-
دیگه ننه بابامون پسر بیست و هفت هشت ساله از ما سر به زیرتر و سربه راه تر چی میخوان؟!
فقط اگه بهار خانم لطف کنه و صبحام یه کلاس تعلیمات دینی واسه مون تو دم و دستگاش جور کنه سر شیش ماه دو
تا عابد زاهد تحویل ننه بابامون میده!واقعا ما دو تا خیلی شانس آوردیم که از اون دنیا و از این دنیا مواظب رفتارمون
هستن!شیرین خانم شبا از اون دنیا ترو نصیحت میکنه و عمه خانمم از این دنیا منو تحت کنترل داره!جدا برنامه ي
تربیتی از این بهتر نمیشه جور کرد!فکر کنم تا ما برسیم ایران دو تا کاپ اخلاق بدن دستمون!پسر رفتیم اروپا،گل
برگشتیم ایران!
» همگی مرده بودیم از خنده «
بابک بابا اینا همه شیطان پرستن!می برن مون و از راه به درمون می کنن و این یه خردعه ایمان مونو هم به باد می
دیم ها!حالا مراسم شون کجا هس؟
» بهش گفتم تا شنید گفت «
می دونی اینجا که میگی کجاس؟یه جا بیرون شهر،دم یه کوه!می برن یه بلا ملا سرمون می آرن ها!من نمی آم.
تو نیا من خودم می رم.
بابک آرمین جون آخه مگه دین خودمون چه عیبه شه که میخواي ملحد بشی؟!
» یه دفعه شل شد و گفت »! میخوام فقط برم ببینم اونجا چه خبره.در ضمن بهار گفت بگو اونجا پره دختره
آخه اونجا یه مشت آدم بی دین و ایمون دیوونه ن!می ترسم بیام و یه دفعه از راه به درم می کننن!
» بعد کمی فکر کرد و گفت «
حالا چه ساعتی هس؟
ساعت 12 شب.
بابک به به!چه ساعت سعد و مبارکی رو هم واسه مراسمشون در نظر گرفتن!ساعت ساعت هوا و هوسه!اصلا معلومه که این فرقه فقط رو معنویات تاکید داره!پاشم برم شاید بتونم یکی دوتا از این آدمهاي گمراه رو به راه راست هدایت
کنم.
رویا منم می آم.
بابک شماها می آین چیکار؟!اونجا خطرناکه!
زري خانم منم می آم.
اي بابا!شماها بشینین اینجا و واسه ما دعا کنین که به این ملعون ها غلبه کنیم!
ساعت حدود یازده و نیم شب بود که چهارتایی با ماشین بابک راه افتادیم.تقریبا بیست دقیقه بعداز شهر خارج شدیم
و به طرف جایی که بهار گفته بود رفتیم.بابک اونجارو می شناخت.می گفت یه معبد قدیمی و خیلی قشنگ اونجاس.
موقعیت اونجایی که بهار گفته بود طوري بود که وقتی ماشین رو کنار جاده پارك کردیم تمام کسایی که اومده بودن
زیر پامون بودن و از اون بالا همه جا معلوم بود شاید به جرات بتونم بگم که حدود چهار پنج هزار نفر اونجا آدم جمع
شده بودن!
اونجا یه زمین خیلی بزرگ بود مثل دره که سه طرفش کوه بود.همه جا سبز و خرك.وسط پره چمن و علف سبز بود و
دور و ورش درخت و جنگل .نور ماه افتاده بود تو دره و منظره ي خیلی قشنگی درست شده بود.وسط کوه دره دوازده
تا پله میخوره می رفت بالا و وصل میشد به یه ایوون بزرگ که پشتش یه معبد خیلی قدیمی بود با ستون هاي سنگی
بلند.چند تا ماشین پلیس م اونجا واستاده بود.تمام کسایی م که اونجا بودن همه یکی یه شمع روشن دستشون بود که
همه جارو به طرز قشنگی روشن کرده بود.
بابک واي...!تا حالا انقدر دختر یه جا ندیده بودم!!چقدر اینجا شمع روشنه!از فردا شب بیام اینجا یه دکه شمع فروشی
وا کنم!
کسی اینجا از تو شمع نمیخره که!
بابک چرا نمیخره؟یه تبلیغ که بکنی سه چهار هزار تا شمع فروش میره!بهشون می گیم شب جمعه س ،شمع نذري
بخر،قول می دیم خاموشش نکنیم و بذاریم تا آخرش بسوزه!تازه ما پارتی م داریم!پیغمبرشون رفیق مونه!یه سفارش
بکنه،کر و کر شمع ازمون میخرن!
رویا ببین بهار چقدر مرید داره!انگار همه رو راست می گفت که شفا میده و مریداش زیادن!
بابک اینایی که اینجان همه شیطون گولشون زده.
این همه آدمو شیطون گول زده؟!اصلا شیطونن وقت میکنه به این همه ادم برسه؟!
بابک میگن یه نفر شیطون رو بخواب دید که هفت هشت تا زنجیر دست شه و داره می ره.ازش می پرسه که کجا
داري می ري؟َشیطون میگخ می رم بنده هاي خدا رو از راه به در کنم و به زنجیر گناه بکشم.یارو میگه با همین چند تا
دونه زنجیر میخواي این همه آدمو از راه به در کنی و دنبال خودت بکشی؟شیطون می گه نه بابا!این زنجیر مال همون
هفت هشت تا آدم مومن و با اعتقاده،بقیه خودشون دنبالم می آن احتیاج به زنجیر و این حرفا ندارن!
لال بشی بابک که واسه هر چی یه جواب داري!
بابک آخه تو این جماعت رو نیگاه کن.یه آدم حسابی توشون می بینی؟ما تا حالا ندیده بودیم که تو مراسم مذهبی
خانما و آقایون با مینی ژوپ وشلوار کوتاه بیان اینا از راه به در شده ي خدایی هستن.شیطون اصلا با اینا کاري
نداره،یعنی بیچاره جرات نمیکنه با یه کدوم از اینا هم دهن بشه!حداقل شیطون خدارو قبول داره.اینا یه دقیقه اي این
یه سر سوزن ایمانش م به باد می دن!
اما از حق نگذریم تا حالا من یه همچین هیئت و دسته ي مذهبی ندیده بودم!الحق که بی ریا به دیدار پیغمبرشون
اومدن!بجان تو این جماعت دیندار و مومن رو هر کی ببینه بی تردید به این فرقه وارد میشه!مخصوصا با این لباس
دختر خانم هاشون!هیچ تو پارچه اسراف نکردن!صرفه جویی تو این فرقه ي تازه رو میشه از لباس دختر خانم هاش
فهمید!من که رفتم به این دین و فرقه ي جدید مشرف بشم.هر چه باداباد!فقط اگه میدونستم اینجا اینطوریه با خودم جاي شمع،مشعل می آوردم!
بابک راه افتاد و رفت پائین و ماهام دنبالش.رسیدیم بین جمعیت و یه گوشه واستادیم.بابک این در و اون در می زد «
که یه شمع پیدا کنه که یه دختر وقتی فهمید ما شمع نداریم از تو کیفش چندتا شمع دراورد و گرفت طرف بابک.که
» بابکم به انگلیسی گفت
واي که چقدر این مومنین مهربونن!فقط من چند تا اشکال کوچیک تو قواعد این دین دارم.اگه شما لطف می کردین
و صبح ها می اومدین و یه خرده با من کار می کردین و با هم اشکالامونو برطرف می کردیم یه عمر دعاگوتون
میشدم!ببخشین شما خیلی وقته افتخار حضور در این آئین جدید رو دارین؟
» دخنره با خنده نگاهش میکرد!دست بابک رو کشیدم و بردم یه طرف دیگه «
بابک اینجام ول نمیکنی؟!
بابک یعنی چی؟میخوام ایمانم رو تازه کنم!تو اگه بی دینی و اعتقاد درست حسابی نداري با من رفت و آمد نکن
برادر!من قلبا به این مومنین ارادت پیدا کردم.مخصوصا به همین دختره که بهم شمع نذري داد!ولم کن بذار به دین و
ایمان برسم!اگه سربه سرم بذاري داد میزنم و به همه ي اینا می گم اي ملت با ایمان،یه کافر اومده بین تون و میخواد
آشوپ بپا کنه!اونوقت می ریزن و تیکه تیکه ت می کنن ها!برو پی کارت بذار منم یه خرده روح م رو تزکیه کنم!باور
کن از وقتی که پامو گذاشتم اینجا احساس میکنم نفسم داره پالایش میشه!تازه بدبخت اگه من و تو وارد این دین
بشیم توش به مقامات بالا می رسیم و کلی پول درمیآریم!ناسلامتی تو نامزد پیغمبرشونی!بهار یه پارتی بازي کنه تو می
شی پاپ و من می شم کاردینالشون!فقط بلد نیستیم باید چه جوري تو این دین دعا بخونیم!اصلا عزاداري شون چه
جوري یه؟!البته فعلا که رئیس شون زنده س و نمرده.خداکنه بهار سالیان سال زنده باشه و طوریش نشه که اینا همین
جوري شاد و خوشحال بمونن و غم و غصه و عزاداري نکنن!
» داشتیم می خندیدیم که یه دفعه شروع کردن یه سرود شاد رو خوندن
بابک به به به این عبادت!فکر کنم یه خرده گرم عبادت بشن آهنگ هاي مایکل جکسونن رو بخونن!
بابک میذاري ببینم چه خبر شده؟!
بابک پیشواشون که بهار باشه فکر کنم مدونا براشون روضه میخونه!
» رویا که از خنده غش کرده بود گفت «
بابک اگه یه نفر حرفاتو بفهمه همین جا چهارتایی مون رو می کشن!
بابک خالا چیکار کنیم؟سرودشونو که بلد نیستیم بخونیم!آرمین بپر این دور و ور ببین جایی زیارت نامه شونو نمی
فروشن!
تو همین موقع یه دفعه صداي سرود خوندن شون بلندشد و بعضی هاشونم شروع کردن به گریه کردن.توي اون «
ایوون جلوي معبد یه دفعه پر شداز یه عده آدم که لباساي تیره مثل شنل کلاه دار پوشیده بودن و کلاه هاشو گذاشته
بودن روسرشون و کشیده بودن تو صورتشون!یه چیزي حدود سی چهل نفري می شدن.تا اینا اومدن.از بین جمعیت
سه چهار تا مریض رو که رو تخت خوابیده بودن و به بعضی هاشون سرم اکسیژن وصل بود و بعضی هاشونو هم به
دستگاه هاي پزشکی وصل کرده بودن؛اوردن و بردن ازپله ها بالا و گذاشتن جلوي معبد.
همه ي جمعیت ساکت شدن و چشم شون به در معبد بود.چند تا پزشک م با لباس سفید دور وور مریضا بودن.همه
شونم یکی یه دفتر دست شون بود و یه چیزایی یادداشت میکردن.دوسه تا دوربین فیلم برداري م که معلوم بود از
طرف شبکه هاي تلویزیونی اومده بودن از تمام مراسم فیلم برداري میکردن خبرنگارم که همه جا پر بود ولی دوربین
هاشون ویدئویی و کوچیک بود.
صدا از هیچکس درنمی آومد و همه یا در معبد رو نگاه میکردن و یا مریضا رو که چند تا پرستار زن بهشون می
رسیدن.یه دفعه دیدیم اونایی که زودتر اومده بودن و جلوي پله هاي معبد جا گرفته بودن انگار یه چیزي دیدن که
همگی شروع کردن به جیغ زدن و گریه کردن!فاصله ي ماها تا معبد زیاد بود و مجبور بودیم هی رو پنجه هاي پامون بلند بشیم و قد بکشیم تا یه چیزایی رو ببینیم .تو همین موقع حدود چهل پنجاه تا پلیس به حالت دو اومدن صف
کشیدن جلوي پله ها.یه دقیقه نگذشته بود که صداي فریاد جمعیت بلندتر شد وازدور یه سفیدي معلوم شد!
کم کم متوجه بهار شدیم که آروم آروم با قدم هاي کوتاه داره می آد جلو!
یه لباس سفید پوشیده بود که از چندتا لایه حریربود .بلند تا رو زمین.
آستین هاش بلند بود و یقه ش بسته.موهاش رو هم خیلی ساده ریخته بود دورش.از اون دور درست نمی تونستم
صورتش رو ببینم فقط خودش رو می دیدم که اروم اومد و جلوي مریضا واستاد.دورتا دورش رو همون آدما با لباس
هاي سیاه کلاه دار گرفته بودن.هر چه زور می زدم نمی تونستم صورتش رو ببینم.کلافه شده بودم که یه دفعه زري
» خانم آز تو کیفش یه دوربین کوچیک و ظریف در آورد و داد به من و گفت
ببین خود بهاره.
انگار دنیارو بهم دادن!دوربین رو گرفتم جلو چشمم .خودبهار بود،اما نه اون بهار شاد من!تو صورتش غم بود. «
یه نگاهی به جمعیت انداخت که همه میخواستن هجوم ببرن به طرفش که پلیس ها دستاشونو تو هم زنجیر کردن و
نذاشتن.بعد سرش رو انداخت پائین و به مریضا نگاه کرد ودستش رو گذاشت رو سر اولین مریض و چشماشو
بست.تمام دوربین ها کمی رفتن جلوتر نزدیک بهار یه دقیقه طول نکشید که بین دکترایی که اون بالا بودن ولوله
افتاد!
بهار یه قدم رفت عقب و دکتر پریدن جلو وشروع کردن به معاینه کردن مریضه!هی معاینه میکردن وهی سرشونو
تکون می دادن و یه چیزایی به همدیگه می گفتن!حالا دروغ یا راست،که جلو چشم همه مریضه آروم آروم بلندشد و
رو تخت نشست تا مریضه از جاش بلندشد جمعیت شروع کردن به فریاد کشیدن و یه دفعه همه با هم همون سرود
اولی یه رو خوندن!اما چه خوندنی!این کوه ها داشت می لرزید!
تو همین موقع پرستاري که مواظب مریض آخري بود یه دفعه شروع کرد با دست قفسه ي سینه ي مریضه رو فشار دادن و همونطور که اینکارو میکرد یه چیزایی م به دکترا گفت که یه دفعه همه ریختن بالا سر اون مریضه!یکی شون
یه دستگاه رو کشیئ جلو که انگار شک الکتریکی بود چندبار وصل کرد به بدن مریض که هر بار وصل میکرد مریضه
یه تکون سخت تو جاش میخورد!چندبار که اینکارو کردن مایوس شدن و دستگاه رو گذاشتن سرجاش.دکترا یه بار
دیگه م معاینه ش کردن و بعد همگی زل زدن به بهار که سرجاش واستاده بود و چشماشو بسته بود.تو همین موقع
یکی از اون آدما که شنل کلاهدار تنش بود آروم رفت طرف بهار و یه چیزي تو گوشش گفت که بهار چشماشو وا کرد
ویه نگاهی به مریضه انداخت و بعد آروم رفت طرفش.حالا دکترا و پرستارها و دوربین ها و خبرنگارا و همه ي ما
چشم ازش ورنمی داشتیم!
صدااز کسی در نمی اومد!طوري همه ي اون جمعیت ساکت شده بودن که صداي بال زدن یه پرنده رو که اونجا رد شد
همه شنیدن انگار مریضه تموم کرده بود که دکترا ولش کردن.
وقتی بهار رسید بالا سرش یه نگاهی بهش انداخت و بعد سرش رو گرفت بالا طرف آسمون یه لحظه همونجور واستاد
و بعد دوباره مریضه رو نگاه کرد و آروم دستش رو برد طرف سرش.تا دستش رو گذاشت سر مریضه انگار به یارو
برق وصل کردن که یه دفعه از جاش پرید !دکترا یه قدم رفتن عقب دوباره بهار دستش رو گذاشت رو سر مریضه که
انگار یه دختر موبور بود.این دفعه دیگه بلندشد وتو جاش نشست!شاید چند ثانیه همونجور بود ولی یه دفعه از تخت
پرید پائین و بطرف جمعین فرار کرد که پلیس ها و دکترا و پرستارا ریختن و گرفتنش!
