فصل سي و دوم
تقريبا اماده شده ام... بچه ها هم همينطور... صداي در را مي شنوم حالا ديگر صداي در زدن او را مي شناسم... مثل پرنده اي به سوي در پر مي كشم... ان سوي در چشم هاي پر تمنا و مشتاقي مرا مي جويند...
سلام مي كند... منهم !!
مي پرسد : جايي مي ري ؟!
مي گويم : عروسي !! عروسي دايي ماهان !!
مي گويد : ماهان كجاست ؟!
مي گويم : اون از سر كارش ميره .
مي پرسد : عروسي كجاست ؟!
مي گويم : كرج !
مي پرسد : تو چه جوري مي خواي بري ؟!
مي گويم : با اژانس !
مي پرسد : اين همه راه رو مي خواي با اژانس بري ؟! با يك غريبه !!
خنده ام مي گيرد... مي گويم : خب اژانسي ها كه نبايد فاميلمون باشند !!
با عصبانيت مي گويد : چطور اين مرد به تو اجازه ميده با يك غريبه توي اين ساعت... اون همه راه رو طي كني ؟!
و بعد اهي مي كشد و مي گويد : خودم مي برمتون !!
با دستپاچگي مي گويم : نه نه... اصلا !!
مي گويد : چرا ؟!!
مي گويم : مي ترسم ماهان بفهمه !! بد ميشه... نمي خوام گزك به دستش بدم !!
مي گويد: خب بهش زنگ بزن... بگو من مي خوام بيارمتون !!
مي گويم : ديگه چي ؟!
مي گويد : شماره اش چيه... بگو...
و موبايلش را نگاهي مي كند...
مي گويم: چكار مي كني من با اژانس مي رم... طاها ترو خدا دست بردار...
مي گويد : امكان نداره... تا يك ساعت ديگه هوا تاريك ميشه... با اين دو تا بچه كجا مي خواي بري؟! اونهم با يه غريبه !!
مستاصل مانده ام... او با اصرار مي گويد : خب... شماره رو بگو... نترس ستاره... مي دونم چه جوري حرف بزنم !!
من هم شماره ماهان را مي گويم... ماهان زود جواب مي دهد...
طاها مي گويد: سلام... اقا ماهان... طاها هستم !! خوبين؟! و بعد مي گويد: گويا خانواده قرار عروسي تشريف ببرن... اژانس هم تا يك ساعت ديگه ماشين نداره... اگه جسارت نباشه من خانواده رو برسونم... و بعد ادامه مي دهد : نه نه قربان... مشكلي نيست... نه بابا اين حرفا چيه !! وظيفه است... قربونت برم !!
و بعد با لبخند مي گويد: حل شد !! من ميرم لباس بپوشم!! بعد... پله ها را دو تا يكي پايين مي رود !!
هنوز دو به شكم... به سمت تلفن مي روم... شماره اش رو مي گيرم خدا خدا مي كنم جواب بدهد... ماهان شماره خانه را معمولا جواب نمي دهد... چون مي داند من با او كار دارم!!! شماره اش را دوباره مي گيرم...
اي بار مي گويد: ديگه چيه ؟!
مي گويم : ماهان سلام... ببين همسايه امون...
و دوباره اجازه حرف زدن به من نمي دهد مي گويد: اره اره باهاش بياييد !! و بعد قطع مي كند...
شل و وارفته و بي حس اينجا نشسته ام... صورتم مثل صورت يك عروسك بزك شده است... زيبا شده است... و ماهان مرا به دست پسر همسايه مان مي سپارد... خدايا... من از اين لحظه بيزارم... از اين نامردي ها بيزارم...
جلوي اينه مي ايستم و ارايشم را كم مي كنم... راستش هنوز اميدوار بودم خود ماهان بيايد... صداي زنگ تلفن صداي تپش قلبم را به همراه دارد... گوشي را چنگ مي زنم...
صداي فتانه است... كه مي گويد : الو...
مي گويم : بفرماييد...
كمي سكوت مي كند و بعد مي گويد : ستاره... تو هنوز نرفتي ؟!
مي پرسم : عليك سلام فتانه جون!! كجا قرار بود كه برم ؟!
با حرص مي گويد : عروسي تشريف نمي يارين !!
