-
بد خوابيدم با اين وجود صبح فردا خودم را سرحالتر و شادابتراز شب قبل حس مي كردم حالم بهتر بود
بدنم از آن سستي و رخوت تب آلود درآمدهبود اما هنوز گاهي آن سرگيجه را در سرم احساس مي كردم . صبحانه را در اتاقم خوردم
بعد حمام كردم و موهاي نا مرتبم را با كش سر پشت سرم بستم روي تختم نشسته بودم و
كتابي از كتابخانه مادر دستم بود . نگاه ماتم روي صفحه باز كتاب بود اما فكرم فرسنگها از معناي آن واژه ها فاصله داشت . با صداي در اتاق از جا پريدم نگاهم به سمت دراتاق چرخيد با ديدن آيدا و صهبا در آستانه در كتاب را بستم و به رويشان لبخند زدم
صهبا مثل هميشه شاد و سر زنده سري تكان داد و گفت سلام . چطوري يا نه ؟و منميان خنده جواب دادم ، نهآيدا در را پشت سرش بست و گفت : نمي دوني با چهفلاكتي اجازه ورود گرفتيم . خوبي ؟به روي تخت جا به جا شدم و مهربانانه به رويشلبخند زدم : من خوبم فقط تا دلت بخواد حوصله ام سر رفته بود . زن دايي سميرا كهحسابي من را ملاقات ممنوع كردهآيدا لب تخت نشست و صهبا به زحمت خودش را ازروي ميز مقابلم بالا كشيد . وقتي كه خوب سر جايش مستقر شد سري تكان داد و گفت ، وليخودمونيم حسابي قاپشونو دزديدي . جونشون واست در ميرهگيج و خندان پرسيدم ،
قاپش چي ؟
آيدا به خنده افتاد و گفت : منظورش اينه كه بابا اينا خيلي دوست دارنصهبا گفت : اين آقاجون بيچاره سكته اي كه بود بدبخت ، غشي هم شده . از ديشب تاحالا همين طور يه بند داره غش مي كنه هي ما صافش مي كنيم ، مي نشونيمش . هي باز اونتپي مي افته غش مي كنه . راستي ديروز بهش چي گفتي ؟ پيرمرد زپرتي ؟آيدا به زحمتخنده اش را جمع كرد و با لحن معترضي غر زد : صهبا!
اما گوش صهبا بدهكار نبود با
همان لحن پر هيجان ادامه داد : ها . نه راستي . گفتي پيرمرد خرفتواي دختر نميدوني ، من كه چشام چهار تا شد اصلا نفس كشيدن يادم رفت هر ان منتظر بودم آقا جون با
يه ضربه عصاش از وسط به دو نيم ات كنهاصلا چرا يه دفعه اين طوري شد باور كنديروز وقتي تو اون شكل و قيافه ديدمت يخ بستم حالا من يه چيز مي گم تو يه چيز ميشنوي ها . رنگت وحشتناك سفيد شده بود موهاتم كه اون جور ريش ريش عين جيگر زلیخاخلاصه عينهو شبح كلبه ي وحشت شده بودي . شانسم گفت تازه رفته بودم دستشويي وگرنهجون داداش حتما خودمو خيس كرده بودممن و آيدا فقط مي خنديديم . آيدا ميانخنده غر زد : چه بي تربيته اين!!
و صهبا باز بي توجه به او ادامه داد ، نه ميخوام بدونم دلت اومد اون موهاي نازنينو اين طور قيچي قيچي كني . نه خدا وكيلي ميخوام بدونم چي شد كه يه هو موتورت داغ كرد ؟
-
در جوابش لبخند كمرنگي به لب زدم وسرم را پائين انداختم آيدا اين بار با لحن جدي تري بر سر صهبا توپيدمگهتو فضولي ؟ اِصهبا زير لب غر زد : اِ . خوب ببين موهاشو چي كار كرده . حيفنبود ؟ دلم مي سوزه خوبآيدا نگاه مهربانش را به سمت من چرخاند و گفت ، لازمنكرده تو دلت بسوزه . تازه با موي كوتاه خيلي هم خوشگل تر شده . بعدشم مامان ازآرايشگاه آيناز وقت گرفته اگه ساقي جون حالش خوب باشه بعد از ظهر يه سري مي ريم اونجالبخندي زدم و گفتم : چرا مي گي ساقي جون ؟
چون اين اسم خيليبهت مي يادشگفت رده پرسيدم : واقعا ؟به جاي آيدا ، صهبا جواب داد : راس
مي گه تازه ساقي صميمي ترم هست . به قول سامان انگار به رز نمي شه جون اضافه كرد
هنوز جمله صهبا تمام نشده بود كه در اتاق صدايي كرد و دستي به همراه يك دسته گل بزرگ از لاي در وارد اتاق شد : خُلي براي گل . نه گلي براي خُل صداي شاد وسر زنده سامان را كه شنيدم انگار باري از روي دوشم برداشته شد نگاهم سبكبالانه بهسمت در اتاق پر كشيد صهبا با شيطنت و بد جنسي غر زد : بفرما . كم بود جن و پرييكي هم از دريچه بپريد . انگار موشو آتيش زدن تا اسمش اومد مثل جن بو داده ظاهر شدسامان سرش را داخل اتاق كرد و گفت ، اَي بر خرمگس معركه لعنت . بكش پائين اونهيكلو . ميز زهوارش در رفتخودش را داخل اتاق كشيد و در را پشت سرش به هم زد.صداي آخ آرش را كه شنيد به عقب برگشت و گفت : ببخشيد دُمَم موند لاي دررا باز کرد.
آرش همين طور كه وارد اتاق مي شد دستي زير دماغش كشيد و بعد آن را مقابلصورتش گرفت سامان در را پشت سرش به هم زد و گفت ، نترس . جون عزيز . خون نيومدهان شاء ا... كه خونريزيش داخليه .صهبا خنديد و آرش انگار تازه متوجه موقعيت اشدر اتاق شد نگاهش را بالا گرفت و سلام كرد . لبخند به لب جواب سلامش را دادم.سامان همين طور كه به سمت من مي آمد با تنه آرش را به كناري زد و گفت!سلام بر عَم قِزي . دور كُلاهش نه قرمز ، نه آبي ، تيم ملي آقا تيم ملي بجه ها خنديدند و او دسته گل را در بغل من گذاشت : خوب بيدي جيگر ؟لبخند به لب نگاهم را در چشم هاي زيبا و بازيگوشش دوختم تا شايد نشاني از آن برق محزون و دلگير شب قبل پيدا كنم اما چشم هايش صميمي تر از هميشه از برق شيطنت و آتش پارگي مي
درخشيد . زير لب زمزمه كردم : ممنونم سامان . خيلي زيباست . خيلي زحمت كشيدي
صهبا با لحن پر شيطنتي گفت : اين قدر ساده نباش رز . زحمت كجا بود . من مطمئنم
از يه جا كِش رفته
سامان همين طور كه صندلي ميز آرايش را پائين تخت براي نشستنخودش آماده مي كرد بهت زده از حركت ايستاد و گفت : از كجا فهميدي ؟
صهباپيروزمندانه ابرويي بالا انداخت و گفت ، بفرما . نگفتم . من اينو مي شناسم . آدم اين حرفا نيست سامان روي صندلي نشست و گفت : جون سامان از كجا فهميدي صهبا ؟بوي زايشگاه مي ده ؟
بچه ها متعجب نگاهش كردند صهبا ناباورانه پرسيد : از زايشگاه كش رفتي ؟
سامان سري تكان داد و گفت : آره مسخره نشو ...
لوس سامان سرش را تكان داد و گفت : به جون آرش پيش دستي كرده با عجله ميان حرفش دويد : خودت سامان خيره نگاهش كرد و گفت : كي با تو بود نخود هر آش
مي ترسي جونت كم بياد نترس . توام مثل بعضي از اين موجودات زنده كه اسمشون نقطه چينه هفت تا جون داري . هر وقت دو تا شم پاي دروغاي من كم شد بازم پنج تاش مي مونه كه به نظر من چهار تا و نصفي اش هنوز زياديه . پس لطفا خفه خوني دارم حرف مي زنم بعد نفس عميقي كشيد و سرش را بالا گرفت : چي مي گفتم ؟ ... ها به جون آرش كه مي خوام جونش نباشه رفتم زايشگاه . واي . واي نمي دوني چه جهنمي بود خدا نصيب هيچ مردي نكنه زهره اش آب مي شه به خدا
آيدا ميان خنده با لحن نا مطمئن گفت ، راست نمي گي آرش سري تكان داد و ميان خنده زير لب زمزمه كرد : بابا دَري وَري مي گه اما سامان بي توجه به حرف او با آب و تاب و هيجاني كه انگار مسري بود و مثل ويروسي به جان همه ما افتاده بود ادامه داد ، به جون آيدا اگه دروغ بگم . من چه مي دونستم اونجا زايشگاست . گفتم مي رم تو بيمارستان به بهونه عيادت ،
اونجام كه تا دلت بخواد دسته گل بي صاحاب مونده فراوونه . اما چشمت روز بد نبينه چشم باز كردم ديدم تو زايشگام . پرستاره تا منو ديد رَم كرد از اون سر سالن همچين به تاخت مي يومد سمتم كه من گفتم فاتحه ام خونده است . دخلم اومده . گفتم خدا چي كار كنم . چي كار نكنم ؟ كه يهو يه فكري زد به كله ام . داداش ، خودمو زدم به زائيدن . صهبا ميان غش غش خنده با لحن بريده بريده اي گفت : خوب به سلامتي فقط نزائيده بودي كه اونم انجام شد . بابا خيلي كار درستي سامان بي توجه به حرف او ادامه داد: خلاصه خودمو زدم به زائيدن . يه دستمو گرفتم به كمرم و با اون يكي دست تو سرم زدم و موهامو كندم و جيغ . جبغ . جيغ كه چطوريا پرستارام كه انگاري با اين غربتي بازيا شرطي شده باشن نه گذاشتن نه برداشتن ، هجوم آوردن طرف من
نِشوندَنم رو صندلي چرخ دار و بابا دِ برو كه رفتيم . حالا من هنوز جيغ . جيغ جيغ اما اين دفعه ديگه از ترس قضيه شوخي ، شوخي داشت جدي مي شد بُردنم پيش دكتر ماما ، دكتره پشت پرده مشغول بود از همون پشت تا صداي جيغامو شنيد گفتش كه كه
اتاق عمل ، از صداي جيغاش كه عينهو خروس نابالغ مي مونه پيداست كه طبيعي بزا نيست بايد سزارين بشه . ببرينش تا من بيام پرستارام باز نه گذاشتن نه برداشتن ريختن سرم كه لختم كنن و اون لباس گِل و گشاده رو كه باهاش همه جون آدم پيداست تنم كنن ديدم فايده نداره اگه دست نجنبونم رو تخت اتاق عمل شكممو سفره مي كنن . پا شدم و هوار ، هوار، هوار كه بابا زائو من نيستم كه خانممه . آقا اين حرف از دهن من در نياد ، پرستاره همچين ويلچرو از زير پام كشيد كه من از هوا ول شدم پائين . دندونام دانگي خوردن به هم . اين كاسه نشيمنگام هست صد تا ترك برداشت . پرستاره گفت ، خاك تو سر . تو اگه زائو نيستي پس اينجا چه غلطي مي كني ؟ ديدم اگه جِز نزنم كارم تمومه اشك مي غلتوندم هر كدوم اين هوا . پرستاره گفت : خاك تو سر مگه با تو نيستم . اينجا چه غلطي مي كني نقطه چين ؟
حرفش خيلي زشت بود اشكام درشتر شد . ناله زدم : گفتم
كه زائو زنمه پرستاره گفت : خاك نو سر حالا چرا گريه مي كني ؟ زنت مي خواد بزاد . تو چرا كمرتو گرفتي و مي زني تو سرت ؟
افتادم به نك و نال كه : تو سرم نزنم چي كار كنم ؟ كمرم شكست . هوار به سر شدم رفت . خدا اين چه سرنوشتي بود ؟
حالا پرستاره اشك مي ريخت اين هوا پرسيد : زنت سر زا رفته ؟
منم ديدم راه مي ده زدم به غربتي بازي كه بيا و تماشا كن چنگ ، چنگ موهامو كندم و ريختم . همچين كه اون زائوا دلشون برام كباب شد . پرستاره ديگه داشت هق هق مي كرد گفت : خاك تو سر حالا چرا موهاتو مي كني ؟ مردن حقه آخرش همه مون مي ميريم . شارپ ، شارپ ، شارپ
زدم رو زانوام و گفتم : كاش مرده بود خانم . كاش مرده بود از اينجا زنگ زدن گفتن كه بيا زنت هشت قلو زائيده . واي ، واي اين چه خاكي بود كه به سرم شد خدا . خونه خراب شدم . پدرم سوخت ، در اومد ، نمي دونم چِش شد . اي واي پدرم... پدرم
بعد دستمو زمين زدم و ناليدم ، زن ! يعني هوار تو سرت با زائيدنت پرستاره گفت ، حالا كاريه كه شده ملاجت اومد تو دهنت مرد حسابي . اين بچه ها پدر مي خوان يتيمشون كردي رفت يقه ام رو جر دادم كه : به درك بذار يتيم بشن . بزار راحت بشم پرستاره گفت : ديگه خاك تو سر نشو تو ام . حالا اگه جدا ، جدا هشت بار اومده بود و مجبور بودي هشت بار پول بيمارستان بدي خوب بود ؟ كار حسابي رو زنت كرده كه همچين يه هو قال قضيه رو كنده . ديگه هشت تا دونه بچه كه اين قدر روضه خوندن و به سر و سينه زدن نداره
ميون گريه خودمو مثل گهواره تاب دادم و گفتم : آخه قربون اون چشم و دل سيرت برم خواهر تو كه نمي دوني ، پارسالم هشت قلو زائيده فكر كنم پرستاره مي خواست بگه : حالا شونزده تام كه همچين رقمي نيست
كه من ديگه خودمو زدم به غش پرستاره گفت : خاك تو سرم غش كرد . جَمِش كنيد خلاصه بردنم تو يه اتاق . رو تخت خوابوندنم تا حالم جا بياد ، چشم وا كردم ديدم تو اتاق تنهام سر برگردوندم ديدم دسته گل تو گلدون رو ميزه . معطلش نكردم . دسته گلو برداشتم و از اتاق جيم فنگ ، زدم بيرون . در سالنو باز كرده بودم كه پرستار پشت سرم سبز شد و پرسيد ، كجا گل پسر ؟ مگه نمي خواي زن و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و
بچه اتو ببيني ؟
خودمو زدم به موش مردگي . دستمو گذاشتم رو قلبم و هي با پلكام
بال بال زدم زير لب ناليدم ، مي گم ما با يكي ام كارمون راه مي يفته نمي شه شما اون هفتاي بقيه رو جاي حق الزحمه تون بردارين ؟ جاي پول بيمارستان
پرستاره گفت نه خاك تو سر ما فقط پول نقد مي گيريم خيلي كه بخوايم درشت حساب كنيم تراوِل . حالا ديگه برو ، برو بزار زائو بياد
ديگه معطلش نكردم داداش . گازشو گرفتم . چهار نعل تا خود خونه دوئيدم . باور كن تموم اين گوشتاي تنم آب شد به خدا . اما فكر كنم ارزشش رو داشت . دسته گل اش قشنگه نه ؟
بچه ها آن قدر خنديده بودند كه صورتشان از شدت كمبود نفس كبود شده بود صهبا كه روي ميز غش كرده بود اصلا انگار گريه مي كرد آيدا هم حال و روز بهتري نداشت با هر دو دست شكم اش را گرفته و روي تخت خم شده بود آرش ميان خنده ناليد ، قسم مي خورم طبيعي نيستي سامان . تو اصلا حالت خوبه ؟
سامان سرش را تكان داد و گفت : نه ... مگه معلومه ؟
آرش ميان خنده جواب داد
:
نه داداش معلوم نيست . راحت باش
سامان پرسيد : نه جون آرش . معلومه تازه تركوندم ؟
چي رو ؟
سامان جواب داد : اِكس ديگه . اِكس كيوزمي
صهبا ميان خنده عاجزانه و دلخور ناليد ، اِ . بسه ديگه سامان . مُردم . ديوونه . اصلا اين يه تخته اش كمه سامان لبش را به دندان گزيد و گفت ، با من بودي ؟
صهبا جواب داد : نه آقا . پس با فرش زير پاتون بودم يه تخته اش كمه بايد چند تخته خريد
صداي در اتاق نگاه همه ما را به سمت خود كشاند زن دايي ها هر دو دست به كمر و
اخم آلود با نگاهي پر سرزنش در آستانه در ايستاده بودند سامان با ديدنشان با لحن اخطار دهنده اي از لاي دندان هايش ناليد : متفرق شيد ... متفرق شيد اين جمله باز موج جديدي از خنده با خود به همراه داشت .
-
بعد از خوردن نهار ، كاملا سر حال و با نشاط بودم
.
به همراه تمام خانم هاي خانه به آرايشگاه رفتيم تا به قول صهبا ، صفايي به خودمان
بدهيم . در انجا تصميمي گرفتم كه باعث تعجب همه شد . از آرايشگر خواستم كه موهايم
را مشكي كند و بعد آن ها را به سبك موهاي ساقي آراستم . از جلو چتري و از پشت صاف
تا روي شانه هايم هيچ كدام از آن ها تصويري از ساقي در ذهنشان نداشتند . اصلا از
اينكه روزگاري چنين آدمي در خانواده اشان وجود داشته مطلع نبودند. بي خبر و متعجب
در مورد اين تصميم عجيب و ناگهاني من اظهار نظر مي كردند وقتي كار آرايشگر تمام شد
و من نگاه خيره و چشم خاي گردشان را ديدم فهميدم كه چقدر بايد تغيير كرده باشم
.
مقابل آينه كه ايستادم نفسم بريد حتي خودم هم از ان همه تغيير جا خوردم . انگار آدم
ديگري شده بودم . يك شخصيت جديد. حالا مي توانستم ساقي را زنده مقابل چشمانم ببينم
-
از اين فکر به شدت تکان خوردم از ذهنم گذشت<<مگه ديوانهشدي؟با اين شکل وقيافه...خدايا تو آخر اون پيرمرد رو مي کشي.>>
و بعد وارفته زير لب ناليدم:<<فکر اينجاشو نکرده بودم>>
مات و مبهوت تصوير خودم در آينه بودم که دست هاي صهبا روي شانه هايم لغزيد گونه هايش را به گونه ام چسباند و گفت:حالا شدي مثل خود ما.يه آسيايي کامل.خوشگل و ماماني.
وقتي ترديد و حواس پرتي ام را ديد من را به سمت خودش چرخاند و گفت:هي.خيلي معرکه شدي.اصلا باورم نميشد اين رنگ مو اينقدر بهت بياد.وقتي گفتي ميخواي موهاتو رنگ مشکي
بزني نزديک بودگريه کنم.اما حالا...واي دختر.با اين مدل موها اصلا يه چيز ديگه شدي.اصلا حالا ماه شدي.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم موضوع زشتر يا قشنگتر شدن من نبود
موضوع پدربزرگ بود و عکس العملي که من خطرناک بودنش را درنظر نگرفته بودم.آشفته و پريشان حال در دلم ناليدم:<<لعنت به تو رز.به قول سامان تو خود آزاري داري.مجبور
بودي اين کار و بکني که حالا به خاطرش کاسه چه کنم،چه کنم دستت بگيري.برو بمير توام با اين تصميماي مسخره ات.اه.فکر کردم از آرايشگر بخواهم که رنگ موهايم را تغيير دهد اما بدبختانه
همراهانم به قدري قيافه جديدم را پسنديده بودند که اين کار تقريبا غير ممکن به نظر مي رسيدعاقبت هم با همان ظاهر عجيب و غريب و دردسر سازم به خانه برگشتيم.از روبرو شدن با
پدربزرگ وحشت داشتم به همين خاطر از دعوت زندايي سميرا براي خوردن چاي و عصرانه در خانه آنهابه شدت استقبال کردم اما برخلاف من بقيه تمايلي نشان ندادند.
صهبا آهي کشيد و با لحن کسالت بار و خسته اي گفت:من که بايد برم خونه کلي درس دارم.فردا فيلم برداري داريم بايد درساي شنبه ام را آماده کنم اين کنکور نکبتي ام که جون مارو گرفت.
زن دايي نسرين چپ چپ نگاهش کرد و گفت:توام خودتو هلاک کردي بس که درس خوندي.
صهبا اعتراض کرد:اِ...مامان من کم خوندم؟
زن دايي چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:مگه اينکه دل اي دل خونده باشي من که نديدم تو درس بخوني همه از اين حرف زن دايي نسرين خنديديم و صهبا حاضرجواب شانه اي بالا انداخت و
گفت:نه مامان خانم اشتباه نکن اون دوره شما بود که جاي درس خوندن دل اي دل،دل اي دل مي خوندن حالا ديگه جاي درس خوندن بنيامين مي خونن مَ...من اگه تو ...تو ...تو...تو
...نبينمت مي...مي رم.
و بعد همانطور که سمت ساختمانشان مي رفت دست راستش را روي گوشش گذاشت و با صداي بلندي ادامه داد:
دنيا ديگه مثل تو نداره
نه داره،نه ميتونه بياره
دلا همه بي قرار عشقن
اما عشقه که واسه تو بي قراره
حالا...اوني که مدعي بود عاشقته
اوني کـــه...
زن دايي با خنده سرش را تکان داد و گفت:امان از دست اين دختر.هيچکي حريف زبون اين نميشه.پس فردا سر شوهر و مادر شوهرشو مي خوره.
من معني حرفش را نفهميدم اما زن دايي سميرا لبخند به لب نفس عميقي کشيد و گفت:واسه خاطر همين حاضر جوابيهاشه که عمو کامرانش اين قدر دوستش داره.
مکثي کرد و ادامه داد:حالا چرا ايستادين.بياين بريم تو.
زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه مزاحم نمي شيم.
_مزاحم چيه؟يه چيزي جور مي کنيم دور هم ميخوريم ديگه.
زن دايي نسرين جواب داد:دستت دردنکنه سميرا جون.خودت مي دوني که من اگه بعد از اصلاح ماسک جوانه گندم رو صورتم نزارم جوش مي زنم.
_حالا بزار بعد که رفتي...
_نه قربونت نمي دوني اين آرش چه پاچه پاره است.مياد هي سر به سرم ميزاره.
زن دايي نسرين همينطور که مي خنديد سرش راتکان داد بعد رو به آيدا کرد و گفت:آِيدا جان پس حداقل تو بيا.
آيدا مثل هميشه معصوم و خجالت زده لبخند زد:شرمنده زن عمو جان درسام مونده چند روز ديگه امتحان ميان ترم دارم بايد بخونم.
زندايي سميرا لبخندي زد و گفت:پس من ديگه اصرار نکنم؟
زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه ان شاءا... باشه يه وقت ديگه.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:رز.عزيزم.دوست داشتي واسه شام بيا اون طرف.
لبخندي به لب زدم و تشکر کردم آنها هم بعد از خداحافظي به سمت ساختمان خودشان رفتند.
زن دايي سميرا دستي به پشتم زد و گفت:خوب ديگه بهتره بريم تو.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه او وارد ساختمان شدم.زن دايي همين طور که دکمه هاي مانتويش را باز مي کرد به سمت آشپزخانه رفت و گفت:راحت باش
عزيزم مانتو تو در آر.
کيفم را روي مبل راحتي گذاشتم و اول از همه شال روي سرم را برداشتم مقابل آينه قدي گوشه سالن ايستادم و نگاه ديگري به چهره جديدم انداختم يکبار ديگر از ديدن
تصوير خودم در آينه،مضطرب و نگران گوشه لبم را به دندان گزيدم با حالتي آشفته غرق در افکارم بودم که زن دايي منقل اسفند را بالاي سرم چرخاند و گفت:
ماشاءا...ماشاءا...!چقدر خوشگل شدي عزيزم کاش نذاشته بودم موهاتو رنگ کني مي ترسم چشمت بزنن.
بعد هم دست دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسيد:حالا بيشتر از قبل شبيه مادرت شدي.فقط ...مادرت اين چشماي آبي قشنگو نداشت.
لبخند کمرنگي به رويش زدم.جمله پدربزرگ در گوشم زنگ زد:<<زيباييش تحسين برانگيز بود در حقيقت تلفيقي از چهره تو و مادرت.>>
از اين يادآوري ذهني موهاي تنم خيس شد مضطربانه لب هايم را روي هم فشردم و سرم راپايين انداختم زن دايي بار ديگر گونه ام را بوسيد و به سمت آشپزخانه رفت.
نگاه درمانده ام باز بي اختيار به سمت آينه چرخيد آشفته و بلاتکليف خيره به تصويرم در آينه مي نگريستم که صدايش را از داخل آشپزخانه شنيدم:خانم ام تا من يه چيزي واسه
خوردن آماده مي کنم توام پسرارو صدا کن.
به سمت صدا چرخيدم و گفتم:مگه خونه ان؟
زن دايي از پشت در باز يخچال سرک کشيد:بايد باشن.پنج شنبه ها زودتر ميان خونه.يه سر به اتاقاشون بزن.
نفس عميقي کشيدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم بعد مانتو را از تنم در آوردم و بلوز سفيد يقه هفتي را که زيرش پوشيده بودم مرتب کردم.دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم
شکل دختر بچه ها شده بودم سعي کردم عکس العمل سامان و سهراب را بعد از ديدن قيافه جديدم حدس بزنم هيجانزده چشم هايم را بستم قدرت روبرو شدن با سهراب را نداشتم قطعا نگاه سنگين اش
باز نفسم را مي بريد.انگار که نگاه او همان لحظه به رويم دوخته شده باشد دست و پايم را گم کردم بازبي اراده دسته اي از موهايم را پشن گوش زدم و دستپاچه از جا کنده شدم به
سمت اتاق سامان رفتم پشت در که رسيدم نفس عميقي کشيدم و در زدم صداي سامان را شنيدم که گفت:کسي خونه نيست.
لبخندي به لب زدم و آرام و با احتياط در را گشودم سامان پشت کامپيوتر نشسته و مشغول تايپ کردن بود همين طور که با انگشت روي دکمه هاضربه مي زد زير لب غر زد:حصبه.
مگه نگفتم کسي...
نگاهش را بالا گرفت زبانش از حرکت ايستاد مات و مبهوت خيره نگاهم مي کرد سعي کردم اضطراب و هيجانم را پشت يک لبخند شاد و بي تفاوت پنهان کنم.لبخند به لب شانه اي بالا
انداختم و گردنم را کج کردم.و بعد آرام وارد اتاق شدم:سلام.
سامان هنوز در سکوت خيرهنگاهم مي کرد و اين مقل محرکي قوي براي اعصاب متشنج من بود با عجله خودم را مقابل ميزش رساندم وبا لحن شتاب زده اي گفتم:اوه خدايا.سامان!
خواهش مي کنم اين جوري نگام نکن.حداقل يه چيزي بگو.
لب هاي سامان تکان خورد و زير لب زمزمه کرد:ديوانه.
سرم را تکان دادم و گفتم:اين هم حرفي بود.ممنونم.
سامان از روي صندلي بلند شد و ميز را دور زد وقتي مقابلم ايستاد.هنوز ناباوري در نگاهش موج مي زد با نگاهش صورتم را مي کاويد عاقبت نگاهش را در نگاهم دوخت و باز زير لب زمزمه کرد:
تو آخر منو سکته مي دي در زير نگاه خيره و ناباورش لبخندي زدم و سرم را به نشانه تأييد تکان دادم:مي دونم.
سامان همين طور که نگاهم مي کرد زير لب جواب داد:نه نمي دوني.
نگاهم را از نگاهش بريدم و گفتم:مي دونم سامان.کار وحشتناکي کردم.
وقتي سکوتش را ديدم نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:خوب حالا!اين قدر نگام نکن عصبي مي شم سامان باز حرفي نزد و من دستپاچه از تيرس نگاهش گريختم خودم را به پنجره رساندم و
به منظره بيرون چشم دوختم لحظاتي بعد دوباره به جانبش چرخيدم همانجا به لب ميز تکيه داده بود سرش پايين بود و نگاهش مات و محزون به نظر مي رسيد باز دوباره عوض شده بود باز مثل يک بچه
ملتمس ،معصوم و محزون و آسيب پذير به نظر مي رسيد بي اختيار از ديدن آن سکوت و آرامش غريب لبخند زدم بدون شک سامان بهترين و نزديک ترين کسي بود که من داشتم نگاهم به سمت تابلوهاي
خطي بالاي تخت چرخيد شعر يکي از تابلوها عوض شده بود از خواندن شعر جديدي که با مرکب نقره اي رنگ به روي زمينه قهوه اي سوخته نوشته شده بود بي اختيار به ياد سهراب افتادم و بعد آرام
شعر را زير لب زمزمه کردم:
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
سر که برگرداندم نگاهم در نگاه سامان گره خورد نگاهش معنادار بود هول شدم باز فکرم را خوانده بود از اينکه او همه چيز را مي دانست به شکل مسخره اي احساس برهنه بودن کردم دستپاچه نگاهم را از
نگاهش بريدم اما صداي سامان باز نگاهم را به سمت خود کشاند:اگه دوستش داري.ببرش تو اتاق خودت گيج و متعجب پرسيدم:کي رو؟
سامان لبخند معناداري به لب زد و گفت:کي رو نه.چي رو.مي بخشي تو حواست پيش سهراب بود اما من منظورم اون تابلو بود...اگه دوستش داري مال تو.
گونه هايم از خجالت سرخ شد اين را از حرارتي که زير پوستم دويده بود حس کردم نگاهم را از نگاهش بريدم و سعي کردم لبخند بزنم اما نتيجه تمام تلاشم چيزي شبيه يک تيک عصبي شد:اوه.من...
حال و روز من را که ديد سرش را پايين انداخت و بار ديگر پشت ميزش برگشت:متأسفم رز...منظوري نداشتم.در حالتي عصبي و شتاب آلود دست هايم را تکان دادم و اين بار بالاخره يک لبخند نصفه
نيمه به لب زدم:نه.نه.اشکالي نداره.
و بعد بلافاصله ادامه دادم:ديگه بهتره برم.
سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش را پشت سرش قلاب کرد صدايش آهنگ غريبي داشت باز دلگير به نظر مي رسيد:تابلو رو نميبري؟...شعرش همون شعريه که...
با عجله ميان حرفش دويدم و گفتم:بله ميدونم اما...فکرمي کنم اينجا باشه بهتره.
_چرا؟مگه دوستش نداري؟
درمانده نگاهش کردم مشکل کجابود؟به زور و با حواسي پرت کلمات را کنار هم جفت و جور کردم:چرا!اون خيلي زيباست.
سامان شگفت زده نگاهم کرد:کي؟!سهراب؟
گيج و مردد نگاهش کردم داشت سربه سرم مي گذاشت يا اينکه جدي حرف مي زد؟حالت چهره اش طوري بود که حدس زدن را مشکل مي کرد با لحن درمانده اي زير لب ناليدم:اوه نه.من منظورم تابلو بود.
سامان بي حال خنديد و دست هايش را به روي ميز گذاشت:اما من منظورم سهراب بود.
مکثي کرد و نگاه جدي و منتظرش را بالا گرفت حالت نگاهش طوري بود که انگار سوالش را دوباره تکرار کرده باشد:<<مگه دوستش داري؟>>و اين بار مفعول جمله هم کاملا مشخص بود.سهراب تاجيک نه
تابلوي خطاطي روي ديوار.
براي لحظاتي در سکوت، با حالتي مستأصل خيره نگاهش کردم انگار که با آن سوالش مغزم را لاي منگنه گذاشته بود و مي فشرد دنبال واژه مناسب مي گشتم.بله يا خير؟جواب آن سوال کوتاه و واضح يکي از اين دو
واژه بود اما من انگار که خطايي مرتکب شده باشم دنبال دليلي مناسب براي توجيح خودم مي گشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تو ديشب گفتي که من دوستش دارم.چرا؟
نگاه سامان لحظه اي نگاهم را رها نمي کرد شايد در عمق چشم هايم به دنبال حقيقت مي گشت همان حقيقتي که من جرأت بر زبان آوردنش را نداشتم مدام از جواب دادن به اين سوال طفره مي رفتم.آيا دوستش داشتم؟آيا
واقعا سهراب را دوست داشتم؟
مي دانستم اتفاقي در قبلم افتاده.تغييري در روح و احساسم شکل گرفته و اين تغييري بود که به حضور سهراب در زندگي ام مربوط ميشد اما با تمام اين احوال مي ترسيدم که با خودم روراست باشم نميتوانستم اعتراف کنم
که دوستش دارم يک حس غريب بازنده مانع ام مي شد من عشق را در برق چشم هاي پدر ديده بودم از نظر من عشق عظيم و مقدس بود در طلبش بودم اما دلم نمي خواست که در نهايت يکي عاشق دلشکسه باشم بايد از عشق
سهراب مطمئن مي شدم.صداي سامان را شنيدم که گفت:ما يه ضرب المثل داريم که ميگه سکوت علامت رضاست.
نفس عميقي کشيدم و صادقانه در جوابش گفتم:اما هميشه هم اين طور نيست يادمه مادرم هميشه مي گفت:
سکوتم از رضايت نيست
دلم اهل شکايت نيست
گاهي هم سکوت نشانه تريد آدم هاست.
سامان گرفته و متفکر لحظاتي در سکوت خيره نگاهم کرد بعد با لحن مرددي پرسيد:حالا چرا ترديد؟
و من آرام زير لب جواب دادم:نمي دونم.
سامان از اين جواب من راضي به نظرنمي رسيد بنابراين دستي در هوا تکان دادم و گفتم:سعي مي کنم عاقلانه تصميم بگيرم.
سامان لبخند زد اما لبخندش بيشتر شبيه يکي پوزخند تمسخرآلود بود:عاقلانه؟
فقط نگاهش کردم او ادامه داد:مي گن عشق و عقل با هم يک جا نمي شن.مي گن عشق کوره.
سرزنش را در آهنگ صدايش حس مي کردم اما دليلش را نمي فهميدم او از چيزي دلگير بود و اين در آن لحظه کاملا از نوع رفتارش پيدا بود او با من نامهربان شده بود و من دليلش را نمي فهميدم کلافه و سردرگم نگاهش مي کردم.
لبخندي به لب زد نگاهش را به روي صفحه کليد کامپيوتر دوخت و گفت:ميگن پدر عشق بسوزه.که شدم به خاطرش با نمره بيست رفوزه.
بي اراده پرسيدم:سامان تو...تا حالا عاشق شدي؟
سامان نگاهش را بالا گرفت و به سمت من چرخاند لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد نفس عميقي کشيد و لبخند محوي به لب زد نگاهش طوري بود که انگار به يک خاطره دور فکر مي کرد عاقبت لبهايش تکان خورد و گفت:
_پرنده گفت:چه بويي،چه آفتابي ،آه.
بهار آمده است.
و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت
پرنده از لب ايوان پريد
مثل پيامي پريد
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمي کرد
پرنده روزنامه نمي خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمي شناخت
پرنده روي هوا
و بر فراز چراغهاي خطر
در ارتفاع بي خبري مي پريد
و لحظه هاي آبي را
ديوانه وار تجربه مي کرد
پرنده آه.فقط يکي پرنده بود
-
نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه ، اصلا چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید گیج و منگ فقط نگاهش می کردم که گفت : خیلی فکرتو مشغول نکن بچه . پیر می شی .
بعد لبخند شوخی به لب زد و ادامه داد : حالا دیگه برو ... برو بذار زائو بیاد .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : داری از اتاقت بیرونم می کنی ؟
سامان بار دیگر مشغول تایپ کردن شد و گفت : اِی . تقریبا یه همچین چیزی .
لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : خیلی خوب باشه ... این یادم می مونه .
دستم را روی دستگیره در گذاشته بودم که صدایم زد .
- رز !
مشتاقانه به جانبش چرخیدم و نگاه منتظرم را به صورتش دوختم : بله
لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد سرش را به زیر انداخت و گفت :
- نه هیچی .
لحظاتی منتظر و کنجکاو نگاهش کردم سامان که نگاه خیره ام را حس کرده بود سرش را بالا گرفت و گفت :
- گفتم که هیچی .
با وجودی که فکرم از بابت او و رفتارش درگیر و ناآرام بود باز سعی کردم به رویش لبخند بزنم با لحن شوخی گفتم : پس بفرما مرض داری .
سامان سرش را به نشانه ی تایید حرف من تکان داد و گفت ، آره . مرض دارم ... دیگه ؟
- دیگه اینکه می خوایم عصرانه بخوریم . بیا و سهرابم صدا بزن .
سامان باز خودش را با دکمه های کامپیوتر مشغول کرد و گفت : من که ... سیرم میل ندارم . سهرابم ...
سرش را بالا گرفت و ادامه داد : لطفا خودت زحمتش رو بکش .
نگاهش مثل همیشه نبود انگار لحظه شماری می کرد که من از اتاقش بیرون بروم سعی کردم ناراحتی ام را در ظاهر نشان ندهم سرم را بالا گرفتم و گفتم : خوب اون کجاست ؟
- احتمالا تو جیب زیر شلواری منه . تو کمد . یه نگاه بنداز .
حتی شوخی کردنش هم مثل شوخی کردن های همیشگی نبود در چشمانش آن برق صاف و پر شیطنت نمی درخشید حرف هایش بیشتر شبیه کنایه بود تا شوخی . وقتی سکوت سرد و نگاه جدی من را دید سرش را پائین انداخت و لبخند زد : باید تو اتاقش باشه .
مکثی کرد و با لحن معناداری ادامه داد ، شنیدم دیشب تا صبح بیدار بوده .
در جوابش حرفی نزدم نگاه دلگیرانه ام را از او برگرداندم و بار دیگر به سمت در چرخیدم هنوز از اتاقش بیرون نرفته بودم که باز صدایم زد .
- رز !
با اکراه به سمتش چرخیدم و در سکوت فقط نگاهش کردم او لبخند محزونی به لب زد و گفت : فراموش کردم بگم ... خیلی زیبا شدی .
با این حرف لبخند محوی روی لب های من نشاند آرام و دلگیر زیر لب پرسیدم : واقعا ؟
او با پلک زدن جواب مثبت داد و من بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شدم . به محض اینکه پایم را از در بیرون گذاشتم بغضی ناگهانی راه گلویم را فشرد و چانه ام را لرزاند . برای لحظاتی کوتاه به در تکیه دادم و به رفتار عجیب سامان فکر کردم باز همان دلشوره و ناآرامی عمیق به جانم افتاده بود دیگر آرامش فکری نداشتم دائم یک چرای بی جواب در سرم می چرخید و ذهنم را پریشان می کرد . چرا ؟ مگر من چه کار کرده بودم ؟
صدای زن دایی من را از جا پراند از در کنده شدم و به جهت صدا نگریستم .
- چیزی شده عزیزم ؟
نگاهش کردم سینی به دست وسط هال ایستاده بود لبخندی به رویش زدم و گفتم ، نه . هیچی ... الان سهراب را صدا می زنم .
او هم متقابلا به رویم لبخندی زد و گفت : زحمت نکش عزیزم خونه نیست . چند دقیقه قبل از شرکت زنگ زد سرم را تکان دادم و در سکوت به او پیوستم زن دایی در حالی که محتویات سینی را که دیسی پر از برش های ضخیم کیک گردویی و قوری و فنجان های قهوه بود روی میز می چید من را دعوت به نشستن کرد و گفت ، سامان چرا نیومد ؟
نشستم و یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم . شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : گفت میل نداره . سیره .
زن دایی نشست و سینی را روی قفسه پائینی میز گذاشت .
- خوب پس مجبوری جور اونم بکشی . حالا دوتایی با هم ترتیب این کیک و قهوه رو می دیم . نظرت چیه ؟ لبخند به لب سری تکان دادم و گفتم ، موافقم . ظاهرش که فوق العاده است.
زن دایی تکه ی بزرگی از کیک را داخل بشقاب گذاشت و آن را به سمت من گرفت .