از دور با دوربین می دیدم که دختره یا خودشو می زنه ویا گریه میکنه و میخواد از دست همه فرار کنه!بلافاصله انگار
یه آمپول زدن که یه خرده بعد آروم شد!
دیگه با بدبختی پلیسها جلو مردم رو می گرفتن!مردم همونطور که جیغ میکشیدن و گریه میکردن هجوم بردن طرف
بهار که یه دفعه اون آدما که لباس سیاه پوشیده بودن دور بهار رو گرفتن و بردنش تو معبد و چند نفرم با دکترا و
پرستارا کمک کردن و اون دختره و دوتا مریضاي دیگه رو که یکی شون خوب خوب شده بود و رو زمین زانو زده بود
و دستش رو بطرف آسمون گرفته بود و داشت گریه میکرد ورداشتن و بردن تومعبد و در معبد رو که خیلی م بزرگ
بود چند نفري بستن!یه دفعه یه چیزي حدود پنجاه تا پلیس دیگه م از یه طرف اومدن کمک اوناي دیگه و جلوي
مردم روگرفتن که کم کم از پله ها داشتن می رفتن بالا طرف در معبد !تا اون موقع نه یه همچین چیزایی دیده بودم و
نه شنیده بودم اگه با چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم!هرچند که همون موقع م برام باور کردن چیزایی که می
دیدم خیلی سخت بود.
دیگه فقط شلوغی بود و جعیت که یه عده شون حالت استرس عصبی پیدا کرده بودن و بیخودي جیغ می کشیدن و زار
زار گریه میکردن!یه عده غش کرده بودن و مردم رو دست بلندشون کرده بودن و می بردن کنار!یه عده زیر دست و
پامونده بودن!یه عده یه گوشه نشسته بودن و مات به این جمعیت نگاه میکردن!این طرف که ما بودیم خلوت تر بود و
فشار جمعیت جلوي معبد بود.
پلیس ها با بدبختی جلوي مردم رو که در اثر هیجان از حالا طبیعی خارج شده بودن می گرفتن!پشت بلندگو مرتب از
مردم میخواستن که دره رو ترك کنن ومتفرق شن اما مگه کسی حرف گوش میداد!یه لحظه یکی از اون آدماي سیاه
پوش اومد بالاي پشت بوم معبد و با یه بلندگو دستی در حالیکه همونطور کلاهش رو کشیده بود تا تو صورتش گفت
هلناي مقدس حالش خوب نیس و از مردم خواست که متفرق شن.اما صداي بلندگوش تو فریاد جمعیت خفه شد!از
پشت سرما هفت هشت تا امبولانس و آژیر کشون رسیدن و یه عده پرستار و پزشک ازش پریدن بیرون و رفتن
کمک کسایی که زیر دست و پا مونده بودن!بلافاصله چند تاماشین گروه نجاتم پیداشون شد!ماها خودمون رو کشیدم
یه گوشه که وسط دست وپ ا نباشیم.اون جلو جاي سوزن انداختن نبود!تمام این جمعیت هجوم آورده بودن طرف
جلوي معبد!پلیس دیگه نمی تونست مردم رو کنترل کنه!داشتن به در معبد نزدیک می شدن که از پشت سریه
صدایی مثل تیر اومد و یه گاز اشک آور انداختن جلوي معبد!از اون طرف پلیس پشت بلندگو در حالیکه از مردم عذر
خواهی میکرد می گفت اینا همه ش بخاطر جون هلناي مقدسه که الانم اصلا حالش خوب نیس!
هرچی اینکارا رو میکردم وضع بدتر میشد و مردم بیشتر به طرف معبد هجوم می آوردن!اونجایی که گاز اشک آور
انداخته بودن مردم روزنامه و کاغذ آتیش زده بودن که چشماشون نسوزه!تو همین موقع لباس یه نفر آتیش گرفت
که زود خاموشش کردن!دو سه دقیقه بعد ماشین هاي آتش نشانی رسیدن و مامورا شلنگ ها رو درآوردن و آب سرد
رو وا کردن رو مردم و تو همین وقت صداي هلی کوپتر بلند شد و یه هلی کوپتر اومد بالاي سرمون و رفت جلوي
معبد و اومد پائین بالاي سرمردم!مردم که خیس شده بودن کم کم با باد شدید پروانه ي هلی کوپتر از جلوي معبد
رفتن کنار و اون جلو کمی خلوت شد!
» یه موقع دیدم که بابک یه دستمال گرفته جلوم
بابک بگیر اشک از چشمات اومده پاکش کن.مال گاز اشک آوره!
دستمال رو گرفتم و اشک هامو پاك کردم اما مال گاز اشک آور نبود!بابک بازوم رو گرفت و گفت بریم اما من دلم «
نمیخواست ازاونجا برم.دلم شور بهار رو می زد که همه ش تو بلندگو می گفتن حالش خوب نیس.اما بابک به زور منو
کشید و گفت اینارو میگن که مردم پخش شن و برن.دیگه چیزي نگفتم و دنبال بابک و بقیه راه افتادم.تا سوار ماشین
شدیم و تو راه و تا توي خونه ،هیچکس حتی بابک که یه دقیقه م نمی تونست خودش رو نگه داره یه کلمه م حرفی نزد
-
فصل پانزدهم
تا رسیدیم تو خونه .بابک به زور منو فرستاد تو حموم تا یه دوش بگیرم و کمی حالم سرجاش بیاد.وقتی اومدم بیرون
و لباسمو عوض کردم یه خرده حالم بهتر شده بود و از اون حالت عصبی دراومده بودم.چایی م حاضر بود و رویا
برامون چایی آورد و همگی نشستیم تو سالن و بابک به همه سیگار تعارف کرد و براي همه روشن کرد و خودشم نشست و یه پک به سیگار زد و چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن.
» چایی ش که تموم شد فنجون رو گذاشت سرجایش و رو کرد و به ما و گفت
اونایی رو که من امشب دیدم همگی دیدین دیگه؟یعنی میخوام بگم خواب و خیال که نبود؟
» هیچکس چیزي نگفت که زري خانم زیر لب گفت «
موضوع جدي تر از این حرفاس!این بهار طفل معصوم وقتی اون روز گفت که مردم رو شفا میده حقیقتش من باور
نکردم.یعنی گذاشتم پاي جوونی و خیال پردازي و این حرفا!اما اینی که من امشب دیدم یه صحبت دیگه س!حرف
حرف شفا دادن تنها نیس!این دختر واسه این جماعت که من دیدم زبونم لال مثل یه پیغمبره!جلو چشم همه مرده رو
زنده کرد!یعنی چی؟یعنی معجزه!
بابک پیغمبر کجا بود زري خانم؟!آخرین پیغمبر،پیغمبر ماس کع دیگه بعدشم کسی نمی آد.
زري خانم اینارو ما می دونیم اونایی که اونجا بودن که نمی دونن!
رویا پس این همه آدم اونجا چیکار می کردن؟تازه من اونجا شنیدم که می گفتن این همه آدم فقط مریداي
هلنامقدس تو این شهرن!تو تمام شهرا کلی مرید داره!
بابک هلناي مقدس!
زري خانم چه می دونی که چقدرم مرید تو کشوراي دیگه م داشته باشه!
بابک هرچی که هس،دولتم داره ازشون حمایت میکنه!ندیدین این همه پلیس و هلی کوپتر و آمبولانس رو؟!اگه این
جریان چیزي بود که دولت شون باهاش موافق نبود که اصلا نمی ذاشت اونجا جمع شن.حتما یه نفعی واسه شون داره.
رویا آخه اینا از راه انداختن یه دین جدید چه نفعی می برن؟
بابک از این دین جدید نفعی نمی برن،اما از احساسات مردم چرا!اگه این دین جدید بشه یه حزب،خیلی واسه شون
استفاده داره!یعنی براي اینا دین و حزب فرقی نمیکنه.
رویا یعنی چی؟!
بابک مگه نازیسم نبود؟حزب بود اما نه حزب معمولی!حزبی بود که از مردم سواستفاده کرد و دنیا رو به آتیش
کشید!حساب کن حالا یه عده آدم مذهبی و متعصب روتو هر کشوري پر کنن.میدونی اونوقت می تونن هرجایی رو که
دلشون خواست به اشوب بکشن!واي به اون روزي که چهار تا سیاست مدار دم کلفت م این دین رو قبول کنه.یه دفعه
می بینی جنگ جهانی سوم شروع شد!
حالا از اینا که بگذریم این آدمایی که من امشب دیدم با یه اشاره حاضرن جونشون رو واسه بهار بدن!با یه دستورش
هرکی رو که بخواد ترور میکنن مثل جریان حسن صباح!اونم همین جوري بود دیگه!فدائیاش براش هرکاري میکردن.
زري خانم بابک راست میگه.پشت پرده یه خبرایی هس!
بابک تو چی میگی آرمین؟
» نگاهش کردم و گفتم «
من چیزي نگفتم.
بابک منظورم اینه که نظر تو چیه؟
در مورد چی؟
بابک همین صحبتا که کردیم.
من به این چیزا کاري ندارم.نه اهل سیاستم،نه چیز دیگه.
بابک یعنی چی؟!مگه تو این دختر رو دوست نداري؟
چرا.
بابک مگه دلت نمیخواد باهاش عروسی کنی؟
چرا،ولی این چه ربطی به سیاست و این حرفا داره؟اصلا به اونا چه مربوطه؟
بابک پسر تومیخواي بري خواستگاري پیغمبرشون،اونوقت میگی به اونا چه مربوطه؟!
این جماعت که دیدي،پشت سر این دختر نماز می خونن!دولت پشت شه!اون وقت میگی به اونا چه مربوطه!؟همین
خادم هاش می ریزن تیکه تیکه ت می کنن!بو ببرن از جریان زنده ت نمی ذارن!باد این خبر رو به گوش شون برسونه
که پیغمبرشون نامزد داره،قیمه قیمه ت می کنن!این دیگه خواب شیرین خانم نیس که شب ببینی و صبح راحت از
رختخواب بیاي بیرون!
» یه دفعه محکم با دست زد رو پاهاش و گفت «
اي دل غافل!!دیدین چی شد؟!این زنیکه شیرین بیچاره مون کرد!همه ي این آتیشا از گور این ضعیفه بلند
میشه!ا...!!هزار و چهارصد پونصد سال گرفت خوابید و چشم واز نکرد ،شرش گردن مارو گرفت!فکر کنم دیگه عمر
ما به این دنیا نیس و پیمونه مون پر شده!اي داد بیداد!
زري خانم چی میگی تو؟!
بابک بابا چرا نمی فهمین؟!تمام اینا نقشه س!همه ي اینا دست به یکی کردن که ماهارو سربه نیس کنن!اون از
نخوابیدن آرمین.اون از دکتر بردنش.اون از پیش فالگیر و رمال بردنش.اون از یه تیکه چرم و اونم از شیرین رو
بخواب دیدنش!اینم از بهار خانم!
آتیش به جون گرفته انقدر به خواب این بچه ي ساده اومد و قر وقنبله واسه ش اومد که اینو خاطر خواش کرد و بعد
دم کاباره یه نظر خودشو بهش نشون داد!اینم آب از لک و لوچه ش راه افتاد و اونم اومد و خودشو چسبوند به این!آخ
آخ آخ آخ آخ!همه ش نقشه بود!
حالا یکی دوبار دیگه که بهار بیاد این طرفا،همه می فهمن و تعقیب ش میکنن و می آن سراغ آرمین!سر اینو که می
کنن زیر آب هیچی،تمام فک و فامیلاشم سر می برن!پاشین حداقل شما دوتا زودتر برین که جاي فامیلاي من
نگیرنتون!ننه ننه ننه!اول جوونی سربه دار شدم!اي خدا مرگت بده آرمین با این عشق خونین ت!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد «
بابک چقدر بهت گفتم بیا و یکی دو تا از همین دختراي دور و ورمون رو انتخاب کن و قال قضیه رو بکن؟حالا راحت
شدي؟آش نخورده و دهن سوخته!خاك برسر عرضه ي کاري م نداره که دلمون نسوزه!امروز فرداس که این شنل
سیاه ها بریزن اینجا و همه مونو شقه کنن!
چقدرم گنده منده بودن !آرمین ایشااله کرمک بشی با این عشقاي خرکی ت!
همه کاراش پر مکافاته ولد چموش!
!» همه مون مرده بودیم از خنده «
مرده شور اون حرف زدنت رو ببرن بابک!
بابک منکه تا بیان سراغ مون بهشون لو میدم که پیغمبرشونو تو کاباره گرفتم!اما عجب پیغمبرشون اهل عشق و حاله
ها!سرمریداشو می کوبه به طاق و خودش میره کاباره!شبا مریداش می شینن به دعا و عبادت،خودش تو کاباره ها
پلاسه و کیف میکنه!
آرمین جون،الهی من پیش مرگت بشم،بیا و توام توبه کن و دیگه با این دختره گز نرو و دوتایی بریم به دین شون و
اونام دیگه کاري به کار ما نداشته باشن!عوضش تو این فرقه بهمون خیلی خوش میگذره ها!کلیسا میلیسا که
ندارن!جاش می رن کاباره!اي شیرین،خدا عذابت رو زیاد کنه.چه فتنه ایه این زن!تا زنده بود از خودش آتیش به پا
میشد و حالا که مرده از قبرش!ببین چقدر در گوش خسروپرویز فت فت کرد تا این دوتا پدر و پسر رو انداخت به
جون هم!اسم پسر خسروپرویز چی بود؟آهان،شیروي.
شیرین میشد زن باباي شیروي دیگه!انقدر این بچه رو کتک زد و اذیت کرد و هی تا خسرو پرویز از سرکار خسته و
مرده می اومد خونه،چغلی یه شیروي رو بهش کرد و خسروپرویزم این بچه روبا کمربند زد تا پسره واستاد تو رو
باباش!بالاخره م کشتش!حالام شده نوبت مائه بدبخت!
زري خانم که میخندید گفت «
حالا از شوخی گذشته،حتما باید ارتباطی بین این خوابها و این جریان بهار باشه.
بابک دست شما دردنکنه !این شیرین ذلیل مرده تا چندروز دیگه مارو به کشتن میده تازه شما می گین باید ارتباطی
بین این دوتا باشه؟!
کاشکی همون مهتاب دختر خرسه رو می گرفتی و می رفتی سرخونه زندگیت!راستی بهار نگفت کی می آد؟
نه چیزي نگفت.
بابک جواب تمام سوالها پیش بهاره.پاشو یه تلفن بزن بهش ببین کی می آد.
شماره ش رو ندارم که!
بابک خب زنگ بزن به موبایل سرخودش!شماره تلفن مغزش چنده؟
برو گمشو!من می رم بخوابم.سرم رفت از این چرت و پرتاي این!شب بخیر.
بابک خاك بر سر میخواد بره تو اتاقش به بهار تلفن کنه که ما شماره شو یاد نگیریم!
» همه خندیدیم و من بلندشدم و شب بخیر گفتم.رویام بلند شد و گفت «
منم دیگه برم.
.» رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت «
اون شب رو به عشق بهار خوابیدم و به امید فردا که بیاد پیشم،تمام شب روبا تمام وجودم خواستمش و صداش کردم
اما فرداش که نیومد هیچی،تا دو روز بعدم ازش خبري نشد.اخلاقم بقدري بد شده بود که خودمم تحمل خودم رو
نداشتم چه برسه به بقیه!
گاهی پشت پنجره بودم و تو خیابونو نگاه میکردم و گاهی می رفتم تو پارك و همونجا که اون روز بهار رو دیدم می
نشستم و بهش فکر میکردم.
