رسونمتون.
همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نمی فرمائین؟جون داداش اسب حیوان نجیبی است.چقندر زیباست.آقا سامان چه کم از
یه اسب بارکش دارد.
بعد همان طور که دولا بود دستی به موها و سر و صورتش کشید و گفت:خوب البته یال و کوپالو صبح تو حموم سه تیغه کردم در مورد
دُم ام شرمنده.وقتی متولد شدم نداشتم فکر کنم مادرزادیه یه جور نقص ژنتیکی.اما جون داداش شیهه می کشم باقلوا.اجازه بدین.
این را که گفت روی پاهایش بلند شد و دست هایش را مقابل سینه گرفت بعد درست مثل یک اسب وحشی شیهه کشید به قدری حرکاتش
عجیب و غریب بود که من خندیدن را فراموش کرده بودم و فقط مبهوتانه نگاهش می کردم.
-
چطور بود؟
آرام زیر لب جواب دادم :تو دیوانه ای.
سامان با شیطنت خندید و گردنش را کج کرد بعد در حالی که در ماشین را برایم باز می کرد جواب داد:یه چیزی تو همین حول و حوش.
حالا زودتر بفرمائین تا درو همسایه واسه دیدن یارو اسبه نریختن بیرون.
هنوز از جایم تکان نخورده بودم که صدای دختر جوانی نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند:سامان تو خجالت نمی کشی این اصواتو
از خودت در میاری نمی گی اگه یکی بشنوه چی میگه.یکی ندونه فکر می کنه تموم دوران کودکی رو تو اصطبل گذروندی.
دختر همین طور که حرف می زد به سمت ما می آمد قد متوسطی داشت و به نظرم چند پوندی اضافه وزن داشت اما با این وجود درست مثل
سامان زیبا و جذاب به نظر می رسید از ذهنم گذشت(حتماً خواهرشِ))نگاهم برای مقایسه به صورت سامان چرخید او سری تکان داد
و گفت:نگفتم؟!
اگه همسایه ها همین قدر فضول باشن آدم حتی جرئت نمی کنه دست تو دماغش کنه یا مثلاً نقطه چینشو بخارونه.چه برسه که بخواد شیهه هم
بکشه.
از حرفش به خنده افتادم و نگاهم بار دیگر به سمت دختر جوان چرخید دیگر تقریباً نزدیک ما رسیده بود:تو نمی گی اگه فقط یکی از همسایه ها این
صدای نکره نخراشیده رو بشنوه پیش خودش چی فکر می کنه.
سامان با بی قیدی شانه ای بالا انداخت وگفت:چه می دونم.فکر می کنه که اسب حیوان نجیبی است.چقندر زیباست.
_اگه درصد ناخالصی مغزش اندازه تو باشه بله.همین فکرو می کنه اما این که...
چشمش که به من افتاد حرفش را ناتمام گذاشت:اِ سلام
-
فصل3-6
سرم را به نشانه سلامتکان دادم و با تمام وجود سعي کردم لبخند بزنم.او هيجان زده گامي به سمت سامان
برداشت سرش را به سر او نزديک کرد و گفت:خودشه؟سامان از زير چشم نگاهي به سمت من انداخت و
گفت:بله.
دختر لبش را به دندان گزيد و گفت:خره پس چرا زودتر نگفتي.خيلي زشت شد.
سامان سري تکان داد و گفت:بالأخره که چي؟بايد اطرافيان خودش رو بشناسه حالا امروز نشد فردا آخر که
مي فهمه تو چه نقطه چيني هستي؟
دختر اخمی کرد و با لحن دلخوری نالید:خیلی بی تربیتی سامان.خودتی.
سامان با شیطنت خندید و گفت:چی خودمم؟من که حرف بدی نزدم فقط گفتم نقطه چین از نظر تو نقطه چین
بی تربیته؟
_حالا نمی خوام جوابتو بدم ولی برات دارم آقا سامان.
سامان به سمت من برگشت نگاهش پر از شیطنت بود:ای ببا.تقصیر من چیه که تو خودتو بهتر از من می شناسی.
من فقط گفتم نقطه چین تو خودت گفتی بی تربیته.
_خیلی خوب دیگه به اندازه کافی سطح شعور و تربیتتو تخمین زده.حالا تا ابد که نمی خوای تو ماشین نگهِش داری.
_خیر چنین قصدی ندارم شما اجازه بدین.
بعد رو به من کرد و به انگلیسی گفت:پیاده شو رز می خوام یه کم سربه سرش بزارم سرم را به نشانه مثبت تکان
دادم و مطیعانه از ماشین پیاده شدم سامان هم بلافاصله در ماشین را بست و کنارم ایستاد:رز این صهباست دختر
عموی من و دختر دایی تو.
به روی صهبا که با چشم های درشت و نگاه مشتاقش من را برانداز می کرد لبخند زدم و سعی کردم اسمش را درست
تلفظ کنم:صَهبا؟!
صهبا لبخند زد نگاه سریعی به سامان انداخت و گفت:چی بهش گفتی سامان؟
سامان نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:نترس ذکر خیر بود تو رو بهش معرفی کردم.
نگاه صهبا بار دیگر به سمت من چرخید:مگه فارسی بلد نیست؟
برخلاف انتظار من سامان جواب داد:نه.
بعد به سمت من برگشت و در زیر نگاه شگفت زده من لبخند معنا داری به لب زد و گفت:یعنی خیلی کم.یه مترجم نیاز
داره اگه حرفی داری بگو براش ترجمه می کنم.
صهبا با لحن مرددی پرسید:سامان یعنی واقعاً اون دخترعمه ماست؟
سامان جواب داد:بله حالا تا سطح شعور و تربیتت رو بدجور تخمین نزده حداقل یه خوش آمد بهش بگو.
صهبا به او چشم غره رفت و سامان ادامه داد:هر چی می خوای بگی،بگو تا براش ترجمه کنم.
_چی بگم آخه؟
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت:چه می دونم می تونی یه دِکلمه بخونی فقط خیلی شلنگ تخته ننداز.
صهبا از او رو برگرداند و گفت:بی مزه.
بعد قدمی به سمت من برداشت و دستش را پیش آورد:Hello Roze I am Sahba Welcome.
سامان میان حرفش دوید و گفت:چرا خودتو درست معرفی نمی کنی؟
صهبا اخمی کرد و گفت:درست گفتم دیگه.
سامان با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و گفت:خیر درستش اینه.رز!شی ایز غربتی.شی ایز زبون دراز.شی ایز زلزله
هشت ریشتری.شی ایز ماتم.شی ایز قهرمان پرورش اندام .
شی ایز...
از حرف هایش خنده ام گرفته بود اما در زیر نگاه عصبانی و خیره صهبا جرأت چنین کاری را نداشتم.
_سامان می زنم تو دهنتا.
سامان آب دهانش را قورت داد و گفت:جون؟
قهبا با دلخوری رویش را از او برگرداند به رویم لبخند زد و دستم را در میان دست هایش گرفت:بیا بریم رز بقیه تو خونه
منتظرتن.
نگاه آشفته ام را به صورت سامان انداختم او لبخندی زد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد:باهاش برو رز کارشو بلده
شی ایز زن ملوانِ زبل.
صهبا خنده اش گرفت اما حرفی نزد چند قدمی از سامان دور شدیم انگشتش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت:بالا خونه اش
تعطیله.چرت و پرت زیاد میگه اما بچه بدی نیست.
با حواسی پرت به رویش لبخند زدم در آن لحظه تمام حواسم متوجه مناظر اطرافم بود آنجا شباهتی به حیاط یک خانه مسکونی
نداشت یک باغ بزرگ بود که از درختان لخت و سرما زده پر بود در دو طرف مسیر جاده مانندی که از سنگفرش هایی مختلف
الشکلی تشکیل شده بود ردیف چراغ های فانوسی شکل در لابه لای درختان تنومند بید مجنون به چشم می خورد حصار چوبی
زیبایی که محوطه درختکاری شده را از هر دو طرف از مسیر سنگفرش شده جدا کرده بود تا حوض دایره ای شکل بزرگی
که درست به مانند یم میدان وسط چهاراه به نظر می رسید ادامه داشت گویا آن حوض پوشیده از کاشی های لعابی آبی رنگ
مرکز آن باغ محسوب می شد چرا که علاوه بر مسیر سنگفرش شده ای که ما تا رسیدن به آن حوض بزرگ طی کرده بودیم سه مسیر
سنگفرش شده دیگر م بود که همگی به همان دایره بزرگ آبیرنگ ختم می شد.یکی در مقابل و دو تای دیگر در سمت راست و
دیگری در سمت چپمان.
در انتهای هر کدام از آن مسیرهای سنگفرش شده با همان تیرهای چراغ برق فانوسی شکل و همان حصارهای چوبی زیبا و
زنجیر های آویزان پوشیده از برف ساختمان های هم شکلی دیده می شد نتها تفاوتی که وجود داشت این بود که ساختمان روبرویی
نسبت به آن دو تای دیگر بزرگتر و باشکوه تر به نظر می رسید و در دو طرف آن و در داخل محوطه درختکاری شده دو آلاچیق
سنگی همشکل با ستون های منقش بلند دیده می شد که روی سقف شیروانی آن ها که با سفال های نارنجی رنگ پوشیده شده بود هنوز
لایه ضخیمی از برف سفید و دست نخورده به چشم می خورد و قندیل های زیبا و باشکوهی از یخ از دور تا دور آن آویزان بود که
در زیر آفتاب نه چندان گرم بعد از ظهر آن روز به چکه افتاده بودند آن باغ رنگ به همان اندازه که زیبا و باشکوه می نمود به طرز
غریبی ساکت،شگفت انگیز و هراس آلود به نظر می رسید صدای سامان من را از آن جذبه خیالی بیرون کشید و متوجه خود کرد:
ما اینجا همه با هم زندگی می کنیم ساختمون بزرگه متعلق به رئیس بزرگِ.آقا جون اونجا زندگی می کنه.عمو کاوه اینا دست راستن.
کلبه خرابه ما هم این دستِ.قابل شما رو نداره بفرمائین خواهش می کنم.
بار دیگر از آن ها بیزار شدم آنجا جا برای همه بود.غیر از مادر من؟این بی رحمانه نبود؟من آنجا چه کار می کردم در آن خانه باغ
گونه.در کنار آن ها.نگاهم به سمت ساختمان بزرگتر چرخید در دو طرف تراس اصلی که بزرگتر از همه به نظر می رسید تراس های
کوچکی دیده می شد که هر کدام به یکی از اتاق ها راه داشت نگاهم روی یکی از تراس ها ثابت ماند نزدیکترین تراس به تراس اصلی از
سمت راست.مادر آنجا بود.زیبا و گیسوان سیاهش به روی شانه های ظریف اش رها بود نگاه مستقیم اش را به روی خودم حس می کردم
چقدر زیبا بود بی اختیار قدمی به سمتش برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:چقدر زیبا!
صدای سامان را شنیدم که گفت:عقیده پدربزرگ هم همین به نظر اون از این خونه و این باغ زیباتر دیگه تو هیچ کجای دنیا پیدا نمی شه.
مادر برویم لبخند زد در نگاه و لبخندش آرامش خاطری عمیق موج می زد بغضی تاخواسته راه گلویم را تنگ کرد برای هزارمین بار دلم
برای مظلومیت اش سوخت لبم را به دندان گزیدم تا راه را به روی اشک هایمببندم برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و وقتی بار دیگر آن ها
را گشودم مادر دیگر آنجا نبود نفسی را که در سینه ام حبس مانده بود با آهی عمیق بیرون فرستادم و مانند یک دخترک خوابگرد بی نوا بی اراده
به دنبال صهبا و سامان به راه افتادم.نگاه هیجان زده و مراقب سامان را که از گوشه چشم تمام حالات من را زیر نظر داشت حس می کردم
اما حتی با بیشترین تلاش هم نمی توانستم به رویش لبخند بزنم یا حتی جواب نگاهش را با نگاهی کوتاه و گذرا پاسخ دهم دلم نمی خواست که او
یأس و نفرتی را که در آن لحظه در نگاهم موج می زد ببیند اما انگار او برای خواندن روحیات من نیازی به این کار نداشت با تیزی و دقت مخصوص
خودش من را غافلگیر کرد مقابل در ساختمان که رسیدیم رو به صهبا کرد و گفت:صهبا بهتره تو جلوتر بری به همه بگو تو پذیرایی جمع بشن.
