روزها به همین ترتیب از پی هم میگذت و فربد درست مثل یک نوکر دست به سینه پدر و مادرش کمر به خدمت بسته بود.حالا دیگر خودش هم حسابی خسته شده بود.هنوز سنی نداشت اما بیشتر موهای سرش سفید شده بود.گهگاه ساعتها گوشه اتاق مینشست و به نقطه ای دور خیره میشد.وقتی فکر میکرد که یک عمر خودش را دربست فقط به خاطر منافع مادی که آن هم به شدت سرش بی کلاه مانده بود در اختیار پدر و مادرش قرار داده بود اعسابش درهم میریخت.
البته چندین بار هم به خاطر این مطلب با پدرش درگیر شده بود.اما آقای اصفهانی هربار در کمال بی چشم و رویی پرخاش کرده و گفته بود:«من اینو قبلا هم بهت گفتم.هروقت دیدم شما دوتا آدم شدین اون وقت شاید یه فکری به حالتون کردم.اما مطمئن باش تا وقتی که زنت آدم نشه و دست از زبون درازی برنداره همین آشه و همین کاسه.اصلا میدونی چیه؟شما دوتا لیاقت اینجا بودن رو ندارید.به نظر من بهتره همین فردا بری دنبال یه خونه بگردی.این طوری من راح ترم.طبقه شما رو اجاره میدم و یه استفاده ای هم میبرم!»
فربد که با شنیدن این حرف مثل موش شده بود هر روز بیشتر از قبل برای آنها خود شیرینی میکرد.ولی در کل هروقت که نگاهش میکردم به خوبی در چهره اش پشیمانی موج میزد.
یک شب که خیلی ناراحت و گرفته بود پهلویش نشستم و گفتم:«لااقل اگه به فکر خودت و من نیستی به فکر این بچه ها باشش!پدرام درس نمیخونه نمارتش پایین اومده.هر چی بهش میگم اصلا توجهی نمیکنه!»
با عصبانیت پدرام را صدا زد و گفت:«شنیدم حسابی درس رو تعطیل کردی!هیچ میدونی چه آینده ای در پیش داری؟خوب به من نگاه کن پس فردا یکی میشی مثل ممن!یه نوکر!یه کارگر که از خودش هیچی نداره!از کلاس سوم راهنمایی تا حالا دارم مثل سگ برای بابام جون میکنم از خودم چی دارم؟هیچی!هه هه پس فردا همه اینها رو هم مادرم دو دستی تقدیم عمه هات میکنه.آره اگه منم درس خونده بودم الان بری خودم کسی شده وبدم و مدام دستمو جلوی پدرم دارز نمیکردم!اون مزان که پدرم تو سرم میزد درس بخون نخوندم.آخرش هم منو برد تو کار بازار.حالا ببینم اگه تو هم آخر و عاقبت منو میخوای همین فردا درس رو ول کن و بامن بیا بریم بازار!»
پدرام که گونه هایش از شرم سرخ شده بود درحالی که سرش را به زیر انداخته بود زیرچشمی نگاهم کرد و بدون هیچ گونه حرفی به اتاقش رفت.
از اینکه میدیدم فربد تا این حد عوض شده بود و حتی اقرار به گناه میکرد به شدت دلم به حالش میسوخت.روز به روز بیش از قبل به پوچی محض میرسید و این بیشتر از هرچیزی باعث نگرانی ام شده بود.الان درسا پس از هجده سال زنددگی به نقطه صفر درجه رسیدم یعنی در واقع هیچ!همین اندازه که احساس میکنم فرزندانم به شدت به من نیاز دارند کافی است تا از تمامی خواسته های قلبی و درونی ام کاسته شود و تماما خودم را وقف کودکان بی گناه و دلبندم کنم.
به یاد دارم همین چند روز پیش وقتی ازش پول خواستم خیلی راحت رو به من کرد و گفت:«ن...د...ا...ر...م!حالا هر غلطی که دلت میخواد بکن!اصلا میدونی چیه؟من و تو به درد هم نمیخوریم و برای هم ساخته نشدیم!آخرش هم طلاقت میدم برو از هر راهی که دلت خواست پول درار!اصلا برو...شو!نامردم اگه بهت حرفی بزنم!»
آه خدای من!این هم پاداش تحمل هجده سال سنگ صبور بودن و تحمل سختیها را کردن بود که بدین شکل منظور شده بود.
حالا فقط امیدم به آینده است!آینده ای مبهم و نامعلوم!شاید بالاخره روزی فرا رسد که خداوند هم نظر عنایتی به حال و زندگی ام داشته باشد و یا معجزه ای به وقوع بپیوندد و من هم بتوانم روی خوشبختی را ببینم.کما اینکه به خوبی میدانم آن هم امری است محال!
من هرگز پدر و مادرم را نمیبخشم.کسانی که به صرق آبروداری و فرار از مسئولیت زندگی ام را به نیستی و فنا کشاندند.من هرگز فربد و پدر و مادرش را نمیبخشم.کسانی که موجودیتم را خر کردند و از هستی ساقطم نمودند.از خداوند خواهانم که آنقدر فربد و پدر و مادرش را زنده نگه دارد تا خودشان هر لحظه آروزی مرگ خود را از خداوند طلب کنند.
خدایا به بزرگی ات شکر!خدایا به داده ات شکر!خدایا به نداده ات شکر که داده ات نعمت است و نداده ات حکمت است!و من رضایم به رضای تو!
*****
اشک آرام و بی صدا درحالی که تمام پهنای صورتم را پوشانده بود بی محابا از چشمهایم سرازیر شد.بغض فروخورده ای راه گلویم را بسته بود و احساس خفقان میکردم.شاید هم یک نوع احساس درماندگی با خشم درآمیخته بود.خدایا یعنی ما آدمها میتونیم تا این حد پست و خودخواه باشیم که به خاطر وجود خودمون حاضریم دست به هر عمل پستی بزنیم؟یعنی این داستان حقیقت داشت؟
هیچ وقت در زندگی به این مسئله فکر نکرده بودم که واقعا آدمهای دور و اطرافم چگونه زندگی میکنند.انسانهایی که فقط با ظاهر سازی سعی در گول زدن اطرافیانشان داشتند و حتی خدا را هم بنده نبودند این داستان مرا به یاد ترانه ای می انداخت:
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغهای قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرز علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمال که جز انالحق نیست
کمال را تو برای منه کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
ز تنگ چشمی نا مردم زوال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
بله خرچنگهای مردابی!بله درسته!خودش بود!شاید هیچ نامی بهتر از نام خرچنگ برای این کتاب مناسب نبود!ببله طبیعت خرچنگ این گون بود که وقتی شکاری به چنگ می آورد ساعتها فقط از روی غریزه ذاتی با چنگالهای مخوفش با لذت تمام با شکارش بازی میکرد و از این چنگال به آن چنگال میسپرد و از این طریق ساعتها بلکه روزهای متوالی غزق در لذت و شادکامی میگردید بدون انکه احساس کند با این کارش چه زجری به شکارش میدهد.
بله این هم اقتضای طبیعی خرچنگ بود که این گونه باشد!
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
منبع : نودهشتیا