زبان سکوت
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو....!!
Printable View
زبان سکوت
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو....!!
پریشانی
از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذر ازسرم ، پریشانی من
نقش کف دست من! محو شد ، ریخت به هم
شد چین و شکن ، به روی پیشانی من....!!
شیشه و سنگ
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ ....
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ
آثار شب زفاف
من زاده ی شهوت شبی چرکینم ...
در مذهب عشق ، کافری بی دینم ...
آثار شب زفاف کامی است پلید ...
خونی که فسرده در دل خونینم...!!
نام شب
من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟
باران
ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه
آرامگاه عشق
شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید در بدرومات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
آن شب ،رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود ،سکت و خاموش ، روی کور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا ،سایبان پیر
با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟
کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق....!!
برای مردن
تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل ، طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا برای مردن جا نیست؟
گــفـتگــــو
گفتم :ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت؟
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسم دیدم
فقر و بدبختی خود ، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه ...
واقعیات ، به من لج کردند ...
تا ره چاره بجویم ز زمین ...
کمرم را به زمین کج کردند...!!
حدود جوانی
از شمال محدود است ، به اینده ای که نیست
به اضافه ی عم پیری و سایه ی مخوف ممات
از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! ایا شنیده ای و میدانی ؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی
افسانه ی من
گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده می خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمنک ، شکست !
آهسته فروفتاد و بر خک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ای کاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پرگشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاه دارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه ...
جان از کف من ربودی ، ای افسانه ...
صد بار شکار رفتم دل خونین ...
نشناختمت چه هستی ای افسانه...!!
هست و نیست
از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست....!!
سکوت
گفتم که سکوت ...!! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،دردی خاموش
فریاد زمان ، رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ، مردم کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد ناکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش
سرشک بخت
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟؟؟؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من
شراب آب
گفتم: که چیست فرق میان شراب و آب ؟؟
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب !!
گفتا: که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
درد
من اگردیوانه ام ...
با زندگی بیگانه ام ...
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم......
نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم
خــــــــــــــــــــــــ دا
یک روز که مرده بودم اندر خود زیست ...
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟؟؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست ،
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست....
احتیاج
گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد ؟؟
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد ...
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد ...
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد
غریب
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
ویرانه
شبي مست ومستانه مي گذشتم از ويرانه اي...!!
در سياهي چشم مستم خيره شد بر خانه اي
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره اي
صحنه اي ديدم دلم سوخت چون پر پروانه اي ...
پدري کور و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات وپريشان همچون ديوانه اي!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم ميفشارد
دختري مشغول عيش با مرد بيگانه اي
چون به شد فارغ از عيش ونوش آن مرد پليد...
دست اندر جيب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه اي
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاين
نروم مست مستانه سوي هر ويرانه اي
که در اين خانه دختري مي فروشد
عفتش را بهر نان خانه اي
فرياد فرياد
فرياد از اين دوران تار تيره فرجام.
اين تيره دوراني كه خورشيد از پس ابر :
خون ميفشاند – جاي مي – بر جام ايام !
فرياد ! فرياد !
از دامن يخ بسته ومتروك الوند
تا بيكران ساحل مفلوك كارون
هر جا كه اشكي مرده بر تابوت يك عشق.
هر جا كه قلبي زنده مدفون گشته در خون....
هر جا كه اه بيكس اوارگيها ....
دل ميشكافد در خم پس كوچه ي مرگ :
در سينه بي صاحب يك طفل محزون...
هر جا كه ديروزش ، غم افزا حسرتي تلخ:
بر ديده بد بخت فرداست ...
هر جا كه روزش ، انعكاسي وحشت انگيز :
از سيون تك سرفه ي خونين شبهاست .
يا جان انساني به ساز مطرب پول :
بازيچه اي بر سردي لب دوز لبهاست .
هر جا كه رنگ زندگي ، از چهره ي عشق :
از ترس فرداهاي ناكامي ، پريده است .
يا هستي وناموس فرزندان زحمت :
يا مال مشتي رهزن دامن دريده ست
.
يا آتش عصيان صدها كينه گيج :
در تنگ شب – در خون خاموشي طپيده ست ...
در يا به دريا .....
صحرا به صحرا – سر به سر – تا اوج افلاك :
آنسان كه من كو بيده ام بر فرق اوراق .
فرياد عصيان ، از تك دلها رميده ست
فرياد! .... فرياد !...
شامم سيه – بامم سيه – دل رفته بر باد ...
سرگشته ام در عالمي سر گشته بنياد.
كاشانه ام : سر پوش عريان سفره ي فقر
گمنامي ام : تابوت يادي رفته از ياد .
در خانه ام جز سايه بيگانه ؛ كس نيست ....
ديوانه شد ، زبس بيگانه ديدم !