صهبا سرش را به نشانه موافقت تکان داد بعد به رویم لبخند زد و دستم را با حالتی هیجان زده فشرد:خوشحالم که اومدی رز مطمئنم همه از دیدنت
خوشحال می شن.
نگاهی به صورت سامان انداخت بعد دستم را رها کرد و گفت:می رم بهشون خبر بدم.
این را گفت و با عجله به داخل ساختمان رفت به محض رفتن صهبا،سامان به سمت من برگشت و گفت:چی شده رز؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:هیچی.چیزی نشده.
سامان چمدان را روی زمین گذاشت و گفت:نگو هیچی رز.رنگت مثل رنگ گچ دیوار سفید شده نگاهش کردم آشفته و نگران به نظر می رسید با این حال
لبخندی به لب زد و ادامه داد:بهت قول می دم که اون تو هیچ دلیلی برای نگران شدن تو وجود نداره.
مکث کرد و باز با لحن شوخ . پرشیطنتی ادامه داد:بهت قول می دم که همه اونا عاشقت می شن و بعد تازه اون وقته که تو باید نگران سلامتی و امنیت
خودت باشی.حالا هم توصیه می کنم تا کاسه صبرشون لبریز نشده بریم داخل در غیر این صورت اونا مثل یه گله اسب رَم کرده می ریزن بیرون و بعد تو
و منِ اقبال سوخته زیر دست و پاشون با خاک یکسان می شیم.
با وجود تمام دلخوری هایم،در آن لحظه از حرف هایش به خنده افتادم و نگاهم را از او دزدیدم سامان نفس عمیقی کشید و درحالی که بار دیگر چمدان را از
روی زمین برمی داشت گفت:حالا بهتر شد آخه می دونی چیه.این فک و فامیل ما زود هیجانی می شن وقتی ام که هیجانی می شن درصد خطاهاشون می ره
بالا.حالا دیگه بزن بریم تا اختیار از کفشون در نرفته.
بعد در را باز کرد خودش را از آستانه در کنار کشید و گفت:قدم رو تخم چشم ما بزارید.بفرمائید خواهش می کنم.
نگاه گذرایی به صورت خندانش انداختم و بعد با احتیاط قدم به داخل ساختمان گذاشتم سامان هم به دنبال من وارد شد چمدان را همانجا کنار در گذاشت و خودش
در کنار من جای گرفت:اینجا خونه ماست رز و من صمیمانه بهت خوش آمد می گم.در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست آنجا که صفا هست در آن خیلی
چیزا هست با من بیا تا نشونت بدم.
در حالی که با نگاهم محیط نا آشنای اطرافم را از نظر می گذراندم در عکس العملی سریع بازوی سامان را چسبیدم و مانع دور شدنش شدم:خواهش می کنم
سامان از من فاصله نگیر.
سامان که غافلگیر شده بود به یکباره از جا پرید و دستش را روی سینه اش گذاشت:ای وای مادرجون زَهره ام ترکید.
_اوه آیم سوری سامان نمی خواستم بترسونمت.
_کاش ترسیده بودم جون به سر شدم فکر کنم قلبم افتاده باشه تو لگن ام.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:نه اینکه من قلبم ضعیفه دکتر بهم گفته هیجان واسه کف کردن دهنت خوب نیست.
نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:معذرت می خوام سامان من فقط...
سامان میان حرفم دوید و گفت:بیا رز.من فکر می کنم که تو هر چقدر زودتر با واقعیت روبرو بشی بهتر باشه.
قلبم به تپش افتاده بود و زانو هایم از درون می لرزید عاجزانه نگاهش کردم اما سامان فرصت حرف زدن به من نداد بازویم را گرفت و من را به دنبال خودش
کشاند:نه رز حرفشم نزن تو باید با من بیای چون هر چقدر بیشتر لفطش بدی جرأتت کمتر می شه مثل کشیدن دندون می مونه بهش فکر نکن فقط یه لحظه است.
تقریباً به پذیرایی رسیده بودیم او دستی به پشتم زد و در حالی که من را به جلو هل می داد آرام کنار گوشم زمزمه کرد:فقط یه لحظه است رز.قوی باش.