- راست می گی ؟ یعنی پس به خودم امیدوار باشم ؟
بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم ، خودتون او را پذیدین ؟
زن دایی با خنده سرش را تکان داد ، آره ... می دونی هر بار کیک می پزم سامان میگه صد رحمت به نونایی که جلوی بوشفک می نداختن . این خرس خفه کنه یا کیک ؟ بیشتر به درد بنایی می خوره . میگه اگه یه وقت با ، بابا دعوات شد با همین بزن تو ملاجش مغزش می پاشه رو دیوار .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم ، ولی این خیلی خوبه .
زن دایی برای خودش هم کیک گذاشت و گفت : باباشم همینو میگه . بهش میگم بچه ، ببین بابات چه جوری می خوره نمی دونه بذاره تو چشمش یا تو دهنش . میگه اون از ترسشه . اگه یه سینی سنگ و کلوخم بذاری جلوش خودتم مثل مار بوآ چمبره بزنی ور دلشو چهار چشمی زل بزنی تو دهنش همه رو از دم می جوئه و با اشتها و خوشمزه قورت میده طوری که اگه یکی ندونه فکر می کنه داره راحت الحلقوم می خوره .
خندیدم و گفتم : سامان همیشه همین طوری بوده ؟
زن دایی همین طور که داخل فنجان ها قهوه می ریخت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت ، از همون بچگی شیرین زبون بود گاهی فکر می کنم اگه اونو نداشتم چی کار می کردم اگه یه روز نبینمش انگار که چیزی گم کرده باشم آروم و قرار ندارم .
-
از ذهنم گذشت : " درست مثل من . منم آروم و قرار ندارم . راستی چرا ؟ چرا از من دلخوره ؟ "
زن دایی فنجان قهوه را مقابلم روی میز گذاشت و من لبخند به لب تشکر کردم بشقاب کیک را روی میز گذاشتم و فنجان قهوه ام را برداشتم همین طور که با قاشق آن را هم می زدم گفتم : اما سهراب با اون فرق داره . اخلاق اون یه طور دیگه است .
زن دایی فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و گفت : آره اخلاقشون خیلی شبیه هم نیست .
آرام گفتم : اون خیلی ساکته .
زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد : آره ... عوضش سامان جای اونم شلوغ می کنه .
کنجکاو بودم در مورد هر دویشان بیشتر بدانم در آن لحظه هر دو به نوعی فکرم را به خود مشغول کرده بودند لب هایم رو با زبان خیس کردم و گفتم ، سهراب ... اون هم از بچگی همین طور بوده یا ...
بقیه حرفم را خوردم این کمی بیشتر از یک سوال معمولی بود بنابراین سکوت کردم و به چهره ی آرام زن دایی چشم دوختم او بار دیگر فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و آن را تا روی زانوهایش پائین آورد لحظه ای در سکوت به محتویات فنجانش چشم دوخت بعد نگاهش را بالا گرفت و گفت : خوب اگه بخوای مقایسه بکنی سهراب از اولم بچه آرومتری بود اما نه دیگه تا این حد . مسئله ای برایش پیش اومد که تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت ... نمی دونم دخترا در موردش چیزی بهت گفتن یا نه .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : صهبا گفت که اون قبلا نامزد داشته .
نگاه زن دایی باز به روی فنجانش چرخید آهی کشید و گفت : بچه ام ضربه ی بدی خورد . اون واقعا مرجانو دوست داشت . اون قدر که مخالفت هیچ کدوم از ما نتونست نظرش رو تغییر بده .
کنجکاوانه پرسیدم ، اسم اون دختر ... مرجان بود .
زن دایی سرش را به نشانه مثبت تکان داد باز سرش را بالا گرفت و گفت : مرجان دختر زیبایی بود . سهراب اونو تو یکی از همین کارای فیلمبرداری دیده بود . تو یه جلسه ی تست بازیگری .
با وجودی که جواب سوالم را می دانستم باز با اشتیاق و هیجان پنهانی پرسیدم : سهراب به اون علاقمند شد ؟
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : بله خیلی زیاد . گفت می خواد باهاش ازدواج کنه . اما ما با این تصمیمش مخالفت کردیم .
پرسیدم : چرا ؟
زن دایی نگاهم کرد و گفت ، اصلا به هم نمی خوردیم . خونواده ی درستی نداشت . بچه ی طلاق بود مادرش به خاطر اعتیاد پدرش ، رهاشون کرده بود . خودش که می گفت با یه عرب اهل امارات ازدواج کرده و رفته تایلند اما خوب ما تحقیق کردیم و هر کس یه چیزی می گفت وضعیت پدرش هم که مشخص بود دو تا برادرم داشت که وضعیتشون خیلی بهتر از پدره نبود یکیشون سابقه زندان داشت . به جرم حمل مواد مخدر . مرجان می گفت برای مصرف پدرش بوده اما خوب مشخصه . بچه که پدر ، مادر بالا سرش نباشه ... خلاصه که ما گفتیم نه . اما سهراب قبول نکرد گفت چون خونواده اش الن و بلن ، دلیل نمی شه که مرجانم بد باشه . نمی شه که گناه بقیه رو پای اون نوشت . همین قدر که صادق بوده و از ما پنهون نکرده خودش یه دلیل برای خوب بودنشه . چه می دونم وا... اما هر چی ما بیشتر گفتیم اون کمتر شنید بچه ام خیلی قبولش داشت واسه همینم بود که آخر این جریان این قدر براش سنگین تموم شد .
دلم نمی خواست با سوال هایم زن دایی را ناراحت کنم اما چه کنم که دست خودم نبود کنجکاوی حس تحریک کننده ی قوی بود که من را وادار به پرسیدن می کرد .
- چرا اون ... مرجان ! ... چرا سهراب را رها کرد ؟
زن دایی شانه هایش را بالا کشید و گفت : چه می دونم . عشق فیلم بود . فکر و ذکرش هالیوود و بالیوود بود می خواست بره خارج بازیگر بشه سهراب خیلی تلاش کرد این فکر و خیالو از سرش بیرون بکشه . اما گوش مرجان بدهکار نبود همه اش حرف خودش رو می زد آخرش هم کار خودش رو کرد به خاطر اینکه بتونه ویزا بگیره با یه پسره ای عقد کرد و بی خبر گذاشت رفت . اصلا معلوم نشد کجا رفت . بد جوری با احساس سهراب بازی کرد . یک سال با هم نامزد بودن . یک سال زمان کمی نیست .
با لحن مرددی پرسیدم : مگه اون سهراب را دوست نداشت ؟
زن دایی آه کشید : چه می دونم وا... لابد نداشت که این طور به همه چیز پشت پا زد . آدم اگه عاشق باشه حاضره برای رسیدن به عشقش از همه دلبستگی ها و علاقه هاش بگذره . مرجان عاشق سهراب نبود عاشق فیلم و بازیگری بود به خاطرش هم از همه چیز گذشت .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بازم خدا را شکر که ازدواج نکرده بودن . مرجان زن زندگی نبود دیر یا زود این اتفاق تو زندگی شون می افتاد .
برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم بعد زن دایی لبخند به لب نفس عمیقی کشید و گفت : زندگی آدمی زاد همینه دیگه همیشه که عید و عروسی نیست . گاهی آدم اشتباه می کنه و مجبوره تاوان اشتباهش رو هم بپردازه . قانون زندگی همینه . باید قوی بود و از اشتباهات گذشته درس عبرت گرفت .
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم : بله همین طوره .
زن دایی با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کرد : بالاخره سهرابم فراموش می کنه ... یعنی مجبوره که فراموش کنه انتخاب اون از اولم غلط بود .
فکرم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد دختری زیبا که به عشق آتشین مردی چون سهراب پشت پا زده بود از ذهنم گذشت : " چرا دختری که از نظر تمام اعضای خانواده مردود بوده تا این حد برای سهراب ارزش داشته . مگه مرجان چی داشته که سهرابو تا این حد شیفته ی خودش کرده بوده . " حسی شبیه حسادت داشت من را نسبت به مرجانی که هرگز ندیده بودم بدبین می کرد جمله سامان در گوشم زنگ زد : " می گن عشق کوره . آدم عاشق عیبای طرف مقابلو نمی بینه . "
و بعد از درون لرزیدم . مگر خود من سهراب را تا چه حد می شناختم . اصلا چرا ؟ کی ؟ و چطور جذبش شده بودم ؟
آیا عشق من هم کور نبود ؟ آیا باید خودم را برای یک شکست سنگین آماده می کردم ؟
صدای زن دایی ذهنم را از عمق آن افکار پر تنش بیرون کشید و حواسم را متوجه خود کرد : بخور عزیزم .
چرا نمی خوری ؟... نکنه نظرت در مورد کیکای من عوض شد و به روی خودت نمی یاری . ها . ناقلا . دوست نداری ؟
هول و دستپاچه به تقلا افتادم لبخند شرم آلودی به لب زدم و با لحن شتابزده ای گفتم : اوه نه . من واقعا دوست دارم .
این را گفتم و برای نشان دادن صداقتم تیکه ی بزرگی از کیک را داخل دهانم چپاندم زن دایی از دیدن این حرکت من به خنده افتاد و گفت ، جدی نگیر عزیزم شوخی کردم .
با دهان پر محجوبانه به رویش لبخند زدم : اما من جدی گفتم . کیکی که شما پزیدین واقعا خوشمزه است .
زن دایی باز دوباره خندید نگاهی مهربان و پر حسرت به صورتم انداخت و آه کشید : چقدر وقتی می خندی شبیه مادرت می شی . هر بار نگات می کنم یاد اون می افتم .
جمله اش من را به یاد مادر انداخت . به یاد مادر و دوستی صمیمانه اش با زن دایی سمیرا . فکر کردم : " شاید الان مناسبترین زمان برای پرسیدن از گذشته باشه . "
بنابراین کمی از قهوه ام را در دهام مزه مزه کردم و با لحن مرددی گفتم : توران خانم گفت که شما و مادرم خیلی به هم نزدیک بودید .
زن دایی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت : دوستای صمیمی هم بودیم . مثل دو تا خواهر . یادش به خیر
-
در حالی که فنجان قهوه اش را به روی میز می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت : راستی که عمر آدم چه زود می گذره تا می یای چشم به هم بزنی می بینی ای داد بی داد تموم شد . جوونی ات گذشت و فقط یه مشت خاطره ی قدیمی و آلبوم کهنه ازش باقی مونده اینو دیگه همه ی آدم ها فهمیدن که گذشت زمان به هیچ چیز رحم نمی کنه من هم فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و با لحن مشتاقانه ای پرسیدم ، چقدر به مادرم نزدیک بودید ؟ زن دایی دست هایش را روی پاهایش در هم قلاب کرد و گفت : خیلی زیاد . از دو تا خواهر به هم نزدیکتر بودیم الهام تنها بود . منم خواهر نداشتم . جدای از نسبت فامیلی دوری که با هم داشتیم هم محله هم بودیم واسه همینم زیاد همدیگه رو می دیدیم . البته الهام خونه ی ما نمی یومد . باباش اجازه نمی داد اما من مدام اینجا بودم . زیاد می یومدم اینجا . با هم فرانسه می خوندیم گاهی ام ویرمون می گرفت گلدوزی می کردیم من رو دستمالا گل و بوته می کشیدم . الهام خوب گلدوزی می کرد اما مال من زیاد تعریفی نبود فقط خوب بلد بودم دندون موشی بزنم . دور تمام دستمالا رو من می دوختم . همه شونو دسته کرده بودیم که بذاریم سر جهیزیه مون .
هر بار گل زدن یه دستمال تازه رو شروع می کردیم الهام می گفت ، واسه دماغ شوهرامون .
من رو این جمله حساس بودم . بدم می یومد دستمالو می نداختم و می گفتم : اَی . بمیری الی با این حرف زدنت این قدر نفوس بد می زنی تا آخر دو تا شوهر دماغو گیرمون می یاد .
از حرف زن دایی و لحن بیانش به خنده افتادم . زن دایی هم خندید سرش را تکان داد و گفت : یادش به خیر . کلی سر همین قضیه دستمالا می خندیدیم . یادمه یه روز همین دایی کامرانت پرسید این همه دستمالو می خواین چی کار ؟ الهام هیچی نگفت دزدکی نگام کرد و زیر لب خندید اما من زل زدم تو چشماشو خیلی جدی و خشن گفتم : واسه دماغ شوهرامون .
جات خالی کامرانم هری بهمون خندید اون قدر از دستش عصبانی شدم که دلم می خواست بپرم و صورتشو چنگ بزنم یا یه گاز بزرگ از بازوش بگیرم طوری که جای دندونام رو گوشت تنش بمونه . آخه اون روزا همین دو تا فَنو بیشتر بلد نبودم هر وقتم با داداش کوچیکه دعوام می شد اول جیغ می کشیدم که اغلب اوقات هم جواب می داد اما اگه کار به زد و خورد فیزیکی می کشید من همین دو تا فنو روش پیاده می کردم اونم تا می تونست موهامو می کند و لگد می پروند .
خلاصه که اونروز از دست کامران خیلی عصبانی شدم اما بیشتر از این حرصم گرفته بود که نه می تونستم صورتشو خط خطی کنم نه گازش بگیرم فقط مثل مار زخمی به خودم پیچیدم و آخرش هم زهرمو به خودم ریختم . سوزن رفت تو انگشتمو من از جا پریدم .
کامران از خنده ریسه رفت و چونه ی من از شدت بغض و عصبانیت لرزید بدون توجه به سوزش انگشتم همین طور تند و تند دندون موشی می زدم که کامران متوجه حالم شد و سریع عذرخواهی کرد . می دونستم گلوش پیش من گیره خود منم خوب یه جورایی آره . اما به قول سامان جون داداش اون لحظه مَحلش نذاشتم . نه که بگی کارشو تلافی نکردما . نه . جون خودش وقتی با هم نامزد شدیم اولین کادویی که بهش دادم یکی از همون دستمالا بود .
باز فقط خندیدم صحبت های زن دایی من را به یاد خوشمزه گی های سامان می انداخت و فکر کردن به سامان من را دچار دلشوره می کرد برای اینکه مسیر فکری ام را تغییر داده باشم بلافاصله پرسیدم : شما عاشق دایی جان بودید ؟
زن دایی میان خنده سرش را تکان داد و با لحن پر شیطنتی گفت : عاشقِ عاشقش که نه ... اما چرا . دوستش داشتم .
پرسیدم : حالا چی ؟ عاشقش هستید ؟
زن دایی نفس عمیقی کشید و با لحن مطمئن و قاطعی جواب داد : خیلی زیاد . از نظر من اون بهترین مرد دنیاست .
خندان و شگفت زده نگاهش می کردم که گفت : البته برای من بهترین مرد دنیاست . شاید از دید دیگران بهترین نباشه .
شانه ای بالا انداخت و گفت : هر کسو ببینی میگه ماست من شیرین تره .
مشتاق و علاقمند پرسیدم ، یعنی چی ؟
زن دایی با خنده جواب داد : همون جریان خاله سوسکه است دیگه .
- خاله سوسکه ؟!
- ای وای مثل اینکه بدترش کردم خوب بذار برات توضیح بدم . این یه جور ضرب المثله ... ضرب المثلم که نه یه جور حکایته . می گن یه خاله سوسکه ای بوده که از ذوق بچه اش بهش می گفته قربون اون دست و پای بلوری ات برم مادر .
-
این یعنی اینکه عشق و محبت زیاد باعث میشه که آدم عیبا و زشتی ها رو نبینه . دوست داشتن زیاد یه چیزی
یا یه شخصی باعث می شه که اون به چشمت بهترین بیاد حتی اگه همون که از نظر تو بهترینِ از نظر دیگران هزار تا عیب و ایراد داشته باشه . متوجه منظورم شدی ؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : بله . بله . متوجه شدم . عشق باعث میشه که آدم فقط زیبایی ها رو ببینه . زن دایی هم سرش را تکان داد و گفت ، دقیقا .
لبخندی به رویش زدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم : آیا مادر من هم کسی را دوست داشت . منظورم اینه که آیا کسی بود که مادرم عاشقش باشه ؟
چهره ی زن دایی حالت متفکری به خود گرفت بعد شانه هایش را بالا کشید و سرش را به نشانه منفی تکان داد : نه . من که یادم نمی
یاد ... یعنی اگه کسی بود الهام حتما به من می گفت . ما هیچ وقت چیزی رو از هم مخفی نکردیم .
با لحن ماکد اما مایوسانه ای گفتم : شما مطمئنید ؟
زن دایی خیره و نامطمئن نگاهم کرد انگار اصرار من باعث تردیدش شده بود اما ظاهرا این تردید فقط برای چند ثانیه بود چرا که زن دایی با اطمینان خاطر سرش را تکان داد و گفت : مطمئنم . الهام همه چیزشو به من می گفت اگه کسی تو زندگی اش بود من می فهمیدم .
آهی کشیدم و گفتم : پس اون مردی که هر روز برای مادر گل مریم می آورده کی بوده ؟
زن دایی به وضوح از شنیدن این سوال من جا خورد ناباورانه نگاهم کرد و با لحن متعجبی پرسید ، تو اینو از کجا می دونی ؟
از سوالش و از لحن بیانش پیدا بود که چیزی در این رابطه می دانست بنابراین با هیجان و امیدواری بیشتری جواب دادم : از تو کتاب مادر .
وقتی حالت نگاه زن دایی را دیدم فهمیدم که باید توضیح بیشتری بدهم برای همین نفس عمیقی کشیدم و کمی روی مبل جا به جا شدم : مامی تو کتابش نوشته بود من جمله ها رو توی
یک کاغذ نوشتم اون الان توی اتاقمه .
زن دایی کنجکاو و علاقمند به نظر می رسید با این حال با لحن مرددی پرسید : دقیقا چی نوشته بود ؟
شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : مثلا نوشته بود باز گل مریم آورده . چقدر شعر عاشقانه می داند.
زن دایی لبخندی به لب زد و سرش را پائین انداخت صدایش را شنیدم که آرام زیر لب زمزمه می کرد : خدای من ... خیلی از اون روزا گذشته .
مشتاقانه پرسیدم : اون مرد کی بود زن دایی ؟
زن دایی با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر مهر و آرامش را به صورت من دوخت بی صبرانه منتظر شنیدن جوابش بودم که گفت : مادرت عاشق اون نبود . اون بود که عاشق مادرت شد .
خیره در چشمان زن دایی پرسیدم : اون کی بود ؟
زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت : آقای زمانی ... آقا حسام . معلم درس فرانسمون بود . ما تو مدرسه زبان فرانسه نداشتیم اما الهام با معلم خصوصی کار می کرد منم تو کلاساش شرکت می کردم
.
- اون چه جوری بود ؟
زن دایی سوالی را که پرسیده بودم زیر لب تکرار کرد : اون چه جوری بود ؟
و بعد جواب داد : خوب معمولی
. یه آدم معمولی بود .
وقتی علاقمندی را در نگاه من دید با خنده سرش را تکان داد و گفت : اما انصافا بچه بدی نبود . مترجم زبان فرانسه بود تو سفارت به صورت پاره وقت کارای ترجمه می کرد . همیشه یه کت خوش دوخت قهوه ای رنگ ِ چهارخونه می پوشید همیشه مرتب و اتو کشیده بود . از تمیزی برق می زد . تو حرکات و رفتارش یه جور ظرافت زنانه بود که بهش می
یومد خیلی خوشگل نبود اما در عوض با نمک و جذاب بود ... بازم بگم ؟
با خنده سرم را تکان دادم و گفتم : حالا واقعا این مرد با نمک و جذاب عاشق مادر بود ؟
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : این طور به نظر می رسید هر چند اون به قدری خجالتی و سر به زیر بود که اصلا ازش انتظار نمی رفت . وقتی الهام برام گفت که چه اتفاقی افتاده نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .
پرسیدم : مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟
زن دایی جواب داد : من سرمای بدی خورده بودم مجبور شدم یه هفته خونه بمونم . سه جلسه از کلاس درس فرانسه عقب افتادم وقتی برگشتم الهام برام گفت که آقا معلم براش گل مریم آورده . اون وقت بود که من از تعجب دهنم باز موند .
مشتاقانه پرسیدم : حالا چرا تعجب ؟
زن دایی نگاهم کرد و گفت : به چند دلیل . اول اینکه ما همیشه فکر می کردیم اون زن داره . حتی گاهی که حوصله زبان فرانسه رو نداشتیم من دعا می کردم که آقای زمانی با زنش دعواش بشه و زنش مجبورش کنه رخت چرکا رو بشوره تا ما بتونیم تو غیاب اون یه نفسی بکشیم . از طرف دیگه همون طور که قبلا گفتم اون به قدری سر به زیر و خجالتی بود که ما اصلا فکر نمی کردیم اهل این جور رمانتیک بازیا باشه .
-
لبخند به لب پرسیدم : بعدش چی شد ؟
- بعدش ؟ هیچی دیگه . از اون روز به بعد این آقا معلم بود که هر روز دعا ، دعا می کرد که من باز سرما بخورم . سر کلاس نرم تا اون بتونه واسه الهام خانم گل مریم ببره .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟
زن دایی هم خندید و سرش را به نشانه مثبت تکان داد : باور کن .
بعد با یک دلخوری ساختگی آهی کشید و گفت ، نه آخه می دونی
یه چیز دیگه هم بود . ما سه جلسه در هفته با آقای زمانی کلاس داشتیم که من یک جلسه اش رو به خاطر تداخل با برنامه مدرسه ام همیشه غایب بودم اون وقت گلا دقیقا همون روزی به دست مادرت می رسید که من نبودم . این مسئله کفر منو در آورده بود حرص می خوردم و پشت سر آقای زمانی غر می زدم آخرشم نتونستم طاقت بیارم یه روز قید مدرسه رو زدم و رفتم که مچ آقای زمانی رو بگیرم .
بیچاره تا پاشو از در گذاشت تو و چشمش به من افتاد رنگ به رنگ شد شاخه گل مریم دستش بود یه نگاهی بهش انداختم که یعنی اِ زرنگی ، من از تو زرنگترم .
بعدم گفتم : آقا اجازه خانممون نیومد تعطیلمون کردن منم اومدم که لااقل از این کلاس استفاده کنم . عقب نمونم الهام زیر چشمی نگام کرد و لبخند زد منم براش چشمک زدم ضد حالی بود خلاصه .
آقای زمانی بیچاره تا آخر کلاس دپرس بود گلو که به الهام نداد هیچ ، این قدر این دست ، اون دستش کرد و چلوندش که طفلک له و لورده شد . بعدم که داشت می رفت با خودش بردش . اما این که ضد حال نبود ، ضد حال کاری بود که اون با من کرد .
خندیدم و مشتاقانه پرسیدم ، مگه چی کار کرد ؟
زن دایی جواب داد : اون روزی که من با بدجنسی به خاطر حضورم تو کلاس ، آقای زمانی رو غافلگیر کردم در واقع آخرین یکشنبه ای بود که من طبق برنامه نمی تونستم تو کلاس زبان فرانسه شرکت کنم چون روزای آخر مدرسه بود و من از هفته بعدش تو هر سه جلسه کلاس می تونستم حضور داشته باشم پس بنابراین آقای زمانی می بایست فکر دیگه ای می کرد و البته خیلی زود راه حل مسئله رو پیدا کرد .
تو جلسه ی بعدی کلاس به ما گفت که آخرین جلسه ی کلاس توی اون هفته به خاطر جلسه ی کاری که اون تو سفارت خونه داره تشکیل نمی شه کلی تکلیف بهمون داد و گفت که چون پنج شنبه کلاس تعطیله برای
یک شنبه ی هفته بعد آماده اش کنین . اتفاقا پنج شنبه ی اون هفته ما عروسی دعوت بودیم و من کلی به خاطر این تعطیلی از غیب رسیده بشکن زدم و ذوق کردم . اما چه می دونستم که اینا همه اش نقشه است . دقیقا همون ساعتی که من داشتم خوش و خرم تو عروسی نوه ی نمی دونم چیه ی مادرم قر می ریختم ، آقا معلم داشت از الهام خانم خواستگاری می کرد .
شگفت زده و متعجب نگاهش می کردم که گفت : خوب آره . منم شوک زده شدم . حسابی کفرم در اومد اون قدر که دلم می خواست مثل تو کارتونا ، کلامو بندازم زمین و اونقدر روش بالا ، پائین بپرم که سقفش مثل فنر قیژی بزنه بالا .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا اون پنج شنبه از مادرم خواستگاری کرد ؟! اما ... چطوری ؟
زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت ، خیلی ساده . منو با یه نقشه تقریبا حساب شده فرستاد دنبال نخود سیاه و اون وقت کلاس بدون حضور من تشکیل شد . البته کلاس که چه عرض کنم جلسه ی محرمانه ی خواستگاری
.
- شما از کجا فهمیدین ؟
- خوب معلومه الهام بهم گفت . خیلی هم نگران بود . گفت که به زمانی گفته نه . اما اون ازش خواسته که در موردش بیشتر فکر کنه .
یاد یکی از جمله های مادر افتادم : " عاقبت حرف دلش را زد نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم . "
پرسیدم : مادرم دوستش نداشت ؟
زن دایی سری تکان داد و گفت : من بابت این موضوع خیلی سر به سرش می ذاشتم اما هر چقدر این موضوع جدی تر می شد نگرانی الهام بیشتر می شد خیلی می ترسید که پدرش ، یعنی آقا جون از جریان بویی ببره . آقا جون نسبت به الهام سختگیری می کرد . خشک و تعصبی بود اون قدر که الهام واقعا ترسو شده بود . هر کاری می کرد تا آقا جونو از خودش راضی نگه داره برای همین بازم به زمانی گفت نه . اما آقای زمانی بیچاره تو یه عشق یه طرفه دست و پا می زد از هر راهی وارد می شد که دل الهامو به دست بیاره . هر جلسه به ما یه متن چاپی می داد که ترجمه اش کنیم بعدم اونا رو می برد خونه و مثل دیکته تصحیحشون می کرد .
هر بار وقتی ورقه هامون رو برمی گردوند ، مال الهام یه شعر عاشقونه زیرش نوشته بود همیشه این شعرو می نوشت .
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
گاهی ام چند بیت می نوشت اما این یکی همیشه بود .
زن دایی آهی کشید و سکوت کرد و من آرام و نجواگونه زیر لب زمزمه کردم : به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم .
می توانستم آقای زمانی را تجسم کنم مرد جوانی با یک کت خوش دوخت قهوه ای رنگ چهارخانه . به یاد شاخه های رز و اشعار عاشقانه ی سهراب افتادم . چه شباهت عجیبی . انگار که یک حادثه در دو زمان متفاوت تکرار می شد . اما آیا سهراب ، همان قدر که آقای زمانی عاشق مادر من بود به من علاقه داشت ؟
با این فکر گوشه لبم را به دندان گزیدم اصلا دلم نمی خواست در آن لحظه با فکر کردن به این موضوع بار دیگر آرامشم را بهم بریزم بعدا در موردش فکر می کردم . بعدا
نگاهم را بالا گرفتم و برای فرار از سماجت سوالی که در مغزم می چرخید پرسیدم : خوب ؟ ... بعدش چی ؟
زن دایی لبخندی زد و گفت : هیچی دیگه تموم اون تابستون به همین وضع گذشت هفته ای سه بار کلاس تشکیل می شد و آقای زمانی هنوز امید داشت که که الهام به عشق اون جواب مثبت بده . هر روز گل مریم . هر روز شعر عاشقونه . اون قدر گفت و گفت تا آخرش الهامو راضیش کرد .
با لحن متعجبی پرسیدم : مامان قبولش کرد ؟! ولی آخه اون که ...
-
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : آره عاشقش نبود . اما شاید یه جورایی بهش عادت کرده بود حتی منم بهش عادت کرده بودم وقتی که رفت هر دومون دلتنگش شدیم . اما بعد زندگی به روال عادی خودش برگشت .
یکی دیگر از جمله های مادر در ذهنم درخشید : " چه دنیای مسخره ای . روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم که دیگر هرگز نخواهد آمد . "
حالا دیگر همه چیز برایم روشن شده بود فقط یک سوال دیگر مانده بود که باید می پرسیدم : اون چرا رفت ؟
و زن دایی جواب داد : الهام بهش گفت که باید اونو از پدرش خواستگاری کنه . بهش گفت اگه بتونی رضایت پدرمو بگیری من حرفی ندارم . آقای زمانی ام گفت که حتما این کارو می کنه و و ما بعد از اون دیگه آقای زمانی رو ندیدیم کلاس زبان فرانسه تعطیل شد . بعدم آقا جون الهامو فرستاد فرانسه . همه از این تصمیم آقا جون شوک زده شدیم تصمیم عجیب و دور از انتظاری بود اما من حدس می زدم به جریان آقای زمانی مربوط باشه .
من و الهام هرگز نفهمیدیم که بین آقای زمانی و آقا جون چی گذشت اما هر چی که بود آقای زمانی رو از میدون فراری داد .
آرام زیر لب زمزمه کردم : پس این طوری بود .
و زن دایی جواب داد : آره عزیزم این طوری بود . دو سال بعد الهام تو فرانسه با پدرت آشنا شد و فکر می کنم اونجا بود که عشق واقعی رو تو قلب خودش احساس کرد .
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم ، و به خاطرش جنگید .
زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را تکان داد : و به خاطرش جنگید .
برای لحظاتی هر دو ساکت بودیم نگاه زن دایی پائین بود با انگشتر روی دستش بازی می کرد حالت چهره اش متفکر و محزون به نظر می رسید لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم : چرا براش نامه ننوشتید ؟
زن دایی نگاهم کرد و من ادامه دادم : شما دوست صمیمی اون بودید . اما شما هم مثل بقیه ...
زن دایی میان حرفم دوید و گفت ، نه رُز نه ! من براش نامه نوشتم . تا زمانی که فرانسه بودن سه بار براشون نامه نوشتم غیر از کامران هیچ کس از کاری که می کردم خبر نداشت . اما وقتی که رفتن امریکا دیگه آدرسی ازشون نداشتم نامه ی چهارمی که به آدرسشون تو پاریس فرستادم برگشت خورد و من هنوز دارمش .
بعد نگاهش را پائین گرفت و با لحن گرفته ای ادامه داد : زمانی که پدرت آخرین نامه رو فرستاد فهمیدیم که اونا امریکا بودن نه تو فرانسه .
لحظاتی بعد صدای زنگ تلفن سکوتی را که بینمان ایجاد شده بود شکست زن دایی همین طور که برای جواب دادن به تلفن می رفت لبخند به لب دستی به موهایش کشید و گفت : اون قدر حرف زدیم که قهومونم سرد شد .
گوشی تلفن را برداشت اما قبل از اینکه جواب دهد دستش را روی دهنی آن گذاشت و خطاب به من ادامه داد : لااقل یه کمی از کیکت بخور عزیزم .
سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم زمانی که برای برداشتن بشقاب کیکم از روی میز به جلو خم شدم قطره ای خون پشت دستم چکید . لحظه ای گیج و متعجب ، بی حرکت به قطره خون روی دستم نگاه کردم . صدای زن دایی را شنیدم که گفت ، رز عزیزم ، صهباست . با تو کار داره .
به عقب که برگشتم و سرم را بالا گرفتم چند قطره ی دیگر پشت سر هم روی لباسم چکید برای لحظه ای کوتاه نگاهم با نگاه زن دایی تلاقی کرد و بعد دستم سریع و بی اراده به سمت دماغم کشیده شد . وقتی گرمای خون را به روی انگشتانم حس کردم دستپاچه از جایم بلند شدم و زیر لب نالیدم : اوه . خدای من !
بعد از آن صدای نگران و سراسیمه زن دایی آخرین چیزی بود که شنیدم : چی شد عزیزم ؟ ... رز!
باز همان سرگیجه . مقابل چشمانم سیاه شد و من سست و بی حال به پائین کشیده شدم روی مبل افتادم و پلک هایم روی هم افتاد . اما این حالت بی خبری اغماگونه چند لحظه بیشتر طول نکشید چشم که باز کردم سامان مقابل پاهایم روی زمین زانو زده بود نگاهم از چهره ی نگران او به صورت رنگ پریده ی زن دایی چرخید او هم سمت دیگرم پائین مبل زانو زده بود با دیدن نگاه بی حالم رو به سامان کرد و با لحن شتابزده ای گفت :
- بدو سامان . زنگ بزن به دکتر جواهری
.
سعی کردم بدنم را از پشتی مبل جدا کنم . سامان با عجله از جا بلند شد و به سمت تلفن دوید . زن دایی با دیدن تلاشم برای بلند شدن دستم را در بین انگشتانش فشرد و به رویم لبخند زد سعی داشت آرامم کند اما لبخندش عصبی و نگران بود ، چیزی نیست عزیزم . الان دکتر جواهری می
یاد .
نگاهم به سمت سامان چرخید همین طور که شماره می گرفت آرام ، آرام به سمت ما می آمد گوشی را به روی گوشش گذاشته و سرش را بالا گرفت برای لحظه ای نگاهش در نگاهم گره خورد یک نگاه طولانی و عمیق و بعد جهت نگاهش را تغییر داد اضطراب و دستپاچگی در رفتار او هم پیدا بود . آشفته و عصبی گوشی تلفن را پائین گرفت و دکمه ی قطع ارتباط را فشرد : اَه ... اینم که اشغال می زنه .
و بعد بار دیگر شروع به گرفتن شماره کرد . زن دایی نگاه نگرانش را از او گرفت و با دستمال کاغذی خون بالای لبم را پاک کرد با بی حالی سرم را از روی پشتی مبل جدا کردم و دستمال را از دست زن دایی گرفتم سامان باز گوشی تلفن را پائین گرفت و غر زد : معلوم نیست این همه وقت داره با کی حرف می زنه .
بعد نگاه دیگری به سمت ما انداخت و با چند گام بلند خودش را به ما رساند بار دیگر پائین مبل زانو زد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت : حالش چطوره ؟
قبل از اینکه زن دایی فرصت جواب دادن پیدا کنه گفتم : من خوبم . فقط یه کم سستم . الان ... الان بهتر میشم سامان پرسید : چی شد که این طوری شد ؟
زن دایی جواب داد : نمی دونم . یه دفعه این طور شد .
و بعد با لحن نگرانی ادامه داد : یه دفعه دیگه شماره بگیر . ببین جواب می ده .
خودم را کمی روی مبل بالا کشیدم و گفتم ، فکر نمی کنم لازم باشه . من حالم خوبه ... الان خیلی بهترم .
سامان بی توجه به حرف من باز شماره گرفت و لحظاتی بعد عصبانی تر از قبل گوشی را محکم کف دستش کوبید .
- لعنتی اشغاله
-
حالم نسبت به دقایق قبل بهتر شده بود و واقعا نیازی به خبر کردن دکتر نمی دیدم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم با لحن آرام و مطمئنی گفتم : من که گفتم حالم خوبه . نیازی نیست دکتر خبر کنی
.
سامان همین طور که شماره می گرفت نگاه سریعی به صورت من انداخت و با لحن خشنی بر سرم توپید :
- اگه تو حالت خوبه پس لابد چشمای من ایراد داره . بذار بیاد چشمای منو معاینه کنه .
از لحن تند صحبتش جا خوردم چقدر دل نازک شده بودم بغض ناخواسته راه گلویم را فشرد و من دلگیرانه از او رو برگرداندم . زن دایی به سامان چشم غره رفت و بعد با ملایمت دست من را فشرد : ناراحت نشو عزیزم . نگرانت شده .
دستم را از دست زن دایی بیرون کشیدم و گفتم : معذرت می خوام . باید برم دستشویی
.
زن دایی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بی معطلی زیر بازویم را گرفت . به کمک او به دستشویی رفتیم و من دست و صورتم را شستم . وقتی بار دیگر به سالن برگشتم سامان هنوز همان طور گوشی تلفن به دست لب میز نشسته بود با دیدنمان ایستاد و گفت : دکتر جواهری تهران نیست . باهاش صحبت کردم نمی تونه بیاد .
وقتی سکوت ما را دید ادامه داد : آماده شید میریم بیمارستان .
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحن قاطعی گفتم ، من حالم خوبه .
سامان درمانده نگاهم کرد و من ادامه دادم : اما مانع دکتر رفتن تو نمی شم اگه واقعا فکر می کنی که چشمات ایراد داره . خوب برو .
زن دایی از شنیدن حرفم به خنده افتاد با دست ضربه آرامی پشتم زد و گفت : خیلی خوب دکتر نمی ریم . اما تو باید استراحت کنی . بیا . می برمت تو اتاق خودم .
سامان هنوز وسط سالن ایستاده بود که ما از کنارش گذشتیم و به اتاق زن دایی رفتیم .
* * *
نمی دانم کی خوابم برد . اما چشم که باز کردم از دیدن پدر بزرگ در کنار تختم جا خوردم روی
یک صندلی کنار تختم نشسته بود و با هر دو دست سر عصایش را می فشرد نگاه مستقیم و عمیق اش درست روی صورتم ثابت شده بود چند لحظه طول کشید تا فرمان حرکت کردن از مغزم به دست و پایم رسید با عجله بلند شدم و سر جایم نشستم .
- سلام .
پدر بزرگ با تکان دادن سر جواب سلامم را داد و من در زیر نگاه خیره او معذب دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم خوشبختانه در آن لحظه آن قدر از حضور غیر منتظره ی پدر بزرگ در اتاق غافلگیر شده بودم که جریان موهای رنگ شده ام به طور کل از خاطرم رفته بود . بعد از لحظاتی سکوت ، عاقبت لب های پدر بزرگ تکان خورد و پرسید : حالت چطوره ؟ و من بدون فکر و سریع جواب دادم : خوبم ... شما حالتون چطوره پدر بزرگ ؟
پدر بزرگ لحظه ای شگفت زده نگاهم کرد بعد زیر لب لبخند کمرنگی به لب زد و جهت نگاهش را تغییر داد .
و من باز بدون فکر کردن به دلیلش ، در دل نالیدم ، " وای . خراب کردی رز . "
صدای پدر بزرگ نگاهم را به سمت خود کشاند : بالاخره منو پدر بزرگ صدا زدی ... اونم حالا که می دونی من پدر بزرگت نیستم .
نگاهم را پائین انداختم و زیر لب زمزمه کردم : متاسفم .
پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : متاسف چرا ؟ ... از این بابت باید خوشحال بود .
مکثی کرد و ادامه داد : خوشحالم که تصمیم گرفتی بمونی
.
متعجب نگاهش کردم از ذهنم گذشت : " اما من که هنوز تصمیمی نگرفتم . "
- به توران گفتم وسایلتو جمع کنه . فردا می ریم ویلا . اونجا برای استراحت کردن مناسبتره ... در ضمن در اولین فرصت دکتر جواهری باید تو رو ببینه .
نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه . گیج و سردرگم نگاهش می کردم که در اتاق باز شد و زن دایی لبخند به لب از لای در به داخل سرک کشید : دخترمون بیداره ؟
لبخند خجولانه ای به لب زدم و زن دایی مهربانانه ادامه داد : می خوای شامتو بیارم تو اتاق ؟
سرم را بالا انداختم و با لحن شرم آلودی گفتم : نه زن دایی جان شما زحمت نکشید من حالم خوبه . اگه اجازه بدید شام را پیش بقیه می خورم .
زن دایی با خوشرویی جواب داد : اجازه ما هم دست شماست خانم . چرا که نه . خوشحال می شیم .
بعد رو به پدر بزرگ ادامه داد : پس آقا جون شمام تشریف بیارید .
پدر بزرگ سرش را به نشانه موافقت تکان داد . زن دایی هم لبخند دیگری به لب زد و از اتاق خارج شد بعد از رفتن او ، پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : خوب دختر جون . اگه می خوای به موقع به شام برسی لازمه که یه کم کمکم کنی من بدجوری به این صندلی چسبیدم .