مي گويم : چرا عزيزم... اماده شده ام !!
مي گويد : ماهان نيومده
مي گويم : نه
مي گويد : اي بابا پس كي مي خواد بياد !!
مي گويم : اصلا قرار نيست بياد !!
مي گويد : يعني چي ؟
مي گويم : خودش مي ره !!!
با لحني كه معلوم است مي خواهد مرا حرص بدهد مي گويد : اره... اما قراره اول بياد خونه اماده بشه بعد بره !!
تازه مي فهمم منظورش چيست !! پس ماهان قرار است انها را ببرد !!
مي پرسم : مگه شما قراره با ماهان بريد ؟!
مي گويد : جعفر خان نيست... زحمت ما افتاده گردن ماهان ! و بعد ادامه مي دهد... خب ستاره جون امشب مي بينمت!! و قطع مي كند... او مي خواست من بفهمم كه ماهان قرار است انها را به جشن ببرد...
لحظه به لحظه از درو متلاشي مي شوم و تحليل مي روم... خدايا اين چه معركه اي است كه ماهان به پا كرده !! تا كي مي خواهد به اين فضاحت ادامه دهد... خدايا من تا كي مي توانم تحمل كنم... تا كي ؟!
صداي زنگ مي گويد طاها امده است و منتظر !! از اين همه اشتباه به ستوه مي ايم... خدايا همه چي اشتباهي است... همه چيز عوضي است !! ماهان با دختر غريبه اي مي رود... من با مرد غريبه اي ... !! خدايا نجاتم بده از اين لج زار... من طاقت ندارم... خدايا نجاتم بده...
زهرا و يحيي پله ها را طي مي كنند و با سر و صدا پايين مي روند...
غذاي ظهر را گرم كرده ام و درون سيني گذاشته ام... به سراغ پيرزن مي روم... غذايش را كنارش مي گذارم و مي گويم : امشب نيستم... خيلي دير مي يام... هر وقت گرسنه شديد بخوريد. فعلا تا يكي دو ساعت گرم مي مونه...
پيرزن نگاهم مي كند نگاهش پر تمنا است... پر از اضطراب است مي گويد : دير نياي مادر !!
مي گويم : نگران نباشيد... مي يام...
او هنوز نگاهم مي كند... مي خواهد كه من پيشش بمانم... از نگاهش مي فهمم... دستش را مي گيرم... لبخند مي زنم و مي گويم : از چيزي ناراحتين ؟!
مي گويد : نه... دخترم... باد مي ياد... از باد مي ترسم...
باز لبخند مي زنم... و مي گويم : پنجره هاي راه پله بازه... صداي باد زياد مي ياد... الان همه رو مي بندم... ديگه صداي باد رو نشنوين.به سوي تلويزيون سياه و سفيدش مي روم... ان را روشن مي كنم... و صدايش را كمي بلند مي گويم : اهان... حالا ديگه صداي باد اصلا نمي ياد... پنجره ها رو هم مي بندم... خوبه ؟!
مي گويد : دستت درد نكنه دخترم... زود بيايي ها !!
مي گويم : زود مي يام... شما غذاتون رو بخوريد... تلويزيون تماشا كنيد... مي خواهيد به برادرتون زنگ بزنم...
مي گويد : نه... دخترم... مزاحمش نمي شم... تو هم برو... ديرت ميشه...
خداحافظي مي كنم و نگاه نگرانش را تنها مي گذارم... دلم از نگاهش مچاله شده... پله ها را بالا مي ايم... يكي يكي همه پنجره ها رو مي بندم... پيرزن راست مي گويد صداي هوهوي باد به جان ادم تنها هراس مي اندازد...
طاها دم در ايستاده... با نگاهي از هميشه تازه تر... پر نورتر... مشتاق تر... برق نگاه سياهش اتش به جانم مي اندازد... خدايا مرا ببخش... در اتومبيل را باز مي كند تا بنشينم... بچه ها زودتر از من سوار شده اند و سر و صدا به راه انداخته اند...
طاها سوار مي شود و مي گويد : چرا اينقدر دير كردي ؟! اين خانومه چي مي گفت ؟!
مي گويم : از صداي باد مي ترسه... چشم هاي شوخش با شنيدن اين جمله ابري مي شود... سري از روي تاسف تكان مي دهد و ديگر چيزي نمي گويد...