-
فصل4-6
نگاهم را که از نگاه مشتاق و مردانه او جدا کردم خودم را در مقابل جمعي ديدم که با ورود ما به يکباره
چون فنري فشرده شده از جا پريدند بار ديگر بي اختيار به عقببرگشتم و وقي سامان را در کنارم ديدم چون
کودکي هراسان و خجالت زده به بازويش چسبيدم.سامان لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را بالا گرفت و
باص داي بلند و سرزنده اش آن سکوت عميق را شکست:قربون چشماي بادومي تون اينجا خشکسالي اومده
همه تون در جا خشکيدين؟
صهبا به شنيدن اين حرف از جا کنده شد و به سمت ما آمد دستش را روي شانه من گذاشت و بعد از اينکه
لبخندي عميق نثارم کرد خطاب به جمعِ بي صداي مقابلش گفت:اين رزِ.دختر عمه ما...پدر!...عمو
جان!نمي خواين چيزي بگين.
اگر آن جوّ سنگين و نفس گير لحظه اي بيشتر طول مي کشيد قطعاً من هم خفه مي شدم چرا که از لحظه ورودمان
به سالن نفس در سينه ام حبس شده بود اما جمله صهبا آن سکوت و سکون ابتدايي را خاتمه بخشيد و آن ها
را به تکاپو انداخت.
_خيلي خوش اومدي عزيزم.
صدا،صداي زني نسبتاً جوان با قدي متوسط و هيکلي متناسب بود که موهايي به رنگ پرکلاغ داشت و حالت
چشم هاي مشکي رنگ زيبا و ابروهاي بالا رفته خوش حالتش به طرز غريبي من را به ياد شيطنت هاي سامان
مي انداخت.جمله سامان حدس من را تبديل به يقين کرد:بازم مامان خودم.
زن در حالي که راه رفتنش به طرز شگفت انگيزي به خراميدن طاووس هندي مي مانست دست هايش را باز کرد
و لحظه اي بعد من در آغوشش بودم آن قدر محکم و صميمي من را به سينه اش فشرد که حس کردم تمام محبتش
به سرعت عبور جريان برق از تار و پود وجودم گذشت.سال ها بود که ديگر چنين آغوش پرمحبتي را تجربه
نکرده بودم اين يک حس عجيب بود فقط يک تماس کوتاه و بعد به جوشش در آمدن اين همه محبت.سر از روي
شانه هاي همديگر برداشتيم بدون اينکه رشته محبتي که در آن يک لحظه کوتاه بينمان تنيده شده بود از هم پاره شود
او بازوهايم را در دست گرفت و من را از خودش جدا کرد نگاه گيرا و مهربانش را لحظه اي در نگاهم گره زد
بعد بالحن نجوا گونه اي گفت:خدايا تو چقدر خوشگلي!درست مثل مادرت.باورم نمي شه اين قدر شبيه اون
باشي.
صدايش به خاطر بغضي که راه گلويش را بسته بود گرفت و چانه ظريفش با آن زنخدان زيبا لرزيد بازوهايم رابا
ملايمت فشرد و با همان لحن بغض آلود ادامه داد:به خونه خوش اومدي عزيزم.
بعد به سمت مرد کنار دستي اش برگشت و گفت:بيا جلو کامران،بيا روي خواهرزاده ات رو ببوس بيا ببين چقدر
بوي الهامو مي ده.
نگاهم به صورت مردي افتاد که يکي از دايي هايم محسوب مي شد مردي بلند بالا و خوش استيل با موهايي مشکي
رنگ و تارهاي سفيد کنار شقيقه هايش و نگاه محزوني که به خاطر زلال اشک جمع شده در چشم هايش مي درخشيد
او را به خاطر مي آوردم همان مردي بود که صبح ديروز کنار در خانه شان ديده بودم او آرام آرام به سمت ما مي آمد
اشک چشم هاي زن دايي روي گونه هايش لغزيد و من تازه فهميدم که بدون آنکه بخواهم دارم هم پاي او اشک مي ريزم.