لبخند کمرنگی به لب زدم و برای کمک کردن به او آرام و با احتیاط خودم را از تخت پائین کشیدم می ترسیدم که باز دچار سرگیجه شوم اما خوشبختانه از سرگیجه خبری نبود نفسی به آسودگی کشیدم و به سمت پدر بزرگ رفتم او دستش را بالا گرفت و من زیر بازویش را گرفتم به کمک من و با تکیه بر عصایش از روی صندلی بلند شد . سرم را که بالا گرفتم نگاهم در نگاه خیره پدر بزرگ گره خورد نگاهش برقی داشت که من را بی اختیار به یاد ساقی انداخت و تازه آن موقع بود که من موهایم را به خاطر آوردم وحشتزده نگاهم را پائین گرفتم دست و پایم را گم کرده بودم معنای نگاهش را می فهمیدم من با این کارم ، ناخواسته یک بار دیگر عشق را در وجود او زنده کرده بودم صدای پدر بزرگ را شنیدم که گفت :
- باید ازت ممنون باشم .
نپرسیدم چرا . چون خودم دلیلش را می دانستم . از اینکه با آن بی فکری و کار ناشیانه ام باعث ایجاد دردسر نشده بودم در دل خدا را شکر کردم و در سکوت پدر بزرگ را تا داخل سالن همراهی نمودم . دایی ها مثل بقیه اعضای خانواده حسابی از قیافه جدیدم تعریف و تمجید کردند اما سهراب مثل همیشه ساکت بود و هیچ اظهار نظری نکرد . با این حال من سر میز شام یکی دو بار او را که در سکوت نگاهم می کرد با نگاه به موقع ام غافلگیر کردم .
بعد از صرف شام پدر بزرگ در مورد سفر به شمال و اقامت چند روزه مان در ویلا صحبت کرد که با استقبال گرم و پر شور همه مواجه شد . به خاطر استفاده بهینه تر از تعطیلی روز جمعه ، قرار بر این شد که صبح زود ، قبل از روشن شدن هوا به سمت شمال حرکت کنیم . به همین خاطر آن شب زودتر از شب های دیگر برای خوابیدن از هم جدا شدیم . خانواده ی دایی کامران برای بدرقه ما تا پشت در آمده بودند صهبا هیجان زده می گفت که صبح زود به موبایل تک تکمان زنگ خواهد زد تا بیدارمان کند مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود .
-
از ساختمان که خارج شديم نگاهش به آسمان بالاي سرم انداختم.شب آرام و نسبتا سردي بود.به خاطر اختلاف دماي داخل و بيرون خانه ناگهان احساس لرز کردم و بازوهايم را محکم در بغل گرفتم.لباس کمي پوشيده بودم و يادم افتاد که بعد از ظهر زماني که از آرايشگاه به خانه برگشتم کاپشنم را درماشين جا گذاشتم.در همين فکر بودم که صداي سامان حواس پرتم را متوجه خود کرد:سردته؟
نگاهش کردم و گفتم:نه خوبه.الان به دماي بيرون عادت مي کنم.
سامان بي توجه به حرف من نگاهش سرزنش آميزي به من انداخت و گفت:صبر کن الان کاپشنم و برات مي يارم براي رفتن به داخل ساختمان به سمت در چرخيده بود که سهراب گامي به جلو برداشت و در حالي که کاپشن اش را از تن در مي آورد گفت:نميخواد بري...بگير همينو بهش بده.
سامان لحظه اي مردد نگاهش کرد بعد بار ديگر به سمت من برگشت و براي شنيدن جوابم منتظر ماند ازاينکه سهراب توجه نشان داده بود کمي هول شده بودم سرم را تکان دادم و گفتم:ممنونم سهراب...تو خودت لازمش داري سهراب لبخند محوي به لب زد و در حالي که با تکان دادن سر من را تشويق به گرفتن مي کرد زير لب جواب داد:بگير.لازمش ندارم.
زن دايي در تأييد حرف او سري تکان داد و گفت:بگيرش عزيزم.سهراب که جايي نميره.الان ميره تو...تو بيروني سردت ميشه.
سهراب کاپشن اش را جلوتر گرفت و من ناچار آن را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم.زماني که سرم را بالا گرفتم سامان ديگر آنجا نبود.درمانده و آشفته حال کاپشن را درميان انگشتانم فشردم.ناراحتي و بي توجهي سامان را نمي توانستم تحمل کنم تصميم گرفتم در اولين فرصت با او در اين رابطه صحبت کنم.با فکري مشغول کاپشن را روي شانه هايم انداختم و بدون اينکه دست در آستين هايش کنم آن را دور خودم پيچيدم.
از خانواده دايي کامران خداحافظي کرديم و بعد از گفتن شب به خير هر کدام به سمت ساختمان خودمان حرکت کرديم به خانه که رسيديم به پدربزرگ هم شب به خير گفتم و يک راست به اتاقم رفتم.حال عوض کردن لباس هايم را نداشتم همان طور روي تخت دراز کشيدم و دست هايم را زير سرم قلاب کردم.آن قدر سوژه براي فکر کردن در ذهنم داشتم که ديگر جايي
براي خواب باقي نمانده بود.سهراب را دوست داشتم.سامان برايم عزيز بود.پدربزرگ مثل يک ابهام بزرگ ،ذهنم را به خود مشغول کرده بود.نمي توانستم در موردش يک تصميم درست و قاطع بگيرم.
آيا واقعا مي خواستم که براي هميشه با آنها بمانم؟آيا اينجا همان جايي بود که باقي زندگيم مي بايست در آن شکل مي گرفت؟وقتي خوب فکر مي کردم مي ديدم که از آن بدبيني اوليه نسبت به ايران و خانواده مادري ام داشتم چيز زيادي در دلم باقي نمانده.حالا ديگر دلبستگي هايي در اينجا داشتم.دلبستگي هايي که هر کدام به شکلي پاي رفتنم را سست مي کرد.ميل به ماندن درست مثل ريشه هاي يک نهال نوپا هر لحظه بيشتر از قبل در قلبم ريشه مي دواند و من آماده بودم که با دل کندن از يک دنيا خاطره از سرزميني که در آن بزرگ شده بودم دست در دست سرنوشتي بسپارم که خودم انتخابش کرده بودم.ايران انتخاب من بود و عشق بهانه دوست داشتني اين انتخاب محسوب مي شد حالا اين جمله مادر برايم معنا مي گرفت که هميشه مي گفت:
موطن آدمي را بر هيچ نقشه نشاني نيست.موطن آدمي تنها در قلب کساني است که دوستش دارند.
و من حالا در قلبم چيزهاي زيادي براي دوست داشتن داشتم.از زماني که داستان عشق صميمانه ساقي و پدربزرگ را شنيده بودم ناآرامي قلبم بيشتر شده بود با يک حس همزاد پنداري قوي ساقي را در وجود خودم زنده مي ديدم.دلم مي خواست مثل او هم عاشق باشم و هم معشوق.اين تمنا جاذبه اي لطيف داشت و من هر لحظه بيشتر برايش تشنه مي شدم.باز فکر ساقي ذهنم را انباشت و يادآوري عشقش دلم را هوايي کرد شوريده و ناآرام روي تخت غلتيدم و نگاهم را از پنجره به سياهي شب دوختم.چيزي آن بيرون،روحم را براي خود مي خواست.صدايم مي زد و من احساسش مي کردم.دست دراز کردم و کليد آباژور کنار تخت را فشردم در زير نور سرخ رنگش نگاهش به صفحه ساعتم انداختم چند دقيقه از دوازده گذشته بود بيشتر از يک ساعت مي شد که من روي تختم از اين دنده به آن دنده غلت مي زدم کلافه و بي حال سرجايم نشستم و نگاهي به اطرافم انداختم.براي بيشتر فکر کردن به تصميمي که ناگهان به ذهنم رسيد خيلي به خودم فرصت ندادم در يک حرکت سريع کاپشن سهراب را از روي صندلي کنار تخت برداشتم و براي رفتن به باغ از اتاق بيرون زدم.کاپشن را روي شانه هايم انداختم و آرام،بدون هيچ سرو صدايي از ساختمان بيرون زدم.رديف چراغ هاي فانوسي شکل باغ تماما روشن بود.شب آرام و پرستاره اي بود و بغ خالي از هر جنبش و صدايي،عميق و خيالي به نظر مي رسيد.کاپشن را محکم تر از قبل به خودم پيچيدم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردم.دقيقا به همان سمتي مي رفتم که احساسات درونم هدايتم مي کرد.
جايي که مي توانستم از آنجا پنجره اتاقم را ببينم.با ديدن نيمکت زير درخت،حرارتي گرم در رگ هايم دويد.
هيجان زده از حرکت ايستادم و لحظه اي بي حرکت نگاهش کردم.بعد يکبار ديگر با شوقي غريب از جا کنده شدم و به سمتش رفتم.لحظه اي بعد درست مقابلش بودم به سمت ساختمان چرخيدم پنجره اتاقم از آن نقطه کاملا مشخص بود.نور سرخ رنگ آباژوري که روشن کرده بودم فضاي خالي پشت پنجره را
شفق رنگ ساخته بود.
اينجا همان جايي بود که پدربزرگ ساعت ها براي ديدن ساقي،شيدا و شوريده حال منتظر مي نشست اينجا همان جايگاهي بود که نگاه هاي عاشق درهم تلاقي مي کرد.دل ها عاشقانه و پرحرارت مي تپيد و سرها روي سينه ها آرام مي گرفت.از اينکه آنجا بودم حس غريبي تمام وجودم را احاطه کرده بود.هيجاني دلنشين و رخوتناک که گرمم مي کرد.آرام،آرام دور خودم چرخيدم و با نگاه مشتاق و علاقه مندم آنجا را از نظر گذراندم گذشته پدربزرگ مدام در ذهنم مرور مي شد.همه چيز برايم زنده و قابل لمس بود از تجسم شورانگيز آن عشق من هم خودم را عاشق تر حس مي کردم.من همان ساقي بودم اما اين قصه عاشقانه براي تکرار شدن هنوز يک بهزاد دلباخته کم داشت.
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود،يار کجاست؟
اين فکر باعث شد کمي از آن هيجان و التهاب اوليه در وجودم فروکش کند حقيقتي بود که نمي شد آن را ناديده گرفت عشق سهراب به من در مقايسه با عشقي که پدربزرگ
نسبت به ساقي داشت درست مثل قطره اي در کنار دريا بود.از رسيدن به اين باور آهي کشيدم و مأيوسانه در دلم ناليدم:<<اصلا اگه عشقي وجود داشته باشه.>>
رفتار سهراب قابل پيش بيني نبود گاهي سرد و بي توجه مي شد و گاهي محبتش گل مي کرد.آن شاخه هاي رز و شعرهاي عاشقانه،لااقل مي توانست شروعي براي يک
عشق باشد اما براي مطمئن شدن تنها يک راه مطمئن وجود داشت بايد صبر مي کردم و منتظر مي ماندم.با اين فکر سرم را داخل کاپشن کشيدم عطر آشنايي داشت يک
ادکلن با رايحه اي خنک و خوشبو که سهراب هميشه از آن استفاده مي کرد.با نفسي عميق عطرش را به سينه کشيدم بعد هم دست هايم را در آستين هاي کاپشن فرو کردم و
زيپش را بالا کشيدم کمي سردم شده بود.تصميم گرفتم آرام،آرام به اتاقم برگردم با اين فکر دست هايم را در جيب هاي کاپشن فشردم داخل يکي از جيب ها شيئي بود که توجه
من را به خود جلب کرد با انگشتانم آن را لمس کردم انگار چيزي شبيه يکي گردنبند بود کنجکاو شدم آن را ببينم مشتم را ازداخل جيب بيرون کشيدم.درست مثل هماني بود
که سامان به من داده بود بي اختيار دستم را بالا گرفتم و در زير نور زرد رنگ چراغ وارسي اش کردم.زنجيرش بريده بود.کنجکاو شدم که داخل پلاک نگاهي بياندازم.آرام
و با فشار ملايم نوک انگشت آن را گشودم از ديدن عکس هاي داخل پلاک جاخوردم نفسم داخل سينه حبس شد آنقدر نگاهم و تمام حواسم به روي آنچه مي ديدم متمرکز شده بود که
نفس کشيدن را فراموش کرده بودم.حقيقتا انتظار ديدن آن منظره را نداشتم.در يک سمت پلاک عکس دختر جواني بود که از شدت زيبايي و طراوت مي درخشيد از ديدن جاذبه
و کششي که در نگاهش بود جاخوردم همان لحظه حسي دروني به من نهيب زد:
_<<پس مرجان اينه>>
-
نگاهم براي مقايسه به سمت ديگر قاب کشيده شد آن طرف عکسي از من چسبانده شده بود گيج شده بودم از ذهنم گذشت:<<اين يعني چي؟>>
به قدري ذهنم مشغول اين مسئله بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم کسي متعجب و نامطمئن اسمم را صدا زد و من چنان از جا پریدم که گردنبند از دستم رها شد و روی زمین افتاد
نگاهم را از روی گردنبند بالا کشیدم و سهراب را دیدم که درست در چند قدمی ام ایستاده بود،دست هایم همان طور مقابل بدنم خشک شده بود خیره در سکوتی شوک زده نگاهش میکردم
که گفت:معذرت می خوام...ترسوندمت؟
هنوز مات و مبهوتبا نگاهی گیج و نامطمئن نگاهش می کردم که قدمی به سمت من برداشت.آهنگ صدایش از گیجی اضطراب آلودی پر بود:اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟این وقت شب...
تو این سرما.
مقابلم ایستاد.درست در یک قدمی ام .برای چند لحظه کوتاه در چشمانم نگریست بعد نگاهش را پایین انداخت و به گردنبندی که مقابل پاهایم روی زمین افتاده بود نگاه کرد .صورتم از شدت
خجالت داغ شد گوشه لبم را به دندان گزیدم.انصافا در بدترین لحظه غافلگیرم کرده بود دست هایم سست شد و پایین افتاد.سهراب بدون اینکه دوباره نگاهم کند خم شد و گردنبند را از روی
زمین برداشت.هنوز پلاک گردنبند باز بود و نگاه سنگین سهراب به روی آن ثابت مانده بود آشفته حال و عصبی در دلم نالیدم:لعنت به این شانس.
منتظر نگاه سرد و سرزنش بارش بودم اما حالت چهره اش در آن لحظه مثل همیشه خونسرد و پرتکبر نبود او هم کمی دستپاچه و مضطرب به نظر می رسید.پلاک گردنبند را در مشت فشرد و
دستش را در جیب پالتویش فرو کرد.شانه هایش را بالا کشید و گفت:دیشب تو باشگاه زنجیرش برید.کلا فراموشش کرده بودم.
فقط برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:چیز قشنگیه.
سهراب نگاه سریعی به صورتم انداخت و با لحن نامطمئنی پرسید:چی؟
نگاهم را به سمت جیب پالتویش چرخاندم و گفتم:اون گردنبند.
سهراب لبخندی زد و سرش را به نشانه تأکید تکان داد:اونا دوتان...یکی اش دست سامانِ.اونارو پدربزرگم...
پدر مادرم،وقتی خیلی بچه بودیم از ایتالیا برامون سوغات آورد.برای اینکه وقتی بزرگ شدیم...بدیم به همسرامون.
حالا قلبم به تپش افتاده بود هیجان کم کم داشت دمای بدنم را بالا می برد سعی کردم به رویش لبخند بزنم اما چه تلاش بی حاصلی.همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نگفتی این وقت شب اینجا
چه کار می کنی؟
در زیر نگاه عمیق و نافذش به مِن مِن افتادم:من...خوب من اومده بودم قدم بزنم.
سهراب با لحن متعجبی پرسید:این وقت شب؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:خوابم نمی برد فکر کردم شاید قدم زدن تو هوای آزاد...
شانه ای بالا انداختم و پرسیدم:تو چی مرد شبگرد.تو محدوده خونه ما چه می کنی؟
و در دلم ادامه دادم:نکنه مثل پدربزرگ عاشق شدی.
سهراب خندید و ردیف دندان های مرتب اش را به نمایش گذاشت پوست برنزه زیبا و ترکیب چهره بی نقص اش در زیر آن نور کمرنگ،فوق العاده به نظر می رسید.شبیه مجسمه های یونان باستان.زیبا و
ستودنی.
با سر به سمت ساختمان خودشان اشاره کرد و گفت:قوطی قرصای آقا جون خونه ما جا مونده بود زنگ زد براش آوردم.
با لحن مرددی پرسیدم:یعنی...الان داری برمیگردی؟
سهراب نگاهی به سمت ساختمانشان انداخت بعد بار دیگر به سمت من برگشت و گفت:اگه تو بخوای تا جلوی درهمراهی ات می کنم.
لبخندی زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم با اشاره دست من را دعوت به همراهی کرد در سکوت با یک گام بلند در کنارش جای گرفتم و در حالی که به شدت سعی می کردم هیجان درونم را در
کنترل بگیرم قدم هایم را با او هماهنگ ساختم لحظاتی در سکوت گذشت شاید هر دو منتظر بودیم که آن دیگری حرفی بزند و سکوتی را که بینمان پرده کشیده بود بشکند.حرف های زیادی داشتم که دلم می خواست
می توانستم با او در میان بگذارم سوال هایی در ذهنم بود که فقط او جوابش را می دانست.حرف های زیادی برای گفتن داشتم اما لب هایم همچنان بسته مانده بود.نمی توانستم.هنوز از او و از عشقش مطمئن
نبودم.عاقبت هم این سهراب بود که لب باز کرده و به آن سکوت سنگین خاتمه داد.
_بالاخره میخوای چه کار کنی؟
سرم به جانبش چرخید نگاهش پایین بود و نیم رخ اش آرام و مطمئن به نظر می رسید پرسیدم:در چه موردی؟
برگشت و نگاهم کرد نگاهش طوری بود که تمرکزم را به هم می زد هر بار نگاهم می کرد همین اتفاق می افتاد هول می شدم و دست و پایم را گم می کردم سرم را پایین انداختم و او زیر لب جواب داد:در مورد اینجا
موندن...تصمیمت چیه؟
بازوهایم را در بغل گرفتم و همراه با نفس عمیقی گفتم:نمیدونم.
سهراب بعد از لحظاتی سکوت بار دیگر به حرف آمد و گفت:اینجا بمون رز.مطمئن باش پشیمون نمیشی.
هیجان داشت قلبم را ازجا می کند.دهانم خشک شده بود از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:ولی زندگی من اونجاست.
سهراب بلافاصله جواب داد:می تونی برای خودت یه زندگی تازه بسازی.فقط کافیه که بخوای.زیر لب زمزمه کردم:این خیلی هم ساده نیست.
مقابل ساختمان رسیده بودیم سهراب روبه رویم ایستاد و گفت:نه رز.فقط کافیه که بخوای.
سرم را بالا گرفتم و دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم نگاهم در نگاه مستقیم اش گره خورد نگاهش ملتمس به نظر می رسید حالت نگاهش با همیشه فرق داشت خجولانه سعی کردم نگاهم را از نگاهش جدا کنم اما آن
نگاه ،جادویی داشت که نمی گذاشت.عاقبت لبهایش تکان خورد و با لحن نجواگونه ای گفت:خواهش می کنم رز.به آدما فرصت نزدیک شدن بده.
با هیجانی پرشور در دلم زمزمه کردم:<<اگه منظورت از آدما ،خودتی.تو به من نزدیکی .کاش اینو می فهمیدی.>>
سرم را پایین انداختم.سهراب هم سکوت کرد اما لحظاتی بعد باز صدایش نگاهم را به سمت خود کشاند:بگیر .این مال تو.
در زیر نگاه ناباور من،گردنبند را از جیبش بیرون کشید و آن را به سمت من گرفت نمی دانستم باید چه بگویم هیچ حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید فقط مردد نگاهش می کردم که گفت:بگیرش رز.این به درد تو میخوره.
با لحن متعجبی پرسیدم:چرا من؟!
در حرکتی دور از انتظار دستم را گرفت و گرنبند را کف دستم گذاشت: برای اینکه تو از اون خوشت میاد.با لحن شتابزده ای گفتم:اما...
سهراب با فشار ملایم دستش،انگشتانم را به روی گردنبند بست و گفت:خواهش می کنم رز.
نگاهم را از نگاه خواهشمندش بریدم و به روی مشت بسته ام دوختم.سهراب این بار تقریبا زیر لب زمزمه کرد:این...یه مدت پیش مرجان بوده.حالا.حالا دلم میخواد که پیش تو باشه.
ناباورانه نگاهش کردم.این یعنی اینکه...آیا انتظارم داشت به نتیجه می رسید؟
سهراب سرش را به نشانه خداحافظی تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:شب به خیر.
با حالتی مسخ شده،مات و مبهوت دور شدنش را تماشا کردم گردنبند را در مشتم فشردم و آن را به روی قلبم گذاشتم.هیجانی شیرین و لذت بخش قلبم را به تپش واداشته بود نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به سمت آسمان چرخاندم.
ماه،بَدر کامل بود و از زیبایی می درخشید.در آن لحظه شاید تأثیر جاذبه مجنون کننده ماه بود یا شاید دلیل دیگری داشت اما هرچه که بود به من ثابت کرد که چقدر دوستش دارم و بیشتر از آن چقدر محتاج دوست داشته شدن از جانب
اویم.من آن شب عشق سهراب را باور کردم و با رسیدن به این باور از یک احساس ناب و سبک سرمست شدم.
-
شروع
صبح فردا ، برای من یک شروع متفاوت بود با شب پر هیجان و خاطره انگیزی که پشت سر گذاشته بودم تصمیم برای ماندن قطعی تر شده بود دلم می خواست در اولین فرصت این خبر را به گوش اعضای خانواده ام ، خصوصا سهراب برسانم . صبح زود قبل از طلوع آفتاب ، سوار ماشین هایمان شدیم و برای یک مسافرت چند روزه به شمال ایران از خانه بیرون زدیم . دایی کامران ، زن دایی سمیرا و پدر بزرگ سوار یک ماشین و از همه جلوتر بودند بعد از آنها ماشین ما بود که من ، سهراب ، سامان ، صهبا و آرش سوارش بودیم و سهراب رانندگی می کرد . پشت سر ما هم ماشین دایی کاوه بود که زن دایی نسرین و آیدا همراهش بودند . هوا هنوز گرگ و میش بود که راه افتادیم همه ، هنوز خواب آلود به نظر می رسیدند صهبا کنارم نشسته بود و سرش را روی شانه ام تکیه داده بود . بغل دست او هم آرش بود که داخل صندلی فرو رفته و سرش را به لبه ی پنجره تکیه داده بود . سامان هم روی صندلی جلو کنار دست سهراب بود همه ساکت بودند سامان ضبط صوت ماشین را روشن کرد و لحظاتی بعد صدای موسیقی ملایمی فضای داخل ماشین را پر کرد چشمانم را به روی هم گذاشتم موسیقی ایرانی چقدر آرامش بخش و زیبا بود روحم را به دست واژه های آهنگین ترانه ای که در حال پخش بود سپردم و در آن محو شدم .
دلم برات تنگ شده جونم می خوام ببینمت نمی تونم
بین ما دیوارای سنگی فاصله یک عمر می دونم
بغض ترانمو شکستم می خوام بگم عاشقت هستم
تو عین ناباوری یک شب خالی گذاشتی هر دو دستم
تو بودی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه ی من
تو بودی سنگ صبورمو نگاه دورمو لب های بسته ی من
نیمه شب ، از خواب پا می شم نیستی پیشم ، باز دیوونه میشم
دوری تو ، تیشه زد به ریشه ام نیستی پیشم
انگار کسی تکانم داد . از جا پریدم خوابم برده بود نگاه تارم روی صورت سامان ثابت ماند . داشت پتویی را روی شانه های من مرتب می کرد . با دیدن نگاهم خودش را عقب کشید و گفت اِ . بیدار شدی ؟
- رسیدیم ؟
سامان آرنجش را روی سقف ماشین گذاشت و به در باز پشت سرش تکیه داد ، نه بابا کو تا شمال . در بندیم فعلا .
وقتی حالت نگاهم را دید ادامه داد : خودتو گیج نکن . دربند اسم مکان ِ . اسم همین جایی که الان هستیم ...
دربند ، سربند ، درکه . صفا سیتی تهرونیاست . یه جورایی میشه گفت عشق آبادشون ِ .
سری تکان دادم و گفتم ، بقیه کجان ؟
سامان نگاهم کرد و گفت ، واسه صبحونه پیاده شدن . تو خواب بودی مامان نذاشت بیدارت کنیم . عمو کاوه از تو ماشینشون پتو داد .
مکثی کرد و پرسید ، پیاده نمی شی ؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم ، چرا . چرا . یک لحظه صبر کن .
کلاهم را روی سرم مرتب کردم ، با عجله شالم را از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم تازه زمانی که پیاده شدم موقعیتمان را تشخیص دادم جای مرتفعی بودیم و اطرافمان با پوششی از برف سفید بود پیش رویم منظره بدیع و زیبایی بود که باعث شگفتی ام شد هیجان زده گامی به جلو برداشتم اما سرگیجه فرصت زیادی برای ابراز احساسات به من نداد . دستم سریع و بی اراده به سمت پیشانی ام بالا رفت فقط یک لحظه بود و بعد با تکانی شدید به خودم آمدم . چشم باز کردم . سامان بازویم را میان زمین و هوا قاپیده بود با لحن ضعیفی زیر لب نالیدم : اوه خدایا پام روی برفا لیز خورد .
سامان همین طور که کمکم می کرد بایستم با لحن گرفته و سرزنش باری زیر لب پرسید : واقعا ؟
متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاوردم در حالی که به شدت سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند گفتم :
-اینجا چه برفی نشسته . واقعا ... اینجا خیلی لیزه .
سامان دستم را رها کرد و همین طور که برای بستن در ماشین می رفت با لحن کلافه ای غر زد : آره بابا فهمیدم . تو حالت خوبه .
با حالتی درمانده به عقب چرخیدم و غمگینانه نگاهش کردم حرکاتش عصبی و تند بود با خشونتی آشکار در ماشین را محکم به هم کوبید و دکمه ریموت را فشرد بعد هم به سمت من برگشت و همان قدر خشن ، مچ دستم را محکم گرفت بدون اینکه نگاهم کند باز با لحنی دلخور و ناراضی که ناخواسته باعث عذاب وجدانم می شد ادامه داد : تو که پات سُر می خوره . منم که چشام ایراد داره . دست همو بگیریم بهتره .
فشار انگشتان سامان را به روی مچ دستم احساس می کردم بی توجه به لغزندگی و سنگلاخ بودن زمین زیر پایم ، درست مثل یک مادر عصبانی من را به دنبال خودش می کشاند جرات اعتراض کردن نداشتم از استخوان بیرون زده ی فکش پیدا بود که چقدر محکم دندان هایش را روی هم فشرده . کفشم به تکه سنگی گرفت و به جلو سکندری رفتم طوری که یکی از زانوهایم روی زمین کشیده شد و من از درد نالیدم .
- آی ... تو چت شده سامان ؟ دیوونه شدی ؟
سامان بلافاصله به عقب برگشت با دیدن آن صحنه دستم را رها کرد و مقابل ِ من روی زمین نشست : چی شدی پس ؟
به شدت ترسیده بود با رنگ و رویی پریده ، نگران و دستپاچه دست و پایم را معاینه می کرد : تو انگار یه چیزیت میشه . چرا حواستو جمع نمی کنی دختر ؟
سریع و قهر آلود دستم را از دستش بیرون کشیدم و با لحن دلخوری اعتراض کردم : واقعا که سامان ! من یه چیزم می شه ؟!
سامان نگاه درمانده و عاجزش را در نگاه خشمگین من دوخت و گفت : معذرت می خوام رز . تقصیر من بود .
خدایا چقدر غمگین به نظر می رسید ناگهان تمام خشمم تبدیل به اضطراب و دلواپسی شد . آرام زیر لب جواب دادم ، مهم نیست .
سامان باز دستم را گرفت و با لحن نگران و پر مهر پرسید : سالمی ؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و به کمک او سر پا ایستادم سر زانویم کمی می سوخت اما بی توجه به آن سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در نگاه خیره سامان دوختم . اما او خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد و به رو به رو چرخید از دستش کلافه بودم آستین پالتویش را گرفتم و با خشونت او را به سمت خودم چرخاندم اما نگاهش هنوز از من فراری بود با لحنی جدی و گرفته پرسیدم ، چرا به من نمی گی مشکل چیه سامان ؟
سامان سرش را پائین انداخت و زیر لب جواب داد : مشکلی وجود نداره .
مصرانه تکرار کردم ، چرا وجود داره . مشکل وجود داره . من این را می فهمم . فقط نمی فهمم چرا . به من بگو سامان . چه اشتباهی مرتکب شدم .
سامان دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد هنوز نگاهش پائین بود باز دوباره زیر لب جواب داد : گفتم که چیزی نیست .
باز از آستینش گرفتم و تکانش دادم : به من نگاه کن سامان . چرا نمی گی چی شده . مشکل چیه ؟
وقتی حرفی نزد با حرص آستینش را رها کردم و گفتم : قسم می خورم که برمی گردم امریکا . من اعصاب این جور بازی ها رو ندارم .
-
تهدید به جایی بود چون بلافاصله جواب داد . سامان نگاهش را بالا گرفت و گفت ، بازی نیست رز . من ... من فقط نگران سلامتی توام .
نامطمئن نگاهش کردم و گفتم : فقط همین ؟
نگاه سامان نگران و آشفته بود و در لحن کلامش نارضایتی موج می زد چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید :
- فقط ؟! ... رز یعنی این موضوع این قدر بی اهمیته ؟
لبخند به لب شانه هایم را بالا کشیدم و دستم را در هوا تکان دادم : ولی سامان من ... من حالم خوبه .
سامان بار دیگر دلخور و ناراضی از جا کنده شد و همین طور که از من فاصله می گرفت جواب داد : پس لابد چشمای من ایراد داره .
لحظه ای به دور شدنش نگاه کردم بعد با عجله به سمتش دویدم و از پشت بازویش را گرفتم . ایستاد و نگاهش را به صورتم دوخت راحت می شد احساس کرد که مشکل فقط این نیست با این حال عاجزانه نگاهش کردم و گفتم ، خیلی خوب اگه قول بدم که با تو به دکتر بیام مشکل حل می شه ؟
سامان لبخند محزونی به لب زد و گفت ، خوبه .
با لحن مرددی پرسیدم : پس یعنی من اشتباهی مرتکب نشدم .
سامان سرش را تکان داد و گفت ، معلومه که نه ... متاسفم اگه باعث شدم چنین فکری بکنی .
هنوز نگاهش می کردم که لبخندی به لب زد و گفت : نون داغ ، کباب داغ ... تا حالا پیاز ترکوندی ؟
لبخند به لب سرم را به نشانه منفی تکان دادم او بار دیگر مچ دستم را گرفت و گفت : پس بیا بریم . هر کی تا اینجا بیاد و پیاز نترکونه نصف عمرش بر فناست .
این بار با آرامش بیشتری با او همراه شدم با هم به رستوران رفتیم و در کنار بقیه اعضای خانواده نان داغ - کباب داغ خوردیم و چند تایی هم پیاز ترکاندیم .
صبحانه عالی بود و همه را به نشاط آورد خورشید کاملا بالا آمده بود و انعکاس پرتوهایش به روی برف ها چشممان را می زد هوا پاک و دلچسب بود همه با هم گشتی در اطراف زدیم و بعد برای ادامه دادن به سفرمان به سمت ماشین هایمان حرکت کردیم این بار دیگر از خواب آلودگی و کسالت خبری نبود همه شاد و سرزنده بودیم سامان یکی از آهنگ های شاد آیدین را گذاشت و بعد همگی با هم دسته جمعی آواز خواندیم آن قدر چیپس و پفک خورده بودیم که سر تا پایمان پفکی شده بود صهبا با پفک روی لپ هایش را نارنجی کرد . خلاصه به قول سامان آن قدر دَله بازی کردیم که آیدای بیچاره طاقتش تمام شد در توقفگاه بعدی هر طور که بود خودش را به جمع ما اضافه کرد اما از آن جایی که کسی حاضر نبود جای او به ماشین دایی کاوه نقل مکان کند به پیشنهاد صهبا مسابقه آهنگ و صندلی گذاشتیم . به غیر از سهراب که راننده بود و داور محسوب می شد بقیه با شروع شدن آهنگی که از موبایل او پخش می شد شروع به چرخیدن دور ماشین کردیم به محض اینکه آهنگ تمام شد همگی به سرعت هر چه تمامتر و با تمام نیرو به سمت درهای باز ماشین یورش بردیم با شانسی که آوردم راحت توانستم صندلی کنار راننده را نصیب خود کنم اما خوابیدن سر و صدا و داد و قال کر کننده ای که بر سر تصاحب صندلی عقب به پا شده بود دقایقی طول کشید . وقتی اوضاع کمی آرامتر شد منظره تماشایی بود . سامان سمت چپ ، پشت صندلی راننده جا گرفته بود بالای ابروی راستش قرمز شده بود که بعد از اعترافات آیدا معلوم شد که سر او موقع سوار شدن به پیشانی سامان اصابت کرده . آیدا کنار سامان نشسته بود و به خاطر تقلایی که کرده بود حسابی نفس نفس می زد . اما اوضاع در آن سوی صندلی حتی وخیم تر هم به نظر می رسید آرش خودش را با سینه روی صندلی انداخته بود صهبا هم بدون تعارف و با تمام وزنش تقریبا روی سر او نشسته بود آرش آن زیر مایوسانه تقلا می کرد پاهایش را که از ماشین بیرون مانده بود روی زمین می کوبید و دست آزادش را در هوا تکان می داد همه از دیدن این صحنه به خنده افتادیم سامان نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت ، بیچاره آرش . گوشت کوبیده شده . از سامان به آرش ... از سامان به آرش ... آرش اون زیر هوا چطوره ؟ صهبا به کمک آیدا کمی خودش را جا به جا کرد و آرش به زحمت خودش را از آن زیر بیرون کشید . بیرون که آمد صورتش سرخ و کبود و موهایش سیخ سیخی شده بود موقع بلند شدن پشت سرش هم به بالای در اصابت کرد و ما همه با هم در یک همدردی دسته جمعی به جای او که از نفس افتاده بود گفتیم ، اوه .
به نظر می رسید هنوز حلقه ی کاملی از گنجشک و ستاره دور سر آرش می چرخید که سهراب برای جلوگیری از یک نزاع احتمالی ، زیر بازویش را گرفت و او را به ماشین دایی کاوه منتقل کرد . با به حرکت در آمدن دوباره ماشین ها ، آب ها هم از آسیاب افتاد صهبا بعد از مرتب کردن موهای ژولیده اش ، دکمه ی کنده شده مانتویش را داخل جیبش گذاشت تا بعدا بدوزد و بعد دوباره شیشه های ماشین بود که از بلندی صدای ضبط صوت می لرزید . آن جلو و در کنار سهراب به راحتی زمانی که روی صندلی عقب نشسته بودم نمی توانستم شیطنت کنم در عوض فرصت بیشتری پیدا کرده بودم که از زیبایی مناظر اطرافم لذت ببرم کم کم این سکوت و آرامش من به دیگران هم سرایت کرد و همه در آرامشی خلسه مانند فرو رفتند لحظاتی بعد سهراب هم صدای ضبط صوت را کم کرد اما انگار این یک آرامش مقطعی قبل از طوفان بود چرا که دقایقی بود سامان نفس عمیقی کشید و خیلی بی مقدمه گفت : یه جُک ! یه بار از یه گربه می پرسن کلاس چندمی ؟
بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد ، گربهه گفت پیش دانشگاهی .
و این جرقه ای بود برای ایجاد یک انفجار صوتی . و بیچاره آیدا که آن وسط پرده ی هر دو گوشش به لرزه در آمد .
ساعت از یک و نیم گذشته بود که نهار را در یک رستوران بین جاده ای دنج و با صفا خوردیم همه چیز خوب و عالی بود و من با تمام وجودم یک شادی واقعی را تجربه می کردم .
بعد از ظهر بعد از گذشتن از چند شهر کوچک به چالوس رسیدیم . چالوس شهر ساحلی زیبایی بود که از جنگل های لخت و سرمازده پر بود راحت می شد زیبایی شگفت انگیز و خیره کننده ی آنجا را در سه فصل دیگر سال هم تجسم کرد . بهار ، تابستان ، پائیز و حالا زمستان .
به ویلا رفتیم ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که سقف سفالی قرمز رنگ داشت حیاط بزرگ ویلا پوشیده از درخت بود و مسیر جاده مانندی داشت که تا جلوی ساختمان کشیده می شد . همه از ماشین ها پیاده شده و مشغول جا به جا کردن وسایلشان بودند مشغول برداشتن چمدانم از صندوق عقب بودم که دست مردانه سهراب به کمکم شتافت : اجازه بده من می یارمش .
دستم را عقب کشیدم و منتظر ایستادم او چمدان را روی زمین گذاشت و در صندوق عقب را بست بعد نگاهی به ساختمان ویلا انداخت و گفت : نظرت چیه ؟ از کادوی تولدت خوشت می یاد ؟
مسیر نگاهش را دنبال کردم و گفتم : به نظر من درجه ی محبته که به هدیه ها ارزش می ده . گاهی کوچکترین چیز ، با ارزش ترین چیزه . گاهی هم بر عکس .
سهراب سرش را به نشانه موافقت تکان داد و با لحن مرددی پرسید : یعنی می خوای بگی تو هنوز محبت اعضای این خونواده رو حس نکردی ؟
لبخند خجولانه ای به لب زدم و زیر لب جواب دادم ، چرا . حس کردم برای همین هم هدیه پدر بزرگ را با آغوش باز می پذیرم .
این را گفتم و به سمت ویلا حرکت کردم سهراب هنوز پشت ماشین ، کنار چمدان من ایستاده بود با لحن نامطمئنی پرسید ، یعنی ...
به سمتش چرخیدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم احساسم در آن لحظه طوری بود که انگار به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت می دادم زیر لب گفتم : من اینجا می مونم .
سهراب به شنیدن حرفم لبخند زد و من با قلبی پر تپش از تیرس نگاهش گریختم .
تا قبل از رسیدن زمان چای عصرانه همه در اتاق هایمان مستقر شده و به قول سامان لنگرهایمان را انداخته بودیم بعد از خوردن چای ، لباس گرم پوشیدیم و برای تماشای غروب دریا از در پشتی ویلا به ساحل رفتیم صهبا گیتارش را برداشته بود تا به قول خودش هنر نمایی کند و کبریتی که با آن آتشی بیافروزد و محفل انسی به پا کند . البته بسیار هم در انجام این کار استاد به نظر می رسید خیلی زود خیمه ای به پا کرد و مقداری نفت روی آن پاشید بعد هم کبریتی روشن کرد و آتش تا آسمان شعله کشید . غروب خورشید با آن رنگ های بدیع و رویایی ، سحرانگیز از هر صحنه ی دل انگیزی نگاه مشتاق ما را تنها برای خود می طلبید دور آتش روی شن ها ، حلقه زدیم و در سکوت دل به آن زیبای پهناور سپردیم .
بعد صهبا آهنگ کوتاهی زد . تازه آهنگش تمام شده بود که صدای فریاد سامان نگاهمان را به سمت خود کشاند :
- اوهوی . دارین چه گِلی به سرتون می گیرین ؟ مگه نشنیدین که میگن هر کی شب با آتیش بازی کنه شاشو می شه . لحظاتی بعد ما هنوز می خندیدیم که سامان ، سهراب و آرش هم به جمع ما پیوستند سامان همین طور که روی زمین چهار زانو می زد مشتی نخودچی در دستم ریخت و گفت : بخورین . نخودچی براتون آوردم که بخورین و نفخ کنین و ویلای چند صد میلیونی آقا جونو به باد بدین .
همین طور که سهم خودش را می گرفت غش غش خندید و گفت : سامان یه چیز بخون دلمون واشه .
سامان خندید و گفت ، همین یه چنگ نخودچی واسه وا شدن دلت بسه .
-
آيدا دانه اي نخودچي به سمت سامان پرت کرد و گفت:لوس نشو.بخون ديگه.