بيگانه با خود ! بسكه خود " ديوانه " ديدم !
پروردگارا !
پس مشعل عصيان دهر افروز من كو ؟
فرداي ظلمت سوز من كو؟ روز من كو ؟
فرياد افلاك افكن ديروز من كو ؟
رفتند !....مردند؟!
فرياد !....فرياد!....
اي زندگيها ...! اي آرزوها ...!
اي آرزو گم كرده خيل بينوايان !
اي آشنايان !
اي آسمانها ! ابرها ! دنيا ! خدايان !
عمرم تبه شد ،هيچ شد ، افسانه شد ، واي !
آخر بگوييد !
بر هم دريد اين پرده ي تاريك ابهام !
كشكول نا چاري به دست و واژگون پشت :
تا كي پي تك دانه اي : پا بند صد دام !؟
تا ستك پي سايه بيگانه برسر :
لب بسته – سرگردان ، ز سر سامي بسر سام؟!
فرياد...! فرياد.....!
فرياد از اين شام سيه كام سيه فام !
فرياد از اين شهر!....فرياد از اين دهر!
فرياد از اين دوران تار تيره فرجام ؟
اين تيره دوراني كه خورشيد از پس ابر
خون ميفشاند – جاي مي – بر جام ايام !
فرياد ...! فرياد ...!
آري ! بدينسان تلخ وطوفانزا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پيچيده وحشت گستر اين فرياد جانسوز !
ليكن شما ، تك شاعران پنبه در گوش
بازيگران نيمه شبهاي گنه پوش ...
محبوب افيون آفريده ، تنگ آغوش ...
در انعكاس شكوه ها ، خاموش ، مرديد ؟!
آخر... خداوندان افسونهاي مطرود !
سرگشتگان وادي دلهاي مفقود...!
تا كي اسير « خاطرات عشق ديرين » !؟
مجنون صدها ليلي وهم آفريده ....
فرهاد افسون تيشه ي افيون ليلي ؟!
تا كي چنين كوبيده روح و منگ و مفقود،
بيقد و بيعار .
در خلوت تار خرابات تبهكار.
اعصابتان محكوم تخدير موقت.
احساس صاحب مرده تان بازيچه ي ياد ...
افكارتان سر گشته در تاريكي محض :
در حسرت آلوده پستاني هوس باز ؟!
زيباست گر پستان دلداري كه داريد ...
دلدار از دلداده بيزاري كه داريد...
آخر ، چه ربطي با هزاران طفل بي شير
يا صد هزاران عصمت آواره دارد ؟!
اي خاك عالم بر سر آن قلب شاعر...
آن شاعر قلب...
كاندر بسيط اين جهان بيكرانه ....
دل بر خم ابروي دلداري سپارد!
شاعر؟! چرا شاعر! چه شاعر! هرزه گويان !
كور است و بيگانه ست با اين ملك و ملت ،
جاني ست هر كس كاندر اين شام تبهكار!
اين تيره قبرستان انسانهاي محروم ...
با علم بر بدبختي اين ملك بدبخت ...
بر پيكر نا كامي اين قوم ناكام :
رقصان به افسون مي و مسحور افيون:
گيرد زياري كام وبر ياري دهد كام !
من شاعر عصيان انسانهاي عاصي .
افسون شكن ناقوس دنياي فسانه .
دردي كش مي خانه آزرده بختان.
مطرود درگاه خدايان زمانه ...
تا ظلمت افكن صبح فردا زاي فردا :
در خدمت اين شكوه هاي بيكرانه...
چون آسماني ، طايري ، ابر آشيانه ...
با هر كلام و هر طنين و هر ترانه .
دل ميزنم – در تنگ شب – صحرا به صحرا ....
تا جويم از فرداي انساني نشانه ....
فرياد ....! فرياد....!
نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و به روی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،دربندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم
غریب
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یکدرخت
گورستان ... قلب من شد
سرشک
پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر کجا و چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست
آهنگی در سکوت
بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را
با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را
سوز و ساز
یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز
هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردمدستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم
به كنارم آمد
بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد.
نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:
ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه
را كه مربوط به توست پشت پا زده.
راست مي گفت.
بروي سنگ قبرم نوشته بودند:
در سال هزار و سيصد و شصت و يك متولد و در سال هزار و سيصد و
هشتاد و سه مرد.
دروغ بود.
سال شصت و يك سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها
مرگ تحميلي در سال هشتاد و سه شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.
روحم اين بار با خنده گفت:
فراموش كن اين مسخره بازيها را.
به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.
راست مي گفت.
من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم.
چه خوابي...چه خواب خوبي.
كاش همه مي فهميدند.
كاش همه مي فهميدند
نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و به روی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
غریب
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد
تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل ، طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا برای مردن جا نیست؟
غرور
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که... حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