دايي کنار ما که رسيد ايستاد با نگاهش صورتم را مي کاويد زن دايي دستم را در دست او گذاشت و من به شدت تکان
خوردم بي اراده خودم را در آغوش مردانه او رها کردم صداي هق هق گريه اش قلبم را زير و رو کرد دايي طوري به
من چسبيده بود که انگار در وجود من به دنبال گمشده اي مي گشت چندين بار زير لب اسم مادر را تکرار کرد و به روي
گونه هايم بوسه زد رفتار آن ها طوري بود که داشت تمام باورهايم را به هم مي ريخت آن ها نه تنها من را از خود نمي راندند
بلکه روحم را با نيرويي مغناطيس وار به سمت خود مي کشاندند دايي دست هايم را در ميان دست هايش گرفت و گفت:
قدمت روي تخم چشمام عزيزم نمي دوني با اومدنت چقدر خوشحالمون کردي بعد بار ديگر روي دست هايم بوسه زد سامان
با لحن پرشيطنتي از پشت سر گفت:آقا درسته که مي گن مفت باشه کوفت باشه اما خوب شما هم ديگه سوءاستفاده نکنين
پدرِ من.لُپاش پوست پوست شد بس که ماچ اش کردين.
ازاين حرف سامان همه به خنده افتادند اما بازار اشک و بوسه همچنان داغ داغ بود بعد از دايي کامران نوبت به دايي کاوه
رسيد او از دايي کامران جوانتر به نظر مي رسيد اما از لحاظ ظاهر فقط در دو چيز با او تفاوت داشت يکي قدش بود که
چند سانتي از دايي کامران کوتاهتر به نظر مي رسيد و ديگري موهاي سفيد روي شقيقه ها بود که او آنها را نداشت.زن دايي
نسرين ملاحتي خاص داشت رنگ چشم هايش کمي روشن بود.مانند دخترش صهبا کمي اضافه وزن داشت و وقتي مي خنديد
درست مانند من دو چال عميق و زيبا روي گونه هاي سفيدش پيدا مي شد آيدا خواهر بزرگتر صهبا برخلاف او بيشتر شبيه مادرش
بود اما از لحاظ قد و قواره مثل دايي کاوه ترکه اي و بلند بالا بود برخلاف صهبا آرام به نظر مي رسيد و در عمق چشم هاي
شکلاتي رنگ درشتش معصوميتي خاص موج مي زد بعد از اينکه آيدا هم صورتم را بوسيد و خوشامد گفت صهبا بار ديگر
دستش را دور شانه ام انداخت که سامان با لحن معترض گفت:بابا بسه ديگه شما که مالو حرومش کردين رفت نگاهش کن.
نگاهش کن تمام صورتش تُف تُفي شد تو رو خدا ديگه آب دهن داشتين که روي اين بيچاره خالي نکرده باشين؟
بار ديگر اين حرف سامان همه را به خنده انداخت زن دايي ميان خنده با لحن معترضي گفت:سامان!سامان در حالي که روي
نزديک ترين مبل مي نشست جواب داد:جون داداش دروغ مي گم مامان جان معلوم نيست اون وقت تا حالا اين زبون بسته رو
مي بوسيدين يا مي ليسيدين.
بعد رو به من کرد و گفت:بيا بشين رز.اگه به اين جماعت رو بدي بي رو در واسي دور دومو شروع مي کنن.
زن دايي چشم غره اي به سامان رفت و گفت:راست مي گه سامان.چرا همه مون ايستاديم.بيا عزيزم.بيا بشين.
بعد رو به سامان کرد و پرسيد:سامان جان مادر،فارسي بلده؟
صهبا در حالي که من را تا کنار مبل همراهي مي کرد به جاي سامان جواب داد:سامان ميگه فارسي رو متوجه مي شه اما
نمي تونه جواب بده.
زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:اشکالي نداره عزيزم زود ياد مي گيري سامانم مي تونه کمکت کنه رشته اش زبانه
مي تونه حرفاي تو رو برامون ترجمه کنه.
درمانده و مستأصل نگاهی به سمت سامان انداختم و به انگلیسی گفتم:چه کار کنم سامان می تونم فارسی صحبت کنم؟
قبل از اینکه سامان فرصت جواب دادن پیدا کند صهبا عجولانه پرسید:چی گفت؟
سامان با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:بفرما.عرض نکردم شما که با این کارای عصر حجری تون آبرو واسه آدم
نمی زارین.
صهبا مشکوکانه نگاهش کرد وگفت:مگه چی گفت.
_هیچی.چی می خواستی بگه؟می گه دستشوئی تون کجاست من برم صورتمو بشورم.