-
روز سوم که ازش بی خبر بودم.از صبحش کلافه بود.دو سه باري بیخودي پریده بودم به بابک.از دیشب شم هیچی
نخورده بودم.یعنی اشتها نداشتم.سر ناهار بود که بابک برام غذا کشید و به زور منو برد سر میز اما نتونستم هیچی
بخورم و رفتم گرفتم خوابیدم.
هوا داشت تاریک میشد که بابک به زور از جا بلندم کرد ودر حالیکه یه لیوان شیر دستش بود و میخواست به زور بده
بخورم،باهام دعوا کرد.منم از ناراحتی زدم لیوان شیر رو شیکستم!خودم بیشتر از همه از کارم ناراحت شدم و خجالت
کشیدم و ازخونه زدم بیرون.
همونجوري تو خیابونا راه می رفتم.یه آن به سرم زد که برگردم خونه و ماشین م رو وردارم و برم جلو همون
معبد،شاید بهار رو ببینم یا یه خبري ازش بگیرم اما یاد حرفاي بابک افتادم،راست می گفت،ممکن بود اگر اطرافیانش
از جریان ما بویی ببرن،دیگه اصلا نذارن پاشو از خونه بیرون بذاره.تازه متوجه شدم که من هیچی از زندگی بهار نمی
دونم.یعنی از زندگی فعلی ش.
خدایا چیکار باید میکردم؟تنهایی چه کاري از دستم بر می اومد؟چه طوري میشد بهار رو از این همه آدم که دوستش
داشتن و براشون مثل بت شده بود بگیرم و مال خودم کنم؟!اصلا خودش میخواست؟اگه نمیخواست براي چی اومد
پیش من؟حالا چرا نمی آد؟اصلا بهار کیه؟چرا دنبال من ن؟!
اصلا چرا اومدن سراغ من؟چرا من؟
یه آن تمام خوابهامو که شیرین توش بود تو مغزم مرور کردم.شیرین ازم چی میخواست؟چه کمکی باید بهش
میکردم؟کاشکی الان شیرین می اومد و می گفت که چیکار باید بکنم.خدایا چرا بهار نیومد؟نکنه گذاشته باشه و رفته
باشه!نکنه به زور با خودشون برده باشن ش!اصلا اونا کی ن؟چرا یه ایرانی شده پیغمبر اینا؟
می تونستم بهار رو فراموش کنم؟یعنی شیرین میذاشت که بهار رو فراموش کنم؟اصلا خودم میخواستم که فراموشش
کنم؟نه!نه می خوام،نه می تونم!دوستش دارم حالا هرچی میخواد بشه بشه!آخرش مردنه دیگه!اگه بخواد دنبالش می رم حالا تا هرکجا که باشه!
یه وقت دیدم تو پارکن و همونجا که با بهار بودیم!شب شده بود.رو یه نیمکت نشستم ورفتم تو فکر.سرمو گذاشته
بودم رو زانوهام وفکر میکردم.بغض گلومو گرفته بود.اولش جلو خودمو گرفتم خجالت می کشیدم که تو این سن
گریه کنم!اگه یکی منو می دید چی می گفت؟!
اما بعدش دیدم کسی که اونجاها نیس واسه چی باید خودمو نگه دارم؟
آروم آروم اشک از چشمام اومد پائین!این دیگه چه بازي اي بود؟آخرش چی میخواست بشه؟واسه منکه فرقی
نداشت.من کارم رو می کردم،،ترسی م از کسی نداشتم،فقط تنها غصه ام این بود که بهار چرا نمی آد.ترسم از این بود
که بهار دیگه نیاد!این فکرکه اومد تو ذهنم بیشتر گریه م گرفت.یه دفعه دیدم که یکی دست انداخت رو شونه
.» م!برگشتم دیدم بابکه.خجالت کشیدم
بابک اومدي اینجا نشستی و من عین دیوونه ها خیابونارو می گردم؟جون بسر شدم پسر!
» رومو برگردوندم که اشک هامو نبینه که گفت «
گریه کن.گریه بر هر درد بی درمان دواست.گریه کن سبک شی.
اگه دیگه پیداش نشه بابک؟!
بابک پیداش می کنیم ،غصه نخور.
اگه نذارن بیاد؟
بابک می آریمش.
ببخشین بابک جون.این چندروزه اخلاقم خیلی گند شده!اما دست خودم نیس.خل شدم.
بابک تو واسه من همین جوري شیرینی،خله خله من!پاشو بریم دیگه،زري خانم دلش شور می زنه.خیالتم راحت باشه
تا همین فردا اگه بهار اومد که اومد،اما اگه نیومد بجون خودت قسم که اگه زیر سنگ باشه واسه ت پیداش
میکنم.بهت قول دادم.حالا پاشو بریم.اونوقت که بهت می گم واسه روز مبادا چهار تا دونه زاپاس بذار کنار واسه همین
وقتا میگم دیگه!
دوتایی با هم بلند شدیم و برگشتیم خونه و بابک به زور یه لیوان شیر و عسل بهم داد و یه قرصم داد خوردم .و کم «
کم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت و رفتم تو جام خوابیدم.
ساعت حدود 9 صبح بود که بیدار شدم،یعنی یه صدایی شنیدم.چشمامو که وا کردم دیدم بابک یه سینی دست شه و
مثل دنبک می زنه بهش و ضرب می گیره و اومده بالا سرم و اروم آروم میخونه.
اونم چه شعرایی!خلاصه خوندنش که تموم شد پرید رو منو شروع کرد باهام کشتی گرفتن!با اینکه حال و حوصله
نداشتم،اما نخواستم ناراحتش کنم و دوتایی افتادیم به جون هم مثل بچه گی هامون!تو همین موقع زري خانم که می
» خندید اومد تو اتاق و گفت
شما دوتا اگه بردار دو قلو هم بودین انقدر باهمدیگر خوب نمی شدین که حالا هستین!
بلند شدم و بهش سلام کردم وبعدش رفتم یه دوش گرفتم .شوخی بابک و حموم،حالم رو کمی بهتر کرد.بعدش به «
اصرار بابک رفتم سرمیز صبحونه .سه تایی نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.داشتم
چایی میخوردم که یه دفعه صدا تو سرم پیچید!
فنجون رو گذاشتم رو میز و پریدم تو سالن طرف پنجره!
زري خانم چه ش شد یه مرتبه؟!
بابک دیشب شیرخورده،اسهال شده!بدو آرمین جون تو توالت تا فرشارو به گند نکشیدي!
از پشت پنجره تو خیابون رو نگاه کردم،اما کسی نبود.چشماموبستم و واستادم دیگه صداشو واضح می شنیدم.داشت «
» برام شعرمیخوند
اگر این پنجره ها باز شود
آسمان آبی
به درون می آید
و من از هر ابري
تکه اي بردارم
پرقو،پرغاز،پرمرغ دریا
خانه اي خواهم زد
از سپیدي ،پاکی
سقف آن مهتاب است
پنجره ها از نور
پرده ها از گل یاس
فرش از مهر،رنگ از شور
همه اسباب از عشق
و هوایی از تو
چشمامو که وا کردم دیدم بهار جلوي خونه از ماشینش پیاده شده و داره منو نگاه میکنه و بهم می خنده! «
دیگه نفهمیدم چه جوري خودمو رسوندم پائین!وقتی رسیدم جلوش همونطوري واستاده بود و بهم میخندید!
.» آروم بهش گفتم
منکه مردم تا تو بیاي!
بهار اگه اینطوري نبود که اصلا نمی اومدم.
براي دیدن تو باید مرد؟
بهار عشق اینه!باید مرد تا عاشق بود!باید از عشق مرد و به عشق زنده شد تا عاشق بود!
» بهش خندیدم.بهم خندید «
بهار چشمات گود رفته.
دارم تمرین میکنم که از عشق بمیرم!
» دستم رو گرفت «
خیلی صدات کردم،با تمام وجودم.
بهار شنیدم.همه شو.
پس چرا نمی اومدي؟!
بهار همین جا باید جواب بدم؟
می آي بالا؟
بهار آره.بقیه کجان؟
بالانو
بهار بیا بریم تا برات بگم.
همونطور که دستموگرفته بود رفتیم به طرف ساختمون و با آسانسور رفتیم بالا.بابک و زري خانم در آپارتمان رو وا «
!» کرده بودن و منتظر ما بودن.تا از آسانسور پیاده شدیم بابک شروع کرد
السلام و علیک اي خانم پیغمبر!آخه چرا این گوسفندان گمراه تون رو توبیابونا به امان خدا ول کردین؟!فکر ما
مریداتون نیستین که در فراق شما داریم بال بال می زنیم؟خدا مرگ بده ما پیروان نااهل رو که فکرنبودیم یه چیزي
بگیریم جلو شما قربونی کنیم!
» بهار واستاده بود و بهش می خندید
بابک ،برو کنار بذار بیائیم تو!
بابک آي بچشم!شمع کو گلاب کو؟اون تنگ شراب کو؟
ببخشین،تو دین شما که شراب ممنوع نیس؟!
با خنده رفتیم تو و بهار با زري خانم روبوسی کرد و بابک پرید و تلفن رو ورداشت و به رویا زنگ زد و تا رویا جواب «
» داد گفت
رویا خانم بدو بیا که پیغمبر جدیدمون اومد!زودپاشو بیا.سر راه یادت نره که یه گوسفند بگیري و با یه قصاب خوب
ورداري بیاري.گوسفندش پنجاه شصت کیلو کمتر نباشه ها،آبرومون جلو پیغمبرمون میره!لباس پوشیده م تنت کن
که هنوز تکلیف مون با دستوراتش معلوم نیس!
اینارو گفت و تلفن رو گذاشت سرجاش و بعد اومد جلوي بهار که روي مبا نشسته بود دو زانو نشست رو زمین و «
» گفت
اي پیشواي بزرگ،گفتم این دخترك لباس پوشیده من تنش کنه .حالا اومد اگه شما صلاح می دونستین می گم در
بیاره!
» همه خندیدیم «
بابک اي چوپان ما گوسفندان بی پناه ،باور کنین شما که این چند روزه نبودین انقدر با این رامین گرگم و گله می
برم بازي کردیم تا سرش گرم بشه و بهونه ي شما رو نگیره!
بعد بلند شد و رفت ویه سینی چایی آورد و گرفت جلو بهار و بعدشم جلوي من و زري خانم و دوباره اومد و دو زانو «
» نشست جلو بهار رو زمین و گفت
ببخشین سرور من،شما تو دین تون،معاونی،مشاوري،مبلغی چیزي نمی خواین که این بنده ي سراپا تقصیر یه جا
مشغول بشه و خدمت کنه؟!اگه صلاح بدونین امور بانوان رو بسپرین دست من که یه سروسامونی بهشون بدم.
شیرین خندید و گفت «
تو این چند روزه نتونستی از آرمین مواظبت کنی!لاغرشده.
بابک ا...!این حرفا چیع سرور من!کوتاهی از ما نیس که!غذا رو که از پائین نمی تونستیم تنقیه کنیم و بدیم تو معده
ش!بعنوان مثال حضور مبارك تون عرض میکنم.مثلا ناهار خوراك بادمجون داشتیم.هرچی فکر کردیم چطوري
بادمجون ها رو از پائین به معده ش وارد کنیم عقل مون نرسید!یا خدمت تون عرض بشه که میوه!
این پسر چشم سفیدي میکرد و میوه نمیخورد.دیگه من و زري خانم عقل هامونو گذاشتیم روهم و قرار شد که اگه
امروزم شما تشریف نیاوردین،دو سه تا موز و گلابی و خیار رو به زورم که شده بهش اماله کنیم تا حداقل یه خرده
ویتامین به بدنش برسه وضعف نگیردش تا شما خودتون رو برسونین!البته بگی نگی یه خرده اي لاغر شده!خب این
چند روزه که شما رو نمی دید،لب به غذا نمیزد.
» داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن.رویا بود.تا رسید بابک بهش گفت «
بدوبرو دست بوس پیغمبر و از کرامات شون استفاده کن!
» رویا و بهار با هم روبوسی کردن و رویا که مات به بهار نگاه میکرد رو یه مبل نشست و گفت «
واقعا معجزه بود بهار!
بهار ت نه.معجزه نبود،یه کارعلمی بود.
بابک شکسته نفسی می فرمائین اي بزرگوار!معجزه بود.
بهار نه.جدا می گم فقط یه کار علمی بود.
بابک ا...!ما می گیم معجزه بود،معجزه بوده دیگه!شمام دیگه حرف نزن سرور من!پیغمبر خوب.هرچی پیروانش
بگن میگه چشم و گوش میکنه!
راستی،شما چطور جرات می کنین که تنهایی،روز روشن از خونه بیائین بیرون؟!اگه یکی از مریداتون شما رو بشناسه چی؟!واسه تبرك م که شده،یکی یه ذره از گوشت تن تون رو می کنن و می برن!
-
رویا راست می گه ها!خیلی خطرناکه!
بهار اگه من همون شبم،لباسم رو عوض میکردم و می اومدم بین اون آدما هیچکس نه منو می شناخت و نه بهم توجه
میکرد!او جماعت هلنا رو همونجوري دوست دارن و می شناسن که دلشون میخواد!یعنی با یه لباس حریر سفید و بین
یه عده خادم و پلیس!
پس چرا انقدر طول دادي تا اومدي؟
» بهار یه نگاه قشنگ و مهربون بهم کرد و گفت «
نمی تونستم آرمین جون.اگه می تونستم که همون موقع می اومدم پیشت.هر وقت که این کار رو میکنم تا یه مدت
حالت ضعف پیدا میکنم وباید حتما استراحت کنم.
چرا اونقدر غمگین بودي؟
» دوباره بهم خندید و گفت «
تو از کجا فهمیدي که غمگینم؟
از چشمات،از صورتت،شایدم اینطوري حس کردم.
بهار تو تنها کسی هستی که غم منو می فهمی!
بابک به به !چه شوهر پیغمبر باهوشی داریم ما!ترو خدا بهارخانم ،این آرمینم بکینن جانشین تون!خیلی پسرخوبیه!
بهار جون چطوري اینکارو میکنی؟یعنی چطوري آدما رو شفا میدي؟
بهار به قدرت خداوند!
بابک خب،ورود شما رو به دین مبین مون تبریک عرض میکنم.شکرخدا که تونستیم پیغمبر این جماعت کافر روبه
راه راست هدایت کنیم
بهار چی داري میگی بابک؟!مگه من گفتم که مسلمون نیستم؟شماها هیچی رو نمی دونین!اینا همه یه بازي
خطرناکه!یه سیاست کثیف!
زري خانم بابک بذار ببینم چی به چیه؟!
» بعد رو به بهار کرد و گفت «
بهارجون یکی یکی برو جلو.اول بگو چطوري مردم رو شفا میدي؟نکنه تمام این چیزا صحنه سازي یه و مریضا قلابی
ن!
بهار نه.هیچی صحنه سازي نیست.مریضام همه واقعی ن.حتی همون دختري که اون شب یه دفعه قلبش ایستاد و
مرد!
زري خانم یعنی تو واقعا اونو شفا دادي و زنده ش کردي؟!
.» بهار سرش رو تکون داد «
زري خانم چطوري؟
بهار خیلی ساده!یعنی براي من خیلی ساده س!
رویا آخه چه جوري میشه؟
بهار فقط کافی یه بتونی رابطه ت رو با این دنیا قطع متی!با این دنیا و هرچیزي که دور و ورته!
نباید به هیچ چیزي که مربوط به این جهان میشه فکرکنی!باید رها بشی!باید آزاد بشی!باید برید!باید از همه ي چیزایی
که آدمو به این دنیا دلبسته میکنه برید!
» بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت «
اون شب یه لحظه تو تمرکزم رو بهم زدي!یه لحظه نتونستم خودم رو از این جهان رها کنم!یه لحظه فکر تو خیلی
قوي اومد تو ذهنم!فکر اینکه تو الان اونجا بین جمعیتی!