سامان کار آيدا را بلافاصله با پرت کردن يک نخودچي به سمتش تلافي کرد و لحظه اي بعد باران نخودچي بود که همين طور
بر سر و رويمان مي باريد.نخودچي هايمان که تمام شد نفس هايمان هم از شدت خنده بند آمده بود.
آرش روي شن ها ولو شد و دست هايش را زير سرش قلاب کرد:عجب جونورايي هستين شما ديگه.يه گله تمام و کمال خدا نکنه
رَم کنين.
سامان نخودچي ديگري از ته جيبش پيدا کرد و با خنده آن را به صورت آرش پرت کرد بعد گيتار را از کنار صهبا برداشت و گفت:
دست،دست آلبالو خشکه.هر کي دست نزنه دستاش بخشکه.
آيدا شادمانه دست زد و گفت:به افتخارش.
سامان سينه اي صاف کرد و با صداي بم و گرفته اي خواند:
دلم برات تنگ شده جونم مي خوام ببينمت نمي تونم
بين ما هيچي نيست چشام ضعيف شده مي دونم
آرش به پعلو غلتيد و گفت:خبرت حالا که مي خوني يه چيز درست بخون که لااقل مُرده ها تو گور بندري نرقصن.
سامان سري تکان داد و گفت:خيلي خوب صدا که نيست ماتم.بذار يه چيز غم انگيز بخونم.الانه که تمام اين نهنگا واسه گوش دادن بيان
سمت ساحل.مي يان جلو به گل مي شينن طفليا.شمام که همه تون زِرتو،خودتونم به زور اين ور،اون ور مي کشين چه برسه که بخواين
نهنگ هل بدين تو دريا.
صهبا غر زد:يا بخون يا گيتارمو پس بده مي خوام نازي جون بخونم.
سامان سرش را تکان داد و گفت:باشه مي ريم.آماده.وان.تو.تري.
عاشق نبودي تو من عاشقت بودم
آيدا شادمانه فرياد زد:هوو...به افتخارش.
سامان ترانه را قطع کرد و گفت:نه اين غير مجازه.من فقط مجاز مي خونم.
آرش غر زد:اِهه.مي خوني يا پاشم دهنتو با شن پر کنم.
سامان با لحن پرشيطنتي پرسيد:وا!مگه مي توني؟!
آرش خنديد و گفت:آره.فقط بايد برم سطل بيارم چون دهنت خيلي گشاده.
سامان به سمت آرش لگدي پراند و گفت:چه زبون درآورده اين؟!حواله ات به امروز صبح که داشتي زير نقطه چين صهبا بال بال مي زدي.
همه به اين حرف سامان خنديديم سامان سينه اي صاف کرد و گفت:حالا ديگه خفه خوني.مي خوام بخونم نفس عميقي کشيد و خواند:
فکر مي کردم
تو رو ديدن
يه تولد،يه طلوعِ تو غروب آشنايي
ندونستم که رسيدن
يه بهونه است
واسه لحظه جدايي
بي تو غريبِ غربت
آماده شکستنم
با من بمون،بمون،بمون
با من که عاشقت منم
منم.
سامان به قدري زيبا و با احساس مي خواند که من اصلا انتظارش را نداشتم صدايش آهنگي محزون داشت که به دل مي نشست زانوهايم را در بغل گرفته
بودم و تمام توجه ام به ترانه او بود تما که شد همه لحظاتي ساکت مانديم بعد صهبا نفس عميقي کشيد و گفت:خوب حالا يه دونه شاد بخون.دپرسمون کردي رفت
پي کارش سامان آه عميقي کشيد و بدون هيچ حرف ديگري دوباره خواند:
منو ببخش که ساده از عشق تو گذشتم
سپردمت به تقدير بار سفر را بستم
بايد برم از اينجا چاره نمونده جز کوچ
براي زنده موندن تو اين زمونه پوچ
بذار هميشگي شه قصه عاشقي مون
تو باشي ليلي منم مثال مجنون
طاقتشو ندارم طاقت دل بريدن
سيل بلور اشکا رو گونه تو ديدن
حرفي نمونده باقي سکوته حرف آخر
تو هم بخاطر عشق از من ساده بگذر
سامان با ضربه اي قوي بر سيم هاي گيتار ترانه را تمام کرد و بعد به يکباره سرپا ايستاد حالت چهره اش در زير نور کمرنگ آتشي که ديگر در حال تمام شدن
بود گرفته و محزون به نظر مي رسيد آرام زير لب زمزمه کرد:پاشيد ديگه.آتيشم داره تموم ميشه.
بعد هم بدون منتظر جواب ما بماند به سمت ساختمان ويلا حرکت کرد.هنوز دست و پايم از تأثير گرماي آتش و تأثيري که صداي سامان به من بخشيده بود سست و
رخوتناک بود اما اين سستي انگار در جسم و جان همه حلول کرده بود ساکت و بي حال از جا بلند شديم و بعد از تکاندن شن هايي که به لباس هايمان چسبيده بود به سمت
ساختمان ويلا حرکت کرديم.روز طولاني اما دلپذيري بود که با يک پايان زيبا به جمع خاطره هايم پيوست.
آن شب بعد از خوردن يک شام سبک براي استراحت به اتاق هايمان رفتيم.اتاقي که به من اختصاص يافته بود در طبقه بالا و رو به دريا بود پرده را کنار زدم و بعد از عوض
کردن لباس هايم ربدو شامبر ابريمشي صورتي رنگم را که گلهاي درشت قرمز رنگ داشت پوشيدم.دفتر سررسيدم را از لابه لاي وسايلم برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم
تصميم گرفته بودم که قبل از خواب براي کاترين نامه اي بنويسم .از آخرين نامه اي که برايش نوشته بوددم زمان زيادي نمي گذشت اما در همين مدت کم اتفاقات زيادي افتاده
بود که همه با هم و در کنار هم باعث شده بودند،برنامه اي که من براي زندگي آينده ام طرح ريزي کرده بودم تغيير کند.خودکار را از لاي دفترچه سررسيدم برداشتم و نامه ام
را اين طور شروع کردم:
...کتي خوبم سلام.
اين نامه را از شمالي ترين نقطه ايران،و از کنار شکوهمندترين درياچه جهان برايت مي نويسم.دلم برايت خيلي،خيلي تنگ شده.آرزو مي کردم که اينجا و در کنارم بودي،اما
شايد ديگر وقت آن رسيده باشد که اين دختر کوچک و دردسر ساز براي هميشه بار سنگين زحمتهايش را از روي دوشت بردارد مي دانم که حق مادري به گردنم داري.فراموش نکردم
که بعد از مرگ مادر چطوربا محبت بي شائبه ات سعي کردي جاي خالي او را برايم پر کني.هميشه قدردان زحماتت خواهم بود.کتي جان!
از آخرين نامه اي که برايت نوشتم،حقايق زيادي برايم روشن شده.حالا ديگر پدربزرگ برايم غريبه نيست او را مي شناسم و فکر مي کنم بتوانم او را ببخشم.کتي...مي خواهم در
ايران بمانم.مي دانم که ازشنيدن اين خبر چقدر متعجب ميشوي تو از احساسات سابق من با خبر بودي اما کتي ديگر باورم شده که وطن جايي است که قلب آنجاست.و قلب من اينجاست.
درايران.در اين سرزمين چهار فصل زيبا.باورم شده که خون آريايي در رگ هاي من هم جاري است.من اينجا دوست داشتن و عشق ورزيدن را آموختم.من اينجا گريه کردم،اما ازته
دل خنديدن را هم به تجربه هايم افزودم.
من اينجا شادم و براي تو هم هر کجا که هستي شادماني آرزو مي کنم.کاترين عزيز در اولين فرصت نامه مفصلتري برايت مي نويسم.تو مي داني و من هم،که حتي اگر بين من و تو به قدر
تمام عالم سرزمين هاي شناخته و دور و دراز فاصله باشد باز،هر جا که باشيم قلب هايمان هميشه با هم خواهد بود.
<<تا ابد دوستت دارم>>
دختر کوچکت:رز استيونز
دفتر را بستم و آن را بالاي تخت کنار بالشم گذاشتم گردنبندي را که سهراب به من داده بود هنگام پوشيدن ربدوشامبر داخل جيبم گذاشته بودم انگشتانم داخل جيب لغزيد و آرام آن را بيرون کشيدم
پلاک آن را کف دستم گرفتم و لحظاتي به آن چشم دوختم از لحظه اي که سهراب با حضور ناگهاني اش در باغ غافلگيرم کرده بود ديگر نگاهي به عکس هاي داخل آن نيانداخته بودم.مرجان با آن
لبخند افسونگر و دندان هاي براق هنوز داخل آن بود حتي آنقدر نگاهش نکرده بودم که رنگ چشمانش را تشخيص دهم.يا حتي رنگ موهايش را.از ذهنم گذشت:<<موهاش چه رنگي بود؟
قهوه اي يا سياه؟>>
نمي دانم چرا اما جرأت نگاه کردن دوباره به آن عکس را نداشتم روي تخت دراز کشيدم و گردنبند را مقابل صورتم بالا گرفتم با حرکت انگشتانم پلاک گردنبند دور خودش مي چرخيد و من در افکار و خيالات
دور و دراز خودم غوطه رو بودم.همراه با نفسي عميق به پهلو غلتيدم و گردنبند را در مشت فشردم تصميم گرفتم در اولين فرصت براي تعمير زنجيرش اقدام کنم.با اين فکر گردنبند را روي ميز پاتختي
گذاشتم و کتاب جيبي کوچکي را که براي تقويت و گسترش دامنه لغات فارسي ام تهيه کرده بودم برداشتم.کتاب شامل يک سري ضرب المثل هاي ايراني و لغات و اصطلاحات عاميانه بود مثل هماني که
توران خانم مي گفت:استخوان ترکاندن يعني بالغ شدن.محتواي کتاب برايم جالب و سرگرم کننده و در عين حال بسيارآموزنده بود وقتي خواندنش را شروع مي کردم زمان فراموشم مي شد.چشمانم به
سوزش افتاده بود که کتاب را بستم و خسته و خواب آلود خميازه کشيدم نگاهي به صفحه ساعتم انداختم ثانيه شمار بي حرکت سرجايش ايستاده بود ساعتم باطري تمام کرده بود يا به تعبيري ديگر ساعتم خوابيده بود.
صداي زنگ sms موبايل نگاهم را به سمت ميز پاتختي کشاند گوشي را برداشتم و نگاهي به پيام رسيده انداختم پيام از طرف سامان بود نوشته بود:
_چرا هنوز نخوابيدي.حالت خوبه؟
-
در جوابش نوشتم:من خوبم.مگه ساعت چنده؟
باز sms زد:چايي معطل قنده...خوب خَره،ساعت رو صفحه تلفنت هست.يک و نيمه.
در جوابش نوشتم:اصلا تو خودت چرا هنوز نخوابيدي؟
جواب داد:از عوارض شب بازي کردن با آتيشه.مي گم يادت نيست آب خوردي.آفتابه رو کجا گذاشتي مي خوام برم دستشويي.
نوشتم:آفتابه؟!آفتابه چي هست؟
سامان در جوابم نوشت:آفتابه؟...اووم...يه جور کوزه سفاليه.
پرسيدم:کوزه سفالي؟!با اون مي ري دستشويي؟مي خواي چي کار؟
سامان جواب داد:هيچي بابا،يه وقت ديدي خواستم عکس مينياتوري بگيرم لازم مي شه.
با خنده سرم را تکان دادم و برايش پيام فرستادم:تو قطعا مشکل داري.
بلافاصله جواب فرستاد:آره.واقعا وشديدا.جون من آفتابه رو نديدي؟
در جوابش نوشتم:چرا ديدمش.داشت تو خيابون مي رفت.
اين را از خودش ياد گرفته بودم.اما از رونرفت پرسيد:اِ...راس ميگي؟کدوم وري.از اين وري يا از اون وري؟
برايش نوشتم:سامان از موبايل من داره دود در مياد.
پيام فرستاد:نترس چيزيش نيست.داره بي تربيتي مي کنه.نقطه چين موبايلا اين شکليه.
برايش نوشتم:بي ادب!
و او باز پيام فرستاد:اي بابا،خشن!چرا مي زني؟مگه من چي گفتم منظورم ازنقطه چين زنگ خطرش بود چيزي نبود که.
و بلافاصله ادامه داد:اصلا از خيرش گذشتم.مي دوني چيه.تو اصلا فرهنگ استفاده از پيام کوتاهو نداري.ما رفتيم.زَت زياد.
و بعد از آن ديگر پيامي نيامد واقعا از اينکه سامان آشتي بود خوشحال بودم با خيالي آسوده نفس عميقي کشيدم و گوشي موبايل را روي تخت گذاشتم ساعت تقريبا دوي بعد از نيمه شب بود اما دلم يک نوشيدني گرم مي خواست.
براي رفتن به آشپزخانه از تختم پايين آمدم و آرام از لاي در اتاق به بيرون سرک کشيدم همه چراغ هاي داخل ساختمان خاموش بود و همه جاتاريک به نظر مي رسيد بدون ايجاد سر و صدا از لاي در بيرون خزيدم.همين طور که
از پله ها پايين مي رفتم گره کمربندم را محکم کردم پايين پله ها نگاهي به دور و برم انداختم و کورمال،کورمال به سمت آشپزخانه قدم برداشتم نزديک ورودي آشپزخانه به گلدان بزرگ نخل مصنوعي خوردم سر باريک يکي از برگ ها
داخل چشمم رفت همين طور که چشمم را مي ماليدم زير لب غر زدم:لعنتي.اين ديگه چي بود؟
ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد و من از جا پريدم:اوه خداي من.
به دنبالش صداي سهراي را شنيدم که گفت:چي شد؟
از ديدنش در آشپزخانه جاخوردم دستپاچه و معذب لبه هاي يقه باز ربدوشامبرم را با دست به هم رساندم و با لحني عصبي و معترض گفتم:منو ترسوندي.
سهراب جواب داد:آره...معذرت مي خوام عمدي نبود.
مکثي کرد و پرسيد:چيزيت شد؟
با وجودي که يکي از چشم هايم نم نمي نيمه باز بود خودم را از تک و تا نيانداختم با يکدندگي به چشم هايش زل زدم و گفتم:نه من خوبم.
سهراب پشتش را به من کرد و در حالي که از داخل کابينت بالايي ليواني بر مي داشت پرسيد:چيزي مي خواستي؟
تمام حواسم به حرکات او بود از ذهنم گذشت:<<اين وقت شب اينجا چه کار مي کنه؟>>
با وجودي که مطمئن نبودم هنوز هم يک نوشيدني گرم مي خواهم يا نه.با لحن حواس پرتي جواب دادم:اووم...يه نوشيدني.
سهراب با ليواني پر از آب به سمت من چرخيد و گفت:تو يخچال شير هست.مي خواي گرم کنم.
با لحن هول و شتاب زده اي گفتم:نه...نه.نيازي نيست.آب هم خوبه.
با اين حرف من سهراب به سمت من آمد و مقابلم ايستاد يقه ربدوشامبرم را محکمتر از قبل در چنگ فشردم او ليوان آب را به سمتم گرفت و گفت:ديروقته.
که يعني چرا هنوز بيداري؟
ليوان را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم او هم سري تکان داد و بار ديگر به سمت کابينت ها رفت ليوان ديگري برداشت و باز آن رااز آب پر کرد در سکوت نگاهش مي کردم ليوان را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و از داخل
قوطي سفيد رنگ روي ميز قرصي برداشت با لحن مرددي پرسيدم:تو مريضي؟
از حرفم به خنده افتاد در قوطي قرص را محکم کرد و ليوان آب را از روي ميز برداشت:مسري نيست.يه سردرد جزئيه.
با لحن خجولانه اي گفتم:منظورم اين نبود.
با همان نيمچه خنده اي که در صورتش داشت سرش را تکان داد و گفت:مي دونم.شوخي کردم.
نگاهش را بالا گرفت و ادامه داد:آبتو بخور.
لبخند کمرنگي به لب زدم و گفتم:ممنون مي برم تو اتاقم.
به سمت سالن چرخيده بودم که صدايش متوفقم کرد با لحن نامطمئني پرسيد:اين همون گردنبنده؟
سرم را پايين گرفتم و به نقطه اي که نگاهش ثابت مانده بود نگاهي انداختم پلاک گردنبندي که سامان به من داده بود پايين مشت بسته ام از لباس بيرون مانده بود.ناگهان در يک لحظه تمام تمرکز فکرم به هم ريخت از ذهنم گذشت:<<سامان؟!!!>>
اما نه.اين فکر فقط براي چند لحظه کوتاه بود با لحن حواس پرتي جواب دادم:نه اين...اين يکي ديگه است سهراب ليوانش را به سمت لب هايش برد و گفت:چه جالب نمي دونستم.
بلافاصله دستش را روي پيشاني اش گذاشت و گفت:آ...چرا.چرا.قبلا يه بار گردنت ديده بودم کي بود خدا؟
با لحن آرامي زير لب جواب دادم:شايد اون شبي که حالم به هم خورده بود.
سهراب لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را تکان داد و گفت:بله.امکانش هست.
هنوز خيره و متفکر نگاهم مي کرد که لبخند کمرنگي به رويش پاشيدم و گفتم:خوب ديگه...شب به خير.
سهراب به خود آمد او هم سري تکان داد و آرام زير لب زمزمه کرد:شب به خير.
به خاطر نوري که از چراغ آشپزخانه مي تابيد پيدا کردن راه آسانتر شده بود با عجله از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم با فکري مشغول لب تخت نشستم نگاه مات و متفکرم به سمت گردنبند سهراب کشيده شد ناگهان جمله اي که شب قبل از زبانش
شنيده بودم در گوشم زنگ زد :<<براي اينکه وقتي بزرگ شديم.بديم به همسرامون.>>
صداي زنگ کوتاه موبايل نگاهم را به سمت خود کشاند.يک پيام تازه از سامان رسيده بود:
_کم کم داري نگرانم ميکني.مطمئني حالت خوبه؟
نگاه خيره ام به روي صفحه روشن موبايل ثابت ماند سردرگم و گيج زير لب زمزمه کردم:خدايا.يعني ممکنه؟!
-
" نه ، امکان نداره " . صبح با این جواب از خواب بیدار شدم . اگر از خودم می پرسیدم چرا ؟ دلیل قاطعی برایش نداشتم فقط حس می کردم برای رها شدن از شر آن آشفتگی ذهنی به یک جواب سریع و قاطع نیاز دارم و آن جواب فقط می توانست " نه " باشد . سر میز صبحانه ، مدام نگاهم بین سهراب و سامان در حرکت بود . بی اختیار این سوال در ذهنم می چرخید که : سهراب ؟... سامان ؟... یا هر دو ؟ اما در آن لحظه هر دوی آن ها بی خبر و راحت مشغول خوردن صبحانه شان بودند . آن قدر معمولی که من فکر کردم می بایست گزینه چهارم " هیچکدام " را هم به گزینه هایم اضافه کنم . زن دایی استکان چایی شیرین برایم گذاشت و من با آهی عمیق تصمیم گرفتم که دیگر به آن افکار استرس زا توجهی نکنم . ظرف مربا را از وسط میز برداشتم ظرف کره و خامه هم نزدیکم بود اما دستم به نان سنگک نمی رسید هر چند نان سنگک را به تمام نان ها ترجیح می دادم ، مجبور شدم از نان ذرتی که مقابلم بود بردارم . هنوز دو دل به ظرف نان ذرت نگاه می کردم که سامان ظرف نان سنگک در مقابلم گرفت و با دهن پر گفت : این قدر استخاره نکن . بخور می خوایم بریم . از ذهنم گذشت ، " چی کار نکنم ؟ " اما فقط نگاهش کردم و گفتم : کجا ؟ سامان کمی از چای شیرینش را هورت کشید و گفت ، یه جای خوب . تو بخور حالا . مطیعانه تکه ای نان برداشتم و مشغول شدم . اما تمام ذهنم باز از آن سوال چهار گزینه ای سمج پر شد . شاید اگر سامان آن قدر برایم عزیز نبود پیدا کردن جواب این سوال هم تا این حد برایم حیاتی نمی شد . تنها کسی که از علاقه من به سهراب خبر داشت سامان بود . آیا ناخواسته و ندانسته قلب سامان را شکسته بودم ؟ با این فکر نگاهم را بالا گرفتم و به صورت سامان دوختم او هم داشت نگاهم می کرد با دیدن نگاه مضطربم چشم هایش را تنگ کرد و با حالت پرسش باری سرش را تکان داد . لبخند کمرنگی به رویش زدم و در حرکتی آرام سرم را بالا انداختم در آن لحظه با تمام وجود آرزو کردم که در مورد او اشتباه کرده باشم . اصلا دلم نمی خواست شرایطی پیش بیاید که من مجبور شوم با انتخابم او را از خودم برنجانم . بعد از خوردن صبحانه ، لباس پوشیدیم و به همان جای خوبی رفتیم که سامان وعده اش را داده بود . چیزی شبیه یک بازار مکاره . اسم دقیق ترش را صهبا برایم گفت ، به این میگن شنبه بازار . بساطیه ها . از شیر مرغ تا جون آدمی زاد توش پیدا میشه . ضرب المثل را قبلا در کتابم خوانده بودم بنابراین می دانستم که احتمالا در آنجا ، چیزهای جالبی خواهم دید و حقیقتا هم جای جالب و با صفایی بود نگاه مشتاقم در بین آن شلوغی از یک نقطه به نقطه ای دیگر می دوید . آدم های مختلف با قیافه ها و ظاهر جور واجور درهم می لولیدند انگار همه دنبال چیزی بودند کسی یک جا بند نبود . صدای بلند و زنگدار فروشنده ها با صدای جیغ مانند مرغ و خروس هایی که برای فروش آورده شده بودند و صدای همهمه ی مشتری ها و عابران گذری که یا در حال چانه زدن بودند یا صحبت کردن درباره ی خریدهایشان همه با هم تبدیل به یک ملودی خوشایند شده بود که در وجود انسان ایجاد هیجان می کرد عده ای روی زمین بساط پهن کرده بودند و عده ای روی گاری . تنوع اجناس فروشی باعث شگفتی ام شده بود همه چیز آنجا پیدا می شد از خاروبار گرفته تا رخت و لباس و ماهی و میگو . وسایل تزئینی ، هنرهای دستی ، اسباب بازی های دست ساز ، مجسمه های سفالی ، لباس های محلی زیبا ... به قدری چیزهای جالب برای دیدن و تماشا فراوان بود که خواه ناخواه ، کنار هر بساط دقایقی می ایستادیم . همه چیز برایم تازگی داشت . غالب مردم با لهجه محلی صحبت می کردند که شنیدنش برایم جالب بود با علاقه به دهان فروشنده ها چشم می دوختم و به نحوه ی تلفظشان دقت می کردم . نوع برخوردشان به قدری ساده و صمیمی بود که دلم می خواست می توانستم تمام اجناسشان را یکجا بخرم هر چند انجام این کار امکان پذیر نبود اما من هم دست خالی برنگشتم ، دو تا دامن بلند نخی با راه راه های رنگی خریدم و همین طور یک جفت صندل دست دوز زیبا که نوک اش پیچی رو به بالا داشت یک جعبه ی جواهرات ظریف که با صدف و گوش ماهی ساخته شده بود و یک گردنبند با مهره های آبی که آویزهای شیشه ای براق داشت . بقیه هم هر کدام چیزهایی خریدند . خریدهایمان که تمام شد چیزی به ظهر نمانده بود طبق عادت نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم با دیدن عقربه های بی حرکتش بی اختیار آه کشیدم به عقب برگشتم و به سامان که در کنارم بود گفتم : سامان ، ساعت من باطری تموم کرده . از کجا می شه یک باطری خرید ؟ سامان انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و با حالتی متفکر نگاهی به اطرافش انداخت : یه کم باید پیاده روی کرد . بعد نگاهش را روی صورتم ثابت کرد و پرسید ، حالشو داری ؟ سرم را تکان دادم و گفتم ، اشکالی نداره ... اگه تو خسته نباشی ، من خسته نیستم . سامان شانه ای بالا انداخت و گفت ، منم نیستم ... پس بزن بریم . بعد رو به آیدا و صهبا که یک قدم جلوتر از ما مشغول تماشا و زیرو رو کردن دسته ای از روسری های منگوله دار محلی بودند کرد و گفت ، من و رُز می ریم چایی و زود برمی گردیم . آیدا نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : زود می یاین ؟ مامان اینا رفتن چند کیلو ماهی بخرن و بیان . دیگه می خوایم برگردیم ویلا . سامان هم نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : خیلی خوب اگه تا نیم ساعت دیگه برنگشتیم ، شما برین ما خودمون تاکسی می گیریم . می یام . آیدا سرش را به نشانه موافقت تکان داد و سامان خطاب به من ادامه داد : بزن بریم رُز . الان ظهر می شه مغازه دارا تعطیل می کنن . سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خداحافظی با آیدا و صهبا دنبال او دویدم برای اینکه او را در آن ازدحام و رفت و آمد گم نکنم دستم را دور ساعد دستش انداختم و در یک تلاش نفس گیر سعی کردم سرعت قدم برداشتنم را با گام های بلند او هماهنگ کنم . بعد از طی کردن مسافتی نسبتا طولانی تقریبا نفسم بند آمده بود که سامان مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و بعد هر دو با هم وارد شدیم . سر فروشنده خلوت بود و سریع کارمان را راه انداخت از آنجا که بیرون آمدیم سامان نفس عمیقی کشید و گفت ، بریم دیگه ؟ لبخندی به رویش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم اما همین که خواستیم از عرض خیابان عبور کنیم چشمم به یک مغازه طلا فروشی افتاد و به یاد گردنبند سهراب افتادم گام هایم سست شد موقعیت خوبی بود تا برای تعمیر زنجیر بریده اش اقدام کنم اما با وجود سامان در کنارم برای گرفتن یک تصمیم درست مردد مانده بودم سامان که انگار متوجه تردیدم شده بود به سمت من برگشت و گفت : چیه ؟ چیزی شده ؟ چیزی رو فراموش کردی ؟ تند و شتابزده سرم را تکان دادم و با چند گام بلند خودم را به او رساندم ، نه ، نه چیزی نیست . حالا من از سامان جلو افتاده بودم و او هنوز ایستاده بود . پرسید ، اگه کار دیگه ای هست .... به سمتش برگشتم و گفتم ، نه دیگه الان دیره . باشه برای یک وقته دیگه . سامان از جا کنده شد با لحن قاطع و قانع کننده ای گفت ، ما که تا اینجا اومدیم . چرا یه وقت دیگه . مگه نشنیدی که شاعر میگه : کار امروز را به فردا مسپار . مقابلم ایستاد و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت ، خوب ! ... حالا کجا بریم ؟ لحظه ای مردد نگاهش کردم و بعد با لحن آرام و نامطمئن زیر لب جواب دادم : طلا فروشی . یک کاری اونجا دارم . سامان بشکنی زد و گفت : بذار حدس بزنم . یه سرقت مسلحانه است ؟ همین طور که به سمت مغازه طلا فروشی می رفتیم لبخندی زدم و گفتم : اشتباه نکنم من یک ... یک ... چی بهش می گید ؟ سامان بلافاصله جواب داد : شهروند . سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم : آ ... آره . شهروند ! من یک شهروند خوبم . خصوصا حالا که تصمیم گرفتم برای همیشه در ایران بمونم . سامان در آستانه ی در به سمت من برگشت و شگفت زده نگاهم کرد : راست نمی گی ! لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : چرا . راست می گم . سامان با لحن نامطمئنی پرسید : خوب ... چی باعث شد از خر شیطون پیاده بشی ؟ در حالی که وانمود می کردم در حال تماشای سرویس های طلایی پشت ویترین مغازه هستم جواب دادم : من هیچ وقت سوار خر شیطون نشده بودم . اِ ... همین دو شب پیش نبود که نزدیک بود منو به خاطر باز کردن چمدونت از وسط جِر بدی . از حرفش به خنده افتادم و در حالی که از کنارش می گذشتم تا وارد مغازه شوم گفتم : اون موقع هنوز ویلای پدر بزرگ را ندیده بودم . فراموش نکن که اون مِلک هدیه تولد منه . در آستانه ی در بار دیگر به جانبش چرخیدم و گفتم ، تو که شرط پذیرفتنش را فراموش نکردی پسر دایی جان . سامان که برای داخل شدن بی طاقت شده بود دستش را به درگاه گرفت و گفت : جون ساقی ، انرژی واسه خندیدن ندارم برو تو . خوشامدگویی صاحب مغازه درست مثل آخرین ضربه چکش چوبی قاضی دادگاه بحثمان را فیصله داد ، مرد فروشنده نگاه سریعی به ما انداخت و با لحن شاد و با روحیه ای گفت ، ان شاء ا... به سلامتی برای خرید حلقه عقد تشریف اوردین دیگه ... اتفاقا یه سری حلقه جدید برامون رسیده . خیلی شیک و ظریف بیارم خدمتون . درجواب دادن به سوال غیر منتظره ای که ناخواسته پیش آمده بود درماندم از گوشه چشم نگاهی به سمت سامان که در کنارم مقابل پیشخوان ایستاده بود انداختم نگاه او هم به سمت من چرخید همین طور که نگاهم می کرد جواب داد : شرمنده ، ایشون آقاشونو جا گذاشتن ، منم خانممو . نگاهش را به سمت مرد مغازه دار چرخاند و ادامه داد : ان شاءا... یه وقت دیگه دسته جمعی خدمت می رسیم . مرد فروشنده از شنیدن این حرف به خنده افتاد خیلی اشتباه خودش را به روی خودش نیاورد انگشتان هر دو دستش را روی میز پیشخوان درهم گره زد و گفت : ان شاءا... ما در خدمتیم . بعد ساکت شد و منتظر نگاهمان کرد که یعنی : " پس الان کارتون چیه ؟ " اما من تمام حواسم به جمله سامان بود : ایشون آقاشونو جا گذاشتن منم خانممو . " یعنی امکان داشت که من اشتباه کرده باشم ؟ صدایش نگاه مات و حواس پرتم را به سمت خود کشاند . - رز . نگاهم از چهره ی او به سمت مرد فروشنده چرخید با دیدن نگاه منتظرش با عجله سرم را تکان دادم و گفتم ، بله بله الان . چند لحظه اجازه بدید . کمی هول شده بودم . محتویات کیفم را زیر و رو کردم و گردنبند سهراب را بیرون کشیدم از نگاه کردن به چشمان سامان وحشت داشتم می ترسیدم همان چیزی را در نگاهش ببینم که از آن می ترسیدم . گردنبند را مقابل مرد فروشنده روی میز پیشخوان گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم : میشه زنجیرش را تعمیر کرد ؟ مرد گردنبند را از روی میز برداشت و همین طور که براندازش می کرد جواب داد : بله خانم . چرا نمی شه . حواسم به حرکات او بود که سامان سرش را به سرم نزدیک کرد و زیر لب پرسید : گردنبند سهرابه ؟ انگار سطلی آب داغ روی سرم خالی کرده باشند بهت زده نگاهش کردم که گفت : مال منو که پاره نکردی ؟ کردی ؟ سرم را تکان دادمو گفتم : نه اما ... تو چطور متوجه شدی ؟ سامان بی اینکه نگاهم کنه شانه ای بالا انداخت و گفت ، نمی دونم پیش تو چه گافی دادم . که همه اش فکر می کنی من خنگم . با لحن عذر خواهانه ای گفتم : منظور من این نبود . نگاه سامان به سمت من چرخید و در نگاهم گره خورد می خواست حرفی بزند که صدای فروشنده نگاهمان را از هم جدا کرد و به سمت خود کشاند . - فقط این ... ممکنه کارش یه کم طول بکشه . سامان قبل از من لب باز کرد و پرسید : چقدر مثلا ؟ فروشنده جواب داد ، می تونین بعد از ظهر یه سری بزنین ؟ حوالی دو ، دو و نیم . می خواستم با یک جواب نه گردنبند را پس بگیرم که سامان باز پیشدستی کرد و گفت ، اشکالی نداره . همون ساعت مزاحمتون می شیم . مایوسانه تگاهش کردم . اما او بی توجه به من کیف پولش را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و گفت : - چقدر می شه ؟ مرد فروشنده همین طور که زیر رسیدی را که نوشته بود امضا می کرد جواب داد : قابلی نداره آقا . - خواهش می کنم . مرد رسید را به دست سامان داد و گفت : بذارین باشه بعد از ظهر که اومدین حساب می کنیم . سامان سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رسید را داخل کیف شلوارش گذاشت و تشکر کرد . همین طور که کیفش را داخل جیب شلوارش جا می داد نگاهی به من انداخت و گفت : بریم ؟ نگاهش کردم و گفتم : حالا عجله ای نبود که . می گذاشتیم برای یک وقت دیگه . سامان با ملایمت به جلو هل ام داد و گفت ، تو برو حالا ... آقا با اجازه . مرد سری تکان داد و زیر لب جواب داد : به سلامت . پا که از مغازه بیرون گذاشتیم موبایل سامان زنگ زد و او بلافاصله جواب داد : جونم . الو ... بگو می شنوم ... دارین می رین ؟ خوب باشه برین شما . ببین ! کار ما یه کم طول می کشه ... احتمالا تا بعد از ظهر . نهارو بیرونیم . خواستم اعتراض کنم که سامان دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت و ادامه داد : باشه . کار دیگه ای نداری ؟... چی ؟ چی بخرم ؟ ... گوشی ، گوشی . گوشی تلفن را پائین گرفت از تیر چراغ برق پرسید ، می بخشین آقا . این طرفا نونوایی هست ؟ ... اِ . چرا پس ؟ بعد گوشی را بالا گرفت و گفت : پرسیدم میگه آرد گرون شده ، شاترا اعتصاب کردن ... باشه ... هستم ... قربانت . تلفن را قطع کرد و خطاب به تیر چراغ برق ادامه داد : قربون آقا . از حرکتش به خنده افتادم . سامان گوشی را داخل جیب پالتویش گذاشت و بعد یقه اش را بالا کشید : فرمودن مواظبتون باشم همین طور که در کنارش قدم برمی داشتم پرسیدم : کی ؟ سامان جواب داد : مامان خانم . پرسیدم : خوب حالا کجا می ریم ؟ سامان کنار خیابان ایستاد و برای یک تاکسی خالی دست تکان داد : دربست . تاکسی مقابل پایمان ایستاد سامان همین طور که در را برایم باز می کرد جواب داد : یه رستوران خوب سراغ دارم . بپر بالا. هنوز ذهنم درگیر قضیه ی گردنبند بود . چطور سامان گردنبند سهراب را شناخته بود ؟ آیا چیزی در این رابطه می دانست ؟ در تمام مدت با خودم کلنجار می رفتم که سوالی را که در ذهنم می چرخید از او بپرسم یا نه . اما صدای سامان رشته ی افکارم را پاره کرد و نگاهم را به سمت خود کشاند : ساکتی ! لبخند کمرنگی به رویش زدم و او ادامه داد : گردنبند سهراب ...
ادامه دارد...............
-
منتظر و دلواپس نگاهش کردم اما او جمله اش را تمام نکرد بنابراین از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کردم و با لحن مرددی پرسیدم : از کجا فهمیدی که اون گردنبند سهراب ؟
سامان نگاهش را از من گرفت و به سمت پنجره چرخاند لحظاتی بعد دوباره نگاهم کرد و گفت ، چند شب پیش تو باشگاه زنجیرش پاره شد . من اونجا بودم
جواب سوالم را گرفته بودم برای همین از ترس اینکه سامان سوالی دیگری در این باره بپرسد پیش دستی کردم و گفتم :
- باشگاه می رید ؟ چه رشته ای .
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت : گاهی اسکواش ، گاهی تنیس .
و بلافاصله با سوالش به من فهماند که : " اگه فکر کردی می تونی از زیرش در بری ، کور خوندی "
- گردنبندو ... خود سهراب بهت داد ؟
من فقط سرم را تکان دادم و او دیگر حرفی نزد بقیه راه در سکوت طی شد و این سکوت آزار دهنده و سنگین تا زمانی که پشت میز رستوران نشستیم همچنان ادامه داشت . بعد از سفارش غذا ، سامان دست هایش را روی میز گذاشت و همراه با لبخند کمرنگی گفت : ولی جالبه ها . تو الان دو گردنبند عین هم داری . به نظر می رسه باید شیفتی ازشون استفاده کنی .
یکی من ، یکی اون ... دو تا من ، یکی اون ... یکی من ، باز دوباره یکی من .
لبخندی کنترل نشده به لب زدم و وقتی که سکوت کرد گردنبندش را از گردنم باز کردم و روی میز گذاشتم : سامان ... کاری که تو کردی ... برام خیلی ارزشمنده . اما ... بهتره که این پیش تو باشه .
سامان لبخند محوی به لب زد و پرسید : چرا ؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار ؟
با لحن شتابزده ای گفتم : نه . مسئله این نیست .
لبخند از روی لب های سامان محو شد با لحن گرفته ای پرسید ، پس چیه ؟
گردنبند را به سمتش هل دادم و گفتم : سامان تو قراره وقتی بزرگ شدی این گردنبند را بدی به همسرت .
سامان از این حرف من به خنده افتاد و من متوجه بیان اشتباهم شدم . سامان انگشتش را پشت لبش کشید و گفت :
- حالا کو تا بزرگ بشم . تا اون موقع باشه پیش تو امانت .
- اما ...
سامان گردنبند را بار دیگر به سمت من هل داد و گفت : من هدیه ای را که دادم ، هرگز پس نمی گیرم . اینو سهراب بهت نگفته .
درمانده نگاهش می کردم که از پشت میز بلند شد و گفت ، معذرت می خوام . می رم دستشویی دستامو بشورم .
کارم از ریشه اشتباه بود و من به خاطر این بی فکری به خودم لعنت فرستادم و در دل خودم را سرزنش کردم : " خواستی ابروشو درست کنی ، چشمشم کور کردی . اَه . "
سر خورده و دمق ، گردنبند را از روی میز برداشتم و بار دیگر آن را به گردنم آویختم .
بعد از ظهر زمانی که به ویلا برگشتم هوا کاملا گرفته و ابری بود و همه به نوعی تحت تاثیر شرایط جوی کسل و افسرده به نظر می رسیدند . طولی نکشید که باران گرفت و تا شب بی وقفه بارید . شب بعد از شام پدر بزرگ برای استراحت به اتاقش رفت و دایی ها برای صحبت در مورد مسائل کاری شرکت به طبقه بالا رفتند . زن دایی ها در حالی که با تپه ی بزرگی از باقلا و لوبیا سبز خودشان را مشغول کرده بودند آرام آرام گپ می زدند . بچه ها دور آتش شومینه جمع بودند . پسرها پچ پچ می کردند و سر به سر هم می گذاشتند . آیدا هم با کتابی از نویسنده محبوبش ، خودش را مشغول کرده بود . آرام و بی صدا کنارش نشستم . سر برداشت و به رویم لبخند زد . جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم :
- چی می خونی ؟
آیدا طوری کتاب را بالا گرفت تا من بتوانم جلدش را ببینم آرام زیر لب زمزمه کردم : خاکستر رُز ؟
آیدا سرش را تکان داد و گفت : توصیه می کنم حتما بخونیش . فوق العاده است . ببین شروعش اینه " عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند . " قشنگه نه ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : بله زیباست .
صهبا در حالی که با استکانی نیمه پر از آب پشت اُپن آشپزخانه ایستاده بود پرسید : کی می خواد بدونه تو چند سالگی ازدواج می کنه ؟
پسرها خندیدند اما صهبا بدون توجه به آنها به سمتمان آمد و مقابل شومینه روی زمین چهار زانو زد .
- هر کی مایله بیاد جلو . رز اول تو بیا .
مردد نگاهش کردم و گفتم : چه کار کنم ؟
صهبا با دست به سمت راستش اشاره کرد و گفت : بیا بشین اینجا . می گم باید چی کار کنی .
از جایم بلند شده بودم که سامان هم سر پا ایستاد و گفت : منم هستم . و به دنبال او آرش : منم همین طور .
آیدا کتابش را روی مبل گذاشت و از جایش بلند شد : منم .