به بچه ها تذكر مي دهم ساكت تر باشند... و طاها مي گويد : بزار راحت باشن... راه زياده... حوصله اشون سر ميره !
دقايقي به سكوت مي گذرد... من هنوز در عذابي جهنمي دست و پا مي زنم... انگار طاها متوجه اين عذاب شده است... نگاهم مي كند و مي گويد : ستاره ناراحتي ؟!...
لبخندي عجولانه مي زنم و مي گويم : نه نه...
مي گويد : خب پس راحت تر بشين... چرا اين همه خودت رو جمع و جور كردي !!!
راست مي گويد حالا واقعا مچاله شده ام !! كمي ازادتر مي نشينم...
مي گويد : اهان... ! لازم نيست اينقدر احساس غريبي بكني...
با خود مي گويم (( سعي مي كنم اما نمي شود... تو هنوز براي من يك غريبه اي ))
صداي موسيقي را كمي زياد مي كند... نرم و راحت مي راند... كم كم راحت تر مي شوم...
مي پرسد : راستي جديدا چيزي نوشتي ؟!
مي گويم : نه زياد
مي گويد : بنويس ستاره...
مي گويم : اخه بايد شرايطش جور باشه...
مي گويد : وقتي به چيزهاي ديگه فكر نكني شرايطش جور مي شه... ببين ماهان داره زندگي خودشو مي كنه... چه تو دوست داشته باشي چه دوست نداشته باشي... يك كم به خودت فكر كن ستاره... يك كم جدي تر فكر كن...
نمي دانم منظورش به (( جدي تر فكر كردن )) چيست !! اما چيزي هم نمي پرسم...
مي گويد : فكر مي كني عروسي تا كي طول بكشه ؟!
مي گويم : نمي دونم... شايد تا 12 تا يك !!
مي گويد : پس من دوباره بر مي گردم...
چشم هايم را گرد مي كنم و ي گويم : چي ؟ تو دوباره مي خواي برگردي ؟ من اخر شب با ماهان مي يام... ديگه خودش اونجاست كاري هم نداره... اونهم مي خواد بياد خونه ديگه !!
طاها لبخندي مي زند و مي گويد : خيلي خب... خيلي خب !!
و به روبرويش خيره مي شود... و بعد از لحظاتي بدون انكه نگاهم كند مي پرسد : ستاره... خيلي دوستش داري ؟!!
ماهان را مي گويد... راستش پاسخ اين سوال حالا ديگر سخت است !!
مي گويم : نمي دونم !!
و طاها مي گويد : اي كاش ارزش دوست داشتن رو داشت !!!... اي كاش لايق داشتن تو بود !!
سر حرف را نمي گيرم... اخر اين حرف ها بو دار است... و من حالا شرايطش را ندارم... تحملش را ندارم... طاها نگاهش غم دارد... نگاهم مي كند و مي گويد : رابطه ات با خانواده اش چطوره ؟
مي گويم : چندان خوب نيست...
مي گويد : پس چرا داري به جشنشون مي ري ؟!
مي گويم : نبايد برم ؟!
با لحن جدي مي گويد : وقتي خودش حاضر نيست ببردت نه !!
از حرفش حرصم مي گيرد... مي گويم خودش كار داشته...
نگاه جدي اش نفسم را مي برد... مي گويد: ستاره... بايد فكر ديگه اي بكني !! اينطوري مي بازي !!
از حرفهايش سر در نمي اورم... حس مي كنم نمك پاش دل ريشم شده !! نگاهم رنجيده است... و اماده ي گريستنم...
طاها همچنان ارام و با متانت مي راند... و مي دانم تمام حواسش با من است... صدايش را مي شنوم كه مي گويد : ستاره... نمي خوام سوهان روحت باشم... به خدا مي فهمم كه چي مي كشي...
تو هر وقت كه اراده كني كمكت مي كنم... بهترين وكيل رو برات مي گيرم.
با نگاه ترسيده ام خيره اش مي شوم... و با زحمت مي پرسم... منظورت اينه كه... جدا بشم ؟!!
نگاهم مي كند و مي گويد : مگه راهي به جز اين داري ؟!