بابک آرمین غلط کرد که تمرکز شما رو بهم زد!می گفتین،همچین می زدم تو دهنش که دندوناش بریزه
زمین!پسره ي لات بی ایمان کافر!
همه خندیدیم.کم کم زري خانم و رویا و بابک از روي مبل هاشون بلند شده بودن و اومده بودن جلوي پاي بهار و رو «
!» زمین نشسته بودن و فقط تو دهن بهار رو نگاه میکردن که چی میگه
زري خانم خب بگو!
بهار وقتی که تونستی دیگه به این دنیا فکر نکنی،وقتی هیچ دلبستگی به چیزاي این دنیا نداشتی،وقتی هیچ چیز این
دنیا نتونست فکر تو بخودش مشغول کنه اونوقت دیگه ذهنت تو این دنیا نیست و هیچکدوم از نیروهاي این دنیا نمی
تونه اسیرت کنه!اون وقته که رها شدي!اون وقته که تابع هیچکدوم از قوانین این جهان نیستی!
یه خلسه ي شیرین!یه رویاي زیبا!یه عروج ملکوتی!یه پرواز بلند!
دیگه تمام سختی ها و غم ها و مشکلات این دنیا برات مسخره میشه،مثل غصه هاي بچه گی!اون وقت دیگه تو،تو
نیستی!یه انرژي اي!یه انرژي بسیار قدرتمند!
میتونی به همه جا وارد بشی!میتونی خیلی چیزا رو ببینی!می تونی درون خودت رو ببینی!میتونی مشکلات مسخره ي
آدماي این دنیا رو خیلی راحت براشون حل کنی!میتونی تو فکر آدما نفوذ کنی!میتونی وارد خیالشون بشی و براشون
رویا بسازي!میتونی براشون مرگ بیافرینی!میتونی نجات شون بدي!میتونی خوشحال شون کنی!میتونی غصه ي تمام
عالم رو بریزي تودلشون!
اینارو گفت و ساکت شد و سرش رو انداخت پائین.بلندشدم و براش یه لیوان آب آوردم و دادم بهش.از دستم لیوان «
» رو گرفت وبهم خندید.بابک به همه مون سیگار تعارف کرد و برامون روشن کرد که بهار بهم گفت
میخواي یه کاري کنم که دیگه سیگار نکشی و ازش بدت بیاد؟اصلا چیز خوبی نیست.برات خطر داره.
» بهش خندیدم و گفتم
نه،این چیزي نیس که من از تو میخوام.
.» فقط نگاهم کرد «
زري خانم بهارجون،اون دختره رو هم که مرده بود همینطوري زنده ش کردي؟
بهار اون نمرده بود،فقط قلبش از کار افتاده بود.مغزش هنوز کار میکرد اما نه کامل@
رویا اونوقت توباهاش چیکار کردي؟
بهار وارد مغزش شدم و شدم مغزاون!اون وقت به قلبش فرمان دادم که حرکت کنه!
» بعد دوباره برگشت و منو نگاه کرد و دستمو گرفت و گفت «
همون لحظه بود که فکر تو تمام جونم رو پر کرد!براي همین نتونستم همون دفعه ي اول توش نفوذ کنم!
» یه لحظه مات چشماش شدم!انگار تمام دنیاي من تو چشماي بهار بود که یه دفعه بابک دوسه تا سرفه کرد و گفت «
بله،البته!یعنی نفوذ دفعه ي اول خیلی مفیده!یعنی اینجا چهارتا آدمم نشسته!ماهام دل داریم!لطفا صحنه هاي زیر
هیجده سال پخش نکنین!
همگی زدیم زیر خنده و رویا بلند شد وبرامون چایی و میوه آورد. «
» داشتم براش میوه پوست میکندم که رویا گفت
بهار،همه رو میتونی شفا بدي؟
بهار نه همه رو،یعنی من کار خودم رو میکنم.اگه خدا بخواد طرف خوب میشه اگرم نخواد که هیچی.
زري خانم خسته شدي بهارجون یا بازم ازت چیز بپرسیم؟
بهار هرچی دلتون میخواد بپرسین.
زري خانم اصلا چه طوري شد که اومدي اینجا؟چه طور شد که شروع کردي مردم رو شفا دادن؟این همه آدم رو کی
جمع کرده بود اونجا؟چی شد که اینا قبول کردن که تو به قول بابک پیغمبرشونی و دور و ورت جمع شدن و بهت ایمان آوردن؟!
بهار داستانش درازه.یه مقدارش رو براي آرمین گفتم.فقط همین رو می تونم بگم که بدون اینکه خودم متوجه بشم
کم کم تمام این مسائل پیش اومد!
» میوه رو گرفتم جلوش که با لبخند یکی ورداشت و خورد .بعد گفت «
وقتی اومدم اینجا،دیپلمم نداشتم.اول تو یه کلینیک تخصصی ،شروع کردن آزمایش کردن رو من.یه مدت اونطوري
وقتم گذشت.وقتی جریان اون پرنده رو که بهت گفتم فهمیدن،چندتا حیوون مریض رو آوردن پیش من .یه میمون
بود و دو تا خرگوش.بهم گفتن این حیوونها تا چندوقت دیگه می میرن.گفتن اگه می تونی براشون کاري بکن.
من سعی خودمو کردم،مخصوصا براي اون میمون.خیلی دلم براش می سوخت.یه بچه داشت که شیرخوره بود و همه
ش خودش رو می چسبوند به مادرش.براي اون خیلی سعی کردم.جالب اینکه حالش خوب شد.یعنی چند روز بغلش
میکردم و وقتی به چشماي ناامیدش نگاه میکردم،گریه م میگرفت.انگار حیوون فهمیده بود که داره می میره!تو
چشماش نگرانی رو براي بچه ش می دیدم!
اونو تونستم خوب کنم اما خرگوشا مردن.بعد از اون منوبردن به یه کلینیک سري خارج از شهر.حدود 6 ماه اونجا
بودم و چند تا پزشک باهام کار میکردن.یعنی بهم آموزش میدادن که چه جوري به قدرتم پی ببرم و بتونم کنترلش
کنم.
کم کم یاد گرفتم.وقتی آموزشم تموم شد.یه مریض سرطانی رو آوردن پیشم که خیلی راحت خوبش کردم.تو همون
مدتم شروع کردم به درس خوندن و تو همین رشته دکترا گرفتم.
بابک چه رشته اي؟
بهار متافیزیک-البته یه مقدار پیشرفته تر.
زري خانم خب،بعد!
-
بهار هر چی میخواستم در اختیارم بود.پول،ماشین،خونه ي بزرگ،خلاصه هرچی.البته بعد از اینکه آموزشم تموم
شد.فقط بهم گفته بودن که دراین موارد هیچی به کسی نگم و با ایرانی هاي اینجا هیچ تماسی نداشته باشم.پدرمم که
اولش باهام اومده بود؛یه ماه بعد برگشت ایران.یعنی خیالش راحت شده بود که جاي دخترش امن و راحته.
از اینم که من؛علاوه بر اینکه دیوونه نیستم،میشه گفت یه پدیده ي استثنایی م.خیلی خوشحال بود!وقتی که مدرك
دکترام رو براش فرستادم.به همه ي فامیل نشونش داده بود و تلافی تمام متلک هایی رو که تا اون موقع در مورد من
بهش گفته بودن دراورد.شوخی نبود!
دکتراي متافیزیک،در مدت حدود یکسال،شایدم کمتر!اونم از معتبرترین دانشگاه دنیا!خلاصه یه خونه ي خیلی بزرگ
و شیک بهم دادن،یعنی به نامم کردن.پول،ماشین،وسایل زندگی،همه چیز برام حاضر بود.سالی یه بارم به خرج
خودشون پدر و مادرم رو می آوردن اینجا و یه ماه پیش من می موندن.همه چی عالی بود.تنها ممنوعیتی که برام قایل
شدن،دوري از ایرانی ها بود که اونم از خدا میخواستم!خیلی از دست شون ناراحتی کشیده بودم.
اوایل ازم میخواستن که فقط مردم مریض و دردمند رو شفا بدهم.اینم ارزوي من بود.دلم نمیخواست هیچکسی رو
غمگین ببینم،براي همین با جون و دل اینکارو میکردم.
بهم گفته بودن که دیگه از اسم خودمم استفاده نکنم.اسمم رو گذاشته بودن هلنا!
ماهی یه بار،نصفه شب می بردنم تو همون معبد و چند تا مریض می آوردن پیشم.همیشه م یه لباس حریز سفید و
قشنگ تنم میکردن!بهم می گفتن اینطوري تو مردم بیشتر قدرتم تاثیر داره.بهم می گفتن با هیچکس حرف نزنم.فقط
شفاهشون میدادم و می رفتم بیرون.یعنی ازدر پشتی معبد خارجم میکردن.خب وقتی اینکارو میکردم بعدش خیلی
ضعیف میشدم.
کم کم برنامه ها عوض شد.همراه مریضا،یه عده آدمم می اومدن.روز به روزم تعدادشون بیشتر میشد.بهم می گفتن
اینا براي تماشا می آن.براي منم فرقی نمیکرد.
تقریبا چهار پنج سال این برنامه ها ادامه داشت تا موقعی که وقت اومدن پدر و مادرم شد اما نیومدن.وقتی ازشون
پرسیدم که چرا پدر ومادرم نمی ان،برام یه مدت بهانه آوردن.بعد من اصرار کردم که میخوام برم ایران.یعنی
احساسم بهم می گفت دیگه صحبت شفا دادن مریضا در میون نیست.
وقتی بهشون گفتم که میخوام برم کشورم،دیگه همه چیز علنی شد!یعنی بهم گفتن که به دروغ به پدر و مادرم گفتن
که من در یه تصادف رانندگی کشته شدم!
اونقدر عصبانی شدم که نزدیک بود دیوانه بشم!تهدیدشون کردم که با مقامات سفارت ایران تماس می گیرم و تمام
جریان رو می گم.
یکی شون بود که همیشه باهام مهربون بود.یعنی مهربون تر از بقیه.یه زن بود.اون خیلی باهام صحبت کرد و قانعم
کردکه اینطوري بهتره.می گفت یه مبلغ زیاد پول بابت حق بیمه!بخاطر کشته شدن من در تصادف به پدر ومادرم دادن
و یه قبض م بهم نشون داد که حرفش روتائید میکرد.بعدش بردنم تو قبرستون شونو قبر خودم رو بهم نشون
دادن!جالبه،نه!تقریبا یکسال از کشته شدنم میگذشت!
می گفتن حتی پدر و مادرم در مراسم خاکسپاري م شرکت کردن!می گفت یه جسد دختر ور که تقریبا از نظر اندام
شکل من بوده،بهشون نشون دادن تا قانع بشن.گویا سر و صورت دخترك کاملا از بین رفته بوده و قابل شناسایی
نبوده!وقتی بازم تهدیدشون کردم که تمام این چیزا رو فاش میکنم ومی رم سفارت ایران،اونام تهدیدم کردن که می
کشنم!
بازم همون زن اومد پیشم و باهام صحبت کرد.می گفت اینا میخوان از وجود تودر کشورمون استفاده کنن.می گفت
من بهشون مدیونم.می گفت اونا منو فهمیدن و بهم کمک کردن وگرنه اگه تو ایران بودم چه بسا انداخته بودنم تو
دیوونه خونه وتا حالام هفت تا کفن پوسونده بودم!
اینارو که راست می گفتن!همون وقتش هم پدر و ماردم که نزدیک ترین کسایی بودن که می تونستم دردم رو بهشون بگم حرفم رو باور نمیکردن و بهم دراکولا می گفتن!
بابک چرا همونجور که با آرمین ارتباط برقرار میکنین با پدر ومادرتون ارتباط برقرار نکردین و جریان رو بهشون
نگفتین؟
» بهار یه نگاهی به من کردو بعد گفت «
چه فایده داشت؟گیرم حقیقت رو می فهمیدن و بلند می شدن می اومدن اینجا.این دفعه واقعا جسد دخترشون رو
بهشون نشون میدادن.اینام همه چیز و انکار میکردن!
بعدشم،همین فکر که اونا از نظر مادي وضعشون خوبه وحداقل جلوي فامیل سربلند شدن که دخترشون دیوانه نیست
و دکتراي متافیزیک م گرفته و بعد مرده،منو آروم میکرد.زیادم براشون فرق نداشت!یعنی یادمه که یه روزایی پدر
ومادرم هر دو آرزوي مرگ منومی کردن که به قول خودشون بخاطر رفتار من جلوي همسایه ها و فامیل نمی تونن
سرشون رو بلند کنن!
» یکی دو دقیقه اي سکوت برقرار شد وبعدش زري خانم گفت «
اگه الان تعقیبت کنن و بفهمن باایرانی ها تماس گرفتی چی؟
بهار دیگه بهم اعتماد دارن،همه چی دراختیارم گذاشتن.الان یه خونه بیرون شهر دارم که مثل قصر می مونه!گرون
ترین ماشین ها زیرپامه!هرچی پول بخوام برام حاضره،اونا فکر میکنن که یه آدم خیلی باید احمق باشه که پشت پا به
تمام اینا بزنه!در ضمن من دیگه اون بهار سابق نیستم.قدرت هام خیلی بیشتر شده.کاراي دیگه م ازم ساخته س که
اونا ازش بیخبرن!کوچکترین کاري بخوان بکن،من می فهمم!
رویا اونا چه منظوري از این کارا دارن؟این همه آدم ترو قبول دارن اما به چه درد اونا میخوره؟
» بهار برگشت ومنو نگاه کرد و گفت «
اگه بقیه ي چیزا رو تعریف کنم تو از من بدت نمی آد وازم متنفرم نمیشی؟
بهش خندیدم و دستش رو تو دستام گرفتم که بعد روکرد به رویا و گفت «
ازم سواستفاده میکنن!اون آدمایی روکه اونجا دیدین فقط پیروان من تو این شهرن!الان من توتمام شهرا مرید
دارم.تو شهرا که هیچی،تو بیشتر کشورا مرید دارم!بعضی هاشون بقدري متعصبن که با یه اشاره ي من جون شون رو
میدن!
بابک مثل پیروان حسن صباح!
بهار دقیقا!اونوقت اونا از این مسئله سواستفاده میکنن.آدم کشی!ترور!قاچاق مواد مخدر!خرابکاري تو
کشورها!خلاصه همه چی!باعث تمام اینام منم!
بعدش سرش روانداخت پائین و گریه کرد. «
رویارفت براش آب آورد.بابکم یه دستمال کاغذي بهش داد که اشک هاشو پاك کرد.دلم میخواست می تونستم و
تمام این آدما رو با دستام خفه میکردم!اشک تو چشمام جمع شده بود که بابک بهم اشاره کرد که جلوي خودمو
بگیرم.
» یه خرده بعد بهار گفت
دیگه نمیخواستم باعث این همه جنایت بشم اما هیچ راهی به عقلم نمی رسید!یعنی میترسیدم!تا اینکه اون شب
جلوي کاباره آرمین رو دیدم و صدام کرد!
» بعد خندید که بابک گفت «
آرمین جون دست پیغمبرمون روشیکوندي!ول کن دیگه!
تازه متوجه شدم که هنوز دستش تو دستکه!با خجالت دستش رو ول کردم.رویا دوباره برامون چایی آورد.وقتی «
» خوردیم بهار به من گفت
براي تو این وضع خیلی خطرناکه!اگه بفهمن که من با تو ارتباط دارم حتما ترو می کشن!خیلی راحت!
بهش خندیدم «
بهار حالا بازم میخواي که بیام پیشت؟
حالا دیگه اصلا نمیذارم از پیشم بري!
» تو چشمام نگاه کردو بعد دست کرد تو کیف ش و چندتا اسکناس دراورد و داد به من و گفت «
اینا پیش تو باشه.