صهبا هیجان زده رو به سهراب کرد و گفت ، تو چی سهراب . نمی یای ؟ بیا محافظه کار ضرر نمی کنی .
عاقبت سهراب هم به جمع ما پیوست همگی روی زمین دور صهبا نشسته بودیم که نفس عمیقی کشید و گفت ، همین اول گفته باشم مسخره بازی نیستا . اگه کسی بخنده جواب اشتباه در می یاید . سامان با تواَم . تو هم همین طور آرش خان . هرهر و کرکر ممنوع .
آرش غر زد : خوب حالا شروع کن بینیم حوصله مون سر رفت .
صهبا سرش را تکان داد و گفت خیلی خوب ساکت ! بذارین اول توضیح بدم . اول یه انگشتر به من بدین . ترجیحا حلقه باشه . هر چی ساده تر بهتر .
آیدا بلافاصله انگشترش را داد صهبا استکان را بالا گرفت و گفت : خوبه . حالا یکی یه تار مو از کله هاتون بکنین . ترجیحا بلند باشه .
آرش غر زد ، برو بینیم بابا ، ترجیحا . ترجیحا . مردم می رن خداد تومن پول می دن مو می کارن ، اون وقت ما ...
سامان میان حرفش دوید و گفت ، خوب حالا . این قدر کِنس نباش آرش . تو که روزی ده بار گیسات تو چنگولای صهبا ریشه کن می شه حالا این یه دونه هم روش .
بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد : اصلا صهبا خودشو بتکونه ، همه رقمی مو پیدا می شه . صهبا جان ، قربون دستت یه زحمتی بکش شاید منم از زحمت مو کندن نجات دادی .
صهبا غر زد : اصلا به من چه . رز تار موت آماده است ؟
یک تار مو از سرم جدا کردم و به دستش دادم به دنبال من بقیه هم به تقلا افتادند و با تار مویی در دست منتظر نشستند صهبا تار مویم را گرفت و گفت ، بسیار خوب . این کارو می کنیم . شما استکانو می ذارین رو ساعد دست چپتون . دقیقا اینجا ، روی نبضتون . بعد من تار موتونو به این حلقه گره می زنم و بالای سطح آب بی حرکت داخل استکان نگه می دارم حلقه خودش کم کم شروع به حرکت پاندولی می کنه اون قدر عقب جلو می ره که به دیواره ی استکان می خوره اون وقت ما می شماریم . هر چند بار که حلقه به استکان خورد و صدا کرد می شه سنی که شما تو اون سن ازدواج می کنین .
پسرها زیر لبی می خندیدند اما هر بار که نگاه صهبا به سمتشان می چرخید نیش هایشان خود به خود جمع می شد و محتاطانه سر تکان می دادند . صهبا اول از همه کارش را با من شروع کرد . استکان را روی مچ دستم گذاشت و تار مویم را به حلقه گره زد بعد نفس عمیقی کشید و گفت ، خیلی خوب شروع می کنیم . همه تمرکز کنین .
سامان کمی خودش را جلو کشید و چشم هایش را تنگ کرد : تمرکز می کنیم .
و بعد صهبا کارش را شروع کرد طولی نکشید که حلقه شروع به نوسان کرد و بعد ضربه ها شروع شد همه زیر لب ضربه ها را می شمردیم . یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، ... بیست ودو ، بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و چهار ، بیست و چهار ... کم کم حلقه از نوسان افتاد و در نهایت سر جایش ایستاد .
صهبا سرش را بالا گرفت و درست مثل اینکه فتح بزرگی کرده باشد ندا داد : بیست و چهار ! رز تبریک می گم . تو سال دیگه عروسی می کنی .
از این حرف صهبا به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟
صهبا قاطعانه جواب داد : ضمانت می کنم . این یه روش آزمایش شده است .
آیدا هیجان زده مچ دستش را جلو آورد و گفت : حالا من . صهبا شروع کن .
و صهبا شروع کرد و ما دوباره شمردیم . " بیست و سه "
صهبا نفس عمیقی کشید و گفت : سه سال دیگه آیدا . برو بذار باد بیاد . بعدی .
تعداد ضربه های آرش به بیست و هفت رسید و او ناراضی زیر لب غر زد : اُی بخشکی شانس . بیست و هفت تا ؟!
صدای سه تا از ضربه هاش ضعیف بود نیم حساب نمی شن ؟
سامان او را با فشار آرنجش به عقب هل داد و گفت ، چونه بی چونه . توقف بی جا مانع کسب است . برو رد کارت برو . بعد رو به سهراب کرد و گفت : بده بیاد اون زلفچی تو بینیم .
سهراب فقط خندید و سامان در حرکتی سریع ، تار مویی از موهای جلوی سرش جدا کرد و به دست صهبا داد : بفرما مواد لازم آماده است می تونی شروع کنی .
همان عملیات برای سهراب هم تکرار شد و ما باز با هم شمردیم : " بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و پنج ، بیست و پنج ، بیست و ... "
حلقه از حرکت ایستاد و صهبا با لحن هیجان زده ای گفت : بیست و پنج ! وای یعنی همین امسال . سهراب تو همین امسال عروسی می کنی .
بعد استکان را روی زمین گذاشت و نالید : وای . مامان . حالا من چی بپوشم ؟
آیدا بار دیگر استکان را به دست صهبا داد و گفت : خوب حالا تو ام .هنوز سامان مونده .
سامان دستش را جلو آورد و با لحن پر شیطنتی گفت ، ببین می شه یه کاری کنی عروسیم به زمستون نیفته . ترجیحا تو فصل بهار باشه بهتره .
صهبا غر زد ، اصلا ولش کن اگه می خوای مسخره بازی کنی ...
سامان میان حرفش دوید و گفت ، باشه . جون صهبا اگه مسخره بازی کنم . شروع کن
صهبا مشکوکانه نگاهش کرد و بعد کارش را شروع کرد . ما هم مثل دفعات قبل شمردیم : " نوزده ، بیست ، بیست و یک ، بیست و ... بیست و ... ، بیست و دو ، بیست و ... ، بیست و ... "
حلقه از حرکت ایستاد .
- بیست و دو ! یعنی من پارسال ازدواج کردم ؟!
آرش میان خنده گفت ، شایدم معنی اش این باشه که تو سرنوشت تو هیچ ازدواجی وجود نداره . متاسفم سامان تو دیگه نسلت منقرض شد .
همه خندیدیم و صهبا اعتراض کرد : نخیرم . از بس مسخره بازی در آورد . من که گفتم این جوری جوابش اشتباه در می یاد سامان آهی کشید و گفت : حرص نخور صهبا جان . من مظلومانه به سرنوشتم تن می دم اما چیزی که مهمه اینه که اگه دقت کرده باشین از این آزمایش تجربی می شه چند تا نتیجه گرفت .
لحظه ی کوتاهی نگاهم کرد و گفت ، اول اینکه این طور که بوش می یاد هیچ کدوم از اعضای این خونواده با هم ازدواج نمی کنن و دوم ، اگه من الان یعنی این وقت شب برم خونه پیش اون زنم همون که پارسال باهاش ازدواج کردم ! اگه با ساتور آشپزخونه قیمه قیمه ام نکنه حتما با کون لَقَت بیرونم می ندازه پس می شه من امشبو اینجا بمونم .
ترو خدا . فقط یه امشبو .
-
فقط سه روز دیگر در شمال ماندیم . به خاطر مدرسه صهبا و دانشگاه آیدا و آرش می بایست به خانه برمی گشتیم . در واقع مسافرتمان به شمال یک مسافرت بی موقع و خارج از برنامه بود که پدر بزرگ فقط برای کمک به سلامتی من آن را ترتیب داده بود خوشبختانه من هم در طول آن چند روز ، کاملا سرحال و با نشاط بودم هیچ کسالتی در وجودم احساس نمی کردم .
صبح چهارشنبه برای برگشتن به تهران آماده شدیم . آرش برای بنزین زدن یکی از ماشین ها رفته بود و ما منتظر برگشتنش بودیم . از پشت پنجره اتاقم منظره دریا را تماشا می کردم . لحظات خوشی را در ان نقطه از زمین سپری کرده بودم حقیقتا دل کندن از آن منظره ی زیبا برایم سخت بود نگاهم از پنجره سمت آسمان چرخید هوا باز گرفته و ابری بود و آسمان تاریک به نظر می رسید . هنوز از آرش خبری نشده بود بنابراین تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برای بار آخر قدمی در کنار دریا بزنم . با این تصمیم شنل بافتنی آبی رنگم را از روی لباس هایم پوشیدم و از اتاقم خارج شدم . کسی داخل ساختمان نبود به نظر می رسید همه در حیاط جلویی ویلا ، مشغول جا دادن وسایلشان در صندوق عقب ماشین ها بودند از در پشتی ویلا به ساحل رفتم و آرام آرام به سمت دریا کشیده شدم . هنوز بقایای آتشی که شب پیش کنار دریا روشن کرده بودیم تا روی آن جگر گوسفند کباب کنیم روی ماسه ها باقی بود یاد خنده هایمان افتادم و آن موسیقی شاد و رقص دسته جمعی به یاد ماندنی که حتی پدر بزرگ را به ساحل کشانده بود .
با یادآوری خاطرات شاد شب پیش بی اختیار لبخند زدم و ریه هایم را از عطر خوشایند دریا پر کردم . بازوهایم را در بغل گرفتم و به دور دست ها جایی که آسمان و دریا به هم می رسید چشم دوختم . چقدر زندگی من تغییر کرده بود و چقدر من به آن تغییرات جدید دل بسته بودم . حالا می دانستم که سهراب ، کسی که همیشه در نظرم دست نیافتنی می نمود نسبت به من بی توجه نیست . می دانستم که باید منتظر رسیدن آن لحظه بمانم . لحظه ای که او شهامت دوباره عاشق شدن را در وجودش پیدا کند و روحش را با عشقی همان قدر عمیق و واقعی که من در طلبش بودم درآمیزد .
قطره ای باران روی گونه ام چکید و نگاهم را به سمت آسمان کشاند لبخندی به لب زدم و زیر لب زمزمه کردم :
فقط کافی است دست روی شانه ام بگذاری و بگویی
" تو خوبی " تا من برای همیشه خوب باشم
فقط کافی است قطره ای از نگاهت بنوشم
و راه به این درازی را تا آخر بدوم فقط کافی است نگاهم کنی
قطرات باران شدت گرفته بود صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را به روی هم گذاشتم قطره های درشت باران هر کدام با ضربه ای شبیه قلقلکی نرم به صورتم می خورد و آرام به پائین سر می خورد نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم : خدایا ... مهربانم ، به خاطر تمام اونچه که به من دادی از تو ممنونم .
ناگهان سایه ای به روی پلک های بسته ام افتاد و صدای ضرب آهنگ قطره های باران عوض شد چشم باز کردم . چتری سیاه بالای سرم بود نگاهم سریع به سمت صاحب دستی که چتر را بالای سرم گرفته بود چرخید . سهراب بود . آن قدر بی صدا آمده بود که از دیدنش در کنارم جا خوردم بی اختیار پرسیدم ، تو اینجا چه کار می کنی ؟
سهراب لبخندی زد و گفت : دنبالت می گشتم .
با هیجانی که در درونم بود به زحمت می توانستم روی کلماتی که می شنیدم فکر کنم با لحن متعجبی پرسیدم : دنبال من ؟!
سهراب سری تکلن داد و گفت : همه جا رو دنبالت گشتم فقط مونده بود اینجا ، که فکر نمی کردم تو این هوا اینجا باشی ظاهرا از حالت نگاهم فهمید که من حسابی از مرحله پرتم برای همین هم ادامه داد : آرش برگشته . همه منتظر تو بودیم .
به خودم آمدم اصلا به زمان سپری شده فکر نکرده بودم گویا وقتش رسیده بود که به خانه برگردیم سری تکان دادم و با لحن عذرخواهانه ای گفتم : آ ... معذرت می خوام . اومده بودم با دریا خداحافظی کنم . زمان فراموشم شد .
سهراب لبخندی زد و نگاهش را به دریا دوخت ، اشکالی نداره . منم بارها ، دچار این حالت شدم دریا آرامشی به روح انسان می بخشه که شاید هیچ کجای دیگه نشه به دستش آورد . همیشه دل کندن از معشوق برای عاشق سخته . تو عاشق دریا شدی رز .
سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم و گفتم ، بله . همین طوره . و عاشق تک تک اعضای خانواده ام .
سهراب با لبخندی جذاب نگاهم کرد و با لحن شگفت زده ای پرسید : واقعا ؟
فقط سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او با همان لحن شگفت زده و خندان ادامه داد : یعنی امیدوار باشم که دیگه با من مشکلی نداری ؟
از حرفش به خنده افتادم سرم را به نشانه رد ادعای او تکان دادم و گفتم : اوه نه . این تو بودی که با من مشکل داشتی . سهراب نگاهش را در نگاهم گره زد . نگاهش مسحور کننده بود یک نگاه عمیق و مردانه که از جاذبه شرقی پر بود هنوز آن لبخند زیبا را گوشه ی لب هایش داشت پرسید : حالا چی ؟
هیجان زده بودم با تمام وجود سعی کردم آن لبخند شوخ را روی لب هایم نگه دارم . نمی دانم چرا . اما از اینکه صحبت هایمان جدی به نظر برسد دلهره داشتم . بعد از مکثی چند لحظه ای با همان لبخند و لحن پر شیطنت جواب دادم : نه !...
فکر نمی کنم .
سهراب از سر رضایت سرش را تکان داد و گفت : خوبه . این می تونه ... یه شروع خوب محسوب بشه .
در جوابش لبخند به لب شانه ای بالا انداختم و گردنم را کج کردم که یعنی " شاید "
اما با قلب پر تپش خودم ، روراستر از آن بودم نگاهم را به امواج آرام دریا دوختم و هیجان زده در دلم زمزمه کردم : " بله ، این می تونه یه شروع خوب باشه "
لحظاتی بعد صدای سهراب را شنیدم که گفت بهتره دیگه برگردیم . بقیه منتظرن .
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه با نفس عمیقی گفتم : بله بهتره برگردیم .
شانه به شانه ی هم در زیر قطره های بارانی که به روی سرپناه مشترکمان شادمانه ضرب گرفته بودند به سمت ساختمان ویلا رفتیم . همه داخل سالن جمع بودند که ما وارد شدیم از دیدن آن همه چشم که کنجکاوانه و پرسش بار نگاهمان می کردند خجولانه سر بع زیر انداختم و گفتم : ببخشید اگه دیر کردم .
زن دایی با دیدنم بی تابانه از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمتمان می آمد اعتراض کرد ، رز ، عزیزم . تو تازه یه کم بهتر شدی . نباید این طور بی احتیاطی کنی . دوباره سرما می خوری مریض می شی .
سرم را بالا گرفتم و گفتم : اصلا خیس نشدم . سهراب با خودش چتر داشت .
بی اختیار برای بیان این جمله به عقب برگشتم و نگاهم در نگاه سهراب افتاد او در آستانه در ایستاده بود و چتر بسته اش را پائین گرفته بود . سینه ای صاف کرد و خطاب به زن دایی گفت : درست به موقع رسیدم . مامان جان نگران نباش . باز برای لحظه ای کوتاه نگاهمان با هم تلاقی کرد و بعد او قدم به داخل سالن گذاشت . دایی کامران همین طور که از روی صندلی بلند می شد نفس عمیقی کشید و گفت : خوب پس بیشتر از این معطلش نکنین . آقا جون بیرون تو ماشین منتظره .
زن دایی نسرین فلاسک چای را از روی اُپن آشپزخانه برداشت و گفت : خیلی خوب راه می یفتیم . هر کی ببینه بغل دستی اش هست .
صهبا خندید و گفت : آره مثل وقتایی که از طرف مدرسه می ریم اردو ، بغل دستی من ساقی جون بود و آرش . جلو هم که سامان بود و سهراب . بذار ببینم . اوم ، اوم ، اوم ، اوم ، همه حاضرن می تونیم راه بیفتیم .
زن دایی همین طور که از کنار صهبا می گذشت جواب داد : نخیر . این دفعه شما جاتو با آیدا عوض می کنی .
صهبا با چشم های گشاد شده اعتراض کرد : مامان !
و زن دایی قاطعانه جواب داد : مامان بی مامان . همین که گفتم . جاده ها لغزنده است . شلوغ می کنی حواس سهراب پرت می شه .
صهبا ملتماسانه نالید : مامان . شلوغ نمی کنم .
زن دایی باز سرش را بالا انداخت و گفت ، گفتم نه . با سامان جفت می شید دیگه نمی شه کنترلتون کرد .
صهبا هنوز تسلیم نشده بود . باز قصد اعتراض کردن داشت که سامان از روی مبل بلند شد و با لحن گرفته ای گفت :
- من می رم ماشین بابا اینا .
بعد هم بدون اینکه منتظر کسی بماند بدون هیچ حرف دیگری از سالن خارج شد . زن دایی نسرین رو به آرش کرد و با لحن نامطمئنی پرسید : چش بود ؟
آرش هم فقط شانه ای بالا انداخت و به دنبال سامان از ساختمان خارج شد زن دایی هم بعد از لحظه ای سکوت به سمت در خروجی رفت و گفت ، راه بیفتین دیگه دیر شد .
باز آن دلشوره ی غریب به جانم افتاد هنوز آن شک در دلم باقی بود . رفتار سامان طوری بود که رسیدن به یک اطمینان خاطر غیر ممکن به نظر می رسید . سهراب از کنارم گذشت و من با نگاه تا نزدیک در خروجی دنبالش کردم اما بعد صدای صهبا نگاهم را به سمت خود کشاند .
- سامان چش شد ؟ از دست من ناراحت شد ؟
به جای من آیدا با لحن مهربانانه ای جواب داد : نه بابا ، تو که چیزی نگفتی . حتما از چیز دیگه ای ناراحته .
و من با خودم فکر کردم : " از من "
آیدا بعد از مکث کوتاهی ادامه داد : نگران نباش . سامان چیزی تو دلش نمی مونه ... خوب دیگه بریم . الان صداشون در می یاد .
لحظاتی بعد ما هم به جمع بقیه پیوستیم و به سمت تهران حرکت کردیم . وقتی بعد از چند روز دوری ، یک بار دیگر قدم به داخل اتاقم گذاشتم احساس تعلق داشتن را با تمام وجودم احساس کردم . آرامش عمیقی که در بندبند وجودم دوید همان آرامش خوشایند بازگشتن به خانه بود . من به خانه بازگشته بودم و این برای من یک اتفاق تازه و دلخواه بود .
* * *
-
کار فیلمبرداری عقب افتاده بود برای همین بعد از ظهر روز پنج شنبه با وجودی که حال مساعدی نداشتم همراه بقیه بچه ها به جمع بچه های گروه پیوستم . قبل از رفتن به خاطر سردردی که داشتم قرص مسکنی خوردم اما تاثیر چندانی به حالم نداشت . از شب پیش حرارت بدنم باز بالا رفته و سرم از شدت درد سنگین شده بود با تمام این احوال به شدت سعی می کردم که ظاهرم را حفظ کنم و هر طور شده کاری را که به عهده گرفته بودم به انجام برسانم .
فیلمبرداری داخل ساختمان و فضایی شبیه یک کلاس درس انجام می شد زمانی که علیرضا استراحت داد بی حال و بی رمق خودم را به گوشه کلاس کشاندم و داخل یکی از صندلی ها فرو رفتم یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم و چشمانم را به روی هم گذاشتم چند لحظه بعد با شنیدن صدای سهراب چشم هایم را گشودم او یکی از صندلی ها را جلو کشید و در حالی که روی آن می نشست پرسید : تو حالت خوبه ؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم : آره . من خوبم . فقط ...
سهراب با لحن نگرانی پرسید : فقط چی ؟
کمی خودم را روی صندلی بالا کشیدم و گفتم : چیزی نیست فقط کمی خسته ام .
سهراب با نگاه دقیقش صورتم را می کاوید با لحن نامطمئنی پرسید : مطمئنی ... می خوای برسونمت خونه ؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحنی قدرشناسانه گفتم ، نه سهراب . من حالم خوبه . هنوز کلی از فیلمبرداری مونده .
سهراب درست مثل یک پدر جدی سرش را به نشانه ی بی اهمیت جلوه دادن مسئله تکان داد و با لحن قاطعی جواب داد ، نه . نه . باقیش باشه برای فردا .
و همین طور که سرپا می ایستاد ادامه داد ، من با علیرضا صحبت می کنم ... علیرضا !
علیرضا بیرون در باز اتاق مشغول صحبت با یکی از بچه های تدارکات بود با شنیدن اسمش به سمت ما برگشت و منتظر نگاهمان کرد . سهراب هنوز کنار من ایستاده بود نیم نگاهی به سمت من انداخت و خطاب به علیرضا گفت :
- رز یه کم کسالت داره .
نگاه سریع سامان از شنیدن این حرف به سمت من چرخید از جمعی که مشغول صحبت کردن با آنها بود جدا شد و به سمت ما آمد .
سرپا ایستادم خواستم حرفی بزنم که سهراب ادامه داد : شما سکانسایی رو که مربوط به آیدین می شه با مسعود ادامه بدین .
بعد رو به یکی از بچه های فیلمبردار گروه کرد و گفت ، مسعود جان ! دوربین با تو . رُز رو که گذاشتم خونه برمی گردم . مسعود سرش را به نشانه موافقت تکان داد و نگاهش را برای گرفتن تاییدی از جانب علیرضا به سمت در چرخاند . علیرضا لحظه ای ساکت نگاهمان کرد بعد با لحن مرددی خطاب به سهراب گفت ، سهراب یکی ... یکی اومده با تو کار داره . سهراب همین طور که به سمت در می رفت پرسید : کی ؟ نپرسیدی ...
- سلام .
از دیدن دختر جوانی که ناگهان در آستانه در کنار علیرضا ظاهر شد نفسم بند آمد . سهراب همانجا چند قدم مانده به در سر جایش خشک شد . سکوتی سنگین و غیر عادی بر فضا سایه انداخت تنها صدایی که شنیدم ، صدای سامان بود که ناباورانه زیر لب زمزمه کرد ، مرجان ؟!
و من انگار چیزی درونم فرو ریخت . بدنم به یکباره داغ شد . آن قدر حرارت بدنم بالا رفته بود که متوجه گرمی خونی که از بالای لبم به پائین سر می خورد نشدم . هشدار علیرضا من را متوجه وضعیتم کرد :
- رز ... از دماغت ...
دستم ، سریع و بی اختیار به سمت صورتم کشیده شد . سامان با دیدنم زیر لب نالید ، خدای من . تو که باز خون دماغ شدی .
در حرکتی شتابزده ، دستمالی از جیبش در آورد و همین طور که آن را به دست من می داد با لحن سرزنش بار اما نگرانی ادامه داد ، چرا زودتر نگفتی که حالت خوب نیست ؟... بیا ، بیا ، می برمت دستشویی .
به کمک سامان به سمت در خروجی رفتیم علیرضا برای باز کردن راه ، وارد اتاق شد و مرجان خودش را عقب کشید بیرون در نگاهمان برای لحظه ای کوتاه با هم تلاقی کرد . درست به همان زیبایی نگران کننده ای بود که فکرش را می کردم . لبخند کمرنگی به رویم زد و نگاهش را به سمت سامان چرخاند . صدایش برخلاف انتظار من آهنگی بچه گانه و معصوم داشت زیر لب با لحن خجولانه ای زمزمه کرد ، متاسفم سامان . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم .
سامان در جوابش با لحن خشک و برخورنده ای گفت : دقیقا !
مرجان نگاهش را به زیر انداخت سامان هنوز با انزجار نگاهش می کرد که سهراب با چهره ای گرفته به سرعت از بینمان گذشت و به سمت در خروجی رفت . مرجان نگاه درمانده ای به سمت ما انداخت و به دنبال او از جا کنده شد همین طور که به دنبال او می دوید با لحن ملتمسی صدایش زد : خواهش می کنم سهراب . باید باهات حرف بزنم .
سامان با فشار ملایم دست من را به جلو هل داد در دستشویی را برایم باز کرد و گفت : برو تو . دست و روتو بشور . باید بریم بیمارستان .
وارد دستشویی شدم و کنار شیر آب مقابل آینه ایستادم . چقدر رنگ چهره ام سرخ و چشمانم ملتهب شده بود .
دستمال را از مقابل دماغم برداشتم . هنوز خونریزی داشت . شیر آب را باز کردم و دست هایم را زیرش گرفتم خون قطره قطره از دماغم داخل کاسه ی دستشویی می چکید و در زیر فشار آب رنگ می باخت . نگاهم به روی دست هایم ثابت ماند می لرزیدند . چه اتفاقی داشت می افتاد ؟
مرجان درست مثل کسی که مویش را آتش زده باشند ناگهان آمده بود و من باز خون دماغ شده بودم . " خوب این یعنی چی ؟ "
صدای عصبی و اضطراب آلود سامان فرصت جدال فکری بیشتر را به من نداد .
- داری چی کار می کنی ؟
حقیقتا در آن لحظه مغزم از کار افتاده بود . سر برداشتم و همین طور مات و حواس پرت ، خیره نگاهش کردم ذره ای تمرکز نداشتم انگار کله ام داغ کرده بود باز همان سوال قبلی در ذهنم تکرار شد : " خوب این یعنی چی ؟ "
سامان عصبی و آشفته حال از جا کنده شد : تو چت شده ؟ نکنه عقلتو از دست دادی ؟
خون از بالای لبم روی لباسم می چکید اما من هنوز مات و مبهوت نگاهش می کردم مقابلم که رسید ایستاد دستش را روی شانه ام گذاشت و تکانم داد .
- با تو ام رز.
ناگهان مثل دیوار سستی که با وزش یک نسیم فرو می ریزد ، فرو ریختم . انگار زیر پایم خالی شد نتوانستم خودم را سرپا نگه دارم . چشم هایم سیاهی رفت و من به پائین کشیده شدم . اما باز این بار هم واکنش سریع و به موقع سامان بود که مانع از افتادن من به روی زمین شد . همان طور که بی حال درون آن سیاهی گرداب مانند کشیده می شدم صدای فریاد دستپاچه اش را شنیدم .
- صهبا ... آیدا . یکی بیاد کمک . آرش !... آرش !
بچه ها سراسیمه داخل دستشویی شدند صدای آرش را شنیدم که دستپاچه و وحشتزده پرسید ، چی شد ؟
سامان که به سختی زیر بازویم را گرفته بود با لحن تند و شتابزده ای جواب داد : معلوم هست کدوم گوری هستین شما ؟
بیا کمک کن زیر بازوشو بگیر . باید ببریمش تو ماشین . بدو واینسا .
آرش به سمت من دوید و زیر بازوی دیگرم را گرفت روسری از سرم افتاده بود و تمام جلوی لباسم خونی شده بود .
صهبا به گریه افتاده بو.د . آیدا هم وحشتزده و نگران بازوی او را میان انگشتانش می فشرد از کنارشان گذشتیم و از دستشویی خارج شدیم تمام بچه های گروه نگران و کنجکاو بیرون در جمع شده بودند . علیرضا تا کنار در خروجی ساختمان همراهمان آمد دستی روی شانه سامان زد و گفت : ما رو بی خبر نگذار .
سامان فقط سرش را تکان داد و بعد از ساختمان خارج شدیم . ماشین رو به روی ساختمان ، کنار خیابان پارک شده بود کنار ماشین ، سامان نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید : می تونی سرپا بایستی .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم . سامان رو به آرش کرد و گفت : آرش محکم بگیرش نیفته . من در ماشینو باز می کنم .
بعد بازویم را رها کرد و برای باز کردن در ، ماشین را دور زد . دست آزادم را روی سقف ماشین گذاشتم هنوز داخل زانوهایم می لرزید . مطمئن نبودم که اگر آرش زیر بازویم را رها کند بتوانم سرپا بایستم . به سنگینی نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم از دیدن سهراب و مرجان که کمی دورتر از ما ، داخل پیاده رو مشغول صحبت بودند قلبم گرفت چه حس ناخوشایندی بود .
سامان در ماشین را باز کرده بود شتابزده به سمت ما دوید تا در را برای سوار شدن من باز کند . در را باز کرد و در حرکتی سریع ، مجله ای را که روی صندلی افتاده بود پشت ماشین پرت کرد . وقتی ایستاد در ماشین را تا آخر عقب کشید و خطاب به آرش گفت : کمک کن بشینه .
هنوز جهت نگاهم به سمت سهراب و مرجان بود که سامان جای آرش را در کنارم گرفت : اجازه بده آرش .
آرش کنار رفت و او زیر بازویم را گرفت : سوار شو رز .
حواس پرتی من را که دید مکث کرد و نگاهش را به سمت من چرخاند چند لحظه بعد از فشار انگشتان دستش روی بازویم فهمیدم که او هم همان صحنه ای را دیده که من دیدم . تقریبا با فشار من را به داخل ماشین هل داد و روی صندلی نشاند حرکاتش عصبی و تند بود جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و همین طور که پشت سر هم از آن دستمال بیرون می کشید با لحن گرفته و دلگیری گفت : نگران نباش . چیز زیادی از دست ندادی .
نگاهم به روی نیم رخ اش ثابت بود اما او نگاهم نمی کرد همچنان داشت از داخل جعبه دستمال بیرون می کشید عاقبت دست خون آلودم را به سستی دراز کردم و روی جعبه گذاشتم .
- بسه سامان . کافیه .
دست های سامان از حرکت ایستاد . برگشت و نگاهش را در نگاه بی حالم دوخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود . حالت نگاه غم گرفته و ملتمس اش چهار ستون بدنم را لرزاند . نگاهم را از نگاهش بریدم و با دستی مرتعش ، دستمال ها را از دستش گرفتم . هنوز نگاه سامان را روی صورتم حس می کردم که آرش پرسید : می رین بیمارستان ؟
سامان ایستاد و در ماشین را به هم زد : آره می برمش بیمارستان .
آرش ادامه داد ، می خوای منم بیام ؟ یا یکی از دخترا .
صهبا به شنیدن این حرف از آیدا جدا شد و قدمی به جلو برداشت : من بیام ؟
سامان همین طور که ماشین را دور می زد تا از در سمت راننده سوار شود جواب داد ، نه نیازی نیست . شما برین داخل . سوار شد و در را پشت سرش به هم زد آیدا به سمت پنجره خم شد و گفت ، پس زنگ بزن .
-
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و ماشین را روشن کرد زمانی که از کنار مرجان و سهراب می گذشتیم نگاهم باز از پشت شیشه جلویی ماشین به سمتشان کشیده شد . سهراب کلافه به نظر می رسید دستش را به تنه ی درخت کنار پیاده رو گرفته بود و انتهای خیابان را نگاه می کرد مرجان هم دستمالی دستش بود و داشت گریه می کرد . بغض بی اختیار راه گلوی من را هم فشرد و چانه ام را لرزاند لب هایم را روی هم فشردم و از گوشه ی چشم نگاهی به سمت سامان انداختم او هم دندان هایش را محکم روی هم فشرده بود و این از عضلات منقبض شده ی صورتش پیدا بود . انگشتانش را طوری محکم به دور فرمان ماشین پیچیده بود که قطره ای خون در آنها باقی نمانده بود ناگهان سرش را به سمت من چرخاند و با نگاهش غافلگیرم کرد .
- هنوز از دماغت خون می یاد ؟
نگاهم را پائین گرفتم و دستمال خون آلود را در مشتم مچاله کردم خون لای انگشتانم تقریبا خشک و چسبناک شده بود حتی دهانم هم مزه ی خون می داد . خون گوشه لبم خشک شده بود دستمالی تمیز گوشه دهانم کشیدم و گفتم : نه . بند اومده . سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد بار دیگر نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت ، خوبه . الان می ریم بیمارستان .
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب گفتم : نه سامان . برو خونه .
سامان با لحن متعجبی پرسید ، برم خونه ؟!
نگاهش کردم و گفتم : خواهش می کنم سامان .
سامان نگاه تند و خشمگینی به سمت من انداخت و گفت : دوباره شروع نکن رز... این دفعه دیگه عقلمو دست تو نمی دم . خواستم حرفی بزنم که سامان این فرصت را به من نداد با لحن کلافه ای ادامه داد : تو باید بری دکتر . می فهمی ؟
آرام زیر لب جواب دادم ، باشه ... اما نه حالا .
سامان آرنجش را به لب پنجره تکیه داد و با حالتی عصبی در موهایش چنگ انداخت : وای رز داری دیوونه ام می کنی .
فکر می کنی با دکتر نرفتن تو چیزی عوض می شه . بالاخره تو یه مشکلی داری یا نه ؟
وقتی سکوتم را دید نگاه ملتمسش را به سمت من چرخاند و با لحن مایوسانه ای زیر لب نالید : تو به من قول دادی رز .
سرم را پائین انداختم و گفتم ، آره اما ... الان نه . الان فقط می خوام برم خونه . خواهش می کنم .
سامان لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد دلگیرانه از من رو برگرداند و به نشانه تاسف سرش را تکان داد . باقی راه در سکوتی سرد و قهرآلود طی شد و ما ، همان طور که من خواسته بودم به خانه ی پدر بزرگ رفتیم .
دکتر جواهری خیلی زود به عیادتم آمد و بعد از یک معاینه دقیق برایم آزمایش نوشت . همه به خاطر حال من دلواپس و نگران بودند حتی خودم هم کم کم داشت باورم می شد که مشکل بیماری ام ، یک مشکل جدی است از رسیدن به این باور و از یادآوری ماجرایی که بعد از ظهر آن روز اتفاق افتاده بود ، دل نازک و حساس شده بودم محبت و دلسوزی دیگران بغضی ناخواسته را در گلویم می نشاند و نفس کشیدن را برایم سخت می کرد . بی جهت دلم می خواست گریه کنم دلم می خواست می توانستم تنها باشم اما اتاقم آن شب از ترافیک سنگین چهره های نگران پر بود . همه می آمدند ، حالم را می پرسیدند و می رفتند . پدر بزرگ چندین بار به اتاقم آمد و حتی یک بار که فکر نمی کرد بیدار باشم ، دستش را برای تخمین زدن درجه حرارت بدنم روی پیشانی ام گذاشت و بعد مهربانانه موهایم را نوازش کرد .
آن شب حتی مجبور شدم یک بار دیگر از آن جوشانده تلخ و بدمزه ی توران خانم بنوشم . هر چند که این بار دیگر مزه اش در نظرم به وحشتناکی بار اول نبود .
بالاخره نزدیک نیمه شب بود که تبم کمی پائین آمد و زن دایی سمیرا بعد از اینکه من بارها به او اطمینان دادم که حالم بهتر شده ، رضایت به رفتن داد . وقتی چراغ اتاق را خاموش کرد و رفت ، اشک های من هم آمدند . نمی دانم چرا . اما آن شب با وجود آن همه محبت صمیمانه ای که از تک تک آن ها دیده بودم باز احساس تنهایی می کردم و خودم را غریب و بی پناه می دیدم دلم هوای دست های مهربان مادر و نگاه ها و لبخندهای گرم و اطمینان بخش پدر را کرده بود .
دلگرفته و غمگین صورتم را داخل بالش فشردم تصاویر آن روز بعد از ظهر مدام در ذهنم می چرخید و مقابل چشمانم جان می گرفت و فکر کردن به این مسئله که نه سامان و نه سهراب ، هیچ کدام برای دیدنم نیامده بودند غصه ی دلم را بیشتر می کرد . سوال های زیادی در سرم می چرخید . سوال هایی که فکر کردن به جوابشان مرا دچار دلشوره و اضطراب می کرد . " سامان " ، " سهراب " ، "مرجان " راستی چرا برگشته بود ؟ اگر واقعا دوستش داشت پس چرا رفته بود و اگر دوستش نداشت چرا دوباره برگشته بود ؟ آن هم حالا ... حالا که من در وجود خودم به احساسی تازه رسیده بودم .
به یاد جمله سهراب افتادم همان جمله ای که آخرین لحظه در کنار دریا به من گفته بود " همیشه دل کندن از معشوق برای عاشق سخته " . آیا این جمله پایانی برای تمام احساس و هیجان من نبود ؟ آیا هنوز در قلب او جایی برای عشق مرجان وجود داشت ؟ و اگر بود پس من برای او چه بودم ؟ تکلیف آن غنچه های رز و شعرهای عاشقانه چه می شد ؟ و آن گردنبند طلایی قابدار ؟
مسئله کمی شبیه یک مثلث عشقی بود . سهراب بود و مرجان ! که آمده بود و با عشق مردی مواجه بود که چون آتش زیر خاکستر خفته ای با وزش نرمترین نسیم از پرده بیرون می جهید و شعله ور می شد این همان خصلت جاودانگی عشق بود . و در آن سو من یک مدعی دیگر با عشق نوپایی که جرقه ای بیش نبود و در مواجهه با یک تندباد نامهربان احتمال خاموشی اش می رفت . هر عقل سلیمی در یک نگاه به همان نتیجه ای می رسید که من آن شب رسیدم این یک مثلث عشقی نامتعادل بود و من مایوسانه به این نتیجه رسیدم که من در مقابله با مرجان ، اگر برای تصاحب دوباره ی عشقش آمده باشد هیچ شانسی نخواهم داشت . به یاد شعر پدر بزرگ افتادم :
من او را دوست می داشتم ولی او نفهمید
او مرا دوست داشت ولی به من نگفت
آه سرنوشت من ، تو چه بازیها که با من نکردی ...
بغض یکبار دیگر راه گلویم را فشرد و من صورتم را داخل بالش زیر سرم فشردم .