زن دایی پرسید:واقعاً اینو پرسید؟
سامان سرش را تکان داد و گفت:بله مامان جان واقعاً گفت...در ضمن یه چیز دیگه هم هست که من فراموش کردم بهتون بگم
پیشنهاد می کنم شماهام یه آبی به سر و صورتتون بزنین هر چند فکر نمی کنم که حالا دیگه تأثیری داشته باشه.هوار تو سرتون شد
رفت.
صهبا چینی به پیشانی اش انداخت:اینارم اون گفت؟
_نه صهبا جان اونا رو این گفت.اینا رو که دیگه اون نگفت.اینا رو دیگه من خودم گفتم.هر چند به نظر می رسد باید زودتر
می گفتم.اما خوب روم سیاه سفید فراموش کردم بگم در هر صورت شرمنده دایی کاوه کمی روی مبل جابه جا شد و گفت:هیچ
معلوم هست چی میگی بچه؟درست حرف بزن ببینم چی شده.
-
سامان خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:فکر کنم...فکر کنم همه تون مسموم شده باشین.متأسفم همه اش تقصیر
من بود خدا منو پاره پوره کنه.باید زودتر می گفتم.
_چی رو؟
_حالا کاریه که شده خود کرده را تدبیر نیست در عوض قول می دم هر هفته بیام سرمزارتون زنجموره کنم.
_مسخره بازی در نیار پسر.
سامان جواب داد:کاش مسخره بازی بود پدر جان.اما بدبختانه خیلی هم جدیه.من فراموش کردم بگم رز رو تازه سمپاشی اش کردن
شمام که ماشاءِا...تون باشه اَمون ندادین هر چی کِبِره رو سر وصورتش بود سائیدن چه برسه به اون یه ذره پاف پیف.
آیدا شگفت زده پرسید:پاف پیف دیگه چیه؟
سامان جواب داد:همون پیف پافِ خودمون منتها خارجیش.
به شنیدن این حرف صهبا دستی در هوا تکان داد و گفت:برو ببینیم بابا...مسخره.
زن دایی نسرین از گوشه چشم نگاهی به سمت من انداخت و با لحن سرزنش آمیزی گفت:صهبا!
صهبا شانه ای بالا انداخت و زیر لب غر زد:آره خوب پاشین زودتر وصیتاتونو بنویسین چون از قرار معلوم هر کدوم حداقل نیم کیلو پاف
پیف لیس زدین.
زن دایی باز معترضانه تکرار کرد:صهبا!
صهبا نگاه خشمگین اش را به سمت سامان چرخاند و سرش را به نشانه تهدید تکان داد با چشم و ابرو برایش خط و نشان می کشید سامان
محتاطانه نگاهش را از او دزدید و گفت:جون داداش راس میگم آخه تو ولایت اینا آبله مرغون اومده.
زن دایی میان خنده با لحن معترضی گفت:سامان!
سامان به دست و پا افتاد و گفت:جون داداش راس میگم.این مرض با کلاس هست که تازگیا مُد شده.
چیه؟ببین مرغم توش هست
-
فصل5-6
صهبا لبخند پرشيطنتي زد و گفت:سالاد اولويه؟
سامان بي توجه به حرف او ادامه داد:چي بود اسمش ماتم؟خدايا نوک زبونم بودا.بابا اين قدر مثل اين
انسان هاي غارنشين برّ و برّ نگام نکنين...بابا اين مرضه هست که مرغا وقتي مي گيرن اول تب و لرز
مي کنن و بعدم تِلِپ.
آيدا لبخندي به لب زد و گفت:منظورت آنفولانزاي مرغيه.
سامان بشکني زد و گفت:ايول خودشه...همين!تو ولايت اينا اين مرض اومده واسه همين لب مرز سم
پاشي اش کردن و گفتن تا يه هفته حمام نره و دست و روشم نشوره تا حسابي گندزدايي بشه.
قبل از اينکه ديگران فرصتي براي اعتراض پيدا کنند رو به سامان کردم و به انگليسي گفتم:سامان خواهش مي کنم
يه کم جدي باش.
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بعد رو به صهبا کرد و گفت:رُز مي خواد بدونه تو چند وقته پرورش
اندام کار مي کني.