براي چی؟!
بهار بعدا بهت میگم.صد و خرده اي هزار پونده.لازم میشه.
» بعدش بلند شد و گفت «
من فعلا باید برم ولی زود برمیگردم.
کجا میري؟!میخواي برگردي پیش اونا؟!
بهار فعلا از هیچی خبر ندارن.خطري در بین نیست.البته فعلا.خیالت راحت باشه.
نرو .همین جا بمون.کارامونو میکنیم و باهم می ریم ایران.اونجا جات امنه.ازت حمایت میکنن.
بهار میدونم ولی حالانه.
» بعد رفت طرف در و ماهام همه باهاش رفتیم که همونجا به من گفت «
کی باهام ازدواج میکنی؟
!» اونقدر معصومانه این حرف رو زد که تو چشماي همه مون اشک جمع شد «
همین الان.
بهار الان نه،عصري.عصر برمیگردم اینجا.کسی رو سراغ داري که عقدمون کنه؟
زري خانم من سراغ دارم.اون با من.
یه دفعه همگی شروع کردن به دست زدن بابک مبارکباد رو خوندو بعد گفت «
قربون مرامت!چه پیغمبرگلی!خوبه بعضی ها یاد بگیرن!
.» منظورش به رویا بود که رویا فقط نگاهش کرد «
بابک بالاخره ما نفهمیدیم اي بزرگوار،شما مسلمونین یانه؟
بهار میخواي برات تشهد رو بگم؟تازه من از دین مون چیزهایی فهمیدم که آدماي معمولی هیچکدوم رو نمی فهمن!
» بهار بعدش با همه خداحافظی کرد و دوتایی باهم رفتیم پائین.دم ماشینش که رسیدیم بهم گفت «
چیزي نمیخواي بهم بگی؟
نه فقط خیلی مواظب خودت باش.
بهار چیز دیگه نمیخواي بگی؟
چی بگم.کاشکی اصلا دیگه نمی رفتی.من خودم تمام برنامه ها رو جور میکردم.اصلا می رفتیم دوتایی سفارت ایران و
همونجا می موندیم تا صحیح و سالم برسونن مون ایران.
دستم رو گرفت یه دفعه تو سرم صدا پیچید کم کم واضح شد!از ذوق دلم میخواست پرواز کنم!خندیدم و بهش «
» گفتم
معلومه که دوستت دارم!بیشتر از جونم!اگه نگفتم بخاطر این بود که همه چی ناگهانی بود.چند وقته میخوام بهت بگم
اما خجالت می کشیدم .دوستت دارم بهارمن.
بهار حالا خوب شد .این جمله اي یه که همیشه باید اول مرد به زن بگه.
تا حالا هزار بارشم شنیده م،اما باید با زبونت بهم می گفتی.
بهار ،تو به این قشنگی و خوشگلی چطور تا حالا کسی عاشق ت نشده؟یعنی منظورم اینه که چطور تا حالا کسی جلو
نیومده و بهت پیشنهاد ازدواج نداده؟یعنی چطوري بگم؟میخوام بگم....
نذاشت حرفم تموم شه وبا خنده گفت «
میخواي بدونی من تا حالا نامزدي،،دوست پسري داشتم یانه!درسته؟
» فقط نگاهش کردم.آروم دست کشید به صورتم و گفت «
روزي ده بار،وقتی جاي می رفتم و می رم صداي دوست داشتن رو می شنوم!عطر عشق رو حس میکنم!اما
صدا،صدایی نبوده که برام زیبا باشه!عطر عطري نبوده که به دلم بشینه!
تقریبا تمام مردایی که باهام برخورد داشتن،عاشقم شدن،اما من نه.
تقریبا تمام مریدام دوستم دارن و میشه گفت بهم عشق می ورزن خودت دیدي که!اما هیچکدون اونی که من
میخواستم نبوده و جزصداي تو!جز عشق خاموش تو!هیچ چهره اي مثل چهره ي تو قشنگ و مردونه نیست.چه جوري
بهت بگم؟عشق تو محدود به این دنیا نیست!هم از این دنیاس هم خارج از این دنیا!یه محبتی یه خارج از زمان!براي
همین حتی در حالت خلسه ي من که به هیچ چیز توجه ندارم وارد میشه!
براي همین نتونستم در مقابلش مقاومت کنم و بهش تسلیم شدم!
بعد بهم خندید و حرکت کرد و رفت!همونجا واستاده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم تا پیچید تو یه خیابون و رفت. «
رفتم تو پیاده رو و تکیه م رو دادم به همون درختی که اولین بار که اومد بهش تکیه داده بود.مونده بودم چرا چیزي
بهم نگفت؟چرا نگفت که دوستم داره؟نکنه چون من خیلی دوستش دارم اومده طرف من؟!اگه اینطوري باشه که برام
!» خیلی سخته!یه دفعه صدا توسرم پیجید!چشمامو بستم!هیچ صدایی قشنگ تر از صداي بهار نبود!داشت برام میخوند
عاشقم من،عاشقی بی قرارم.
کس ندارد،خبر از دل زارم
آرزویی
جز تو بر دلندارم
خوندنش تموم شده بود اما صداي قشنگ و لطیفش هنوز تو سرم بود.همونطور که تکیه م به درخت بو و چشمامو «
بسته بود لذت میبردم ومی خندیدم!انگار تو این دنیا نبودم!یه دفعه یکی هولم داد!نزدیک بود بخورم زمین!چشمامو وا
!» کردم
بابک هوووي!زده به کله ت؟!
چرا همچین میکنی؟!
بابک واستادي تو خیابون و چشماتو بستی داري میخندي؟!همسایه ها ببینن نمی گن طرف دیوونه شده؟!
داشت بهار برام میخوند!
بابک خوش به حالت!اگه با هم عروسی کنین نه پول تلفن میدي نه پول رادیو میدي نه پول ضبط صوت و واکمن
میدي!خدا شانس بده!آهنگاي درخواستی بود؟!
گمشو بابک.
بابک حالا چی برات میخوند؟
خیلی قشنگ بود!هم صداش،هم آهنگش!صداش مثل یه رویاس!
بابک رویا خودمون؟
اه!حرف بیخودي نزن.
بابک به زن من توهین میکنی؟زنت خیلی دلش بخواهد صداش شبیه صدا زن من باشه.
باز چرت و پرت گفتی؟!
بابک خبه حالا!گیرم زنت تلفن و رادیو سرخوده!به پاي زن من که نمیرسه.اصلا بیا زنامونو با هم جنگ بندازیم ببینیم
کدوم برنده میشن!
واقعا دل خوشی داري بابک!
-
بابک میگم ها!ماتا حالا فکر میکردیم این رویاهه دختر ساکت و ارومی یه!الان یه چیزي بهش گفتم که یه دفعه یه
داد زد سرم که برق ازم پرید!در رفتم اومدم پائین!
من اگه جاي رویا بودم از همون پنجره پرتت میکردم پائین و همه رو از شرت خلاص میکردم!حالا کجا داري میري؟
بابک اومدم تو رو ببرم حموم دامادي،اما حالا که این حرف رو بهم زدي می برمت مرده شور خونه که اون روت رو
بشوره شایدیه خرده حیا بیاد تو چشمات!
اه!چقدرچرت و پرت میگی؟می گم کجا میخواستی بري؟
بابک خرید بابا!داشتم می رفتم خرید.تو خونه هیچی نداریم.
بیا بریم.منم می آم.
بابک می گم ها!اون موقع ها که خودم و خودت بودیم چه خوب بود!نه رویایی بود،نه بهاري بود،نه زري خانمی
بود!خودم بودم وخودت بودي و اون عمه خرسه با دوتاتوله هاش!اونام که وقتی رام بودن!چه کیفی میکردیم!
بی تربیت!
-
فصل شانزدهم
زري خانم نیم ساعتی رفت پائین و بعد وقتی برگشت حسابی تو خودش بود.صورتش خیلی تو هم بود.
» دو سه دقیقه اي نشست و بعد رفت و سه تا چایی ریخت و اومد تو سالن و رو مبل نشست و ماها رو صدا کرد و گفت
بچه ها یه دقیقه بیائین باهاتون کار دارم.
دوتایی اومدیم و نشستیم .احساس کردم که موضوع مهمی رو میخواد برامون بگه.یکی یه چایی گذاشت جلو ما و «
» گفت
شماها جاي بچه هاي من هستین.از اون روزي که منو تو اون وضع آوردین خونه تون،بهتون دل بستم و مثل بچه هاي خودم دوستتون دارم و دلم نمیخواد اتفاق بدي براتون پیش بیاد.
طوري شده زري خانم؟
زري خانم فعلا نه.اما ممکنه بعدا طوري بشه!
بابک راست می گین زري خانم .اگه اونطوري بشه بیچاره می شیم!
چه طوري بشه بیچاره می شیم؟!
بابک زن بگیریم دیگه!اول تو بیچاره می شی بعدش من!زري خانم که کلی تجربه داره میخواد بهمون اخطار کنه!
زري خانم کاشکی این یکی م شوخی بود!ولی هیچ شوخی اي در کار نیس!
چی شده زري خانم؟!
زري خانم ببین آرمین جون این یارو که اومده بود دنبالم یه خبرچینه!از همه جا خبر داره!پول می گیره و خبر برام
می آره.
اون شبی که رفتیم بیرون شهر واسه اون مراسم فرداش من رفتم سراغ این و جریان رو ازش پرسیدم .البته چیزي
بهش نگفتم.فقط گفتم یه دختري یه که تو این شهر مریضارو شفا میده.ازش خواستم که ته و توي قضیه رو برام در
بیاره.
حالا برام خبر آورده که خبراي خوبی م نیس!
جریان چیه زري خانم ؟
زري خانم چی بگم آخه؟می ترسم بگم ناراحت بشی و دلت ازم بگیره!
خیالتون راحت،هر چی هس بگین.
زري خانم ببین آرمین جون،ازدواج با بهار واسه تو خطرناکه!یعنی اصلا دوستی با این دختر خطرناکه!تو این جریان
خیلی شروشور هس!
خودش که به من گفت واسه م خطرناکه!
زري خانم آره طفلک گفت اما تو جدي نگرفتی و ازش گذشتی.
چون برام مهم نیس.
زري خانم خب حالا که مهم نیس پس بذار برات بگم.تو که میخواي قدم تو این راه بذاري حداقل از خطراش خبر
داشته باش.
اینا تا حالا سر خیلی هارو زیر آب کردن!آدم کشتن براشون مثل اب خوردنه!چندساله که یه برنامه اي شروع شده!اینا
بهارو به اسم هلناي مقدس علم کردن و پشت این جریان خیلی کارا دارن می کنن!تو این فرقه همه جور آدمی هس!از
آدم بی سواد گرفته تا درس خونده و تحصیل کرده!از سپور گرفته تا وکیل و وزیر!
اینا اصلا یه سري آدم رو اینجارو تعلیم دادن و فرستادن تو کشوراي مختلف!تو این دین از هر کشوري و با هر زبونی
مرید دارن اونم مریداي سرسخت و کله خر!اینارو می فرستن تو کشوراي دیگه و با هر کلکی هس واردشون می کنن
تو دستگاه هاي دولتی!بعد هر نقشه اي داشته باشن این مریدا براشون انجام میدن!قانون عوض می کنن،ادم می
کشن،جنگ راه میندازن،مواد مخدر قاچاق میکنن،خلاصه هر کاري که فکرشو بکنی!
مریداشون جنگ براي چی راه میندازن؟!
زري خانم جنگ راه میندازن تا اسلحه هاشون فروش بره دیگه!بعدشم جنگ که بشه خرتو خر میشه و تو خر
توخري،هرکی هر کاري دلش بخواد میکنه!حالا ببین چه کله گنده هایی پشت این جریانن!حالا تو میخواي جلوي اینا
واستی!داري بقول بابک پیغمبرشون رو ازشون میگیري!تا حالام اگه نفهمیدن شانس تو بوده!
بابک حالا شما چی می گین؟می گین چیکار کنیم؟
زري خانم من می گم ارمین از این جریان بگذره!تا حالاشم خدا براش خواسته که زنده س!این یارو که خبرچینه
واسه هر خبر بیست پوند،بیست و پنج پوند میگیره.ببین این جریان چقدر خطرناکه که تا دویست پوند از من نگرفت دهنش رو وا نکرد!
بابک یعنی این جریان هیچ راهی نداره؟
زري خانم یه راهش م اینه که بریم سفارت ایران و تمام جریان رو براشون بگیم.مگه اینکه اونا ازمون حمایت
کتت.تازه اینکارم که بکنیم موضوع مثل توپ صدا میکنه و جاروجنجال بپا میشه!
اینارو که گفت یه سیگار از بابک گرفت و روشن کرد.بابک دوتا سیگارم واسه خودش و من روشن کرد و داد دست «
من و رفت نشست.
» چند دقیقه اي فکر کردم وبعد گفتم
من تصمیم خودمو گرفتم.بهار رو دوست دارم تا آخرشم هستم.حالا هر چی میخواد بشه بشه.از مردنم ترسی
ندارم.می مونین شماها.یعنی زري خانم که هیچی!میتونه همین الان از اینجا بره و شتر دیدي ندیدي!انگار نه انگار که
ماهارو می شناسه.این از زري خانم.می مونه بابک.همین امروز من از اینجا می رم.می رم یه هتل.بهار رو که عقد کردم
دستش رو می گیرم و می ریم ایران.اونجا دیگع مملکت خودمونه و دستشون بهمون نمی رسه.
زري خانم می گم تو تموم کشورا اینا آدم دارن!یعنی چی دستشون بهت نمی رسه!؟
رسیدم رسید!بالاخره خدا بزرگه.اگه شماها فکر می کنین که من بهار رو ول میکنم اشتباه کردین!جون منه و جون
بهار!توکلمم به خداس.اینا تا بخوان بفهمن چی شده به امید خدا ما رسیدیم ایران.
بابک حالا چرا بغض کردي؟!
شماها نمی فهمین من چی میگم!بهار واسه من یه دوست دختر یا یه نامزد و یا یه همسر نیس!اون کسی که براي من
مقدر شده!بهار سرنوشت منه.هم تو خواب ازم خواستن که نجاتش بدم و هم خودم میخوام که نجاتش بدم!هیچکسم
نمی تونه جلومو بگیره!شماهام بهتره خودتونو بکشین کنار.از همین الان انگار نه انگار که همدیگرو می شناسیم.کسی
با شماها کاري نداره.منم دلم نمیخواد بخاطر من بلایی چیزي سرشماها بیاد!مخصوصا بابک که از برادر بیشتر دوستش دارم.
بابک بلندشو کاسه کوزه ت رو جمع کن!فکر کردي من چه جور رفیقی م؟فکرکردي یه همچین وقتها تنهات
میذارم؟دیگه ننه من غریبم بازي درنیار.زري خانم رو راست گفتی.باید بره سرخونه وزندگیش.خودمون یه کاریش
می کنیم.
» زري خانم خندید و گفت «
شماها فکر کردین که من این چیزا رو واسه خودم گفتم؟فکر کردین از مردن می ترسم؟
من انقدر مار خودم تا افعی شدم!شماها هنوز سرگذشت منو نمی دونین .چیزا تو این زندگی دیدم که اینا پیشش مثل
بازي یه!فقط خواستم جریان رو بدونین که چشم بسته تو کاري نرفته باشین من عمر خودم رو کردم چیزي م تو این
دنیا نیس که بهش دل بسته باشم.سرمم درد میکنه واسه این جور کارا!منم باهاتونم.شاید خیلی کارا ازم بربیاد.
دیگه هرچی خدابخواد همون میشه.والسلام.
بابک حالا خودت چه خیالی داري؟
میخوام دو تا بلیت هواپیما بگیرم واسه ایران.حالا تا ببینم بهار کی حاضر میشه بیاد ایران.