نفسم به شماره مي افتد... و همانطور خيره به او مانده ام... نگاه حيرانش را به چشمانم مي ريزد و مي گويد : چيه ستاره ؟!... نكنه مي خواي تا عمر داري اينطوري زندگي كني !!... البته اگه بشه اسمش رو زندگي كردن گذاشت !!
اب دهانم را به سختي قورت مي دهم و مي گويم : من به خاطر بچه ها نمي تونم اينكار رو بكنم... تازه... بعد از جدايي چيكار كنم... كجا برم ؟! بچه ها چي ميشن ! اره... تو راست ميگي... من الن زندگي نمي كنم... اما هر چيه... فكر مي كنم خيلي بهتر از موقعي باشه كه جدا مي شم !!
مي گويد : تو فقط مي ترسي ستاره... !! مطمين باش وقتي جدا بشي شرايط بهتري خواهي داشت !!
به او نگاه مي كنم و مي گويم : منظورت چيه ؟! نگاهش را مي دزدد... و جاده را چشم مي دوزد... نمي خواستم به اينجا كشيده شود...
گفتم ان حرف ها بو دار بود... گفتم حالا طاقتش را ندارم... دلم مي خواهد تكليفش را روشن كنم... مامان مي گويد : سلام گرگ بي طمع نيست !!
با خودم مي گويم (( ديگه غير ممكنه بهش رو بدم !! )) دلم نمي خواهد به اميد واهي دل بسپارد... او خيلي جوان است... فرصت هاي زيادي دارد... جذاب و زيباست... پاك و دوست داشتني است... نبايد اسير يك زن شكست خورده و درمانده شود... يكي در دلم مي گويد : تو چي ستاره ؟!... پس دل تو چي ميشه ؟!... باز خودم مي گويم : هيچي... تو يك بار انتخابت رو كردي حالا شانس نداشتي... تاوانشرو يكي ديگه بايد بپردازه ؟!!
صدايش را مي شنوم... مي خواهد حال و هوايم را عوض كند...
مي گويد : من رو عروسي راه نمي دن ؟!! لبخند بر لب دارد... مي گويد : خانومي... با شمام... !!
مي گويم : نمي دونم... مي تونيد امتحان كنيد !!
مي گويد : تو با اين همه حساسيتت !! مونده ام چه جوري دوام اوردي !!
مي گويم : طاها... ديگه چيزي راجع به اين موضوع نگو...
مي گويد : اخه نا كي ستاره !!؟
مي گويم : طاها... من از ماهان جدا نمي شم... من دو تا بچه دارم... و به جز ماهان كسي را ندارم...
او با لحن عصباني مي ويد : ماهان چي ؟!... اونم دوست داره با تو زندگي كنه ؟!... اونم به جز تو كسي رو نداره ؟!...
مي گويم : تو رو خدا طاها... تو به چي مي خواي برسي ؟! به كجا مي خواي برسي ؟!
مي گويد : من مي خوام وادارت كنم براي زندگيت تصميم ديگه اي بگيري !! كار ديگه اي بكني كه هم براي خودت هم براي بچه هات مفيد تر باشه !!
مي گويم : مثلا چكار ؟!
مي گويد : اول اين كه قبول كني زندگي تو در كنار ماهان امكان پذير نيست... دوام نداره ...
مي گويم : من اينطوري فكر نمي كنم...
مي گويد : تمام مشكلاتت هم از همين جاست... ستاره اگر تو زبون باز كني و شكايت همسرت رو حداقل به پدر و مادرت يا برادرت بكني به خدا اعدامت نمي كنند !! ستاره بايد جلوي اين نامرد بايستي !! نبايد بزاري فكر كنه محتاج و نيازمند اوني...
بحث ما نتيجه اي ندارد... اين جنجال هميشه با من است... از خيلي وقت پيش... اما نتوانستم راه حلي برايش بيابم... حالا يك نفر پيدا شده... تازه نفس و پر حرارت...
به محل جشن رسيده ايم... نگاه طاها بلاتكليف و منتظر است... بي قرار و عصبي است... نه ! رنجيده است...
مي گويد : اخر جشن به من زنگ بزن مي يام دنبالتون... ! از اين همه سخاوتش در عذابم ناراحتم... كاش اين همه خوب نبود !!