صورت صهبا از شدت عصبانيت سرخ شد و گفت:سامان مي زنم تو دهنتا.
زن دايي نسرين لبش را به دندان گزيد و گفت:اِ صهبا.
صهبا با لحن معترضي گفت:آخه فکر مي کنه خودش خيلي تحفه است با اين قدش که عينهو نردبون دزداست.
سامان شانه اي بالا انداخت و گفت:من که روم نمي شه اينو براش ترجمه کنم بيچاره فقط يه سؤال پرسيد.
_من منظورم خود شما بودي سنگ پا.
_اِ با من بودي؟تو رو خدا خجالتم ندين آرنولد جان.
قبل از اينکه صهبا فرصت جواب دادن پيدا کند سينه اي صاف کردم و به فارسي گفتم:
_ببخش صهبا جان فکر مي کنم تقصير من باشه.
وقتي نگاه متعجب و خيره همه را ديدم شرمنده سرم را پائين انداختم و گفتم:سامان از من خواست که فارسي صحبت
نکنم.
زن دايي با لحن تحسين برانگيز و شگفت زده اي گفت:تو خيلي خوب فارسي حرف مي زني.
خجالت زده لبخندي به لب زدم و گفتم:متشکرم.مادر هميشه با من فارسي صحبت مي کرد اسم مادر که آمد باز سکوتي
ناراحت کننده و سنگين فضا را پر کرد معذب بودم نمي دانستم بايد حرفي بزنم يا نه.از گوشه چشم نگاهي به صورت سامان
انداختم از اينکه او در کنارم بود راضي بودم درست مثل کودک خجالت زده اي بودم که در جمعي غريبه آغوش اَمن مادر و
نگاه مطمئن و آرام پدر را جستجو مي کرد باز هم صداي سامان بود که آن سکوت سنگين را شکست:به قول يارو اوه ماي
فيبرد!سرعت يادگيريش فوق العاده است اگه اشتباه نکرده باشم هوش و استعدادش به من رفته.
فقط آيدا بود که با صداي بلند به اين جمله سامان خنديد و بقيه چپ چپ نگاهش کردند اما او به قول خودش از رو نرفت و گفت:
خيلي خوب حالا،يه کمي ام به شما رفته...حالا ديگه اجازه مي خوام...حالا که جو صميمانه تر شده و همه زبون
همديگه رو مي فهميم مراسم معارفه رو انجام بدم.
بعد رو به من کرد و گفت:رُز مي خوام با خانواده جديدت آشنا بشي.اول از همه با پدرم آشنا شو.کامران خان به سلامت باد.
منظورم اينه که آقاي کامران تاجيک هستن ايشون.بعد از آقا جون که رئيس خانواده باشن.ايشون نائب رئيس خانواده ان.البته
لازم به ذکرِ که به خاطر(ز_ذ)بودن شديدشون،تو منزل خودمون هم نائب رئيس هستن اما رئيس خونه سميرا خانم هستن مادر بنده
و عروس ارشد خانواده تاجيک.خَرِش زياد مي ره و همين طور هم که مي بيني ماشاءا...ماشاءا...بزنم به تخته خيلي خوب مونده
جسارتاً تاحالا چند تا از دوستام ايشونو از من خواستگاري کردن البته با اين تصور که ايشون خواهر کوچيکه ما هستن.برخلاف اين
ظاهر ظريف و آسيب پذيرش روزي چهار ساعت تکنيک هاي کنگ فوي مدرسه شائولين رو تمرين مي کنه خودش که ميگه به خاطر
سلامتي جسم و روحِ،اما من،پدر و سهراب عقيده ديگه اي داريم.نگاهي به چهره خندان زن دايي انداخت و گفت:راستي سهراب
کجاست؟
دايي کامران به جاي زن دايي جواب داد:با آرش شرکت بودن ديگه بايد پيداشون بشه.سامان سري تکان داد و گفت:سهراب نوه
ارشد خانواده است.جايگاه شامخي پيش پدربزرگ داره خَرِ اينم زياد مي ره البته استعداد خاصي هم تو خر کردن آدماي ساده و سواري
گرفتن ازشون داره گوشت تلخه.يعني پشه کوره ها که نمي خورنش هيچ.فکر نکنم هيچ بني بشر ديگه اي هم چنين قابليتي داشته باشه