بابک نه این فایده نداره.رد هواپیمارو می تونن پیدا کنن.باید بلیت هواپیما بگیري اما یه جوري دیگه بریم.اول با
کشتی می ریم و بعدشم زمینی.
زري خانم راست میگه.اینطوري سخت می تونن پیداتون کنن.باید یه جوري ایز گم کنیم!واسه چند تا کشور بلیت
زمینی می گیریم.بعضی جاهاشم من می تونم یه کارایی بکنم!بهار نباید همین جوري از این کشور خارج بشه.باید
گذرنامه ي جعلی جور کنیم!باید با یه اسم و مشخصات دیگه بهار و از اینجا حرکت بدیم که زود نتونن ردش رو پیدا
کنن.من یکی رو می شناسم که از این کارا میکنه.
بابک خب الحمدالله.اینم که جور شد.برم یه چایی دم کنم که الان رویا و بهار سرو کله شون پیدا میشه.چایی کهنه بهشون بدیم.پس فردا سرمون سرکوفت می زنن که قبل از عروسی شتره شلخته بودین و ما آدم تون کردیم!
نیم ساعت بعد رویا رسید و یه ربع بعدش بهار اومد.یه کت و دامن آبی خوشرنگ با یه بلوز خیلی قشنگ پوشیده بود «
و موهاش رو پشت سرش بافته بود که تا نزدیک کمرش می رسید.مثل یه تیکه ماه شده بود!همون دم در که از
آسانسور پیاده شد وسلام کرد فقط مات واستادم و نگاهش کردم.جدا خسروپرویز حق داشت که عاشق یه همچین
صورتی بشه!فرهاد بیچاره م حق داشت که مثلا بعد از خبر مرگ شیرین دیگه زندگی رو نخواد!
» همونطور واستاده بودم و بهش نگاه میکردم وبهارم بهم میخندید که بابک گفت
انشاالله بعد از عروسی ،من کادو،یه جوراب واریس براتون می آرم!
بهار جوراب واریس؟!
بابک اره دیگه!این آرمین هر وقت شمارو می بینه میخواد نیم ساعت سرپا واسته و شمارو نیگاه کنه!بابا پیغمبرمون
تموم شد از بس تو نگاش کردي!نگاه کردن زیادي استهلاك داره!بدن طرف ساییده میشه و از بین می ره کم کم!
خندیدیم و رفتیم تو نشستیم.بابک برامون چایی و میوه آورد و اونم نشست که بهار از تو کیفش دو تا جعبه درآورد «
» و داد به من و گفت
سرخود رفتم یه کاري کردم ارمین!رفتم دو تا انگشتر واسه خودمون خریدم.
بعد یکی از جعبه ها رو وا کرد و نشونم داد.یه انگشتر مردونه بود.خیلی قشنگ و گرون قیمت!اون یکی م یه انگشتر «
.» طلاي خیلی شیک بود با نگین هاي الماس
این یکی رو من باید برات می خریدم.
بهار چه فرقی میکنه؟بعدا خیلی چیزا می تونی برام بخري.
بابک شکر خدا ازدواجم با تکنولوژي پیشرفت کرده و اتوماتیک شده!زن آدم همه کارا رو میکنه.فقط شوهره باید
»! بع » بگم
-
زري خانم پاشیم بریم که دیر میشه.براي ساعت پنج و نیم وقت گرفتم.
پنج تایی از خونه راه افتادیم.ماشین بهار رو گذاشتیم تو پارکینگ که جلو خونه دیده نشه.بعد با ماشین بابک حرکت «
کردیم و ده دقیقه بعد جلوي یه ساختمون که زري خانم نشونمون داد واستادیم و پیاده شدیم و رفتیم تو.
یه دفتر بود.زري خانم زنگ زد و یه مرد پیر در رو وا کرد.بهار به زري خانم گفت که شماها برین تو.میخواست با من
» تنهایی صحبت کنه.وقتی اونا رفتن تو در دفتر رو بست و به من گفت
ببین آرمین هنوز هیچی نشده میخوام بدونی کاري که داري میکنی خیلی خطرناکه!اونا حتما دنبالمون می آن و براي
تو خطرناکه!یعنی به قصد کشتن تو می آن!هنوز اتفاقی نیفتاده.می تونی از همین جا برگردي وهمه چیز رو فراموش
کنی منم بر میگردم و می رم دنبال زندگیم.خوب فکراتو بکن و بعد تصمیم بگیر.حالا چی میگی؟
تو بلدي آشپزي بکنی؟
» نگاهم کرد و بهم خندید و گفت «
دوستت دارم آرمین.
دست همدیگرو گرفتیم و رفتیم تو دفتر. «
زري خانم و بابک و رویا شاهد ازدواج مون شدن و عقد تموم شد.انگشتري رو که از طرف من براي خودش خریده
بود ازش گرفتم و دستش کردم.بقدري انگشتاش ظریف بود که می ترسیدم انگشتش تو دستم بشکنه!
» وقتی بهار انگشتر رو به انگشت من کرد گفت
براي همیشه عشق خاموش من!
» همه برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن.وقتی اومدیم بیرون زري خانم گفت «
امشب شام همه مهمون من.می ریم کاباره.
» بهار یه دفعه ناراحت شد که بابک گفت
هیچ مهم نیس.حالا حالاها وقت براي اینکارا هس.بهتره برنامه هارو خراب نکنیم.اونا نباید از جریان بویی ببرن.
زري خانم راست میگخ.حالاباشه واسه یه شب دیگه.
بهار در ضمن جاهایی مثل کاباره که شلوغه نباید من با کسی دیده بشم.خطرناکه!
زري خانم اینم راست می گی.پس فعلا از اینجا بریم تا بعد.
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.بابک ماشین بهار رو از پارکینگ درآورد وبهار با همه خداحافظی کرد و زري «
خانم و بابک و رویا رفتن بالا.
بهار سوار ماشین شد و در طرف دیگه رو وا کرد و به من گفت سوار شم.دوتایی حرکت کردیم و رفتیم پشت در خونه
مون.دم پارك.پیاده شدیم و رفتیم تو پارك.هوا تاریک شده بود و بارونم نم نم می اومد.دوتایی روي یه نیمکت زیر
درختا نشستیم و بدون حرف،صداي بارون رو گوش کردیم.هیچکس تو پارك نبود.راستش کمی ناراحت بودم.دلم
» نمیخواست بهار از پیش م بره.کمی که گذشت بهار دستم رو گرفت و گفت
چرا دیگه نگاهم نمیکنی؟باهام قهر کردي؟
» بهش خندیدم «
بهار من دلم خیلی بیشتر از تو میخواد که پیش ت بمونم،مخصوصا امشب!اما نمیشه.ترو خدا ناراحت نباش.تو که
ناراحتی من غصه میخورم.
دلم نمیخواد دیگه تنهام بذاري.
بهار منم دلم نمیخواد.
تو تازه مال من شدي!
بهار توام تازه مال من شدي!براي من رفتن خیلی سخت تره اما چاره نیست یعنی فعلا چاره نیست.صبر داشته
باش.اینطوري بهتره.من دلم میخواد با لباس عروسی بیام خونه ي تو.نه اینجوري.می فهمی؟
می فهمم.
بهار خیلی دوستت دارم آرمین.
چرا به عشق من ،عشق خاموش میگی؟
بهار عشق تو ساکت و بی صداش اما گرم!
» صورتم رو بوسید و بلند شد «
کی می آي؟
بهار خیلی زود.
» دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شد و گفت «
بهم فکر کن .مرتب فکر کن تا بیام.
حرکت کرد و رفت .برگشتم روي نیمکت نشستم و به انگشترم نگاه کردم. «
کجا رفت؟!چرا انقدر زود؟براش تو دلم دعا کردم.
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست بشرط آنکه پسر را پدر کند داماد بیچاره!
» بابک بود .پشت سرم واستاده بود و داشت می خندید «
شد من جایی برم و تو نتونی پیدام کنی؟
بابک بدبخت من یه فرستنده ي کوچیک کردم یه جاي تو!هر جا بري پیدات میکنم!
بی تربیت!
بابک آدم صبح به صبح دویست تا مرغ رو سرپا بگیره و کنف نشه!آدم پنچري چرخ قطار رو بگیره و کنف
نشه!دلت رو صابون زده بودي واسه امشب آره!؟
بیچاره بدبخت !پاشو پاشو بیا بریم خودم امشب دامادت کنم!
تا منو داري غم نداشته باش و منت این خانما رو نکش!
» اینو گفت و از پشت نیمکت پرید و اومد کنار من نشست و گفت «
الهی من بمیرم واسه هرچی دل عاشق داغ دیده س!هی بدو و این در اون در بزن و با بدبختی زن بگیر،اونوقت بعد
ازعقد عروس خانم بذاره و بره!تازه بدبختی اینه که نمیشه هیچی م بهش گفت!معلوم نیس چه قدرت هاي دیگه اي
هم داره که به ما بروز نداده!حرف بهش بزنی یه دفعه یه وردي چیزي میخونه آدم میشه مگس!حالا هی ویزویز
کن!کیه که حرفت رو گوش بده!؟زیادم ویزویز کنی با مگس کش محکم می زنه تو کله ت که ریق ت در بیاد!
اّه!حالمون رو بهم زدي بابک!
» بابک بلند شد ویه سیگار از تو جیبش دراورد و پرسید «
فندك داري؟
نخیر!
بابک کبریک داري؟
نخیر!
بابک سنگ آتیش زنه داري؟
گمشو!
بلندشو و از زیر درختا رفت جلوتر زیربارون واستاد.سیگار رو گذاشته بود گوشه ي لبش و دستاشو کرده بوده تو «
» جیب اورکتش و همونجور واستاده بود
بیا زیر درختا.خیس می شی زیر بارون!
بابک اولا که دارم دوش می گیرم!برگشتم خونه حوصله ي حموم کردن ندارم!همین جا الان سرمو چنگ می
زنم!دوما تا یکی پیدا نشه این سیگار رو برام روشن نکنه ازاینجا جم نمیخورم.تازه یه آرزو هم تو دلم کردم که تا براورده نشه نمی آم!
بدرك!واستا تا سرما بخوري.
!» یه دو دقیقه اي همونطوري واستاد «
بیا این طرف پسر!سینه پهلو میکنی ها!
بازم گوش نکرد.یه کمی که گذشت از دور دو تا دختر پیداشون شد و همونجور که می اومدن جلو بابک رو نگاه «
میکردن و می خندیدن.بابک همونطوري واستاده بود و تکون نمیخورد.
» تو همین موقع دخترا با خنده اومدن طرف ما و سلام کردن.بابکم بهشون سلام کرد.یکی از دخترا به انگلیسی گفت
اسم من آنته س،اینم هاش دوست مه.
بابک اسم منم بابکه،اینم ارمین سگ مه!
» دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت «
شمام مثل ما حوصله تون سر رفته که تو این بارون اومدین پارك؟
بابک نه جانم من همیشه همین وقتا سگمو می آرم پارك می گردونم!
» باز دخترا خندیدن و گفتن «
چرا زیر بارون ایستادین؟
بابک دنبال فوضول می گردم!یعنی دنبال کبریت می گردم!
دخترا دوباره خندیدن و یکی شون از تو کیفش یه فندك درآورد و سیگار بابک رو روشن کرد.بابک یه نگاهی به «
» فندکش کرد و گفت
چه فندك قشنگی!میشه بگین از کجا خریدینش؟
» دختره آدرس یه مغازه رو داد که بابک گفت
میشه ازتون خواهش کنم با هم بریم و اون مغازه هه رو بهم نشون بدین؟آخه من اینجا غریبم و نابلد!
» دخترا یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد یه نگاهی به ما و بعد گفتن «
اتفاقا اون فروشگاه سر راه مونه.خوشحال می شیم اگه بتونیم به شما کمکی بکنیم.
» بابک برگشت یه نگاهی به من کرد و زود گفتم «
بابک من جایی نمی آم ها!دارم جدي می گم.
» یه نگاهی به من کرد و به فارسی گفت «
خاك بر سر بی بخارت کنن!!اون وقت که زن نداشتی چی بودي که حالا که زن گرفتی باشی؟!
» بعد برگشت به دخترا گفت «
ببخشین خانما.
این پدرسگ خرسیگاري نیس!یعنی وقتی که باید سیگار بکشه می ره تو ترك و وقتی که نباید سیگار بکشه چپق م
جلوش بذاري میکشه!
» دخترا که منظورش رو فهمیده بودن زدن زیر خنده و گفتن «
پس ما دیگه می ریم.از آشنایی تون خوشحال شدیم.شب بخیر.
بابک همونطور واستاد و سیگارش رو کشید .وقتی سیگارش تموم شد اومد و واستاد جلوي منو و همونجور عصبانی «
!» نگاهم کرد
چیه؟!
بابک هیچی.
پس چرا اینجوري نگاهم میکنی؟
بابک میخوام ببینم الاغ چندتا گوش داره و گوشاش چقدر درازه!
-
میرم به رویا می گم ها!
برو بگو!مادرسگ!
مرده شور اون زبونت رو ببرن!خجالت نمی کشی این مزخرفا رو به من می گی؟!
بازم همونجور واستاد و نگاهم کرد و منم روم رو کردم یه طرف دیگه که دست کرد تو جیبش بسته ي سیگار رو «
» درآورد ویه دونه گذاشت .گوشه ي لبش و گفت
بازم می رم دنبال فندك بگردم امااگه ایندفعه یکی خواستی مارو ببره و مغازه ي فندك فروشی رو بهمون نشون بده
و تو نیومدي پدرتو در می آرم!
» تا اینو گفت دست کردم و بسته ي سیگار و سیگاري رو که گوشه لبش بود ازش گرفتم و گفتم «
حالا دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
بابک ت کاریم نمیخواستم بکنم.تا آدم یبس و سرد مزاجی تو پیشم نشسته باشه دست و دلم بکار نمیره!
همونطور نشسته بود و به درختا نیگاه میکرد.تا سه تا دختر از دور پیداشون شد.بابک همونجور که میخندید «
بعد بلند شد و رفت طرف دخترا و گفت «! آرزو از اعماق قلبم به زبونم ترسیده مرادم رو می گیرن » گفت
ببخشین خانما میشه خواهش کنم به من کمک کنین؟
بعد دست کرد از تو اون یکی جیبس یه نمی دونم سایه چشم بود ریمل بود چی بود که درآورد و نشون دخترا داد و «
» گفت
من با لوازم ارایشی آشنایی ندارم اینو براي مادرم خریدم میخواستم شما که وارد هستین اینو ببینین که مارك خوبی
یه؟
» تا دخترا سایه چشم رو دیدن یکی شون گفت «
البته!این یه مارك بسیارمعروف و گرون قیمتی یه!رنگهاشم خیلی طبیعی یه!
بابک پس سرم کلاه نرفته؟
نه اصلا من خودم خیلی دلم میخواد از این مارك بخرم اما متاسفانه خیلی گرونه.
بابک ا...!چه قابلی داره؟اصلا این مال شما!
جدي میگین ؟!مال من؟!
» مات مونده بودم وبهش نگاه میکردم که بابک با خنده بهم نگاه کرد!اون یکی دختره گفت «
خوش بحالت ناتاشا!کاشکی اون مال من میشد!
بابک شمام غصه نخور عزیزم!بیا!
» دوباره دست کرد تو جیبش و یه رژلب درآورد و داد به اون یکی دختره وگفت «
من از اینا یه خروارتو خونه مون دارم!اگه بیاین من همه رو بهتون نشون میدم!
» تا اینو گفت یکی از دخترا گفت «
حتما!خونه تون کجاس؟
» بابک اومد یه چیزي بگه که من بلندشدم و گفتم «
من رفتم بابک!
بابک اه...!کجا؟!صبرکن!
