دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
چون دید کزو قدم بر آتش دارم
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
Printable View
دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
چون دید کزو قدم بر آتش دارم
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت
جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
دل گفت مضایقت مکن زود بده
با او به محقری سخن نتوان گفت
با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت
گل دیده پر آب کرد از باران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت
بنمای گلی که ریختن را نشکفت
از گردش این هفت مخالف بر هفت
هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت
می ده که چو گل جوانیم در گل خفت
تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت
سلطان که جهان جواد ازو بیش نیافت
آن کیست کزو فراغت خویش نیافت
در دولت او عامل اموال زکات
صد باره جهان بگشت و درویش نیافت
عیشی که نمودم از جوانی همه رفت
عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت
هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب
وین سبزهٔ عاریت رها کن رمه رفت
معشوق مرا عهد من از یاد برفت
وان عهد و وفا به باد برداد و برفت
پایم به حیل ببست و آزاد برفت
آتش به من اندر زد و چون باد برفت
سلطان که جهان به عدل آراست برفت
سرو چمن ملک بپیراست برفت
چون کژ رویی بدید از دور فلک
کژ را به کژان داد و ره راست برفت
دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت
غمهای مرا به غمزه بفزود برفت
بس دیر به دست آمد و بس زود برفت
آتش به من اندر زد و چون دود برفت
آن بت که به انصاف نکو بود برفت
حورا صفت و فرشتهخو بود برفت
آسایش عمرم همه او داشت ببرد
آرایش جانم همه او بود برفت
حامی جهان ز جور افلاک برفت
بنیاد نظام عالم خاک برفت
آن زهر زمانه را چو تریاک برفت
او رفت و سعادت از جهان پاک برفت
آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت
عالم به خمار نرگس مست گرفت
بس دل که کنون به قهر در پای آورد
زین تیشه که آن نگار بردست گرفت
از شعلهٔ لاله جهان نور گرفت
وز چهرهٔ گل روی زمین حور گرفت
صحرا سلب بزم ملکشه پوشید
بستان صفت مجلس دستور گرفت
چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت
چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت
تو دست به خون ریختنم رنجه مدار
هجران تو این مهم به جان باز گرفت
ی دل بخر آن زلف که دستت نگرفت
جز غمزهٔ آن نرگس مستت نگرفت
می لاف زدی که صبر دستم گیرد
از پای درآمدی و دستت نگرفت
با یار مرا زور و ستم درنگرفت
زاری و فغان و لابه هم درنگرفت
از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت
تدبیر درم کنم که دم درنگرفت
ای روزی خصم پیش خورد حشمت
جزویست قیامت از نبرد حشمت
اندیشهٔ پل مکن که جیحون شاها
انباشته شد جمله ز گرد حشمت
تا روز به شب چو سوسنم بیرویت
بیدار چو نرگسم به گرد کویت
چون لاله شوم سوختهدل گر بنهم
مانند گل دو رویه رو بر رویت
عمری بادت کزو به رشک آید نوح
راحی به کفت کزو خجل گردد روح
شام همه شبهات به صبح آبستن
صبح همه روزهات ضامن به صبوح
عمری جگرم خورد ز بدخویی چرخ
یک روز نرفت راه دلجویی چرخ
آورد و به دست جور مریخم داد
با زهره گرفتست مرا گویی چرخ
از چرخ که کامی به مرادم ننهاد
وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد
پیروز شه طغان تکین دادم داد
پیروز شه طغان تکین باقی باد
دادم به امید روزگاری بر باد
نابوده ز روزگار خود روزی شاد
زان میترسم که روزگارم نبود
چونان که ز روزگار بستانم داد
جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد
وز مرتبه آفتاب را بار نداد
از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد
احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد
با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد
چون پای نداشت پای تا سر بنهاد
زان داد سخن همی بنتوانم داد
کابستن رازهابنتواند زاد
با قدر تو آب آسمان ریخته باد
با خاک درت ستاره آمیخته باد
گر کم کند از سر تو یک موی فلک
خورشید ازو به مویی آویخته باد
در چشمهٔ تیغ بیکفت آب مباد
در زلف زره بیکنفت تاب مباد
بییاد مبارک تو در دست ملوک
در آب فسرده آتش ناب مباد
هرگز دلم از وفای تو فرد مباد
یک دم ز غم تو بیدم سرد مباد
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد
پس یک نفس از درد تو بیدرد مباد
ای شاه زمین دور زمان بیتو مباد
تا حشر سعود را قران بیتو مباد
آسایش جان ز تست جان بیتو مباد
مقصود جهان تویی جهان بیتو مباد
حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد
عشق تو مرا به خیره گمراهی داد
از راستیام نخواهی آگاهی داد
تا چند مرا پردهٔ کژ خواهی داد
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد
پیشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن
امروز چه دانم که چه میباید کرد
آن نور که ملک یافت از روی تو فرد
از هیچ فلک به دست نتوان آورد
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید
خورشید به نور پیسه نتواند کرد
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد
خشک و تر آسمان به یک جو نخرد
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد
حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد
هر تیره شبی که ره به روزی نبرد
گردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارم
گرچه به هزار گونه محنت گذرد
بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد
هرگز غم این جهان خونخواره نخورد
هر طالب نعمت که بدو روی آورد
از نام پدر دامن حرصش پر کرد
این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد
چون بیخبران همی به سر باید برد
وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ
روزی به هزار مرگ میباید مرد
صد پرده شبی فلک ز من بردارد
تا روز چو شب زپرده بیرون آرد
ار دست شب و روز به شب بگریزد
هر کس که چو روز من شبی بگذارد
خود عهد کسی کسی چنین بگذارد
کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد
جانا ز وفا روی مگردان که هنوز
خاک در تو نشان رویم دارد
گر یک شبه وصل بتم آواز آرد
یکساله فراقش فلک آغاز آرد
صد روز ارین که میگذارم بدهم
گر دور فلک از آن شبی باز آرد
باد سحری گذر به کویت دارد
زان بوی بنفشهزار مویت دارد
در پیرهن غنچه نمیگنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد