صفحه 74 و 75
من که از ديدن اين صحنه و شنيدن اين حرف ها بهتم زده بود، بدون اين که حرفي بزنم کنار مامان نشستم و فقط دستش رو تو دستم گرفتم و تلاش کردم دلداري ش بدم. اين اولين مرتبه اي بود که از زبون مامان اين ناسزا رو نسبت به بابا مي شنيدم . مامان هميشه با احترام با بابا صحبت مي کرد. حتي هيچ وقت در حضور ديگرون اسم کوچيک اون رو صدا نمي کرد. هميشه مي گفت آقاي مجد، ولي اون روز عنان از اختيار از دست داده بود و هر چي به زبونش مي اومد، بي پروا مي گفت.
بعد از مدت کوتاهي تقريبا همه متوجه اين قضيه شدن و هر کس مي شنيد، از تعجب دهنش باز مي موند و بابا رو از اين بابت ملامت و سرزنش مي کرد. همه از اين موضوع ناراحت بودن. تنها کساني که خوشحال به نظر مي رسيدن، خواهرشوهرهاي مامان بودن که البته بعدها معلوم شد عامل اصلي اين وصلت و کار چاق کن اين ازدواج و لو دادن قضيه، همون ها بوده ن. اونها با اين نقشه و دسيسه نشون دادن که چه قدر پست و حقيرن و بدون اين که متوجه باشن، در اصل به برادرشون ظلم کردن.
بابا مدت سه روز اصلا معلوم نبود که کجاست. هيچ کسازش خبر نداشت. مامان هم بعد از اون پرخاشگري و اهانت به بابا، کاملا سکوت کرد و خاموش شد و همه ش توي فکر بود. با اصرار و خواهش و تمناقدري غذا مي خورد. حوصله هيچ کاري رو نداشت و من فکر مي کنم بيماري ش از همون روز آغاز شد. منتها ما متوجه نبوديم و فکر مي کرديم بعد از مدتي از اين حالت خارج مي شه. مخصوصا وقتي بابا اومد و اطمينان داد اون زن رو طلاق خواهد داد. چندين روز مرتبا با مامان صحبت مي کرد و به نحوي سعي داشت رضايت مامان رو جلب کنه. از گذشته اظهار ندامت و به اشتباه خودش اعتراف مي کرد. با وجود اين مامان هيچ گونه عکس العملي نشون نمي داد فقط خونسردانه نگاه مي کرد؛ بدون اين که حرفي بزنه. حتي وقتي ما هم باها حرف مي زديم همين حالت رو داشت.
خيره مي شد به دهن آدم. به نظر مي رسيد که داره حرف ها رو گوش مي کنه ولي کم ترين عکس العملي از خودش نشون نمي داد.
خانم مجد ديگه اون خانم مجد نبود. چهره زيبا و دوست داشتني ش درهم شکسته بود. چشم هايش ديگه برق شادي نداشت و صداي دلنشين ديگه شنيده نمي شد. هر وقت هم چند کلمه اي حرف مي زد پر از غم و اندوه بود. سعي و تلاش بابا موثر واقع نشد. چندين بار شاهد بودم که بابا گريه مي کرد و به مامان التماس مي کرد که اين گناه رو نديده بگيره و اون رو ببخشه. مامان همچنان مثل آدم هاي مسخ شده نگاهش مي کرد و حرف نمي زد. دوستان و آشنايان پادر ميوني کردن و با مامان وارد صحبت شدن و پاي بچه ها رو به ميون کشيدن، اما نتيجه اي نداشت و حريفش نشدن.
بعد از دو هفته که به حرف اومد، اولين درخواستش طلاق بود. هر چه بزرگ تر هاي فاميل سعي کردن تا اون رو متقاعد کنن که اين تصميم عاقلانه نيست، زير بار نمي رفت و مرتبا درخواستش رو مبني بر جدايي تکرار مي کرد. آخرين روزنه اميد خوانواده براي حل بحران، ما بچه ها بوديم چون همه مي دونستن که مامان تا چه حد به علاقه داره و يقين داشتن که درخواست ما رو رد نمي کنه، از اين رو از ما خواستن که با مامان صحبت کنيم و به هر شکلي که هست متقاعدش کنيم که دست از اين لجبازي برداره و بيش از اين باعث ناراحتي خودش و بقيه نشه. ما که در اين مدت از اين موضوع به شدت رنج مي برديم و غصه مي خورديم، خدا خدا مي کرديم که هر چه زودتر وضع عادي بشه و شادي و نشاط از دست رفته، دوباره به محيط خونه برگرده ولي سماجت مامان کار رو مشکل کرده بود و به هيچ وجه رضايت نمي داد.