» راه افتادم که بابک دو قدم دنبالم اومد و دوباره برگشت و سایه چشم و رژ لب رو از دخترا گرفت و بهشون گفت «
ببخشین دخترا.این دایی مه!دید کادوي مادرم رو دادم به شما بهش برخورد!حالا میره خونه شکایتم رو به مادرم
میکنه!
» بعد در حالیکه دنبال من می دوئید بهشون گفت «
فرداشب همین موقع بیاین اینجا براتون یه خروار از اینا میارم!
برگشتم نگاهش کردم.داشت میخندید و دنبالم می اومد.دخترا مات واستاده بودن و ماهارو نگاه میکردن.وقتی رسید «
» بهم گفت
الهی ننه ت داغت رو ببینه آرمین!ببین چه جوري با زندگی من بازي میکنی؟!
بابک واقعا تو دیگه چه جونوري هستی؟اینارو دیگه از کجا آورده بودي؟!
» درحالیکه میخندید گفت «
اینارو کادو واسه رویا گرفته بودم.
اون وقت داشتی می دادیشون به این دخترا؟!
بابک چه فرقی میکنه؟همه برکت خدان!
» مرده بودم ازخنده «
برو گمشو!تو دیگه خیلی فاسد شدي!
بابک ببین حالا دختره چقدر تو دلش به تو فحش میده که باعث شدي سایه چشم به این گرونی از دستش بره!حالا
چرا انقدر تند می ري؟
می ترسم این دفعه چهارتا دختر به پستمون بخورن!
بابک نترس.تا آرزو نکنم براورده نمیشه!منم دیگه آروز نمیکنم.تموم آرزوهامو داري به باد می دي تو!من هی ارزو
میکنم ،تو می پرونی شون!
» بعد برگشت پشتش رو نگاه کرد و یه دفعه به من گفت «
بدو آرمین!دخترا دارن دنبالمون می آن که خونه مونو یاد بگیرن وسایه چشمارو غارت کنن!بدو که همیشه من به
آرزوهام می رسیدم این دفعه ارزوهام دارن به من می رسن!بدو که رسیدن!
» با خنده و شوخی رسیدیم خونه .وقتی رفتیم بالا،دیدیم رویا رفته.بابک به زري خانم گفت
خب حالا که رویا رفته ،شمام مثل یه دختر خوب به ماها شب بخیر بگو و دندون هاتو مسواك بزن و برو لالا کن که
من و این پسره امشب فعالیت فوق برنامه داریم!
» زري خانم خندید و گفت «
نمی خواین بقیا سرگذشتم رو براتون تعریف کنم؟
بابک باز میخواین قوطی بگیرو بشون بدي دستمون؟!هرشب سرمارو با قصه گرن میکنی و از زندگی میندازي مارو
زري خانم!پاك شدیم عابد و زاهد!تو این چند روزه کوچکترین خطا ازم سر نزده!ضعف گرفته تم!تمام انرژي اي که
این چندساله ذخیره کرده بودم مصرف شد و از بین رفت!
» زري خانم غش کرد از خنده و گفت «
این بابک خیلی شیطونه ها!همیشه اینطوري بوده یا از وقتی اومده اینجا اینطوري شده؟
از بچه گیش همین جوري بود!خیلی منو اذیت میکنه!اگه بدونین امشب تو پارك چه آتیشی سوزوند!
بابک دارم واکسینه ت میکنم که پس فردا زنت اومد تو خونه ت هرچی اذیتت کرد طوریت نشه!
» بعد رفت وچندتایی چایی ریخت و آورد و یکی داد به زري خانم و یکی م گذاشت جلوي من رومیز و گفت «
بخور قربونت برم بخور جون بگیر که هرچی اذیتت کنم حقته!
زري خانم چرا انقدر اینو اذیت میکنی؟
بابک از بس دوستش دارم.طفل معصوم خیلی بی سرزبونه!آدم بی سرزبون رو باید زد تو سرش نااگاه بشه!یادمه تو
کلاس تو ایران زمان دبیرستان همیشه من شلوغ میکردم و یقه ي این گیر می افتاد!
زري خانم مگه با هم تو یه مدرسه بودین؟
بابک تو یه مدرسه که بودیم هیچ ،تو یه کلاسم که بودیم هیچ،تازه دوتایی بغل هم رو یه نیمکت می شستیم!این بچه
درس خون بود.من هی سرکلاس شلوغ میکردم و نمیذاشتم حواسش جمع درس باشه!اینم به باباش می گفت و باباش هر سال سه بار کلاسش رو عوض میکرد که پیش من نباشه.منم می رفتم به ناظم مون می گفتم
»؟ هاي بی تربیت داره میشه ما کلاس مونو عوض کنیم
ناظم بیچاره م هیچی نمی گفت و منو میفرستاد تو کلاس آرمین!خلاصه از دست من خلاصی نداشت.هرجا می رفت
مثل سایه دنبالش بودم!درسهارو این میخوند نمره ي بیست رو من می گرفتم!سرجلسه امتحان می شستم بغلش و
هی از رو دستش تقلب میکردم!عوضش تو مدرسه از ترس من بچه ها جرات نمیکردن نگاه چپ بهش بکنن!
یادمه یه دبیر داشتیم که شمالی بود.انگار اهل رشت بود.بیچاره آدم خیلی خوبی بود و خوبم درس می داد فقط لهجه
شمالی داشت.من همیشه سرکلاس این چند تا مگس از خونه می گرفتم و می آوردم مدرسه.بعد سرکلاس ریق مگسه
رو درمی آوردم و یه تیکه کاغذ کوچولو می چسبوندم در اونجاش!بعد ولشون میکردم رو هوا!یه دفعه می دیدي دو
سه تا تیکه کاغد سفید دارن رو هوا واسه خودشون پرواز میکنن!بعضی وقتام به پاي مگساي نخ سفید می بستم و
ولشون میکردم.دبیر بیچاره مون نیگاه میکرد و می دید چند تا تیکه نخ سفید رو هوا از این ور کلاس می رن اونور
کلاس برمیگردن!مگسا که خسته میشدن تا یه جا می شستن بچه ها پرشون می دادن!دبیرمون تا می اومد کلاس ما به
!» پسرم اون پنجره را پیش کن،بد میاد نخا و کاغذا راه می اوفتن تو کلاس » بچه ها می گفت
!» بعدا که فهمید جریان چیه و کار کار منه تا منو می دید بهم می گفت سوتوده پدرسگ،تی توخم ببات نیستی
یه بارم چندتا مگس از تو خونه گرفتم و هر کدوم رو گذاشتم لاي یه تیکه پنبه و آوردم سر کلاس.نوبت زنگ این
دبیرمون که شد پنبه ها روخیس کردم و پرت کردم طرف طاق کلاس.پنبه ها چسبید به طاق.یه ربع که گذشت پنبه
ها خشک شد و صداي ویز ویز مگسا بلند شد!حالا ویزویز نکن کی ویزویز بکن!یکی دوتام نبودن که!ده دوازده تا
مگس بودن!یه سنفونی اي راه انداخته بودن که چایکو فسکی باید می اومد می دید و کیف میکرد!تا کلاس ساکت
میشد و دبیرمون میخواست درس بده مگسا شروع میکردن!ویزویزویز،ویزویزوی ،ویز!ویز!یکی شون ویلن می
زد،یکی شون ساك سیفون میزد،یکی شون ترمپت می زد و بقیه م با هم میخوندن!بچه هام مخصوصا ساکت می شدن که صدا قشنگ بیاد!
دبیرمون یه نیم ساعتی صبر کرد و هیچی نگفت و بروش نیاورد اما مگه میشد؟!بچه ها یه لحظه ساکت می شدن و تا
مگسا شروع میکردن با هم خوندن اونام می زدن زیر خنده!دبیرمون که دید دیگه نمیشه درس داد،گچ رو پرت کرد
یه طرف و به من گفت سوتوده بیا اینجا.منم خیلی خونسرد رفتم پاي تخته آروم دستش رو گذاشت رو شونه و
من مرد مردانه از تی دوو تا سوال دارم .اگه راستی ش با من بازگو کردي که سلامت اگه نه،با چپ دستم می زنم » گفت
!» راست گوشت
خودم آگاهم که لاي پنبه ها مگس کار گذاشتی.اما ماندم سرگردان که شی ژوري اینارو » گفتم بفرنائین آقا.گفت
»؟ چسباندي ب طاق کلاس
اووو!سوتوده جان حاشا نکن که کار تو پدرسوخته » خودم مرده بودم از خنده!اومدم بگم که آقا من نکردم که گفت
دیدم خیلی عصبانیه.بگم نه کتکه رو خوردم.این بود که حقیقت رو بهش گفتم و آماده ي کتک شدم که یه دفعه «. س
خلاصه اون روز درس رو تعطیل کرد و «! آووو!فکر شیطانم ب این توکنولوژي نمی رسه » خودشم زد زیر خنده و گفت
همگی به کنسرت مگسا که در گام دوماژور اجرا میشد گوش کردیم و خندیدیم!یادش بخیر چه روزي بود.چه خاطره
اي شد واسه همه مون!یادته آرمین!
بله شاهکارات یادمه!
بابک چه دبیر بامعرفتی م بود و اون سال دو نمره از یه درس دیگه کم آوردم رفتم بهش گفتم بیچاره به اون یکی
دبیره رو انداخت و برام دو نمره رو گرفت یادش بخیر.
» زري خانم غش کرده بود از خنده «
حالا میذاري زري خانم سرگذشتش رو تعریف کنه؟
بابک الان نه.بذار ترتیب شام رو دیم و قبلش یه دوش بگیریم که داستان تموم شد بپریم تو رختخواب!بپر جیشت رو بکن که آخر داستان خوابت ببره من حوصله ي سرپا گرفتنت رو ندارم ها!
بی تربیت!
-
فصل هفدهم
شام مون رو خوردیم و کارامون که تموم شد،چند تا چایی ریختم و بردم تو سالن.سه تایی چایی مون رو خوردیم.زري «
خانم توفکر بود.آروم آروم چایی ش رو خورد و هیچی نگفت .کمی که گذشت زري خانم یه سیگار روشن کرد و
» شروع کرد به کشیدن.بعدش شروع کرد به گفتن
اونایی که برات تعریف کردم یادتون هس؟
بابک تمامش.مخصوصا سکانس هاي آموزشی ش!اونارو همین الان ازم بپرسین یه واو توش جا نمیندازم!پنجاه بار تا
حالا مرورشون کردم،فقط این چند روزه وقت نکردیم بریم آزمایشگاه و بصورت علمی؛درسامون رو آزمایش
کنیم.یعنی صحنه ها رو حفظ یم،اما عملی آزمایش نکردیم!
زري خانم تو گفتی و منم باور کردم!
بابک اجازه خانم!بجون بابامون آزمایشگاه درش قفل بود وگرنه ما شاگرد تنبل نیستیم!ولی قول می دیم از فردا شب
درسهاي عقب افتاده مون رو جبران کنیم!
» زري خانم خندید و گفت «
حالا دیگه گوش کنین که میخوام بقیه ش رو براتون بگم.
» پک آخر رو به سیگارش زد و سیگار رو خاموش کرد و همونطور که دودش رو از دماغش میداد بیرون گفت «
تا اونجا گفتم که یارو لباس شخصی یه،بعد از خواستگاري از خونه مون رفت،خواهراي بزرگترم دمق بودن اما بابام با
نمیشد بهش جواب نه بدیم » دمش گردو میشکست.ننه م برایش یه چایی ریخت.وقتی چایی ش رو هورت کشید گفت
.طرف لوله هنگ ش خیلی اب می گیره!یعنی نمیشه م دختر رو تو خونه نگه داشت.حالا گیرم بخت آبجی بزرگاش
هنوز وا نشده باشه!نباید که این یکی رو سیاه بخت کرد!
با این چند جمله هم وجدان خودش رو راحت کرد و هم رسم و رسومات رو ماچ کرد و گذاشت کنار!
فرداش ،بعداز صبحونه، رفتم اتاق حاجی.تا وارد شدم پرسید دیروز چه خبر بود اونجا؟جریان رو بهش گفتم.رفت تو
زري جون،یه » فکر.بعدش بلند شد و از تو صندوقچه ش،دو تا اسکناس پنج تومنی درآورد و گرفت جلو من و گفت
چیزي بهت میگم نه و نو تو کار نیار و دل منو نشکون.الانم که تو واسه جاهاز پول لازم داري.این ده تومن رو بگیر و یه
این ده تومن،پول دو برج کار » نشستم که گفت «. بشین تا برات بگم » گفتم چیکار کنم؟گفت « کار کوچولو واسه من بکن
سرش رو آورد در گوشم «. حالا گوش کن چی بهت میگم » فقط نگاهش کردم که گفت «! کردن باباته.خیلی پوله ها زري
و شروع کرد به حرف زدن!دیدم داره چرت و پرت میگه و یه چیزایی ازم میخواد که از جام بلند شدم.تا دید دارم می
»! خیلی خب،جهنم!پنج تومن روش » رم گفت
محلش نذاشتم و اومدم بیرون.تا پامو گذاشتم تو حیاط که دیدم دم در اتاق مون محشر کبري شد!یعنی کبري خانم
دستش رو گذاشته در گوشش و نعره ها میکشه که نگو!
یه دفعه خواهرام و ننه م ریختن سرش و د بزن!یکی گیس ش رو می کشید،یکی گازش می گرفت!یکی چنگش
مینداخت!خلاصه هر طرف می چرخید،از یکی میخورد!همسایه ها ریختن در اتاق ما و کبري خانم رو از دست آبجی
هام نجات دادن که کبري خانم شروع کرد به ابروریزي کردن!چیزا میگفت که عرق سرد به تنم نشست!دلم
میخواست چاك دهنش رو جر بدم!اما هرچی می گفت حقیقت بود!چشماشو بسته بود و با فریاد به همسایه ها می
بدبختا مگه کورین و نمی بینین که دختراي این پتیاره خانم محل رو آباد کردن؟!اینجا رو کردن....خونه!صد » گفت
رحمت به ناحیه جفت پنج!شدن....رسمی!اگه می رفتن بیرون کثافتکاري میکردن که حرفی نبود!هر روز دارن
!» سرمیخورن تو رختخواب شووراي ما!یکی دوتا نیستن که!همه شون اینکاره ن
دي خانم رئیس آکله خانم؟!نون...بهت ساخته؟!خوش بحالت!بگو اون شوور قر » بعد به ننه م فحش میداد و می گفت
مسافت کلاش رو بذاره بالاتر!تا از خونه میزنه بیرون،هر کدوم از این....خانما می تپن تو یه اتاق!می م از دستتون
کمیسري عارض میشم!