* * *
با وجودی که حالم بهتر شده بود اما باز صبح شنبه به اصرار پدر بزرگ و بقیه اعضای خانواده ، به همراه دایی کامران و زن دایی برای دادن آزمایش به آزمایشگاه یکی از بیمارستان های نزدیک رفتیم . سامان هنوز در حالت قهر به سر می برد . از سهراب هم خبری نداشتم . در یک بی خبری آزار دهنده و بلاتکلیفی تعلیق گونه ای دست و پا می زدم درمانده و مستاصل فقط به شایدها و اگرها چنگ انداخته بودم . کاش کسی می بود تا دستم را می گرفت و من را به سمت یک یقین و باور قابل قبول هدایت می کرد . اما افسوس کسی حاضر نبود نقش این ناجی راهنما را برای زندگی من ایفا کند . حقیقتا این طور به نظر می رسید و من چاره ای جز کنار آمدن با شرایطم نداشتم . بعد از ظهر آن روز ، بچه ها باز برای فیلمبرداری پلان هایی که بدون حضور من فیلمبرداری می شد رفتند و من برای استراحت بیشتر دراتاقم ماندم . تمام بعد از ظهر وقتم را با مطالعه رمانی که آیدا به من داده بود گذراندم . بچه ها دیر وقت به خانه برمی گشتند برای همین در کنار پدر بزرگ شام سبکی خوردم و زود به رختخواب رفتم تا برای صبح فردا پر انرژی تر و سرحال تر جلوی دوربین ظاهر شوم . چراغ را خاموش کردم و روی تخت خوابم دراز کشیدم اما آن شب هم برایم درست مثل دو شب قبل بود به محض اینکه چشمانم را به روی هم می گذاشتم فکر و خیال به سراغم می آمد و خواب را از من دور می کرد آن قدر از این دنده به آن دنده غلتیدم و آن قدر با چشمانی باز به تاریکی بالای سرم چشم دوختم که عاقبت سستی خواب به سراغم آمد نمی دانم چقدر از زمانی که به تخت آمده بودم می گذشت اما تازه چشمانم را روی هم گذاشته بودم که صدای زنگ کوتاه موبایل دوباره هوشیارم کرد کلافه و ناراضی به پهلو غلتیدم از اینکه کسی آن طور بی ملاحظه نتیجه ی تمام زحماتم را برای خوابیدن به هدر داده بود دلخور بودم اما لحظه ای بعد از این فکر که فقط سامان بود که می توانست در آن وقت شب برایم پیام کوتاه بفرستد چشم باز کردم و برای خواندن پیام رسیده ، روی آرنجم بلند شدم . دکمه ی روشن آباژور را فشردم و گوشی موبایل را از روی میز پاتختی برداشتم . درست حدس زده بودم پیامی از جانب سامان بود :
- " من تو را برای شعر برنمی گزینم . شعر مرا برای تو برگزیده است . در هوشیاری به سراغت نمی آیم . هر بار از سوزش انگشتانم در می یابم که باز نام تو را می نوشته ام ... رز !... اگه همین امشب منو نبخشی و باهام آشتی نکنی دق می کنم . مطمئن باش . "
بی اختیار لبخند زدم برایش نوشتم : " باور نمی کنم . بد اخلاق "
سامان جواب داد : " سعی نکن امتحانم کنی چون از دست می رم . "
بدجنسانه پرسیدم : " این جک سال بود ؟ "
سامان جواب داد : " اگه باعث بشه تو بخندی آره . "
برایش نوشتم : " پس تصویب شد . جک ساله . "
سامان پرسید : " پس یعنی آشتی ؟ "
در جوابش نوشتم : " نکنه از خواب پریدی ؟ من قهر نبودم ، تو بودی . "
سامان نوشت : " اظهار ندامت می کنم . حله ؟ "
در جوابش نوشتم : " خوب باشه . صبح فردا می بینمت . "
سامان نوشت ، " عالیه ... ، پس شب به خیر ... تا فردا . "
نفس عمیقی کشیدم و برایش نوشتم : " شب به خیر . "
-
بعد هم چراغ آباژور را خاموش کردم و عاقبت خوابیدم . صبح به محض اینکه از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم به خاطر تعطیلی رسمی قرار بر این بود که آنروز بچه ها کار فیلمبرداری را از صبح شروع کنند برای همین به طبقه پائین رفتم تا در حین خوردن صبحانه ، منتظر بچه ها باشم . امیدوار بودم بعد از دو روز سهراب را ببینم تا شاید از نوع نگاه و طرز رفتارش پی به افکارش ببرم از بعد از ظهر پنج شنبه که مرجان سرزده و ناگهانی آمده بود نه دیگر سهراب را دیده بودم و نه از مرجان خبری داشتم تک تک دقایق دو روزی که از آن بعد از ظهر کذایی می گذشت تماما با یک حالت بی قراری عمیق و انتظار دهنده همراه بود دلم می خواست هر چه زودتر آن برزخ روحی به پایان می رسید . چقدر نا آرامی ؟... چقدر اضطراب ؟ با فکری مشغول لیوان شیر عسلم را هم می زدم که بچه ها با سر و صدا وارد شدند سر برداشتم و نگاه منتظر و مشتاقم ، آرزومندانه به سمتشان پر کشید اما کسی را که دنبالش بودم در بین آن ها نیافتم . سهراب با آنها نبود . سرخورده و مایوس آه کشیدم اما در زیر آن همه نگاه خندان مجبور بودم برخلاف حال روحی خرابم لبخند بزنم بچه ها با سر وصدا وارد آشپزخانه شدند و هر کدام از روی میز صبحانه چیزی برداشت .
- صبح به خیر رز . امروز حالت چطوره ؟ به نظر می رسه بهتری .
به روی آیدا لبخندی زدم و گفتم ، خوبم . آره . امروز خیلی بهترم .
سامان لیوان شیر عسلم را از مقابل من برداشت و گفت : دستت طلا ، من هلاک شیر عسلم . ان شاءا... تلافیش به شادی .
آرش همین طور که داخل یخچال سرک می کشید جواب داد ، تو هلاک چی که نیستی . سیرمونی ام که نداری شکر خدا . الان خونه ی ما هر چی که بود و نبود لُمبوندی . باز چشات داره واسه لقمه ی دیگرون می دوئه .
سامان جواب داد : تو خفه ی خونی . از سر یخچال مردم بیا این ور ، باد سرد می خوره بهت می چایی . باز آب دماغت راهو می گیره سرازیری . فردام تو دانشگاه جلو چش دخترای مردم قُل قُل قُل قُل... قُل قُل قُل قُل
صهبا در حالی که لقمه ای پنیر و گردو برای خودش می گرفت چینی روی دماغش انداخت و گفت : اَی ... سامان !
سامان لیوان خالی را پائین گرفت و گفت : پس ببین حیوونیا ، دخترای مردم چی می کشن تو که فقط توصیفشو شنیدی .
آیدا خندید اما صهبا با انزجار سرش را تکان داد و زیر لب غر زد : هیش ... راس می گی . اصولا مردا مراعات هیچ چیزی رو نمی کنن این پیام بازرگانیه ، سلام بو ، سلام باکتری ، منو یاد بعضی از اونا می ندازه .
آرش در یخچال را بست و به سمت سامان چرخید : بفرما تحویل بگیر . رو بهش دادی کل نسل و نژادتو به گند کشید .
صهبا با لحن حق به جانبی ادامه داد : نه ، دروغ می گم . آدم خوبه گاهی وقتا کمی ام واقع بین و انتقادپذیر باشه . هر چند حقیقت همیشه تلخه . ولی خوب چی کار می شه کرد .
سامان همین طور که از شیر جوش روی گاز ، داخل لیوان خالی اش شیر می ریخت جواب داد : راس می گه آرش . انصافا خانما کمتر بوهای ناجور می دن . خدائیش مودبترم هستن .
از حرفش به خنده افتادم . آیدا و صهبا هم خندیدند آرش لب و لوچه ای آمد و به نشانه ی تاسف سرش را تکان داد اصلا از این موضع گیری سامان راضی به نظر نمی رسید . سامان بار دیگر به سمت میز برگشت و همین طور که قاشقی عسل داخل شیرش حل می کرد ادامه داد : وقتی باد می وزه آرش جون آدم عاقل جلوش دیوار نمی بنده ، آسیاب به پا می کنه . همیشه منی ، یه بارم نیم من باش . فعلا صلاحیت در اینه . بله داداش من .
قاشق استکان را لب بشقاب روی میز گذاشت .
بعد همین طور که لیوان را به دست من می داد ادامه داد : بگیر شیر عسلتو بغض نکن .
نفس عمیقی کشید و گفت ، من که هر چی اَخ و تف و قُل قُل و شُل شُل و زارت و زورت و هر چیزی که باعث شده بود حداقل یه بار به خاطرش استفراغ کنم اسم بردم و صهبا خم به ابرو نیوورد . همچنان داره می لمبونه . پاشید دیگه کاری از دست من ساخته نیست .
بچه ها خندیدند و صهبا اعتراض کرد : می خورم که می خورم . تا کور شود چشم هر آن کس که نتواند دید .
سامان همین طور که از آشپزخانه بیرون می رفت جواب داد : وا... دیگه از کور گذرونده . مگه اینکه بابا قوری شود چشم هر آن کس که نتواند دید .
آرش حین خنده با دست روی رانش کوبید و به دنبال سامان از آشپزخانه خارج شد بعد از رفتن آنها ، ما سه تا هم زیر لبی خندیدیم و بعد از جمع کردن میز صبحانه از خانه خارج شدیم .
آسمان صاف و آفتابی بود اما هنوز سوز برف چند روز پیش در هوا حس می شد ساعت نه بود که از خانه حرکت کردیم و نیم ساعت بعد سر وعده گاهمان با بچه های گروه حاضر بودیم . قرار بود فیلمبرداری در فضای باز و در منطقه ای حوالی رودخانه ی ولنجک ، در شمالی ترین نقطه ی تهران انجام شود در چند جای مختلف فیلمبرداری داشتیم . رستوران بام تهران ، کنار رودخانه ی ولنجک و داخل تله کابین در توچال . ارتفاعات برف گیر تهران ، مناظر زیبایی داشت که به صلاحدید کارگردان کار ، برای فیلمبرداری انتخاب شده بود . هر چند غیبت سهراب برایم تبدیل به یک علامت سوال بزرگ شده بود اما سوالی در این رابطه نپرسیدم با این حال طولی نکشید که جواب سوالم را از لا به لای صحبت های بچه ها گرفتم . سهراب به همراه چند تن دیگر از بچه ها صبح زود و ساعتی زودتر از ما ، برای مستقر کردن وسایل و تجهیزات لازم برای کار رفته بودند . وقتی به منطقه ی مورد نظر رسیدیم آنها آتشی روشن کرده و دورش جمع بودند از ماشین هایمان که پیاده شدیم سهراب به استقبالمان آمد با علیرضا دست داد و با بچه ها ، خوش و بشی دوستانه کرد بعد قدمی به سمت ما برداشت و گفت : بیاین دور آتیش گرم شین . چای داغ تو فلاسک هست .
در رفتارش شتابی نامحسوس دیده می شد نگاهش دائم از نقطه ای به نقطه ی دیگر می دوید اما هرگز روی من ثابت نمی شد طوری که من با خودم فکر کردم : " خوب رز . اینم جوابی که دنبالش بودی . "
لحظه ای دست هایم را روی آتش گرفتم و بعد جایم را به صهبا دادم یک قدم خودم را عقب کشیدم و به بدنه ی ماشین پشت سرم تکیه دادم . با نگاهم حرکات سهراب را زیر نظر داشتم دسته ی لیوان های یکبار مصرف را برداشته بود و برای تک تک بچه ها چای می ریخت . آهی کشیدم و نگاهم را به روی چکمه های سفید ساق بلندم دوختم از ذهنم گذشت : " اصلا منو دوست داشت . من همیشه تو احساسات محتاط بودم پس چطور اشتباه کردم ؟... واقعا اشتباه کردم ؟... اما نه ، اون گلا ، شعرای عاشقونه ، دل می رود ز دستم ... اینا یعنی چی ؟
و اون گردنبند و عکس من که توش بود ... و البته عکس مرجان . باید می فهمیدم ... باید می فهمیدم اون عکس یعنی مرجان هنوز ... "
صدای آشنای سهراب رشته افکارم را پاره کرد .
-
رز!
سرم را بالا گرفتم ونگاهم را به جانبش چرخاندم با لیوان یکبار مصرف چای مقابلم ایستاده بود . لحظه ای در سکوت به او و به لیوان چایی که بخار از آن بلند می شد نگریستم . در زیر نگاه خیره ی من این پا و آن پا شد و زیر لب با لحن آرامی که به نظر خجالت زده می رسید پرسید ، حالت چطوره ؟
با لحنی گرفته و پر گلایه در جوابش گفتم : مگه برای تو مهمه ؟
سهراب گوشه لبش را به دندان گزید و از من رو برگرداند لحظه ای در سکوت به جمع بچه ها که گامی جلوتر از ما دور آتش جمع بودند خیره ماند بعد بار دیگر سرش را به سمت من چرخاند و به لیوانی که در میان دستانش بود چشم دوخت .
آشفته به نظر می رسید انگار می خواست حرفی بزند اما مردد بود قلبم از هیجان انتظار تند می زد آشفته حال در دلم نالیدم : " بگو ... حرفتو بزن . هیچ چیز شکنجه آورتر از یه انتظار بدبینانه نیست . "
عاقبت بعد از لحظاتی سکوت لب باز کرد نگاهش همچنان پائین بود من هم هیجان زده نفسم را در سینه حبس کردم و نگاه منتظرم را روی لب های بی رنگ او متمرکز ساختم .
- رز من ... من می خواستم ...
- معذرت می خوام
نگاه هر دویمان به سمت صدا کشیده شد .
- سهراب ممکنه چند لحظه بیای اینجا ؟
علیرضا شاید در بدترین لحظه ی ممکن او را صدا زد . نگاه درمانده ام بار دیگر به سمت سهراب چرخید اما نگاه او هنوز پیش علیرضا بود سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت : الان .
و من صدای علیرضا را شنیدم که گفت ، می بخشی رز . فقط چند لحظه.
با تلاش بسیار زیاد،یک لبخند مصنوعی کمرنگ تحویلش دادم و باز نگاهم را متوجه سهراب کردم این بار او هم نگاه کرد.اما فقط نگاه بود حرفی نزد لیوان چای را به دستم داد و گفت:معذرت میخوام.
بعد هم بدون هیچ حرف دیگری به سمت علیرضا رفت ساکت و بی حرکت با نگاهم دنبالش کردم همین طور که حرف می زدند آرام،آرام از جمع ما فاصله می گرفتند.علیرضا حرف می زد و سهراب به دقت گوش می داد گاهی هم سرش را به نشانه موافقت تکان می داد. هنوز نگاهم متوجه آنها بود که ماشین پژو پارس مشکی رنگی کنارشان ترمز کرد هر دو برای دیدن صاحب خودرو به عقب برگشتند به نظر می رسید آن صحنه برای نگاه مشتاق سهراب منظره ای آشناست. چرا که بی درنگ به سمت ماشین رفت و کنار در منتظر پیاده شدن راننده اش ایستاد . مرجان که از ماشین پیاده شدانگارکسی به صورتم سیلی زد.داغ شدم بی اختیار به بدنه ماشین پشت سرم تکیه دادم.آنها در زیر نگاه مات وبی روح من خوش وبش می کردند روابط کاملا دوستانه و صمیمی به نظر می رسید گویا درطی آن دو روز گذشته به تفاهم رسیده بودند واثری هم از کدورت های سابق باقی نمانده بود .
- باز داره خرش می کنه می بینیش.
صدای صهبا را که شنیدم،نگاه خشک شده ام از صحنه ی رمانتیک پیش رویم کنده شد و به جانب او چرخید کنار من ایستاد و به بدنه ماشین پشت سرمان تکیه داده بود. اصلا متوجه آمدنش نشده بودم زیرنگاه من دست هایش را به سینه زد و گفت.
- واقعا که! سهراب چطور می تونه؟!نمی دونم بار اول ،درس عبرتش نشد.این دختره واقعا جادوگره.
قسمتن آخر جمله اش را بلند و با نفرت ادا کرد طوری که تمام بچه هایی که دور آتش جمع بودند به سمت ما برگشتند.
آیدا با چشمانی گشاده شده نگاهمان کرد و انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت. آرام خودش را از جمع جدا کرد و به سمت ما آمد :هیس.صهبا! بلندگو قورت دادی ؟چته چرا این جوری می کنی؟
صهبا با بالا انداختن سرش به روبرو اشاره کرد و گفت: با اون ساحره ام.تو رو خدا ببین چطور داره خرش می کنه آیدا همین طور که به صحنه بحث برانگیز رو به رویی اش نگاه می کرد زیر لب جواب داد:این حرفو نزن صهبا.سهراب عاقله.لابد می دونه داره چی کار می کنه.
صهبا سرش را بالا انداخت و گفت:سهراب اگه عقل داشت همون دفعه قبل رو دستشو داغ می کرد که دیگه تو روی این دختره نگاه نکنه نه اینکه بایسته باهاش به هرهر و کرکر. دو سال پیش که مرجان خانم یه هو غیبش زد اصلا آقا رو آدم حسابش کرد که حالا اون این طور واسش یقه چاک می کنه. خوبه وا.....
آیدا با وجودی که حالت نگاه وآهنگ صدایش نامطمئن به نظر می رسید باز سری تکان داد و گفت:از کجا معلو...... اما صهبا فرصت ادامه دادن به او نداد.
- از کجا معلوم ؟ نمی بینی چطور دارن واسه هم آب می شن. شما که نبودین ببینین دیروزم همین بساط به راه بود اِ اِ اِ دختره پرو.خوب رویی داره وا...
لحظه ای مکث کرد و با لحن دلخوری ادامه داد :منو باش چه ساده ام فکر می کردم اون از رز خوشش اومده. نگو آقا گلوش هنوز گیر دختره بوده
دردمندانه در دلم نالیدم:"منم فکر می کردم. اما چی فکر می کردم چی شد."
آیدا به دنبال جمله صهبا، معصومانه نگاهم کرد حالت نگاهش طوری بود که به نظر می رسید او هم در این رابطه با صهبا هم عقیده بوده. سعی کردم به روی نگاهش لبخند بزنم یقینا در این طور موارد تنها راه برای مواجه نشدن با نگاه های پر از شفقت و دلجویانه اطرافیان لبخند زدن های پشت سر هم و بی تفاوت جلوه دادن خود بود انگار نه انگار که چیزی بوده. من هم می بایست همین سبک و سیاق را در پیش می گرفتم در دلم از اینکه از جریان علاقه قلبی من به سهراب بی خبر بودند خدا را شکر کردم. اما ناگهان از ذهنم گذشت:"سامان!"
و بعد در دل نالیدم ،"نه احمق جون،اون قدرام خوش شانس نیستی،اونو فراموش کردی. اون همه چیزو میدونه .وای خدایا چه افتضاحی."
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را برای پیدا کردن اون در بین بچه ها ی در حال جنب و جوش چرخاندم. پیدایش کردم و چقدر هم درست حدس زده بودم دقیقا زیر ذره بین نگاهش بودم فکر کردم یکی از آن لبخندهای کارساز را برای او هم به نمایش بگذارم اما نه این کار فقط یک تلاش مضحک بی فایده بود او همه چیز را می دانست و طبعا انتظار ترحم بیشتری هم از او می رفت. نگاهمان در هم تلاقی کرد. بر خلاف انتظارم در نگاه او نه ترحمی بود و نه سرزنشی.نگاهش خالی و مات به نظر می رسید نمی دانم چرا. اما در آن لحظه جمله آن روزش در گوشم زنگ زد که گفت:"نگران نباش .چیز زیادی از دست ندادی."خوب این چه معنایی داشت؟صدای سهراب رشته افکارم را به هم ریخت و نگاه در هم گره خورده ما را از هم جدا کرد نگاهش کردم.او در حالی که جواب علیرضا را با صدای بلند می داد به سمت ما می آمد سامان نگاه دیگری به من انداخت و او هم آرام آرام به سمتمان آمد. به دستور علیرضا ،بچه هایی که دور آتش جمع بودند متفرق شدند و هر کدام به کار خودش مشغول شد. سهراب به ما که رسید ایستاد سامان هم با یک قدم فاصله تقریبا پشت سرش بود دست هایش را در جیب های شلوارش فشرده بود و متفکر و کمی عصبانی به نظر می رسید نگاهش پایین بود و تقریبا اخم کرده بود سهراب نگاهی به پشت سرش ،جایی که بچه ها مشغول آماده کردن صحنه فیلمبرداری بودند انداخت و گفت:
می بخشین بچه ها.مطلبی هست که فکر کردم اگه قبل از اینکه فیلمبرداری شروع بشه بهتون بگم بهتره.
نگاهم به سمت سامان چرخید اما نگاه او همچنان پایین بود . کلافه و عصبی به نظر می رسید با نوک کفش به روی برف های لگدمال شده ی زیر پایش ضربه می زد صدای سهراب نگاهم را بار دیگر به سمت خود کشاند.
- من دیشب با آقا جون صحبت کردم ،مثل اینکه آقا جون راضی نیست رز با کسالتی که داره این کارو ادامه بده.
کسی حرفی نزد همه در سکوتی تسلیم گونه به لب های سهراب چشم دوخته بودیم اما نگاه او همچنان از نگاه من فراری بود بار دیگر نگاهی به سمت بچه های گروه انداخت و ادامه داد:من با علیرضا صحبت کردم .به خاطر قراردادی که رز امضا کرده و صحبتی که اول کار با هم داشتیم...
نگاهش به سمت ما چرخید و بعد از مکث کوتاهی که داشت باز هم ادامه داد:خوشبختانه مشکلی نیست .علیرضا قبول کرده که بقیه کارو با یه نفر دیگه ادامه بده.
صهبا با حرص زیر لب غر زد ،آره.حتما اون یه نفر هم مرجان خانمه.
آیدا نگاه سریع و سرزنش باری به صورت صهبا انداخت اما به نظر می رسید کمی برای انجام این کار دیر شده صهبا دیگر حرفش را زده بود صورت سهراب از شنیدن این حرف سرخ شد ومن بار دیگر در زیر نگاه سنگین سامان احساس حقارت کردم این سکوت ناخوشایند ادامه داشت تا اینکه سامان نفس عمیقی کشید و گفت:منم با نظر آقا جون موافقم.
نگاهم را بالا گرفتم نگاه او به روی صورت من ثابت بود همین طور که خیره نگاهم می کرد ادامه داد: رز باید بیشتر استراحت کنه.
سهراب در ادامه حرف او با لحن شتابزده ای گفت:اگه کار خوب پیش بره.امروز پلانای رز رو تموم می کنیم بعد...
صدای علیرضا حرف او را ناتمام گذاشت و نگاه همه ما را به سمت خود کشاند.
- بچه ها اگر می شه یه کم سریعتر.هنوز کل کار مونده.
سهراب سرش را به علامت موافق تکان داد بعد هم رو به ما کرد و گفت:خوب دیگه بهتره زود آماده شین.
-
بعد از گفتن این حرف از جمع ما جدا شد به دنبال او سامان هم از جا کنده شد و جمع ما بی صدا و دمق از هم پاشید ساعتی بعد چیزی به ظهر نمانده بود که علیرضا برای یک استراحت پنج دقیقه ای کار را تعطیل کرد سر دردم باز شروع شده بود با لیوانی چای آرام و بی صدا از جمع فاصله گرفتم دلم می خواست می توانستم در آن لحظه تنها در اتاقم باشم از ساعت ها پیش بغضی بر گلویم سنگینی می کرد احساس سر خوردگی شدیدی آزارم می داد مدام چراهای بی جواب در ذهنم می چرخید و چون سوهانی زبر بر جراحت روح آسیب دیده ام کشیده می شد.چرا؟چرا سهراب آن طور با احساس من بازی کرد؟اگر دوستم نداشت پس چرا کاری کرد که محبتش را باور کنم ؟ اصلا چرا عاشقش شده بودم؟چرا مگر در وجودش چه داشت؟مگر چیزی غیر از سردی و تکبر و غرور هم از او دیده بودم؟
کنار رودخانه روی تکه سنگی نشستم و لیوان داغ چای را در میان انگشتان سردم گرفتم. نمی توانستم بپذیرم هر چقدر بیشتر به آن قضیه فکر می کردم یاس و سر خوردگی ام عمیق تر می شد و بغض بیشتر بر گلویم فشار می آورد . من بازی خورده بودم و این همان حقیقتی بود که باورش آزارم می داد چیزی در قلبم شکسته بود که دردی عمیق و غمالود با خود داشت .
ناگهان احساس تنهایی غریبی روحم را انباشت و اشک های پر حرارتم را به روی گونه های تب دارم جاری ساخت گلویم از شدت بغض دردناک شده بود و چانه ام می لرزید لب هایم را روی هم فشردم دلم نمی خواست ضعیف و درمانده باشم نمی بایست اجازه می دادم آن ضربه روحی به اندازه یک شکست بزرگ برایم سنگین تمام شود من درمورد سهراب اشتباه کرده بودم. بدون فکر و نسنجیده فقط به احساساتم پرداخته بودم این اشتباه بود و حالا می بایست اشتباهم را می پذیرفتم مگر نه اینکه جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت است.
صدای سامان افکارم را بهم ریخت و نگاه خیس از اشکم را به سمت خود کشاند:چرا اینجا نشستی؟
در زیر نگاه او با عجله اشکهایم را پاک کردم و دستپاچه به رویش لبخند زدم:همین جوری . خواستم رودخانه را تماشا کنم.
سامان پوزخند محزونی به لب زد و نگاهش را از صورت من به سمت رودخانه چرخاند آرام با لحن معناداری زیر لب زمزمه کرد:
- پس لابد مزاحمت شدم.
قلبم از غم فشرده شد یکبار دیگر این فکر که سامان به من علاقمند بوده در مغزم قوت گرفت اگر این طور بود وای که من چقدر اشتباه کرده بودم ناخواسته به خاطر خودم و به خاطر سهرابی که هرگزاعتمادی به محبتش نداشتم او را نادیده گرفته بودم .آیا او واقعا عاشق و دلبسته من بود؟سامان.سامان خوب من چرا هرگز به او فکر نکرده بودم به او و عشق زیبایی که می توانست در آن قلب پاک و صادق اش باشد.سامان را دوست داشتم محبتی عمیق نسبت به او در قلبم حس می کردم محبتی آرام و همیشگی. این حس با احساسی که نسبت به سهراب داشتم متفاوت بود احساسی که نسبت به سهراب داشتم یک هیجان گرم و پر تپش بود هیجانی که در یک لحظه اوج می گرفت و تمام وجودم را طی می کرد و بعد به همان سرعتی که آمده بود محو می شد مثل یک موج سریع و رونده.
از ذهنم گذشت : " درست مثل یک تب ... یک تب ... خدایا چقدر من احمق بودم . چطور نتونستم تشخیص بدم ؟ "
آشفته حال سرپا ایستادم بغضی راه گلویم را تنگ کرده بود با صدایی گرفته به زحمت زیر لب نالیدم : متاسفم سامان . نمی خواستم این طوری بشه .
نگاه سامان به سمت من چرخید . چشمان او هم در پشت هاله ای از اشک می درخشید قلبم از دیدن برق نگاهش لرزید تمام موهای تنم سیخ شد لب های سامان در زیر نگاه به اشک نشسته ی من لرزید و گفت : رز من ... من می خواستم ... با حالی منقلب در دلم نالیدم ، " نه سامان ، نگو . بذار فکر کنم این فقط یه تصور غلط ، یه خیال محال . این نگاه تو به من میگه اشتباه کردم . این نگاه تو به من میگه هیچ وقت اون طور که باید عشقو نشناختم . "
نگاه درمانده ام در نگاه ملتمسش غرق بود او به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت ، رز تو باید یه چیزی را بدونی .
عاجزانه سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم . اما او بی توجه به حرکت من ادامه داد ، نه رز باید بدونی من ...
صدای فریاد علیرضا فرصت ادامه دادن به او نداد .
- خیلی خوب بچه ها ، ادامه می دیم . رز ... سامان ! زودتر بچه ها . خیلی ازش نمونده ، این چند تا پلانو بگیریم ، می ریم برای نهار .
نگاهمان بار دیگر به سمت هم چرخید اما من این بار خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به سمت محل فیلمبرداری چرخیدم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که انگشتان گرم و محکم سامان به دور مچ دستم پیچید .
- خواهش می کنم رز . باید بشنوی .
نگاه مایوس و درمانده ام به عقب چرخید و روی دست هایمان ثابت ماند آنجا ، و روی مچ دست سامان چیزی دیدم که یک بار دیگر از درون لرزیدم . تارهای گیسوان قیچی شده ی من که به شکل نواری بافته شده دور مچ دستش بسته بود .
خاطره ی آن شب یک بار دیگر در ذهنم زنده شد و جمله سامان در گوشم زنگ زد : " یه باور سرخپوستی هست که میگه ، اگه زنی خونتو ریخت ، موشو آتیش بزن . "
و بعد در دلم نالیدم : " پس چرا تا حالا ندیده بودمش . خدایا چقدر من تو خیال یه عشق واهی کور بودم . "
نگاهم را تا نگاه ملتمس اش بالا کشیدم در زیر نگاه ناباور من لبخند محزونی به لب زد و گفت ، رز ، تو گفتی اگه قراره احساساتی ناگفته باقی بمونه همون بهتر که نباشه .
در صدایش رگه ای از التماس موج می زد و من قدرت تحمل کردنش را نداشتم بدون اینکه نگاه از او بردارم زیر لب زمزمه کردم : بله من گفتم .
سامان دیگر حرفی نزد فقط در سکوت نگاهم کرد نگاهی که اگر دل به آن می سپردی می توانستی به اندازه ی یک دنیا حرف نگفته از برق مدهوش کننده اش بخوانی و من خواندم . تمام حرف نگفته ی قلبش را ، تمام شوریدگی حالش را از نگاه عمیق و جانسوزش خواندم .
دستم را از بین انگشتان سستش بیرون کشیدم و همین طور که از او رو برمی گرداندم زیر لب نالیدم ، اوه خدای من ، سامان .
با گام هایی تند و شتابزده از او فاصله گرفتم و به جمع بچه های گروه پیوستم . بچه ها جای دوربین را به نقطه ی دیگری که قرار بود ادامه فیلمبرداری در آنجا انجام شود تغییر داده بودند . یک پل چوبی معلق بود که می بایست به تنهایی از روی آن می گذشتم . علیرضا نحوه ی کار و نوع حسی را که باید در آن سکانس منتقل می کردم برایم توضیح می داد اما فکر من آن قدر مغشوش و نا آرام بود که به سختی می توانستم روی حرف هایش تمرکز کنم در جواب سوالش که پرسید ، حله ، با حواسی پرت فقط سرم را تکان دادم و بعد او دستش را بلند کرد و خطاب به بچه های گروه داد زد : آماده باشید می گیریم .
بچه ها سری به علامت موافقت تکان دادند و من هم به تنهایی از روی پل گذشتم و آن سوی رودخانه منتظر دستور حرکت علیرضا ایستادم . علیرضا آن سوی پل کنار سایر بچه ها پشت دوربین ایستاده بود طبق روال کار دستش را بالا گرفت و فریاد زد : خیلی خوب ، آماده باشید . صدا ... دوربین ... حرکت .
-
او که دستش را پائین انداخت من حرکتم را شروع کردم . ترانه ی آیدین هم برای جا افتادن بهتر من در فضای کار در حال پخش بود :
فکر می کردم
تو رو دیدن
یه تولد ، یه طلوعِ تو غروب آشنایی
ندونستم که رسیدن
یه بهونه است
واسه لحظه ی جدایی
بی تو غریبِ غربت
آماده ی شکستنم
با من بمون ، بمون ، بمون
با من که عاشقت منم مَنم .
آن سوی پل در پیش نگاه من سامان بود که با نگاهی مشتاق اما گرفته و محزون دست به سینه ایستاده بود و کمی آن سوتر سهراب که پشت دوربین بود و مرجان که چسبیده به او و در کنارش درست مثل یک جزء لاینفک از کل وجودش به من دهن کجی می کرد . همه چیز به شکل غریبی درهم تنیده بود . در آن صحنه می بایست سرم پائین می بود و حالت گرفته و محزونی به خود می گرفتم . اما در حین کار نگاهم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد با آن چشم های مشکی رنگ کشیده و براق کنار سهراب ایستاده بود و فاتحانه نگاهم می کرد بی اختیار از ذهنم گذشت : " نه ، هنوز همه ی مایملکت رو تصاحب نکردی . هنوز گردنبندت پیش منه . "
از این فکر بی اختیار پوزخندی روی لب هایم نشست آن قدر فکرم از فضا فاصله گرفته بود و در خودم گم بودم که صدای کات دادن علیرضا من را از جا پراند و بعد حادثه آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی خودم هم چیزی از آن نفهمیدم . پایم به خاطر برف فشرده ای که زیر کفشم چسبیده بود به روی پل چوبی سُر خورد و فقط چند ثانیه بعد من داخل آب رودخانه شناور بودم دخترها جیغ کشیدند و پسرها سراسیمه و وحشتزده از جا کنده شدند صدای علیرضا را شنیدم که فریاد زد : یا امام زمان . خوشبختانه آن قسمت از رودخانه عمق زیادی نداشت و شدت جریان آب آن قدری نبود که خطرناک باشد اما آب رودخانه به قدری سرد بود که تمام عضلات بدنم به یکباره قفل شد . قدرت حرکت کردن نداشتم تقلا می کردم اما بدن بی حس و سنگینم باز در کام آزمند آب فرئ می رفت . سامان ، سهراب ، آرش ، حتی علیرضا هم برای نجات من خودش را به آب زده بود . سامان جلوتر از همه بود و عمق آب تا سینه اش می رسید رنگ چهره اش به قدری سفید شده بود که من فکر کردم یا من در حال غش کردن هستم ، یا او هر آن از حال خواهد رفت . نای ام به خاطر ورود آب از راه دماغم می سوخت . پشت سر هم پلک می زدم و با تمام قوا در تلاش بودم که خودم را به یک حالت متعادل برسانم اما همچنان زیر پایم خالی بود درست زمانی که یکبار دیگر در حال فرو رفتن در آب بودم دست قدرتمند سامان را به دور بازوی کرخ شده ام حس کردم روی سطح آب که آمدم نفس حبس شده ام را بیرون دادم و برای بهتر دیدن او پشت سر هم پلک زدم اما او هنوز همان قدر سفید و رنگ پریده بود از صورت و از موهای جلوی سرش آب می چکید با نفسی بریده به او گفتم : سامان ... دارم یخ می زنم .
سامان دست دیگرش را به دور کمرم انداخت و با تمام قدرتش من را بالا کشید به زحمت صدایش را شنیدم که گفت :
- طاقت بیار عزیزم . الان ... الان می برمت بیرون .
حالا دیگر آرش هم رسیده بود او هم کمک کرد و بالاخره به هر زحمتی که بود خودمان را از آب بیرون کشیدیم . از نفس افتاده بودم سامان آرام و با احتیاط من را همانجا کنار آب روی زمین خواباند و خودش هم همانجا در کنارم زانو زد نفس در سینه ام پیچیده بود و بالا نمی آمد تلاش می کردم ، دهانم باز و بسته می شد اما نمی توانستم نفس بکشم سامان دستم را در میان دست هایش فشرد و گفت ، چیه رز ؟ چت شده ؟
تمام بچه ها دورم حلقه زده بودند حتی مرجان هم بود همه نگران و مضطرب نگاهمان می کردند اما من هنوز نمی توانستم نفس بکشم سامان محکمتر از قبل دستم را در میان دست هایش فشرد و بی طاقت و دستپاچه فریاد زد : چی شده ؟ اون ...
- اون چش شده ؟
صدای ضعیف صهبا را تشخیص دادم که گفت : نمی تونه نفس بکشه . خدایا داره خفه می شه !
به دنبال این حرف ناگهان دست سامان بالا رفت و محکم به روی گونه ام فرود آمد صدای ملتمسش را شنیدم که فریاد می زد ، نفس بکش رز . زود باش . نفس بکش .
همان یک ضربه برای شکستن سدی که راه نفسم را بسته بود کافی بود هوا را با ولع و به اندازه ی تمام حجم ریه هایم به سینه کشیدم . سامان از ذوق به گریه افتاده بود دستم را که در میان دست هایش گرفته بود روی صورتش گذاشت و در حالتی میان خندیدن و گریه کردن نالید : آره . نفس بکش ، نفس بکش . خوبه رز نفس بکش .
ریتم تنفسم که کمی منظم شد تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد از سرما در حال منجمد شدن بودم با تمام تلاشی که کردم عاقبت توانستم این جمله را زیر لب زمزمه کنم : سرده ... سردمه .
و بعد صدای سهراب را از بالای سرم شنیدم که فریاد زد : پتو ... پتو بیارین .
سامان به شنیدن صدای سهراب از جا کنده شد درست بالای سر من و در زیر نگاه بی حالم یقه اش را چسبید و او را به سمت خودش جلو کشید با لحن بغض آلود و خشمناکی بر سرش فریاد زد : همه اش به خاطر توئه . توی لعنتی . سهراب واکنشی نشان نداد اما بچه ها که از این حرکت ناگهانی سامان غافلگیر شده بودند از جا پریدند و برای واسطه گری خودشان را وسط آن دو انداختند . علیرضا میانشان ایستاد دست هایش را روی شانه های سامان گذاشت و او را به عقب هل داد .
- اِ. اِ . آروم باش سامان . چیزی نشده که .
سامان با همان حال آشفته و عصبی فریاد زد : چیزی نشده ؟ اگه اون طوریش بشه من چی کار کنم ؟
سهراب بازویش را از بین انگشتان آرش بیرون کشید و آرام بدون هیچ حرفی از محل دور شد و به سمت ماشین ها رفت .
بعد از آن صدای علیرضا را شنیدم که گفت : خدا را شکر به خیر گذشت . خدا به همه مون رحم کرد اگه اتفاقی می افتاد و ما نمی تونستیم ...
صدایش هر لحظه ضعیفتر می شد کسی چیزی رویم انداخت و بعد تصویر نگاه به اشک نشسته ی سامان آرام آرام در مه ای سفید گم شد .
* * *
-
اصلا به یاد ندارم کی به خانه برگشتیم و بعد از آن چه اتفاقی افتاد دو روز تمام در تب می سوختم و هوشیاری کامل نداشتم بعد از آن تبم کمی پائین آمد و حالم کمی بهتر شد اما با این حال سرمای بدی خورده بودم و تمام طول هفته را در تخت خواب ماندم تمام اعضای بدنم درد می کرد انگار تنم را در هاون گذاشته و حسابی کوبیده بودند علاوه بر آن مچ پای راستم هنگامی که روی پل سُر خورده بودم دچار ضرب دیدگی شده بود و آن را با کش مخصوص بسته بودم . دکتر جواهری هر روز به عیادتم می آمد و در تمام این عیادت ها ، پدر بزرگ همراه ثابت و همیشگی اش بود نگرانی از تک تک خطوط چهره اش پیدا بود . دایی ها و زن دایی ها ، همه تمام مدت در کنارم بودن اما بچه ها ، بعد از ظهر سومین روز ، زمانی که تبم پائین آمد اجازه ی آمدن به اتاقم را پیدا کردند آن هم فقط صهبا ، آیدا و آرش . از سامان و سهراب خبری نبود . آیدا و صهبا مهربانانه صورتم را بوسیدند و کنارم در دو طرف تخت نشستند . برای روحیه دادن به من از هر دری غیر از ماجرای آن روز صحبت کردند و صهبا هم مثل همیشه شوخی های با نمک زیادی کرد . نیم ساعتی گپ زدیم و بعد آنها یکبار دیگر صورتم را بوسیدند و از اتاق خارج شدند . تنها که شدم یکبار دیگر و برای چندمین بار خاطره ی تک تک لحظات آن روز در ذهنم جان گرفت . تک تک نگاهها ، تک تک کلمات ، همه و همه در ذهنم معنا می شد . بار دیگر و شاید برای هزارمین بار نوع احساسم به سهراب و سامان را با هم مقایسه کردم . دنبال علت ها بودم حالا یک چرای دیگر هم به چراهای گذشته اضافه شده بود و آن اینکه : " اصلا چرا من به سهراب علاقمند شدم ؟ "
سهراب همیشه سرد و بی توجه بود . محبتی نشان نمی داد . اما من جذبش شده بودم . چرا ؟
آیا این به این خاطر نبود که از اول توجه ام به او جلب شده بود . زمانی که سامان گفت ، " اون گوشت تلخه ، باید ببینیش ، نفوذ زیادی رو پدر بزرگ داره . " جرقه ی اولیه زده شد و بعد زمانی که صهبا گفت :" فکر کنم از همه ی زنا متنفر شده " حسی در من ایجاد شد . او با همه متفاوت بود و شاید من هم می خواستم همین را به خودم ثابت کنم . این که من مثل همه ی زن ها نیستم ، با بقیه فرق دارم یا شاید حداقل از آن مرجان خائن و بی وفا بهترم .
اما باز هم این ، تمام ماجرا نبود این فقط یک توجه خاص بود که نه می شد اسمش را عشق گذاشت و نه محبت . همه چیز در واقع از زمانی شروع شد که او آن شاخه های رز و شعرهای عاشقانه را برایم فرستاد .
تا جایی که می دانستم رز سرخ مظهر عشق و محبت بود و آن شعرهای عاشقانه هم که خود دیگر زبان آهنگینی از یک عشق به غلیان در آمده بود . بعد هم که آن گردنبند و لحظه ای که من محبتش را باور کردم . در تمام این مدت حتی یکبار هم به سامان فکر نکرده بودم . سامانی که همیشه با محبت بود ، همیشه همه چیز را قبل از اینکه من به زبان بیاورم از نگاهم می خواند و در بحرانی ترین لحظات در کنارم بود . او نگران سلامتی من بود برایم دل می سوزاند . مواظبم بود . حضورش به من احساس امنیت می داد . از ندیدنش دلتنگ می شدم از قهر و دلخوری اش آرامشم به هم می ریخت این ها همه نشانه بود . با این همه چطور راه را اشتباه رفته بودم ؟ برای اولین بار از تجسم این فکر که سامان در تمام لحظات بی خبری من ، عاشقم بوده به هیجان آمدم و تمام وجودم از شادی دلپذیر و خوشایندی لبریز شد .