تااینا رو گفت ننه م و آبجی هام دوباره ریختن سرش!همسایه ها جداشون کردن که یکی دوتا ازمرداي همسایه که
خجالت » هنوز سرکار نرفته بودن اومدن جلو و پریدن به کبري خانم!هرکدوم یه چیزي بهش می گفتن.یکی می گفت
چاك دهنت رو ببند!حسودیت میشه دارن دخترشون رو به یه » یکی دیگه ش می گفت «! بکش زن،ننگ رو مردم نبند
یه دفعه حاجی نعمت م از اتاقش اومد بیرون واونم پرید به کبري خانم بدبخت!با توپ و «!؟ آدم حسابی شوهر میدن
زنیکه ي بددهن این حرفا چیه میزنی؟!ماها از اون وقت که این خونواده ي نجیب اومدن تو این خونه » تشر بهش گفت
!» یه چیز بد ازشون ندیدیم!همه ش خوبی!همه ش مهربونی!پاشو لنگ و پاچه ت رو جمع کن جلو مرد غریبه
اینارو که گفت پوزخند رو رو لباي اون دو تا مردهمسایه دیدم!آبجی بزرگم یه نگاهی به من کرد و خندید!بعد حاجی
شما بفرمائین تو اتاق این زنیکه سر صبحی زده به کله ش و هرچی لایق خودشه از دهنش می آد » به ننه م و ماها گفت
!» بیرون!بفرمائین تا من بعدا خدمتش برسم
اینارو که شنفتم دهنم وامونده بود!کبري خانم بدبخت داشت حقیقت رو می گفت اما همه زدن تو دهنش!بعدا فهمیدم
که جریان چی بود و چرا مردا از ماها دفاع کردن.حاجی که تکلیفش معلوم بود.آبجی هام براش کار میکردم وپول
بهش می رسوندن.اون دو تا مردم که می ترسیدن اگه قضیه رو بشه ممکنه ما ازاون خونه بریم و سرشون بی کلاه
بمونه!خلاصه اینجا بود که دیدم چطوري حق رو ناحق کردن!کبري خانم بدبخت دیگه لال شد و چادرش رو پیچید به
خودش و راه افتاد طرف اتاقش.وقتی از جلوي من رد میشد یه نگاه بهم کرد که از خجالت آب شدم!دیگه دلم ازاونجا
کنده شد.خدا خدا میکردم که یارو زودتر بیاد و منو عقد کنه و ورم داره و باخودش ببره.دیگه طاقت دیدن و شنیدن
این چیزا رو نداشتم!مخصوصا که دیگه همه چی علنی شده بود!اي صلوات به قبر اون بابام که مارو ورداشت و ازده مون آورد تو اون خراب شده!
خلاصه فرداش یارو با دو تا آجان اومد خونه مون.بابام جا خورده بود.یارو میخواست منو ورداره و ببره.بابام میخواست
اول عقد کنیم و بعد با هم بریم اما یارو می گفت ماموریتش جلو افتاده و باید همین الان حرکت کنه.می گفت کار
دولت شوخی وردار نیس.بابام تا خواست ایش ونوش کنه یارو لبه ي کتش رو زد کنار و چشم بابام به پارابلومش
افتاد!دیدن پارابلوم همون و راضی شدن بابام همون!
دردسرتون ندم،ننه م یه بغچه واسم پیچید و بیست تومن م پول داد بهم و راهی م کرد خونه ي بخت!باقی بقایت!جانم
فدایت!این شد خواستگاري و شیرینی خورون و نامزدي و عقد و عروسی ما!والسلام!
منو می گی؟!یه دفعه ترس ورم داشت.گریه م گرفت..جرات نمیکردم از خونواده م جداشم.حداقل هر چی
بودن،خونواده م بودن.شاید براي اولین و آخرین بار بود که بابام رو بغل میکردم!هنوز بوي عرق تن خسته و رنج
کشیده ش تو خاطرم مونده!وقتی بغلم کرد حالی بهم دست داد که حاضر نبودم با هیچ چیز خوب دنیا عوضش
کنم.دلم نمیخواست ازتو بغلش بیام بیرون!شوخی نبود،بعد از چهارده پونزده سال،بابام یه بار بغلم کرده بود!شما بچه
هاي عزیز دردونه نمی فهمین من چی میگم.تا یادتون می آد،عزیز پدر و مادر بودین و چیزي که کم نداشتین،محبت
پدر و مادر بوده!ماها اون وقتا اگه یه لبخند رو لب بابامون می دیدیم تاآخر اون روز با کیف همین یه خنده ي خشک و
خالی خوش بودیم.
حالا که فکر میکنم می بینم این مردم ما،این مملکت ما چه روزهایی رو گذرونده تا حداقل به اینجا رسیده که آدماش
معنی بعضی چیزارو بفهمن!
اگه خواستیم یه ذره امنیت داشته باشیم ،اگه خواستیم یه خرده بهمون احترام بذارن،اگه خواستیم چهار تا مدرسه
داشته باشیم،اگه خواستیم دو تا دکتر داشته باشیم،اگه خواستیم یه چیکه آب تمیز از شیر آب تو گلومون بریزیم،اگه
خواستیم یه خرده قانون داشته باشیم،اگه حق خودمون دونستیم که اندازه یه سر سوزن سرگرمی داشته باشیم،اگه توقع داشتیم که چهار تا کله گنده که بالا سرمون بودن و بهمون امر ونهی میکردن و واسه مون تکلیف روشن میکردن
به چشم یه آدم به ما نگاه کنن،اگه خواستیم که تو پیري و کوري حداقل خیالمون راحت باشه که از گشنگی نمی
میریم چه بدبختیایی کشیدیم!
تازه هنوزم که هنوزه وقتی بازنشسته می شیم باید راه بیفتیم دنبال یه کار تا خرج و دخل مون با هم جور بشه!ناسلامتی
زیر پامونم نفت خوابیده!حالا بیا این خارجیا رو نیگاه کن!کارش که تموم میشه.از یه دقیقه استراحت و تفریحش نمی
گذره!از مهر مادرش میگذره که از تفریحش نمی گذره!تازه وقتی م که بازنشسته شد،مسافرت هاش شروع میشه.همه
چیزشم روبه راه.مریضم که بشه،بیمه چشمش کور میشه و تمام خرج و مخارجش رو میده!تا روزي که زنده س
تامینه.چرا؟
واسه اینکه بعنوان یک انسان قبولش کردم.بخاطر اینکه خودشون باور دارن که انسانن!حق و حقوق شون رو می دونن
چیه!
حالا ما!تو یه مدرسه دولتی که وارد می شیم همه ش باید مواظب حرف زدن مون باشیم که نکنه یه چیزي از دهن مون
بپره و به تریش آقاي مدیر بر بخوره و یا اسم بچه مون رو ننویسه و یا اگرم نوشت نکنه با بچه مون چپ بیفته و
مرتب بچزونه تش!حالا بگیر برو تا اداره ها و چی و چی و چی!
بابک قربونت زري خانم،ما اول جوونی مونه!می ریزن می گیرن مونا!اینا چیه داري میگی؟!
» زري خانم خندید و یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد و گفت «
خلاصه از بغل باباهه اومدم بیرون و نگاهش کردم.دو تا چیکه اشک از چشماش سرخورد اومد پائین و رفت لاي
ریشش!
اینجا که رسید چشماشو بست ویه مدت همونجور ساکت موند.بعد که چشماش رو وا کرد،یه قطره اشک از گوشه ي «
چشمش چکید افتاد رو صورتش
بعد یه پکی به سیگارش زد و گفت
بگذریم که دنیا محل گذره!آقایی که شماها باشین با دل خون از همه خداحافظی کردم تا آخرین نفر آبجی بزرگم
زري ایشااله خوشبخت بشی.ماها که افتادیم تو راه کج،ایشااله تو عاقبت بخیر » بود.وقتی بغلش کردم بهم گفت
این رو گفت و گریه کنون رفت تو اتاق.چی بگم؟!یه من بودم،صد من شدم!انقدر غصه تو دلم جمع شده بود که « بشی
میخواستم فریاد بکشم!اما گیرم که فریاد بکشی،کیه که صدات رو بشنفه؟!بالاخره یارو دو سه تا سرفه کرد که یعنی
وقت تنگه.بعد اومد جلو و با قربون صدقه منو راه انداخت طرف ماشین.قربون صدقه هاش دلم رو گرم کرد.با خودم
گفتم که حداقل یه شوهر مهربون گیرم اومده که بهش تکیه کنم.
ننه م اززیر قران ردم کرد و سوار ماشین شدیم و حرکت.از شیشه عقب پشت سرم رو نگاه کردم.مادرم در حالیکه
گریه میکرد،یه کاسه آب ریخت پشت ماشین.بابام دستش رو گرفته بود جلوي چشماش تا گریه ش معلوم
نشه.خواهرامم همونجور که گریه می کردن برام دست تکون میدادن و همسایه هام دور وورشون بودن.ماشین که
پیچید تو یه کوچه،تمام این پرده ي نمایش یه دفعه تموم شد.شروع کردم زار زار گریه کردن.واسه اولین بار بود که
از خونواده م جدا میشدم اونم چه جداشدنی!یه دفعه از این ور بریدم ورفتم یه طرف دیگه که اصلا نمی شناختم و نمی
دونستم که چیه و کیه!
خلاصه هرجوري بود جلوي گریه مو گرفتم که نکنه به شوهرم بربخوره.کمی که جلو رفتیم یکی از آجان ها پیاده شد
و ما حرکت کردیم.من و شوهرم عقب نشسته بودیم واون یکی آجانه جلو پشت فرمون.یه ربع طول نکشید که از
تهران اومدیم بیرون و افتادیم تو جاده.جاده که چه عرض کنم؟درب و داغون.وقت تون رو نگیرم،بالاخره بعد از دو
روز رسیدیم جنوب و مسافرت تموم شد.
یه شب تو راه موندیم.از کل مسافرتم اینو براتون بگم که فقط ماشین ما تو جاده بود و تک و توك کامیون.تو راهم چه
کشیدم بماند که همه ش معذب بودم!اون منو زن خودش می دونست اما من ناراحت بودم چون هنوز شرعا زنش نشده بودم و دلم چرکین بود و نمی تونستم بهش چیزي بگم!اونم که ول کن نبود!
خلاصه نزدیک ظهر رسیدیم به....شهر که نبود،یه چیزي بود بهتر وبزرگتر از ده خودمون!حالا اونجاها آباد شده اون
زمونا فقط از....یه اسمش بود که شهره!
ماشین رفت ورفت و رفت تا رسیدیم به یه باغ و واستادیم و آجانه چندتا بوق زد ویه پیرمردي در رو وا کرد و یه
نگاهی به ما انداخت و بعد اون یکی لنگه در رو وا کرد و ما رفتیم تو و در باغ پشت سرمون بسته شد.از تو همون
ماشین دور و ورمو نگاه کردم.یه باغ خیلی بزرگ بود و پر از درخت نخل.یه استخر خیلی بزرگن اون طرف تر جلوي
یه عمارت سفید و قشنگ بود.البته بعدا فهمیدم که بهش استخر میگن!تا اون موقع ازاین چیزا ندیده بودم!خلاصه تو
باغ سه تا عمارت بود.یکی خیلی بزرگ و دو تا کوچیکتر.
کوچیکترا ته باغ بودن وبزرگه وسط.جاي خیلی قشنگی بود.گفتم آقا جلال،آخه اسمش جلال بود حالا فامیلی ش
اینجا یه هتل بزرگه .فقط م آدم حسابی » بماند.گفتم اقا جلال اینجا کجاس؟آدماش با بیرون فرق دارن!خندید و گفت
راست می گفت از تو شهر که رد می شدیم آدما مثل ده خودمون بودن زنا همه با نقاب و چادر « ها رو توش راه میدن
عربی ومردا با دشتاشه.البته تو ده ما مردا دشتاشه تن شون نبود.امااینجا مردایی که جلو عمارت رفت و آمد میکردن با
کت و شلوار بودن و زنا همه بی حجاب و با لباساي لختی پختی!پرسیدم آقا جلال این زنا چرا اینجوري لباس پوشیدن
!» اینا خارجی ن!ایروونی نیستن » که بازم خندید و گفت
خلاصه ماشین رسید جلو عمارت بزرگه و واستاد.آقاي جلال به من گفت تو همین جا تو ماشین بشین تا من اتاق
بگیرم.پیاده شد و رفت.ده دقیقه بعد با یه مرد چاق و نیمه ایرانی و نیمه عرب که لهجه داشت برگشت.یارو از پشت
شیشه ي ماشین یه خرده منو نگاه کرد وبعد شروع کرد با آقا جلال حرف زدن و بعد دوتایی رفتن تو.از آجانه
پرسیدم اینا چی می گفتن؟گفت آقا جلال داره باهاش چونه میزنه که اتاق رو ارزون تر بگیره.یه خرده که گذشت،آقا
بقچه م رو ورداشتم و « پیاده شو که همه چی جور شد » جلال پیداش شد و اومد در ماشین رو وا کرد و به من گفت
چادرم رو مرتب کردم و رفتم پائین.چند تا زن واستاده بودن و به من نگاه میکردن.منم سرم رو گرفتم بالا و قرص
واستادم!از اونا که چیزي کم نداشتم!ناسلامتی شوهرم مامور دولت بود و ماشین دولت زیرپاش!کم چیزي نبود!
اآقا جلال دست منو گرفت و از پله ها برد بالا و رفتیم تو عمارت.عجب جایی بود!مثل گل!کف ساختمون همه موزائیک
،دیوارا سفید مثل برف.کله به کله تابلو زده بودن به دیوار.همه جا پر بود از گلدوناي بزرگ گل.یه طرفم یه جعبه بود
مثل جعبه آیینه!همه ش از شیشه که توش ماهی هاي قشنگ این ور و اون ور می رفتن.مات واستاده بودم و دور و ورم
اون بیست تومن رو که مادرت بهت داده بده به من که اینجا اعتبار ندراه.یه دفعه » نگاه میکردم که آقا جلال بهم گفت
دست کردم از تو بقچه م،بیست تومن رو درآوردم و دادم دستش و دوباره درو دیوار رو نگاه کردم « گم و گور میشه
واله تا اون موقع من مبل ندیده بودم .صندلی « تو برو رو یه مبل بشین تا من اسباب اثاثیه رو بیارم تو » که آقا جلال گفت
چرا.اما مبل نه!آروم رفتم روي یکی ش نشستم و بقچه م رو گذاشتم بغل دستم.زیرم اونقدر نرم بود که نگو!تو اون
گرماي جنوب اینجا پنکه ها کارمیکرد که کرده بود اونجا رو مصل زمهریر!دلم میخواست دولاشم و زمین رو ماچ کنم
که چه شوهري نصیبم شده!
همین جوري که نشسته بودم و دور و ورم رو نگاه میکردم و کیف میکردم،یه زن خوشگل و بلندقد خارجی اومد جلوم
» بلند شو ببینم » و با فارسی شیکسته پیکسته بهم گفت
اونم بهش گفتم یه نگاهی «؟ چندسالته » بهش گفتم.پرسید «؟ اسمت چیه » فهمیدم طرف مدیر اونجاس.بلند شدم که گفت
به من کرد و سري تکون داد و رفت.اومدم بشینم که یارو مرد عربه که یه خرده پیش با آقا جلال داشت حرف میزد با
یه زن نسبتا چاق اومدن جلوي من.دوباره همونجور واستادم.دوتایی منو نگاه میکردن و باهم حرف میزدن.با هم عربی
تا صداش بلند شد یه مرد جوون گردن «! عباس » صحبت میکردن.یه خرده که گذشت زنه با لحن خیلی محکم داد زد
»! این گندو که ها رو ازش بگیر و بنداز بیرون » زنه بهش گفت « بله حشمت خانم » کلفت دوئید و اومد جلوش و گفت
منو میگی؟!یه نگاه دور و ورم کردم که ببینم گندوکه چیه که زنه میگه؟!نگو بقچه و چادر منو میگه!اومدم به اعتبار آقا جلال یه دري وري بهش بگم که محکم خوابوند تو گوشم که خون از دماغم راه افتاد!دستم رو گرفتم زیر دماغم و
مات بهش نیگاه کردم!یه چپ چپی به من نگاه کرد و بعد با عربه رفت!مونده بودم چطور شده و چطور نشده که یکی
باز جا خوردم!این خارجیا چرا همه فارسی «؟ بچه کجایی » از اون دختر خارجیا که موهاي بوري داشت اومد جلوم و گفت
گفتم هتله؟ «؟ کجا دوست داري باشه » حرف می زنن؟!ازش پرسیدم اینجا کجاس؟گفت
همین جاهاس تو فعلا این چادر و بقچه ت رو بده » گفتم این آقا جلاله ما رو نفهمیدي کجا رفت؟گفت « اره هتله » گفت
نگاه کردم دیدم همون زنه چاقه « یه چک دیگه که بخوري ،میدي » گفتم صدسال اگه بدم!گفت « به عباس تا بهت بگم
اون ته واستاده و داره چپ چپ بهم نگاه میکنه.هنوز خون دماغم بند نیومده بود.