به یاد اولین برخوردمان افتادم و بعد تک تک خاطرات در ذهنم مرور شد از شروع سفرم به ایران چه اتفاقات دور از ذهنی که برایم نیفتاده بود . کتاب شعری را که روی پاهایم باز بود به سینه فشردم به بالش پشت سرم تکیه دادم و چشم هایم را به روی هم گذاشتم این اولین بار نبود که فکر کردن به سامان به روحم نشاطی همراه با آرامش می بخشید نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار لبخند زدم بی شک آشنا شدنم با سامان بهترین پیشامدی بود که در سرزمین مادری ام با آن مواجه شده بودم . بوی عطر آشنایی به مشامم رسید و من بی اختیار چشم هایم را باز کردم از دیدن سامان در آستانه ی در هول شدم از بالش کنده شدم و کتاب را روی پاهایم گذاشتم سامان با پشت انگشت اشاره اش ضربه ی آرامی به در زد و گفت ، می تونم بیام تو ؟
همراه با لبخندی کنترل نشده دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم و در سکوت سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم . وقتی قدم به داخل اتاق گذاشت هنوز نگاهش می کردم یک بلوز چسبان مشکی رنگ با شلوار جین آبی پوشیده بود اندام متناسب و خوش فرم اش از همیشه نمایانتر بود او از یک ظاهر خوب چیزی کم نداشت و این همان نتیجه ای بود که مدت ها پیش به آن رسیده بودم درست همان بار اولی که او را دیدم . نگاهم از روی زنجیر نقره ای که دور گردنش برق می زد به پائین لغزید حلقه ی بافته شده ی موی طلایی رنگم هنوز دور مچ اش بسته بود و در دستش ...
نگاهم بار دیگر سریع و ناباور بالا چرخید و این بار در قاب چشمان مشکی رنگ گیرایش ثابت شد . سامان حالا کنار تختم رسیده بود در زیر نگاه مات شده ی من صندلی کنار تخت را جلوتر کشید و بعد آرام و بی صدا روی آن نشست قلبم از هجوم ناگهانی هیجانی اضطراب آلود به تپش افتاده بود منتظر بودم لب باز کند و حرفی بزند شاید مرا از خفقان آن گمان وحشتناکی که از دیدن شاخه ی رز و کاغذ تا شده ی در دستش به جانم افتاده بود نجات می داد به محض اینکه روی صندلی مستقر شد یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و گفت ، حالت چطوره ؟
وقتی سکوت من را دید نگاهش را به روی آنچه در دستش بود پائین گرفت و زیر لب زمزمه کرد ، از اینکه حالت بهتره خوشحالم ... بگیر این مال توئه .
شاخه ی رز و کاغذ را به روی صفحه ی باز کتابم گذاشت و بار دیگر خودش را عقب کشید نگاه نامطمئنی به او و بعد به شاخه گل و کاغذی که روی کتابم بود انداختم دستم می لرزید با انگشتان مرتعشم برگه را روی صفحه ی کتابم باز کردم . خط خوش و شکسته ای نوشته شده با مرکب سبز بود نگاهم بی اختیار روی کلمات لغزید :
دانی دلم از خدا چه می خواهد بی پرده بگویمت تو را می خواهد
نگاهم بار دیگر به سمت چشمانش کشیده شد نگاهش برق می زد برگه ی کاغذ را بالا گرفتم و با لحن نامطمئنی پرسیدم :
- این یعنی چی ؟
سامان خیره در چشمانم با لحن مطمئن و تاثیر گذاری زیر لب زمزمه کرد : دوستت دارم رز !
برگه لای انگشتانم لرزید با عجله نگاهم را از او گرفتم و سرم را پائین انداختم دستم همراه برگه ی کاغذ بار دیگر روی صفحه ی کتابم قرار گرفت صدای سامان را شنیدم که گفت : دیگه فرصت ریسک کردن نیست یه بار اشتباه کردم ولی مطمئن باش دیگه هرگز تکرارش نمی کنم .
بعد آهی کشید و زیر لب خواند :
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدارا دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
با چشمانی گشاد شده ناباورانه نگاهش کردم و کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شد ، می خوای بگی اونا رو ... تو نوشتی ؟!
سامان لبخند محزونی به لب زد و محجوبانه سر به زیر انداخت در آهنگ صدایش صداقتی معصومانه موج می زد .
- از من عاشق تر پیدا نمی کنی .
پس این بود . تناقضی که در رفتار سهراب بود و من هر بار به او فکر می کردم برایم تبدیل به یک علامت سوال بزرگ می شد این بود . او اصلا آن نامه های شعرگونه را ننوشته بود او هرگز علاقه ای به من نداشت . وای که احساسات من قربانی یک سوءتفاهم وحشتناک شده بود . ناگهان در قلبم نسبت به سامان احساس خشم کردم اشکی غریبانه در چشمانم حلقه زد دلم برای سادگی خودم می سوخت سرم را با تاسف تکان دادم و با لحن بغض گرفته ای گفتم :
- نباید این کارو می کردی تو باعث شدی من اشتباه کنم .
سامان سرش را بالا گرفت حالت چهره اش گرفته و نگاهش ملتمس بود با حالتی درمانده دست هایش را تکان داد و گفت : من اشتباه کردم نباید سکوت می کردم اما ...
نگاهش را بالا گرفت و آن را در نگاه مایوس و به اشک نشسته ی من قفل کرد : اما مقصر من نبودم . تو خودت باعث شدی .
خواستم اعتراض کنم اما با دیدن حالت نگاهش ، لب هایم از حرکت ایستاد سامان لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را پائین انداخت و با لحن گرفته و غمالودی گفت : گفتی دوستش داری .
معترضانه نالیدم : من ...
اما باز حرفی برای گفتن نداشتم . حق با او بود سکوت کردم و به لب های بی رنگش چشم دوختم .
- تو گفتی ... دیدی که گلا و نامه ها رو اون پشت در اتاقت گذاشته .
این بار با لحن حق به جانبی گفتم : خوب آره . اون شب سهراب پشت در اتاقم بود .
سامان طوری نگاهم کرد که من به ناچار سکوت کردم این نمی توانست دلیل مناسبی برای ادعای من باشد . من سهراب را بالای پله ها دیده بودم نه در حین گذاشتن شاخه گل و برگه ی کاغذ . در واقع من آن لحظه چیزی را باور کرده بودم که دلم می خواست و حالا این نتیجه اش بود . از ذهنم گذشت : " اما ... پس اون گردنبند چی ؟ اونم الکی بود ؟ " و بعد خودم جواب سوال خودم را دادم : " ای احمق کله پوک اشتباهاتت درست مثل حلقه های زنجیر به هم متصلن " با تاسف سرم را تکان دادم و زیر لب نالیدم : حق با توئه . من اشتباه کردم حتی در مورد احساسم به اون . انگار تو یه خواب خرگوشی بودم که تازه ازش بیدار شدم .
نگاه سامان پائین بود و با دستبند گیس باف دور مچ اش بازی می کرد زیر لب پرسید : فکر می کردم دوستش داری . از زیر چشم نگاهش کردم و با لحن مرددی گفتم : برای همین قهر بودی ؟
سامان غمگینانه به خنده افتاد بعد آه عمیقی کشید و زیر لب جواب داد : قهر نبودم . نگرانت بودم چون فکر می کردم در اشتباه باشی . من سهرابو بهتر از تو می شناسم .
مکثی کرد و ادامه داد : اما وقتی گردنبند اونو دستت دیدم فکر کردم قضیه باید جدی باشه .
با شنیدن این حرف در دلم نالیدم : " آره منم همین فکرو کردم اما گویا من کور خونده بودم و تو هم استثنائا تو این یه مورد اشتباه فکر کردی . "
نگاهش کردم و گفتم : چرا . مگه تو خودت گردنبندت را به من ندادی . مال اون هم می تونست یه هدیه ی معمولی باشه .
سامان نگاهم کرد و گفت : ولی گردنبند من یه هدیه معمولی نبود فکر می کردم سهراب اینو بهت گفته .
نگاهم به سمت شاخه گل چرخید نمی دانستم که باید حرفی بزنم یا نه . اصلا چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید این همان راز پنهان سامان بود که داشت آشکار می شد راز دلدادگی و عاشقی اش . همین طور که با سر انگشت گلبرگ های مخملین گل سرخ را لمس می کردم به اعترافات مرد عاشقی گوش می دادم که معشوقش خود من بودم .
- رز من ... من قلبمو بهت هدیه دادم نه گردنبندو . منتظر بودم اینو خودت بفهمی . تو نیکول کیدمن منی .
خودم پیدات کردم .
از این حرفش به خنده افتادم و گفتم ، مسخره بازی در نیار سامان .
سامان نفس عمیقی کشید و گفت ، چی کار باید بکنم تا تو خواستگاری منو جدی بگیری ؟
هول شده بودم یک سوال کاملا جدی بود و لابد یک جواب کاملا جدی هم می خواست . اما در آن لحظه من جوابی جدی تر از سکوت نداشتم چه می توانستم بگویم در تمام طول عمرم کی همزمان این همه احساس مختلف تجربه کرده بودم که حالا بتوانم در آن آشفته بازار فکری تصمیمی درست و به جا بگیرم .
وقتی سکوتم طولانی شد سامان دوباره لب باز کرد و گفت ، یه چیزی بگو رز .
دعایم گر نمی گویی ، به دشنامی عزیزم کن که گر تلخ است ، شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
بار دیگر به یاد آن جمله مادر افتادم : " چه حس شورانگیزی چقدر شعر عاشقانه می داند . "
-
نگاهش کردم در نگاه منتظرش عشقی زلال و داغ موج می زد عشقی به وسعت تمام شعرهای ناب . نگاهش آن قدر عمیق و نافذ بود که بیش از آن نتوانستم ساکت بمانم سد مقاومت در وجودم شکست و من بی اختیار بی اینکه در موردش فکری کرده باشم گفتم : به من فرصت بده سامان .
سامان بلافاصله بی صبرانه و مشتاق پرسید ، چقدر ؟
دهانم خشک شده بود و گلویم می سوخت به سختی آب دهانم را پائین دادم و نگاهم را به روی شاخه ی رزی که مقابلم روی صفحه ی کتاب بود دوختم . سامان باز بی صبرانه سوالش را تکرار کرد ، چقدر رز . چقدر ؟
هیجان و پافشاری او در گرفتن جواب هول ترم می کرد نگاهش کردم و گفتم ، نمی دونم سامان فقط ...
ناگهان به سرفه افتادم و باقی حرفم فراموشم شد سامان با عجله از جا پرید و لیوانی آب برایم ریخت به قدری با عجله این کار را کرد که لیوان آب سرریز شد و مقداری از آب پارچ روی زمین ریخت :
- آخ . آخ . آخ .
از شدت سرفه چشم هایم پر از اشک شده بود لیوان را که به دستم می داد با لحن پر شیطنتی ادامه داد : بپا رو تختت نریزی باعث ایجاد سوءِتفاهم می شه .
از حرفش به خنده افتادم و سرفه ام باز شدت گرفت دستم را جلوی دهانم گرفتم . آب لیوان بر اثر تکان سرفه های من بیرون ریخت و از لای انگشتانم پائین چکید با عجله لیوان را به سمت سامان گرفتم و با تکان دادن سر از او خواستم که آن را از دستم بگیرد سامان با چهره ای خندان لیوان را گرفت و با لحن پر از شیطنتی نالید ، ای وای ، چرا رو تختت ؟... دختر بد .
میان سرفه باز به خنده افتادم دست دیگرم را روی سینه ام گذاشتم و به پائین خم شدم نفسم از شدت سرفه تقریبا بند آمده بود که زن دایی سمیرا سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن آن صحنه به سمت ما دوید با عجله کنارم لب تخت نشست و در حالی که پشتم را با کف دست ماساژ می داد با لحن نگرانی پرسید ، چی شد پس ؟
و بعد خطاب به سامان غر زد ، باز اومدی اینجا . مگه نگفتم باید استراحت کنه . بده من اون لیوانو .
سامان مطیعانه لیوان را به دست زن دایی داد . چهره اش حالت نگرانی داشت با لحنی گرفته و کاملا جدی گفت ، بپا رو تخت نریزه باعث ایجاد سوءِتفاهم می شه .
زن دایی هم مثل من از شنیدن این حرف به خنده افتاد با این حال به زور سعی داشت میان خنده خودش را جدی نشان دهد در تلاشی بی ثمر اخمی ساختگی کرد و گفت ، برو رد کارت بچه . برو واینسا .
جرعه ای از آب لیوان خوردم و برای دیدن عکس العمل سامان نگاهش کردم او هم لحظه ای چشم در چشم من با همان نگاه عمیق و شوریده خیره ماند بعد لبخند محوی به لب زد گفت ، چشم صبر می کنم .
زن دایی متعجب به عقب برگشت و گفت ، کی ازت خواست صبر کنی گفتم برو پی کارت . بدو .
لیوان آب را روی شکم سامان گذاشت و او را به عقب هل داد : بگیر سر راهت که می ری این لیوانم بذار رو میز . سامان که انتظار آن حرکت را نداشت عقب عقب رفت و روی شکمش خم شد ، اوخ مامان .
زن دایی بی توجه به او بار دیگر به سمت من چرخید و با ملایمت شانه ام را فشرد بعد با لحن پر شیطنتی خطاب به سامان ادامه داد ، بپا رو شلوارت نریزی . باعث ایجاد سوءتفاهم می شه .
همین طور که زیر لب می خندیدم نگاهم را به سمت سامان چرخاندم صاف ایستاد و نگاهی به لباس هایش انداخت جلوی بلوزش کمی خیس شده بود با دست قسمت خیس شده را عقب کشید و همین طور که از اتاق بیرون می رفت جواب داد : یه کمی بالاتر از نقطه ی سوءِتفاهمه . ای خاک عالم . حالا مردم خیال نکنن یه جور نقص مادرزادیه . من و زن دایی به شنیدن این حرف با صدای بلند خندیدیم و سامان همین طور که بی خیال از اتاق خارج می شد به راهش ادامه داد
* * *
-
آن شب ساعت ها فکر کردم . درباره ی خودم ، خانواده ی جدیدم ، اتفاقاتی که افتاده بود ، سامان ، سهراب ، احساساتم ، درباره ی همه چیز فکر کردم . آن قدر که نفهمیدم چه زمانی خوابم برد . صبح با تصمیمات تازه ای برای زندگی ام از خواب بیدار شدم من راهم را پیدا کرده بودم و بعد از روزها ، از صمیم قلب و با تمام وجود احساس آرامش و راحتی می کردم انگار سبک شده بودم شادمانی را با تک تک سلول های تنم حس می کردم . نه از استرس و دلشوره خبری بود و نه از حزن و اندوه یک عشق شکست خورده . تمام گوشه و کنار قلبم ، تمام زوایایش را جستجو کرده بودم با ترازوی عقلم بارها و بارها احساسات درونم را سبک سنگین کرده بودم حسابی مو را از ماست کشیده بودم و حالا این نتیجه اش بود : من هرگز عاشق سهراب نبودم اشتباه من درست مثل اشتباه کسی بود که چون هرگز به عمرش خورشید را ندیده بود حس می کرد روشنایی کوچک یک شمع نهایت روشنی است . من خورشید را دیده بودم و حالا روشنایی یک شمع کوچک چه لطفی می توانست برای من داشته باشد ؟
با تمام وجود می خواستم که عاشق باشم ، عاشق مردی که می دانستم با تمام وجود عاشق من است . بارها این را از دفترچه ی خاطرات مادر خوانده بودم که شکوهمندترین عشق ، عشقی است مثال عشق مادر به فرزندش و آن عشقی است که عاشق حاضر باشد به خاطر دلخواه معشوق از دلخواه خودش بگذرد . و این دقیقا همان کاری بود که سامان برای من و به خاطر من انجام داد وقتی شنید که دلبسته ی سهرابم با وجودی که دوستم داشت حرفی نزد و این یعنی ایثار در عشق .
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد
" آره مادر ، اون از دلخواه خودش گذشت تا من به دلخواه خودم برسم . اینه رسم عاشقی . اینه اون مرد عاشق من اینه اون معشوق دوست داشتنی و با صفای من . این همون نعمت بزرگیه که خداوند به بنده هاش وعده داده . نعمتی که خدا تو دامن من گذاشت اونه فقط باید پیداش می کردم که کردم . خدایا شکرت ... شکرت خدا . باید هموزن مرجان بهش طلا داد که با اومدنش چشمای منو باز کرد باید تا ابد شاکر این تقدیر الهی بود . خدایا ازت ممنونم . به خاطر همه چیز ."
سرحالتر و پر انرژی تر از همیشه از تخت بیرون آمدم و با برداشتن حوله ام به سمت حمام رفتم باید کم کم حاضر می شدم پنج شنبه بود و طبق تاریخ می بایست برای گرفتن جواب آزمایشم به آزمایشگاه بیمارستان می رفتیم . وقتی بار دیگر به اتاقم آمدم احساس طراوت و سرزندگی هم به جمع باقی احساس های خوبم اضافه شده بود . توران خانم با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت :
- عافیت باشه خانم جان . خدا رو شکر که حالتون بهتره .
مقابل آینه ایستادم و با حوله به جان موهای خیسم افتادم .
- ممنونم توران خانم .
توران خانم سینی صبحانه را مقابل سینه اش بالا گرفت و گفت : یه صبحونه برات آوردم خانم جان ، بخوری جون بگیری نگاهم را داخل سینی اش انداختم یک صبحانه ی کامل بود لبخندی زدم و گفتم ، این مثل یک ضیافت شاهانه است . چیه توران خانم می خواید من مخزن بترکونم .
بعد لیوان شیر عسل را از داخل سینی اش برداشتم و ادامه دادم : این خوبه ... من هلاک شیر عسلم .
توران خانم از حرفم به خنده افتاد و گفت ، اینا دیالوگای سامانه ؟
میان خنده با لحن مایوسانه ای گفتم : نه جون داداش دیالوگای خودمه .
توران خانم سری تکان داد و گفت ، امان از دست شما جوونا ... بقیه شو چی . ببرم خانم جان ؟
لیوان شیر عسل را مقابل آینه میز آرایش گذاشتم و یکبار دیگر به کار خشک کردن موهایم مشغول شدم از داخل آینه نگاهش کردم و گفتم : دستت طلا توران خانم ببرش .
توران خانم باز با خنده سرش را تکان داد و به سمت در اتاق حرکت کرد هنوز از در بیرون نرفته بود که به سمتش پرخیدم و گفتم ، راستی توران خانم .
برگشت و منتظر نگاهم کرد . دسته ای از موهای نم دارم را پشت گوش زدم و پرسیدم : سامان هنوز خونه ی ما نیومده ؟ توران با لحن نامطمئنی پرسید ، منظورتون این ساختمونه خانم جان ؟
- آره .
- چرا خانم جان . صبح کله ی سحر اومدش . کار هر روزش همینه . صبح خروس خون انگار موشو آتیش می زنن .
قلبم از شوری غریب لرزید بی اختیار قدم کوچکی به جلو برداشتم و گفتم ، الان این جاست .
توران خانم پرسید ، چطور خانم جان کاری باهاش داشتی ؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست از ذهنم گذشت : " آره . دلم براش تنگ شده . "
اما در جواب سوال توران خانم سری تکان دادم و گفتم : اووم ... آره .
- خوب پس باید تا اومدنش صبر کنی به قول سمیرا خانم ، گوش شیطون کر امروز رفته شرکت .
از شنیدن این حرف مایوسانه نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر به سمت آینه چرخیدم : ممنونم توران خانم .
توران خانم فقط سری تکان داد و به سمت در اتاق حرکت کرد از داخل آینه می دیدمش که هنوز نرسیده به درگاه بار دیگر ایستاد و به سمت من چرخید .
- راستی خانم جان آقا کامران و سمیرا خانم پائین منتظر شمان .
در جوابش سری تکان دادم و گفتم : می یام .
بعد از رفتن توران خانم لباس پوشیدم و خودم را آماده ی رفتن کردم مقابل آینه با سرانگشت زنجیر گردنبند سامان را لمس کردم و بی اختیار لبخند زدم . اول پلاکش را روی سینه ام مرتب کردم اما بعد با تصمیمی جدید آن را از دور گردنم باز کردم و روی میز مقابل آینه گذاشتم . گردنبند سهراب داخل جعبه ی جواهراتی بود که از شنبه بازار شمال خریده بودم آن را برداشتم و برای اطمینان خاطر لحظه ای کوتاه آن را در مشت گرفتم . نه ، نبود ، خبری نبود دیگر مثل سابق برایم ایمپالس های عاشقانه از خودش ساطع نمی کرد . با خیالی آسوده چشم هایم را باز کردم و نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم بعد با دقت و وسواسی خاص همان کاری را کردم که تصمیمش را گرفته بودم عکسم را از داخل قاب گردنبند سهراب جدا کردم و آن را داخل گردنبند سامان چسباندم . حالا قاب گردنبند کامل شده بود یک سوی آن عکس سامان بود و سمت دیگرش عکس من . به این ترتیب سهراب هم می توانست عکسش را جای قبلی عکس من کنار عکس مرجانش بچسباند .
-
حالا چینش مهره ها درستر شده بود و اصلا درستش همین بود لحظه ای با اطمینان و علاقه ، مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت فشردم و آن را روی قلبم گذاشتم . این همان انتخاب من بود . چند لحظه بعد بار دیگر آن را به گردنم آویختم و پلاکش را زیر مانتوی آبی رنگم مرتب کردم نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم و با دیدن عقربه هایش به دست هایم سرعت بیشتری دادم با عجله پالتو پوشیدم و شالم را روی سرم مرتب کردم کیف دستی ام را برداشتم و با عجله به سمت در راه افتادم وسط اتاق رسیده بودم که به یاد گردنبند سهراب افتادم باز به عقب برگشتم و به سمت آینه دویدم . گردنبند را از لب میز چنگ زدم و آن را همراه دستم داخل جیب پالتو فشردم . تصمیم داشتم در اولین فرصت آن را به صاحب اصلی اش برگردانم . در آینه نیم نگاه دیگری به خودم انداختم و بعد به سمت در اتاق از جا کنده شدم .
* * *
زمانی که داخل ماشین و چسبیده به شیشه ی سرد پنجره نشسته بودم و در سکوت با نگاهی مشتاق آدم ها و درخت ها ، ماشین ها ، برج ها و ساختمان ها ، خیابان ها و ویترین های شلوغ و پر رنگ و لعاب مغازه ها را پشت سر می گذاشتم روح سیال زندگی را در پیش چشمانم به وضوح می دیدم و چه حقیقت انکار ناشدنی غریبی است این زندگی . هر لحظه اش از بی خبری لحظه ی بعد سرشار است . انگار که سکه ای بالا انداخته شده و تو در هیجان پائین آمدنش بی تابی . شیر یا خط ؟
آینده در آخرین لحظه ، زمانی که دیگر چیزی از هویتش باقی نمانده و در تحولی آن قدر همیشگی و ساده که نمی بینی اش برایت تبدیل به حال شده رویش را به تو نشان خواهد داد و تو مدام در حال غافلگیر شدنی . و این پروژه همین طور ادامه خواهد داشت تا تو باقی راه سرنوشتت را همچنان در رویاهای آینده جستجو کنی .
و این آینده درست در یک قدمی من آبستن حادثه ای غیر منتظره بود و من بی اینکه حق انتخابی در انتخاب مسیر راه داشته باشم با جبر زمانه به سویش کشیده می شدم . ساعتی بعد زمانی که راه رفته را به خانه باز می گشتیم هنوز در شوک حادثه غریب الوقوع زندگی ام که ناگهان چون آواری بر سرم خراب شده بود دست و پا می زدم . هنوز آدم ها و درخت ها ، ماشین ها ، برج ها و ساختمان ها ، خیابان ها و ویترین های پر رنگ و لعاب مغازه ها سرجایشان بودند اما حالا تمام آن تصاویر در پشت هاله ای از اشک چشمانم درست مثل حبابی لرزان به نظر می رسید . آیا نابود شدن به همین سادگی بود ؟ وای که باید از این دنیا ترسید .
انگار تک تک کلماتی که از دهان دکتر خارج می شد تیشه ای بود که بر ریشه ی زندگی ام فرود می آمد دیگر چیزی به افتادن و به خاک غلتیدنم باقی نمانده بود انگار کلمات تبدیل به موریانه هایی کوچک شده بودند و نرم نرمک روحم را از درون می جویدند هنوز صدای دکتر در گوشم بود . اوج می گرفت و خاموش می شد و بعد دوباره از اول :
" آزمایش نشون می ده تعداد پلاکت های خون شما کمی پائین تر از رقم نرمالشه. علاوه بر اون کم خونی از نوع فقر آهن هم هست که به احتمال زیاد سرگیجه هاتون هم مربوط به همین مسئله می شه . البته این نگران کننده نیست چون با مصرف مداوم و پیگیر قرص آهن و یک رژیم غذایی غنی مشکل برطرف می شه اما چیزی که هست و باید اونو جدی گرفت پلاکت هاست .
توصیه می کنم در اولین فرصت آزمایش خونتون تکرار بشه و اگه جواب آزمایش مشکلتون رو تایید کرد باید یه آزمایش تخصصی تر روی مغز استخوانتون انجام بشه . ان شاءا... که مشکل از مغز استخوان نیست . "
اشک هایم خارج از اراده یکبار دیگر روی گونه هایم جاری شد وقتی دست زن دایی روی شانه ام قرار گرفت نگاه اشکبارم به سمت او چرخید و بعد سرم برای چندمین بار روی سینه اش قرار گرفت .
- گریه نکن عزیزم ان شاءا.. که چیزی نیست مگه نشنیدی دکتر چی گفت ...
اما خودش هم آن قدر بغض کرده بود که باقی کلمات در گلویش ماند و از دهانش بیرون نیامد بوسه ای آرام روی سرم زد و در حالی که با فشار بیشتری مرا به سینه اش می فشرد سرش را به سرم تکیه داد . سکوت مطلق و عمیق دایی کامران هم به نوعی نشان از ناراحتی و نگرانی اش بود زمانی که او ماشین را پشت در خانه نگه داشت سرم را از روی شانه ی زن دایی برداشتم و با عجله اشک هایم را از روی صورتم پاک کردم دلم نمی خواست کسی در آن رابطه چیزی بداند هنوز قضیه به درستی در ذهن خودم هم جا نیفتاده بود . دایی کامران در ماشین را برای پیاده شدن باز کرده بود که صدایش زدم :
- می بخشین دایی جان .
دایی کامران به عقب برگشت و مهربانانه نگاهم کرد : جونم دایی جان .
سرم را پائین انداختم و گفتم ، میشه خواهش کنم از این قضیه چیزی به بقیه نگید .
دایی کامران درمانده و بلاتکلیف فقط نگاهم کرد نگاهم را به صورت زن دایی دوختم و با لحن عاجزانه ای گفتم ، خواهش می کنم . فعلا نمی خوام کسی در این رابطه چیزی بدونه .
زن دایی لبخندی به لب زد و مهربانانه شانه ام را فشرد : حتما عزیزم .
با این قول و قرار توافقی از ماشین پیاده شدیم به خاطر اصرار زیاد زن دایی به خانیشان رفتم پسرها هنوز خانه نیامده بودند زن دایی قرص مسکنی به من داد و من بعد از خوردن آن برای استراحت به اتاق سامان رفتم در را که پشت سرم به هم زدم بغض بار دیگر بر گلویم چنگ انداخت و راه نفسم را تنگ کرد چقدر زود همه چیز تمام شده بود به قدر یک مژه بر هم زدن . به سرعت یک سقوط آزاد از یک ارتفاع بلند . مگر از صبح که به خاطر تقدیر خوبم خدا را شاکر بودم چند ساعت گذشته بود . سهم من از زندگی فقط همین بود ؟
با گام هایی سنگین خودم را به تخت رساندم و بی حال روی آن دراز کشیدم لحظاتی طولانی با نگاه ماتم به سقف بالای سرم خیره ماندم بعد نگاهم آرام آرام به پائین لغزید یک تابلوی خطی دیگر به جمع تابلوهای اتاق اضافه شده بود درست آن رو به رو . در تیررس نگاهم :
دانی دلم از خدا چه می خواهد بگذار بگویمت تو را می خواهد
مثل نیشتری بر بغض لانه کرده در گلویم نشست به پهلو غلتیدم و چون کودکی بی پناه در هم مچاله شدم صدای هق هق گریه ام ، ملودی غم انگیزی بود که بر این سیاه بختی ام نواخته می شد . آن قدر گریستم که چشم هایم به سوزش افتاد و بدنم سنگین شد هنوز هق هق می کردم که پلک هایم به روی هم افتاد و کم کم خوابم برد . چشم که باز کردم سایه روشن غروب فضای اتاق را پر کرده بود روی تخت به سمت پنجره غلتیدم از دیدن سامان که پشت پنجره ایستاده بود قلبم لرزید پلیوری کرم رنگ تن اش بود و آستین هایش را تا نزدیک آرنج بالا کشیده بود یک دستش را به درگاه پنجره بالا گرفته بود و در دست دیگرش بادبزنی حصیری داشت که با آن آرام ، به ساق پایش ضربه می زد با نگاهی محزون و پرحسرت نگاهش می کردم که ناگهان به عقب چرخید و با نگاه مشتاقش غافلگیرم کرد .
- اِ ... بیدار شدی ؟
-
خودم را روی تخت بالا کشیدم و زانوهایم را در بغل گرفتم سامان همین طور که به سمتم می آمد ادامه داد : می دونی داشتم به چی فکر می کردم که اگه تو الان زنم بودی این جور می ذاشتم بخوابی ؟
رو به رویم لب تخت نشست و نگاه خندان و پر شیطنت اش را به صورتم دوخت : نوچ . اون قدر با کمربند می زدم کف پاهات تا پاشی و جورابامو بشوری .
لبخند محزونی به لب زدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم سامان با بادبزن بادم زد و موهای روی پیشانی ام را پریشان کرد ، پاشو تنبل ، پاشو جمع کن این گیساتو . نگاه کن ، نگاه کن رو تختم تمام پُر مو شده . هی یارو تک تک شونو ور می چینی وگرنه جیگرتو در می یارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود در دلم نالیدم : " آخ سامان . سامان . "
با بادبزن روی سرم زد و گفت : نکنه کسری خواب داری هنوز . بابا خدا بده برکت .
از حرفش به خنده افتادم با چشمانی به اشک نشسته سر برداشتم و با لبخندی محزون نگاهش کردم سامان با دیدنم چشم تنگ کرد و گفت :
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
خوبه حالا . نمی خواد گریه کنی . جیگرتو در نمی یارم . اصلا ولشون کن بذار باشن می کارمشون پس کله ام پشت مو بشه .
خوبه این جوری ؟ چی داداش ؟
با خنده سرم را پائین انداختم . سر بادبزن را زیر چانه ام گرفت و سرم را بلند کرد لحنش این بار جدی و پر مهر بود .
- خوب ... قضیه چیه ؟
سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند آرام زیر لب جواب دادم ، هیچی .
سامان با سر بادبزن ضربه ی آرامی زیر چانه ام زد : به من نگاه کن رز . پرسیدم چی شده ؟
نگاه سریعی به صورتش انداختم و گفتم : گفتم که چیزی نشده . همیشه که نمی شه خندید گاهی هم دل آدم می گیره .
سامان با لحن مهربانی پرسید : خوب دلت واسه چی گرفته ؟
بار دیگر سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کردم : واسه اینکه اینجا غریبم .
سامان پرسید " واسه وقتی می خوای بمیری غصه می خوری ؟
از شنیدن حرفش قلبم از جا کنده شد وحشتزده نگاهش کردم . می دانست ؟ !
- تو بلای جون منی . نترس طوریت نمی شه . با یه کم خونی ساده که به آدم ویزای اون دنیا نمی دن .
-
بعد مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش از روی تخت پائین کشید : پاشو ، پاشو . تو شومینه کباب ِ تو حیاط جیگر گذاشتم رو ذغال کار درست . بخوری اصلا جلو چشاتم خون می گیره . آباریکلا دختر . بدو بابا . همراه سامان به باغ رفتم همه پوشیده در شال و کلاه و پالتو و کاپشن دور هم جمع بودند با برگ های خشک و چوب آتشی روشن کرده بودند که بوی مطبوعش با بوی خوش کباب فضای باغ را پر کرده بود . سلام کردم و جواب سلامم را گرم و پر مهر تحویل گرفتم . همه بودند حتی پدر بزرگ و توران خانم . دایی کاوه با بادبزنی در دست مشغول باد زدن سیخ های کباب بود . زن دایی سمیرا با دیدنم پتویی را که دور خودش پیچیده بود بالا گرفت و گفت : بیا اینجا عزیزم . بیا زیر پتو .
مطیعانه کنارش نشستم و او دنباله ی پتو را دور من پیچید . بالاخره سهراب را بعد از چند روز در جمع خانواده دیدم آن سوی آتش درست رو به رویم نشسته بود گردنبندش در جیبم و در کنار انگشتان مشت شده ام بود باید امشب آن را به او برمی گرداندم و شاید در شبی دیگر گردنبند سامان را .
با قلبی گرفته نگاهم را به سمت سامان چرخاندم سیخ های کباب دستش بود و با وجودی که هنوز داغ بودند به آنها ناخنک می زد . سرش را بالا گرفت و گفت ، یه بار یه مرد اون جوری داشته کباب باد می زده این پیشته ها بو می کشن می یان سر بوم ، اون وقت مرد اون جوریه زیر چشی یه نیگا می کنه به گربه هه و یه نگاه به کبابه ، سر می ندازه پائین و میگه بلالِ بلال .
همه می خندیدند که سامان ادامه داد : البته اینکه می گم مستند ها . فکر نکنین اون جُک قدیمیه است . پیش پای شما همین جا اتفاق افتاد . عمو کاوه خوب می دونه . مگه نه عمو جون .
دایی کاوه میان خنده با بادبزن ضربه ای پشت سامان زد و گفت ، برو بچه . برو باباتو دست بنداز .
سامان همین طور که می خندید به سمت من آمد و هر دو سیخ کبابی را که دستش بود به سمتم گرفت .
- بگیر رز بخور تا توانی به بازوی خویش . باید آهن خونتو ببری بالا وگرنه تو میدان مغناطیسی زمین باقی نمونی ها لبخندی زدم و گفتم ، نه این خیلی زیاده .
سامان سیخ های کباب را دستم داد و گفت ، زیاد نیست بخور تا یخ نکرده .
بعد رو به جمع چرخید و گفت ، بقیه هم نون خشکاشونو در آرن با آب دهنشون بخیسونن . بوش مفتیه . همه از شنیدن این حرف به خنده افتادیم اما لحظاتی بعد دایی کاوه سیخ های کباب را بین همه پخش کرد و کمی از سر و صداها خوابید . کمی بعد پدر بزرگ خیلی بی مقدمه پرسید ، کامران ... گفتی دکتر دقیقا چی گفت ؟
همه ساکت و منتظر سر برداشتند و به سمت دایی کامران چشم دوختند انتظار شنیدن این سوال را از جانب او نداشتم . آن هم در آن لحظه . بی اختیار نگاهم به سمت سامان چرخید با حواسی جمع به لب های دایی کامران چشم دوخته بود . دلم به شور افتاد نگاهی به جانب دایی کامران انداختم . مبادا از حالت چهره یا نوع نگاهش به حقیقت مطلب شک می کرد . کاری که همیشه در مواجهه با سکوت من می کرد حرف های نگفته ام را راحت از نگاهم می خواند . دایی کامران همین طور که خودش را با سیخ کبابش مشغول نشان می داد سری بالا انداخت و گفت : هیچی آقا جون یه کم آهن خونش پائینه . حالا فردا باید یه آزمایش دیگه بده اما دکتره گفت چیزی نیست یه چند وقت از این بلالا بخوره حله .
همه به این شوخی دایی کامران خندیدند و من نفسی به آسودگی کشیدم سرم را پائین انداختم و تکه ای از کباب را به دهانم گذاشتم که سامان گفت ، می خواین اگه شما کار دارین فردا من باهاش برم آزمایشگاه ؟
از شنیدن حرفش به سرفه افتادم . اشک در چشم هایم جمع شده بود سر برداشتم و وحشتزده نگاهش کردم داشت نگاهم می کرد از ذهنم گذشت : " وای ... حالا بیا و درستش کن . "
اما دایی کامران خیلی زودتر از آنچه من فکرش را می کردم درستش کرد .
- تو امروز چک غلامی رو وصول کردی ؟
نگاه سامان به سمت دایی چرخید و گفت ، نه . رفتم بانک اما پول تو حسابش نبود .
دایی همین طور که از جایش بلند می شد جواب داد : فردا اول وقت برو بانک .
بعد هم در حالی که به سمت ساختمان می رفت ادامه داد ، پاشید دیگه هوا سرده .
دایی کامران که رفت بقیه هم به جنب و جوش افتادند سیخ های خالی کباب دسته شد و داخل سینی قرار گرفت زن دایی پتویش را تماما به من بخشید بعد سینی سیخ ها را برداشت و گفت ، رز عزیزم با پسرا بیاین خونه . سرده ، سرماخوردگی ات بدتر می شه .
لبخندی زدم و گفتم ، ممنون زن دایی جان . اگه اجازه بدید دیگه می رم به اتاقم .
زن دایی هم در جوابم لبخند زد : هر طور راحتی عزیزم .
بعد رو به زن دایی نسرین ادامه داد : لااقل شما بفرمایین .
زن دایی نسرین جواب داد : نه دیگه مزاحم نمی شیم . شاممون رو گازه .
و چند دقیقه ی بعد هر کس به سمت ساختمان خودشان می رفت . از روی نیمکت بلند شده بودم که سهراب هم سرپا ایستاد و گفت : رز ، اگه ممکنه می خواستم چند لحظه باهات صحبت کنم .
سامان با شنیدن این حرف نگاه سریعی به سمت من انداخت و لحظه ای مردد از حرکت ایستاد . پتو را محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم و در جواب تقاضای سهراب گفتم : حتما .
و بعد نگاهی به سمت سامان انداختم او که متوجه منظورم شده بود دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرد و زیر لب جواب داد : کنار حوض منتظرت می مونم .
لبخند کمرنگی به لب زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم وقتی که رفت نگاه منتظرم بار دیگر به سمت سهراب چرخید . سهراب یقه ی پالتویش را بالا کشید و گفت ، می شه راه بریم ؟
سرم را تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم : البته .
هوا تقریبا تاریک شده بود اما چراغ های باغ روشن بود در کنار هم قدم برمی داشتیم اما هر دو ساکت بودیم چند متری که رفتیم ناگهان ایستاد و سرش را پائین انداخت : رز من ... لازم بود زودتر باهات صحبت کنم اما ... راستش نمی دونم چی باید بگم من ...
نگاهم را پائین گرفتم و گفتم ، نیازی نیست چیزی بگی .
-
گردنبند را از جیبم در آوردم و آن را به سمتش گرفتم : فکر کردم ... لازمه که اینو بهت بدم .
سهراب سرش را بالا گرفت از دیدن گردنبند سرخ شد و با لحن شتابزده و شرم آلودی گفت : نیازی به این کار نیست رز . اون یه هدیه است .
سرم را تکان دادم و گفتم ، ازت ممنونم سهراب اما فکر می کنم این هدیه بیشتر مناسب مرجان باشه تا من .
سهراب سرش را پائین انداخت و گفت : متاسفم رز . من ... من فکر می کردم تونستم از گذشته ی خودم دل بکنم . من واقعا می خواستم که همه چیزو از نو شروع کنم اما مثل اینکه ... اشتباه می کردم .
هنوز دستم به سمت او دراز بود گفتم ، لطفا بگیرش سهراب .
سهراب سر برداشت و درمانده نگاهم کرد بار دیگر آرام زیر لب زمزمه کردم : خواهش می کنم .
سهراب لحظه ای به من و بعد به گردنبندی که دستم بود نگاه کرد عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و دستش را برای گرفتنش پیش آورد . گردنبند را که در دستش رها کردم پتو را محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم و زیر لب زمزمه کردم ، شب به خیر .
و بعد بدون هیچ حرف دیگری از او جدا شدم .
سامان کنار حوض وسط باغ منتظر قدم می زد با دیدنم گامی به جلو برداشت و مشتاقانه نگاهم کرد در همان لحظه ی اول کنجکاوی را از نگاهش تشخیص دادم اما هیچ کدام حرفی نزدیم با هم و شانه به شانه ی هم به سمت خانه ی پدر بزرگ حرکت کردیم اما همان طور که انتظار می رفت سکوت او خیلی طولانی نشد همین طور که دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرده بود سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : خوب ! ... چی می گفت ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم ، هیچی .
نگاه سامان به سمت من چرخید و تکرار کرد : هیچی ؟
زیر لب جواب دادم ، گردنبندش را بهش پس دادم .
سامان حرفی نزد و من برای تغییر دادن مسیر افکارش موضوع صحبت را عوض کردم ، سامان !
نگاه سامان به سمت آسمان بود : هووم .
زیر لب پرسیدم ، مرجان . چرا برگشته ؟ مگه ... مگه ازدواج نکرده بود ؟
نگاه سامان به سمتم چرخید و گفت ، برات مهمه ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : نه .
اما هنوز نگاه خیره سامان را به روی صورتم حس می کردم بنابراین نگاهش کردم و گفتم ، همین طوری پرسیدم . فقط می خواستم بدونم .
سامان نگاهش را به روبرو دوخت و نفس عمیقی کشید : اطلاع دقیقی ندارم . سهراب که هنوز حرف درستی نزده . هنوز بابا و مامان چیزی در این رابطه نمی دونن . اما این طور که من از علیرضا شنیدم جریان عقد موقت و ویزا یه داستان ساختگی بوده می گفت تمام این مدت تایلند پیش مادرش بوده . گویا مادره ایدز داشته . شوهرش وقتی فهمیده به قصد کشت کتکش زده و بعدم گم و گور شده . اینم رفته بوده اونجا که مثلا یه خاکی تو سر خودش و مادره بریزه ، مادره مرده . اونم برگشته ایران ... البته اگه حرفاش راست باشه . من بودم که اعتماد نمی کردم .
آهی کشیدم و زیر لب با لحن محزونی گفتم : ولی سهراب دوستش داره .
حرف بی غرضی بود اما سامان واکنش نشان داد از حرکت ایستاد و گفت ، صبر کن ببینم تو امشب یه چیزیت هست .
... رز ؟
ایستادم و به جانبش چرخیدم در نگاه بی قرارش نگرانی موج می زد : رز بگو ببینم چی شده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : هیچی ، هیچی نشده .
با نگاهش صورتم را می کاوید سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت ، نه یه چیزی هست . امشب نگاهت فرق کرده . تو مثل همیشه نیستی . یه چیزی هست که به من نمی گی .
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم : دیوونه نشو سامان . مثلا چی ممکنه باشه ؟
سامان با همان لحن جدی و متفکر جواب داد : چه می دونم . هر چیزی هست به من بگو رز من دوستت دارم .
نگاه درمانده ام را از نگاه شوریده اش بریدم و از او رو برگرداندم اما او سرسختر از این حرف ها بود با دست چانه ام را گرفت و سرم را به سمت خودش چرخاند : با تواَم رز . می گی چی شده یا تا صبح همین جا نِگرت دارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود اما برای راضی کردن او مجبور بودم بخندم میان خنده ای که از گریه برایم تلختر بود گفتم :
- تو امشب دیوونه شدی . فکر کنم به خاطر بدر کامل ماهه .
سامان چانه ام را رها کرد و با لحن کلافه ای گفت : مسخره نشو رز . تو داری گریه می کنی .
حق با او بود با تمام کوشش مسخره ام برای خندیدن باز اشک در چشمانم حلقه زده بود با این حال با سماجت مسخره تری گفتم ، اوه . خودم فکر می کردم دارم می خندم . تو چطور هنوز فرق بین خندیدن و گریه کردن را نمی دونی ؟
دست های سامان بالا آمد و محکم بازوهایم را در دست گرفت : رز بذار خیالتو راحت کنم تا زمانی که نگفتی چه مرگته نمی ذارم از اینجا جُم بخوری .
آن قدر مستاصل شده بودم که نفهمیدم این حرف احمقانه چطور از دهانم خارج شد .
- نمی تونم سهرابو فراموش کنم سامان ، متاسفم .
سامان چیزی نگفت . هیچ حرفی نزد . کوچکترین صدایی از او نشنیدم و این در نظرم غیر طبیعی بود سر برداشتم و نگاه آشفته و غمبارم را به صورتش دوختم . مردمک های سیاهش پشت هاله ای از اشک می درخشید نگاهم که در نگاهش افتاد لب هایش تکان خورد و با لحن ناباورانه ای زیر لب زمزمه کرد ، دروغ می گی .
لحنش آن قدر مایوسانه بود که به گریه افتادم . تحمل دیدن نگاه اشکبارش را نداشتم خودم را به او نزدیک کردم .
کلمات خارج از اراده و پشت سر هم بر زبانم جاری شد :
- منو ببخش سامان . می خوام برگردم امریکا . من نمی تونم دوسِت داشته باشم .
صدای ضربه های سنگین قلبش را می شنیدم . عطر وجودش برایم دلپذیرترین بوها بود اما افسوس که نمی توانستم ، نمی توانستم او را برای همیشه داشته باشم . سامان هنوز بازوهایم را می فشرد با لحن بغض گرفته و سنگینی زیر لب پرسید :
- چرا . به خاطر سهراب ؟
-
گریه ام تبدیل به هق هقی غریبانه شد . می خواستمش . دوستش داشتم . آخ خدایا .
سامان از شانه هایم گرفت و من را به عقب کشید با نگاهش التماسم می کرد .
- چرا جوابمو نمی دی رز . می خوای دیوونه ام کنی ؟ ... آره ؟
تکانم داد و عاجزانه نالید : یه چیزی بگو رز . جونمو گرفتی .
دیگر تحملش را نداشتم میان گریه تمام خشم و نارضایتی و عجزم را بر سرش فریاد زدم .
- می خوای بدونی چرا گریه می کنم ؟ آره . می خوای بدونی ؟ باشه بذار برات بگم . برای اینکه من مریضم . مشکوک به سرطان می فهمی .
خودم را از بین دست های سست شده ی سامان بیرون کشیدم پتو همانجا مقابل پاهای او روی زمین افتاد و من هق هق کنان به سمت ساختمان دویدم . آن شب برای تمام آینده ی از دست رفته ام تا می توانستم زار زدم . اما دیگر چه سود .
-
آزمایش خون بعدی جواب آزمایش اول را تایید کرد . حالا دیگر تمام اهل خانه خبر بیماری ام را می دانستند همه در سکوتی غم آلود و بهت آور فرو رفته بودند . دیگر همه چیز برای من تمام شده بود زمانی که با اصرار تمام اعضای خانواده رو به رو شدم برای انجام آزمایش مغز استخوان هم رضایت دادم . یک هفته صبر کردن برای منی که هر لحظه اش برایم به درازای یک سال شده بود برابر با بدترین عذاب ها بود . گذشت اما با عذاب گذشت در تمام این مدت محبت اعضای خانواده به من چند برابر شده بود اما روح من به قدری آسیب پذیر و حساس شده بود که از شنیدم هر کلمه ی محبت آمیزی به گریه می افتادم باید به خانه برمی گشتم . به امریکا . می بایست قلبم را ، تمام عشق و احساسم را فدای واقعیت تلخ زندگی ام می کردم . این سرنوشت من بود و من هر چند سخت باید به آن تن می دادم .
صبح فردا می بایست برای گرفتن جواب آزمایش می رفتیم و بلیتی که من برای بازگشت به خانه آماده کرده بودم دقیقا برای بعد از ظهر فردا بود . بلیت در دستم بود و با نگاه اشکبارم به آن می نگریستم . در حسرت تمام آنچه که باید جا می گذاشتم و می رفتم آهی غمالود کشیدم و از روی تخت همانجایی که نشسته بودم بلیت را به سمت میز آرایش پرت کردم نشانه گیری خیلی دقیقی نبود . بلیت به لبه ی انتهایی میز خورد و نزدیک در باز اتاق روی زمین افتاد . خسته و دلمرده خودم را از تخت پائین کشیدم تا آن را از روی زمین بردارم . همین که برای برداشتنش خم شدم از دیدن پاهایی در آستانه ی در ، نگاهم بالا کشیده شد و با نگاه عمیق و سنگین سامان تلاقی کرد . با عجله بلیت را برداشتم و سرپا ایستادم . دستم بی اختیار به سمت صورتم کشیده شد اما دیگر برای هر اقدامی دیر شده بود . اوهم بلیت را دیده بود و هم صورت خیس از اشکم را .
در زیر نگاه درمانده من قدمی به جلو برداشت و مقابلم ایستاد . بلیت را بی هیچ مقاومتی از لای انگشتان دستم بیرون کشید و نگاهش را به روی آن انداخت نگاهم روی صورتش ثابت بود از لحظه ای که تصمیم گرفته بودم دور او را خط قرمز بکشم هر لحظه از لحظه ی قبلش برایم عزیزتر شده بود . خواستن و نداشتن . " تمنا "
نگاهش را که بالا گرفت نگاهم را پائین انداختم و بلیت را آرام از لای انگشتانش بیرون کشیدم در تمام این مدت سعی کرده بودم خودم را از او و نگاه های ملتمسش دور نگه دارم اما او مدام در پیش نگاهم بود . وقتی لب باز کرد غم دلم تازه تر شد . صدایش گرفته و دو رگه بود پرسید : می خوای بری ؟
سرم را پائین انداختم غمگینانه پرسید : به همین راحتی ؟ ... پس من چی ؟
حرفی نزدم و او باز با حرارت بیشتری پرسید : پرسیدم پس من چی رز ، کجا ... کجا می خوای بری ؟
زیر لب زمزمه کردم ، خونمون .
سامان دستش را روی قلبش گذاشت و زیر لب نالید : خونه ی تو این جاست رز . کجا می خوای بری .
غمگینانه از او رو برگرداندم تمام سعی ام را می کردم که قوی باشم و دوباره گریه نکنم : دوباره شروع نکن سامان . من قبلا حرفامو زدم .
سامان قدمی به دنبالم برداشت و گفت ، نمی تونم بپذیرم رز .
پشتم به او بود بی رحمانه زیر لب جواب دادم : اون دیگه مشکل توست نه من .
و بعد لبم را به دندان گزیدم سامان آشفته حال خودش را به من رساند و رو به رویم ایستاد .
- نمی تونی این حرفو بزنی .
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم : ولی من این حرفو زدم .
در صدایش رگه ای از التماس و خواهش حس می شد ، نمی تونی حقیقتو انکار کنی رز . دوستم داری .
از درون می گریستم اما سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم : نه سامان . راه من و تو از هم جداست ، تو می تونی خوشبخت باشی .
سامان بلافاصله و با لحن مطمئنی جواب داد : هستم . می خوام باهات ازدواج کنم رز . با مادر صحبت کردم به همه گفتم .
قلبم به هم فشرده شد لبم را به دندان گزیدم و گفتم : مسخره نباش سامان من ...
سامان آشفته حال میان حرفم دوید و گفت ، تو چی . چرا به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده عزا گرفتی ؟ از آزار دادن من لذت می بری ؟
با لحنی عصبی بر سرش فریاد زدم : آره دارم لذت می برم . نمی بینی .
سامان ملتمسانه نالید ، رز خواهش می کنم حتی اگه فقط یک روز ، فقط یک روز از پیمونه ی عمر تو یا من باقی مونده باشه می خوام که در کنار هم باشیم .
نگاه به اشک نشسته ام را از صورت او گرفتم و زیر لب زمزمه کردم : اما من می خوام اگه آخرشه در کنار پدر و مادرم باشم .
این را گفتم و برای پایان دادن به آن گفتگوی تلخ و غم انگیز از اتاق بیرون رفتم . آن شب یکی از درازترین شب های عمرم بود حتی برای یک لحظه ی کوتاه مژه بر هم نگذاشتم . مدام با خاطرات تلخ و شیرینم کلنجار رفتم گاهی اشک ریختم و گاهی از یادآوری شیطنت های سامان میان گریه ، به خنده افتادم . سحر که دمیده شد بدن بی حس و حالم را از روی تخت پائین کشیدم و به سمت پنجره رفتم پرده را که کنار زدم از دیدن برف زیبایی که در حال باریدن بود بی اختیار آه کشیدم . اولین شبی که به ایران آمدم هم برف می بارید از یادآوری آن خاطره لبخند محزونی روی لب هایم نشست . پالتوم را روی شانه هایم انداختم و از در منتهی به تراس بیرون رفتم . هوا هنوز گرگ و میش بود اما دانه های درشت برف در روشنایی کمرنگ سپیده دم حتی رویایی تر از روز به نظر می رسید . چراغ های فانوسی شکل باغ از آن بالا ، درست مثل ریسه هایی از نور به هم متصل بودند دانه های برف در شعاع نورهای زرد رنگشان چون شبپره های در حال پرواز به نظر می رسید . روی شاخه های لخت درختان باغ ، روی مخروطی های بلند سرو و کاج لایه ای از برف بود و شاخه های ظریف تر به پائین سر خم کرده بودند . منظره از ان بالا به قدری زیبا و بدیع بود که چون رویایی سفید به نظر می رسید . این آخرین صبح من در آن خانه و در آن سرزمین چهار فصل زیبا بود باید با تک تک لحظاتش خداحافظی می کردم . می رفتم اما می دانستم که روحم را در ان خانه جا خواهم گذاشت شاید در آن تراس و در کنار آن منظره ی با شکوه .
-
اشک هایم را با سرانگشت به عقب راندم و با آهی عمیق به اتاق برگشتم . آرام آرام چون شبحی سرگردان در اتاق می چرخیدم باید همه چیز را به ذهن می سپردم . همه چیز را لمس می کردم . می بوئیدم . باید گنجینه ی خاطراتم را برای یک سفر دور و دراز به صندوق خانه ی قلبم می سپردم . گیسوان مادر . کتاب هایش . همه چیز . خدایا همه چیز .
آرام آرام وسایلم را داخل چمدانم جا دادم و آن را آماده کنار در گذاشتم وقتی برای خوردن صبحانه به طبقه پائین رفتم تمام اهل خانه دور هم جمع بودند همه به نوعی در تلاش بودند طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده اما خیلی هم در ایفای نقششان موفق نبودند . زن دایی مثل همیشه انتهای میز برایم جا باز کرد و با عجله فنجانی چای شیرین کرد . لبخندی به لب زدم و زیر لب از او تشکر کردم . جرعه ای از چای شیرینم نوشیدم و فنجان را بار دیگر داخل بشقاب روی میز گذاشتم . احساس می کردم نگاه همه به روی من دوخته شده . سرم را بالا گرفتم پدر بزرگ بالای میز و درست رو به روی من نشسته بود برای اولین بار بود که می دیدم او صبحانه اش را بیرون از اتاقش و در جمع خانواده می خورد نگاهم به سمت سامان چرخید سمت راست من در طول میز نشسته بود سرش پائین بود و بی هدف با قاشق استکان چای اش را هم می زد . نیم رخ زیبایش آرام و متفکر به نظر می رسید امیدوار بودم که واقعیت را پذیرفته باشد بنابراین سرم را پائین انداختم و برای اعلام تصمیمم سینه ام را صاف کردم ، می بخشین من ... من می خواستم یه چیزی بگم .
همه نگاه ها به جز نگاه سامان به سمت من چرخید و جنبش دست ها و دهان ها متوقف شد . زن دایی سمیرا با لحن مهربانانه ای گفت ، بگو عزیزم . سرم را بالا گرفتم و نگاهم را یک دور کامل دور میز چرخاندم بعد لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم ، من ... من امروز بر می گردم امریکا . هیچ صدایی از گلوی هیچ کس خارج نشد و من ادامه دادم : از سهراب خواهش کرده بودم برام بلیت بگیره ساعت دو پرواز دارم .
سامان به یکباره از پشت میز بلند شد و در سکوت بدون اینکه حتی نگاهی به سمت من بیاندازد سالن را ترک کرد . قلبم از غم فشرده شد اما دندان روی جگر گذاشتم و خم به ابرو نیاوردم . من تصمیمم را گرفته بودم و هیچ چاره ی دیگری هم نداشتم زن دایی دستش را روی دستم گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت ، رز ، عزیزم ...
فرصت ادامه دادن به او ندادم میان حرفش دویدم و گفتم : نه زن دایی جان . من تصمیم خودم را گرفتم . اینجا و در کنار شما بهترین لحظه ها را گذروندم . اما باید به کشورم برگردم . امیدوارم من را درک کنید .
قبل از اینکه بغض یکبار دیگر پنجه بر گلویم بفشارد از جایم بلند شدم و ادامه دادم : اگه فرصتی باقی باشه باز هم به ایران برمی گردم و به خاطر همه چیز ... از شما ممنونم .
این را گفتم و برای رفتن به اتاقم از پله ها بالا رفتم . همان طور که از خدا می خواستم کسی به دنبالم از پله ها بالا نیامد و من آخرین قطره های اشک را در تنهایی و سکوت اتاقم ریختم . ساعت کمی از ده گذشته بود که برای رفتن آماده بودم جعبه مقوایی کفش را که دستمال گیسوان مادر در آن بود برداشتم و شاخه های رُزی را که برایم یک دنیا ارزش داشت با احتیاط داخل آن چیدم . یادگار کوچکی از عشق بود که همراه خودم به خانه می بردم آن را به دقت لابه لای لباس هایم در چمدان جا دادم و بعد دیگر آماده ی رفتن بودم می دانستم که هر چقدر بیشتر بمانم دل کندن برایم سخت تر خواهد بود بنابراین بدون هیچ نگاه آخری ، چمدانم را برداشتم و از اتاق خارج شدم .
از پله ها پائین می آمدم که همه با دیدنم از جا بلند شدند و سرپا ایستادند با یک نگاه اجمالی جای خالی سامان را حس کردم و همین طور پدر بزرگ ، پدر بزرگ هم در آن جمع خانوادگی غایب بود . صهبا با چشم هایی گریان خودش را به بازوی مادرش چسبانده بود . دست های دایی کامران در جیب های شلوارش بود من را که دید نگاهش را به روی کفش هایش پائین انداخت . سرم را به زیر انداختم و پله های باقی مانده را پائین آمدم . زن دایی سمیرا اولین نفری بود که بی تابانه خودش را به من رساند .
درست مثل اولین لحظه ی دیدارمان .
چمدان را کنار پایم روی زمین گذاشتم و او با چشمانی به اشک نشسته دست هایم را در دست گرفت نگاهش را در نگاهم دوخت و گفت ، عزیزم حالا برای تصمیم گرفتن زوده .
تصویر او آرام آرام پشت هاله ای از اشک تار شد وقتی سکوتم را دید با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالید ، تو مثل دختر من می مونی .
من هم آهسته زیر لب زمزمه کردم ، شما هم برای من مثل مادر بودید . از شما ممنونم .
دست دور گردنش انداختم و لحظه ای بی صدا اشک ریختم . سرم روی شانه ی زن دایی بود و او همان طور که آرام آرام بر سرم دست می کشید کنار گوشم زمزمه کرد : اون دوستت داره .
بغض چانه ام را لرزاند آرام زیر لب نالیدم : می دونم .
- پس چرا ...
خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و نگاهم را پائین انداختم : نمی دونم .
صدای سامان نگاه همه ی ما را به سمت در ورودی کشاند .
- ماشین آماده است .
نگاهش کردم روی موها و سَر شانه هایش برف نشسته بود برای لحظه ای کوتاه نگاهمان در هم تلاقی کرد اما او بود که باز نگاه از من برید و از در بیرون رفت لحظه ای به جای خالی او چشم دوختم و بعد نگاهم را به سمت بقیه چرخاندم .
- می خوام خواهش کنم همین جا از هم خداحافظی کنیم . نمی خوام کسی برای بدرقه ی من به فرودگاه بیاد . اینجوری ... خداحافظی برام راحت تره .
صهبا گریان به سمت من دوید و در بغلم گرفت آیدا هم آمد و بعد آرش و سهراب . دایی ها و زن دایی نسرین .
برای خداحافظی از پدر بزرگ به اتاقش رفتم در زدم و وارد اتاق شدم . کنار پنجره پوشیده در همان ربدوشامبر کشمیر زرشکی رنگ ، عصا در دست ایستاده بود . درست مثل روز اولی که او را دیده بودم . اما این دیدار چقدر با اولین دیدارمان فرق داشت . حالا می دانستم که بعد از این لحظه هایی خواهد بود که دلم برایش تنگ خواهد شد . در کنار او با گامی فاصله پشت پنجره ایستادم و احساسم را با تمام صداقتم برایش اعتراف کردم ،
دلم براتون تنگ می شه پدر بزرگ .
پدر بزرگ هیچ حرفی نزد حتی از جایش تکان هم نخورد همان طور خیره به منظره ی برفی بیرون نگاه می کرد آرام از پشت سر بر شانه اش بوسه ای زدم و زیر لب زمزمه کردم : خداحافظ پدر بزرگ .
برای رفتن روی پاشنه چرخیده بودم که صدایش نگاهم را بار دیگر به سمت خود کشاند .
- به توران گفتم اتاقتو دست نخورده نگه داره .
بغض راه گلویم را فشرد آهسته زیر لب زمزمه کردم : حتما .
-
بعد با عجله یک بار دیگر پشت شانه اش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم . سامان چمدانم را به ماشین منتقل کرده بود همه برای بدرقه ام تا بیرون در باغ آمدند هنوز برف می بارید باز بدون اینکه آخرین نگاهی داشته باشم به سرعت روی صندلی عقب ماشین نشستم . سامان پشت رُل نشسته بود دایی کامران هم کنارش نشست و زن دایی روی صندلی عقب به من پیوست . سامان بلافاصله حرکت کرد و من چشم هایم را به روی هم گذاشتم .
ساعت یازده و نیم نوبت دکتر داشتیم جواب آزمایشم را گرفته بودم و می بایست آن را به دکتر متخصص نشان می دادیم با وجودی که امیدی نداشتم اما قلبم مضطربانه می تپید آن قدر که فشار خونم پائین افتاده بود و دست و پایم سرد و مرتعش شده بود . داخل اتاق دکتر در کنار زن دایی نشسته بودم و او دست سردم را در میان دستانش می فشرد . تا زمانی که دکتر برگه های آزمایش را زیر و رو کرد وبعد از برداشتن عینک از چشمش ، سرش را بالا گرفت هزار بار مُردم و باز زنده شدم . اولین کلمه که از دهان دکتر خارج شد آه از نهاد زن دایی بلند شد و بی حال به پشتی صندلی تکیه داد .
- خدا را شکر ... خوشبختانه مشکل از مغز استخوان نیست .
یقینا در آن لحظه هیچ حسی نمی توانستم داشته باشم انگار که مغزم فلج شده بود آن قدر گیج بودم که لغات فارسی باز برایم بیگانه شده بودند نیاز به مترجم داشتم . کلمات را می شنیدم اما معنایشان برایم ثقیل و دور از ذهن بود دایی کامران ذوق زده نگاهی به سمت من و زن دایی انداخت و گفت ، خدا رو شکر .
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد : خوب پس ... مشکلش چیه آقای دکتر ؟
دکتر برگه ی آزمایش را کنار دستش روی میز گذاشت و گفت ، وا... علت دقیقش که مشخص نیست اما همین که مشکل از مغز استخوان نبوده یعنی اینکه هر چی باشه ان شاءا... درمان پذیره .
زن دایی از پشتی صندلی کنده شد و با لحن بغض آلودی رو به آسمان گفت : خوب خدا رو شکر .
دکتر نفس عمیقی کشید و ادامه داد : البته بنده نمی تونم دقیقا خدمتتون عرض کنم که درمان چقدر ممکنه طول بکشه . ایشون باید تحت نظر پیگیر پزشک متخصص باشن و هر ماه برای تعیین درصد پلاکت خونشون آزمایش بدن .
دایی کامران با لحن نامطمئنی پرسید : یعنی ... ممکنه خطرناک باشه ؟
دکتر لبخندی به لب زد و گفت ، ان شاءا... که این طور نیست . عرض کردم خدمتتون باید خدا را شکر کرد که مشکل از مغز استخوان نیست .
انگار در عالم دیگری سیر می کردم اصلا نفهمیدم کی از اتاق دکتر خارج شدیم . بیرون در اتاق زن دایی چنان شادمانه بغلم کرد و گونه هایم را بوسید که نفسم بند آمد در آن لحظه نگاهم فقط به سامان بود که آن سوی راهرو به دیوار تکیه داده بود با دیدنمان سست و نامطمئن از دیوار کنده شد . زمانی که درخشش اشگ را در چشمانش دیدم بی تابانه سر در آغوش زن دایی فشردم تحمل نگاه کردن در آن نگاه شوریده را در خود نمی دیدم .
-
هنوز گیج ومنگ بودم . نفهمیدم دایی و زن دایی کجا غیبشان زد و من نشسته به روی صندلی جلو ، در کنار سامان کجا می رفتم . نگاهش کردم . عمیق و طولانی . برگشت و نگاهم کرد . عمیق و طولانی . طوری که گونه هایم از حرارت شرم داغ شد نگاهم را از نگاهش بریدم و زیر لب پرسیدم : کجا می ریم ؟
سامان با لحنی جدی جواب داد : می ریم جایی که هیچ چشم نامحرمی نباشه تا من بتونم تو رو حسابی ادب کنم نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم از دوازده و نیم گذشته بود باید برای رسیدن به فرودگاه عجله می کردم آهسته و محتاط زیر لب گفتم : لطفا برو فرودگاه .
سامان ناباورانه نگاهم کرد : پرت و پلا نگو رز . من اعصاب درستی ندارم .
بی اینکه نگاهش کنم با لحنی جدی جواب دادم : پرت و پلا نیست سامان . لطفا برو فرودگاه .
سامان خشمگین لب هایش را به روی هم فشرد و بعد کم کم سرعت ماشین را کم کرد وقتی ایستاد دست هایش را روی فرمان گذاشت و به سمت من چرخید .
- رز !
نگاهش نکردم . نه جراتش را داشتم نه تحملش را . دوباره تکرار کرد :
به من نگاه کن رز .
از جایم تکان نخوردم ناگهان صدای فریادش من را از جا پراند .
- مگه با تو نیستم لعنتی . مگه کری ؟
در واکنشی عصبی و بی اراده به سمتش چرخیدم و با لحن بغض آلودی بر سرش فریاد زدم : سر من داد نزن سامان .
سامان دست هایش را به نشانه ی تسلیم مقابل سینه اش گرفت و گفت ، خیلی خوب ، خیلی خوب . فقط بگو چرا ؟
خیره در نگاه بی تابش جواب دادم : چون عقلم هنوز میگه این بهترین کاره ... من مریضم سامان . اصلا معلوم نیست کی خوب بشم . شاید هم هیچ وقت ...
سامان میان حرفم دوید و گفت ، مزخرف نگو .
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم : مزخرف نیست سامان . تو استحقاق خوشبخت شدن را داری .
سامان با لحن کلافه ای زیر لب نالید ، مزخرفه رز مزخرفه . به من بگو دلت ... دلت چی می گه ؟
نگاهم را از نگاهش بریدم و با لحن محزونی زیر لب زمزمه کردم ، دلم می گه برو فرودگاه .
سامان لحظه ای مایوسانه نگاهم کرد بعد با غیض دنده را جا به جا کرد و گفت : باشه اگه دلت اینو می گه باشه فقط امیدوارم این عقل سلیمت به این زودی ها متوجه اشتباهش نشه چون تازه اون وقته که می فهمی چی به روز دل من آوردی .
ماشین را به حرکت در آورد و برای پایان دادن به بحث دکمه روشن پخش ماشین را فشرد . صدای موسیقی آن قدر غم انگیز بود که اشک هایم بی اراده جاری شدند .
همه رفتن کسی دور و برم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست
اگر این آخر و این عاقبت بود بجز افسوس هوایی در سرم نیست
همه رفتن کسی با ما نموندش کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتن ولی این دل ما رو همون که فکر نمی کردیم سوزوندش
خیال کردم که این گوشه کنارا یکی داره هوای حال ما رو
یکی در این میون دلسوز ما هست نداره آرزو آزار ما رو
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود منو امروز ببین تنهای تنها
بی اراده نگاهم به سمتش کشیده شد آرنج دستش را به لبه ی پنجره ماشین تکیه داده بود و پشت دستش را جلوی دهانش گرفته بود پهنای صورتش از اشکی بی صدا خیس بود . فقط خدا می دانست که چقدر دوستش داشتم اما خودخواهانه بود اگر یک فرصت دیگر برای فکر کردن بیشتر به او نمی دادم . با دلی مالامال از غم سرم را به شیشه ی سرد پنجره تکیه دادم و تا رسیدن به فرودگاه چشم هایم را به روی هم گذاشتم . سکوت قهر آلود و حزین سامان تا داخل سالن انتظار فرودگاه ادامه داشت . بعد چمدانم را روی زمین گذاشت و مقابلم ایستاد . در نگاه آشنایش سرزنشی آشکار موج می زد . تحملش را نداشتم تحمل آخرین نگاه را نداشتم ، سر به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم : قهر نباش سامان همه اش به خاطر خودته .
سامان بالاخره لب باز کرد : اگه خاطرم ذره ای برات ارزش داره ، نرو .
بغضم را با آب دهانم فرو دادم و گفتم ، نه سامان . تو الان با احساست داری تصمیم می گیری . تنها که شدی خوب فکر کن اگه هنوز عاشق بودی زنگ بزن . اون وقت برمی گردم .
سامان لب هایش را روی هم فشرد و با تاسف سرش را تکان داد آهسته زیر لب زمزمه کرد : دیوونه .
-
من ناگهان برای برداشتن چمدانم خم شدم . هیچ نگاه آخری در کار نبود چون از توانم ساخته نبود چمدانم را برداشتم و بدون خداحافظی از او جدا شدم . سنگینی نگاهش را پشت سرم حس می کردم اما جرات نگاه کردن دوباره را نداشتم .
برای کنترل مدارکم در صف ایستاده بودم آن قدر حواسم پرت بود که وقتی نوبتم رسید متوجه نشدم گویا مرد جوانی که پشت شیشه نشسته و مسئول کنترل مدارک مسافران بود یک بار دیگر صدایم زده بود اما من متوجه نشده بودم با صدای جیغ مانند خانم جوانی از جا پریدم و به سمت صدا چرخیدم : خانم با شماست .
به خودم آمدم و نگاهم به سمت مرد جوان چرخید با لحنی کلافه تکرار کرد : لطفا مدارکتون خانم .
و بلافاصله انگلیسی اش را گفت . با عجله سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و مدارکم را از داخل کیف دستی ام بیرون کشیدم وقتی آنها را از سوراخ نیم دایره ای شکل شیشه به دست مرد جوان دادم نگاهم بار دیگر به سمت خانم جوانی که صدایم زده بود چرخید. اما فقط می توانستم نیم رخ اش را ببینم هنوز نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد شناختمش . اشتیاق بود.او لبخند کمرنگی به لب زد و جهت نگاهش را تغییر داد اما بلافاصله انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد باز برگشت و شگفت زده نگاهم کرد.
- رز ؟! ...دختری از نیویورک؟!
لبخند به لب سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و او از همراه کنار دستی اش جدا شد و مشتاقانه به سمت من آمد من هم قدمی به سمتش برداشتم .لحظه ای بعد دست هایمان در دست یکدیگر بود .
- تو کجا غیبت زد دختر. نه زنگ زدی ، نه دیگه یادی از ما کردی . بی معرفت بودی ها.
سری تکان دادم و گفتم : نه من ...دزد کیفم را زد .شماره ی شما را گم کردم.
اشتیاق نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت ، عوض شدی ! نشناختمت ... موهاشو . چقدر مشکی بهت می یاد خودمونیم با ایرونیا پریدی خوشگل تر شدی .
از حرفش به خنده افتادم خواستم حرفی بزنم که مرد متصدی صدایم زد : خانم مدارکتون.
دست اشتیاق را به گرمی فشردم و برای تحویل گرفتن مدارکم رفتم .هنوز آنها را داخل کیفم نگذاشته بود که اشتیاق باز دستم را گرفت و من را از داخل صف بیرون کشید . فقط فرصت کردم چمدانم را از روی زمین بردارم.
- خوب حالا تعریف کن ببینم خونواده ی مادرت را پیدا کردی ؟
سری تکان دادم و گفتم : آره.
اشتیاق علاقمندانه پرسید : خوب چی شد ماچ و موچ و آشتی یا زدین به تیپ هم .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : نه ماچ و موچ وآشتی .
- خوبه . پس الان داری برمی گردی خونه ؟
آهی کشیدم و گفتم : آره ... تو چی می خوای بری امریکا ؟
اشتیاق دستی در هوا تکان داد و گفت : نه بابا اومده بودم بدرقه . داداشمو که یادته .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : اشکان ؟!
- آره . خود نامردشه . می دونی آخر خاله هه کار خودشو کرد . دختره رو بست به ریشش و حسابی یارو رو خر کرد . رفتن که برن امریکا ماه عسل . فکر کنم با هم همسفرید .
با وجودی که سعی می کردم به آنچه پشت سر گذاشته بودم فکر نکنم اما حرف ها و شلوغ بازی های اشتیاق من را بی اختیار به یاد سامان می انداخت . لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم : عروسی کرد ؟
اشتیاق سرش را تکان داد و گفت : آره . عروسی کرد . تو چی این مدت اینجا بودی هیچ مردی رو خر نکردی ؟
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : چرا کردم .
اشتیاق هیجان زده چشمک زد ! ایول بابا . از اون سر دنیا اومدی تورتو پهن کردی دیگه . حالا کوش این : غرب زده ؟
- کی ؟
- بابا نامزدت ، شوهرت ، چه می دونم همون که میگی خرش کردی دیگه .
آهی کشیدم و گفتم ، هیچ اتفاقی نیافتاد. می بینی که دارم بر می گردم خونه.
اشتیاق مایوسانه پرسید، اِ پس چرا؟
صدای زنگ کوتاه موبایل را که شندیم از اشتیاق معذرت خواستم وآن را از داخل جیبم برداشتم. شماره سامان بود قلبم باز غریبانه به تپش افتاد. تک تک آن کلمات نوشته شده برای روح در بند کشیده ام مثال ضربه تبری بود که بر رهایی اش پای می کوبید.
دیگر زمانی برای خواستن تو بر من نمانده
اما هنوز از پشت نگاهم خواهان توام
و تو بی رحمانه نگاهم را می کشی
با همه سکوتم تو را فریاد می زنم
و تو فریادم را نمی شنوی
درد دوری تو ،دلم را در سینه می فشارد
و ژاله را به چشمانم هدیه می کند
آیا ترانه عشق را از چشمانم خواهی خواند
و شعر وفا را زمزمه خواهی کرد
کاش تو همنفس با من فریاد می زنی
"دوست داشتن را"
-
از وقتی رفتی دارم فکر می کنم،زنگ زدم بهت بگم هنوز عاشقم . برگرد."
باز هوای سامان به جانم افتاد و آشفته ام کرد هنوز نگاهم روی صفحه روشن موبایل بود که اشتیاق سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت،چیه ناقلا.نکنه طرف زنگ زده که این طور داری سرخ و سفید می شی.خوب تو که این قدر دوستش داری پس چرا داری می ری؟
نگاه درمانده ام را به صورتش دوختم لبخندی مطمئن به لب زد و گفت،نترس بابا ،مردای ایرانی وقتی خر می شن خیلی خوب می شن. برو...برو بچسب بهش نذار از دست بره.
دلم به سرکشی افتاده بود مردد نگاهش کردم که گفت:شک نکن. رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. دوستش داری جونم اونم که پیداست هلاکته.پس دیگه معطل چی هستی؟
با وجودی که دلم به سویش در پرواز بود برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و بعد زیر لب زمزمه کردم:صبر میکنم.
اشتیاق به خنده افتاد و گفت:آفرین...ایول به خودم دیدی چطور از راه بدرت کردم.
همراه اشتیاق صداش زد و او از من عذر خواست با حواسی پرت چمدانم را دنبال خودم کشیدم و گوشه ای منتظر ایستادم.دقایقی بعد هواپیما حرکت کرد و بعد من جواب سوالم را گرفتم.
به درستی تصمیمی که گرفته بودم اطمینان نداشتم اما چه کنم که تسلیم خواسته قلبم شده بودم. لحظاتی بعد دیگر زمانی هم برای جبران باقی نمانده بود مسوول اعلام پروازها ،پرواز هواپیمایی که من مسافرش بودم اعلام کرد و من با زانو هایی مرتعش راهی را که انتخاب کرده بودم در پیش گرفتم. هیچ نمی دانستم که اگر آن طور که دلم در تمنایش بود سامان را ایستاده در انتظار خودم نمی دیدم می بایست چه می کردم.
تمام بدنم قلب شده بود و می تپید به روی بالاترین پله، پله برقی که ایستادم زانو هایم از شدت شوقی دیوانه کننده از درون لرزیدند. سامان آنجا بود. آن پایین .پشتش را می دیدم با گام هایی سنگین آرام،آرام در حال دور شدن بود با عجله از پله ها شروع به پایین آمدن کردم و به دنبالش دویدم. صدا انگار صدای خودم نبود وقتی که صدایش زدم:سامان.
ایستاد . خشک شد . چقدر گوش هایش تیز بود . میان آن همه سر و صدا . اما نه راه افتاد شاید برای برداشتن چیزی از جیبش ایستاده بود . قدم دیگری به جلو برداشتم و صدایش زدم . با عجله مثل برق گرفته ها برگشت . نگاهش دقیقا به سمت صدا چرخید و بعد در نگاه منتظر من گره خورد . چقدر لحظه ی دیدار پر حرارت بود . گرم شدم .
در یک لحظه هر دو با هم از جا کنده شدیم هر چقدر به هم نزدیکتر می شدیم خیسی چشمان پر اشکش دیوانه ترم می کرد دسته چمدان را رها کردم . به سمتش دویدم و بغلش کردم . محکم و پر مهر.
سامان با لحن مرتعشی کنار گوشم زمزمه کرد :
رز یعنی هوار تو سرت با این بغل کردنت تو که لِه ام کردی رفت جون داداش نقطه چینم در اومد باز خوبه اینجا شلوغ بود صدا به صدا نرسید وگرنه حالا همه با انگشت نشونم می دادن و می گفتن نقطه چینو ... نقطه چینو . حلقه دست هایم را از دور گردنش رها کردم با پشت انگشت اشاره خیسی زیر چشمش را پاک کرد . بعد ناگهان مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید : بیا ببینم .
- کجا سامان ... چمدونم .
سامان ایستاد به عقب برگشت و با اخمی واقعی جواب داد : می ریم جایی که هیچ چشم نامحرمی نباشه تا من بتونم حسابی ادبت کنم .
صدای آشنای اشتیاق نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند او چمدانم را کنارم روی زمین گذاشت و برگه ی کاغذی را به سمتم گرفت : شماره تلفن و آدرسمه . آشنا شدن بیشتر با چنین عُشاقی برای ما سوخته دلام بد نیست .
لبخند به لب کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم : اونی که می گفتم خرش کردم همینه . ازت ممنونم .
اشتیاق همین طور که دور می شد دستی در هوا تکان داد و گفت ، قابلی نداشت ... بپا دزد نزنه .
هنوز برایش دست تکان می دادم که سامان دستم را کشید و گفت ، جون ؟! چی شنیدم ؟ بیا دیگه واجب شد ادبت کنم ... بیا باید با همون هواپیما می رفتی بدبخت ، چون خوابای بدی برات دیدم .
همین طور که دنبالش کشیده می شدم گفتم ، اگه بگم دوستت دارم چی ؟
سامان به سمت من برگشت لحظه ای نگاهم کرد بعد دستش را روی سرش گذاشت و گفت ، ای وای هوار به سرم شد رفت . ماشینو بد جا پارک کردم .
و من میان خنده باز به عقب برگشتم و ملتمسانه نالیدم : سامان چمدونم .